بلند میشوم؛ بیقرار، بیتاب، خوشبخت. زمزمه میکنم.
- سرپیچی نمیکنه! از دستورم سرپیچی نمیکنه!
نگاهم را به ساعت رومیزی آرش میدوزم؛ هفت و بیست دقیقه! هفت و بیست دقیقهی صبح این جمعهی دیماهی را هرگز فراموش نخواهم کرد. دوباره مینشینم. صفحهی پیامها را باز میکنم. صدای در خبر از رفتن مامان میدهد. دوباره صحبتهای کوتاهمان را مرور میکنم. کشوی دوم تختم را باز میکنم. تیلهها براقتر از همیشه به نظر میرسند. صدای قدمهای آرش نزدیک میشود. یک نفس عمیق میکشم. آرش است که خیره به تیلهها لب میزند:
- مامان گفت بریم خونهی بابا حا...
نگاهش که به چشمانم میافتد، ناگهان میایستد.
- چی شده؟
نمیشود نگویم؛ به خود دیگرم.
- گفت سرپیچی نمیکنه!
نگاهش گنگ است.
- چی؟!
- گفت از دستورم سرپیچی نمیکنه
جلو میآید.
- کی سرپیچی نمیکنه؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی!
بلند میشوم. رخبهرخش میایستم.
- ازش خواستگاری کردم!
چهرهی گرفتهاش باز میشود.
- سیاوش!
دستش را روی شانهام میگذارد. چشمهای گودافتادهاش میخندد.
- اومده بودم منتکشی. «لیلی» خانمت نجاتم داد!
***
نگار
- آخه کی صبح جمعه از خوابش میزنه میاد کوه؟
- چقدر غر میزنی تو دختر!
دستهای تپلش را در هوا تکان میدهد.
- حداقل به همین ایستگاه بعدی رضایت بده. وگرنه خونم میفته گردنت.
با چشمان ریزشده نگاهش میکنم.
- اونجوری نگاهم نکنا! حداقل بیا صبحونه کوفت کنیم بعد ادامه بدیم!
- واى نرگس! دیوونهم کردی. باشه بیا بشین هی بخور! کارت همینه دیگه. به جز خوردن کاری نداری که!
غر میزند.
- تو شکنجهگری. خدا رحم کرده زمان جنگ جهانی وجود نداشتی!
- روت رو برم دختر.
راهم را به سمت سنگهای کنارهی مسیر کج میکنم.
- یه کمک بدی به من نمیمیریا!
برمیگردم و سبد سنگین را از دستش بیرون میکشم.
- این کمِ کم پنج کیلو خوراکیه. لابد توقع داری لاغرم بشی!
روسری آبیاش را پشت سرش میبندد و موهای بافتهاش را روی شانهاش مرتب میکند.
- نگار؟
- هوم؟
- من یه کاری کردم.
سبد را روی سبزههای کنار یک تختهسنگ میگذارم و نگاهش میکنم.
- چی کار کردی؟
- من، خب...
دستش را میگیرم و کمک میکنم خودش را بالا بکشد.
- من...
صدای پیام تلفنم در فضا منعکس میشود.
- تو اینجام اینترنت داری لامصب؟
لبهایم را کش میدهم.
- چی فکر کردی؟ به من میگن نگار کارآگاه!
- وای نگار اونجا رو. من برم سیبا رو تو اون آب بشورم؟
- یعنی حتی میوهها رو هم نشستی؟
صورت تپلش خندان میشود.
- مگه تو فرصت دادی؟
سرم را با تأسف تکان میدهم. در سبدش را باز میکند و دو سیب قرمز را مقابلم میگیرد.
- ببین چه خوشگلن. بوی عشق میدن!
میخندم.
- برو بشور بیا کشتی ما رو.
او دور میشود و من قفل گوشی را باز میکنم که پیام آمده را چک کنم. نام فرستنده ضربان قلبم را تند میکند.
«سلام»
نگاهی به ساعت مچیام میاندازم. هوای کوهستان سرد میشود؛ ناگهانی! تایپ میکنم.
«سلام»
به محض ارسال خوانده میشود. دستانم یخ میکند.
«ببخشید که مزاحم شدم. وقت داری چند دقیقه؟»
لبم را میگزم.
«خواهش میکنم. میخواید باهاتون تماس بگیرم؟»
«نه.»
محوشدن نرگس از دیدم اضطرابم را دو چندان میکند.
«چیزی شده جناب سرگرد؟»
«میشه انقدر نگی جناب سرگرد؟»
نگویم سرگرد؟ آخ که نگار میمیرد برای صداکردن اسمت!
«حرفزدن سخته برام؛ بهخاطر همین زنگ نزدم.»
حرفزدن برایش سخت است؟ برای سیاوش؟
«اول اینکه بابت رفتارم ازت عذر میخوام. قصد بدی نداشتم. فقط کمی زمان میخواستم.»
زمان میخواستی؟ چرا؟ تا حالا نگفتی دوستم داری! ولی گفتی «نگارخانم»!
«زمان برای چی؟»
«برای اینکه با خودم کنار بیام.»
کنار بیایی؟ با چه؟ با من؟ یا با خودت؟
«این کناراومدن ربطی به تو نداشت.»
ذهنم را میخواند؟! مینویسم.
«خب کنار اومدین؟»
من از انتظار چه میدانم؟
«کنار اومدم.»
قلبم تندتر میزند. نرگس از دور پدیدار میشود.
«ببین گفتن این حرفا خیلی برام سخته. درک میکنی؟»
درک میکنم. برایت سخت است. آرش گفت میترسی! از این که باز هم شکست بخوری. آرش دروغگو نیست!
«میفهمم.»
«بلد نیستم حرفای عاطفی بزنم. اهل مقدمهچینی هم نیستم.»
میدانم؛ بهتر از خودت. تایپ میکنم.
«خب؟»
«مشکلی نداری با این؟»
مشکل؟
«با چی؟»
مینویسد.
«این که مثل بقیه نباشم.»
من عاشق همینت شدم عزیزم! این که مثل هیچکس نیستی.
«با من ازدواج کن.»
چشمهایم از رؤیت پیامش دودو میزند. قلبم را نزدیک حس میکنم. جایی حوالی گلویم میتپد.
«این خواهشه یا دستور؟»
«دستور! یه دستور مؤکّد!»
انگشتانم قاصر است از نوشتن.
«نمیخوای چیزی بگی؟»
چیز؟ چیزی بگویم؟ اصلا مگر گفتن دارد؟ مگر چنین چیزی در واژه میگنجد؟ سرم را رو به آسمان میگیرم و یک نفس عمیق میکشم. تایپ میکنم.
«من از دستور مافوقم سرپیچی نمیکنم؛ هیچوقت!»
نرگس مقابلم میایستد.
- بیا این سی... نگار؟!
نگاهش میکنم.
- چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
لب میزنم:
- سیاوش بود.
چشمانش گرد میشود.
- سیاوش؟ روز تعطیلم دست از سرت برنمیداره؟ چی میخواد اینوقت صبح؟
خیرهی سیب سرخ داخل دستش لب میزنم.
- من رو.
- سرپیچی نمیکنه! از دستورم سرپیچی نمیکنه!
نگاهم را به ساعت رومیزی آرش میدوزم؛ هفت و بیست دقیقه! هفت و بیست دقیقهی صبح این جمعهی دیماهی را هرگز فراموش نخواهم کرد. دوباره مینشینم. صفحهی پیامها را باز میکنم. صدای در خبر از رفتن مامان میدهد. دوباره صحبتهای کوتاهمان را مرور میکنم. کشوی دوم تختم را باز میکنم. تیلهها براقتر از همیشه به نظر میرسند. صدای قدمهای آرش نزدیک میشود. یک نفس عمیق میکشم. آرش است که خیره به تیلهها لب میزند:
- مامان گفت بریم خونهی بابا حا...
نگاهش که به چشمانم میافتد، ناگهان میایستد.
- چی شده؟
نمیشود نگویم؛ به خود دیگرم.
- گفت سرپیچی نمیکنه!
نگاهش گنگ است.
- چی؟!
- گفت از دستورم سرپیچی نمیکنه
جلو میآید.
- کی سرپیچی نمیکنه؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی!
بلند میشوم. رخبهرخش میایستم.
- ازش خواستگاری کردم!
چهرهی گرفتهاش باز میشود.
- سیاوش!
دستش را روی شانهام میگذارد. چشمهای گودافتادهاش میخندد.
- اومده بودم منتکشی. «لیلی» خانمت نجاتم داد!
***
نگار
- آخه کی صبح جمعه از خوابش میزنه میاد کوه؟
- چقدر غر میزنی تو دختر!
دستهای تپلش را در هوا تکان میدهد.
- حداقل به همین ایستگاه بعدی رضایت بده. وگرنه خونم میفته گردنت.
با چشمان ریزشده نگاهش میکنم.
- اونجوری نگاهم نکنا! حداقل بیا صبحونه کوفت کنیم بعد ادامه بدیم!
- واى نرگس! دیوونهم کردی. باشه بیا بشین هی بخور! کارت همینه دیگه. به جز خوردن کاری نداری که!
غر میزند.
- تو شکنجهگری. خدا رحم کرده زمان جنگ جهانی وجود نداشتی!
- روت رو برم دختر.
راهم را به سمت سنگهای کنارهی مسیر کج میکنم.
- یه کمک بدی به من نمیمیریا!
برمیگردم و سبد سنگین را از دستش بیرون میکشم.
- این کمِ کم پنج کیلو خوراکیه. لابد توقع داری لاغرم بشی!
روسری آبیاش را پشت سرش میبندد و موهای بافتهاش را روی شانهاش مرتب میکند.
- نگار؟
- هوم؟
- من یه کاری کردم.
سبد را روی سبزههای کنار یک تختهسنگ میگذارم و نگاهش میکنم.
- چی کار کردی؟
- من، خب...
دستش را میگیرم و کمک میکنم خودش را بالا بکشد.
- من...
صدای پیام تلفنم در فضا منعکس میشود.
- تو اینجام اینترنت داری لامصب؟
لبهایم را کش میدهم.
- چی فکر کردی؟ به من میگن نگار کارآگاه!
- وای نگار اونجا رو. من برم سیبا رو تو اون آب بشورم؟
- یعنی حتی میوهها رو هم نشستی؟
صورت تپلش خندان میشود.
- مگه تو فرصت دادی؟
سرم را با تأسف تکان میدهم. در سبدش را باز میکند و دو سیب قرمز را مقابلم میگیرد.
- ببین چه خوشگلن. بوی عشق میدن!
میخندم.
- برو بشور بیا کشتی ما رو.
او دور میشود و من قفل گوشی را باز میکنم که پیام آمده را چک کنم. نام فرستنده ضربان قلبم را تند میکند.
«سلام»
نگاهی به ساعت مچیام میاندازم. هوای کوهستان سرد میشود؛ ناگهانی! تایپ میکنم.
«سلام»
به محض ارسال خوانده میشود. دستانم یخ میکند.
«ببخشید که مزاحم شدم. وقت داری چند دقیقه؟»
لبم را میگزم.
«خواهش میکنم. میخواید باهاتون تماس بگیرم؟»
«نه.»
محوشدن نرگس از دیدم اضطرابم را دو چندان میکند.
«چیزی شده جناب سرگرد؟»
«میشه انقدر نگی جناب سرگرد؟»
نگویم سرگرد؟ آخ که نگار میمیرد برای صداکردن اسمت!
«حرفزدن سخته برام؛ بهخاطر همین زنگ نزدم.»
حرفزدن برایش سخت است؟ برای سیاوش؟
«اول اینکه بابت رفتارم ازت عذر میخوام. قصد بدی نداشتم. فقط کمی زمان میخواستم.»
زمان میخواستی؟ چرا؟ تا حالا نگفتی دوستم داری! ولی گفتی «نگارخانم»!
«زمان برای چی؟»
«برای اینکه با خودم کنار بیام.»
کنار بیایی؟ با چه؟ با من؟ یا با خودت؟
«این کناراومدن ربطی به تو نداشت.»
ذهنم را میخواند؟! مینویسم.
«خب کنار اومدین؟»
من از انتظار چه میدانم؟
«کنار اومدم.»
قلبم تندتر میزند. نرگس از دور پدیدار میشود.
«ببین گفتن این حرفا خیلی برام سخته. درک میکنی؟»
درک میکنم. برایت سخت است. آرش گفت میترسی! از این که باز هم شکست بخوری. آرش دروغگو نیست!
«میفهمم.»
«بلد نیستم حرفای عاطفی بزنم. اهل مقدمهچینی هم نیستم.»
میدانم؛ بهتر از خودت. تایپ میکنم.
«خب؟»
«مشکلی نداری با این؟»
مشکل؟
«با چی؟»
مینویسد.
«این که مثل بقیه نباشم.»
من عاشق همینت شدم عزیزم! این که مثل هیچکس نیستی.
«با من ازدواج کن.»
چشمهایم از رؤیت پیامش دودو میزند. قلبم را نزدیک حس میکنم. جایی حوالی گلویم میتپد.
«این خواهشه یا دستور؟»
«دستور! یه دستور مؤکّد!»
انگشتانم قاصر است از نوشتن.
«نمیخوای چیزی بگی؟»
چیز؟ چیزی بگویم؟ اصلا مگر گفتن دارد؟ مگر چنین چیزی در واژه میگنجد؟ سرم را رو به آسمان میگیرم و یک نفس عمیق میکشم. تایپ میکنم.
«من از دستور مافوقم سرپیچی نمیکنم؛ هیچوقت!»
نرگس مقابلم میایستد.
- بیا این سی... نگار؟!
نگاهش میکنم.
- چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
لب میزنم:
- سیاوش بود.
چشمانش گرد میشود.
- سیاوش؟ روز تعطیلم دست از سرت برنمیداره؟ چی میخواد اینوقت صبح؟
خیرهی سیب سرخ داخل دستش لب میزنم.
- من رو.
آخرین ویرایش توسط مدیر: