کامل شده رمان بامداد و سی دقیقه | قلمو کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر شما در مورد رمان بامداد و سی دقیقه

  • عالی

    رای: 22 59.5%
  • خوب

    رای: 10 27.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.1%
  • ضعیف

    رای: 2 5.4%

  • مجموع رای دهندگان
    37
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ghalamoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/08
ارسالی ها
150
امتیاز واکنش
1,956
امتیاز
336
محل سکونت
تهران
بلند می‌شوم؛ بی‌قرار، بی‌تاب، خوشبخت. زمزمه می‌کنم.
- سرپیچی نمی‌کنه! از دستورم سرپیچی نمی‌کنه!
نگاهم را به ساعت رومیزی آرش می‌دوزم؛ هفت و بیست دقیقه! هفت و بیست دقیقه‌ی صبح این جمعه‌ی دی‌ماهی را هرگز فراموش نخواهم کرد. دوباره می‌نشینم. صفحه‌ی پیام‌ها را باز می‌کنم. صدای در خبر از رفتن مامان می‌دهد. دوباره صحبت‌های کوتاهمان را مرور می‌کنم. کشوی دوم تختم را باز می‌کنم. تیله‌ها براق‌تر از همیشه به نظر می‌رسند. صدای قدم‌های آرش نزدیک می‌شود. یک نفس عمیق می‌کشم. آرش است که خیره به تیله‌ها لب می‌زند:
- مامان گفت بریم خونه‌‌ی بابا حا...
نگاهش که به چشمانم می‌افتد، ناگهان می‌ایستد.
- چی شده؟
نمی‌شود نگویم؛ به خود دیگرم.
- گفت سرپیچی نمی‌کنه!
نگاهش گنگ است.
- چی؟!
- گفت از دستورم سرپیچی نمی‌کنه
جلو می‌آید.
- کی سرپیچی نمی‌کنه؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی!
بلند می‌شوم. رخ‌به‌رخش می‌ایستم.
- ازش خواستگاری کردم!
چهره‌ی گرفته‌اش باز می‌شود.
- سیاوش!
دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد. چشم‌های گودافتاده‌اش می‌خندد.
- اومده بودم منت‌کشی. «لیلی» خانمت نجاتم داد!
***
نگار
- آخه کی صبح جمعه از خوابش می‌زنه میاد کوه؟
- چقدر غر می‌زنی تو دختر!
دست‌های تپلش را در هوا تکان می‌دهد.
- حداقل به همین ایستگاه بعدی رضایت بده. وگرنه خونم میفته گردنت.
با چشمان ریزشده نگاهش می‌کنم.
- اون‌جوری نگاهم نکنا! حداقل بیا صبحونه کوفت کنیم بعد ادامه بدیم!
- واى نرگس! دیوونه‌م کردی. باشه بیا بشین هی بخور! کارت همینه دیگه. به جز خوردن کاری نداری که!
غر می‌زند.
- تو شکنجه‌گری. خدا رحم کرده زمان جنگ جهانی وجود نداشتی!
- روت رو برم دختر.
راهم را به سمت سنگ‌های کناره‌ی مسیر کج می‌کنم.
- یه کمک بدی به من نمی‌میریا!
برمی‌گردم و سبد سنگین را از دستش بیرون می‌کشم.
- این کمِ کم پنج کیلو خوراکیه. لابد توقع داری لاغرم بشی!
روسری آبی‌‌اش را پشت سرش می‌بندد و موهای بافته‌اش را روی شانه‌اش مرتب می‌کند.
- نگار؟
- هوم؟
- من یه کاری کردم.
سبد را روی سبزه‌های کنار یک تخته‌سنگ می‌گذارم و نگاهش می‌کنم.
- چی کار کردی؟
- من، خب...
دستش را می‌گیرم و کمک می‌کنم خودش را بالا بکشد.
- من...
صدای پیام تلفنم در فضا منعکس می‌شود.
- تو اینجام اینترنت داری لامصب؟
لب‌هایم را کش می‌دهم.
- چی فکر کردی؟ به من میگن نگار کارآگاه!
- وای نگار اونجا رو. من برم سیبا رو تو اون آب بشورم؟
- یعنی حتی میوه‌ها رو هم نشستی؟
صورت تپلش خندان می‌شود.
- مگه تو فرصت دادی؟
سرم را با تأسف تکان می‌دهم. در سبدش را باز می‌کند و دو سیب قرمز را مقابلم می‌گیرد.
- ببین چه خوشگلن. بوی عشق میدن!
می‌خندم.
- برو بشور بیا کشتی ما رو.
او دور می‌شود و من قفل گوشی را باز می‌کنم که پیام آمده را چک کنم. نام فرستنده ضربان قلبم را تند می‌کند.
«سلام»
نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم. هوای کوهستان سرد می‌شود؛ ناگهانی! تایپ می‌کنم.
«سلام»
به محض ارسال خوانده می‌شود. دستانم یخ می‌کند.
«ببخشید که مزاحم شدم. وقت داری چند دقیقه؟»
لبم را می‌گزم.
«خواهش می‌کنم. می‌خواید باهاتون تماس بگیرم؟»
«نه.»
محوشدن نرگس از دیدم اضطرابم را دو چندان می‌کند.
«چیزی شده جناب سرگرد؟»
«میشه انقدر نگی جناب سرگرد؟»
نگویم سرگرد؟ آخ که نگار می‌میرد برای صداکردن اسمت!
«حرف‌زدن سخته برام؛ به‌خاطر همین زنگ نزدم.»
حرف‌زدن برایش سخت است؟ برای سیاوش؟
«اول این‌که بابت رفتارم ازت عذر می‌خوام. قصد بدی نداشتم. فقط کمی زمان می‌خواستم.»
زمان می‌خواستی؟ چرا؟ تا حالا نگفتی دوستم داری! ولی گفتی «نگارخانم»!
«زمان برای چی؟»
«برای این‌که با خودم کنار بیام.»
کنار بیایی؟ با چه؟ با من؟ یا با خودت؟
«این کناراومدن ربطی به تو نداشت.»
ذهنم را می‌خواند؟! می‌نویسم.
«خب کنار اومدین؟»
من از انتظار چه می‌دانم؟
«کنار اومدم.
»
قلبم تندتر می‌زند. نرگس از دور پدیدار می‌شود.
«ببین گفتن این حرفا خیلی برام سخته. درک می‌کنی؟»
درک می‌کنم. برایت سخت است. آرش گفت می‌ترسی! از این که باز هم شکست بخوری. آرش دروغگو نیست!
«می‌فهمم.»
«بلد نیستم حرفای عاطفی بزنم. اهل مقدمه‌چینی هم نیستم.»
می‌دانم؛ بهتر از خودت. تایپ می‌کنم.
«خب؟»
«مشکلی نداری با این؟»
مشکل؟
«با چی؟»
می‌نویسد.
«این که مثل بقیه نباشم.»
من عاشق همینت شدم عزیزم! این که مثل هیچ‌کس نیستی.
«با من ازدواج کن.»
چشم‌هایم از رؤیت پیامش دودو می‌زند. قلبم را نزدیک حس می‌کنم. جایی حوالی گلویم می‌تپد.
«این خواهشه یا دستور؟»
«دستور! یه دستور مؤکّد!»
انگشتانم قاصر است از نوشتن.
«نمی‌خوای چیزی بگی؟»
چیز؟ چیزی بگویم؟ اصلا مگر گفتن دارد؟ مگر چنین چیزی در واژه می‌گنجد؟ سرم را رو به آسمان می‌گیرم و یک نفس عمیق می‌کشم. تایپ می‌کنم.
«من از دستور مافوقم سرپیچی نمی‌کنم؛ هیچ‌وقت!»
نرگس مقابلم می‌ایستد.
- بیا این سی... نگار؟!
نگاهش می‌کنم.
- چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
لب می‌زنم:
- سیاوش بود.
چشمانش گرد می‌شود.
- سیاوش؟ روز تعطیلم دست از سرت برنمی‌داره؟ چی می‌خواد این‌وقت صبح؟
خیره‌ی سیب سرخ داخل دستش لب می‌زنم.
- من رو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    آرش
    - آقا؟
    سرم را که بلند می‌کنم، یک قدم عقب می‌رود.
    - حالتون خوبه؟
    نگاهش می‌کنم.
    - مشکلی پیش اومده؟ منتظر کسی هستید؟
    دست چروکیده‌اش را روی شانه‌ام می‌گذارد.
    - من می‌خوام کمکت کنم پسرم. من رفتم اون سر شهر برگشتم شما هنوز اینجا نشستی! خب به من بگو مشکلت چیه؟
    صدایم از جایی دور به گوش می‌رسد، خش دارد؛ مثل یک سیگنال پارازیت روی یک موج.
    - مشکل؟
    صورتش باز می‌شود. از به حرف آمدنم شاید.
    - آره مادرجون. بگو به من شاید بتونم برات کاری کنم.
    لبخندم آرام است. بی‌عجله خواسته‌ام را لب می‌زنم:
    - می‌خوام بمیرم.
    وحشت‌زده خیره‌ام می‌شود.
    - ببین من الان زنگ می‌زنم پلیس.
    بلند می‌شوم. ناگهانی! جا می‌خورد. یک قدم دیگر عقب می‌رود.
    - یا خدا!
    نگاهی به در واحد روبه‌رو می‌اندازد.
    - کاش حداقا حاج‌آقا خونه بود!
    با خودش حرف می‌زند انگار.
    - خدایا چی کار کنم؟ نگاه کن تورو خدا چه‌جوری داره می‌لرزه!
    دستانم را مقابل صورتم می‌گیرم. می‌لرزد؛ مثل یک بیمار پارکینسونی. نگاهش ترحم دارد.
    - ببین جوونامون به کجا دارن میرن.
    شانه‌ام را فشار می‌دهد و می‌نشاندم روی همان پله‌ای که ساعت‌هاست رویش نشسته‌ام.
    - بشین پسر. لااله‌‌الا‌‌الله! کدوم حرومی‌ای این بلا رو سرت آورده آخه؟
    به سمت در واحدش می‌رود و واژه‌ی «حرومی»‌‌اش در گوشم زنگ می‌خورد.
    - یه دقیقه بشین من الان برمی‌گردم.
    صدای آسانسور بلند می‌شود و دقیقه‌ای بعد هیبت مردی میان در شیشه‌ای‌اش نمایان می‌شود که فکر می‌کردم جای خالی بتی را پر کرده است که برایم از «لات» و «عزی» و «هبل» بت‌پرستان عرب بود مقدس‌‌‌‌تر بود! خیره‌ی چشمان به خون نشسته‌ام لب می‌زند.
    - آرش!
    ***
    کلید نقره‌ای یاسمن را داخل قفل می‌چرخانم. در بزرگ آهنی باغ با سروصدا باز می‌شود. طعم تلخ لبخندم پرزهای چشایی انتهای زبانم را تحـریـ*ک می‌کند. این کار من بود؛ روغن‌کاری درهای آهنی، وقتی باباحاجی از ناله‌های وقت و بی‌وقتشان به ستوه می‌آمد.
    یقه‌ی پالتوی مشکی‌ام را بالا می‌کشم تا باد تند شمالی حالم را از این خراب‌تر نکند. خانه‌ی کوچکی که قرار است میزبان سرایدار جدید باشد نزدیک درخت «بید مجنون» است. درست در مرکز ضلع جنوبی باغ. قدم‌هایم را تند می‌کنم و از کنار استخر خالی رنگ‌پریده می‌گذرم. شاخه‌های یخ‌زده‌ی درختان سیب و بوته‌های خشکیده‌ی رزهای هلندی نعیمه‌خانم چهره‌ی باغ را محزون کرده. راهم را از کنار جاده‌ی کوتاه درخت‌های همیشه‌بهار ادامه می‌دهم تا چشمم به آن «بید» کذایی نیفتد! تنها صدایی که سکوت وهم‌‌انگیز فضا را می‌شکند، قارقار کلاغ‌های پیر و خش‌خش برگ‌های خشکی است که زیر پاهایم بازی می‌کنند. ریحانه می‌گفت زمستان‌ها این کنارگذر، رازآلود می‌شود و او حضور ارواح آدم‌هایی را کنار خودش حس می‌کند که روزگاری ساکن این بهشت کوچک بوده‌اند. نفسم را بیرون می‌دهم و خیره به بخار سفید آهم فکر می‌کنم حالا شاید روح او هم پی خاطره‌ای بین درخت‌ها بچرخد! دسته‌کلید یاسمن را می‌چرخانم تا کلید ورودی خانه‌ی آجری را پیدا کنم. برچسب سفیدش کارم را راحت می‌کند. سرمای خشک خانه تنم را می‌لرزاند. لامپ صدوات قدیمی را روشن می‌کنم و خیره به کوه کارتن‌های تلنبارشده‌ی روبه‌رویم شماره‌‌ی سیاوش را می‌گیرم.
    - بله؟
    - فکر نکنم کار یه روز باشه!
    - خیلی وحشتناکه؟
    - فاجعه‌ست!
    سرفه‌ی ناگهانی‌‌ام عصبی‌اش می‌کند.
    - مثل اخلاق توئه زبون‌نفهم!
    یک روزنامه‌ی کهنه را جلو می‌کشم و رویش می‌نشینم.
    - شروع نکن دوباره.
    - چیزی تموم نشده بود که بخواد شروع بشه.
    -سیاوش!
    - سیاوش و مرگ! شنبه اول وقت بیمارستانی.
    - کسی رو پیدا کردی؟
    - کوچک‌ترین اهمیتی نداره برام که طفره بری یا هرچی.
    یک ابرویم را بالا می‌دهم.
    - پس پیدا نکردی.
    - نه هنوز.
    - ولش کن سیا، زنگ بزن به احسان و سعید بگو بیان کمک.
    - احسان که خونه‌ی مادرش دعوته امروز؛ ولی سعید رو پیدا می‌کنم.
    - باشه، من شروع می‌کنم پس.
    - فعلاً.
    گوشی را قطع می‌کنم و نگاهم را دور حال کوچک خانه می‌چرخانم. دست‌دست‌کردن بی‌فایده است و بالاخره باید از یک جایی شروع کنم. به سمت کمد چوبی کنار دستم می‌روم و کشوهای سالمش را مرتب می‌کنم. کشوی شکسته را که بیرون می‌کشم، یک موش خاکستری مثل فنر از زیرش درمی‌رود. ابروهایم را در هم می‌کشم. دستان یخ‌زده‌ام را به هم می‌سابم و فکر می‌کنم این همه کاغذ و کتاب و دفتر به چه درد باباحاجی می‌خورده! کیسه زباله‌ی رولی را از جیبم بیرون می‌کشم و کاغذها را دسته‌دسته راهی گور می‌کنم.یک دسته کاغذ مرتب که با یک کش خاکستری به هم وصل شده توجهم را جلب می‌کند. کش را باز می‌کنم. اولین دفترچه‌‌ی یک سند منگوله‌دار قدیمی است. صفحه‌ی اولش را ورق می‌زنم. «برگه سبز باغ پاسداران. مالک: ریحانه حمیدی» آه می‌کشم. این سند باغ است. صدای باد در شومینه‌ی خالی گوشه‌ی اتاق می‌پیچد. باباحاجی همان وقتی که ریحانه را به سرپرستی پذیرفته بود، شش‌دانگ باغ را به نامش زد تا قوانین سخت آن روزها مانع خواسته‌ی قلبی‌اش نشود. کنارش می‌گذارم. باد شدت می‌گیرد و پنجره‌های سست خانه را می‌لرزاند. علامت گرد دفتر کوچک بعدی لبم را به لبخند باز می‌کند. «عقدنامه» یک کلاغ سیاه محکم با شیشه‌ی پنجره‌ی پشت سرم برخورد می‌کند. دفترچه را ورق می‌زنم و می‌رسم به امضای عزیزانم! «روشنک کیانی و علیرضا باهر» باد زوزه می‌کشد و صدای پریدن فیوز مرا از جا می‌پراند. به تاریکی خاموش اطرافم خیره می‌شوم. نگاهم را به آسمان گرفته‌ی دم غروب می‌اندازم. بلند می‌شوم و دیوار را پی کنتور برق کنکاش می‌کنم. کلاغ احتمالاً زخمی قارقار می‌کند. باکس کنترل ساختمان را پیدا می‌کنم. وصل‌شدن برق همزمان است با صدای زنگ تلفنم. تا به گوشی برسم، تماس قطع می‌شود. برگه‌ی کاهی دفترچه را مقابل چشمانم می‌گیرم. مردمک‌هایم روی تاریخ عقد خشک می‌شود: «۲۰ مرداد ۱۳۶۷» گوشی دوباره زنگ می‌خورد. باد داخل دیوارهای خالی می‌گردد. قارقار کلاغ با صدای جویدن موش خاکستری مخلوط می‌شود. فیوز دوباره می‌پرد. این‌ بار تمام دنیا تاریک می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    سیاوش
    سبزشدن چراغ با زنگ تلفنم هم‌زمان است. دستم سمت گوشی می‌رود و ماشین پشت سرم دستش را از روی بوق انکرالاصواتش برنمی‌دارد. پایم را روی گاز فشار می‌دهم و دنده را دو می‌کنم. زنگ مداوم گوشی قطع می‌شود. حرصی می‌شوم از دست سعیدی که یک سر سوزن هم صبر ندارد! فرعی را رد می‌کنم و صحنه‌ی پیشِ رویم تنم را می‌لرزاند. کیلومترها ترافیک سنگین عصرگاهی تهران همیشه شلوغ حالم را بدجور می‌گیرد و سعید هم ول‌کن ماجرا نیست انگار! عصبی تماس را وصل می‌کنم و به جای صدای خش‌دار سعید صدای لرزان عموهادی در گوشم می‌پیچد.
    - الو سیاوش؟
    - سلام عموجان.
    نفس‌های کوتاهش ته دلم را خالی می‌کند.
    - ببخشید، فکر کردم سعیده.
    - کجایی؟
    - تو ترافیک همت گیر کردم. چیزی شده؟
    - ....
    - الو؟ عمو؟
    یک نوجوان لاغر قوطی پوسیده‌ی اسفندش را دور ماشین می‌گرداند.
    - دارید نگرانم می‌کنید.
    صدایش موج دارد.
    - سیاوش.
    پسر اسفند‌دودکن منتظر نگاهم می‌کند.
    - چی شده؟
    - می‌تونی بیای بیمارستان؟
    پسر به شیشه می‌کوبد.
    - بیمارستان واسه چی؟ طوریتون شده؟
    صدای شکستنش بلند است؛ به بلندی صدای شکستن یک پدر.
    - آرش!
    پسر نوجوان با اخم دور می،شود.
    - آرش؟
    - قلبش!
    عصبی فریاد می‌کشم.
    - قلبش؟ دو ساعت نیست باهاش حرف زدم. حالش خوب بود.
    بغضش عصبی‌ترم می‌کند؛ بغض مردی که حتی روز مرگ برادرش هم هیچ‌کس ندید.
    - خودت رو برسون سیاوش.
    می‌دانستم. می‌دانستم این قلب خرابش کار دستش می‌دهد. می‌دانستم قلب کم‌جانش طاقت این حجم از صبوری را ندارد.
    - کدوم بیمارستان؟
    - بیمارستان «...» سیاوش، مادرت رو خبر کن.
    ماشین جلویی ناگهانی ترمز می‌کند. کسی از پشت سرم بوق می‌زند.
    - مادرم؟
    - روشنک رو خبر کن سیاوش.
    صدایم تحلیل می‌رود.
    - عموهادی!
    - ....
    - تو رو روح بابارضا!
    نفس می‌گیرم.
    - ز...ز...زنده‌ست؟
    غرش ابرهای سیاه آسمان با صوت آرامش مخلوط می‌شود.
    - زنده‌ست.
    بوق ممتد تلفن طنین‌انداز گوشم می‌شود. ماشین را تا کناره‌‌ی اتوبان می‌کشانم؛ با زور، با فحش، با درد. آسمان قطره‌قطره اشک می‌ریزد؛ به حال آدم‌هایی مثل من شاید. ترمز می‌کنم.
    - اوو! چی کار می‌کنی آقا؟
    دستی را می‌کشم. فلاشر ماشین چشمک می‌زند وقتی از روی گاردریل می‌پرم. باران سریع می‌شود؛ به‌سرعت قدم‌های من. می‌دوم. به تیله‌ها فکر می‌کنم تا امید باشد برای ادامه. می‌دوم. یک راننده‌ی بی‌خیال داد می‌زند:
    - چه خبرته؟ اتوبان جای پیاده‌رویه؟
    می‌دوم. از لباس‌های خیسم آب می‌چکد. باد شدید تا مغز استخوانم را می‌سوزاند.
    - چته دیوونه؟ می‌خوای خودکشی کنی بکن. واسه بقیه چرا دردسر درست می‌کنی؟
    نگاهم می‌چرخد. هم‌سال نگار است انگار. می‌دوم. تلفن در جیب پالتوی مشکی‌ام می‌لرزد؛ پالتویی که جفت پالتوی آرش است. خودم را از پله‌های پل‌هوایی بالا می‌کشم. لرزش گوشی قطع می‌شود. تنه‌ام می‌خورد به تنه‌ی عابری که از روبه‌رو می‌آید. آسمان باز می‌غرد.
    - هوى عاشقی؟
    می‌دوم. پایم لیز می‌خورد. کسی به‌ جای من می‌گوید:
    - آخ! خوبی آقا؟
    دستم را بند نرده‌های پل می‌کنم. بلند می‌شوم. درد داغی که در وجودم پخش می‌شود، حرکتم را کند می‌کند. رسیده و نرسیده به خیابان دستم را برای پراید سفید بلند می‌کنم.
    - دربست.
    مقابل در اتوماتیک بیمارستان می‌ایستم و دستم را در موهای خیسم می‌کشم. از کنار دیوار می‌روم تا لنگیدنم کمتر مشخص باشد. خودم را به اطلاعات می‌رسانم. شلوغ است و فشردگی آدم‌ها نفسم را تنگ می‌کند. کسی صدا می‌زند:
    - سیاوش؟
    برمی‌گردم. یاسمن خودش را در آغوشم می‌اندازد. مچ پایم تیر می‌کشد. هق مي‌زند.
    - سیاوش!
    احسان است كه دست ياسمن را مى‌كشد.
    - ياسى خواهش مي‌كنم.
    نگاهم را ميخ نگاهش مى‌كنم.
    - كجاست؟
    سرش را پايين مي‌اندازد.
    - بيا بريم بالا، عمو بالاست.
    بي‌حرف راه مى‌افتم. ياسمن بيني‌اش را بالا مى‌كشد.
    -پات چى شده؟
    نگاهش مى‌كنم.
    - مامان مى‌دونه؟
    احسان لب مي‌زند:
    - نه هنوز. عمو گفت قراره تو بگي بهش.
    در سبز آسانسور باز مى‌شود. ياسمن داخل مى‌رود و احسان دستش را روى كتفم مى‌گذارد.
    - برو تو.
    نگاهم قفل اعداد قرمز ديجيتال طبقات است. احسان دستم را مى‌كشد.
    - از اين طرف.
    راهرو طولاني است و خلوت. شبيه يك روستاي متروك كه آدم‌هايش مهاجر جهاني مدرن شده باشند. باران با شدت به پنجره‌هاى بزرگ مي‌خورد. هيبت خميده‌ى عموهادى سايه‌افکنِ نيمكت سفيد كنار ديوار است. احسان مى‌ايستد و لب مى‌زند:
    -ياسمن!
    ياسمن نگاه مرددش را بين من و همسرش مى‌گرداند و او هم مى‌ايستد. چند قدم لنگان ديگر مرا به اسطوره‌ي در هم شكسته‌ام می‌رساند. سرش را بلند مى‌كند و به آشوب چشم‌هايم خيره مى‌شود.
    - اومدى؟
    آب دهانم را كه قورت مى‌دهم، خاطره‌ى «اوريون» شديد كلاس سوم برايم تداعى مى‌شود.
    - كجاست؟
    - آى‌سى‌يو.
    - چش شده؟
    صدايش مي‌لرزد.
    - سكته.
    چشمم سياهى مي‌رود. گريه‌ى باصداى ياسمن و تشر احسان از تحملم خارج است.
    - ميشه... ببينمش؟
    عمو بلند مى‌شود.
    - بيا.
    دنبالش روان مى‌شوم. مثل يك اسير كه راه فرارش باز است؛ اما هيچ دلى منتظرش نيست. قدم‌هايش صلابت دارد؛ اما محكم نيست، مثل هميشه نيست.
    - اجازه‌ى ملاقات ويژه گرفتم.
    درد مچم هرلحظه بيشتر مى‌شود. پرستار ميان‌سالى لبخند مى‌زند. يك گان سبز و گشاد و يك كلاه بى‌ريخت را مقابلم مى‌گيرد.
    - آقا لطفاً اينا رو تنتون كنيد.
    عموهادی‌ست كه جاى من تشكر مى‌كند.
    - بپوش پسر.
    پرستار رو به عموهادي تذكر مى‌دهد.
    - لطفاًً شما همين‌جا تشريف داشته باشيد. فقط يه نفر مي‌تونه توى اتاق باشه.
    - باشه مسئله‌اى نيست. برو سياوش.
    پرستار دوباره لب‌هايش را كش مى‌دهد.
    - از اين طرف لطفاً.
    معده‌ام زق‌زق مى‌كند.
    - بفرماييد.
    دستش را رو به حجمي مي‌گيرد كه زير خرواري لوله و سيم مثل يك پسربچه‌ي پنج‌ساله‌‌ی معصوم به نظر مى‌رسد.
    - ده دقيقه وقت داريد.
    مى‌رود و من خيره‌ى پلك‌هاى بسته و حلقه‌هاى كبود گود چشمانش لب مى‌زنم:
    - سلام داداش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    یک قدم نزدیکش می‌شوم. به موهای نامرتب ریخته روی پیشانی‌اش خیره می‌شوم.
    - حالا دیگه واقعاً غیرقابل تشخیصیم!
    کف دست خیس از عرقم را روی گردنم می‌کشم. صدای «بوق بوق» دستگاه‌های بی‌قواره‌ی وصله‌ی تنش روی اعصاب متشنجم خط می‌اندازد.
    - دیگه چشمات هم باز نیست باباحاجی بفهمه!
    دستم را بند میله‌ی سرد محافظ تخت می‌کنم.
    - ریحانه‌ای هم نیست که بفهمه!
    ماسک بزرگ روی صورتم نفس‌کشیدن را سخت کرده یا لب‌های بی‌رنگ خود دیگرم؟
    - نگفتم بهت مراقب باش؟ نگفتم دیر میشه؟ فکر کردی دردکشیدنت رو ندیدم نه؟ فکر کر...
    سیبک ورم‌کرده‌ی گلویم راه‌های هوایی وجودم را مسدود می‌کند. نگاهم روی الکترود‌های چسبیده به سـ*ـینه‌اش می‌گردد.
    - خیلی خودخواهی آرش؛ خیلی!
    انگشتانم از فشار روی میله سفید شده؛ رنگ صورت برادرم.
    - آقا وقتتون تموم شد. لطفاً اتاق رو ترک کنید.
    دستم از میله کنده می‌شود و پرستار «مه‌آلود» را نگاه می‌کنم.
    - لطفاً تشریف بیارید بیرون. برای من مسئولیت داره.
    از تخت فاصله می‌گیرم. مچ پایم تیر می‌کشد. داخل راهروی سفید خروجی «آی‌‌‌سی‌یو» که قدم می‌گذارم، فقط به این فکر می‌کنم در چند ساعت کوتاهی که از او بی‌خبر بودم، چه اتفاقی افتاده است. چه چیزی آن‌قدر سنگین بوده که قلب بیمارش توانایی هضمش را نداشته؟ بازشدن در اتوماتیک مساوی ظهور یاسمنِِ خسته مقابل چشم‌هایم است.
    - خوبی؟
    کنارش می‌زنم و روی نیمکت فلزی می‌نشینم. دست احسان خانه‌ی بطری کوچک آب است وقتی مقابل صورتم ظاهر می‌شود.
    - بیا یه‌کم آب بخور.
    - چرا؟
    منتظر خیره‌ی لب‌هایم هستند. شبیه شکارچی‌های قهار جنگل‌های بلوط وقتی منتظر صدای بال‌های «کبک»های نگون‌‌بختند.
    - چرا چی؟
    ساختن آوا با این واژه برایم سخت است.
    - چرا... سکته کرده؟
    نگاهی که با هم ردو‌‌بدل می‌کنند غم دارد. یاسمن کنارم می‌نشیند. لب مى‌زند:
    - به جون خودت ما هم نمی‌دونیم. عمو زنگ زد بهمون. گفت آرش یه خرده حالش به‌ هم خورده بیاین بیمارستان.
    احسان ادامه می‌دهد.
    - ما فکر می‌کردیم شما با هم هستيد. مگه قرار نبود کار باباحاجی رو انجام بدین امروز؟
    یاسمن بطری آب را می‌گیرد و سعی می‌کند درش را باز کند.
    - من صبح دیدم آرش رو. اومد کلید گرفت ازم.
    مچم را می‌گیرد و بطری را به زور در دستم جا می‌دهد.
    - ولی نمی‌دونم چطوری یهو سر از خونه‌ی عموهادی درآورد. یه قلپ بخور قرمز شدی.
    آب خنک هم زورش نمی‌رسد به التهاب درون آشفته‌ام.
    - کجاست الان عمو؟
    - رفت تو حیاط. فکر کنم رفت به روشنک خبر بده.
    دستم را در موهایم می‌کشم.
    - حالش، چقدر بده؟ چی گفتن دکترا؟
    سرم را می‌چرخانم.
    - ها؟ دکتر؟
    یاسمن را مخاطب می‌گیرد.
    - یاسی برو پی عمو ببین کجاست.
    یاسمن چادرش را مرتب می‌کند و پی «نخودسیاه»ش راهی می‌شود.
    گاهی قورت‌دادن آب گلو هم می‌تواند معضل باشد.
    - چی میشه؟ دکتر احسان؟
    - چیزی رو که به یاسی گفتم بگم یا؟
    «کاتر» تیز کلامش می‌شوم.
    - واقعیت رو بگو!
    - نمیشه گفت کما؛ ولی درجه‌ی هوشیاریش خیلی پایینه. وضعیت پمپاژ بدون ثباته. در حال حاضر بدون دستگاه نمی‌تونه نفس بکشه و ...
    نفس می‌گیرم.
    - و؟
    - مشکلات تنفسیش مانع عمله! ریه‌ی سمت چپ ضعیفه و تا وضعش ثابت نشه کاری نمیشه کرد
    سرم را بین دستانم می‌گیرم.
    - دلیلش چیه؟ اینایی که گفتی؟
    - شوک شدید عصبی.
    نگاهش می‌کنم.
    - شوک؟
    سرش را پایین می‌اندازد.
    - سیا.
    شانه‌های افتاده‌اش می‌گوید چیزی را از قلم انداخته این دکتر حاذق کنار دستم.
    - همه‌ش رو بگو احسان!
    - دوبار سکته کرده.
    - ...
    - احتمالاً شوک اول، خب...
    - ...
    - اولی رو سریع رد کرده؛ یعنی شدت نداشته.
    - ...
    - خب، شوک دوم...
    - ...
    - شوک دوم شدید بوده؛ درواقع...
    - کافیه!
    دستی به ته‌ریشش می‌کشد.
    - سیا خواهش می‌کنم آرامشت رو حفظ کن!
    نفسم را با شدت بیرون می‌دهم.
    - آرامش؟
    - می‌دونم سخته. آرش بهترین رفیقمه، مثل برادرمه. فکر نکن فقط خودت ناراحتی؛ اما الان که روشنک‌خانم بیاد، الان همه‌ی امیدش تویی، تکیه‌گاهش تویی. می‌فهمی؟
    به پشتی سرد آهنی نیمکت تکیه می‌زنم. او نمی‌داند. خبر ندارد که همیشه ماجرا برعکس است. «روشنک» می‌آید؛ اما نه برای تکیه‌کردن! او می‌آید که خودش تکیه‌گاه باشد. می‌آید که قهرمان باشد؛ مثل بابا، به جای بابا، اندازه‌ی بابا. من خبرش نکردم. این قرار من و آرش است. قرار من و آرش و بابا. چون می‌آید. می‌آید که پناه باشد. می‌آید که همه‌ی بار را بردارد و خودش حملش کند. تنهای تنها!
    - میرم ببینم یاسی کجا موند.
    او می‌رود و من چشمانم را می‌بندم و فکر می‌کنم به روزهایی که بابا بود. بابا بود و دنیا، دنیای دیگری بود.
    - سیاوش؟
    پلک‌هایم باز می‌شود.
    - به روشنک زنگ زدم.
    - می‌دونم.
    - من هم می‌دونم.
    نگاه به دریای بی‌کرانش حتی وقت طوفان هم نیرو می‌دهد.
    - چی رو؟
    - این که فکر می‌کنی من باعثشم.
    نگاهم را می‌دزدم.
    - برات میگم‌. یه چیزایی هست که تو هم باید بدونی. اما...
    کفش‌هایم را گل خشک‌شده تزیین کرده.
    - اما من مسبب این حال آرش نیستم.
    درونم آرام می‌شود.
    - بعضی وقتا آدما سالیان سال از چیزی فرار می‌کنن که خودشون هم خوب می‌دونن یه روز بالاخره بهشون می‌رسه.
    نگاهم گنگ است و پر از سؤال.
    - تهش اون اتفاقی که باید بیفته میفته سیاوش! زمان چیزی رو عوض نمی‌کنه.
    کسی دوان‌دوان از راهرو می‌گذرد.
    - ولی...
    صدایم از ته چاه می‌آید.
    - ولی چی؟
    - ولی اگه بجنگی، اگه مبارزه کنی، حتی اگه تهش اون چیزی نباشه که می‌خواستی...
    باد آرام شده دوباره بی‌قرار می‌شود.
    - حداقل دیگه حسرت نمی‌خوری.
    نگاهم جایی پشت سرعمو را نشانه می‌رود و مردمک‌هایم قفل قدم‌های محکم زنی می‌شود که می‌آید تا قهرمان باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    مامان‌روشن كه نزديك مى‌شود، بلند مى‌شوم. عموهادي هم بلند برمی‌خیزد. دلم از شدت درد مچ پايم ضعف می‌رود.
    - سلام.
    جواب عمو را مى‌دهد و بدون پلك خيره‌ى صورت درهم از دردم مى‌شود. نگاه مقتدرش درست همان نگاهي‌ست كه سال‌هاى دور وقتي دردها آزارمان مى‌داد، برای ادامه مرهم بود. مادرها هميشه مى‌دانند. عمو سرش را پايين مى‌اندازد و من پناهنده‌ى آغوشى مى‌شوم كه هنوز هم امن‌ترين جاى اين جهان بى‌نهايت است. دستش را دور گردنم محكم مى‌كند و پنجه‌اش موهايم را به بازى مى‌گيرد. سرم را روى شانه‌ى ظريفش فشار مى‌دهم و لب مى‌زنم:
    - مامان!
    گرماى آغـ*ـوش افسانه‌اى‌اش بغض ثقيلم را آب مى‌كند. اندوه تلنبارشده‌ى جانم را بيرون مى‌ريزم. خستگى سنگينىِ غمم را. اضطراب دنياى بدون آرش را، دل‌تنگى بابا را.
    - مامان!
    فشار دستانش را بيشتر مى‌كند؛ انگار دلش بخواهد مرا در خودش حل كند. پيشاني‌‌ام را مي‌بوسد و عقب مى‌كشد. دستان حمايت‌گرش پلك‌هاي خيسم را نوازش مى‌كند. يك نفس عميق مى‌كشم و سرم را پايين مى‌اندازم. عموهادى است كه لب مى‌زند:
    - فعلاً نميشه ببينيش؛ ولى به احسان گفتم يه كارى بكنه شايد اجازه بدن.
    نگاهش از نگاه آينه‌وار مامان‌روشن كه يادآور نگاه آرش است، گریزان است. مامان صبورى مى‌كند.
    - باشه. صبر مى‌كنم.
    عمو عزم رفتن مى‌كند.
    - من، مجبورم يه چند ساعتى برم بيرون: اما برمى‌گردم. خبرى شد...
    مامان حرفش را قطع مى‌كند.
    - مسئله‌اى نيست؛ به كارت برس.
    - روشنك!
    - بعداً حرف مى‌زنيم.
    هرسه مبهوتيم. من از اتفاقات اين چند ساعت، عمو از لحن تند مامان‌روشن و مامان از كلام خودش انگار.
    - پات چى شده؟
    خيره به قدم‌هاى آرام عمو لب مى‌زنم:
    - چيزى نيست.
    - چيزى نيست؟ رو پات نمى‌تونى واستى.
    نگاهش مى‌كنم.
    - زمين خوردم پيچ خورد يه‌كم.
    - سياوش!
    گره روسري‌‌اش را محكم مى‌كند.
    - مى‌خوام يه قولى بهم بدى.
    لحنش نگرانم مى‌كند.
    - چه قولى؟
    نگاهش را به در «آى‌سى‌يو» مى‌دوزد.
    - چه قولى مامان؟
    - هرچى كه شنيدى، هرچى...
    سرعت جريان خون را در رگ‌هايم حس مى‌كنم.
    - هر اتفاقى كه افتاد، تنهام نذار!
    دست يخ‌زده‌ام را بين دستانش مى‌گيرد.
    - منظورت رو نمى‌فهمم مامان.
    - فقط قول بده!
    دست آزادم را روى بازويش بالا و پايين مى‌كنم.
    - من هيچ‌وقت تنهات نمى‌ذارم مامان. آرش هم همين‌طور. ما، من و آرش، قول داديم به بابا! قسم خورديم هيچ‌وقت تنهات نذاريم!
    لبخندش از قهوه‌هاى غليظ ترك چايخانه‌ى عموحسن تلخ‌تر است.
    - به من هم قول بده.
    خيالش را راحت مى‌كنم.
    - قول ميدم!
    - رضا هميشه مى‌گفت از هر چيزى كه بيش از حد بترسى سرت مياد!
    احسان در زاويه‌ي ديدم قرار مى‌گيرد.
    - مى‌گفت، ترس رو يا بايد فراموش كنى يا باهاش روبه‌رو بشى.
    - از چى حرف مى‌زنى مامان؟ بيشتر از اين من رو به‌هم نريز!
    احسان مامان را مخاطب مى‌گيرد.
    - مى‌تونيد چند دقيق ببينيدش!
    بلند مى‌شود.
    - بريم.
    مى‌رود و من خيره به آسمان ناآرام شب از پشت شيشه‌ى كثيف پنجره فكر مى‌كنم تا كجا تاب خواهم آورد ناگوارى‌هاى زنجيروار اين زندگى پر از پيش‌آمد‌هاى خواسته و ناخواسته را! بلند مى‌شوم. آن‌قدر روحم دردكشيده‌ى ماجراهاى اين روزها هست كه آستانه‌ى تحملم براى كنارآمدن با درد آزاردهنده‌ي شكستگي احتمالى مچ پايم را به درجه‌ي خنثى برساند. حرف‌هاى بودار مامان‌روشن و وضعيت آرش بيش از هميشه نگرانم كرده. خوب مى‌دانم اين وسط چيزي درست نيست و يك جاى كار مي‌لنگد. در اين اوضاع نابسامان، دلم احمقانه هواي برق تيله‌ها را كرده؛ تيله‌هاى قهوه‌اى اميدبخش را. قدم‌هايم را به سمت در خروجى كج مى‌كنم. شايد هواى آزاد كمى ذهن گداخته‌ام را خنك كند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    نگار
    - يعنى چی؟
    دستانم لرزش دارد وقتی شال صورتى سيرم را روى موهاى سشوارکشيده‌ام مرتب مى‌كنم.
    - مامان خواهش مى‌كنم!
    چشمان آتش‌بارش را از داخل آينه به صورتم می‌دوزد.
    - نگار زود لباست رو عوض می‌کنی، میای مثل دخترای خوب و خانم می‌شینی پیش مهمونا. بجنب!
    برمی‌گردم.
    - مامان!
    حرصی صدایش را پایین می‌آورد.
    - زهرمار و مامان! اجازه نمیدم آبروی خانوادگیمون رو جلوی خانواده‌‌ی دکتر ارشیا ببری فهمیدی؟ اون هم به‌خاطر چهارتا غریبه که نمی‌دونم از کجا نازل شدن به زندگی ما!
    قلبم از قضاوت مادر همیشه زودجوشم مچاله می‌شود.
    - دوستم بیمارستانه مامان. من باید پیشش باشم!
    صدای یاسمن در گوشم تکرار می‌شود:
    «می‌دونم خواسته‌ی زیادیه نگار. می‌دونم مزاحمته؛ ولی، اگه نیای می‌ترسم این یکی هم از دست بره!»
    - ببین مامان. اصلاً فرض کن یه مأموریت کاری پیش اومده.
    دندان‌های سفید لمینت‌شده‌اش را روی هم می‌سابد.
    - با من بحث نکن دختر. به خدا آخرش سکته می‌کنم از دست تو!
    روی تخت می‌نشیند و لب می‌زند:
    - ای خدا! من چه گناهی کردم به درگاهت که واسه همه‌چیز انقدر باید حرص‌‌وجوش بخورم؟
    کسی در می‌زند و با «بفرمایید» من، بابا در چهارچوب در ظاهر می‌شود.
    - چی شده؟ چرا نمیاید بیرون پس؟
    مامان فرصت را برای گله و شکایت از منی که دلم از شدت دلهره برای مردی که تصور حال و احوالش در همین لحظه دنیای نگار را از آسمان گرفته‌ی این زمستان سردتر از همیشه تیره‌تر کرده می‌پیچد، از دست نمی‌دهد.
    - از این دخترخانم بپرس که عزمش رو جزم کرده حیثیتمون رو به باد فنا بده.
    قهوه‌ای آرام چشمان بابا روی صورتم می‌گردد.
    - چی شده دخترم؟
    مامان اجازه‌‌ی صحبت نمی‌دهد.
    - هیچی، فقط اون «خانم باجی» احضارش کرده!
    بابا نگاهم می‌کند. با بغض لب می‌زنم:
    - دوستام بهم احتیاج دارن بابا!
    - کدوم دوستات؟
    مامان بلند می‌شود.
    - اصلاً اونا در حدی هستن که دوست تو باشن؟ اصلاً تو تشخیص میدی کی به درد دوستی می‌خوره؟ اصلاً به شأن و شخصیت خانوادگیت نگاه می‌کنی موقع انتخاب دوست؟
    بابا میانه‌داری می‌کند.
    - خانم!
    - چیه؟ مگه دروغ میگم؟ اون از اون دخترِِ نرگس که معلوم نیست تو کدوم دهات بزرگ شده. این هم از این دختره‌ی...
    بابا اخم می‌کند.
    - لا‌‌اله‌‌الا‌الله! خانم شما برو پیش مهمونا من حلش می‌کنم!
    مامان با دلخوری می‌رود و من نگاه خیسم را به لبخند خسته‌ی بابا می‌دوزم.
    - بابا.
    - اگه فکر می‌کنی انقدر مهمه که باید این وقت شب، تو این هوا، با وجود مهمونا بری، برو؛ من پشتتم.
    - مهمه بابا. خیلی مهمه!
    بابا عقب‌گرد می کند.
    - مادرت با من.
    ***
    ماشین را داخل جای پارکی که تنگ و کوچک به‌‌نظر می‌رسد، جا می‌دهم؛ به زور و سختی. پیاده می‌شوم و وجودم یخ می‌زند از باد سردی که هر لحظه به شدت وزشش افزوده می‌شود. قدم‌هایم را سریع می‌کنم و خودم را به در ورودی بیمارستان می‌رسانم. راهرو خلوت است و آدم ها تک‌و‌‌توک در حال رفت‌و‌آمدند. خودم را به اطلاعات می‌رسانم.
    - آقا؟
    نگاهش را از صفحه‌ی تلویزیون در حال پخش فوتبال می‌گیرد و به موهای مشکی عـریـ*ـان‌شده‌ام می‌دوزد.
    - بفرمایید.
    با نگار درون برای درنیاوردن چشم‌های لیزری‌‌اش از حدقه می‌جنگم.
    - من... من می‌خواستم آقای باهر رو ببینم. مثل این‌که اینجا بستری شدن.
    صدای «گل» کش‌دار گزارشگر از جا می‌پراندش.
    - اَکِ هی. چه گلی خوردیم! لامصب خو اونجا عین میخ طویله واستادی یه کار کن اَه!
    - آقا؟
    نچ اعصاب‌خردکنش قرارم را می‌گیرد.
    - خانم ملاقات ساعت دو تا چهاره بعدازظهره، نه ساعت ده شب. برو بذار فوتبالمون رو ببینم!
    نگار نجوا می‌کند که بحث بی‌فایده است. عقب می‌کشم و شماره‌‌ی یاسمن را می‌گیرم. تماس وصل می‌شود و صدای پشت خط متعجبم می‌کند.
    - الو؟!
    - الو؟ ببخشید من شماره‌‌‌ی خانم کیانی رو گرفتم؟
    - بله. خوبید نگارخانم؟
    صدا مرا می‌شناسد انگار.
    - من احسانم، همسر یاسمن.
    لبم را می‌گزم.
    - ببخشید که نشناختمتون!
    - شما ببخشید که من جواب دادم. راستش یاسمن تازه خوابیده. دلم نیومد همین یه ذره آرمشم بگیرم ازش!
    صدایش غم دارد؛ مثل دل نگار.
    - بیمارستان نیستید یعنی؟
    - یه ساعتی هست برگشتیم. خیلی منتظر شما بود یاسمن.
    - میگن الان ساعت ملاقات نیست.
    حال دلم را می‌فهمد؛ چون دل خودش گیر است شاید.
    - سیاوش بیمارستانه و مطمئناً دیدن شما آرومش می‌کنه.
    از خجالت او قرمز می‌شوم یا از فکر حال سیاوش؟
    - برید طبقه سوم راهنماییتون می‌کنن.
    - ممنونم.
    بعد از «خواهش می‌کنم» آرام احسان، راهم را سمت راه پله‌ها کج می‌کنم. به در ورودی طبقه سوم که می‌رسم، یک نفس عمیق می‌کشم تا ضربان قلبم آرام شود. یک مرد جوان پشت استیشن پرستاری نشسته و بوی پرتقال داخل دستش پخش محیط است.
    - آقا؟
    پرتقال را قورت می‌دهد.
    - بفرمایید.
    - من می‌خواستم آقای باهر رو ببینم.
    - الان که نمی‌تونید؛ ولی...
    به راهروی سفید و نیمکت انتهایش اشاره می‌کند.
    - اون خانم که اونجا نشستن همراهشونن.
    تشکر می‌کنم و نگار مدام تکرار می‌کند.
    - مادرشه. مادرشه. مادرشه!
    سرش پایین است و تسبیحی که بارها زائر دستان آرش بوده، حالا دست ظریف او را طواف می‌کند.
    - سلام.
    سرش را بلند می‌کند.
    - من نگار هستم؛ همکار آقایون باهر.
    بلند می‌شود. چطور می‌تواند در چنین شرایطی لبخند بزند؟
    - سلام «همکار» آقایون باهر.
    دست گرمش دست یخ‌زده از شرمم را می‌فشارد.
    - دلش می‌خواست پیشش باشی. از غروب دلش می‌خواست.
    من هم دلم می‌خواست قابلیت محوشدن داشتم.
    - دلش می‌خواست؛ اما نگفت. هیچ‌وقت نمیگه!
    دست همچنان گیر دستش را می‌کشد و می‌نشاندم. کنار خودش!
    - آرش میگه؛ ولی سیاوش نه!
    گردنم بیشتر در تنم فرو می‌شود و به روز عروسی یاسمن فکر می‌کنم؛ روزی که اولین بار نگاه سیاوش را در نگاهش دیدم.
    - سرت رو بالا بگیر دختر. عاشقی افتخاره، اگه درست باشه!
    دستم را رها می‌کند.
    - سیاوش خیلی غیرتی بود. سختگیر بود تو بعضی مسائل، هنوز هم هست.
    نگاهش روی موهای مشکی و شال صورتی‌‌ام می‌گردد.
    - ولی راهش درسته؛ شک ندارم!
    نگار تشر می‌زند. آرزویم همراهی با باد شدیدی است که راهی جنوب است.
    - امتحانش کردم. بهش گفتم موافق نیستم.
    دلم می‌لرزد. پس حرف زده، در مورد نگار با مادرش حرف زده.
    - می‌خواستم مطمئن بشم شک نداره. می‌دونی چرا؟
    سکوتم بهت دارد. چطور می‌تواند در چنین شرایطی در مورد «عشق» حرف بزند؟
    - چون شک که قاتی عشق بشه؛ یعنی درست نیست.
    چتری‌های سمج ریخته‌ی روی صورتم را پشت گوشم می‌فرستم.
    - اگه به این چیزا فکر نکنم، اگه به چیزای خوب فکر نکنم...
    خیره‌اش می‌شوم؛ برای اولین‌بار از لحظه‌ی آمدنم. او هم ذهن‌خوان مغز نگار است.
    - کم میارم! اگه کم بیارم، غصه‌ها من رو می‌خورن.
    دست گرمش گونه‌ام را نوازش می‌کند.
    - از غروب تو حیاط نشسته. برو بیارش تو. سرده، باد شمالی مریضی میاره.
    بلند می‌شوم و فکر می‌کنم این زن متعلق به دنیای دیگری‌ست. حتماً متعلق به دنیای دیگری‌ست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    گوشی در جیب پالتوی فوتر مشکی‌ام می‌لرزد. دستم را در جیب مد روزش فرو می‌کنم و نور سبز صفحه چشمم را می‌زند. «نگارجان لطفاً به من زنگ بزن. مهمه!» گوشی را به جیبم برمی‌گردانم و فکر می‌کنم در حال حاضر هیچ‌چیز از هیبت مچاله‌ی قوزکرده‌ای که بعد از یک ربع ساعت گشتن در حياط وسيع بيمارستان، روی جدول کنار باغچه‌ی داوودی‌های خشک‌شده از سرما پیدایش کرده‌ام، مهم‌تر نیست. قدم‌هایم را تند می‌کنم و آرام کنارش می‌نشینم. قلبم از سر پایینش فشرده می‌شود.
    - جناب سرگرد؟
    طنین تارهای صوتی نگار ضعیف است یا او در دنیای دیگری‌ست؟ این‌ بار صدایم بلندتر است.
    - جناب سرگرد؟
    سرش را بلند می‌کند و گنگ نگاهم می‌کند. چشم‌هایش روی صورتم می‌گردد و روی مردمک‌های ترم مکث می‌کند.
    - سلام.
    صدایش از دوردست می‌آید.
    - اومدی؟
    عزیز چه می‌گفت؟ فوتر به اندازه‌ی کافی گرم است یا لباس بدون تودوزی پشمی لباس نمی‌شود؟
    - خوبید جناب سرگرد؟
    - خوب شد که اومدی!
    - من، من...
    لب‌های خشک‌شده‌ام را می‌گزم و فکر می‌کنم تا ابد از گل داوودی متنفر خواهم بود!
    - من واقعاً متاسفم برای اتفاقی که افتاده.
    - ...
    نگار حسود پنجه‌ی دستش می‌شود وقتی موهای آشفته‌تر از همیشه‌اش را شانه می‌کند. دلم برای شانه‌های خمیده‌اش می‌رود. خیره‌ی نیم‌رخش، نقاله‌ی زاویه‌ی تند چانه‌اش می‌شوم. نگار بازخواست می‌کند. کی این‌قدر عاشقش شدی؟
    - هوا خیلی سرده، مادرتون نگران بودن.
    - ...
    حالش خراب است! خراب‌تر است از حال آرش وقتی او چاقو خورده بود و من التماس می‌کردم مسئولیت جانش را به من بسپارد.
    - باد شمال مریضی میاره.
    نگاهش پی موهای نافرمانم می‌چرخد و مخمل سیاهش را از نگار بی‌تاب مغناطیس چشم‌هایش دریغ می‌کند. چتری‌های دوباره فرشده‌ام از نم‌‌نم باران را زیر شال می‌فرستم.
    - اینجا بشینید سرما می‌خورید.
    سکوتش آزاردهنده‌تر است از بادی که می‌وزد. سعی می‌کنم نفس بکشم.
    - پس... من میرم یه چیزی بگیرم، حداقل یه چیز گرم بخورید.
    خیزم برای بلندشدن ناموفق است وقتی پنجه‌اش اسیر گوشه‌ی خوشبخت پالتویم می‌شود.
    - نرو!
    نگاهم روی صورت بالاآمده‌اش می‌ماند.
    - دیگه... هیچ‌وقت نرو!
    بغضم را قورت می‌دهم.
    - نمیرم!
    دوباره جدول رنگ و رو رفته‌ی باغچه مبل مهمانی دلم می‌شود. دستش از آن «گوشه»ى بلند اقبال و بند جدول جدا می‌شود.
    - می‌دونی، آدم تا یه جایی تحمل می‌کنه. تا یه جایی دووم میاره.
    دلم آشوب است به اندازه‌ی مادری که سال‌هاست انتظار فرزند مفقودالاثرش را می‌کشد
    - اگه... اگه آرش...
    قطره‌‌ی شور سمج راهش را پیدا می‌کند.
    نفس‌های کوتاهم مجبورش می‌کند به کاری که فراری است از آن! سرش را بلند می‌کند.
    - گریه می‌کنی؟
    باد صورت خیسم را می‌سوزاند.
    - به حال من... گریه می‌کنی؟
    سرم را تکان می دهم.
    - پس... برای آرش؟
    جوابش باز هم منفی است.
    - پس...
    ؟
    - وقتی کاری برنمیاد... از دستم... که ناراحت نباشید!
    دستش سفید شده از فشارش به فضای خالی جدول بینمان! انگار در درون خودش با چیزی می‌جنگد که نمی‌دانم.
    - گریه نکن!
    بینی‌ام را بالا می‌کشم.
    - بریم بالا؟
    - دیگه...
    بلند می‌شود. من هم برمی‌خیزم.
    - دیگه چی؟
    راه می‌افتد.
    - دیگه هیچ‌وقت به من نگو جناب سرگرد!
    ***
    - الهی من قربونتون برم عمه‌جانم. ما هستیم دیگه. سیاوشم که می‌گید هست.
    پسری که پشتش به ورودی راهروست، برمی‌گردد.
    - بفرما اینم سیا. دیگه شما برید.
    چند قدم نزدیکمان می‌شود.
    - سلام سیا.
    نگاهش بین من و سیاوش سرگردان است. احتمالاً درک این موضوع که این دختر قدکوتاه با بینی و چشم‌های قرمز می‌تواند همراه سیاوش باشد یا نه برایش مشکل است. سارایی که با کفش‌های پرسرو‌صدایش توجه همه‌ی سالن را جلب خودش کرده، حال خوشم از جمله‌ی آخر سیاوش را خراب می‌کند.
    - سیاوش! خوبی؟
    جوری نگاهم می‌کند که انگار چشم‌های سبز مصنوعی او نبوده که از لحظه‌ی خبر پسر همراهش کل وجودم را تجزیه کرده!
    - اوا! نگارجون شما هم اینجایی؟
    از گوشه‌‌ی چشم سیاوش را می‌پایم. مخاطبش پسر جوان است وقتی لب می‌زند:
    - لازم نبود بیاید. خودم هستم.
    صدایش حضورش را در جشن عروسی یاسمن یادآوری می‌کند. دست سارا روی گلوی من می‌نشیند به جای بازوی سیاوش.
    - مگه ما می‌تونیم تنهات بذاریم سیاجان؟
    «جان»گفتنش تیغ تیزی است روی روحم. سیاوش با اخم عقب می‌کشد و مادرش غائله را ختم می‌کند.
    - من و سیاوش پیشش می‌مونیم. ممنون که اومدید. سعیدجان خواهرت رو ببر خونه. دیروقته.
    ناز صدایش به هیچ‌وجه طبیعی نیست.
    - شما خسته شدید آخه.
    کلامش آب خنک است روی آتش وجودم.
    - خسته نیستم. کاری هم باشه «نگارجان» و سیاوش هستن دیگه!
    دست لاغر سارا روی هوا خشک می‌شود و من فکر می‌کنم تا ابد عاشق این زن خواهم بود! جوری کیفش را روی دوشش محکم می‌کند که انگار دانشمندی جوان است که به فرضیه‌ی فیزیک نوینش توهین شده باشد.
    - بله. سعیدجان بریم. نگار«جان» هستن!
    سعید عذرخواهانه عمه‌اش را می‌بوسد و رو به سیاوش می‌گوید:
    - زنگ می‌زنم.
    صدای دورشدنشان یک موسیقی آرام‌بخش است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    «چهار روز بعد»
    سياوش
    - مگه ميشه؟
    - قربان شمار دقيقش دستم نيست؛ اما بالغ بر پونصد بشكه بايد باشه!پ.
    عكس‌العملش سريع است وقتى خودكار را پرت مى‌كنم.
    - لعنتى!
    - اما ردشون رو زديم قربان. از خرده‌كاراى باند شهيادن!
    - سروان معصومى كجاست؟
    دو به شك است براى جواب‌دادن.
    - خب، ايشون...
    كلامش را قطع مى‌كنم.
    - مرادى؟
    - بله قربان؟
    - مى‌دونى من تو چه وضعيتيم؟
    نگاهش پرسؤال است.
    - هرلحظه مى‌تونم رو يكى اسلحه بكشم بدون اينكه عاقبتش مهم باشه واسه‌م!
    سيبک گلويش بالا و پايين مى‌شود.
    - قربان ايشون نيروى عملياتى هستن. نميشه توقع داشت هميشه در دسترس باشن.
    - مرادى؟
    يك قدم عقب مى‌رود.
    - قربان!
    يك نفس عميق مى‌كشم.
    - فقط گزارشت رو بذار رو ميز و برو.
    - بله قربان!
    مى‌رود و من را با گزارشى تنها مى‌گذارد كه قريب به پانصد بشكه از سرمايه‌ى ملى را دلار كرده و يك‌راست فرستاده داخل جيب كسى كه گذاشتنش در زمره‌ى انسان‌ها گـ ـناه كبيره است. تلفن زنگ مى‌خورد و من ده دقيقه‌ى بعد در حالى راهى دفتر سرهنگ ناصرى مى‌شوم كه تمام فكرم پى تيله‌هاى خارج از دسترس است.
    - سرهنگ كارم داشتن؟
    احترام مى‌گذارد.
    - بله بفرماييد؛ جناب سرهنگ منتظرتون هستن.
    تشكرم با خالى‌كردن حرصم سر در چوبى اتاق سرهنگ هم‌زمان است. پا جفت مى‌كنم.
    - قربان!
    صورتش درهم است.
    - بيا بشين سياوش.
    صندلى روبه‌رويش را عقب مى‌كشم.
    - گزارش رو خوندى؟
    - فقط يه نگاه اجمالى.
    سكوتش وادارم مى‌كند به بلند‌كردن سرم.
    - تازه به دستم رسيده بود وقتى احضارم كردين.
    - باشه! نتيجه‌‌ی «نگاه اجماليت رو» بگو.
    - ببخشيد!
    بلند مى‌شود و راهش را به سمت چاى‌سازش كج مى‌كند. با ظرف شكلات داخل دستم بازى مى‌كنم.
    - اين روزا... حالم خوش نيست. خب... دست خودم نيست؛ درواقع...
    فنجان چاى را مقابلم مى‌گذارد.
    - لازم نيست توضيح بدى!
    دستم را دور فنجان حلقه مى‌كنم.
    - انگار يه تيكه‌م گم شده.
    - نبودنش زيادى معلومه.
    نود‌درصد نيرويم صرف فراموش‌كردن وضعيت حال حاضر آرش مى‌شود. با ده‌درصد باقى‌مانده مى‌پرسم:
    - چطور تونستن محموله‌اى با اين عظمت رو خارج كنن؟
    نگاهش تيز است.
    - خب اين چيزيه كه بايد در ادامه‌ى «نگاه اجماليت» مى‌فهميدى!
    چاى داغ سرهنگ هم كوه يخ درونم را گرم نمى‌كند.
    - گزارش سروان معصومى ضميمه پرونده بود. مي‌تونى بعداً با جزئيات مطالعش كنى؛ اما على‌الحساب بهت ميگم كه چند تا از كارمنداى اسكله‌‌ی چابهار كشته شدن.
    - و از كجا به شهياد رسيديم؟
    - بايد دوباره با نادر حرف بزنى.
    جاى انگشت عرق‌كرده‌ام روى فنجان خالى رد مى‌اندازد.
    - اين‌جور كه معلومه نادر از تو زندان هم نصف قاچاقاى سنگين شهياد رو رهبرى مى‌كنه.
    - منظورت چيه؟
    بلند مى‌شوم.
    - منظورى ندارم.
    - جواب اين حرفت رو به موقعش ميدم.
    - امرى نداريد با من؟
    - ساعت و روز ملاقات رو بهت خبر ميدم.
    احترام مى‌گذارم و رفته و نرفته دوباره مخاطب سرهنگ مى‌شوم.
    - سياوش؟
    برمى‌گردم.
    - حالش چطوره؟
    دستگيره در اتاق كندكارى زيبايى دارد.
    - هنوز... همون‌طوره.
    - يه چيز مى‌پرسم و مى‌خوام باهام صادق باشى.
    سرم را تكان مى‌دهم.
    - فكر مى‌كنى حال عجيب اين روزاى سردار، فقط به‌خاطر آرشه؟
    ***
    استارت مى‌زنم و گوشى را بين سر و كتفم نگه مى‌دارم.
    - دارم میرم بيمارستان.
    - اجازه ملاقات ميدن؟
    - لازم نيست بياى.
    - لازمه!
    آخ آرش! كاش شيرينى روزهايم تلخ حالت نبود.
    - ميشه لزومش رو بدونم؟
    - به روشنك‌جون قول دادم يه چيزى براشون بيارم
    قبل از او دنيا چه رنگى بود؟
    - كاش به همه‌ى قولات انقدر پايبند بودى.
    - آقاسياوش!
    - چيه؟
    صدايش «بروفن» است. داروى فراموشى چهره‌ى غم‌بار اين روزهاى سردار هميشه سروگونه‌ى زندگيم.
    - من چه قولى دادم به شما كه عمل نكردم؟
    - قول دادى باشى هميشه!
    - من سر قولم هستم!
    اين منم؟
    - سه‌روزه سر جمع سه‌ساعتم نبودى.
    - ...
    مثل پنج‌ساله‌ها غر مى‌زنم.
    - ديدى؟ جوابى ندارى.
    - داريد دستم مي‌ندازيد؟
    صدايش «مورفين» است. داروى ازبين‌رفتن درد بي‌هوشى چندروزه‌ى به گفته‌ى احسان خطرآفرين آرش.
    - من كاملاً جديم!
    - بودن كه فقط بودن فيزيكى نيست.
    - پس چيه؟
    - ياد هم بودنه.
    صدايش «كورتون» است. داروى تحمل دلى كه دائم در هـ*ـوس تيله‌ها دست و پا مى‌زند.
    - لازم نيست بياى بيمارستان.
    - لازمه!
    - اميدوار بودم حداقل تو يه نفر لجباز نباشى!
    - من لجباز نيستم. فقط...
    قبل از او زندگى چه مزه‌اى داشت؟
    - فقط دلم تنگ شده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    آرش
    تمام وجودم آرام است. فقط چند قدم تا دریای آرام دم غروب فاصله دارم.
    - بابا؟
    برمی‌گردد. موهای گندمی‌‌اش را یک‌وری شانه زده و همان لباسی را پوشیده که برای جشن عقد من و ریحانه خریده بود.
    - بابا!
    می‌خندد؛ آرام، متین، مهربان.
    - سلام پسرم.
    چندبار پلک می‌زنم؛ پشت سر هم. خلسه‌ی عجیبم را دوست دارم.
    - بابا!
    - الان روشنک پوستم رو می کنه. از شن متنفره!
    - واقعا خودتی بابا؟!
    - توقع داری کی باشم؟
    - چطوری برگشتی بابا؟
    نزدیکم می‌شود.
    - من برنگشتم، تو اومدی.
    - من؟
    صدای امواج دریا وهم‌انگیز است.
    - آره دیگه. خودت راه افتادی با من بیای! از بچگى همین بودی. راه می‌‌افتادی دنبالم؛ هرجا می‌خواستم برم.
    - با شما بیام؟ کجا؟
    لبخندش عریض می‌شود.
    - هرجا.
    - هر‌جا؟
    - آره دیگه. اینجا دیگه مقصد هدف نیست. هدف ادامه‌دادنه. رفتن به جلو.
    - ادامه‌ی چی بابا؟
    - ادامه‌ی مسیر.
    طعم شور دریا ته حلقم را می‌زند.
    - پس مامان و سیاوش چی؟
    - روشنک نمیاد. می‌شناسیش که، همیشه دل‌‌‌‌‌‌نگرون بچه‌های مؤسسه‌شه.
    - نمیاد؟
    - نمیاد.
    صداهایی گنگ از دوردست‌ها شنیده می‌شود؛ کسی فریاد می‌زند انگار.
    - سیاوش!
    دریای زیبای چشمانش داشت فراموشم می‌شد.
    - نمیشه که روشنک رو تنها بذاریم پسر. غیرتت اجازه میده تنها بمونه؟
    - نه.
    صوت نامفهومی با صدای امواج مخلوط می‌شود.
    - می‌شنوی بابا؟
    - چی رو؟
    - همین صداها رو.
    - وقت تنگه آرش. باید تصمیم بگیری.
    - چه تصمیمی؟
    صداها نزدیک‌تر می‌شود. «زود، زود، زود!»
    - می‌خوای ادامه بدی؟
    - چی رو؟
    «نمیشه. سریع، سریع!»
    - راهی که اومدی رو.
    به آنی ذهنم جرقه می‌زند.
    - بابا؟ ریحانه چی؟ با توئه؟
    بابا دور می‌شود. صداها نزدیک.
    - ریحانه؟
    لب‌های بابا تکان می‌خورد؛ اما دیگر صدا ندارد.
    «بجنب. دو سی‌سی!»
    - بابا نرو. بگو ریحانه کجاست.
    دور می‌شود؛ با همان صورت نورانی، با همان لبخند شریف. حالت بی‌وزنی‌‌‌ام رو به نزول است. سـ*ـینه‌ام سنگین می‌شود؛ آهسته‌آهسته.
    «دوز کم بشه. یک سی‌سی»
    به آنی دنیا تاریک می‌شود و همه‌ی وجودم پر از درد!
    «برگشت. برگشت!»
    صداهای دور حالا از بیخ گوشم شنیده می‌شود. هوا را به سختی می‌بلعم.
    - اکسیژن. سریع!
    - حاضره.
    جسم سبکی روی صورتم می‌نشیند. جریان منفصل هوا متصل می‌شود. کسی آه می‌کشد.
    - خداروشکر.
    درد سـ*ـینه‌ام لحظه به لحظه بیشتر می‌شود.
    - دکتر فکر کنم به‌هوشه.
    دست خنکی روی دستم می‌نشیند و من به لبخند بابا فکر می‌کنم.
    - آقا؟
    تشخیص زمان و مکان از عهده‌ام خارج است.
    - بیست سی‌سی مورفین با فاصله‌‌ی یک ساعت تزریق بشه!
    - آقا؟
    صدای داد و فریاد خودم از جایی دورتر به گوش می‌رسد.
    «- می‌خوام ببینمش فهمیدی؟
    - کی ایشون رو راه داده؟
    - اگه خوبه پس این همه سر و صدا واسه چیه؟ ول کن دستم رو.
    - آقای مولایی رو صدا کنید ایشون رو راهنمایی کنن.
    - من رو تهدید می‌کنی؟
    صداها دور می‌شود.
    - خانوم ذاکری بیاین برا...»
    - در رو ببند خانم موسوی!
    - خدا بهمون رحم کرد آقای دکتر. اگه چیزیش می‌شد اینجا رو خراب می‌کرد رو سرمون!
    - شما سرت به کار خودت باشه!
    - بله. ببخشید.
    خنکی این بار روی صورتم جا خوش می‌کند.
    - آقا؟ اگه صدای من رو می‌شنوید چشماتون رو باز کنید.
    - دوز داروها رو نوشتم. چهارساعت دیگه سر می‌زنم.
    - بله چشم.
    صدای بسته‌شدن در آرام است.
    - آقا اگه نمی‌تونید چشماتون رو باز کنید انگشتتون رو تکون بدید لطفاً.
    هیچ‌‌وقت فکر نمی‌کردم خم‌کردن انگشت اشاره هم بتواند سخت باشد.
    - خوبه. ممنونم. الان می‌تونید چندساعت بخوابید.
    بخوابم؟ کاش بخوابم. آن‌وقت شاید بابا بگوید ریحانه خوشحال است یا نه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    سياوش
    نگاهم روى پرستار جوانى كه مثل برق از كنارم مى‌گذرد خشك مى‌شود.
    - ببخشيد، اجازه ميديد؟
    از سر راه مرد سفيدپوش ديگرى كنار مى‌كشم.
    - خواهش مى‌كنم.
    «آقاى دكتر يوسفى به آى‌سى‌يو. آقاى دكتر يوسفى به آى‌سى‌يو»
    كسى با يك «ترالى» چرخ‌دار از كنارم رد مى‌شود، با سرعت. شبيه راننده‌اى كه در مرحله‌ى فينال مسابقات «فرمول یک» آمريكا در آستانه‌ى رسيدن به خط پايان است!
    - آقا لطفا راه رو نبنديد!
    كنار مى‌كشم. دلم گواهى بد مى‌دهد از هم مسيرى كادر سراسيمه‌ى پزشكى با قدم‌هاى آرام از درد پاى من!
    رفت‌و‌آمد زیاد از درِ اتومات آى‌سى‌يو معده‌‌ی خالي‌‌ام را وادار به عرض اندام مى‌كند. جلو مى‌روم. هجوم آدم‌هاى سفيدپوش به سمت جايى كه آرش خوابيده شبيه پاتك وايكينگ‌هاى جزاير موريس به كشتى دزدان درياي‌ست؛ همان‌قدر درهم، همان‌قدر وحشيانه.
    چند قدم ديگر نزديك مى‌شوم. يك پرستار را مخاطب مى‌گيرم.
    - چى شده؟
    نگاه سردرگمش ميخ صورتم مى‌شود.
    - شما نبايد اينجا باشيد!
    دستش را به سمت در مى‌گيرد.
    - بيرون تشريف داشته باشيد لطفاً.
    بالارفتن صدايم از كنترلم خارج است.
    - پرسيدم چى شده!
    صداها بلند مى‌شود. كسى داد مى‌زند:
    - رفت. ضربان نداريم!
    پرستار هول‌زده مى‌گويد:
    - چيزى نيست آقا. بفرماييد بيرون خواهش مى‌كنم!
    مردى به سمتم مى‌آيد.
    - برو بيرون آقا. كى راه داده شما رو؟
    از بين شلوغى اتاق كسى مى‌گويد:
    - شوك. شوك.
    لب مى‌زنم:
    - من برادرشم.
    - حالش خوبه نگران نباشيد. بيرون منتظر باشيد. مسئوليت داره براى ما!
    خونسردي‌‌اش محرك نمايش اعصاب خاكشيرم مى‌شود.
    - مى‌خوام ببينمش. فهميدى؟
    داد و فريادم سوپروايزر پشت استيشن را وادار به مداخله مى‌كند.
    - كى ايشون رو راه داده؟
    مرد دستم را مى‌گيرد و پرستار با صدايى آرام‌تر لب مى‌زند:
    - حالش خوبه.
    درمانده فرياد مى‌كشم:
    - اگه خوبه پس اين همه سروصدا واسه چيه؟ ول كن دستم رو!
    سوپروايزر عصبى حرص مى‌خورد.
    - آقاى مولايى رو صدا كنيد ايشون رو راهنمايى كنن.
    - من رو تهديد مى‌كنى؟
    كسى از پشت سرم مى‌گويد:
    - خانم ذاكرى بياين براى نوشتن گزارش لطفاً.
    در اتاقى كه اين روزها خانه‌ى آرش است بسته مى‌شود و سوپروايزر شاكى نگاهم مى‌كند.
    - آقا بار آخره خواهش مى‌كنم ازتون كه تشريف ببريد بيرون!
    قدم رو راهرو دراز را بالا و پايين مى‌كنم تا وقتى دكتر بالاخره بيرون مى‌آيد.
    - چى شد؟
    - نگران نباشيد. حالش خوبه. وضعيتش ثابته فعلاً!
    - فعلاً؟
    نگاهش را مى‌دزدد.
    - از نظر شرايط عمومى وضعيت بيمار نسبتاً قابل قبوله. اما در هر حال برادر شما دو تا سكته رو رد كرده و در سن ايشون اين مي‌تونه خيلى خطرناك باشه.
    يك قدم عقب مى‌روم و به ديوار پشت سرم مى‌چسبم.
    - خطرناك؟
    - نگران نشيد؛ در علم پزشكى خطر تقريباً هم‌معناى ريسكه.
    دلم نمى‌خواهد بيشتر از اين توضيح بشنوم.
    - مى‌تونم ببينمش؟
    - فعلاً خير. به‌هوشه؛ اما نميشه گفت هوشيارى در چه حده. بايد چند ساعتى بگذره كه نظر قطعيم رو بدم.
    در نگاهم چه مى‌بيند؟
    - نگران نباش. خدا بزرگه!
    مى‌رود و من سر مى‌خورم و پاى ديوار سرد روبه‌روى در مات «آى‌سى‌يو» مى‌نشينم. آرام لب مى‌زنم:
    - چرا تموم نميشه زمستون!
    ***
    نگار
    چادرم را جمع‌و‌جور مى‌كنم و سعى مى‌كنم با ميل شديدم براى برداشتنش مقابله كنم. نه براى اينكه سياوش را تحت‌تأثير قرار دهم كه فقط مى‌خواهم به قوانين شغلى كه با عشق انتخابش كردم احترام گذاشته باشم. من قسم خوردم تا وقتى اين لباس زينت تنم باشد، حرمتش را حفظ كنم. تلفنم را مقابل صورتم مى‌گيرم. اين جواب‌ندادن‌هاى نرگس را پاى دلخوري‌‌اش گذاشته‌ام. نگار وعده مى‌دهد. به آرش كه سر زدى از دلش درميارى.
    - خانم كجا ؟
    برمى‌گردم.
    - با من هستيد؟
    - بله ديگه. ناسلامتى ما اينجا نشستيما!
    نزديكش كه مى‌شوم، چشمش روى درجه‌هاى آستينم مى‌ماند.
    - الان كه ديگه ساعت ملاقاته! مشكل چيه؟
    - چيزه... هيچى بالاخره ما هم مسئوليم!
    به آن شب كذايى و مسابقه‌ى فوتبال و نگاه بى‌‌پروايش فكر مى‌كنم!
    - آها بله. شبا مسئول‌تر هم هستيد اتفاقاًً.
    چشمانش دودو مى‌زند و من سرخوش از شيطنت نگار راهم را به سمت آى‌سى‌‌یو كج مى‌كنم. در راهرو را كه رد مى‌كنم، مي‌بينمش.
    - سلام.
    لبخندش درد دارد.
    - سلام.
    - چرا رو زمين نشستيد؟
    - نمى‌دونم.
    نگار هم نمى‌داند چرا من هم كنارش مى‌نشينم. لب‌هايم كش مى‌آيد؛ ناخودآگاه، ناخواسته.
    - به چى مى‌خندى؟
    - اگه اون موقع كه تازه اومده بودم كلانترى شما همچين كارى مى‌كردم، اول سه كيلومتر فاصله مى‌گرفتين، بعدش هم احتمالاً شيش‌روز باهام حرف نمى‌زدين.
    انحناى لب‌هايش دلم را زير و رو مى‌كند!
    - اگه اوضاع انقدر به هم ريخته نبود...
    نگاهم مى كند.
    - يه روزم صبر نمى‌كردم واسه اين‌كه محرمم بشى!
    حرارت صورتم تظاهر گرگرفتگى درونم است.
    - همه‌چى درست ميشه.
    - من خيلى نگرانم.
    من هم نگرانم. نگران تو اگر زبانم لال آرش برود!
    - حق داريد.
    - دردم فقط آرش نيست.
    اما درد من فقط حال خراب توست!
    - بيشتر از آرش نگران چيزيم كه به اين حال انداختتش.
    - چه چيزى؟
    - كاش مى‌دونستم!
    دستم را مشت مى‌كنم تا روى دستش ننشيند.
    - آرش حتى رفتن ريحانه رو هم تحمل كرد. سخت بود، درد داشت؛ ولى تونست. به‌خاطر همين مى‌ترسم. چى مى‌تونسته بدتر باشه از رفتن ريحانه كه نتونسته تحمل كنه؟
    - سردار نمى‌دونن؟
    دستش را داخل موهايش مى‌كشد.
    - سردار تنها كسى نيست كه مى‌دونه.
    - يعنى؟
    - مامان‌روشن هم مى‌دونه.
    - خب، چرا نمی‌پرسيد ازشون؟
    - نمى‌دونم.
    آه مى‌كشم.
    - حال آقا آرش چطوره؟
    - به‌هوش اومد.
    متعجب خیره‌‌ی چشم‌هايش مى‌شوم.
    - خب، خب اينكه عاليه! چرا نگفتين بهم؟
    - نگار؟
    تپش‌هاى قلبم را جايى حوالى لوزه‌هايم حس مى‌كنم.
    - تا وقتى...
    دستم حريص ته‌ريش كم‌رنگش دل مى‌زند.
    - تا وقتى محرمم نشدى اين‌طورى نگاهم نكن!
    كاش آن‌قدر جرئت داشتم كه سند سينه‌اش را به نام سرم بزنم!
    ***
    ترالی: یک نوع میز قابل حمل که پرستاران وسایل جزئی بیمارستان را با آن جابه‌جا می‌کنند و عموماً هم به رنگ قرمز است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا