کامل شده رمان زندگی ام با غروب طلوع کرد | zahramousavi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahramousavi
  • بازدیدها 13,233
  • پاسخ ها 145
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahramousavi

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2019/09/18
ارسالی ها
283
امتیاز واکنش
3,435
امتیاز
582
سن
24
محل سکونت
اهواز
خنده ای کرد و من با دلخوری نگاهش کردم، دستش رو جلو دهنش گرفت و با ته خنده ای که تو صداش بود گفت:
-ببخشید؛ ولی میشه بگی دقیقا چته؟
چشمام و ریز کردم و با حرصی که تو صدام بود، تند گفتم:
-هیچی!
برای لحظه ای سکوت کرد و همون طور که ایستاده بود، خیره نگاهم کرد و بعد تو یه حرکت پیش بند رو از دستم گرفت و روی کابینت گذاشت و جدی و کوتاه گفت:
-دنبالم بیا.
جلو تر از من آشپزخونه، بیرون رفت. منم با قدم ها تند به دنبالش رفتم؛ اما وقتی وارد پذیرایی شدیم، مامان با دیدنمون گفت:
-شستین ظرفا رو؟ خدا خیرتون بده بشینین یه چایی بریزم دور هم بخوریم.
پرهام برگشت و نگاه کوتاهی بهم انداخت و دوباره رو به مامان کرد و با تمسخری که تو کلامش بود، گفت:
-دختر کوچولوتون کلافه است میریم تو حیاط، هوا به کله اش بخوره... مادر، شما دست به ظرفا نزن! میام خودم میشورمشون.
مامان که متوجه لحن بد پرهام شده بود، با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
-تو این چند روز، یه چیزیت شده نمیگی! چت شده؟
سرم رو پایین انداختم و با صدای ضعیفی گفتم:
-هیچی، فقط بی حوصله ام.
-میخوای دکتر بریم؟
نگاهش کردم و کوتاه گفتم:
-نه.
چیزه دیگه ای نگفت و فقط نگاهم کرد. پرهام به حیاط رفت و منم دنبالش رفتم. روی دومین پله از راه پله ی منتهی به خونه ام نشست و دست هاش رو به زانوهاش تکیه داد و متفکر نگاهم کرد و گفت:
-بگو چته؟
دستم رو به کمرم زدم و خونسرد گفتم:
-گفتم که هیچی!
-خب همون هیچی چیه؟ بگو می‌شنوم.
خیره خیره نگاهش کردم و بی حوصله لبم رو ورچیدم و شونه ای بالا انداختم که بلند شد و رو به روم ایستاد و گفت:
-می‌دونم به خاطر اون شب ناراحتی؛ اما نمی‌تونم درک کنم از چی اون شب ناراحت شدی! من زیاد بهت گیر ندادم و گفتم دلت نشکنه؛ ولی شهرزاد! ما با خانواده ی بهنام رفت و آمد داریم... آدمای خیلی درستی هستن و باید بگم رفتار اون شبت اصلا درست نبود! هم من هم مامان رو خجالت زده کردی.
مکثی کرد و دستی به پیشونیش کشید.
-من نمی‌فهمم چه لزومی داشت بهشون بگی عزاداری؟ بهنام می‌گفت مامانش کلی سین جینش کرده، مگه چی شده که شهرزاد میگه عزادارم! اونا جریان اصلی تو رو نمی‌دونن... یعنی هنوز بهشون نگفتیم. بهنام یه چیزایی سر هم کرده براشون؛ اما نمی‌دونن تو چه موقعیتی بودی که با من رو به رو شدی، از مرگ بابک خبر ندارن، از اختلاف تو با خانواده عمه ات چیزی نمی‌دونن... اونا نمی‌دونن مادر و پدری که بزرگت کردن کی مردن و چیشد که مردن! حتی بهنام برای این که ما ناراحت نشیم، کلی با خانوادش حرف زده که مبادا میریم اون جا، حرف از روزای قدیم و ماجرای سر راه گذاشتن تو رو، وارد بحث کنن! گفته بهشون یه تبریک بگیم و تمام.
یه باره سکوت کرد و نفس گرفت. تو تمام این مدت یه تیک حرف زد و صداش رو بالا نبرد؛ اما تحکم تو کلامش باعث شده بود، لام تا کام حرف نزنم و فقط نگاهش کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    دست هاش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
    -شهرزاد جان... خواهرم... ببین! بهنام حتی اولش نمی‌خواسته جریان خواستگاری پیش کشیده بشه؛ ولی این مادرش بوده که وقتی فهمیده، تو همونی هستی که ر به ر پسرش از حرف میزده. ترجیح داده بحث خواستگاری هم پیش بکشه. هر چند اون دسته گلی که من دیدم، خواستگاری بود؛ ولی این چیزیه که بهنام به من گفته. بهنام هم هیچ وقت چیزی ازم نه پنهون کرده و نه بابت چیزی بهم دروغ گفته.
    سرش رو پایین انداخت و مکثی کرد تا کمی آروم شه؛ اما این بار من بودم که احساساتم قلقکم می‌داد تا حرفم رو بزنم، هر چند پشت این قلقلک خنده نبود! بغض کرده با چشمایی که آماده ی گریه، شده بودن. نگاهش کردم، که دوباره نگاهم کرد و با دیدن چشمام رنگ نگاهش عوض شد و یه باره بغلم و کرد من زدم زیر گریه و آروم درگوشم زمزمه کرد.
    -د آخه چته؟ ها! باور کن بهنام پسر خوبیه. باشه ما که اجبارت نمی‌کنیم این بچه بازیا چیه؟ ولی...
    دوباره من رو از خودش جدا کرد؛ اما دستاش هنوز روی شونه ام بود.
    -نمی‌دونم چرا حس می‌کنم تو هنوز به آرش فکر میکنی!... آره!؟
    سریع و بدون مکثی گفتم:
    -نه.
    -پس چته؟
    نباید سکوت می‌کردم. تو این دو روز با سکوتم باعث شدم اونا برداشت اشتباهی از دلخوریم کنن. با این که حرف زدن، با وجود بغضی که تو گلوم بود کارم رو سخت تر می‌کرد؛ ولی با همون صدایی که از شدت هیجان و خشم می‌لرزید گفتم:
    -آره دلخورم؛ اما نه بخاطر خواستگاری یهویی، نه بخاطر این که اون خواستگار بهنام بود! بخاطر این که شما همش دارید یه ریز بهنام... بهنام می‌کنید. انگار که من غریبه ام!... واقعا هنوز به چشمتون یه دختر غریبه ام؟ که مستجره خونه تونه و بخاطر گل روی آقا بهنامتون دارید منتم رو می‌کشید، آره!؟ تا قبل این که به عنوان خانواده ام قبولتون کنم حسابی منتم رو می‌کشید؛ اما حالا انگار اضافی ام و می‌خوایید سریع شوهرم بدید برم! من خودم اون شب برق نگاهه تو و مامان رو دیدم و حالا هم این حرفات ...
    دیگه نتونستم ادامه بدم و کنار زدمش و راه پله رو به سرعت گذروندم و وارد خونه شدم و در رو بستم و پشت در نشستم و بلند زدم زیر گریه...
    ...
    امروز قرار بود با بهنام به دانشگاه بریم. تو این یه هفته هیچ حرفی از بهنام زده نشد. حداقل جلوی من! بهنام فقط یه بار در این خونه رو زد اونم دیشب بود. فقط دم در ایستاد و با پرهام چند کلمه ای حرف زد و موقع رفتن هم نگاهی به پنجره ی اتاق من انداخت؛ اما من سریع کنار کشیدم. با این که اون لحظه خودم رو قایم کردم؛ ولی خوب می‌دونستم که متوجه حضور من شده که به پنجره نگاه کرده و بعدم رفته... و صدای بسته شدن در!
    روی موزاییک های پیاده رو، با نوک کفشم خط های فرضی می‌کشیدم و منتظر اومدنش بودم. مامان و پرهام می‌دونستن با بهنام قراره برم دانشگاه برای کارای استخدام؛ ولی بدون این که من بهشون بگم! چون قبل از من، از زبون بهنام شنیده بودن. تو این چند روز انقدر بینمون فاصله افتاده بود که از زبون من نشنون. هر چند مخالفتی نکردن و من این رو طبیعی می‌دونستم! چون خوب می‌دونستن قرار بود با این شغل به بهنام نزدیک تر شم! همچنان تو فکر بودم که، صدای بوق ماشین بهنام باعث شد از فکر بیام بیرون و نگاهش کنم. درست جلوی در خونه پارک شده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    چطور متوجه اومدنش نشدم! با نوک انگشتم پیشونیم رو خاروندم و بعد دستم رو به نشونه ی سلام بلند کردم و به طرف ماشینش راه افتادم. خم شد و از داخل در سمت من رو باز کرد، لبخندی زدم و سوار ماشینش شدم. سلامی زیر لب کردم و جوابم رو با همون حس اشتیاق همیشگیش داد. ماشین رو روشن و حرکت کرد که گفتم:
    -ممنونم که اومدید سراغم؛ اما می‌تونستیم دم دانشگاه هم دیگه رو ببینیم.
    لبخندی گوشه لبش نشست و از گوشه چشمش نگاهی بهم انداخت و با لحن خاصی گفت:
    -مگه میشه ماشین باشه، من باشم و شما...
    مکثی کرد که کنجکاو شدم و پرسش گر گفتم:
    -شما!؟
    نگاهم کرد و برعکس لحن قبلیش این بار خیلی ساده گفت:
    -شما که خواهر بهترین رفیقم باشید، تنها، تنها راه بیوفتید بیاید تا اون جا!؟
    ناخودآگاه لبخندی رو لبم نشست که با دیدن برق نگاهش، سریع روم رو طرف دیگه کردم و در حالی که انگشتای دستم درگیر هم دیگه بودن زیر لب گفتم:
    -به هر حال ممنونم. هم بخاطر شغل، هم این که خواهر بهترین رفقیتون رو می‌رسونید.
    و دیگه تا رسیدن به مقصد چیزی نگفتم. حتی وقت هایی که متوجه نگاه های کوتاه؛ اما چند باره ی بهنام می‌شدم و بی توجهی می‌کردم و خودم رو با بند کیف و انگشتای دستم سرگرم می‌کردم و حتی هیچ واکنشی به طولانی شدن مسیر رفتن به دانشگاه، نشون ندادم. هر چند که اون پشت سومین چراغ قرمز زیر لب طوری که من بشنوم زمزمه کرد.
    -امان از این چراغ قرمزا!
    و دقیقا تو همون لحظات صدای آهنگی که از ضبط صوت پخش می‌شد، رو که فکر می‌کنم آهنگ هاش فکر شده انتخاب شده بودن، رو زیاد تر می‌کرد. در واقع خودش سکوت می‌کرد؛ ولی حرفاش رو غیر مستقیم به گوشم می‌رسوند. دیگه داشتم مطمئن می‌شدم راه برگشت رو خودم پیاده برگردم؛ ولی زیر بار این جلب توجه ها معذب تر نشم!
    بلاخره به دانشگاه رسیدیم و نزدیک دانشگاه بودیم که گفتم:
    -ممنونم؛ ولی من پیاده میشم. آزمایشگاه رو هم که بلدم. خود...
    نذاشت ادامه بدم و نه تنها سرعتش رو کم نکرد تازه بیشترم کرد و سریع جلوی در پارکینگ قرار گرفت و با دستش به پارکینگ اشاره کرد و گفت:
    -نه بابا! آ ببین رفتیم تو پارکینگ.
    نگاهم رو ازش گرفتم و زیر لب به طعنه گفتم:
    -بله، رفتید!
    ماشین رو توی پارکینگ اساتید پارک کرد و من بلافاصله پیاده شدم و زیر لب تشکری کردم و در رو بستم و با قدم های کمی تند و هول کرده، به سمت آسانسور راه افتادم. دلم نمی‌خواست با هم دیده بشیم. هرچند که اطراف پشه هم پر نمی‌زد! دکمه ی طبقه ی پارکینگ رو فشار دادم و نگاهی به پشت سرم انداختم بهنام از ماشینش فاصله گرفته بود و داشت به سمتم می‌اومد. برگشتم و به محض این که در آسانسور باز شد واردش شدم و دستم رفت دکمه طبقه چهارم رو بزنم، که وارد آسانسور شد و درحالی که لبخند پیروزمندانه ای به لب داشت نگاهی بهم انداخت و خیلی خونسرد کنارم ایستاد و منتظر موند تا دکمه رو بزنم. دکمه رو زدم و خودم رو با وسایل داخل کیفم که چیزای چندان جذاب و سرگرم کننده ای نبودن، سرگرم کردم، که گفت:
    -چیزی جا گذاشتید؟
    هول کرده با چشمای گرد شده، نگاهش کردم و سریع گفتم:
    -نه!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    زیپ کیفم رو بستم و مثل خودش خونسرد ایستادم و نگاهی به صفحه نمایش بالای در آسانسور انداختم، که طبقه ی سه رو نشون می‌داد. برای لحظاتی همون طور خیره نگاهش کردم، که بهنام گفت:
    -خیلی وقته سر سه مونده. نه!؟
    چشمام رو ریز کردم و نگاه بهنام کردم و ترسیده گفتم:
    -یعنی میگید خراب شده؟
    از گوشه چشمش نگاهی بهم انداخت و نگران پرسید.
    -خوبی!؟
    تا خواستم جوابش رو بدم آسانسور تکونی خورد و دوباره حرکت کرد. نفس حبس شده ام رو بیرون دادم که گفت:
    -خوبه.
    نگاهش کردم، دیدم داره لبخند به لب نگاهم می‌کنه. ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت:
    -برگشتن از پله ها بیایم. هوم؟
    همون لحظه در آسانسور باز شد و من بدون جواب دادن بهش، سریع بیرون زدم و برگشتم و نگاهی به بهنام انداختم. برای لحظاتی همون جا سر جاش مونده بود و داشت، خیره نگاهم می‌کرد؛ در داشت بسته می‌شد، که سریع گفتم:
    -بیاین بیرون دیگه.
    برخلاف من خونسرد از آسانسور بیرون زد و نگاهی بهم انداخت و جلوتر از من راه افتاد. سرم رو به طرفین تکون دادم، اون ناراحت شده بود. انگار که تازه متوجه شده بودم رفتارم چقدر با بهنام بد بوده و حتی دوستانه هم نبوده، به خودم اومدم و شرمنده بهش نگاه کردم. به هر حال اونم بهش برمی‌خوره دیگه؛ ولی واقعا این بار لحنم دست خودم نبود! یعنی دفعات قبل هم دست خودم نبود! احساس می‌کردم دچار ضعف اعصاب شدم و همین دلیل تمام زود واکنش نشون دادن هام بود. باید یه جوری از دلش در می‌آوردم. اون داشت کارای استخدام من رو راه می‌انداخت، اون وقت من این جوری بد رفتاری می‌کردم! من چم شده بود؟
    -خانم فرحی؟
    با تعجب به سمت جایی که صدا اومد نگاهی انداختم، بهنام بود! با صدای تقریبا بلندی صدام زده بود. تعجبی نداشت اون جلوی در آزمایشگاه بود و من جلوی در آسانسور ایستاده بودم و بینمون فاصله بود؛ ولی چیزی که باعث تعجبم شده بود، این بود که من رو با فامیلی خودم صدا زده، نه مومنی! هنوز تو شوک بودم که دستش رو تو هوا چرخوند و یه جوری بهم فهموند، داری چکار می‌کنی؟ سری تکون دادم و با قدم های تند خودم رو بهش رسوندم و سعی کردم با یه لبخند دقایق قبل رو جبران کنم؛ اما برخلاف انتظارم اون لبخند همیشگی رو نزد و فقط گوشه لبش رو کش داد و بدون نگاهی به من با دست به داخل اشاره کرد. حس بدی بود شاید داشتم زیادی بزرگش می‌کردم؛ اما انتظار داشتم همون نگاه رو که ازش فراری بودم و معذبم می‌کرد رو بهم بندازه. زیر لب تشکری کردم وارد آزمایشگاه شدم. خانم صمندری با خوش رویی به استقبالمون اومد و بعد سلام و احوال پرسی بلاخره بحث به استخدام من کشیده شد.
    -دست شما درد نکنه، خانم فرحی رو مگه میشه از ذهنم خارج کنم.
    خنده ای کرد و ادامه داد.
    -یه کله شقی بود، همیشه دیرتر از بقیه آزمایشگاه رو ترک می‌کرد و البته از همه بیشتر کنجکاو بود.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    لبخندی با یادآوری اون روزا، که انگار سال‌ها بود ازشون می‌گذشت، روی لبم نشست و سرم رو پایین انداختم. هر چند اون قدرا هم نگذشته بود؛ ولی یه چیزی این وسط تغییر کرده بود. من یا شرایطم؟ هر چی که بود، داشت مثه خوره به جون این روزهام می‌افتاد. هنوز تو فکر بودم، که با صدای خانم صمندری به خودم اومدم و نگاهش کردم.
    -بله!؟
    خنده‌ای کوتاهی کرد و گفت:
    -میگم هی اومدی و رفتی و من رو تخلیه اطلاعاتی کردی تا آخر سر، این جا رو متعلق به خودت کردی!
    از تعریفش هیجان زده شدم و لبخند بزرگی به لبم نشست با این حال سعی کردم یه ذره هم متواضع باشم.
    -راستش به این جا تعلق خاطر دارم... اگه اینجام فقط به خاطر اینه که؛ باز خودم رو با علایقم سرگرم کنم.
    خانم صمندری که از تعبیر من خوشش اومده بود ابرویی بالا انداخت و درحالی که شادی تو چهره اش موج می‌زد، به بهنام نگاه کرد و با سرش به من اشاره کرد و گفت:
    -خوب کسی رو آوردی!
    نگاهم کرد و شونه ای بالا انداخت و گفت:
    -والا شهرزاد جون بزار خودمونی بهت بگم اگه همین روحیه و علاقه ات رو نداشتی بی‌رودرواسی نمیذاشتم استخدام بشی. نمی‌دونم شاید زیادی سخت گیرم؛ ولی چون رییس دانشگاه این مسئولیت رو به من محول کرد، ترجیح دادم کسی رو جای خودم بذارم که صرفا به خاطر پول و درآمد نیومده باشه و این که دیگه.. .بعد رفتنم پشت سرم غیبت نباشه!
    خنده ای کرد و ادامه داد.
    -عه، به سلامتی دیگه. من روزمه ات رو که در واقع خودتی و معرفی نامه‌ای از خودم و استاد احمدی رو نشون رییس میدم و دیگه خبر استخدامت رو هم میدم. واقعا هم نیازی نبود با سوالای الکی اذیتت کنم تا حدودی می‌شناسم اخلاق حرفه ایت رو و الا ماشالا.
    لبخند بزرگی به لب نشوند و با مهربونی نگاهم کرد. از خوشحالی نمی‌دونستم چکار کنم؟ نگاه قدر شناسانه‌ ای به هردوشون انداختم و در حالی که صدام از فرط هیجان می‌لرزید. تشکر کردم.
    ...
    از آزمایشگاه بیرون زدیم و قدم اول رو بر نداشته سریع رو به بهنام کردم و با همون هیجانی که بخاطر به دست آوردن شغلم داشتم، گفتم:
    -بهتر نیست از راه پله بریم؟
    چیزی نگفت؛ اما از اون نگاه سردش هم خبری نبود. با دستش به سمت جایی که راه پله بود اشاره کرد. لبخندی تحویلش دادم و با قدم های تند به سمت راه پله رفتم. انقدر خوشحال بودم، که نمی‌دونستم چکار کنم‌.
    برای همین به سرم زد، پله ها رو با سرعت زیر پام بذارم و از این سر پایینی لـ*ـذت ببرم. بند کیفم رو دو دستی گرفتم و تمام پله های اون چهار طبقه رو با همون هیجان اولیه ام پایین اومدم و صدای پای بهنام هم می‌شنیدم که اونم سعی داشت به من برسه. هرچند که مطمئن بودم، با متانتی که توی دانشگاه از خودش نشون میداد، این کار رو می‌کرد.
    بلاخره به آخرین پله رسیدم و یه باره ایستادم، که احساس کردم چقدر ارتفاع زیاد شده. درحالی که می‌دونستم فقط یه پله است! سرم سنگین شده بود و حس کردم همین حالاست که به زمین بیوفتم. سرم انگار به وزنه ی سنگینی وصل شده بود و به پایین کشیده می‌شد.
    بدون این که متوجه بشم چه اتفاقی داره می‌افته، با سرعت به سمت زمین سقوط کردم و افتادم.
    بهنام سریع خودش رو بهم رسوند و بدن نیمه حالم رو بلند کرد و تو آغوشش گرفت و همون طور که هر دو مون روی زمین نشسته بودیم، صورتم رو به طرف خودش چرخوند.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    اصلا نای باز کردن چشمام رو نداشتم. چه برسه که بخوام، تکونی بخورم و با یه بلند شدن از اون وضعیت خلاص بشم! بهنام با صدای نامفهومش چیزایی می‌گفت و سعی داشت تا من رو بهوش بیاره. بلاخره تونستم نگاهش کنم. نگران و ترسیده بهم چشم دوخته بود. برای لحظه ای حس کردم پیشونیم درد می‌کنه و می‌سوزه؛ اما حتی قدرت بلند کردن دستم و لمس پیشونیم نداشتم.
    -حالت خوبه؟
    نه! حالم خوب نبود.چیزی نگفتم و پلک هام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم و نفس سنگینم رو که حبس شده بود رو دوباره راه بندازمش و با یه بازدم و بعدم دم به خودم زندگی بدم!
    آخرین تلاشم بی فایده بود و از هوش رفتم.
    ...
    احساس می‌کردم کسی داره به صورتم ضربه های آرومی میزنه... و کم کم هم صداهایی نامفهوم ... و بعد پوست صورتم که خیس شد. یه باره چشمم رو باز کردم و تو جام به جلو خم شدم و دستم رو روی قفسه سـ*ـینه ام گذاشتم و فشارش دادم. دهنم رو باز کرده بودم، برای بلعیدن ذره ای هوا!
    شوکه شده بودم و برای چند ثانیه احساس می‌کردم توی یه خلا گیر کردم، نه صدایی می‌شنیدم و نه حرفی می‌تونستم بزنم؛ اما این وضعیت ادامه پیدا نکرد و من کم کم صدای زن و مردی توی گوشم می‌پیچید و زمزمه می‌شد، رو شنیدم.
    -باید ببریمش دکتر.
    -اگه نیاز شد می‌بریمش... شهرزادجون؟
    به طرف صدا که از بغـ*ـل گوشم می اومد برگشتم. خانم صمندری بود. نگاهم رو اطراف چرخوندم، هنوز توی دانشگاه بودم. بهنام هم طرف دیگه ام زانو زده بود و مضطرب نگاهم می‌کرد. به محض این که نگاهش کردم، گفت:
    -بهتری؟ ببرمت بیمارستان؟
    سرم رو به نفی تکون دادم و دستم رو به پیشونیم گرفتم و هنوز می‌سوخت. روش با انگشتم کشیدم، که بهنام گفت:
    -دست نزن، یه خراش کوچیکه زخمش نکن.
    نفسم رو بیرون دادم و سعی کردم از جام بلند شم. که دستای بهنام دور دستم حلقه شد. نگاهی بهش انداختم؛ اما اون نگاهش رو ازم گرفت و کمکم کرد بایستم.
    -شهرزاد جون مطمعنی نمی‌خوای بریم بیمارستان؟
    به سختی لب باز کردم و با صدای ضعیفی گفتم:
    -نه نیازی نیست فقط سرم گیج رفته، همین.
    و توی دلم اضافه کردم که قبلا هم این رو تجربه کردم.
    توی راه برگشت من عقب ماشین روی صندلی دراز کشیدم و از بهنام خواستم یه راست به خونه ببرتم. خواب نبودم؛ اما چشمام رو بسته بودم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم و خودم رو غرق تصویر های نامنظم و متحرک پشت پلکم، کنم.
    ...
    صبح ساعت شش بود که از خواب بیدار شدم و تا نیم ساعت روی پله ی راه پله نشستم و وقتم رو با آسمون و هوای دم صبح پر کردم. دیروز بعد از این که به خونه اومدم حالم بهتر شده بود و از بهنام خواستم که چیزی به کسی نگه. هر چند که اطمینان نداشتم؛ اما باز هم روی راز داریش حساب کردم. دلم نمی‌خواست این بهونه ای بشه برای درست شدن رابـ ـطه‌ام با مامان و پرهام. نمی‌خواستم به این بهونه محبت هاشون رو شروع کنن بدون این که بابت رفتار اون روزشون توضیح درست و حسابی بهم بدن.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    دلم می‌خواست امروز رو به پیاده روی بگذرونم. حس می‌کردم به همچین چیزی احتیاج دارم. هوای اون بیرون بدجور به سرم زده بود. نزدیکای پاییز بود و هوا من رو ترغیب می‌کرد که به بیرون برم. شاید این خلوت باعث می‌شد کمی خودم رو پیدا کنم و از بطن این اتفاقات کمی فاصله بگیرم. به خونه برگشتم و یه راست به اتاقم رفتم. شاید این حس خوب با پوشیدن یه دست لباس، اونم با رنگای روشن، کامل تر می‌شد. بعد چهلم مامان کم کم رنگای سرد و تیره لا به لای لباسای مشکیم نفوذ کرده بود؛ اما حالا فکر می‌کنم، وقتش رسیده که به خودم برسم.
    من ماه ها بود سیاه پوش شده بودم. اونم بخاطر مرگ های پشت سرهمی که اتفاق افتاد و همین شاید باعث حال گرفته ام شده بود. امروز باید به خاطر خودمم شده یکم به حال و هوام بیشتر برسم.
    بلاخره آماده شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم. مانتو کتی با روسری ساتن زرشکی رنگ با سارافون بلند کرمی... به نظر خوب می اومد. انگار که به یه تصویر سیاه و سفید رنگ پاشیده بودم. به طرف کمدم رفتم و کیف دستیم رو برداشتم و از توش تنها رژی که داشتم رو درآوردم و جلوی آینه رفتم و مردد در رژ رو برداشتم جلوی لبم گرفتم. مدت ها بود که آرایش نکرده بودم. هرچند قبل این مصیبت ها زیاد آرایش نمی‌کردم و بیشتر سعی می‌کردم یه ظاهر آراسته داشته باشم؛ ولی این رژ رو...
    دستم رو پایین انداختم و از آینه فاصله گرفتم. این رژ رو آرش خریده بود. درست یه ماه قبل مرگ مادر بزرگ، بعد اون دیگه فرصت نشد ازش استفاده کنم. چشمام رو بستم و سعی کردم از فکر خاطرات بیهوده، خودم رو خلاص کنم. امروز قرار بود ماله من باشه و من باید هرکاری که لازم بود، تا حالم خوب بشه رو انجام بدم. بلاخره تصمیمم رو گرفتم و به سمت آینه برگشتم و جلوش ایستادم و قبل از اون که فکری من رو برنجونه، رژ رو زدم.
    در آخر نگاهی به صورتم انداختم. جای خراش هنوز روی پیشونیم بود. از دیروز به پایین نرفته بودم و امیدوار بودم که این زخم زودتر خوب بشه تا سرنخی برای پرهام نشه که به اتفاق دیروز برسه.
    ساعت هشت صبح بود که از خونه خیلی آروم و بی سر و صدا بیرون زدم. دلم می‌خواست حتی صبحونه ام رو بیرون بخورم. کمی از خونه دور شده بودم که، چشمم به یه سوپر مارکت خورد، بدون معطلی واردش شدم و یه کیک و شیر کاکائو خریدم. خودم هم نمی‌دونستم کجا می‌خوام برم!
    فقط بی هدف قدم می‌زدم و گاهی چشمام رو می‌بستم و انگشت اشاره ام رو به دیوار می‌گرفتم و می‌کشیدم.
    ساعت یه ربع به نه بود که به یه فضای سبز رسیدم که اولش به نظرم آشنا می اومد؛ اما اهمیتی ندادم و روی یه نیمکت نشستم و به آدمایی که داشتن ورزش می‌کردن، نگاه کردم یه عده می‌دویدن، یه عده هم از این وسیله ورزشی به اون وسیله ورزشی در گردش بودن و بیشتر براشون حس سرگرمی داشت. از توی کیفم کیک و شیر کاکائو رو درآوردم و بازشون کردم و در حالی که به هیچ هدف خاصی به اطراف نگاه می‌کردم. یه گاز از کیک می‌زدم و یه قلپ شیر می‌خوردم.
    کمی بعد برای خودم تو کوچه پس کوچه ها پرسه می‌زدم و هنوز نمی‌دونستم کجام؛ اما حس آشنایی داشتم و همین باعث شد برای لحظاتی سرجام بمونم و نگاهی به اطرافم بندازم؛ اما از چیزی که دیدم یکه خوردم، من تو محله ی قدیمیم بودم!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    جایی که دیگه به من تعلق نداشت! چند متر اون طرف تر خونه ای بود که خاطرات بچگیم رو تو خودش حبس کرده بود. سرم رو به طرفین تکون دادم و به مسیرم ادامه دادم.
    می‌دونستم میرسم به کجا! این بار از مقصد خودم مطلع بودم. اون جا منشا روزای تلخم بود. جایی که قربانی نقشه های عمه ام شدم. بابک این وسط به قتل رسید و از دنیا رفت؛ اما انگار من بودم که کشته شدم با این تفاوت که هنوز تو این دنیا داشتم نفس می‌کشیدم. انقدر جلو رفتم و رفتم، تا به اون نقطه رسیدم. درست مقابل خونه ی عمه! اون بالکن...جایی که عمه از پشت پنجره اش ایستاده بود و داشت روند نقشه اش رو بررسی می‌کرد.
    جایی که من رگ خودم رو زدم، تا نباشم و نبینم. هنوز می‌تونستم خودم رو توی بالکن درحالی که رگم رو می‌زدم ببینم؛ اما این بار آرشی پشت در شیشه ای بالکن نبود و من تو خون خودم خفه شده بودم...این بار شهرزاد مرد! سرم رو پایین انداختم و آهی سر دادم. امروز قرار بود روز من باشه؛ اما این مدت از بس درگیر اتفاقات دیگه شدم که دچار روز مرگی شده بودم؛ ولی حالا درست زمانی که می‌خواستم نقطه مقابل شهرزاد زخم خورده باشم، بازم این جا توی این نقطه ایستاده بودم و به چیزایی تلخی که تجربه کردم، فکر می‌کردم!
    دوباره سرم رو بالا گرفتم و به خونه نگاه کردم، نه! تو نمی‌تونی حال خوش امروزم رو بگیری. هیچکس نمی تونه. سریع به سمت چپ برگشتم تا به مسیرم ادامه بدم. چند قدمی رفتم، که با پرهام روبه رو شدم. برخلاف اون که اخم کرده نگاهم می‌کرد من با چشمای گرده شده بهش زل زده بودم که گفت:
    -می‌دونستم اینجا می‌تونم پیدات کنم؛ منتظر موندم تا بیای. ارزشش رو داشت؟ اون دیگه تو رو نمیخواد... بهنام که دوست داره و انقدر پات جدی ایستاده رو ول کردی صبح اول صبحی راه افتادی تو کوچه و پس کوچه که چی بشه؟ که بیای اینجا؟
    سکوت کرد تا از عصبانیتش کم شه یا شایدم می‌خواست بعد یه تیک حرف زدنش نفس بگیره. از حرفاش هیچی متوجه نمی‌شدم! من کار بدی نکرده بودم!
    لب باز کرد و این بار با صدای کنترل شده ای گفت:
    -شهرازد... خواهر من ... من می‌دونستم یه روز به گوشت می‌رسه؛ ولی فکر نمی‌کردم انقدر زود بفهمی.
    دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت:
    -دیروز حرفای من و مامان رو شنیدی؟ برای همین دیگه نیومدی خونه اره؟
    مات و مبهوت فقط نگاهش می‌کردم و نمی‌دونستم چه جوابی بهش بدم. مطمئن بودم اون دچار سوتفاهم شده من دیروز حتی تو حیاطم نموندم و سریع به بالا رفتم تا باهاشون چشم تو چشم نشم .
    پرهام از چی حرف می‌زد. انگار متوجه بهت زدگی من شده بود، نگران نگاهش رو تو صورتم چرخوند. برای یه لحظه نگاهش روی زخم روی پیشونیم ثابت موند که سریع به خودم اومدم و عقب کشیدم و اخم کردم و با لحن جانب داری گفتم:
    -تو منو تعقیب می‌کردی؟
    با این حرفم دوباره جدی شد و گفت:
    -پیشونیت چی شده؟
    -هیچی! تو چرا انقدر من رو تعقیب می‌کنی؟ این بارم مامان گفته بود؟ داداش داشتن همیشه انقدر سخته؟
    اخماش رو از هم باز کرد و یه قدم به جلو اومد و با لحن آروم تری نسبت به قبل گفت:
    -چرا متوجه نیستی؟ ما واقعا نگرانتیم! می‌تونستم حدس بزنم بعد شنیدن خبر نامزدی آرش بهم بریزی و باز بخوای کاری دست خودت بد...
    نذاشتم ادامه بده و شوکه پریدم وسط حرفش و گفتم:
    -چی!؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    چیزی نگفت و با شک نگاهم کرد. انگار تازه داشت متوجه می‌شد چه اتفاقی افتاده؛ ولی این من بودم که هنوز متوجه نشده بودم چه اتفاقی افتاده! دلم می‌خواست یه بار دیگه بگه، شاید من اشتباه شنیده بودم. این بار عصبی با صدای تقریبا بلندی گفتم:
    -داری درباره ی چی حرف می‌زنی؟
    بهت زده گفت:
    -تو...
    -من چی؟
    سرش رو پایین انداخت و کلافه دستش رو لای موهاش کشید و دوباره نگاهم کرد و با دستش به پشت سرش اشاره کرد و گفت:
    -بیا بریم تو راه حرف می‌زنیم.
    سرم رو به نفی تکون دادم و گفتم:
    -من هیچ جا نمیام! جوابمو بده.
    زیرلب غرید.
    -لعنت بهت پرهام.
    به طرفم اومد و مچ دستم رو محکم گرفت و کشید و گفت:
    -تو بیا تو راه بهت میگم اینجا وسط خیابون که نمی‌شه.
    بی اراده دنبالش کشیده و سوار ماشین شدم و اونم سریع ماشین رو روشن و حرکت کرد. دلم می‌خواست بازم بپرسم چی گفتی؟ منظورت از اون حرفا چی بود؟
    اما من دیگه تو شوک نبودم و خوب می‌دونستم اون چیزی که شنیدم خبر نامزدی آرش بود! چرا باید خودم رو گول می‌زدم! صدای پرهام هنوز توی گوشم بود.
    شیشه رو پایین کشیدم و کمی به طرفش خم شدم و سرم رو بیرون بردم و گذاشتم باد به صورتم سیلی بزنه. چشمام رو بستم و اولین قطره ی اشکم چکید. دلم نمی‌خواست به روی خودم بیارم که تو قبرستون چی به آرش گفتم و آرش هم بعد بازداشت عمه چیا بهم گفت. حتی نمی‌خواستم به روی خودم بیارم که چقدر از این اتفاق شوکه و ناراحتم! شاید، باید برای لحظاتی هم که شده انکار می‌کردم.
    با این حال؛ فقط دلم می‌خواست بدونم چرا؟ چی‌شد اصلا؟ یعنی انقدر برای آرش پیش و پا افتاده بودم که به این زودی کنار گذاشته بشم؟ چشمام می‌سوخت و پر از اشک شده بود و می‌دونستم، معطل باز شدن پلکام بودن. بلاخره چشمام رو باز کردم و اجازه دادم اشکام بی صدا ریخته بشن.
    ...
    پرهام تا خود خونه هیچ حرفی نزد، تا این که جلوی در خونه ماشین رو خاموش کرد و تو جاش به طرفم چرخید و خیره نگاهم کرد.
    من، اما فقط به جلو زل زده بودم و دیگه حتی اشک هم نمی‌ریختم.
    -من نمی‌دونم چرا اونجا رفته بودی ولی ...
    صداش آروم و کنترل شده بود؛ ولی بعد مکثی کوتاه، یه باره با صدای بلند و عصبی گفت:
    -تو هنوز به اون یارو فکر می‌کنی؟ شهرازد جواب بده! پس اون حرفا، اون رفتارایی که باهاش داشتی، چی؟ یا نه! رفتارای اون، کارای بدی که در حقت کرد! اون تو رو کنار گذاشت و مادرش رو انتخاب کرد با اینکه از جریان اصلی هم خبردار شده بود؛ ولی بازم انتخابش تو نبودی!
    به سمتش برگشتم و نگاه تندی بهش انداختم، که سکوت کرد و برای لحظاتی بهم خیره شدیم؛ اما به چند ثانیه نکشید که اون نگاه تند، تبش خوابید و قطره ی اشکی از گوشه چشمم چکید.
    -بخدا ارزش نداره گری...
    اشکم رو با پشت دست پاک کردم و پریدم وسط حرفش و با صدایی که می‌لرزید گفتم:
    -از کجا فهمیدی؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    نگاهش رو ازم گرفت و یه دستش رو روی فرمون گذاشت و به جلو خیره شد و بعد کمی سکوت گفت:
    -بعد اون جر و بحثمون تو حیاط من دیگه مطمئن شدم تو هنوز به آرش فکر می‌کنی. برای همین پیگیرش شدم، حتی نمی‌دونستم چرا!؟ فقط حس می‌کردم باید سر از کاراش دربیارم و همین شد که فهمیدم... چند روز پیشم مادرش درخواست مرخصی داده بود، برای رفتن به مراسم نامزدی پسرش؛ اما موافقت نکردن باش. حتی من انقدر که پیگیر این پسره بودم، اون روز دیدمش داشت با دختره می‌رفت زندان که به مادرش سر بزنه...این یعنی پذیرفته آرش رو...طرف تا زندان هم رفته.
    نگاهم کرد و ادامه داد.
    -باورکن دست خودم نیست وقتی به یه چی پیله کنم تا به جواب نرسم ول نمی‌کنم. می‌دونم شاید کاری که کردم از نظرت زشت و احمقانه بنظر بیاد؛ ولی تو کَتَم نمی‌رفت، این که تو بهنام رو بخاطر یه همچین آدمی رد کنی...به هرحال قول می‌دم دیگه تو کارات دخالت نکنم؛ اما دلم نمی‌خواد به احساساتت آسیب زده بشه...بسه هر چی سختی کشیدی! بیا و این بار ...
    دیگه تحمل شنیدن حرفاش رو نداشتم، سرم هر آن ممکن بود به هزار تکه تبدیل بشه. سردرد بدی گرفته بودم و شنیدن حرفای پرهام بیشتر عصبیم می‌کرد.
    هنوزم ته حرفاش می‌رسید به بهنام، بدون این که در نظر بگیره من تو چه شرایطی ام!
    نمی‌دونستم برای کدوم مصیبت گریه کنم! فقط می‌دونستم امروزمم سوخت...
    از ماشین پیاده شدم و پرهام رو با حرفای نزده اش تنها گذاشتم و بدون معطلی کلید انداختم تو قفل در و وارد حیاط خونه شدم و یه راست به خونه ام رفتم و در رو پشت سرم بستم و قفل کردم و برگشتم و به در تکیه دادم. چشمام می‌سوخت و سرم سنگین شده بود. صدای پای پرهام رو از تو راه پله می‌شنیدم، انگار به پشت در رسیده بود. به ثانیه نکشید که شروع کرد به در ضربه ‌زدن و اسمم رو صدا زدن؛ اما من جوابی نمی‌دادم و این کارش داشت بیشتر عصبیم می‌کرد.
    چرا نمی رفت؟ انقدر سخت بود درک این که باید تنهام بزاره؟ من دیگه بازداشتیش نبودم که انقدر تحت کنترلش قرار می‌گرفتم.
    از در فاصله گرفتم تا دیگه صداش رو نشنوم. احساس ضعف می‌کردم. گرسنگی هم داشت به سر دردم و کلافگیم اضافه می‌کرد. طاقتم طاق شده بود.
    سریع به آشپزخونه رفتم و از توی کشوی کابینت کیسه قرصام رو در آوردم و درحالی که دستام می‌لرزید گره اش رو باز کردم و به سمت سینک رفتم و یه لیوان برداشتم و آب رو تا آخر بازکردم، آب با شدت و سریع لیوان رو پر و سرریز کرد. شیرآب رو بستم و از توی کیسه، قرصای آرام بخشم رو درآوردم و توی کف دستم ریختم... دو تا سه... نمی‌دونم چند تا بود! انقدر سریع و هول کرده این‌کار رو کردم که متوجه نشم!
    آب رو سر کشیدم و از آشپزخونه بیرون زدم و به پذیرایی رفتم و خودم رو وسط خونه، روی زمین رها کردم و طاق باز خوابیدم و اهمیتی به صدای پرهام ندادم.
    دلم می‌خواست برای ساعت های طولانی بخوابم و انقدر شانس بیارم که کابوس نبینم و از شر صدای مضطرب کننده‌ی پرهام و اتفاقات مربوط به آرش و بهنام خبر نداشته باشم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا