خنده ای کرد و من با دلخوری نگاهش کردم، دستش رو جلو دهنش گرفت و با ته خنده ای که تو صداش بود گفت:
-ببخشید؛ ولی میشه بگی دقیقا چته؟
چشمام و ریز کردم و با حرصی که تو صدام بود، تند گفتم:
-هیچی!
برای لحظه ای سکوت کرد و همون طور که ایستاده بود، خیره نگاهم کرد و بعد تو یه حرکت پیش بند رو از دستم گرفت و روی کابینت گذاشت و جدی و کوتاه گفت:
-دنبالم بیا.
جلو تر از من آشپزخونه، بیرون رفت. منم با قدم ها تند به دنبالش رفتم؛ اما وقتی وارد پذیرایی شدیم، مامان با دیدنمون گفت:
-شستین ظرفا رو؟ خدا خیرتون بده بشینین یه چایی بریزم دور هم بخوریم.
پرهام برگشت و نگاه کوتاهی بهم انداخت و دوباره رو به مامان کرد و با تمسخری که تو کلامش بود، گفت:
-دختر کوچولوتون کلافه است میریم تو حیاط، هوا به کله اش بخوره... مادر، شما دست به ظرفا نزن! میام خودم میشورمشون.
مامان که متوجه لحن بد پرهام شده بود، با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
-تو این چند روز، یه چیزیت شده نمیگی! چت شده؟
سرم رو پایین انداختم و با صدای ضعیفی گفتم:
-هیچی، فقط بی حوصله ام.
-میخوای دکتر بریم؟
نگاهش کردم و کوتاه گفتم:
-نه.
چیزه دیگه ای نگفت و فقط نگاهم کرد. پرهام به حیاط رفت و منم دنبالش رفتم. روی دومین پله از راه پله ی منتهی به خونه ام نشست و دست هاش رو به زانوهاش تکیه داد و متفکر نگاهم کرد و گفت:
-بگو چته؟
دستم رو به کمرم زدم و خونسرد گفتم:
-گفتم که هیچی!
-خب همون هیچی چیه؟ بگو میشنوم.
خیره خیره نگاهش کردم و بی حوصله لبم رو ورچیدم و شونه ای بالا انداختم که بلند شد و رو به روم ایستاد و گفت:
-میدونم به خاطر اون شب ناراحتی؛ اما نمیتونم درک کنم از چی اون شب ناراحت شدی! من زیاد بهت گیر ندادم و گفتم دلت نشکنه؛ ولی شهرزاد! ما با خانواده ی بهنام رفت و آمد داریم... آدمای خیلی درستی هستن و باید بگم رفتار اون شبت اصلا درست نبود! هم من هم مامان رو خجالت زده کردی.
مکثی کرد و دستی به پیشونیش کشید.
-من نمیفهمم چه لزومی داشت بهشون بگی عزاداری؟ بهنام میگفت مامانش کلی سین جینش کرده، مگه چی شده که شهرزاد میگه عزادارم! اونا جریان اصلی تو رو نمیدونن... یعنی هنوز بهشون نگفتیم. بهنام یه چیزایی سر هم کرده براشون؛ اما نمیدونن تو چه موقعیتی بودی که با من رو به رو شدی، از مرگ بابک خبر ندارن، از اختلاف تو با خانواده عمه ات چیزی نمیدونن... اونا نمیدونن مادر و پدری که بزرگت کردن کی مردن و چیشد که مردن! حتی بهنام برای این که ما ناراحت نشیم، کلی با خانوادش حرف زده که مبادا میریم اون جا، حرف از روزای قدیم و ماجرای سر راه گذاشتن تو رو، وارد بحث کنن! گفته بهشون یه تبریک بگیم و تمام.
یه باره سکوت کرد و نفس گرفت. تو تمام این مدت یه تیک حرف زد و صداش رو بالا نبرد؛ اما تحکم تو کلامش باعث شده بود، لام تا کام حرف نزنم و فقط نگاهش کنم.
-ببخشید؛ ولی میشه بگی دقیقا چته؟
چشمام و ریز کردم و با حرصی که تو صدام بود، تند گفتم:
-هیچی!
برای لحظه ای سکوت کرد و همون طور که ایستاده بود، خیره نگاهم کرد و بعد تو یه حرکت پیش بند رو از دستم گرفت و روی کابینت گذاشت و جدی و کوتاه گفت:
-دنبالم بیا.
جلو تر از من آشپزخونه، بیرون رفت. منم با قدم ها تند به دنبالش رفتم؛ اما وقتی وارد پذیرایی شدیم، مامان با دیدنمون گفت:
-شستین ظرفا رو؟ خدا خیرتون بده بشینین یه چایی بریزم دور هم بخوریم.
پرهام برگشت و نگاه کوتاهی بهم انداخت و دوباره رو به مامان کرد و با تمسخری که تو کلامش بود، گفت:
-دختر کوچولوتون کلافه است میریم تو حیاط، هوا به کله اش بخوره... مادر، شما دست به ظرفا نزن! میام خودم میشورمشون.
مامان که متوجه لحن بد پرهام شده بود، با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
-تو این چند روز، یه چیزیت شده نمیگی! چت شده؟
سرم رو پایین انداختم و با صدای ضعیفی گفتم:
-هیچی، فقط بی حوصله ام.
-میخوای دکتر بریم؟
نگاهش کردم و کوتاه گفتم:
-نه.
چیزه دیگه ای نگفت و فقط نگاهم کرد. پرهام به حیاط رفت و منم دنبالش رفتم. روی دومین پله از راه پله ی منتهی به خونه ام نشست و دست هاش رو به زانوهاش تکیه داد و متفکر نگاهم کرد و گفت:
-بگو چته؟
دستم رو به کمرم زدم و خونسرد گفتم:
-گفتم که هیچی!
-خب همون هیچی چیه؟ بگو میشنوم.
خیره خیره نگاهش کردم و بی حوصله لبم رو ورچیدم و شونه ای بالا انداختم که بلند شد و رو به روم ایستاد و گفت:
-میدونم به خاطر اون شب ناراحتی؛ اما نمیتونم درک کنم از چی اون شب ناراحت شدی! من زیاد بهت گیر ندادم و گفتم دلت نشکنه؛ ولی شهرزاد! ما با خانواده ی بهنام رفت و آمد داریم... آدمای خیلی درستی هستن و باید بگم رفتار اون شبت اصلا درست نبود! هم من هم مامان رو خجالت زده کردی.
مکثی کرد و دستی به پیشونیش کشید.
-من نمیفهمم چه لزومی داشت بهشون بگی عزاداری؟ بهنام میگفت مامانش کلی سین جینش کرده، مگه چی شده که شهرزاد میگه عزادارم! اونا جریان اصلی تو رو نمیدونن... یعنی هنوز بهشون نگفتیم. بهنام یه چیزایی سر هم کرده براشون؛ اما نمیدونن تو چه موقعیتی بودی که با من رو به رو شدی، از مرگ بابک خبر ندارن، از اختلاف تو با خانواده عمه ات چیزی نمیدونن... اونا نمیدونن مادر و پدری که بزرگت کردن کی مردن و چیشد که مردن! حتی بهنام برای این که ما ناراحت نشیم، کلی با خانوادش حرف زده که مبادا میریم اون جا، حرف از روزای قدیم و ماجرای سر راه گذاشتن تو رو، وارد بحث کنن! گفته بهشون یه تبریک بگیم و تمام.
یه باره سکوت کرد و نفس گرفت. تو تمام این مدت یه تیک حرف زد و صداش رو بالا نبرد؛ اما تحکم تو کلامش باعث شده بود، لام تا کام حرف نزنم و فقط نگاهش کنم.
آخرین ویرایش: