در رو با عجله باز کردم کیفم رو گرفتم روی سرم تا خیس نشم رفتم داخل خونه عمو ناصر یه خونه حیاط دار قدیمی بود..پر از گل و گیاه که همش رو خودش و زن عمو تو دوران جوانی پرورش داده بودن و هنوز خیلی خوب از درختا و گلدونایی که تو حیاطشون بود نگه داری میکردن..زن عمو رو دیدم که روی ایوان ایستاده و بارون رو تماشا میکنه رفتم سمتش با لبخند گفتم
-سلام زن عمو..
برگشت سمتم با لبخند شیرینش گفت
-سلام عزیزم خوبی؟؟ خسته نباشی!!
گونش رو ماچ کردم
-مرسی خوبم..
نفس عمیقی کشیدم بوی غذاش که به بینیم خورد دلم ضعف رفت
-وای دارم از گشنگی تلف میشم
برخاست با مهربونی گفت
-تا تو و اون شازده..
اشاره کرد به بهداد که داشت ماشینش رو داخل میاورد
-لباستون رو عوض کنید و یه آبی به صورتتون بزنید من سفره رو میچینم..
ازش تشکر کردم رفتیم داخل..راهم رو کج کردم سمت اتاق بنفشه که حالا متعلق به من شده بود..لباسم تعویض کردم..شالم رو پوشیدم بعدم رفتم سمت روشویی تا صورتمو آب بزنم..بهداد رو دیدم که داشت صورت و دستاش رو با حوله کوچک خردلی رنگی خشک میکرد سرک کشید سمت آشپزخونه بعدم پچ پچ کنان گفت
-بزار تنها بشین بعد بهش بگو جریان رو خب؟؟!
سرمو تکون دادم
-باشه ولی بهداد گفته باشم جواب بله رو گرفتی یه شیرینی درست حسابی میخوام..
چشمای سبز رنگش برق زدن سرش رو تکون داد
-چشم صد البته..
با هم رفتیم پیش زن عمو و کمک کردیم سفره رو چیدیم..چندی بعد صدای زنگ اومد..بهداد رفت دکمه ایفن رو زد بعد از یه مدت کوتاه عمو ناصر با چهره خسته ای وارد شد...
-سلام عمو
نگاهم کرد و لبخند زد
-سلام دخترم..
عمو رو تونستم با تلاش فراوان نرم کنم دیگه از اون آدمی که چند ماه پیش دست روی من بلند کرد خبری نبود..خب منم شیوه خودم رو داشتم هر روز که از دفترش میومد میرفتم کلی خسته نباشید میگفتم..براش شربت و آبمیوه میبردم..وقتی خیلی خسته بود ماساژش میدادم اونقدر به قول بهداد خودشیرینی کردم تا عمو نرم شد و دست از تحریمم برداشت البته فقط اندکی اونم اینکه اجازه صادر شد تنهایی تا مدرسه برم و برگردم و هنوزم اجازه نمیداد تنهایی جایی برم حتما باید بهداد یا بنفشه همراهم میبودن..ولی من دلنازم اجازه اونم ازش میگیرم..بعد از ناهار مشغول شستن ظرفا بودم که زن عمو اومد داخل آشپزخونه..خواست چیزی برداره..رفت سمت جعبه دارو ها و یه پماد در آورد
-زن عمو خدایی نکرد جاییتون درد میکنه؟؟!
-نه گلم عموت پاهاش یکم درد میکنه میخوام از این بزنم پاهاش رو ماساژ بدم بهتر بشه..
سرمو تکون دادم صدام رو آوردم پایین درحالی که لیوانی رو کفی میکردم گفتم
-زن عمو کارتون رو که تموم کردین بیایین اتاقم باهاتون حرف دارم..
-باشه عزیزم..
بعدم رفت بیرون..منم بعد از شستن ظرفا رفتم سمت اتاقم..نگاهی به هال انداختم..عمو پاهاش رو دراز کرده بود و زن عمو داشت براش ماساژ میداد..به دیدن این تصویر لبخند زدم رفتم به چند ماه پیش و اون شب که پاهام درد میکردن و دادمهر برام ماساژ داد حکم مسکن رو داشت ، انگار دستاش مرهم بودن روی دردم..دل از اونا کندم خودم رو انداختم توی اتاقم بازم اون تصویر جلو چشمام بود..اشکام سرازیر شدن..سعی میکردم جلو خودمو بگیرم ولی نمیتونستم دلم براش تنگ شده بود برای چشماش ، اخماش برای همه چیزش..اینکه چپ و راست ازم ایراد بگیره..سرمو توی بالش فرو کردم که هق هقم بیرون نره..اگه بهداد میدید میفهمید چه دردمه خیلی وقت بود که میدونست..اون موقع که هنوز تحریم بودم..حتی سیم کارتمو عمو در آورد شکست..حالم خیلی بد بود از اینکه دیگه نمیتونم برگردم به عمارت همون عمارتی که من توش مزه عشقو چشیدم.."بهداد مدام مثل یه برادر کنارم بود و منو دلداری میداد وقتی حالت هام رو دید میگفت
-نازی این چشما یه چیزی رو داره فریاد میزنه..اونو ازم پنهون نکن..
چقدر خوب بود که کنارمه وقتی اینو گفت دیگه نتونستم تحمل کنم همه چیزو بهش گفتم اونم فقط گوش داد بعدم فقط یک کلمه گفت
-میفهممت!!
سرمو به چپ و راست تکون دادم
-نه نمیفهمی عاشق نیستی که بفهمی..
با چشمای غمگینی گفت
-از کجا میدونی نیستم؟؟
با چشمای اشکی سوالی نگاهش کردم...اونم راز دلش رو برام گفت..از مهسا گفت اینکه دختر دوست زن عموِ و از نوجوانی عاشقش شده اول فکر میکرد یه حس زود گذره اون دورانه ولی هر چه بزرگتر شد حسش قوی تر خودش رو نشون داد ولی بهداد هرچه شیطون بود و سر به سر همه حتی خود مهسا که من چندباری اون رو همراه مادرش دیده بودم اومده بود اینجا میگذاشت توی بیان حسش خیلی خجالتی و کم رو بود...گاهی واقعا از لوده بازیاش جلو مهسا حرصم میگرفت..در میومد به دختری که عاشقشه میگفت
-چطوری مسی؟؟!!از اینورا راه گم کردی..
دختر بیچاره صد بار جلوی ما سرخ و سفید میشد و چیزی نمیگفت..به خودم که اومدم دیدم نشستم دارم حرص کارای بهداد رو میخورم..رفتم بیرون آب زدم به صورتم تا سرخی چشمام و التهاب صورتم بخوابه اگه زن عمو میدی باز فکر میکرد دارم غصه رفتار عمو رو میخورم و کلی ناراحت میشد..بعد از آب زدن به صورتم رفتم اتاقم چندی بعد در زده شد و زن عمو ویدا اومد داخل.. کنارم روی تخت نشست زن عمو معلم باز نشسته بود اون باعث شد من توی مدرسه استخدام بشم منو به یکی از دوستاش که مدیر همون مدرسه ای بود که من و بنفشه توش کار میکردیم معرفی کرد و ازش خواست بهم کمک کنه اونم گفت که مشاورشون بازنشست شده و به یه نیرو جدید نیاز داریم و اینطوری و با کمک اون و تلاش خودم برای راضی کردن عموناصر پام به اونجا باز شد..با لبخند گفت
-خب گلم با من کار داشتی؟؟!
همش تو این فکر بودم چطور شروع کنم یکم مِن مِن کردم
-راستش درمورد بهداد میخوام باهاتون صحبت کنم..
ابروهای نازکش رفتن بالا
-بهداد؟؟!!چیزی شده؟؟!!
لبخند زدم
-خیره انشالله..
چشماش برق زدن
-انشالله..
-مثل اینکه از یه نفر خوشش اومده...
با کنجکاوی و شوق گفت
-خب کی؟؟!!
-مهسا..دختر منیژه خانم..
با تعجب نگاهم کرد..
-مطمئنی؟؟!!
-اره خودش گفت..
-از دست این پسر..این همه مهسای بیچاره رو حرص میده هر دفعه ، بعد نگو آقا خاطرخواهش شده..
ریز ریز خندیدم..
- اگر با من نبودش هیچ میلی چرا جام مرابشکست لیلی..
زن عمو زد زیر خنده با کف دست ضربه ارومی به پشتم زد
-حالا پسر من لیلی شده؟؟!!
-خودش زد اون دفعه ظرفی که مهسا توش آش آورده بود رو شکست..
سرش رو تکون داد
-بیچاره مهسا نزدیک بود گریه کنه..
-این بهداد عشق و عاشقیشم مسخره بازیه..
زن عمو چشماش برق میزدن همینطور که قربون صدقه پسر دیوونش میرفت از اتاق خارج شد مطمئن بودم رفته سراغ بهداد...چندی بعد صدای خنده عموناصر و صدای داد بهداد که میگفت
-خاک بر سرت نازی با این گفتنت..
یکی شد..منم توی اتاق فقط بهش میخندیدم "آخه پسرم اینقدر خجالتی و پاستوریزه؟؟!!"ماهان با اون کم روییش خودش به خانوادش گفت کیو دوست داره ولی بهداد..اصلا نمیشه از کاراش سردربیاره آدم عجب اعجوبه ایه برای خودش و اطرافیانش..
***
چند روزی از اون ماجرا و گذشت حالا امشب عمواینا قرار بود برن خاستگاری..زن عمو همون روز زنگ زد به منیژه خانم و بهش گفت و اونا هم فرداش زنگ زدن و اجازه داد آخربرای امشب قرار خاستگاری رو گذاشتن..اونقدر بعد ازظهر بنفشه منو توی بازار چرخوند برای یه لباس که دیگه همراهشون نشدم ترجیح دادم خونه بمونم..از صبح یک دقیقه هم استراحت نکردم اصلا حوصله چنین مراسمایی رو هم نداشتم..بهداد کلی بدوبیراه بارم کرد که چرا همراهشون نمیرم.. تا اینکه با چشم غره عمو ساکت شد..دستام رو قفل کرده بودم پشت سرم و به سقف اتاق زل زدم..بازم رفتم به گذشته به روزی که بهداد رو التماس کردم بزاره با ساره تماس بگیرم و حال دادمهر رو بپرسم..تمام مدت آروم و قرار نداشتم وقتی چهره بی رمق و رنگ پریدش نمیزاشت یه خواب آروم داشته باشم اونقدر گریه و التماس کردم تا بالاخره راضی شد یه سیم کارت برام گیر بیاره بعدم خاموشش کنیم"گوشی رو توی دستام که از هیجان سرد شده بودن و میلرزیدن گرفتم با چشمای به اشک نشسته بین مخاطبایی که توی گوشی قدیمیم ثبت شده بودن میگشتم با دیدن شماره ساره هیجانم صدبرابر شد آب دهانم رو قورت دادم صفحه گوشی رو لمس کردم..بهداد رو به روم نشسته بود و با اخم نگاهم میکرد..چند بوق خورد بعدم صدای جدی ساره توی گوشم پیچید
-بفرمایید!!
تبش قلبم غیر قابل کنترل بود آب دهنم رو با صدا قورت دادم وقتی صدای نشنید گفت
-الو؟؟!!مگه کری؟؟!حرف نزنی قطع میکنم..
نفس گرفتم بین کلامش گفتم
-ساره..
از اون سمت هیچ صدایی نمیومد تا اینکه صدای پر هیجانش پیچید
-نازی خودتی؟؟!!دختر معلومه کجایی...ما اینجا همه نگرانت بودیم...الو نازی چرا حرف نمیزنی؟؟!!
لبم رو گاز گرفتم..اگه عمو میفهمید خونم حلال بود
-ساره..زیاد نمیتونم حرف بزنم..
-چی میگی؟؟!!کجایی؟؟!!
-فقط بگو حال دادمهر خوبه؟؟!!
-احمق جون میگم کجایی هان؟؟!
داشت داد میزد
-خواهش میکنم فقط بگو حالش خوبه..
چندلحظه صدایی ازش نیومد داشتم از نگرانی پس می افتادم این سکوت یعنی چی؟!
-ساره؟؟!!
-آره حالش خوبه..دو روز بعد از رفتنت به هوش اومد..
چشمام رو بستم زیرلب خدارو شکر کردم..همون موقع بهداد گوشی رو از دستم گرفت تا به خودم بیام تماس رو قطع کرد..
-دختره احمق اگه بابا بفهمه بازم باید حبس بشی تو خونه چرا نمیفهمی؟؟!!!!
زانوهام رو توی شکمم جمع کردم..سرم رو گذاشتم روشون متوجه حرفش نشدم فقط خدارو شکر میکردم که حالش خوبه..چند لحظه بعد با صدای بسته شدن در به خودم اومدم..بهداد از اتاق رفته بود..."از فکر بیرون اومدم..گوشیم داشت زنگ میخورد به صفحش نگاه کردم"مانی"با شوق پاسخ دادم
-سلام بر رفیق بی معرفتم
مانی-خفه الاغ جان بی معرفت تویی..سلام..
خندیدم
-شوهر کردی هنوز آدم نشدی؟!
با ناز گفت
-نخیر مگه فرشته ها آدم میشن؟؟!
-کمتر نوشابه واسه خودت باز کن عزیزم..
-من باز نمیکنم..مهرادم میگه تو فرشته ای..
ادای عق زدن در آوردم
-چاییدی هانی..شوهرت سرت هوو آورده اسمشم فرشتس
جیغ زد
-دستم بهت برسه خونت حلاله..
-چرا من؟؟!!شوهرت رو بکش!!
با صدای لوسی رو به کسی گفت
-مهرادم...ببین میگه سرم هوو آوردی..
مهراد صداش اومد
-عزیزم چشم نداره خوشبختیمون رو ببینه..
نیشخند زدم گفتم
-بزارش رو اسپیکر
-گذاشتم بگو..
با صدای حرصی گفتم
-داشتیم استااااد؟؟؟!!!
صدای خندشون قاطی شد..منم از اینور میخندیدم..
-چرا که نه..من خانمم رو ول کنم بگم تو راست میگی؟؟!!اونوقت دودمانم رفته هوا..
من-آفرین..خوشم میاد خوب مانی زلیلی!!
مانی-خفه گلم..
-البته این نسبت دو نفرست...
کمی دیگه باهاش صحبت کردم و جریان خاستگاری بهداد رو هم بهش گفتم دقیقا بعد از یک ساعت قطع کرد..گوشی رو که قطع کردم با تأسف گفتم"بیچاره مهراد هرچی درمیاره باید بده به پول قبض موبایل مانی!"ولی هرچی که بود زندگی عاشقانه ای برای خودشون درست کرده بودن گرچه هر زندگی ای سختی ها و مشکلات خودش رو هم داشت.... دیگه داشت از خستگی خوابم میگرفت برخاستم رفتم مسواک زدم بعد هم گرفتم خوابیدم..
-سلام زن عمو..
برگشت سمتم با لبخند شیرینش گفت
-سلام عزیزم خوبی؟؟ خسته نباشی!!
گونش رو ماچ کردم
-مرسی خوبم..
نفس عمیقی کشیدم بوی غذاش که به بینیم خورد دلم ضعف رفت
-وای دارم از گشنگی تلف میشم
برخاست با مهربونی گفت
-تا تو و اون شازده..
اشاره کرد به بهداد که داشت ماشینش رو داخل میاورد
-لباستون رو عوض کنید و یه آبی به صورتتون بزنید من سفره رو میچینم..
ازش تشکر کردم رفتیم داخل..راهم رو کج کردم سمت اتاق بنفشه که حالا متعلق به من شده بود..لباسم تعویض کردم..شالم رو پوشیدم بعدم رفتم سمت روشویی تا صورتمو آب بزنم..بهداد رو دیدم که داشت صورت و دستاش رو با حوله کوچک خردلی رنگی خشک میکرد سرک کشید سمت آشپزخونه بعدم پچ پچ کنان گفت
-بزار تنها بشین بعد بهش بگو جریان رو خب؟؟!
سرمو تکون دادم
-باشه ولی بهداد گفته باشم جواب بله رو گرفتی یه شیرینی درست حسابی میخوام..
چشمای سبز رنگش برق زدن سرش رو تکون داد
-چشم صد البته..
با هم رفتیم پیش زن عمو و کمک کردیم سفره رو چیدیم..چندی بعد صدای زنگ اومد..بهداد رفت دکمه ایفن رو زد بعد از یه مدت کوتاه عمو ناصر با چهره خسته ای وارد شد...
-سلام عمو
نگاهم کرد و لبخند زد
-سلام دخترم..
عمو رو تونستم با تلاش فراوان نرم کنم دیگه از اون آدمی که چند ماه پیش دست روی من بلند کرد خبری نبود..خب منم شیوه خودم رو داشتم هر روز که از دفترش میومد میرفتم کلی خسته نباشید میگفتم..براش شربت و آبمیوه میبردم..وقتی خیلی خسته بود ماساژش میدادم اونقدر به قول بهداد خودشیرینی کردم تا عمو نرم شد و دست از تحریمم برداشت البته فقط اندکی اونم اینکه اجازه صادر شد تنهایی تا مدرسه برم و برگردم و هنوزم اجازه نمیداد تنهایی جایی برم حتما باید بهداد یا بنفشه همراهم میبودن..ولی من دلنازم اجازه اونم ازش میگیرم..بعد از ناهار مشغول شستن ظرفا بودم که زن عمو اومد داخل آشپزخونه..خواست چیزی برداره..رفت سمت جعبه دارو ها و یه پماد در آورد
-زن عمو خدایی نکرد جاییتون درد میکنه؟؟!
-نه گلم عموت پاهاش یکم درد میکنه میخوام از این بزنم پاهاش رو ماساژ بدم بهتر بشه..
سرمو تکون دادم صدام رو آوردم پایین درحالی که لیوانی رو کفی میکردم گفتم
-زن عمو کارتون رو که تموم کردین بیایین اتاقم باهاتون حرف دارم..
-باشه عزیزم..
بعدم رفت بیرون..منم بعد از شستن ظرفا رفتم سمت اتاقم..نگاهی به هال انداختم..عمو پاهاش رو دراز کرده بود و زن عمو داشت براش ماساژ میداد..به دیدن این تصویر لبخند زدم رفتم به چند ماه پیش و اون شب که پاهام درد میکردن و دادمهر برام ماساژ داد حکم مسکن رو داشت ، انگار دستاش مرهم بودن روی دردم..دل از اونا کندم خودم رو انداختم توی اتاقم بازم اون تصویر جلو چشمام بود..اشکام سرازیر شدن..سعی میکردم جلو خودمو بگیرم ولی نمیتونستم دلم براش تنگ شده بود برای چشماش ، اخماش برای همه چیزش..اینکه چپ و راست ازم ایراد بگیره..سرمو توی بالش فرو کردم که هق هقم بیرون نره..اگه بهداد میدید میفهمید چه دردمه خیلی وقت بود که میدونست..اون موقع که هنوز تحریم بودم..حتی سیم کارتمو عمو در آورد شکست..حالم خیلی بد بود از اینکه دیگه نمیتونم برگردم به عمارت همون عمارتی که من توش مزه عشقو چشیدم.."بهداد مدام مثل یه برادر کنارم بود و منو دلداری میداد وقتی حالت هام رو دید میگفت
-نازی این چشما یه چیزی رو داره فریاد میزنه..اونو ازم پنهون نکن..
چقدر خوب بود که کنارمه وقتی اینو گفت دیگه نتونستم تحمل کنم همه چیزو بهش گفتم اونم فقط گوش داد بعدم فقط یک کلمه گفت
-میفهممت!!
سرمو به چپ و راست تکون دادم
-نه نمیفهمی عاشق نیستی که بفهمی..
با چشمای غمگینی گفت
-از کجا میدونی نیستم؟؟
با چشمای اشکی سوالی نگاهش کردم...اونم راز دلش رو برام گفت..از مهسا گفت اینکه دختر دوست زن عموِ و از نوجوانی عاشقش شده اول فکر میکرد یه حس زود گذره اون دورانه ولی هر چه بزرگتر شد حسش قوی تر خودش رو نشون داد ولی بهداد هرچه شیطون بود و سر به سر همه حتی خود مهسا که من چندباری اون رو همراه مادرش دیده بودم اومده بود اینجا میگذاشت توی بیان حسش خیلی خجالتی و کم رو بود...گاهی واقعا از لوده بازیاش جلو مهسا حرصم میگرفت..در میومد به دختری که عاشقشه میگفت
-چطوری مسی؟؟!!از اینورا راه گم کردی..
دختر بیچاره صد بار جلوی ما سرخ و سفید میشد و چیزی نمیگفت..به خودم که اومدم دیدم نشستم دارم حرص کارای بهداد رو میخورم..رفتم بیرون آب زدم به صورتم تا سرخی چشمام و التهاب صورتم بخوابه اگه زن عمو میدی باز فکر میکرد دارم غصه رفتار عمو رو میخورم و کلی ناراحت میشد..بعد از آب زدن به صورتم رفتم اتاقم چندی بعد در زده شد و زن عمو ویدا اومد داخل.. کنارم روی تخت نشست زن عمو معلم باز نشسته بود اون باعث شد من توی مدرسه استخدام بشم منو به یکی از دوستاش که مدیر همون مدرسه ای بود که من و بنفشه توش کار میکردیم معرفی کرد و ازش خواست بهم کمک کنه اونم گفت که مشاورشون بازنشست شده و به یه نیرو جدید نیاز داریم و اینطوری و با کمک اون و تلاش خودم برای راضی کردن عموناصر پام به اونجا باز شد..با لبخند گفت
-خب گلم با من کار داشتی؟؟!
همش تو این فکر بودم چطور شروع کنم یکم مِن مِن کردم
-راستش درمورد بهداد میخوام باهاتون صحبت کنم..
ابروهای نازکش رفتن بالا
-بهداد؟؟!!چیزی شده؟؟!!
لبخند زدم
-خیره انشالله..
چشماش برق زدن
-انشالله..
-مثل اینکه از یه نفر خوشش اومده...
با کنجکاوی و شوق گفت
-خب کی؟؟!!
-مهسا..دختر منیژه خانم..
با تعجب نگاهم کرد..
-مطمئنی؟؟!!
-اره خودش گفت..
-از دست این پسر..این همه مهسای بیچاره رو حرص میده هر دفعه ، بعد نگو آقا خاطرخواهش شده..
ریز ریز خندیدم..
- اگر با من نبودش هیچ میلی چرا جام مرابشکست لیلی..
زن عمو زد زیر خنده با کف دست ضربه ارومی به پشتم زد
-حالا پسر من لیلی شده؟؟!!
-خودش زد اون دفعه ظرفی که مهسا توش آش آورده بود رو شکست..
سرش رو تکون داد
-بیچاره مهسا نزدیک بود گریه کنه..
-این بهداد عشق و عاشقیشم مسخره بازیه..
زن عمو چشماش برق میزدن همینطور که قربون صدقه پسر دیوونش میرفت از اتاق خارج شد مطمئن بودم رفته سراغ بهداد...چندی بعد صدای خنده عموناصر و صدای داد بهداد که میگفت
-خاک بر سرت نازی با این گفتنت..
یکی شد..منم توی اتاق فقط بهش میخندیدم "آخه پسرم اینقدر خجالتی و پاستوریزه؟؟!!"ماهان با اون کم روییش خودش به خانوادش گفت کیو دوست داره ولی بهداد..اصلا نمیشه از کاراش سردربیاره آدم عجب اعجوبه ایه برای خودش و اطرافیانش..
***
چند روزی از اون ماجرا و گذشت حالا امشب عمواینا قرار بود برن خاستگاری..زن عمو همون روز زنگ زد به منیژه خانم و بهش گفت و اونا هم فرداش زنگ زدن و اجازه داد آخربرای امشب قرار خاستگاری رو گذاشتن..اونقدر بعد ازظهر بنفشه منو توی بازار چرخوند برای یه لباس که دیگه همراهشون نشدم ترجیح دادم خونه بمونم..از صبح یک دقیقه هم استراحت نکردم اصلا حوصله چنین مراسمایی رو هم نداشتم..بهداد کلی بدوبیراه بارم کرد که چرا همراهشون نمیرم.. تا اینکه با چشم غره عمو ساکت شد..دستام رو قفل کرده بودم پشت سرم و به سقف اتاق زل زدم..بازم رفتم به گذشته به روزی که بهداد رو التماس کردم بزاره با ساره تماس بگیرم و حال دادمهر رو بپرسم..تمام مدت آروم و قرار نداشتم وقتی چهره بی رمق و رنگ پریدش نمیزاشت یه خواب آروم داشته باشم اونقدر گریه و التماس کردم تا بالاخره راضی شد یه سیم کارت برام گیر بیاره بعدم خاموشش کنیم"گوشی رو توی دستام که از هیجان سرد شده بودن و میلرزیدن گرفتم با چشمای به اشک نشسته بین مخاطبایی که توی گوشی قدیمیم ثبت شده بودن میگشتم با دیدن شماره ساره هیجانم صدبرابر شد آب دهانم رو قورت دادم صفحه گوشی رو لمس کردم..بهداد رو به روم نشسته بود و با اخم نگاهم میکرد..چند بوق خورد بعدم صدای جدی ساره توی گوشم پیچید
-بفرمایید!!
تبش قلبم غیر قابل کنترل بود آب دهنم رو با صدا قورت دادم وقتی صدای نشنید گفت
-الو؟؟!!مگه کری؟؟!حرف نزنی قطع میکنم..
نفس گرفتم بین کلامش گفتم
-ساره..
از اون سمت هیچ صدایی نمیومد تا اینکه صدای پر هیجانش پیچید
-نازی خودتی؟؟!!دختر معلومه کجایی...ما اینجا همه نگرانت بودیم...الو نازی چرا حرف نمیزنی؟؟!!
لبم رو گاز گرفتم..اگه عمو میفهمید خونم حلال بود
-ساره..زیاد نمیتونم حرف بزنم..
-چی میگی؟؟!!کجایی؟؟!!
-فقط بگو حال دادمهر خوبه؟؟!!
-احمق جون میگم کجایی هان؟؟!
داشت داد میزد
-خواهش میکنم فقط بگو حالش خوبه..
چندلحظه صدایی ازش نیومد داشتم از نگرانی پس می افتادم این سکوت یعنی چی؟!
-ساره؟؟!!
-آره حالش خوبه..دو روز بعد از رفتنت به هوش اومد..
چشمام رو بستم زیرلب خدارو شکر کردم..همون موقع بهداد گوشی رو از دستم گرفت تا به خودم بیام تماس رو قطع کرد..
-دختره احمق اگه بابا بفهمه بازم باید حبس بشی تو خونه چرا نمیفهمی؟؟!!!!
زانوهام رو توی شکمم جمع کردم..سرم رو گذاشتم روشون متوجه حرفش نشدم فقط خدارو شکر میکردم که حالش خوبه..چند لحظه بعد با صدای بسته شدن در به خودم اومدم..بهداد از اتاق رفته بود..."از فکر بیرون اومدم..گوشیم داشت زنگ میخورد به صفحش نگاه کردم"مانی"با شوق پاسخ دادم
-سلام بر رفیق بی معرفتم
مانی-خفه الاغ جان بی معرفت تویی..سلام..
خندیدم
-شوهر کردی هنوز آدم نشدی؟!
با ناز گفت
-نخیر مگه فرشته ها آدم میشن؟؟!
-کمتر نوشابه واسه خودت باز کن عزیزم..
-من باز نمیکنم..مهرادم میگه تو فرشته ای..
ادای عق زدن در آوردم
-چاییدی هانی..شوهرت سرت هوو آورده اسمشم فرشتس
جیغ زد
-دستم بهت برسه خونت حلاله..
-چرا من؟؟!!شوهرت رو بکش!!
با صدای لوسی رو به کسی گفت
-مهرادم...ببین میگه سرم هوو آوردی..
مهراد صداش اومد
-عزیزم چشم نداره خوشبختیمون رو ببینه..
نیشخند زدم گفتم
-بزارش رو اسپیکر
-گذاشتم بگو..
با صدای حرصی گفتم
-داشتیم استااااد؟؟؟!!!
صدای خندشون قاطی شد..منم از اینور میخندیدم..
-چرا که نه..من خانمم رو ول کنم بگم تو راست میگی؟؟!!اونوقت دودمانم رفته هوا..
من-آفرین..خوشم میاد خوب مانی زلیلی!!
مانی-خفه گلم..
-البته این نسبت دو نفرست...
کمی دیگه باهاش صحبت کردم و جریان خاستگاری بهداد رو هم بهش گفتم دقیقا بعد از یک ساعت قطع کرد..گوشی رو که قطع کردم با تأسف گفتم"بیچاره مهراد هرچی درمیاره باید بده به پول قبض موبایل مانی!"ولی هرچی که بود زندگی عاشقانه ای برای خودشون درست کرده بودن گرچه هر زندگی ای سختی ها و مشکلات خودش رو هم داشت.... دیگه داشت از خستگی خوابم میگرفت برخاستم رفتم مسواک زدم بعد هم گرفتم خوابیدم..
دانلود رمان های عاشقانه