کامل شده رمان زندگی دلناز | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
در رو با عجله باز کردم کیفم رو گرفتم روی سرم تا خیس نشم رفتم داخل خونه عمو ناصر یه خونه حیاط دار قدیمی بود..پر از گل و گیاه که همش رو خودش و زن عمو تو دوران جوانی پرورش داده بودن و هنوز خیلی خوب از درختا و گلدونایی که تو حیاطشون بود نگه داری میکردن..زن عمو رو دیدم که روی ایوان ایستاده و بارون رو تماشا میکنه رفتم سمتش با لبخند گفتم
-سلام زن عمو..
برگشت سمتم با لبخند شیرینش گفت
-سلام عزیزم خوبی؟؟ خسته نباشی!!
گونش رو ماچ کردم
-مرسی خوبم..
نفس عمیقی کشیدم بوی غذاش که به بینیم خورد دلم ضعف رفت
-وای دارم از گشنگی تلف میشم
برخاست با مهربونی گفت
-تا تو و اون شازده..
اشاره کرد به بهداد که داشت ماشینش رو داخل میاورد
-لباستون رو عوض کنید و یه آبی به صورتتون بزنید من سفره رو میچینم..
ازش تشکر کردم رفتیم داخل..راهم رو کج کردم سمت اتاق بنفشه که حالا متعلق به من شده بود..لباسم تعویض کردم..شالم رو پوشیدم بعدم رفتم سمت روشویی تا صورتمو آب بزنم..بهداد رو دیدم که داشت صورت و دستاش رو با حوله کوچک خردلی رنگی خشک میکرد سرک کشید سمت آشپزخونه بعدم پچ پچ کنان گفت
-بزار تنها بشین بعد بهش بگو جریان رو خب؟؟!
سرمو تکون دادم
-باشه ولی بهداد گفته باشم جواب بله رو گرفتی یه شیرینی درست حسابی میخوام..
چشمای سبز رنگش برق زدن سرش رو تکون داد
-چشم صد البته..
با هم رفتیم پیش زن عمو و کمک کردیم سفره رو چیدیم..چندی بعد صدای زنگ اومد..بهداد رفت دکمه ایفن رو زد بعد از یه مدت کوتاه عمو ناصر با چهره خسته ای وارد شد...
-سلام عمو
نگاهم کرد و لبخند زد
-سلام دخترم..
عمو رو تونستم با تلاش فراوان نرم کنم دیگه از اون آدمی که چند ماه پیش دست روی من بلند کرد خبری نبود..خب منم شیوه خودم رو داشتم هر روز که از دفترش میومد میرفتم کلی خسته نباشید میگفتم..براش شربت و آبمیوه میبردم..وقتی خیلی خسته بود ماساژش میدادم اونقدر به قول بهداد خودشیرینی کردم تا عمو نرم شد و دست از تحریمم برداشت البته فقط اندکی اونم اینکه اجازه صادر شد تنهایی تا مدرسه برم و برگردم و هنوزم اجازه نمیداد تنهایی جایی برم حتما باید بهداد یا بنفشه همراهم میبودن..ولی من دلنازم اجازه اونم ازش میگیرم..بعد از ناهار مشغول شستن ظرفا بودم که زن عمو اومد داخل آشپزخونه..خواست چیزی برداره..رفت سمت جعبه دارو ها و یه پماد در آورد
-زن عمو خدایی نکرد جاییتون درد میکنه؟؟!
-نه گلم عموت پاهاش یکم درد میکنه میخوام از این بزنم پاهاش رو ماساژ بدم بهتر بشه..
سرمو تکون دادم صدام رو آوردم پایین درحالی که لیوانی رو کفی میکردم گفتم
-زن عمو کارتون رو که تموم کردین بیایین اتاقم باهاتون حرف دارم..
-باشه عزیزم..
بعدم رفت بیرون..منم بعد از شستن ظرفا رفتم سمت اتاقم..نگاهی به هال انداختم..عمو پاهاش رو دراز کرده بود و زن عمو داشت براش ماساژ میداد..به دیدن این تصویر لبخند زدم رفتم به چند ماه پیش و اون شب که پاهام درد میکردن و دادمهر برام ماساژ داد حکم مسکن رو داشت ، انگار دستاش مرهم بودن روی دردم..دل از اونا کندم خودم رو انداختم توی اتاقم بازم اون تصویر جلو چشمام بود..اشکام سرازیر شدن..سعی میکردم جلو خودمو بگیرم ولی نمیتونستم دلم براش تنگ شده بود برای چشماش ، اخماش برای همه چیزش..اینکه چپ و راست ازم ایراد بگیره..سرمو توی بالش فرو کردم که هق هقم بیرون نره..اگه بهداد میدید میفهمید چه دردمه خیلی وقت بود که میدونست..اون موقع که هنوز تحریم بودم..حتی سیم کارتمو عمو در آورد شکست..حالم خیلی بد بود از اینکه دیگه نمیتونم برگردم به عمارت همون عمارتی که من توش مزه عشقو چشیدم.."بهداد مدام مثل یه برادر کنارم بود و منو دلداری میداد وقتی حالت هام رو دید میگفت
-نازی این چشما یه چیزی رو داره فریاد میزنه..اونو ازم پنهون نکن..
چقدر خوب بود که کنارمه وقتی اینو گفت دیگه نتونستم تحمل کنم همه چیزو بهش گفتم اونم فقط گوش داد بعدم فقط یک کلمه گفت
-میفهممت!!
سرمو به چپ و راست تکون دادم
-نه نمیفهمی عاشق نیستی که بفهمی..
با چشمای غمگینی گفت
-از کجا میدونی نیستم؟؟
با چشمای اشکی سوالی نگاهش کردم...اونم راز دلش رو برام گفت..از مهسا گفت اینکه دختر دوست زن عموِ و از نوجوانی عاشقش شده اول فکر میکرد یه حس زود گذره اون دورانه ولی هر چه بزرگتر شد حسش قوی تر خودش رو نشون داد ولی بهداد هرچه شیطون بود و سر به سر همه حتی خود مهسا که من چندباری اون رو همراه مادرش دیده بودم اومده بود اینجا میگذاشت توی بیان حسش خیلی خجالتی و کم رو بود...گاهی واقعا از لوده بازیاش جلو مهسا حرصم میگرفت..در میومد به دختری که عاشقشه میگفت
-چطوری مسی؟؟!!از اینورا راه گم کردی..
دختر بیچاره صد بار جلوی ما سرخ و سفید میشد و چیزی نمیگفت..به خودم که اومدم دیدم نشستم دارم حرص کارای بهداد رو میخورم..رفتم بیرون آب زدم به صورتم تا سرخی چشمام و التهاب صورتم بخوابه اگه زن عمو میدی باز فکر میکرد دارم غصه رفتار عمو رو میخورم و کلی ناراحت میشد..بعد از آب زدن به صورتم رفتم اتاقم چندی بعد در زده شد و زن عمو ویدا اومد داخل.. کنارم روی تخت نشست زن عمو معلم باز نشسته بود اون باعث شد من توی مدرسه استخدام بشم منو به یکی از دوستاش که مدیر همون مدرسه ای بود که من و بنفشه توش کار میکردیم معرفی کرد و ازش خواست بهم کمک کنه اونم گفت که مشاورشون بازنشست شده و به یه نیرو جدید نیاز داریم و اینطوری و با کمک اون و تلاش خودم برای راضی کردن عموناصر پام به اونجا باز شد..با لبخند گفت
-خب گلم با من کار داشتی؟؟!
همش تو این فکر بودم چطور شروع کنم یکم مِن مِن کردم
-راستش درمورد بهداد میخوام باهاتون صحبت کنم..
ابروهای نازکش رفتن بالا
-بهداد؟؟!!چیزی شده؟؟!!
لبخند زدم
-خیره انشالله..
چشماش برق زدن
-انشالله..
-مثل اینکه از یه نفر خوشش اومده...
با کنجکاوی و شوق گفت
-خب کی؟؟!!
-مهسا..دختر منیژه خانم..
با تعجب نگاهم کرد..
-مطمئنی؟؟!!
-اره خودش گفت..
-از دست این پسر..این همه مهسای بیچاره رو حرص میده هر دفعه ، بعد نگو آقا خاطرخواهش شده..
ریز ریز خندیدم..
- اگر با من نبودش هیچ میلی چرا جام مرابشکست لیلی..
زن عمو زد زیر خنده با کف دست ضربه ارومی به پشتم زد
-حالا پسر من لیلی شده؟؟!!
-خودش زد اون دفعه ظرفی که مهسا توش آش آورده بود رو شکست..
سرش رو تکون داد
-بیچاره مهسا نزدیک بود گریه کنه..
-این بهداد عشق و عاشقیشم مسخره بازیه..
زن عمو چشماش برق میزدن همینطور که قربون صدقه پسر دیوونش میرفت از اتاق خارج شد مطمئن بودم رفته سراغ بهداد...چندی بعد صدای خنده عموناصر و صدای داد بهداد که میگفت
-خاک بر سرت نازی با این گفتنت..
یکی شد..منم توی اتاق فقط بهش میخندیدم "آخه پسرم اینقدر خجالتی و پاستوریزه؟؟!!"ماهان با اون کم روییش خودش به خانوادش گفت کیو دوست داره ولی بهداد..اصلا نمیشه از کاراش سردربیاره آدم عجب اعجوبه ایه برای خودش و اطرافیانش..
***
چند روزی از اون ماجرا و گذشت حالا امشب عمواینا قرار بود برن خاستگاری..زن عمو همون روز زنگ زد به منیژه خانم و بهش گفت و اونا هم فرداش زنگ زدن و اجازه داد آخربرای امشب قرار خاستگاری رو گذاشتن..اونقدر بعد ازظهر بنفشه منو توی بازار چرخوند برای یه لباس که دیگه همراهشون نشدم ترجیح دادم خونه بمونم..از صبح یک دقیقه هم استراحت نکردم اصلا حوصله چنین مراسمایی رو هم نداشتم..بهداد کلی بدوبیراه بارم کرد که چرا همراهشون نمیرم.. تا اینکه با چشم غره عمو ساکت شد..دستام رو قفل کرده بودم پشت سرم و به سقف اتاق زل زدم..بازم رفتم به گذشته به روزی که بهداد رو التماس کردم بزاره با ساره تماس بگیرم و حال دادمهر رو بپرسم..تمام مدت آروم و قرار نداشتم وقتی چهره بی رمق و رنگ پریدش نمیزاشت یه خواب آروم داشته باشم اونقدر گریه و التماس کردم تا بالاخره راضی شد یه سیم کارت برام گیر بیاره بعدم خاموشش کنیم"گوشی رو توی دستام که از هیجان سرد شده بودن و میلرزیدن گرفتم با چشمای به اشک نشسته بین مخاطبایی که توی گوشی قدیمیم ثبت شده بودن میگشتم با دیدن شماره ساره هیجانم صدبرابر شد آب دهانم رو قورت دادم صفحه گوشی رو لمس کردم..بهداد رو به روم نشسته بود و با اخم نگاهم میکرد..چند بوق خورد بعدم صدای جدی ساره توی گوشم پیچید
-بفرمایید!!
تبش قلبم غیر قابل کنترل بود آب دهنم رو با صدا قورت دادم وقتی صدای نشنید گفت
-الو؟؟!!مگه کری؟؟!حرف نزنی قطع میکنم..
نفس گرفتم بین کلامش گفتم
-ساره..
از اون سمت هیچ صدایی نمیومد تا اینکه صدای پر هیجانش پیچید
-نازی خودتی؟؟!!دختر معلومه کجایی...ما اینجا همه نگرانت بودیم...الو نازی چرا حرف نمیزنی؟؟!!
لبم رو گاز گرفتم..اگه عمو میفهمید خونم حلال بود
-ساره..زیاد نمیتونم حرف بزنم..
-چی میگی؟؟!!کجایی؟؟!!
-فقط بگو حال دادمهر خوبه؟؟!!
-احمق جون میگم کجایی هان؟؟!
داشت داد میزد
-خواهش میکنم فقط بگو حالش خوبه..
چندلحظه صدایی ازش نیومد داشتم از نگرانی پس می افتادم این سکوت یعنی چی؟!
-ساره؟؟!!
-آره حالش خوبه..دو روز بعد از رفتنت به هوش اومد..
چشمام رو بستم زیرلب خدارو شکر کردم..همون موقع بهداد گوشی رو از دستم گرفت تا به خودم بیام تماس رو قطع کرد..
-دختره احمق اگه بابا بفهمه بازم باید حبس بشی تو خونه چرا نمیفهمی؟؟!!!!
زانوهام رو توی شکمم جمع کردم..سرم رو گذاشتم روشون متوجه حرفش نشدم فقط خدارو شکر میکردم که حالش خوبه..چند لحظه بعد با صدای بسته شدن در به خودم اومدم..بهداد از اتاق رفته بود..."از فکر بیرون اومدم..گوشیم داشت زنگ میخورد به صفحش نگاه کردم"مانی‌"با شوق پاسخ دادم
-سلام بر رفیق بی معرفتم
مانی-خفه الاغ جان بی معرفت تویی..سلام..
خندیدم
-شوهر کردی هنوز آدم نشدی؟!
با ناز گفت
-نخیر مگه فرشته ها آدم میشن؟؟!
-کمتر نوشابه واسه خودت باز کن عزیزم..
-من باز نمیکنم..مهرادم میگه تو فرشته ای..
ادای عق زدن در آوردم
-چاییدی هانی..شوهرت سرت هوو آورده اسمشم فرشتس
جیغ زد
-دستم بهت برسه خونت حلاله..
-چرا من؟؟!!شوهرت رو بکش!!
با صدای لوسی رو به کسی گفت
-مهرادم...ببین میگه سرم هوو آوردی..
مهراد صداش اومد
-عزیزم چشم نداره خوشبختیمون رو ببینه..
نیشخند زدم گفتم
-بزارش رو اسپیکر
-گذاشتم بگو..
با صدای حرصی گفتم
-داشتیم استااااد؟؟؟!!!
صدای خندشون قاطی شد..منم از اینور میخندیدم..
-چرا که نه..من خانمم رو ول کنم بگم تو راست میگی؟؟!!اونوقت دودمانم رفته هوا..
من-آفرین..خوشم میاد خوب مانی زلیلی!!
مانی-خفه گلم..
-البته این نسبت دو نفرست...
کمی دیگه باهاش صحبت کردم و جریان خاستگاری بهداد رو هم بهش گفتم دقیقا بعد از یک ساعت قطع کرد..گوشی رو که قطع کردم با تأسف گفتم"بیچاره مهراد هرچی درمیاره باید بده به پول قبض موبایل مانی!"ولی هرچی که بود زندگی عاشقانه ای برای خودشون درست کرده بودن گرچه هر زندگی ای سختی ها و مشکلات خودش رو هم داشت.... دیگه داشت از خستگی خوابم میگرفت برخاستم رفتم مسواک زدم بعد هم گرفتم خوابیدم..
 
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    صبح وقتی برای صبحانه رفتم بیرون توی حیاط فقط زن عمو نشسته بود کنارش نشستم و با صدای پرانرژی گفتم
    -صبح بخیر به زن عموی خوشگلم..
    با لبخند درحالی که چای میریخت گفت
    -صبح تو هم بخیر ناز نازک..
    چای رو از دستش گرفتم و تشکر کردم همون موقع بهداد با چهره خواب الود و چشمای خمـار در حالی که بازوش رو میخاروند اومد بیرون با صدای گرفته ای گفت
    -مامان کمتر هندونه بزار زیر بغـ*ـل نازی کجاش نازنازکه این آخه..
    زن عمو با تشر گفت
    -بهداد؟؟!!سر به سر دخترم نزار..
    من با لبخند گشاد براش چهرمو چپ کردم سرش رو تکون داد
    -اگه نازه چرا خاستگار نداره بابا ترشید رو دستمون...
    زن عمو چای گذاست جلوش و با چشم غره گفت
    -لیاقت میخواد داشتن نازی...تازه تو از کجا میدونی؟؟!!شاید داشته باشه..
    من این وسط فقط میخندیدم..اینقدر بهداد،مانی و آرام بهم گفته بودن ترشیده که دیگه پوست کلفت شده بودم و اصلا عین خیالم نبود...بهداد هوشیاتر شد
    -نکنه خبریه؟؟!
    منم با عکس العمل اون کنجکاو شدم فقط خدا خدا میکردم چیزی نباشه..زن عمو لقمه ای گرفت زیر چشمی نگاهی به من انداخت
    -تا خدا چی بخواد...البته خود نازی باید تصمیم بگیره...
    حیرت زده موندم..بهداد با مسخره بازی اول صبح شروع کرد سوت بلبلی زدن که عمو با یه پس گردنی غافلگیرش کرد.. ولی من هنوز تو شوک بودم..
    عمو-کدوم وکیلی اول صبحی سوت بلبلی میزنه آخه؟؟؟!!بهداد واقعا تو چه آدمی هستی؟؟!!
    بعدم رو به ما گفت
    -صبح بخیر...
    نمیدونم با چه حالی پاسخش رو دادم همش حرف زن عمو توی گوشم تکرار میشد وای خدا نه...سرمو بلند کردم عمو و زن عمو داشتن صبحانه میخوردن...بهدادم سرش رو انداخته بود پایین و مثلا شرمنده بود...دلم نمیخواست به چیزی فکر کنم با لبخند محوی رو بهش گفتم
    -خاستگاری چی شد؟؟!!
    سرش رو بلند کرد زل زد به چشمام فک کنم حالمو فهمید با حرکت لب گفت"معذرت میخوام"لبخند کمرنگی زدم...
    -نگفتی؟؟!!
    با لبخند گشادی گفت
    -نمیدونی چی شد که.. برو آماده شو برسونمت تو راه تعریف میکنم برات..
    سرمو تکون دادم با اجازه ای گفتم و ازشون دور شدم چندی بعد درحالی ساعت مچیم رو مچ دستم میبستم رفتم بیرون...بهداد توی ماشینش نشسته بود ، نشستم توی ماشین در رو بستم
    بهداد-بریم؟؟!!.
    -بریم..
    راه افتاد..منتظر بودم شروع کنه..زد به پیشونیش نچ نچ کردن
    -ببین من شانس ندارم..
    با کنجکاوی پرسیدم
    -چطور..
    نگاهی به من انداخت و شونه بالا انداخت گفت
    -هیچی همیطوری!!!
    شصتم خبر دار شد که همش سر کاری بود و میخواست منو مسخره کنه، جیغ زدم:بهدااااد!!!
    زد زیر خنده
    -آخه دختر مگه یه خاستگاری چی داره؟؟!!ما رفتیم نشستیم بابا و پدر مهسا شروع کردن حرف زدن دیگه داشت حوصلم سر میرفت و خوابم میگرفت هی با آرنج میزدم تو پهلوی بنفشه تا به بابا یا مامان اشاره کنه برن سر اصل مطلب آخرشم با صدتا ایما و اشاره بابا متوجه شد یه تک سرفه کرد و گفت
    -خب پیمان جان والا غرض از مزاحمت و اینکه خودت هم بهتر میدونی اومدیم برای این شازده خاستگاری که اگه صلاح میدونید شما و خانمتون و مهسا خانم گل این پسر ما رو به غلامی قبول کنید...خلاصه تعارف تیکه پاره کردنا شروع شد منیژه خانم و آقا پیمان هردفعه یه چیزی میفتن..بعد کلی تعارف ما دوتا رو تنها گذاشتن که سنگامون رو وابکنیم...
    تمام مدت که تعریف میکرد صدای هر کدوم رو درمیاورد حتی صدای مهسا ، زن عمو ، بنفشه و منیژه خانم رو اینقدر از اداهاش خندیدم که به کل موضوع صبح یادم رفت و متوجه نشدم کی رسیدیم دم مدرسه..در حالی که از خنده زیادی اشکم دراومده بود ازش تشکر کردم و پیاده شدم در بستم اونم یه بوق زد بعدم رفت..نگاهمو ازش گرفتم رفتم سمت مدرسه که دیدم بنفشه با حرص داره به مسیر رفتش نگاه میکنه...
    -سلام به بنفشه خانم گل..
    نگاهشو بهم داد با لبخند گفت
    -سلام خانم گل...
    -چی شده که باز از دست بهداد حرصی هستی..
    چشماش رو تابی داد در حالی که با هم،هم قدم شده بودیم و داشتیم به سمت ساختمون مدرسه میرفتیم گفت
    -وای نمیدونی این پسر چه کرد با من به غلط کردن افتادم پیشش نشستم باورت میشه شب که برگشتم پهلوم کبود شده بود؟؟!!
    با تعجب نگاهش کردم
    -یعنی اونقدر محکم زد؟؟!
    -مگه برات تعریف کرد!!!
    سرمو تکون دادم
    -سعید وقتی پهلوم رو دید تا تونست مورد لطف قرارش داد..فکر کنم امروز بهداد یه دعوای حسابی داشته باشه باهاش خیلی از دستش عصبی بود..
    خندیدم
    -واو چه طرفداری میکنه این آقا سعید...
    پشت چشمی نازک کرد
    -پس چی؟؟!!اون حقمو نگیره کی بگیره؟؟!!
    با نیش باز گفتم
    -داداش وکیلت..
    صورتش رو جمع کرد
    -گل بگیرن اون دانشگاهی رو که به این بشر مدرک داد..
    سرمو تکون دادم..راست میگفت واقعا!!آخه کی فکرش رو میکنه بهداد با اون دلقک بازیاش وکیل دادگستری باشه؟؟!!اون محیط سرد و خشن چنین آدمی نیاز داشت؟؟!!البته ما که اون رو تو محل کارش ندیدیم شاید اونجا جدی باشه کی میدونه!!!
    ***
    روی تخت دراز کشیدم زل زدم به سقف کاری که توی این چند ماه شاید شده بود جزء عادت هام ، اون موقع که توی عمارت بودم فکر میکردم تنهام ولی حالا وقتی الانم رو با اون موقع مقایسه میکنم به نتیجه عکسش میرسم تنها سر گرمیم شده مدرسه که بیشتر اوقات هم سرم تو یه مشت برگه است..اونقدر گاهی سرم شلوغ میشه که زمان و مکان و خودم رو از یادم میبرم..سرم رو چرخوندم از کشو کنار تخت یه برگه و قلم در آوردم رفتم روی صندلی میز تحریر گوشه اتاق نشستم چراغ مطالعه رو روشن کردم دستم رو کشیدم به برگه سفید مقابلم..به قلم نگاه کردم باید نوکش رو درست میکردم از کشو میز تیغ در آوردم شروع کردن تراش دادن نی قلم وقتی کارم تموم شد با رضایت نگاهش کردم
    -اووممم...خوبه!!
    سرپوش مرکب رو باز کردم قلم رو زدم تو تا نوکش آغشته شد به مرکب سیاه بعدم روی برگه با خط خوش ریزی شروع کردم نوشتن"
    چه کرده ای با دلم ، حالم مثل گذشته نیست ، از یک سو تنها هستم و از سوی دیگر تنهایی در کنارم نیست … دلتنگی می آید به سراغم و زندگی ام یک لحظه آرام نیست… هر لحظه بی تابم ، در قفس نشسته ام اما در حال پرواز به سوی آسمانم… کویر هم با تو دریا میشود ، اگر نیایی در کنارم ، امروزم فردا نمیشود… "
    وقتی تمام شد احساس میکردم مچ دستم داره نصف میشه،قلم رو کنار گذاشتم زل زدم به نوشته...با لبخند در حالی که مچ دستم رو تاب میدادم تا دردش کمتر بشه برگه رو گذاشتمش کناری..مچ دستمو ماساژ دادم..بخاطر عادت نداشتنم خیلی طول کشیده بود..برگه هایی که خراب کرده بودم و مچاله اطرافم ریخته بودن رو جمع کردم ریختم توی سطل زباله...نگاهی به ساعت انداختم با دیدن ساعت۲:۲۶ دقیقه چشمام گشاد شدن"اوه خدا چقدر دیر شده"مسواکم رو برداشتم پریدم بیرون...بعد از انجام دادن کارهام وقتی داشتم میرفتم سمت اتاقم بهداد رو دیدم که توی تاریکی نشسته رفتم سمتش با صدای آرومی گفتم
    -چرا اینجا نشستی؟!!
    انگار غافلگیرش کرده بودم چون جاخورد
    -نازی!!!یه هنی هونی بابا سکته کردم...
    با خنده گفتم
    -ترسیدی!!!!
    -په نه په...یه دفه مثل جن ظاهر میشی...
    روی مبل کناریش نشستم
    -خب نگفتی چی شده؟!!مضطرب به نظر میای..
    توی اون تاریکی نمیشد چهرش رو کامل دید و مشخص بود هول شده
    -نه بابا چه اضطرابی؟؟!!
    -بهداد!!!
    کمی مکث کرد
    -فردا یه دادگاه مهم دارم...
    -چرت نگو تو هیچوقت استراس دادگاه نداشتی!!!
    -چرت چیه؟؟!!راست میگم...
    لبخند موزی ای زدم
    -مطمئنی بخاطر جوابی نیست که قراره فردا از مهسا بشنوی؟؟؟!!!
    برگشت سمتم توی این تاریکی هم میشد چهره نگرانش رو دید
    -یعنی چی میشه؟؟!!!
    -نگران نباش انشالله جوابش مثبته..
    -نازی جای من نیستی ببینی چقدر بده!!
    -خب درسته من قرار نیست هیچوقتم تجربش کنم!!
    -چطور؟؟!!
    با لبخند گشادی گفتم
    -آخه قرار نیست برم خاستگاری...
    سرش رو تکون داد
    -آره...فقط بیچاره اونی که قراره بیاد خاستگاریت...
    با خنده گفتم
    -به قول دل آرام کی منو میخواد!!!
    -سیروان!!
    سیخ نشستم
    -چی؟!!
    -اونروز مامان یه حرفایی زد مشکوک شدم..زیر زبون مامان رو کشیدم معلوم شد که زهرا خانم زنگ زده به مامان تو رو واسه سیروان خاستگاری کرده..
    وارفتم روی مبل
    -وای بهداد...
    - چرا اینطور میکنی؟؟!!!
    -خب زن عمو چی گفت؟؟!!
    -احتمالا فردا باهات حرف بزنه ببینه نظرت چیه!!
    -نظرم که مشخصه..
    یکم بینمون سکوت بود
    -ببین نازی درمورد سیروان میتونی هر جوابی خواستی بدی ولی به من بگو تا کی هر خاستگاری اومد رو میخوای رد کنی؟!
    لبم رو مکیدم
    -تا موقعی که دادمهر فراموش بشه..
    -ولی نازی...
    بین حرفش پریدم
    -نمیشه نمیتونم...بهداد مگه میشه وقتی قلبم،فکرم و روحم یه جای دیگه سیر میکنه کسی رو وارد زندگیم کنم!!بنظرت اون وقت این اسمش خــ ـیانـت نیست؟؟!!
    سرش رو تکون داد
    -حق با توئه...
    از روی مبل برخاست
    -بهتره بخوابی..شب خوش!!
    بعدم رفت سمت اتاقش و منو با یک عالمه فکر تنها گذاشت..باید چیکار میکردم؟؟!!!کسی توی قلبم لونه کرده که چندماه بود حتی کوچکتری خبری ازش نداشتم..دستی به گردنم کشیدم سردی زنجیر گردنبند رو احساس کردم زنجیر رو بیرون کشیدم با دیدن حلقه ای که چند ماه پیش زینت دستم بود اشک توی چشمام جمع شد..انگشت شصته دستمو بهش کشیدم و بعد توی مشتم فشردمش..تکیه دادم به پشتی مبل چشمام رو بستم قطره اشکایی که پشت پلکام گرفتار بودن ریختن پایین"مهم نیست چی میشه من وفادارم به حسی که توی قلبمه!!"چشمام رو باز کردم برخاستم و با قدم های آرومی به سمت اتاقم رفتم...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    ***
    نگاهم رو از دانش آموزی که داشت باهام درمورد برنامه درسیش صحبت میکرد گرفتم و به گوشیم دادم که زنگ میخورد"زن عمو"رو به ثریا گفتم
    -باشه عزیزم من برات تنظیمش میکنم بعد بیا بگیر اگه باهاش مشکلی داشتی با هم درستش میکنیم...
    سرش رو تکون داد بعدم تشکر کرد و رفت بیرون از اتاقم..صفحه گوشی رو لمس کردم
    -جانم زن عمو؟؟!
    صدای پر شوقش پیچید توی گوشم!!
    -سلام نازی جان میدونم نباید ساعت کاریت زنگ میزدم ولی واقعا نمیتونستم جلوی هیجانم رو بگیرم..
    لبخندی زدم
    -ایرادی نداره امروز سرم خلوته! جانم بفرمایید..
    نفسش رو داد بیرون بعد گفت:
    -تازه منیژه زنگ زد گفت مهسا جوابش مثبتِ..
    از خوشحالی داشتم بال در می آوردم پس بالاخره این یک هفته ناز کردن خانوم تمام شده بود...فکر کنم هیجان من و زن عمو دست کمی از بهداد نداشت!لبخند گشادی رو لبم جا خشک کرد گفتم:
    -مبارک باشه..
    -ممنون گلم...خودت زنگ بزن به بهداد بگو..
    -چشم حتما...
    بعد از یه خدافظی کوتاه گوشی رو قطع کرد که مزاحم کارم نباشه..دستی به برگه های روی میزم کشیدم اون ها رو منظم کردم صدای تقه در اومد سر رو بلند کردم
    -بفرمایید...
    در باز شد خانم راشدی معاون مدرسه و خانمی نسبتا جوان که ظاهر ساده ای داشت در کنارش داخل اومدن صاف ایستادم سلام کردم هر دو پاسخم رو دادن...خانم راشدی دستش رو، روی شانه زن گذاشت
    -خانم سعادت ایشون مادر ترنم سهرابی هستن!!
    رفتم سمتش باهاش دست دادم
    -سلام خوشبختم خانم سهرابی..
    لبخند محوی زد دستم رو فشرد
    -سلام منم همینطور...
    خانم راشدی-خب مثل اینکه خانم سهرابی باهات صحبت داره من تنهاتون میزارم..
    بعدم رفت بیرون در رو بست..مادر ترنم رو راهنمایی کردم رو مبل توی دفترم نشست خودمم رو به روش نشستم با لبخند بهش نگاه کردم
    -خب مثل اینکه با من کاری داشتین..
    داشت با انگشتای کشیده دستش بازی میکرد و هرزگاهی بهشون فشار می آورد این نشون از آشفته بودنش بود..نگاهی به من انداخت
    -راستش اومدم اینجا در مورد رفتارای اخیر ترنم صحبت کنم..
    سرم رو تکون داد
    -چای بریزم؟؟!!
    -نه ممنون بهتره زود حرفام رو بزنم برم دوست ندارم ترنم منو اینجا ببینه...
    کمی مکث کرد
    -شما که بهش نمیگید؟؟!!
    تکیه دادم به پشتی مبل
    -خب شما میخواید درمورد اون صحبت کنید ولی من قول میدم تا زمانی که لازم نباشه اون متوجه ملاقات ما نشه...
    سرش رو تکون داد..شروع کرد حرف زدن..
    -راستش اول میخواستم برم پیش یه مشاور دیگه ولی بعد دیدم اسم شما رو زیاد میاره بخاطر صمیمیتی که با شما داره من الان اینجام..
    -راحت باشین منو دلناز صدا کنید..
    با لبخند کوچکی گفت
    -پس شما هم به من بگید پروانه..
    -چشم پروانه جان منتظرم..
    لبش رو کمی جوید
    -نمیدونم از کجا شروع کنم رفتارای اخیرش عجیبن..زیاد با دوستاش بیرون میره وقتی میاد میگم با کیا بودی هیچ جوابی نمیده..با گوشیش زیاد صحبت میکنه گاهی خیلی شاده و میخنده گاهی هم عصبی میشه و پرخاشگر حتی چند وقت پیش اونقدر عصبی بود که فقط بهش گفتم دارم میرم بیرون حواست به برادر کوچیکت باشه زد مجسمه ای که خودش برای تولدم خریده بود رو خورد کرد...باهاش صحبت میکنم ولی اصلا جوابی نمیده کلافم کرده پدرشم که فقط سفره اصلا بهش توجه نداره..از لباسایی که میپوشه و آرایشایی که توی این سن روی صورتش میبینم اصلا خوشم نمیاد یجورایی انگار کنترل تربیتش از دستم خارج شده..چپ میره میگه دوستم این رنگ رو دوست داره راست میره میگه فلان شلوارم بدردنمیخوره یه نو میخوام در صورتی که یک بارم نپوشیده!!...تمام فکر و ذکرش شده ظاهرش..لباساش و مارک لوازم آرایشش..
    نفس گرفت پلکاش رو روی هم فشرد و بعد از چند ثانیه باز کرد
    -باورتون میشه نمراتش رو ازمن پنهان میکنه چند روز پیش رفتم اتاقش لباساش رو برداشتم بزارم توی لباسشویی داشتم جیب لباسش رو میگشتم که یه وقت چیزی توشون نباشه دیدم یه برگست که نمرات این دو ماه رو زده وقتی بهش گفتم چرا پنهونش کردی کلی قشقرق راه انداخت توی چرا جیبای منو میگردی بهم اعتماد نداری...گفتم جواب منو بده میگه میخواستم بعدا بهت نشون بدم..
    دیگه حرفی نزد و منتظر به من نگاه کرد انگار حرفاش تمام شده بودن خب منم خودم نوجوان بودم و البته شاهد بزرگ شدن دل آرام
    -اینکه اون توی این سن به ظاهرش بیش از حد توجه میکنه اصلا نگران کننده نیست ولی شما باید مراقبش باشید و البته دوستاش بچه ها توی این سن بیشتر دوستاشون رو در اولویت قرار میدن ولی به هرحال خانواده نباید اجازه بده این اولویت جای خودشون رو بگیره..ولی بقیه رفتاراش خب الان من باید حتما باهاش صحبت کنم چون از مسئله درس و رفتارای پرخاشگری نمیشه ساده رد شد..
    با نگرانی گفت
    -ولی من نمیخوام اون متوجه اومدنم به اینجا بشه...
    -ببین پروانه جان اگه پیش مشاور دیگه ای هم میرفتی با چیزایی که تو الان تعریف کردی اون هم خواستار ملاقات با ترنم میشد..
    سرش رو تکون داد
    -متوجم...حالا من چطور میتونم بهش کمک کنم؟؟!!
    -خب ما باید مرحله به مرحله جلو بریم...اول اینکه سعی کنید توی خونه مشغولش کنید کمتر سمت گوشیش بره..
    -آخه چطور؟؟!!
    -ساده ترین راهش اینه که مثلا با هم آشپزی کنید ..
    -ولی ترنم از این کار متنفره..
    -خب با هم شیرینی درست کنید یا مثلا غذاهایی که اون خیلی دوستشون داره...
    -اون لازانیا، پیتزا و سالاد ماکرونی،دوست داره...همینطور کیک و شیرینی...حتی از دم نوش های مامان منم خیلی خوشش میاد..
    -خب این عالیه..تو باید درمورد درس خوندنش باهاش جدی برخورد کنی چون شوخی بردار نیست درمورد ساعت استراحتش هم یا برید بیرون یا فیلم نگاه کنید من پیشنهاد میکنم براش کتاب بخری البته حجمش زیاد نباشه و متناسب باسنش و در عین حال آموزنده باشه که فکرش رو زیادی مشغول نکنه و فقط جنبه سرگرمی داشته باشه...
    -درمورد ظاهرش چی؟؟!!
    با لبخند گفتم
    -از این به بعد باهاش برو خرید..
    -اون سلیقه منو اصلا قبول نداره..
    موندم این بشر چی رو قبول داره..
    -خب کسی توی دوست و آشنا هست که ظاهرش هم مورد قبول تو و ترنم هردو باشه؟؟!!
    کمی فکر کرد
    -آره دختر عموش اسمش نیوشاست همسن ترنم ولی ظاهر اون کجا و لباسای عجق وجق ترنم کجا..
    -خیلی خب میتونی به نیوشا بگی همراهتون بیاد مطمئن باشید اینطوری خیلی بهترم هست..
    سرش رو تکون داد
    -فکر نکنید من آدم خشکیم که مخالف ظاهر زیبای دخترم باشم نه به خدا فقط دوست دارم وقتی ترنم به جایی وارد میشه جای اینکه همه از لباساش ایراد بگیرن مورد تعریف و تحسین قرار بگیره...
    برخاستم رفتم سمتش
    -میدونم پروانه جان..همه پدر مادرا دوست دارن فرزندشون رو همه تحسین کنند...ولی دارم بهت تأکید میکنم اجبار اصلا راه خوبی نیست اون خودش باید متوجه بشه چی براش خوبه چی نیست..
    دست کرد کیفش گوشیش رو درآورد بین عکسای گوشیش گشت تا روی یکی مکث کرد
    -ببینید تو رو خدا این عکس نیوشا و ترنمِ
    به عکس نگاه کردم با دیدن ظاهر ترنم بیشتر از اینکه تعجب کنم خندم گرفت ولی جلوی خودم رو گرفتم یه شلوار پاره پاره کفاشای اسپرت مانتوش هم روش یه عالمه وصله زده بود و نوشته های درهم برهمی که اصلا معلوم نبود به چه زبانین آستیناش هم تا آرنج بالا زده بودن و آرایشی که اون رو از یه دختر ۱۵ساله خارج کرده بود و شاید ۱۰ سالی بزرگتر نشون میداد"این روزا دخترای ۱۵ساله دوست دارن خودشون رو با سن بیشتری نشون بدن زنـ*ـا سن بالا هم خودشون رو میکنن دختر ۱۵ ساله چرا کسی دوس نداره اونی که هست نشون بده؟!!"به دختری که کنارش ایستاده بود نگاه کردم کفشای عروسکی فیروزه ای شلوار جین تنگ آبی مانتو فیروزه ای که قدش تا یک وجب بالاتر از زانوش بود و حالت دامنی زیبایی داشت و کمربند زنجیری طلایی رنگی کمر باریکش رو به زیبایی نشان میداد روی صورتش آرایش داشت ولی انقدر نبود که دل را بزند اتفاقا صورت او را دلنشینتر میکرد، موهاش رو برخلاف ترنم که کوتاه و پسرونه بودن، بلند بودن و بافت جلوی موهاش صورت گردش رو زیباتر کرده بود"خب معلومه وقتی چنین دختری به هر جمعی وارد بشه مورد تحسین بقیه قرار میگیره!!" گوشی رو دادم دستش روی دسته مبل نشستم
    -شما کارایی که گفتم رو انجام بده منم باهاش صحبت میکنم انشالله که نتیجه بده...
    سرش رو تکون داد برخاست با لبخند
    -ممنونم دلناز جان واقعا سبک شدم با یه نفر صحبت کردم..
    دستم رو گذاشتم روی شونش
    -خوبه که آدم رازدار باشه ولی گاهی ما احتیاج داریم فشاری که روی دوشمون هست رو با حرف کمی خالی کنیم..
    -حرفت رو حالا که احساس سبکی میکنم قبول دارم..
    بعد هم خداحافظی کرد و رفت...کمی بعد از رفتنش زنگ مدرسه به صدا دراومد وسایلم رو جمع کردم ریختم توی کیف بعد هم رفتم بیرون اون موقع یادم اومد که هنوز خبر بله گفتن مهسا رو به بهداد ندادم ضربه ای آروم به پیشونیم زدم"ای وای ، فواموش کردم!"همینطور که به سمت خروجی مدرسه میرفتم بین وسایلی که درون کیفم ریخته بودن دنبال موبایلم گشتم تا پیداش کردم...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    بین مخاطبای گوشیم دنبال اسم بهداد میگشتم و همینطور به راهم ادامه میدادم که صدای بوق ماشینش اومد برگشتم سمتش دلم میخواست کمی سر به سر بزارم..چهرمو ناراحت کردم روی صندلی ماشین نشستم با دیدن چهرم با نگرانی گفت
    -نازی چیزی شده؟!!
    برگشتم سمتش لبم رو جویدم
    -بهداد؟؟!!
    کمی مکث کردم
    بهداد-بگو چی شده؟؟!!
    -زن عمو زنگ زد
    و بازم مکث
    -خب؟؟!!د جون بکن!!
    -منیژه خانم زنگ زد بهش جواب مهسا رو گفت..
    آب دهنش رو قورت داد منتظر بهم چشم دوخت..توی جزء جزء صورتش میشد نگرانی رو دید
    -متأسفم بهداد..
    بازم مکث کردم..ولی با دیدن چهره سکته ایش با نگرانی خودمو کشیدم سمتش گوشه کتش رو گرفتم تکونش دادم
    -بهداد؟؟؟!!
    از صدای بلندم به خودش اومد...
    -چی شده؟؟!!بدبخت شدم!!
    -میخواستم بگم متاسم چون رفتی قاطی مرغا...
    چند لحظه منگ بهم نگاه کرد بعد چنان خیز برداشت سمتم که نمیدونم چطور در ماشینو باز کردم پا به فرار گذاشتم چون هنوز راه نیوفتاده بود!!...صدای بلندش به گوشم رسید
    -دستم بهت برسه فاتحه خودت رو باید بخونی!!
    همینطور فرار میکردم برگشتم سمتش یه دفعه به کسی برخوردم افتاد روی زمین ولی من کنترل خودم رو به دست آوردم..نگاه کردم دیدم از این پسرای الافه که شب روز سر کوچه میشینن..خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت
    -کجا خانومی؟؟!!..میزنی بعد میخوای بری؟؟
    از لحن هیزش حالم بهم خورد سعی کردم خودمو آزاد کنم دوتا دستمو گرفت زیر گوشم گفت
    -جوجو تازه پیدات کردم..
    سرش رو آورد سمتم که یه مشت خوابید توی بینیش نگاه کردم دیدم بهداده یقه پسره رو گرفته چپ و راست مشت حواله صورتش میکنه رفتم سمتش کشیدمش عقب
    -دیوونه شدی بهداد..بیا بریم ولش کن..
    برگشت سمتم
    -برو توی ماشین زود باش..
    -ولش کن کشتیش...
    پسره نا نداشت حرف بزنه بالاخره بهداد ولش کرد انداختش روی زمین یه لگد زد بهش
    -بار آخرت باشه مزاحم یه خانم میشی..عوضی!
    پسره فقط ناله میکرد..به زور بهداد رو سوار ماشین کردم صورتش غرق عرق بود یه دستمال گرفتم سمتش
    -بیا پسر حاجی صورتت رو خشک کن حسابی کالری سوزوندی...
    دستمال رو ازم گرفت
    -ببین روز خوبم چطور زهرمارم شد..
    خندیدم
    -بی خیال حالا بگو شیرینی من چی میشه؟؟!!
    چپ چپ نگاهم کرد البته به شوخی
    -نگاه کن بخاطر تو دست به یقه شدما..
    -مگه من گفتم؟؟!!
    -میخواستی عین سیب زمینی وایسم نگاه کنم؟؟!!
    -نخیر اونوقت به مردونگیت شک میکردم...
    -خب پس لطفا خفه...
    بعدم ماشین رو راه انداخت...
    -بهداد شیرینی منو میدیا...
    کلافه نگاهی به من کرد
    -از دست تو چشم!!!..امشب میریم شام بیرون نظرت چیه؟؟!
    کمی فکر کردم
    -بد نیست اینم خوبه ولی یه رستوران عالی...
    -نچایی یوقت..
    -نه خیالت راحت...
    کنار یه شیرینی فروشی نگه داشت
    -اینجا چرا وایسادی
    -با خودم یه جعبه شیرینی ببرم خونه
    لبخند گشادی زدم
    -آهان..راستی یادم رفت بگم مبارک باشه..
    چشماش برق زدن
    -ممنون آبجی گلم...
    بعدم رفت سمت شیرینی فروشی بعد از چند دقیقه با یه جعبه شیرینی برگشت گذاشتش رو پای من و ماشین رو راه انداخت
    دیگه تا رسیدن به خونه عمو چیزی نگفت..ماشین رو جلوی در پارک کرد پیاده شدم جعبه شیرینی رو از دستم گرفت با کلید خودش در رو باز کرد رفتیم داخل با صدای بلندی گفت
    -سلام به اهل خانه...
    زن عمو با عجله اومد طرفمون به بهداد که رسید اون رو بغـ*ـل کرد حسابی قربون صدقش رفت با بغض گفت
    -مبارکت باشه عزیز مامان انشالله خوشبت بشی..
    سر زن عمو رو بوسید
    -ممنون مامان...نبینم بغضت رو..
    زن عمو گفت
    -از خوشحالیه فدات بشم..
    -خدا نکنه این چه حرفیه..
    با خنده و شادی همگی رفتیم داخل عمو هم اومده بود داشت جانمازش رو جمع میکرد با دیدن ما اومد سمتمون و بهداد رو به آغـ*ـوش کشید و پدرانه بهش تبریک گفت..بعدم سر منو بوسید با لبخند گفت
    -اگه تو نبودی این پسر حالا حالاها باید سکوت میکرد..
    لبخند زدم زن عمو هم گونم رو بوسید..بهداد با مسخرگی گفت
    -چی میگی آقاجون ایشون رشوه گرفتن تا بخت منو باز کردن..
    همگی زدیم زیر خنده
    عمو-چطور؟؟!!
    -هیچی خانم شیرینی میخواد..
    زن عمو-حق داره خب بایدم بخواد ، دخترمو اول میبری خرید بعدم میبریش یه رستوران خوب..
    بهداد یه لبخند سکته ای زد
    -کاش نمیگفتم خودش به همون رستوران قانع بود بخدا مادر من...
    بازم همه خندیدن چقدر شاد بودیم امروز
    بهداد-روزی که بنفشه میخواست ازدواج کنه همه ماتم گرفتن ببین چقد خوشحالن که دارن از دستم راحت میشن..
    زن عمو رفت سمتش باز صورتش رو بوسید..جعبه شیرینی رو از دستش گرفت
    -نگو مادر این چه حرفیه
    بعدم رفت سمت آشپزخونه..
    -تا من سفره رو بچینم شما لباستون رو عوض کنید..
    بعدم توی درگاه آشپزخانه ناپدید شد رفتم سمت اتاق لباسم رو عوض کردم..بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم رفتم سمت آشپزخونه کمک زن عمو بعد از مدتی عمو و بهداد به ما ملحق شدن..
    ***
    نگاه آخر رو به خودم انداختم یه مانتو یاسی ،شلوار جین آبی روشن کفشای بند بندی بادمجونی..در آخر هم یه شال بادمجونی که خط های ظریف یاسی نقش و نگارش بودن کمی هم آرایش کرده بودم از خونه رفتم بیرون بهداد داشت کلافه توی کوچه اینور اونور میرفت بهش رسیدم
    -بریم
    برگشت سمتم با حرص گفت
    -بالاخره اومدین شازاده خانم..
    پشت چشمی نازک کردم رفتم سوار ماشین شدم اونم اومد نشست بدون حرف راه افتاد
    -بهداد؟!
    -هوم؟؟!!
    -بریم رستوران!!
    برگشت سمتم
    -مگه نمیخوای بری خرید؟؟!
    -نه بابا خرید لازم ندارم..
    -ولی مامان سفارش کرده ببرمت خرید..
    -نه بهداد من چیزی لازم ندارم...
    -باشه ولی بعد نگی منو نبردی خرید..
    -آخه من کی این حرفو زدم..
    -راس میگی همیشه بنفشه نق میزد..
    خندیدم
    -بهداد سعید باهات دعوا نکرد اون روز؟؟!!
    چهرش درهم شد
    -مرتیکه چطور طرفداری زنشو میکنه..زن زلیل..
    خندم بلندتر شد
    -معلومه بد حالت رو گرفته..
    -مادر زاییده نشده حالمو بگیره هنوز..
    -اونم زاییده میشه...
    سرش رو تکون داد
    -عمرا..
    -دست بالای دست زیاده آقا بهداد..
    -دست میزارم روی دستش تا نره بالاتر..
    خندیدم
    -تو کم نمیاری..
    سرش رو تکون داد دستش رو برد سمت پخش تا رسیدن به مقصد دیگه حرفی نزد" (متن اهنگ فصل بارونی)
    فصل بارونی بیشه رنگ چشماته همیشه حس تازه بودن من بی نگاه تو نمی شه اگه دیروز اگه فردا اگه با هم اگه تنها با توام خود خود تو اگه حتی توی رویا نه می افتم به پای تو نه می میری برای من همیشه رد پات پیداست کنار رد پای من کاش دوباره بودن من رنگ بودن تو باشه که در بسته ی قلبم باز با دستای تو واشه باز با دستای تو واشه تو مثله شبهای مهتابی و بارونی وقتی که نباشی دلگیرم و می دونی حرفای دلم رو با اشک تو می گفتم بارون که می باره باز یاد تو می افتم از غم منو غم تو تب منو تب تو همه بی خبرن از دل منو دل تو شب منو شب تو همه بی خبرن فصل بارونی بیشه رنگ چشماته همیشه حس تازه بودن من بی نگاه تو نمی شه اگه دیروز اگه فردا اگه با هم اگه تنها با توام خود خود تو اگه حتی توی رویا "
    جلو یه رستوران نگه داشت،برگشتم سمت شیشه با دیدن رستوران چشمام گشاد شدن سرمو چرخوندم سمت بهداد
    -بهداد چرا اومدی اینجا؟؟!!
    لبخند زد
    -چون گفتی بریم یه رستوران عالی..زود پیاده شو..
    خودش زودتر پیاده شد منم مجبوری دنبالش رفتم وقتی داخل شدیم یه مرد جلومون تعظیم کرد و یه میز کنار پنجره بهمون نشون داد آب دهنم رو قورت دادم گوشه کت بهداد رو گرفتم
    -بهداد بیا بریم اینجا راحت نیستم..
    برگشت سمتم
    -چرت نگو..
    بند کیفم رو گرفت کشوندم طرف میز
    -بشین مسخره بازی هم در نیار..
    نشستم نگاهی به میز انداختم یه رو میزی قلاب دوزی شده طلایی رنگ ابریشمی که روش دوتا شمع سفید-طلایی بود ما بینشونم یه گلدون باریک کریستال بود که درونش چند شاخه گل رز سفید و قرمز دیده میشد گارسون اومد طرفمون منو رو داد دست بهداد یکی هم سمت من گرفت از دستش گرفتم تشکر کردم بهداد غذاش رو سفارش داد ولی من بین اون همه غذای رنگا و رنگ مونده بودم..به بهداد نگاه کردم فکر کنم از نگاهم متوجه شد رو به گارسون گفت
    -برای ایشونم از همون غذای من بیارید..
    منو رو ازم گرفت داد دست گارسون اونم بعد از نوشتن سفارش ها رفت...برگشتم رو به بهداد گفتم
    -قبلا هم اومدی اینجا؟؟!!
    چپکی نگاهم کرد
    -معلومه که اومدم
    -من خیلی معذبم...بین این همه آدم عصا قورت داده...
    صدام رو آروم کردم
    -یاد عمارت می افتم..
    -پس چرا اونجا اینطور هول نمیشدی؟؟!!
    دستام رو توی هم گره دادم گذاشتم روی میز
    -نمیدونم..
    خواست چیزی بگه که گارسون با سفارشا اومد همه رو چید روی میز بعدم فندکش رو در آورد شمع ها رو ، روشن کرد با تعجب به بهداد نگاه کردم داشت میخندید..چه فضای رمانتیکی درست کرده بود..وقتی رفت بهداد گفت
    - نمیدونستم از این رمانتیک بازیا هم اینجا دارن باید یه دفعه با مهسا بیام..
    خندیدم
    -انشالله..
    با انگشت شصت و اشارم شمعی که طرفم بود رو خاموش کردم..بهدادم همین کار رو کرد
    بهداد-چه جالب تا حالا امتحان نکرده بودم..
    نگاهی به ظرف جلوم که با میگو پفکی و سبزیجات تزیین شده بود انداختم..و گفتم
    -مسخره..
    کارد و چنگال رو برداشتم شروع کردم به خوردن..دیدم از بهداد صدای درنمیاد سرمو بلند کردم دیدم متعجب زل زده به من
    -هان چیه؟؟!!
    اشاره کرد به ظرف
    -نمیدونستم بلدی اینطوری هم غذا بخوری..
    به کارد و چنگال نگاه کردم
    -آهان..نه قبلا بلد نبودم..
    بعدم همینطور که غذامون رو میخوریم یواش یواش شروع کردم از آموزشایی که توی عمارت ساره بهم میداد تعریف کردن...بهداد خندید
    -واو چی نکشیدی..
    سرمون رو تکون دادم
    -اهوم..
    دیدم حرفی نمیزنه و با اخم به طرفی خیره نگاه میکنه..
    -بهداد چی شده؟؟!!
    با حرص گفت
    -اون پسره از لحظه ای که اومدیم زل زده به تو..
    ابروهام رفتن بالا خواستم برگردم سمتی که میگفت ولی با اخطارش خشک شدم
    -برنگرد!!
    خم شدم روی میز
    -دارم از کنجکاوی میمیرم..
    -اوکی ولی یجوری نگاه کن که متوجه نشه..
    خندم گرفت چه حساسه این بشر..آروم کمی سرم رو چرخوندم تا ببینمش از طرفی کنترل خنده ای که روی لبم بود رو نداشتم برگشتم ولی با دیدن شخصی که داشت بهم نگاه میکرد خشک شدم و بهت زده بهش نگاه کردم خنده روی لبم ماسید روی صندلی وارفتم چشماش خیلی عصبانی بودن و من دلیل این عصبانیت رو نمیدونستم مات چشمای سیاه تر از آسمون شبی بودم که حالا بدجور طوفانی بودن که با صدای بهداد به خودم اومدم سریع صاف نشستم بهداد وقتی چهره رنگ پریدم رو دید نگران شد گفت
    -چی شده؟؟!!
    آب دهنم رو قورت دادم
    -بهداد؟؟!!
    اخم کرد
    -باز مسخره بازیت گل کرده؟؟
    سرمو به چپ و راست تکون دادم
    -نه به خدا..
    باز نگران شد
    -بگو ببینم چی شده؟؟!!
    با لکنت گفتم
    -اون..اون...دادمهره..
    یه لحظه فقط مات نگاهم کرد بعد برگشت به همون سمت و چشماش رو ریز کرد بعدم برگشت سمت من..
    -مطمئنی؟؟!!
    -آره خود خودشه...ولی اینجا چیکار میکنه؟؟!!
    شونه ای بالا انداخت و ریلکس شروع کرد خوردن بقیه غذاش...
    -کارد بخوره به شکمت بلند شو بریم..
    غذایی که دهنش بود رو با نوشابه فرو داد
    -من هنوز سیر نشدم..
    -احمق میگم اون دادمهره..
    -باشه!!
    پام رو از زیر میز کوبیدم به پاش..صورتش جمع شد
    -وحشی..اون از صبح که زهرمارم شد اینم از الان..
    -خب به من چه..
    -تا غذام تمام نشه هیچ جا نمیریم..
    زیر لب"گوریل"حوالش کردم که بی خیال شونه بالا انداخت..بالاخره بعد از دوساعت آقا رضایت داد که بریم
    بهداد-برو بیرون تا بیام..
    سرمو تکون دادم قدمام رو خیلی کوتاه و آروم برمیداشتم جلو در که رسیدم یک دفعه احساس کردم چیزی دور پاهام حلقه شده سرم پایین بردم با دیدن پرنوش چشمام پر از اشک شدن با خودم گفتم"من چرا تو رو ندیدم؟؟!"نشستم گرفتمش توی بغلم الهی بگردم داشت گریه میکرد صورتش رو غرق بـ..وسـ..ـه کردم هق هق امان حرف زدن بهش نمیداد
    -جانم عزیزم چرا اینطور اشک میریزی..
    بریده بریده بین هق هق گریش میگفت
    -دل..ناز...جو...ن
    سرش رو دوباره بغـ*ـل کردم اشکای خودمم سرازیر شدن
    -جونم؟؟!!فدای دلنازجون گفتنات بشم..
    -د..لم..برا..ت..ت..تن..گ شد..(دلم برات تنگ شده)
    روی موهاش رو بـ..وسـ..ـه زدم
    -منم عزیزم..
    با مشتای کوچیکش زد به پشتم
    -تو بدی.. بد..
    -چی شده؟!
    سرمو بلند کردم دیدم بهداد با تعجب به ما نگاه میکنه..
    -دلناز؟؟!!
    لبم رو گاز گرفتم
    -پرنوشه!!
    ابروهاش رو انداخت بالا..به پرنوش نگاه کرد اومد سمتش دستش رو کشید به صورت پرنوش ولی اون با اخم سرش چرخوند با تعجب بهش نگاه کردم تا حالا ندیدم با کسی اینطور برخورد کنه..
    بهداد-چه دخترخانم نازی..
    ولی پرنوش فقط بیشتر خودش رو به من چسبوند
    -دلنازجون به این آقا بگو بره..
    با خنده گفتم
    -چرا؟؟!
    -دوسش ندارم!!
    بهداد زد زیر خنده منم همراهیش کردم...با صدایی که میگفت
    -پرنوش!
    به عقب برگشتم دامون بود که سراسیمه به سمتمون می آمد وقتی من رو دید لحظه ای خشک سر جاش ایستاد چیزی زیر لب با خودش گفت بعدم اومد کنارمون رو به من گفت
    -سلام
    پاسخش رو دادم..
    دامون-بی خبر کجا رفتی پرنوش؟؟!!
    پرنوش سرش رو پایین انداخت
    -ببخشید!!اومدم پیش دلنازجون..
    بهداد دستش رو زد به شونه دامون و گفت
    -رفیق شفیق حالا منو نمیبینی؟؟!!
    دامون برگشت سمتش با تعجب دیدم که با خوشحالی بهداد رو بغـ*ـل کرد..واقعا داشتم شاخ در می آوردم یعنی همدیگرو میشناسن؟؟!!
    دامون-چخبر؟؟دیگه سراغی از ما نمیگیری؟!
    -نه که تو میگیری؟؟!خبر سلامتی و اینکه دارم میرم قاطی متاهل ها..
    دامون نگاهی به من انداخت و گفت
    -بله دارم میبینم...مبارک باشه..
    من و بهداد به همدیگر نگاه کردیم و همزمان گفتیم"نه" با کنجکاوی گفت
    -پس چی؟؟!
    بهداد توضیح داد
    -دلناز دخترعموی منه و من قرار با یه خانم دیگه ازدواج کنم!!
    دامون سرشو تکون داد
    -متوجه شدم..بهت تبریک میگم..
    -معلومه شما کجایید؟؟!!
    با شنیدن صداش سر جام خشک شدم برگشتم سمتش برخلاف همیشه تیپش رسمی نبود چه جالب تا حالا اینطوری ندیده بودمش!!!تیشرت جذب آسمونی که بیشتر به سفید میزد و روش نوشته های انگلیسی بود ، کت چرم مشکی براق شلوار جین ،بوت مشکی با خودم گفتم"چه جذابتر شده!!" بهداد زیر گوشم گفت
    -خوردیش نازی!!
    به خودم اومدم دیگه رسیده بود کنارمون داشت نگاهم میکرد از نگاه مستقیمش هول شدم و با صدای لرزانی گفتم
    -سلام..
    سرش رو تکون داد زیر لب جوابم رو داد..بهداد داشت با کنجکاوی نگاهش میکرد اونم همینطور خندم گرفته بود..دستم رو کشیدم طرف بهداد و رو به دادمهر گفتم
    -پسر عموم بهداد..
    با هم دست دادن بهداد یه لحظه اخماش درهم شدن ولی زود به حالت عادی برگشت..
    دامون-برادرم دادمهر..
    بهداد-خوشبختم..
    حرفی نزد فقط سرش رو تکون داد..بعد هم رو به دامون گفت
    -‌‌بهتره زودتر بریم..
    بغضم رو فرو دادم"اصلا منو دیدی؟!"اینقدر براش بی اهمیتم که حتی نپرسید این چند وقت کجا بودم!!..پرنوش زد زیر گریه
    -من میخوام..پیش دلنازجون باشم..
    با اخطار و تشر گفت
    -پرنوش!!
    ولی پرنوش پاش رو کوبید زمین و جیغ زد
    -من نمیام..
    حالا با این بچه چه کنیم؟؟!!دامون بغلش گرفت و گفت
    -عزیزم نمیتونی پیش دلنازجون باشی!!
    ولی پرنوش مادام جیغ و داد میکرد..چهره دادمهر اونقدر عصبی بود که میترسیدم یک وقت دست روی بچه بلند کنه گرچه هیچوقت ندیدم این کار رو بکنه ولی خیلی عصبانی بود!!...بهداد با چهره ناراحت داشت نگاهش میکرد میدونستم خیلی عاشق بچه هاست..
    بهداد-ما میتونیم با خودمون ببریمش!!
    با حیرت برگشتم سمتش..نگاهی به من انداخت رو به دادمهر گفت
    -البته اگه پدرش اجازه بده و به ما اعتماد کنه!!
    دامون-ممنون از پیشنهادت بهداد جان بحث اعتماد نیست مزاحمتون میشه..
    بهداد-نه این چه حرفیه..
    این دفعه من دخالت کردم..
    -بهداد یک لحظه..
    نگاه موزی رو به دادمهر انداخت و گفت
    -جانم؟!
    برام عادی بود چون بیشتر اوقات تیکه کلامش بود این حرف..کشیدمش طرفی..
    -معلومه چی میگی؟؟جواب عمواینا رو چی میخوای بدی؟!
    مثل من به آرومی گفت
    -‌فکر اونجاشم کردم..
    -مطمئنی؟؟!!
    -اره..
    با هم برگشتیم با دیدن چهره برزخی دادمهر سکته ناقص رو زدم این چرا امشب اینطور شده؟؟!!بهداد دست کرد جیبش و رو به دادمهر گفت
    -اجازه میدید؟؟!!
    نیم نگاهی به بهداد انداخت بعدم به پرنوش که با چشمای مشتاق نگاهش میکرد..بعد از یه مدت که به اندازه یک سال گذشت گفت
    -ایرادی نداره!!
    پرنوش با ذوق جیغ کشید و خودش رو پرت کرد توی بغـ*ـل دادمهر دو طرف صورتش رو ماچ کرد با خودم گفتم"کاش من جاش بودم"از فکر خودم داغ شدم سرم رو انداختم پایین و گوشه لبم رو گاز گرفتم..وقتی به خودم مسلط شدم سرم رو بلند کردم که باهاش چشم تو چشم شدم بازم هول کردم..پرنوش از آغـ*ـوش پدرش جدا شد اومد سمتم دستم رو گرفت"چطور میتونی اون آغـ*ـوش گرم رو رها کنی؟؟!!"نه انگار بدجور سیم های سرم قاطی کردن فکر کنم این چندوقت دوری و دلتنگی باعث این افکار شده بود!!!
    دادمهر-تو که لباس راحتی نداری..
    دامون-ساکش تو ماشین الان میارمش..
    بعد هم رفت کمی اون طرفتر و صندوق عقب ماشین مشکی رنگی رو باز کرد و یک ساک عروسکی بیرون آورد بعدم اومد طرف ما ساک رو بهداد تحویل گرفت و بعد از یه خداحافظی نسبتا طولانی راهی خونه عمو شدیم..
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    جلو در پارک کرد رو بهش گفتم
    -مگه ماشین رو داخل نمیاری؟؟!
    سرش رو تکون داد
    -میام داخل برای بابا توضیح میدم بعدم باید برم جایی!
    سرم رو چرخوندم سمت پرنوش چشماش خمـار شده بودن معلوم بود حسابی خسته هست..پیاده شدم رفتم در رو باز کردم براش
    -رسیدیم عزیزم..
    کمکش کردم تا پیاده بشه..بهداد ساک به دست منتظرمون بود رفتیم سمتش در خونه رو باز کرد هر سه رفتیم داخل خونه یکم استرس داشتم ولی چهره بهداد کاملا خونسرد بود پرنوش کنار من راه میرفت و کنجکاو اطرافش رو نگاه میکرد رفتیم داخل
    بهداد-یاالله حاج خانم...
    صدای عمو اومد
    -بهداد مسخره بازی درنیار..
    رسیدیم توی هال عمو و زن عمو نشسته بودن تلویزیون نگاه میکردن
    بهداد-مسخره بازی چیه پدر من مهمون داریم!!
    عمو با شنیدن صداش برگشت کنجکاو نگاهمون کرد زن عمو هم همینطور پرنوش سرش رو از پشتم بیرون آورد با صدای خجالت زده ای گفت
    -سلام!
    ابروهای عمو و زن عمو هماهنگ باهم رفتن بالا خندم گرفته بود..عمو زودتر گفت
    -این بچه از کجا اومده؟؟!!
    بهداد-راستش این از زن اولمه...فردا میخوام ببرمش ببینم مهسا قبولش میکنه؟؟!!
    لبم رو گاز گرفتم تا نخندم..
    زن عمو-اِ نمیدونستم نوه به این نازی دارم!!
    ولی عمو رو به بهداد گفت
    -توضیح بده بهداد!!
    چهرش خیلی جدی شده بود..یک آن دلم ریخت
    بهداد-اوکی..
    کمی مکث کرد
    -دامون معینی رو یادتونه؟؟!برای یه پروژه اومده بود اینجا و من کارهای حقوقیش رو انجام میدادم؟؟!
    عمو سرش رو تکون داد بهداد در ادامه گفت
    -پرنوش برادرزادشه..
    عمو-خب اینجا چیکار میکنه؟؟
    -من و دلناز رفته بودیم رستوران اتفاقی دیدمش نمیتونست از پرنوش مراقبت کنه چون سرش خیلی شلوغ بود
    عمو-بچه مردم رو برداشتی آوردی اینجا؟؟!مگه این بچه پدر و مادر نداره؟؟!
    -از پدرش اجازه گرفتم..لابد یه چیزی بوده من که به زور بچه مردم رو با خودم نمیارم.. شما که اینطوری نبودین مهمون حبیب خداست..
    نگاهی به چهره پرنوش انداخت
    -اونم مهمون به این خوشگلی!
    عمو نگاهی به چهره ترسیده پرنوش انداخت..انگار نرم شد چون رو بهش لبخند زد..زن عمو با شوق و ذوق اومد طرفش گونش رو بوسید
    -ببین چه مهمون نازی برامون اومده حاجی!!
    بالاخره عمو از موضع خودش عقب نشینی کرد
    عمو-من که چیزی نگفتم فقط بچه مردم مسؤلیت داره..
    زن عمو-عزیزم اسمت چیه؟!
    با صدای ریزی پاسخ داد:
    -پرنوش!
    زن عمو-چه اسم نازی داری گلم..
    بعد نگاهش رو توی صورتش چرخوند و گفت
    -معلومه حسابی خسته ای!
    این دفعه من گفتم
    -مثل اینکه خوابش میاد!
    همه چرخیدن سمت من یکم هول کردم..
    زن عمو-الهی اره ببین چشماش چه خمـار شده..
    ساک رو از بهداد گرفتم رفتیم سمت اتاقم وقتی داخل شدیم در رو بستم بعدم از ساک براش لباس راحتی آوردم..لباسش رو تعویض کردم بغلم گرفتمش گذاشتمش روی تخت صورتش رو بوسیدم خواستم بلند بشم که دستمو گرفت و صدای خواب آلودی گفت
    -نه بمون..
    لبخند زدم
    -باشه عزیزم بزار لباسم رو عوض کنم..
    سرش رو تکون داد..لباسم رو با تاپ و شلوارک یاسی رنگی تعویض کردم رفتم کنارش دراز کشیدم خودش رو توی بغلم مچاله کرد..دستام رو دورش حلقه کردم بوی دادمهر رو میداد یه نفس عمیق کشیدم..طولی نکشید که پلکای خستش رو هم افتادن و خوابش برد منم به چهره دلنشینش زل زده بودم و به اتفاقات امشب فکر میکردم تا اینکه بالاخره خواب منم در آغـ*ـوش کشید...
    صبح که بیدار شدم یکم گیج بودم به اطرافم هی نگاه میکردم احساسی بهم میگفت یه چیزی سر جاش نیست تا اینکه اتفاقات شب قبل یادم اومد وقتی پرنوش رو کنارم ندیدم سیخ نشستم"وای این بچه کجاست؟؟!!"خواستم برم بیرون ولی بادیدن لباسام ضربه ای به سرم زدم"ممکنه عمو و بهداد خونه باشن!" تند تند لباس پوشیدم رفتم بیرون هی اطراف رو میگشتم که صدای زن عمو رو از آشپزخونه شنیدم رفتم دیدم داره به پرنوش صبحانه میده با لبخند گفتم
    -صبح بخیر..
    زن عمو با تبسم پاسخم رو داد ولی پرنوش دوید سمتم و خودش رو انداخت بغلم نشستم روی سرش بـ..وسـ..ـه زدم
    -صبح بخیر دلنازجون..
    زن عمو با تعجب گفت
    -این بچه یک روزه چقدر باهات اخت شده..
    لبم رو گاز گرفتم و فقط یه لبخند کج و کوله ای زدم خدا خدا میکردم پرنوش یه دفعه چیزی نگه..رفتم نشستم کنار زن عمو پرنوشم کنارم نشست..زن عمو نگاهی به پرنوش انداخت با لبخند گفت
    -عزیزم تو شبیه مامانت هستی یا بابات؟؟!
    پرنوش بغ کرده گفت
    -مامان ندارم..
    زن عمو به من نگاه کرد ابروهام رو بالا انداختم..زن عمو یکم هول شده بود فقط لبخندی زد و دوباره برای پرنوش لقمه گرفت..
    -بیا گلم..
    پرنوشم لقمه رو گرفت تشکر کرد بعدم برخاست رفت بیرون از آشپزخونه..با صدای زن عمو نگاهم رو از جای خالیش گرفتم
    -انگار ناراحت شده..تو نمیدونی مادرش چی شده؟!
    سرم رو بالا انداختم
    -من فقط پدرش رو دیدم..
    سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد ولی من دیگه اشتها نداشتم رفتم بیرون دیدم پرنوش نشسته داره کارتون نگاه میکنه کنارش نشستم بهم نگاه کرد سرش رو گذاشت روی پاهام..
    -دلنازجون؟؟!
    دستمو روی موهای نرمش کشیدم
    -جونم؟!
    -تو مامانت رو دیدی؟!
    لبم رو گاز گرفتم صداش بغض داشت الهی بگردم!!
    -آره عزیزم دیدمش!
    -ولی من ندیدم..
    مکثی کرد
    -مامان ها مهربونن؟!
    قطره اشکی از گوشه چشمم چکید
    -آره گلم خیلی!!
    -مثل تو؟!
    دستی رو که داشتم روی موهاش میکشیدم متوقف شد
    -من مهربونم؟!
    سرش رو بلند کرد چشمای دریاییش از اشک برق میزدن
    -خیلی..
    خودش رو انداخت بغلم..
    -میشه مامانم باشی؟!
    خشک شده بودم نمیتونستم حرف بزنم زن عمو اومده بود داخل و حرف پرنوش رو شنید اونم ناراحت بود..پرنوش داشت گریه میکرد دستامو سفت دورش حلقه کردم
    -هیس قشنگم گریه نکن..
    با هق هق گفت
    -‌کاش مامانم میشدی!
    دیگه واقعا لال شده بودم نمیتونستم حرف بزنم ناخودآگاه اشکای منم سرازیر شدن..مدتی توی بغلم نگهش داشتم تا بالاخره ساکت شد از خودم جداش کردم پوست سفیدش قرمز شده بود بینیش هم همینطور اشکاش رو پاک کردم با لبخند گفتم
    -ببین مثل دلقکا شد..
    خنده ریزی کرد..انگار آروم شده بود بردمش سمت روشویی صورتش رو شستم بعدم بردمش توی اتاقم عروسکاش رو گذاشتم جلوش با هم دیگه بازی کردیم..صدای در اومد زن عمو بود رو به من گفت
    -نازی میشه بیای؟!
    سرم رو تکون دادم امکان نداره زن عمو بو نبرده باشه رفتم بیرون دیدم توی هال نشسته رفتم کنارش
    -جانم با من کار داشتید؟!
    -بشین!!
    لبم رو گاز گرفتم خیلی چهرش جدی بود
    -منتظرم!
    این پا اون پا کردم
    -منتظر چی؟!
    برگشت سمتم
    -اون بچه از قبل تو رو میشناسه؟!
    -بهداد که گ...
    دستش رو بالا آورد مانع حرفم شد
    -میدونم بهداد چی گفت..ولی من میدونم حرفای بهداد تا حدی درست بودن خب بگو از کجا میشناسیش!!
    انگار دستم رو شده بود نگاهی به چهره منتظرش انداختم اول کمی مِن مِن کردم بعدم همه چیز رو تعریف کردم بدون اینکه چیزی رو جا بی اندازم از خراب شدن سقف خونه تا پیشنهاد دامون و اینکه متوجه شدم اونا رو از قبل میشناختم تنها چیزی که نگفتم آرتیست بازیام بودن و جریان شریف و شیفته اونا رو دیگه واقعا نمیشد گفت!!..وقتی به خودم اومدم دیدم صورتم از اشک خیسه و زن عمو هم دست کمی از من نداشت..با صدای گرفته ای گفت
    -خدا منو مرگ بده..چقدر به حاجی گفتم این دوتا طفل معصوم رو رها نکن به حال خودشون ولی کو گوش شنوا فقط تعصباتش براش مهم بودن اینکه پسر مجرد داره و نمیخواد دوتا دختر رو بیاره فقط بخاطر حرف مردم!!..نمیدونم از کجا قضیه تو رو فهمید ولی وقتی به گوشش رسید شد کوه اتش فشان چنان از خونه زد بیرون که از ترس قبض روح شدم تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که با زورم که شده بهداد رو همراهش بفرستم یوقت بلایی به سر خودش نیاره..منو ببخش نازی اگه من همون موقع راضیش میکردم که حتما شما رو بیاره چنین وضعی درست نمیشد..
    اینقدر اشک ریخته بود که من از خودم خجالت کشیدم رفتم کنارش دستم رو روی شونش گذاشتم
    -تو رو خدا اینقدر گریه نکنید اتفاقیه که افتاده..
    با گریه گفت
    -خدایی نکرده اگه سقف خونه میریخت رو سرتون یا ..
    صداش رو آرومتر شد و ترسیده
    -اگه گیر یه آدم نادرستی می افتادین چی؟!
    از اینکه باعث ناراحتیش شدم خودم رو سرزنش کردم
    -زن عمو یوقت عمو چیزی نفهمه..
    سرش رو تکون داد
    -نه خیالت راحت فقط مراقب پرنوش باش یوقت جلوش چیزی نگه!
    -باشه مراقبم..
    رفتم توی اتاق پرنوش هنوز با عروسکاش مشغول بود وقتی منو دید با لبخند گفت
    -دلنازجون موبایلت زنگ میخورد..
    سرم رو تکون دادم رفتم سمت گوشیم دوتا تماس از یه شماره ناشناس داشتم شونه ای بالا انداختم کی میتونست باشه؟! باز گوشی زنگ خورد پاسخ دادم
    -الو؟!
    صدای عصبی دادمهر که توی گوشم پیچید هنگ کردم
    -معلومه کجایی؟!
    آب دهنم رو قورت دادم
    -مگه با تو نیستم؟!
    با تته پته گفتم
    -سلام..ببخشید..گوشی توی اتاق بود!متوجه نشدم..
    حرفی نزد فقط صدای نفساش رو میشنیدم قلبم داشت خودکشی میکرد به زور به خودم اومدم تا تونستم بگم
    -کاری داشتید؟!
    صداش کمی دلخور بود
    -یه مدت راحت تر صحبت میکردی!!
    نفس تو سینم حبس شد آب دهنم رو قورت دادم..این دفعه با صدای جدی ای گفت:
    -پرنوش رو آماده کن میام دنبالش دوساعت دیگه پرواز داریم..
    اشک به چشمام هجوم آورد میخواست بره؟!
    -دلناز؟!
    با شنیدن صدای مردونش که اسمم رو صدا میزد کلا وا رفتم"الهی فدای دلناز گفتنات بشم!"
    -کجایی دختر؟!
    مسخ شده گفتم
    -همینجا!!
    کمی مکث کرد بعد گفت
    - کاملا معلومه!یادت نره چی گفتم..خدافظ..
    با حال خرابی خداحافظی کردم گوشی رو پایین آوردم..پرنوش هنوز داشت بازی میکرد رفتم سمتش دستمو کشیدم به صورتش با مهربونی گفتم
    -عزیزم باید آمادت کنم پدرت میاد دنبالت..
    با شوق گفت
    ‌-تو هم میای؟!
    تو سکوت بهش نگاه کردم..بازم بغض کرد گفت
    -نمیای!
    -گریه نکنیا بابات با هر دومون دعوا میکنه!
    بغ کرد نشست و دوباره گفت
    -چون بابا باهات بداخلاقی میکرد رفتی؟!
    لبخند زدم
    -نه عزیزم!
    -پس چرا رفتی؟!
    مونده بودم بهش چی بگم که زن عمو به دادم رسید اومد کنارمون نشست
    -چون دلنازجونت یه عمو اخمو داره اون مجبورش کرد..
    پرنوش-یعنی عمو دلنازجون از بابای منم اخموتره؟!
    خندیدم تو دلم گفتم"نه اخم هیچکس به پای بابات نمیرسه!"ولی زن عمو گفت
    -شاید!
    پرنوش دیگه چیزی نگفت،منم از ساکش براش لباس درآوردم تنش پوشوندم..بعدم عروسکاش رو گذاشتم توی ساک..نیم ساعت بعد صدای زنگ در اومد دست پرنوش رو گرفتم زن عمو در رو باز کرده بود داشت با کسی صحبت میکرد صدای پامون رو که شنید برگشت سمتمون و بعد به شخصی که نمیدیدمش با اجازه گفت و اومد طرف ما زیرگوشم به شوخی گفت
    -اگه این پدرَست که باید بگم عموت یک دهمش هم جدی نیست..
    لبمو گاز گرفتم تا خندم رو مهار کنم..رفتم سمت در پرنوش تا پدرش رو دید پرید بغلش منم از فرصت استفاده کردم حسابی دیدش زدم یه تیشرت جذب خاکستری روش هم یه بافت مردونه دودی رنگ یقه هفت با شلوار جین مشکی کمربند ، چرم قهوه ای سوخته و کتونی خاکستری به خودم اومدم دیدم دو ساعته دارم با چشمام پسر مردم رو قورت میدم.. وقتی دیدم داره نگاهم میکنه با هول گفتم
    -سلام..بفرمایید داخل..
    چه تعارف چرتی واقعا!!عمو میشنید منو نصف میکرد..ولی اون خیره نگاهم کرد از نگاه مستقیمش گرمم شده بود
    -ممنون..باید بریم..
    پرنوش با نق نق گفت
    -بابا دلناز جونم ببریم..
    دادمهر بهم نگاهی انداخت و توی گوش پرنوش چیزی گفت که اونم با شوق گفت
    -واقعا!باید قول بدی!
    -باشه قول میدم..
    منم کنجکاو داشتم نگاهشون میکردم که با دیدن ماشین عمو حسابی هول شدم"وای"عمو از ماشین پیاده شد نگاهی به دادمهر انداخت بعدم به من ، سرم رو گرفتم پایین
    -سلام عمو..
    -سلام..
    صداش بدجور جدی بود..دادمهر دستش رو کشید سمتش و با همون لحن همیشه جدیش گفت
    -سلام معینی هستم..
    دیدم که عمو از اون همه جدیت توی صورتش جاخورد ولی زود به خودش اومد دستش رو فشرد
    -پس شما پدر این خانم کوچولو هستید!
    -درسته..
    عمو نگاهی به من اندخت
    -تو چرا امروز خونه ای؟!
    با صدای ضعیفی گفتم
    -امروز پنج شنبست..
    سرش رو تکون داد با لحن جدیش گفت
    -برو داخل شاید زن عموت کمک لازم باشه..
    با هول با اجازه گفتم و رفتم داخل لحظه آخر اخم غلیظ دادمهر دیدنی بود..دلم برای اخمش ضعف رفت..
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    روی تخت چوبی گوشه حیاط نشستم و زانوهام رو جمع کردم تو شکمم زل زدم به گوشه با خودم گفتم"اینم موقعی بود که عمو بیاد خونه؟؟!نتونستم یه دل سیر نگاهش کنم و یه خدافظی درست حسابی داشته باشم!!"دیگه کلا به این افکار خودم عادت کرده بودم خداحافظی درست حسابی یعنی چی؟!لبم رو گاز گرفتم که جلو افکار بیشرمانم رو بگیرم تا بیشتر از این پیشروی نکنن..توی افکار خودم غرق بودم که دیدم عمو اومد داخل گیج و منگ بهش نگاهش کردم اونم یه لحظه ایستاد بعدم سری به نشونه تأسف تکون داد رفت داخل خونه"خب که چی؟؟!!"نفسم رو دادم بیرون و به بخاری که از دهنم خارج میشد نگاه کردم صدای عمو اومد
    -دلناز بیا داخل سرما میخوری دختر!
    سرما؟؟!پس چرا من هیچی احساس نمیکردم؟!تنم کوره آتیش بود!! ولی به حرفش گوش دادم رفتم داخل..رفتم اتاقم روی صندلی میز تحریر نشستم احساس گرگرفتی میکردم دستام یه تیکه یخ بودن ولی از داخل داشتم میسوختم..حوله و لباس برداشتم رفتم سمت حموم بلکه کمی از این گرمایی که تنم رو تسخیر کرده بود خلاص بشم بعد از یه دوش آب سرد اونم توی سرمای پاییز تنم شده بود سنگ ولی بازم هیچی حس نمیکردم وقتی از حموم در اومدم زن عمو رو دیدم تا چشمش به من افتاد ضربه ای به گونش زد با ترس گفت
    -خاک به سرم تو چرا اینقدر رنگت پریده؟؟!
    گیج بهش نگاه کردم اومد سمتم دستم رو گرفت که صورتش پر شد از نگرانی
    -تنت مثل یخه..
    چرا من چیزی حس نمیکردم؟؟!حتی نمیتونستم جوابش رو بدم انگار یه نفر دست گذاشته بود روی دهنم و محکم فشار میداد..نکنه مردم و خودم حالیم نیست!!داشتم به زن عمو نگاه میکردم اگه مرده باشم که اون باهام حرف نمیزد!! یه لحظه چشمام سیاهی رفت زیر بغلم رو گرفت بردم سمت اتاق کمک کرد روی تخت دراز بکشم بعدم با عجله رفت بیرون فقط چند لحظه بعد از رفتنش گذشته بود که باز حس کردم توی کوره ای از مذاب دارم میسوزم ولی از طرفی داشتم میلرزیدم عمو و زن عمو ویدا اومدن داخل از صورت هر دو نگرانی میریخت عمو دستش رو گذاشت روی پیشونیم با ترس دستش رو برداشت
    -داره توی تب میسوزه زود آمادش کن ببریمش بیمارستارن..
    زن عمو رفت سمت کمد تمام مدت داشتم با چشمای نیمه باز به حرکاتشون نگاه میکردم زبونم سنگین شده بود حتی نای حرف زدن رو هم نداشتم زن عمو لباس تنم پوشید و با کمک عمو منو گذاشتن توی ماشین بعدم دیگه چیزی یادم نیست تنها صدای زن عمو که لحظه آخر گفت
    -یا خدا ناصر از حال رفت بچم..
    چشمام رو که باز کردم یه جای ناآشنا بودم و گلوم به طرز وحشتناکی میسوخت طوری که حتی نمتونستم آب دهنم رو قورت بدم چندتا سرفه خشک کردم حس کردم دستم فشرده شد برگشتم دیدم زن عمو داره با مهربونی نگاهم میکنه
    -خوبی عزیزم؟!
    سرم رو تکون دادم و با صدای خشدار و گرفته ای گفتم
    -آ..آب..
    خودم که از صدام وحشت کرده بودم..زن عمو زود یه لیوان آب ریخت به دهنم نزدیک کرد فقط کمی تونستم بخورم گلو درد اجازه نمیداد بیشتر بخورم ولی خشکی گلوم تا حدی رفع شده بود..همون موقع عمو و بهدادم اومدن داخل
    -حالت چطوره خاله ریزه؟!
    عمو-بهداد سر به سرش نزار حالش خوب نیست..
    بهداد-با این حالت برنامه امشبم خراب شد..
    دستمو تکون دادم و با صدای گرفتم گفتم
    -اگه مهمونی امشب رو بخاطر من خراب کنید بخدا عذاب وجدان میگیرم..
    عمو-البته که باید باشی..
    -نه عمو خواهش میکنم اینطور واقعا نمیتونم خودمو ببخشم..
    نگاهی به بهداد کردم
    -این شازده رو بیشتر از این منتظر نزارین..
    عمو زد به پشت بهداد
    -تو و این آقا اگه حالت بد نمیشد باید بدجور بازخواست میشیدین من هنوز از گناهتون گذشت نکردم..
    با تعجب زل زدیم به عمو و همزمان گفتیم "چرا؟!"
    عمو چپ چپ نگاهمون کرد
    -چون چ چسبیده به را..
    بهداد زد زیر خنده
    -اِ حاجی شما هم از این چیزا بلدی؟!
    عمو طوری نگاهش کرد که کلا خفه شد همون موقع پرستاری اومد و سرم رو از دستم خارج کرد و گفت که مرخصم..زن عمو تا دم ماشین کمکم کرد
    بهداد-مامان چرا اینقدر لوسش میکنی بابا یه سرماخوردگی بود..
    زن عمو بهش چشم غره رفت
    -ازت نظر نخواستم..
    انگار امروز همه سر جنگ داشتن با بهداد!!بیچاره خودشم مونده بود جریان چیه!وقتی رسیدیم خونه زن عمو کمک کرد برم توی اتاقم دراز بکشم ولی چند لحظه نگذشته بود که صدای بلند عمو اومد
    -بهداد تو واقعا با خودت چی فکر کردی که به من دروغ میگی؟؟!
    صدای بهداد رو نمیشنیدم دوباره عمو گفت
    -چه دروغی؟؟!!یعنی فکر میکنی من نمیفهمم؟!دختری رو که دلناز سه ماه ازش پرستاری کرد رو دیشب میاری اینجا بعدم یه داستان سر هم میکنی..
    کپ کرده سرجام نشستم و به حرفای عمو گوش دادم خدای من چطور متوجه شد؟!
    -میدونم دامون همون معینیه و برادرش هم پدر همون دختره..بهم بگو چرا آوردیش اینجا؟!
    لبم رو گاز گرفتم کلافه با انگشتای دستم بازی میکردم"خدا به خیر کنه!"
    دیگه صداشون نیومد و فقط یه پچ پچ میشنیدم هر چقدر گوش ایستادم متوجه نشدم چی میگن..احتمالا بهداد داشت قضیه شب قبل رو توضیح میداد!!دوباره دراز کشیدم اینقدر کنجکاو شده بودم که حتی مریضیم رو از یاد بردم نگاهی به ساعت انداختم یه لیوان آب ریخم و داروهایی که دکتر برام تجویز کرده بود رو خوردم بعدم سرم رو گذاشتم روی بالش که در اثر خوردن مسکن و دارو خیلی زود به خواب رفتم...
    وقتی از خواب بیدار شدم شب بود صداشون رو میشنیدم رفتم بیرون حاضر شده بودن که برن خونه آقای عرفانی پدر مهسا امشب بله برون بود حالم کمی بهتر شده بود زن عمو نگاهم کرد
    -خوبی عزیزم؟!چرا بلند شدی؟!
    -خوبم..خواستم بگم منتظرم باشید تا آماده بشم باهاتون بیام..
    به همدیگه نگاه کردن
    عمو-لازم نیست هنوز رنگت عادی نشده!
    -باورکنید خوبم!
    بعدم بدون اینکه منتظر باشم دوباره اعتراض کنن رفتم سمت اتاق و تند تند آماده شدم و از اتاق رفتم بیرون بهداد با دیدنم گفت
    -چه زود حاضر شدی!!کاش همیشه مریض باشی!!!...
    زن عمو با تشر گفت
    -خجالت بکش این چه حرفیه خدا نکنه..
    عمو-بهداد هنوز نمیدونی همه حرفو نباید بزنی؟!
    بیچاره بهداد آب شد خندیدم و گفتم
    -چیکارش دارین دامادو حالا یه حرفی زده..بهتره بیشتر از این معطل نکنیم..
    با این حرفم دیگه کسی چیزی نگفت و رفتیم بیرون و راهی خونه آقای عرفانی شدیم..بنظر خودم اگه امشب هم میموندم درست نبود یک وقت با خودشون فکرایی میکردن ، که اصلا دوست نداشتم.. بهداد جلو ساختمانی چند طبقه پارک کرده بود همگی پیاده شدیم نگاهی بهش انداختم کت شلوار سرمه ای خوش دوختی به تن داشت که زیرش یه پیراهن آسمونی و کرواتی سرمه ای-آسمونی دور گردنش انداخته بود خیلی بنظرم جذاب شده بود همزمان با ما دو ماشین دیگه هم ایستادن که یکیش سعید و بنفشه بودن و دیگری خانواده دایی بهداد که شامل آقا وحید ، خانمش فریده دخترش ویشکا و پسرش فرشاد قبلا دیده بودمشون ویشکا ۲۰ ساله بود و فرشاد ۱۶سال داشت و از شیطنت هم که بهداد رو میگذاشت توی جیبش..باهاشون احوال پرسی کردیم بعدم زنگ رو زدیم صدای مردی مسن به گوش رسید
    -خیلی خوش اومدین بفرمایید..
    بعد هم در باز شد همگی رفتیم داخل خوشبختانه طبقه دوم بودن لازم نبود از آسانسور استفاده کنیم مگه این جمعیت توش جا میشد؟! جلو در به استقبالمون اومدن مهسا هم کنار مادرش ایستاده بود و داشت با همگی احوال پرسی میکرد رفتم سمتش..دستمو دراز کردم
    -سلام عزیزم..
    برگشت سمتم یه لبخند زیبا زد دستمو گرفت ولی چهرش نگران شد
    -چرا اینقدر بدنتون داغه؟!
    با لبخند گفتم
    -اینطور باهام رسمی صحبت نکن ناسلامتی خواهر شوهرتم..
    گونه هاش سرخ شدن
    -چشم..
    دوباره نگاهم کرد
    -بنظر مریض میای نازی جون..
    سرمو تکون دادم
    -یکم سرماخوردم..
    -میموندی خونه استراحت میکردی
    -نه دلم میخواست باشم خاستگاری رو از دست دادم دلم نمیخواست دوباره امشب رو هم از دست بدم..
    با صدای فرشاد همه سکوت کردن
    -بابا بریم داخل یه لنگ پا ایستادیم اینجا که چی؟!
    پدرش بهش چشم غره رفت ، خانواده عرفانی کلی عذرخواهی کردن و همگی رفتیم داخل کنار بنفشه نشستم و نگاهی به مهسا انداختم کت دامن شیری خیلی خوش دوختی پوشیده بود یه شال حریر به همون رنگ و صندلای شیری آرایش زیبایی هم روی صورتش داشت بهداد که یک لحظه ازش چشم برنمیداشت تا بازم فرشاد شروع کرد مزه ریختن..
    -بهداد به خدا مال خودته!!لازم نیست اینقدر بهش نگاه کنی!!
    بهداد بلافاصله نگاهشو از روی مهسا برداشت و چشم غره ای به فرشاد رفت اونم پررو ابرو بالا می انداخت.. بعد از یه مدت که بحث های متفرقه میکردن بالاخره عمو گفت
    -پیمان جان اگه اجازه بدی بریم سر اصل مطلب..
    آقای عرفانی-اختیار داری..
    عمو-پس با اجازت من این بین این دوتا جوون صیغه بخونم تا خود بهداد نشون عروسم رو بندازه دستش و اینکه برای کارهای عقد و عروسیشون راحت باشن درمورد مهریه هم که قبلا تصمیم گرفتیم..
    آقای عرفانی رو به مهسا گفت
    -مهسا جان کنار آقا بهداد بشین..
    با این حرف فرشاد که کنار بهداد بود برخاست رفت جای مهسا نشست مهسا هم کنار بهداد جای گرفت همه سکوت کرده بودیم و به کلماتی که از دهن عمو خارج میشدن گوش میدادیم و با در آخر وقتی مهسا قبول کرد همگی دست زدیم زن عمو و فریده خانم و یه خانم دیگه که بنفشه گفت زن عمو مهساست کل میکشیدن فرشاد و پسری هم سن و سالش سوت بلبلی میزدن بعدم سیل تبریکات به سمتشون سرازیرشد رو به مهسا گفتم
    -میترسم سرما بخوری..بهت تبریک میگم..
    بعدم دستش رو فشردم که خودش منو بغـ*ـل کرد
    -‌مرسی عزیزم..
    بهداد کشیدش عقب
    -بسه ویروسی میشی..یوقت به منم سرایت میکنه هیچ دوست ندارم حالا مریض بشم..
    بعدم به من چشمک زد بیچاره مهسا حسابی خجالت کشید..با خنده از کنارشون رد شدم تا تنها باشن چندی بعد هر دو رو فرستادن توی اتاق تا زمان شام کمی با هم خلوت کنن..ویشکا رو به من گفت
    -نازی انگار حالت خوب نیست..
    بنفشه-راست میگه منم متوجه شدم..
    -نه بابا یکم سرما خوردم چیزی نیست..
    هردو هماهنگ گفتن"آهان"و کلی سفارش کردن که استراحت کنم
    بنفشه-نیازی نیست چند روز بیای مدرسه..
    -بابا حالم خوبه..فرداهم جمعست استراحت کنم حالم خوب میشه..
    -ولی رنگ و روت خیلی پریدست..حق نداری بیای..
    -ای وای بیخیال بنفشه جان..
    ویشکا-بنظرم حق با بنفشست..ممکنه حالت بد بشه..
    -شما ها دارین خیلی بزرگش میکنید..
    بنفشه-به مامان بگم دیگه کار تمامه..
    از بحثی که میکردیم کلافه شده بودم نگاهمو چرخوندم که دیدم مهبد برادر مهسا زوم کرده روی ویشکا خندم گرفت انگار یه عروسی دیگه افتادیم تا دید دارم نگاهش میکنم سرش رو برگردوند نگاهی به ویشکا کردم داشت بیخیال با بنفشه داشت صحبت میکرد رو بهش گفتم
    -ویشکا یه نفر امشب بدجور زومه روت..
    برگشت با تعجب نگاهم کرد بنفشه هم منتظر بود بگم
    -کی؟!
    -عقل کل ها یه پسر مجرد الان اینجاست که به مهسا بخوره..
    سرش رو چرخوند با دیدن مهبد هول کرد
    ویشکا-اوه اوه شوخی میکنی..
    -نه به خدا..
    بنفشه-ایول یه عروسی دیگه..
    ویشکا-بیخیال بنفشه حالا کی گفت قبوله..
    -یعنی بهتر از مهبد میخوای؟!
    -‌مسخره ها انگار حالا اومده خاستگاری که اینطوری میکنید!!
    ویشکا پشت چشم نازک کرد و چیزی نگفت..بعد از مدتی مادر مهسا همگی رو دعوت به شام کرد
    بنفشه-من برم اون دوتا مرغ عشق رو صدا بزنم..
    بعدم رفت سمت اتاق مهسا من و ویشکا هم رفتیم سمت سالنی که سفره پهن کرده بودن چون این همه آدم نمیشد روی یه میز بشینن..ما جوونا نزدیک به هم نشستیم بزرگترا هم یه سمت دیگه وقتی بهداد و مهسا اومدن فرشاد و پسری که حالا میدونستم پویا نام داره زیر زیرکی بهشون تیکه میرفتن تا بالاخره با پس گردنی ویشکا فرشاد خفه شد بهداد وقتی اون صحنه رو دید گفت
    بهداد-آخیش زودتری میزدی..حالا من امشب میخوام آقا باشم اگه این گذاشت!!
    همه زدیم زیر خنده فرشاد داشت پس گردنش رو ماساژ میداد در همون حال گفت
    -لامصب عجب ضربه دستی داره..گردنم دو نصف شد!
    ویشکا-بسه غذات رو بخور!
    دیگه تا آخر شب صدایی از فرشاد نشنیدیم چون ویشکا رفته بود کنارش و منتظر یه حرف یا یه حرکت خطا بود!!..شب وقتی برگشتیم اینقدر تنم درد میکرد که زود داروهام رو خوردم و به خواب رفتم..
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    چند سرفه پی در پی کردم"لعنت به این سرماخوردگی چند روزه کلافم کرده!!"کسی داشت در میزد سرموبلند کردم گفتم
    -بفرمایید..
    در باز شد ترنم اومد داخل
    -اجازه هست؟!
    دستمو کشیدم سمت مبل دعوتش کردم بشینه اومد نشست
    -کاری داشتی عزیزم؟!
    یکم نگاهم کرد بعد بدون مقدمه گفت
    -حرفایی که اون روز مادرم زد رو فراموش کنید..
    ابروهام رفتن بالا
    -کی بهت گفت
    اخم کرد
    -خودش..
    سرمو تکون دادم..
    -یعنی فکر میکنی مادرت بیخود نگرانه؟!
    -درسته..
    -حتی درمورد درس و رفتارعصبیت؟!
    با صدای بلندی گفت
    -من عصبی نیستم!
    فقط نگاهش کردم..هول شد
    -ببخشید!
    -وقتی سر مادرت فریاد میکشی هم بعدش معذرت میخوای؟!
    -اون به من الکی گیر میده!
    کمی نگاهش کردم بنظرم دستپاچه بود
    -من سوال ازت میپرسم جوابم رو بده؟!
    منتظر نگاهم کرد
    -ترنم تو با یه پسر ارتباط داری؟!
    با تعجب نگاهم کرد و خیلی عادی گفت
    -آره..
    -و فکر میکنی اون خیلی دوستت داره..
    -البته که دوستم داره همونطور که من دارم!
    -مطمئنی؟؟!
    -مطمئنم..
    -خب این آقا چندسالشه و اسمش چیه؟!
    با افتخار گفت
    -۱۷سالشه اسمش کیوانه..
    ابروهام رفتن بالا انگار داشت درمورد شوهرش صحبت میکرد..
    -خب اون اخلاقش باهات چطوره؟!
    -خیلی باهام مهربونه!
    -اون بهت میگه چی بپوش چی نپوش درمورد ظاهرت نظر میده؟!
    درواقع میخواستم ببینم اون آرایش و لباسا سلیقه خودشه یا پسری که باهاش بود
    -معلومه اون میگه چطور لباس بپوشم..
    -تو خودت از لباسات خوشت میاد یا فقط چون اون میگه؟!
    -خانم سعادت شما قرار بود یه سوال بپرسین!
    -جوابم رو بده..
    -خب...چون..اون دوست داره منم دوست دارم..
    -اگه لباس دیگه ای بپوشی چی بهت میگه؟؟!مثلا میگه این بهت نمیاد یا اینکه میگه دیگه حق نداری این لباس رو بپوشی کلاسم رو میاری پایین..یا دوست ندارم دوستام تو رو با این لباس ببینن؟؟!
    سکوت کرده بود داشت فکر میکرد ، رفتم کنارش
    -ببین ترنم کسی که واقعا دوستت داشته باشه براش مهم نیست تو چطور ظاهر میشی ، بهت نمیگه تو باعث این میشی من جلو دوستام خجالت زده بشم..
    با صدای گرفته ای گفت
    -یه بار یه مانتو مامان برام خرید خیلی خوشگل بود پوشیدمش ولی اون منو از دوستاش دور کرد و گفت: آبروم رو بردی با این لباست..
    خیلی خوبه بود داشت حرف میزد
    -ترنم چند وقته باهاش دوستی!
    -چندماهی میشه..
    -چندبار باهم تا حالا دعوا کردین؟!
    -خیلی!
    -خب اون برای آشتی چیکار میکرد..
    برگشت سمتم و با مِن مِن گفت
    -اون..اون..راستش..خب..
    -ترنم؟!
    همون موقع صدای در اومد بنفشه بود وقتی ترنم رو دید گفت:
    -نازی ترنم با من کلاس داره وقتی کارت باهاش تمام شد بفرستش بیاد..
    سرمو تکون دادم
    -باشه..
    -پس فعلا..
    -فعلا
    بعدم درو بست و رفت..رو به ترنم گفتم
    -خب منتظرم!
    -راستش من همیشه پیش قدم میشم..
    درست حدس زده بودم..دستمو گذاشتم روی شونش
    -ترنم تو مطمئنی اون بهت علاقه داره و وفاداره؟!
    -اون به من علاقه داره و وفاداره...
    رفتم سمت کیفم بین وسایلام همون سیم کارتی رو که بهداد خریده بود رو در آوردم میدونستم دارم خریت میکنم ولی دلم میخواست به ترنم کمک کنم بهش ثابت بشه کیوان اونی نیست که تصور میکنه این سن برای این فکرا نیست.. سیم کارت رو گذاشتم توی گوشی رفتم سمتش گوشیم رو بهش دادم
    -شماره کیوان رو بگیر..
    با حیرت گفت
    -چرا؟!
    -میخوام باهاش صحبت کنم..
    اخم کرد
    -شما میخوایید امتحانش کنید این درست نیست!
    با مهربونی گفتم
    -ترنم من کارنامه سال گذشته تو رو دیدم نمراتت عالی بودن ولی حالا تو یک سال بزرگتر شدی و به جای اینکه پیشرفت کنی حسابی پست رفت کردی من میخوام بهت ثابت کنم یه پسر مثل کیوان ارزش اینو نداره که تو رو از اونی که هستی دور کنه و باعث سرشکستگیت بشه!!
    بدون حرف گوشی را ازم گرفت و شماره را وارد کرد بعدم گوشی رو داد دستم..داشت زنگ میخورد گذاشتمش رو اسپیکر بعد از چندبوق برداشت این بشر الان نباید سرکلاسش توی مدرسه میبود؟؟!! صدای دورگه ای داشت و معلوم بود یه پسر کم سن و ساله که هنوز دوران نوجوانی رو پشت سر نگذاشته!
    -جانم؟!
    صدام رو کمی هول نشون دادم گفتم
    -اِ..ببخشید..انگار..اشتباه شده..
    بعدم گوشی رو قطع کردم..ترنم با تعجب گفت
    -چرا قطع کردین..
    -منتظرم..
    شونه ای بالا انداخت ولی چند لحظه بعد گوشی زنگ خورد خودش بود پاسخ دادم
    -بله؟!
    -خوبی؟!
    به ترنم نگاه کردم کنجکاو شده بود
    -مرسی
    -چه صدای نازی داری!!
    اوه شروع شد..ناخودآگاه خندم گرفت منو چه به این کارا ریز خندیدم..
    -قربون خندهات!!
    لبمو گاز گرفتم عجب بچه پررویی بود!!..
    -هی آقا نداشتیما..
    بدون اینکه اهمیت بده به تشر زدنم گفت
    - اسمت چیه؟! من خیلی کنجکاو شدم ببینمت میشه یه عکس بفرستی خانومی؟!
    کمی ناز کردم
    -نازیلا!!اوومم..ولی ما تازه آشنا شدیم..
    -ای جونم اسمتم مثل صدات نازه منم سهندم..
    با تعجب به ترنم نگاه کردم..
    -یه لحظه گوشی!!بزارجامو عوض کنم..
    -باشه گلم..
    گوشیو پایین بردم رو به ترنم با صدای آرومی گفتم
    -مطمئنی خودشه؟؟!
    مغموم گفت
    -خودشه..
    دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم گفتم
    -داشتیم چی میگفتیم؟
    -نظرت چیه همدیگرو ببینیم؟!
    ترنم چهرش بدجور غمگین شده بود
    -باید فکر کنم!
    -اینقدر ناز نکن عزیزم..
    -میشه یه سوال بپرسم؟!
    -جونم دوتا بپرس؟!
    -تو my friend نداری؟!
    با کمال پررویی گفت
    -چرا دارم ولی بخاطر تو ولش میکنم..
    با این حرفش ترنم زد زیر گریه ولی با دست جلو دهنش رو گرفت که صداش در نیاد..تیر آخرو زدم
    -آدرس جایی رو برای قرار بفرست
    با صدای هیجانی ای گفت
    -باشه عزیزم حتما..
    -من دیگه باید برم خدافظ..
    -خدافظ خانومی..
    بدون حرف دیگه ای قطع کردم گوشی رو گذاشتم روی میز..ترنم رو گرفتم توی بغلم..
    -آروم باش گلم ارزش نداره اشکات رو حرومش کنی..
    با هق هق گفت
    -چقدر..من..سادم!!
    همون موقع صدای ویبره گوشی اومد یه پیام از طرف کیوان بود آدرس یه کافی شاپ رو فرستاد که اتفاقا نزدیک به مدرسه هم بود..ترنم تا آدرس رو دید با حرص گفت
    -عوضی!با خودش فکر نکرد ممکنه ببینمش..
    -باید سعی کنی که دیگه برات اهمیت نداشته باشه..
    سرش رو تکون داد
    -الهه میگه مردا سر و ته یه کرباسن تا چشمشون به یه خوشگلتر میخوره آب از دهنشون سرازیر میشه!
    با خودم فکر کردم یعنی دادمهرم اینطوره؟؟!بدون لحظه ای مکث جوابم خودم رو دادم"نه!"ولی این همه اعتماد از کجا نشأت میگیرفت؟؟!
    -اینطور نیست همه که مثل هم نیستن!
    برگشت بهم نگاه کرد
    -منم تا چندلحظه پیش همین نظرو داشتم..
    نمیدونم ولی اونروز بدجور شیطنتم گل کرده بود دلم میخواست کمی سربه سر دادمهر بزارم و هم اینکه به ترنم ثابت کنم همه مثل هم نیستن شماره دادمهر رو پیدا کردم فقط میترسیدم ساره این شماره رو بهش داده باشه
    -حالا نوبت اینه که بهت ثابت کنم همه مثل هم نیستن!
    با کنجکاوی نگاهم کرد شماره رو گرفتم دادم دستش
    -بزارش رو اسپیکر منم بشنوم..
    با حیرت نگاهم که و کاری رو که گفتمو انجام داد بعد چند بوق برداشت نفس تو سینم حبس شده بود یه لحظه پشیمون شدم ولی این کنجکاوی لعنتی نمیذاشت درست تصمیم بگیرم صدای مردونش اومد
    -بله؟!
    ترنم از صدای جدیش هول شد
    -سلام..
    -بفرمایید..
    انگار یکم ریلکستر شد گفت
    -خوبی؟!
    -من شما رو میشناسم؟!
    -نه ولی نظرت چیه آشنا بشیم؟!
    خندم رو قورت دادم از اون ور صدای نمی اومد تا اینکه گفت
    -برو خانم خدا روزیت رو جای دیگه بده!!خدافظ
    دستمو فشار دادم به دهنم تا صدای خندم نیاد بهش نمی اومد از این حرفا بزنه!!
    -نه نه قطع نکن..
    خیلی جدی گفت
    -اگه کار داری کارت رو بگو اگرم نه من قطع کنم!
    -بابا چقدر گوشت تلخی تو..فقط میخوام یکم باهات صحبت کنم!
    -ببین دخترجان ، من هم صحبت خوبی نیستم!! کلی هم کار سرم ریخته..
    بعدم گوشی رو قطع کرد ترنم نگاهم کرد شونه بالا انداختم..
    ترنم-این دیگه کیه؟!
    و دوباره شماره رو گرفت
    -ترنم چیکار میکنی؟!
    خندید
    -کیف میده بزار یکم بخندیم!
    لبمو گاز گرفتم عجب اعجوبه ایه این بشر..
    -تو الان باید بری سر کلاست
    مظلوم گفت
    -همین یک بار توروخدا..
    خواستم گوشیو ازش بگیرم که دادمهر جواب داد
    -باز که زنگ زدی..
    ترنم با شیطنت گفت
    -اگه بدت میاد چرا جواب میدی؟!
    یه پوف بلندی کشید
    -ببین دختر خانم من سن پدرت رو دارم اگه ۲۰سالگی بچه دار میشدم مطمئنم الان یه دختر هم سن تو داشتم..
    نه دیگه اونقدرا هم سن نداشت ، انگار شوخیش گرفته بود این از دادمهر بعیده!
    -ایول!!چه صدای جوونی داری کلک رازت رو به منم بگو..
    من که غش کرده بودم این وسط
    -ورزش صبحگاهی و تغذیه سالم ..
    ترنم نچ نچی کرد و گفت
    -مامانم همیشه میگه ها من گوش نمیدم..
    -آفرین به مادرت از این به بعد گوش بده!!
    -اوکی حتما گوش میدم!!
    دادمهر رو پیج کردن معلوم شد بیمارستانه..
    -من دیگه باید برم..به اونیم که جفتت نشسته و مطمئنم الان نیشش تا بناگوشش بازه و حتمانم صدام رو میشنوه بگو باید بخاطر این کارش توضیح بده..
    بعدم بدون حرف دیگه ای قطع کرد و مارو توی شوک گذاشت ترنم با خیرت گفت:
    -شماره رو داشت؟!
    -گمون نکنم!
    -پس از کجا متوجه شد؟!
    وار رفتم روی مبل
    -بلند شو برو سر کلاست تا ببینم چه خاکی بر سرم شد..
    ترنم که رفت سرمو به مبل تکیه دادم ای خدا از کجا فهمید یعنی ساره شماره رو بهش داده بود؟!ولی از اون جریان چند ماه گذشته امکان نداره هنوز اون شماره رو داشته باشه!پس چطور فهمید؟!گوشی رو برداشتم خط رو در آوردم و خط اصلی خودمو گذاشتم روش"لعنت به من که همیشه بی فکر عمل میکنم!"برخاستم رفتم پشت میزم و سعی کردم خودمو طوری مشغول کنم که حرص نخورم..ولی خوشم اومد عجب آدم تیزیه!
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    داشتم از در مدرسه بیرون میرفتم که یه نفر دست گذاشت روی شونم برگشتم دیدم ترنمه داره نفس نفس میزنه
    -خانم سعادت؟!
    -چی شده؟!
    کمی مکث کرد تا نفس گرفت
    -بیا با هم بریم سر قرار..
    حیرت زده گفتم
    -چی؟!
    -میخوام روش رو کم کنم!
    -بیخیال ترنم دیگه بهش فکر نکن!
    اخم کرد
    -نمیشه باید یه طوری حالش رو بگیرم باورکن چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه..
    -من نیستم خودت برو..
    با التماس گفت
    -خواهش میکنم!
    عجب گیری کردما..یه نگاهی به اطراف انداختم باز به ترنم نگاه کردم منتظر جوابم بود"خودم کردم حالا باید بکشم!!"سرمو تکون دادم
    -ترنم از این موضوع هیچ کس تأکید میکنم هیچکس بویی نمیبره وگرنه هم برای من دردسر میشه هم تو..
    دستمو گرفت با شوق گفتم
    -باشه قول میدم تو فقط بیا باهام هیچکاری نکن..
    -باشه راه بیوفت..
    با هم دیگه رفتیم به سمت کافی شاپ دانش آموزایی که ما رو با هم میدیدن کنجکاو نگاهمون میکردن"لعنتی از همین میترسیدم اگه با این سرخود بازیام کار دست خودم ندادم"کمی فکر کردم دوباره گفتم"نه که کم کار دست خودم دادم؟؟!!"نزدیک بود به استقبال مرگ برم!!..سرمو به نشونه تأسف تکون دادم به خودم که اومدم جلوی کافی شاب بودیم مات ایستادم ترنم وقتی دیدم خشکم زده دستمو گرفت برد داخل نگاهش رو دور تا دور کافی شاپ چرخوند روی یه میز مکث کرد نگاه کردم دیدم یه پسر۱۷یا۱۸ساله اونجا نشسته و داره با گوشیش ور میره
    -اونه!!خود عوضیشه!
    به ترنم که این حرفو زد نگاه کردم با نفرت بهش خیره شده بود و از اون شیفتگی ای که دو ساعت پیش توی چشماش دیده میشد خبری نبود راه افتاد سمت میز منم دنبالش رفتم جلو میز که ایستاد پسره سرش رو بلند کرد با دیدن ترنم جاخورد برخاست رو بهش گفت
    -خوبی عزیزم؟!
    ترنم چشماش رو خمـار کرد
    -خوبم سهندم!!
    کیوان یا همون سهند یا شاید یه اسم دیگه حیرت زده موند بعد از چند لحظه به خودش اومد نگاهی به من انداخت که دست به سـ*ـینه داشتم نگاهش میکردم تا من و کیوان بفهمیم چی شد ترنم دستش رو برد سر میز گلدونی که دو شاخه گل رز صورتی توش بود رو برداشت گلا رو در آورد آبش رو ریخت روی کیوان با چشمای گشاد شده داشت نگاهش میکرد همه اونایی که توی کافی شاب بودن توجهشون به ما جلب شده بود ترنم گلا رو هم پرت کرد توی صورتش
    -اینا رو هم بده نفره بعدی که میخوای گولش بزنی..
    بعدم راهش رو کشید و رفت رو کردم به کیوان..
    -ببین کیوان یا چه میدونم سهند یا هر اسم دیگه ای که داری بهت توصیه میکنم دست از این کارات برداری چون همه مثل ترنم برخورد نمیکنن یه روز بد دردسری برات درست میشه..با این کارات!
    با تعجب نگاهم کرد..برگشتم برم که گفت
    -تو نازیلایی؟؟!!!
    صداش پر از حیرت بود..برگشتم بهش پوزخند زدم و به سمت خروجی راه افتادم..اطرافم رو که نگاه کردم خبری از ترنم نبود راهمو کشیدم رفتم سمت خونه عمو ، مطمئنا امروز بخاطر تأخیرم بازخواست میشدم..
    نگاه کلافمو از عمو گرفتم
    -عمو باور کنید همونی بود که گفتم!
    با جدیت گفت
    -میدونم ولی جزئیاتش رو هم بگو..
    پام رو عصبی تکون دادم..حدسم درست بود عمو قبل از من رسید خونه و وقتی بعد از اون اومدم کلی تشر زد تا الانم ول کن نبود
    -من که نمیتونم اسرار دانش آموزایی که میان پیشمو فاش کنم آخه!!
    زن عمو با چند تا چای وارد شد رو به عمو گفت
    -حاجی ولش کن والا به خدا ما رو هم کلافه کردی..آخه مگه بچست؟!
    عمو چشم غره ای به من رفت و دیگه چیزی نگفت"خدا رو شکر یکم از زن عمو حرف شنوی داشت!"بهداد وقتی دید عمو چیزی نمیگه گفت
    -خدا رو شکر..انگار به خیر گذشت!
    با حرف بعدی عمو تو دلم تا تونستم به بهداد فحش دادم البته فحش های پاستوریزه ای!!!!
    -من هنوز از دست هر دوتون بخاطر آوردن اون بچه عصبیم..
    به بهداد چشم غره رفتم..عمو بعد از این حرفش برخاست رفت سمت اتاقشون وقتی از دید ناپدید شد گفتم
    -بفرما دست گل خودته..
    زن عمو-بیخیال عزیزم..انگار حاجی زیاد حساس نشده معلوم نیست چه خبره!!رفتارش این روزا یه طوری شده!
    بهداد-آره چندتا داد و بیداد کرد بعدم دیگه چیزی نگفت!!
    تمام مدت داشتیم با پچ پچ صحبت میکردیم ، صدای عمو اومد که زن عمو رو صدا زد اونم برخاست رفت داخل اتاق فقط من و بهداد موندیم داشتیم چای میخوردیم که بهداد بی مقدمه گفت
    -حالا جریان این دیر اومدنه چیه؟!
    شونه ای بالا انداختم
    -همونی که به عمو گفتم
    -نازی؟!
    یطوری نگاهم کرد یعنی خر خودتی!!با ناله گفتم
    -بخدا راست میگم واسه یکی از دانش آموزا مشکلی پیش اومده بود!!
    چپ چپ نگاهم کرد
    -مشکل احیایا توی کافی شاب نبود و رو کم کنی از یه بچه پررو؟؟!!
    مات نگاهش کردم با تته پته گفتم
    -ا..تو..از.کجا..میدونی؟؟!!
    دستی به گردنش کشید
    -خبرا زود میپیچه!!
    لبمو گاز گرفتم
    -‌بدبخت شدم!اگه عمو بفهمه چی؟!
    -نازی بعضی از کارات واقعا بچگونست..
    سرمو تکون دادم
    -باور کن خودمم داشتم به همین فکر میکردم!!
    -آخه رفتی چیکار؟!
    شروع کردم تعریف کردن همه چیز بهدادم گوش میداد البته فقط جریان کیوان رو گفتم و اینکه زنگ زدیم به دادمهر..بهداد تا آخرش رو شنید زد زیر خنده!!!بریده بریده گفت
    -آخیش دلم خنک شد حالت رو گرفت..
    با تعجب گفتم
    -آخه از کجا فهمید کار منه؟؟!
    شونه ای بالا انداخت
    -چه میدونم..لابد کد اینجا افتاد اونم حدس زد..
    -آره اینم ممکنه!ولی خب این احتمالش خیلی کم بود..
    چشمکی زد
    -تیری در تاریکی ، خورد به هدف!!
    سرمو تکون دادم
    -بعیدم نیست گاهی یه دستی میزنه!ایندفعه گرفت..
    لیوان خالی از چای رو گذاشتم توی سینی لیوان بهداد رو هم از دستش گرفتم بعدم سینی رو برداشتم رفتم سمت آشپزخونه تا ظرفا رو بشورم..
    بعد از شستن ظرفا رفتم روی تخت دراز کشیدم گوشی رو برداشتم"بزار یه زنگ بزنم به دل آرام"چند بوق خورد صدای خستش پیچید توی گوشی..
    -سلام آجی..
    -سلام گلم چرا اینقدر خسته؟!
    -از صبح تا الان پشت هم کلاس داشتیم گشنه و تشنه دارم میرم خوابگاه..
    -الهی بمیرم چرا چیزی نخوردی؟!
    -خدانکنه..آخه وقت نشد همه کلاسا پشت سر هم بودن..
    -پس مزاحمت نشم خسته ای برو استراحت کن..
    -نه بابا تو که زنگ زدی کلی انرژی گرفتم..
    -فدای خواهر کوچولوم بشم..
    کمی مکث کردم بعد هم گفتم..
    -هر هفته که به خاله سر میزنی؟!
    -آره بهش سر میزنم..
    -خوبه ، دیگه چه خبر؟!
    -سلامتی....
    چند دقیقه بعد با خدافظی قطع کردم و گوشی رو انداختم روی میز کنار تخت و روی بالش دراز کشیدم به سقف زل زدم به اتفاقات امروز فکر کردم توی جامعه ما کم از این کیوان ها نبود گرچه فقط پسرها نیستن که سر دخترا رو شیره میمالن و از سادگیشون استفاده میکنن دخترایی هم هستن که صدبرابر میتونن از این نفرت انگیزتر باشن دخترایی که بخاطر پول قید و بند همه چیز رو میزنن اونم فقط بخاطر اینکه نشون بدن لباس یا مارک کیفو کفششون از دوستشون بهتره!!همین آدمان که اسم عشق رو خراب کردن و باعث شدن یکسری تا اسم عشق میاد ته دلشون خالی بشه از این میترسن که نکنه طرفشون گرگی در لباس میش از آب دربیاد!توی فکر غوطه ور بودم که صدای در اومد زن عمو بود با لبخند گفت
    -اجازه هست؟!
    نشستم و گفتم
    -این چه حرفیه بفرمایید..
    اومد داخل کنارم روی تخت نشست بینمون سکوت بود که گفت
    -از اینکه تنهایی حوصلت سر نمیره؟!
    لبخند محوی زدم
    -البته ولی سعی میکنم یطوری خودمو مشغول کنم..
    -راستش اومدم باهات صحبت کنم!
    منتظر نگاهش کردم
    -نازی واقعا جوابت به سیروان منفیه؟!
    اوه بازم سیروان..
    -بله زن عمو منکه گفتم جوابم منفیه!
    -مادرش دوباره زنگ زده میگه سیروان اصرار داره باهات صحبت کنه!
    -ولی من نظرمو گفتم و ازش برنمیگردم!
    -حتی نمیخوای باهاش یه صحبتی داشته باشی؟!
    -نه چون میدونم بازم جوابم منفیه..نمیخوام خدایی نکرده دلخورشون کنم اینطوری بنظرم بهتره!
    سرش رو تکون داد
    -پس باید بهشون بگم جوابت همونه حرفایی رو هم الان زدی بهش میگم..
    -ممنونم..
    دستشو گذاشت پشتم
    -نمیخوام از این اصرار فکر کنی من تو رو مزاحم میدونم نه خدا شاهده برام مثل بنفشه ای وقتی تو هستی کمتر جای خالیش اذییتم میکنه..
    مکثی کرد
    -ولی بنظرم سیروان خیلی پسر خوبیه موقعیت اجتماعی خوبیم داره!
    آهی کشیدم زن عمو من خیلی وقته دلمو باختم و جایی برای دیگری ندارم..از فکر بیرون اومدم بهش لبخند اطمینان بخشی زدم
    -میدونم زن عمو من هیچوقت چنین فکری نمیکنم..
    -قربونت حتما قسمت نیست انشالله یه روز اونی که باید بیاد میاد!!
    لبخند محزونی زدم فقط کاش اونی که من دلم میخواد باشه!زن عمو بدون حرف دیگه ای رفت بیرون و بازم من موندم یه دنیا فکر و خیال...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    سرمو انداختم پایین دستامو فرو کردم توی جیب ژاکتم همونطور که نگاهم به کتونی های نقره ای رنگم بود راه میرفتم یک دفعه با صدای شخصی که منو مخاطب قرار داده بود به عقب برگشتم
    -دلناز خانم؟!
    نگاهش کردم سیروان بود"خدای من اون اینجا چیکار میکنه؟!"نفس نفس زنان با قدمای تندی خودش رو به من رسوند
    -سلام
    سرمو تکون دادم
    -سلام اتفاقی افتاده؟!
    نفسی تازه کرد و گفت
    -میشه باهاتون صحبت کنم؟!
    ابروهام رفتن بالا
    -بفرمایید..
    نگاهی به اطراف کرد
    -ولی بنظرم اینجا توی این سرما صورت خوشی نداره!
    با تعجب گفتم
    -پس بریم کجا؟!
    -اگه لطف کنید بیاید با هم بریم یه کافی شاپی رستوران!
    اخم کردم
    -اونوقت شما چه نسبتی با من دارین که باهاتون بیام کافی شاپ؟
    دلخور نگاهم کرد
    -دست شما درد نکنه..
    -من منظوری نداشتم فقط اگه کسی مارو ببینه...
    نفسش رو کلافه فوت کرد بیرون
    -به بهداد گفتم اون اجازه داده..
    -پس بزارین منم باهاش تماس بگیرم..
    چشمای میشی رنگش پر شدن از غم..دلم سوخت ولی نمیتونستم همینطوری با یه غریبه بلندشم برم کافی شاپ همون موقع یه پیام از بهداد رسید"سلام...نازی سیروان اگه اومد دنبالت باهاش برو شاید خودت تونستی راضیش کنی تصمیمت رو قبول کنه گفت تا با خودت صحبت نکنه آروم نمیگیره!!"سرمو بلند کردم رو بهش گفتم
    -خب کجا بریم؟!
    چشماش برق زدن ولی متاسفانه این برق به زودی خاموش میشد..منو راهنمایی کرد سمت ماشینش وقتی سوار شدم رو بهش گفتم
    -خواهش میکنم همینجا خوبه لطفا زودتر حرفاتون رو بزنید..
    ابراز احساسات هم فشرد
    -میخواستم دلیل جواب منفیتون به درخواستم رو بدونم..
    نگاهی کلافه به بیرون انداختم و گفتم
    -شما یه درخواست دادین منم رد کردم همین دلیل خاصی نداره!
    -ولی من میخوام بدونم چی باعث این تصمیم شده من مشکلی دارم؟!
    با شنیدن این حرفش هول شده گفتم
    -نه نه خدارو شکر شما چیزی کم ندارید هم از نظر خانواده ، شغل و هم اخلاق و ظاهر..
    -پس دلیل این جواب منفی چی میتونه باشه..
    توی دلم گفتم"قلبی که برای یه نفر دیگه میتپه!!"وقتی سکوتمو دید نگاهی مغموم بهم انداخت بعدم نگاهش رو به جلو دوخت ولی معلوم بود فکرش یه جای دیگست..چهرش سخت شده بود و حرفی رو زد که من میخواستم درصورت اصرار بیشترش بزنم..
    -پای کسی درمیونه؟!
    لبمو جوییدم و با مکث طولانی گفتم
    -درسته!
    دستاش دور فرمون ماشین سفت شده بودن سرش رو تکون داد
    -متوجم..
    مکث کرد پلکاش رو روی هم فشرد و گفت
    -و اصرار بیشتر من چیزی رو عوض نمیکنه..
    -همینطوره..
    دیگه حرفی نزد منم از ماشین پیاده شدم
    -خداحافظ..
    سرش رو تکون داد ماشین رو ، روشن کرد گاز داد و رفت..نگاهمو از مسیر رفتش گرفتم و راه افتادم اولین بار سیروان رو توی خونه خودشون دیدم پدرش با عمو دوستای گرمابه و گلستان بودن از همون روز نگاه های خیرشو روی خودم میدیدم ولی اصلا نگاهش هیز نبود و اذییتم نمیکرد ، همین باعث شد چیزی به بهداد نگم با خودم میگفتم لابد اتفاقی باهاش چشم تو چشم میشم ولی وقتی بهداد گفت ازم خاستگاری کرده متوجه شدم اون نگاه ها الکی نبودن و پشتشون علاقه وجود داشت..ولی قلبی که برای یه نفره دیگست نمیتونه فرد دیگه ای رو وارد خودش کنه هیچکس نمیتونه جای دادمهر رو بگیره برای من!دادمهری که با فاصله زیادی از من زندگی میکرد ولی من هنوزم بهش علاقه داشتم و این عشق هر روز به جای اینکه در اثر این فاصله کمرنگتر بشه داشت بیشتر خودش رو نشون میداد..چرا میگن عشق یک طرفه زود آتیش تندش خاموش میشه؟؟!پس چرا احساس من هر روز نسبت به دادمهر داشت محکمتر و سختتر خودش رو نشون میداد؟!از اینکه ممکن بود دادمهر ازدواج کنه و من تا آخر عمر حسرت به دل بمونم تنم لرز کرد حس کردم دیگه جونی توی پاهام برای راه رفتن نیست همینطور که غرق فکر ، زمان و مکان رو به فراموشی سپرده بودم یک نفر از پشت بند کیفم رو کشید با ترس برگشتم با دیدن بهداد نفسم رو با خیال راحت بیرون فرستادم..با اخم گفت
    -معلومه حواست کجاست؟میدونی چقدر صدات زدم؟!
    لبمو با عادت همیشگیم گاز گرفتم
    -ببخش اصلا حواسم اینجا نبود..
    سرش رو تکون داد و با مسخرگی گفت
    -بله میدونم..بیا سوارشو یخ زدی اونم با این حالت..
    خودش زودتر راه افتاد سمت ماشین منم دنبالش رفتم و سوار شدم تا نشستم راه افتاد
    -خب بگو ببینم چی شد؟!
    گنگ بهش زل زدم
    -چی؟!
    یه نگاه بهم انداخت
    -چته دختر چرا گیج میزنی؟!منظورم سیروانه..
    سرمو تکون دادم
    -میخواستی چی بشه؟!
    -قانع شد؟!
    -آره..
    با انگشتش روی فرمون ضربه میزد بعد از مدتی پرسید
    -بهش گفتی؟!
    منظورش رو متوجه شدم
    -خودش کارمو راحت کرد..
    سرش رو به نشونه تأسف تکون داد
    -بیچاره سیروان!
    نفسمو آه مانند بیرون فرستادم
    -اون پسر خیلی خوبیه!لیاقت اینو داره که با دختری ازدواج کنه که با تمام وجود بهش علاقه داشته باشه..
    -درسته..
    تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزد منم توی سکوت به خیابون و آدما نگاه میکردم..
    بعدازظهر بود توی اتاقم نشسته بودم و کتاب رمانی در دست داشتم و غرق داستانش شده بودم که کسی وارد اتاق شد سرمو بلند کردم بنفشه بود با لبخند گفتم
    -سلام بنفشه خانم..
    نگاهی به کتابی که در دست داشتم انداخت
    -سلام خوبی؟!اون کتاب چیه؟!
    نگاهی به کتاب انداختم
    -رمانه تازه خریدمش!
    سرش رو تکون داد اومد کنارم روی تخت نشست
    -بعد بده منم بخونمش وقتی تماش کردی..
    -حتما عزیزم اتفاقا خیلیم جالبه..
    -اره..اینطور که تو بهش چسبیدی..
    گذاشتمش کناری و رو بهش گفتم
    -چخبر؟!
    -سلامتی از صبح تا الان چی خبری میتونم داشته باشم؟!
    -اره راست میگی!
    نگاهی به اطراف اتاق انداخت
    -سلیقه تو خیلی بهتر از منه..
    -اینطور نیست..
    -چرا بابا من خیلی شلخته بودم..یادت رفته؟!
    لبخند زدم راست میگفت اون اوایل با هم بودیم و بنفشه اصلا رعایت نمیکرد با اینکه از من بزرگتره ولی خیلی شلخته بود البته الان که ازدواج کرده بود دیگه اینطوری نبود خونش از تمیزی برق میزد!..
    -نازی نظرت چیه بریم خرید؟!
    با چشمای گشاد شده گفتم
    -مگه تو اون روز نگفتی رفتم خرید؟!
    کلافه دستشو تکون داد
    -آره بابا..ولی خب دوست دارم دیگه..بیا بریم مامان گفت خیلی وقته لباس برای خودت نخریدی!! درست میگفت خیلی وقت بود لباس نخریده بودم و نیاز داشتم یه خرید مفصل برم..
    سرمو بلند کردم رو بهش گفتم
    -اره خیلی وقته نرفتم..باشه بریم..
    -خب پس زود آماده شو..
    باشه ای گفتم..برخاستم رفتم سمت کمدم یه مانتو قهوه ای سوخته شال و شلوار کتان همرنگش رو در آوردم در آخر هم یه جفت صندل بند بندی به همون رنگ وقتی داشتم شالمو میپوشیدم دیدم بنفشه داره میخنده
    -چیزی شده؟!
    سرشو بالا انداخت
    -نه عزیزم آماده ای؟!
    -اره بریم؟!
    برخاست رفت بیرون منم با برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    وقتی رسیدیم توی هال بهداد یه نگاه به سرتا پام انداخت و گفت
    -نازی یه فنجون قهوه هم بگیر دستت..
    با تعجب گفتم
    -چرا؟!
    درحالی که صفحه دیگری از روزنامه ای که در دست داشت رو باز میکرد گفت
    -با این تیپت شدی قهوه متحرک..
    با حرص نگاهش کردم بیخیال عینک مطالعه قاب مشکیش رو روی بینیش جابجا کرد و به ادامه مطالعش پرداخت..
    -بیا بریم نازی با این یکی به دو نکن که فقط آخرش پشیمونیه..
    بهداد همونطور که سرش توی روزنامه بود گفت
    -راست میگه بدو برو زودتر به کارت برس..
    بیخیال شدم همراه بنفشه راه افتادم از خونه خارج شدیم
    بنفشه گفت یه پاساژ خوب سراغ داره اگه بریم اونجا دیگه نیاز نیست هی توی بازار بچرخیم چون همه چیز هست..و وقتی بزرگیه اونجا رو دیدم آه از نهادم برخاست لابد بنفشه میخواست تمام اون پاساژ رو زیر و رو کنه خدایا!
    اول از همه رفتیم داخل یه مانتو فروشی داشتم یکی یکی اونا رو نگاه میکردم که یه مانتو نسکافه ای چشمم رو گرفت رفتم جلوش خوب براندازش کردم رو به فروشنده گفتم
    -ببخشید از این برای من بیارید
    فروشنده که دختر جوونی بود سایزمو پرسید بعدم رفت و برام از همون مانتو آورد.. توی اتاق پرو هرچقدر خودمو نگاه میکردم سیر نمیشدم به خوبی رو تنم نشسته بود صدای بنفشه اومد
    -باز کن منم ببینم..
    درو باز کردم رو بهش گفتم
    -نظرت چیه؟!
    چشماش برق زدن
    -خیلی عالیه..و بهت میاد..
    خندیدم
    -مرسی..
    بعد از اینکه تاییدش کرد درو بستم مانتو رو از تنم خارج کردم و مال خودمو پوشیدم..بعد از حساب کردنش از مغازه خارج شدیم..
    رفتیم توی یکی از اون مغازه هایی که ورود ممنوع زده بود برای آقایون بنفشه که حسابی از خجالت خودش دراومد و منم با حیرت به اون همه خریدش نگاه میکردم..
    -بنفشه این همه برای چیه آخه؟!
    کمی سرخ و سفید شد و گفت
    -ازدواج که کردی خودت میفهمی..
    لبمو گاز گرفتم تا صدای خندم بلند نشه به فروشنده که خانم جاافتاده ای بود نگاه کردم وقتی نگاهم دید خنده آرومی کرد گفت
    -معلومه تازه عروسه..
    سرمو تکون دادم و بنفشه با این حرف دوباره سرخ شد و ما دوباره خندیدیم..
    بعد از اونکه رفتیم بیرون حسابی بنفشه منو خسته کرد انگار نه انگار قرار بود من خرید کنم از هر چی خوشش میومد زود میخریدش بهش میگفتم
    -بابا بزار شاید یه بهترشو دیدی!
    میگفت-نه من بار اول یه چیزی تو دلم نشست دیگه بهترشو نمیبینم..
    دیگه تقریبا از پا دراومده بودم که یک دفعه بنفشه دستمو گرفت کشید بردم سمت یه مغازه دیگه با ناله گفتم
    -تو رو خدا بسته دیگه جون ندارم..
    -ساکت..ببین اینو چه خوشگله..
    داشت به ویترین یه مغازه نگاه میکرد منم نگاه کردم ببینم چی چشمش رو گرفته که خودمم روش مات موندم یه کت دامن خاکستری روشن دامنش تنگ و راسته بود قدشم تا روی زانو روی کمرشم یه کمربند طلایی قرار داشت کتشم که نیم کت بود و زیرشم یه تاپ دکمه ای ساتن براق بود دور گردنش هم یه ربان باریک خاکستری به رنگ لباس به صورت پاپیون گره خورده بود
    -نازی بیا بخرش این توی تنت عالی میشه..
    -آخه من اینو کجا بپوشم؟!
    -خب توی عروسی بهداد..
    به لباس نگاه کردم راست میگفت دیگه اون موقع باز مجبور نبودم بخاطر لباس هی پاساژا رو بالا پایین کنم..
    -باشه بریم داخل..
    رفتیم داخل از فروشنده که مرد جوانی بود خواستیم که سایزمو بیاره بعدم رفتم توی اتاق پرو تا ببینم چطوره بعد از پوشیدنش دائم میچرخیدم و هی اینور اونورمو نگاه میکردم ، بازم صدای بنفشه اومد
    -منم میخوام ببینم..
    درو باز کردم با دیدنم با شوق گفت
    -کثافت خیلی بهت میاد..
    خندیدم و گفتم
    -حالا چرا فحش میدی؟!
    چشماش رو توی کاسه چرخوند گفت
    -به قول بهداد احساساتی شدم!
    با خند سرمو تکون دادم بعدم درو بستم تا لباسم رو عوض کنم..
    بعد از اینکه رفتم بیرون از فروشند خواستم لباسو حساب کنه وقتی قیمتش رو گفت سرم سوت کشید با خریدای امروزم جیبم حسابی خالی شده بود ولی نمیتونستم دل از اون لباس بکنم و در آخر با پرداخت پولش از مغازه رفتیم بیرون..بنفشه با سعید تماس گرفت آدرس پاساژ رو بهش گفت تا بیاد دنبالمون..
    یه ربع بعد سعید رسید و رفتیم داخل ماشین نشتیم هوا تاریک شده بود و حسابی سرد در حالی که از سرما میلرزیدم بهش سلام کردم اونم به گرمی پاسخم رو داد رو به بنفشه گفت
    -خب خانم چیا خریدی؟!
    -وای سعید حسابی خسته شدم نازی که از پا دراومد..
    سعید خندید و گفت
    -اینکه عجیب نیست عزیزم هرکی با تو بیاد خرید از پا درمیاد..
    -اِ سعید؟!
    -مگه دروغ میگم خانمم؟!
    -نه خب..ولی چیکار کنم؟عادت کردم..
    سعید حرفی نزد و باعشق بهش خیره شد منم این وسط داشتم زاغ سیاهشون رو چوب میزدم!!..بنفشه از نگاهش سرخ شد و زیر لب با خجالت گفت
    -حواست به جلو باشه..
    سعید چیزی زمزمه کرد که من نشنیدم ولی بنفشه حسابی گونه هاش گل انداختن و لبخند زیبایی صورت زیباش رو زیباتر کرد..تا رسیدن به خونه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و فقط به آهنگ هایی که از سیستم ماشین سعید پخش میشد گوش دادیم..سعید جلو خونه پارک کرد پیاده شدم دیدم اونا هنوز نشستن..
    -مگه پیاده نمیشید؟!
    بنفشه گفت
    -نه عزیزم من کلی خستم از مامان و بابا و بهداد معذرت بخواه از طرف من..
    -ولی اینطور ناراحت میشن..
    سعیدن این دفعه گفت
    -اگه بخوایم هم نمیشه..
    بنفشه برگشت سمتش
    -چرا؟!
    -عزیزم فربد و همسرش برای شام دعوتمون کردن..
    بنفشه کوبید به گونش
    -چرا زودتر نگفتی؟!
    سعید-حالا میریم خونه زودی آماده بشیم بریم..
    بنفشه برگشت سمتم
    -مبینی دیگه حالا حتی نمیتونم استراحتم کنم..
    سرمو تکون دادم
    -باشه پس زودتر برید اون بنده خداها حتما منتظرن منم برای عمواینا توضیح میدم...
    بعد از خدافظی کوتاه راه افتادن منم رفتم سمت خونه عمو و با کلید درو باز کردم با قدمای سریع رفتم داخل حسابی سردم شده بود زن عمو اومد جلو و گفت
    -سلام خسته نباشی..
    -سلام..مرسی زن عمو..
    زن عمو سرک کشید به بیرون و گفت
    -پس بنفشه کو؟!
    همونطور که خریدا رو میبردم سمت اتاقم برگشتم سمت زن عمو
    -گویا دوست آقا سعید دعوتشون کرده بود..رفتن به مهمونیشون برسن..
    زن عمو اخم کرد
    -نمیتونست بگه؟!من این همه شام تدارک دیدم..
    -بنفشه بی اطلاع بود آقا سعید تازه دم در گفت..
    زن عمو همونطور که غرغر میکرد رفت سمت آشپزخونه
    -از دست این سعید..
    سرمو با خنده تکون دادم رفتم توی اتاق..خریدا رو گذاشتم یه گوشه تا بعدا بچینمشون توی کمد بعد از تعویض لباس رفتم بیرون از اتاق..عمو نشسته بود داشت اخبار میدید خبری از بهداد نبود
    -سلام عمو
    نگاهشو از تلوزیون گرفت
    -سلام دخترم خسته نباشی..
    لبخند زدم
    -ممنون..
    خودشون میدونستن بنفشه چقدر میتونه توی خرید آدمو خسته کنه!!..روی مبل کناریش نشستم و مشغول تناشای تلویزیون شدم..که زن عمو صدامون زد بریم شام بخوریم رفتم توی آشپزخونه رو به زن عمو گفتم
    -پس بهداد کجاست؟!
    درحالی که بشقاب برنج رو میگذاشت جلو عمو گفت
    -با مهسا شام رفتن بیرون..
    سرمو تکون دادم...برای خودم برنج کشیدم که دوباره زن عمو گفت
    -نازی جان بعد از شام خریدات رو بهم نشون بده..
    با لبخند گفتم
    -چشم حتما..
    زن عمو و عمو مشغول صحبتاشون بودن و هرزگاهی از من سوال میپرسیدن که با پاسخای کوتاه همراهیشون میکردم..
    بعد شستن ظرفا داشتم به سمت اتاقم میرفتم که صدای پچ پچ عمو و زن عمو توجهمو جلب کرد نمیخواستم گوش وایسم ولی امان از این عادت زشتم رفتم ببینم چی میگن..
    زن عمو-ناصر؟!چرا نذاشتی قبلش نظرش رو بدونیم؟!
    عمو-من بهش گفتم اون گفت نمیخواد بهش بگیم بعد دیگه تصمیمش رو میگیره..
    -اصلا کارت درست نبود ناصر..
    -حالا بزار بیان ببینیم چی میشه..
    شونه ای بالا انداختم از بحثشون متوجه چیزی نشدم و راهمو گرفتم رفتم اتاقم..
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا