ببخشيد يه اتفاق غير منتظره خوب برام افتاد.
که اصلا فکرش و هم نمي کردم.يعني تا الان هنوز توي شوکم و باورم نميشه،تمام برنامه ريزي هام و براي گذاشتن پست جمعه بهم ريخت.معذرت مي خوام .ببخشيد.
بعضی از دوستان به من گفتن به مخاطب احترام بذارید.من احترام خودمو گذاشتم و طبق قولم قبل از تموم شدن سال95 گذاشتم اما خواننده عزیز شما هم یه ذره نویسنده رو درک کنید شاید مشکلی براش پیش اومده باشه که نتونه بیاد.فکر می کنید من تو خونه پا روی پا انداختم و دارم پیام های شمارو می خونم وپست نمیذارم؟
اینم از آخرین پست های رمان دیگه از دست من و رمان من راحت می شید.(از دست کسی ناراحت نیستم،فقط دلخورم از خودم که چرا شروع به نوشتن کردم که این همه آدم معطل نوشته هام کنم،خیلی ازتون معذرت می خوام)
همانطور که قدم مي زدچشمش به مغازه ي لباس فروشي افتاد،چشمانش لباس مجلسي گلبهي سنگ دوزي شده را نشانه رفت.با لبخند به ويترين نزديک تر شد وگفت:
-قشنگه!
کنار لباس هاي خودش سوغاتي هاي همسر آينده اش هم درون آن چمدان گذاشت. ودر ان رابست. پريسا با چهره اي غمگين و ناراحت وارد اتاق شد و کنارش نشست و گفت:
-کاش نمي رفتي؟
مريم هم از اين رفتن ناراضي بود.اما تصميمي بود که گرفته سعي کرد بغض وناراحتي اش پنهان کند.تا حداقل او با چهره اي غمزده آنان را ترک نکند.
با لبخندي گفت:
-جنگ که نمي خوام برم!بعدشم تو هر ماه يه کشوري يه بارم پاشو بيا پيش من..مي برمت ملبورن جاهاي قشنگو بهت نشون ميدم...اصلا با مامان و بابا بيا
پريسا اشک ريخت و مريم گفت::پريسا گريه نکن ديگه
با لحن پر از خواهش و ملتمس گفت:
-خوب نمي خوام بري!خوب همين جا ازدواج کن
خنديد نمي دانست دردش شوهر نبود.
-نمي تونم قبلا که توضيح دادم چرا!
-مگه مهيار و دوست نداري؟
لحظه اي به چشمان او خيره شد،وبا حرص گفت:
-فکر نکنم با گفتن دوست دارم مهيار پيش من برگرده
-حداقل،مي گفتي!
با اعتراض ولحن عصبي اش گفت:
-يک بار اين کار و کردم خواهرم،بخاطر بابا...به خودش هم گفتم اگر دوست داشته باشم ديگه بهت نمي گم...اگر اون من و بخواد بايد بهم بگه
-دوتاتون لجبازيد
امين در چهار چوب در ايستاد وگفت:واقعا داري مي ري؟
به برادرش نگاه کرد وگفت:اي بابا تو ديگه چرا عزا گرفتي؟عيد ميام پيشتون،قول ديگه
امين:دوماه ديگه خيليه
با مهرباني لبخندي به هر دوي آنان زد وگفت:اگر نشد تابستون ميام،يا شما عيد بيايد پيشم
ناهيد پشت امين قرار گرفت وگفت:آژانس اومده
پريسا گريه اش شدت گرفت وناهيد از آنجا رفت.مريم ديگر نمي دانست چطور آرامش کند.همانجا در اغوشش گرفت و بوسيدش.بلند شد و چمدانش روي زمين کشيد و با خود بيرون برد.موقع رفتن رسيده بود،تک تک اعضاي خانواده اش را در آغـ*ـوش گرفت. بوسيد،ونتوانست گريه اش را کنترل کند.هر چند پريسا اصرار کرد اما اجازه همرايش تا فرودگاه را به او نداد.
امين يکي از چمدان ها را برداشت وبراي گذاشتن در ماشين آژانس بيرون رفت.پريسا، ناهيد وجواد براي بدرقه اش تا در حياط آمدند.اما مريم موقع خروجش و ديدن مهيار و ساينا که عقب نشسته گفت:
-مهيار!مگه نگفتم نيا دنبالم؟
مهيار نزديکتر رفت و چمدان آرش از دست او گرفت وگفت:مي برمت
همانطور که مهيار چمدان را در صندوق عقب ماشين مي گذاشت مريم احساس مي کرد اگر مهيار بيايد بيشتر دلتنگش مي شود.
-من که گفتم کسي نمي خواد بياد
جواد:حالا بابا،اين همه راه زحمت کشيده اومده برو همراش
نگاه آخر را به اعضاي خانواده اش انداخت و سوار ماشين شد.
به پشت برگشت وبه ساينا که ديگر شاد نيست وبا چهره اي دمغ و در سکوت نظاره گر او بود،نگاهي کوتاه انداخت و رو به مهيار گفت:
-ساينا چرا داره اينجوري نگام مي کنه؟
مهيار رو به رويش نگاه مي کرد گفت:مي دونه تو مادرشي؟
نگاهي به ساينا و بعد به مهيار انداخت و با ناباوري وبا لحن آهسته اي گفت:
-چي؟!تو چيکار کردي؟مگه قرار نبود فعلا نفهمه؟!براي چي اينکارو کردي؟!
به صورت اخم و ناراحتش نگاهي انداخت وگفت:
-اول و آخرش بايد مي فهميد!من فقط کارتوراحت کردم
مريم از طرفي خوشحال بود که بالاخره دخترش فهميده مادري دارد!از طرفي ديگر نگران برخورد وعکس العمش بود.
آهسته گفت:وقتي فهميد من مادرشم چي گفت؟
-هيچي،از عصر تا حالا سکوت کرده...انگار شوک زده است
ميان حرف آن دوساينا،با لحن شاکي و دلخورش گفت:تو مامان مني؟!
مريم برگشت با اشک جمع شده در چشمش گفت:اره،من مامانتم
ساينا هيچ علاقه اي به حرف زدن با آن نداشت:
-پس چرا ازاول نگفتي مامانمي؟
نگاهي به مهيار انداخت ورو به او گفت:چون بابا نخواست؟
-بابام گفت تو رفتي؟ چرا رفتي؟!
ساينا براي توضيح دادن زيادي کوچک بود.نگاهش به آرش که آرام در کنار ساينا نشسته بود افتاد و ياد کاميار افتاد.
-نمي شد بمونم،من وبابا دعوامون شد...من قهر کردم رفتم
ساينا همچنان به مادرش نگاه مي کرد،مجاب نشده بود،چشمانش از او گرفت و به بيرون دوخت وگفت:
-ميشه بهت نگم مامان؟!
آن دختر برايش سخت و دشوار بود که در ان سن به کسي بگويد مادر.اورا دوست داشت اما به عنوان مادر هنوز نتوانتسه قبولش کند.
لبان مريم از بغض لرزيد و با همان صداي لرزش دارش گفت:
-آره ميشه!هر وقت خواستي صدام بزن
مريم برگشت و به صندلي ماشين تکيه داد.مهيار به او که سرش پايين انداخته و دانه هاي اشک بدون صدا روي دستش ريخته مي شد نگاه کرد.
چيزي نگفت و مسيرش عوض کرد.مريم متعجب سرش بالا آورد و از خياباني که رد شدند نگاه کرد و گفت:
-مهيار کجا داري ميري؟اين خيابون نيست
-دارم ميانبر ميرم
دستمال کاغذي از روي داشبورد برداشت و اشک هايش پاک کرد.دلش مي خواست برگردد و ساينا را در اغوش بگيرد،وبه او توضيح دهد.به مسيري که مهيار همچنان ادامه مي داد نگاه کرد وگفت:
که اصلا فکرش و هم نمي کردم.يعني تا الان هنوز توي شوکم و باورم نميشه،تمام برنامه ريزي هام و براي گذاشتن پست جمعه بهم ريخت.معذرت مي خوام .ببخشيد.
بعضی از دوستان به من گفتن به مخاطب احترام بذارید.من احترام خودمو گذاشتم و طبق قولم قبل از تموم شدن سال95 گذاشتم اما خواننده عزیز شما هم یه ذره نویسنده رو درک کنید شاید مشکلی براش پیش اومده باشه که نتونه بیاد.فکر می کنید من تو خونه پا روی پا انداختم و دارم پیام های شمارو می خونم وپست نمیذارم؟
اینم از آخرین پست های رمان دیگه از دست من و رمان من راحت می شید.(از دست کسی ناراحت نیستم،فقط دلخورم از خودم که چرا شروع به نوشتن کردم که این همه آدم معطل نوشته هام کنم،خیلی ازتون معذرت می خوام)
همانطور که قدم مي زدچشمش به مغازه ي لباس فروشي افتاد،چشمانش لباس مجلسي گلبهي سنگ دوزي شده را نشانه رفت.با لبخند به ويترين نزديک تر شد وگفت:
-قشنگه!
کنار لباس هاي خودش سوغاتي هاي همسر آينده اش هم درون آن چمدان گذاشت. ودر ان رابست. پريسا با چهره اي غمگين و ناراحت وارد اتاق شد و کنارش نشست و گفت:
-کاش نمي رفتي؟
مريم هم از اين رفتن ناراضي بود.اما تصميمي بود که گرفته سعي کرد بغض وناراحتي اش پنهان کند.تا حداقل او با چهره اي غمزده آنان را ترک نکند.
با لبخندي گفت:
-جنگ که نمي خوام برم!بعدشم تو هر ماه يه کشوري يه بارم پاشو بيا پيش من..مي برمت ملبورن جاهاي قشنگو بهت نشون ميدم...اصلا با مامان و بابا بيا
پريسا اشک ريخت و مريم گفت::پريسا گريه نکن ديگه
با لحن پر از خواهش و ملتمس گفت:
-خوب نمي خوام بري!خوب همين جا ازدواج کن
خنديد نمي دانست دردش شوهر نبود.
-نمي تونم قبلا که توضيح دادم چرا!
-مگه مهيار و دوست نداري؟
لحظه اي به چشمان او خيره شد،وبا حرص گفت:
-فکر نکنم با گفتن دوست دارم مهيار پيش من برگرده
-حداقل،مي گفتي!
با اعتراض ولحن عصبي اش گفت:
-يک بار اين کار و کردم خواهرم،بخاطر بابا...به خودش هم گفتم اگر دوست داشته باشم ديگه بهت نمي گم...اگر اون من و بخواد بايد بهم بگه
-دوتاتون لجبازيد
امين در چهار چوب در ايستاد وگفت:واقعا داري مي ري؟
به برادرش نگاه کرد وگفت:اي بابا تو ديگه چرا عزا گرفتي؟عيد ميام پيشتون،قول ديگه
امين:دوماه ديگه خيليه
با مهرباني لبخندي به هر دوي آنان زد وگفت:اگر نشد تابستون ميام،يا شما عيد بيايد پيشم
ناهيد پشت امين قرار گرفت وگفت:آژانس اومده
پريسا گريه اش شدت گرفت وناهيد از آنجا رفت.مريم ديگر نمي دانست چطور آرامش کند.همانجا در اغوشش گرفت و بوسيدش.بلند شد و چمدانش روي زمين کشيد و با خود بيرون برد.موقع رفتن رسيده بود،تک تک اعضاي خانواده اش را در آغـ*ـوش گرفت. بوسيد،ونتوانست گريه اش را کنترل کند.هر چند پريسا اصرار کرد اما اجازه همرايش تا فرودگاه را به او نداد.
امين يکي از چمدان ها را برداشت وبراي گذاشتن در ماشين آژانس بيرون رفت.پريسا، ناهيد وجواد براي بدرقه اش تا در حياط آمدند.اما مريم موقع خروجش و ديدن مهيار و ساينا که عقب نشسته گفت:
-مهيار!مگه نگفتم نيا دنبالم؟
مهيار نزديکتر رفت و چمدان آرش از دست او گرفت وگفت:مي برمت
همانطور که مهيار چمدان را در صندوق عقب ماشين مي گذاشت مريم احساس مي کرد اگر مهيار بيايد بيشتر دلتنگش مي شود.
-من که گفتم کسي نمي خواد بياد
جواد:حالا بابا،اين همه راه زحمت کشيده اومده برو همراش
نگاه آخر را به اعضاي خانواده اش انداخت و سوار ماشين شد.
به پشت برگشت وبه ساينا که ديگر شاد نيست وبا چهره اي دمغ و در سکوت نظاره گر او بود،نگاهي کوتاه انداخت و رو به مهيار گفت:
-ساينا چرا داره اينجوري نگام مي کنه؟
مهيار رو به رويش نگاه مي کرد گفت:مي دونه تو مادرشي؟
نگاهي به ساينا و بعد به مهيار انداخت و با ناباوري وبا لحن آهسته اي گفت:
-چي؟!تو چيکار کردي؟مگه قرار نبود فعلا نفهمه؟!براي چي اينکارو کردي؟!
به صورت اخم و ناراحتش نگاهي انداخت وگفت:
-اول و آخرش بايد مي فهميد!من فقط کارتوراحت کردم
مريم از طرفي خوشحال بود که بالاخره دخترش فهميده مادري دارد!از طرفي ديگر نگران برخورد وعکس العمش بود.
آهسته گفت:وقتي فهميد من مادرشم چي گفت؟
-هيچي،از عصر تا حالا سکوت کرده...انگار شوک زده است
ميان حرف آن دوساينا،با لحن شاکي و دلخورش گفت:تو مامان مني؟!
مريم برگشت با اشک جمع شده در چشمش گفت:اره،من مامانتم
ساينا هيچ علاقه اي به حرف زدن با آن نداشت:
-پس چرا ازاول نگفتي مامانمي؟
نگاهي به مهيار انداخت ورو به او گفت:چون بابا نخواست؟
-بابام گفت تو رفتي؟ چرا رفتي؟!
ساينا براي توضيح دادن زيادي کوچک بود.نگاهش به آرش که آرام در کنار ساينا نشسته بود افتاد و ياد کاميار افتاد.
-نمي شد بمونم،من وبابا دعوامون شد...من قهر کردم رفتم
ساينا همچنان به مادرش نگاه مي کرد،مجاب نشده بود،چشمانش از او گرفت و به بيرون دوخت وگفت:
-ميشه بهت نگم مامان؟!
آن دختر برايش سخت و دشوار بود که در ان سن به کسي بگويد مادر.اورا دوست داشت اما به عنوان مادر هنوز نتوانتسه قبولش کند.
لبان مريم از بغض لرزيد و با همان صداي لرزش دارش گفت:
-آره ميشه!هر وقت خواستي صدام بزن
مريم برگشت و به صندلي ماشين تکيه داد.مهيار به او که سرش پايين انداخته و دانه هاي اشک بدون صدا روي دستش ريخته مي شد نگاه کرد.
چيزي نگفت و مسيرش عوض کرد.مريم متعجب سرش بالا آورد و از خياباني که رد شدند نگاه کرد و گفت:
-مهيار کجا داري ميري؟اين خيابون نيست
-دارم ميانبر ميرم
دستمال کاغذي از روي داشبورد برداشت و اشک هايش پاک کرد.دلش مي خواست برگردد و ساينا را در اغوش بگيرد،وبه او توضيح دهد.به مسيري که مهيار همچنان ادامه مي داد نگاه کرد وگفت: