کامل شده رمان پاورقی زندگی (جلد دوم)|پریبانو کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید مریم و مهیار باهم ازدواج کنند؟


  • مجموع رای دهندگان
    284
وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریبانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/28
ارسالی ها
349
امتیاز واکنش
21,283
امتیاز
699
محل سکونت
بوشهر
ببخشيد يه اتفاق غير منتظره خوب برام افتاد.
که اصلا فکرش و هم نمي کردم.يعني تا الان هنوز توي شوکم و باورم نميشه،تمام برنامه ريزي هام و براي گذاشتن پست جمعه بهم ريخت.معذرت مي خوام .ببخشيد.
بعضی از دوستان به من گفتن به مخاطب احترام بذارید.من احترام خودمو گذاشتم و طبق قولم قبل از تموم شدن سال95 گذاشتم اما خواننده عزیز شما هم یه ذره نویسنده رو درک کنید شاید مشکلی براش پیش اومده باشه که نتونه بیاد.فکر می کنید من تو خونه پا روی پا انداختم و دارم پیام های شمارو می خونم وپست نمیذارم؟
اینم از آخرین پست های رمان دیگه از دست من و رمان من راحت می شید.(از دست کسی ناراحت نیستم،فقط دلخورم از خودم که چرا شروع به نوشتن کردم که این همه آدم معطل نوشته هام کنم،خیلی ازتون معذرت می خوام)


همانطور که قدم مي زدچشمش به مغازه ي لباس فروشي افتاد،چشمانش لباس مجلسي گلبهي سنگ دوزي شده را نشانه رفت.با لبخند به ويترين نزديک تر شد وگفت:
-قشنگه!
کنار لباس هاي خودش سوغاتي هاي همسر آينده اش هم درون آن چمدان گذاشت. ودر ان رابست. پريسا با چهره اي غمگين و ناراحت وارد اتاق شد و کنارش نشست و گفت:
-کاش نمي رفتي؟
مريم هم از اين رفتن ناراضي بود.اما تصميمي بود که گرفته سعي کرد بغض وناراحتي اش پنهان کند.تا حداقل او با چهره اي غمزده آنان را ترک نکند.
با لبخندي گفت:
-جنگ که نمي خوام برم!بعدشم تو هر ماه يه کشوري يه بارم پاشو بيا پيش من..مي برمت ملبورن جاهاي قشنگو بهت نشون ميدم...اصلا با مامان و بابا بيا
پريسا اشک ريخت و مريم گفت::پريسا گريه نکن ديگه
با لحن پر از خواهش و ملتمس گفت:
-خوب نمي خوام بري!خوب همين جا ازدواج کن
خنديد نمي دانست دردش شوهر نبود.
-نمي تونم قبلا که توضيح دادم چرا!
-مگه مهيار و دوست نداري؟
لحظه اي به چشمان او خيره شد،وبا حرص گفت:
-فکر نکنم با گفتن دوست دارم مهيار پيش من برگرده
-حداقل،مي گفتي!
با اعتراض ولحن عصبي اش گفت:
-يک بار اين کار و کردم خواهرم،بخاطر بابا...به خودش هم گفتم اگر دوست داشته باشم ديگه بهت نمي گم...اگر اون من و بخواد بايد بهم بگه
-دوتاتون لجبازيد
امين در چهار چوب در ايستاد وگفت:واقعا داري مي ري؟
به برادرش نگاه کرد وگفت:اي بابا تو ديگه چرا عزا گرفتي؟عيد ميام پيشتون،قول ديگه
امين:دوماه ديگه خيليه
با مهرباني لبخندي به هر دوي آنان زد وگفت:اگر نشد تابستون ميام،يا شما عيد بيايد پيشم
ناهيد پشت امين قرار گرفت وگفت:آژانس اومده
پريسا گريه اش شدت گرفت وناهيد از آنجا رفت.مريم ديگر نمي دانست چطور آرامش کند.همانجا در اغوشش گرفت و بوسيدش.بلند شد و چمدانش روي زمين کشيد و با خود بيرون برد.موقع رفتن رسيده بود،تک تک اعضاي خانواده اش را در آغـ*ـوش گرفت. بوسيد،ونتوانست گريه اش را کنترل کند.هر چند پريسا اصرار کرد اما اجازه همرايش تا فرودگاه را به او نداد.
امين يکي از چمدان ها را برداشت وبراي گذاشتن در ماشين آژانس بيرون رفت.پريسا، ناهيد وجواد براي بدرقه اش تا در حياط آمدند.اما مريم موقع خروجش و ديدن مهيار و ساينا که عقب نشسته گفت:
-مهيار!مگه نگفتم نيا دنبالم؟
مهيار نزديکتر رفت و چمدان آرش از دست او گرفت وگفت:مي برمت
همانطور که مهيار چمدان را در صندوق عقب ماشين مي گذاشت مريم احساس مي کرد اگر مهيار بيايد بيشتر دلتنگش مي شود.
-من که گفتم کسي نمي خواد بياد
جواد:حالا بابا،اين همه راه زحمت کشيده اومده برو همراش
نگاه آخر را به اعضاي خانواده اش انداخت و سوار ماشين شد.
به پشت برگشت وبه ساينا که ديگر شاد نيست وبا چهره اي دمغ و در سکوت نظاره گر او بود،نگاهي کوتاه انداخت و رو به مهيار گفت:
-ساينا چرا داره اينجوري نگام مي کنه؟
مهيار رو به رويش نگاه مي کرد گفت:مي دونه تو مادرشي؟
نگاهي به ساينا و بعد به مهيار انداخت و با ناباوري وبا لحن آهسته اي گفت:
-چي؟!تو چيکار کردي؟مگه قرار نبود فعلا نفهمه؟!براي چي اينکارو کردي؟!
به صورت اخم و ناراحتش نگاهي انداخت وگفت:
-اول و آخرش بايد مي فهميد!من فقط کارتوراحت کردم
مريم از طرفي خوشحال بود که بالاخره دخترش فهميده مادري دارد!از طرفي ديگر نگران برخورد وعکس العمش بود.
آهسته گفت:وقتي فهميد من مادرشم چي گفت؟
-هيچي،از عصر تا حالا سکوت کرده...انگار شوک زده است
ميان حرف آن دوساينا،با لحن شاکي و دلخورش گفت:تو مامان مني؟!
مريم برگشت با اشک جمع شده در چشمش گفت:اره،من مامانتم
ساينا هيچ علاقه اي به حرف زدن با آن نداشت:
-پس چرا ازاول نگفتي مامانمي؟
نگاهي به مهيار انداخت ورو به او گفت:چون بابا نخواست؟
-بابام گفت تو رفتي؟ چرا رفتي؟!
ساينا براي توضيح دادن زيادي کوچک بود.نگاهش به آرش که آرام در کنار ساينا نشسته بود افتاد و ياد کاميار افتاد.
-نمي شد بمونم،من وبابا دعوامون شد...من قهر کردم رفتم
ساينا همچنان به مادرش نگاه مي کرد،مجاب نشده بود،چشمانش از او گرفت و به بيرون دوخت وگفت:
-ميشه بهت نگم مامان؟!
آن دختر برايش سخت و دشوار بود که در ان سن به کسي بگويد مادر.اورا دوست داشت اما به عنوان مادر هنوز نتوانتسه قبولش کند.
لبان مريم از بغض لرزيد و با همان صداي لرزش دارش گفت:
-آره ميشه!هر وقت خواستي صدام بزن
مريم برگشت و به صندلي ماشين تکيه داد.مهيار به او که سرش پايين انداخته و دانه هاي اشک بدون صدا روي دستش ريخته مي شد نگاه کرد.
چيزي نگفت و مسيرش عوض کرد.مريم متعجب سرش بالا آورد و از خياباني که رد شدند نگاه کرد و گفت:
-مهيار کجا داري ميري؟اين خيابون نيست
-دارم ميانبر ميرم
دستمال کاغذي از روي داشبورد برداشت و اشک هايش پاک کرد.دلش مي خواست برگردد و ساينا را در اغوش بگيرد،وبه او توضيح دهد.به مسيري که مهيار همچنان ادامه مي داد نگاه کرد وگفت:
 
  • پیشنهادات
  • پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    مهيار مطمئني داري مي ري فرودگاه؟!
    با لبخندي گفت:فرودگاه نمي ريم
    lتعجب و پرسشگرانه به او نگاه کرد و پرسيد:پس کجا؟
    نيم نگاهي به او انداخت و گفت:خونه ي من!
    بدون آنکه به حرف مهيار دقت کند گفت:
    -چرا؟!مهيار خواهش مي کنم برگرد،يک ساعت ديگه هواپيما مي ره
    با تبسمي سرش تکان داد و باز به رانندگي اش ادامه داد وگفت:
    -يعني نمي خواي پيش ساينا بموني؟!
    مريم که درست متوجه حرف مهيار نشده بود با روزنه اي که دلش روشن شد گفت:
    -تو مي خواي من بمونم؟
    سرش تکان داد:آره،مي دونم جاي مناسبي نيست ولي(مکثي کرد)با من ازدواج مي کني؟!
    از سر دل خوشي و ناباوري دقايقي به او نگاه کرد،و سرش با چشمان از حدقه بيرون آمده اش تکان داد وگفت:
    -باورم نميشه مي خواي من بمونم!
    مهيار همچنان که رانندگي مي کرد گفت:
    -خودمم باورم نميشه...هر کس جاي من بودشايد حاضر نمي شد باهات حرف بزنه،اما چيکار کنم که دلم دست خودم نبود
    از تعجب و خوشحالي دهانش باز ماند.دستانش جلوي صورتش گرفت:
    -واي خدا،باورم نميشه...دارم خواب مي بينم
    اشک شوق و خنده اش با هم همراه شدند،مهيار لبخندي بر لب آورد و گفت:
    -جواب چي شد؟!پيشم مي موني؟!
    دستي بر روي اشک هاي صورتش کشيد وگفت:
    -مهيار داري اذيتم مي کني؟!تو واقعا!؟،نمي تونم باور کنم يعني من و بخشيدي؟!
    به ياد گذشته ي مريم افتاد وبا تعمل گفت:
    -بخشيدم؟!نمي دونم!فقط مي دونم ميشه گذشته رو جبران کرد
    مريم دلش مي خواست براي تخليه هيجان وجودش از ماشين پيدا شود و با خوشحالي فرياد بزند،هيجگاه در باورش نمي گنجيد با آن گذشته ي تلخ که براي مهيار به ياد گار گذاشته بود.با او مهرباني کند واز او درخواست ازدواج کند.
    نفس عميقي کشيد و گفت:پس گيتي چي؟!
    -رفت پيش کسي که دوستش داره
    -يعني چي؟
    -بعدا بهت مي گم
    نگاه مهرباني به مريم انداخت و گفت:
    -به اون اقايي هم که قرار بود ازدواج کني زنگ بزن
    از هيجان حرفي که مهيار از اودرخواست ازدواج کرده دستش روي قلب گذاشت و نفس عميقي کشيد.
    -فردا زنگ مي زنم
    -الان زنگ بزن
    با خنده سرخوشي گفت:اونجا الان 3صبحه
    -واقعا!
    خنديد:اره،خوب پس من و برگردون خونه مامانم
    مهيار آهسته گفت:
    -فردا صبح مي ريم محضر واسه چند ساعت بري خونه مامانت چيکار؟!بذار يه شب بهت بد بگذره
    با نگاه اعتراض آميزش خنديد وگفت:مهيار!
    بعد از ثانيه هايي که سکوت بينشان بود،مريم گفت:چرا مي خواي با من ازدواج کني؟
    مهيار بعد از مکث کوتاهي گفت:چون ذاتت خوبه!روزگار تورو بد نشون داد،باطنت و دوست دارم
    سرش پايين انداخت و با شرمساري گفت:
    -احساس مي کنم لياقت زندگي در کنار تورو ندارم
    مهيار با لحن دلجويانه اي گفت:
    -ديگه اين حرف و نزن،وقتي خودت همچين حرفي به خودت مي زني از ديگران ديگه انتظارنداشته باش،مي دونم بهم خيانت کردي اما شرايط من با بقيه ي مردا فرق مي کرد،نمي تونم بهت بگم مي موندي شايد خوب مي شدم...چون نه تو از آينده خبر داشتي نه من،من خودمم بعداز عمل وقتي چشمامو باز کردم باور نمي شد واقعا دارم مي بينم،به جاي اين حرفا اگر دوستم داري پيشم بمون و ديگه از اعتمادم سوء استفاده نکن
    تبسمي کرد و به خياباني که هر لحظه به خانه مهيار نزديک مي شد نگاه کرد وگفت:
    -نترس...ديگه جوني براي خيات ندارم،مي خوام پيشت بمونم،جبران مي کنم
    مهيار با لحن مهرباني گفت:چون؟!
    مريم خنديد وگفت:چون؟!هيچي!
    با لحن جدي گفت:باشه پس مي برمت فرودگاه
    سريع گفت:نه!نه!چون خيلي خوبي!
    اخمي کرد وگفت:اون کلمه خوشگله رو بگو
    مريم خنديد واز آينه ماشين نگاهش به ساينا که در سکوت و ناراحتي به آن دو نگاه مي کرد افتاد.مريم برگشت و به او نگاه کرد ورو به مهيار آهسته گفت:
    -ساينا واقعا از دستم عصبيه!
    -نبايد باشه؟!
    فقط سرش تکان داد و آهي کشيد،بعد دقايقي که در سکوت گذشت مريم گفت:
    -اگر ساينا من و نخواد،من بايد چيکار کنم؟!
    -اون دوست داره،فقط فعلا از دستت دلخوره،هر چي زمان بيشتر بگذره ناراحتيش کمتر ميشه،تو مادرشي با رابـ ـطه ي خوبي که باهاش داري حتما کينه و دلخورياش پاک ميشه
    -اميدوارم
    به خانه رسيدند،مهيار چمدان هاي مريم و آرش در دست گرفت و سوار آسانسور شدند.ساينا سرش پايين انداخته بود و به مريم نگاه نمي کرد حتي ديگر نمي خواست با آرش صحبت کند.به محض باز شدن در آسانسور اولين کسي که بيرون رفت ساينا بود،مريم با دلي آزرده به دخترش نگاه کرد.مهيار در خانه باز کرد و وارد شدند.ساينا بدون حرفي وارد اتاقش شد. در آن را بست.مريم بدون معطلي پشت اورفت و تقه اي به در زد
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    مهيار به او نگاه کرد وگفت:مريم بذار تنها باشه
    به او نگاه کرد وگفت:
    -نه بايد الان باهاش حرف بزنم!اگر بهش بي محلي کنم فکر مي کنه ناراحتيش برام مهم نيست
    مهيار به او اجازه داد کاري که مي داند درست است انجام دهد.مريم باز تقه اي به در زد،وقتي جوابي نشنيد به اتاق او رفت.ساينا پشت به او روي تختش دراز کشيد و آرام آرام اشک مي ريخت مريم با چند قدم نزديک تخت شد وگفت:
    -ساينا!
    ساينا ترجيح داد سکوت کند وحرفي نزند.مريم جلوتر رفت و مثل دخترش پشت به او لبه تخت نشست و با بي ميلي گفت:
    -ساينا!من مامانتم،تو اگر من و نخواي و مثل گيتي دوستم نداشته باشي،ميرم!فقط بهم بگو بمونم يا برم؟
    ساينا از آنکه مادرش در کنارش نشسته و همان کسي است که هميشه در ذهنش تجسم مي کرد،بغض ناخوانده اش را که باعث لرزش لبانش شده بود فرو فرستاد وبا همان صداي به لرزش افتاده اش گفت:
    -تو من و دوست نداشتي رفتي!
    -چرا دوستش داشتم،نمي تونستم بمونم
    سرش به سمت اوچرخاند وصداي نيمه دادش گفت:
    -چرا؟چرا نمي تونستي بموني؟!با بابام دعوا مي کردي؟پس تو آدم بدي هستي
    مريم با همان بغض نشسته در گلويش به او نگاه کرد اگر الان مي گفت پدرت دوست نداشتم،اوضاع از آن بدتر مي شد.فقط بلند شد و گفت:
    -نمي خوام بهت دروغ بگم من مي رم،وقتي بزرگ شدي دقيق و درست بهت توضيح مي دم چرا رفتم
    خم شد چندين بار صورت دخترش را بوسيد و از اتاق خارج شد.ساينا او را دوست داشت،و تنها زني بود که در آغوشش احساس آرامش مي کرد.به محض بيرون رفتن آرش نزديک مادرش شد و گفت:
    -مامان...خوابم مياد!
    مريم به مهيار که ليوان آبي در دست داشت نگاه کرد او متوجه چهره ي ناراحت و گرفته اش شد،سر به نشانه ي چه شده؟تکان داد،مريم با لب خواني به او گفت:
    -بايد برم
    مهيار ليوانش روي کانتر گذاشت و به طرف او رفت و گفت:
    -براي چي مي خواي بري؟
    -ساينا من و نمي خواد!گله و شکايت زياد داره!
    -برو آرش و بخوابمون بعد حرف مي زنيم،الان هم ديگه هواپيمات رفته
    با لحن درمانده اش گفت:
    -اما مهيار...
    ميان حرفش آمد وبا مهرباني گفت:
    -گفتم بعدا حرف مي زنيم
    مريم نفسي کشيد و دست آرش گرفت و با خود به اتاق مهيار برد.آرش را کنار خود خواباند،به موهاي او خيره بود اما حواسش پيش ساينا وافکار او بود.ساينا از اتاقش خارج شد و آهسته به سمت اتاق پدرش رفت با ديدن آرش که در آغـ*ـوش مادرش خوابيده چند قدم نزديک تر شد.دستانش در هم گره داد دقايقي در اتاقش به اين فکر مي کرد او که مادرش هست چرا بايد خودش را از گفتن يک کلمه محروم کند.
    آهسته و با لحن دخترانه و طنازش گفت:
    -مامان!
    برگشت حس شيرين و وصف ناپذيري وجود مريم را گرفت،آنقدر شيرين که حس بخشيدن شدن توسط دخترش را داشت،با تمام محبت و مهرباني اش گفت:
    -جان مامان!
    -منم پيشت بخوابم؟
    دست ديگرش باز کرد وبا اشک شوقي که در چشمانش جمع شده بود گفت:
    -اره قربونت برم بيا
    ساينا جلوتر رفت و سرش روي سينه ي مادري که سالها از محبتش دور بوده گذاشت،ساينا به مادرش اجازه داد سال ها بعد به او بگويد چرا رفت!حالا بايد از محبت هاي مادرانه اش بهره ببرد.
    بچه هايش هر دو طرفش خوابيده بودند. مريم گاهي سر آرش مي بوسيد گاهي سر ساينا،هر دو برايش به يک اندازه عزيز بودند.مهياربا لبخندي از دور به آنها نگاه مي کرد.بعد از آنکه هر دو بچه هايش به خواب رفتند از اتاق خارج شد. با نديدن مهيار در پذيرايي به سمت اتاق ديگري رفت،به چهار چوب در تکيه داد و به که با سر پايين انداخت اش روي تخت نشسته با لحن مهربانش گفت:
    -داري به کي فکر مي کني؟!
    با لبخندي سرش بلند کرد و به کنار خودش اشاره کرد وگفت:
    -بيا اينجا بشين
    وارد اتاق شد و کنارش نشست و به چشمان او نگاه کرد وگفت:جانم!
    تبسمي کرد:جانت سلامت
    بلند شد واز کمد اتاق ساک کادويي زيبايي بيرون آورد و کنار اونشست ساک به طرف او گرفت وگفت:
    -ببين خوشت مياد
    با کنجکاوي از دستش گرفت و دورن ساک نگاهي انداخت با ديدن کاغذ کادويي بيرون کشيد و آن را به آرامي باز کرد.لباس مجلسي گلبهي رنگ که سنگ هاي فيروزه اي و سفيد تزيين شده بود در دست گرفت و گفت:
    -اين براي منه؟! چقدر نازه،سنگ دوزي هاش عاليه،گرون خريدي؟
    -چيکار به قيمتش داري گفتم اولين کادوي آشتيمون و من بدم!
    دستانش روي سنگ ها کشيد وبا خوشحالي گفت:
    -ممنون،خيلي قشنگه
    مهيارپرسشگرانه به او نگاه کرد و مريم،با خجالت گفت:
    -اينجوري نگام نکن،فردا يه چيزي برات مي گيرم،اصلا من از کجا مي دونستم که قراره دوباره باهم باشيم؟!
    لبخندي زد و سرش تکان داد،دستش به سمت ميز عسلي دراز کرد وگفت:
    -من که چيزي ازت نخواستم
    تلفن به سمت او گرفت و گفت:فقط،زنگ بزن!
    به تلفن در دست او نگاه کرد وگفت:
    -مهيار گفتم اونجا ساعت 3صبحه،بد خواب ميشه!
    چهره اش عبوس کرد وگفت:
    -ديگه نبينم نگران مردي غير از من بشيا
    تلفن با لبخندي از دستش گرفت وگفت:چشم آقا!اما بذار فردا زنگ بزنم
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    -مي خوام خيالم راحت بشه
    مي دانست حريف مهيار نمي شود،همانطور که شماره مي گرفت مهيار پرسيد:
    -من و بيشتر دوست داري يا کاميارو؟
    به چشمان سياه وبزرگ او خيره شد،انگشت اشاره اش به سمت چشمان او رفت و خط فرضي زير چشمانش کشيد وگفت:
    -حالت چشمات خيلي قشنگه!
    بوق ها پشت هم مي خوردند اما کسي جوابگو نبود،مهيار تبسمي کرد و گفت:
    -سرمو شيره نمال جوابمو بده!
    با لبخندي تلفن قطع کرد وباز شماره گرفت.
    -مگه نگفتي گذشته رو فراموش کنيم؟!پس چرا باز مي خواي به يادش باشيم؟الان خوبه من ازت بپرسم رکسانا رو بيشتر داشتي يا منو؟
    سرش تکان داد وگفت:راست مي گي!
    با خوردن سه بوق بهزاد با صداي خواب آلودش جواب داد:
    -الو
    -مريم با لحن شرمنده اي گفت:
    -سلام اقا بهزاد خوب هستيد؟!
    مهيار خنديد و آرام گفت:ساعت سه صبح حالش و مي پرسي؟!
    مريم چشم غره اي به او نگاه کرد و باز گفت:
    -سلام مريم خانوم چطوري؟رفتي ديگه خبري از ما هم نگرفتي
    -ببخشيد سرم خيلي شلوغ بود وقت نکردم
    -مي دونم بعد از هشت سال خانوادت و ديدي،عيب نداره ديگه،دخترتو که ديدي؟
    لبانش تر کرد وپيشانيش خاراند وگفت:اره،شوهرم اجازه داد دخترمو ببينم
    بهزاد که متوجه لحن کلمه ي شوهرم نشده بود سوال مهم ترش را پرسيد وگفت:
    -حالا کي بر مي گردي؟
    لحظه اي سکوت کرد و به مهيار نگاه کرد وگفت:
    -راستش اقا بهزاد من ديگه نمي تونم برگردم
    بهزاد لبخندي زد وگفت:مي خواي پيش دخترت بموني؟
    مريم از روي تعجب اخمي کرد وگفت:شما از کجا فهميديد؟
    -پس حدسم درست بود،وقتي خبري از من نگرفتي فهميدم سرت جاي ديگه گرمه...اگر شوهرت و دوست نداشتي يا اجازه نمي داد ساينا رو ببيني حتما به من زنگ مي زدي از م کمک مي خواستي درسته؟
    به آرامي گفت:آره،من...
    اجازه نداد بيشتر از آن بهانه بياورد و توضيح دهد.
    با لحني ناراحت گفت:خوشبخت شي
    -ممنون،ببخشيد بابت قولي که دادم و ممنون بابت همه ي زحمت هايي که من و آرش کشيديد نمي دونم اگر شما نبوديد چي مي شد
    -اون کمک ها رو نکردم که باهات ازدواج کنم،هر زن نيازمند ديگري بود اين کارو براش مي کردم،وقتي ديدم هم جووني هم تنهايي گفتم دوتامون و از تنهايي بيرون بيايم
    -ممنون،واقعا شرمنده محبتتون شدم
    -دشمنتون شرمنده!خدانگهدار
    -خداحافظ
    يک خداحافظي ابدي با هم کردند.مي دانست اگر محبت هاي مهيار او را پايبند ايران نکرده بود.زودتر به ملبورن باز مي گشت و با او ازدواج مي کرد.
    سرش بلند کرد وبه چهره ي در هم گره خورده مهيار روبه رو شد.متعجب گفت:
    -چيه؟!
    -اون دقيقا براي تو چيکار کرده که شرمنده ي محبتهاشي؟
    به غيرت مهيار خنديد وگفت:
    -بهت مي گم!همه رو،فقط اول بايد يه قهوه درست کنم که تا صبح بيدار نگهون داره و چرت نزنيم
    چهره اش رنگ مهرباتي گرفت و پرسيد:
    -قصه ي هفت خان رستم و مي خواي بگي؟!
    تلفن روي تخت گذاشت وگفت:آره!فراتر از هفت خان رستم
    قدمي براي بيرون رفتن برداشت که مهيار گفت:
    -حداقل اول لباس و بپوش ببينم چه جوري ميشي بعد برو
    مريم به لباس مجلسي کوتاه که مطمئن بود تا زانوهايش مي رسد و آن دو بندي که روي شانه هايش مي گرفت و پشتش به کلي نشان مي داد،نگاه کرد وگفت:
    -بذار براي فردا که عقد کرديم
    -سخت مي گيريا!
    با ياد روزهاي سخت در ملبورن گفت:
    -اگر شل گرفته بودم الان زنديگم اينجوري نبود،از سخت گيري هام راضيم
    مهيار که متوجه حرف هاي او نشد بلند شد وبه طرف او رفت و صورتش جلو برد که مريم مجبور شد عقب بکشد.مهيار با لبخندي گفت:
    -چقدر رنگ موهات قشنگه! بهت مياد!
    از تعريف مهيار خوشحال شد و لبخندي زد وگفت:
    -رنگ موي مورد علاقه ي خودته!
    مهيار به موهاي لختش که کج روي پيشانيش ريخته بود نگاه کرد ولبخندي زد:
    -آره نسکافه اي،يادمه توي بعضي عکس هات هم موهات اين رنگي بود،يعني واقعا براي من موهات نسکافه اي مي زدي؟
    سرش تکان داد تبسمي کرد:
    -اره يه بار گفتي دوست داري زنت موهاش نسکافه اي باشه منم يه بار موهام و رنگ کردم..اما تو نمي ديدي که ازم تعريف کني
    به چشمان گرد و سياه وپر از افسوس او خيره شد وگفت:
    -از اين به بعد ازت تعريف مي کنم،اگر زشت بود مي گم بري عوضش کني
    لبخندي زد وگفت:
    -اون موقع ها وقتي لباسي مي پوشيدم ازم سوال مي کردي چي پوشيدي؟ چه رنگيه؟با خودم مي گفتم براي تو چه فرقي مي کنه وقتي که نمي بيني
    -دل که داشتم،مي تونستم تصور کنم
    --ببخشيد خيلي بهت بدي کردم
    مهيار که تا آن زمان خم شده بود ايستاد و قدمي نزديک تر رفت و پيشاني اش بوسيدوگفت:
    -هر چي بود تموم شد
    دست دور شانه اش انداخت و گفت:
    -بريم قهوه بخوريم و حرف بزنيم تا صبح برسه
    حرفي در دل مريم بود که دوست داشت زودتر به او بگويد.نزديکي اشپزخانه که رسيدند مهيار او را رها کرد وگفت:
    -برو ببينم بلدي قهوهات و هم مثل ماکارونيت بسوزوني!
    اين را گفت و به سمت مبل سالن رفت مريم آب دهانش قورت داد و با تمام احساسش گفت:
    -مهيار!
    برگشت:جانم!
    آن کلمه روح مريم را نوازش کرد وبراي گفتن آن جمله نيرويش بيشتر شد و با تمام محبتش گفت:
    -دوست دارم!خيلي دوست دارم!
    تمام وجود مهيار شاد شد.وبا لبخندي لحظه اي چشمانش باز و بسته و گفت:
    -منم دوست دارم،من فراوون دوست دارم
    مريم لبخندي زد:احساس سبکي مي کنم،احساس مي کنم تازه عاشقت شدم
    مهياربا خنده گفت:
    -الان قشنگ افتادي رو غلطک حرف هاي عاشقونه زدن،زود برو قهوتو درست کردن که تو اين هواي برفي قهوه خوردن و حرف هاي احساسي همچين مي چسبه
    مريم به نشانه ي چشم هر دو دستش روي چشمانش قرارداد و به طرف اشپزخانه رفت تا با دم کردن يک قهوه پر از عشق داستان زندگي اش در ملبورن را بدون کم و کاستي براي مهيار تعريف کند.واز آن طرف مزه آن حرف هاي تلخ را با گفتن عاشقانه هايشان شيرين کند.
    در پناه حق
    پريبانو
    95/12/24


    سخن پاياني با خوانندگان:
    از اينکه رمان "پاورقي زندگي" رو براي خواندن انتخاب کرديد سپاسگزارم اميدوارم پايانشو دوست داشته باشيد.تعدادي از نظرات و که خوندم متوجه شدم که مهيار و مريم نبايد ازدواج مجدد داشته باشن، اما فکر کردم يه نظر سنجي قرار بدم که ببينم چند به چنده!که طبق نظر سنجي مشخص شد.ومن با نظر اکثريت آرا رمان وتموم کردم.دوستان عزيز من قرار نيست بعد از "پاورقي زندگي" رماني رو بنويسم.من توي تصميمم جدي هستم پس خواهش واصرارهای شما فقط محبت شمارو مي رسونه،ومن در برابر محبت شما فقط مي تونم تشکر کنم،پس با اصرار کردن و خواهش نظر من بر نمي گرده،بعضي از دوستان علاقه داشتند جلد سوم هم نوشته بشه يا همين جلد به همين منوال ادامه پيدا کنه و جزئيات زندگي هر دو نوشته بشه،با شرمنده گی تمام بايد بگم نمي تونم ديگه بنويسم.

    ممنون بابت همراهيتون و محبتتون و همه نظرات خوبتون.سال نو هم پیشاپیش مبارک ان شا الله سال خوبی داشته باشید.
    خداحافظ:aiwan_light_blumf:
     
    آخرین ویرایش:

    Sara*R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    43
    امتیاز واکنش
    474
    امتیاز
    181
    محل سکونت
    سنه دژ
    خسته نباشی پریبانوی عزیز وهنرمند رمانت پر از حس های خوب بود قلمت مثل همیشه جذاب بود پایان عالیم داشت HapydancsmilHapydancsmil:campeon4542:کلی لـ*ـذت بردم امیدوام همیشه موفق وشاد باشی توی تمام لحظات زندگیت و عیدتم پیشاپیش مبارک:aiwan_light_give_rose::aiwan_light_give_rose:
     

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    حسابی خسته نباشی.
    بسیار رمان قشنگی بود. جز بهترین رمان های سایت بوده و هست. قلمت کاملا پخته س و توی نوشتن کاملا مهارت داری‌.
    بابت تموم شدن رمان تبریک می گم:)
    چهارشنبه سوری خوبی داشته باشی؛ عیدت هم پیشاپیش مبارک.
    امیدوارم تو تمان لحظه های زندگیت لبخند بزنی :)
     

    Narges ...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/21
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    805
    امتیاز
    368
    خسته نباشید خیلی قشنگ بود خوشحالم که اتفاق خوبی بود مهم نیست دیر گذاشتین شما ببخشید که ما عجله داشتیم
     

    Zna

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    1
    امتیاز واکنش
    12
    امتیاز
    6
    سلام عالی بود ممنون که تموم کردی داستانت رو
    از دست دوستان دلخور نباش داستانت جذاب بود همه دنبالش بودن ببینن چی میشه
    امیدوارم سال جدید سرشار از موفقیت و اتفاق های جذاب و غیر منتظره و عالی برات باشه
    منتظره داستانهای قشنگت هستیم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا