کامل شده رمان حماقت | sarihane کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sarihane

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/04
ارسالی ها
176
امتیاز واکنش
2,926
امتیاز
416
محل سکونت
اصفهان
3yt1_2ra5_65465.jpg



به نام او

نام کتاب: حماقت
نویسنده:sarihane کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار : Ava Banoo

ژانر : عاشقانه-جنایی- اجتماعی

خلاصه داستان :
خــ ـیانـت کلمه ای پر معناست که این روز ها زیاد می‌شنویم .این رمان در خصوص زنی است که به خانواده خود خــ ـیانـت می‌کند . در این داستان ، برخورد همسرش و آینده فرزندش را شرح می‌دهیم .آیا دخترش می‌تواند زندگی خوبی داشت باشد ؟دید دخترش نسبت به ازدواج چگونه است ؟ آیا می‌تواند عاشق شود؟ ایا سر نوشتی مانند مادر خود دارد؟ ایا خود را از منجلاب زندگی خارج می‌کند و به آرامش زندگی می‌رسد؟

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    به نام او که هر چه دارم از اوست ،رمانی که هم اکنون در دست شما عزیزان قرار گرفته ، رمانی کاملا اجتماعی وعاشقانه است . خیلی از دوستان چند صفحه اول را که می‌خوانند ، می‌گویید تلخ است ؛ اما همیشه تلخی اخر یک راه نیست . لطفا به شیرینی خودتان تلخی قلم من را ببخشید و تا اخر ، این کتاب را بخوانید و نظرتان را به ایمیل من ارسال کنید .
    [email protected]
    مورد دیگری که باید عرض کنم این که این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شباهت زیادی به یکی از کتاب های اقای صمدی دارد ؛ اما صرفاً کپی برداری نیست ؛ زیرا خیلی از مطالب تغییر کرده و کم وزیاد شده است . جمله ها کاملا ویرایش شده . این که از مطالبی از کتابی استفاده شود هیچ اشکالی ندارد ؛ فقط نباید کپی برداری باشد . این برای اطلاع دوستانی بود که اشاره کرده بودن و مورد دیگه کتاب اقای صمدی داستان کوتاه نه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    باز هم از همراهی شما سپاس گزارم .
    ((فصل اول ))
    ((پروانه))
    مقدمه:
    پرسید :
    _ چرا ناراحتی ؟
    گفتم :
    _ چون از بد روزگار به پست آدم نا سپاسی خوردم
    گفت :
    _ نگران نباش ، مسیر رو درست اومدی ، اینجا دنیاست .
    _ مگر نشنیدی که ، دنیا همیشه جایی هست که نجیب و نانجیب به هم می خورن ؟
    _ قرار به موندن نیست .
    _ نه برای تو و نه حتی برای اون!
    غصه نخور ...
    ***
    _ اینم از چیدن اثاثیه، دیدی گفتم کاری نداره ! کافیه من و تو یکی باشیم .
    _ من که دیگه حسی ندارم.
    _ باشه ارزش این رو داشت که سه روز یه کله کار کنیم وجا به جا بشیم.
    _ کاش این جا مال خودمون بود.
    _ دنیا رو چه دیدی !شاید یه روزصاحب یکی از این بهتر شدیم.
    _ من که باورم نمیشه!
    _ شدی مثل اون روزایی که من عاشقت شده بودم و باور نمی‌کردم، تو یه روزی مال من باشی.
    _ حالا چی؟
    _ حالا؟ این قدر بدبختی و بدهکاری دارم که اسمم هم یادم رفته!
    _ پس بهتر بهت بگم ، پویا خان دارم ضعف می‌کنم .
    _ حالانمی شه خودت یه چیزی سر هم کنی؟
    _ اگر چیزی سراغ داری بگو تا درست کنم .
    _ پس بگو چی می‌خوای ؟تا با سه سوت جور کنم.
    _ برام فرق نمی‌کنه .چیزی که بشه باهاش سیر شد .
    _ پروا چی؟اونم حالا از خواب بیدار میشه.
    _ خب واسه اونم یک چیزی بگیر .
    از پله های آپارتمان سرازیر شدم و در صد قدمی سمت راستم،پا به بازارچه مجتمع گذاشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    باور کردنی نبود . مجتمعی با این وسعت این همه کاسب را یک جا در خود جمع کرده باشد . به هر حال جای خوشبختی بود که بعد از این، پروانه مستقیما می‌توانست خرید روزانه را انجام دهد و باری از دوشم بردارد.
    بنابراین،خیلی زود آن چه را که حس کردم ،به ذائقه هایمان سازگار است ، فراهم کردم و به خانه برگشتم و در کنار اعضای خانواده ام ، زندگی جدیدی را در فصل تازه ای از سال شروع کردیم . در دومین شب اقامتمان پروا هم پا به مرز پنج سالگی گذاشت و کیک جشن تولدش ،شام شب شد.
    صبح روز سوم ، تازه ها کهنه شدند و زندگی به روال همیشگی اش ، پا به پای ثانیه های تکراری قدم برداشت. یک روز...یک هفته ...یک ماه... اما انگار این جا اهنگ خانه ی قدیمی مان را نداشت ؛ زیرا پروانه نسبت به من سرد و بی اعتنا شده بود،به طوری که بعضی اوقات حس می‌کردم،حتی مرا نمی بیند.
    اوایل به این باور که شاید دلتنگ مادرش می‌شود ؛بی خیال شدم تا بلکه به مرور زمان ،به دوری عادت کند ؛ اما، انگار این طور نبود .چرا که این فاصله روز به روز بیشتر می شد.
    تا این که یک شب متوجه انگشتر جدید او شدم و بی مقدمه گفتم :
    _ مبارک باشه
    اوهم که منتظر این جمله بود ،بلافاصله گفت:
    _ طلای قسطی که دیگه این حرفا رو داره !
    _ از کی گرفتی؟
    _ از طلا فروشی مجتمع.
    _ چه جوری اخه ؟مگه تو رو می‌شناسه؟!
    _ با همسایه ی رو به رویی اشناس، اونم ضامنم شد.
    _ چه خوب !پس دوستم پیدا کردی؟
    _ دلم نمی‌خواد پیشش بد اعتبار شم.
    _ باشه،از امشب دو ساعتی با اون ابو قراضه کار می‌کنم ،تا تو بد حساب نشی .
    _ فکر می‌کنم ،این طور بهتر باشه .چون حالا مجبوری بیشتر کار کنی ودر نتیجه بدهی هامون رو زودتر می دیم و پس انداز بیشتری داریم.
    _ ولی اخه...بسیار خب ، تو درست میگی،من حرفی ندارم ؛ ولی بیشتر از این نمی‌کشم .در ثانی،الان یک هفته اس پروا رو ندیدم ،صبح که میرم خوابه ،شب که بر می گردم خوابه، باور کن دلم براش یه ذره شده .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    _ خوب شد گفتی پروا ، آخه واسه اونم چندتا اسباب بازی و عروسک خریدم که باید قسطش رو از لا به لای خرج زندگی بدیم .
    و بعد از گفتن این حرف ، بلافاصله بلند شد و رفت اسباب بازی ها را اورد ونشانم داد و گفت :
    _ حال می کنی! ؟
    _ اره خیلی قشنگ هستن ،ولی...
    _ ولی کدوم ؟!فکرش رو بکن . ببین تا امروز یه بادکنک هم براش نخریدیم.
    _ خوب نتونستیم بخریم.خودت که میدونی ما از زیر صفر شروع کردیم .
    _ اما من دیگه حاضر نیستم مثل گذشته زندگی کنم ،یا هیچ چیز یا همه چیز.
    نمی‌دانم چرا آن لحظه ،اعتراضی نکردم و تنها با جمله لااقل بهم فرصت بده و دیگه چیزی نگیر،درگیری لفظی را که داشت شعله ور می شد به خاکستر نشاندم و سکوت کردم .
    ولی انگار این قضیه سریالی شده بود؛ چون دو روز بعد ؛ یعنی عصر جمعه همان هفته که داشتم کاربراتور وانتم را تنظیم می‌کردم ، پروانه کنارماشین ایستاده بود وبا من حرف می‌زد، ناغافل چشمم به گوشواره سه حلقه اش افتاد و با ناراحتی گفتم :
    _ مگه قرار نشد،دیگه چیزی به اقساط نگیری؟!
    با خونسردی دست به طرف گوشش برد و گفت:
    _ اگه منظورت این گوشواره هاس باید بگم که مال خودم نیستن.
    _ یعنی چی مال خودم نیست!پس مال کیه؟
    _ حالا چرا ترش کردی؟اصلا مال خودمه،چی میگی؟
    _ چه جوریه ما هنوز قسط قبلیا رو ندادیم ،اینا را مثل پفک بهت دادن ؟!مگه یارو سر گنج نشسته؟
    _ من چه می‌دونم حتما نشسته دیگه!
    چیزی به ذهنم رسید و یک دفع، صد و هشتاد درجه چرخیدم وگفتم:
    _ پروانه نکنه اینا بدلی باشه؟
    _ یعنی می‌خوای بگی فرق طلا و بدل رو نمی‌دونم؟
    قضیه را ان طور که خودم می‌خواستم پیچوندم و گفتم:
    _حالا دیدی کی ترش کرد؟
    و دوباره انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد ،مشغول کار شدم.
    فردا صبح ، یک دقیقه قبل ترک آپارتمان به پروانه گفتم:
    _ اون انگشتر و گوشواره ها ت رو بده ،تا نشون یه طلا ساز بدم خیالم راحت بشه .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    در حالی که انها را از گوش ودستش جدا می‌کرد ، گفت:
    _ پویا تو همیشه باید بدبین باشی؟
    _ هیچ وقت کار از محکم کاری عیب نمی‌کنه .
    بعد از گرفتن انگشتر و گوشواره ها ،با یک خداحافطی از پروانه جداشدم و به مقصد کارگاه راه افتادم تا در فرصتی مناسب گره ذهنم را باز کنم ؛ اما نیمه های راه نا غافل تغییر مسیر دادم و به سمت مجتمع خودمان برگشتم.
    افتاب داشت از تن دیوارهای مجتمع پایین می امد که به طلافروشی همسایه که در حقیقت کلید ماجرا بود، پا گذاشتم و گفتم :
    _ سلام
    پیرمرد که پشت پیشخوان ،مشغول پاک کردن شیشه ،با صدای گرم و دلنشینی جواب داد:
    _ سلام به همسایه خوبم در خدمتم ،بفرمایید.
    محتوی جیبم را که مثل زنبور به جانم افتاده بود،روی میزش ریختم و گفتم:
    _ ببخشید خواستم زحمت بکشید و اینارو وزن کنید،ببینم چه قدر ارزش داره.
    نگاهی به طلاها کرد وگفت :
    _ می‌خوای بفروشی ؟
    _ اگه به مبلغ که احتیاج دارم نزدیک باشه، اره.
    _ فاکتور چی ؟داره؟
    _ ظاهرا چند هفته قبل ،خانمم اینا رو از شما خریده.
    نگاه دیگری به طلا ها کرد و گفت:
    _ ولی اینا مال ما نیست .
    _ مگه غیر شما،طلا فروشی دیگه ای هم توی مجتمع هست؟
    در حالی که انها وزن می‌کرد ، گفت :
    _ نه
    _ پس اگه غیر از این جا، طلا فروشی دیگه ای نباشه. مال خودتونه دیگه!
    _ ای اقا فاکتور داشته باشه،مشکلی نیست ،در ثانی ما جنس خودمون رو خوب می‌شناسیم.
    طلا ها را گرفتم وگفتم :
    _زحمت کشیدید ؛ مزاحمتون میشم .
    از طلا فروشی که پا بیرون گذاشتم ،دیگه آدم سابق نبودم . یک گلوله سرب گداخته بودم که از حرارت نفسم می‌سوختم و ذوب می‌شدم . تصمیم گرفتم ،سراغ پروانه بروم و قضیه را با او حل کنم.
    با عجله خودم را به بلوک خودمان رساندم و بعد از طی کردن پله ها، رو به روی واحد خودمان ایستادم و کلید را در قفل ، چرخاندم و پا به بهشت دروغی اش گذاشتم و فرشته اش را صدا زدم :
    _ پروانه ؟ ...پروانه... ؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    اما بی جواب ماندم . به گمان این که در گوشه ای خواب است، کمتر از ده ثانیه همه جا را گشتم و فقط پروا را دیدم که تنهایی خواب بود. حس عجیبی داشتم. دلم می‌خواست فریاد بزنم وبه زمین و زمان ناسزا بگویم .شاید هم گریه کنم و با التماس ،بپرسم. چرا؟ چرا به من دروغ گفتی؟!
    اما نمی‌دانم چرا آن لحظه ،به طرز معجزه اسایی صبور شدم و تنها،با خوردن یک لیوان آب سرد آرام گرفتم و اپارتمان را ترک کردم و قضاوت را به زمان سپردم ؛ ولی همان طور که گفتم ، صبوری ام فقط برای یک لحظه بود ؛چون به محض این که پایم را از اپارتمان بیرون گذاشتم ،شک سایه ام شد . بوی سوخته خ*ی*ا*ن*ت هم به مشامم رسیدو همه حواسم ،دنبال یک سر نخ می‌گشت...
    یک ساعت زخمم را زیر پوست غیرت و آبرو پنهان کردم و اطراف مجتمع پرسه زدم ،تا بالاخره خودم را راضی کردم و به کارگاه برگشتم .خسته و بی حوصله بودم.انگار خدا با من قهر کرده بود و پناهی نداشتم وباید،به جرم عاشقی چشم می‌بستم و دردم را فقط با خودم تقسیم می‌کردم .
    خلاصه با عذابی جهنمی آن روز گذشت . شب هم اتفاق تازه ای نیفتاد،یعنی این که در حقیقت من نخواستم ،زیرا هنوز به باور چیزی که ذهنم را متعفن کرده بود ،نرسیده بودم و سعی داشتم،به گونه ای خودم را متقاعد کنم .
    روز های دوم و سوم هم با آشفتگی خاصی گذشت و من در این مدت تنها توانستم،حجم عذابی را که می‌کشیدم ،بیشتر کنم ؛ چون به خوبی متوجه غیبت های چند ساعته و رفتارهای غیر عادی پروانه شده بودم.غافل از این که او هنوز نمی‌دانست ، چگونه زیر ذره بین است .
    تا این که روز چهارم با یک هفته مرخصی ،تصمیم نهایی ام را گرفتم که خیلی جدی به قضیه خاتمه دهم.
    آن روز هم طبق روال روزهای گذشته ،بعد خوردن صبحانه آپارتمان را ترک کردم و با وانت چند ساعت بی هدف در خیابان ها چرخیدم و بر خلاف همیشه که کار یک سره بود و باید ظهر در کارگاه می‌ماندم ،ساعت یازده و ربع به آپارتمان برگشتم؛ ولی با کمال تعجب متوجه شدم پروا به تنهایی روی یکی از مبل ها خواب است و باز از پروانه خبری نیست.
    ابتدا سراغ پروا رفتم.او را بوسیدم وسعی کردم ،بیدارش کنم چون اولا در این بازی نقشی نداشت و دوم این که حسابی دلم برایش تنگ شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    بالاخره پروا بیدارشد و اولین جمله ای که به زبان اورد ، این بود:
    _ تشنمه ...تشنمه...
    به او آب دادم . اما حس کردم قادر نیست تعادلش را حفظ کند و گیچ است و شاید ،هنوز احتیاج به خواب دارد . بنابراین دوباره او را خواباندم وکمتر از پنج ثانیه به خوابی عمیق فرو رفت .نگران شدم و دوباره او را بیدار کردم و بلافاصله آبی به سرو صورتش زدم و پرسیدم :
    _ چیه بابا چرا این قدر می‌خوابی ؟
    در حالی که سر به سـ*ـینه ام چسبانده بود ، گفت:
    _ خب خوابم میاد.
    اورا بوسیدم و گفتم:
    _ ولی تو از دیشب تا حالا خواب بودی،نباید دیگه بخوابی.
    از لای پلک هایش ،نگاهی به من کرد و گفت :
    _ خوب اگه نخوابم اون وقت مامان برام عروسک نمی‌خره .
    _ تو می‌دونی مامان کجا رفته؟
    _ شاید رفته دکتر قرص بگیره.
    با خونسردی پرسیدم :
    _ مگه تو مریضی؟
    _ خب وقتی یکی خیلی می‌خوابه ،مریضه ؛ باید قرص بخوره .
    _ تو می‌دونی قرصایی رو که می‌خوری ؛مامان کجا می‌ذاره؟
    _ می‌دونم ولی اگه مامان بفهمه چی؟اون وقت عروسک نمی‌خره .
    _ خوب خودم واسه دختر گلم می‌خرم .
    از جایش بلند شد و در حالی که تلو تلو به طرف آشپزخانه می رفت ،گفت:
    _ باشه،منم میگم .
    و بعد با اشاره دست،زیر یکی از کابینت ها را نشانم داد و با شیطنت کودکانه ای گفت:
    _ این جاست ،این زیره.
    خم شدم و دست زیر کابینت کردم ؛ اما چیزی که بیرون آوردم،یک زیر سیگاری و فندک و چند عدد ته سیگار بود . با تعجب نگاهی به آن ها کردم و به پروا گفتم :
    _ ولی اینا که قرص نیست .
    _ خودم دیدم که مامان این جا گذاشتشون .
    دوباره دست زیر کابینت کردم و همزمان گفتم:
    _ پس این چیه؟
    _ من چه می‌دونم . شاید مال عمو باشه .
    - یک دفعه حس کردم انگشتم چیزی را لمس کرد . جعبه مقوایی کوچکی را که به نوک انگشتم برخورد ، با تلاش بیرون کشیدم که پروا با دیدن آن گفت:
    _ دیدی دروغ نگفتم؟! قرصم همینه !
    در جعبه را باز کردم و یک ورق قرص بیرون اوردم و با ناباوری گفتم :
    _ ولی اینا که والیومه.
    _ چی چی یومه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    انگار که متوجه حرف پروا نشده باشم ادامه دادم :
    _ پس تو روزی ده پانزده ساعت با اینا می‌خوابیدی ؟
    شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
    _ من چه می‌دونم .
    _ اتفاقا تو خیلی چیزا رو می‌دونستی که با بی زبونی به بابا گفتی!
    بعد او را بغـ*ـل کردم و بوسیدم و از آشپزخانه بیرون رفتیم . مانده بودم چه کنم ؛ داشتم خرد می شدم،نفسم بیرون نمی آمد .انگارمی‌خواستم گریه کنم ،زیرا به شکلی خودم را مقصر می‌دانستم که امروز،کاربه این جا کشیده بود واین درست همان چیزی بود که هرگز انتظارش را نداشتم.
    سرد و مات ، مثل مجسمه ای گچی رو به روی پروا که اینک داشت چرت می‌زد ، نشستم . چند لحظه ای او را نگاه کردم . پلک هایش سنگین شده و روی هم افتاده بود،خیلی دلم می‌خواست آینده اش را در چشم های قشنگ و کوچکش می‌دیدم .ولی او نا خواسته پنجره ی فردا را بست و من را به حال خودم گذاشت .
    حالا نوبت من بود که قبل از آمدن پروانه ،گذشته ها را از بین ببرم و ذره ای از آن را باقی نگذارم.شاید خیال می‌کردم ،با شکستن آینه و شمدان عروسی یا سوزاندن آلبوم عکس ها و پاره کردن نامه های عاشقانه، دل از او می‌برم و او را به حال خودش رها می‌کنم و دیگر همه چیز تمام می‌شود.
    بنابراین با این امید که دستم به خونش آلوده نمی‌شود و فردا تیتر روزنامه ها نمی‌شوم ،از جا بلند شدم و در چشم بهم زدنی ،ان چه را که به ذهنم می رسید دیوانه وار نابود کردم.اما انگار نباید قصه ی سیاه نافرجام ما این گونه به خط پایان می رسید . چون به محض این که کشوی میز آرایشی اش را بیرون ریختم،چشمم به سوییچ و سر کلیدی طلایی رنگی افتاد که عکس پروانه در قاب کوچکش آویزان بود.با دیدن عکس زیبایی که می دانستم پروانه کی وکجا آن را گرفته ، هزار مرتبه آرزوی مرگ کردم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sarihane

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/04
    ارسالی ها
    176
    امتیاز واکنش
    2,926
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    اما این مرتبه با ته مانده ی نفسم،کینه و حسادت را به هم گره زدم و زیر لب گفتم :
    - ه*ر*ز*ه مطمئن باش می‌کشمت .
    بعد چشم به شکسته های مردی دوختم که در آینه نشسته بود و مرا نگاه می‌کرد. اما طولی نکشید که بی اراده از جا کنده شدم و با مشت به جان آینه افتادم و آن را بیشتر از زخم هایی که با مرد بود،شکستم و بعد چنگ به شکسته هایش زدم که تا آمدن پروانه مرهمم باشد.
    زمان به کندی می‌گذشت و من لحظه به لحظه در تب انتقام می‌سوختم و پا به پای عقربه ها دور خودم می‌چرخیدم .چند مرتبه تصمیم به خودکشی گرفتم . پیش از صد مرتبه در خیالم پروانه را به شکل های مختلف شکنجه کردم و کشتم اما باز...به ناچار بعد از عذابی دیگر به قرص های آرام بخش و خواب آور پروا پناه بردم ؛ زیرا حس می‌کردم،چیزی نمانده منفجر شوم و داغ ندیدن پروانه را به گور ببرم .
    بالاخره بعد از بلعیدن یک مشت قرص و گرفتن یک دوش طولانی آب سرد آرام شدم و پای تختی که بسترش گ*ن*ا*ه بود،زانو زدم ؛ بلکه دقایقی را پلک بچسبانم که با صدای به هم خوردن در آپارتمان هراسان از جا بلند شدم و به طرف اشپزخانه رفتم تا کارد بزرگی را که از قبل آماده کرده بودم بردارم که با پروانه رو به رو شدم وفرصتم نداد و فریاد زد:
    _ پویا معلوم اینجا چه خبره؟اصلا تو این جا چه کار می‌کنی ؟
    _ گمونم این رو من باید از تو بپرسم.
    -فریاد زد :
    _ خوب بپرس چرا معطلی؟
    حمله کردم وکارد برداشتم و با اشاره به زیر سیگاری ، گفتم :
    _ اول بگو این مال کیه؟دوم این قرصا چیه؟سوم ،واسه‎ی این سوییچ ماشین و سر سوییچی که عکس تو روشه ،چی داری بگی؟ همین !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا