کامل شده رمان درخشش ماه در سایه انتقام | هدیه صفائی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

هدیه sf

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/14
ارسالی ها
142
امتیاز واکنش
541
امتیاز
297
سن
21
صدایی تو گوشم می‌پیچید که اسمم رو با لطافت صدا می‌زد.
- آیسل؟ آیسل جان؟
هوشیار شدم و چشم‌هام رو آروم باز کردم. از لای پلک‌هام چهره‌ی هایکا رو دیدم که به روم لبخند زد و گفت:
- حالت خوبه؟ د*ر*د نداری؟
نمی‌تونستم جوابش رو بدم، ذهنم قادر به درک حرف‌هاش نبود. خواب و بیداریم دست خودم نبود و چشم‌هام مدام رو هم می‌افتادن. درنهایت دوباره روی هم افتادن و بیهوش شدم.
دوباره صدایی توی گوشم پیچید که آروم می‌گفت:
- آدرینا چرا بیدار نمی‌شه؟ الان چندمین باره که به هوش میاد؛ ولی بیداریش پایدار نیست.
صدای آشوب بود، صدای آدرینا رو پشت بندش شنیدم که گفت:
- طبیعیه، اثرات داروی بیهوشی هنوز تویِ بدنشه. دکتر می‌گفت خیلی قوی بوده که د*ر*د شکستگی و در رفتگی رو با هم تحمل کرده.
چشم‌ام رو کامل باز کردم و بهشون نگاه کردم. تا چشم بازم رو دیدن بهم هجوم آوردن. آدرینا روم پرید و ب*وسه‌ی عمیقی روی گونه‌م گذاشت. آشوب خندید و گفت:
- سلام به آبجیِ زیبایِ خفته‌ی خودم! دیگه داشتم نگرانت می‌شدم ها، البته هر چقدر من نگران بودم این هایکا به کتف چپش هم نبود.
صدای تک‌خنده‌ی هایکا رو شنیدم و بعد چهره‌ش رو دیدم که در حالی که لبخند روی ل*ب‌هاش بود گفت:
- من می‌دونستم که آیسل دختره قویی‌ایه و به خاطر همین نگران نبودم.
تمام مدت یه لبخند بزرگ ل*ب‌هام رو پوشش داده بود. هایکا خم شد و پیشونیم رو آروم ب*و*سید.
یهو صدای گوشیِ یه نفر بلند شد، هایکا صاف ایستاد و به آشوب نگاه کرد. به آشوب نگاه کردم که با لبخند گوشیش رو در آورد؛ ولی تا نگاهش به صفحه‌ی گوشیش خورد، لبخندش ماسید و کم‌کم محو شد. سریع جواب داد و گفت:
- بگو.
نمیدونم چی داشتن بهش میگفتن که کم کم اخماش توهم شد و با جدیت تمام گفت:
- پس شما اون‌جا چی کاره بودید؟
کسی که پشت تلفن بود جوابی داد که آشوب گفت:
- باشه، پس چهار چشمی بپا که دیگه همچین اتفاقی نیوفته.
و بعد بلافاصله گوشی رو قطع کرد. هایکا اولین نفر به حرف اومد و م*حکم و جدی پرسید:
- چی شده آشوب؟ مشکل چیه؟
آشوب نفس عمیقی کشید و گفت:
- بعد مفصل می‌گم برات، الان فرصت مناسبی نیست.
و بعد با چشم‌هاش به من اشاره کرد. نمی‌دونم منظورش چی بود؛ ولی هایکا دیگه چیزی نپرسید.
با تقه‌ای که به در خورد همه به در نگاه کردیم که در باز شد و یه مرد با روپوش سفید دکتری داخل اومد. بهم نگاه کرد و لبخند زد و به سمتم اومد. سرمم رو چک کرد و همون‌طور که یه عکس رادیولوژی رو نگاه می‌کرد گفت:
- شکستگی استخوان از جمله مهم‌ترین آسیب‌های بدنه. خوشبختانه تو شانس باهات یار بوده و شکستگی تو از نوع شکستگی-دررفتگی یا شکستگی همراه با دررفتگی نبوده؛ چون توی این نوع شکستگی مفصل جا به جا می‌شه و یکی از استخوان‌های مفصل می‌شکنه و د*ر*د بسیار زیادی به همراه داره. با این حال مچ دستت در رفته بود و یه ترک مویی هم داشت و ما مچ دستت رو جا انداختیم. ترک مویی از جزئی‌ترین شکستگی هاست و دو تا هشت هفته طول می‌کشه تا ترمیم بشه، در این مدت دستت گچ گرفته باقی می‌مونه. بعد از دو هفته بیا تا ببینم وضعیت دستت چطور خواهد بود.
کنارم اومد و سرم دستم رو کشید؛ اما حس کردم دستم رو هم نوازش کرد. چند بار پلک زدم و توی دلم گفتم:
- آیسل اشتباه می‌کنی، حتما دستت خواب رفته که همچین حسی داشتی.
یه نگاهی بهش انداختم، جوون بود؛ ولی به قیافه‌ش نمیاد همچین آدمی باشه، حتما اشتباه می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    توی درگیریِ ذهنیم غرق بودم که صدای دکتر اومد که گفت:
    - مرخصی، یکی بره کارهای ترخیصش رو انجام بده.
    آشوب کنار آدرینا رفت و یه چیزی توی گوشش زمزمه کرد که آدرینا اخم کرد و حرفش رو تایید کرد. دکتر داشت می‌رفت که صدای هایکا رو شنیدم که با جدیت تمام و یکم مرموزی گفت:
    - دکتر اگه می‌شه صبر کنید ما هم همراهتون بیایم، کار دارم باهاتون.
    و بعد هر سه نفرشون بیرون رفتن. چند دقیقه‌ی بعد صدای زد و خورد و فریاد اومد، از جا پریدم و رو به آدرینا کردم.
    - آدری بیرون چه خبره؟
    اما آدرینا بی‌خیال و ریلکس بود، حتی ذره‌ای هم تعجب نکرد، انگار می‌دونست قراره اتفاق بیوفته. صداها خوابید و نیم ساعت بعد هایکا و آشوب با یه لبخند پلید وارد شدن. هایکا کنارم اومد و دستش رو زیر زانوهام و شونه‌هام برد و روی دستش بلندم کرد. دستم رو دور گ*ردنش انداختم و گفتم:
    - هایکا زشته، بذارم پایین، حالا مردم حرف می‌زنن.
    سرش رو پایین آورد و گفت:
    - کارهای من به مردم هیچ ربطی نداره. اگه بخوای به هوای مردم زندگی کنی باید آفتاب‌پرست بشی تا بتونی مثل‌شون زندگی کنی. باید هر روز یه رنگ باشی که خدایی نکرده خاطرشون مکدر نشه که مثل اون‌ها نیستی.
    بی‌خیال شدم؛ چون می‌دونستم وقتی بخواد یه کاری رو انجام بده هیچ کس نمی‌تونه جلوش رو بگیره و از طرفی هم حرفش درست بود. تا از در اتاق بیرون زدیم چهره‌ی خ*ون‌آلود دکتر رو دیدم. هین بلندی کشیدم و رو به هایکا کردم.
    - هایکا چی شده؟ کی زدش؟ چه اتفاقی افتاده؟
    بدون این که نگاهش کنه خیلی ریلکس و جوری که دکتر هم بشنوه گفت:
    - من و آشوب زدیمش، تا یاد بگیره وقتی دوتا نره غول همراه مریضن، احمق فرضشون نکنه و هـ*ـوس چشم چرونی و نوازش به سرش نزنه.
    مکث کرد، انگار دوباره عصبانی شد. برگشت سمت دکتره که هول‌زده سرش رو به سمت خودم برگردوندم وگفتم:
    - هایکا، هایکا، ولش کن! بریم خونه.
    نفس کلافه‌ای کشید و شروع به حرکت کرد. نفسم رو آسوده بیرون دادم و سرم رو به قفسه‌ی س*ی*نه‌ی هایکا چسبوندم که خم شد و ب*وسه‌ای روی موهام کاشت. دیگه خجالت نمی‌کشیدم؛ چون عادت کرده بودم و برام ل*ذت داشت. هایکا کنار پورشه ایستاد و در عقب رو باز کرد و من رو داخلش نشوند. خودش هم کنارم نشست و دور شونه‌م گذاشت و سرم رو رو شونه‌ش گذاشت.
    آشوب و آدرینا هم نشستن و آشوب ماشین رو روشن کرد و با یه گ*از شروع به حرکت کردیم. چشم‌هام رو بستم و به آهنگ ملایم و آرامش‌بخشی که از بلندگوها پخش می‌شد گوش دادم.
    - شبِ پاییزیِ احساس مثل بارون منم نم نم
    می‌ریزم تو خودم انگار دارم عاشق می‌شم کمکم
    یکم گرمم یکم سردم
    تو رو حس می‌کنم هر دم
    آهای روزای تکراری ببین عاشق شده قلبم
    نگو زوده تو دوست داشتن
    همین حد کافی و بس نیست
    می‌دونم تا ته قصه هنوز چیزی مشخص نیست
    چرا چهره‌ت پریشونه؟!
    چرا تو قلبت آشوبه؟!
    برای تو اگه زوده
    برای من چقدر خوبه
    مهم نیست آخر قصه! همین که دل به تو بستم
    شناختم با تو احساس و یه دنیا عاشقت هستم
    مهم نیست اگه تو حتی بگی از عشقمون سیرم
    می‌رم کعبه‌ی احساس و تو رو از خالق عشق
    پس می‌گیرم
    مهم نیست آخر قصه! همین که دل به تو بستم
    شناختم با تو احساس و یه دنیا عاشقت هستم
    مهم نیست اگه تو حتی بگی از عشقمون سیرم
    می‌رم کعبه‌ی احساس و تو رو از خالق عشق
    پس می‌گیرم
    تو رو از خالق عشق
    پس می‌گیرم

    کعبه احساس( محسن یاحقی)
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    با ایستادن ماشین سرم رو از روی شونه‌ی هایکا بلند کردم. هایکا سریع پیاده شد و دوباره من رو روی دست‌هاش بلند کرد و توی بغلش گرفت. با صدای آدرینا برگشت.
    - آیسل جان من باید برم خونه‌م؛ ولی قول می‌دم بازم به دیدنت بیام، اگه دیگه قرار نیست جای دیگه‌ای برید.
    آروم خندیدم و گفتم:
    - با این که می‌دونم چقدر بدت میاد که توی خونه‌ی یکی دیگه باشی؛ ولی کاش می‌موندی.
    لبخند قشنگی زد و به آشوب نگاه کرد و هیچی نگفت. شاخک‌هام فعال شدن، توی نبودن من چه اتفاق‌هایی بینشون افتاده؟ صبر کن حالا مطمئن می‌شم.
    - آدرینا؟
    سریع نگاهم کرد، یه نگاه شیطون بهش انداختم که سریع نگاهش رو دزدید و شروع به رفتن به سمت ماشینش کرد و در همون حین گفت:
    - دیگه من بهتره که برم، تا دیدار بعدی بای!
    خب دیگه مطمئن شدم. ریز ریز به صدای هول‌زده‌ش خندیدم. هایکا شروع به رفتن به سمت در ویلا کرد، تا داخل ویلا شدیم بهش گفتم:
    - هایکا دیگه بذارم زمین، می‌خوام یکم راه برم.
    خواست مخالفت کنه؛ ولی نگاه پر از خواهشم رو که دید، هیچی نگفت و آروم رو زمین گذاشتم. شروع به راه رفتن کردم، آشوب سریع کنارم اومد و آروم و جوری که فقط من بشنوم گفت:
    - خیلی خب، تا گیر نداده باید جون تو جَلدی جیم بشیم. جیم جَلدی، جیم جیم جَلدی!
    اما صدای هایکا اومد که خیلی جدی گفت:
    - آشوب فکر هر گونه جیم زدن، دو در کردن و هر گونه فکر برای نگفتنش رو از سرت بیرون کن. می‌شینی رو مبل و از سیر تا پیاز ماجرا رو واو به واو توضیح می‌دی و تعریف می‌کنی.
    آشوب نفس عمیقی کشید و روی مبل نشست و گفت:
    - حله داداش. مثل اینکه هیچ جوره نمی‌شه پیچوندت.
    هایکا دستم رو گرفت و با هم به سمت مبل رفتیم و روش نشستیم. آشوب یه نفس کشید و شروع کرد.
    - هِرمان زنگ زده بود. مثل این که افراد نورایی با رقبامون دست به یکی کردن و بعد از فهمیدن این که آیسل زن تو نیست ریختن توی خونه که آیسل رو ببرن؛ چون از طریق یکی از جاسوس‌هاشون که توی گروه روهان بوده، فهمیدن که چیزی که توی دست آیسله حاوی اطلاعاتیه که اون‌ها رو به خاک سیاه می‌نشونه. دلیل این هم که تا حالا حمله نکردن با این تفکر بودن که آیسل زن توئه و می‌دونستن که اگه دست توی قلمروت برای بردن ناموست ببرن حکم مرگ خودشون رو با دست‌های خودشون امضا کردن؛ اما حالا که فهمیدن زنت نیست با این حال برات مهمه، طمع کردن که ببرنش تا به این وسیله هم فلش رو به دست بیارن، هم امتیاز موفق شرکت رو. قضیه اینه، نمی‌خواستم بگم که آیسل نگران نشه و تو عصبانی نشی.
    هایکا سریع از جاش بلند شد و قریب به نیم ساعت طول و عرض خونه رو طی کرد. در نهایت ایستاد و گفت:
    - من با آیسل ازدواج می‌کنم.
    سریع از جا پریدم و بی‌توجه به صدا زدن‌های متوالی آشوب از پله‌ها بالا رفتم و در اتاقم رو باز کردم و م*حکم کوبیدمش. چند دقیقه بعد در باز شد و هایکا داخل اومد و گفت:
    - ماجرا چیه آیسل؟
    رک حرفم رو بهش زدم.
    - من لطف نمی‌خوام هایکا. من ترحم برای خودم نمی‌خرم، لازم نیست به خاطر من خودت رو تا آخر عمر توی دردسر بندازی.
    نفس عمیقی کشید و آسوده بیرون داد.
    - منم نه اهل لطف کردنم، نه اهل ترحم کردن. اگه دارم این رو می‌گم حتما می‌دونم که قلبم چی می‌خواد. من از سر لطف نمی‌خوامت، من برای قلبم می‌خوامت. روزها بود که توی این فکر بودم؛ ولی حالا که این مسئله پیش اومد دیگه وقتش بود که فکرم رو علنی کنم. با این حال به نظرت احترام می‌ذارم؛ ولی این رو بدون حتی اگه مخالف باشی تو تا آخر عمرت محکوم به منی و فکرت و قلبت نمی‌تونه مال فرد دیگه‌ای باشه، تمام!
    شوک‌زده شده بودم، این حرف‌ها از هایکا بعید بود؛ ولی منم می‌خواستمش. لبخندی از شیرینی این اعتراف روی ل*بم نشست.
    - من قبول می‌کنم؛ چون قلبم از همون اول که دیدت دیگه ازت جدا نشد.
    ایستاد و برگشت. سرم رو پایین انداختم، رو به روم ایستاد و نوک انگشتش رو زیر چونه‌م گذاشت و سرم رو بالا آورد. سرش رو نزدیک صورتم آورد و ب*وسه‌ای روی پیشونیم گذاشت. دستش رو دورم پیچید و سرش رو به سمت گر*دنم خم کرد و م*حکم تو آغوشش فشرده شدم. بعد از چند دقیقه آروم رهام کرد و سرش رو به صورتم نزدیک کرد و پیوند عاشقی این بار برای همیشه به قلب و روحم القا شد.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    آروم ازم جدا شد و با نگاه عمیقش و خیلی جدی بهم خیره شد. سرم رو پایین انداختم و گوشه‌ی ل*بم رو به دندون کشیدم. کاری که کردیم مدام توی ذهنم جولان می‌داد.
    - نگاهم کن.
    با صدای جدیش سرم رو بلند کردم و خیره‌وار بهش زل زدم.
    - به آشوب می‌سپارم عصر بره دنبال آدرینا و به اینجا بیاردش.
    کنجکاوی به نگاهم هجوم آورد و کنجکاوانه نگاهش کردم. متوجه‌ی طرز نگاهم شد و با صورتی که جدیت خودش رو حفظ کرده بود گفت:
    - نه من و نه آشوب هیچی از خرید عقد نمی‌فهمیم و بهتره کسی همراهت باشه که از این چیزها سر درمیاره.
    با عجله بین حرفش پریدم.
    - اما...
    نذاشت حرفم رو کامل کنم و گفت:
    - اما بی اما، نکنه فکر کردی اجازه می‌دم توی این روز به این مهمی توی زندگیت آرزو به دل بمونی؟ می‌دونم که تو هم مثل هزاران دختر روی زمین آرزو داری خرید عقد بری و هرچی که دلت خواست بخری. منم کسی نیستم که به آرزوهات بی‌توجه باشم.
    لبخند روی ل*ب‌هام با اشک حلقه‌زده توی چشم‌هام همخونی نداشت؛ ولی هردوشون نشونه‌ی خوشحالی بی‌حد و اندازه‌ی من بودن.
    دست‌هاش رو دو طرف سرم گذاشت و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:
    - آیسل از الان تا زمانی که هستیم تو تمام آرزوهات رو به من می‌گی، از کوچک‌ترین‌شون تا بزرگ‌ترین اون‌ها، و من این‌جا هستم تا تمام خواسته‌هات رو برآورده کنم. این اولین و آخرین باری بود که شنیدم می‌خوای از خودت و آرزوهات بگذری، فهمیدی؟
    - فهمیدم!
    آروم پیشونیش رو ازم جدا کرد و زمزمه کرد:
    - خوبه.
    و بعد پشتش رو بهم کرد و از اتاق بیرون زد. با پاهای شل و وارفته به سمت تخت سفید یاسیم رفتم و روش نشستم. به دیوار یاسی رو به روم خیره شدم. تمام اون حرف‌ها و ل*مس‌ها توی ذهنم بودن. غرق خوشحالی بودم جوری که متوجه نشدم چند ساعت گذشت که با صدای آشوب از جا پریدم و بهش نگاه کردم، تی‌شرت آبی رنگش همخونی زیبایی با شلوار مشکیش داشت.
    همین‌طور که می‌خندید سمتم میومد. تا بهم رسید پلاستیک داروهام رو روی عسلی گذاشت و دست سالمم رو کشید. من رو دور اتاق می‌چرخوند و می‌خندید، منم همراهش بی‌دلیل می‌خندیدم. لا به لای خنده‌هامون با صورتی که شادی توش بی‌داد می‌کرد گفت:
    - از همون روز اول آیسل، ازهمون اولِ اول می‌دونستم که تو بالاخره باز می‌کنی قلبی رو که مثل صدف بسته بود. هایکا بهم گفت پس فردا روزِ عقده. فکرش رو بکن، من عجیب‌ترین نسبت رو خواهم داشت، هم برادر زن هایکا می‌شم، هم برادر شوهر تو! تو هم هم زن داداش من می‌شی و هم آبجی من.
    دور اتاق می‌چرخید و بالا و پایین می‌پرید. خدایی اگه با چشم‌هام نمی‌دیدم باورم نمي‌شد که این آشوب همون آشوبیه که با کلت کالیبر و اخم‌های در هم به افراد روهان زمانی که به خونه حمله می‌کردن، شلیک می‌کرد.
    یهو ایستاد و با کف دست توی پیشـونیش کوبید و گفت:
    - ای وای، به کل فراموش کرده بودم که برم دنبال آدرینا! راستی آیسل، چرا هیچ وقت خانواده‌ی آدرینا رو همراهش ندیدم؟
    لبخند بزرگ روی ل*ب‌هام کم‌رنگ و تبدیل به یه لبخند تلخ شد. با آهی که کشیدم گفتم:
    - آدرینا هم مثل من یه بچه‌ی پرورشگاهیه. ما هم‌زمان از پرورشگاه بیرون اومدیم و آدرینا با فروختن خونه‌ی مادریش تونست برای خودش یه واحد آپارتمان بخره. همیشه بهم می‌گفت بیا پیش خودم زندگی کن؛ اما به زور تونستم راضیش کنم که بذاره کار کنم.
    لبخند آشوب هم رفته بود؛ ولی دوباره برگشت و همین‌طور که به سمت در اتاق می‌رفت، گفت:
    -اشکال نداره، درضمن اون خانواده داره! خانوادش ماییم و اون قرار نیست هیچ وقت تنها بمونه. من می‌رم دنبالش خداحافظ آبجی جون.
    در رو پشت سرش بست. با لبخند کنار عسلی رفتم و مسکن رو بیرون آوردم. یکی توی دهنم گذاشتم و با آبی که روی عسلی بود خوردم. آروم روی تخت دراز کشیدم و غرق توی دریای گذشته و حال شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    د*ر*د دستم باعث شد که بچرخم و نگاه پر از فکرم رو به سقف بدوزم. استرس تمام وجودم رو پر کرده بود که نکنه دارم اشتباه می‌کنم. افکارم تحت الشعاع ترس و اضطراب قرار گرفته بود و اقیانوس درونم میل به طغیان داشت؛ اما یهو لابه لای تمام این ترس‌ها و اضطراب‌ها چشم‌های هایکا از نظرم گذشت. چشم‌های کریستالیش مثل یه هدیه‌ی خدادادی برای اقیانوس وجودم بود و باعث شد تمام تنش‌های درونیم رنگ ببازن و بی‌رنگ و محو بشن.
    با دو تقه‌ای که به در خورد، آروم و با د*ر*د نیم‌خیز شدم و روی تخت نشستم. گلوم رو صاف کردم و گفتم:
    - اهم، بیا تو.
    در آروم باز شد و سر آدرینا داخل در جا گرفت. از حالتش خنده‌م گرفت و شروع به خنده کردم. با خنده‌ی من اون هم شروع به خندیدن کرد و تمام بدنش رو داخل کشید. قدم به قدم که میومد جلو آهنگ می‌خوند و می‌رقصید.
    - خواهرم داره عروس می‌شه، وای چه بویی، عجب مدل مویی، نگاه عجب ویویی، خانوم چقدر هولویی. ای جان بیا بیا، یه خواهری دارم ابروهاش کمونه، من از دلش نگم خیلی مهربونه، دل بی‌قرار تو، این دنیا کنار تو عشقه. خواهر تو گل ناز منی، محرم راز منی، پر پرواز منی، دوست دارم!
    کنارم رسید و خودش رو روي تخت پرت کرد. دستش رو دور شونه‌م انداخت و م*حکم صورتم رو ب*و*سید و گفت:
    - ناقلا! شنیدم می‌خوای با آقا هایکا عروسی کنی شیطون!
    غمگین نگاهش کردم که از نگاهم جا خورد و جدی شد.
    - چی شده آیسل؟ این نگاه چه معنی‌ای می‌ده؟
    آه عمیقی کشیدم.
    - آدرینا می‌ترسم که این کار اشتباه باشه. خیلی می‌ترسم، گلوم همش از استرس خشک می‌شه.
    لبخند مهربونی زد و دستش رو دراز کرد و لیوان رو از روی عسلی برداشت. با تعجب نگاهش کردم، نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:
    - آیسل می‌دونی فرق آدمی که گلوش خشک شده باشه با آدمی که معرفتش خشک شده باشه چیه؟ گلو اگه خشک بشه با یه جرعه آبی که می‌خوری خشکیش برطرف می‌شه؛ ولی معرفت وقتی بخشکه هیچ چیزی دیگه نمی‌تونه اون رو تازه کنه. بازم صد رحمت به گلوی خشک که با آبی تازه می‌شه، معرفت خشک شده با چی درست می‌شه؟
    از تشبیه‌ش تعجب کردم و گفتم:
    - آدرینا اینایی که گفتی چه ربطی به حرف‌های من داشت؟
    -آ باریکلا! حالا می‌ریم سراغ ربطش. ببین آیسل خانواده‌ت از اون دسته از آدم‌ها هستن که معرفتشون خشکیده و از بین رفته. خدا سر شاهده توی تمام این روزهایی که همراهتون بودم هایکا و آشوب از صدتا خانواده برات خانواده‌تر بودن. روزی که دزدیدنت، هایکا زخمش توی درگیری‌ها سر باز کرده بود و از شدت خ*ون، از آستینش خ*ون می‌چکید؛ ولی نمیگ‌فت د*ر*د دارم، فقط درگیر این بود که ردت رو بزنه و نجاتت بده. من می‌دونستم بهش دل باختی، به خاطر همین زمانی که ازم خواست اینجا بیام اومدم. به جز اینکه آشوب رو درمان کنم، قصد اصلیم این بود که اسکن کنم ببینم لیاقت عشقت رو داره؟ که اگه نداشت بعد از اینکه دیدمت دستت رو بگیرم و شده باشه تمام زندگیم و بفروشم و ببرمت خارج؛ ولی دیگه نذارم به بهانه‌ی امنیت این‌جا بمونی؛ ولی فهمیدم این‌ها خاکشون با بقیه فرق داره و جنمشون جنمه. این‌ها رو گفتم که بدونی برای تو هیچ انتخابی جز هایکا نیست. خوشبختی تو با هایکاست و تمام! پس از الان تا پس فردا که زمان عقدته اگه از استرس گلوت خشک شد، یه لیوان آب بخور و این رو به یاد داشته باش که تو این دنیایی که خانواده معرفت ندارن، تو کسی رو داری که با معرفت رگ برادری داره.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    سکوت کرد و اجازه داد تا به حرفاش فکر کنم، دروغ چرا حرفاش بدجوری روم تاثیر گذاشته بود، یه چیزی تو ذهنم جرقه زد که باعث شد لبخند پلیدی رو ل*ب*هام بیاد و با شیطنت به آدرینا نگاه کنم.
    متوجه ی نگاهم شد و با تعجب پرسید:
    -چیه آیسل، چرا اینطوری نگام میکنی؟
    لبخندم به یه خنده ی بلند مبدل شد و شروع به خنده کردم:
    -می بینم جنم بعضیا دل دختر خانوم دکتر ما رو هم بـرده که محل سگ به هیچ پسری نمیداد
    به جای خجالت لبخند بزرگی زد و گفت:
    - خب جنم جذب کنندس و منم مستثنی نیستم
    -فقط متوجه نمیشم چطور تو این زمان به این کمی آشوب و تو بهم دل باختین.
    شونه هاش رو بالا انداخت و با تخسی گفت:
    -کی گفته مدت زمان کمیِ، مستر آشوب از همون زمانی که برای درمان هایکا اومده بودم به بعد تعقیب کننده ی دائمی من شده بود، والا همه جا منو دنبال میکرد، میترسیدم نکنه تو دستشویی هم همراهم بیاد.
    انگار چیزی یادش اومد که با دست رو پیشونیش زد و مستاصل گفت:
    -ای داد بی داد یادم رفت قرار بود بهت بگم آماده شی که بریم برای خرید عقدت
    بعد زیر بغلم رو گرفت و آروم بلندم کرد، ایستادم و سریع به سمت کمد رفت و نگاه اجمالی ولی دقیقی انداخت و بعد از چند دقیقه مانتوی کرمی مشکی با شال و شلوار سفید رو بیرون کشید و کفش پاشنه سه سانتی بندی مشکی رو کنارش گذاشت.
    کنارم اومد و آروم پیراهنم رو درآورد و با کلی تلاش و زور تونست مانتو رو تنم کنه ولی به زور متقاعدش کردم که شلوارم رو خودم بپوشم و وقتی پشتش رو بهم کرد سریع شلوار صورتیم رو با شلوار لوله تفنگی مشکی رنگم تعویض کردم، برگشت و وقتی دید که شلوار رو پوشیدم، کنار میز آرایش رفت و با شونه و چند تا گیره و کش برگشت.
    موهای بلندم رو شونه کرد و با کش دم اسبی بستشون و موهای جلوی سرم رو به صورت کج با گیره فیکس کرد و بعد از گذاشتن شال سفیدم از جلوم کنار رفت ، کنار آینه رفتم و نگاهی به خودم انداختم، مانتوی کرمی مشکیم حالت عروسکی داشت و سه وجب بالای زانو بود وکنار آستین های عروسکیش پاپیون های مشکی داشت که روی مانتوی تمام کرمی حر*یرم میدرخشید. موهام به صورت کج کنار صورتم بود و گیره های پر از نگین کرم و مشکیم روی موهام جلوه ی قشنگی به وجود آورده بود.
    آدرینا کنارم اومد و سرش رو روی شونم گذاشت و گونم رو ب*و*سید، توی آینه بهم نگاه کرد و گفت:
    -خیلی قشنگ شدی آجی جونم
    بعد سریع کفشام رو کنار پام گذاشت و بعد از پوشیدنشون ربان مشکی رنگ ساتن براق که کنار کفش قرار گرفته بود رو به صورت پاپیون دور مچ پام بست و بلند شد، نگاهی به صورتم انداخت و صندلی رو کنارم کشید و آروم شونه هام رو به سمت پایین فشار داد و وقتی نشستم، گفت:
    -چشمات رو ببند و تا زمانی که نگفتم بازشون نکن
    به حرفش گوش دادم و بدون حرف چشمام رو بستم و به حرکت دستاش و لوازم آرایش روی صورتم تمرکز کردم، با فین فین یواشش با تعجب چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم که آروم و با لبخند اشک میریخت.
    با تعجب پرسیدم:
    -آدرینا عزیزم چرا گریه میکنی؟
    -هیچی نیست فقط خیلی قشنگ شدی، آیسل خیلی خوشحالم که خوشبخت شدی و قرار پیوند با کسی رو داری که تومنی صدهزار با این نالوطی های امروزی فرق داره و غیرتش، غیرت فردینه
    بلند شدم و دستم رو دور ک*م*ر و شونه هاش حلقه کردم و م*حکم تو بغلم گرفتمش و اونم دستش رو دورم حلقه مرد و منو م*حکم به خودش فشرد.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    بعد از چند دقیقه من رو آروم از خودش جدا کرد و گفت:
    - من می‌رم به پسرها بگم که آماده بشن، تو هم هر کاری داری انجام بده و بیا.
    سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. آدرینا به سمت در اتاق رفت و از اتاق بیرون زد. برگشتم و توی آینه به صورتم نگاه کردم. آدرینا به طور حرفه‌ای آرایش ملیحی رویِ صورتم نشونده بود. خط چشمی که برام کشیده بود چشم‌های درشت و سیاهم رو خیلی زیبا قاب گرفته بود و ریمل روی مژه‌هام اون‌ها رو بلندتر نشون می‌داد. کرم پودر خیلی کم استفاده کرده بود و پوستم رو صاف‌تر نشون می‌داد، رژ صورتی که همراه خط ل*ب کشیده بود ل*ب‌هام رو خیلی زیبا کرده بود. در کل خیلی تغییر کرده بودم.
    کیف کرمی رنگم که یه سگک پر از نگین مشکی داشت رو دستم گرفتم و با قدم‌های آروم و شمرده از اتاق خارج شدم. قدم‌هام یکی پس از دیگری پله‌ها رو طی می‌کردن و پایین‌تر می‌اومدن. بعد از طی کردن آخرین پله قدم روی پارکت‌های پذیرایی گذاشتم. صدای پاشنه‌های کفشم ملودی دلپذیری رو پدید آورده بودن.
    آدرینا با لبخند عمیقی کنارم اومد و دستش رو از پشت دور شونه‌م حلقه کرد. دوشادوش هم کنار مبل رفتیم و روش نشستیم. سرم رو روی شونه‌ی آدرینا گذاشتم. آدرینا یکی از هندزفریش رو توی گوشم گذاشت و آهنگ مورد علاقه‌ی هر دومون رو پلی کرد.
    - تو فقط باش تموم کم و کسرش با من!
    با تمومِ دوری و طاقت و صبرش با من
    تو فقط تب کن از این عشقِ بلاتکلیفم!
    مردن و سوختن و باقی زجرش با من!
    تو دلت قدم زدم تو روز بارونی بخواد
    روزای بهاری و بارون و ابرش با من!
    پیرهنِ خاطره هاتو زیر بارون تن کن
    خوندن ترانه و پاییز و عطرش با من
    تو فقط باش فقط باش، تمومش با من
    عاشقونه هامونو مثل یه قصه بنویس
    خوندنش با دل و جون
    سطر به سطرش با من
    تو فقط دلت بخواد؛ یه روزی مالِ هم بشیم
    التماسش به خدا حاجت و نذرش با من
    روی زخمای دلم کاشکی تو مرهم باشی
    آرزوم اینه همیشه تو کنارم باشی
    آرزوم اینه فقط مالِ تو باشم ای کاش
    تو فقط باش فقط باش؛ فقط با من باش
    (تو فقط باش، مازیار فلاحی)
    با صدای قدم‌هایی که درحال پایین اومدن از پله‌ها بودن هندزفری رو درآوردیم و همراه آدرینا بلند شدیم. نگاهم با نگاه هایکا برخورد کرد و خیره خیره به هم نگاه کردیم. تک کت مشکی اسپرتی رو که خیلی زیبا با شلوار و کفش مشکی و پیراهن کرمیش جفت کرده بود، ست قشنگی رو با من پدید آورده بود. موهای لَخت مشکیش که چندین تار اون روی پیشونیش ریخته بودن، میون تارهای سیاه چشم‌های یخیش می‌درخشید و اون رو به طرز دیوانه‌کننده‌ای زیبا کرده بود.
    کنارم اومد و با صورتی که لبخند زیبایی داشت گفت:
    - فکر کنم هر چی بپوشی بهت میاد! خیلی زیبا شدی.
    دیگه خجالت نکشیدم؛ چون این مرد دیگه از فردا شوهر من می‌شد و خجالت دیگه معنایی نداشت. لبخندی زدم و گفتم:
    - تو هم خیلی خوشتیپ و جذاب شدی.
    میون جدال نگاه‌هامون صدای آشوب اومد که با خنده گفت:
    - اِهم اِهم، ببخشید که مزاحم فاز احساسیتون می‌شم؛ ولی ما کلی کار داریم و وقت هم کمه. راستی آبجی جون چقدر این لباس‌ها بهت میان، خیلی دلبر شدی.
    نگاهم رو به سمتش چرخوندم که تک کت اسپرت سرمه‌ایش و پیراهن و شلوار مشکیش به طور حیرت‌انگیزی با مانتوی سرمه‌ای و شال و شلوار و کفش مشکی آدرینا ست شده بود. موهای آدرینا هم مثل خودم با گیره‌های پر از نگین آبی-مشکیش جلوه پیدا کرده بود و می‌درخشید.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    با حس دست گرمی که روی دست‌هام نشست نگاهی به دستم کردم که تو دست هایکا بود و کیفم رو توی اون یکی دستش گرفته بود. لبخندی روی ل*بم نشست و نگاهی به هایکا کردم که همچنان لبخند می‌زد. فشاری به دستم داد و رو به آشوب کرد.
    - بریم
    آشوب دستش رو دور گ*ردن آدرینا انداخت و راه افتاد. دست آدرینا رو دیدم که با آرنج توی پهلوی آشوب کوبید. خنده‌م گرفت و ریز ریز خندیدم. نگاهی به هایکا کردم و با خنده‌ی ریزش فهمیدم که اون هم متوجه شده. با حس نگاهم بهم نگاه کرد و گفت:
    - نمی‌دونستم آشوب همچین رویی هم داره. تو این چند سال اصلا نیم‌نگاهی به هیچ دختری نمی‌انداخت، پاک خودش رو وقف من و انتقام من کرده بود؛ اما حالا خوشحالم که می‌بینم زندگیش سیر خوبی رو طی می‌کنه.
    بعد از اتمام حرفش نفس عمیقی کشید و با صورت جدی به رو به رو خیره شد. از ویلا خارج شدیم و به سمت پارکینگ رفتیم، همراه هایکا داخل لامبورگینی مشکیش نشستم و آشوب و آدرینا سوار پورشه‌ی زرد آشوب شدن. کمربندم رو بستم و هایکا با روشن کردن ماشین و زدن ریموت در پارکینگ، به محض باز شدن در آروم از پارکینگ خارج شد و بعد از زدن دوباره‌ی ریموت، بعد از بسته شدن در، تک بوقی زد و با سرعت شروع به حرکت کرد. آشوب از پشت ما رو تعقیب می‌کرد.
    - آیسل؟
    با شنیدن صدای هایکا از دیدن بیرون دل کندم و بهش نگاه کردم.
    - بله؟
    - چطور تو اسمت ترکیه؛ ولی کُردی؟
    لبخند تلخی رو ل*ب‌هام نشست.
    - حدس می‌زدم که متوجه نشی. مادرم، مهربونم، ترک بود و پدرم یه کُرد دوست‌داشتنی. مادرم برام تعریف می‌کرد که پدرم این‌قدر بهش علاقه داشته که اسم هم‌وزن مادرم رو روی من گذاشته. اسم مادرم آیسن بود.
    - متاسفم.
    نفس عمیقی کشیدم و لبخند مهربونی رو ل*ب‌هام نشست.
    - اشکالی نداره. می‌دونی د*ر*د زمانی که از عصب بگذره دیگه حس نداره و احساسش نمی‌کنی. من روزها توی پرورشگاه هر روزش رو از یتیمی د*ر*د می‌کشیدم و گریه می‌کردم و فکر می‌کردم هیچ وقت این د*ر*د تموم نمی‌شه؛ ولی یه روز صبح که از خواب بلند شدم دیگه نتونستم گریه کنم؛ چون دیگه د*ر*د نداشت. فهمیدم که پدر و مادرم به حدی عاشقانه هم رو می‌خواستن که خدا هم دلش نیومد از هم جداشون کنه و با هم جاده‌ی آسمونیشون رو طی کردن.
    هایکا چیزی نگفت و گذاشت که با خودم کنار بیام. با ایستادن ماشین نگاهی از پنجره به بیرون انداختم و نگاهم به فروشگاه بزرگ رو به روم افتاد، خیلی زیبا بود. از ماشین پیاده شدیم و بعد از چند دقیقه دست آدرینا رو حس کردم که دستم رو گرفت. هایکا سمت راستم ایستاد و آشوب سمت چپ آدرینا ایستاد و چهار نفری وارد فروشگاه شدیم.
    زرق و برق مغازه‌ها نگاهم رو خیره کرده بود؛ چون اولین باری بود که بدون ترس و لرز از وجود روهان به خرید می‌اومدم. آدرینا دستم رو کشید و کنار مغازه‌ی بزرگ لباس عقد و عروسی برد. صدای آشوب از پشت سرمون اومد که گفت:
    - آدرینا، آبجی جون، تا شما لباس انتخاب کنید من این هایکا رو ببرم این مغازه‌ی رو به رو براش کت و شلوار دامادیش رو بگیرم، که انشاللّه فردا بیام سیسمونی بچه‌ش رو بگیرم.
    آدرینا شروع به خنده کرد و من با خجالت سرم رو پایین انداختم و همراه آدرینا وارد مغازه‌ای که بیشتر به سالن شباهت داشت شدم. متنوع و زیاد بودن لباس‌ها انتخاب رو برام سخت کرده بود تا این که آدرینا صدام زد.
    - آیسل بیا که این حتما برای تو دوخته شده.
    کنارش رفتم و به لباسی که انتخاب کرده بود نگاهی انداختم. فوق‌العاده بود و می‌درخشید. آدرینا به خانومی که سمت چپمون ایستاده بود گفت:
    - خانوم این لباس رو برای دوستم می‌خواستم.
    کنارمون اومد و با خوش‌رویی و لبخندی زیبا، لباس رو برامون درآورد و گفت:
    - بفرمایید.
    آدرینا لباس رو گرفت و وارد یه سالن نسبتا بزرگ که سرتاسرش آینه بود شدیم، با کمکش لباس هام رو درآوردم و لباس رو پوشیدم و آدرینا پشتم رفت تا بندهای پشت لباس رو ضربدری ببنده و م*حکم کنه،بعد از اتمام کارش نگاهی از آینه به خودم انداختم و حیرت کردم، صدای آدرینا رو کنارم شنیدم که گفت:
    - به طرز باورنکردنی عالی شدی! لامصب اگه هایکا این‌طور ببینت دیگه به فردا نمی‌کشه، همین امشب کار رو یه سره می‌کنه.
    نگاهم به لباس کرمی رنگم بود، نیم‌تنه‌ی بالای لباسم سفید بود و گیپور زیبایی بهش دوخته شده بود و سر تا سر نگین بود. دامن کرمی رنگم رو که پف نسبتا زیادی داشت، یه لایه حر*یر نازک کرمی پر از اکلیل پوشش داده بود و با هر چرخش می‌دونستم که هر چشمی رو خیره می‌کنه. آستین‌های لباسم از جنس همون حر*یر نازک پر از اکلین بود و روی مچ دستم یه نوار گیپور بود که روی مچ س*فت می‌شد و یه پاپیون براق کوچیک بهش زینت می‌داد. بندهای پشت لباس هم باعث می‌شد که ک*م*رم باریک‌تر نشون داده بشه.
    آدرینا بی‌هوا شالم رو در آورد و موهام رو باز کرد. موهای مشکی رنگ لَختم جلوه‌ی زیادی در برابر پو*ست سفیدم داشت. مثل یه بچه ذوق کردم و شروع به چرخیدن دور خودم کردم.
    با دیدن هایکا ایستادم. تا ایستادم موهای لَخت بلندم تا پایین ک*م*رم ریخت و یه مقدار از موهای جلوی سرم روصورتم آشفته پخش شد. نگاه هایکا حیرت‌زده و پر از تحسین بود. با قدم‌های آروم کنارم اومد و با نوک انگشتش موهام رو از روی صورتم کنار زد و گفت:
    - نمی‌دونم چی شد که پا توی دنیای سیاه من گذاشتی آیسل؛ ولی نگاهی رو که فقط متوجه انتقام بود متوجه خودت کردی. حالا توی این لباس معصوم‌تر از همیشه دیده می‌شی و این قلب، آیسل عجیب بی‌قراری می‌کنه. این رو بدون، بودن تو پیش من همیشگیه، من هیچ وقت ازت دست نمی‌کشم.
    دستش رو پشت ک*م*رم گذاشت و من رو توی آغوشش کشید. من هم م*حکم ب*غ*ل کردم این مردی رو که عجیب دنیام رو پر از شادی کرده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    با صدای فین‌فین ضعیفی که از پشتم میومد، با تعجب از ب*غ*ل هایکا بیرون اومدم و برگشتم. آدرینا پشتم به یکی از آینه‌های دیواری تکیه داده بود و با خنده اشک می‌ریخت.
    بلند رو به آدرینا گفتم:
    - خوشگل شدم، مگه نه؟
    - عالی شدی خواهری، عالی.
    با همون لباس توی تنم، سمت قسمت لباس‌های مجلسی دویدم و نگاهی به رگال‌های متنوع لباس کردم. انگشتم رو روی ل*بم گذاشتم و با چشم‌های ریز شده رگال‌ها رو نگاه کردم. یه دفعه روی یکی متوقف شدم و با ذوق بیرون کشیدمش. دوباره با دو سمت آدرینا برگشتم، تمام خدمه‌های رسیدگی توی سالن به خنده افتاده بودن و با خنده و کلی لبخند نگاهم می‌کردن. کنار آدرینا رفتم و توی سالن کوچیک تمام آینه کاری شده هلش دادم. آدرینا هیچی نمی‌گفت و فقط با چشم‌های گشاد شده و خنده بهم نگاه می‌کرد.
    تمام لباس‌هاش رو در آوردم و لباس رو تنش کردم. عقب رفتم و محوش شدم، رنگ لباسش ست خودم بود. لباسش مدل ترنج آستین شنلی بود، پشتش بند ضربدری می‌خورد و لباسش مدل ماهی بود. از بالا تا کنار رونش تنگ بود و ک*م*ر باریک آدرینا رو کاور می‌کرد؛ اما از رون به پایینش آزاد می‌شد و حالت چین ظریفی می‌گرفت. آستینش تا آرنج چسبون بود و از کنار آرنج چاک می‌خورد و از نزدیک آرنجش تا پایین زانوش بود. به جای کمربند چرمی کمربندی از جنس شکوفه‌های بهاری می‌خورد و یقه‌ش مدل دکلته بود؛ اما زیباترین قسمتش این بود که سر تا ر دور یقه‌ش نگین‌کاری شده بود و می‌درخشید. یه گردنبند هم داشت که روی گ*ردن آدرینا س*فت می‌شد و با چند ردیف مروارید براق، ردیف ردیف روی شونه‌های آدرینا می‌افتاد.
    لباسش واقعا زیبا بود و هرچشمی رو خیره می‌کرد و البته هر کسی با اولین نگاه می‌فهمید که رنگش ست خودمه.
    به تقلید از خودش شالش رو کشیدم و دست توی موهاش کردم و کش موش رو باز کردم. موهای خرماییش تا پایین ک*م*رش افتاد. دستش رو به زور کشیدم و به امتناع‌هاش هم اهمیتی ندادم و بیرون بردمش. مستقیم به آشوب نگاه کردم که حواسش نبود و خیلی جدی مشغول صحبت با هایکا بود. اول نیم‌نگاهی سمتمون انداخت؛ اما سریع نگاهش برگشت و روی آدرینا قفل شد و حرف توی دهنش ماسید. آدرینا هم سرش رو پایین انداخته بود.
    دست آدرینا رو ول کردم و کنار هایکا رفتم و بازوش رو گرفتم. با خنده به آشوب نگاه کردم که هیچ حرکتی نمی‌کرد و فقط به آدرینا خیره شده بود و کلامی هم نمی‌گفت. هایکا که دید آشوب هیچ حرکتی به خودش نمی‌ده، دستش رو پشت آشوب گذاشت و با خنده هلش داد و گفت:
    - می‌بینم که بعضی‌ها محو یارشون شدن و قدرت راه رفتن ازش سلب شده! برو داداش، برو باهاش حرف بزن.
    آشوب با هلی که هایکا بهش داد، سمت آدرینا رفت و دست‌های آدرینا رو گرفت. سرش رو کنار گوش آدرینا رفت و نمی‌دونم چی دم گوشش زمزمه کرد که لبخند قشنگی رو ل*ب‌های آدرینا نشست و وقتی آشوب مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کرد، آدرینا سرش رو بالا پایین کرد و به حرف آشوب مهر تایید زد.
    - خب دیگه، وقتشه بریم سراغ بقیه‌ی چیزها.
    با صدای هایکا سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
    - باشه.
    سمت آدرینا رفتم و دستش رو گرفتم و توی سالن کشیدمش. رو به روش ایستادم و کنجکاو توی چشم‌هاش نگاه کردم. از نگاهم به خنده افتاد و گفت:
    - شبیه گربه‌ب شِرِک شدی! چیز خاص و مهمی نگفت فقط...
    با بی طاقتی مبون حرفش پریدم و گفتم:
    - فقط چی؟
    - بهم درخواست ازدواج داد.
    بلند جیغ زدم.
    - چی؟! لعنتی این چیز خاصی نیست؟ خیلی هم خاصه، خیلی هم مهمه!
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    - خیلی خب بابا، حالا جیغ نکش. معلومه که خیلی مهمه، فقط خواستم سر به سرت بزارم. بیا تا کمکت کنم لباست رو دربیاری که هنوز اول جاده‌ی طویل خرید کردنیم.
    شیطون گفتم:
    - حالا بین خودمون بمونه؛ اما ما بهترین جاری‌های دنیا می‌شیم و باند آدیسل تا ابد پا بر جا می‌مونه.
    بلند شروع به خندیدن کرد و دستش تو سرم کوبید. بعد دست‌هاش رو دور ک*م*رم انداخت و سرش رو به شونه‌م تکیه داد و آروم گفت:
    - دروغ چرا، از همون لحظه‌ی اولی که دیدمش، جذبش شدم. مردی که حاظر بشه پا به پای دوستش که نه، برادرش بدون ذره‌ای ترس و تردید بره و معرفت رو به حد اعلا برسونه، معلومه خیلی مرده. نمی‌گم از این مردها توی دنیا نیست؛ اما وجودشون انگشت‌شماره و از شانس خوب ما دو تا از اون‌ها متعلق به ما هستن. می‌دونی، کم کسایی پیدا می‌شن که با معرفت و وفا، این‌طوری رگ برادری و دست دوستی داده باشن.
    و بعد آروم ازم جدا شد و مشغول باز کردن بندهای پشت لباسم شد. بعد از اینکه با کمکش لباسم رو تعویض کردم، برگشتم و بهش تو تعویض لباسش کمک کردم و هر دو همین‌طور که لباس‌ها رو توی دستمون گرفته بودیم از سالن رختکن بیرون اومدیم.
    کنار هایکا رفتم و دست گچ گرفتم رو زیر بازوش گذاشتم. آدرینا هم کنارم ایستاد و هر دو لبخند زدیم که آشوب با دیدن خنده‌مون، خندید.
    - از همین لبخند مکش مرگ ماتون معلومه از لباس راضی بودید و در آینده قراره باند خوبی از جاری‌ها رو تشکیل بدید.
    بی خجالت همه خندیدیم و کنار میز برای حساب کردن لباس رفتیم. به هایکا نگاه کردم که اخم شدیدی کرده بود و با آشوب به بیرون زل زده بودن. دلهره وجودم رو پر کرد.
    - هایکا! آشوب! چیزی شده؟
    نگاهی به هم انداختن و هم‌زمان گفتن:
    -نه چیزی نشده.
    حرفشون رو باور نکردم و به آدرینا نگاه کردم. با پلکی که زد، معلوم شد که اون هم باور نکرده. سوالی توی ذهنم چرخ زد. چی پسرها رو تا این حد آشفته کرده؟
    نگاهم از شیشه‌ی ماشین به بیرون بود و وقایع امروز رو مرور می‌کردم. جدال هایکا و آدرینا و آشوب سر حساب کردن که دست آخر آشوب برنده شد و لباس‌ها رو حساب کرد، خرید سفره‌ی عقدم که از ساتن سفید و فیروزه‌ای درست شده بود و دل آدم ضعف می‌رفت وقتی می‌دیدش، خجالت شدیدم سر خریدن لباس خواب که خنده‌ی آدرینا و پسرها رو در آورده بود، حجم زیاد مانتو و شلوار و شال و روسری و کفش و لباس مجلسی و لباس توب خونه که شامل تاپ و شلوار و تی‌شرت و شلوارک می‌شد که سر تک به تکشون حرص خوردم که آخه این‌قدر رو می‌خوام چی کار؛ اما هیچ کدومشون اهمیت ندادن و انبوه لباس بود که توی دست آشوب و هایکا و آدرینا می‌دیدم. بیشتر از صد بار توی اتاق پرو رفتم و سر هر کدوم جیغ بی‌صدایی کشیدم و اون‌ها هم فقط خندیدن. مامور مخفی بازیمون که باعث شد با کلی بهونه برای پسرها آدرینا رو یه تُک پا تا عطاری بفرستم تا چیزی که می‌خوام رو بخره و بماند که پسرها چقدر کنجکاو شدن که بدونن چیه؛ اما من و آدرینا یه لبخند شرور زدیم و لام تا کام هیچی نگفتیم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا