- عضویت
- 2018/12/12
- ارسالی ها
- 91
- امتیاز واکنش
- 370
- امتیاز
- 196
- سن
- 23
با شنیدن این جمله، قاشق از دستم رها شد و روی زمین افتاد. همزاد؟ نه این امکان ندارد. صبر کن ببینم؛ اصلاً اگر چنین چیزی واقعیت داشته باشد، مگر میشود چهارنفر یک همزاد داشته باشند؟ نه، این دروغ محض است. یک شوخی بینمک است که یکی از دوستانم به راه انداخته. سریع کاغذ را از دستش گرفتم و گفتم.
- خیلی خب ... بسه بچهها... کار کدوم یکیتونه.
«ب» که عینک بیضیشکلش چهرهی خونسرد و معقولش را دوچندان نشان میداد، به من تذکر داد:
- بسه!
- نه میخوام ببینم کی این شوخی بینمک رو راه انداخته.
- بهت میگم بسه!
- نه...
ناگهان مشت گرهکردهاش را محکم به میز کوباند و با خشم به من زل زد.
- وقتی بهت میگم بس کن، یعنی تمومش کن. ماها انقدر بیکار نیستیم بیایم شوخی بکنیم؛ خصوصاً با تو.
انگشتش را تهدبدوار به سمت صورتم نشانه رفت. میتوانستم شعلههای آتش خشمش را ببینم. نه، مثل اینکه شوخیای در کار نبود؛ چون وقتی میترسید، عصبانی میشد.
- تو ترسیدی.
با شنیدن این جمله از من، دوباره روی صندلیاش نشست. نفس عمیقی کشید. ترسیده بود؛ چون پاسخی در چنته نداشت. «د» و «س» هم ترسیده بودند؛ چون بینشان سکوت برقرار شده بود. بهتر است بگویم چهارنفر بودیم که ترس بر ریشهی قلبمان همچون نیزهای فرورفته بود و دستان تنومندی وجود نداشت که بر این نیزه غلبه کند.
- خیلی خب ... بسه بچهها... کار کدوم یکیتونه.
«ب» که عینک بیضیشکلش چهرهی خونسرد و معقولش را دوچندان نشان میداد، به من تذکر داد:
- بسه!
- نه میخوام ببینم کی این شوخی بینمک رو راه انداخته.
- بهت میگم بسه!
- نه...
ناگهان مشت گرهکردهاش را محکم به میز کوباند و با خشم به من زل زد.
- وقتی بهت میگم بس کن، یعنی تمومش کن. ماها انقدر بیکار نیستیم بیایم شوخی بکنیم؛ خصوصاً با تو.
انگشتش را تهدبدوار به سمت صورتم نشانه رفت. میتوانستم شعلههای آتش خشمش را ببینم. نه، مثل اینکه شوخیای در کار نبود؛ چون وقتی میترسید، عصبانی میشد.
- تو ترسیدی.
با شنیدن این جمله از من، دوباره روی صندلیاش نشست. نفس عمیقی کشید. ترسیده بود؛ چون پاسخی در چنته نداشت. «د» و «س» هم ترسیده بودند؛ چون بینشان سکوت برقرار شده بود. بهتر است بگویم چهارنفر بودیم که ترس بر ریشهی قلبمان همچون نیزهای فرورفته بود و دستان تنومندی وجود نداشت که بر این نیزه غلبه کند.