کامل شده رمان کوتاه همزاد چهار نفر | SSARKA کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SSARKA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
91
امتیاز واکنش
370
امتیاز
196
سن
23
با شنیدن این جمله، قاشق از دستم رها شد و روی زمین افتاد. همزاد؟ نه این امکان ندارد. صبر کن ببینم؛ اصلاً اگر چنین چیزی واقعیت داشته باشد، مگر می‌شود چهارنفر یک همزاد داشته باشند؟ نه، این دروغ محض است. یک شوخی بی‌نمک است که یکی از دوستانم به راه انداخته. سریع کاغذ را از دستش گرفتم و گفتم.
- خیلی خب ... بسه بچه‌ها... کار کدوم یکیتونه.
«ب» که عینک بیضی‌شکلش چهره‌ی خون‌سرد و معقولش را دوچندان نشان می‌داد، به من تذکر داد:
- بسه!
- نه می‌خوام ببینم کی این شوخی بی‌نمک رو راه انداخته.
- بهت میگم بسه!
- نه...
ناگهان مشت گره‌کرده‌اش را محکم به میز کوباند و با خشم به من زل زد.
- وقتی بهت میگم بس کن، یعنی تمومش کن. ماها انقدر بیکار نیستیم بیایم شوخی بکنیم؛ خصوصاً با تو.
انگشتش را تهدبدوار به سمت صورتم نشانه رفت. می‌توانستم شعله‌های آتش خشمش را ببینم. نه، مثل اینکه شوخی‌ای در کار نبود؛ چون وقتی می‌ترسید، عصبانی می‌شد.
- تو ترسیدی.
با شنیدن این جمله از من، دوباره روی صندلی‌اش نشست. نفس عمیقی کشید. ترسیده بود؛ چون پاسخی در چنته نداشت. «د» و «س» هم ترسیده بودند؛ چون بینشان سکوت برقرار شده بود. بهتر است بگویم چهارنفر بودیم که ترس بر ریشه‌ی قلبمان همچون نیزه‌ای فرورفته بود و دستان تنومندی وجود نداشت که بر این نیزه غلبه کند.
 
  • پیشنهادات
  • SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    پس همگی تصمیم گرفتیم تا صبر کنیم. صبر کردیم، صبر کردیم. باز هم صبر کردیم. حدود نیم‌ساعتی می‌شد که بلاتکلیف در آن رستوران و به دور از هرچه هیاهو در‌حالی‌که خود مرکز هیاهو بودیم، نشسته بودیم. ناگهان «س» گفت:
    - بچه‌ها حوصله‌م سر رفته؛ یه چیزی بگید.
    با بی‌طاقتی و بی‌حوصلگی جوابش را دادم:
    - در مورد چی حرف بزنیم؟
    - مثلاً اینکه بعد از ده‌سال الان چی‌کار می‌کنیم. این‌جوری حداقل حوصله‌مون سر نمیره.
    سپس به «ب» اشاره کرد؛ یعنی اول تو شروع کن.
    - راستش... من مهندس برقم، توی شرکت مخابرات کار می‌کنم. بعد از اینکه فارغ‌التحصیل شدیم، مدت کوتاهی پیش داییم روی یه زمین خارج از شهر کار می‌کردم. اوضاع خوبی نداشتم. بیکار بودم و خانواده هم کم‌کم داشتن از من دل‌سرد می‌شدن. تا اینکه... نمی‌دونم اسمش رو چی بذارم؛ شانس، فرصت و یا هرچیز دیگه‌ای که تونستم توی بانک کار کنم.
    سپس لیوانی آب نوشید و گلویی تازه کرد. مثل اینکه از تعریف‌کردن خاطراتش برای دوستان قدیمی که ده‌سال از آن‌ها خبر نداشته، لـذت می‌برد.
    - کار آسونی نبود. از همون اولش وادادم و انداختنم بیرون. منم بی‌پول و کلاً یه فیلمی بود که نگو. چندباری می‌خواستم یه مغازه اجاره کنم؛ ولی هربار یه اتفاقی مانع می‌شد. گذشت و گذشت و گذشت و منم دل‌سرد شده بودم. تا یه روز داداشم بهم گفت چرا دوباره کنکور نمیدی؟ با اینکه اصلاً حال‌و‌حوصله‌ی درس‌خوندن رو نداشتم؛ ولی نشستم یه سال خوندم. مهندسی برق قبول شدم. اصلاً باورم نمی شد. من؟ کسی که لیسانس ریاضی رو با بدبختی گرفت، تونست مهندسی برق قبول بشه. خلاصه اینکه چهارسال خوندم و الان هم استخدام مخابراتم. خداروشکر وضعمم خوبه.
    - ازدواج نکردی؟
    این سؤالی بود که «س» از او پرسید. می‌خواست سریع به او پاسخ بدهد؛ ولی درنگ کرد؛ گویی از چیزی رنج می‌برد.
    - ازدواج کردم... دوبار.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    «د» که از چهره‌اش شیطنت می‌بارید، برای اینکه او را اذیت کند، گفت:
    - چرا؟
    - چون توی ازدواج اولم بی‌دقتی کردم. با هم نمی‌ساختیم. خیلی هم تلاش کردم تا طلاق نگیریم؛ ولی نخواست. به اصرار پدر و مادرم دوباره ازدواج کردم. خداروشکر زندگیمون خوبه.
    از طرز صحبت‌کردنش، فهمیدم که طلاق ضربه‌ی محکمی بود که این تندیس شهامت را به ناگاه در هم شکسته است. می‌شد از طرز صحبتش میلیون‌ها و میلیاردها اطلاعات به دست آورد و این نشان‌دهنده‌ی همان صدمات ناشی از طلاق است.
    برای اینکه فضا را عوض کنم، از «د» پرسیدم:
    - خودت توی این سال‌ها چی‌کار کردی؟
    - حقیقتاً سال‌های خوبی رو پشت سر نذاشتم. اگه «ب» چهار-پنج‌سال بیکار بوده، من همه‌ی این ده‌سال رو بیکار بودم و الان هم بیکارم. بعد از فارغ‌التحصیلی نتونستم کار پیدا کنم و نشستم کنج خونه. خیلی سخته غرغرهای همه رو بشنوی و نتونی توی زندگیت تغییری حتی خیلی کم هم انجام بدی. زندگیم بی‌معنی شده بود. هیجانی نداشتم و مهم‌تر از همه بیکاری خیلی بهم فشار می‌آورد. توی اون روزها بود که تصمیم گرفتم از خونه برم. نه اینکه فرار کنم و این حرف‌ها. بابام راننده ماشین سنگین بود و من هم می‌رفتم و توی بارزدن‌ها و تحویل‌دادن بارنامه و این‌جور کارها بهش کمک می‌کردم. تا پارسال همه‌چیز خوب بود که با زمین‌گیر‌شدن بابام و فروش کامیون، اوضاع خراب بود که هیچ، خراب‌تر هم شد. برای همین به آبادی رفتم. رفتم تا به عموم کمک کنم؛ ولی یه کار دیگه انجام دادم.
    هرسه هم‌زمان از او پرسیدیم: «چه کاری؟»
    - رمان نوشتم.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    با شنیدن این جمله از او، هرسه خندیدیم. در واقع باور نمی‌کردیم که او بتواند رمان بنویسد. خنده‌هایی که او را به واکنش واداشت.
    - باور نمی‌کنید؟
    - نه.
    - اصلاً امکان نداره.
    - ما رو مسخره کردی؟
    - خب من یکی از رمان‌های نصفه‌و‌نیمه رو همراه خودم آوردم.
    سپس کیفش را باز کرد و مقداری برگه از آن خارج کرد.
    - او‌ن‌جوری نگاه نکنید. فکر کردم یکی از ناشرها من رو به شام دعوت کرده، خواستم یه نمونه بهش نشون بدم شاید خوشش بیاد.
    من که حس شیطنت در درونم فعال شده بود، برای خنده‌ام که شده، گفتم:
    - خب منتظر چی هستی، برامون بخونش.
    - واقعاً؟!
    - آره.
    در‌حالی‌که به چشمان هرسه‌ی ما زل زده بود، با قاطعیت تمام پاسخ داد:
    - باشه، این هم از شاهکار داداشتون:
    «مسافرخانه در سکوتی عمیق گرفتار شده بود. به‌جز صدای تی‌کشیدن محسن و تیک‌تاک ساعت، صدای دیگری شنیده نمی‌شد. فضای مسافرخانه بیشتر از اینکه آرامش‌بخش باشد، رعب‌انگیز بود. هر سکوتی نشانه‌ی آرامش نیست. سکوت است که رعب‌انگیزتر از طغیان‌هاست.
    بر روی میز پیشخوان، چند بسته‌ی خالی سیگار و چای نصفه نوشیده‌شده، یافت می‌شد. این بدان معناست که پدر در خواب عمیقی غرق شده است. مسافرخانه آن‌قدر قدیمی است که حتی نابینایان نیز می‌توانند شکاف‌های دیوارهایش را تشخیص دهند. ساختمانی دوطبقه که طبقه اول را محوطه غذاخوری، آشپزخانه و انباری تشکیل می‌دهد. طبقه‌ دوم را نیز اتاق‌های مسافران. محسن و پدرش، سال‌هاست که در این مسافرخانه زندگی می‌کنند.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    مسافرخانه متعلق به پدر محسن است؛ اما هزینه‌های روزمره‌ی آن کمرشکن است؛ مخصوصاً وقتی که پدرش بدهکار بانک است و هرآن ممکن است حکم جلب او صادر شود. چند هفته‌ایست که هردو منتظر یک امداد غیبی هستند. یک معجزه، یک فرصت؛ فرصتی برای سروسامان‌دادن به اوضاع زندگی‌شان. اما بهتر است برویم به سراغ پسر. پسر داستان ما هروقت تی را به دست می‌گرفت، ناخودآگاه تمام غم‌های گذشته و حال بر سرش فرو می‌ریخت. این‌بار نیز در وهم و خیال خویش فرورفته بود. تیک..‌. تاک... تیک.‌.. تاک. ناگهان صدای حیران تلفن او را از خیال بیرون آورد.
    ***
    تی را کنار گذاشت و به سمت میز پیشخوان برگشت. پدرش غرق در خواب بود. ندایی در درون قلبش به او می‌گفت: «امداد نزدیک است.» پس هردو دستش را بالا آورد. انگشتان استخوانی‌اش مدت‌ها بود رنگ دعا را ندیده بودند. دستان ضخیمش را واسطه‌گر درگاه خداوند قرار داد و آهسته زیر لب ذکر گفت و دعا خواند. اینکه چه دعایی خواند، هیچ‌کس نمی‌داند، مگر او و خدای او. همین‌که دست از دعا برداشت و خواست دوباره تی را بردارد،
    متوجه حس آسودگی زیبایی در قلبش شد. ناخودآگاه خنده‌ای بر لبانش نقش بست؛ خنده‌ای که مدت‌ها از آن فراری بود. دوباره تی را برداشت و تی کشید. صدای تیک‌تاک ساعت دیگر همچون مورچه‌ای که روی بدن راه برود، اعصابش را به‌هم نمی‌ریخت. تیک... تاک... تیک... تاک..‌. تیک... تاک. ناگهان تلفن نالید. بهتر است بگویم تلفن فریاد زد. با به‌صدا‌در‌آمدن زنگ تلفن، پدرش بیدار شد. می‌دانست که اکنون مجبور است خُلقِ تنگ پدرش را تحمل کند؛ ولی شکایتی از این بابت نداشت. پدرش در‌‌حالی‌که خمیازه می‌کشید، با حالتی شبیه فریاد‌زدن، اما مؤدبانه به او گفت:
    - پسرم، تلفن رو جواب بده.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    از تی‌کشیدن دست کشید و خود را به تلفن رساند و آن را برداشت.
    - الو... بله بفرمایید... بله... ببخشید یه لحظه.
    پدرش با تعجب او را وارسی کرد. سپس در‌حالی‌که ابروهایش در هم رفته بود، پرسید:
    - چی شده؟
    - یه آقایی به نام حضرتی میگه قراره آخر هفته بیاد اینجا بمونه، اتاق داریم براش؟
    پدرش با شنیدن نام آن فرد، دهانش باز ماند؛ گویی از اینکه او می‌خواست به مسافرخانه‌شان بیاید، تعجب می‌کرد.
    - مطمئنی؟ آقای حضرتی؟!
    محسن هاج‌و‌واج در‌حالی‌که دست‌وپایش را گم کرده بود، به پدرش خیره شد.
    - ها؟ آها، آره... حضرتی.
    - خب این خیلی عالیه! بهشون بگو تشریف بیارن، قدمشون روی چشم.
    محسن که از این رفتار پدرش شوکه شده بود، تلفن را برداشت.
    - بله آقا... بهشون بگید تشریف بیارن... در خدمتشون هستیم.
    با قطع‌کردن تلفن، پدرش یک هورای بلند کشید و مانند کودکی خردسال بالا‌و‌پایین پرید. پدرش مدام جست‌و‌خیز می کرد و این برای محسن باور‌کردنی نبود. هرگز پدرش را این‌گونه شاد و هیجان‌زده ندیده بود. از تعجب داشت شاخ درمی‌آورد. آیا او همان پدر اخموی من است؟ آیا همان پدری است که از ۲۴ساعت، ۲۳ساعتش را می‌خوابد؟ سؤالات بسیاری از ذهنش گذشت. آری، او همان پدر است. چه چیزی باعث شده اخلاقش این‌گونه ۱۸۰درجه تغییر کند؟
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    - ببخشید پدر ...؟
    - می‌دونم می‌خوای چی بگی. آقای حضرتی از اون مایه‌دارهای روزگاره. میگن آدم با‌انصاف و باگذشتیه. می‌خوام ازش تقاضا کنم کمی پول بهم قرض بده تا بدهی‌هام رو پرداخت کنم و یه سرو‌سامونی به این مسافرخانه و زندگیمون بدم. شاید هم بهش گفتم تا توی یکی از کارخونه‌هاش یه کاری بهت بده.
    - ولی...
    - ببین محسن، تو اینجا داری می‌پوسی. تا کِی می‌خوای با مسافرها سر‌و‌کله بزنی و وقتت رو تلف کنی؟
    پدرش این را گفت و سپس به آشپزخانه رفت. یک‌آن خشکش زد و اتفاقات چند‌لحظه پیش مانند یک فیلم از جلوی چشمانش عبور کرد. لبخند زیبایی زد و با جان‌و‌دل مشغول تمیزکردن پیشخوان شد.
    ***
    اینکه مجبور باشی هرروز ساعت شش صبح از خواب بلند شوی، شاید برایت سخت و دردناک باشد؛ اما به یک کلمه توجه کن: «مجبور». انسان اگر مجبور شود کاری را انجام دهد، می‌تواند انجامش دهد. پس محسن نیز این‌گونه توانست؛ چون مجبور بود. او هرروز صبح از خواب بیدار می‌شود. تابستان‌ها کولرها را و زمستان‌ها بخاری‌ها را بررسی کرده و در حین آن، راهروها را تی می‌کشد و تمیز می‌کند. سپس پدرش را از خواب بیدار می‌کند.
    پدرش هیچ‌گاه راضی نشد که با زنگ ساعت از خواب بیدار شود. او همیشه می‌گفت: «
    زنگ ساعت مغز رو نابود می‌کنه.»
    برای پدرش مهم نبود که او نیز با نظرش موافق است یا نه؛ تنها یک وظیفه به وظایفش اضافه کرده بود. اینکه بگویم حس خوبی نسبت به این موضوع دارد، دروغ گفتم؛ زیرا او یک نوجوان است.
    - سلام. اینم از روزنامه‌های امروز.
    محسن در‌حالی‌که برای احمدآقا چای می‌ریخت، از او تشکر کرد و ده‌هزار‌تومان روی پیشخوان گذاشت. کار هرروزشان بود. احمدآقا پستچی، هرروز روزنامه‌های تازه‌چاپ‌شده را برای مسافران می‌آورد؛ عادتی پانزده‌ساله که هرروز انجامش می‌داد. از این بابت محسن او را مثل خودش می‌دید. هیچ‌کدام سود نمی‌بردند؛ نه احمدآقا از آن ده‌هزار‌تومان و نه محسن از آن روزنامه‌ها. احمدآقا پول را دودستی تقدیم رئیسش می‌کرد و محسن نیز به دلیل کار فراوان نمی‌توانست حتی نگاهی به روزنامه‌ها بیندازد. معامله‌ای دوسر باخت.
    - دستت درد نکنه، به پدرت سلام برسون.
    - قربان شما، به‌سلامت.
    - خدانگهدار.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    از پشت پیشخوان بیرون آمد. امروز نیز باید به شهر می‌رفت و به عمه‌اش سر می‌زد؛ چهارشنبه‌های هرهفته. این نیز برایش عادت شده بود. کلاً زندگی‌اش را عادات مختلف احاطه کرده‌اند. و از این بدتر این است که برای تنوع هم که شده، عاداتش را تغییر نمی‌داد؛ حتی یکی از آن‌ها را.
    ***
    تا سر خیابان اصلی هشت کیلومتر راه بود و او برای پیمودن این مسیر، از دوچرخه استفاده می‌کرد. به آرامی از مسافرخانه خارج شد و دوچرخه‌ی قدیمی‌اش را که در گوشه‌ای از حیاط با زنجیر بسته شده بود، باز کرد. سپس سوارش شد و مسیر جاده‌ی خاکی را در پیش گرفت.
    به آرامی رکاب می‌زد. بیشتر سعی داشت از منظره دیدنی جنگل‌های بلوط لـذت ببرد تا اینکه سریع از آنجا عبور کند.
    درختان تنومند کوهستان‌های زاگرس قد علم کرده بودند. سنجاب‌های کوچک به دنبال بلوط‌ها می‌گشتند و گاهی هم به دنبال یکدیگر می‌دویدند و از درخت‌ها بالا‌و‌پایین می‌رفتند. طراوت و پاکیزگی از هوا می‌بارید. نسیم خنک، دست نـوازش به سر محسن کشید. یک‌آن احساس کرد واقعاً شخصی دارد مهربانانه او را نـوازش می‌کند! اگر اطمینان نداشت این کار نسیم است، یقیناً پشت سرش را برانداز می‌کرد. مسیر کوهستانی بود و کمی خطرناک؛ اما او بارها و بارها از آنجا عبور کرده بود و از این نظر باکی نداشت.
    رکاب‌زدنش را افزایش داد و نسیم را درنوردید. هرچه بیشتر رکاب می‌زد، بیشتر مورد نـوازش نسیم قرار می‌گرفت. اکنون حالش بسیار خوب بود. لـذت‌های زودگذر را دوست می‌داشت؛ اما نه هر لذتی را. نه آن لذتی که ذلت و خواری را به ارمغان می‌آورد.
    - آهای محسن!
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    با شنیدن صدای عباس، دست از رکاب‌زدن برداشت و دوچرخه را کنار صخره‌ای متوقف کرد. عباس در‌حالی‌که می‌دوید، مدام پاکتی را روی هوا تکان می‌داد؛ گویی می‌خواست چیزی را به او بفهماند. اما خودش را خسته نکرد و منتظر ماند تا عباس برسد. همین‌که عباس از راه رسید، موج سؤالات محسن او را نشانه رفت.
    - بسه بابا... بذار نفس بکشم.
    - خیلی خب ... حالا بگو ببینم چی شده؟
    عباس چند‌بار دیگر نفس کشید تا دم‌و‌بازدمش متعادل شد.
    - این رو پدرت بهم داد.
    - چیه؟
    - من از کجا بدونم؟ راستی...
    - راستی چی؟
    - هیچی ولش کن. خداحافظ.
    عباس در مقابل چشمان خیره‌اش از او دور شد. یعنی چه؟ چه اتفاقی افتاده که عباس این‌گونه پریشان‌حال است؟ حتماً جواب در این پاکت است.
    هنگامی که نوشته‌ی روی پاکت را خواند، نزدیک بود همان‌جا بیهوش شود. پدرش چه‌کار می‌خواهد بکند.
    ***
    آرام‌آرام برگ درختان زرد می‌شدند و تخت زرین خود را ترک گفته و گام بر زمین می‌نهادند. این اولین تصویر صبحگاهی رضا بود. پنجره‌ی اتاق را باز کرد تا نسیم صبحگاهی با جهش فروتنانه‌اش قدم‌رنجه فرموده و هوای اتاق را از حالت خفقان بیرون آورد. نسیمی که دو‌سالی می‌شد هرروز انتظارش را می کشید. با پرشدن ریه‌هایش از این هوای دل‌انگیز، تمام وجودش را خوشی و لـذت فرا گرفت. از فصل پاییز و مخصوصاً هوای سرد صبح‌هایش لـذت می‌برد و این شاید یکی از دلایلی بود که او را عجیب و رفتارهایش را عجیب‌تر می‌پنداشتند. او ناخواسته از دیگران سبقت گرفته بود. باید انتظار این را می‌داشت که افرادی که پشت سرش قرار گرفته‌اند، روزی به او تنه بزنند و او را از جاده منحرف کنند. چه بسا آن روز نزدیک باشد.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    از همین رو بود که در خوابگاه به تنهایی در یک اتاق شب‌ها را به صبح می‌رساند. این همان چیزی بود که از آن بیم داشت. ولی آدمی که در مرداب گرفتار شود، چه‌کار می‌تواند انجام دهد؟ هرچه دست‌و‌پا بزند، بیشتر در گِل‌و‌لای فرو خواهد رفت. این قانون طبیعت است.
    پس از اینکه با نسیم دل‌انگیز پاییزی، به ریه‌هایش جان بخشید، صبحانه را نصفه‌و‌نیمه خورده، لباس پوشید و از خوابگاه بیرون رفت. خوابگاهی که در اصل محلی برای نگهداری و بازپروری بیماران روانی بود. ولی اکنون با تغییر کاربری، به خوابگاه دانشجویان تبدیل شده بود.
    از پله‌ها پایین آمد و پس از احوالپرسی با نگهبان، مانند یوزپلنگی که از کنامش بیرون بجهد، از خوابگاه بیرون آمد. هوا بسیار عالی بود؛ اما اندکی سرد و او از اینکه در هوای سرد قدم بزند، شادمان می‌شد. چون همیشه معتقد بود که گرما را همه می‌توانند تحمل کنند؛ اما لـذتی که سرما به وجود می‌آورد، چیز دیگری است. به لرزش در‌آمدن استخوان‌ها بهتر از تنبل‌بودنشان است. این افکارش حتی برای خودش نیز جالب و صدالبته جذاب بود. البته کمی هم خطرناک. همیشه وقتی پاییز از راه می‌رسید، در مهرماه سرما می‌خورد. نه اینکه بدنش ضعیف باشد، نه؛ بلکه آن‌قدر شب‌ها در سرمای زیاد قدم می‌زد که بالاخره تب‌و‌لرز بر بدنش چیره می‌شد. تب‌و‌لرزی که آن‌ها را شیرینی زندگی می‌دانست. و وقتی که بیماری کاملاً بر بدنش مسلط می‌شد، قلم و کاغذ را بر‌می‌داشت و فقط می‌نوشت. از دریا می‌نوشت. از کوه می‌نوشت. از آسمان می‌نوشت. خلاصه اینکه از همه‌چیز می‌نوشت به غیر از خودش! اینکه چرا از خودش نمی‌نوشت، دلایل زیادی داشت که هیچ‌گاه آ‌ن‌ها را به زبان نمی‌آورد؛ حتی برای بهترین دوستش. اما نوشته‌هایش آن‌قدر در‌هم‌و‌بر‌هم بود که خواننده را سردرگم کند؛ به‌جز یکی از آثارش به نام «آقای خاص». اینکه چرا این رمان را به‌طور خاص نوشته بود کسی نمی‌دانست؛ چون آن را به کسی نشان نداده بود. به قول خودش اگر همه بتوانند آن را بخوانند که دیگر اسمش خاص نیست.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا