- عضویت
- 2019/05/18
- ارسالی ها
- 506
- امتیاز واکنش
- 8,650
- امتیاز
- 622
- سن
- 20
زمان، با همان صدای خشدارش، با پس زمینهی تیکتاک و لحنی بهشدت دوستانه، ادامه میدهد:
- گفتم ببخشید، چون حس کردم یه عذرخواهی بهت بدهکارم. من دلم میخواد به دوستهای خوب و صمیمیای تبدیل بشیم. کاری که دوستهای دیگهی من انجام دادن، تو رو ترسوند و دیدم که چقدر بهخاطرش اذیت شدی. بابتش از طرف خودم و اونها، ازت معذرت میخوام. اونها مجبورشدن. یهجورایی خود تو مجبورشون کردی. اگه زمانی که پیامم رو دیدی، به درخواستم پاسخ میدادی، امشب اون اتفاق نمیافتاد.
با امیدواری جملهی بعدیاش را بیان میکند:
- به هر حال، امیدوارم ما رو ببخشی ایرِن!
دستهایم به آرامی از میان موهای پر پشتم بیرون میآیند و روی سطح پشمی گوشیها قرار میگیرند. زبانی روی لبهایم میکشم و با دودلی، میپرسم:
- شما... میخواین به من...
دوباره لبهایم را تر میکنم و با مکثی کوتاه ادامهی جملهام را از سر میگیرم:
- آسیبی بزنین؟
صدای زمان، اینبار دلخور بلند میشود:
- این حرفت ناراحتم میکنه، ایرِن! من به تو به چشم یه دوست نگاه میکنم و تو من رو دشمن خودت میبینی؟ این رسمش نیست جانا!
حافظهام برای لحظهای، به عصر روز گذشته پر میکشد. شایگان هم نیلیا را با لفظ جانا خطاب کرد. به هر حال خیلی سریع از فکر این تشابه بیرون میآیم و از خودم دفاع میکنم:
- بهم حق بدین! رفتارهاتون گویای چیز دیگهای هستن.
زمان آه غلیظی میکشد که لحظهای دلم راتکان میدهد. بهگونهای غریب، آهَش به جانم چنگ میزند و ناراحتی را به تاروپودم تزریق میکند. اینچنین ناگهانی چه شد؟ یک آه بود دیگر و من به صرف شنیدنش، دلم میخواهد زانو بزنم و مراسم اشکریزان بگیرم.
صدای گرفتهی زمان که در عین ناراحتی، سعی میکند با روحیهای مثبت به نظر بیاید، در گوشهایم میپیچد:
- اونها صبری رو که من دارم، ندارن. من به تو حق میدم، تو هم به اونها حق بده. داغی که من روی دستت گذاشتم، آروم گرفته، نه؟ بعضی از اونها بیش از هزارساله که لحظهبهلحظهشون رو با یه داغ گذروندن که آرومی نداره، نه بدون تو!
نه بدون من؟ چه میگوید؟
- منظورتون چیه؟
- میدونی؟ عدالت هیچوقت نمیتونه با جرم و جنایت برابری کنه. با اینکه خیلیها به عدالت اعتماد دارن؛ اما اون همیشه کیلومترها از جرم و جنایت عقبتره. عدالت به گرد پای جرم و جنایت هم نمیرسه.
لرزانی صدایش که از بغضداشتنش خبر میدهد، در گلوی من هم غدهای به نام بغض میکارد و نمیدانم چرا اینچنین شدید تحت تأثیر احساسات زمان قرار میگیرم. گویی او، من شده است و یا من، او شدهام.
- عدالت گاهی خودش جرم میشه! دستش کج میره و با اطمینان از درستی کارش، یقهی اشتباهی رو میگیره. عدالت به اشتباه هم مجازات میکنه. بیا سادهتر به این جریان نگاه کنیم. عدالت توی دنیای شما یهجور توهمه که سالهاست من رو زجر میده.
ناگهانی مسیر حرفهایش عوض میشود و پرشی غیرمنتظره، به موضوعی دیگر میکند:
- ویریا شایگان رو میشناسی، نه؟
ابروهایم بالا میپرند. با تعجب جواب میدهم:
- البته!
- یه جورهایی، در عین نفرتی که ازش دارم، ازش خوشم هم میاد. پسر تیزیه؛ اما همیشه از این تیزبودنش به موقع استفاده نمیکنه. میخوام اصل مطلب رو به خلاصهترین حالت ممکن بیان کنم. فکر کنم اینجوری برای تو هم بهتر باشه. حدسی که شایگان زده بود و عصرِ روز گذشته پیش تو بیانش کرد، بهاستثنای یه مورد کوچیک، کاملاً درسته. این قطرههای خون نیستن که از تو میخوان آدم بکشی، این خواسته رو در واقع من از تو دارم. بهتر بگم، اونها هم میخوان؛ اما رهبری این قیام خاموش، بر عهدهی منه!
- گفتم ببخشید، چون حس کردم یه عذرخواهی بهت بدهکارم. من دلم میخواد به دوستهای خوب و صمیمیای تبدیل بشیم. کاری که دوستهای دیگهی من انجام دادن، تو رو ترسوند و دیدم که چقدر بهخاطرش اذیت شدی. بابتش از طرف خودم و اونها، ازت معذرت میخوام. اونها مجبورشدن. یهجورایی خود تو مجبورشون کردی. اگه زمانی که پیامم رو دیدی، به درخواستم پاسخ میدادی، امشب اون اتفاق نمیافتاد.
با امیدواری جملهی بعدیاش را بیان میکند:
- به هر حال، امیدوارم ما رو ببخشی ایرِن!
دستهایم به آرامی از میان موهای پر پشتم بیرون میآیند و روی سطح پشمی گوشیها قرار میگیرند. زبانی روی لبهایم میکشم و با دودلی، میپرسم:
- شما... میخواین به من...
دوباره لبهایم را تر میکنم و با مکثی کوتاه ادامهی جملهام را از سر میگیرم:
- آسیبی بزنین؟
صدای زمان، اینبار دلخور بلند میشود:
- این حرفت ناراحتم میکنه، ایرِن! من به تو به چشم یه دوست نگاه میکنم و تو من رو دشمن خودت میبینی؟ این رسمش نیست جانا!
حافظهام برای لحظهای، به عصر روز گذشته پر میکشد. شایگان هم نیلیا را با لفظ جانا خطاب کرد. به هر حال خیلی سریع از فکر این تشابه بیرون میآیم و از خودم دفاع میکنم:
- بهم حق بدین! رفتارهاتون گویای چیز دیگهای هستن.
زمان آه غلیظی میکشد که لحظهای دلم راتکان میدهد. بهگونهای غریب، آهَش به جانم چنگ میزند و ناراحتی را به تاروپودم تزریق میکند. اینچنین ناگهانی چه شد؟ یک آه بود دیگر و من به صرف شنیدنش، دلم میخواهد زانو بزنم و مراسم اشکریزان بگیرم.
صدای گرفتهی زمان که در عین ناراحتی، سعی میکند با روحیهای مثبت به نظر بیاید، در گوشهایم میپیچد:
- اونها صبری رو که من دارم، ندارن. من به تو حق میدم، تو هم به اونها حق بده. داغی که من روی دستت گذاشتم، آروم گرفته، نه؟ بعضی از اونها بیش از هزارساله که لحظهبهلحظهشون رو با یه داغ گذروندن که آرومی نداره، نه بدون تو!
نه بدون من؟ چه میگوید؟
- منظورتون چیه؟
- میدونی؟ عدالت هیچوقت نمیتونه با جرم و جنایت برابری کنه. با اینکه خیلیها به عدالت اعتماد دارن؛ اما اون همیشه کیلومترها از جرم و جنایت عقبتره. عدالت به گرد پای جرم و جنایت هم نمیرسه.
لرزانی صدایش که از بغضداشتنش خبر میدهد، در گلوی من هم غدهای به نام بغض میکارد و نمیدانم چرا اینچنین شدید تحت تأثیر احساسات زمان قرار میگیرم. گویی او، من شده است و یا من، او شدهام.
- عدالت گاهی خودش جرم میشه! دستش کج میره و با اطمینان از درستی کارش، یقهی اشتباهی رو میگیره. عدالت به اشتباه هم مجازات میکنه. بیا سادهتر به این جریان نگاه کنیم. عدالت توی دنیای شما یهجور توهمه که سالهاست من رو زجر میده.
ناگهانی مسیر حرفهایش عوض میشود و پرشی غیرمنتظره، به موضوعی دیگر میکند:
- ویریا شایگان رو میشناسی، نه؟
ابروهایم بالا میپرند. با تعجب جواب میدهم:
- البته!
- یه جورهایی، در عین نفرتی که ازش دارم، ازش خوشم هم میاد. پسر تیزیه؛ اما همیشه از این تیزبودنش به موقع استفاده نمیکنه. میخوام اصل مطلب رو به خلاصهترین حالت ممکن بیان کنم. فکر کنم اینجوری برای تو هم بهتر باشه. حدسی که شایگان زده بود و عصرِ روز گذشته پیش تو بیانش کرد، بهاستثنای یه مورد کوچیک، کاملاً درسته. این قطرههای خون نیستن که از تو میخوان آدم بکشی، این خواسته رو در واقع من از تو دارم. بهتر بگم، اونها هم میخوان؛ اما رهبری این قیام خاموش، بر عهدهی منه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: