کامل شده رمان کیفرخواست (جلد اول مجموعه‌ی ادات قتل برش زمان) | مرتضی‌علی پارس‌نژاد کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Morteza Ali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/18
ارسالی ها
506
امتیاز واکنش
8,650
امتیاز
622
سن
20
زمان، با همان صدای خش‌دارش، با پس زمینه‌ی تیک‌تاک و لحنی به‌شدت دوستانه، ادامه می‌دهد:
- گفتم ببخشید، چون حس کردم یه عذرخواهی بهت بدهکارم. من دلم می‌خواد به دوست‌های خوب و صمیمی‌ای تبدیل بشیم. کاری که دوست‌های دیگه‌ی من انجام دادن، تو رو ترسوند و دیدم که چقدر ‌به‌خاطرش اذیت شدی. بابتش از طرف خودم و اون‌ها، ازت معذرت می‌خوام. اون‌ها مجبور‌شدن. یه‌جورایی خود تو مجبورشون کردی. اگه زمانی که پیامم رو دیدی، به درخواستم پاسخ می‌دادی، امشب اون اتفاق‌ نمی‌افتاد.
با امیدواری جمله‌ی بعدی‌اش را بیان می‌کند:
- به هر حال، امیدوارم ما رو ببخشی ایرِن!
دست‌هایم به آرامی از میان موهای پر پشتم بیرون می‌آیند و روی سطح پشمی گوشی‌ها قرار می‌گیرند. زبانی روی لب‌هایم می‌کشم و با دودلی، می‌پرسم:
- شما... می‌خواین به من...
دوباره لب‌هایم را تر می‌کنم و با مکثی کوتاه ادامه‌ی جمله‌ام را از سر می‌گیرم:
- آسیبی‌ بزنین؟
صدای زمان، این‌بار دلخور بلند می‌شود:
- این حرفت ناراحتم می‌کنه، ایرِن! من به تو به چشم یه دوست نگاه می‌کنم و تو من رو دشمن خودت می‌بینی؟ این رسمش نیست جانا!
حافظه‌ام برای لحظه‌ای، به عصر روز گذشته پر می‌کشد. شایگان هم نیلیا را با لفظ جانا خطاب کرد. به هر حال خیلی سریع از فکر این تشابه بیرون می‌آیم و از خودم دفاع می‌کنم:
- بهم حق بدین! رفتارهاتون گویای چیز دیگه‌ای هستن.
زمان آه غلیظی می‌کشد که لحظه‌ای دلم راتکان می‌دهد. به‌گونه‌ای غریب، آهَش به جانم چنگ می‌زند و ناراحتی را به تاروپودم تزریق می‌کند. این‌چنین ناگهانی چه شد؟ یک آه بود دیگر و من به صرف شنیدنش، دلم می‌خواهد زانو بزنم و مراسم اشک‌ریزان بگیرم.
صدای گرفته‌ی زمان که در عین ناراحتی، سعی می‌کند با روحیه‌ای مثبت به نظر بیاید، در گوش‌هایم می‌پیچد:
- اون‌ها صبری رو که من دارم، ندارن. من به تو حق میدم، تو هم به اون‌ها حق بده. داغی که من روی دستت گذاشتم، آروم گرفته، نه؟ بعضی از اون‌ها بیش از هزارساله که لحظه‌به‌لحظه‌‌شون رو با یه داغ گذروندن که آرومی نداره، نه بدون تو!
نه بدون من؟ چه می‌گوید؟
- منظورتون چیه؟
- می‌دونی؟ عدالت هیچ‌وقت نمی‌تونه با جرم و جنایت برابری کنه. با اینکه خیلی‌ها به عدالت اعتماد دارن؛ اما اون همیشه کیلومترها از جرم و جنایت عقب‌تره. عدالت به گرد پای جرم و جنایت هم نمی‌رسه.
لرزانی صدایش که از بغض‌داشتنش خبر می‌دهد، در گلوی من هم غده‌ای به نام بغض می‌کارد و نمی‌دانم چرا این‌چنین شدید تحت تأثیر احساسات زمان قرار می‌گیرم. گویی او، من شده است و یا من، او شده‌ام.
- عدالت گاهی خودش جرم میشه! دستش کج میره و با اطمینان از درستی کارش، یقه‌ی اشتباهی رو می‌گیره. عدالت به اشتباه هم مجازات می‌کنه. بیا ساده‌تر به این جریان نگاه کنیم. عدالت توی دنیای شما یه‌جور توهمه که سال‌هاست من رو زجر میده.
ناگهانی مسیر حرف‌هایش عوض می‌شود و پرشی غیرمنتظره، به موضوعی دیگر می‌کند:
- ویریا شایگان رو می‌شناسی، نه؟
ابروهایم بالا می‌پرند. با تعجب جواب می‌دهم:
- البته!
- یه جورهایی، در عین نفرتی که ازش دارم، ازش خوشم هم میاد. پسر تیزیه؛ اما همیشه از این تیزبودنش به موقع استفاده نمی‌کنه. می‌خوام اصل مطلب رو به خلاصه‌ترین حالت ممکن بیان کنم. فکر کنم این‌جوری برای تو هم بهتر باشه. حدسی که شایگان زده بود و عصرِ روز گذشته پیش تو بیانش کرد، به‌استثنای یه مورد کوچیک، کاملاً درسته. این قطره‌های خون نیستن که از تو می‌خوان آدم بکشی، این خواسته رو در واقع من از تو دارم. بهتر بگم، اون‌ها هم می‌خوان؛ اما رهبری این قیام خاموش، بر عهده‌ی منه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    حالتم، شبیه کیش‌ومات بازی شطرنج می‌شود. سکوت مطلق! نه راه پیش، نه راه پس. در سکوت و آرام، دوباره پس می‌روم تا کمرم به لولای در برخورد می‌کند. شایگان اخطارش را داد و عجیب است اگر اکنون هم حالتم ناباورانه باشد؟
    چشم‌های درشت‌شده‌ام در کاسه‌شان دودو می‌زنند. می‌خواهم ردش کنم و ذهنم هیچ دلیلی برای رد‌کردنش پیدا نمی‌کند. به هر گوشه‌ای که پناه می‌برم، می‌گویند حقیقت است. از تو آدم‌کشتن می‌خواهند.
    صدای زمان، همان‌قدر دوستانه، باز هم گوش‌هایم را نوازش می‌کند و روی روحم خط‌وخش می‌اندازد:
    - ما قدرت و اسلحه‌ی این کار رو به تو دادیم. آتیش برای سوختن از من و قدرت بریدن برای ‌گرفتن جون، از دوست‌های دیگه‌ی من، قطره‌های خون. ما با هم یه تیم می‌شیم. من، تو، قطره‌های خون. یه تیم برای برپایی عدالت حقیقی. به نظرت دفاع از حق دیگه کافی نیست؟ حالا وقشته حق رو خودت شخصاً بگیری دوستِ من!
    زمان را هم می‌شود خفه کرد؟ جان می‌دهم برای خفه‌کردنش! ‌به‌خاطر عدالت هم باشد، آدم‌کشتن باز هم چهره‌اش سیاه و ماهیتش گـ ـناه است. چنین مسئولیتی به عهده‌ی دادگاه گذاشته شده و از اختیارات من بیرون است.
    از منی که با عنوان «دوست من» خطابش کرد، بدم می‌آید. صدایش من را از خودم و خودش منزجر می‌کند و این دوستانه حرف‌زدنش، برایم از سوسک هم چندش‌آورتر است. سرتاپای حرف‌هایش را میکروب‌ها دوره کرده‌اند‌؛ میکروب‌هایی که به نظر می‌آید کمر همت به آلوده‌کردن من به گـ ـناه بسته‌اند.
    از حالت شوک بیرون می‌آیم. دست‌هایم مشت می‌شوند و دندان‌هایم را با عصبانیت بر روی هم می‌سایم. قاطعانه می‌گویم:
    - حتی اگه شما اسمش رو بذارین عدالت، باز هم به نظر من گناهه.
    شمرده‌شمرده ادامه می‌دهم:
    - من، آدم، نمی‌کشم!
    صدای زمان دوباره در گوش‌هایم می‌پیچد و برخلاف تصورم، هنوز دوستانه و آرام است!
    - من از تو توقع ندارم به یک‌باره تموم اعتقاداتت رو بکوبی و ازشون یه کوه ویرانِ بی‌مصرف درست کنی. با این حال حتم دارم زمانی که من رو درک کنی، خودت برای این کار پا پیش می‌ذاری! زینب رو که به یاد میاری؟ یه شب جای من باش!
    زمان آرام می‌گیرد و صدای تیک‌تاک ساعت‌ها هم دیگر شنیده نمی‌شود. چه شد؟ تا می‌خواهم این قطع‌شدن ناگهانی صداها را پردازش کنم، راه تنفسم بسته می‌شود. به گلویم چنگ می‌زنم و دهانم را تا جایی که می‌توانم، باز می‌کنم؛ اما دریغ‌ از یک مولکول اکسیژن که به درون ریه‌هایم راه یابد.
    زانوهایم خم می‌شوند و روی زمین می‌افتم. چند مشت پی‌درپی به پایین گردنم می‌زنم؛ اما هیچ‌گونه اثری ندارد‌. اکسیژن هنوز برایم حرام است! ندیده، می‌دانم چهره‌ام از کمبود اکسیژن سرخ شده است و رو به بنفش می‌رود.
    با هر دو دست، به گلویم چنگ می‌زنم و سرم را پایین می‌اندازم. موهای نسبتاً کوتاهم روی میله‌ی گوش‌گیر که بالای سرم است، می‌افتند. چشم‌هایم را می‌بندم. تمام توانم را جمع می‌کنم و برای نفس‌کشیدن، بخش آگاهانه‌ی ذهنم هم پا وسط می‌گذارد که در یک لحظه، در حالی که با وجود سعی و تلاشم امیدی به آن ندارم، مسیر نفس‌کشیدنم باز می‌شود.
    با تعجب، چشم‌های مشکی‌ام را باز می‌کنم که با دیدن صحنه‌ی جلویم، عقب می‌پرم که به دیواری سرد، زبر و خشن برخورد می‌کنم. چشم‌هایم با دیدن صحنه‌ی روبه‌رویم، درشت می‌شوند!
    زمین زیر پایم، پر از سنگ‌ریزه‌های درشت و کوچک تیره‌رنگ است که هیچ‌گونه شباهتی به سطح صاف سرامیک‌شده‌ی اتاقم ندارد. دیوارهای اطراف، نیمه‌فروریخته‌اند و بی‌اغراق، می‌توان لقب ویرانه را به مکانی که در آن هستم، داد.
    در حالی برای هضم صحنه‌ی روبه‌رویم، مدام پلک می‌زنم، چسبیده به دیوار پشت‌سرم، روی پاهایم بلند می‌شوم. آب دهانم را با ترس فرو می‌دهم و سعی می‌کنم نسبت به صدای بالارفته‌ی ضربان قلبم بی‌توجه باشم. اینجا هیچ شباهتی به اتاق من ندارد و من در اتاقم بودم.
    می‌خواهم قدمی به جلو بردارم که متوجه می‌شوم نمی‌توانم پاهای برهنه‌ام را از زمین جدا کنم. سنگ‌ریزه‌های زیرش در پایم فرو می‌روند و آزارم می‌دهند. دوباره سعی می‌کنم؛ اما فایده‌ای ندارد. ترس تمام جانم را فرا می‌گیرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    صدایم را تا جایی که می‌توانم، بلند می‌کنم و داد می‌زنم:
    - کسی اینجا نیست؟ یکی بیاد به من کمک کنه.
    با دست‌هایم دورتادور لب‌هایم، استوانه‌ای سرباز درست می‌کنم و دوباره صدایم را بالا می‌برم:
    - آهای! من به کمک نیاز دارم. هیچ‌کس نیست؟
    صدایم به‌سمت خودم برمی‌گردد و در فضای نیمه‌بسته‌ی ویرانه، اکو می‌شود؛ اما پاسخی دریافت نمی‌کنم. شاید هم احمقانه است که فکر می‌کنم کسی اینجا برای دادن پاسخی به من پیدا می‌شود.
    دست روی سطح پشمی گوشی‌های روی گوش‌هایم می‌گذارم و درمانده، زمان را صدا می‌زنم:
    - تو... هستی؟
    صدای آرامَش، حتی دوستانه‌تر از قبل جوابم را می‌دهد:
    - من که گفتم ایرِن، آسیبی بهت نمی‌زنم. فقط می‌خوام یه شب، فقط برای یه شب، جای من باشی. دقت کن! صداش رو می‌شنوی؟ اون هم مثل تو داد می‌زنه و کمک می‌خواد!
    به‌محض قطع‌شدن دوباره‌ی صدای زمان و تیک‌تاک ساعت‌ها، در حالی که کمی نسبت به قبل آرام‌تر گرفته‌ام، صدای جیغ دختربچه‌ای روح از تنم می‌پراند. دهانم باز می‌شود و سرم به‌سرعت به‌سمتی که صدای جیغ از آنجا می‌آید، برمی‌گردد.
    - ولم کن! من می‌خوام برم پیش مامان و بابام. خونه‌ی ما که این‌طرفی...
    با پرت‌شدن دختربچه به داخل ویرانه، حرفش قطع می‌شود و به‌جایش، صدای کوتاهی حاکی از درد، از میان لب‌های صورتی‌اش خارج می‌شود:
    - آخ!
    با تعجب، کف دست روی دهانم می‌گذارم و ناباورانه نگاهش می‌کنم. لباس نقره‌ای قدیمیِ در تنش را می‌شناسم. چشم چپم نبض می‌زند. ‌به‌خاطر افتادن، آن هم با ضرب، به روی حجم عظیمی از سنگ‌ریزه‌ها، بدن نحیف کوچکش پر از زخم‌های سطحی و گاهاً عمیق شده است.
    زینب به آرامی سرش را از روی سنگ‌ریزه‌ها بلند می‌کند و با چشم‌هایی ترسان و تارشده در پشت پرده‌ای از اشک، به شخصی که پرتش کرده، نگاه می‌کند.
    مسیر نگاهش را دنبال می‌کنم تا به آن شخص می‌رسم که تلوتلوخوران و بی‌تعادل، به‌سمت زینب پیشروی می‌کند. ظاهرش دم از مـسـ*ـت‌بودنش می‌‌زند و شواهد خبرهای خوبی نمی‌دهند. زینب، ترسیده، عقب‌عقب می‌رود و التماس می‌کند:
    - قَسمت میدم! آقا، کاری به من نداشته باش. عروسکم توی خونه منتظرمه که برم خوابش کنم.
    دلم برای مظلومیتش ریش می‌شود و اشک‌های داغم پوست گونه‌ام را می‌سوزانند.
    - آقا، قول میدم بیام خونه‌ت، ظرفات رو بشورم.
    با ذوقی کودکانه در عین ترس و اشک‌ریختن، ادامه می‌دهد:
    - من انقدر خوب ظرف می‌شورم. نمی‌ذارم یه لکه‌ی کوچولو هم روشون بمونه. مامان همیشه به‌عنوان جایزه بوسم می‌کنه. میشه من ظرفای شما رو هم بشورم، بعدش شما به‌عنوان جایزه ولم کنی؟
    مرد شکم‌گنده، دستش را میان موهای زینب فرو می‌برد و همان‌طور بی‌تعادل، دم گوش زینب داد می‌زند:
    - به چه حقی حرف زدی؟
    صدایش به قدری بلند است که صورت زینب جمع می‌شود و ترسیده، دست روی گوش‌هایش می‌گذارد.
    - اون‌ها ازم پرسیدن یکی مثل شما رو ندیدم، منم فقط جواب دادم.
    زینب را با خشونت پرت می‌کند و بلند‌تر داد می‌زند:
    - غلط کردی آدرس دادی! غلط کردی فضولی کردی! می‌دونی دررفتن از دستشون چقدر سخت بود؟
    با این حرفش، ناگهان شبیه حیوانی وحشی به سمت زینب هجوم می‌برد و یقه‌اش را می‌گیرد. صورتش از حرص، سرخ شده و زینب، ترسیده اما بی‌صدا اشک می‌ریزد و لبا‌سش را در میان دست‌هایش می‌فشارد. معصومیتش، دل خون می‌کند.
    سعی می‌کنم هر طور که شده، تکانی بخورم. نمی‌شود! با حرص، دندان روی هم می‌سایم و داد می‌زنم:
    - ولش کن! گفته که گفته! بچه چه می‌دونه؟
    عجیب نیست که صدایم را نمی‌شنود، اما دردناک، چرا، هست؛ خیلی هم هست. بدنم از شدت حرص می‌لرزد. می‌خواهم مردک را زیر مشت و لگد خودم بگیرم. گردنش را بجوم!
    با شرارت که می‌خندد، چیزی درون دلم فرو می‌ریزد. مات و مبهوت می‌شوم. می‌دانم یک چیز اشتباهی می‌خواهد اتفاق بیفتد. یقه‌ی زینب را رها می‌کند و سرش را می‌گیرد، با لبخند کریهی که زردی دندان‌هایش، حال آدم را برهم می‌زند، می‌گوید:
    - بذار نشونت بدم چقدر سخت!
    سر زینب را محکم به سنگ می‌زند. چشم‌های مشکی‌ام درشت می‌شوند. زینب جیغ می‌زند. من جیغ می‌زنم. دوباره سر زینب را به زمین می‌کوبد. خون، شبیه جوی پر آبی از سرش جاری می‌شود. زینب جیغ می‌زند. من جیغ می‌زنم. خودم را به درودیوار می‌زنم که تکان بخورم و نمی‌خورم. دوباره سر زینب را به سنگ می‌کوبد. زینب جیغ نمی‌زند، جیغ نمی‌زند، جیغ نمی‌زند و من، جیغی بلندتر از قبل می‌زنم.
    گلویم شروع به سوختن می‌کند و زینب زیر دست مردک جان داد. می‌خواهم چشم‌هایم را ببندم؛ اما پلک‌هایم کوچک‌ترین تکانی نمی‌خورند. اختیارشان از دست من خارج شده است و زمان، با صدایی گرفته، آهسته در گوش‌هایم زمزمه می‌کند:
    - ببین که من هم محکوم بودم به دیدن؛ در حالی که هیچ‌کاری از دستم برنمی‌اومد. با دقت ببین!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    کارم به خاکستر‌شدن کشیده است و او دم از بادقت‌دیدن می‌زند؟ گلویم می‌سوزد و از دادزدن‌های بی‌فایده خسته شده‌ام. ازخودی هم که نه توان انجام کاری دارد و نه یارای تکان‌خوردن، بدم می‌آید. اشکالی دارد آدم گاهی از خودش هم متنفر شود؟
    به موهایم چنگ می‌زنم. داغی اشک‌هایم بیشتر می‌شود. چرا پلک‌های بی‌معرفتم تکان نمی‌خورند؟ مگر پلک من نیستند؟ زینب نگاهم می‌کند. نه، چشم‌هایش غیرعادی روی من باقی مانده‌اند. تکان نمی‌خورند. پلک نمی‌زند. یک جوری است؛ یک جوری که نباید باشد.
    با بی‌قراری، دست روی زمین می‌زنم و می‌نالم:
    - زینب! زینب! بلند شو. من رو نگاه! بلند شو. بلند شو فرار کن.
    با چیزی که زمان می‌گوید، لال می‌شوم.
    - اون مرده. مرگش رو باور کن.
    مات می‌شوم. دیگر از چشم‌هایم حتی اشک هم نمی‌آید. به روبه‌رو خیره می‌شوم. نمی‌دانم روبه‌رویم چیست، فقط می‌دانم چشم‌هایم در همان راستا هستند.
    - ن... ن...
    نمی‌توانم بگویم «نمی‌خواهم». خون روی پیشانی زینب، به من دهن‌کجی می‌کند. نگاهم روی مردک سر می‌خورد. می‌خواهم با دست‌های خودم از هستی ساقطش کنم. آرام می‌گویم:
    - بمیر! بمیر! بمیر!
    رفته‌رفته صدایم اوج می‌گیرد؛ به قدری که فریاد می‌شود.
    - بمیر!
    به نفس‌نفس‌زدن می‌افتم. نفسم بالا نمی‌آید‌. به گلویم چنگ می‌زنم و نگاه می‌کنم. چشم‌هایم می‌سوزند، قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام بدتر.
    مردک، نفس پر صدای راحتی می‌کشد و سر جایش می‌نشیند. دستی روی صورتش می‌کشد و با خیال آسوده‌ای می‌گوید:
    - آخیش! سزاش همین بود. اگه دست اون طلبکارا بهم می‌رسید، مرده بودم. بچه‌ی مزاحم!
    دهانم باز می‌ماند. خشک می‌شوم. شوخی می‌کند دیگر؟ شوخی؟ یکی به من بگوید شوخی می‌کند! به‌خاطر چنین دلیلی زینب را کشت؟ همین؟ همین‌قدر ساده؟
    به موهایم چنگ می‌زنم. حال خودم را نمی‌فهمم. دارم دیوانه می‌شوم. آب دهانم را فرو می‌دهم. اصلاً من اینجا چه می‌کنم؟ گیج شده‌ام. نمی‌فهمم.
    - اولویت‌ها! اولویت‌ها فرق دارن، برای همین یکی با همچین دلیلی دست به قتل می‌زنه، یکی زندگیش رو یکی دیگه نابود می‌کنه و هیچ‌کار نمی‌کنه، اولویت‌ها واقعاً ترسناکند.
    زمان نیشخندی می‌زند و ادامه می‌دهد:
    - حتی از من هم ترسناک‌تر! کی می‌دونه ترتیب اولویت درست چیه؟
    برایم مهم نیست. من هم نمی‌دانم. هر چه می‌خواهد باشد؛ اما می‌دانم این اولویت‌بندی درست نیست. اشتباه محض است. انسان دل ندارد که صرفاً زینت‌بخش وجودش باشد. انسان دل دارد که رحم داشته باشد! پس چرا برای بعضی‌ها این دل، صرفاً زینت‌بخش است؟ چرا؟ چه می‌شد دل هم شبیه قلب، استفاده از آن دست خود آدم نبود و به‌طور پیش‌فرض از آن استفاده می‌کردیم؟ آن وقت، دنیا بهشتی که می‌خواستیم، می‌شد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    - راحت شدی؟
    با تعجب، سرم به‌سمت صدای رسا و بلندی که در گوش‌هایم پیچید، می‌چرخد که چشم‌هایم روی مردی نسبتاً جوان که جلوی ورودی ایستاده است، می‌مانند. برخلاف مرد شکم‌گنده، اندامی ورزیده و لباس‌هایی مرتب و گران قیمت به تن دارد.
    مردک با پررویی جواب می‌دهد:
    - بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی، سام!
    صدایش، تک‌تک کلماتی که ادا می‌کند، برایم چندش‌آوراند. سام دستی درون موهای مشکی پرپشتش می‌کشد و آرام و خونسرد لب می‌زند:
    - خوبه! پس حالا گورت رو گم کن تا بسپرم بیان این گندکاریت رو جمعش کنن.
    متوجه نمی‌شوم. چگونه این‌چنین راحت از اتفاقی که افتاد، حرف می‌زند؟ در سـ*ـینه‌ی سنگش، چیزی به اسم دل وجود ندارد؟
    - باشه، من دارم میرم. به نوچه‌هات بگو بیان.
    سام با صدایی خشک و بلندتر داد می‌زند:
    - بیاین تو.
    چند ثانیه‌ی بعد، دو فرد با هیکل‌های ورزیده‌تر و بزرگ‌تر از سام، پا به درون خرابه می‌گذارند که کت‌وشلواری مشکی، ساده و رسمی به تن دارند. سام در حالی که رو به‌سمت تنها راه ورودی و خروجی ویرانه می‌چرخاند، دستور می‌دهد:
    - جمعش کنین و نذارین اثری ازش باقی بمونه‌. جنازه‌ی اون دختره رو هم بسوزونین و از خاکستر‌شدنش مطمئن بشین. من خودم برمی‌گردم.
    صدای کُلُفت هر دو مرد، هم‌زمان بلند می‌شود:
    - چشم آقا!
    سنگ هم آب می‌شود و سام این‌چنین راحت دم از سوزاندنش می‌زند؟ انسان است؟ صد رحمت به حیوان!
    دوباره راه نفس‌کشیدنم بند می‌آید. به سـ*ـینه‌ام چنگ می‌زنم و تصویر روبه‌رویم، برایم تارتر از قبل می‌شود. رنگ‌های تیره جلوی چشم‌هایم درهم دوانده می‌شوند و سرم گیج می‌رود. لحظه‌ای بعد، دیدم واضح می‌شود و به‌محض دیدن سطح سرامیک‌شده‌ی زمین، متوجه‌ می‌شوم به اتاق فعلی خودم برگشته‌ام.
    راه نفسم باز می‌شود و به یک ثانیه هم نمی‌کشد که به سرفه‌کردن می‌افتم. دستی روی زمین می‌گذارم و دیگری را جلوی دهانم می‌گیرم. به نظر می‌آید سرفه‌هایم قصد بندآمدن ندارند و شدتشان، گلویم را به درد می‌آورد. در همین حین، صدای خش‌دار زمان دوباره در گوش‌هایم می‌پیچد:
    - با دقت دیدی؟
    حرفش، صحنه‌ای که نباید را جلوی چشم‌هایم تداعی می‌کند که هم‌زمان، هجوم هرچه را خورده‌ام، به گلویم احساس می‌کنم. سریع از روی زمین بلند می‌شوم و به‌سمت سرویس بهداشتی اتاق می‌دوم. یک دست جلوی دهانم گرفته‌ام و با دست دیگر، در سرویس بهداشتی را باز می‌کنم و دمپایی‌های پلاستیکی‌اش را می‌پوشم.
    جلوی روشویی، سر خم می‌کنم و دست از جلوی دهانم برمی‌دارم و روی سـ*ـینه‌ام می‌گذارم. عق می‌زنم و هرچه خورده‌ام، بالا می‌آورم. دهانم تلخ می‌شود و معده‌ام درد می‌گیرد. با یادآوری‌اش چشم‌هایم دوباره به اشک می‌نشینند و با درد پلک‌هایم را می‌اندازم.
    لعنتی‌ها!
    دست‌هایم شروع به لرزیدن می‌کنند. بالاآوردنم که تمام می‌شود، به زحمت شیر آب را باز می‌کنم. برمی‌گردم و کمرم را به دیوار آن‌طرف روشویی تکیه می‌دهم؛ سپس آرام، چسبیده به دیوار، سر می‌خورم و پایین می‌آیم. روی دو پای خم‌شده‌ام می‌نشینم.
    بی‌صدا قطره‌های داغ اشکم می‌ریزند. دندان روی لب پایینی‌ام می‌گذارم و فشارش می‌دهم. مگر یک دختر شش‌ساله چقدر تاب‌وتوان دارد؟ آخر چه گناهی دارد؟ آدم تا چه حد می‌تواند سنگ‌دل باشد؟ اگر آدمی این است که حیوان‌بودن بر آن شرف دارد!
    شانه‌هایم می‌لرزند و میان این گریه‌هایی که حق دارند بی‌پایان باشند، زمان آرام لب می‌زند:
    - تو گریه می‌کنی، داد می‌زنی، بالا میاری و من هیچ‌کاری نمی‌تونم بکنم. من نمی‌تونم چیزی رو که دیدم بالا بیارم یا ‌به‌خاطرش گریه کنم. من حتی نمی‌تونم داد بزنم. صدای من از اینی که می‌بینی، بلندتر نمیشه. تهِ تهِ تهش، من فقط می‌تونم بغض کنم و بغضی که نتونه بشکنه، یه نعمت واسه خالی‌کردن خودم نیست، یه درده روی دردهام که عرصه رو بیشتر از قبل برام تنگ می‌کنه. تو یه موردش رو دیدی و من از ازل دارم می‌بینم. خیلی وقته پر شدم. این اتفاق‌ها با داغِشون، درونم رو سوزوندن و حالا که لبریز‌ شدن، دیواره‌هام‌ رو هم دارن به ورطه‌ی نابودی می‌کشونن. می‌بینی چه دردی داره؟ می‌بینی و هنوز هم می‌خوای بهم حق ندی؟ با من همکاری نکنی؟ اصلاً می‌تونی همچین کاری هم بکنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    دست‌هایم را جلوی صورت گردم می‌گیرم و با سری پایین‌افتاده، بلند می‌شوم. از صمیم قلب، نابودی آن مردک را می‌خواهم. زمان هم همین را از من می‌خواهد؛ با این وجود، هنوز قتل، قتل است. جرم، جرم است و گـ ـناه هم گـ ـناه است. دل هم بخواهد و امر بدهد، نمی‌شود. من آدَمَش نیستم. میان این‌همه آدم، چرا من؟
    با چشم‌هایی نیمه‌باز و تار، شیر آب را می‌بندم و با کمک‌گرفتن از دیوار، تا خروجی سرویس بهداشتی پیش می‌روم. احساس می‌کنم هر لحظه ممکن است نیرو و توان، پاهایم را وداع بگویند و روی زمین بی‌‌افتم. همین حالایش هم حال و روزم چندان تعریفی ندارد. سرتاپایش گله و شکایت است. مانده‌ام به کدامشان برسم.
    از سرویس بهداشتی که بیرون می‌آیم، به دیوار کناری لولای دَرَش تکیه می‌زنم و آهسته، روی زمین سر می‌خورم. با درد چشم‌هایم را می‌بندم و اشک‌هایم، آرام‌تر از قبل روی گونه‌هایم سرازیر می‌شوند. شانه‌هایم نمی‌لرزند و گریه‌کردنم دیگر صدا ندارد.
    آرام نگرفته‌ام، کم آورده‌ام!
    ***
    - خدای من! ایرِن؟ مامان‌جان؟
    با صدای مامان، تکانی به گردن خشک‌شده‌ام می‌دهم که درد می‌گیرد. چهره‌ام درهم می‌شود و به‌زحمت، میان پلک‌هایی که قطره‌های اشک به دیگری چسباندنشان، فاصله‌ای می‌اندازم.
    مامان کنارم زانو زده است و با نگرانی نگاهم می‌کند. دستی‌ روی گونه‌ام می‌کشد و با تعجب می‌گوید:
    - ایرِن؟ گریه کردی؟ رد اشک روی صورتت خشک شده. مامان‌جان؟ چی شده؟ اصلاً چرا اینجا و این‌جوری خوابیدی؟
    دستی روی پیشانی‌ام می‌کشم و آرام و بی‌حال توضیح می‌دهم:
    - چیزی نیست مامانَم!
    در درونم به حرف خودم نیشخند می‌زنم و ادامه‌ی دروغم را از سر می‌گیرم:
    - دیشب، نصفه‌شبی یهو معده‌ام ریخت بهم. خیلی درد داشت و آخرش حالم بد شد، همین!
    و ای کاش همین بود! بعضی‌وقت‌ها آدمی چنان دروغ می‌گوید که خودش هم دلش نمی‌آید باورش نکند. دل من هم برای باور‌کردنش می‌رود و به آن نمی‌رسد. حقیقتی که می‌دانم، به زنجیرش کشیده است. درد دارد. مامان سرزنشگرانه می‌گوید:
    - دختر! تو باید صدام می‌زدی. یه مسکنی بهت می‌دادم و اگه لازم بود، بیمارستان هم می‌رفتیم. ببین چه بلایی سر حال و روز خودت آوردی!
    با دست، گردنم را مالش می‌دهم و آرام لب می‌زنم:
    - چیزی نیست مامان. من الان خوبم!
    باز هم در درونم به دروغم پوزخند می‌زنم. شبیه این می‌ماند که یک اسکلت، بگوید «تپلویم، تپلو»!
    مامان نگاهی به بالای سرم می‌اندازد و با تعجب می‌پرسد:
    - این گوش‌گیر چیه روی سرت؟ تو که اصلاً از گوش‌گیر زمستونی استفاده نمی‌کردی، الان هم که وسط تابستونه!
    - آدم‌ها تغییر می‌کنن مامان.
    مامان سرش را تکان می‌دهد.
    - حرفت برخلاف کارت منطقیه! حالا بلند شو! یه آبی به دست‌وصورتت بزن، اذون‌ رو گفتن. پاشو مامان‌جان!
    مامان بازوهایم را می‌گیرد و کمکم می‌کند تا بلند شوم. نوع نگاه قهوه‌ای‌اش، هنوز نگران است. زمانی که می‌ایستم، دست راستم را روی مچ دست راست مامان می‌گذارم و آهسته میان لب‌هایی که به‌زحمت، آن‌ها از هر دو طرف نیم‌سانتی‌متری کشیده‌ام، فاصله می‌اندازم:
    - مشکلی نیست مامان. خودم می‌تونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    مامان چپ‌چپ نگاهم می‌کند و برایم سری به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهد.
    - دروغ شاخ‌درآرتر از این برای گفتن پیدا نکردی مامان‌جان؟ اگه خدا بنده‌ش رو بهتر از خودش می‌شناسه، مامان هم بچه‌ش رو بهتر از خودش می‌شناسه.
    دست راستم دور مچ دست مامان حلقه می‌شود. در حضور مامان نمی‌توانم وضو بگیرم. با باقی‌مانده‌ی نیم‌ذره توانی که در جانم مانده، دست مامان را پس می‌زنم و سعی می‌کنم بی‌تکیه زدن بر دیوار، روی پای خودم بایستم که مامان باورش شود.
    - من خوبم مامان. اصلاً شما خودتون نمازتون رو خوندین؟
    - نه.
    - برین مامان‌جان. برین نمازتون رو بخونین، من هم نمازم رو می‌خونم.
    مامان با چشم‌هایی ریزشده نگاهم می‌کند.
    - مطمئن باشم حالت خوبه ایرِن؟ یه دفعه بی‌هوا سقوط نکنی!
    گوشه‌های لب‌هایم را بیشتر می‌کشم. لبخندزدن به‌گونه‌ای غریب برایم مسخره به نظر می‌آید. اصلاً چرا لب‌های انسان باید کشیده شوند؟
    - البته مامان! شما برین.
    مامان چند لحظه‌ای نگاهم می‌کند؛ سپس با دودلی رو به‌سمت در می‌چرخاند و چند قدمی جلو می‌رود. در یک قدمی در، ناگهان می‌ایستد و دوباره به‌سمت من برمی‌گردد.
    درمانده، شکل هلال لب‌هایم را به نیم‌دایره نزدیک‌تر و چشم‌هایم را کامل باز می‌کنم تا مامان قبول کند حال خرابم، خوش است؛ چه تضادی!
    آرام زمزمه می‌کنم:
    - برین مامان.
    در نهایت مامان رضایت به رفتن می‌دهد. با خروج مامان از اتاق و بسته‌شدن در، دوباره به دیوار تکیه می‌زنم. گوش‌گیر را از روی گوش‌هایم برمی‌دارم و روی زمین رهایش می‌کنم. برای پوشیدن دمپایی‌های پلاستیکی، پا پیش می‌گذارم.
    جلوی روشویی سرویس بهداشتی که می‌ایستم، با دیدن چهره‌ی خودم در آینه، لب‌هایم به تلخی کشیده می‌شوند. چهره‌ام برای بازی‌کردن نقش یک شخصیت منفی در فیلمی ترسناک جان می‌دهد. جن، گزینه‌ی خوبی است؛ اما روح مناسب‌تر به نظر می‌آید. رنگ‌پریدگی چهره‌ام، رنگ‌پریدگی شایگان را زیر پا گذاشته و سرخی چشم‌هایم ماسک شرمندگی بر بینی دلقک‌ها زده است.
    آه عمیقی از میان لب‌هایم خارج می‌شود و اقدام به باز‌کردن باند دست چپم می‌کنم. در حقیقت نیازی به باند ندارد؛ چیزی برای مخفی‌شدن در زیرش می‌خواهد.
    باند بازشده را درون سطل‌زباله‌ی کوچک زردرنگ کنار روشویی می‌اندازم و در مرحله‌ی بعد، به‌سراغ باند گوشه‌ی سرم می‌روم. آن را هم باز می‌کنم و همان‌جا می‌اندازم. نخِ سفید بخیه، به خوبی روی پوست سبزه‌ام به چشم‌ می‌آید.
    شیر آب سرد را می‌چرخانم. وضویم را با نیت‌کردن آغاز می‌کنم و به‌دنبالش، دست‌هایم را می‌شویم و بر چهره‌ی آشفته و ترسناکم آب می‌پاشم. در حال آب‌ریختن بر روی دست راستم و شستنش از آرنج به پایین، به این فکر می‌کنم که در میان آشفتگی و ترسناکی چهره‌ام، کسی هم می‌تواند ناامیدی لانه کرده در چشم‌های سرخم را هم بخواند یا نه. خواندنش هنر می‌خواهد.
    مسح پای چپم را هم که می‌کشم، کمر راست می‌کنم و دست‌هایم را باری دیگر زیر جریان روان آب سرد می‌شویم و شیر آب را می‌بندم. قبل از خروج از سرویس بهداشتی، نگاهی دیگر در آینه به خودم می‌اندازم. حالا که آب به صورتم زده‌ام، قابل تحمل‌تر شده‌ام. بی‌حال، به‌اجبار دوباره کف دست چپم را در باند می‌پیچم و کارم که تمام می‌شود، با خستگی نفس عمیقی می‌کشم.
    به‌سمت خروجی سرویس بهداشتی می‌چرخم که با دیدن شخصی نشسته بر روی یکی از صندلی‌هایِ چوبیِ پشت میز، سر جایم خشک می‌شوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    پشتش به من است و از میان شیارهای پشت صندلی، می‌توانم تکه‌هایی از لباس در تنش را ببینم که نقره‌ای‌بودنش آزارم می‌دهد. موهای شلال قهوه‌ای‌اش بر روی پشتی چوبیِ صندلی افتاده‌اند و صدای آرامش، در گوش‌هایم طنین‌انداز می‌شود:
    - لالا لالا، عروسک‌جان.
    دست روی لولای آهنی در می‌گذارم و با تکیه بر آن، قدمی دیگر برمی‌دارم و از سرویس بهداشتی خارج می‌شوم. صدایش، عجیب زیبا و آرام‌بخش است.
    - بخواب لالا، به روی پا.
    زانوهایم می‌لرزند و از پشت، با لبخندی تلخ تماشایش می‌کنم. برای جلوگیری از سقوطم بر روی زمین، به دیوار تکیه می‌دهم. دندان روی لب پایینی‌ام می‌گذارم و اشک‌هایم در سکوت باز هم برای خودشان راه باز می‌کنند. چرا رهایم نمی‌کنند؟
    - دلم داره میره بالا، پیش خدا، بخواب لالا.
    با لغزیدن روی دیوار، سر می‌خورم و پایین می‌آیم. سـ*ـینه‌ام سنگین شده است و احساس می‌کنم نفس‌کشیدنم مزاحم‌ترین امر موجود است.
    - بخواب با هم بریم بالا، پیش خدا، پیش خدا.
    ناگهان صدای شیرینش که لالایی می‌خواند، قطع می‌شود. صندلی‌اش را عقب می‌کشد و از رویش پایین می‌پرد. با چهره‌ای خندان و سفید، رو به‌سمت من برمی‌گردد و با صدایی شاد و رسا می‌گوید:
    - سلام خاله!
    دست‌هایش را با عروسک میانشان جلو می‌آورد و عروسکش را جلوی چشم‌هایم تکان می‌دهد تا توجهم بیش از قبل، به آن جمع شود. عروسک پارچه‌ایِ ساده و در عین حال نازی است. موهای نارنجی‌اش خرگوشی بسته شده‌اند.
    - عروسکم رو می‌بینی خاله؟
    ناگهان صدایش می‌گیرد و با لب‌هایی آویزان ادامه می‌دهد:
    - همونیه که می‌خواستم برم خونه خوابش کنم. اون آقاهه نذاشت!
    مظلومانه نگاهم می‌کند که دلم ریش می‌شود. آرام زمزمه می‌کنم:
    - بمیرم برات خاله!
    چهره‌اش دوباره نشاط و سرحالی گذشته‌اش را باز پس می‌گیرد و با خوش‌حالی، دور خودش می‌چرخد که دامن لباس نقره‌ای‌اش باز می‌شود.
    - به هر حال من الان هر شب می‌تونم عروسکم رو خواب کنم. انقدر لالایی‌های خوشگل یاد گرفتم خاله که نگو!
    رو به من می‌ایستد و با شور و شعفی کودکانه، عروسک لباس آبی‌اش را بغـ*ـل می‌کند. نگاه قهوه‌ای‌اش را به من می‌دوزد.
    لبخندش رفته‌رفته کوچک‌تر می‌شود و عروسکش را از بغلش بیرون می‌آورد. با قدم‌هایی آرام به‌سمت من می‌آید و جلویم می‌ایستد.
    - می‌دونستی من به هر کسی که دوستش داشته باشم میگم خاله؟
    با مکث کوتاهی ادامه می‌دهد:
    - خاله، من بهت میگم خاله!
    با صدایی بغض‌دار جوابش را می‌دهم:
    - من هم دوسِت دارم خاله.
    - اون آقاهه من رو کشت خاله.
    ملتمس نگاهم می‌کند و ادامه می‌دهد:
    - من هم می‌خوام اون بمیره. تو می‌کشیش خاله؟
    با گریه سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم و می‌نالم:
    - من نمی‌تونم خاله. من همچین اجازه‌ای رو ندارم.
    شانه‌هایم شروع به لرزیدن می‌کنند و گریه‌ام بیش از قبل شدت می‌گیرد.
    - من نمی‌تونم آدم بکشم خاله.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    - خاله؟
    با پشت دست اشک‌هایم را پاک می‌کنم و چشم‌های مشکی‌ام را به چشم‌های قهوه‌ای مهربانش می‌دوزم. هنوز لبخند روی لب‌های باریکش خودنمایی می‌کند.
    - جانِ خاله؟
    جلوتر می‌آید و دست کوچک نرمش را روی دستی که روی زانوی خم‌شده‌ام گذاشته‌ام، می‌گذارد و نوازش‌گونه حرکتش می‌دهد.
    - تو خیلی مهربونی خاله. من واقعاً دوسِت دارم. وقتی زمان گفت بیام پیشِت، فکر نمی‌کردم تو انقدر مهربون باشی. راستش یه کوچولو هم ازت می‌ترسیدم!
    ریز و ناز می‌خندد که دلم برای کشیدن لپ‌های سفیدش می‌رود. آرام ادامه می‌دهد:
    - ولی خیلی زود فهمیدم تو خیلی دوست‌داشتنی هستی خاله. یه چیز رو می‌دونی؟ ما بچه‌ها خیلی زود وابسته می‌شیم.
    - می‌دونم خاله. من هم یه روزی بچه بودم.
    ناگهان لبخند روی لبش رخت برمی‌بندد و چشم‌هایش رنگی از التماس و ترس می‌گیرند. تغییر ناگهانی‌اش، احساسی ناخوشایند را در وجودم باراندازی می‌کند. با تعجب و ابروهایی بالاپریده نگاهش می‌کنم که‌ لب‌هایش به التماس باز می‌شوند:
    - خاله، کاری رو که زمان میگه، انجام بده. من دوسِت دارم! نمی‌خوام بهت آسیبی برسه. نمی‌خوام تو هم مثل من بمیری.
    ابروهایم درهم‌کشیده و چشم‌هایم ریز می‌شوند. از حرف‌هایش سر درنمی‌آورم. اشتباه متوجه شده است؟ زمان از من می‌خواهد دیگران را بکشم. کسی که باید آسیب بزند، من هستم. زینب چه می‌گوید؟
    با دیدن چهره‌ی گیجم، سرش را جلوتر می‌آورد و با ترس می‌گوید:
    - اگه کاری رو که زمان میگه، انجام ندی، داغی که زمان روی دستت زده، ذره‌ذره شروع می‌کنه به سوزوندن خودت خاله. وقتی بدنم رو آتیش زدن، من مرده بودم؛ اما خیلی وقت پیشش، چای ریخت روی پام و پام سوخت. سوختن خیلی درد داره خاله!
    با چشم‌هایی درشت‌شده نگاهش می‌کنم. بین لب‌هایم فاصله‌ای افتاده که با وجود بی‌مصرف‌بودنش، علاقه‌ای به ازبین‌بردنش ندارم. زینب دست‌هایم را تکان می‌دهد و بچگانه، پایی بر زمین می‌کوبد.
    - خاله، بگو که خواسته‌ش رو قبول می‌کنی. آدم‌کشتن زیاد هم سخت نیست. اون‌هایی که زمان ازت می‌خواد بکشیشون،‌ واقعاً لایق کشته‌شدنن؛ حداقل بیشتر از تو! خاله، بگو! تو رو خدا بگو قبول می‌کنی!
    چندبار پشت‌سرهم و بی‌فاصله پلک می‌زنم. پای مرگ که نه، زجرکش‌شدن خودم وسط آمده و با تمام این‌ها، آدم‌کشتن، هنوز همان آدم‌کشتن قبلی است، توأم با گـ ـناه، جرم و جنایت؛ با این حساب هنوز فعل جواب من به خواسته‌ی زمان، «نمی‌شود» است.
    چشم‌هایم بازند؛ اما به‌گونه‌ای غریب، هیچ از صحنه‌ی جلوی چشم‌هایم نمی‌فهمم. زینب باری دیگر پایش را بر روی زمین می‌کوبد که صدایش به گوش‌هایم می‌رسد و در ادامه، باز هم لب‌هایش به التماس باز می‌شوند:
    - بگو قبول می‌کنی! بگو دیگه خاله!
    سرم را پایین می‌اندازم و با تسلیم‌شدن در برابر حقیقت زجرکش‌شدنم در آینده‌ای به نظر نه‌چندان دور، چشم‌هایم را می‌بندم.
    - نمیشه جانم! نمیشه!
    - ولی این‌جوری تو با درد می‌میری خاله.
    سرم بالا می‌آید و لبخندی تلخ به چهره‌ی نگران زینب می‌زنم.
    - مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم دارم؟
    - البته که داری!
    سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
    - حتی نمی‌خوام به انجام‌دادنش فکر کنم.
    - این یه‌جور خودکشیه خاله!
    خودکشی؟‌ «فداکاری» به نظر اسم مناسب‌تری نیست؟
    «البته که نه! یه مشت مجرم و جانی که فداکاری ندارن.»
    «خودم چی؟ خودم هم ندارم؟»
    دیگر چیزی نمی‌گوید. اصلاً چیزی هم می‌ماند که بگوید؟ نه! البته که نه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    چشم‌هایم را می‌بندم و آن‌قدر سرم را عقب می‌برم تا به دیوار پشتی‌اش برخورد می‌کند. نفس عمیقی می‌کشم و بازدمم را از راه دهان بیرون می‌دهم. دست‌هایم دور زانوهایم حلقه می‌شوند و در آن‌طرفشان، به دیگری می‌رسند.
    حالتی عجیب گریبانم را گرفته است. از ترس، ناامیدی، تسلیم و سرگشتگی پر شده‌ام و در عین حال احساس می‌کنم از هر چیزی خالی‌ام؛ شبیه یک مرده! این‌قدر زود به صرف مطرح‌شدنش مُردم؟
    با طی‌کردن زمانی کوتاه به همان حالت، فاصله‌ای میان پلک‌هایم می‌اندازم و در عین بی‌حالی و بی‌میلی نسبت به هر چیزی، بلند می‌شوم. با قدم‌هایی آرام به‌سمت سجاده‌ام می‌روم و از بالای کمد برش می‌دارم.
    از کمر خم می‌شوم و سجاده‌ی سبز-سفید را روی زمین، رو به قبله پهن می‌کنم. می‌شود از خدا بخواهم ختم‌به‌خیرش کند؟ اصلاً این ماجرا ختم‌به‌خیر‌شدن همدارد؟
    زندگی، به بی‌مفهوم‌ترین واژه در ذهنم بدل شده است. هنوز او نرفته، من پیش‌دستی کرده و حکم قهر را امضا زده‌ام. این‌چنین زود پاپس‌کشیدن مشکلی دارد؟
    «ناامیدی سرتاسرش مشکله.»
    «اگه به جا باشه؟»
    روی سجاده زانو می‌زنم و برای برداشتن مقنعه‌ی سفیدم، دست جلو می‌برم.
    «جواب سؤالت لازم نیست، وقتی ناامیدیت بی‌جاست.»
    «بی‌جاست؟ تو به چی میگی به جا؟»
    مقنعه‌ را روی موهای مشکی‌ام می‌کشم و با برداشتن چادر رنگی‌ام، روی پاهایم می‌ایستم.
    «ناامیدی کورکننده‌ست. بذارش کنار! انقدر بگرد تا چشم‌هات یه در باز ببینن.»
    «یه در باز؟ افسانه نیست؟»
    چادرم را روی سرم می‌اندازم و جای کشَش را که روی گوش‌هایم افتاده، درست می‌کنم.
    «امان از دست تویی که منی! اگه ناامیدی رو بیرون کنی و برای دیدن، به چشم‌هات فشار بیاری، نه‌خیر، افسانه نیست!»
    لبخند کوچکی روی لب‌هایم جا می‌گیرد. بامزه است! من از دست من حرص می‌خورد.
    دست‌هایم را تا کنار گوش‌هایم بالا می‌برم و نیت می‌کنم.
    - الله اکبر!
    دست‌هایم می‌افتند.
    ***
    زمانی که آدمی با خدا حرف می‌زند، آرام‌گرفتنش چندان دور از ذهن نیست. قرآن کوچک جیبی را می‌بندم و بـ..وسـ..ـه‌ای بر آن می‌زنم. آن‌قدر تشنه‌ی آرامشَش هستم که لب‌های غنچه‌شده‌ام را همان‌جا، روی جلد چرمی‌اش نگه می‌دارم.
    قطره‌های خون هستند، زمان هست، خواسته‌اش بر جایش باقیست، داغ دستم هست و میان تمام این‌ها، یک خدا هم وجود دارد. همین یک خدا کافی است، نیست؟
    قرآن کوچک جیبی را کنار سجاده‌ام می‌گذارم تا پس از جمع‌کردن سجاده‌، به کتابخانه‌ی کوچک گوشه‌ی اتاق بَرَش گردانم. چادر و مقنعه‌ام را بیرون می‌آورم و تاشده، بالای سجاده قرارشان می‌دهم. سجاده‌ام را شبیه همیشه، مثل یک قالی لوله می‌کنم.
    سجاده و قرآن را که سر جایشان می‌گذارم، راه تخت‌خوابم را در پیش می‌گیرم و بی‌انگیزه، خودم را رویش می‌اندازم و دراز می‌کشم. دست‌هایم را از آرنج می‌شکنم و زیر سرم، روی بالش نرمم قرار می‌دهم. نگاهم خواه‌ناخواه به سقف سفید اتاق است و ذهنم همه‌جا می‌رود و به هیچ‌جا سر نمی‌زند.
    اشکالی دارد اگر دلم شایگان را بخواهد؟ خواسته‌اش مستقیماً به شایگان نمی‌رسد؛ اما کسی را طلب می‌کند که بتوان با او درمورد این مسئله حرف زد و او دلداری‌اش بدهد. این او کسی غیر از شایگان هم می‌تواند باشد؟
    شکی در منفی‌بودن جواب این سؤال نیست. به‌غیر از شایگان، هیچ شخص دیگری نه می‌داند و نه در باورش می‌گنجد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا