کامل شده رمان بازی توپ و گلوله| matina کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع matina
  • بازدیدها 5,467
  • پاسخ ها 142
  • تاریخ شروع

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
خنده عصبی کرد:
-تنها کسی که تو این خانواده همیشه تمام انگشت ها به سمتشه منم. هیچ کس دیگه توی خانواده متهم نمی‌شه!
دوباره به باران نگاه کرد. باران با پوزخند به تانیا نگاه می‌کرد. تانیا حتی زحمت نکشید تا نگاهی به مادرش بیاندازد. احتیاجی به کمک او نداشت. نفس عمیقی کشید. امیر روبروی تانیا ایستاد و گفت:
- آره هیچ کس دیگه توی خانواده متهم نمی‌شه؛ چون همه شواهد داره فریاد می‌زنه که همه این‌ها کار تو بوده!
به امیر نگاه کرد:
- همه شواهد؟ کدوم شواهد؟ شما هیچ شاهد و مدرکی ندارید!
امیر پوزخندی زد:
- آره! چون تو همشون رو از بین بردی!
تانیا پوزخندی زد. حماقت امیر دیگر قابل تحمل نبود. با عصبانیت گفت:
-حتی سعی کردی که مدارکی رو که آرش به خاطرشون کشته شد رو به دست بیاری؟
امیر چیزی نگفت. تانیا چند قدم به سمت امیر برداشت و گفت:
- تو که انقدر سنگ آرش رو به سـ*ـینه می‌زنی یه ذره همم تلاش کردی که به واقعیت برسی؟
رو به هادود کرد:
-اصلا سعی کردین این مدارک رو به دست بیارید؟
چند قدمی به سمت ‌هادود برداشت و گفت:
- یا تمام مدت فقط دنبال من بودید؟
پوزخندی زد. دستانش را بالا آورد و درحالی که آرام آرام مشتشان می‌کرد گفت:
-این جنونتون! این خشمتون! این ترستون از من، چشماتون رو بسته! نمی‌تونید واقعیت رو ببینید!
هادود پوزخندی زد:
- واقعیت؟
تانیا چند بار سر تکان داد:
-آره واقعیت! شماها دنبال مدرکی که آرش پیدا کرده بود نرفتید؛ ولی من رفتم! من مدارک رو دیدم.
هادود ابرویی بالا انداخت:
- و توی این مدارک کی پشت تمام این قضایا بود؟
درب خانه باز شد و باراد وارد شد. با دیدن تانیا تعجب کرد؛ اما چیزی نگفت. تانیا حواسش به سمت باراد پرت شد. از میان تمام افراد، فقط می‌خواست بداند باراد طرف چه کسی را می‌گیرد. تانیا یا باران؟ نمی‌دانست چرا این مسئله انقدر برایش اهمیت دارد! هادود با صدای بلندی پرسید:
-توی مدارک چه کسی پشت تمام این قضایا بود؟
تانیا نگاهی به باران انداخت. هادود رد نگاه تانیا را گرفت. با دیدن باران خنده عصبی کرد:
-کارت به جایی رسیده که دختر من رو متهم می‌کنی؟
به سمت تانیا حمله ور شد:
-چطور جرات می‌کنی؟
ناگهان یقه تانیا را گرفت. تانیا واکنشی نشان نداد؛ اما باراد سریع به سمت هادود رفت. دستانش را از یقه تانیا جدا کرد. کمی به عقب هدایتش کرد. مقابلش ایستاد و گفت:
- حق نداری باهاش اینطوری رفتار کنی.
تمام اعضای خانواده با تعجب به باراد نگاه کردند. هیچ‌کس در خانواده این چنینی مقابل هادود نیستاده بود. آن هم برای شخصی به مانند تانیا. منفورترین فرد خانواده. تانیا اما با قدردانی به او نگریست. از این‌که تنها یک نفر در آن عمارت حاضر بود حرف‌هایش را گوش کند، بسیار خوشنود بود. هادود با عصبانیت گفت:
- می‌فهمی داری چیکار می‌کنی؟ این دختره داره خواهرت را متهم می کنه!
باراد هم با عصبانیت گفت:
-خواهرم این فرصت رو داره که از خودش دفاع کنه. فرصتی که هیچ وقت به تانیا داده نمی‌شه!
هادود با خشم گفت:
-تو خواهرت رو به این دختر ترجیح می‌دی؟
باراد با همان عصبانیت گفت:
-من کسی رو به کسی ترجیح ندادم. شما بدون هیچ مدرکی دارید تانیا رو متهم می‌کنید.
هادود فریاد زد:
- اون هم داره بدون هیچ مدرکی باران رو متهم می‌کنه!
گوشی امیر صدا خورد. نونا با حسابی ناشناس برایش مدارکی که آرش یافته بود را فرستاد. مدارکی که نشان می‌داد باران آرش را کشته و تمام درگیری‌های اخیر نیز به گردن اوست. کمی عقب تر رفت تا فایل ها را ببیند. با دیدن اولین فایل با تعجب به باران نگاه کرد. باران از جایش بلند شد و با اطمینان کنار هادود ایستاد. لبخندی زد و به باراد گفت:
-من هیچ کاری نکردم!
امیر که هنوز در شوک بود؛ با صدای آرامی گفت:
- همش کار باران بوده!
هادود با تعجب پرسید:
- چی؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    امیر با صدای بلندتری گفت:
    -همه چی کار باران بوده.
    هادود که متوجه نشده بود؛ دوباره پرسید:
    -چی داری می‌گی؟
    امیر نفس عمیقی کشید:
    -مدارکی که آرش پیدا کرده بود رو برام فرستادن. همه چی کار باران بوده.
    باران کمی هول شده بود؛ اما آرامش را حفظ کرد و گفت:
    -مدارک رو دستکاری کردن. من چرا باید این کارو بکنم؟
    هادود نگاهی به باران انداخت و بعد به امیر گفت:
    -راست می‌گـه!
    امیر چند بار دیگر نفس عمیق کشید:
    _فیلم ‌قتل آرش رو هم فرستادن. کار باران بوده!
    هادود فهمید که دخترش به دروغ گفته است و نمی‌تواند از او محافظت کند. نگاهی به تانیا انداخت. تانیا خندید. خنده‌ای عصبی و با همان خنده گفت:
    - شما حتی نذاشتید من از خودم دفاع کنم!
    باز هم خندید. باز هم همان حالت‌ها به او هجوم آورده بودند. رو به هادود گفت:
    - اعتراف کنید که به یه آدمی مثل من احتیاج دارید.
    روبه امیر کرد:
    - آدمی مثل من که همه تقصیرها رو گردنش بندازید.
    دوباره خندید:
    -برای این‌که هر اتفاقی افتاد، می‌تونید من رو مقصر بدونید.
    کمی عقب تر رفت:
    - بدون هیچ مدرکی! بدون هیچ دلیلی!
    سری به چپ و راست تکان داد:
    -من هیچ‌وقت به هیچ‌کدومتون خــ ـیانـت نکردم! من هیچ‌وقت بهتون دروغ نگفتم.
    چند قدم به سمت هادود برداشت:
    -تنها جرم من؟
    نفس عمیق کشید:
    -اینه که از اون آتیش بیرون اومدم. اینه که زنده موندم!
    در چشمان هادود نگاه کرد:
    -از آتیشی که خودتون من رو توش انداختید!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    و بعد از سالن بیرون رفت. هادود با بهت به باران گفت:
    - چرا؟
    باران که اشک می‌ریخت جوابی به سوال پدرش نداد. هادود چند بار سر تکان داد و گفت:
    -برو تو اتاقت بعدا حرف می‌زنیم.
    باران سری تکان داد. امیر با عصبانیت گفت:
    - کجا بره؟ هنوز جواب سوالی رو نداده!
    به سمت باران رفت:
    - تو آرش رو کشتی! فکر نکن به همین راحتی ازت می‌گذرم!
    هادود رو به امیر فریاد زد:
    -گفتم بعدا حرف می‌زنیم!
    رو باران کرد:
    -برو!
    باران هم بدون هیچ حرفی رفت. امیر جلوی هادود ایستاد و گفت:
    - نمی‌تونه از این مسئله قسر در بره!
    هادود نفس عمیقی کشید:
    -خودم حلش می‌کنم!
    امیر دندان هایش را روی هم می‌فرشد و رگ گردنش بیرون زده بود.
    -نمی‌تونی روی کارش سرپوش بذاری. اون فقط آرش رو نکشته! الان کل رسانه‌ها منتظرن ببینن که چه اتفاقی افتاده و چه کسی پشت این قضایا بوده. اگر قاتل آرش مشخص نشه اقتدار خودت زیر سوال می‌ره!
    هادود چند بار سر تکان داد:
    -خیلی خوب!
    و بدون هیچ حرف دیگری از کنار امیر رفت. باراد به دنبال تانیا از عمارت خارج شده بود. تانیا چند قدمی دوید و بعد در میان درخت‌های باغ ایستاد. تمام حس های بعد دنیا به او هجوم آورده بود. نمی‌دانست چه کار کند. ضربان قلبش آنقدری بالا رفته بود که تانیا گمان می‌کرد، قلبش به زودی از سـ*ـینه‌اش بیرون می‌زند. هیچ کس در دنیا به او اعتماد نداشت. با وجود این‌که او نه به کسی خــ ـیانـت کرده بود و نه به کسی دروغ گفته بود. باز هم کسی به او اعتماد نمی‌کرد. در همان میانه باغ ایستاده بود. چند نفس عمیق کشید؛ اما انگار هوا برایش کم بود. باراد تانیا را پیدا کرد. با دیدن تانیا گفت:
    -تانیا!
    تانیا دستش را بالا برد و گفت:
    -جلو نیا!
    باراد نفس عمیقی کشید:
    -خیلی خب جلو نمیام. همین جا وایمیستم باشه؟
    تانیا سری تکان داد. نفس کشیدن برایش سخت بود. هوا برای نفس کشیدنش بسیار کم بود. باراد چند وقتی بود که متوجه حمله های عصبی تانیا شده بود. می‌دانست زیاد حاد نیست؛ اما این چند وقت آنقدر محرک‌های مختلف به او هجوم آورده بودند که می‌توانست توجیهی برای این حملات باشد. باراد با آرامش گفت:
    - می‌دونی که من اصلا بهت شک نکردم؟
    تانیا نگاهش کرد و پاسخی نداد. باراد ادامه داد:
    -می‌دونم تو هیچ وقت دروغ نمی‌گی آدم می‌کشی ولی دروغ نمی‌گی!
    تانیا خیره به باراد نگاه می کرد. هنوز هم به سختی می‌توانست نفس بکشد. باراد چند قدم به تانیا نزدیک تر شد. وقتی دید تانیا واکنش منفی نشان نمی‌دهد. قدم‌هایش را سریعتر برداشت و روبروی تانیا ایستاد. در چشمانش نگاه کرد و گفت:
    - هر اتفاقی بیفته من کنارت هستم!
    لبخندی زد و ادامه داد:
    -بالاخره با همدیگه توافق کردیم! ما شریک همیم!
    تانیا هم لبخندی زد. باراد نگاهی به تانیا کرد و بی اراده او را در آغـ*ـوش کشید. برخلاف تصورش تانیا هیچ چیزی نگفت. باراد لبخندی زد و تانیا را محکم‌تر در آغـ*ـوش فشرد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    باران در اتاقش با استرس راه می‌رفت. حساب اینجایش را نکرده بود. نمی‌دانست چگونه می‌تواند خودش را از مهلکه‌ای که در آن گیر کرده بود نجات دهد. هیچ گاه در مقابل پدرش قرار نگرفته بود. همیشه از او می‌ترسید و این ترس باعث می‌شد که او کاری برخلاف میل پدرش انجام ندهد. تصور می‌کرد که تا ابد قرار نیست کسی در باره کارهای او چیزی بداند. درب اتاق صدا خورد. می‌ترسید درب را باز کند. دوباره درب صدا خورد. نفس عمیقی کشید و به سمت درب رفت. درب را باز کرد. پدرش پشت درب بود. باران با بغض گفت:
    -بابا؟
    هادود وارد اتاق شد. روی یک صندلی نشست. دستی روی صورتش کشید:
    -دو هفته تمام داشتم دنبال یه مدرکی می‌گشتم که تانیا رو متهم کنم ولی الان...
    باران روبه روی هادود ایستاده بود. به باران نگاه کرد:
    - چرا ؟
    باران سرش را پایین انداخت:
    -رسم‌ها باید تموم بشن. به هر قیمتی که شده!
    هادود با تعجب گفت:
    - تو می‌‌خوای که رسم و رسومات تموم بشم؟
    از جایش بلند شد:
    -تو؟
    خنده عصبی کرد:
    -تو توی هیچ کدوم از مراسم‌ها هیچ نقشی نداشتی. تو تمام مدت تماشاچی بودی.حالا می‌خوای رسم و رسومات تموم بشه؟
    باران با صدای لرزان گفت:
    _ من تمام مدت می‌دیدم که چه بلایی سر آدم‌ها می‌آریم! چند تا آدم مردن؟ واسه چی؟ واسه یه مشت خزعبلات!
    سرش را بلند کرد و گفت:
    - یادتون رفته چه برای سر تانیا آوردید؟ می‌دونید اون کارتون چه بلایی سر ما آورد؟ اگه امیر نمی‌رفت تانیا رو نجات بده چی؟ می‌ذاشتین تو آتیش بسوزه؟ آره؟ این‌که ما بدونیم بابامون دخترعمومون رو انداخته توی آتیش، می‌دونید چه بلایی به سرمون آورد؟
    هادود چیزی نگفت و فقط باران را نگاه کرد. باران ادامه داد:
    -توی مراسم بودن هیچ فرقی با تماشاچی بودن نداره!
    نفس عمیق کشید:
    -من برای این‌که این مراسم‌ها تموم بشن دست به هرکاری زدم! من برای این کار آرش رو کشتم!
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    به سمت هادود رفت و در چشمانش نگاه کرد:
    - به من نگو کی هستم چی کار می‌تونم بکنم یا نمی‌تونم! من واسه این کار از همه چی دست کشیدم!
    هادود نفس عمیقی کشید:
    - خیلی خب!
    باران با تعجب به پدرش نگاه کرد. هادود ادامه داد:
    - اگر اینقدر برات مهمه باید از این جا بری!
    باران با تعجب گفت:
    -منظورتون چیه؟
    شانه های باران را گرفت:
    -تو دختر منی! اگه بمونی نمی‌تونم جلوی امیر رو بگیرم. باید بری!
    باران با تردید پرسید:
    -کجا برم؟
    هادود نفس عمیقی کشید و گفت:
    -با عمه‌ات تو کالیفرنیا صحبت کردم. اگر بری اونجا حاضره بهت جا بده. دست امیرم بهت نمی‌رسه!
    باران با گنگی گفت:
    -عمه هاجر اجازه می‌ده برم پیشش؟
    هادود سر تکان داد:
    - آره!
    باران با سردرگمی گفت:
    -ولی اون که آرش رو خیلی دوست داشت!
    هادود نفس عمیقی کشید و گفت:
    - هیچ کس نمی‌تونه واقعاً بفهمه هاجر چی می‌خواد. ولی...
    باران پرسید:
    -ولی چی؟
    هادود دستی در موهای جو گندمیش کشید و گفت:
    -نباید انتظار داشته باشی که باهات مثل قبل رفتار کنه. اون روش های خاص خودش رو داره!
    باران نفس عمیق کشید:
    - باید چیکار کنم؟
    هادود سر تکان داد:
    - از در پشتی باغ برو بیرون! حواست ‌باشه گذرت به امیر نخوره. برو فرودگاه بلیط مستقیم بگیر برای کالیفرنیا. اونجا که برسی هاجر می‌اد پیشت!
    باران چند بار سر تکان داد و گفت:
    - خیلی خب!
    به پدرش نگاه کرد:
    -ممنون!
    هادود سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. باران وسایل ضروری اش را در یک کوله ریخت و سریع از خانه خارج شد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فردای رفتن باران، هادود به میان خانواده آمد و اظهار کرد که باران فرار کرده‌است. امیر با شنیدن این خبر دیوانه شد. با صدایی بلند هادود را متهم کرد که باران را فراری داده. هادود بی هیچ واکنشی ایستاده بود و له له امیر را با خون‌سردی تماشا می‌کرد. امیر برای بار هزارم پرسید:
    -یعنی چی رفته؟
    هادود نفس عمیق کشید و رو به امیر گفت:
    -دیشب فرار کرده!
    امیر دستی به موهایش کشید. در کنترل عصبانیتش موفق نبود. نمی‌توانست ببیند کسی که صمیمی ترین دوست او را کشت به راحتی توانسته فرار کند. با عصبانیت به هادود گفت:
    - فقط اگر اون دختر عوضیت برگرده!
    باراد با عصبانیت گفت:
    -حرف دهنت رو بفهم!
    امیر روبه‌روی باراد ایستاد:
    -و گرنه؟
    باراد خواسته به امیر هجوم ببرد که تانیا متوقفش کرد و رو به هادود گفت:
    -خبرنگار ها توی حیاط منتظرن!
    هادود سری تکان داد. تانیا دوباره گفت:
    - حقیقت رو بهشون بگو!
    هادود سری تکان داد و به تانیا نگاه کرد. می‌دانست که قرار نیست از او عذرخواهی کند؛ ولی از رفتارش پشیمان بود. آنقدر از دست تانیا عصبانی بود که چشمش را روی حقیقت بسته بود. او را مانند مجرمی دیده بود که تهدیدش می‌کرد. شهر را بسیج کرده بود تا فرد اشتباهی را بگیرند. نزدیک تانیا شد. با نزدیک شدنش تانیا مانند همیشه گارد گرفت. کمی نزدیک باراد شد و همان‌جا ایستاد. هرگاه که هادود نزدیک تانیا می‌شد، ضمیر ناخودآگاهش به او هشدار می‌داد. هشدار می‌داد که این همان مردی است که تو را در آتش انداخته! به او می‌گفت که آماده باش تا دوباره نتواند چنین کند. هادود نیز متوجه رفتار غیرارادی تانیا هنگامی که به او نزدیک می‌شد، شده‌بود. نفس عمیقی کشید و دستش را روی شانه تانیا گذاشت. نگاهش کرد و گفت:
    _ ممنون!
    تانیا، امیر و باراد با تعجب به هم نگاه کردند. هادود سر تکان داد و به سمت حیاط رفت. تانیا به باراد نگاه کرد. لبخندی زد:
    _ فکر کنم دیگه قرار نیست که نیروهاش رو بسیج کنه که دنبالم بگردن.
    باراد که هنوز متعجب بود گفت:
    _شاید می‌خواد بکشتت!
    تانیا پوزخندی زد. نگاهی به امیر انداخت و گفت:
    _ می‌تونه تلاشش رو بکنه!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    و بعد بدون توجه به امیر به حیاط رفتند. امیر حتی نمی‌توانست به تانیا نگاه کند. کارش را خراب کرده‌بود. هرچه رشته کرده بود پنبه کرد. با رفتارهایش تانیا را تا می‌توانست از خود دور کرده بود. نمی‌خواست این‌کار را کند، اما مرگ آرش به بدترین شکل ممکن زندگیش را به هم ریخته بود. واکنشش به مرگ آرش و خشمش از به قتل رسیدن او را بر روی تانیا خالی کرده‌بود. بعد از چند دقیقه به حیاط رفت. هادود جلوی میکروفون‌ها ایستاده بود. امیر، باراد و تانیا هم پشت سرش بودند. تعداد خبرنگاران بسیار زیاد بود. نور فلشر دوربین‌ها تمام محیط را روشن می‌کرد. نفس عمیقی کشید و شروع کرد:
    - سلام عرض می‌کنم خدمت همه!
    یکی از خبرنگارها بدون مقدمه پرسید:
    - منابع غیر رسمی اعلام کرده بودن که تمام این حملات کار برادرزادتون بوده ولی ما امروز ایشون رو کنارتون می‌بینیم.
    نگاهی به تانیا انداخت و بعد به خبرنگار گفت:
    - اشتباهی پیش اومده بود که اکثریت فکر می‌کردیم که تمام اتفاقات زیر سر تانیا باشه ولی اینجوری نبود!
    خبرنگار دیگری پرسید:
    - پس کار کی بود؟
    هادود نفس عمیقی کشید:
    - طبق که مدارکی که به دستمون رسیده مشخص شد که همه اتفاقات کار باران بوده!
    جنب‌وجوش خبرنگارها زیاد شد. خوراک خبری به دستشان رسیده بود. تیتر های مختلفی برای این خبر به ذهنشان می‌رسید. دختر اول بزرگ خاندان قائم‌ مقامی دسیسه کرده است! خــ ـیانـت از درون خاندان! خاندان قائم مقامی رو به فروپاشی؟ یکی از خبرنگارها با صدای بلندی پرسید:
    -دخترتون رو تحویل پلیس دادید؟
    هادود سری به چپ و راست تکان داد:
    -خیر!
    خبرنگار دوباره پرسید:
    -پس چه اتفاقی افتاده؟
    هادود دستی به روی صورتش کشید:
    -متاسفانه دیشب فرار کرده!
    دوباره جنب‌وجوشی در میان خبرنگارها افتاد. هادود که دیگر نمی‌خواست به سوالات پاسخ دهد، گفت:
    -ممنون از توجهتون!
    و بعد بدون اینکه سوال دیگری را جواب دهد به داخل عمارت رفت. یکی از خبرنگاران از امیر پرسید:
    -دنبالش می‌گردید؟
    امیر سری تکان داد:
    - صد درصد! باران باعث مرگ یکی از افراد مهم کمپانی ما شده و با استفاده از منابعی که در اختیارش بود به خانواده خــ ـیانـت کرده این مسئله قابل بخشش نیست و حتما دنبالش می‌گردیم.
    خبرنگارها چند ثانیه‌ای سکوت کردند؛ که ناگهان یکی از خبرنگارها پرسید:
    -اگر پیداش کنید چه اتفاقی می‌افته؟
    امیر نفس عمیقی کشید. نگاهی به باراد انداخت و پاسخ داد:
    -ما پیرو قوانین هستیم. در صورت پیدا شدن باران، اون رو به قانون می‌سپاریم.
    و بعد بدون توجه به سوالات متعدد خبرنگاران هر سه به سمت عمارت حرکت کردند. تانیا طوری که فقط خودشان بشنوند با لحن صدای امیر گفت:
    -ما پیرو قوانین هستیم!
    پوزخندی زد:
    - ما پیرو قوانین نیستیم! پیرو رسوماتیم!
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    کاروان ورزشی تیم ملی آلمان به کمپ فوتبال ایران رسید. قرار بر این بود که با ورود کاروان فقط سرمربیان دو تیم و کاپیتان‌ها به استقبال بروند و پس از آن در شب مراسم خوش‌آمد گویی برای آن‌ها برگزار شود. ایمان، حلما، سرمربی تیم زنان، رامین و آتنا به استقبال تیم های ملی آلمان رفتند. آتنا و رامین که هم‌تیمی‌های زیادی از آلمان داشتند شروع به خوش و بش با برخی از بازیکن‌ها کردند. پس از مدتی که به همه آن‌ها خوش‌آمد گفتند؛ آن‌ها را راهی اتاق‌هایشان کردند. با رفتن آن‌ها سرمربی تیم زنان و حلما به تمرین رفتند. ایمان به سمت رامین و آتنا رفت و گفت:
    -خب دیگه بریم سر تمرین!
    آتنا و رامین به هم نگاه کردند، آتنا گفت:
    - مگه نگفتی ما امروز تمرین نیایم؟
    ایمان ابرویی بالا انداخت:
    -گفتم واسه خوش‌آمدگویی! الانم خوش‌آمدگویی تموم شده. پاشید بریم سر تمرین!
    رامین که به هیچ‌وجه نمی‌خواست به تمرین‌ها برود، گفت:
    -مگه قرار نیست شب خوشامد بگیم؟
    ایمان سری تکان داد:
    -آره شب واسه همین الان باید بیاید!
    رامین ناگهان گفت:
    -ما احتیاج داریم!
    ایمان با تعجب پرسید:
    -به چی؟
    رامین کمی من من کرد. ایمان دوباره پرسید:
    -به چی احتیاج دارید؟
    رامین پاسخی نداشت که بدهد. آتنا ناگهان گفت:
    - به لباس!
    ایمان که هر لحظه متعجب تر می‌شد؛ پرسید:
    -به لباس؟
    آتنا سری تکان داد:
    -برای واسه امشب لباس نداریم باید بریم بخریم!
    ایمان پوفی کشید:
    -خیلی خوب برید!
    و بعد خودش به سر تمرین رفت. رامین با تعجب به آتنا گفت:
    - لباس؟
    آتنا لبخندی زد:
    -آره!
    رامین پوفی کشید:
    -شرافتا چرا؟
    آتنا روبه‌روی رامین ایستاد:
    - می‌خواستی بریم سر تمرین؟
    رامین با قاطعیت گفت:
    - نه!
    آتنا دستانش را دور بازوی رامین حلقه کرد:
    -پس می‌ریم خرید!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    رامین سری از روی تاسف تکان داد و راه افتاد. به دلیل مشکلاتی که ممکن بود برای آن پیش بیاید به مرکز خرید مخصوصی رفتند که در آن گرفتن عکس و امضا و جمع شدن دور افراد معروف ممنوع بود. جلوی درب مرکز خرید از ماشین پیاده شدند و ماشین را به پارکینگ فرستادند. وارد مرکز خرید شدند. مرکز خرید هفت طبقه‌ای که حوض بزرگ با آب‌نمای بزرگی در میان آن می‌درخشید. رامین پرسید:
    -چه لباسی خوای بخری؟
    آتنا لبخندی زد:
    -یه لباس بلند دوره ویکتوریایی با یک کلاه لبه دار بزرگ!
    به چهره متعجب رامین نگاه کرد و ادامه داد:
    - برای تو هم یه کت بلند با شلوار زاپ دار می‌خریم!
    رامین با تعجب گفت:
    - کت بلند؟
    آتنا سری تکان داد. رامین با همان تعجب پرسید:
    -با شلوار زاپ دار؟
    آتنا سری تکان داد:
    _ قراره بدرخشیم!
    رامین دستی به صورتش کشید:
    -با لباس ویکتوریا و شلوار زاپ دار؟
    آتنا لبخندی زد:
    -جذاب می‌شیم!
    چند ثانیه صبر کرد و بعد خندید:
    -هیچ وقت دیدن این قیافت تکراری نمی‌شه!
    رامین پوفی کشید:
    -هیچ وقت قرار نیست از این کار دست برداری نه؟
    آتنا با لبخند سری به چپ و راست تکان داد. به سمت آسانسورهای پاساژ رفتند. تمام پاساژ با نورهای سفید رنگ روشن شده بود. دستگاه‌های کمک به خریداران هر چند قدم حضور داشتند و مغازه‌های مورد نظر را خریداران معرفی می‌کردند. به چند مغازه سر زدند و آخر سر هم مدل لباس مورد نظر خود را پیدا کردند. آتنا کت و شلوار رسمی زنانه خرید و رامین هم کت شلواری خرید و هر دو از مرکز خرید خارج شدند. مانند همیشه خریدشان زیاد طول نکشید. هر دو افرادی بودند که به راحتی انتخاب می‌کردند و به راحتی تصمیم می‌گرفتند. ماشین را فراخواندند و سوار ماشین شدند. در میان راه‌ آتنا گفت:
    -متن خوش آمد گوییت رو آماده کردی؟
    رامین سری به نشانه مثبت تکان داد تکان داد و دیگر چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه سکوت رامین ماشین را کنار زد. بالای پل بلندی ایستاده بودند و چندین بزرگراه طبقاتی زیر پایشان بود. آتنا با تعجب به او نگاه کرد و پرسید:
    -چی شده؟
    رامین دستی به روی صورتش کشید. به سمت آتنا چرخید و گفت:
    - آتنا!
    آتنا با همان تعجب پرسید:
    -بله؟
    رامین نفس عمیقی کشید:
    -چند وقتیه که می‌خوام یه چیزی رو بهت بگم!
    آتنا که متوجه منظور رامین نشده بود گفت:
    - منظورت چیه؟
    رامین نفس عمیقی کشید:
    - می‌دونم من و تو دوتا دوست صمیمی هستیم!
    آتنا با همان سردرگمی گفت:
    -خب؟
    رامین خیره به آتنا نگاه کرد:
    -من...
    آتنا هم به رامین نگاه کرد:
    -تو؟
    رامین نفس عمیقی کشید. دستش را بالا آورد بر روی گردن آتنا گذاشت صورتش را نزدیک صورت آتنا برد و فاصله‌شان را از بین برد. آتنا شوکه شده بود. رامین عقب کشید و سرش را پایین انداخت و گفت:
    - ببخشید!
    آتنا دستش را به نشانه تهدید بالا آورد:
    -چطور جرات کردی؟
    و بعد از ماشین پیاده شد. رامین صدایش کرد:
    - آتنا؟ آتنا صبر کن!
    آتنا رفت و کنار نرده های کنار پل ایستاد. دستی بر روی صورتش کشید. نمی‌توانست متوجه احساسش شود. نفس عمیقی کشید و دوباره بر روی صورتش دست کشید. رامین از ماشین پیاده شد. به دنبال آتنا رفت با صدای بلندی گفت:
    - من معذرت می خوام. پام رو از گلیمم درازتر کردم!
    آتنا پشت به رامین ایستاده بود. رامین ادامه داد:
    - بیا اصلا فراموش کنیم همچین اتفاقی افتاده!
    آتنا برگشت و نگاهی به رامین انداخت. چشمانش پر از اشک بود. رامین که شدیداً احساس پشیمانی می‌کرد، گفت:
    - من واقعاً...
    آتنا اجازه نداد حرفش را تمام کند. دستش را روی گردن رامین گذاشت و او نیز پاسخ رامین را به مانند خودش داد. کمی طول کشید تا رامین از شوک این حرکت بیرون بیاید. اما پس از گذراندن شوک اولیه دستانش را بالا آورد و بر روی کمر آتنا گذاشت. احساس می‌کرد بار سنگینی را از روی دوشش برداشته است. دیگر خیالش راحت بود. آتنا هم او را می‌خواست.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    حلما در امتداد جاده منتهی به کمپ در حال قدم زدن بود. چیزی به شب نمانده بود و آسمان نارنجی رنگ شده بود. جاده به نسبت خلوتی بود و معمولا فقط کارکنان کمپ از آن استفاده می‌کردند. کمی خرید داشت و یک‌سری کارهای اداری که باید انجام‌شان می‌داد. پس از اتمام کارهایش ماشین را به کمپ فرستاد و خودش هم پیاده شد که تا کمپ پیاده‌روی کنند. عاشق پیاده‌روی بود. معتقد بود آرامشی که در پیاده‌روی هست را در هیچ چیز دیگر نمی‌توان پیدا کرد. موسیقی را پلی کرد و قدم هایش را با موسیقی هماهنگ کرد. هیچ گاه در زندگی‌اش به اندازه این چند روز خوشحال نبود. رابـ ـطه‌اش با ایمان به خوبی پیش می‌رفت. هر دو خوب می‌دانستند چه می‌خواهند و هر دو به یکدیگر علاقه داشتند. می‌توانست آینده‌اش را با ایمان ببیند. نصف مسیر را پیموده بود که ناگهان ماشینی کنارش ایستاد. چهار مرد از ماشین پیاده شدند و او را دوره کردند. حلما هیچ راه فراری نداشت. نفس‌هایش به شماره افتاده بود با ترس گفت:
    _ کی هستید؟ چی می‌خوایید؟
    یکی از مردها خنده ای کرد:
    _ خودت رو می‌خواییم!
    ترس حلما چند برابر شد تا به حال کسی مزاحم او نشده بود. حتی نمی‌توانست باور کند که هنوز چنین افرادی وجود دارند. با ترس گفت:
    _ بذارید برم!
    یکی دیگر از مردها پاسخ داد:
    _ کجا می‌خوای بری؟ بیا با هم بریم!
    خواست نزدیک حلما شود که صدای ترمز ماشین آمد. راننده از ماشین پیاده شد. اسلحه به دست با صدای بلندی گفت:
    - پلیس! ازش دورشید!
    آن چهار مرد به سرعت از حلما دور شدند و با ماشین فرار کردند. حلما به سمت ناجی اش برگشت. با دیدن چهره آن فرد بهت زده شد. امکان نداشت که او باشد. افکار مختلف بر ذهنش هجوم آوردند. چند ثانیه به او خیره بود و سپس با بهت گفت:
    - احسان؟
    احسان عینکش را درآورد. لباس فرم مشکی رنگ پلیس برتنش بود. به نسبت گذشته هیچ فرقی نکرده بود. حتی مدل موهایش هم همان بود. سری تکان داد:
    -دلت برام تنگ شده بود؟
    حلما نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را جمع و جور کند:
    -تو برگشتی؟
    احسان پوزخندی زد:
    - آره برگشتم!
    حلما با عصبانیت نزدیک احسان شد و گفت:
    -چرا؟
    پوزخند احسان پررنگ‌تر شد:
    -خودت فکر می کنی چرا؟
    حلما با همان عصبانیت گفت:
    _بعد از همه کارهایی که کردی؟
    احسان سعی کرد حلما را آرام کند:
    - گوش کن!
    حلما که عصبانی بود، ادامه داد:
    -می‌دونی چه بلایی سر آتنا آوردی؟
    احسان سرش را پایین انداخت:
    - آره می‌دونم!
    حلما دستش را به علامت تهدید بالا آورد:
    -تنها دلیلی که الان یه سیلی حواله صورتت نمی‌کنم اینه که امروز نجاتم دادی.
    احسان به حلما نگاه کرد:
    -روحتم خبر نداره که چه اتفاقاتی افتاد!
    حلما نفس عمیقی کشید:
    - تنها چیزی که اهمیت داره اینه که چه بلایی سر آتنا آوردی!
    و بعد بدون توجه به احسان به راهش ادامه داد. احسان دستی بر موهای خرمایی رنگش کشید. می‌دانست کسی در این‌جا به او خوش‌آمد نمی‌گوید. اما باز هم آمد. گذشتن از آتنا به این سادگی‌ها هم نبود. سوار ماشین شد و برای این‌که دوباره کسی مزاحم حلما نشود تا کمپ او را همراهی کرد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا