کامل شده رمان پلیس بازی به شرطه عاشقی | ραʀαsтoo_sedna.z کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سدنابهزادツ

مدیر بازنشسته
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/04
ارسالی ها
2,209
امتیاز واکنش
119,258
امتیاز
1,076
محل سکونت
-[کـرج]-
:aiwan_light_dance2:پارت نهمـ :aiwan_light_dance2:


صبح اون روز بایه سردردمضحکی بیدارشدمـ...
بالشت وروسرم گذاشته بودم تابلکه یه کم ازدردمسخرس کم شهـ...

باصدای گوشیم بالشت محکم سمت دیوارپرت کردم:ای خدا !!!
باحرص جواب گوشیمودادمـ:بله بفرماییید؟

ـ سلام صبح بخیر...
ـ رادیوتهران!!سلام صبح شماهم بخیر

صدای خنده محسوس طرفو شنیدمـ...
سگ شدمـ:ببین اینجاخدمات خنده به روی لب اوردن نیستـ اول صبحی زنگ زدی هرهرکنی!

صدایی ازاون سمت خط اومد:سرگردبفرماییدگوشی خدمتتون!
یهوسیخ نشستمـ...

صدای بم وکمی کلفت توگوشم زنگ خورد:سروان خودتونید؟
اخمی بایادآوری دیروز ونٌطق هایی که بااین تیمارستانی کردم به روی صورتم اومد...


ـ شماشماره کی وگرفتید...؟
ـ باخانوم سایدآریان نصب کارداشتمـ...!

میدونم خیلی بیشعورما ولی اون حس کرمکی درمن فعالیت کرد!
صداموتودماغی کردم که ضایع نشهـ...:عزیزدلم سایداکیه قربونت بشم؟

براهام فکرکنم غش کرد....
دسموجلودهنم گرفتم که ازخنده غش نکنـمـ...
 
  • پیشنهادات
  • ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    :aiwan_light_dance2:پارت دهم:aiwan_light_dance2:

    با لکنت گفت:ببخشید...مـ...مگه این شماره...واسه خانومه آریان نصب نیست؟

    با همون صدای تو دماغی گفتم:اشتباه گرفتی فداتشمـ....البته بیخیاله اون شو بیا که خودم منتظرتمـ...


    چه چیزی گفتم انگار یادم رفته که تو اتاقش گفتم حاضرم تنها باشمـ اما با توعه یالغوز همراه نباشمـ...

    _پس ببخشید فکر کنم یکی از عددا رو اشتباه زدمـ...


    و بدونه خداحافظیـ قطع کرد...من که کم مونده بود تمامه وسایله اتاقمو گاز بزنم از زوره خندهـ...اسکلش کردم هوراااا...

    از اتاق زدم بیرون و از پله ها پایین رفتمـ همه تو آشپزخونه داشتن صبحونه میخوردن...البته من ، بابام و سامیو یه ایل میدونم از بس سر و صدا میکنن خودمم البته جزوشونم!!


    _بــــــــه خانواده ی گرامــــی سلام و عرضه ادب!

    سامی گفت:تو مگه ادب داری که به ما عرضه ادب میکنی؟

    چشامو ریز کردمو گفتم:راستش روزی از سایدا پرسیدن ادب از که آموختی...سایدا در جوابه سخنه او گفت:از برادرم...هر چه که او میگفت من برعکسه آن را عمل کردم!

    _کم نطق کن...والا اینو باید از من بپرسن که اینقدر باادبم...

    _آررررره ماشالله پاشم یه اسپند برات دود کنم چـــــش نخوری!

    بابا خندید و گفت:یه وقت از هم کم نیاریدا!!

    _خیالت راحت بابا دخترت همیشه در برابره پسرت برندس!

    _آره والا اون روز من بودم که میگفتم فیلم ترسناک بزاریم بعده فیلم رفتم پیشه بابام خوابیدم آره من بودمـ...

    باز اون روز یادم اومد نزدیک بود از ترس تو خودم دستشویی کنم!

    _آره تو بودی نمیخواد یاد آوری کنی میدونم میدونم!

    بالاخره شوخیای ما به پایان رسید و هیچ کدوم کم نیاوردیم آره خو به هم رفتیمـ قربونش بشمـ...
     
    آخرین ویرایش:

    سدنابهزادツ

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/04
    ارسالی ها
    2,209
    امتیاز واکنش
    119,258
    امتیاز
    1,076
    محل سکونت
    -[کـرج]-
    :aiwan_light_dance2:پارتــ یازدهمـ :aiwan_light_dance2:


    توحیاط نشسته بودموداشتم چندتابرگرومیخوندمـ...
    یه سری اطلاعات خوبـــ...

    مثلا اینکه من جای دختری به اسم شیده وارداون لونه جاسوسی بشمـ...
    مثلا اینکه اشخاص اصل اینلونه جاسوسی یه پدرپسرهستنـ...

    البته پدراین پسره یه خلافکارحرفیه پولداره که عاشق زنشهـ...
    بماندکه پسراین مرد پسرتنی خودش نیستـ وهردوباهم سرلج دارند...

    گوشیموبرداشتم وواردسایت اداره آگاهی شدم وبعداسمورمزهای چرت وپرت اطلاعاتی درمورداین پدروپسرگرفتمـ...
    مشغول خوندن اطلاعات بودمـ ...

    که درخونمون زده شد...
    بلنددادزدمـ :بلــــــه...

    طرف انگارنشنیدبلندگفتمـ:بلـــــــــــــــه؟؟
    من ـ سامی دروبازکنـــ....

    صدای سامی ازطبقه بالااومد:من توحمومم تنبل خانوم خودت بروبازکنـ....
    بلندگفتمـ:جـــوووون
    خندید:کثافت هیــــز...

    شالموازروصندلی برداشتمـ:اومدم دروسوراخ کردید...
    دروبازکردمـ ونگاهم به براهام ویه مردهمسن خودش افتاد

    من ـ بلهـ...امرتونـ...؟
    اخمی کردمـ...
    براهام ـ کارت دارمـ...
    ـ یعنی الان دروبازکنم بیای داخل؟
    مردکنارش خنده ریزکرد...

    اخمش بیشترشدودرهُل داد....
    واردحیاط شد...روصندلی سفیدوسط حیاط نشستـــ...
    منم روبروش نشستمـ...
    گوشیشوازجیبش دراورد:امروزصبح بهت زنگ زدمـ...

    قلبم تندزدمیترسیدم الان بزنگه وبدبخت شم چون گوشیم روسایلنت نبود...
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    :aiwan_light_dance2:پارت دوازدهم:aiwan_light_dance2:

    یه شماره ای رو گرفت.

    همون موقع گوشیم زنگ خورد خودمو بیخیال نشون دادم خیلی ریلکس گوشیمو در آوردم صداشو قطع کردم که مثلا جواب دادم.

    گوشیو گذاشتم دمه گوشمو گفتم:الو...سلام تینو جونم...چی؟...عه جدی؟؟؟...خب به سلامتی...باشه میام...بابای!

    و بعدم مثلا گوشیو قطع کردم گذاشتم کنار البته رو سایلنتم گذاشتم که اگه زنگ زد ضایع نشم بگه اره چرا هروقت زنگ میزنم گوشیه تو هم زنگ میخوره!

    بهش ریلکس نگاه کردم...دهنش باز مونده بود.

    _جناب سرگرد پشه اون تو فکر کنم خونه هاشونم ساختن کیش کیش کن از تو دهنت برن!

    مرد کناریش ریز ریز خندید.

    _راحت باش بلند بخند.

    اونم حرف گوش کن بلند بلند خندید...
    _ســـــــاکتـ...

    با دادی که زد منم خفه شدم چه برسه به اون بیچارهـ...

    دوباره گوشیشو برداشت و زنگ زد اما...

    اومد طرفمو گوشیمو از دستم کشید...یعنی خر شانس تر از من دیده بودید؟

    _جناب سرگرد اون گوشیه منه ها...

    _خب باشه چیکار کنم؟

    یعنی به معنای کامل بدبخت شدم ررررفت.

    زنگ زد که همون موقع گوشیم روشن خاموش شد چون رو سایلنت بود صداش نمیومد...

    با تمسخر نگام کرد و پوزخندی زد منم پوزخندی زدمو خیلی ریلکس پا رو پا انداختمـ...

    _ظاهرا که شماره ای که صبح گرفته بودم درست بود اما طرف مشکل داشته که خودشو جای یکی دیگه گذاشته !!!

    هنوز ریلکس پامو تکون میدادمـ....

    _جــــواب بدهـ...

    _داد نزن اینجا چاله میدون که نیس کلاتو بندازی بالا و صداتو بندازی پس کلت...اینجا صاحب داره صاحبشم روبروته!

    پوزخندی زد و گفت:خب بفرمایید جنابه صاحب خونه...میشه بفرمایید دلیلتون از اینکاره صبحتون چی بوده؟

    چشامو ریز کردم چی بگم خدااا!!



    _اوووو...اون شما بودید؟؟؟...والا به جانه جنابه سرگرد فکر کردم مزاحمید خواستم دک کنم...

    زیره لب یه چیزی گفت.

    _چیزی گفتید؟

    اونم گفت:آره گفتم خیلی پررویی...مگه شما صدای منو تشخیص نمیدید خانم آریان نصب؟

    _نه من الان صدای داداشمو یادم نیس بعد صدای شمارو یادم باشه!!
    نیشخندی زدم.
    _یه چیزی میگیدا جناب سرگرد!!

    _به هرحال خواستم بهتون بگم که ساعته 6 در اداره باشید کاره مهمی باهاتون دارم...
    زیره لب گفت:منو این همه راه کشونده اینجا بیام بگم ساعت 6 بیا اداره هووووف!

    منم اومدم عینه رمانا دوباره گفتم:چیزی گفتید جناب سرگرد؟

    اونم زد رو هرچی رمانه و گفت:آره گفتم این همه راه منو کشوندی اینجا بگم ساعت 6 اداره باشی!

    ایشی تحویلش دادمو گفتم:والا چیزی ازتون کم نشده که ماشالله اضافه هم شده!

    با حرص گفت:منتظرتونم فعلا...
    دستمو به نشانه ی بابای تکون دادمو اونم به همراهه اون مرده رفت.

    دره خونه رو بستم و نفسمو دادم بیرون...بخیر گذشتـ...والا پرروتر از منـ تو این دنیا پیدا نمیشهـ...
     
    آخرین ویرایش:

    سدنابهزادツ

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/04
    ارسالی ها
    2,209
    امتیاز واکنش
    119,258
    امتیاز
    1,076
    محل سکونت
    -[کـرج]-
    :aiwan_light_dance2:پارتـ سیزدهمـ :aiwan_light_dance2:

    یک هفته ازتمام اتفاقات اطرافم گذشت رسید به روزپـــرواز به روسیهـ...
    ازصبح عین این غُربتیابیدارشدم وهی میچرخم تالباس خوب پیداکنمـ...

    سامی بدون درزدن وارداتاق میشهـ:سایدا!؟
    دستموبه کمرم میزنمـ...
    ـ اینجادردارهت طویله نیستـ کهـ شاید من لباس تنم نبود..

    خندید:فداسرت اون موقعس که من میگم جوووووون
    بالشتوبرداشتم محکم توسرش کوبوندمـ...

    صدای بوق پشت سرهم ماشین بابا میومدبی خیال دعواشدموگفتمـ:هوی سیب زمینی بردارچمدونموبیار
    ـ به من چه نوکرت بابات غلام مشکی...
    ـ نوکربابام فعلاتویی...گمشوبیاروگرنه من میدونموتو...
    ـ مثلا میخوای چیکارکنی؟
    یهوسمتش حمله ورشدموموهای خوشگلشوکشیدمـ:ببین بامن هرکی درافتادبَرافتاد..

    سامی ـ گربه وحشی ...
    بالاخره سوارماشین شدیم ورسیدبه نصیحتای بابا...

    سامی چشمکی زدوگفتـــ:حمیــــدچاییمون چیه؟
    منم بلندگفتم:محسن دیگه عزیزمـــ.....
    منوسامی بلندبلندخندیدموبابا،بای اخم شیرینی گفتـــ:حالا منومسخره میکنید...؟

    خلاصه نذاشتیم بابانصیحت کنهـ...خخخخ
    جلوی تیمسارایستادمـ:ببیندتیمساریه چی بهش بگوها همش میخوادأدای رئیسارودربیارهـ...
    براهام ـ من فقط بهت دستورات وگوشزدمیکنمـ...
    پرواز مارواعلام کردند..دیدی دیدینگ پروازتهران به مقصدروسیـــه...
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    :aiwan_light_dance2:پارت چهاردهم:aiwan_light_dance2:

    تو هواپیما نشسته بودم کناره این یالغوز...حالا این یالغوزه ما عینه خرس خوابیده بود...

    حوصلم عــجـــیب سر رفته بود...نمیدونما اما الان که یه ربعه از بابام و سامی جدا شدم دلم عجیب براشون تنگ شده بود...

    به اون مهمانداری که داشت رد میشدم گفتم:ببخشید؟

    _بله بفرمایید...

    عجیب تشنم شده بود!

    _میشه یکم برام آب بیارید؟؟

    _چشم!

    و رفت...خب ما میریم روسیه و من به جای شیده میرم اونجا...شیده چه اسمی !

    _اتفاقا شیده اسمه خیلی قشنگیه !

    _وجدان جووون اسمه شیده من نگفتم زشته لطفا زره زیادی نزن !

    _خفه !

    _دست به یقه !

    همون موقع مهماندار با یه لیوان آب اومد و اونو بهم داد...

    _ممنونم...

    _وظیفس!

    و رفت...لیوانه آبو گذاشتم لبه دهنم و کمی از آب رو نوشیدم کرم افتاد تو جونم...لبخندی زدمو یکم از آبو ریختم رو صورته براهام...

    همچین بلند شد که من یه متر پریدم هوا...
    _چیشده؟؟
    _نمیدونم حس کردم آب ریخت رو صورتم...

    خندیدمو گفتم:آررره هواپیما سقفش سوراخ شده هوا هم که طوفانیه بارون ریخت رو صورتت!!

    به سقف نگاه کرد منم که هی میخندیدم...

    _کو من که نمیبینم...

    _چون که هیچ وقت نمیبینی!!

    و خندیدم بهم خیره شد و لیوانه آبو تو دستم دید ای بابا چرا من قبل از هرکاری فکر نمیکنم؟؟؟

    سرشو به نشانه ی تاسف تکون داد و دوباره چشاشو بست.

    چقدر میخوابی توووو!!

    فکر کنم حوصله ی جر و بحث بامنو نداشت... بدرک منم زیاد علاقه ای به حرف زدن با اون نشون نمیدم و نخواهم داد.


     
    آخرین ویرایش:

    سدنابهزادツ

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/04
    ارسالی ها
    2,209
    امتیاز واکنش
    119,258
    امتیاز
    1,076
    محل سکونت
    -[کـرج]-
    :aiwan_light_dance2:پارتـ پونزدهمـ :aiwan_light_dance2:

    خیرسرم گفتم خدامیزنه پس کله یکی طرف عاشقم میشه یه غول بیابونی گیرم انداختهـ که دنبال سوژس تابهم گیربدهـ...
    چه ژس ِ بلدم بلدم هم میگیره واس منـ....

    دستمومیزارم زیرچونموبالبخندنگاهی میکنمـ...
    که نگاهم به پسری که دقیقا بافاصله ازمااون ردیف روصندلی نشسته بودمیوفتهـ...

    چشمکی میزنهـ که منم لبخندمیزنمـ....
    فکرنکنیدعقده ایما نهـ...ولی کلا دنبال اینم اذیت کنمـ..
    .
    مهمانداروصدامیزنه وخیلی پرومیفهمم جاشوباصندلی پشتی من عوض میکنهـ...

    بسم اللهـ...این چه لبخندمنوبه خودش گرفتهـ...
    ردیف پشتی من میشینه وصداشون میشنومـ:hi...
    جانمـ؟نَمَنهَ؟

    نگاهی میکنمـ....
    دستشوجلومیاره تاباهم دست بدیمـ...چشام ازحدقه بیرون میزنهـ...جَلَل خالقـ....بیایهومنوبوس کن دیهـ...
    باگیجی نگاش میکنم خارجکی یه چی بلغورمیکنه وته تهش به این مغزمعیوبم رجوع میکنم که میفهمم میگه خانوم زیباافتخارنمیدید؟

    فارسی میگمـ:فارسی یاخ چیسَن؟
    صدای خنده ای به گوشم میرسهـ...

    نگاهم به براهام کشیده میشهـ...
    بزورجلوی خودشوگرفته تانخندهـ...
    واه من مگه چی گفتمـ...

    باراهام ـ بایه مردخارجی فارسی حرف میزنی؟
    من ـ خب نگاهی چه پروعه...
    براهام به خارجی یه چی میپرونه وپسره سرجاش میشینهـ...
    من ـ چی گفتی؟
    ـ هیچی گفتم توزنمی!

    ـ بیجاکردی!؟
    ـ حالا ازخداتم باشهـ...
    ـ که نیستـ...

     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    :aiwan_light_dance2:پارت شانزدهم:aiwan_light_dance2:
    بالاخره رسیدیم به روسیه....وااااای خیلی قشنگه!!
    با این خودشیفته تو فرودگاه قدم برمیداشتمـ...درسته به پایتخته روسیه رسیده بودیمـ....قراره که بریمـ پیشه اونا و من به جای شیده خانومـ اونجا حضور داشته باشمـ...

    _توجه داشته باش از کناره من جم نمیخوریـ...بدونه دستوره من کاریو انجام نمیدیـ...همه چیو که میبینی باید به من گزارش بدی...
    _خیلی خبـ...فکر کنم روزی همچین حرفایی رو زیارت کرده بودیمـ...

    چشم غره ای بهم رفت...اوووووف چشاشو بررررمـ....لامصب این روزا من چقدر هیز شدمـ...
    _حواست به من هست؟
    _بله گوشم با شماست!
    _خیلی خبـ...فقط طبقه نقشه پیش میریم که البته فکر کنم خودت بهتر میدونی...
    سرمو تکون دادمـ...سواره ماشین شدیم راه افتاد...
    چه میدونم یا هتله یا خونس شایدم ویلا باشه یا سوئیت در هر صورت نمیدونم...

    بالاخره رسیدیم بــــه چه ویلاییـ...جووون میده خودت تنهایی توش استقامت کنیـ...
    پیاده شدیم و...



    عین ندیدپدیدا باچشای بزرگ شده اطرافونگاه میکردم...
    اووووو اینارونگاه هیکلو نگاه...
    وای عین محافظ میمونن...

    براهام جلوی درویلا که بادوپله به درچوبی ای میرسید ایستاد...
    من _خوبرو داخل دیه میخوای من دربزنم توخسته ای?

    براهام _ یه دقه لال شو...
    دستشورودستگیره گذاشت نمیدونم چی شد که یه صفحه لمس سبزرنگ لیزری رو درچوبی پدیداومد....

    براهام_بیا وایسا اینجاچهرتوتاییدکنه...
    جلو اون لیزر واسادم که اندادن یه لرزقرمز رنگ روکل صورتم تموم اطلاعاتم روصفحه افتاد...

    اوووو چه باحاله فقط اسم دوست پسرامونزده....
    براهام _انگشتتو روصفحه بکشـــ...
    انگشتموروصفحه کشیدم که گفت:تاییید شد...
    زهرمار...

    براهام جلو اون لیزر واساد...اطلاعاتش بالا اومد...
    باچشام دنبال سوژه بودم...

    اووو این30سالشه..
    بیشترکه چشاموریزکردم دیدم نوشته یع بارهم ازدواج کردهــ...!!!!

    وچشامو درست کردم...
    خیلی حس فضولیم گل کرده بود....

    دربه تقی باز شد اومدم برم داخل که پام به لبه درگیرکردوتوسالن درازکش شدم...
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    :aiwan_light_dance2:پارت هفدهم:aiwan_light_dance2:
    _چیکار میکنی دست و پا چلفتی ؟؟؟
    به جای اینکه کمک کنه میگه دست پا چلفتی هی خداااا !!!
    از رو زمین بلند شدمو دستامو بهم زدمـ...


    صورتمو جدی کردمـ...دیگه نباید بزارم هرچی به دهنش اومد بهم بگهـ...دیوونه ی تیمارستانیه خودشیفته...
    جلو تر ازاو به سمته در راه افتادم فقط در لحظه ی آخر دهنش از تعجب باز مونده بود...

    والا تا حالا کسی منو اینطور جدی ندیده بود...آخه میدونید چیهـ...نه اینکه من خییییلی تو اداره به ولوله مشهور بودمـ...بخاطره همینه که تعجب کردهـ...
    وارده این ویلای خوجمل شدیمـ...بــــــه چه جاییه !!

    به پشتم نگاه کردم براهام پشتم ایستاده بود...
    _ما از این لحظه به بعد اینجا اقامت میکنیمـ...
    سرمو تکون دادم و به طرفه سالنه پذیرایی رفتمـ...
    _بیا باید اتاقتو نشونت بدمـ..

    باهاش رفتمـ...ویلای بزرگی بود طبقه ی پایین یه سالنه بزرگه پذیرایی داشتـ...آشپزخونشم شیک بود با سته مشکی و سفید...
    از پله ها که بالا رفتیم ، اونجا هم خودش یه سالنه شیک بود...اون سالن رو تشکیل داده بود از...
    مبل های راحتیه قرمز یه تلویزیون هم رو به روش بود...ملت پول ندارن غذا بخورن بعد اینا خونشون تشکیل شده بود از دو تا سالنه گنده !!!

    وااااای چقدر پله اینجاسـ...
    از اونجا هم بالا رفتیم و در اونجا چند اتاق بود...در دیوار هایش تابلوهایی از طبیعت و گل و اینجور چیزا چیده شده بود...
    براهام یه در رو باز کرد و گفت:بیا...اینجا اتاقه توعه...استراحت کن از فردا کارای سختمون شروع میشهـ...

    سرمو تکون دادمـ..چمدونمو داخله اتاق بردمو درم بستمـ...نفسمو بیرون دادمـ
    بـــــه اینجاهم ناناسه...
    یه اتاقه بزرگ ترکیبی از رنگای آبی و سفید...تخته دو نفره ی سفید با ملافه و بالشت های آبی...کمد های سفید و کشوهای آبی رنگ...یه درم اونجا بود که نصفش آبی بود و نصفشم سفید...

    بهتره اول یه دوش بگیرم و بعد با خیاله راحت بگیرم استراحت کنمـ...بنا به فرموده ی براهام خان ، از فردا کارای سختمون یا بهتره بگم همون ماموریته سختمون شروع میشه...

    یه دست لباسه سفیده راحتی از چمدونم برداشتمو با حولمو مسواکو اینا...رفتم تو حمومـ...یه وانه گنده ی سفید که از تمیزی برق میزد اونجا چشمک میزد...آبو باز کردمو وانو پر از آب کردم...

    لباسامو یکی یکی در آوردمو تو وان نشستم...آخییییییش چه کیفی میدهـ...
    بلند شدمو دوشو باز کردمـ...کنسرتی واسه لباس کثیفامو لیف و شامپو و مسواک و خمیردندون ، اجرا کردمـ...

    وقتی شستنه خودم تموم شد حولمو دورم پیچیدمو رفتم بیرونـ...
    خودمو قشنگ خشک کردمو لباسامو پوشیدمـ...
    رو تخت شیرجه زدم بـــــه چه حالی میدهـ...خب حالا ما فردا باید بریم پیشه اینا...دیگه ماموریتمون داره هیجانی میشهـ...اولین ماموریته که از باباجونم دورم هی!
    چشامو بستم و سعی کردم بخوابمـ...
     
    آخرین ویرایش:

    سدنابهزادツ

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/04
    ارسالی ها
    2,209
    امتیاز واکنش
    119,258
    امتیاز
    1,076
    محل سکونت
    -[کـرج]-
    :aiwan_light_dance2:پارتــ هجدهمــ:aiwan_light_dance2:
    انگشتای کشیدشو توهم گره دادوگفت:اینا برای توعه خوب حواستوجمع به آب برخورد نکنه...

    سری تکون دادموگفتم;کی قراره برمـ...
    _امشب قراره حال شیده بدبشه وتوزودی جاشو بگیری....

    طبق قراروتموم اطلاعات توی اون خونه یک پسری هست به اسم آتردین که همراه پدرناتنیش که گاهی اوقات به اونجامیاد...

    درسَدَدِاین هستن که قاچاق انسان کننـــ!


    چشام گرد شد.....

    صفایی که جزبرترین تیمسارهای ایران بود گفت:سروان شما اطلاعات ونخوندید?
    اخم رو پیشونیه براهام نشست ومن بایه لبخند گنده گفتم...
    _ خوابم برد وسط خوندن...

    براهام باحرص نگام کرد ومن اخمی کردم:تیمسارخودتون توضیح بدید...

    براهام اخش غلیظ ترشد وتیمساربه حرص خوردن براهام خندید...

    تیمسار_قاچاق انسان یکی ازکارای عمده این خلافکاراس..
    .دختران ایرانی که بنابه دلایلی زندگی دخترونه خودش وبه کثیفی کشیدنــــ...
    یا دخترانی که فرارمیکنندوخیلی راحت توپس کوچه هاتهران توپس کوچه ها شهرای دیگه رو پیدامیکنن ...

    ومثلا عین یه ناجی به دادشون میرسن ومیگن که بیا خارج کشور ماکمکت میکنیم....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا