کامل شده رمان راز متروکه وحشت| asraid70 A.Mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

asraid70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/07
ارسالی ها
187
امتیاز واکنش
4,005
امتیاز
426
سن
26
محل سکونت
اهواز
رمان: راز متروکه ی وحشت
نویسنده: asraid70 |A.Mohammadi|کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: ترسناک
ویراستاران: narcissus، لیلی تکلیمی

خلاصه:
تا حالا به جن فکر کردی ؟ شده تنهایی بری توی قبرستون و حس کنی یکی داره بهت نزدیک می شه ؟ شده توی یه روستای متروکه پا بزاری ؟ جایی که صبح یه بهشته اما شب از جهنم هم جهنم تره !
یه کمی فکر کن ...
اگه اجنه بتونن پا توی دنیای ما آدما بزارن چی می شه ؟ شاید همین الان یکی کنارته ! داره با لبخند بهت نگاه می کنه ! داره فکر می کنه چطور قلبتو از سـ*ـینه‌ات بیرون بکشه ... دنیای ما آدما قانون داره .... اما تا حالا به قانون دنیای اجنه فکر کردی ؟
اگه تا حالا با دوستات به خاطر یه موضوع خنده‌دار شرط بستی ... یا اگه دوستت رو مجبور به انجام کاری کردی ... یه کمی هم به آخرش فکر کن ... شاید این کار باعث یه اتفاق بشه ... یه اتفاق بد تلخ یا شاید یه مرگ ...

scvj_photogrid_1472966442008.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    دنیای ما پر است از عجایب ...
    شاید روزی از کنار یک پیرزن بگذری که به تو لبخند می زند ...
    اما تو با دندان‌هایی مواجه شوی که نظیرش را تنها در گرگها دیده‌ای ...
    شاید روزی با سری زیر افتاده به مسیرت ادامه دهی ...
    اما با پاهایی روبرو شوی که تو تنها در حیوانات دیده‌ای ...
    شاید روزی کنار یک غریبه بنشینی
    اما صداهایی بشنوی که تا به حال از هیچ کس نشنیده‌ای ...
    باور کن ...
    دنیای ما پر است از عجایب...


    داستان ها همیشه برای خوابیدن نیست ... گاهی یعنی این که زمان آن رسیده تا بیدار شوی ... چشم به روی تکرارها ببندی ... و برای تجربه‌هایی غیر ممکن آماده شوی ...

    ***************
    حامد

    حامد_ خب بچه‌ها امروز چیکاره‌ایم ؟
    شهروز_ من یه پیشنهاد دارم ؟
    همه با هم بهش زل زدیم تا بلکه حرف بزنه
    شهروز_ به جای این که مثل جغد بهم زل بزنید ، یکیتون بپرسه چی خب ؟
    همه همزمان پرسیدیم
    _ چی ؟
    شهروز_ باشه بابا چرا می زنید می گم الان ...
    بعد هم با دست به سرش فشار اورد تا بلکه چیزی به ذهنش برسه همون موقع دختری که خیلی وقته تمام بچه‌های گروه دنبالش بودن از کنارمون رد شد ، مسیر همیشگیش همین بود فکری به ذهنم رسید
    حامد_ بچه‌ها شرط ببندیم ؟
    فرزام_ پایه‌ام شدید ...
    آرمین_ خب حالا چی هست این شرطت ؟
    تیرداد با چشماش مسیر همون دختر رو نشون داد و گفت
    تیرداد_ خب معلومه دیگه ، گلوی حامد که خیلی وقته گیره ...
    حامد_ من می گم می تونم راضیش کنم شماره مو بگیره
    سامان_ هه داداش خواب دیدی خیر باشه ، مثل این که یادت رفته بار قبل چه الم‌شنگه‌ای راه انداخت وسط خیابون
    فرزام که معلوم بود توی فکرش خبراییه با اعتماد به نفس عجیبی گفت
    فرزام_ برو ببینم چی کار می کنی ! اما یادت باشه اگه نگیره بدبخت می شی !..
    یه کمی از باخت می ترسیدم اما دلمو زدم به دریا و دنبالش رفتم البته میثم هم خیلی نامحسوس دنبالم اومد تا از قضیه باخبر بشه و به بچه‌ها خبر بده ... از بس دویده بودم به نفس‌نفس افتادم اما بالاخره بهش رسیدم
    حامد_ ببخشید خانوم می شه چند لحظه وقتتون رو بگیرم
    الهه_ بفرمایید ... امرتون ؟
    حامد_ راستش من خیلی وقته از شما خوشم میاد یه جورایی عاشق نجابت و زیبایی شما شدم اگه قبول کنید می خواستم شماره مو داشته باشید تا بیش تر با هم آشنا بشیم
    اما تنها جوابی که تونستم ازش بگیرم یه نگاه پر از تحقیر بودو بعد راهشو کشید و رفت ... منم مثل شکست خورده‌ها به سمت بچه‌ها برگشتم البته قبل از من میثم خبرا رو بهشون رسونده بود و همه با دیدنم یک صدا خندیدن
    ****************
    فرزام

    فرزام_ خب حالا می رسیم به جای خوب ماجرا ...
    حسام_ بنال که من با عیال قرار دارم ، دیرم شده ...
    سعید_ تو هم دیگه حالمونو بهم زدی ، انگار کسی تا حالا نامزد نداشته جز آقا حسام
    شهروز_ دوستان خفه چند لحظه ... فرزام خان بنال
    فرزام_ یکی از دوستان راجع به یه روستا حرف می زد ... کیا پایه‌ی مسافرتن ؟
    خوب می دونستم اسم سفر که میاد تمام یازده نفری که دورم نشسته بودن می شدن چهارپایه
    حامد_ خب چه ربطی به شرط‌بندی داره
    فرزام _ می ریم اون جا می فهمی ... عجله نکن
    بعد هم با بچه‌ها قرار گذاشتیم که فردا صبح زود حرکت کنیم تا بلکه عصر به اون روستایی که شنیده بودم نفرین شده‌اس برسیم ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    ***********************
    شخص ناشناس

    طبق معمول هروقت که قصد مسافرت داشتن تمام بچه‌ها جلوی خونه‌ی حامد جمع می شدن و به محض طلوع آفتاب حرکت می‌کردن ... این بار هم مثل همیشه این دوازده نفری که توی رفاقت برای رفقا سنگ تمام گذاشته بودن کنار هم جمع شدن و با سه تا ماشین دوتا پژو و یه سمند به راه افتادن، غافل از اتفاقاتی که شاید.... در بین راه حسام شدیدا توی فکر بود به یاد قرار دیروزش با شیما ( نامزدش ) افتاد ، شیما ازش خواسته بود که بین اون و رفقاش یکی رو انتخاب کنه و این برای حسام که تمام خاطرات خوبش با همین گروه دوازده نفره شکل گرفته خیلی سخت بود از طرفی شیما عشق بچگیش بود و به راحتی نمی‌تونست ازش دست برداره
    الیاس_ چیه حسام ؟ کشتیات غرق شده ؟
    حسام که به خودش اومد سعی کرد با لبخند کوتاهی قضیه رو جمع کنه
    حسام_ آره کشتیام غرق شدن ، ارث بابای تو هم توشون بود ...
    با این حرفش علاوه بر اون دوتا میثم و فرهاد هم خندیدن و بحث بالا گرفت ....
    توی یکی از ماشینا حامد با نگرانی عجیبی در حال رانندگی بود طی این پنج سالی که با فرزام بود دیگه خوب می‌شناختش می‌دونست براش خواب ها دیده اما دلیل نگرانی عجیبی که از صبح به دلش افتاده بود رو نمی‌تونست درک کنه ...
    با قرار گرفتن دستی روی شونه‌اش حواسشو بیش تر جمع کرد
    شهروز_ غصه نخور رفیق بالاخره یا خودش میاد یا نامه‌اش ... البته شایدم خبرش ...
    فرزام_ تو باز اول صبحی چی خوردی این همه شنگولی ؟
    سعید_ بابا اینو که همه می‌دونن شهروز گرده نخود اصل کویت مصرف می کنه ...
    شهروز_ به نظرم حامد یه چیزیش هست ! سابقه نداشته این همه وقت ساکت باشه
    حامد_ حالا مگه بده ؟ می خوام حواسم به جاده باشه ... زبونت لال اگه تصادف شد ، مُردی ، پس فردا طایفه ت لشکر کشی می‌کنن واسه من فلک زده ...
    همون موقع زیر یکی از لاستیکا سنگی گیر کرد و بالا و پایین رفتن ماشین باعث شد تا سر شهروز به شیشه برخورد کنه
    شهروز_ آی ... حامد زبونت لال شه دیگه حرف نزنی سرم پوکید ...
    فرزام که از شدت خنده قرمز شده بود البته وضعیت حامد و سعید هم بهتر از اون نبود
    شهروز_ باشه حالا بخندین ... نوبت منم می رسه ...
    حامد متوجه ماشین تیرداد که راهنما می زد شد و باعث شد تا سرعتشو کم کنه تا جایی که ماشین متوقف شد و پشت سرشون هم ماشین فرهاد بود که اونم حالا توقف کرده و بچه‌ها در حال پیاده شدن بودم...
    سامان_ از گشنگی دارم می میرم ... بیاین بساطو راه بندازین
    شهروز_ من که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورده ، الان سیره سیرم
    آرمین_ پس تو شیکمت هم مثل مغزت کوچیک سالاری داری آره ؟
    شهروز_ آره دیگه از قدیم گفتن احترام به کوچیک تر واجبه
    تیرداد_ آقا ما نخوایم ضرب‌المثل یاد بگیریم باید کیو ببینیم ؟
    الیاس_ مگه چشای تو به جز سارا خانوم کسی دیگه رو هم می‌بینه ؟
    تیرداد که با شنیدن اسم سارا زبونش بسته شد لگدی نثار الیاس کرد و خودشو با گوشیش سرگرم کرد ...
    توی اون جمع تنها حسام و حامد ساکت بودن و شاید هر دو نگران آینده‌ای مبهم که در انتظارشون بود
    فرزام_ بابا ضعف رفتیم دیگه بیار اون غذا رو ...
    سعید_ مگه داری با غلام بابات حرف می زنی ؟ میارم الان ...
    فرزام_ مثل این که خیلی مشتاقی غلام بابام بشی ! عیب نداره من خودم با خواهرم حرف می زنم ...
    سعید کمی رنگ به رنگ شد از دو سال پیش فرگل رو زیر نظر داشت اما می ترسید به فرزام چیزی بگه ، اما مثل این که فرزام از خیلی چیزا با خبر بود ...
    موقع خوردن غذا کمی از نگرانی حامد رفع شد اما حسام هنوز هم پکر بود هربار با دیدن صمیمیت دوستاش ، تمام خاطراتش جلوی چشاش می‌اومدن و این انتخاب رو براش سخت تر می کرد....
    مسعود_ خب فرزام ... بهتره همین الان بگی چه خوابی واسه حامد دیدی ؟
    با این حرفش تمام سرها به سمت فرزام چرخید
    فرزام_ بسم‌الله الرحمن الرحیم ... جن دیدین ؟
    میثم_ مزه نریز برو سر اصل مطلب !
    شهروز_ میثم پسرم خواستگاری که نیومده ... !
    فرزام_ خب گوش کنید ببینید چی می گم !
    بعد با لبخند خبیثی به بقیه زل زد
    آرمین_ حرف می زنی یا جفت پا بیام تو صورتت ؟
    فرزام_ اعصاب نداری هااااا ....
    حامد_ فرزام همین الان باید شوخیت بگیره ؟
    فرزام کمی جدی شد
    فرزام_ داریم میریم به یه روستا که خالی از جنس آدمه ... یعنی هیچ کس جرات نداره اون جا زندگی کنه ... حالا قراره ما بریم اون جا و امشب آقا حامد برن توی قبرستونی که خیلی هم قدیمیه ... یه سلفی با یکی از قبرا می گیره و بعد هم ماجرا تموم می شه و فردا هم برمی‌گردیم
    با شنیدن حرفاش حامد یه نفس راحت کشید ... با خودش فکر کرد شرطش اون قدرا هم سخت نیست ... اما بقیه‌ی بچه‌ها مثل این که ناراضی بودن.
    شهروز_ مگه اینم ترس داره ؟ خب یه شرط خوب می گذاشتی!
    آرمین_ فرزام مثل این که یادت رفته حامد یه پسر بچه نیست که از این چیزا بترسه ، اون بیست و چهار سالشه هااا ....
    اما فرزام هنوز هم لبخند خبیثی به لب داشت که از چشم حامد دور نموند ....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    بعد از اتمام غذا و کمی استراحت به راهشون ادامه دادن توی ماشین حامد جنجالی برپا بود سعید که به خاطر حرف فرزام توی آسمونا پرواز می کرد با شهروز پر انرژی دست به یکی کرده بودن و راه به راه حامد بیچاره رو اذیت می کردن حامد هم که مثل این که خیالش از بابت شرط بندی راحت شده بود همراهیشون می کرد و برای هر حرفی یه جواب توی آستینش داشت اما در بین همه فرزام به طور خیلی مشکوکی ساکت بود ... تیرداد که سخت مشغول رانندگی بود سرعتشو کم تر کرد تا ماشین حامد جلو بیفته چون فرزام نقش راهنما رو بازی می کرد و الان هم توی ماشین حامد نشسته بود ...
    مسعود_ اه .. تیرداد این چه کاری بود؟
    تیرداد_ باز تو توی کار بزرگترت دخالت کردی؟
    سامان_ بچه‌ها نظرتون چیه شب یه کمی حامد رو اذیت کنیم؟
    لبخندی شیطانی روی لب هر چهار نفر نقش بست.
    آرمین_ اما من دلم می‌سوزه براش ...
    سامان که انگار چیزی به ذهنش رسیده بود با لبخند به آرمین نگاه کرد
    سامان_ برای خودش می‌سوزه یا دختر عموش ؟ ... تکلیف ما رو مشخص کن ...
    تیرداد_ بهتره همین امشب قضیه رو به حامد بگی می‌دونی اگه خودش بفهمه از دستت ناراحت می‌شه !
    آرمین_ اتفاقا خودمم تو فکرشم ...
    بعد هم واقعا به فکر فرو رفت ...
    توی آخرین ماشین که فرهاد راننده‌اش بود هر چهار پسر تنها به آهنگی که با صدای گوش خراشی پخش می شد توجه می کردن و هر کسی توی فکر خاصی بود ...
    نزدیکای غروب به روستای مورد نظر رسیدن، روستایی که نمای کاملی از بهشت رو به تصویر می کشید، با فاصله‌ی تقریبا هفت‌صد متری از قبرستون اُتراق کردن ...
    شهروز_ نه خوشمان آمد ... جای بسا زیباییست ...
    سامان_ من گفتم برو ادبیات بخون اما بی دلیل رفتی شیمی.
    تیرداد_ یکی به من بگه آخه کجای این بهشت ترس داره ؟
    فرزام که توی فکر فرو رفته بود تصور می کرد بعد از برگشتن حتما یه حال درست و حسابی از پسرعموی چاخانش بگیره طوری از این جا تعریف می کرد که انگار یه جهنم روی زمین بود و کلا با این بهشت روبرو فرق داشت
    حامد_ البته هر قبرستونی توی شب وحشتناک می شه ...
    میثم_ بوی شوم ترس می‌آید همی ...
    شهروز_ خب خدارو شکر یه دیوونه‌ی دیگه هم پیدا شد.
    سعید_ بچه‌ها کسی حرفای شهروز رو جدی نگیره ، امروز زیادی گرده نخود مصرف کرده این هم شده نتیجه‌اش ...
    بعد از خوردن شام تمام بچه‌ها دور آتیشی که حسام زحمتشو کشیده بود جمع شدن و بحث مورد علاقه بالا گرفت
    الیاس_ بچه‌ها می خوام یه چیزی براتون تعریف کنم حال کنید.
    شهروز_ اگه بحث جن بیاری وسط من می دونم با تو!
    آرمین_ چیه گل پسر؟ می ترسی؟
    شهروز_ اصلا به جهنم... من به فکر شما بودم که شبا از ترس خوابتون نمی‌بره!
    همه خندیدن و الیاس مثل همیشه با آب و تاب شروع به تعریف کرد.
    الیاس_ یادتونه گفتم توی روستای ما یه خونه هست که هیچ کس جرات نداره پا اون جا بزاره؟
    همه با سر تایید کردن.
    الیاس_ چند وقت پیش که رفته بودیم اون جا مثل همین الان با پسرای فامیل دور آتیش جمع شده بودیم و حسابی مشغول حرف زدن بودیم که یه دفعه صدای جیغ یه زن به گوشمون رسید. اوایل هر کسی فکر می کرد فقط خودش اون صدا رو می شنوه و به روی خودش نمی اورد اما بعد از چند لحظه دیدیم تمام اهالی روستا از خونه‌هاشون ریختن بیرون و دارن دنبال منبع صدا می گردن. جالب این‌جا بود که همه به همون خونه مشکوک بودن. خلاصه من و داداشم که اوج هیجان بودیم قبل از همه رفتیم و در خونه رو باز کردیم که باعث شد صدا بلندتر بشه. انگار که یکی داره توی گوشت جیغ می زنه...
    نگاه الیاس روی شهروز ثابت موند طوری توی خودش جمع شده بود که اصلا دیده نمی شد.
    الیاس_ خلاصه ما رفتیم داخل خونه و چندتا دیگه از مردای روستا هم دنبالمون اومدن. تصمیم گرفتیم از هم جدا بشیم و هر کسی یه گوشه از خونه رو بگرده بلکه چیزی پیدا کنیم. من رفتم به سمت یه اتاق قدیمی که سقفش خراب شده بود و توی اون تاریکی واقعا وحشتناک شده بود. دستمو به سمت درش بردم و همین که خواستم بازش کنم یه دست روی شونه‌ام نشست.
    همون موقع شهروز شروع کرد به جیغ کشیدن و تمام یازده نفر دیگه با تعجب بهش زل زدن کمی که آروم‌تر شد با ترس به اطرافش نگاهی انداخت و رو به بقیه گفت:
    شهروز_ به خدا یکی با دست موهامو نوازش کرد ...
    تمام بچه‌ها جز فرزام خندیدن.
    سعید_ خب خنگ وقتی یکی نوازشت می کنه باید تو هم با لطافت برخورد کنی نه این که جیغ بزنی ...
    تیرداد_ توی خلقتت اشتباه پیش اومده. اگه دختر می شدی خودم حتما می‌گرفتمت...
    شهروز که کمی از ترسش از بین رفته بود با حرص به تیرداد چشم دوخت.
    میثم_ تیرداد امشب هوای خودتو داشته باش ... شهروز قصد جونتو کرده.
    فرزام با نگاه کردن به ساعتش و دیدن عقربه‌هایی که هر دو روی دوازده بودن بحث رو قطع کرد.
    فرزام_ خب دیگه وقتش رسیده، حامد خان جمع کن برو.
    حسام_ بچه‌ها این بار بی خیال بشین لطفا ...
    مسعود_ چی چی رو بی خیال بشیم ؟ این همه راه اومدیم ...
    شهروز_ منم می گم نرو ... حامد ول کن بقیه رو بیا بشین بی خیال ...
    سعید_ چی می گین شما دوتا ؟ ... حامد یادت نره با یکی از خوشکلاشون عکس بگیری هاااا ...
    حامد که گویی بین یه دوراهی بزرگ گیر کرده بود بالاخره برای اثبات شجاعتش به دوستاش تصمیم گرفت که به قبرستون بره و با گرفتن یه سلفی ، پیش دوستاش سربلند بشه ...
     
    آخرین ویرایش:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    *********************
    حامد

    مسیر قبرستون رو قبلا دیده بودم ... بر خلاف صبح که می ترسیدم الان حسی خاصی نداشتم. زیر لب آهنگی که حتی نمی دونستم خواننده‌اش کیه رو می خوندم و به راهم ادامه می دادم. کمی بعد احساس کردم کسی کنارم قدم می زنه. فوری به پشت سرم برگشتم که نور ضعیفی از آتیش بچه‌ها دیدم. با خودم فکر کردم حتما یکی از بچه‌ها دنبالم میاد تا بفهمه میرم توی قبرستون و مطمئن بشه سرشون کلاه نمیره. باز هم به مسیر ادامه دادم. هنوز هم صدای قدماشو حس می کردم.
    حامد_ بابا لااقل بیا پیش خودم، این طور حوصله‌ی هیچ کدوممون سر نمیره ...
    اما هیچ جوابی نشنیدم، زیر لب بی خیالی گفتم و به راهم ادامه دادم...
    با چراغ قوه‌ای که همراهم بود روی تک تک قبرا نور انداختم، قبرایی قدیمی، بدون هیچ نام و نشونی ، دورتا دور هر قبر رو با سنگای کوچیک مشخص کرده بودن و بالای سرشون یه سنگ نسبتا بزرگ تر بود، کمی ترسیده بودم. تا حالا تنهایی توی شب قبرستون نرفته بودم اما سعی کردم خودمو آروم نشون بدم... چراغ قوه رو روی یکی از سنگ قبرا تنظیم کردم که موقع عکس گرفتن نور کافی باشه، خودمم کنار یکی دیگه از قبرایی که تعدادشون تنها هشت تا بود نشستم و با دوربین جلوی گوشیم یه عکس انداختم... همین که می خواستم گوشی رو توی جیبم بزارم یه نفر از جلوی نور رد شد و برای چند لحظه چشام جایی رو ندید، با خودم تصور کردم اینم جزو نقشه‌ی فرزامه و قصد دارن منو بترسونن، پس با بی خیالی به سمت چراغ قوه رفتم. اما هنوز دستم بهش نرسیده بود که پام به چیزی برخورد کرد و پخش زمین شدم... چشامو با درد باز کردم و به بالای سرم نگاه کردم، اما با دیدن یه دختر مو قرمز نیشم شل شد و فوری از روی زمین بلند شدم.
    حامد_ سلام بانوی زیبا... این موقع شب این جا چی کار می کنی؟
    اما اون هیچی نگفت و فقط با لـ*ـذت بهم نگاه می کرد.
    حامد_ می خوای بریم پیش دوستام؟ اونا هم همین نزدیکیا هستن ...
    باز هم سکوت کرده بود ، همین که دستمو به سمتش بردم غیب شد، اولش کمی هنگیدم اما با فهمیدن ماجرا به خودم اومدم و با برداشتن چراغ‌قوه می خواستم از اون جا فرار کنم که دستم توسط کسی کشیده شد... همون دختر مو قرمز بود که با تمام قدرت منو به سمت مخالف می کشید. می خواستم داد بزنم و از کسی کمک بخوام اما با پرت شدن توی یه جای عمیق دیگه شبیه به قبر چشام خیلی سریع روی هم افتاد...
    *********************
    شهروز

    تقریبا دو ساعتی می شه که حامد رفته اما هنوز خبری ازش نیست، از همون سر شب استرس داشتم، دلم بدجور شور می زد. از این روستا بدم می اومد. می تونم قسم بخورم اشتباه نکرده بودم، می تونستم حس کنم که کسی موهامو نوازش کرده بود، کسی با دستای ظریف...
    شهروز_ فرزام به نظرت حامد دیر نکرده؟
    مسعود_ منم موافقم ... مگه یه عکس انداختن چقدر طول می کشه؟
    فرزام سخت توی فکر رفته بود.
    سامان_ جمع کنید بریم دنبالش.
    سعید_ نه بابا ولش کنید... شاید می خواد ما رو یه کمی اذیت کنه!
    الیاس_ منم با سعید موافقم. حامد همیشه کارش همینه.
    بالاخره فرزام از فکر بیرون اومد و بعد از چندتا نفس عمیق به حرف اومد:
    فرزام_ اگه تا یه ساعت دیگه نیاد می ریم دنبالش.
    شبیه یه گروه بودیم که فرزام رهبریمون رو بر عهده گرفته بود...
    تیرداد_ من که میرم یه چرت بزنم. خبری شد بیدارم کنید.
    شهروز_ باشه برو بکپ. منم برم یه کمی گرده نخود بیارم با بچه‌ها بزنیم بریم فضا...
    بعد به سمت کوله پشتیم رفتم و با برداشتن شکلاتایی که به قول بچه‌ها برای من گرده نخود بودن و یه جورایی بهشون اعتیاد داشتم برگشتم و سر جام نشستم.
    شهروز_ خب دوستان گرده‌نخود اصل فرانسه به دستم رسید، کیا میل دارن؟
    آرمین_ می دونی که من همیشه پایه‌ی گرده‌نخودم اونم فرانسویش.
    یه دونه پرت کردم به سمتش که توی هوا گرفتش.
    سعید_ پاشو عروس خانوم به همه شیرینی تعارف کن عمو ببینه.
    یکی از شکلاتا رو به سمتش پرت کردم که خورد توی چشمش و باعث شد یه داد بزنه. بعد هم به بقیه بچه‌ها تعارف کردم که در آخر حتی یه دونه هم برای خودم نموند و مجبور شدم بازم برم سر وقت کوله پشتی مبارکم.
    یک ساعت و نیم گذشته بود اما هنوز هم خبری از حامد نبود، کم کم تمام بچه‌ها نگران شده بودن.
    فرزام_ جمع کنید بریم دنبالش.
    حسام_ پس صبر کنید تا تیرداد رو بیدار کنم اونم بیاد.
    می خواست به سمت چادر بره که صدای میثم باعث شد متوقف بشه.
    میثم_ حسام ولش کن. بذار بخوابه فردا بتونه رانندگی کنه.
    آرمین_ راست می گـه بدار بخوابه. من که جونمو از سر راه نیاوردم. فردا باید با اون برگردم.
    حسام هم قانع شد.
    شهروز_ بچه‌ها کسی نمی خواد پیش چادر و وسایل بمونه؟
    مسعود_ من که نمی مونم. بچه‌ها هم همین طور. دلت می خواد خودت بمون.
    حتی فکر کردن بهش حالمو بد می کرد. پس خودم زودتر از بقیه به راه افتادم که باعث شد بقیه بخندن و همراه هم به سمت قبرستون بریم.
    ....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    *******************
    بچه‌ها با خنده و سر و صدای زیاد تمام طول مسیر رو بررسی کردن و هر کسی چیزی می گفت:
    شهروز_ حامد جون ... می‌دونم رفتی زیر علفا قایم شدی ... بپر بیرون که حوصله‌ی شوخی نداریم.
    آرمین_ بچه‌ها پایه‌این وقتی گیرش اوردیم یه فصل کتک نوش جانش کنیم؟
    مسعود_ من که هستم ... پسره‌ی روانی معلوم نیست کجا سرش گرم شده ...
    فرزام که کمی عصبی شده بود با فریادی که کشید باعث شد تا بچه‌ها هم کمی ساکت بشن.
    فرزام_ می شه ساکت بشین؟ به جای این مزخرفات کمی اطرافتون رو نگاه کنید...
    تمام فضا با نور ده‌تا چراغ قوه روشن شده بود ... تا نزدیکی‌های قبرستون خبری از حامد نبود پس ناچارا وارد قبرستون شدن و با چشم دنبال ردی ازش گشتن.
    چشم سعید به چراغ‌قوه‌ای افتاد که مطمئن بود صاحبش جز حامد کسی نیست.
    سعید_ بچه‌ها بیاین این جا ...
    تمام گروه به سمتش رفتن.
    الیاس_ چی شده؟
    سعید چراغ‌قوه را در دست گرفت و رو به بقیه گفت:
    سعید_ مطمئنم چراغ‌قوه‌ی حامده ....
    به وضوح رنگ شهروز پرید ... فرزام اخم کرد و بقیه با نگرانی به هم چشم دوختند.
    فرزام_ باید پیداش کنیم.
    شهروز_ بهتر نیست بزاریم صبح بشه بعد دنبالش بگردیم؟
    اما فرزام چنان اخمی نثارش کرد که علاوه بر شهروز دهن بقیه هم بسته شد ...
    فرزام که از بچگی عشق پلیس بازی بود کمی به مغزش فشار اورد و خیلی دقیق تمام اطرافش رو وارسی کرد اما جز نه‌تا قبر خاکی و بی‌نام و نشون چیز دیگه‌ای ندید .... هنوز هم در حال جستجو برای یافتن نشونه‌ای از حامد بودن بی‌خبر از هفتصد متر اون‌طرف‌تر که تیرداد خیلی راحت خوابیده بود اما ....
    *********************
    تیرداد

    احساس می‌کردم کسی داره با انگشتاش روی صورتم بازی می کنه ، می‌دونستم کار شهروزه ... با دستم پسش زدم و دوباره به خوابم ادامه دادم اما مثل این که بی‌خیال نمی‌شد و این بار دستش لای موهام رفت و با کلی ظرافت نوازشم می‌کرد ، کمی به خودم اومدم این ظرافت نمی‌تونه کار شهروز باشه ... فوری چشامو باز کردم و با دیدن دختر موقرمز روبروم که لباس سفیدی پوشیده بود حسابی تعجب کردم اما خیلی زود به خودم اومدم و با لبخند گفتم:
    تیرداد_ خوابای خوب خوب می بینم ....
    همین که خواستم دستشو بگیرم از جاش بلند شد و بیرون رفت ، منم همون‌طور که نیم تنه‌ی بالام برهنه بود دنبالش رفتم ، با چشم دنبال بقیه گشتم اما دیدم کسی نیست ، توی دلم گفتم بی خیال، فعلا خوشبختی بهم رو کرده بقیه هم بالاخره پیداشون می شه ... اون دختر رو دیدم که به سمت مخالف قبرستون می رفت ، با صدایی که آثار خنده توش موج می زد گفتم
    _ صبر کن آنشرلی .... کجا میری ؟ دختر تنهایی خطر داره وایسا منم بیام !
    به سمتش دویدم و همین که نزدیکش شدم به سمتم برگشت ، یه لبخند روی لبش بود
    تیرداد_ ای جاااان ... خب خانومی نظرت چیه کمی با هم بیش تر آشنا بشیم ؟
    حرف نمی زد فقط به خونه‌ی گِلی اشاره کرد و خودش به سمتش رفت منم به دنبالش رفتم ... فقط چند قدم مونده بود تا به جلوی خونه برسم که یه دفعه دختر مو قرمز غیب شد ، از ترس زبونم بند اومد حتی نتونستم از کسی کمک بخوام ، همین که خواستم به عقب برگردم و پا به فرار بذارم چیزی محکم به سرم خورد و دنیا از جلوی چشام محو شد ....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    ****************
    سعید

    سعید_ بچه‌ها ... بهتر نیست برگردیم پیش چادر؟ شاید تا الان اونم برگشته!
    شهروز_ من که از اولم همینو گفتم ...
    فرزام که تا اون موقع سکوت کرده بود بالاخره به حرف اومد:
    فرزام_ باشه ... برمی‌گردیم پیش چادر ...
    انگار همه منتظر این حرف بودن چون به محض شنیدن از قبرستون خارج شدن ...
    آرمین_ خوابم میاد ...
    شهروز_ باز داره صدا میاد!
    آرمین_ جدی گفتم آقا شهروز ... خوابم میاد.
    شهروز_ یکی با ما راه بیاد!
    آرمین یکی محکم کوبید توی سر شهروز.
    آرمین_ صدات در بیاد می‌برمت توی قبرستون و زنده زنده دفنت می کنم ...
    شهروز چشاشو لوچ کرد و زیپ دهنشو بست ...
    به نزدیکی چادر رسیدیم
    سامان_ هوی تیرداد ... به اندازه‌ی تموم عمرت خوابیدی ... بس نیست؟
    میثم_ سعید بپر بیدارش کن، حسام تو هم آتیشو بساز.
    الیاس_ پس فرزام خان تو هم بپر گیتارتو بیار یه دهن برامون بخون بلکه شاد شیم
    به سمت چادر رفتم
    سعید_ هوی تیرداد ... چقدر ...
    با دیدن جای خالیش کمی ترسیدم ، نکنه اونم مثل حامد گم و گور بشه !؟ فوری به سمت بچه‌ها که هرکدوم مشغول به کاری بودن رفتم.
    سعید_ بچه‌ها تیرداد نیست!!!
    با این حرفم همه به سمتم اومدن.
    مسعود_ یعنی چی که نیست؟
    حسام_ همه جا رو خوب گشتی؟
    الیاس_ انگار دلشون بازی می‌خواد ...
    شهروز از همه بیش تر ترسیده بود، جوون‌ترین عضو گروه با بیست و دو سال سن ، خب حق داشت منم کم‌کم داشتم می‌ترسیدم.
    شهروز_ اما من فکر نمی‌کنم این یه بازی باشه!
    فرزام دستی روی شونه‌ی شهروز گذاشت و با لحن برادرانه‌ی منحصر به فردش گفت:
    فرزام_ شهروز ... داداش خیالت راحت ... اتفاق خاصی نیفتاده ... بالاخره پیداشون می کنیم ... باشه ؟
    شهروز فقط سرشو تکون داد اما از چهرش مشخص بود که کمی آروم‌تر شده ...
    سعید_ می گم بچه‌ها ... حالا باید کجا رو دنبال تیرداد بگردیم؟
    با این حرفم انگار تازه به عمق فاجعه پی بردن و کمی به فکر فرو رفتن
    حسام_ هر جا باشن مطمئنا پیش هم هستن ... درسته؟
    فرزام_ مطمئن نیستم...
    فرهاد_ باید یه کاری بکنیم ! مگه قرار نیست صبح برگردیم؟...
    فرزام_ تا وقتی اون دوتا رو پیدا نکنیم برنمی‌گردیم ...
    الیاس_ منم موافقم ... هر چی باشیم رفیق نیمه راه نیستیم ...
    آسمون کمی رنگ گرفته بود و نزدیکای گرگ‌و‌میش بود ... به دو گروه پنج نفری تقسیم شدیم و تا می‌تونستیم دنبالشون گشتیم ... اما بی‌فایده بود ...
    شهروز_ من گشنمه ... بیاید برگردیم یه چیزی بخوریم !
    میثم_ منم موافقم ... پس بر می‌گردیم
    نیم ساعت بعد از برگشتن ما ، گروه دیگه هم برگشتن و دور هم چیزی خوردیم ....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    ********************
    تمام بچه‌ها دور هم جمع شده بودن و به سرنوشت مبهم حامد و تیرداد فکر می‌کردن... راز مبهم این بهشت چی بود؟ شهروز هنوز هم می‌ترسید، فرزام با کسی حرف نمی زد، شاید خودشو مقصر تمام این قضایا می‌دونست ....
    آرمین_ بچه‌ها نظرتون چیه اون خونه قدیمی‌ها رو هم بگردیم؟
    میثم_ پنج تا گروه دونفره تشکیل بدیم و تموم روستا رو بگردیم، بلکه خبری شد...
    همه موافقت کردن و بعد از نیم ساعت دو به دو به راه افتادن.
    میثم و سعید به سمت خونه‌هایی رفتن که ابتدای ورودشون به روستا دیده بودن.
    میثم_ سعید می‌دونی الان چی می‌چسبه ؟
    سعید_ من که فقط دلم می‌خواد بخوابم.
    میثم_ نه دیگه منظورم خواب نبود.
    سعید_ البته الان یه چیز دیگه هم می‌چسبه.
    میثم_ چی؟
    سعید_ چسب...
    میثم_ چی؟؟!!!
    سعید_ چسب دیگه ... الان چسب می‌چسبه ... نمی‌چسبه آیا؟
    میثم لبخندی عصبی تحویل سعید داد و هر دو مشغول بازرسی پنج خانه‌ی اون حوالی شدن.
    میثم_ نظرت چیه از هم جدا بشیم؟ این‌ طور زودتر به نتیجه می‌رسیم...
    اما سعید که به وضوح ترس توی چهره‌اش بیداد می‌کرد بازوی میثم رو محکم چسبید.
    سعید_ من که جیک جیک می‌کنم برات، بذارم برم ؟
    میثم_ باشه بابا ... نخواستیم ... حالا این قدر بهم نچسب لطفا.
    با هم تمام خونه‌ها رو زیر و رو کردن اما دریغ از یه سرنخ کوچولو ...
    میثم_ فقط مونده اون یکی خونه که نزدیکه کوهه ...
    سعید حالا کمی خیالش راحت شده بود.
    سعید_ پس بریم سراغش ...
    با هم به سمت خونه‌ی آخر رفتن، در نگاه اول اون خونه هم مثل بقیه بود.
    میثم_ سعید دیدی که چیزی توی چهارتا خونه‌ی قبلی نبود.
    سعید_ خب...
    میثم_ پس مطمئن باش توی این یکی هم نیست. حالا هم تو برو اتاقا رو بگرد منم میرم سر وقت طویله و اون دوتا اتاق نزدیک به طویله.
    سعید هنوز هم می‌ترسید اما مثل این که می‌خواست کمی شجاع جلوه بده.
    سعید_ باشه پس شروع کن.
    بعد خودش به سمت سه اتاقی رفت که در یک ردیف قرار داشتن و از ظاهرشون معلوم بود که طی یه آتیش سوزی کمی دود گرفته و سیاه بودن. وارد اتاق اول شد، هنوز چند قدم بر نداشته بود که باد شدیدی طوی فضا پیچید و باعث شد در همون اتاق به شدت به چهار چوبش برخورد کنه و صدای وحشتناکی ایجادبشه، اما سعید هم چنان به خودش امیدواری می داد و خودشو آروم می کرد. توی اتاق اول چیزی نبود جز چندتا قوطی به درد نخور. به اتاق دوم سرک کشید اما جرات وارد شدن به اون را نداشت، اتاقی بسیار بزرگ که تمام دیوارهاش سیاه بود. با چشم به دنبال سرنخ یا چیز به درد بخوری گشت اما دریغ ... تنها یک اتاق مانده بود اتاقی که ظاهرا از بقیه کوچک‌تر بود ... در اولین نگاه متوجه کمد فرسوده‌ای شد که گوشه‌ای از اتاق را پر کرده بود ، به ترسش غلبه کرد و به سمت کمد رفت ، دو کشوی پائینی را باز کرد اما هر دو خالی بودن تنها طبقه‌ی بالا مانده بود ، همین که درش را باز کرد چیز بزرگی توی آغوشش افتاد و همین باعث شد تا سعید از ته دل فریاد بکشد ...
    کمی اون طرف‌تر میثم در حال بررسی رد پاهایی بود ، برای کسی که جانورشناسی خوانده بود دیدن این رد پاها کمی عجیب بود ، هیچ جانوری این رد پاها را نداشت ، در حال فکر کردن بود که صدای فریاد سعید به گوشش رسید پس فوری خودش را به او رساند.
    میثم_ چی شده سعید ؟
    سعید که رنگش به سفیدی می زد با لکنت گفت:
    سعید_ او ... اونو ... نیگ .. نیگاه .. کن.
    میثم به جایی که سعید اشاره کرد نگاهی انداخت ، اما با دیدن جانور روبرو کلی تعجب کرد
    میثم_ این کجا بود ؟
    سعید_ تو ... توهمین ... کمده ...
    میثم به لاشه‌ی سگی که دقیقا روی سـ*ـینه‌اش شکافته شده بود نگاه دقیقی انداخت ، قلبش نبود ...
    میثم_ یعنی قلب یه سگ به چه دردشون می خوره ؟ اصلا یه چیز دیگه ...
    بعد دستی به بدن سگ کشید
    میثم_ بدنش هنوز گرمه ... یعنی کار کی می تونه باشه ؟
    سعید_ بیا بریم به بچه‌ها خبر بدیم ..
    هردو به راه افتادن و میثم با دیدن لاشه ، ردپاهای عجیبی را که دیده بود به کل فراموش کرد ....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    فرزام و شهروز هم مثل همیشه با هم بودن... به سمت خونه‌هایی رفتن که نزدیک قبرستون بود.
    شهروز_ فرزام اگه حامد و تیرداد پیدا نشن چی کار کنیم ؟
    فرزام_ پیدا می‌شن ، خیالت راحت
    فرزام برای شهروز حکم یه برادر بزرگ‌تر رو داشت که توی تمام سختی‌ها بهش تکیه می داد ... فرزام نگاهی به سه خونه‌ی روبرو انداخت
    فرزام_ خب آقا شهروز ... من این جا می شینم تو برو یه نگاهی به خونه‌ها بنداز و برگرد
    چشمای شهروز به اندازه دوتا تخم‌مرغ شدن
    شهروز_ م ... من ؟
    فرزام_ آره دیگه ... به جون داداش خسته‌ام ... زود برو و برگرد !
    شهروز به مرز سکته رسیده بود و هنوز با چشمایی پر از ترس و ابهام به فرزام خیره بود ... فرزام طاقت دیدن ترس شهروز رو نداشت ، طاقت دیدن ترس کسی که از برادر هم بیش تر دوسش داشت ...
    فرزام_ بابا شوخی کردم ... چشماتو جمع کن ..
    بعد هم خندید اما شهروز عصبی شد
    شهروز_ مسخره ...
    اما فرزام جوابی نداد و در عوضش دستشو توی دست گرفت و با هم به سمت اولین خونه رفتن ... هنوز چند قدم برنداشته بودن که صدای رعد و برق باعث شد تا هردو کمی نگران بشن
    فرزام_ همین یکی رو کم داشتیم ...
    تمام خونه رو با دقت بررسی کردن اما دریغ از یه نشونه‌ی حتی کوچیک ... وارد خونه‌ی دوم شدن ، توی یکی از اتاقا چشم فرزام به تکه چرمی خورد که چیزی روی اون نوشته شده بود اما خیلی کمرنگ و گنگ ... می خواست کمی حال شهروز رو بهتر کنه پس تکه‌چرم رو برداشت و همون‌طور که قصد داشت اونو به پیرهنش وصل کنه گفت
    فرزام_ اینم یه مدال افتخار برای شما سرباز شجاع ...
    شهروز خندید و اون چرم رو توی جیبش گذاشت
    شهروز_ برش می‌دارم تا بعدا وقتی بهش نگاه کنم یادم بیاد چی کار کردیم !
    تمام اون سه خونه و اطرافش رو بررسی کردن اما دریغ ... بعد از یک ساعت معطلی همون‌طور که بارون نم‌نم می‌بارید به سمت محل اتراقشون رفتن ...
    در بین همه‌ی بچه‌ها الیاس و آرمین قصد داشتن به سمت قبرستون برن ، خب اگه خوب فکر می‌کردن می‌فهمیدن همه‌ی اتفاقات از همین قبرستون شروع شده بود و شاید سرنخی این جا پیدا می‌کردن ...
    الیاس_ می گم آرمین ...
    آرمین_ بگو الیاس ...
    هر دو خندیدن
    الیاس_ توجه کردی ما حتی نمی‌دونیم داریم دنبال چی می‌گردیم ؟ حتی نمی‌دونیم با کی طرفیم ! اصلا چند نفرن ؟
    آرمین کمی به فکر فرو رفت
    آرمین_ اگه دقت کنی می فهمی این جا یه روستای متروکه‌است و احتمال این که آدمی جز ما این جا باشه خیلی کمه ...
    همون موقع رعدوبرق تمام آسمون رو به لرزه در اورد
    الیاس_ یعنی منظورت اینه که کار آدمیزاد نیست درسته ؟
    آرمین_ چه می‌دونم ! از بس داستانای مزخرف تحویل ما دادی که به خودمم شک دارم چه برسه به این اتفاقا !
    وارد قبرستون شدن و به دقت همه جا رو از نظر گذروندن
    الیاس_ جز ده‌تا قبر چیز دیگه‌ای نیست !
    قبرهایی که تماما از خاک بودن و تنها دورتا دورشون رو سنگای کوچیک احاطه کرده بود
    آرمین دستی به روی یکی از قبرها کشید و کاملا تعجب رو میشد از نگاهش خوند
    آرمین_ الیاس این قبر تازه‌است ! خاکش هنوز نرمه !
    الیاس اما از این چیزا سر در نمی‌اورد
    الیاس_ حتما واسه بارونه ...
    آرمین نگاهی عصبی نثارش کرد و فوری به سمت چادرشون رفت
    آرمین_ زود بیا ... باید به بقیه خبر بدیم
    همون موقع بارون نم‌نم ، شدیدتر شد ...
    ***************************
    حسام

    منو مسعود زودتر از بقیه کارمون تموم شد و برگشتیم پیش چادر ... مسعود رفت تا کمی استراحت کنه ، هوا ابری بود و هر لحظه امکان داشت که بارون بباره ، از بچگی احساساتی بودم و عاشق این جور آب و هوا ... با تیکه‌های چوبی که بچه‌ها جمع کرده بودن یه آتیش نه چندان بزرگ برپا کردم و خودمم کنارش نشستم ... دستامو دور زانوهام گره زدم و به روزهای خوبم فکر کردم ... اون موقع‌ها فکر می‌کردم اگه با شیما نامزد کنم می‌تونم خوشبخت ترین مرد دنیا بشم ، یه جورایی عاشق بودم ، عاشق کسی که از بچگی همیشه کنارم بود ، همین باعث شد تا تفاوتا رو نبینم تا چشامو روی تموم حقایق ببندم ، شیما دختر بدی نبود اما توقعش از من خیلی زیاد بود ، خودش از وضع مالی من خبر داشت ... یه پسر بیست و شش ساله که به خاطر مرگ پدرش مجبوره خرج زندگی مادر و خواهرشو هر طور شده جور کنه ، اگه همین یازده نفر نبودن شاید چهارسال پیش تموم می‌شدم همون شبی که می‌خواستم رگ خودمو بزنم و از این زندگی راحت بشم ...
    به مچ دست چپم نگاه کردم هنوزم جای اون زخم باهامه ، هنوز باهامه تا بهم یادآوری کنه که این یازده نفر رفاقتو برام تموم کردن ، من هیچ‌وقت از دوستام جدا نمی‌شم حتی اگه مجبور بشم بخاطرشون دور شیما هم خط می‌کشم ...
    همین‌طور به آتیش زل زده بودم که نوری توی چشمم خورد ، مثل این که کسی یه آینه‌ی رو به نور رو روی چشات تنظیم کنه ، دستمو جلوی چشام گرفتم و به امید این که شاید یکی از بچه‌هاست به سمتش رفتم ...
    هرچه سعی می کردم به نور نزدیک بشم اون دور تر می‌شد همین باعث شد تا کمی بترسم و عقب گرد کنم اما هنوز چند قدم نرفته بودم که صدای جیغی باعث شد متوقف بشم و با دقت اطرافمو نگاه کنم ... زیر درختی که همون نزدیکی بود و به احتمال زیاد درخت انجیر بود چیزی در حال تکون خوردن بود ، با احتیاط به سمتش رفتم ، همین که به درخت رسیدم یه دختر مو قرمز دیدم که با چشای قرمز بهم زل زده بود و شاید کمی هم لبخند به لب داشت دستشو به سمتم دراز کرد اولش کمی ترسیدم اما بعد با کمی تعلل دستمو مثل خودش به سمتش کشیدم و با گرفتن دستش انگار که برق بهم وصل کرده باشن به خودم لرزیدم ، این چرا این همه سرده ؟
    حسام_ حالتون خوبه ؟
    اما جوابی نشنیدم ، داشت به سمت یه کوه می رفت
    حسام_ داری کجا میری ؟
    انگشتشو روی بینیش گذاشت و به معنای ساکت باش بهم چشم دوخت منم دیگه چیزی نگفتم ، دلم می‌خواست بدونم داره کجا میره ‌؟!
    به غاری رسیدیم که توی همون کوه بود و با هم رفتیم داخل ، دیگه واقعا ترسیده بودم و می‌خواستم برگردم شاید تا الان بچه‌ها برگشتن و مسعودهم بیدار شده اما با فکر به این که ممکنه حامد و تیرداد این جا باشن به ترسم غلبه کردم و باز هم دنبالش رفتم ... به انتهای غار رسیده بودیم که اون دختر به سوراخی اشاره کرد که میشد سـ*ـینه خیز به داخلش رفت اما هیج حرفی نمیزد فقط به سوراخ نگاه می‌کرد
    حسام_ یعنی الان باید بریم توی اون سوراخه ‍؟
    انگشتشو به حالت نوازش روی قلبم کشید و با چشمایی که انگار پر از خون بود بهم زل زد ، یه چیزی توی قلبم حس کردم داره می‌سوزه ، دستام شروع به لرزیدن کردن و نفسم به شماره افتاده بود ، باز هم به همون سوراخ اشاره کرد ، ترجیح می‌دادم برم توی سوراخ تا این که بمونم و به حرکات عجیب این دختر نگاه کنم ...
    داخل سوراخ رفتم و با چشای بسته به راه افتادم کمی جلوتر به راحتی می شد راه رفت و نیازی نبود که سـ*ـینه خیز برم پس بلند شدم و همون طور که چشام جایی رو نمی‌دیدن به جلو رفتم ، بعد از دو دقیقه یه محوطه‌ی خیلی بزرگ جلوی چشام پدیدار شد که با نوری که از سقف غار به داخل می‌اومد روشن شده بود ... چشم چرخوندم دور تا دور غار اما با دستی که روی شونه‌ام قرار گرفت از جا پریدم ، همون دختر بود
    حسام_ خب مثلا منو اوردی این جا واسه چی ؟
    اما اون فقط با لبخند بهم نگاه میکرد
    حسام_ بلدی حرف بزنی ‍؟ البته من شک دارم تو حتی آدم باشی چه برسه به حرف زدن !
    همین جمله کافی بود تا دستش روی گلوم بشینه و به دیوار غار برخورد کنم طوری که حس کردم تمام استخونام شکستن ، نفس کم اورده بودم که دستشو برداشت و باز هم با لبخند بهم زل زد جلو اومد و باز هم انگشتشو روی قلبم کشید ،دوباره حس کردم قلبم داره می‌سوزه به همین دلیل زدم زیر دستشو ... می‌خواستم از همون راهی که اومدم برگردم که جلوم قرار گرفت اما این‌بار لبخند نداشت خیلی سرد بهم نگاه می کرد ... می‌خواستم کاری کنم که موهامو کشید و با برگشتنم به عقب توی یه جایی مثل یه چاه فرو رفتم ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا