- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
***
سامیار :
با یاد آوری لجبازیش و چهره جالبش وقتی این اتفاقا افتاد ، خندم گرفت . حتما الان فرشته نازم خواب بود. دستی به صورتم کشیدم و پنجره اتاقش رو نگاه کردم. شب و پنجره و ماه بدون رازک برام جلوه نداشت. هیچی در نبود رازک برام معنا نمیگرفت. پرده کشیده شد؛ اما کسی رو ندیدم. ممکن بود هرکدومشون پرده رو کشیده باشه؛ اما دوست داشتم فکر کنم رازکم از خواب بیدار شده تا ماه رو تماشا کنه و یا شایدم نگاهی به زیر پاش بندازه و تا منه بیچاره رو ببینه.
به دفاعیه مون فکر می کردم که گوشیم روشن شد. با دیدن اسم افسانه رو صفحه همه اون جریانا یادم اومد و حالم رو گرفت. قرار بود بریم مهمونی و من نقش دوست پسرش رو بازی کنم. چرا قبول کردم؟ درسته نقش بود؛ اما دیدن هر کسی جای رازک آزارم می داد. برداشتم :
- بله؟
صدای غرق در شادی و خنده اش بلند شد :
– درود خداوند بر تو باد
فکر کنم خیلی خوشحال بود. شونه هام رو انداختم بالا و با جدیت گفتم :
- سلام. خوبی؟ رازک خوبه؟
چند لحظه مکث کرد . بعد با صدای آروم تری جواب داد :
– آره ، مراقبش بودم تا تبش اومد پایین و خوابید.
عجیب بود . افسانه از رازک مراقبت کرد ؟ پس نفیسه کجا بود ؟ نفس عمیقی کشیدم :
- خداروشکر
چند لحظه سکوت. افسانه گفت :
- زنگ زدم که بگم فرداشب مهمونیه
دستی به سرم کشیدم و نفسم رو فوت کردم. حرف زده بودم و می بایست پاش بایستم. گفتم :
- باشه .. فقط قول دادی نه رازک و نه نفیسه هیچی از این جریان نفهمن .
خندید :
– آ.. آره قول دادم رازک و نفیسه نفهمن. سامیار منم به خدا دوست ندارم برات دردسر درست کنم.
دوست نداشتم برم. نمی دونم چی شد که هفته قبل قبولش کرده بودم .
گفتم :
- کجا برگزار می شه؟
– همین جاس. اطراف شهره ... اتفاقا همین امروز فامیلم رو که می خواد مهمونی بگیره رو دیدم . قبل تو داشتم باهاش حرف می زدم. خبرام دست اوله...
دوست نداشتم ادامه بده. ای کاش جای اون با رازک حرف می زدم تا هرچی بگه با جون و دل گوش کنم. حتی حاضر بودم بیاد سرزنشم کنه... که من ببینمش. فقط همین. شدم ماه که در انتظار دیدن خورشیده ؛ اما تا خورشید بیاد اون باید بره... اگرم نره می برنش .گفتم :
- باشه. پس من فقط باید نقش دوست پسرت رو بازی کنم؟
- آره فقط همین
فورا فکری که به ذهنم رسید و به زبون آوردم :
- من نمی تونم همراهیت کنم. ممکنه قضیه رو لو بدم. ولی سمیر می تونه. خیلی بهتر از من نقش بازی میکنه
پرید وسط حرفم :
- نه... من به تو اعتماد کردم. نمیشه.
می دونستم نامردیه ؛ ولی ادامه دادم :
- چرا نمیشه؟ یعنی برات مهم نیست که داستانت لو بره؟ من می گم رازک رو دوست دارم. نمی تونم ریسک کنم. سمیر و جای من بدون. من به اون اعتماد دارم...
با خشم حرفم رو قطع کرد :
– امکان نداره. من با تو راحتم
عصبی شدم :
- من حتی نمی دونم چرا باید نقش دوست پسرت رو بازی کنم؟ مگه این چه مهمونی ایه که حتما باید یه پسر همرات باشه؟
صدای گریه اش رو شنیدم. هیچ حسی غیر کلافگی و خشم نداشتم. آره سمیر فکر خوبی بود. باید اون رو جای خودم می فرستادم.با گریه گفت:
- بدقولی ، زدی زیر حرفت. من روی کمکت حساب کردم... فکر کردم روم ذو زمین نمیندازی. فکر کردم آدم خوبی هستی ؛ اما اینطور نیست. می خوای من با کسی برم مهمونی که فقط یه ساعت باهاش حرف زدم و تازه یه شبه از جریان دروغی که می خوام به دوستام بگم خبر داره؟ خیلی نامردی...
به خودم که نمی تونستم دروغ بگم. دلم سوخت. هیچی نگفتم... میون اون همه گریه گفت :
- روت حساب دیگه ای باز کرده بودم. ولی تو الان خودت رو نشون دادی، من حالا شناختمت و همین الان میرم به رازک میگم تو اونی نیستی که فکرش رو می کرده...
چه ربطی داشت ؟ چی ذو می خواست بگه ؟ داد زدم:
- چی داری میگی؟
ترسید و گریه اش قطع شد.ادامه دادم :
- تا همین جا می خواستم قبول کنم و باهات بیام ولی نمیام که ببینم واقعا چی می خوای بگی...
هق هق کرد :
- به خدا سامیار اعصابم خورد شد و نفهمیدم چی دارم می گم. می دونی که هیچی به رازک نمی گم... شما دوتا مال همین، اگه بخوامم نمی تونم این کار ذو بکنم... رازک دوستت داره مطمئنم قبول می کنه ؛ اما این روزا...
تازه داشتم خودم رو کنترل می کردم که با شنیدن جمله آخر گفتم :
- این روزا چی ؟
ساکت شد . دوباره سوالم رو پرسیدم . به خودش اومد و گفت :
– نمی دونم.. احساس می کنم .. احساس می کنم دلش پیش یکی دیگه اس. مدام تو خونه از امیراسماعیل صحبت می کنه...
نمی دونستم باید چی بگم. امکان نداشت. مطمئنم که افسانه اشتباه می کرد. سعی کردم به خودم مسلط باشم :
- باشه.. بعدا حرف می زنیم
تلفن رو قطع کردم و به ماه خیره شدم. قلبم سنگین شده بود و درد می کرد . خدایا یعنی چی می خواد بشه؟ هر اتفاقی که بیفته بازم رازک ماله منه... مگه نه؟ ما همدیگه رو دوست داریم؛ پس حالا جزو عاشقای توییم. مراقبمونی مگه نه؟ ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت خونه.
سامیار :
با یاد آوری لجبازیش و چهره جالبش وقتی این اتفاقا افتاد ، خندم گرفت . حتما الان فرشته نازم خواب بود. دستی به صورتم کشیدم و پنجره اتاقش رو نگاه کردم. شب و پنجره و ماه بدون رازک برام جلوه نداشت. هیچی در نبود رازک برام معنا نمیگرفت. پرده کشیده شد؛ اما کسی رو ندیدم. ممکن بود هرکدومشون پرده رو کشیده باشه؛ اما دوست داشتم فکر کنم رازکم از خواب بیدار شده تا ماه رو تماشا کنه و یا شایدم نگاهی به زیر پاش بندازه و تا منه بیچاره رو ببینه.
به دفاعیه مون فکر می کردم که گوشیم روشن شد. با دیدن اسم افسانه رو صفحه همه اون جریانا یادم اومد و حالم رو گرفت. قرار بود بریم مهمونی و من نقش دوست پسرش رو بازی کنم. چرا قبول کردم؟ درسته نقش بود؛ اما دیدن هر کسی جای رازک آزارم می داد. برداشتم :
- بله؟
صدای غرق در شادی و خنده اش بلند شد :
– درود خداوند بر تو باد
فکر کنم خیلی خوشحال بود. شونه هام رو انداختم بالا و با جدیت گفتم :
- سلام. خوبی؟ رازک خوبه؟
چند لحظه مکث کرد . بعد با صدای آروم تری جواب داد :
– آره ، مراقبش بودم تا تبش اومد پایین و خوابید.
عجیب بود . افسانه از رازک مراقبت کرد ؟ پس نفیسه کجا بود ؟ نفس عمیقی کشیدم :
- خداروشکر
چند لحظه سکوت. افسانه گفت :
- زنگ زدم که بگم فرداشب مهمونیه
دستی به سرم کشیدم و نفسم رو فوت کردم. حرف زده بودم و می بایست پاش بایستم. گفتم :
- باشه .. فقط قول دادی نه رازک و نه نفیسه هیچی از این جریان نفهمن .
خندید :
– آ.. آره قول دادم رازک و نفیسه نفهمن. سامیار منم به خدا دوست ندارم برات دردسر درست کنم.
دوست نداشتم برم. نمی دونم چی شد که هفته قبل قبولش کرده بودم .
گفتم :
- کجا برگزار می شه؟
– همین جاس. اطراف شهره ... اتفاقا همین امروز فامیلم رو که می خواد مهمونی بگیره رو دیدم . قبل تو داشتم باهاش حرف می زدم. خبرام دست اوله...
دوست نداشتم ادامه بده. ای کاش جای اون با رازک حرف می زدم تا هرچی بگه با جون و دل گوش کنم. حتی حاضر بودم بیاد سرزنشم کنه... که من ببینمش. فقط همین. شدم ماه که در انتظار دیدن خورشیده ؛ اما تا خورشید بیاد اون باید بره... اگرم نره می برنش .گفتم :
- باشه. پس من فقط باید نقش دوست پسرت رو بازی کنم؟
- آره فقط همین
فورا فکری که به ذهنم رسید و به زبون آوردم :
- من نمی تونم همراهیت کنم. ممکنه قضیه رو لو بدم. ولی سمیر می تونه. خیلی بهتر از من نقش بازی میکنه
پرید وسط حرفم :
- نه... من به تو اعتماد کردم. نمیشه.
می دونستم نامردیه ؛ ولی ادامه دادم :
- چرا نمیشه؟ یعنی برات مهم نیست که داستانت لو بره؟ من می گم رازک رو دوست دارم. نمی تونم ریسک کنم. سمیر و جای من بدون. من به اون اعتماد دارم...
با خشم حرفم رو قطع کرد :
– امکان نداره. من با تو راحتم
عصبی شدم :
- من حتی نمی دونم چرا باید نقش دوست پسرت رو بازی کنم؟ مگه این چه مهمونی ایه که حتما باید یه پسر همرات باشه؟
صدای گریه اش رو شنیدم. هیچ حسی غیر کلافگی و خشم نداشتم. آره سمیر فکر خوبی بود. باید اون رو جای خودم می فرستادم.با گریه گفت:
- بدقولی ، زدی زیر حرفت. من روی کمکت حساب کردم... فکر کردم روم ذو زمین نمیندازی. فکر کردم آدم خوبی هستی ؛ اما اینطور نیست. می خوای من با کسی برم مهمونی که فقط یه ساعت باهاش حرف زدم و تازه یه شبه از جریان دروغی که می خوام به دوستام بگم خبر داره؟ خیلی نامردی...
به خودم که نمی تونستم دروغ بگم. دلم سوخت. هیچی نگفتم... میون اون همه گریه گفت :
- روت حساب دیگه ای باز کرده بودم. ولی تو الان خودت رو نشون دادی، من حالا شناختمت و همین الان میرم به رازک میگم تو اونی نیستی که فکرش رو می کرده...
چه ربطی داشت ؟ چی ذو می خواست بگه ؟ داد زدم:
- چی داری میگی؟
ترسید و گریه اش قطع شد.ادامه دادم :
- تا همین جا می خواستم قبول کنم و باهات بیام ولی نمیام که ببینم واقعا چی می خوای بگی...
هق هق کرد :
- به خدا سامیار اعصابم خورد شد و نفهمیدم چی دارم می گم. می دونی که هیچی به رازک نمی گم... شما دوتا مال همین، اگه بخوامم نمی تونم این کار ذو بکنم... رازک دوستت داره مطمئنم قبول می کنه ؛ اما این روزا...
تازه داشتم خودم رو کنترل می کردم که با شنیدن جمله آخر گفتم :
- این روزا چی ؟
ساکت شد . دوباره سوالم رو پرسیدم . به خودش اومد و گفت :
– نمی دونم.. احساس می کنم .. احساس می کنم دلش پیش یکی دیگه اس. مدام تو خونه از امیراسماعیل صحبت می کنه...
نمی دونستم باید چی بگم. امکان نداشت. مطمئنم که افسانه اشتباه می کرد. سعی کردم به خودم مسلط باشم :
- باشه.. بعدا حرف می زنیم
تلفن رو قطع کردم و به ماه خیره شدم. قلبم سنگین شده بود و درد می کرد . خدایا یعنی چی می خواد بشه؟ هر اتفاقی که بیفته بازم رازک ماله منه... مگه نه؟ ما همدیگه رو دوست داریم؛ پس حالا جزو عاشقای توییم. مراقبمونی مگه نه؟ ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت خونه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: