کامل شده رمان راز رازک | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را دوست داشتید؟ ( از نظر قوی بودن شخصیت پردازی )

  • رازک

  • سامیار

  • نفیسه

  • افسانه

  • سمیر

  • امیر اسماعیل

  • خسرو

  • سجاد

  • رامبد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
***
سامیار :
با یاد آوری لجبازیش و چهره جالبش وقتی این اتفاقا افتاد ، خندم گرفت . حتما الان فرشته نازم خواب بود. دستی به صورتم کشیدم و پنجره اتاقش رو نگاه کردم. شب و پنجره و ماه بدون رازک برام جلوه نداشت. هیچی در نبود رازک برام معنا نمی‌گرفت. پرده کشیده شد؛ اما کسی رو ندیدم. ممکن بود هرکدومشون پرده رو کشیده باشه؛ اما دوست داشتم فکر کنم رازکم از خواب بیدار شده تا ماه رو تماشا کنه و یا شایدم نگاهی به زیر پاش بندازه و تا منه بیچاره رو ببینه.
به دفاعیه مون فکر می کردم که گوشیم روشن شد. با دیدن اسم افسانه رو صفحه همه اون جریانا یادم اومد و حالم رو گرفت. قرار بود بریم مهمونی و من نقش دوست پسرش رو بازی کنم. چرا قبول کردم؟ درسته نقش بود؛ اما دیدن هر کسی جای رازک آزارم می داد. برداشتم :
- بله؟
صدای غرق در شادی و خنده اش بلند شد :
– درود خداوند بر تو باد
فکر کنم خیلی خوشحال بود. شونه هام رو انداختم بالا و با جدیت گفتم :
- سلام. خوبی؟ رازک خوبه؟
چند لحظه مکث کرد . بعد با صدای آروم تری جواب داد :
– آره ، مراقبش بودم تا تبش اومد پایین و خوابید.
عجیب بود . افسانه از رازک مراقبت کرد ؟ پس نفیسه کجا بود ؟ نفس عمیقی کشیدم :
- خداروشکر
چند لحظه سکوت. افسانه گفت :
- زنگ زدم که بگم فرداشب مهمونیه
دستی به سرم کشیدم و نفسم رو فوت کردم. حرف زده بودم و می بایست پاش بایستم. گفتم :
- باشه .. فقط قول دادی نه رازک و نه نفیسه هیچی از این جریان نفهمن .
خندید :
– آ.. آره قول دادم رازک و نفیسه نفهمن. سامیار منم به خدا دوست ندارم برات دردسر درست کنم.
دوست نداشتم برم. نمی دونم چی شد که هفته قبل قبولش کرده بودم .
گفتم :
- کجا برگزار می شه؟
– همین جاس. اطراف شهره ... اتفاقا همین امروز فامیلم رو که می خواد مهمونی بگیره رو دیدم . قبل تو داشتم باهاش حرف می زدم. خبرام دست اوله...
دوست نداشتم ادامه بده. ای کاش جای اون با رازک حرف می زدم تا هرچی بگه با جون و دل گوش کنم. حتی حاضر بودم بیاد سرزنشم کنه... که من ببینمش. فقط همین. شدم ماه که در انتظار دیدن خورشیده ؛ اما تا خورشید بیاد اون باید بره... اگرم نره می برنش .گفتم :
- باشه. پس من فقط باید نقش دوست پسرت رو بازی کنم؟
- آره فقط همین
فورا فکری که به ذهنم رسید و به زبون آوردم :

- من نمی تونم همراهیت کنم. ممکنه قضیه رو لو بدم. ولی سمیر می تونه. خیلی بهتر از من نقش بازی می‌کنه
پرید وسط حرفم :
- نه... من به تو اعتماد کردم. نمیشه.
می دونستم نامردیه ؛ ولی ادامه دادم :
- چرا نمیشه؟ یعنی برات مهم نیست که داستانت لو بره؟ من می گم رازک رو دوست دارم. نمی تونم ریسک کنم. سمیر و جای من بدون. من به اون اعتماد دارم...
با خشم حرفم رو قطع کرد :
– امکان نداره. من با تو راحتم
عصبی شدم :
- من حتی نمی دونم چرا باید نقش دوست پسرت رو بازی کنم؟ مگه این چه مهمونی ایه که حتما باید یه پسر همرات باشه؟

صدای گریه اش رو شنیدم. هیچ حسی غیر کلافگی و خشم نداشتم. آره سمیر فکر خوبی بود. باید اون رو جای خودم می فرستادم.با گریه گفت:
- بدقولی ، زدی زیر حرفت. من روی کمکت حساب کردم... فکر کردم روم ذو زمین نمیندازی. فکر کردم آدم خوبی هستی ؛ اما اینطور نیست. می خوای من با کسی برم مهمونی که فقط یه ساعت باهاش حرف زدم و تازه یه شبه از جریان دروغی که می خوام به دوستام بگم خبر داره؟ خیلی نامردی...
به خودم که نمی تونستم دروغ بگم. دلم سوخت. هیچی نگفتم... میون اون همه گریه گفت :
- روت حساب دیگه ای باز کرده بودم. ولی تو الان خودت رو نشون دادی، من حالا شناختمت و همین الان میرم به رازک میگم تو اونی نیستی که فکرش رو می کرده...
چه ربطی داشت ؟ چی ذو می خواست بگه ؟ داد زدم:
- چی داری میگی؟
ترسید و گریه اش قطع شد.ادامه دادم :
- تا همین جا می خواستم قبول کنم و باهات بیام ولی نمیام که ببینم واقعا چی می خوای بگی...
هق هق کرد :
- به خدا سامیار اعصابم خورد شد و نفهمیدم چی دارم می گم. می دونی که هیچی به رازک نمی گم... شما دوتا مال همین، اگه بخوامم نمی تونم این کار ذو بکنم... رازک دوستت داره مطمئنم قبول می کنه ؛ اما این روزا...
تازه داشتم خودم رو کنترل می کردم که با شنیدن جمله آخر گفتم :
- این روزا چی ؟
ساکت شد . دوباره سوالم رو پرسیدم . به خودش اومد و گفت :
– نمی دونم.. احساس می کنم .. احساس می کنم دلش پیش یکی دیگه اس. مدام تو خونه از امیراسماعیل صحبت می کنه...
نمی دونستم باید چی بگم. امکان نداشت. مطمئنم که افسانه اشتباه می کرد. سعی کردم به خودم مسلط باشم :
- باشه.. بعدا حرف می زنیم
تلفن رو قطع کردم و به ماه خیره شدم. قلبم سنگین شده بود و درد می کرد . خدایا یعنی چی می خواد بشه؟ هر اتفاقی که بیفته بازم رازک ماله منه... مگه نه؟ ما همدیگه رو دوست داریم؛ پس حالا جزو عاشقای توییم. مراقبمونی مگه نه؟ ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت خونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    افسانه :
    قبول کرد. همه حرفام رو باور کرد، خیلی خوشحال بودم که حداقل یه کم تونستم ذهنش رو منحرف کنم. اشکام رو پاک کردم و به خودم آفرین گفتم. گریه هام به جا و حرفام تاثیر گذار بود ؛ اما اگه یه درصد سمیر رو می انداخت جلو چی؟ لبخندم خشک شد. من قرار بود سامیار رو عاشق خودم کنم ، اون وقت با سمیر چیکار می کردم؟
    چند تا بشکن زدم و برای رامبد نوشتم :
    - رامبد جان ، همون طور که ازم تو ماشین خواستی ، پسره رو که حالا عاشقمه همراه خودم میارم . اگرم تونستم دخترا رو.
    دروغ گفتم. ازم خواسته بود رازک و نفیسه رو فردا ببرم تو مهمونی تا بیارنشون تو گروه شیطان پرستی شون ؛ اما اگه این کارو می کرد، تمام نقشه های خودم بهم می ریخت.
    شاید می تونستم سامیار رو جلوی رازک خراب کنم ؛ اما خودمم همراش خراب می شدم. نقشه های بزرگ تر و بهتری داشتم. به موقعش هم رازک رو از چشم سامیار و هم سامیار رو از چشم رازک می‌انداختم. ولی نفیسه چی؟ دوست نداشتم دوستی مثل اون رو از دست بدم. رازکم دوست خیلی خوبی برام بود ... اما به خاطر رامبد هرکاری انجام می دادم .
    حتی خــ ـیانـت به دوستام و خراب کردن زندگی یه نفر. رسیدن به معشوق به قیمت از دست دادن بهترین دوست؟ بیخیال. نمی خواستم دوباره به مسائلی فکر کنم که هر ساعت ذهنم رو به خودش درگیر می کنه. شب و روزم یا شده بود نقشه کشیدن برای خراب کردن ذهنشون یا از هم دور کردنشون... جواب داد :
    – ایول.. امیدوارم خوشگل باشن تا شیطان بزرگ ازشون خوشش بیاد.
    مسخره.. واقعا من چیش رو دوست داشتم؟ اون که با همه دخترای گروه و خیابون بوده ! هنوزم هست ، من برای چی می خوامش؟ دوستت دارم نفهم... چرا من رو نمی خوای؟ نوشتم:
    - دلم برات تنگ شده...
    – فرداشب می بینمت. زیبا بدرخش ! وحشی چشم سیاه
    با لبخند اشکم رو پاک کردم و از اتاق رفتم بیرون. رازک خوابیده بود. از پنجره اتاق بیرون رو نگاه کردم . خبری از سامیار نبود. برگشتم به اتاقمون و کنار نفیسه دراز کشیدم و پلکام رو روهم گذاشتم. می‌خواستم
    امشب یه خواب راحت رو تجربه کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک :
    از صبح رفتم تو اون اتاق و درس خوندم . برای دفاعیه تمرین می کردم یا قانونا رو حفظ می کردم که بتونم جریان دیشب رو از یاد ببرم. تا بتونم فکرای مختلف و ترسناکی که از سامیار و افسانه به ذهنم می‌رسید رو فراموش کنم. رفتار افسانه با بقیه روزا فرق می کرد. خوشحال و پرانرژی به نظر می رسید. آخه چرا ؟ شایدم من زیادی حساس شده بودم. شاید همش سو تفاهم بوده.. ای کاش سوتفاهم باشه . چند ضربه به در خورد. بعدشم صدای نفس :
    - آبجی ؟ صبحونه نخوردی. بیا یکم استراحت کن و نهار بخوریم.
    - برو نفس.. خواهش می کنم اصرار نکن. اشتها ندارم نمی تونم .
    - بیا دیگه آبجی .. خواهش می کنم.
    ناراحت شده بود . نمی خواستم مثل خودم ناراحت باشه . گفتم :
    - نه نفسم. تو برو...
    چیزایی گفت که نشنیدم و رفت.
    - رازک؟ بیا نهار بخوریم نفیسه رو نگران می کنیا .
    صدای افسانه بود.جواب ندادم. مگه می تونستم به دیشب فکر نکنم؟ به این که دم صبح بیدار شدم و دیدم سامیار نیست. اگه بود می رفتم تو ماشینش و باهاش حرف می زدم؟ نه قطعا اینکار رو نمی کردم. باید دوباره بهم پیشنهاد می داد؟ نه. دستام رو رو سرم گذاشتم و موهام رو کشیدم. اگه عاشق باشی لجبازی رو می ذاری کنار. آره.. خودم باید با جرئت و شجاعت بگم دوستت دارم. چطور اون شجاعتش رو داره؟ صدای بلند افسانه من رو ازین افکار کشید بیرون. محکم می زد به در :
    - رازک؟ رازک بانمک اون تویی؟ هوی
    فورا گفتم:
    - هستم. بله؟
    - پس چرا جواب نمی دی؟
    بی حوصلگیم رو ریختم تو صدام :
    - گفتم بله

    – بیا باهم نهار بخوریم. من بعدش میرم بیرون ر تا شب نمیام می خوام ببینمت.
    من بیام بیرون که خانوم من رو ببینه؟ چشم الساعه در خدمتم.دهنمو ر باز کردم یه چیزی بپرونم که نفس گفت :
    - آبجی .. عزیزم بیا دیگه . افسانه می خواد بره پیش خانواده اش
    پوفی کشیدم. حیف که نمی تونستم نفس رو ناراحت کنم. دل خودمم گرفته بود. حوصله غم و ناراحت کردن دیگران رو نداشتم. در رو باز کردم و بدون حرف و نگاهی افسانه رو بغـ*ـل کردم. دلم برای کسی تنگ شد که دلم رو شکست. لعنت به این دل. از بغلش اومدم بیرون و قیافه متعجب افسانه رو دیدم. دیدن شادی تو چهره نفس با اون لبخند ملیحش احساساتیم کرد.گفتم :
    - تو ام می خوای؟
    با اشتیاق مثل بچه ها سرش رو چند بار تکون داد. برای اولین بار تو اون روز خندیدم و بغلش کردم. بعد اون ، بدون هیچ حرفی برگشتم تو اتاق و در رو بستم و زار زدم.برای بدبختی خودم زار زدم... نه تنها دلتنگ رایکا بودم ، دلتنگی سامیارم عادتم شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار :
    افسانه مکان و ساعت قرارمون رو بهم پیام داد. از صبح نشسته بودم رو کاناپه و به کتاب ادبیات نگاه می‌کردم. حتی نتونستم یه نگاه بهشون بندازم چه برسه به این که بخوام حفظشون کنم. الان رازکم داشت چی کار می‌کرد؟ این که ازش خبری نداشتم دیوانه ام کرد. برای این روز تعطیل نقشه کشیده بودم که رازک رو ببینم و دوباره باهاش صحبت کنم اما... با صدای اذان از جا بلند شدم و نمازم رو خوندم. مشغول مرور کردن یکی از شعر های سهراب بودم که صدای گوشیم در اومد. سمیر بود. برداشتم :
    - سلام سمیر!
    - سلام سامی!
    صداش غم داشت. برای این که از این حال که خودمم بهش گرفتار بودم ، درش بیارم ، به شوخی گفتم :
    - مرد حسابی ، کی بهت اجازه داد سامی صدام کنی؟
    به شوخیم نخندید. حق داشت تو اون حال و هوا چیز بامزه ای نگفته بودم. غم تو صداش بیشتر شد :
    – یعنی نمیشه سامی صدات کنم؟ پس لئون که می شه؟
    دیگه تلاشی برای خندوندنش نکردم . اگه خودش می خواست می تونست خودش رو آروم کنه . بدون حتی لبخندی گفتم :
    - نه همون سامی... سمیر حالت خوبه ؟
    – نه اصلا. حالم خرابه... از صبح دوباره همون حال قبلنام رو دارم. دوست داشتم با یکی دردودل کنم ؛ اما انگار تو ام مثل منی.. ببخش مزاحمت شدم. خداحافظ سامی
    به خودم اجازه ندادم همین طور ولش کنم. محکم گفتم :
    - سمیر
    انگار ترسید. سریع گفت :
    - جانم؟ چیزی شد؟
    - نه ، اگه می تونی بیا خونه ام. آدرس می دم .
    خوشحالیش رو به وضوح حس کردم.
    – خیلی آقایی سامی. الانه اومدم
    خندیدم و آدرس رو بهش گفتم. همسن خودم بود ؛ اما گاهی احساسات بچه ها رو داشت. ناخواه دوست داشتم تو جبران ضربه های زندگیش کمکش کنم. رفتم تو آشپزخونه و برای دو تامون املت درست کردم. صدای زنگ در اومد. رفتم تو راهرو و درو باز کردم. با ناراحتی سلام داد و نایلونی که تو دستش بودو رو اوپن گذاشت . گفتم :
    - سلام . اینا چیه؟
    کنار صندلی اوپن ایستاد و جواب داد :
    - تخم مرغ خریدم.
    خودم دیده بودم چی خریده . چراش رو نمی دونستم. اخم کردم :
    - چرا ؟
    سرشو انداخت پایین و گفت :
    - وقتی میرم فاز غم ؛گشنه ام میشه. نمی تونستم جلوی چشم خانواده بعد نهار دوباره غذا بخورم. بابا همین جوریشم روم حساسه ...
    تعجب کردم که چه جوری بوی املت رو که تو کل خونه پیچیده بود ، حس نکرد . لبخند زدم :
    - پس نجاتت دادم. بیا واسه هردومون املت درست کردم.
    سرشو بالا گرفت و از روی قدردانی دستش رو گذاشت پشتم :
    - نوکرتم
    خندم گرفت. این که یه پسر باکلاس بگه توکرتم خیلی بامزه اس. فهمید به چی می خندم. همون طور که روی صندلی پشت اوپن می نشست گفت:
    - خوب چیکار کنم؟ لفظ دیگه ای واسه زمانایی که آدم از مردونگی طرف خوشش میاد ساخته نشده. تازه تو اولین دوستی هستی که بعد این چند سال پیدا کردم.
    لبخند زدم. سمیر واقعا پسر خوبی بود. برام مهم نبود که چرا دوستی نداره . فقط گفتم:
    - چرا نمی خوری؟ مگه گرسنه ات نبود؟
    سرش رو انداخته بود پایین و ظرف املت رو نگاه می کرد. معلوم بود فکرش جای دیگه اس. یه لقمه بزرگ و پُر پَر و پیمون براش گرفتم و دستم رو به طرفش کشیدم. متوجه نشد. صداش زدم :
    - سمیر؟
    بازم نشنید. یکم صدام رو بردم بالا :
    - رفیق؟
    سرش رو گرفت بالا و نگاهم کرد. لبخندی زد و لقمه رو از دستم گرفت. گفتم :
    - نمی خوای بگی چرا حالت گرفته اس؟ شاید بتونم کمکت کنم.
    همه لقمه رو به زور انگشت تو دهنش جا داد و با دهن پر گفت :
    - نمی تونی. هیچ کی نمی تونه غیر نفیسه
    اخم کردم :
    - یه کم که می تونم دلداریت بدم. در ضمن فقط خدا می تونه کمکت کنه.
    غم محزونش چهره اش رو معصوم کرده بود. برای خودش یه لقمه دیگه گرفت و هنوز قبلی رو فرو نداده بود که این رو گذاشت تو دهنش. تند گفتم :
    - یواش پسر.. غذا تموم نمیشه. منم سیرم
    اصلا حواسش اینجا نبود چون با دهنی که توش پر املت و نون بود گفت :
    - جالبه من اینجور مواقع گشنه ام ولی تو سیری . پیاز نداری؟
    بس که دهنش پر بود به زور حرفاش رو می فهمیدم . سرم رو به نشونه نه تکون دادم . پیاز داشتم ولی حوصله پوست کردنش رو نه ! نمی دونم چرا از این صحنه حال بهم زن بدم نیومد.
    لبخند کوچیکی زدم و برای خودم آب ریختم. گفت:
    - تو ام حالت گرفته استا
    سرم رو تکون دادم. به زحمت قورتشون دادو چند سرفه کرد. براش آب ریختم و دستش دادم. گفت:
    - خیلی وقته دیگه دلم برای ندا تنگ نمیشه. خود رمو تو کار کافه و پایان نامه غرق کرده بودم تا فراموشش کنم. فراموش نکردم؛ اما واسم عادی شد. بعداز چندوقتی از لک در اومدم تا همین امروز که از بس فکرو خیال کردم دوباره بهش گرفتار شدم.
    توی مدتی که حرف می زد لقمه ام می گرفت. پرسیدم :
    - چرا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - بعد از دیدن نفیسه ، شدم مثل همون روزی که ندا رو دیدم. حتی حس و حالم خیلی قوی تر و پرشور تر بود. اما ترس این که دوباره همون اتفاقا برام بیفته و نتونم نفیسه رو...
    خیلی ناآروم بود. ترسیدم حالش بد بشه. رو پیشونیش عرق نشسته بود.گفتم:
    - هیس. هیچی نمیشه... ترس چیز بیخودیه. باعث میشه نتونی درست فکر کنی و از زمان حال استفاده ببری.
    بی قرار تر گفت :
    - اما...
    حرفش رو قطع کردم:
    - هر فکری که الان تو سرته هیچ وقت اتفاق نمی افته.
    این جمله ام روش تاثیر گذاشت . چون مشتاقانه منتظر ادامه حرفم بود . لبخند زدم و ادامه دادم :
    - تا خدا بالا سرته از هیچی نترس.اون پشتته.
    مردمک چشماش مدام تکون می خوردن. دستم رو گذاشتم رو شونه اش و فشار دادم :
    - هیچی اینجوری که هست نمی مونه. تغییرات همیشه به وجود میان ؛ اما این به تو بستگی داره که مثبت ببینی یا منفی. این داستان آخرش خوشه! بهم اعتماد کن سمیر!
    لبخند زد. نفس عمیقی کشید که اسمش رو به راحتی می شد گذاشت نفس راحت ! دستش رو روی دستم که رو شونه اش بود گذاشت:
    - خیلی مردی سامی.بهت اعتماد دارم ، خیلی ام دارم. خوشحالم که بعد این همه مدت و دوستای نابابم. تورو پیدا کردم. یعنی کار خداس؟
    دوست نداشتم فضا همین طوری سنگین بمونه. سرم رو بالا گرفتم:
    - همه چی کار خداس. حتی پیدا کردن اولین رفیق شفیقم تو این شهر غریب که از قضا خیلی شکموئه...
    خندید. دوباره یه لقمه بزرگ تو دهنش جا داد:
    - سختت نیست دور از شهر خودت؟ تنها؟
    با اون لقمه بزرگ درست نمی فهمیدم چی میگه . اما در هر صورت جواب دادم :
    - نه. اینجا حتی یه لحظه ام احساس تنهایی نکردم. اومدم اینجا فقط واسه یه چیز. اومدم دنبال تحقق رویام.
    نگاهش ذو ازم گرفت و در حالی که به ماهی تابه حاوی املت زل زده بود به خودش سرکوفت زد :
    – اگه منم یه ذره مثل تو مصمم بودم و جربزه داشتم الان با نفیسه نامزد کرده بودیم.
    همه ناراحتیام یادم رفت و زدم زیر خنده. بلند بلند می خندیدم. سمیر همونطور با خودش حرف می زد:
    - والله ... اگه مثل تو بودم الان با نفیسه داشتیم تو پارک قدم می زدیم و منم درد و دل می کردم.
    کمی مکث کرد. بعد انگار چیز تازه ای کشف کرده باشه ادامه داد :
    - حتما خدا واسه این تو رو فرستاده که من ازت یاد بگیرم. اصلا من شماها رو تو یه روز شناختم .
    قهقهه هام تموم شد. دیدم که دیگه غذا نمی خوره . گفتم :
    - سمیر بعدا در این مورد حرف می زنیم. تا تو سیر نشدی من نمی ذارم یه کلمه دیگه حتی واسه دردودل بگی.
    مظلومانه لقمه ای گرفت و خوردش و جویید . گفت :
    - راست می گی؟ صبر می کنی تا غذام تموم شه بعدا من حرف بزنم؟
    - آره صبر می کنم. تو بخور...
    سمیر متعجب گفت :
    - واقعا منتظر می مونی؟ یا من بس که دوست ناباب داشتم جنبه رفاقت ندارم ، یا تو خیلی خوبی.
    خندیدم :
    - آقای تال من عادی ام. تو ام کم کم عادت می کنی و به بی معرفتی من پی می بری.
    جدی شد:
    - نگو این حرف رو. تو این چند روز متوجه شدم هیچ کس بهتر از تو نمی تونست به عنوان دوست تو این شرایط کمکم کنه. بودنت قوت قلبه.کدوم آدمی وقت روز تعطیلش رو
    می ذاره برای یکی دیگه؟
    آخ ، مهمونی و قرارم با افسانه رو یادم رفت.به روی خودم نیاوردم تا ناراحت نشه. گفتم:
    - سمیر خواهشا بیا این غذات رو بخور. من که می دونم چقدر گرسنه ای. نذار ازین که نمی ذارم بخوری احساس گـ ـناه کنم.
    این بار به شوخیم خندید و مشغول خوردن شد. جلوی تلوزیون نشسته بودمو به شعری که موقع خوندن درس امتحان فردا به ذهنم اومده بود فکر می کردم. همیشه شعر هایی که به آدم الهام میشن احساس درونی رو آشکار می کنن . روی برگه نوشته بودمش و قافیه و وزن رو مدام مرور می کردم تا از درست بودنش مطمئن شم :
    جمعه‌ها شعر من انگار تورا می خواند
    قلم و کاغذ و خودکار تو را می خواند
    بازهم‌جمعه ‌و صد حرف‌ به‌دل مانده ‌و من
    شعـــر با حالت اقرار تـــو را می خواند
    ( محمدجواد شاه بنده )
    با صدای خوردن ظرفها تو سینک ظرفشویی به خودم اومدم. از جا پریدم و دیدم سمیر ظرفارو شسته و میزو مرتب کرده. چطور حواسم پرت شد؟ سمیر که نگاه خیره ام رو روی خودش حس کرده بود ، برگشت سمتم و درحالی که دستش رو خشک می کرد با خنده گفت :
    - چی شد؟ فکر کردی اومدم مهمونی و اینکارا ازم بر نمیاد؟ داداش من خودم گارسونم.
    لبخند قشنگی زد.از آشپزخونه اومد بیرون و روی مبل رو به روم جا گرفت . گفتم:
    - چرا ظرفارو شـ...
    – اینکارو کردم تا جبران محبتی که قراره در حقم بکنی رو کرده باشم.
    - چه محبتی؟ قراره فقط گوش کنم. نباید می شستیشون.
    – بابام همیشه میگه وقتی با یکی از مشکلت حرف می زنی ، نصف غم تو میره رو دوش اون . غم من برای خودم سنگینه اون وقت تو که خودت...
    نمی دونم چرا هر وقت از پدرش حرف می زد ، حالت صورتش تغییر می کرد . گفته بود که پدرش بهش سرکوفت می زنه؛ اما این ناراحتیش رو حتی با یاد پدرش درک نمی کردم.
    حس کردم داره اذیت میشه. واسه همین گفتم :
    - ببین سمیر ، من خودم به عنوان یه رفیق می گم که برام بگو
    بازم نفس راحتی کشید و تا خواست شروع کنه به حرف زدن ، با اخم ادامه دادم :
    - ولی دیگه بدون اجازه تو خونه ام کار نکن. رفتی ظرفارو شستی؟ مگه من مُردم؟
    سرش رو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد :
    - خدا نکنه سامی. فقط می خواستم بگم نیومدم زحمتت بدم.
    لبخند زدم :
    - آقای تال بالاخره می گی یانه؟
    - چشم می گم.
    چقدر چهره مظلوم و شخصیت پاکی داشت. سراپاگوش شدم تا هرجا که تونستم بی دریغ کمکش کنم. تعریف کرد:
    - بدون این که شناختی از ندا داشته باشم باهاش دوست شدم. اولین دختر توی زندگیم بود. خیلی پاک و مهربون بود. فکر کردم همه چی به راحتی درست میشه و ما مال همیم اما فهمیدم یه نفر دیگه ام هست که دوسش داره. فهمیدم که ندا قبلا به زور وارد یه گروه ازین اجق وجقا شده . هنوزم نمی دونم چجور گروهی بود . شب هالووین ، همراه دوستاش رفت مهمونی و اون جا وارد گروه شد . اولش نمی دونست چی ان و چیکارا می کنن ؛ اما وقتی فهمید می خواست خارج بشه که خسرو نذاشت. خسرو ام از شانس بد من دوستش داشت. بس که ندا ساده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    پوزخندی زد و بعدش نفسش رو با صدا بیرون فرستاد . گفت :
    - بعد یه مدت طولانی دوری و بی خبری بهم زنگ زد و همه چیز رو تعرف کرد. بهم گفت خسرو رو دوست نداره و اون تهدیدش می کنه و مثل دیوونه ها شده. بهش گفتم خودم پشتش وایمیستم.گفتم همه جوره پاش هستم و اون عوضی رو از زندگیم بیرون می کنم. اون روز واقعا خوشحال بودم که ندا از خسرو فرار می کرد و میومد پیش من.
    صداش خیلی غم داشت. از چشماش معلوم بود چقدر زجر کشیده. تهدید شدن معشوق از طرف یکی دیگه که از قضا اونم عاشقشه خیلی سخته.ادامه داد:
    - با دیدنش تمام نگرانی هام که نکنه خسرو نذاشته باشه بیاد بر طرف شد. اونور خیابون بودم و منتظر بودم بیاد تا ازون موقع به بعد مثل یه مرد پاش وایسم و خوشبختش کنم اما تصادف کرد. ماشین بهش زد. معلوم بود از قصد زده. زد و فرار کرد. رفت... هم ندا هم اون قاتل ... رفتن
    وا رفتم. نشستم کنارش. چیزی براش گفتن نداشتم. فقط همدردی... همین! براش آب ریختم تا به خودش بیاد. تو فکر بود. آب رو که دادم دستش گفت:
    - توی اون ماجرا فهمیدم همه دوستام بهم نارو زدن. همشون تو همون گروه بودن و من رو برای پول می خواستن. خیلی سخته ... خیلی. این که بفهمی تمام آدمایی که دور و برت بودن...
    نتونست ادامه بده . کمی از آب خورد و دستش رو به گردنش کشید . گفت :
    - درست همون وقتی دیدم دیگه ندایی وجود نداره اوناهم تنهام گذاشتن.. همشون..همشون....
    سکوت کرد. گفتم :
    - زندگی پستی و بلندی زیاد داره. تو پستی رو طی کردی .. حالا نوبت بلندی و فراز زندگیته.
    با نگرانی نگاهم کرد :
    - اگه نتونم به نفیسه برسم چی؟ من عاشقش شدم.
    لبخند زدم :
    - فکر می کنی نزدیک شدن به رازک راحت بود ؟ من حتی نمی دونم براش مهمم یا نه! اگه کسی رو می خوای ، همه چی تو برای رسیدن بهش باید کنار بذاری. اگه می خوایش برو بگیرش.
    نگاه غمگینش یه مرتبه از بین رفت و یه روحیه جنگنده ازش دیدم. بلند شد :
    - می ریم دم خونشون؟ می خوام یه بار دیگه ببینمش
    خندیدم. درست مثل خودم! وای ، قرارم با افسانه.گفتم:
    - سمیر من باید برم جایی. قرار دارم .
    دوباره نشست سرجاش و وا رفت . گفت :
    – اگه بری که من حوصله ام سر میره... خوب منم ببر سر قرارت . با رازک که قرار نداری ؟
    ای کاش با رازک قرار داشتم. اگه این جوری بود که از همین الان سر قرار آماده ایستاده بودم . گفتم :
    - نه سمیر. با رازک نیست. قراره همراه یه نفر برم مهمونی و نقش دوست پسرش رو بازی کنم .
    ماتش بـرده بود. صاف نشست و با چشمای گرد شده به رو به رو نگاه کرد. از جا بلند شدم و رفتم تو اتاقم و از کمد ، یه کت طوسی در آوردم که با شلوار کتان مشکی بپوشم.
    زیرش یه یقه اسکی مشکی شیک می پوشیدم. سمیر پشت سرم اومد و تو چهارچوب در ایستاد :
    – واقعا؟ رازک می دونه؟
    دستم رو به صورتم کشیدم. انگار مشکلاتم یادم اومده بود . از آینه قدی می تونستم ببینمش . گفتم :
    - نه. نباید بدونه
    تکیه اش رو از در گرفت و اومد تو اتاق :
    – مطمئنی می خوای این کار رو بکنی؟ ریسک خیلی بزرگیه ولی در عین حال باحال به نظر می رسه . چه جوری قبول کردی؟
    با کلافگی پوفی کشیدم :
    - نتونستم قبول نکنم. کمکم کرده بود... از طرفی به پسر دیگه ای اعتماد نداشت
    جلوتر اومد و اون نگاه متفکرش رو کنار گذاشت . دقیقا پشتم ایستاد و حالا مثل من کاملا تو آینه پیدا بود . با حالت بچه گونه ای گفت :
    - منم باهات بیام؟
    بدون فکر گفتم :
    - نه. گفت تنها...
    مثل بچه ای که وقت تقسیم غذا چیزی بهش نرسیده غمگین شد و به سرامیک کف اتاق زل زد . با حس کردنِ سکوت طولانی و نگاه خیره من سرش رو بالا گرفت. با تعجب گفت :
    – چی شده؟
    فکرم بکر بود. از شادی تو پوست خودم نمی گنجیدم . گفتم :
    - افسانه نگفت یکی دیگه همراهمون نباشه. می گیم تو دوست منی. آره این جوری منم راحت ترم و...
    پرید وسط حرفم و با ذوق گفت :
    - و اگه رازک بفهمه مشکلی به وجود نمیاد. یه شاهد گنده و قد بلند داری مثل من که گواهی بده تو کار بدی نکردی.
    هردو خندیدیم. ادامه داد :
    – پس من برم حاضر شم.سامی من می رم خونه.
    از اتاق رفت بیرون. انگار از خونه داشت خارج می شد چون صداش از راهرو میومد :
    - دوش می گیرم و یه لباس شیک می پوشم. کی بیام؟
    اهل داد زدن تو خونه نبودم. رفتم بیرون و جلوی در مشغول ور رفتن با بند کفش چرمش دیدمش. خندم گرفت:
    - اینقدر مهمه؟ بابا بذار تو کفشت ، فعلا برو که عجله داریم.
    در حالی که زبونش از دقت زیاد بیرون اومده بود ، بند کفشش رو بست . از جاش بلند شد و شلوارش رو مرتب کرد . گفت :
    - باید تو هر شرایطی مرتب باشم. اگه نفیسه من رو تو خیابون ببینه چی؟
    خندیدم و به شونه اش زدم :
    - دوساعت دیگه بیا. ماشین نیار. اصلا می خوای بیام دنبالت؟
    دستم رو محکم گرفت و فشار داد :
    - زحمتت نمی دم. دوساعت دیگه یه آقای شیک و جنتلمن که از قضا کنار رفیقش خوشحاله پشت دره. تو ام برو به کارت برس دیر میشه.
    امان نداد خدافظی کنیم. در رو بست و رفت. دستم تو هوا مونده بود. چند وقتی بود غیر آدمای تو شرکت با هیچ کس دوست نبودم. اونا هم فقط دوستای کاری بودن. غیر از کامیار هیچ کس از حال درونیم خبر نداشت. در حالی که از کاراش می خندیدم ، بعد چک کردن مرتب و بدون چروک بودن کت و شلوارم ، رفتم تو حمام تا دوش بگیرم. کنار سمیر تو اون مهمونی خیالم از همه جهت راحت بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    افسانه :
    از اضطراب شکمم درد گرفته بود؛ اما طاقت آوردم تا آرایشگر بتونه کارش رو انجام بده. یه لباس شب مشکی بلند و براق گرفته بودم که جذب بدنم بود. موهام رو بالای سرم شینیون جمع کردن و به سلیقه خودم کنارش رز های سیاه گذاشتن. رژم به حدی تیره بود که به سیاه می زد. برای عضو فعال گروهی که شیطان خداشون بود این زیاد نبود؟
    به احتمال زیاد طبق گفته رامبد از همه بهتر ظاهر می شدم؛ اما به عنوان دختری که بی خبر از گروه رفت بیرون و می خواست مدت زیادی گم و گور بشه یکم زیادی پیش رفته بودم. بعد از این همه فرار از رامبد و اون اعضای آشغال و کثیف روانی گروه ، یه ظهور پرشکوه همراه یه معشـ*ـوقه... هه ! معشـ*ـوقه ای که قراره جلوی رامبد یه نقش باشه تا اون مال من بشه. برای این که بتونم رامبد ، سردسته گروه رو مال خودم کنم باید دست به همچین کاری می زدم . مسخره بود . جلوی آینه با لباسم و موهام ور می رفتم تا عقده این همه بدبختی رو سرش خالی کنم ؛ اما چیزی پیدا نبود. اومده بودم بهترین آرایشگاه شهر ، چه عیبی می تونستم داشته باشم ؟ رو به روی آینه به خودم گفتم:
    - دنبال چی می گردی افسانه؟ مگه تو همونی نیستی که تو گروه مورد توجه و ستایش بودی؟ همه مردای گروه می خواستنت ! مگه همونی نبودی که رامبد همیشه ازش تعریف می کرد؟ حتی راه رفتنت مورد ستایشش بود ؛ اما چرا وقتی گفتی دوستش داری زد زیر همه چی ؟ پس چرا همه دخترای گروه بهت حسادت می کردن؟ اگه توجه رامبد بهت نبود ، پس چی می تونست باشه؟
    تو چشمای خودم نگاه کردم. چشمهایی که به قول رامبد اونقدر شیطانی و وسوسه کننده بودن که هر مردی ر بکشونه سمت خودش و پای اون رو به گروه شیطان پرستا باز کنه.
    چشمای شیطون و کشیده من حالا فقط هاله ای از غم دورش رو گرفته بود. چشمایی که دور تا دورشو خط چشم سیاه کشیده بودن تا مردمک سیاه چشمم وحشی تر به نظر بیاد.
    - خانم پاک نیت. دنبالتون اومدن
    برگشتم اما کسی نبود. انگار فرار کرده بود تا نخورمش. اگه ازم ترسیده بود حق داشت. پالتو پوست و خز دارم رو گذاشتم رو شونه هام و شال مشکی نازکی ، روی سرم انداختم . پالتوم به اندازه کافی بلند و گرم بود و نیاز به پوشیدن شلوار یا بوت بلند نداشتم. من به خاطر رامبد پای خیلی از دخترای ساده رو به این گروه کشوندم و سرشون بلاهای جورواجور آوردن. پیشکش شیطان بزرگ. قربانی برای ستاره پنتاگرام و ابلیس کلیسای صلیب وارونه. به خاطر اون خانواده ای که هیچ اهمیتی برام قائل نبودن توسط رامبد که منتظر فرصتی بود از همون بچگی وارد گروه شدم. به جای اصول دین اصول پرستیدن ، ابلیس و ضد دین بودن رو یاد گرفتم و به وسیله عشق شهوانی پسرای زیادی رو به گروه کشوندم. دیگه رسیده بودم جلوی در که ماشینی چراغ داد. تویوتای سفید بود اما دو نفر تو ماشین بودن. دور زد و جلوی پام ایستاد. سامیار بود. قبل از این که برای شناختن کناریش تلاشی بکنم از ماشین پیاده شد و با لبخند گفت :
    - سلام. دیشب خدمتتون گفتم سمیرم. میرم پشت شما بفرمایید جلو
    امان نداد حرف بزنم. با شوق خاصی رفت و پشت نشست. هیچ کدوم نگاهم نکردن. احساس بدی داشتم. بعد این همه مدت دور از این شخصیت سیاه خودم و این انگشتر نقره توی انگشت شصتم ، حق داشتم احساس بدی پیدا کنم. من کنار نفیسه و رازک پاک ترین دختر دنیا بودم... هه ! بودم... برای بودن با رامبد باید دوباره اون وحشی چشم سیاه خفته رو بیدار می کردم. نه سامیار و نه سمیر حرفی نمی زدن. وقتی به چهارراه وسط شهر رسیدیم ، سامیار سکوت رو شکست :
    - کدوم طرف برم؟
    - خارج شهره. از این طرفه
    با دستم سمت چپ رو نشون دادم.اون قدر از دگرگونی خودم حالم خراب بود که نمی تونستم بپرسم سمیر اینجا چه غلطی می کنه. انگار دل و روده ام داشت می ریخت تو دهنم.
    سامیار آروم و بدون هیچ حسی پرسید :
    - نمی خوای بدونی چرا سمیر همراهمونه ؟
    دیگه خسته شده بودم. خب اومده که اومده. حرصم گرفته بود ؛ اما ساکت بودم. مسبب این خاموشی من باید تاوان می داد. کی مقصره؟ گفتم:
    - نه ، دیگه چه فرقی می کنه !
    انگار من براش یه ذره ام ارزش نداشتم ، چون از آینه سمیر رو نگاه کرد و با چشم و ابرو واسه هم اشاره اومدن. خوش به حال رازک... دختر حسودی نبودم ؛ اما سامیار واقعا حسادت داشت. مردی که به دخترا نگاهم نمی کنه چه برسه به این که باج بده چه بدی ای می تونه داشته باشه که نشه باهاش ساخت؟ اگه رامبد یکم ، فقط یه کم مثل سامیار بود زندگیم رو براش می دادم... اما اون با سامیار خیلی فرق داشت.خیلی... ولی بازم دوسش داشتم. همونطور آدرس می دادم. هیچکس نه حال حرف زدن داشت نه آهنگ گوش کردن. حتی ازم در مورد مهمونی که قرار بود خانوادگی باشه اما فقط به یه نیت، هر ماه برگزار می شد ، نپرسیدن. با اضطرابم این جوری کنار اومدم که قراره رامبد رو که میزبان مهمونیه رو پسر عمه ام معرفی کنم. نه به عنوان سرپرست گروه قدیمی ای که انکار کننده خدا و ستایش کننده ابلیس هستند. البته هیچکس غیر من نمی دونست خود رامبد چه اعتقادی داره. اون فقط این گروه رو به یه هدف پایه گذاری کرد و تمام سرمایه اش رو پاش ریخت.گفتم :
    - این راه رو مستقیم برو تا از روستا خارج شیم. توی بیراهه کنار اولین مزرعه سوخته وارد شو و تا تهش مستقیم برو.
    از این همه پیچ در پیچی که از اول راه باعث تعجبشون شده بود شوکه شدن. چشمام رو بستم تا بادیدن این مسیر تکراری خاطره های جورواجور سراغم نیان. توی همین مزرعه بود ، که رامبد اون آدمارو سوزوند . صداهاشون رو شنیدم :
    – سامی تاحالا اینجا اومدی؟
    – من که مال اینجا نیستم. تو باید جواب این سوال رو بدی.
    – حتی تابه حال اسم این روستا رو نشنیده بودم. چه برسه به این که بدونم اینجا کلیسا داره .
    لبخند کجی زدم. فهمیدم جلوی کلیساییم. چشمام رو باز کردم.
    – مهمونی اینجاست؟
    با دیدن کلیسای بزرگ و ساختمون زیبا و سفید رنگش ، سر تکون دادم:
    - رامبد همه مهمونی ها رو اینجا می گیره .
    سمیر از ماشین پیاده شد و ذوق زده گفت :
    - باید جالب باشه. حتما خیلی باحال تر از مسجده.
    و خندید. من و سامیار همزمان پیاده شدیم و اخم سامیارو به سمیر دیدم. رامبد حتما باید اینجا می بود تا از تعریف احمقانه سمیر از خنده ریسه بره. جلوی ساختمون ترسناک و با شکوه کلیسا که زمینش سنگ ریزه بود ایستاده بودیم. سامیار و سمیر مشغول تماشای ماشینهای جورواجور پارک شده بودن. پایین ترین مدل ماشین ، همین تویوتای سامیار بود .گفتم:
    - بریم دیگه
    هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود که پارتی رو شروع کنن. در اصلی و حکاکی شده چوبی کلیسا برامون باز شد و وارد شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سمیر :
    ذوقی که واسه دیدن داخل کلیسا داشتم رو واسه ورود به موزه آثار ایران باستان نداشتم. خدمتکارا اطراف کلیسا در رفت و آمد بودن. پشت افسانه و سامیار راه افتادم. پشت در چوبی و تیره رنگ کلیسا ، که روش نوشته های عجیب و غریب و شکل های ناشناخته حکاکی شده بود ایستادیم . در یهو باز شد و سامیار و افسانه داخل شدن . همون جا ، پشت در ایستادم. سرم رو بالا گرفتم و نماد صلیب برعکس رو سر در کلیسا دیدم. صلیب برعکس چه معنایی می تونست داشته باشه؟ همه مسیحی ها که به صلیبشون خیلی احترام می ذاشتن ! دستم رو به ریش نداشتم کشیدم و عینکم رو بالا
    دادم . وقتی از مرتب بودن کت و شلوار اسپرتم مطمئن شدم از در چوبی رد شدم. برق چشمام به وضوح مشخص بود. یه فرش قرمز بلند و دراز انداخته بودن و دخترا و پسرای جوون جام نوشیدنی به دست ایستاده و نشسته باهم حرف می زدن. لباس هاشون عجیب و فوق العاده زننده و جلف بود . صدای خنده ها و قهقهه هاشون با صدای موزیک راکی که با صدای کم پخش می شد ، گوشم رو اذیت کرد . به درو دیوار تابلو های نقاشی مختلفی زده بودن که از هیچ کدومشون سر در نمیاوردم.
    از سقف لوستر خیلی بزرگ و مجللی آویزون بود که سرسرا رو روشن می کرد. دو خدمتکار خانم و آقا ، اومدن تا خوش آمد بگن. افسانه همراهشون رفت تا لباسش رو عوض کنه و عذرخواهی کرد. همین که دور و برمون رو خلوت دیدم ، به شونه سامیار زدم :
    - سامی ، مگه دوست پسرش نیستی؟ بابا یه لبخند بزن شادمون کن .
    اخم کرد . یقه کت مردونه اش رو روی اون یقه اسکی ضخیم مشکی ، مرتب کرد . از لای دندوناش گفت :
    - از الان شروع کنم به نقشم؟
    مثل این که خیلی داشت اینجا اذیت می شد . من با این که بابا مذهبی بود ، بازم از این مهمونیا با دوستام رفته بودم و عادت داشتم . اما سامیار چی ؟ البته فضای اینجا ده برابر بدتر بود . هر طرف رو نگاه می کردیم چیز وحشتناکی می دیدیم که خواه یا ناخواه ، چه مذهبی بودیم و چه غیر مذهبی زیر لب استغفرالله می گفتیم و بر می گشتیم . به عده ای که از رو به رو و طبقه بالای کلیسا بهمون نگاه می کردن اشاره کردم . دخترای زیادی به سامی چشم دوخته بودن . جریان چی بود ؟ گفتم :
    - مگه نگاه اینارو رومون نمی بینی؟ ضایع نکن دادا...
    انگار اشاره ام رو فهمیدن ، چون روشون رو برگردوندن . ولی هنوز چندتا دختر روی مبل های چرم مشکی نشسته بودن. قیافه هاشون عجیب بود. عجیب تر از آرایش افسانه. اصلا به من چه؟ شونه هام رو انداختم بالا و روم رو سمت دیوار کردم . دیدن تابلو نقاشی عجیبی که پشتمون بود ، بهتر بود تا دیدن این دخترا و پسرای روانی . ما هنوز تو سالن اول بودیم و اینجا جایی برای نشستن نبود . وسطش فقط همون فرش قرمز براق رو داشت و در و دیوار های پر از تابلو نقاشی . اون آدمای روانی ، تو سالن رو به رویی ما بودن .
    در واقع این که ما اینجا منتظر میزبان بودیم که ما رو به سالن دوم دعوت کنه ، بی ادبی میزبان رو می رسوند . سامیار گفت :
    – سمیر تو شهرتون این چیزا عادیه؟
    بدون این که چشم از اطراف بردارم ، گفتم :
    - نه به جان خودم!
    توی همه گلدونای کنار دیوار ، گل رز سیاه گذاشته بودن. از دور مردی رو دیدم که کت و شلوار مشکی براقی پوشیده بود و تو جیب کوچیک کتش یه غنچه گل سیاه گذاشته بود.
    بابا اینا یه چیزیشون هست. بهمون نزدیک شد. چهره جذابی داشت با موهای خیلی کوتاه. توجهی بهش نکردم ؛ اما با صدای سلامش مجبور شدم برگردم :
    - سلام
    سامیارم برگشت و جوابش رو داد :
    - سلام
    مرد لبخند مرموزی زد و با لحنی دوستانه ازمون پرسید :
    – دیدم شما همراه افسانه وارد شدین. همراهشین؟
    سامی لبخند کوچکی زد :
    - درسته . و شما ؟
    چشماش رو تنگ کرد و یهو زد زیر خنده . خنده اش عادی نبود. جام نوشیدنیش مدام تو دستش تکون می خورد و من مشتاقانه منتظر بودم که از دیواره گیلاس بلندش بریزه بیرون و کت گرون قیمتش رو کثیف کنه ؛ اما نریخت . نمی دونم چرا ازش خوشم نیومد . من ازاین همه قهقهه اش خسته شده بودم؛ اما سامی ، مردونه مقابلش ایستاده بود و مثل خود اون مرد لبخند مرموزی به لب داشت . اون دوتا جنگیدن رو بلد بودن . مگه حرفمون این قدر بامزه بود که خندید ؟ بالاخره جواب داد :
    – من رامبدم. افسانه حتما رفته طبقه بالا لباسش رو عوض کنه. با تمام وجود منتظرم ببینم امشب با لباسی که پوشیده چه برنامه ای داره.
    و بعد دوباره قهقهه زد. به شونه سامی زدم. فورا به خودش اومد و گفت :
    – برنامه؟ امشب رو ما با همیم
    رامبد یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و لبخند نوع دیگه ای زد که معنیش رو نفهمیدم . به قول بابا سیاست خاص خودش رو داشت . گفت :
    – اوه درسته... افسانه دیروز بهم گفته بود که مردی به اسم سامیارو همراه خودش میاره. منطقیه که بخواد شب رو با my friend جدید و خوش تیپش بگذرونه . ولی شما رو به من معرفی نکرده.
    به من اشاره کرد. نتونستم قیافه سامیارو ببینم و بهش بخندم . مثل خودشون صاف ایستادم و سـ*ـینه ام رو جلو دادم :
    - دوست سامیار هستم. می تونی سمیر صدام کنی.کلیسا و مهمونی و ازون بیش تر مهمون های جالبی دارین !
    خنده بلندی کرد و بدون توجه به حرفم گفت :
    - خوش اومدی سمیر. از خودتون پذیرایی کنین. دخترا صدام می کنن تنهاتون می ذارم.
    هنوز یه قدم نرفته بود که برگشت و به من گفت :
    – دخترای زیادی اینجان که از تو خوششون اومده.بهت گفتم که یه وقت حوصله ات سر نره.
    چشمکی زد و ادامه داد :
    - فکر نکنم سامیار و افسانه دلشون بخواد یکی دیگه ام کنارشون باشه.
    توی دلم بهش هزار تا فحش دادم . نگاهش رو از من گرفت و رو به سامی کرد :
    - مگه نه ؟
    سامیارم نامردی نکرد و لبخندی زد که از صدتا فحش بدتر بود . دلم خنک شد . رامبد دیگه نمی خندید . سرم رو تکون دادم :
    - حتما .. نگران ما نباش از خودمون پذیرایی می کنیم.
    – مطمئنم افسانه واستون چیزی کم نمی ذاره. خیالم از بابت شما راحته.
    غیر مستقیم به سامی اشاره کرد. ای مرده شور اون چشماش رو ببرن که همش در گردش بود و صد جای دیگه رو زیر نظر داشت. همین که رفت زیر لب هرچی فحش بلد بودم نثارش کردم. مرتیکه کثافت . نمی تونستم از راهی که برگشت و ازمون دور شد چشم بردارم . سامی دستم رو کشید :
    – سمیر بیا بشینیم.
    یه گربه کاملا سیاه و تپل دیدم که از گوشه های دیوار گذشت و خودش رو به دختری رسوند . اون دختر شلوار که نه ، یه شلوارک کوتاه لی داشت و تاپ کوتاهی هم پوشیده بود . گربه سیاه رو تو بغلش گرفت و سرش رو بوسید . حالم به هم خورد . چندش ها ! سرم رو سمت سامیار چرخوندم و گفتم :
    - بریم دور بزنیم.. دوست دارم همه جای این کلیسا رو کشف کنم.
    - بدون من؟
    برگشتیم و افسانه رو ؛ رو پله ها دیدیم. اصلا باورم نمی شد این همون دختری باشه که کنار نفیسه و رازک دیدم. یاهمون دختر ساکتی که تو ماشین نشسته بود. لباس شب بلند و تنگی تنش بود . تصورم ازش عوض شد . اون دختری نبود که نشون می داد . باید در اولین فرصت نفیسه رو ازش دور می کردم . سامی جواب داد :
    – نه منتظر بودیم.
    خندید :
    – خوبه
    از پله ها اومد پایین و کنار سامی ایستاد :
    - بریم پیش رامبد.
    – اتفاقا رامبد الان اینجا بود. معرفی شدیم.
    افسانه تعجب کرد و گفت :
    – واقعا؟ پس من خودم برم پیشش. شما نمیاین؟
    سریع گفتم :
    - نه ما هستیم.
    همون طور که می رفت گفت :
    - پس از خودتون پذیرایی کنین. الاناس که رقـ*ـص شروع شه .
    از کنارمون رد شد و دقیقا به همون سمتی که رامبد رفته بود ؛ رفت . شکمم به قار و قور افتاده بود. دست سامیارو کشیدم :
    - بیا بریم یه چیزی بخوریم.
    – اینجا که چیزی جز نوشیدنی نیست.
    - مگه میشه؟ بیا بگردیم باید یه میز پرخوراکی این اطراف باشه.
    لبخندی زد که خیلی زود جمعش کرد. معلوم بود اونم به آدمای اینجا فکر می کنه. عادی نبودن.گرچه منم گشنه ام بود ؛اما قصد اصلیم چرخیدن تو کلیسا و سر در آوردن ازکار اینا بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    افسانه :
    تنهاشون گذاشتم و بالاخره رامبدو وسط یه دسته از دخترا و پسرای تازه وارد پیدا کردم. لباس دخترا ازونایی بود که رامبد دوست داشت. اما رامبد رو می شناختم. به یه اصول پایبند بود که هیچ وقت نباید پیشقدم شد . نزدیک شدم. دخترا کنار رفتن و گذاشتن برم کنار رامبد. روی یه صندلی پایه بلند و بزرگ چرم مشکی نشسته بود و همه دورش ایستاده بودن . رفتم کنارش ، دستی به گونه ام کشید :
    - مثل همیشه جذاب و زیبا !
    لبخند همیشگیش رو لبش بود. با پشت انگشت اشاره دستی به گونه ام کشید و با صدای بلند گفت :
    - وحشی چشم سیاه. خوش آمدی.
    لبخند زدم و همه تازه وارد هارو از نظر گذروندم. از جاش بلند شد و دستش رو گذاشت پشت کمرم و گفت :
    - افسانه خیلی وقته باماست .
    و با اشاره چشم ازشون خواست که برن. باهم سمت بقیه مهمونا رفتیم. سمت همون پسرایی که اصول زو زیر پا گذاشته بودن و می خواستن وارد حریمم بشن و دخترایی که من زو آویزون رامبد می دونستن. لبخند خبیثی زدم. رامبد زیر گوشم گفت :
    - خواستنی شدی. عاشق سـ*ـینه چاکت کجاست؟
    شونه بالا انداختم . عاشق نزدیکی باهاش بودم ؛ اما خودم رو سرد نشون دادم :
    - تنها گذاشتمش تا یه خورده تفریح کنه. اومدم پیش تو
    کنار گوشم گفت :
    - کنار من!
    کلمات رو می کشید.
    - کجا بودی افسانه؟ دلمون واست تنگ شده بود
    به مسخره به دختر هـ*ـر*زه ای که رو به روم بود ، خندیدم و گفتم :
    - مثلا دلتون واسه چیم تنگ شده بود ؟
    توجه همه سمتمون جلب شد. لوسیفر دختری که به خاطر کمبود توجه و بیماری روانی وارد گروه شده بود و برای یه شیطانی واقعی شدن دست به هر کاری می زد ؛ گفت :
    - چه جنتلمن خوشتیپی همراه خودت آوردی! می خوای بکشیش تو گروه یا فقط میل نفس خودته ؟
    پوزخند زدم و با اشاره به رامبد گفتم :
    - هر چی سرورم بگه
    دخترا از حسادت اخم کرده بودن؛ اما برای این که شایع نشه سوتی کشیدن و خندیدن . لوسیفر گفت :
    - اولالا
    بیشتر تو بغـ*ـل رامبد فرو رفتم. پسری خودش رو وارد جمعمون کرد که تابه حال ندیده بودمش. انگار تابه حال گوشه ایستاده و نظاره گر بود. مستقیم رفت سمت لوسیفر :
    - عزیزم گفتی کی خوشتیپه؟
    لوسیفر که شلوارک کوتاه و تاپ جذبی پوشیده بود و موهای زرد رنگش رو باز گذاشته بود ، دستاش رو برای my friend جدیدش باز کرد و گفت :
    - خوشگل تر از تو نبود . چشم من غیر از تو که کس دیگه ای نمی بینه توله سگ.
    رفت تو بغلش و همدیگه رو بوسیدن. دخترا و پسرای دیگه ام به تبعیت از اونا شیطونیشون گل کرد و رفتن تو بغـ*ـل همدیگه. روم رو برگردوندم و به رامبد خیره شدم. با لـ*ـذت نگاهشون می کرد. انگار که بچه هاش رو سر و سامون داده باشه . به طرف صندلی ای که گوشه کنج سالن بود کشوندمش . نشست روش .گفتم :
    - نمی خوام سامیار هیچی بفهمه.
    با اخم کوچیکی نگاهم کرد :
    - ولی ما مراسم داریم.
    لج کردم و اون جوری که دوست داشت ، با اون لحن بچگونه گفتم :
    - آخه نوموخوام بدونه.
    روی پاهاش نشستم . نوشیدنی قرمز رنگش رو روی میز کنار صندلی گذاشت و دستاش رو دورم حلقه کرد. با همون اخم و حالت مچ گیری گفت :
    - پس نمی خوای با وارد شد به گروه ستایش کنندگان ابلیس دامنش آلوده بشه... باشه به دخترا می گم کاری باهاش نداشته باشه.
    نمی دونستم پای حرفش هست یا نه . با این حال سرم رو تکون دادم. انگشت اشاره اش رو زد به بینیم و با همون لحن مسخره پرسید :
    – دوستش داری؟
    عصبانی شدم :
    - اگه اون رو دوست داشتم الان تو بغـ*ـل تو نبودم.
    خندید و یهو ساکت شد. با جدیت گفت :
    - دیگه تو جمع به من نگو سرورم.
    همون طور که با انگشترای دستش بازی می کردم ، گفتم :
    - چرا ؟
    به رو به روش خیره بود . گفت :
    - گروه ما برپایه اصول قدیم نیست. ما مدرنیم. شیطان خدای ما نیست... هر کس خدای خودشه.
    دستم رو گذاشتم رو گونه اش و آروم و شمرده شمرده گفتم :
    - همه می دونن چرا سرورم خطابت کردم. تو نمی دونی؟
    نگاه پر جذبه اش رو از روبه رو گرفت و با لبخند مخصوصش نگاهم کرد :
    - اما نمی خوام دردونه من باعث شه دیگران فکر دیگه ای در مورد اصول ما بکنن .
    رامبد زبون چرم و نرمی داشت . با هر دختری که ازش خوشش میومد این جوری حرف می زد و بعد مدتی کنارش می ذاشت . اما من چی ؟ من مدت ها بود که به قول بقیه بچه ها سوگلیش بودم . شایدم داشتم با این حرفا خودم رو امیدوار می کردم . دستم رو از روی صورتش گرفتم :
    - منظورت خسروئه؟ هنوز از گروه بیرونش نکردی؟
    - بعد از جریان ندا کم پیداست. اگرم بیاد آغـ*ـوش ما به روش بازه/
    به خوبی می دونستم که نمی شد فکر رامبد ذو عوض کرد. اما خسرو... برام غیر قابل تحمل بود. اینکه نمی‌دونست من فقط به خاطر رامبد تو گروهم و من رو تهدیدی برای خودش تلقی می کرد ،آزارم می داد. رامبد دوباره نگاهش رو ازم گرفت و با اخم گفت :
    – اتفاقا دعوتش کردم. باید کدورتا رو کنار گذاشت. ما مدرن فکر می کنیم. صلح ، نیاز رشد جامعه امروزیه.کسی با جنگ به جایی نرسیده.
    به ابرو های در هم رفته ام نگاه کرد. موهام رو از رو صورتم کنار زد :
    - تو ام مثل من رشد جامعه آزاد مارو می خوای. درسته ؟
    مچ دستش رو گرفتم :
    - من کنار تو این چیزا رو می خوام.
    خندید :
    - از کجا باور کنم این آقای خوش تیپ عاشقته ؟
    با لبخند خبیثی گفتم :
    - این دیگه تخصص توئه . تو باید فرق عشق و خواهــش نـفس رو خوب تشخیص بدی.
    مثل خودم خندید؛ اما به فکر فرو رفت :
    - درسته. من خواهــش نـفس رو تو نگاه اون ندیدم.
    خیالم راحت شد . سامیار اصلا شهوتی نداشت که رامبد بخواد ببینتش . تو چشمهای کشیده ام نگاه کرد و ادامه داد :
    - اما عشق رو هم ندیدم.
    پلک زدم. دیگه خنده ای رو صورتم نبود . آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم تمام هنر بازیگریم رو برای پنهان کردن این اضطراب به کار ببرم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    گفتم :
    - شاید به خاطر اینه که عشق رو نمی شناسی. اگه می شناختی من رو تو این وضعیت قرار نمی دادی. اگه متوجه مقدار علاقه ام به خودت می شدی هرگز اینکارو ازم نمی خواستی.پای اونم به این ماجرا باز نمی شد.
    با انگشت به بینیم زد :
    - کوچولوی من عاشق شده. تو سامیارو دوست داری واسه همین نگرانشی .
    روم رو به حالت قهر ازش گرفتم :
    - همه چی رو با عشق قاطی نکن
    خندید و سرش رو به گردنم نزدیک کرد :
    - چطور اینکارو نکنم وقتی عشق و خواهــش نـفس با همن؟
    ترسیدم و خودم رو کنار کشیدم . با تعجب سرش رو بالا گرفت و بعد از نگاه کردن تو چشمام ادامه داد :
    - نگو که نیستن. چون اگه نبودن بعد از ازدواج که به قول خودشون مقدسه ، اما من اون رو ممنوع می دونم، پای خواهــش نـفس وسط نمیومد.
    این موضوعات که همیشه توی گروه بحثش پیش میومد و همیشه هم رامبد برنده بود ، کلافم کرده می کرد . چون اینا اصلا برای من مهم نبود . از زمانی که خودش من زو وارد گروه کرد ، فقط خودش زو می خواستم . هر کاری که تو زندگیم کردم به خاطر اون بود . گفتم :
    - نمی دونم و نمی خوامم بدونم. من فقط تو رو می خوام.
    فاصله امون فقط به اندازه ده سانتی متر بود. سرم رو برگردوندم. اونم مقداری از نوشیدنیش رو خورد و خواست بلند شه . از روی پاش بلند شدم و اونم بلند شد . قد متوسط؛ اما استیل قشنگی داشت . یه مرد سی ساله آزاد پولدار . من چیش رو دوست داشت ؟ دستم رو گرفت و بوسید . بعدش با خنده ، سمت مهموناش رفت. باید قبل از شروع مراسم سامیار و سمیر رو می فرستادم که برن.

    ***
    سامیار :
    این جا راحت تر می شد نفس کشید. توی حیاط پشتی کلیسا بودیم. فضای سرسبزی که همه جاش بوی نم و رطوبت می داد ! هوا دیگه کاملا شب شده بود و صدای موزیک راک مسخره ای که برای رقـ*ـص گذاشته بودن ، فضا رو پر کرده بود. با این که کنار در پشتی کلیسا ایستاده بودیم و خیلی هم خلوت بود ، بازم نور اعصاب خورد کن رقـ*ـص نور و صدای خنده ها و جیغ هاشون تا این جا میومد . سمیرم که از وقتی اومدیم ساکت بود و در و دیوارو دید می زد. مثل باستان شناس هایی که دنبال گنج می گردن شده بود .
    با ذوق به طرفم برگشت و گفت :
    – سامی ، اینا رو دیدی؟
    به طرفی که با دستی که جام نوشیدنی دستش بود اشاره کرد ، نگاه کردم. ستون های پشت کلیسا که شکل مجسمه های جورواجور کنده کاری شده بودن! توی تاریکی شب نمی شد فهمید چه مجسمه هایی هستن. حس خوبی نداشتم.گفتم :
    - می رم با افسانه حرف بزنم که بریم.
    خندید و کمی دیگه از نوشیدنیش خورد . کم کم داشتم می ترسیدم مـسـ*ـت بشه ؛ اما یادم اومد که گفته بود قبلا زیاد می خورده و عادت داره . گفت :
    - همین ؟ فکر می کردم یه my friend باید وقت بیشتری رو با عشقش بگذرونه .
    می دونست از موندن تو اینجا حالم داشت بهم می خورد و مسخره می کرد . با بی حوصلگی گفتم :
    - همین مدتم خودش خیلی بود. وقتی که می تونستم با رازک بگذرونم رو اینجا حروم کردم .
    قبل از این که درو باز کنم و برگردیم تو سالن رقـ*ـص ، در باز شد و یه دختر و پسر با وضع خراب و لباس افتضاح تو این سرما اومدن بیرون و رفتن یه گوشه . از عصبانیت پشتشون تفی انداختم و در رو باز کردم و رفتم تو . سمیر پشت سرم راه افتاد. وضع دخترا و پسرای این مهمونی خیلی ناجور بود. تنها کلمه واسه توصیفش " مسخره " بود. از کنار ده نفر از مردای قد بلند گذشتیم که شنل مشکی داشتن و صورتاشون رو با ماسک سفید پوشونده شده بود. یه هرم مثلثی هم از دستاشون آویزون بود. چراغای راهرو ها و پیست رقـ*ـص رو خاموش کرده بودن و فقط کنار دیوارا که مشعل آتیش داشت ، روشن بود. یه گوشه ایستادم. پیدا کردن افسانه تقریبا غیر ممکن بود. سمیر رو سرگرم دید زدن همون گروه شنل پوش دیدم. گوشیم رو از جیب شلوارم در آوردم و زنگ زدم به افسانه . جواب نداد. حتما نمی شنید. پیام دادم :
    - ما دیگه می ریم. کجایی؟
    خدا رو صدا زدم و دعا کردم پیامم رو ببینه. دست سمیر رو گرفتم و از بین جمعیتی که حتی صداهاشون حالمو بد می کرد رد شدم. رسیده بودم به در اصلی که ازش داخل شده بودیم که گوشیم تو جیبم لرزید. افسانه بود. پیامش رو باز کردم :
    - الان میام جلوی در ورودی. شمام بیاین اونجا
    گوشیو گذاشتم تو جیبم . سمیر که نتونست تو اون تاریکی و شلوغی پیام افسانه رو از تو گوشیم ببینه ، اعتراض کرد و گفت :
    – چی شده؟ نمی ریم؟ من گشنه امه.
    پوفی کشیدم :
    - ازین جا که خلاص شدیم خودم می برمت رستوران.
    با حرص گفت :
    – فقط از اینجا خلاصم کن. من به املت راضی ام داداش.
    تو اون کلافگی و عصبانیت خندم گرفت . گفتم :
    - املت کم چیزی نیستا!
    خندید :
    - افسانه کجاس؟ از وقتی اومدیم اصلا ندیدمش. بودن تو چه فایده ای داشت؟
    اخمام رفت تو هم . خودمم نمی دونستم. تنها خیری که این کار برام داشت این بود که افسانه و خانوادش رو شناختم . گفتم :
    - فکر کنم فقط رامبد مهم بوده. چون غیر اون با هیچ کس دیگه ای آشنا نشدیم.
    - علاقه ای هم به آشنایی باهاشون نداشتم . حتی همون رامبد!
    سرم رو تکون دادم. چشمم افتاد به افسانه که از دور میومد طرفمون. وقتی بهمون رسید ، یه جام نوشیدنی بی رنگی دستش بود . گفتم :
    - با من کاری نداری؟
    لبخند گرمی زد. دوباره مهربون شد :
    - نه. همین که اومدی کافی بود. خیلی ممنونم.
    نگاهش رو ازم گرفت و رو به سمیر گفت :
    - از خودتون پذیرایی کردین؟
    هر دو سرمون رو تکون دادیم. در حالی که هیچی نخورده بودیم. گفت :
    – به همه گفتم داری می ری. دارن نگاهمون می کنن...
    مکث کرد. بازم از خدا خواستم چیزی رو نخواد که دارم فکرش رو می کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا