کامل شده رمان راز شاهزاده شهر جادو (جلد اول)| Ami74 کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر در مورد موضوع این رمان؟


  • مجموع رای دهندگان
    56
وضعیت
موضوع بسته شده است.

AMI74

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/06
ارسالی ها
3,739
امتیاز واکنش
79,331
امتیاز
966
محل سکونت
تهران
آروم آروم از پشت پرده بیرون اومدم.. سعی کردم که اصلا به روی خودم نیارم که همین الان داشتم فضولی میکردم.
نیاک با همون نیشخند روی لباش گفت:بیا بشین و بعد با دست به مبل روبه روش اشاره کرد.
نیشخند روی لبش حسابی روی مخم بود ولی بازم سعی کردم که خونسردیمو حفظ کنم.
بعد از نشستنم روی مبل"با رضایت نگاهم کرد و بعد سرشو برگردوندو روبه وروجکا گفت:دیگه باهاتون کاری ندارم"میتونید برید توی اتاق!

عجب آدمیه ها میگه میتونید برید و بعد آخرش حبسشون میکنه توی اتاق"فقط بلده به اینو اون دستور بده عوضی.
وروجکا بعد از تعظیم بدون هیچ حرفی به سمت اتاق رفتن!
مثل اینکه فقط منم که بادستور دادنش مشکل دارم و برام عادی نیست!

جوری بهش نگاه میکردم که انگار دارم نقشه ی قتلشو طرح ریزی میکنم"دستامو مشت کرده بودمو منتظر بودم تا حرفشو بزنه.
سرشو برگردوند و تا چشمش به قیافه ی من افتاد گوشه های لبش بالا رفت و باعث شد که طرح لبخندی روی صورتش ایجاد بشه!اما این اتفاق نادر اونقدرا دوام نداشت چون همون لحظه دستشو بالا آوردو دورلبش کشید و دوباره حالت جدی به خودش گرفت!
چشمام از تعجب گرد شده بودن"یعنی اینم لبخند زدن بلده؟!چه چیزا!

گلوشو با سرفه ای صاف کردو گفت:دیگه نباید از خونه بری بیرون چون شیاطین دنبالمونن و ردمونو تا اینجا زدن"تو که دوست نداری گیرشون بیوفتی؟دوست داری؟
تازه به خودم اومدم و با حرص گفتم:درسته اشتباه کردم که بیرون رفتم ولی من که نمیدونستم موضوع انقدر جدیه"تو حق نداشتی باهام اون رفتارو بکنی.

یکم اخماش توی هم رفت و برای چند ثانیه توی چشمام نگاه کرد.دوباره قلبم ضربان گرفت...ای خدا آخه این چه مرضیه که جدیدا به جونم افتاده؟؟
بعد از مکث کوتاهی دوباره گفت:اگه از این به بعد به حرفام گوش بدی"منم سعی میکنم که دیگه اون جوری و با خشونت باهات رفتار نکنم.درضمن خیالت از بابت دانشگاه هم راحت باشه"یه نفر رو فرستادم تا باهاشون صحبت کنه و بگه که مریضیو برات یک ترم مرخصی بگیره.
با تعجب گفتم:مگه به همین راحتیه؟!الکی الکی که نمیشه یک ترم مرخصی گرفت.

از جاش بلند شدو گفت:تو به این کارا کاری نداشته باش"اون کسی که من فرستادم کارشو خوب بلده و مطمئن باش که همه چیو درست میکنه.
قدمی به جلو برداشت و باز گفت:درضمن برای رفتار بدم متاسفم! و بعد تند و سریع از مقابلم گذشت.

دهنم باز موند"چی گفت؟!متاسفه؟؟یعنی درست شنیدم؟!باورم نمیشه یعنی این قول بیابونیم بلده معذرت خواهی کنه؟!نکنه سرش به جایی خورده بود؟؟



 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    مخلفاتی که برای درست کردن پیتزا از مارکت خریده بودم رو از نایلکس بیرون کشیدم و مشغول شدم.
    در حال خورد کردن سوسیس ها بودم که احساس کردم کسی زیر نظرم داره!
    سرمو برگردوندمو در آشپزخونه رو نگاه کردم و وروجکا رو دیدم"چسبیده بودن به در آشپزخونه و یواشکی منو نگاه میکردن!تا نگاهم به خودشون دیدن سریع پشت در پنهان شدن.

    از کارشون لبخندی روی ل*ب*هام شکل گرفت و گفتم:چرا پشت در وایستادید؟اگه دوست دارید بیاید توی آشپزخونه خب بیاید.
    تا حرفم تموم شد هر دوشون سر به زیر و مثل بچه های خطاکار وارد آشپزخونه شدن.
    هنوز هم لبخند روی ل*ب*هام بود"دوباره گفتم:چی شده حالا؟چرا سراتونو پایین انداختید ؟!
    یکیشون در جوابم گفت:ببخشید که رفتیم توی اتاقو...

    بین حرفش پریدمو گفتم:قبلا هم بهتون گفته بودم که اشکالی نداره و من از شما انتظاری ندارم"نگفته بودم؟حالا زود باشید سرتونو بلند کنید.دوست دارید که کمکم کنید؟
    فوری خجالتشونو فراموش کردن و سرشونو با ذوق تکون دادن و هم زمانگفتن:آره..آره...دارید چی درست میکنید؟
    آروم خندیدمو گفتم:دارم پیتزا درست میکنم" دوست دارید؟
    با تعجب گفتن:تا به حال نخوردیم!چی هست اصلا؟!

    حالا نوبت من بود که تعجب کنم "یعنی واقعا نخوردن؟!مگه میشه؟!
    سعی کردم که تعجبممو نشون ندمو به روی خودم نیارم"باز هم لبخندی زدمو گفتم:یه غذای خوشمزه"حالا کی میخواد کمکم کنه؟
    جفتشون دستاشونو بالا بردنو گفتن:من..من..
    و بعد با حرص همو نگاه کردنو دوباره مثل سری قبل هول دادنو شروع کردن و مدام میگفتن:من کمک میکنم...نه من کمک میکنم...!

    با کلافگی گفتم:چطوره که هر دو نفرتون کمکم کنید"برای هر دوتون کار هست اصلا نگران نباشید.
    با خوش حالی بهم نگاه کردنو گفتن:آخ جون.
    بلاخره کارای پیتزا با کلی دردسر و جنجال تموم شد"هر چهار تا پیتزارو توی فر گذاشتمیو منتظر موندیم.
    نمیخواستم برای اون قول بیابونی هم پیتزا درست کنم ولی هر کاری کردم بازم دلم نیومدو آخرم براش یکی درست کردم.
    بعد 20 دقیقه سمت فر رفتم"در فر رو باز کردم و بعد دوتا دستمال برداشتمو داشتم سینیشو بیرون میکشیدم که یه دفع مچ دستم به لبه ی سینی خورد و جیغم در اومد"سینی رو روی میز گذاشتمو به دستم نگاه کردم..جاش کاملا روی دستم مونده بود.
    وروجکا با نگرانی و چهره هایی ناراحت به سمتم اومدنو گفتن:چی شد؟چی شد پرنسس؟
    الکی لبخندی زدمو گفتم:نترسید بابا"چیزی نشده.فقط یه کوچولو دستم سوخته همین..
    از جام بلند شدم و خواستم به سمت شیر آب برم که همون لحظه نیاک سراسیمه داخل آشپزخونه شدو گفت:چی شده؟بهم نگاه کردو ادامه داد:چی شده نگین؟چرا جیغ کشیدی؟!
    چی گفت؟!نگین؟؟درست شنیدم؟؟
    کلا درد دستمو فراموش کرده بودمو خشک زده سر جام ایستاده بودمو با تعجب نگاهش میکردم.
    یکی از وروجکا جوابشو دادو با بغض توی صداش گفت:دستش خورده به سینیو سوخته.

    با شنیدن حرفش سریع و با چشمایی پر از نگرانی به طرفم اومدو گفت:چی شده؟ببینم . و بعد مچ دستمو گرفت.
    دوباره جیغ کشیدم"دقیقا دستشو روی همون جایی گذاشته بود که سوخته بود.
    فوری دستم ول کرد و به همون نقطه نگاه کرد و یه دفع رنگ صورتش عوض شد"درست عین یه لبو! و بعد چشمای نگرانش پر از خشم شدو فریاد زد:ببین با خودت چیکار کردی دختره ی خنگ و دست و پا چلفتی.
    نمیدونم چرا یه دفع با دادی که سرم کشید قلبم درد گرفت!دستمم که از قبل درد میکرد و این دو کنار هم باعث شد که اشک توی چشمام بشینه.
    بعد فریادش نگاهشو از جای سوختگی گرفت و به چشمام دوخت و با دیدنشون جا خورد!
    آروم زمزمه کرد:ببخشید!
    شوک بعدی به وارد شد"قلبم دیگه آروم و قرار نداشت و انگار میخواست قفسه ی سینمو بشکافه و بیرون بیاد.

    سرشو پایین آوردو دوباره به جای سوختگی نگاه کردو برای اولین بار با لحنی مهربون گفت:خیلی درد داری نه؟؟الان خوبش میکنم!


     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    سلام دوستان :1878813997607152736
    بنابر نظرسنجی قرار شد که از این به بعد این رمانو ادامه بدمو بعد از این که تموم شد برم سراغ اون یکی رمانم.:ds6a5d:

    راستی داشت یادم میرفت یه سورپرایز خوشگلم براتون توی مسابقه ی داستان نویسی دارم-یه داستان فانتزی / عاشقانه بلند"کلی وقت روش گذاشتم حتما بخونید و امیدوارم که خوشتون بیاد:grlim::11:
    خب بریم سر اصل مطلب"از این پست به بعد قراره قدرت نیگین خودشو نشون بده..پست امروز تقدیم به شما عزیزان_guU:



    دیگه توی ابرا بودم...اینبار از بالای سوختگی گرفت و دستمو کمی بالا آورد و بعد دست دیگشو آروم روی جایی که سوخته بود گذاشت!
    دوباره درد بدی توی وجودم پیچید و باعث شد که یه دفع از ابرا سقوت کنم! و جیغ بلندی بکشم.
    نکنه از اولم همین قصدو داشته و میخواسته اذیتم کنه؟؟

    با درد گفتم:داری چیکار...
    که همون لحظه نگاهم به ل*ب*هاش افتاد و ناخوداگاه ساکت شدم " فهمیدم که داره چیزیو زیر لب زمزمه میکنه!
    منتظر بودم که ببینم میخواد چیکار کنه.
    هنوز 2 دقیقه هم نگذشته بود که دیگه هیچ دردیو از دستم حس نکردم!
    سریع دستمو از توی دستش بیرون کشیدمو با تعجب بهش نگاه کردم"جای سوختگی کاملا محو شده بود و حتی ردیم ازش باقی نمونده بود!
    دوباره سرمو بلند کردمو با دیدنش بیشتر از قبل شوکه شدم"این چرا دوباره کوچیک شد؟!

    سرشو بلند کردو بعد به صورتم نگاه کردی و گفت:حالا دیگه خوب شدی!
    با چشمایی گردو شده و لکنت زبون گفتم:تو...تو...چرا...
    سریع بین حرفم پریدو گفت:بذار ببینم کاملا خوب شده یا نه. و بعد دوباره دستمو گرفت.
    تا دستمو گرفت یه دفع شوک بزرگی بهم وارد شد!یه جور برق بود که هم زمان با گرفتن دستم از بدنم گذشت!بدنم به لرزه افتاده بودو چشمام سیاهی میرفت.

    داشتم از حال میرفتم و کم کم پخش زمین میشدم که همون لحظه نیاک متوجه شدو کمی خودشو جلو کشیدو بعد منو توی آغوشش گرفت و با نگرانی و ترس گفت:چی شده نگین؟!
    نتونستم هیچ جوابی بهش بدم"توی بغلش از حال رفتمو چشمهام بسته شد.

    یه دقیقه هم نکشید که دوباره بهوش اومدمو چشمامو باز کردم ولی دیگه اون جای قبلی نبودم!
    با ترس دوروبرمو نگاه کردم"همه جا پر از درخت و بوته های گل رز بود.انگار که وسط یه باغ بزرگ و سرسبز بودم.
    اینجا دیگه کجاست؟!مگه من الان توی آشپز خونه نبودم؟!شاید هنوز بیهوشمو اینم مثل همیشه فقط یه کابوس و شایدم...

     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    تو همین فکرا بودم که یه دفع چشمم خورد به مرد بلند قامت و شیک پوشی که کمی دور تر از من کنار پسر بچه ای ایستاده بود و باهاش حرف میزد.لبخند دندون نمایی زدمو سریع به طرفشون دویدم.
    از این که توی این مکان عجیب یه نفرو پیدا کرده بودم که میتونستم ازش سوال کنم و راجب اینجا بپرسم واقعا خوش حال شده بودم و توی پوست خودم نمیگنجیدم.انگار که یکی از آرزوهای بزرگم برآورده شده بود.
    بلاخره بهشون رسیدمو بلند گفتم:ببخشید...
    ولی مرد جوابی نداد و حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت!
    دوباره و بلندتر گفتم:ببخشید آقا...
    اما باز هم هیچ جوابی از طرفش نشنیدم"اصلا متوجه ی من نبود و فقط با پسر بچه ای که کنارش بود حرف میزد!
    وا یعنی داره بهم بی محلی میکنه؟؟!آخه برای چی؟!!
    اینبار با اخمای توهم بهش نزدیک شدمو دقیقا مقابلش ایستادم و دوباره گفتم:آقا من فقط میخوام ازتون یه سوال بکنم "قصد مزاحمت که ندارم!
    بازم جوابی نداد و در کمال تعجب حتی یه عکس العمل کوچیکم در برابر حرفم نشون نداد.جوری رفتار میکرد که انگار من اصلا اونجا وجود ندارم!
    وا چرا این جوری میکنه؟!!نکنه واقعا منو نمیبینه و صدامو نمیشنوه؟!!
    دستمو آروم بلند کردم"میخواستم آستین کتشو بگیرم و این جوری متوجه ی خودم بکنمش ولی هر کاری کردم نتونستم آستینشو بگیرم!دستم از آستینو کتش رد میشد!
    هر لحظه ترس توی وجودم بزرگ تر و بیشتر میشد.
    ناچارا اینبار دستمو به سمت بدنش بردم تا لمسش کنم اما بازهم دستم ازش رد شد!
    دستمو جلوی دهنم گرفتمو قدمی به عقب برداشتم.دیگه کم کم داشت اشکم درمیومد"خدایا اینجا چه خبره؟!نکنه من مردمو الان تبدیل به یه روح شدم!خدا کنه که همش فقط یه کابوس باشه.
    همون لحظه نگاهم به بچه ای که کنار مرد ایستاده بود افتاد و چشمام از تعجب گرد شدن!این...این چقدر شبیه..نکنه خودشه..این بچه دقیقا شبیه اون وقتایی که اون قول بیابونی کوچیک میشه!یعنی واقعا این خود نیاک یا...!

    یه قدم دیگه هم به عقب برداشتم"از ترس قلبم نا آروم شده بود و چشمام دو دو میزد.دوباره بهش نگاه کردم"قیافش ناراحت بود و انگار از چیزی به شدت ناراضی بود!
    تمام توجهمو به حرفاشون دادم..با خودم فکر کردم که شاید این جوری و با گوش دادن به حرفاشون بفهمم قضیه چیه و اینجا چه خبره.
    پسر بچه با اعتراض رو به مرد گفت:اما من از دخترا خوشم نمیاد"همشون لوسن و ناز نازی!
    مرد:چاره ی دیگه ای نیست باباتون دستور دادن باید ببینیدشون.منو ببخشید عالیجناب"دیگه باید برم و تنهاتون بذارم!
    پسر با همون اخمای توهم و چهره ی ناراحتش گفت:اما..... مکث کوتاهی کردو دوباره ادامه داد:باشه میتونی بری!
    از صداشو حتی نحوه ی رفتارش حاضر بودم شرط ببندم که خود خود نیاک ولی نمیفهمیدمو نمیدونستم که اینجا و توی این باغ چیکار میکنه یا اصلا من اینجا چیکار میکنم!؟مغزم کاملا قفل شده بود و به خاطر همین هیچ فکری به ذهنم نمیرسید.




     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    یه دفع حرف هاشون قطع شد و هر دوشون به روبه رو خیره شدن!
    اول فکر کردم که دارن به من نگاه میکنن و بلاخره متوجه ی من شدن اما وقتی که با دقت بهشون نگاه کردم و رد نگاهشونو گرفتم"فهمیدم که دارن به پشت سرم نگاه میکنن!

    لبخندی روی لبهای مرد نشست و بعد کلاهشو به رسم ادب در آورد و کمی خم شدو تعظیم کرد.
    با تعجب سرمو برگردوندم تا پشت سرمو ببینم که همون لحظه و یه دفعه ای چیزی از بدنم رد شد!
    سرجام میخکوب شده بودمو با دهانی باز به زن زیبا و دختر بچه ی بامزه ای که همین الان از بدنم رد شده بودن نگاه میکردم!اصلا باورم نمیشد"واقعا کابوس وحشتناکی بود.

    زن لبخند ملیحی زد و با صدایی که واقعا گوش نواز و دلنشین بود"گفت:خوش اومدین آقای مسعودی.
    با شنیدن صداش درد بدی توی سینم حس کردم"یه سوزش یه دفعه ای..دستمو روی قلبم گذاشتم"صدای زن و چهره ی فوق العاده و زیباش خیلی برام آشنا بودن ولی هر چقدر فکر میکردم اصلا یادم نمیومد که کجا دیدمش یا کجا و کی صداشو شنیدم!
    مرد یه بار دیگه تعظیم کرد و در جوابش گفت:ممنون بانوی من. و بعد مکث کوتاهی دوباره گفت:با اجازتون بانو"من دیگه باید برم .عالیجناب دستور دادن که بعد از انجام ماموریتم و آوردن شاهزاده پیش شما سریع برگردم.
    زن باهمون لبخند زیبا که از ابتدا روی ل*ب*هاش بود جواب داد:ممنونم"واقعا لطف کردی.باشه پس بهتره زودتر برگردی.
    مرد:این حرفا چیه بانو من فقط به وظیفم عمل کردم"با اجازتون پرنسس فریحا!

    و بازهم تعظیم کوتاهی کرد و بعد برگشت و با قدم هایی آروم ازشون دور شد.
    با شنیدن اسم زن بیشتر از قبل شوکه شدم"یعنی ممکنه...؟!یعنی ممکنه که این زن..؟!!

    بعد رفتن مرد فریحا با مهربونی به پسر بچه نگاه کرد و گفت:خوش اومدین شاهزاده.
    اما پسر بچه هیچ جوابی ندادو فقط با قیافه ای تخس و اخمایی توهم بهش نگاه کرد.
    فریحا لبخندش پر رنگ ترشد و بعد سرشو برگردوندو رو به دختر بچه ی ناز و بامزه ای که کنارش ایستاده بود گفت:نگینه"دخترم به شاهزاده سلام نمیکنی؟!

    تعجبم بیشتر شد"نگینه!!یعنی...!نه امکان نداره که این دختر بچه من باشم!حتما همش فقط یه تشابه اسمیه معمولیه"تازه آخر اسمش یه حرف اضافی (ه) هم داره!اما فریحا...
    نه امکان نداره"عجب خواب عجیبیه!




     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    نگینه سرشو به شکل بامزه ای تکون داد و بعد رو به پسر بچه تخس با لحنی بچگونه خیلی آروم با خجالت گفت:سلام.
    اما بازم پسر بچه جوابی ندادو فقط نگاهش کرد.
    فریحا دستی به سر نگینه کشید و بامهربونی گفت:دختر خوشگلم مامان باید بره به کاراش برسه"ولی تو توی باغ بمونو با شاهزاده نیاک بازی کن باشه؟

    پس اشتباه نکرده بودم واقعا خود نیاکه!
    نگینه پشت فریحا قایم شد و با همون لحن بچگونه اش گفت:مامانی منم باهات میام.
    فریحا دوباره لبخند زدو گفت:عزیزم اینجوری که شاهزاده تنها میمونه"تو پیشش بمونو باهاش بازی کن تا تنها نباشه" باشه قشنگم؟

    نگینه با این حرف فریحا کمی به نیاک نگاه کرد و انگار دلش براش سوخت که دوباره سرشو برگردوند و رو به فریحا گفت:باشه مامانی"باهاش بازی میکنم.
    فریحا روی گونه ی نگینه بـ..وسـ..ـه ای زد و گفت:مرسی دخترم و بعد موقعه ی رفتن رو به نیاک کرد و گفت:با اجازه شاهزاده.

    نیاک بازم چیزی نگفت و در جوابش فقط سرشو تکون داد.
    فریحا برگشت و به سمت من قدم برداشت"قلبم به شدت میزد و بی قراری میکرد.
    به صورتش دقیق شدم.چه چهره ی زیبایی:چشمانی درشت به رنگ مشکی با ابروهایی کمونی و بلند و لبهایی سرخ درست مثل قنچه ی گل و صورتی به رنگ برف.توی پیراهن سفید و بلندی که پوشیده بود دقیقا عین یه فرشته شده بود و فقط یه جفت بال کم داشت.
    نزدیکم شدو وقتی داشت از کنارم میگذشت چشمم به موهای بلند و مشکیش خورد که از زیر حریر سفیدی که روی موهاش انداخته بود به شدت خودنمایی میکرد.

    برگشته بودمو رفتن و دور شدنشو نگاه میکردم"ناخودآگاه قطره اشکی روی صورتم چکید.
    خدایا این زن کیه!؟این چه احساسیه که من دارم ؟؟!یعنی واقعا...
    دستی روی صورتم کشیدم"دیگه او زن زیبا از تیر راس نگاهم خارج شده بود و نمیتونستم ببینمش.

    دوباره برگشتمو به اون دوتا بچه نگاه کردم.
    نگینه با صورتی ناراحتو لحنی غمگین و بچگونه گفت:پس چرا باهام حرف نمیزنی؟دوست نداری باهام بازی کنی؟
    نیاک اخماشو بیشتر از قبل توی هم کرد و داد زد:اه بسه دیگه"نه دوست ندارم باهات بازی کنم"من از دخترا بدم میاد.همتون لوسید.
    چشمای درشت و قهوه ای نگینه پر از اشک شدو با قیافه ای فوق العاده مظلوم نگاهش کرد.قیافه ای که حتی دل سنگم با دیدنش آب میشد و همین قیافه و چشما باعث شد که نیاک جا بخوره و با تعجب نگاش کنه.

    عجب آدمیه ها"از همون بچگی هم عوضی و تخس بوده.ببین چطوری با بچه ای که چند سال از خودش کوچیک تره حرف میزنه.واقعا هیچ تغییری نکرده.
    تو همین فکرا بودم که با کاری که کرد حسابی جا خوردم و چشمام چهارتا شد!
    دستشو بالا آورد و روی سر نگینه گذاشت!یکم بهش نگاه کرد و بعد آروم با مهربونی گفت:باشه حالا اون جوری نگام نکن"باهات بازی میکنم!
    نگینه با خوش حالی لبخند دندون نمایی زد و با ذوق زیاد و صدایی بلند گفت:آخ جون..

    با تعجب نگاشون میکردم که یه دفع فضای دورو برم شروع کرد به تغییر کردن!و خیلی سریع تصویر اون 2 تا از مقابلم و جلوی چشمام رد شد!
    و طولی نکشید که جلوی چشمام به جای اون دوتا و اون باغ سرسبزی که توش بودم یه قصر بزرگ و باشکوه با نمایی سفید و درخشان پدیدار شد!
    ترسیده به رو به روم نگاه میکردم.اینجا چه خبره؟!!


     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    سلام دوستان"واقعا شرمنده همتون شدم :flowers2:.ببخشید اگه یکم دیر به دیر پست میذارم دلیلش اینه که یکم سرم شلوغه و هم امتحانام قراره شروع بشه:35:
    این پست هم تقدیم عزیزانی که تو هر شرایطی منو همراهی میکنن"یه پستم قراره به جبران این چند روز غروب براتون بذارم" منتظر باشید
    :


    تو اوج ترس بودم که همون لحظه از پشت سر صدای دختر بچه ای به گوشم رسید:شاهزاده برام نقاشی بکش!
    صدای همون دختر بچه بود" نگینه"سریع برگشتمو به پشت سرم نگاه کردم.
    تا برگشتم چشمم خورد به میز سفید و گردی که چند تا صندلی دورش چیده شده بود و نیاک کوچولویی که روی یکی از همون صندلی ها نشسته بود و با اون اخمای همیشه درهمش توی برگه ای که زیر دستش بود نوشته ای رو یادداشت میکرد و نگینه هم دفتر به دست کنار صندلیش ایستاده بود و با قیافه ای ناراحت و بغض کرده نگاهش میکرد اما نیاک هیچ توجه ای بهش نداشت و حتی نگاهشم نمیکرد.

    نگینه دوباره و با بغض گفت:تو رو خدا ...تو رو خدا... بکش دیگه.
    نیاک یه دفع سرشو بلند کرد و با اخم وحشتناکی بهش نگاه کرد و بعد دفترشو گرفت و پرت کرد روی زمین و داد زد:اه ولم کن دیگه نگینه"برو پی کارت حوصلتو ندارم.مگه نمیبینی دارم تکالیفمو انجام میدم؟
    به خاطر دادی که زده بود نگینه شوک زده و با ترس نگاهش میکرد.
    هنوز ثانیه ای از پایان جمله ی نیاک نگذشته بود که بلند بلند زد زیر گریه.
    نیاک با دیدن گریه نگینه هول شد و گفت:خیلی خب..خیلی خب گریه نکن برات میکشم"خوبه؟
    انگار که تازه فهمیده بود زیاده روی کرده"واقعا که.آخه کی سر بچه ای به این کوچیکی این جوری داد میزنه؟!

    اما نگینه اصلا به حرفش توجه ای نکرد و باز هم به گریه کردن ادامه داد.
    نیاک از جاش بلند شد و به طرف دفتری که روی زمین انداخته بود رفت و برش داشتو دوباره گفت:ببین میخوام برات نقاشی بکشم"گریه نکن دیگه!
    ولی بازم گریه ی نگینه ادامه داشت.
    نیاک اینبار به سمت بوته های رز قرمزی که نزدیکشون بود رفت و گلی از شاخه چید و دوباره به طرف نگینه برگشت و آروم و با مهربونی گفت:ببخشید دیگه"اینو دوست داری؟ و بعد با چشماش به گلی که توی دستاش بود اشاره کرد و ادامه داد:اینو به عنوان معذرت خواهی قبول میکنی؟!

    تعجبم هر لحظه بیشتر میشد"یعنی واقعا این خود نیاکه؟!چه مهربون!!
    دیگه گریه ی نگینه قطع شده بود و نگاهش روی شاخه ی گل ثابت مونده بود.
    نیاک دستشو جلوتر برد و گلو به طرفش گرفت و گفت:بگیر"این مال تو.حالا بخشیدی؟
    حرفش هنوز تموم نشده بود که نگینه دوباره زد زیر گریه!
    نیاک کلافه گفت:دیگه برای چی گریه میکنی؟!
    نگینه با چشمای اشک آلودش و هق هق بین گریه هاش گفت:آخه دستت..دستت داره خون میاد!
    نیاک به انگشتی که خار توش رفته بود نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد و بعد نگینه رو محکم توی آغوشش گرفت!

    با دیدن این صحنه برای یه لحظه توی سینم احساس ناراحتی کردم.با دیدن لبخند ی که من توی این چند روز هیچ وقت روی ل*ب*هاش ندیده بودم و آغـ*ـوش گرمی که برای نگینه باز کرد"نمیدونم چرا یه دفع حسودیم شد!
    دوباره فضای دوروبرم شروع به تغییر کرد"اینبار دیگه کمتر از سری قبل ترسیدم ولی با این حال هنوزم به خاطر اینکه نمیدونستم قراره کجا برم و اطرفم چه خبره ترس توی دلم بود.


     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    اطرافمو نگاه کردم همه جا سر سبز بود و پر از دارو درخت "حصارهای فلزی از بالای درخت های تنومند مشخص بودن.بازم توی یه باغ بودم"شاید قسمت دیگه ای از همون باغ قبلی و یا شایدم کلا توی یه باغ دیگه بودم..
    چشم چرخوندمو دوباره نگینه رو دیدم که اینبار روی تاپی وسط باغ نشسته بودو یکی از پشت آروم هولش میداد و اونم با ذوق و با صدای بلند شعر یه توپ دارم قلقلیه رو می خوند.
    رفتم جلوتر تا پشت سرش و کسی که تاپ رو هول میده ببینم.
    بهشون رسیدم و بلاخره فردی که پشت سرش بودو دیدم"بازم نیاک!
    با چهره ای بی حالت نگینه رو هول میداد ولی چشماش ستاره بارون بود!انگار که واقعا از این کار لـ*ـذت میبرد!

    یه دفع شعر خوندن نگینه قطع شد و باذوق زیاد خندید و با دستش به پروانه ی آبی رنگی که از کنارش گذشت " اشاره کرد و با خوش حالی و هیجان گفت:وای نگاه کن نیاک"پروانه.
    نیاک تاپو نگه داشت و با تعجب گفت:چی؟!
    ولی نگینه بدون اینکه جوابشو بده از تاپ پایین پرید و شروع کرد به دویدن و دنبال پروانه کردن!
    و مدام با شوق میگفت:پروانه...پروانه جونم... و دستاشو بالا میگرفت تا بگیرتش.
    نیاک هم پشتش میدوید و با نگرانی میگفت:ندو نگینه..ندو الا میوفتیا...

    فقط یه قدم مونده بود که نیاک بهش برسه که همون لحظه نگینه دستاشو بیشتر به طرف بالا کشیدو روی پنجه ی پاش ایستاد تا پروانه رو بگیره و همین عمل باعث شد که نتونه تعادلشو حفظ کنه و پخش زمین بشه.
    نیاک با وحشت اون یه قدم فاصله رو پر کرد و کنارش زانو زدو گفت:چیزیت شد نگینه؟؟چقدر بهت گفتم ندو میوفتی.
    نگینه سرشو بلند کرد با لحنی بچگونه و چشمای گرد شده گفت:نیاک پروانه که چیزیش نشد؟؟
    و این جمله باعث شد که دوباره همون لبخند خاص روی لبهای نیاک شکل بگیره.
    و من از دور میخ لبخندش شده بودم. چقدر خوشگل میشه وقتی که لبخند میزنه!

    باز هم تصویرشون از جلوی چشمام گذشت و فضا تغییر کرد.
    توی یه اتاق فوق العاده زیبا بودم که تمام وسایلش به رنگ آبی کاربنی بود"تخت و میز کنسول و پرده ی اتاقو و قالیچه ای که توی اتاق پهن شده بود و همه همه به رنگ آبی کاربنی بودن.
    اتاقی که توش بودم یه اتاق شاهانه بود که با وسایلی گرون قیمت زینت داده شده بود.
    چشمم به کمدی خورد که پر از اسباب بازی های پسرونه بود"اسباب بازی هایی که توی عمرم لنگشونو ندیده بودم حتی توی تلوزیون و اینترنت و...
    محو وسایل بودم"عجب اتاقیه"باورنکردنیه این همه دم و تشکیلات فقط برای یه بچه؟!

    سرمو تکون دادمو به زور چشم از وسایل اتاق برداشتمو به نیاکی که لبخند به لب گوشه ای از اتاق نشسته بود و به عروسک بزرگ و زیبایی که توی دستش گرفته بود نگاه میکرد"عروسکی با لباس پرنسسی و موهای طلایی و چشمانی آبی.
    چرا یه عروسک دخترونه دستشه؟!؟
    زیپ کولشو کشیدو درشو باز کرد و میخواست عروسکو توی کیفش بذاره که همون لحظه در اتاق زده شد و صدای مردی آشنا از پشت در به گوش رسید!

     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    مرد با استرس و تند تند از پشت در می گفت:عالیجناب..عالیجناب..میشه چند لحظه بیام پیشتون؟!
    نیاک عروسک رو سریع توی کیفش گذاشت و زیپشو کامل کشید و بعد با اخم و جدی گفت:بیاتو قوقنوس!

    در باز شدو قوقنوس با قیافه ای مضطرب و ناراحت وارد اتاق شد و تعظیم کوتاهی کرد و بعد راست ایستاد.
    به صورتش نگاه کردم دقیقا همون شکلی بود که چند وقت پیش دیده بودمش و هیچ تغییری نکرده بود!
    نیاک:چیزی شده قوقنوس؟؟
    قوقنوس باهمون چهره ی مضطربش من من کنان گفت:عالیجناب...میدونید..پرنسس نگینه...!
    نیاک بین حرفش پرید و با چهره ای بی حالت و لحنی پر غرور گفت:میدونم مثل همیشه باید برم پیشش"مشکلی نیست!
    قوقنوس سرشو پایین انداخت و گفت:اما شاهزاده و بعد مکث کوتاهی ادامه داد:تمام خانواده ی صباحی توسط شیاطین قتل عام شدن!
    نیاک با وحشت از جاش بلند شدو گفت:چی؟چی گفتی؟نگینه چی ؟نگینه هم...
    وبا وحشت بیشتری به قوقنوس نگاه کرد.
    قوقنوس سرشو بلند کرد و با غم بهش نگاه کرد و گفت:در حال حاضر هیچ خبری ازشون نداریم"حتی جنازشونم بین بقیه ی جنازه ها پیدا نکردیم!

    نیاک با اخمای توهمو لحن تخسش گفت:حتما زندس.من باید برم دنبالش! و بعد ان حرف به طرف در اتاق قدم برداشت.
    قوقنوس با اضطراب بیشتری گفت:نه شما نباید برید.
    اما نیاک اصلا به حرفش توجه ای نکردو بازهم به طرف در رفت.
    به در نزدیک شد و میخواست از اتاق خارج بشه که همون لحظه قوقنوس پا تند کرد و سریع جلوی در ایستاد و مانع از خارج شدنش شد.
    نیاک با عصبانیت داد زد:چیکار میکنی قوقنوس؟برو اون ور ببینم.
    قوقنوس با همون چهره ی پر غمش گفت:نه پادشاه دستور دادن که نذارم از این اتاق خارج بشید و تا معلوم شدن این ماجرا و رفتن شیاطین باید توی همین اتاق بمونید و حبس خانگی بشید!

    نیاک بلندتر داد زد:چی میگی تو"بذار برم . و بعد قوقنوس رو هول داد ولی قوقنوس یه ذره هم از جاش تکون نخورد.
    قوقنوس زیر لب و آروم گفت:متاسفم سرورم . و بعد وردی خوند و اون ورد باعث شد که نیاک سرجاش خشک بشه و دیگه تکون نخوره!
    برای بار آخر نگاهی با غم به نیاک کرد و بعد درو بست و از پشت قفل کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    سلام دوستان"به خاطر اینکه شاید فردا نرسم براتون پست بذارم.همین امشب میذارم"ممنون از همراهیتون:25:


    سر نیاک پایین بودو هیچ حرکتی نمیکرد"نگاهم به سمت شونه هاش کشیده شد و یه دفع جا خوردم.خدای من یعنی ممکنه؟!
    شونه هاش در حال لرزیدن بودن!قدمی به جلو برداشتم"انگار یه نفر منو به طرفش هدایت میکرد و به سمتش میکشید.
    بلاخره بهش رسیدم"هنوزم به فکری که توی ذهنم بود شک داشتم.خم شدمو کمی سرمو پایین آوردم و از پایین به صورتش نگاه کردم.با دیدن صورتش نفسم بند اومد!باورم نمیشد.
    یعنی انقدر براش مهمه که اینجوری به خاطرش اشک میریزه؟!
    مات صورتش شده بودمو ازش چشم برنمیداشتم"چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که با شنیدن نام نگینه از بین ل*ب*هاش قلبم به شدت سوخت.یه شخص خود خواه و حسود از درونم میگفت که چرا من نباید جای نگینه باشم!
    خدایا ببن به کجا رسیدم که دیگه به یه بچه هم حسودی میکنم.اصلا چرا من این طوری شدم؟!از کی؟!من که ازش متنفر بودم؟!!
    تو همین فکرا بودم که یه دفع نفس کشیدن برام سخت شد"انگار یه نفر راه گلومو سد کرده بود.
    سرم گیج میرفت و دنیا دور سرم میچرخید.پرت شدم روی زمین ولی هیچ دردی حس نکردم!
    کم کم چشمام سنگین شدن و پلکهام روی هم رفتن و دیگه هیچی نفهمیدم.
    **********************************************

    چشمامو باز کردمو گیج و منگ به سقف سفید اتاق زل زدم!
    ذهنم خالی خالی بود.سرمو برگردوندمو به سمت راست نگاه کردم"پنجره ی اتاقم بود!یکم فکر کردم..
    به یه دقیقه هم نکشید که یه دفع بلندشدمو توی جام نشستم و به تخت و پتوی دوست داشتنیم که روی پام بود نگاه کردم"شدید ذوق کرده بودمو از شادی و خوشی زیاد در مرز سکته بودم.کم کم نیشم داشت باز میشد که همون لحظه...

    نیاک:پس بلاخره بیدار شدی؟؟
    فوری نیش شل شدمو جمع کردم و به طرف صدا برگشتم و با تعجب نگاهش کردم.
    مقابل تختم و روی صندلی میز آرایشم نشسته بود و بدون کوچیک ترین احساسی توی صورتش نگاهم میکرد.دوباره بزرگ شده بود و شده بود همون قول بیابونی اخمالو وحشتناک همیشگی!
    یعنی واقعا این همونیه که تو خواب دیدم؟!

    نیاک اخماشو بیشتر توی هم کشید و گفت:چیه چرا اون جوری نگام میکنی؟؟
    اه اه نمیشه با یه من عسلم خوردش..
    چشمم به ابروهای توهم گره خوردش خوردو گرخیدم و با لکنت گفتم:هیییچی...همین جوری"راستی من چند ساعته که خوابم؟!
    نیاک:4 روز!
    از تعجب چشمام گرد شدن و بلند گفتم:چییییی..؟؟! 4 روز !؟؟



     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا