آروم آروم از پشت پرده بیرون اومدم.. سعی کردم که اصلا به روی خودم نیارم که همین الان داشتم فضولی میکردم.
نیاک با همون نیشخند روی لباش گفت:بیا بشین و بعد با دست به مبل روبه روش اشاره کرد.
نیشخند روی لبش حسابی روی مخم بود ولی بازم سعی کردم که خونسردیمو حفظ کنم.
بعد از نشستنم روی مبل"با رضایت نگاهم کرد و بعد سرشو برگردوندو روبه وروجکا گفت:دیگه باهاتون کاری ندارم"میتونید برید توی اتاق!
عجب آدمیه ها میگه میتونید برید و بعد آخرش حبسشون میکنه توی اتاق"فقط بلده به اینو اون دستور بده عوضی.
وروجکا بعد از تعظیم بدون هیچ حرفی به سمت اتاق رفتن!
مثل اینکه فقط منم که بادستور دادنش مشکل دارم و برام عادی نیست!
جوری بهش نگاه میکردم که انگار دارم نقشه ی قتلشو طرح ریزی میکنم"دستامو مشت کرده بودمو منتظر بودم تا حرفشو بزنه.
سرشو برگردوند و تا چشمش به قیافه ی من افتاد گوشه های لبش بالا رفت و باعث شد که طرح لبخندی روی صورتش ایجاد بشه!اما این اتفاق نادر اونقدرا دوام نداشت چون همون لحظه دستشو بالا آوردو دورلبش کشید و دوباره حالت جدی به خودش گرفت!
چشمام از تعجب گرد شده بودن"یعنی اینم لبخند زدن بلده؟!چه چیزا!
گلوشو با سرفه ای صاف کردو گفت:دیگه نباید از خونه بری بیرون چون شیاطین دنبالمونن و ردمونو تا اینجا زدن"تو که دوست نداری گیرشون بیوفتی؟دوست داری؟
تازه به خودم اومدم و با حرص گفتم:درسته اشتباه کردم که بیرون رفتم ولی من که نمیدونستم موضوع انقدر جدیه"تو حق نداشتی باهام اون رفتارو بکنی.
یکم اخماش توی هم رفت و برای چند ثانیه توی چشمام نگاه کرد.دوباره قلبم ضربان گرفت...ای خدا آخه این چه مرضیه که جدیدا به جونم افتاده؟؟
بعد از مکث کوتاهی دوباره گفت:اگه از این به بعد به حرفام گوش بدی"منم سعی میکنم که دیگه اون جوری و با خشونت باهات رفتار نکنم.درضمن خیالت از بابت دانشگاه هم راحت باشه"یه نفر رو فرستادم تا باهاشون صحبت کنه و بگه که مریضیو برات یک ترم مرخصی بگیره.
با تعجب گفتم:مگه به همین راحتیه؟!الکی الکی که نمیشه یک ترم مرخصی گرفت.
از جاش بلند شدو گفت:تو به این کارا کاری نداشته باش"اون کسی که من فرستادم کارشو خوب بلده و مطمئن باش که همه چیو درست میکنه.
قدمی به جلو برداشت و باز گفت:درضمن برای رفتار بدم متاسفم! و بعد تند و سریع از مقابلم گذشت.
دهنم باز موند"چی گفت؟!متاسفه؟؟یعنی درست شنیدم؟!باورم نمیشه یعنی این قول بیابونیم بلده معذرت خواهی کنه؟!نکنه سرش به جایی خورده بود؟؟
نیاک با همون نیشخند روی لباش گفت:بیا بشین و بعد با دست به مبل روبه روش اشاره کرد.
نیشخند روی لبش حسابی روی مخم بود ولی بازم سعی کردم که خونسردیمو حفظ کنم.
بعد از نشستنم روی مبل"با رضایت نگاهم کرد و بعد سرشو برگردوندو روبه وروجکا گفت:دیگه باهاتون کاری ندارم"میتونید برید توی اتاق!
عجب آدمیه ها میگه میتونید برید و بعد آخرش حبسشون میکنه توی اتاق"فقط بلده به اینو اون دستور بده عوضی.
وروجکا بعد از تعظیم بدون هیچ حرفی به سمت اتاق رفتن!
مثل اینکه فقط منم که بادستور دادنش مشکل دارم و برام عادی نیست!
جوری بهش نگاه میکردم که انگار دارم نقشه ی قتلشو طرح ریزی میکنم"دستامو مشت کرده بودمو منتظر بودم تا حرفشو بزنه.
سرشو برگردوند و تا چشمش به قیافه ی من افتاد گوشه های لبش بالا رفت و باعث شد که طرح لبخندی روی صورتش ایجاد بشه!اما این اتفاق نادر اونقدرا دوام نداشت چون همون لحظه دستشو بالا آوردو دورلبش کشید و دوباره حالت جدی به خودش گرفت!
چشمام از تعجب گرد شده بودن"یعنی اینم لبخند زدن بلده؟!چه چیزا!
گلوشو با سرفه ای صاف کردو گفت:دیگه نباید از خونه بری بیرون چون شیاطین دنبالمونن و ردمونو تا اینجا زدن"تو که دوست نداری گیرشون بیوفتی؟دوست داری؟
تازه به خودم اومدم و با حرص گفتم:درسته اشتباه کردم که بیرون رفتم ولی من که نمیدونستم موضوع انقدر جدیه"تو حق نداشتی باهام اون رفتارو بکنی.
یکم اخماش توی هم رفت و برای چند ثانیه توی چشمام نگاه کرد.دوباره قلبم ضربان گرفت...ای خدا آخه این چه مرضیه که جدیدا به جونم افتاده؟؟
بعد از مکث کوتاهی دوباره گفت:اگه از این به بعد به حرفام گوش بدی"منم سعی میکنم که دیگه اون جوری و با خشونت باهات رفتار نکنم.درضمن خیالت از بابت دانشگاه هم راحت باشه"یه نفر رو فرستادم تا باهاشون صحبت کنه و بگه که مریضیو برات یک ترم مرخصی بگیره.
با تعجب گفتم:مگه به همین راحتیه؟!الکی الکی که نمیشه یک ترم مرخصی گرفت.
از جاش بلند شدو گفت:تو به این کارا کاری نداشته باش"اون کسی که من فرستادم کارشو خوب بلده و مطمئن باش که همه چیو درست میکنه.
قدمی به جلو برداشت و باز گفت:درضمن برای رفتار بدم متاسفم! و بعد تند و سریع از مقابلم گذشت.
دهنم باز موند"چی گفت؟!متاسفه؟؟یعنی درست شنیدم؟!باورم نمیشه یعنی این قول بیابونیم بلده معذرت خواهی کنه؟!نکنه سرش به جایی خورده بود؟؟
آخرین ویرایش: