کامل شده رمان راز رازک | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را دوست داشتید؟ ( از نظر قوی بودن شخصیت پردازی )

  • رازک

  • سامیار

  • نفیسه

  • افسانه

  • سمیر

  • امیر اسماعیل

  • خسرو

  • سجاد

  • رامبد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
***
رازک :
سمیر توی اتاق برگشت و گفت :
_ یه قرار مهم دارم. باید برم. سامی، شرمنده اتم داداش. سوییچ رو برات اینجا می ذارم .
منتظر حرفی از ما نشد و رفت. سامیار گفت :
_ می تونستیم با آژانس برگردیم. دیگه چرا سوییچ ماشینش رو گذاشت؟!
شونه هام رو بالا انداختم و با همون اخمی که روی صورتم مونده بود به پنجره خیره شدم. سامیار گفت :
_ چیزی شده؟
بدون این که نگاهش کنم، گفتم :
_ کسی که به سمیر زنگ زد، نفس بود .
چیزی نگفت. چی می تونست بگه؟ منم حرفی نداشتم. یاد این که از دانشگاه اخراج شد افتادم. گفتم :
_ چرا نمی خواستی من بفهمم که اخراج شدی؟
سرم رو به طرفش چرخوندم. گفت :
_ نمی خواستم به بار روی شونه هات اضافه کنم. وظیفه ام کم کردنشونِ؛ نه ! برعکسش.
قلبم خندید، اما لبم اجازه خندیدن نداشت. این چه غروری بود؟ نمی دونستم. گفتم :
_ راه برگشتی نیست؟ نمی شه به بقیه مسئول ها شکایت کنیم؟
لبخند کوچیکی زد و گفت :
_ رئیس کل اخراجم کرده. بقیه نمی تونن کاری کنن. منم پارتی ندارم .
آهی کشیدم و گفتم :
_ کسی از اعضای خانواده ات فهمیدن؟
_ نمی دونم ولی ...
ابروهاش بالا رفتن و انگار که چیز تازه ای فهمیده باشه گفت :
_ شاید دلیل عصبانیتش همینِ .
با سردرگمی گفتم :
_ کی؟
گفت :
_ رازک، موبایلم رو بهم می دی؟
سرم رو تکون دادم و از توی کوله ام گوشیش رو بهش دادم. گوشی خودم رو تو خونه جا گذاشته بودم؛ اما مال اون رو از خونه خودش با اون
همه شلوغی و استرس آورده بودم. آه سامیار ... یواشکی لبخند زدم. اون باعث حواس پرتی یا حواس جمعی من می شد .
_ سلام بابا .
به سرعت سرم رو به طرف سامیار گردوندم. چرا به پدرش زنگ زده بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    افسانه :
    نیم ساعت یا شایدم یک ساعت تمام روی همون تک صندلی نشسته بودم و تلاش می کردم حرف هایی که بهم زد رو هضم کنم ؛ اما نمی شد. شوکه
    شده بودم . تو این گیر و دار تحمل نگاه های اون چهار دختر برام سخت بود. احساس حقارت می کردم و این اصلا خوب نبود. قسم خوردم که این رو جبران کنم . باید کاری می کردم خسرو رو همه حقیر صدا کنن. من دختر یکی از پولدار ترین های بابلسر بودم. اون نمی تونست باهام چنین کاری کنه. از جام بلند شدم . کیفم رو گرفتم و بدون اینکه نگاهشون کنم از کلاس خارج شدم. تنها بودم. نه ! رازک بود و نه ! نفیسه. نفیسه که معلوم بود رفته اون کافه چی ابله رو ببینه؛ ولی رازک کجا بود؟ هنوز تو خونه نشسته بود و فکر می کرد؟ چند دقیقه دیگه یه کلاس دیگه داشتیم ؛ اما اصلا حوصله حضور تو کلاسش رو نداشتم. به سالن بزرگ رسیدم و روی یکی از صندلی ها نشستم. موبایل چند میلیونیم رو از توی کیفم در آوردم و شماره رازک رو گرفتم. جواب نداد. چندبار دیگه هم زنگ زدم اما جوابی نگرفتم. شماره خاله اش رو گرفتم. خاله ای که هم اسمم بود اما به اندازه زمین تا آسمون باهام فرق داشت. گوشی رو برداشت و با صدای نازک و گرمش گفت :
    _ سلام گل من .
    لبخندی اجباری زدم و گفتم :
    _ سلام خاله. رازک پیش شماست؟
    _ نه ! عزیزم. رازک که الان خونه نیست. مدت زیادیِ که رفته. مگه پیش شما نیست؟
    با خباثت لبخند زدم و گفتم :
    _ هست. هممون دانشگاهیم. رازک یه کلاس دیگه است. حتما گوشیش رو خونه جا گذاشته .
    _ آره حتما همین طوره. خداحافظ گل دختر من؛ با اون اسم قشنگت .
    خداحافظی نصفه نیمه ای کردم و گوشی رو توی کیفم گذاشتم. شاید اون اوایل که با نبود رامبد به محبت نیاز داشتم خامشون می شدم، اما حالا
    فقط عقم می گرفت و دلم می خواست بالا بیارم. این اواخر که بودن کنار نفیسه برام غیر قابل تحمل شده بود. فقط رازک رو همبازی سرگرم کننده ای می دیدم. پس رازک از خونه رفته بود و گوشیش رو جا گذاشته بود. کی می تونست اینقدر هلش کنه که گوشیش رو جا بذاره؟ معلوم بود. کی بهتر از سامیار می تونست اینکار رو انجام بده؟ اما برای اثبات این مسئله باید به سامیار زنگ می زدم . پس شماره اش رو گرفتم. بعد چند تا بوق جواب داد :
    _ الو؟
    گفتم :
    _ سلام آقای سرباز .
    صداش خسته بود. گفت :
    _ سلام. چرا سرباز؟
    برای این که به حسن نیتم اعتماد کنه باید این طور رفتار می کردم. گفتم :
    _ چون دیروز مثل یه سرباز از رازک دفاع کردی. بی خیال . زنگ زدم که بپرسم رازک پیش توئه؟
    چند لحظه چیزی نگفت. فکرم کم کم داشت به سمت جاهای دیگه می رفت که گفت :
    _ چطور؟
    _ نگرانشم. پیش توئه؟
    بازم چیزی نگفت. از این سرمایی که گاهی توی صدا و حرکاتش با بعضی آدما ایجاد می شد، متنفر بودم. شاید به خاطر این بود که منم جزو
    همون آدما بودم. بالاخره گفت :
    _ اینجاست .
    زورکی خندیدم و گفتم :
    _ خوش بگذره. مراقبش باش .
    _ همیشه هستم .
    و قطع کرد. نفیسه کنار کسی بود که از اولش ازش خوشش میومد. رازک هم پیش مردی بود که از پنج سال پیش دنبالش می گشت و به خاطرش
    هرکاری می کرد. این وسط فقط من دور افتاده بودم. انگار خدای اونا، بخت و اقبال من رو به اونا بخشیده بود. من اجازه اینکار رو بهش نمی دادم. خوشبختی حق من بود. بودن کنار معشوق باید فقط برای من می بود. رامبد برام راهی که بهش می رسیدم رو مشخص کرده بود. پس دلیل این که تا به حال بهش نرسیده بودم، کوتاهی خودم بود. سرم رو بالا گرفتم و خسرو رو دیدم که شتاب زده از رو به روم رد شد. پوز خندی زدم. این وسط سر من و اون احمق کلاه رفته بود. یهو چشمم گرد شد. چیز تازه ای به ذهنم رسیده بود. این راه نجاتم بود. صفحه اس ام اسم رو باز کردم و نوشتم :
    _ نفیسه با یکی قرار داره. من می دونم نفیسه کجاست .
    و برای خسرو فرستادمش. آستینم رو بالا زدم و به ساعتم نگاه کردم. تا یک دقیقه دیگه جواب می داد. انعکاس چهره خودم رو توش دیدم. یه
    چهره جذاب، پوست صاف گندمی تیره، چشمهای کشیده و درشت با خط چشمی همیشگی .
    _ کجاست؟
    سرم رو بالا گرفتم. یک دقیقه گذشته بود و به جای پیامش، خودش رسیده بود. در مقابل اخمش خندیدم. گره ابروهاش کور تر شد. گفتم :
    _ باید در ازاش برام یه کاری انجام بدی .
    چشماش رو برام تنگ کرد اما بعدش گفت :
    _ چه کاری؟
    همون لبخند شیطانی که از رامبد یاد گرفته بودم رو زدم. گفتم :
    _ اونایی که برات کار می کنن، می تونن علیه یکی مدرک بسازن؟
    چشم غره ای داد و خواست چیزی بگه که گفتم :
    _ دروغ نگو. تو برای رامبد کار می کنی. من می دونم که رامبد ازت چه چیزهایی می خواد. تو یه گروه تمام و کمال داری که این کار براشون
    آب خوردنه .
    رو به روم ایستاده بود و از بالا نگاهم می کرد. مثل نگاه فیل به مورچه. گفت :
    _ با کی قرار داره؟
    حوصلم رو سر برد. نگاهم رو ازش گرفتم و به طرف راستم نگاه کردم. زیر لب گفتم :
    _ معامله با توی زبون نفهم سخت ترین کار دنیاست .
    یهو احساس خفگی کردم. گردنم رو گرفته بود. بهم نزدیک شد و گفت :
    _ بگو نفیسه کجاست و با کی قرار داره؟
    دستم رو روی دستش گذاشتم و تلاش می کردم جداش کنم ؛ اما با هر تقلا فشار بیشتری می داد. نمی تونستم نفس بکشم پس به سختی گفتم :
    _ می گم ... می گم .
    گردنمو ول کرد و نگاهی به دور و بر انداخت. گفتم :
    _ اول قبول کن که در ازاش اینکار رو انجام بدی .
    با خشم گفت :
    _ چه کاری؟
    گفتم :
    _ علیه سامیار اردلان مدرک درست کن و برای رازک بکتاش بفرست .
    پوزخندی زد :
    _ بیچاره رفقات. کاش بفهمن با چه شیطانی زندگی می کنن .
    همون طور توی چشماش خیره شدم. توی معامله نباید از خودم ضعف نشون می دادم. گفت :
    _ چه مدرکی؟
    شونه هام رو بالا انداختم و گفتم :
    _ چه می دونم. دزدی ... ضرب و شتم. سابقه کیفری. یا حتی کشتن یه آدم در گذشته .
    دستی به ته ریشش کشید و گفت :
    _ حالا جای نفیسه رو بگو .
    _ این قضیه بین خودمون می مونه. اگه کسی بفهمه، به قدرت نفوذ من توی رامبد پی می بری. زندگیت تباه میشه .
    لبخند کجی زد و گفت :
    _ این کار رو فقط برای اینکه جای نفیسه رو بفهمم انجام می دم. کجاست؟
    واژه آخر رو طوری گفت که سرم رو به عقب کشیدم. گفتم :
    _ با سمیر قرار داره. نمی دونم کجاست؛ ولی احتمال می دم کافه خودش باشه .
    دوباره اخم آلود شد و گفت :
    _ اطلاعات ناقص دادی. انتظار مدرک سالم نداشته باش .
    وا رفتم. داشت می رفت که گفتم :
    _ خسرو ... خواهش می کنم .
    دستش رو به علامت "برو بابا" تکون داد و رفت. از پشت اداش رو در آوردم و سر جام نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سمیر :
    در رو باز کردم و به طرف جایی که میز مخصوصم بود گردن کشیدم. دختری ریزنقش که یه بافت صورتی رنگ تنش بود، روی صندلی نشسته
    بود. پشت به در ورودی نشسته بود. تنم داغ شد. این همون لحظه ای بود که می تونست سرنوشت من رو بسازه. آروم آروم به طرف میزش رفتم.
    هم زمان موهام رو هم مرتب می کردم. عینکم رو بالا بردم و روی بینیم میزونش کردم. اسدی از دور خودش رو بهم رسوند و کاپشنم رو ازم گرفت. بی هیچ احساسی گفت :
    _ کاپشنتون رو بدین به من .
    گفتم :
    _ گل چی شد؟
    دست راستش رو که پشتش گذاشته بود جلو آورد و به طرفم گرفت. یه دونه گل رز قرمز دستش بود. اون رو گرفتم. گفت :
    _ تمام مدتی که نبودین مشغول نگاه کردن نقاشی هاتون بودن .
    دستم رو به سرم کوبیدم و گفتم :
    _ آخ ... چرا اون رو از روی میز بر نداشتی؟
    گفت :
    _ آقا، من فکر کردم اونو به همین هدف روی میز گذاشتین .
    جلیقه ام رو روی شلوارم صاف کردم و همچنان که غر می زدم ازش دور شدم. به طرف نفیسه رفتم. نفس عمیقی کشیدم و جلوش ایستادم. با
    دیدنم گونه هاش رنگ گرفتن. سلام آرومی داد. جوابش رو دادم و با گذاشتن دستام روی صندلی گفتم :
    _ می تونم بشینم؟
    آروم خندید و سرش رو تکون داد. نشستم و گفتم :
    _ چرا می خندین؟
    _ برای نشستن توی مغازه ای که برای خودتونه از من اجازه می گیرین؟
    گل رو با لبخندی که توی آینه با خودم تمرین کرده بودم، بهش دادم و گفتم :
    _ این مغازه و تمام میز و صندلی هاش برای شما. اصلا همه این دم و دستگاه ها و کارکنانش و صاحبشم متعلق به شما .
    سرخ و سفید شد. گل رو بویید و با لبخند کوچیکی سرش رو پایین انداخت. یهو نگاهم کرد و گفت :
    _ نگفتین چرا بیمارستان بودین .
    تازه یادم اومد که این رو بهش نگفتم. این یه مسئله کوچیک بود و نمی خواستم وقتی که توی ملاقات اولمون برای صحبت کردن در مورد
    خودمون داشتم رو به بقیه اختصاص بدم. از طرفی هم ممکن بود زیادی به خاطر سامی نگران بشه. من دل مهربونش رو می شناختم. گلم می خواست مراقب همه باشه. سریعا دروغی مصلحتی ساختم و گفتم :
    _ هیچی. فشار پدرم افتاد. برای همین بیمارستان بودم .
    _ الان حالشون خوبه؟
    _ خداروشکر آره .
    سرش رو از روی رضایت تکون داد. خیالش راحت شده بود. به دفتر طراحیم که رو به روش بود خیره شد. گفت :
    _ ببخشید که بی اجازه برش داشتم .
    دستم رو روی میز گذاشتم و گفتم :
    _ فکر کنین آلبوم عکس خودتون رو دیدین. برای دیدن عکس های خودتون که دیگه اجازه نمی خواین .
    از تعجب ابروهای کم رنگش بالا رفتن. گفت :
    _ فکر نمی کردم برای شما باشه. شما طراحی می کنین؟
    لبخند زدم و گفتم :
    _ قشنگن؟
    ورق زد و به یکی از نقاشی ها نگاه کرد. این ده یا دوازده نقاشی رو تو همین مدتی که دوباره عاشق شدم، کشیده بودم. فضای داخل کافه تاریک
    بود ؛ اما روی میز ما سه تا شمع کنار هم گذاشته بودن. این نقاشی، تصویر دختری از پشت بود که به یه خونه متروک نگاه می کرد. اون خونه من بودم. خونه ای که از درون پوسیده بود و به اون دختر پاک برای زنده شدن نیاز داشت. نفیسه چشم از اون نقاشی گرفت و گفت :
    _ من تخصصی تو این زمینه ندارم؛ اما نقاشی های شما روم تاثیر گذاشته .
    گفتم :
    _ وقتی به شما فکر می کنم این شکل ها بهم الهام می شن. کشیدنشون تنها کاری که می کنمه .
    لبخند زد. انگار بازم واژه هارو جابه جا گفته بودم. گفتم :
    _ دیشب توی اس ام اس گفتین از خسرو می ترسین. ازتون پرسیدم که از منم می ترسین؛ اما جواب ندادین. می خوام دوباره بپرسم ...
    حرکاتی که اسدی پشت نفیسه انجام می داد حواسم رو پرت کرد. عقب تر از میزمون ایستاده بود و ادای غذا خوردن در می آورد. منظورش رو
    نمی فهمیدم. نفیسه تعجب کرده بود. اسدی به میز اشاره کرد و با حرکت لب گفت :
    _ سفارش ندادین .
    آه. چطور یادم رفته بود؟ هل شدم و گفتم :
    _ آخ ازتون نپرسیدم چیزی می خورین یا نه ! با دیدنتون هل شدم. حق بدین که تمرکزی داشته نباشم .
    بی صدا خندید. گفتم :
    _ بگم براتون چی بیارن؟
    چند لحظه بی حرکت نگاهم کرد و گفت :
    _ نمی دونم .
    چقدر سادگیش رو دوست داشتم. از روی میز کناریمون که خالی بود من رو رو برداشتم و بهش دادم. صندلیم رو بهش نزدیک کردم و بهش
    شیرکاکائو داغ رو پیشنهاد دادم . تشکر کرد و همون رو سفارش داد. اسدی رو صدا زدم و گفتم :
    _ خانم یه لیوان شیرکاکائوی داغ می خوان .
    اسدی "چشمی" گفت و رفت. بهم نگاه کرد. چشمای سبزش مثل یه سنگ سبز برق می زدن. وقتی نگاه خیره ام رو بهش دید سرش رو پایین
    انداخت. گفت :
    _ داشتین می گفتین .
    سوالم یادم اومد. گفتم :
    _ از منم می ترسین؟
    سرش رو بالا گرفت و گفت :
    _ شما مثل خسرو نیستین. از شما نمی ترسم؛ اما برای شما می ترسم .
    مثل خنگ ها نگاهش کردم. نفهمیده بودم. گفتم :
    _ میشه توضیح بدین؟
    خندید و گفت :
    _ می ترسم که به خاطر من ...
    اخم کردم و گفتم :
    _ نگران هیچی نباشین. من درد زیادی رو برای ندا تحمل کردم. مقصرش هم همین خسرو بود. دیگه یاد گرفتم چیکار کنم .
    تو خودش جمع شد و گفت :
    _ خسرو بهم گفت من و ندا خانم شبیه همیم. نظر شما هم همینه؟
    چرا این سوال رو پرسید؟ به گذشته رفتم. چشمام رو باز و بسته کردم و گفتم :
    _ اوایلش شما برام خیلی شبیه ندا بودین. اصلا انگار اون رو جلوم می دیدم؛ اما بعدش که دیدم شخصیتتون باهم فرق دارن؛ شما برام تغییر
    کردین .
    سرش رو تکون داد. گفت :
    _ همون جوری که با ندا رفتار می کردین با من رفتار می کنین؟
    با لحن مصممی گفتم :
    _ نه !
    از جا پرید. انگار زیادی تاکیدی این رو گفته بودم. با تعجب گفت :
    _ یعنی با من مهربون نیستین؟ !
    خنده ام گرفت. گفتم :
    _ وقتی یکی رو از دست می دین؛ تازه قدرش رو می دونین. شما برام ندایی که برگشته نیستین، اما یه عشق دوباره هستین که حس می کنم
    زندگیم رو می سازه .
    سرش رو پایین انداخت. حس کردم دارم اذیتش می کنم اما من این معذب شدنش رو دوست داشتم. گرچه بیان احساساتم برای آسون بود ؛ اما خودمم داشتم اذیت می شدم. روی میز خم شدم و گفتم :
    _ من رو ببخشین که اینقدر زود اینارو می گم. من نمی خوام دوباره اشتباهم رو تکرار کنم. نمی خوام حتی یه لحظه ..
    ساکت شدم. نمی تونستم اینو بگم. حتی فکر بهش اذیتم می کرد. چهره نفیسه پر از احساس نگرانی شد. چشمای گردش کوچیک شدن. گفت :
    _ من هنوز نمی دونم چه اتفاقی برای ندا افتاده. می تونین از احساستون برام بگین. شاید اینطوری بتونم حداقل ذره ای از غمتون کم کنم .
    خدای من! نفیسه یه فرشته بود. خدایا چطوری اجازه دادی یکی از فرشته هات بیاد روی زمین؟ نفیسه دقیقا دختری بود که می تونست من رو تا
    آخر عمرم خوشبخت نگه داره. همین الانش هم همه غم هامو فراموش کرده بودم. تکه ای از موهام رو پشت گوشم گذاشتم و گفتم :
    _ ندا یه بار به یه مهمونی رفت. دوستاش بعد یک روز برگشتن ؛ اما اون موند. نگرانش بودم. بهش زنگ می زدم ؛ اما گوشیش خاموش بود. بعد یک هفته، دوستای مشترکمون بهم گفتن که ندا رفته خونه مادربزرگش. اون فقط همون مادربزرگ رو داشت. هر چی که بهش زنگ می زدم جوابم رو نمی داد. آخرش هم بهم گفت که ازم بدش میاد و دیگه نمی خواد من رو ببینه .
    به این جا که رسیدم زبونم گرفت. نمی تونستم ادامه بدم. دستم رو به پشت گردنم کشیدم و سرم رو پایین انداختم. نفیسه با صدای پر مهرش صدام کرد. گفت :
    _ براتون آب بیارم؟
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم. اسدی سفارش هارو آورد و روی میز گذاشت. نفیسه ازش خواهش کرد که یه لیوان آب بیاره. چقدر این
    دختر مهربون بود! اسدی رفت و من ادامه دادم :
    _ من می دونستم که این ذو از ته دلش نمی گـه. تمام دوستانی که داشتم همون شب به مهمونی رفته بودن و وقتی برگشتن رفتارشون باهام تغییر کرده بود. اونا بهم توی فهمیدن حال ندا کمک نمی کردن. آخرش یه جوری خودم ذو به خونه مادربزرگش رسوندم. دور و بر خونه اش آدمایی رو دیده بودم که مراقبش بودن. از حیاط پشتی خونه اشون خودمو به پنجره اتاقش رسوندم. بهم گفت که تلفنش کنترل میشه. از وجود کسی به اسم خسرو حرف زد. قرار گذاشتیم که یه روز صبح از خونه بیرون بیاد. همون جا سوارش کنم و باهم فرار کنیم .
    ساکت شدم. نفیسه با شوق گوش می کرد. اسدی آب رو آورد و به نفیسه داد. نفیسه تشکر کرد و آب رو به سمتم گرفت. گفتم نه !؛ اما اصرار کرد. خوردمش و به یه گوشه خیره شدم. اگه باز هم خسرو عشقم رو ازم می گرفت دیوونه می شدم. خودم و اون رو می کشتم .
    _ اون روز رسید؟
    این صدای نفیسه بود. گفتم :
    _ رسید. خوب یادمه، صبح زود بود. اونقدر زود که هوا هنوز کاملا صبح نشده بود و کوچه اشون خلوته خلوت بود. ماشین رو دور تر پارک کرده
    بودم و خودم پشت کوه شنی که توی ساختمون نیمه کاره رو به روی خونه اشون بود قایم شدم. سر ساعت، ندا از خونه بیرون اومد. با دیدنش خوشحال شدم. حس خیلی خوبی بود. بهش اشاره کردم که حالا وقت دویدنه؛ اما همین که دوید و به وسط کوچه رسید یه پژوی سیاه اومد و زیرش کرد. جلوی چشمم ندا جون داد و نتونستم کاری بکنم. مرد سوار پژو رفت و مرد هایی که دور خونه اشون رفت و آمد می کردن سوار ماشینشون شدن و رفتن. لحظه مرگش ...
    چشمم خیس شد. نفس نفس می زدم. انگار بازم توی همون موقعیت بودم. صداشو می شنیدم. صدای نفس هایی که به سختی می کشید و حرف های بی صدایی که از دهنش خارج می شد. نفیسه گریه می کرد. اشک هاش بی صدا خارج می شدن. چندبار پشت هم گفت :
    _ گریه نکنین .
    ازش اجازه گرفتم و سیگار کنتم رو روشن کردم. نه ! من حال حرف زدن داشتم و نه ! اون؛ اما باید این رو می گفتم. پس صاف نشستم و بعد بیرون
    دادن دود گفتم :
    _ برای همین نمی خوام این ماجرا تکرار بشه. نمی خوام دوباره کسی مثل خسرو یا همون خسرو شمارو از من بگیره. شاید شما من رو نخواین، اما من با تمام خودخواهیم شمارو می خوام. شما چی؟
    نفیسه با تعجب نگاهم کرد. گفت :
    _ من؟ چی؟
    دستی که باهاش سیگارو نگه داشته بودم رو به پیشونیم زدم. چرا اینقدر خنگ بودم. گفتم :
    _ ببخشید. منظورم این بود که، با من می مونین؟
    سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. سیگارو توی دهنم گذاشتم و بهش نگاه کردم. می تونستم تا مدت ها همین طور نگاهش کنم. موهای خوش
    رنگش رو دوست داشتم. بالاخره سرش رو بالا گرفت و همه جارو نگاه کرد. روی دفتر طراحیم مدتی مکث کرد. از شمع ها گذشت و به من رسید. گفت :
    _ آب رو نمی خورین؟
    فقط نصف آبو خورده بودم. گفتم :
    _ نه !
    از جلوم برش داشت و خوردش. با شگفتی نگاهش کردم. لیوان خالی رو روی میز گذاشت و توی چشمام زل زد. پلک نمی زدم. اگه می گفت نه !،
    باید چیکار می کردم؟ نا امید می شدم؟ نه !، من می خواستم مثل سامیار ول نکن باشم. لبخند زد و سرش رو تکون داد. چشمم از حد معمول بزرگ تر شدن. ناخودآگاه خندیدم و گفتم :
    _ آره؟
    خنده اش بیشتر شد و خواست جوابم رو بده که صدای ناآشنایی مانعش شد :
    _ که آره! آره؟
    سرمون رو بالا گرفتیم. خسرو کمی دورتر از میز ایستاده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار :
    نمی خواستم به دفتر کارش زنگ بزنم تا جوابم رو نده، پس مستقیم شماره خودش رو گرفتم. دعا می کردم که توی جلسه نباشه. رازک همین طورنگاهم می کرد. بالاخره گوشی رو برداشت. گفتم :
    _ سلام بابا .
    فورا گفت :
    _ چه چیزی توی خودت دیدی که بهم زنگ زدی؟
    باید یه چیزی می گفتم که توجهش جلب بشه وگرنه قطع می کرد. پس از روی اجبار گفتم :
    _ من پشیمونم .
    صدای خنده اش بلند شد. بعدش با عصبانیت گفت :
    _ پشیمونی؟ بهت راه و چاه رو نشون داده بودم. گفته بودم که اگه وقتت رو تلف دانشگاه نکنی می تونی تو همون مدت زمان اینجا به مدیریت
    برسی. پاتو کردی توی یه کفش و رفتی و حالا می گی پشیمونی؟ حتما باید اخراج می شدی که اعتراف کنی از این کارت پشیمون شدی؟
    لبخند زدم. فقط با دو واژه کاری کرده بودم که تلفن رو روم قطع نکنه.ولی از کجا اینقدر سریع جریان رو فهمیده بود؟ با تعجب گفتم :
    _ حق با شماست بابا؛ ولی شما از کجا فهمیدی اخراج شدم؟
    خنده ای عصبی کرد و گفت :
    _ رئیس شرکت نفت باید آشناهای زیادی داشته باشه. مخصوصا توی دانشگاه دوری که پسر بزرگش داره توش تحصیل می کنه. سامیار، وقتی
    رفتی با این که با یه مدرک درست و حسابی بر می گردی خودم رو راضی کردم؛ اما تو اخراج شدی. خبر اخراج پسرم رو از کسی شنیدم که توی جلسات باهاش سلام و علیک دارم. رفتی ابرو رو درست کنی ولی چشم رو کور کردی.تو حق برگشت به خونه رو نداری .
    تمام مدت فقط سکوت کردم. باید خشمش رو خالی می کرد تا زمانی که می خواستم باهاش در مورد پول حرف بزنم آروم باشه. حرفاش اذیتم نمی کرد. قبلا بدتر از اینارو هم شنیده بودم. گفتم :
    _ خودتون بارها بهم گفتین که انسان جایزالخطاست. من بر می گردم تا اشتباهم رو جبران کنم .
    _ برنگرد چون جایی نیست که بمونی .
    قطع کرد. آهی کشیدم و به رازک نگاه کردم که با تعجب بهم چشم دوخته بود. دستش رو زیر چونه اش گذاشت و با قیافه بامزه اش گفت :
    _ چقدر ازت عصبی بود !
    لبخند زدم :
    _ صداش تا اینجاهم میومد؟
    سرش رو تکون داد. همزمان که داشتم از جام بلند می شدم گفتم :
    _ امروز باید برگردم تهران. شماهم برمی گردین مگه نه !؟
    از روی صندلی بلند شد و گفت :
    _ آره؛ اما با اتوبوس .
    فورا سرم رو بالا گرفتم و تو چشماش نگاه کردم. مصمم بود. پس حتی اگه خواهش هم می کردم با من نمیومد. گفتم :
    _ باید بابا رو راضی کنم تا به حرفام گوش بده .
    سرش رو کج کرد و با ناراحتی به گوشه تخت خیره شد. کفشم رو پوشیدم و گفتم :
    _ چی شده ماه من؟
    سرش رو بالا گرفت و تو صورتم لبخند زد؛ اما دوباره اون لبخند از بین رفت. به طرفم اومد و به تخت تکیه داد. زمزمه کرد :
    _ هیچی .
    به زخم روی صورتم که حالا بهتر شده بود ؛ اما می سوخت دست کشیدم و کنارش ایستادم. خواستم دوباره ازش همون سوال رو بپرسم که گفت :
    _ ماه دروغ می گـه؟
    همون طور نگاهش کردم. نمی دونستم چه جوابی باید بهش بدم. سرش پایین بود؛ اما از گوشه چشم نگاهم می کرد. ادامه داد :
    _ شاید اگه مجبور بشه، به خاطر خراب نشدن زندگیش اینکار رو بکنه. مگه نه !؟
    بازم جوابی نداشتم. شاید گاهی سکوت مقابل شنیدن درد و دل دیگران بهترین راه بود. گفت :
    _ من نمی خوام دروغ بگم سامیار. اگه سجاد همه چیزو به بابا بگه، من مجبور به دروغ می شم. اگه بعدش اون سفته لعنتی رو بهش نشون بده؛
    من نابود می شم. من می ترسم سامیار ...
    از خودم عصبی بودم. رازک من داشت گریه می کرد و مقصرش من بودم. من که با امیدواری آرومش نکرده بودم. من که نتونسته بودم تا الان کمکی کنم. خواستم دستم رو زیر چونه اش بذارم تا سرش رو بالا بگیره ؛ اما حرف شوهر خاله اش یادم اومد که من محرمش نیستم. تنها راه من واژه ها بودن. گفتم :
    _ می خوام بهت بگم گریه نکنی، اما دلم نمی خواد آخرین باری که گریه کردی یادت نباشه. این روز و این ساعتو یادت بمونه رازکم. چون این آخرین باریِ که گریه می کنی. تا وقتی من کنارتم، نه ! می ذارم آسیبی ببینی و نه ! می ذارم گریه کنی .
    سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد. شبیه بچه های معصومی بود که از چیزی ترسیدن؛ اما نمی دونن باید گریه بکنن یا نه ! حالا دیگه بامزه نبود. دیدن رازکم توی حالت غم، حال من رو از خودم به هم می زد. چون انگار یکی تو صورتم داد می زد که " تو نتونستی از عهده محافظت ازش بر بیای." نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم :
    _ بهت قول می دم ... بهت قول می دم رازک که نذارم دروغ بگی. به هر طریقی جلوی اینو می گیرم. پس از هیچی نترس .
    سگرمه هاش از هم وا شدن. لبخند قشنگی زد و سرش رو تکون داد. به ساعتم نگاه کردم و با خودم گفتم چه خوب که رنده. گفتم :
    _ پس ساعت دوازده امروز یادت بمونه. چون آخرین باری بود که گریه کردی .
    این بار آزادانه خندید. چقدر ساعت دوازده برام آشنا بود. ساعت دوازده انگار ... توی یه لحظه همه چیز یادم اومد. ساعت دوازده سر پارک
    لاله با اون مرد مجهول قرار داشتم؛ ولی الان کنار رازکم بودم و این بهترین اوقاتم بود .
    _ به چی فکر می کنی؟
    به رازک نگاه کردم. دوباره می تونستم با مرد مجهول قرار بذارم و بفهمم کیه؛ ولی خیلی کم می تونستم ساعتی بسازم که کنار ماه مهربونم بنشینم
    و نگاهش کنم. گفتم :
    _ به بودن با تو که توی بدترین شرایط بهترین ساعت رو برام می سازه .
    از جاش بلند شد و گفت :
    _ من هنوز جوابت رو ندادم .
    با تعجب گفتم :
    _ در چه موردی؟
    _ توی ماشین بهت می گم .
    بازم متوجه منظورش نشدم. به طرف در رفت و گفت :
    _ می تونی راه بیای؟
    تکیه ام رو از تخت گرفتم و به آسونی ایستادم. دوباره پرسید :
    _ می تونی رانندگی کنی؟
    دردی توی تنم نبود. فقط ذهنم از حجم زیاد مشکلات تا می کشید. گفتم :
    _ مشکلی ندارم .
    با خیال راحت چشماش رو بست و باز کرد و گفت :
    _ خوبه. تو برو توی ماشین. من می پرسم که جواب آزماش هات کی میاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    خسرو :
    نفیسه از جاش بلند شد و کیف طوسی رنگش رو تو بغلش فشار داد. ترسیده بود. منم همین رو می خواستم. سمیر هم از جاش بلند شد و گفت :
    _ بفرما بیرون .
    پوزخند زدم. آتش خشم رو توی تمام بدنم حس می کردم. با صدای بلندی گفتم :
    _ چون صاحب اینجایی محترمانه حرف می زنی؟
    با اخم فقط نگاهم کرد. ته سیگارشو توی پیش دستی گذاشت و از پشت میز کنار اومد. رو به روم ایستاد. نفیسه عقب تر رفت. نگاه همه کسایی که
    اونجا بودن به ما خیره بود.گفت :
    _ برام فرقی نداره. چه اینجا و چه بیرون از اینجا. هر فرصتی که گیر بیارم ...
    از نفرت یه طرف صورتش جمع شد. قدش یه کم ازم کوتاه تر بود. بهم نزدیک تر شد و ادامه داد :
    _ برای جبران بلایی که سرم آوردی دریغ نمی کنم .
    از جوکی که برام تعریف کرده بود خنده ام گرفت. با صدای بلند خندیدم و بعدش با جدیت گفتم :
    _ خفه شو .
    خواستم برم که یهو همه جا سیاه شد. بینیم اونقدر درد گرفته بود که تا چندثانیه نمی تونستم نفس بکشم. لعنتی، با سرش توی سرم کوبیده بود.
    خواستم به طرفش برم و بزنمش که یهو ایستادم. انگار توی تظاهر به این که دردی ندارم موفق بودم. چون صاف و محکم ایستادم و رو به نفیسه که بدون پلک زدن نگاهم رون می کرد و تو خودش جمع شده بود، گفتم :
    _ اگه باهام نیای می دونی چی میشه .
    سمیر فورا گفت :
    _ چی میشه؟
    گفتم :
    _ تو خفه .
    _ ای بی شرف به من نگاه کن .
    خندیدم و به طرفش برگشتم. دهنش از خشم باز شده بود و دندوناش معلوم بودن. به طرفم دوید و خواست بزنتم که دستم رو روی سـ*ـینه اش
    گذاشتم و مانع حرکتش شدم. گفتم :
    _ ببین احمق، نفیسه برای منِ. پس اینقدر خودت رو به خطر ننداز که می دونی من چقدر خطرناکم. این نفیسه هم که می بینی، می دونه اگه با
    من نیاد ...
    سرم رو پایین آوردم و با صدای آروم تری گفتم :
    _ چه بلایی سر تو میارم .
    دوباره داد زدم :
    _ پس گورتو گم کن که امروز با تو کاری ندارم .
    چشماش قرمز شده بودن. پوزخندی به نشونه تاسف زدم و ولش کردم. صاف ایستاد و گفت :
    _ نفیسه خودش تصمیم می گیره چیکار کنه. توهم نمی تونی کاری انجام بدی. چون من رو تهدید کردی و اگه یک مو از سر من کم بشه از تو
    شکایت می کنم .
    و به آدم های اطرافمون که بی صدا ایستاده بودن و تماشا می کردن اشاره کرد. اونا شاهد این تهدید بودن. حق با اون بود. خشمم بیشتر و بیشتر می شد و به سختی می تونستم خودم رو کنترل کنم. ادامه داد:
    _ پس نمی تونی نفیسه رو با خودت ببری. اینجا کافه منه و من بیرونت می کنم .
    دندونام رو روی هم فشار دادم. اونقدر که صدای بدی از حرکتشون روی هم ایجاد شد. خانم مسنی که لباس فاخری پوشیده بود از بین مشتری
    ها رد شد و گفت :
    _ کدومتون شوهر این خانمه؟
    پوزخندی زدم و رومو برگردوندم. ازدواج؟ واژه ای که برای من خیلی غریب بود. هیچ کس جوابی نداد. کم کم کافه داشت خالی می شد. نیمی از مشتری های فضول مونده بودن و هنوز از ماجرا لـ*ـذت می بردن و نیم دیگه رفته بودن. خانم مسن نگاه سنگینی بهم انداخت و رو به نفیسه
    گفت :
    _ پس دخترخانم، شما اختیارت دست خودته .
    چشمم گرد شد. خانم با دست به سمت در اشاره کرد. سمیر با لبخند موفقیت آمیزی گفت :
    _ با ایشون موافقم. نفیسه خانم، هیچ کس نمی تونه بهتون زور بگه .
    و به من اشاره کرد. به نفیسه نگاه کردم. از ترس می لرزید. سرش پایین بود ؛ اما زیرچشمی نگاهم می کرد. با حرکات چشم براش خط و نشون
    کشیدم. سرش رو به سمت سمیر چرخوند. به اون پسر ابله نگاه کردم. با همون لبخند بهش خیره بود. نفیسه سرش رو برای خانم مسن تکون داد و وقتی داشت به طرف در خروجی می رفت، خانم مسن بهش گفت :
    _ هیچ وقت نذار تا زمانی که آزادی مرد جماعت واست تصمیم بگیرن .
    لبخند کجی زدم که کم کم به خنده ای با صدای بلند تبدیل شد. خانم مسن کیفش رو برداشت و زود تر از نفیسه از کافه خارج شد. سمیر گفت :
    _ نفیسه خانم، بهتون زنگ می زنم .
    نفیسه رفت و من با تمام عصبانیت درونم بهش زل زدم. خندید و گفت :
    _ وینستون کش عوضی !
    دندون قروچه ای کردم و به طرفش رفتم. یکی از گارسون ها بقیه مشتری هارو بیرون کرد و در رو بست. گفت :
    _ آقا... بس کنین. اینجا جاش نیست .
    توجهی بهش نشد. گارسون های دیگه فقط تماشا می کردن. سمیر همچنان لبخندش روی لبش بود. گفتم:
    _ که بهش زنگ می زنی ... آره؟
    دور میز ها می چرخید و عقب عقب می رفت. گفت :
    _ مشکلی داری؟ از من خوشش اومده. تو رو سننه؟
    سرعتم ذو زیاد کردم تا بهش برسم اما اون انگار فرز تر از من بود. همچنان که دور یه میز دیگه می چرخید گفت :
    _ نه ! بلدی دوست پیدا کنی و نه ! بلدی نگهش داری. تو بچگی چی بهت یاد دادن؟
    نتونستم خودم ذو کنترل کنم و وقتی داشت نچ نچ می کرد به طرفش پریدم. روی زمین افتاد و منم روش افتادم. فورا به خودم اومدم و روش
    نشستم. هر دو دستش رو روی سـ*ـینه ام گذاشت و می خواست مانع جلو اومدنم بشه اما نمی تونست. اون نحیف و لاغر بود و من، تعلیم مهارت رزمی دیده بودم. به آسونی مشت هامو توی صورتش می کوبیدم و جوری می زدم که انگار هیچی جلو دارم نیست. واقعا هم نبود. سمیر مقاومتی نمی کرد. چون نمی تونست مانعم بشه. اون با دختری که مال من بود قرار گذاشته بود. می خواست بهش نزدیک بشه. باید برای اینکار اول من رو می کشت. همچنان که می زدمش همین حرف هارو با فریاد بهش گفتم. از زدن دست برداشتم و با خنده گفتم :
    _ زبونت موقع حرف زدن بلنده و دستت موقع دعوا از همه جا کوتاه. آدم جالب اما ضعیفی هستی .
    روش خم شدم، یک چشمش بسته شده بود و چشم دیگه اش نیمه باز بود. گونه راستش پاره شده بود و ازش خون می ریخت. زیر چشم چپش رو
    بدجوری کبود کرده بودم. هه ... حقش بود. گفتم :
    _ که متاسفانه دنیا جای آدمای ضعیف نیست. تو کارت زار تر از آدمای ضعیفه. چون علاوه بر ضعفت، ترسو هم هستی .
    فقط گفت :
    _ بی شرف نامرد .
    از روی لج خندیدم و به حالت عادیم برگشتم. از روی میز کنارمون یه شمع سفید روشن برداشتم و به صورتش نزدیک کردم. گفتم :
    _ مُردی یا هنوز گرما رو حس می کنی؟
    جوابی نداد؛ اما نگاهش به شعله شمع بود. با خنده ی عصبیم گفتم :
    _ این شعله کوچیک آتیش می تونه دامن پوستت رو بگیره و جوری بسوزونتت که تا سال ها جاش بمونه. می تونی توی اون مغز کوچیکت این
    شعله رو به من تشبیه کنی. چون اگه یکبار دیگه ببینم به نفیسه نزدیک شدی، کاری می کنم که اثرش خیلی بدتر از سوختن با شعله شمع باشه .
    با اخم نگاهم می کرد. فریاد کشیدم :
    _ فهمیدی؟
    ترسید اما جوابی نداد. شمع رو روی صورتش خم کردم تا قطره های پارافین آب شده روی صورتش بریزه. قطره روی شمع سر خورد و روی
    صورتش افتاد. صدای هوار سمیر ابله با خنده من همراه بود. شمع رو بیشتر خم کردم و گفتم :
    _ بازم می خوای؟ همین طور به نفهمیدن ادامه بده تا با قطره های پارافین صورت زشتت رو زشت تر کنم.
    نفس نفس می زد و سـ*ـینه اش بالا و پایین می رفت؛ اما چون روی شکمش نشسته بودم نمی تونست کاری کنه.با نفرت نگاهم کرد. گفتم :
    _ بگو فهمیدی . . .
    داد کشید :
    _ نه !
    به قطره پارافینی که حاضر برای افتادن روش بود نگاه کردم و با لبخندی منتظر شدم. از زجر کشیدن دشمن و رقیبم لـ*ـذت می بردم. شمع رو
    تکون دادم تا زود تر این اتفاق بی افته که یهو درد بدی توی سرم احساس کردم .
    _ از این جا برو بیرون .
    از روی سمیر بلند شدم و پشتم رو نگاه کردم. همون گارسون رو به روم ایستاده بود و مصمم نگاهم می کرد. دستم رو روی سرم گذاشتم و به
    دستش نگاه کردم. توی دستش جا شمعی چوبی بود. توی یه حرکت شونه هاش رو گرفتم و با زانو توی شکمش کوبیدم. دستاش رو بالا آورد و روی گردنم گذاشت. سمیر گفت :
    _ اسدی ... از این جا برو .
    گارسون که حالا فهمیده بودم اسمش اسدیِ، گردنم رو گرفت و فشارش داد. دست از زدنش برداشتم و سعی کردم دستش رو از خودم جدا کنم.
    داشتم حس خفگی می کردم که صدای آژیر پلیس نجاتم داد. یکی دیگه از گارسون ها به سمت در رفت و بازش کرد. اسدی مچ دستم رو محکم گرفت و کنار گوشم فریاد کشید :
    _ بیاین اینجا .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک :
    در اتاق رو بستم و توی راهرو به راه افتادم. گیج و سرگردون بودم. تا وقتی کنار سامیار بودم حالم خوب بود اما تا ازش دور می شدم افکار منفی
    سراغم می اومدن . بهم قول داده بود و منم بهش اعتماد داشتم. پس دیگه نباید از چیزی می ترسیدم. ساعت دوازده بود. می خواستم فراموش کنم که با امیر قرار داشتم اما چیزی که می خواست بهم بگه، من رو از انجام این کار وا می داشت. نکات مهمی در مورد دوستام! سامیار که بهم نگفته بود چرا باید به کسی اعتماد نکنم. شاید می تونستم دلیلشو از طریق امیر بفهمم. اون به اندازه سامیار زرنگ نبود؛ اما بازم الان نمی تونستم ببینمش. به طرف پذیرش رفتم و با دیدن خانم پرستار که می خواست بره گفتم :
    _ ببخشید، جواب آزمایش کی آماده می شه؟
    پرستار بی حوصله ایستاد و چند لحظه نگاهم کرد. گفت :
    _ چه آزمایشی داشتین؟
    نمی دونستم. کمی فکر کردم و گفتم :
    _ من نمی دونم. اسم بیمار سامیار اردلانِ .
    از جاش بلند شد و پشت پیشخون رفت. بین چند تا برگه گشت و یکیشو بیرون کشید. با صدای تو دماغیش گفت :
    _ سی تی اسکن و آزمایش خون .
    سی تی اسکن که برای عکس برداری از سرش بود؛ اما دلیل آزمایش خون رو نمی فهمیدم. گفتم :
    _ آزمایش خون؟! برای چی؟
    چشماش رو که به زور باز نگهشون داشته بود رو بست و گفت :
    _ با آقای دکتر صحبت کنین .
    و رفت. طبیعتا باید اعصابم از دستش خورد می شد اما آرامش و نگرانیم بهم این اجازه رو نمی داد. با تعجب دنبالش راه افتادم و پرسیدم :
    _ جوابش کی میاد؟
    ایستاد و پوفی کشید.گفت :
    _ جواب سی تی اسکن الان دست آقای دکتره. آزمایش خون چند روز دیگه .
    سرم رو تکون دادم و تشکر کردم. بیمارستان بزرگ اما بی در و پیکری بود. باید می رفتم دنبال سامیار و بعدش باهم می رفتیم پیش دکتر؛ اما
    حوصله اینکار رو نداشتم. مخصوصا این که سامیار الان توی ماشین بود. پس خودم رفتم. از پله ها بالا رفتم و اتاق دکتر رو پیدا کردم. پشت در ایستاده بودم و فکر می کردم که بی اجازه می تونم در بزنم و وارد بشم یا نه !. که در باز شد و یه خانم و آقای مسن از اتاق بیرون اومدن. آقای دکتر کوتاه قد هم با لبخندی بدرقه اشون می کرد. کنار رفتم تا خارج شن و وقتی رفتن، آقای دکتر که مثل همه پرسنل بیمارستان روپوش سفید پوشیده بود گفت :
    _ جواب آزمایش بیمارتون رو گرفتین؟
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم. گفت :
    _ بفرمایید تو .
    رفتم داخل و در رو بستم. پشت میزش نشست و از داخل کاغذی کاهی رنگ، یه عکس بزرگ در آورد. عکسش آبی تیره بود و اشکال
    نامفهومی داشت. دکتر گفت :
    _ گفتین سرش به زمین خورده؟
    به میزش نزدیک تر شدم و جواب دادم :
    _ بله .
    چشماش رو ریز کرد و عکس رو توی کاغذ کاهی گذاشت. انگار قبلا دیده بودتش و الان فقط یه نگاه سطحی انداخته بود. گفت :
    _ به نظر سالم میاد .
    پلکم پرید. گفتم :
    _ به نظر؟ !
    به طرفم برگشت و گفت :
    _ به نظر سالم میاد چون همه چیزش عادیِ غیر از یک جا .
    دستم رو روی قلبم گذاشتم. ابروهام بالا رفتن و موهای چتریم چشممو اذیت کردن. گفتم :
    _ کجا؟
    دستش رو روی میز گذاشت و گفت :
    _ اون یک جا هم کاملا مشخص نیست. چون یه چیز کوچیکه و ممکنه حتی به خاطر دقیق نبودن عکس سی تی اسکن باشه؛ اما برای این که
    مطمئن شم چند تا آزمایش دیگه هم براشون نوشتم .
    _ اگه این مشکل کوچیکی که ازش حرف می زنین واقعیت داشته باشه، سامیار چه بیماری داره؟
    انگشتاشو توی هم گذاشت و گفت :
    _ ممکنه یه غده باشه .
    لرزش تنم رو حس کردم. آقای دکتر که حالم vو دید فورا خندید و گفت :
    _ ممکنه هم نباشه .
    نفس راحتی کشیدم. خیالم راحت شده بود. گفتم :
    _ یکی از آزمایش هایی که نوشتین آزمایش خونِ که چند روز دیگه آماده می شه. همون روز من میام پیشتون؛ ولی مطمئنم که مشکلی نیست.
    چون خونریزی سرش به خاطر ضربه ای بود که به سرش خورد .
    آقای دکتر با خنده حرفم رو تایید کرد و گفت :
    _ ان شالله که چیزی نیست .
    لبخند زدم و به سرعت از اتاقش بیرون رفتم. دستامو توی هم می پیچوندم و با اضطراب از پله ها پایین می رفتم. حتی فکرش هم ترسناک بود.
    باید در این مورد به سامیار می گفتم؟ نه ! ... به اندازه کافی فکرش مشغول چیز های دیگه بود و اگه اینو می گفتم همون قدر آرامشش روهم از دست می داد. از طرف دیگه به احتمال هشتاد درصد این قضیه درست نبود. پس نباید الکی فکرشو مشغول می کردم. از کنار آدما رد می شدم اما نمی دیدمشون. یهو سرجام ایستادم، یادم رفته بود از دکتر خداحافظی کنم. سرم رو کج کردم و دوباره راه افتادم. دستی به چتری هام کشیدم. گوشه هاش به طرف بیرون فر خورده بود. کاش می تونستم تا ابد به مدل موهام فکر کنم. دستام رو روی بند های کوله ام گذاشتم و دویدم. گرمم
    بود. می خواستم به صورتم باد بخوره. از قسمت پذیرش تاریخ جواب آزمایش هارو گرفتم و توی کوله ام گذاشتم. حالا می تونستم با خیالی راحتتر بدوم. چشمام رو به هم فشار دادم تا فکر این که سامیار مشکلی داره خیسشون نکنه. بازشون کردم و دویدم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    اتفاقی افتاده؟ چرا ماه من تو خودشه؟
    بینیم رو بالا کشیدم و همزمان که کمربندم رو می بستم گفتم :
    _ چیزی نشده .
    لبخندی زد و ماشین رو روشن کرد. گفت :
    _ ماه تودار من .
    با این حرفاش من رو وابسته می کرد. چشم غره ای دادم و گفتم :
    _ چرا با من اینجوری حرف می زنی؟
    لبخندش ملیح تر شد. فرمون رو چرخوند و وارد خیابون شدیم. گفت :
    _ چجوری حرف می زنم؟
    آهی کشیدم و از پنجره دودی ماشین سمیر به بیرون خیره شدم. حوصله بحث نداشتم. با لحنی جدی گفت :
    _ می خواستی یه چیزی بهم بگی .
    نفسم رو بی صدا بیرون دادم و سرم رو به طرفش چرخوندم. گفتم :
    _ توی راهروی اتاق مرتضوی، ازم پرسیدی که سجاد در ازای این سیصد میلیون چی ازم خواست .
    سکوت کردم. خودش حرفمو ادامه داد :
    _ و تو جوابی بهم ندادی. همون شبش هم ازت پرسیدم که به چه چیزی تهدیدت کرد .
    گفتم :
    _ اما بازم جوابی ندادم. حالا می خوام بگم .
    سامیار ماشین رو یه گوشه از خیابون پارک کرد و خاموشش کرد. مثل خودم سرش رو به طرفم چرخوند و گفت :
    _ سراپا گوشم .
    نفس عمیقی کشیدم و توی چشماش نگاه کردم. مردمک چشماش به نوبت بین تک تک اعضای صورتم در حرکت بود. نباید بیشتر از این منتظرش
    می ذاشتم. نیازی به مقدمه چینی هم نبود. پس بی پرده گفتم :
    _ بهم گفت که یا باید پولش و بهش بدم، یا مجبورم باهاش ازدواج کنم .
    آهی کشید و به سقف ماشین خیره شد. انگار به زحمت مشغول کنترل کردن خشمش بود. گفت :
    _ خوبیش اینِ که تو به هیچ وجه راضی به ازدواج با اون نمی شی .
    از این که با فکر به نکات مثبت خودش رو آروم می کرد خوشم میومد. گفتم :
    _ درسته. من تن به اجبار نمی دم .
    سرش رو تکون داد. گفتم :
    _ بار اولی که بهم زنگ زد و سه میلیونش رو خواست هم تهدیدم کرده بود .
    با تعجب گفت :
    _ به چی؟
    همون طور نگاهش کردم. آب دهنم رو قورت دادم. دوباره سوالش رو تکرار کرد. ابروهاش توی هم گره خورده بودن. گفتم :
    _ در ازاش می خواست که یه شب ...
    _ بسه .
    روی پیشونیش خط افتاده بود. نفس نفس می زد. گفت :
    _ من حق این پسر کثافت رو کف دستش می ذارم. پسرِ ی بی ...
    _ سامیار
    حالت چشماش مثل شیری بود که می خواد به جنگ دشمنش بره. با همون حالت چشمهاش نگاهم می‌کرد. گفتم :
    _ سامیار، سجاد یه بیمار روانیِ. مریضِ. اون من رو می خواد که آزارم بده. چون از بچگی بهم حسادت می کرده. اون عقده داره .
    نگاهش رو ازم گرفت. دستاش رو دو طرف سرش گذاشت و به پشتی صندلی تکیه داد. یهو یاد حرف دکتر افتادم. نگرانی به مغزم هجوم آورد.
    گفتم :
    _ سامیار؟ خوبی؟ درد داری؟
    چشماش رو بسته بود و دندوناش از دردی که می کشید مشخص شده بودن. دستاش همچنان دو طرف سرش بودن. سوالم رو تکرار کردم.
    چندین بار اسمشو صدا زدم اما جواب نداد. انگار صدام رو نمی شنید. دستاش رو به سرش فشار می داد. چند دقیقه گذشت و بالاخره دستاش رو
    برداشت. به سختی گفت :
    _ فشار روانی و عصبی باعثشه... نگران نباش ماه من .
    نفس راحتی کشیدم و گفتم :
    _ الان خوبی؟
    سرش رو تکون داد. زیر لب گفت :
    _ اگه اون بیمار روانیِ، جاش توی تیمارستانه. منم می فرستمش همون جا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    نفیسه:
    کیف دوشی مربعیم رو توی بغلم به خودم فشار می دادم و راه می رفتم. خیابون خلوت بود. ظهر بود و کم کم داشتم از این خلوتی می ترسیدم. از
    خیلی چیز ها می ترسیدم. از خسرو و صدمه زدن به سمیر. از قهر آبجی و عصبانیت افسانه. از ناراحتی مامان و بابا. عذاب خدا هم من رو می ترسوند. چشمام پر از اشک شدن. من ضعیف و ترسو بودم. از فکر اینکه خسرو بهم چپ نگاه کنه تنم می لرزید. دقیقا کاریو کرده بودم که بهم دستور داده بود انجام ندم. چطوری جامو فهمید؟ من سمیر رو دوست داشتم. می خواستم جای خسرو، به اون کمک کنم. کمک کنم تا از ته دلش بخنده. خسرو برام مهم نبود. چطور باید اینو بهش می گفتم؟ باید درباره این از افسانه مشورت می گرفتم. دلم شور می زد. الان خسرو و سمیر چیکار می‌کردن؟ به ساختمون حنا رسیدم. از توی کیفم کلید رو در آوردم و در آهنی قهوه ای رو باز کردم. از پله ها بالا رفتم و زنگ خونه رو زدم. افسانه باید الان خونه می بود اما کسی درو باز نکرد.یک بار دیگه هم زنگ زدم و اینبار در باز شد. افسانه با موهایی که روی شونه اش ریخته بودن درو باز کرد. سرش رو برام تکون داد و رفت توی اتاقمون. درو پشت سرم بستمو دنبالش راه افتادم. نصف موهاش صاف و نصف دیگه مجعد بودن. معلوم شد که مشغول سشوار کشیدن بوده. یک لحظه سر جام ایستادم. آبجی کجا بود؟ ترسیدم و با نگرانی گفتم :
    _ افسانه؟ آبجی کجاست؟
    صداش از توی اتاق اومد :
    _ خونه عمه اش .
    نگرانیم بیشتر شد. چرا اینجوری جوابم رو می داد؟ نکنه از آبجی به دل گرفته بود؟ با لحنی که ازم ناراحت نشه، گفتم :
    _ آبجی دیشب عصبی بود و یه چیزی گفت. تو بگذر و دیگه مسئله رو پیش نکش.
    _ نمی دونم رازک کجاست. از وقتی اومدم خونه نبود .
    _ بهش زنگ زدی؟
    _ گوشیش رو جا گذاشته .
    آهی کشیدم و رفتم توی اتاقمون. با دیدنش گفتم :
    _ چرا سشوار می کشی؟
    جلوی آینه نشسته و به دسته کردن موهاش مشغول بود. گفت :
    _ امشب یلداست .
    سرم رو تکون دادم. امروز بر می گشتیم تهران و امشب یلدا بود. افسانه هم به مهمونی خانوادگیش دعوت بود. می تونستم برای مدتی از دست
    خسرو راحت باشم. افسانه گفت :
    _ توی دانشگاه یهو کجا غیبت زد؟ می دونی چقدر خسرو سر من داد کشید؟
    شوکه شدم. به اینجاش فکر نکرده بودم. چرا باید ازش پنهون می کردم؟ گفتم :
    _ رفته بودم کافه ندا .
    چند لحظه بی حرکت نگاهم کرد. با تعجب گفت :
    _ خب؟
    روی تخت نشستم و کل ماجرارو براش تعریف کردم. تمام مدت از توی آینه بهم زل زده بود. همه حرفام رو گوش کرد و آخرش گفت :
    _ پس خسرو چی؟
    سوال منم همین بود. گفتم :
    _ می خوام از تو مشورت بگیرم. من خسرو رو نمی خوام. اون اذیتم می کنه .
    نگاهشو ازم گرفت و دوباره به دسته کردن موهاش مشغول شد. شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
    _ نمی دونم. کم کم بهش بگو که دیگه خسته شدی .
    و بلافاصله سشوار رو روشن کرد. سرم رو تکون دادم. فکر خوبی بود. افسانه دوستی بود که خیر من رو می خواست پس همه حرفاش درست بود.
    آره، باید همین کار رو می کردم؛ اما هنوز یه سوال توی ذهنم بود که جوابی براش پیدا نکرده بودم. برای پرسیدنش شک داشتم. می ترسیدم که
    جواب خوبی نشنوم. دلمو به دریا زدم و با صدای بلندی پرسیدم :
    _ خواهری، توی دانشگاه خسرو باهات چیکار داشت؟
    چون سشوار روشن بود و صدای بلندی داشت صدام رو نشنید. بهش نزدیک شدم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم. با کلافگی خاموشش کرد و با
    تندی گفت :
    _ بله؟
    نا امید نشدم و سوالم رو تکرار کردم. چشماش با حالتی که تا به حال ازش ندیده بودم بهم خیره شدن. چهره اش زیادی در هم رفت. چشمای
    درشتش رو دوست داشتم و نمی خواستم این حالت رو بیشتر از این تجربه کنن. افسانه بی هیچ حرفی فقط نگاهم می کرد. نگرانش شدم. شونهاش رو نوازش کردم و گفتم :
    _ ببخشید که با این سوال ناراحتت کردم. ولش کن. جوابش مهم نیست .
    یهو نفس راحتی کشید. لبخندی زد و به ادامه کارش مشغول شد. لباس های تو خونه ام رو پوشیدم. باید برای خوندن نماز ظهر وضو می گرفتم و
    بعدش لباس هامو برای برگشت به تهران جمع می کردم. پس آبجی کجا بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سمیر:
    صورتم از درد مثل باد هوهو می کرد. دردی که می کشیدم قابل توصیف نبود. سوختگی بغـ*ـل بینیم که به خاطر پارافین بود به اندازه کبودی زیر
    چشم هام درد نداشت . دوست داشتم توی همین کلانتری خسروئه کله پوک رو به باد کتک بگیرم؛ اما توانش رو نداشتم. کلانتری شلوغ و پر رفت و آمد بود. یکی با نگرانی اینطرف و اون طرف می رفت و یکی دیگه با عصبانیت سر یکی اون یکی داد می کشید. درجه دار ها بی خیال ماجرا با خونسردی از کنار مردم می گذشتن و به سربازها دستور می دادن که نظم رو حاکم کنن . ازشون خوشم نمیومد.اگه بیشتر از یه ساعت اینجا می موندم دیوونه می شدم. از اینجور جاها می ترسیدم. سرباز کلانتری با چهره خسته ای بهمون اشاره کرد که بلند شیم . خسرو با فاصله ازم نشسته بود و به ساعتش نگاه می کرد و پاشو بدون هیچ ریتم منظمی تکون می داد. ازش متنفر بودم. از ناتوانی در برابرش هم متنفر بودم؛ اما من رفیقی به اسم سامی داشتم که خسرو کله پوک نداشت. تا به حال رفیقی مثل سامی نداشتم. اون تک بود و می تونست کمکم کنه. سرباز خسته یه بار دیگه دستور داد بلند شیم. خسرو با کلافگی از جاش بلند شد. حال پا شدن نداشتم اما مجبور بودم. پا شدم و دنبال سرباز راه افتادم. خسرو دوباره نگاهی به ساعتش انداخت و پشت سرم اومد. گفتم :
    _ چیه؟ مامانت منتظرته؟
    گفت خفه شم و یه فحش آبدار هم چاشنیش کرد. با همون نفرت نگاهش کردم. سرباز ایستاد و من از پشت بهش برخورد کردم. برگشت و با اخم
    نگاهم کرد. سری به نشونه شرمندگی تکون دادم و وارد اتاقی شدم که درش رو برامون باز کرده بود. اتاق بزرگ و تقریبا خالی بود. یه کمد آهنی بود و تعداد زیادی قاب عکس روی دیوار بودن. تنها چیز جالب توجه میز بزرگ و تمیزی بود که یه مرد مسن و چاق پشتش نشسته بود. من و خسرو وارد اتاق شدیم و سرباز بعد از حرفی که زد و احترامی که گذاشت در رو بست و رفت. اونقدر توی حال خودم بودم که نفهمیدم چیگفتن. به خسرو نگاه کردم. دستاشو به سـ*ـینه‌اش زده بود و به سرهنگ پشت میز نگاه می کرد. آقای سرهنگ سرش توی پرونده اش بود و حضور مارو احساس نمی کرد. با حال ناخوشم، گلوم رو صاف کردم و سلام بلندی دادم. سرش رو بالا گرفت و خودکارشو روی کاغذ پرونده انداخت.
    گفت:
    _ به خاطر دعوا و کتک کاری توی کافی شاپ اینجایین. درسته؟
    خسرو تایید کرد. گفت :
    _ بشینین .
    من که از خدا خواسته بودم فورا روی مبل پارچه ای قدیمی نشستم. خسرو با میلی نشست و با همون کلافگی به سرهنگ زل زد. سرهنگ گفت :
    _ کافی شاپ مال کدومتون بود؟
    دستم رو بالا بردم. گفت :
    _ شما؟
    _ سمیر امیروند .
    انگار اونم خسته و بی حوصله بود چون بدون ذره ای احساس یا حتی جدیت پرسید :
    _ دلیل دعوا چی بود؟
    من تا به حال اینجور جاها نیومده بودم. اضطراب داشتم و نمی دونستم چه جوابی باید بدم. از طرفی، شکایتی هم نداشتم. به خسرو نگاه کردم.
    بالاخره حوصلش سر رفت و گفت :
    _ ببینین جناب سرهنگ، یه مشکلی بود و حل شد. الانم اگه اجازه بدین ما می ریم .
    پیشونی سرهنگ چین خورد. روشو به طرف من گردوند و گفت :
    _ پس چرا آوردنتون اینجا؟
    مثل بچه ها گفتم :
    _ نمی دونم .
    _ شکایتی از ایشون نداری؟
    نه نداشتم. بهتر بود که این مشکل بدون دخالت قانون حل می شد. منم حوصله دردسر بیشتر از این رو نداشتم. پس سرم رو به چپ و راست تکون
    دادم. سرش رو به طرف خسرو چرخوند و قبل از این که چیزی بپرسه خسرو گفت :
    _ نه ! شکایتی ندارم. می تونیم بریم؟
    انگار آقای سرهنگ می خواست حرص خسرو رو بیشتر از این در بیاره. چون با کمترین سرعت رو به من کرد و پرسید :
    _ مطمئنی شکایتی نداری؟ توی ملک خودت مورد ضرب و شتم قرار گرفتی. قانون از تو حمایت می کنه .
    خسرو دستش رو روی دسته مبل کوبید. بازم مثل بچه های بی سرپناه و ترسو سرم رو به چپ و راست تکون دادم. فقط دلم می خواست بخوابم تا
    این درد یادم بره .
    _ بسیار خوب. این کاغذ هارو امضا کنین و برین .
    کاغذ رو به سمت من هل داد. به زور خودمو تکون دادم و با خودکار زیر کاغذو امضا کردم. خسرو به سرعت از جاش بلند شد و خط های بزرگی
    روی کاغذ کشید. از جام بلند شدم و داشتیم خارج می شدیم که سرهنگ گفت :
    _ آقای جهانشیری، مراقب رفتار های بعدیتون با یه مامور قانون باشین .
    خسرو هم بی پرده گفت :
    _ شما هم دیگه مردم رو تشویق به شکایت از هم نکنین. جناب سرهنگ .
    دو واژه آخر رو با غیض گفت و زود تر از من از اتاق بیرون رفت. دنبالش رفتم و با هم بعد از گرفتن وسایلمون از کلانتری خارج شدیم. تنها
    جاییم که آسیب دیده بود صورتم بود و خداروشکر می تونستم راحت بدوم. دلیل این همه عجله اش رو نمی فهمیدم. حوصله دوباره دهن به دهن شدن باهاش رو نداشتم. پس اجازه دادم بی توجه به من سوار تاکسی بشه و بره. باید به سامی زنگ می زدم. ماشینم دستش بود .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار :
    سر کوچه ساختمون حنا ماشین رو پارک کردم. با انگشتاش موهای جلوی صورتشو مرتب کرد و گفت:
    _ تا چند روز دیگه این آخرین دیدارمونه؟
    هر دفعه با دیدنش محو زیباییش می شدم. دل کندن از این چهره گاهی غمگین و گاهی اخمو برام سخت بود. با تعجب منتظر حرفی ازم شد. بهخودم اومدم و گفتم :
    _ نه ! نمی تونه باشه .
    کیفش رو روی دوشش انداخت و بدون حرف یا نشون دادن احساسی از ماشین پیاده شد. منم پیاده شدم و ماشین رو قفل کردم. گفت :
    _ چرا پیاده شدی؟
    گفتم :
    _ باید ببینم که سالم می رسی .
    همون جا ایستاد. انگار نمی خواست بره. از چشم های قشنگش نگرانی رو خوندم. گفت :
    _ مراقب خودت و سرت باش. احتمال خونریزی دوباره کمه؛ اما اگه بازم خونریزی کرد برو درمانگاه .
    سرم رو تکون دادم. غرورش رو کنار گذاشته بود و نشون داده بود که نگرانمه. داشتم موفق می شدم. کم کم به این که بهم بگه دوستم داره
    نزدیک بودم. خدایا، حتی فکرش هم خوشحالم می کرد. گفتم :
    _ تو مراقب خودت باش که اگه اتفاقی برات بیفته سامیار می میره .
    اخم کرد. با صدای آرومی گفت :
    _ ظهر بخیر .
    لبخند زدم. قبلا بهش گفته بودم که باهام خداحافظی نکنه. به حرفم گوش کرده بود. ماشین ها با سرعت از کنارم رد می شدن. رازک وارد پیاده
    رو شد و داشت وارد کوچه اشون می شد که به طرفش دویدم و داد زدم :
    _ دوستت دارم ماه من .
    سر جاش ایستاد. چند لحظه به رو به روش نگاه کرد و دوباره به راه افتاد. دوستش داشتم. خیلی خیلی بیشتر از قبل. سر کوچه اشون ایستادم و
    با نگاهم تا در ساختمون حنا دنبالش کردم. دلم برای درد و دل با خدا و خوندن شعر های حضرت مولانا تنگ شده بود؛ اما به جز خوندن نماز وقت برای انجام کار دیگه ای نداشتم. باید وسایلمو جمع می کردم و به تهران بر می گشتم. خوبیش این بود که جاده ها خلوت بودن و زود می رسیدم. الان باید می رفتم کافه سمیر و ماشینشو بهش پس می دادم. کافه همین نزدیکی بود. پس سرم رو چرخوندم و توی پیاده رو به راه افتادم. خورشید دم ظهر، نوری نداشت. شاید یکی عشقشو ازش گرفته بود. آدما خسته و کلافه از کنارم می گذشتن. انگار فقط من بودم که می تونستم با وجود همه مشکلاتم آروم باشم و بخنده ام. هنوز به کافه نرسیده بودم که موبایل توی جیب شلوارم زنگ خورد. از جیبم درش آوردم. سمیر بود. روی نیمکت کنار جدول نشستم و جواب دادم :
    _ سلام .
    _ سلام سامی. می تونی بیای دنبالم؟
    صداش به طرز عجیبی خسته و بی جون بود. گفتم :
    _ کجایی سمیر؟
    بهم آدرس کلانتری رو داد و قطع کرد. دهنم از تعجب باز موند. سمیر جلوی کلانتری چیکار می کرد؟
    ***
    جلوی پاش ترمز کردم و اشاره کردم که سوار شه. مثل آدمی که کشتی هاش غرق شده ماشین رو دور زد و روی صندلی کنارم نشست. با دیدن
    وضع وحشتناک صورتش ماشین رو همون کنار پارک کردم و بهش گفتم :
    _ چی کار کردی؟ با کی دعوات شد؟
    خندید. شگفتی و تعجبم بیشتر شد. گفت :
    _ خیلی ضایعس؟
    اخم کردم :
    _ گفته بودی قرار داری. قرارت با خسرو بود؟
    خنده اش بیشتر شد. نفسم رو با صدا بیرون دادم و ماشین رو روشن کردم. معلوم بود که نمی خواست حرف بزنه. توی راه یهو گفت :
    _ صبح به بابام گفتم که شب نمی رم پیشش. یادم نبود که امشب شب یلداست .
    _ تازه یادت اومد؟
    _ آره .
    _ بابات تنهاست؟
    _ آره .
    توی ماشینش راحت نبودم. واقعا هیچی وسیله خود آدم نمی شد. دنده رو عوض کردم و فشار پام رو روی پدال گاز بیشتر کردم. دم ظهر بود و
    خیابون ها خلوت بودن. سمیر گفت :
    _ امشب می رم پیشش؛ اما نمی دونم موقعی که صورتمو دید چی بگم .
    همون طور که رانندگی می کردم و به جاده خیره بودم گفتم :
    _ خب چیزی نگو .
    آهی کشید :
    _ از دست یه بازنشسته نظام ارتش نمیشه در رفت .
    گفتم :
    _ منم برای امشب بر می گردم تهران .
    با آنچنان ترس و نگرانی سرش رو به طرفم چرخوند که گردنش درد گرفت. گفتم :
    _ چی شد سمیر؟
    از درد اخم کرد و دستش رو به گردنش کشید. با سختی زیادی گفت :
    _ کی بر می گردی؟
    ماشین رو جلوی کافه نگه داشتم و گفتم :
    _ نمی دونم .
    اخمش غلیظ تر شد و گفت :
    _ مگه تو دانشگاه نداری؟
    خندیدم :
    _ رفیقت الان دانشجوی اخراجی به حساب میاد .
    ناراحت شد. خواست به مرتضوی فحش بده که جلوش رو گرفتم. دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم :
    _ هیچ کار خدا بی دلیل نیست. از کار توی شرکت بابام چیز بیشتری عایدم میشه .
    _ اما رازک چی؟ پس اون رو کجا می بینی؟
    دستم رو به صورت بدون ریشم کشیدم. راست می گفت. بعد این که سیصد میلیون رو به سجاد می دادم و حساب ها صاف می شدن، تکلیف من و
    زندگیم چی می شد؟ باید از خدا می خواستم که کمکم کنه. در جواب سوال سمیر گفتم :
    _ جلوی خونه اش می بینمش.
    سرش رو کج کرد و گفت :
    _ اگه باباش ببینتت چی؟
    لبخند زدم :
    _ از دیدن موهای بلندش کنار پنجره نمی تونم بگذرم. پس حتی شده هر شب با یه ماشین میام تا فقط یکبار ببینمش.
    چند ثانیه همون طور بهم خیره شد. بعدش انگار که داشت با خودش حرف می زد گفت :
    _ تو که بری تنها تر می شم. خوبه که نفیسه هست .
    دلم براش سوخت. خواستم بگم که نفیسه هم بر می گرده تهران؛ اما دلم نیومد. سمیر گفت :
    _ اگه یه وقت دیدنت بیا ماشین من رو بگیر .
    لبخند زدم و گفتم :
    _ مرامت رو آقای تال .
    مثل خودم خندید و در حالی که داشت پیاده می شد گفت :
    _ خدا وکیلی معرفت رو داشتی؟
    منم از ماشین پیاده شدم. با خنده در رو قفل کردم و جلوی ماشین، سوییچ رو بهش تحویل دادم. صورت هر دومون کبود بود. گرچه برای من کم
    کم داشت محو می شد. روی صورتش انگار جای سوختگی بود. شاید من اشتباه می دیدم. گفت :
    _ خب می رفتیم خونه تو و بعدش من با ماشین بر می گشتم .
    _ نه !. تو الان حالت خوب نیست .
    باشه ای گفت و با ناراحتی و چشمای ریز شده نگاهم کرد. دستش رو به سمتم دراز کرد. دستش رو فشردم و گفتم :
    _ وقتی برگشتم باید سالم ببینمت .
    خندید و گفت :
    _ وقتی برگشتی خبر نامزدیت رو بهم بده .
    زدم زیر خنده. بغلش کردم و بعدش به طرف خیابون رفتم. یه ماشین زرد از دور داشت نزدیک می شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا