- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
***
رازک :
سمیر توی اتاق برگشت و گفت :
_ یه قرار مهم دارم. باید برم. سامی، شرمنده اتم داداش. سوییچ رو برات اینجا می ذارم .
منتظر حرفی از ما نشد و رفت. سامیار گفت :
_ می تونستیم با آژانس برگردیم. دیگه چرا سوییچ ماشینش رو گذاشت؟!
شونه هام رو بالا انداختم و با همون اخمی که روی صورتم مونده بود به پنجره خیره شدم. سامیار گفت :
_ چیزی شده؟
بدون این که نگاهش کنم، گفتم :
_ کسی که به سمیر زنگ زد، نفس بود .
چیزی نگفت. چی می تونست بگه؟ منم حرفی نداشتم. یاد این که از دانشگاه اخراج شد افتادم. گفتم :
_ چرا نمی خواستی من بفهمم که اخراج شدی؟
سرم رو به طرفش چرخوندم. گفت :
_ نمی خواستم به بار روی شونه هات اضافه کنم. وظیفه ام کم کردنشونِ؛ نه ! برعکسش.
قلبم خندید، اما لبم اجازه خندیدن نداشت. این چه غروری بود؟ نمی دونستم. گفتم :
_ راه برگشتی نیست؟ نمی شه به بقیه مسئول ها شکایت کنیم؟
لبخند کوچیکی زد و گفت :
_ رئیس کل اخراجم کرده. بقیه نمی تونن کاری کنن. منم پارتی ندارم .
آهی کشیدم و گفتم :
_ کسی از اعضای خانواده ات فهمیدن؟
_ نمی دونم ولی ...
ابروهاش بالا رفتن و انگار که چیز تازه ای فهمیده باشه گفت :
_ شاید دلیل عصبانیتش همینِ .
با سردرگمی گفتم :
_ کی؟
گفت :
_ رازک، موبایلم رو بهم می دی؟
سرم رو تکون دادم و از توی کوله ام گوشیش رو بهش دادم. گوشی خودم رو تو خونه جا گذاشته بودم؛ اما مال اون رو از خونه خودش با اونهمه شلوغی و استرس آورده بودم. آه سامیار ... یواشکی لبخند زدم. اون باعث حواس پرتی یا حواس جمعی من می شد .
_ سلام بابا .
به سرعت سرم رو به طرف سامیار گردوندم. چرا به پدرش زنگ زده بود؟
رازک :
سمیر توی اتاق برگشت و گفت :
_ یه قرار مهم دارم. باید برم. سامی، شرمنده اتم داداش. سوییچ رو برات اینجا می ذارم .
منتظر حرفی از ما نشد و رفت. سامیار گفت :
_ می تونستیم با آژانس برگردیم. دیگه چرا سوییچ ماشینش رو گذاشت؟!
شونه هام رو بالا انداختم و با همون اخمی که روی صورتم مونده بود به پنجره خیره شدم. سامیار گفت :
_ چیزی شده؟
بدون این که نگاهش کنم، گفتم :
_ کسی که به سمیر زنگ زد، نفس بود .
چیزی نگفت. چی می تونست بگه؟ منم حرفی نداشتم. یاد این که از دانشگاه اخراج شد افتادم. گفتم :
_ چرا نمی خواستی من بفهمم که اخراج شدی؟
سرم رو به طرفش چرخوندم. گفت :
_ نمی خواستم به بار روی شونه هات اضافه کنم. وظیفه ام کم کردنشونِ؛ نه ! برعکسش.
قلبم خندید، اما لبم اجازه خندیدن نداشت. این چه غروری بود؟ نمی دونستم. گفتم :
_ راه برگشتی نیست؟ نمی شه به بقیه مسئول ها شکایت کنیم؟
لبخند کوچیکی زد و گفت :
_ رئیس کل اخراجم کرده. بقیه نمی تونن کاری کنن. منم پارتی ندارم .
آهی کشیدم و گفتم :
_ کسی از اعضای خانواده ات فهمیدن؟
_ نمی دونم ولی ...
ابروهاش بالا رفتن و انگار که چیز تازه ای فهمیده باشه گفت :
_ شاید دلیل عصبانیتش همینِ .
با سردرگمی گفتم :
_ کی؟
گفت :
_ رازک، موبایلم رو بهم می دی؟
سرم رو تکون دادم و از توی کوله ام گوشیش رو بهش دادم. گوشی خودم رو تو خونه جا گذاشته بودم؛ اما مال اون رو از خونه خودش با اونهمه شلوغی و استرس آورده بودم. آه سامیار ... یواشکی لبخند زدم. اون باعث حواس پرتی یا حواس جمعی من می شد .
_ سلام بابا .
به سرعت سرم رو به طرف سامیار گردوندم. چرا به پدرش زنگ زده بود؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: