- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
***
خسرو :
موبایل رو پرت کردم روی میز و به صندلی تکیه دادم و پاهام رو روی میز گذاشتم. نفیسه، شخصیتی داشت که هم می تونست آرومم کنه و همعصبی. فعلا که فقط حرصم رو در می آورد . شاید چون دلش پیش من نبود. باید عاشق من می شد. باید طوری می شد که بدون من نتونه زندگی کنه. من اونو میخواستم و باید مال من می شد. خسته بودم. باید برای مهمونی شب یلدا و کار مهمی که توش انجام می دادم نقشه می کشیدم، اما مغزم مثل تمام برق های این خونه خاموش بود. سعی کردم مثل فضای خالی این خونه ، ذهنم رو از فکر سمیر و رامبد و امیر، خالی کنم ؛ اما اسم امیراسماعیل مرتضوی بهم چسبیده بود. اگه امیر از کارام سر در می آورد مجبور می شدم بکشمش. چون اگه حرفش به هر طریقی به گوش رامبد می رسید، من هزار بار می مردم. زیر دست های رامبد شیوه های دردناک کشتن رو آموزش دیده بودن. پاهام رو از روی میز پر از پرونده و کاغذ برداشتم و توی کشو دنبال سیم کارت قدیمیم گشتم .
پیداش کردم و توی موبایل دوسیم کارته ام گذاشتمش. شماره ای که از رستم گرفته بودم و به اسم مرتضوی ناشناس ذخیره کرده بودم رو پیدا کردم. من برای این مرد نقشه ها داشتم .
***
سمیر :
با این که گوشت کاملا سوخته بود ، هر دو با میـ*ـل و اشتها ازش می خوردیم. دست از خوردن برداشتم و به بابا نگاه کردم. خنده ام گرفت. گفتم :
_ گفته بودی عشق مثل کبابه. اگه از زیادی آتشش بسوزه کسی بهش لب نمی زنه؛ اما انگار من و تو اینو نقض کردیم .
گوشت توی دهنش رو قورت داد و گفت :
_ جلوی گشنه سنگم بذاری می خوره. تشنه عشق ، هر لحظه محتاجه. حالا مثل بچه آدم کبابت رو بخور .
خندیدم و به خوردنم مشغول شدم .
***
بعد مدت ها توی تختی دراز کشیده بودم که بوی ملحفه و بالشتش هیچ وقت از یادم نمی رفت. یادم بود که چقدر برای رفتن بابا و ندیدنش تا چند ماه گریه می کردم. چقدر برای مرگ مامان و خ یانت رفیقام بهم گریه می کردم. چقدر توی این تخت برای ندا گریه می کردم. از وقتی تصمیم گرفته بود ندار رو فراموش کنم ، برای خودم خونه خریدم و از اون موقع دیگه به خونه نرفته بودم. دلم می خواست به نفیسه پیام بدم تا ساعت و مکان قرارمون رو مشخص کنیم. از این که می خواستم اولین قدمم رو برای نزدیک شدن بهش بردارم خیلی ذوق زده بودم. اگه قرار فردا خوب پیش می رفت، می تونستم از خسرو جلو بزنم. نیروی تازه ای گرفتم و بعد روشن کردن گوشیم براش نوشتم :
_ سلام نفیسه خانم. به امید خدا خوبین؟
خسرو :
موبایل رو پرت کردم روی میز و به صندلی تکیه دادم و پاهام رو روی میز گذاشتم. نفیسه، شخصیتی داشت که هم می تونست آرومم کنه و همعصبی. فعلا که فقط حرصم رو در می آورد . شاید چون دلش پیش من نبود. باید عاشق من می شد. باید طوری می شد که بدون من نتونه زندگی کنه. من اونو میخواستم و باید مال من می شد. خسته بودم. باید برای مهمونی شب یلدا و کار مهمی که توش انجام می دادم نقشه می کشیدم، اما مغزم مثل تمام برق های این خونه خاموش بود. سعی کردم مثل فضای خالی این خونه ، ذهنم رو از فکر سمیر و رامبد و امیر، خالی کنم ؛ اما اسم امیراسماعیل مرتضوی بهم چسبیده بود. اگه امیر از کارام سر در می آورد مجبور می شدم بکشمش. چون اگه حرفش به هر طریقی به گوش رامبد می رسید، من هزار بار می مردم. زیر دست های رامبد شیوه های دردناک کشتن رو آموزش دیده بودن. پاهام رو از روی میز پر از پرونده و کاغذ برداشتم و توی کشو دنبال سیم کارت قدیمیم گشتم .
پیداش کردم و توی موبایل دوسیم کارته ام گذاشتمش. شماره ای که از رستم گرفته بودم و به اسم مرتضوی ناشناس ذخیره کرده بودم رو پیدا کردم. من برای این مرد نقشه ها داشتم .
***
سمیر :
با این که گوشت کاملا سوخته بود ، هر دو با میـ*ـل و اشتها ازش می خوردیم. دست از خوردن برداشتم و به بابا نگاه کردم. خنده ام گرفت. گفتم :
_ گفته بودی عشق مثل کبابه. اگه از زیادی آتشش بسوزه کسی بهش لب نمی زنه؛ اما انگار من و تو اینو نقض کردیم .
گوشت توی دهنش رو قورت داد و گفت :
_ جلوی گشنه سنگم بذاری می خوره. تشنه عشق ، هر لحظه محتاجه. حالا مثل بچه آدم کبابت رو بخور .
خندیدم و به خوردنم مشغول شدم .
***
بعد مدت ها توی تختی دراز کشیده بودم که بوی ملحفه و بالشتش هیچ وقت از یادم نمی رفت. یادم بود که چقدر برای رفتن بابا و ندیدنش تا چند ماه گریه می کردم. چقدر برای مرگ مامان و خ یانت رفیقام بهم گریه می کردم. چقدر توی این تخت برای ندا گریه می کردم. از وقتی تصمیم گرفته بود ندار رو فراموش کنم ، برای خودم خونه خریدم و از اون موقع دیگه به خونه نرفته بودم. دلم می خواست به نفیسه پیام بدم تا ساعت و مکان قرارمون رو مشخص کنیم. از این که می خواستم اولین قدمم رو برای نزدیک شدن بهش بردارم خیلی ذوق زده بودم. اگه قرار فردا خوب پیش می رفت، می تونستم از خسرو جلو بزنم. نیروی تازه ای گرفتم و بعد روشن کردن گوشیم براش نوشتم :
_ سلام نفیسه خانم. به امید خدا خوبین؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: