کامل شده رمان راز رازک | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را دوست داشتید؟ ( از نظر قوی بودن شخصیت پردازی )

  • رازک

  • سامیار

  • نفیسه

  • افسانه

  • سمیر

  • امیر اسماعیل

  • خسرو

  • سجاد

  • رامبد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
***
خسرو :
موبایل رو پرت کردم روی میز و به صندلی تکیه دادم و پاهام رو روی میز گذاشتم. نفیسه، شخصیتی داشت که هم می تونست آرومم کنه و هم
عصبی. فعلا که فقط حرصم رو در می آورد . شاید چون دلش پیش من نبود. باید عاشق من می شد. باید طوری می شد که بدون من نتونه زندگی کنه. من اونو می‌خواستم و باید مال من می شد. خسته بودم. باید برای مهمونی شب یلدا و کار مهمی که توش انجام می دادم نقشه می کشیدم، اما مغزم مثل تمام برق های این خونه خاموش بود. سعی کردم مثل فضای خالی این خونه ، ذهنم رو از فکر سمیر و رامبد و امیر، خالی کنم ؛ اما اسم امیراسماعیل مرتضوی بهم چسبیده بود. اگه امیر از کارام سر در می آورد مجبور می شدم بکشمش. چون اگه حرفش به هر طریقی به گوش رامبد می رسید، من هزار بار می مردم. زیر دست های رامبد شیوه های دردناک کشتن رو آموزش دیده بودن. پاهام رو از روی میز پر از پرونده و کاغذ برداشتم و توی کشو دنبال سیم کارت قدیمیم گشتم .
پیداش کردم و توی موبایل دوسیم کارته ام گذاشتمش. شماره ای که از رستم گرفته بودم و به اسم مرتضوی ناشناس ذخیره کرده بودم رو پیدا کردم. من برای این مرد نقشه ها داشتم .
***
سمیر :
با این که گوشت کاملا سوخته بود ، هر دو با میـ*ـل و اشتها ازش می خوردیم. دست از خوردن برداشتم و به بابا نگاه کردم. خنده ام گرفت. گفتم :
_ گفته بودی عشق مثل کبابه. اگه از زیادی آتشش بسوزه کسی بهش لب نمی زنه؛ اما انگار من و تو اینو نقض کردیم .
گوشت توی دهنش رو قورت داد و گفت :
_ جلوی گشنه سنگم بذاری می خوره. تشنه عشق ، هر لحظه محتاجه. حالا مثل بچه آدم کبابت رو بخور .
خندیدم و به خوردنم مشغول شدم .
***
بعد مدت ها توی تختی دراز کشیده بودم که بوی ملحفه و بالشتش هیچ وقت از یادم نمی رفت. یادم بود که چقدر برای رفتن بابا و ندیدنش تا
چند ماه گریه می کردم. چقدر برای مرگ مامان و خ یانت رفیقام بهم گریه می کردم. چقدر توی این تخت برای ندا گریه می کردم. از وقتی تصمیم گرفته بود ندار رو فراموش کنم ، برای خودم خونه خریدم و از اون موقع دیگه به خونه نرفته بودم. دلم می خواست به نفیسه پیام بدم تا ساعت و مکان قرارمون رو مشخص کنیم. از این که می خواستم اولین قدمم رو برای نزدیک شدن بهش بردارم خیلی ذوق زده بودم. اگه قرار فردا خوب پیش می رفت، می تونستم از خسرو جلو بزنم. نیروی تازه ای گرفتم و بعد روشن کردن گوشیم براش نوشتم :
_ سلام نفیسه خانم. به امید خدا خوبین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    بی صبرانه منتظر جوابش شدم. بعد بیست دقیقه جواب داد :
    _ سلام آقای تال. به امید خدا خوبم. شما خوبین؟
    لبخند زدم. حال من رو پرسیده بود!؟ نوشتم :
    _ شما که خوبین منم خوبم. مزاحمتون شدم که بدونم در مورد ساعت قرار فردامون فکر کردین؟
    ارسال نشد. حرصم گرفت و چند بار پشت هم قسمت "ارسال" رو لمس کردم. لعنت به شانس من که سرعت خط ها تا به من می رسید کم می شد.
    بالاخره ارسال شد. نفیسه جواب داد :
    _ فردا؟ مگه من گفتم قرارمون فرداست؟
    مثل آدم برفی زیر نور خورشید وا رفتم. حق با اون بود. نفیسه نگفته بود فردا قرار بذاریم. دل خوش خیال من این فکرو کرده بود. با
    درموندگی عینکم رو در آوردم و غضروف بینیم رو که حالا درد گرفته بود فشار دادم. چشمام بدون عینک تار می دیدن. شاید این به خاطر گریههای زیادی بود که از بچگی بهش عادت داشتم. قرار بود امروز همدیگه رو ببینیم ؛ اما به خاطر دعوای امیراسماعیل و سامی منتفی شده بود.
    عینکم رو گذاشتم و نوشتم :
    _ قرار بود امروز یه ملاقات داشته باشیم؛ اما نشد.حالا نمیشه قرارمون فردا باشه؟ راه بیاین مشتری شیم .
    و کلی شکلک خنده گذاشتم و فرستادم. فقط می خواستم بخندونمش تا از دیدن خنده اش ضعف کنم. اون مثل ندا نبود. خیلی خیلی از اون بهتر
    بود. فقط با وجود نفیسه می تونستم خاطره تلخ ندا رو فراموش کنم. پیام داد. دوتا شکلک اشک از خنده زیاد گذاشته بود. خوندم :
    _ فعلا که تو کافه تون من مشتری ام. آقای تال ، سعیم رو می کنم وقتی پیدا کنم که خسرو مارو باهم نبینه .
    اخم کردم. سرم داغ شد و انگشتای شصتم رو با غیظ روی صفحه گوشی چند میلیونیم کوبیدم. نوشتم :
    _ نفیسه خانم مشکل شما خسروئه؟ فکر کردین من از اون می ترسم؟ اصلا یه قرار بذارین هم من باشم و هم اون .
    و فرستادم. وقتی نفس هام میزون شدن فهمیدم که زیادی مبالغه کردم. من و نفیسه و خسرو؟ با کف دست به پیشونیم زدم و زمزمه کردم :
    _ جوگیر احمق .
    جواب داد. بازش کردم :
    _ می دونم شما از خسرو نمی ترسین؛ ولی من ازش می ترسم .
    نباید می ذاشتم خسرو اذیتش کنه؛ اما اگه از منم می ترسید چی؟ نوشتم :
    _ اصلا بد به دلتون راه ندید. خودم می کشمش و نمی ذارم آسیبی به شما بزنه. از منم می ترسین؟
    نوشت :
    _ نه ! نکشین. من برای خودم نمی ترسم. نگران شمام .
    چشمم از شادی بزرگ شد. گفتم :
    _ خدایاشکرت!
    و نوشتم :
    _ نگران من نباشین نفیسه خانم. من باید نگران شما باشم .
    نوشت :
    _ دیرم شده. باید برم. خدانگهدارتون.
    لبخندی از روی محبت زدم و نوشتم :
    _ شبتون به خیر نفیسه خانم .
    و کلی شکلک خنده با لب بسته گذاشتم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار :
    ماه توی آسمون، مثل رازک تو زندگی من بود. نبودش تمام سیاهی من رو نشون می داد؛ اما با بودنش تاریکی شبم رو روشن می کرد. ماه
    امشب خیلی زیبا بود. دلم دیدن موهای بلند رازکم رو خواست. می‌دونستم همون یک بارم که موهای ابریشمیش رو دیدم، به خاطر دست نوازشگر باد بوده. دوباره به ماه و نور خیره کننده اش خیره شدم. زمزمه کردم :
    _ امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
    آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
    کاهش جان تو من دارم و من می دانم
    که تو از دوری خورشید چه ها می بینی
    ( شهریار )
    ماه با احساساتم بازی می کرد. وقتی رازک کنارم نبود ، دیدن ماه فایده ای نداشت. تو ماشینم نشسته بودم و افکارم رو مرتب می کردم. اون قدر
    حجم مسائل حل نشده زیاد بود که بین انتخاب برای حلشون گیج می‌شدم. هم زمان حواسم به پنجره هال و اتاق خونه رازک هم بود. فقط دیدن رازکم می تونست به لبم لبخند بیاره و لحظاتمو لبالب از آرامش کنه . با اون از پس همه چی بر میومدم. چه اخراج شدن از دانشگاه و تحمل حرف های بابا و چه اون سجاد نامرد و جور کردن سیصد میلیون پول و چه امیراسماعیل و نگاهش به زندگی من . در مورد از راه قانونی پیش بردن کار سجاد فکری به ذهنم رسید. گوشیم رو برداشتم و تو دفترتلفن موبایلم دنبال یه شماره گشتم. زیر لب خدا خدا می کردم که شماره اش رو از بچه ها گرفته باشم ؛ چون تا اونجایی که یادم بود قصد این کار رو داشتم. با انگشت صفحه رو بالا و پایین کردم تا بالاخره پیداش شد. استاد فیضی. به ساعت نگاه کردم. ده شب بود. اگه بهش زنگ می زدم ، دور از ادب بود؛ اما کار من مهم تر بود. گرچه می تونستم تا فردا صبر کنم ؛ اما نمی خواستم رازک بیشتر از این نگرانی و ترس رو تحمل کنه. نفس عمیقی کشیدم و زدم رو اسم استاد فیضی و گوشی رو گذاشتم زیر گوشم. چندین بوق خورد و همین که صدای استاد رو شنیدم گفتم :
    _ سلام استاد .
    _ سلام شما؟
    صدای پر انرژیش از شتاب و عجله ام کم کرد. گفتم :
    _ سامیار هستم. سامیار اردلان. دانشجوی ترم اول حقوق دانشگاه مازندران .
    تو دلم اضافه کردم : "البته اخراجی." استاد گفت :
    _ آها .. وکیل آقای باقری و شکست خورده در دادگاه به خاطر دلیل محکم عشق .
    خندیدم. مسخرمون کرده بود و واژه عشق رو کشیده بود. با همون خنده گفتم :
    _ چه حافظه ای دارین استاد !
    _ آره. تو و اون خانم هم گروهیت یادم موندین. چرا این وقت شب به من زنگ زدی؟
    _ کار مهمی برام پیش اومده. زنگ زدم که شما من رو شرمنده خودتون کنین و در موردش بهم مشاوره بدین .
    خندید :
    _ راحت حرف بزن پسر. من تا اونجایی که بتونم کمک می کنم. فقط قضیه عشق که نیست؟
    حوصله شوخی نداشتم. پس یه خنده الکی کردم و گفتم :
    _ نه !. یکی از دوستانم براش مشکل پیش اومده. سه میلیون به یکی بدهکار بوده. بدهیش رو داده؛ اما سفته رو پس نگرفته. طرف رفته جعل
    کرده و سه میلیون شده سیصد میلیون. پیشنهاد شما چیه؟ میشه قانونی جلو رفت؟
    سکوت کرد. انگار داشت فکر می کرد. بالاخره گفت :
    _ از کجا می دونین که جعل کرده؟
    _ خودش اعتراف کرد .
    دوباره سکوت کرد. بعد چند ثانیه گفت :
    _ این میشه جهالت اون طرف که به احتمال زیاد در این مورد دادگاه به نفع شما رای صادر نمی کنه. تو بذار اون دوستت چوب بی حواسی
    خودش رو بخوره که اصول سفته رو یاد بگیره .
    با کلافگی دستی به صورتم کشیدم و گفتم :
    _ نمی شه. رفیق فابریکمه. یعنی هیچ راه دیگه ای برای برنده شدن ما نیست؟
    _ ببین اردلان، وقتی تو ادعا می کنی که طرفت جعل کرده، وظیفه داری اثباتش کنی. می تونی؟ مدرک داری؟
    احساس مهندس معماری رو داشتم که یکی نقشه های ساختمونش رو پاره کرده. سرم رو به صندلی ماشین کوبیدم و به سقف خیره شدم. گفتم :
    _ نه ! مدرکی نیست .
    _ پس بذار دوستت چوب عمل جاهلانه خودش رو بخوره .
    نچی گفتم و آهی کشیدم. مگه می تونستم رازکم رو ول کنم؟ برای آرامشش جونمم می دادم. گفتم :
    _ باشه. ممنون ...
    _ وقتی گفت که جعل کرده، چیز دیگه ای همراهش نگفت؟
    اخم کردم و گفتم :
    _ مثلا چی؟
    _ مثلا فحاشی، افترا، تهدید به آبروریزی، تهدید به صدمه جسمی . . .
    من نمی دونستم سجاد به رازک چی گفت. پس به خودم اجازه دادم و حرف استادو قطع کردم :
    _ شرمنده استاد. اونا مکالمه تلفنی داشتن. من نمی دونم چی بینشون رد و بدل شده .
    خندید و گفت :
    _ برای همینِ که می گم بی خیال شو و پی این قضیه رو نگیر .
    با عجز گفتم :
    _ نمی تونم .
    _ خیلی خب ، پس ازش بپرس چیا گفتن. در ضمن ، اگرم مثلا تهدید تلفنی کرده باشه بازم نیاز به اثبات دارین. مدرک دارین؟
    دستم رو به پیشونیم زدم و گفتم :
    _ نه !
    صدای خنده اش تو گوشم پیچید :
    _ پس برو بخواب که حالت مثل همیشه خوب نیست .
    از خستگی و کلافگی آهی کشیدم و گفتم :
    _ ممنون استاد. شرمنده که این وقت شب مزاحتمون . ..
    _ حرفشم نزن. اگه کله ات بوی قرمه سبزی داد و رفتی دنبال این کار ، کمک خواستی من هستم .
    لبخند زدم :
    _ استاد پیشنهاد شما چیه؟
    خندید :
    _ آفرین. پسر باتجربه ای هستی و می دونی که باید مشورت بگیری. ببین، به نظر من اگه بخوای شکایت کنی و راه قانون رو پیش بگیری، از
    همین حالا خودت رو شکست خورده بدون . این یکیش. دومیش اینِ که برای یه وکیل خوب شدن که من پتانسیلش رو توی تو می بینم، باید استارتش رو از حالا بزنی. باید بری تو دل کار تا کارکشته شی .
    پوزخندی زدم که خودم هم دلم برای خودم سوخت. پوزخند دردناکی بود. من از دانشگاه اخراج شده بودم. اون وقت می رفتم تو دل کار تا یه وکیل کارکشته بشم؟ با صراحت گفتم :
    _ من اخراج شدم .
    چند لحظه سکوت مطلق و بعدش صدای خنده استاد فیضی. با همون خنده اش گفت :
    _ درسته که من باهاتون شوخی می کنم؛ اما دوست ندارم دیگه این عمل تکرار بشه .
    با جدیت گفتم :
    _ استاد من در حدی نیستم که با شما شوخی کنم. باور کنین .
    صدای خنده اش قطع شد. گلوش رو صاف کرد و گفت :
    _ می تونستی یه وکیل خوب بشی؛ ولی حتما قسمت نبوده. پس کلا بی خیال راه قانونی شو. پیشنهاد من اینِ که بری به رفیقت بگی قبل هر کاری
    با یکی مشورت کنه. یا تورو الگوی خودش کنه .
    آهی کشیدم و گفتم :
    _ نمی تونم استاد. بهترین دوستمه .
    _ حواست رو جمع کن. تو سالمی و جوون. نذار رفیق ناباب خرابت کنه. رفیق خراب تورو به بیراهه می کشونه. من بد تورو نمی خوام اردلان. تو
    جوون آینده داری هستی .
    سرم رو تکون دادم و تو دلم گفتم "آینده من فقط با همون رفیق خرابم آینده است. وگرنه میشه روش اسم دیگه ای گذاشت. مثلا جهنم!" جواب دادم :
    _ باشه. بازم معذرت می خوام که این موقع شب وقتتونو ...
    _ لازم نیست. فقط بدون اون رفیقت باید بابت داشتن رفیقی مثل تو کلاهش رو بندازه هوا. موفق باشی .
    لبخند بی جونی زدم و خداحافظی کردم. این مکالمه گرچه راهم رو مشخص کرده بود و از بلاتکلیفی درم آورده بود، اما نمی دونم چرا
    احساس گیجی می کردم. سر درد و سرگیجه شدیدی داشتم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    گوشی سیاه رنگم رو به روم بود و برای زنگ زدن به سجاد قلقلکم می داد. تسلیمش شدم و گوشیم رو برداشتم و سریعا شماره اش رو گرفتم. پشیمون شدم و قطعش کردم. باید چجوری باهاش حرف می زدم؟ اون یه دزد و کلاه بردار بود. پس نیازی به مودبانه حرف زدن بود؟ مسلما نه ! ؛ اما برای شخصیت خودم بهش فحش نمی دادم. دوباره شماره اش رو گرفتم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم و آروم رفتار کنم .
    _ بله؟
    یه لحظه ساکت شدم. سجاد می تونست بلایی سر زندگی من بیاره؟ یا برای رابـ ـطه من و رازکم مشکلی ایجاد کنه؟ این اولین مکالمه من با کسی
    بود که نمی دونستم در آینده باهام چیکار می کنه و من چیکارش می کنم. پس گلوم رو صاف کردم و گفتم :
    _ کلاه برداری شغل اصلیته یا به طور پاره وقت انجامش می دی؟
    با تعجب گفت :
    _ جان؟ !
    صدام رو بالا بردم :
    _ جواب من رو بده .
    _ تو کی هستی؟ شرخر؟ سرخر؟
    _ سامیار اردلان .
    به تمسخر گفت :
    _ ها؟! اردلان سامیار؟ همچین خری نمی شناسم .
    داد کشیدم :
    _ درست حرف بزن مرتیکه. بهم بگو جعل کار همیشگیته؟ راه در آمدت همینه؟
    سر دردم و سر گیجه ام هر لحظه بیشتر می شد. گفت :
    _ تو از من چی می دونی؟ کی هستی؟ اصلا می دونی من کی ام؟
    _ تو یه نامرد بی شرفی. همین برات بسه .
    خندید و گفت :
    _ اسمم رو بگو آقاجون .
    از بین دندون های به هم فشرده شده شده ام، با حرص گفتم :
    _ سجاد بکتاش. مگه نه !؟
    سکوت کرد. با اخم به رو به روم زل زده بودم و با خشم و لج به حرف هایی که تو دلم بود و می بایست می زدم فکر می کردم. ادامه دادم :
    _ همون سجادی که سه میلیون هارو تبدیل به سیصد میلیون می کنه. فقط نگو که اشتباه می کنم جناب بکتاش که عصبانیتم عواقب بدی به دنبال
    داره .
    با لرزشی توی صداش گفت :
    _ مامور اطلاعاتی؟ من هیچ کار غیرقانونی نکردم. اینا همش افتراست .
    سرم از درد و فشار فریاد می کشید. داد زدم :
    _ ساکت شو. چطور کسی که جعلی به این بزرگی می کنه می تونه این قدر ترسو باشه؟
    چیزی نگفت. لحنم رو عوض کردم و آروم تر گفتم :
    _ ببین ، زنگ نزدم که وقتم رو بابت تحلیل کردن شخصیت خراب و ذات ناپاک تو هدر بدم. وقتم رو گذاشتم که بدونم چطور اینقدر نامردی به
    خرج دادی و سر کسی کلاه گذاشتی که هیچی نداره .
    بازم ساکت موند. داد زدم :
    _ چرا؟
    _ تو از کجا می دونی؟ چه ربطی به این ماجرا داری؟ وکیل وصی رازکی؟
    _ اسم اون رو نیار عوضی. جواب من رو بده .
    ترسش کنار رفت و دوباره اون لحن خندونش برگشت. گفت :
    _ آها. فکر کنم تونستم حدس بزنم چی بین شماست. خب باید بگم که من یه مانع بزرگم. یه کوه محکم و پر از دشواری. اردلان عزیز ، می تونی
    از خود رازک بپرسی که چرا بین این همه آدم که می تونستم سرش رون کلاه بذارم، اون رو انتخاب کردم. هدف من بزرگ تر از این حرف هاست .
    حالا نوبت من بود که سکوت کنم. سجاد شب بخیر مسخره ای گفت و قطع کرد. توی شوک بودم. بلافاصله شماره رازک رو گرفتم؛ اما جواب نداد. با نگرانی به پنجره اتاقش نگاه کردم. اثری ازش نبود. دوباره زنگ زدم ؛ اما بر نداشت. پاهام رو مدام تکون می دادم. آخرش هم طاقت نیاوردم و بهش پیام دادم :
    _ جوابم رو بده. کارم مهمه .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    نفیسه:
    _ حتی حق نداری نگاهش کنی. فهمیدی؟
    موبایلم رو از گوشم دور کردم تا صدای دادش بیشتر از این اذیتم نکنه. خدایا، من چه کار بدی کرده بودم که این حقم بود؟ دوباره داد زد :
    _ فهمیدی؟
    صدای تپش قلبم بیشتر از صدای حنجره ام بود. به آرومی گفتم :
    _ فهمیدم .
    _ اسمشم نمیاری .
    _ باشه .
    صدای نفس راحتش رو شنیدم. یعنی با نداهم اینجوری رفتار می کرد؟ به همین وحشتناکی؟ روی تخت سه نفره امون نشسته بودم و با مایه عذابم
    حرف می زدم. گفتم :
    _ می تونم برم؟
    گفت :
    _ کجا؟
    _ شام .
    _ می تونی بری .
    حالا نوبت من بود که نفس راحتی بکشم. البته نفسی بی صدا تا خسرو نشنوه و ناراحت نشه. گفتم :
    _ پس خداحافظ .
    _ آره .
    قطع کرد. توی آینه میز دراور به خودم نگاه کردم. چرا من شبیه ندا شده بودم؟ چرا هم خسرو و هم سمیر پیدام کرده بودن؟ چرا اونا باهم
    اینقدر دشمن بودن؟ به تنم لرزه افتاد . دست به سـ*ـینه نشستم و تو خودم جمع شدم. می ترسیدم. از عذاب خدا و اذیت شدن آدمای اطرافم می ترسیدم.اگه خسرو من رو دوست داشت اینقدر اذیتم نمی کرد؛ اما افسانه گفته بود که من می تونم با محبت کردن بهش حالش رو خوب کنم؛ ولی من که روانشناس نبودم! آهی کشیدم و سجاده نمازم رو پهن کردم .
    ***
    صدای افسانه من رو از افکارم بیرون کشید. روی مبل کنارم نشسته بود و تلوزیون می دید. منم می خواستم همراهش فیلمو تماشا کنم؛ اما مرغ
    فکرم سمت عاقبت آبجی و سامیار پر کشیده بود. افسانه دوباره انگشت اشاره اش رو تو بازوم فرو کرد و گفت :
    _ گفتم وقت شام نشده؟
    بازوم درد گرفت. دستم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. جای ناخن بلندش روی بازوی سفیدم مونده بود. آهی از درد کشیدم و گفتم :
    _ آبجی که بیاد می خوریم .
    معترضانه گفت :
    _ رازک الان رفته تو حال و هوای خودش. ممکنه تا فرداهم از اتاق بیرون نیاد .
    به صورتش لبخندی پاشیدم و گفتم :
    _ میاد افسانه. اگه نیومد خودمون میاریمش.
    پوفی کشید و صدای تلوزیون رو بیشتر کرد. گفتم :
    _ افسانه؟
    بی اینکه نگاهم کنه جواب داد :
    _ هوم؟
    با نا امیدی پرسیدم :
    _ به نظرت آبجی من رو بخشیده؟
    _ نفیسه خواهش می کنم اینقدر آبجی آبجی نکن. حساس شدم به این کلمه .
    لبم رو به هم فشار دادم و با چشمای محزونم بهش زل زدم. بالاخره نگاهم کرد و چند ثانیه ای بهم خیره موند. کنترل رو برداشت و تلویزیون رو
    روی حالت سکوت گذاشت. گفت :
    _ خیلی خب فقط اینجوری نگاهم نکن .
    لبخند بی جونی زدم و منتظر ادامه حرفش شدم. گفت :
    _ آبجیت الان یه کم سردرگمه. خودمم نمی دونم برای چی اما از حرفایی که اینجا زد معلومه فکرش جای دیگه است. اگه اینطور باشه پس
    دیگه وقتی برای فکر کردن به بخشیدن یا نبخشیدن تو نداره. بنابراین تورو بخشیده .
    با خوشحالی دستام رو به هم کوبیدم و گفتم :
    _ این خیلی خوبه .
    سرش رو تکون داد و دوباره سرگرم تماشای تلوزیون شد.خیالم از این جهت راحت شده بود. به افسانه اعتماد داشتم و می دونستم حرف الکی
    نمی زنه. خواستم در مورد خسرو ازش بپرسم که گوشیم تو جیب پیراهنم لرزید. اس ام اس بود. گوشیم رو در آوردم و بازش کردم.آقای تال بود. لبخند زدم و فورا پیامش رو خوندم. چه مودب و دوست داشتنی !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    افسانه :
    شکمم به قارو قور افتاده بود. نفیسه هم اون قدر محو گوشیش و کسی که داشت باهاش اس ام اس بازی می کرد شده بود که من رو نمی دید. از
    جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه . از تو جانونی یه تیکه نون بربری برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم تو راهرو. در اتاق آخر بسته بود. بهش نزدیک شدم و گوشم رو به در چسبوندم. دوست داشتم رازک رو اذیت کنم تا اینقدر حرصم نده. امشب اعصابم رو خورد کرده بود. اگه نفیسه جلوش رو نمی گرفت حتما می پرسید که کی برای شب یلدا دعوتم کرده. با یاد یلدا لبخند زدم. کنار رامبد چه شبی می شد! به هال کوچیک خونه برگشتم. هنوزم سر نفیسه تو گوشیش بود. یعنی داشت با کی اس ام اس بازی می کرد؟ خواستم ازش بپرسم ؛ اما پشیمون شدم. نمی خواستم اعتمادش به من از بین بره یا حس کنه آدم فضولی ام. گفتم :
    _ نفیسه؟
    سرش رو بلند کرد و با لبخندی گفت :
    _ جانم؟
    _ می ری رازک رو صدا کنی شام بخوریم؟
    سرش رو تکون داد و بعد نوشتن یه پیام دیگه از جاش بلند شد و به طرف راهرو رفت. صدای قدم هاش روی سرامیک راهرو و بعدش تق تق
    ضربات دستش روی در اتاق آخر رو شنیدم. با صدای آرومش آبجیش رو صدا زد. جوابی از رازک نشنیدم. نگاهم رو از تلوزیون گرفتم و سرم رو به طرف راهرو چرخوندم. با علامت چشم و ابرو از نفیسه پرسیدم که "چی گفت؟" شونه هاش رو بالا انداخت و با تعجب و ترس گفت :
    _ نمی دونم .
    آتیش کنجکاویم روشن شد. از جا بلند شدم و رفتم تو راهرو. چند ضربه به در اتاق رازک زدم و گفتم :
    _ رازک؟ اونجایی؟
    صداش اومد :
    _ نه !
    با خنده به نفیسه نگاه کردم که نگرانی تو چهره اش دیده می شد. یعنی چی که می گفت "نه"؟ نفیسه گفت :
    _ آبجی؟ ما می خوایم شام بخوریم. تو نمی خوری؟
    _ برین با عمه هاتون شام بخورین .
    اخم کردم. گفتم :
    _ این چه طرز حرف زدنه؟
    _ به تو چه؟
    نفیسه چشماش رو کوچیک کردو با نگاه ازم خواست چیزی نگم. خودش گفت :
    _ چیزی شده آبجی؟ بذار ماهم کمک کنیم .
    دیگه نتونستم طاقت بیارم و گفتم :
    _ عمه هامونم میان کمک .
    با لحن تندی گفت :
    _ فقط برین .
    نفیسه خواست چیزی بگه ؛ اما من مانع شدم. مچ دستش رو گرفتم و با همون اخمی که بین ابروهام جا خشک کرده بود به طرف آشپزخونه
    کشوندمش. روی صندلی کوچیک پلاستیکی نشست و با نگاه غمگینش به یه گوشه خیره شد. در ماهی تابه رو برداشتم و همون طور که داشتم توش تخم مرغ می‌شکوندم ، با عصبانیت گفتم :
    _ وقتی حالت خوب نیست دلیل نمیشه عمه آدمارو مورد عنایت قرار بدی .
    " آهان" بی صدایی گفت. آهی کشید و از جاش بلند شد تا سفره پهن کنه. شعله گاز رو زیاد کردم و به هم زدن مشغول شدم. این خونه به من
    خیلی چیزها یاد داده بود . کمترین و عجیب ترین چیزش هم می تونست همین آشپزی باشه .
    ***
    من با اشتها لقمه هارو می جویدم و نفیسه با بی میلی به ماهی تابه رو به روش نگاه می کرد. فکرش اینجا نبود. به چیز دیگه ای فکر می کرد. دستم
    رو بالا آوردم و رو به روش بشکنی زدم. متوجه نشد. دوباره اینکار رو کردم. بازم نفهمید. بعد از قورت دادن لقمه تو دهنم صداش زدم. لرزید و سرش رو بالا گرفت. به چشمای سبزش که تو صورت سفیدش می درخشیدن نگاه کردم. خوشگل بود؛ اما جذاب؟ نه ! جذاب نبود. گفتم :
    _ به چی فکر می کنی؟
    سرش رو پایین انداخت :
    _ هیچی .
    دوباره اخم کردم. فضای این خونه خیلی گرفته بود. برای شادی و خوشی هایی که تو جشن یلدا کنار رامبد منتظرم بودن لحظه شماری
    می کردم. نفیسه مثل دست و پا چلفتی هاساندویچی از نیمرو درست کرد و به طرف راهرو رفت. چشمام رو بستم و تا ده شمردم. سر شماره ده با غم زیادتری برگشت و گفت:
    _ آبجی حتی جوابمم نمی ده .
    سرم رو پایین انداختم و لبخند زدم. دقیقا همون طور که پیش بینی کرده بودم! گفت :
    _ افسانه؟
    _ بله؟
    _ اگه دو نفر دوستت داشته باشن که یکی از اون یکی مهربون تر باشه. تو کدوم رو انتخاب می کنی؟
    یکی از ابروهام بالا پرید. چند ثانیه ای با تعجب نگاهش کردم. منتظر جواب سوالش بود. گفتم :
    _ اونی که دوستش دارم رو .
    به وجد اومد و گفت :
    _ اوه آره راست می گی. این بهترین معیاره .
    نگاه عاقل اندرسفیهی بهش انداختم :
    _ یعنی نمی دونستی؟
    تو خودش جمع شد و گفت :
    _ نه !
    و خندید. حالا من به فکر فرو رفته بودم. هدفش از پرسیدن این سوال چی بود؟ داشت با کی اس ام اس بازی می کرد؟
    ***
    بعد جمع کردن سفره ، گوشیم رو برداشتم و روی مبل مخصوص خودم نشستم. رفتم تو صفحه پیام و نوشتم :
    _ امشب با نفیسه حرف زدی؟
    برای خسرو فرستادمش و به ساعت خیره شدم. تا زمانی که گوشیم تو دستم بلرزه پنج دقیقه گذشت. خودش بود. پیامش رو باز کردم :
    _ چطور؟ حسودیت شده؟
    نوشتم :
    _ برای خودت می پرسم بیچاره .
    دوباره نگاهم سمت ساعت چرخید. برای جواب این پیامم بیش تر از یک دقیقه طول نمی داد. لرزش موبایل رو حس کردم. خندیدم. بازم درست
    حدس زده بودم. نوشته بود :
    _ آره.چطور؟
    نوشتم :
    _ زنگ زدی یا اس ام اس دادی؟
    نوشت :
    _ زنگ. که چی؟
    اخمم بیشتر شد. نفیسه هم جدیدا پنهون کاری می کرد؟ جواب خسرو رو ندادم. حوصلش رو نداشتم. چند تا اس ام اس دیگه فرستاد و چندبار
    زنگ زد. اعصابم خورد شد و گوشیم رو خاموش کردم. ذهنم درگیر کسی بود که می تونست نفیسه رو با پیامش خوشحال کنه. چه کسی غیر سمیر می تونست اینکار رو بکنه؟ اون کافه چیِ جلف .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک :
    شوکه شدم. نکنه سجاد بهش قضیه رو برعکس گفته بود؟ نکنه از چشم سامیار افتاده بودم؟ گوشیم توی دستم زنگ خورد. تو دستم فشارش دادم.
    روی زمین دراز کشیده بودم و قفسه سـ*ـینه ام بالا و پایین می‌رفت. موبایلم رو که در معرض خورد شدن بود بالا آوردم و به صفحه اش زل زدم.
    سامیار بود. بدون اتلاف وقت سبزو کشیدم و گوشی رو بردم زیر گوشم :
    _ الو؟ رازک؟
    با لرزشی توی صدام گفتم :
    _ سلام. بله؟
    _ سجاد چی میگه؟ چی می خواد؟
    لحنش آروم بود و نشونی از بازخواست کردن نداشت، اما طوری حرف می زد که انگار این مهم ترین سوال زندگیشه. آب دهنم رو قورت دادم :
    _ چی گفته؟
    لحنش کمی تندتر شد. گفت :
    _ خیلی چیزا. تو بهم بگو. نقطه ضعفی که ازت داره چیه؟
    _ سامیار بهت گفته بودم امشب بهش زنگ نزنی. اون عصبانیِ. هنوز ...
    داد کشید :
    _ منم عصبانی ام .
    ترسیدم. چشمام از تعجب بزرگ شده بودن. به سختی اسمش رو صدا زدم :
    _ سام .. سامیار؟
    صدای نفس خسته اش تو گوشم پیچید. جواب داد :
    _ ببخش رازکم ولی باید بدونم .
    من با خودم درحال جنگ بودم. چطور بهش می گفتم؟ چطور از تهدید سجاد براش می گفتم؟
    _ رازک؟ تو به من اعتماد داری. مگه نه !؟
    جوابی ندادم. ادامه داد :
    _ می دونم که داری. پس بهم بگو. تمام جریان رو تعریف کن .
    به زبونم حرکت دادم و گفتم :
    _ باشه. بهت می گم .
    _ می شنوم .
    تصمیممو گرفته بودم. گفتم :
    _ الان نه ! باید ببینمت .
    تن صداش تغییر کرد. نمی دونم دلیلش اشتیاق بود یا تعجب. گفت :
    _ فقط بگو کِی؟
    صدام همین طور پایین تر میومد. انگار جونی تو تنم نمونده بود. می ترسیدم. حالم خوش نبود. گفتم :
    _ فردا !
    نفس راحتی کشید :
    _ ممنون رازک!
    _ چرا؟
    _ چون بهم آرامش دادی .
    گفتم "خوبه" و قطع کردم. هیچ انرژی تو تنم باقی نمونده بود. احساس خستگی می کردم. چه جوری باید براش از چیزی که ازش می ترسیدم
    می گفتم؟ اگه مسخره ام می کرد چی؟ صدای خوردن دستی به در حواسم رو به خودش پرت کرد. پشت سرش صدای نفس اومد :
    _ رازک؟ اونجایی؟
    حوصله هیچی رو نداشتم. نه ! دیدن افسانه رو و نه ! نگرانی های اعصاب خورد کن نفس رو. گفتم :
    _ نه !
    _ آبجی؟ ما می خوایم شام بخوریم. تو نمی خوری؟
    اخم کردم. فکر می کردم با اون جوابم فهمیده باشه که حوصله ندارم. اولین چیزی که به زبونم اومد رو ادا کردم :
    _ برین با عمه هاتون شام بخورین .
    _ این چه طرز حرف زدنه؟
    صدای افسانه عصبی ترم کرد. اخمی کردم و گفتم :
    _ به تو چه؟
    _ چیزی شده آبجی؟ بذار ماهم کمک کنیم .
    صدای نفس از پشت در خسته و خفه تر از همیشه به نظر می رسید. پرسیدن سوال هایی که علاقه ای به جواب دادن بهشون نداشتم آزارم می داد .
    _ عمه هامونم میان کمک .
    چشمام رو بستم و جیغ کشیدم :
    _ فقط برین .
    با فشار پلک هام روی هم، قطره اشکی از چشمم گونه ام رو خیس کرد. فردا باید چیکار می کردم؟ فردا؟! چه واژه پر آشوبی !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    یه تصویر تماما سیاه رو به روم بود. چیزی جز سیاهی نمی دیدم. نه ! صدایی و نه ! رنگی و نه ! بویی. فقط سیاهی بود و سیاهی. چشمام رو باز و بسته کردم. یه قطره جوهر سفید توی سیاهی افتاد. انگار روی مقوای مشکی ، با سیکلاس نقطه گذاشته بودن. کم کم اون سفیدی پخش شد و به جای این که با ترکیبش همراه سیاه رنگ خاکستری رو بسازه، به سیاهی غلبه کرد و همه اش رو پوشوند. سفید نورانی تر از خورشید بود. نورش هر لحظه کور کننده تر و وسعتش بزرگ تر می شد. کم کم بوی نم توی مشامم پیچید و صدای خوندن گنجشک ها گوش هامو نوازش کرد. داشتم به نور کور کننده رنگ سفید عادت می کردم که یهو گوی زرد رنگی ظاهر شد و به تن سیاهم تابید. انگار داشتم می سوختم. ساعد راستم رو روی سرم گذاشتم و محافظ چشمهام کردم؛ اما تنم داشت می سوخت. اون گوی مثل غولی بود که فقط اومده بود دنبال من تا خونم رو تو شیشه کنه و بره. جیغ کشیدم و تقلا کردم . هر لحظه بهم نزدیک تر می شد. نمی تونستم بهش نگاه کنم. فروزنده تر از اون نوری بود که اول دیده بودم. چون نمی شد بهش عادت کرد. چشمم از درون می سوخت . نمی تونستم حرکتش بدم. انگار آبش خشک شده بود. ساعد راستم رو به چشمام فشار دادم. سوزش پوستم رو حس می کردم و همراهش اشک می ریختم. دردش قابل تحمل نبود. تکون خوردن جسم لیزی رو توی کف دست چپم حس کردم. توی دستم بالا و پایین می پرید. نمی‌تونستم چشمام رو باز کنم و ببینمش. با انگشت شصت لمسش کردم . فلس های یه ماهی کوچیک بود که از بی آبی تقلا می کرد. نفهمیدم چی شد. ساعدم رو از روی سرم برداشته بودم و به طرف چشمه ای پر از آب می دویدم. نباید می ذاشتم اون ماهی قرمز کوچولو بمیره. اگه من از گرمای این گوی بزرگ ذوب می شدم حداقل اون باید زنده می موند. قلبم دیوانه وار می کوبید. نفس کم آورده بودم. همین طور می دویدم . چشمه همچنان نزدیک تر می شد و من از گوی نورانی که درست پشت سرم بود دور تر می شدم. ماهی قرمز کوچولو توی دستم بالا و پایین می پرید. فضای اطرافم سفید بود و پشت سرم سفید تر. به چشمه رسیده بودم که پام به چیزی گیر کرد و روی زمین افتادم. ماهی از دستم پرت شد و روی زمین نزدیک چشمه افتاد. ضربان قلبم همچنان بالاتر می رفت . شدت نور بیشتر و بیشتر می شد. نمی خواستم بمیرم. از مرگ می ترسیدم. خواستم بلند شم و برم؛ اما چشمم به ماهی کوچولو افتاد که بی جون کنار چشمه افتاده بود . از جا بلند شدم و طوری با سرعت به طرفش رفتم که هم من و هم اون توی آب افتادیم. از ترس چشمام رو باز کردم. قفسه سـ*ـینه ام بی توقف بالا و پایین می رفت. من کجا بودم؟
    صورتم از آب خیس بود. آب دهنم رو قورت دادم. چقدر تشنه ام بود. از جام بلند شدم و به سختی ایستادم. دیشب همین جا خوابم بـرده بود و این خواب عجیب رو دیده بودم . از صورتم و دست چپم آب می چکید. به اطرافم روی زمین نگاه کردم. یه سینی با یه بشقاب نیمرو و یه کم نون و یه لیوان خالی، کنار بالشتم بود . حتما نفس دیشب اونو بالای سرم گذاشته بود. چقدر زود بیدار شده بودم. روز شده بود و نور خورشید اتاق تاریک و نمناک غروب هارو روشن کرده بود .
    صورتم رو با گوشه پیراهنم پاک کردم. صدای گنجشگ ها باعث شدن لبخند بزنم. انرژی خوبی گرفتم و به طرف پنجره رفتم. پرده کوچیکش رو کنار زدم و پشت یه پنجره خاک گرفته ایستادم. هوای بابلسر بوی دریا داشت. بوی نم قشنگی می داد و که استشمام این نم کنار هوای پاک دم صبحش حس تازگی می داد. دوست داشتم بدونم ساعت چند بود که هوا روشن بود ؛ اما هنوز اثری از شب روش بود. برگشتم و سرجام دراز کشیدم. گوشیم رو از سمت چپم پیدا کردم. خوابی که دیده بودم به یادم اومد. وقتی گوشی توی دستم لرزید، توی خوابم ماهی رو دیدم که در حال تقلاست. لبخند زدم و گوشیم رو روشن کردم. یه پیام از سامیار داشتم. بازش کردم. نوشته بود :
    _ خبرت هست که دلتنگ نگاهت شده ام
    که هوا خواه تو و موی سیاهت شده ام
    خبرت هست که از پنجره هر شب، فقط
    محو چشمان تو و صورت ماهت شده ام
    ( احسان حق شناس )
    آه بلندی کشیدم. من داشتم با سامیار چی کار می کردم؟ اون شب هارو به خاطر من نمی خوابید. همه شب هاش تو خیابون سپری می شد. من یه
    روانی زنجیری بودم که به همه آزار می رسوندم. دوباره از جا پریدم و رفتم پشت پنجره. ماشینش کنار ساختمون بود. نمی دونم خواب بود یا بیدار. فقط می خواستم خوشحالش کنم. گرچه حال خودم خوب نبود . نمی دونستم، شاید سامیار دلش نمی خواست من مزاحم خوابش بشم. نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم واقع بینانه تر نگاه کنم. نمی خواستم به خاطر سامیار برم. سامیار یه بهونه بود تا من آرامش بگیرم. ساعت شش و نیم صبح بود. عمو حمید ساعت هفت و نیم می رفت. پس یک ساعت برای حرف زدن باهاش وقت داشتم. بلافاصله دویدم و از اتاق بیرون اومدم .
    نفس و افسانه تو اتاقمون خواب بودن. پالتوی بافت صورتی رنگ نفسو پوشیدم و شالمو سرم انداختم. شلوار جین رنگ و رو رفته ام، اگرچه کمی کوتاه بود ولی مناسب بود . دمپایی لا انگشتیم رو پوشیدم و از خونه خارج شدم. به آرومی در خونه رو بستم و از پله ها پایین اومدم. در آهنی خونه رو باز کردم و تویوتای سفید رنگشو دیدم. قلبم با صدای بلندی می کوبید. اگه عمو حمید من رو می دید چی؟ آب دهنم رو با ترس قورت دادم و به ماشینش نزدیک شدم. به خودم لرزیدم. هوا خیلی سرد بود؛ اما نور خورشید که تازه پیداش شده بود کمی گرمم می کرد. قبل از این که سوار بشم، کمی سرم رو خم کردم تا ببینم داره چیکار می کنه. سرش رو به صندلی تکیه داده و چشماش رو بسته بود. این یعنی خواببود؟ نمی‌دونستم . یه قدم جلوتر رفتم و در ماشینشو باز کردم و نشستم. تکونی نخورد. همون طور نگاهش کردم. سرش به سمت عقب رفته بود. بیشتر جاهایی که می تونستم دید بزنم گردنش بود . جای ناخن امیر زیر گردنش خودنمایی می کرد.کمی ریش تو صورت و زیر گردنش بود. موهای عـریـ*ـان و سنگینش یه کم بلند تر شده بودن. اگه بازم به همین اندازه بلندتر می شدن مجبور می شد مثل موهای سمیربذارتشون پشت گوشش؛ اما می دونستم سامیار مویی که همین الان داشت رو دوست داشت. همه موهاش رو به بالا بودن و سمت چپ و راستش کمی خالی بود. بینی صافی داشت که من فقط نصفش رو می دیدم. و چشمایی قهوه ای که گاهی برق می زدن و ابروهایی عادی که حتی به چشم هم نمیومدن. زخم های صورتش بسته شده بودن؛ اما هنوزم برای خوب شدن وقت می خواستن. یادم اومد توی راهروی دانشگاه دیده بودم که پس سرش خونریزی داشت. با کنار گذاشتن زخم ها و کبودی ها، چهره ساده ای داشت ؛ اما قدش بلند و هیکلش بزرگ بود. از نگاه کردنش خسته شدم. من فقط اومده بودم تا حرف بزنیم و براش همه چیزو توضیح بدم. حالا وقتم داشت تموم می شد. یه لحظه برای دیدن صندلی عقب که چیزی روش هستیا نه ! کنجکاو شدم. برگشتم و همه جارو به دقت نگاه کردم. اتاقک تمیزی با روکش چرم مشکی و یه ظرف پلاستیکی روش. خنده ام گرفت . اون همون ظرف آش بود. خودم رو به سمتش کشیدم و برش داشتم. تمیز بود. قاشق استیل هم توش بود. یه دفتر قهوه ای رنگ هم پشت ماشین بود. همون جایی که باند های ضبط قرار داشتن. برگشتم سر جام و ظرفو تو بغلم گذاشتم. به آرومی صداش زدم :
    _ سامیار؟
    تکونی خورد و نفس پر سر و صدایی کشید. چشماش رو هنوز باز نکرده بود. نوک انگشتاش رو به چشماش کشید و زیر لب گفت :
    _ هم خوابش رو می بینم و هم با صداش بیدار می شم .
    لبخند زدم. انگار سبدی پر از مهر توی دلم خالی کرد. همون طور نگاهش می کردم. خمیازه ای کشید و به طرف کمک راننده اش نگاه کرد و با
    دیدن من، شوکه شد . چشماش که از کم خوابی قرمز شده بودن بزرگ شدن. خواست حرف بزنه؛ اما نتونست. ازم چشم نمی گرفت. لبخندم روقورت دادم و با جدیت گفتم :
    _ اگه ظرفم تو ماشینت بود پس چرا همون دیشب بهم ندادی؟
    فقط پلک می زد. نمی تونست چیزی بگه. گفتم :
    _ آها حتما یادت رفت .
    سرش رو تکون داد. با صدایی که حالا هیچ اثری از خواب آلودگی توش نبود گفت :
    _ تو زیباتر از خورشیدی هستی که هر روز صبح می دیدم .
    دوست داشتم بخندم اما اخم کردم؛ ولی اون به جای من خندید. گفت :
    _ شعرم باعث شد دلت برام بسوزه. وگرنه هیچ وقت این موقع روز پیشم نمیومدی .
    یکی از ابروهام رو بالا دادم :
    _ حالا می خوای چیکار کنی؟ بازم برام شعراتو می فرستی؟
    _ شعری که می نویسم برای توئه. تا زمانی که نگی نمی خوایشون برات می فرستم .
    آهانی گفتم و سرم رو پایین انداختم. عاشق شعرهاش بودم و اگه می گفت نمی فرسته دیوونه می شدم. حیف سامیار که عاشق من شده بود. چرا
    نفس نه !؟ اون که خانم تر و آروم تر از من بود. یا چرا افسانه نه !؟ اون چند برابر جذابیتی رو داشت که من حتی نداشتم. گفتم :
    _ دیشب خواستی همه چیز رو برات توضیح بدم. هنوزم می خوای؟
    _ معلومه .
    آهی کشیدم و چشمام رو بستم. همه چیزو به یاد آوردم. صحنه ها آروم آروم و تک به تک از جلوی چشمم رد شدن. چشمام رو باز کردم و
    همون طور که به خیابون رو به رو خیره بودم گفتم :
    _ پنج سال پیش پدرِ بابای من مُرد. اون فقط دو تا پسر داشت. هاتف، بابای من و فاتح. عمو فاتح سر ارث بابابزرگ با بابا دعوای بزرگی راه انداخت و با کلاه برداری و یه سری کارای بانکی ارث بابارو دزدید و مال خودش کرد. با این که می دونست اگه ارثی که حق بابا بود بهش می رسید، می تونست رایکار رو درمان کنه .
    سکوت کردم. سامیار گفت :
    _ خب ...
    _ سه سال بعدش، مامان و بابا هیچ پولی برای خرج دانشگاه من نداشتن. من نمی خواستم به خاطر بی پولی به دانشگاه که تلاش براش تنها
    سرگرمیم بود نرم. برای همین رفتم پیش پسرِ عمو فاتح و ازش قرض خواستم .
    با ابروهای توی هم گره خورده سری تکون داد و تایید کرد :
    _ سجاد !
    _ آره
    _ چرا عموت نه !؟ چرا رفتی پیش سجاد؟
    _ چون ممکن بود عمو بره و به بابا بگه؛ ولی سجاد ساده تر از باباش بود. یه دلیل دیگه هم داشت ...
    سامیار با تعجب گفت :
    _ چه دلیلی؟
    گفتن این حرفا برام سخت بود. من داشتم یه راز رو به طور کامل برای یکی تعریف می کردم. رازی که تا مدت ها تو دلم نگهش داشته بودم و از
    بازگو کردنش احساس حقارت بهم دست می داد. من این ماجرا رو قبلا یک بار سرسرکی برای نفس گفته بودم؛ اما به اندازه سامیار بهش توجه نشون نداده بود. به پلیور طوسی رنگ و شلوار کتان سیاهش نگاه کردم و گفتم :
    _ می دونستم سجاد بهم توجه داره. برای همین مطمئن بودم بهم جواب رد نمی ده و کمکم می کنه .
    جرئت نگاه کردن تو چشماش رو نداشتم. به کسی که دوستم داشت گفته بودم از کسی پول قرض کردم که بهم نظر بد داشت. سامیار بیچاره. تمام
    بدبختیش من بودم. صدای ضربه ای من رو از جا پروند. سرم رو بالا گرفتم. دستش رو به فرمون کوبیده بود و با خشم به رو به رو نگاه می کرد.
    نمی دونستم باید چیکار کنم. از خشمش می ترسیدم. تو خودم جمع شدم. نفس های عمیق نمی کشید؛ اما پره های بینیش بالا و پایین می رفتن. با غیظ گفت :
    _ و بعدش؟
    آب دهنم رو چند بار پشت هم قورت دادم. حرارت عجیبی رو توی بدنم حس می کردم. دستم رو روی کلید گوشه در گذاشتم و شیشه رو پایین
    کشیدم. گفتم :
    _ سجاد با کمال میل قبول کرد بهم قرض بده. بهش گفتم معلوم نیست چه زمانی می تونم بهش پس بدم. اونم گفت به این پول نیازی نداره .
    با چشمای قرمزش تو صورتم خیره شد و با خشم گفت :
    _ تو نباید می دونستی وقتی سفته این شکلی امضا می کنی اون می تونه هر وقت که خواست پولش رو ازت بگیره؟
    چشمم از تعجب بزرگ شد. این سامیار بود که با من اینجوری حرف می زد؟ سعی کردم آروم باشم. گفتم:
    _ آرزوی دانشگاه کورم کرده بود. نمی دونستم. فقط می خواستم سه میلیون پول برای دانشگاه و روز مبادا توی حسابم باشه .
    صداش بالا تر رفت :
    _ به هر طریقی؟ اگه اون ازت در قبال قرضی که بهش داشتی یه چیز دیگه می خواست چیکار می کردی؟
    عصبی شدم و جیغ کشیدم :
    _ می رفتم به عمه ام می گفتم. مطمئن باش نه ! به تو می گفتم نه ! به عمه ات. به درد خودم می مردم .
    قفسه سـ*ـینه ام بالا و پایین می رفت. همون طور تو چشمای قرمز و خسته اش خیره شده بودم. جاهامون عوض شده بود. حالا من خشمگین بودم و
    اون متعجب بود. نفس عمیقی کشید و به آرومی گفت :
    _ رازک بسه .
    جیغ کشیدم :
    _ چی بسه؟ چی رو بس کنم؟
    _ این حرفا به تو نمیاد. تمومش کن .
    لبخندی به نشونِ تمسخر زدم و گفتم :
    _ آها... حتما صدا بالا بردن و سر من داد زدن به تو میاد !
    لبخند زد :
    _ چشم. متوجه شدم. داد نمی کشم .
    چشم غره ای دادم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. هوای خنک صبح سر داغم رو خنک می کرد. صدای آروم سامیارو که انگار همیشه بهش
    داروی محبت تزریق می کرد، شنیدم :
    _ نمی خوای ادامه بدی؟
    آروم شده بودم. گفتم :
    _ بقیه اش رو خودت می تونی حدس بزنی. حالا من از این که بابا بفهمه از دشمنش پول قرض گرفتم و غرورش بشکنه می ترسم. چون پنج سال
    پیش کسی که مغرورانه بهش می گفت بی خیال پول هایی که عمو ازش دزدید بشه و حساب کار رو به خدا واگذار کنه من بودم. منی که نمی دونستم پنج سال بعدش همون خدارو لعنت می کنم .
    _ خدا بود که تو رو به من داد. خدا بود که کاری کرد عصر اون روز تابستون، تو تو ماشین من بشینی .
    به من نگاه نمی کرد. انگار داشت با خودش حرف می زد. گفتم :
    _ آره ... خدای تو !
    چیزی نگفت. به فکر عمیقی فرو رفته بود. ادامه دادم :
    _ از آخرین مکالمه ای که بین من و سجاد رد و بدل شد پرسیده بودی .
    خواست تایید کنه که موبایل توی جیبش زنگ خورد. زیر لب معذرت خواست و برش داشت. اخمی کرد و گوشی رو زیر گوشش گذاشت.گفت :
    _ درسته .
    کنجکاو شدم. کی بهش زنگ زده بود که اولین حرفی که سامیار زد این بود؟ صدای نازک خانمی از پشت تلفن به گوشم رسید. سامیار با تعجب و
    نگرانی گفت :
    _ اما این قرار من و آقای اردلان نبود. باید با خودشون صحبت کنم .
    گردنم رو کج کردم. آقای اردلان مگه خودش نبود؟ آها ، حتما پدرش رو می گفت .
    _ خانم، من باید با ایشون حرف بزنم. من رو به تلفن اتاقشون وصل کنید .
    با عصبانیت داد کشید :
    _ یعنی چی که دستور اکید دادن؟ من رو وصل کنید .
    صدای خانم پشت تلفن قطع شد. سامیار نگران و ناراحت، موبایلش رو خاموش کرد و روی داشبورد انداخت. باید ازش می پرسیدم چی شده.
    باید حداقل اینجوری بهش نشون می دادم درداش برام مهمن. با ملایمت پرسیدم :
    _ چیزی شده؟
    دستاش رو روی پیشونیش گذاشت و بعدش به دور سرش کشید. زمزمه کرد :
    _ سرم خیلی درد می کنه .
    _ اون خانمِ بهت گفت سرت درد می کنه که اینقدر عصبانی شدی؟
    لبخند بی جونی زد و گفت :
    _ بابا فهمیده اخراج شدم .
    بی حرکت موندم. ملایمت صدام تبدیل به جدیت شد. گفتم :
    _ از کجا اخراج شدی؟ !
    فقط نگاهم کرد. با دستش دوباره به فرمون کوبید و گفت :
    _ نباید این رو می فهمیدی .
    می ترسیدم همون واژه ای رو بگه که تحمل شنیدنش رو نداشتم. با همون ترسی که تو وجودم افتاده بود گفتم :
    _ حالا که فهمیدم. بذار کامل بفهمم. از کجا اخراج شدی؟
    عکس العملی جز پشیمونی نداشت. حتما به این فکر می کرد که چرا همون دو واژه رو به زبون آورده. فقط تو چشمام نگاه می کرد. لبش رو با
    زبونش تر کرد و خواست چیزی بگه که یهو نگاهش رو از من گرفت و حالتش تغییر کرد. قبل از این که دلیلشو بفهمم صدای آشنایی شنیدم :
    _ پیاده شو .
    برگشتم و از پنجره عمو حمیدو دیدم. گاوم زاییده بود. چشمام رو بستم و به هم فشار دادم. دوباره بازشون کردم و با کلافگی نگاهش کردم.
    عمو حمید با پیرهن ساده سفید و شلوار پارچه ای طوسی بزرگ تر از سن واقعیش به نظر می رسید. گفتم:
    _ عمو، سوء تفاهم شده. ربط ما اونطوری که فکر می کنین نیست .
    همون طور که با غضب به سامیار نگاه می کرد خطاب به من گفت :
    _ پیاده شو .
    سرم رو چرخوندم و به سامیار نگاه کردم. سرش رو تکون داد و زیر لب گفت :
    _ برو .
    آهی کشیدم و پیاده شدم. رو به روی عمو حمید ایستادم و کنار گوشش گفتم :
    _ اون دفعه بدون این که با من حرف بزنین زدین تو گوشش. این بار اول حرف من رو گوش بدین .
    نگاه اخم آلودش رو از سامیار که با شرمندگی بهش نگاه می کرد گرفت و خیلی عادی سرش رو به طرفم چرخوند. گفت :
    _ برو .
    با تعجب گفتم :
    _ قبول کردین؟
    _ برو.دنبالت میام .
    با دمپایی لا انگشتی آبی رنگ و مانتوی بافت صورتیم خجالت می کشیدم. سرم رو پایین انداختم و به طرف ساختمون حنا که تو چند قدمیم بود
    رفتم .
    از در آهنی قهوه ای رنگ رد شدم و رفتم تو پارکینگ. چند دقیقه بعد عمو حمید هم با کیف مخصوص کارش بهم رسید. درو بست و بهم گفت که روی پله بشینم. رفتم و نشستم . سنگ مرمرش خیلی سرد بود. کنارم ایستاد و گفت :
    _ بگو
    چشمم گرد شد. انتظار هر چیزی رو داشتم غیر از این که بذاره آزادنه حرفم رو بزنم؛ اما با یاد این که عمو حمید ذاتا آدم آرومی قانع شدم.
    گفتم :
    _ اون طوری که شما فکر می کنین نیست .
    _ پس اول صبحی، وقتی همه خوابن اینجا چیکار می کنی؟ و تو چطوری به خودت اجازه دادی تو ماشینش بشینی؟
    سرم رو پایین انداختم. حرفی برای گفتن نداشتم. نمی خواستم دروغ تحویلش بدم. گفت :
    _ بار اول که مزاحم بود خودم ردش کردم و به پدرت چیزی نگفتم؛ اما حالا ...
    حرفش رو قطع کردم و فورا گفتم :
    _ فردا من بر می گردم تهران. با بابا حرف دارم. قرارِ همه چیزو بهش بگم .
    چشماش رو تنگ کرد و گفت :
    _ خب؟
    _ بذارین خودم بهش بگم .
    _ چطور بهت اعتماد کنم؟
    ابروهام به هم گره خوردن. گفتم :
    _ فقط به خاطر نشستن تو ماشین یه غریبه اونم به خاطر یه کار واجب، من دیگه اون رازک سابق نیستم؟
    _ کار واجب؟
    آب دهنم رو قورت دادم. باید یه چیزی سرهم می کردم اما نمی خواستم دروغ بگم. گفتم :
    _ به خاطر من براش مشکل پیش اومده بود. وظیفه ام بود بهش کمک کنم .
    تو پیشونیش خط افتاده بود. فکر کردم باورش نشد که راست می گفتم. ادامه دادم :
    _ با یکی دعوا کرد و از دانشگاه اخراجش کردن. بذارین خودم با بابا صحبت کنم. لطفا عمو .
    سرش رو تکون داد و با لبخندی غیر عادی گفت :
    _ باشه. فردا حتما بهش بگو. اگه بفهمم بهش نگفتی خودم بهش می گم. تو دست من و خاله ات امانتی. نذار شرمنده مامان و بابات بشیم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار :
    از خدا حرف می زد. از خدایی که اون رو به من داده بود ؛ ولی امیدش رو ازش گرفته بود. باید دوباره ایمانش رو به خدا زنده می کردم. خدا
    رازکم رو کنارم آورده بود. باعث شده بود اولین تصویری که بعد از باز کردن چشمام می بینم، جای خورشید ماه باشه. ماه من توی روز روشن کنارم بود. هنوزم توی خودم بودم. بی اراده گفتم :
    _ خدا بود که تو رو به من داد. خدا بود که کاری کرد عصر اون روز تابستون، تو توی ماشین من بشینی .
    پوزخندی زد و جواب داد :
    _ آره ... خدای تو !
    رازک خدای من رو خوب می دونست. قبلا هم این واژه رو ازش شنیده بود. خدای من! رازک گفت :
    _ از آخرین مکالمه ای که بین من و سجاد رد و بدل شد پرسیده بودی .
    آره. هنوز نمی دونستم که اون سجاد کلاه بردار رازکمو به چی تهدید کرده بود. خواستم جوابش رو بدم که صدای زنگ موبایلم مانع شد. ازش
    معذرت خواستم و موبایلم رو برداشتم .
    شماره از دفترکار بابا بود. بعد از این که به خاطر رفتن به دانشگاه از شرکت استعفا داده بودم، دیگه این شماره روی موبایلم ظاهر نشده بود. چی کارم داشت؟ موبایل رو زیر گوشم گذاشتم. صدای خانم زرگری که منشی چندین ساله بابا بود، برای دونستن قضیه کنجکاوترم کرد. گفت :
    _ شما آقای سامیار اردلان هستید؟
    حتی منشیش هم مثل خودش توی بحث کار باهام غریبه می شد. اخمی کردم و گفتم :
    _ درسته .
    _ آقای اردلان همین الان طالب قرضی که به شما داده بودن هستن .
    یه لحظه شوکه شدم. من و بابا چنین قراری نذاشته بودیم. بهش گفته بودم هر وقت که اومدم تو شرکت بهش قرضم رو می دم. نگران شده بودم.
    به گذشته رفتم و یادم اومد که اون روز پشت تلفن که برای خرید ماشین ازش پول خواسته بودم بهم چی گفت. با اخمی از سر نگرانی که
    مخصوص چنین موقعیاتی بود گفتم :
    _ اما این قرار من و آقای اردلان نبود. باید با خودشون صحبت کنم .
    نگاه پر از سردرگمی رازک رو روی خودم حس کردم. خانم زرگری گفت :
    _ آقای اردلان نمی خوان با شما حرف بزنن. تا امشب وقت دارین سی میلیون به حساب آقای اردلان واریز کنین .
    عصبی شدم. چرا؟ درست بود که توی سفته تاریخ ادای قرض رو ننوشته بودیم ؛ اما قرار نبود بابا هر وقت ازم می خواست طلبش رو بگیره. گفتم :
    _ خانم، من باید با ایشون حرف بزنم. من رو به تلفن اتاقشون وصل کنید .
    _ بار اول بهتون گفتم که نمیشه. ایشون دستور اکید دادن که ...
    دیگه خون به مغزم نمی رسید. بابا نمی تونست با من چنین کاری کنه. داد کشیدم :
    _ یعنی چی که دستور اکید دادن؟ من رو وصل کنید .
    صدایی نیومد. خانم زرگری قطع کرده بود. سرم بازم درد گرفته بود. با نگرانی و ناراحتی موبایل لعنتیم رو خاموش کردم و روی داشبورد
    انداختم. صدای آروم رازک تسکین درد هام بود. گفت :
    _ چیزی شده؟
    انگار یکی با پتک توی سرم می کوبید. دستام رو به پیشونیم کشیدم و زمزمه کردم :
    _ سرم خیلی درد می کنه .
    _ اون خانمِ بهت گفت سرت درد می کنه که اینقدر عصبانی شدی؟
    این جمله رو با همون ملایمت اولین جمله اش گفته بود. چقدر از این طرز حرف زدنش خوشم میومد. بر عکس گاهی بی ادب شدناش. لبخندی
    الکی زدم و بی اراده گفتم :
    _ بابا فهمیده اخراج شدم .
    چشماش روم ثابت موند. من چی گفته بودم؟ رازک با جدیت پرسید :
    _ از کجا اخراج شدی؟ !
    بی هیچ عکس العملی تو صورتش نگاه می کردم. چه راهی برای فرار داشتم؟ مثل دزدی که پلیس ها از هر طرف محاصره کرده بودنش و راه در
    رویی نداشت. سردردم داشت دیوونه ام می کرد. عصبی شدم و دستم رو به فرمون کوبیدم. از صدای بلندش خودمم شوکه شدم. گفتم :
    _ نباید این رو می فهمیدی .
    موهای چتریش که روی چشماش ریخته بودن، نمی ذاشتن درست و حسابی ترس توی چشماش رو ببینم. گفت :
    _ حالا که فهمیدم. بذار کامل بفهمم. از کجا اخراج شدی؟
    چی باید می گفتم؟ مگه این درد روان و جسمم اجازه تفکر می دادن؟ زبونم رو به لبم که حالا مثل کویر خشک شده بودن کشیدم.خواستم بگم از
    انجمن خانوادگیمون اخراجم کردن که با دیدن مردی پشت رازک پشیمون شدم. مردی بلند قد و لاغر با پیراهن دکمه دار سفید پشت رازک ایستاده بود و چون شیشه پایین بود کاملا به محیط داخل ماشین اشراف داشت. چرا همه اتفاقات بد باهم می افتادن؟
    _ پیاده شو .
    صدای شوهر خاله اش بود. رازک با ترسش که حالا کاملا از زیر موهای مشکیش توی چشماش مشخص بود، سرش رو به طرف صدا چرخوند.
    نمی تونستم فکر درگیرمو پابند این موضوع کنم. انگار مغزم مثل اتوبوسی که پر شده بود جایی برای موضوعات دیگه نداشت. تمام حواسم پیش رازکم بود. وقتی می ترسید بیشتر دلم می خواست کنارش باشم و زیر گوشش بگم که با خیال راحت بره و همه چیزو به من بسپاره. من حتی از روحش مواظبت می کردم. چشماش رو بست و کودکانه به هم فشارشون داد. انگار امید داشت که این یه خوابِ . من نمی خواستم اومدن رازکم کنارم خواب باشه. رازک چشماش رو باز کرد و گفت :
    _ عمو، سوء تفاهم شده. رابـ ـطه ما اونطوری که فکر می کنین نیست .
    هر لحظه عصبی و عصبی تر می شدم. شوهر خاله اش با خشم بهم خیره بود و از طرف دیگه رازک به همین خاطر یه جورایی التماس می کرد.
    تحمل این شرایط برام خیلی سخت بود. شوهر خاله اش بی توجه به حرف رازکم گفت :
    _ پیاده شو .
    رازک برگشت و بهم نگاه کرد. منتظر تایید من بود؟ همه عصبانیتم رو کنار گذاشتم و با تمام آرامشی که می تونستم داشته باشم گفتم :
    _ برو .
    آهی کشید و از ماشین پیاده شد. دوست نداشتم بره. حداقل این جوری نره. جلوی شوهر خاله اش ایستاد و چیزایی گفت که متوجهشون نشدم.
    فقط جوابش رو شنیدم که با سیاست مخصوصی گفت :
    _ برو .
    رازک گفت :
    _ قبول کردین؟
    _ برو.دنبالت میام .
    چی رو قبول کرد؟ با این سر دردم انتظاری هم نمی رفت که چیزی بفهمم. صدای دمپایی های ابری رازک روی آسفالت گواه رفتنش بود؛ اما
    شوهر خاله اش هنوز ایستاده بود. با سر گیجه از ماشین پیاده شدم. من این طرف ماشین ایستاده بودم و اون، اون طرفش. گفتم :
    _ منم مثل شما بدی اونو نمی خوام .
    چند تار موی سر و ریشش سفید بودن. گفت :
    _ تو در حدی نیستی که بد و خوب رو برای یه دختر که محرمت نیست مشخص کنی .
    سرم رو پایین انداختم. حرف حساب جواب نداشت. بازم این که عشقم مال من نبود رو به رخم کشیدن. برای کسی می جنگیدم که حتی
    نمی دونستم دوستم داره؛ اما عیبی نداشت. نا امید نمی شدم. شوهرخاله‌اش گفت :
    _ دفعه قبل زدمت و فکر کردم می ری، اما ماشینت رو عوض کردی و موندی. حالا چیکارت کنم؟ تحویل صد و ده بدمت؟
    دندونام رو به هم فشار دادم و اسم خدا رو صدا زدم. فقط خودش می تونست کمکم کنه. به قول گاندی هیچی بالاتر از حقیقت نبود. سرم رو بالا
    گرفتم و تو صورت اخم آلودش نگاه کردم. گفتم :
    _ من دوستش دارم. حتی بیشتر از شما خواهان سلامت روحش هستم .
    اخمش غلیظ تر شد. گفت :
    _ پس برو و دیگه اینجا نیا. چون مطمئنا با دیدن ماشین پلیس روحیه اش بدتر می شه .
    من رو با خراب کردن روحیه رازکم تهدید می کرد؟ مسخره بود. خیلی خیلی مسخره و مزخرف بود. به خودم جرئت دادم و قانونی که به رسم
    ادب برای خودم معین کرده بودم و شکستم. اخم کردم و با چشمای ریز شده از خشم گفتم :
    _ نمی تونین مانع من مقابل آرزویی بشین که دارم واسش می جنگم .
    سوار ماشینم شدم و درو بستم. فورا روشنش کردم و از اونجا دور شدم .
    ***
    سوییچ ماشین و کتابام رو روی میز عسلی وسط پذیرایی انداختم و روی کاناپه مخصوصم دراز کشیدم. همون کاناپه ای که وقتی مریض بودم،
    فرشته درمانگرم کنارش نشسته بود و شفام می داد. همون کاناپه ای که روش تمام شعر هام رو با مضمون رازک سرودم. اگه این کاناپه زنده بود به حال من گریه می کرد؟ نه !، تا خودم زنده بودم اجازه نمی دادم کسی برام گریه کنه. از جا بلند شدم تا برم و وضو بگیرم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    نفیسه :
    با صدای زنگ خونه چشمام رو باز کردم. این موقع صبح کی زنگ می زد؟ زنگ گوشخراشی که صداش توی سکوت اول صبح بدتر بود، چندبار
    تکرار شد .افسانه با اخم و صدای بمی گفت:
    _ اه... درو باز کن .
    آهی کشیدم و پتو رو کنار زدم. سرمایی که به تنم نفوذ کرد مانع بلند شدنم شد. دوست داشتم به تخت بچسبم تا گرم بمونم. صدای زنگ یک بار
    دیگه تو کل خونه کوچیه کم ون پیچید و این بار بعدش صدای خوردن ضرباتی با دست به در گوشمون رو بیشتر اذیت کرد. افسانه این بار برای بلند شدنم بهم تشر زد. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم . پاهام روی سرامیک یخ می زدن. به سمت در چوبی اصلی رفتم. سر راهم شالم رو سرم کردم چون ممکن بود آقا حمید پشت در باشه. خمیازه ای کشیدم و بعدش درو باز کردم . دیدن آبجی با چهره ای گرفته و غمگین غافلگیرم کرد. صداش زدم :
    _ آبجی؟
    _ هوم؟
    _ اینجا چیکار می کنی؟
    کنارم زد و در حالی که به سمت هال می رفت گفت :
    _ اینجا شهربازیه؟
    با تعجب گفتم :
    _ نه !
    روی مبل دو نفره نشست و با بیحالی گفت :
    _ پس از اینجا دیدنم تعجب نکن. اینجا خونه ماست .
    گردنم رو کج کردم و در رو بستم. به طرفش رفتم. روی مبل کنارش نشستم و پرسیدم :
    _ چی شده آبجی؟ اون از دیشب و این از الان .
    سرش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
    _ امروز برگردیم تهران. دلم برای محلمون تنگ شده .
    اگه امروز بر می گشتیم، پس قرار من با آقای تال چی می شد؟ با نگرانی پرسیدم :
    _ کی بر می گردیم؟
    گفت :
    _ نمی دونم. کلاس داریم. پس موندنمون دست خودمون نیست .
    سرم رو روی سرش گذاشتم. گفتم :
    _ با چی بر می گردیم؟
    سرش رو از روی شونه ام برداشت. مانتوی بافت من رو در آورد و روی دسته مبل گذاشت. گفت :
    _ اتوبوس می گیریم. باید الان زنگ بزنم و بلیط بگیرم .
    _ برای چی بلیط بگیری؟
    آبجی به افسانه که تازه از خواب بیدار شده بود نگاه کرد. بعد نگاهشو ازش گرفت و به طرف اتاقمون رفت. فکر کنم با افسانه قهر کرده بود.
    جوابش رو دادم :
    _ امروز بر می گردیم تهران .
    ابروهاش رو بالا داد و تظاهر کرد که بی توجهی آبجی براش مهم نیست. زیر لب از خدا خواستم که بین هر سه مون یه دوستی جاودان ایجاد
    کنه. من فقط شادی قلبی هر سه مون رو می‌خواستم. افسانه گفت :
    _ آها. خوبه. منم امروز می رم .
    از جام بلند شدم و داشتم می رفتم تو آشپزخونه که افسانه خودشو بهم رسوند و زیر گوشم گفت :
    _ این اول صبحی بیرون چیکار می کرد؟
    شونه هام رو بالا انداختم. خودمم نگران آبجی بود. فقط گفتم :
    _ نمی دونم. هر وقت حالش بهتر شد ازش می پرسیم .
    _ کی ازش می پرسیم؟ امروز که کلاس نداره. فقط من و تو می ریم دانشگاه .
    دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم :
    _ آخ راست می گی. این رو یادم رفته بود .
    بعدش با صدای بلند پرسیدم :
    _ آبجی، می خوای امروز همراه من و افسانه بیای دانشگاه؟
    صداش از توی اتاقمون اومد :
    _ نه ! من کلاس ندارم .
    سرم رو به طرف افسانه که تا اون موقع داشت نگاهم می کرد چرخوندم. گفتم :
    _ بالاخره می پرسیم .
    سرش رو تکون داد و در مورد این که برای صبحانه چی بخوریم ازم پرسید .
    ***
    همزمان که مشغول سرخ کردن نیمرو بودم، با افسانه در مورد کارهایی که امروز باید انجام می دادیم حرف می زدم. افسانه داشت از این که
    کارش زیاد بود اما وقتش کم حرف می زد که آبجی اومد تو آشپزخونه و گفت :
    _ به اتوبوس رانی زنگ زدم. امروز ساعت چهار یه اتوبوس می ره تهران .
    ساعت چهار؟ ما صبح کلاس داشتیم. پس کِی با آقای تال قرار می ذاشتم؟ با ناراحتی گفتم :
    _ خوبه. غروب کلاس نداریم .
    افسانه گفت :
    _ اما رازک، تو روزای یکشنبه که ما صبحاش کلاس داریم غروبش کلاس داری .
    آبجی شونه هاش رو با بی خیالی بالا داد و گفت :
    _ مهم نیست .
    دلم برای سامیار که همیشه مشتاق دیدن آبجی بود، می سوخت. همون طور که برای سمیر می سوخت. بی اراده گفتم :
    _ آبجی پس سامیار چی؟
    پوزخندی زد و گفت :
    _ سامیار اخراج شد .
    هین بلندی کشیدم. چشمای من و افسانه درشت شده بود و آبجی با خونسردی و کمی حرص به موزاییک های آشپزخونه نگاه می کرد. افسانه
    گفت :
    _ پس معلوم شد همه چی کشکه .
    آبجی خندید و حرف افسانه رو تایید کرد. گفت :
    _ شما برین دانشگاه. منم وسایلام رو جمع می کنم .
    این حرفارو جور خاصی گفت. انگار می خواست تظاهر کنه که حالش خوبه و فراموش کرده ؛ اما تو این کار موفق نبود. چون ما می فهمیدیم که
    فکرش اینجا نیست . براش چند تا لقمه نیمرو گرفتم و داخل بشقاب گذاشتم. از افسانه خواستم که تا من ظرفارو می شورم بشقاب رو ببره و به آبجی بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا