چشمم روی آرمین بیحرکت موند ، غرق توی خون یه گوشهی اون مکان تاریک افتاده بود و زیر لب ناله می کرد ... بقیهی بچهها هم وضعیتی مشابه آرمین داشتند ، با چند قدم خیلی بلند خودمو بهشون رسوندم ، سعید با دیدنم لبخندی زد و زیر لب گفت:
سعید_ بالاخره اومدی ؟
فرزام_ چه بلایی سرتون اومده ؟
دستمو روی بازوش گذاشتم و خواستم بهش کمک کنم تا کمی خودشو جمع و جور کنه اما با این کارم صدای آخ گفتنش توی تمام فضا پیچید...
سعید_ مسلمون ، آرومتر ... تمام استخونام درد میکنن!
فرزام_ کی این بلا رو سرتون آورده ؟
اما سعید به جای جواب دادن به من ، به سمت دیگهای نگاه کرد و گفت:
سعید_ برو یه سر به سامان بزن ، حالش زیاد خوب نیست ...
سرمو تکون دادم و به سمت سامان رفتم ... چشاشو بسته بود و نفساش خیلی مرتب بود، البته حسابی هم کند و بیجون ...
چند بار صداش زدم اما جوابی نشنیدم ، با دست چند بار به دو طرف صورتش زدم بالاخره کمی پلکش لرزید و بعد از چند لحظه چشاشو آروم نیمه باز کرد...
فرزام_ خوبی داداشم ؟
یه بار چشاشو آروم باز و بسته کرد.
فرزام_ چرا چیزی نمیگی ؟
با صدای خیلی آروم چیزی گفت که متوجه نشدم ، گوشم رو نزدیک لباش بردم و گفتم:
فرزام_ نشنیدم چی گفتی داداش ، میشه یه بار دیگه تکرار کنی ؟
سامان_ میگم خوبه که تو سالمی ...
فرزام_ کی این بلا رو سرتون آورده ؟
مسعود که کمی اونطرف تر بود به آرومی گفت:
مسعود_ همون وحشیایی که ما رو آوردن اینجا ...
فرزام_ آخه چرا ؟
سامان_ مرض دارن ... با کسی که حرف نمیزنن فقط بلدن نیشخند بزنن و وحشی بازی در بیارن.
فرزام_ نجاتتون میدم ... مطمئن باشید.
نیشخند صداداری روی لب میثم نشست:
میثم_ چطور ؟ مگه میشه از این جهنم فرار کرد ؟
فرزام_ هیسسسس ... می شه ، مطمئنم میشه.
کمی با بچهها حرف زدیم و بعد موقرمزی اومد...
آتریسا_ وقتت تموم شد ... باید بریم.
فرزام_ باشه ...
قبل از رفتن به سمت بچهها برگشتم و دستمو روی قلبم گذاشتم بعد زیر لب گفتم:
_ بهتون قول میدم ، نجات پیدا میکنید ...
بعد هم به همراه موقرمزی به همون مکانی که قبلا بودم برگشتم ، کمی بهم چشم دوخت اما وقتی دید چیزی نمیگم به عقب برگشت و توی سیاهی محو شد ...
منم با فکر به این که چطور میتونم یه راه نجات پیدا کنم ، به خواب رفتم ...
سعید_ بالاخره اومدی ؟
فرزام_ چه بلایی سرتون اومده ؟
دستمو روی بازوش گذاشتم و خواستم بهش کمک کنم تا کمی خودشو جمع و جور کنه اما با این کارم صدای آخ گفتنش توی تمام فضا پیچید...
سعید_ مسلمون ، آرومتر ... تمام استخونام درد میکنن!
فرزام_ کی این بلا رو سرتون آورده ؟
اما سعید به جای جواب دادن به من ، به سمت دیگهای نگاه کرد و گفت:
سعید_ برو یه سر به سامان بزن ، حالش زیاد خوب نیست ...
سرمو تکون دادم و به سمت سامان رفتم ... چشاشو بسته بود و نفساش خیلی مرتب بود، البته حسابی هم کند و بیجون ...
چند بار صداش زدم اما جوابی نشنیدم ، با دست چند بار به دو طرف صورتش زدم بالاخره کمی پلکش لرزید و بعد از چند لحظه چشاشو آروم نیمه باز کرد...
فرزام_ خوبی داداشم ؟
یه بار چشاشو آروم باز و بسته کرد.
فرزام_ چرا چیزی نمیگی ؟
با صدای خیلی آروم چیزی گفت که متوجه نشدم ، گوشم رو نزدیک لباش بردم و گفتم:
فرزام_ نشنیدم چی گفتی داداش ، میشه یه بار دیگه تکرار کنی ؟
سامان_ میگم خوبه که تو سالمی ...
فرزام_ کی این بلا رو سرتون آورده ؟
مسعود که کمی اونطرف تر بود به آرومی گفت:
مسعود_ همون وحشیایی که ما رو آوردن اینجا ...
فرزام_ آخه چرا ؟
سامان_ مرض دارن ... با کسی که حرف نمیزنن فقط بلدن نیشخند بزنن و وحشی بازی در بیارن.
فرزام_ نجاتتون میدم ... مطمئن باشید.
نیشخند صداداری روی لب میثم نشست:
میثم_ چطور ؟ مگه میشه از این جهنم فرار کرد ؟
فرزام_ هیسسسس ... می شه ، مطمئنم میشه.
کمی با بچهها حرف زدیم و بعد موقرمزی اومد...
آتریسا_ وقتت تموم شد ... باید بریم.
فرزام_ باشه ...
قبل از رفتن به سمت بچهها برگشتم و دستمو روی قلبم گذاشتم بعد زیر لب گفتم:
_ بهتون قول میدم ، نجات پیدا میکنید ...
بعد هم به همراه موقرمزی به همون مکانی که قبلا بودم برگشتم ، کمی بهم چشم دوخت اما وقتی دید چیزی نمیگم به عقب برگشت و توی سیاهی محو شد ...
منم با فکر به این که چطور میتونم یه راه نجات پیدا کنم ، به خواب رفتم ...
آخرین ویرایش توسط مدیر: