کامل شده رمان راز متروکه وحشت| asraid70 A.Mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

asraid70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/07
ارسالی ها
187
امتیاز واکنش
4,005
امتیاز
426
سن
26
محل سکونت
اهواز
چشمم روی آرمین بی‌حرکت موند ، غرق توی خون یه گوشه‌ی اون مکان تاریک افتاده بود و زیر لب ناله می کرد ... بقیه‌ی بچه‌ها هم وضعیتی مشابه آرمین داشتند ، با چند قدم خیلی بلند خودمو بهشون رسوندم ، سعید با دیدنم لبخندی زد و زیر لب گفت:
سعید_ بالاخره اومدی ؟
فرزام_ چه بلایی سرتون اومده ؟
دستمو روی بازوش گذاشتم و خواستم بهش کمک کنم تا کمی خودشو جمع و جور کنه اما با این کارم صدای آخ گفتنش توی تمام فضا پیچید...
سعید_ مسلمون ، آروم‌تر ... تمام استخونام درد می‌کنن!
فرزام_ کی این بلا رو سرتون آورده ؟
اما سعید به جای جواب دادن به من ، به سمت دیگه‌ای نگاه کرد و گفت:
سعید_ برو یه سر به سامان بزن ، حالش زیاد خوب نیست ...
سرمو تکون دادم و به سمت سامان رفتم ... چشاشو بسته بود و نفساش خیلی مرتب بود، البته حسابی هم کند و بی‌جون ...
چند بار صداش زدم اما جوابی نشنیدم ، با دست چند بار به دو طرف صورتش زدم بالاخره کمی پلکش لرزید و بعد از چند لحظه چشاشو آروم نیمه باز کرد...
فرزام_ خوبی داداشم ؟
یه بار چشاشو آروم باز و بسته کرد.
فرزام_ چرا چیزی نمی‌گی ؟
با صدای خیلی آروم چیزی گفت که متوجه نشدم ، گوشم رو نزدیک لباش بردم و گفتم:
فرزام_ نشنیدم چی گفتی داداش ، می‌شه یه بار دیگه تکرار کنی ؟
سامان_ می‌گم خوبه که تو سالمی ...
فرزام_ کی این بلا رو سرتون آورده ؟
مسعود که کمی اون‌طرف تر بود به آرومی گفت:
مسعود_ همون وحشیایی که ما رو آوردن این‌جا ...
فرزام_ آخه چرا ؟
سامان_ مرض دارن ... با کسی که حرف نمی‌زنن فقط بلدن نیشخند بزنن و وحشی بازی در بیارن.
فرزام_ نجاتتون می‌دم ... مطمئن باشید.
نیشخند صداداری روی لب میثم نشست:
میثم_ چطور ؟ مگه می‌شه از این جهنم فرار کرد ؟
فرزام_ هیسسسس ... می شه ، مطمئنم می‌شه.
کمی با بچه‌ها حرف زدیم و بعد موقرمزی اومد...
آتریسا_ وقتت تموم شد ... باید بریم.
فرزام_ باشه ...
قبل از رفتن به سمت بچه‌ها برگشتم و دستمو روی قلبم گذاشتم بعد زیر لب گفتم:
_ بهتون قول می‌دم ، نجات پیدا می‌کنید ...
بعد هم به همراه موقرمزی به همون مکانی که قبلا بودم برگشتم ، کمی بهم چشم دوخت اما وقتی دید چیزی نمی‌گم به عقب برگشت و توی سیاهی محو شد ...
منم با فکر به این که چطور می‌تونم یه راه نجات پیدا کنم ، به خواب رفتم ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    با شنیدن صدای خنده و گفتگو‌ی چند نفر که مطمئنا از دار و دسته‌ی موقرمزی بودن چشامو باز کردم و به اطرافم نگاهی گذرا انداختم ، از نوری که از لای درز کوچیک سقف غار داخل می‌اومد فهمیدم که هنوز شب نشده ، شاید این کلمه‌ی * شب * برای من و بقیه‌ی بچه‌هایی که این جا گیر افتادیم به اندازه‌ی یه دنیا ترس داشته باشه ...
    چون تا جایی که می‌دونم این دار و دسته تمایل دارن که فقط شب ها قلب طعمه‌هاشون رو بیرون بکشن ...
    خیلی یهویی به یاد شهروز افتادم ، یعنی الان اون در چه حاله ؟ تونسته از این روستای وحشت فرار کنه یا هنوز هم همین‌جاست ؟
    یعنی واقعا برای هیچ‌کس اهمیتی نداره که من و دوستام چند روزه که غیبمون زده ؟ شاید الان همه نگرانمون شدن و دارن دنبالمون می‌گردن ، شاید هم تصور می‌کنن رفتیم تفریح و داریم خوش می‌گذرونیم !
    کاش میلاد راجع به این روستا چیزی بهشون بگه ، کاش بهشون می‌گفتم که قصد داریم کجا بریم !!!
    خیلی بی‌صدا کف غار دراز کشیده بودم و به سقفش نگاه می‌کردم ، نمی‌دونم چقدر گذشته بود که حس کردم کسی بهم زل زده ، سرمو چرخوندم تا اینکه چشمم روی یکی از هم‌گروه‌های موقرمزی خیره موند...
    یه جور خاصی بهم نگاه می‌کرد انگار که اومده رستوران و گرون‌ترین غذا رو سفارش داده حالا هم داره با اشتها بهش نگاه می‌کنه و نقشه می‌کشه که چه جور و از کجا شروع به خوردن کنه!
    با صدایی که انگار تو یه قوطی حبسش کرده باشی و صداش رو به زور بشنوی گفت:
    _ پاشو ، باید بریم.
    فرزام_ کجا ؟
    _ حق نداری سوال بپرسی فقط دنبالم بیا ...
    کاش اون دختره می‌اومد دنبالم ، لااقل می‌شد از اون یه سوالی پرسید ولی این یکی ...
    با عجز دستامو روی زمین مشت کردم و از زمین کنده شدم ، اون جلو حرکت می‌کرد منم به اجبار پشت سرش ... من موندم اینا با این همه موهایی که توی صورت و بدنشون دارن می‌خوان چی کار کنن ؟
    _ چی کار می‌کنی ؟ سریع‌تر ...
    قدمامو محکم و با سرعت برداشتم و به دنبالش رفتم ، بعد از چند دقیقه فهمیدم قصد داره از غار خارج بشه اما تنها سوالی که برام پیش اومده بود این بود که:
    _ چرا این‌ همه بااحتیاط و بی سروصدا ؟
    آخه تا جایی که می‌تونست حرف نمی‌زد و با احتیاط حرکت می‌کرد ...
    باز هم مثل بیشتر مواقع زدم به سیم بی‌خیالی و دنبالش رفتم ، بالاخره که می‌فهمم قراره چی بشه و چی کار کنه ؟!
    از غار بیرون اومدیم و به سمت ابتدای روستا به راه افتادیم ، هرچند توی دلم به خودم دلداری می‌دادم و می‌گفتم:
    _ چیز خاصی نیست...
    اما از چهره‌ام به راحتی می شد ترس رو خوند ...
    به یه خونه‌ی قدیمی اشاره کرد و گفت:
    _ برو داخل ...
    کمی با چشای مضطرب بهش خیره شدم اما وقتی دیدم فایده‌ای نداره با قدمای نامطمئن به سمت خونه رفتم و وارد همون اتاقی که بهش اشاره کرده بود شدم ...
    تماما تاریکی بود که به چشم می خورد ، خواستم به عقب برگردم که ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    ***

    میلاد به همراه سرگرد فلاح و دو نفر دیگه که هر دو اخم غلیظی روی پیشونی داشتن سوار ماشین نیروی انتظامی بودن ، ساعت نزدیکای هفت صبح بود که به قرارگاه رسیدن ، جایی که چند سرباز و گروه تجسس اسکان یافته و منتظر دستور سرگرد بودن ...
    سرگرد برای اطمینان بابت حرفای میلاد از سربازان پاسگاهی که چند ساعتی رو با روستا فاصله داشت ، سوال‌های مکرری رو پرسیده بود و در آخر دونفر از سربازها که اون‌ روز و اون ساعت پُست می‌دادن تایید کردن که توی چند روز اخیر فقط سه‌تا ماشین از این جاده عبور کرده و سرنشینای هر سه ماشین هم جوونای بین بیست تا سی سال بودن ...
    همین حرف‌ها باعث شد تا سرگرد برای رمز گشایی این راز مصمم‌تر بشه اما توی ذهنش تصور می‌کرد که اگر تمام این قضایا فقط شوخی مسخره‌ی چندتا جوون باشه ممکنه آبروی چندین ساله‌ی شغلیش از بین بره و همین شک ، کار رو برای او که شخص کارکشته‌ای بود سخت می‌کرد ...
    سرگرد به سمت میلاد که ساکت و آروم به یه نقطه خیره شده بود رفت ، به راحتی می‌تونست صداقت و ترس رو از نگاهش بخونه اما هنوز هم شک داشت ...
    سرگرد_ می‌ترسی ؟
    میلاد کمی از جا پرید اما سعی کرد به رفتارش مسلط باشه
    میلاد_ یه حس بدی دارم ، شاید ترس باشه شاید هم ... نمی‌دونم ...
    سرگرد حس کرد این جوونی که کنارش ایستاده الان بیش تر از هر زمانی به یه تکیه‌گاه نیاز داره ، پوزخندی روی لبش نشست ، او اگر می‌تونست تکیه‌گاه باشه که هیچ‌وقت همسرش رو از دست نمی‌داد و پسرش ازش متنفر نمی‌شد ، با یادآوری امیررضا و حرف آخرش نفس عمیقی کشید ، پسرش از او خواسته بود که دیگه هیچ‌ وقت بهش نزدیک نشه ، شاید سرگرد رو مقصر مرگ مادرش می‌دونست ، مقصر این همه دوری و عذاب ...
    ناخوداگاه دست سرگرد روی کمر میلاد نشست:
    سرگرد_ امیدوارم زودتر پیداشون کنیم ...
    میلاد هم با نگاه پرامید و معصومش به چشای گیرای سرگرد چشم دوخت ...
    سرگرد دستور حرکت رو صادر کرد و همه بعد از احترام نظامی سوار ماشین‌ها شدن و حرکت کردند به سمت روستا ...
    توی ماشینا سکوت بود و سکوت ، کسی حرفی برای گفتن نداشت ، شاید فضای به وجود آمده کمی برای میلاد سنگین بود ، پسری که تا قبل از ورود به این روستا همیشه شاد و پرانرژی بود اما حالا ...
    تابلوی سبز رنگی کنار جاده نصب شده بود ، معلوم بود حسابی قدیمیه ، چون نوشته‌های روش همه پاک شده بودن و هیچ چیزی جز یه رنگ سبز زنگ خورده ازش باقی نمونده بود ...
    راننده‌ی ماشین به سرگرد نگاه گذرایی انداخت و پرسید:
    _ قربان ، راه همینه ؟
    سرگرد به میلاد چشم دوخت...
    میلاد_ بله از همین طرف باید بریم.
    هر دو سری تکان دادن و باز هم سکوت ...
    هنوز چندین کیلومتر تا روستا مونده بود که سرگرد با تعجب به جاده اشاره کرد و پرسید:
    سرگرد_ مطمئنی درست اومدیم ؟ این جاده که مسدوده !
    میلاد هراسون به جاده نگاه کرد ، درست شنیده بود ، کوه ریزش کرده بود و با سنگ های بزرگ و کوچیک باعث شده بود تا جاده بسته بشه.
    میلاد_ اما من مطمئنم راه درسته ... حالا باید چی کار کنیم ؟
    بعد از توقف ماشینی که سرگرد داخل اون نشسته بود بقیه‌ی ماشین‌ها هم متوقف شدن ، سرگرد با حرص نفسش رو بیرون فرستاد و از ماشین پیاده شد ، انگار همه منتظر همین بودن تا از ماشین پیاده بشن ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    بعد از چند لحظه سکوت ، همهمه‌ای از جمع برپا شد ، هرکسی چیزی می‌گفت و هر از گاهی هم زیر چشمی به سرگرد نگاه می‌کردن تا بفهمند اون چه نظری داره اما سرگرد مثل این که اصلا اون‌جا نبود ، ذهنش حسابی درگیر این اتفاق بود ، برای باز کردن جاده شاید یک روز کامل هم کم بود ...
    جاده که کمی باریک و کلی هم فرسوده بود ، بین دوتا کوه بزرگ و مرتفع احداث شده بود ، حالا هم که هردو کوه به اندازه‌ی کافی ریزش کرده بودن و طول و ارتفاع زیادی از جاده رو اشغال کرده بودن.
    مثل این بود که هر دوکوه به همراه جاده تبدیل به یک کوه شده‌اند ... طوری که با دیدنشون حس می‌کردی انتهای جاده همون کوه‌هاست ...
    یکی از افراد گروه که جوون ساکتی بود و با چشماش به راحتی می‌تونست آرامش رو به همه تزریق کنه ، جلو اومد و رو به سرگرد گفت:
    _ سرگرد ، باید زودتر اطلاع بدیم تا بیان و سنگ ها رو از روی جاده کنار بزنن.
    سرگرد_ طول می‌کشه ...
    میلاد_ هیچ راه دیگه‌ای نیست ؟
    این بار راننده‌ی اخم‌آلود یکی از ماشین‌ها جواب داد
    _ مثلا چه راهی ؟ پرواز کنیم بریم اون سمت ؟
    که فوری با اخم غلیظ سرگرد مواجه شد و همین باعث شد تا زیر لب و رو به سرگرد عذرخواهی کوتاهی کنه و سرش را پایین بگیره ...
    سرگرد به سمت میلاد برگشت و پرسید:
    سرگرد_ می‌تونی سنگ‌نوردی کنی ؟
    میلاد کمی جا خورد اما با کمی فکر کردن در جواب گفت:
    میلاد_ تا حالا امتحان نکردم.
    سرگرد_ تا وقتی که مدرک محکم و قانع کننده‌ای نداشته باشیم نمی‌تونیم از گشت هوایی استفاده کنیم.
    میلاد سر از حرف های سرگرد در نیاورد و با کلی علامت سوال به او چشم دوخت که باز هم سرگرد گفت:
    سرگرد_ منظورم اینه که نمی‌شه از هلیکوپتر استفاده کنیم ، فقط دو راه می مونه ... یا منتظر بمونیم تا بیان و جاده رو باز کنن که ممکنه یکی دوروز معطلی داشته باشه ، یا هم از این سنگ ها بالا بریم و پیاده مسافت مونده تا روستا رو طی کنیم ...
    بعد طوری به اعضای گروه نگاه کرد که گویی با نگاهش می‌خواست ذهن خوانی کنه و نظر قلبی بقیه رو بدونه ...
    باز هم کلمات نامفهومی بین اعضای گروه رد و بدل شد و باعث شد تا سرگرد اعتراض کند:
    سرگرد_ هر کسی نظرشو واضح بگه ، می‌خوام بشنوم.
    صداها کمی واضح‌تر شد ، هرکسی چیزی می‌گفت:
    _ مگه می‌شه از این سنگ ها بالا رفت ؟
    _ اصلا می‌دونید چقدر فاصله داریم تا اون روستا ؟
    _ باید خبر بدیم تا بیان و جاده رو باز کنن.
    _ نمی‌شه که ماشینا و وسایل رو ول کرد به امون خدا !
    سرگرد نفسشو با صدا بیرون فرستاد و کمی از جمع فاصله گرفت ، باید تابع نظر جمع عمل می‌کرد پس به سمت ماشین رفت و بی‌سیم رو برداشت تا با مرکز هماهنگ کنه اما بی‌فایده بود ، هیچ سیگنالی رد و بدل نمی‌شد ...
    گوشیشو از جیب لباسش بیرون کشید و به صفحه‌اش نگاه کرد ، آنتن نداشت و این موضوع باز هم به ذهنش فشار می‌اورد ، از گوشی اون دوازده پسر هم هیچ سیگنالی دریافت نمی‌شد ...
    سرگرد به بقیه‌ی گروه ملحق شد و بعد از این‌که کمی جو ایجاد شده آروم شد گفت:
    سرگرد_ باید برگردیم ...
    میلاد با وحشت به سمت سرگرد رفت:
    میلاد_ چرا ؟ نکنه ...
    سرگرد_ نترس ، برمی‌گردیم.
    بعد هم قضیه رو به طور خلاصه برای میلاد توضیح داد تا کمی آروم بگیره ...
    مثل این که همه منتظر دستور سرگرد بودند تا به سرعت اطاعت کنند و سوار ماشین ها شوند...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    باز هم همون مسیر تکراری رو طی کردن تا به پاسگاه سرراهی که چند ساعت پیش اون‌جا بودن ، رسیدند ...
    سرگرد بعد از هماهنگی با بخش خدمات و مطمئن شدن بابت ارسال مامور به محل مورد نظر و باز شدن جاده ، با خیال راحت به نمازخونه رفت تا کمی استراحت کنه ...
    میلاد سرگردون و پریشون جلوی پاسگاه در حال قدم زدن بود ، هوا خنک و آسمون کمی ابر تیره داشت ، دستشو برد توی جیب شلوارش و پاکتی سیگار بیرون کشید ...
    شاید این یک نخ دردی از هزاران دردش را دوا می کرد ...
    سیگار رو لای دوتا انگشتاش گرفت و از ته دل پُک زد ، عاشق دودی بود که مثل مسکن زخم هاشو التیام می‌داد ...
    شدیدا توی فکر بود و اصلا حواسش به سربازی که نزدیکش می‌اومد ، نبود !
    با قرار گرفتن دستی روی شونه‌اش کمی از جا پرید اما با دیدن کسی که با لبخند محوی بهش نگاه می‌کرد ، کمی از آشوب درونش کم شد ، سرباز که مشخص بود تازه اویل دوره‌ی خدمتش رو می‌گذرونه با لهجه‌ی عربی پرسید:
    _ ها داداش بد تو فکری !؟
    لبخندی رو لب میلاد نشست ، با خودش گفت:
    _ واقعا این لهجه شیرین و قشنگه !
    از فکر بیرون اومد و با ته مونده‌های همون لبخند پرسید:
    میلاد_ تو عربی ؟
    _ آره کا ، بچه بندرُم ...
    میلاد دستشو به سمت سرباز دراز کرد و گفت:
    میلاد_ من میلاد هستم ... و تو ؟
    دست میلاد رو به گرمی فشرد و در جوابش گفت:
    _ منم مختارُم ...
    میلاد حسابی از لهجه و خون‌گرمی مختار خوشش اومده بود ، بعد از کلی حرف زدن و شوخی کردن ، حال هردو خیلی خوب شده بود ...
    میلاد هم برای رفع خستگی به نمازخونه رفت تا کمی استراحت کنه ، شاید این هم زبانی با یک غریبه‌ی صمیمی تونسته بود تا حد خیلی زیادی از آشوب درونش کم کنه ‌، تا شاید برای لحظاتی خیلی آروم چشم روی هم بگذاره ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    شهروز

    با دیدن کسی که روبروم بی‌جون و زخمی به دیوار بسته شده بود ، قدرت هر کاری رو برای چند لحظه از دست دادم ...
    تا حالا هیچ‌ کس به من نگفته بود جز ما آدما ، این همه موجود عحیب و غریب هم روی کره زمین زندگی می‌کنن ! ...
    با نگاهم به طور کامل آنالیزش کردم ... قد خیلی کوتاه ، به اندازه‌ی یه پسربچه‌ی سه ساله اما کلی ریش و سبیل داشت ، رنگ پوستش تیره بود مثل سرخ پوست ها ... و در کل یه چیز عجیبی بود در نوع خودش ...
    با دیدن این موجود ، دیگه خودمو برای دیدن هر چیز دیگه‌ای آماده کردم ...
    با جراتی که در من بعید بود ، به سمتش رفتم و درست توی چند قدمیش ایستادم ، کمی خم شدم تا بتونم واضح‌تر ببینمش ، قدش رو که فاکتور بگیریم می‌شه گفت یه مرد تقریبا چهل ساله روبروم ایستاده بود و اخم غلیظی روی پیشونیش جا خوش کرده بود ...
    همین که خواستم دهن باز کنم و چیزی بگم صدای قیام به گوشم رسید:
    قیام_ می‌بینم با دوستمون آشنا شدی !؟
    با تعجب به سمتش که توی درگاه ایستاده بود برگشتم و زل زدم توی چشای براقش:
    شهروز_ این کیه ؟
    قیام_ پس هنوز با هم آشنا نشدین ؟ ایرادی نداره خودم آشناتون می‌کنم ...
    شهروز_ می‌شه درست حرف بزنی ؟
    قیام_ یادته بهت گفتم دست خالی اومدم اما قرار نیست دست خالی از این جا بیرون برم ؟
    سرمو در جوابش پایین و بالا بردم یعنی آره ...
    قیام_ خب ، دارم همین کارو می‌کنم دیگه ...
    نفسمو با حرص بیرون فرستادم و گفتم
    شهروز_ باز هم نفهمیدم منظورت چیه ؟
    قیام_ تا حالا کسی بهت گفته می‌شه یه جن رو اسیر کرد ؟
    شهروز_ این روزا از بس چیزای عجیب و غریب دیدم و شنیدم که هر چیز عجیبی به راحتی باورم می شه ! حالا منظورت چیه ؟
    قیام_ اینی که الان توی چند قدمیت به زنجیر کشیده شده یکی از هموناست ...
    با تعجب به عقب برگشتم و کمی بهش خیره شدم ، اما این که هیچ شباهتی با اونایی که من دیده بودم نداره ! اگه این جن باشه پس اونا چی بودن ؟ یعنی اونایی که بچه‌ها رو بردن ، جن نیستن ؟
    کاملا گیج شده بودم ، آخه یه روستا و این همه موجود عجیب ؟ این همه داستان بی‌ سر و ته ؟ این همه ...
    با نگاهی که پر از سوال بود به قیام نگاه کردم.
    شهروز_ می‌شه برام توضیح بدی تا منم بفهمم قضیه از چه قراره ؟
    قیام سرشو به معنای مثبت تکون داد و گفت:
    قیام_ باشه بیا بریم بیرون ، اون‌جا برات توضیح می دم چه خبره.
    با هم از اتاق خارج شدیم و قیام به تخته سنگی اشاره کرد و گفت:
    قیام_ بیا بشین اینجا تا برات توضیح بدم.
    با هم به سمت همون تخته سنگ رفتیم و نشستیم ... چند لحظه سکوت بینمون رو پر کرده بود تا این‌که من گفتم:
    شهروز_ خب ؟!
    قیام به چهره‌ام نگاهی انداخت ، یه لبخند کوچولو کنج لبش نشست ... یه نفس عمیق کشید و شروع کرد به حرف زدن ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    قیام_ تا جایی که به یاد دارم همیشه تمام نوه‌ها از پدربزرگمون حساب می‌بردیم و کلی هم ازش می‌ترسیدیم ، شاید به خاطر همین ترس بود که همیشه بهش احترام می‌ذاشتم ، البته احترام که نه یه جورایی می‌پرستیدمش ... همیشه دلم می‌خواست یه کمی از اون اقتدارش بهم ارث می‌رسید ... در عوض پدربزرگم هم حسابی منو دوست داشت با این که همیشه یه اخم دایمی روی پیشونیش بود اما با دیدن من ، یه لبخند نادر روی لبش می‌نشست ، گاهی همه اعتراض می‌کردن و به پدربزرگ می‌گفتن:
    _ انگار فقط خدا یه نوه به شما داده اونم قیامه ...
    پدربزرگ هم در جوابشون می‌گفت:
    _ هر طور مایلید فکر کنید ، برای من مهم نیست.
    بعد به عصای چوبیش تکیه می‌داد و به فکر فرو می‌رفت ...
    یادمه یه بار پدرم بهم گفته بود که اسممو پدربزرگم انتخاب کرده ...
    خلاصه از اینا که بگذریم ، حدود چهار سال پیش پدربزرگم به یه بیماری لاعلاج مبتلا شد و تو روزای آخر عمرش ازم خواست تا به دیدنش برم ...
    وقتی کنارش نشستم از همه خواست که تنهامون بذارن تا بتونه یه چیزایی رو بهم بگه ...
    عموهام و بچه‌هاشون ، عمه و شوهرش یه جوری نگام کردن که انگار قراره ارث باباشون رو بخورم و یه آبم روش ...
    وقتی تنها شدیم دستمو گرفت و گفت:
    _ خودت خوب می‌دونی چقدر برام عزیزی ، حتی بیش تر از پدرت و عموهات به تو اعتماد دارم ، می‌خوام یه امانتی رو بهت بسپارم تا با خیال راحت سرمو زمین بزارم ...
    دلم از حرفش حسابی گرفت اما سکوت کردم تا خودش ادامه بده ، هیچ اشتیاقی نداشتم که بدونم اون امانتی چیه چون قرار بود کسی که یه عمر الگوم بود از دنیا بره اما به خاطر احترامی که بهش داشتم چیزی نگفتم و به حرفاش گوش سپردم.
    _ یه کتاب خیلی قدیمی که از پدرِ پدربزرگم به من ارث رسیده و منم باید این کتاب رو به کسی بسپارم تا بعد از خودم ازش نگه‌داری کنه ، از بین همه‌ی بچه‌ها و نوه‌هام مطمئنم که تو قابل اعتمادترین هستی ...
    بعد به گوشه‌ی اتاق اشاره کرد ، چیزی اون جا نبود ، با نگاه پرسشگر به پدربزرگم خیره شدم که ازم خواست گلیم قدیمی رو کنار بزنم ، منم همین کار رو انجام دادم ، ازم خواست تا چهارتا از موزائیک‌های اون جا رو بردارم ... پدربزرگم به طور ماهرانه‌ای یه صندوق قدیمی رو اون‌جا مخفی کرده بود ...
    اونو برداشتم و به سمت پدربزرگم بردم ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    با دستای لرزونش اون صندوق کوچیک رو گرفت و باز کرد ، یه کتاب خیلی قدیمی بیرون کشید و به سمتم گرفت:
    _ این همون امانتی بود ...
    کتاب رو گرفتم و بهش کمی نگاه کردم ، نمی‌دونستم اصلا این کتاب چی هست که این همه واسه‌ی پدربزرگم مهمه و اهمیت داره !
    به جز اون کتاب ، یه عالمه سند و مدرک هم توی صندوق بود ، مثل این‌ که پدربزرگم حسابی بچه‌های خودش رو می‌شناخت چون از من خواست اون مدارک رو تا زمانی که وصیت نامه خونده نشده پیش خودم نگه دارم ...
    تا شب کنار پدربزرگم موندم ، به خاطر این‌که کسی متوجه این کتاب نشه و راحت‌تر بتونم به زندگیم ادامه بدم ، تا آخرای شب بیدار موندم و وقتی مطمئن شدم همه خوابیدن از اون‌ جا رفتم ... چون اگه می‌فهمیدن سندهای زمین‌ها و خونه‌ها دست منه حسابی اذیتم می‌کردن تا بلکه چیز بیش تری از این همه مال و منال بهشون برسه ...
    اگه بخوام راستش رو بگم خیلی کنجکاو بودم تا زودتر بفهمم محتوای اون کتاب چی هست !
    به خونه‌ی خودم رفتم ، خونه‌ای که همیشه بی‌هدف توش پا می‌ذاشتم الان با کلی کنجکاوی واردش شدم ...
    روی زمین نشستم و کتاب رو روی پاهام گذاشتم ، جلدش از چرم خالص بود و یه بوی خاص داشت ، ورقه‌های اون کتاب هم از چرم بودن اما یه چرم متفاوت ، نوشته‌هاش کمی کم‌ رنگ شده بودن اما هنوز هم می‌شد اونا رو خوند ، بعضی کلمات به زبون خودمون بودن و بعضی دیگه هم به جای حرف ، شکلای عجیبی بودن که نمی‌تونستم هیچ جوره معنیشون رو بفهمم ...
    اما تا جایی که فهمیدم اون کتاب ، یه کتاب دعای قدیمی بود ...
    یک هفته بعدش خبر رسید که پدربزرگم از دنیا رفته ، یه مراسم آبرومندانه براش برپا کردن ، همه چیز تا روز هفتم خوب بود اما با رفتن مهمونا همه شروع کردن به حرف زدن راجع به ارثیه...
    اما این وسط تنها چیزی که نظر منو جلب کرد حرفای عمه‌ام بود ، یعنی بزرگترین فرزند خانواده...
    می‌گفت که پدربزرگ یه کتاب داشته که می‌تونسته باهاش کارای عجیب و غریب انجام بده...
    می‌گفت اون کتاب پر از طلسم و جادوئه اما باید بلدی باشی ازش درست استفاده کنی ...
    من از این چیزا سر در نمی‌آوردم اما دروغ چرا ؟ تحـریـ*ک شدم ، دلم می‌خواست یاد بگیرم چطور می‌شه از این کتاب استفاده کرد ، می‌خواستم تجربه کسب کنم ...
    بعد از کلی جستجو بالاخره نگاه همه روی من خیره موند ، همه حدس می زدن پدربزرگ چیزی به من سپرده اما هیچ‌کدوم مطمئن نبودن ...
    منم با کلی داد و هوار و الم‌شنگه تونستم خودمو خلاص کنم ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    تا روز چهلم پدربزرگ همه بلا تکلیف مونده بودن ، اما غروب چهلمین روز یکی از دوستای پدربزرگ باهامون تماس گرفت و گفت که می خواد وصیت نامه‌ای رو که پدربزرگ به دستش سپرده ‌، برامون بخونه ...
    فکر کنم تمام بچه‌های اون خدا بیامرز از خوشحالی بال در آوردن بالاخره تا شب همه خونه‌ی عمه جمع شدیم و دوست پدربزرگ آقای مشایخ هم از راه رسید ...
    طبق وصیت نامه‌ به پدرم و عموها و عمه هرکدوم یه خونه رسیده بود و به بچه‌های بزرگ هر کدوم هم نفری دویست و پنجاه متر زمین ... اون پولایی هم که توی بانک داشت به طور مساوی بین عروساش و تک دامادش تقسیم شدن ...
    و در آخر هم یه نامه‌‌ی مُهر و موم شده برای من گذاشته بود ... هیچ شوقی برای اون زمینی که بهم رسیده بود نداشتم اما حسابی کنجکاو بودم تا بفهمم توی اون نامه چی نوشته !
    تا آخرای شب همه دور هم جمع بودن و به خاطر ارثیه‌ی هنگفتی که بهشون رسیده بود خوشحال...
    البته بچه‌های کوچیک‌تر خانواده‌ها حسابی شاکی بودن که چرا چیزی بهشون نرسیده ...
    بالاخره ساعت یک شب جمع از هم پاشید و هرکسی به سمت خونه‌ی خودش رفت، منم به پارکی که همون نزدیکی بود رفتم...
    رابـ ـطه‌ام با پدرم زیاد خوب نبود ، به خاطر این که من هیچ‌وقت باب میلش رفتار نمی‌کردم ، مامانم هم طرف پدرم بود ، فقط توی خانواده‌ام رابـ ـطه م با داداشم خوب بود ، البته اونم فقط وقتایی که کارش گیر بود به سمتم می‌اومد ...
    روی یه نیمکت نشستم و نامه رو از توی جیبم بیرون کشیدم ، با حسرت بهش چشم دوختم و بعد از چند لحظه بازش کردم ...
    کلمه به کلمه‌ی اون نامه رو از حفظم ... اون تو نوشته بود:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    * به نام حضرت حق
    سلام فرزند عزیزم ...
    خوب می‌دونم الان که داری این نامه رو می‌خونی من حسابی از این دنیای خاکی دور شده‌ام...
    مطمئنم الان بچه‌های خودم حتی به خاطر ارثی که از من بهشون رسیده هم از من یادی نمی‌کنن ...
    توی دنیای به این بزرگی ، بعد از همسرم ، تو تنها کسی بودی که می‌تونستم بهش اعتماد کنم. اول از همه خوب یادت باشه اون کتابی که به دستت سپردم یه کتاب معمولی و عادی نیست و باید خیلی بتونی خودتو کنترل کنی تا دست از پا خطا نکنی ...
    بعد از اون به این آدرسی که در آخر همین نامه نوشتم برو و به تنها کسی که اون‌جا زندگی می‌کنه بگو که از طرف من اومدی ...
    خودش خوب می‌دونه باید چی کار کنه ...
    در آخر هم سعی کن رفتارت رو با خانوادت تغییر بدی تا بتونی برای همیشه خوشبخت بمونی ...
    در پناه حق باشی ، یا علی ... *
    _ خط آخر همون نامه هم یه آدرس قید شده بود که حسابی از محل زندگی من دور بود اما باز هم حس کنجکاویم باعث شد تا همون شب وسایلمو جمع کنم و صبح زود دل بسپارم به جاده...
    بعد از کلی رانندگی و خستگی بالاخره به اون محل رسیدم ...
    کنار یه جاده‌ی کم تردد، یه خونه‌ی قدیمی ، که صاحبش یه پیرمرد تنها بود ...
    وقتی فهمید از طرف چه کسی رفتم کلی خوشحال شد و ازم استقبال کرد اما بعد از مطلع شدن از مرگ پدربزرگ حسابی ناراحت و پکر شد ...
    بعد از چند ساعت استراحت ، بهم گفت که وقتش رسیده تا یه چیزایی رو بهم بگه !
    پدربزرگم ازش خواسته بود تا نحوه‌ی استفاده از اون کتاب رو به من یاد بده تا اگر روزی بهش نیاز پیدا کردم بتونم ازش درست استفاده کنم ...
    خلاصه حدود یک ماه پیش اون پیرمرد بودم و همه جوره از جیک و پوک اون کتاب باخبر شدم ...
    وقتی به شهر خودم برگشتم ، پدرم و عمه‌ام اومدن سروقتم و سراغ کتاب رو می‌گرفتن ، عمه مطمئن بود که کتاب دست منه اما هیچ مدرکی برای اثبات نداشت ...
    منم تا تونستم صدامو بالا بردم و در آخر مجبور شدم هردو رو از خونه‌ام بیرون کنم ...
    سه سال تونستم اون کتاب رو مخفی کنم ، توی اون سه سال مجبور شدم با تمام فامیل و حتی خانوادم قطع رابـ ـطه کنم ...
    اصولا اون کتاب رو توی خونه‌ام نگه نمی‌داشتم و یه جایی به دور از چشم هر آدمی قایمش می‌کردم ...
    یه روز وقتی توی شرکت مشغول کار بودم گوشیم زنگ خورد ، یکی از همسایه‌ها بود ، کمی جا خوردم و فوری جواب دادم ...
    با وحشت حرف می‌زد ... گفت که خونه‌ام آتیش گرفته و داره می‌سوزه ...
    خودمو با عجله به خونه رسوندم اما بی‌فایده بود ، تمام دار و ندارم همراه با خونه‌ام سوخته بود...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا