کامل شده رمان راز پنهان /من و دوستام کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

♥ بهار دخت ♥

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/25
ارسالی ها
105
امتیاز واکنش
684
امتیاز
266
محل سکونت
یه جایی تو ایران
فرنوش: اوووه حالا دو سال دیگه تموم میشه کو تا اون موقع
- باز مال تو خوبه مال منه بدبخت شیش سال دیگه تموم میشه!
قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه گفتم:
- نگفته بودی دارین اسباب کشی میکنین؟
فرنوش: آخه چیز خاصی نبود که بهت بگم.
- راستی یه چیزیو باید بهت بگم.
فرنوش: چی؟؟؟؟
- قراره بریم شمال.
فرنوش: اینو میخواستی بگی؟
- نه منظورم ویلای پدربزرگمه اون ویلا که میگن نفرین شدس.
فرنوش: خب برای چی؟
همه ماجرا رو براش تعریف کردم.
فرنوش: آیدا هر چی شد بهم بگو زود زود زنگ بزن.
- ولی فکر نکنم این داستانا واقعی باشه ولی خب باشه.
بعد از اینکه یه کم دیگه با فرنوش حرف زدم ازش خدافظی کردم.
امشبم زود تموم شد و باز مثل همیشه گرفتم خوابیدم.
***
صدای گوشیم بلند شد. گوشیمو که همینجوری داشت واسه خودش آهنگ میخوندو قطع کردم ساعت شیش و نیم صبح بود. صورتم و آبی زدم. موهامو که تا پایین کمرم میرسید و عـریـ*ـان عـریـ*ـان بودو از بالا بستم. چون پوستم سبزه بود یکمی کرم سفید کننده زدم و یه رژ صورتی خیلی کمرنگم زدم و مانتو قهوایم که روی زانوم بود و با شلوار کرمیم و پوشیدم و مقنعه مشکیمم سرم کردم و کیف کرمی رنگمم برداشتمو خیلی خوشم میومد همه چیمو ست کنم. ساعتمم انداختم دستم. موقع رفتن از مامان و بابا خدافظی کردم که مامان گفت:
- آیدا کجا میری؟ صبحانه ام که نخوردی؟
- نه مامان میل ندارم.
مامان: حداقل وایسا برات لقمه درست کنم تو ماشین بخور.
- نه نمیخوام فوقش اگه گرسنم بود یه شیر کاکائویی چیزی میخرم.
سوار ماشین شدم و به سمت دانشگاه روندم.فریما خودش با ماشین خودش میومد پس لازم نبود برم سراغش. تو پارکینگ دانشگاه ماشینمو پارک کردم و پیاده شدم. دو تا دختر و پسر با هم تو پارکینگ دعواشون شده مثل اینکه ماشیناشون به هم خورده بود.دختره قیافش بامزه بود... پسره هم بد نبود فقط دماغش تو آفساید بود!
پسر: خانوم محترم زدی ماشین منو داغون کردی طلبکارم هستی؟
دختر: شما بدجوری ماشینتو پارک کردی !
پسر: رانندگی بلد نیستی چرا تقصیر من میندازی؟ میدونی قیمت ماشین من چقده؟
دختره پاشو کوبید به لاستیکه ماشینه پسره و گفت:
- تو به این لگن میگی ماشین؟
پسره: خانوم حواست و جمع کنا خیلی داری رو نِرو من راه میری!
چند نفر اومدن تا مثلا به این دعوا خاتمه بدن. تقصیر دختره بود ولی باز مینداخت گردن پسره. شاید چنین اتفاقی برای من میفتاد منم اینجوری میکردم. دیگه واینسادم ببینم چی میشه و رفتم سر کلاس. امروز با استاد امیری کلاس داشتیم. رفتم سر کلاس ولی فریما نیومده بود.رفتم تو واتس آپ نوشتم " کجایی؟" هر چی منتظر شدم فریما نیومد برای ساعت هشت استاد میرسید سر کلاس الان دقیق ساعت هفت و پنجاه پنج دقیقس. دوباره رفتم تو واتس آپ نوشتم" فریما چی شده؟ چرا نمیای؟"
همه اومدن سر کلاس ولی فریما نیومد... گندت بزنن فریما معلوم نیست کدوم گوری موندی. دیدم یکی اومد بالا سرم برگشتم دیدم شکوفس...
- سلام شکوفه چطوری؟
شکوفه: سلام ...خوبم ... فریما نیومده؟
- نه هر چی بهش پی ام میدم جواب نمیده معلوم نیست کجا مونده.
شکوفه خندید و گفت:
- فکر کردی؟
- چیو فکر کردم؟
شکوفه: اصفهان.
- آهان اونو میگی... گفتم که اگه بخوام بیام بهت زنگ میزنم.
شکوفه: یعنی نمیای؟
- نه به جاش برنامه های دیگه دارم.
شکوفه: چه حیف شد... ولی اگه میومدی کیف میداد.
- نه گلم خودتون برین.
شکوفه: اصرار نمیکنم هر جوری دوست داری.
و شکوفه رفت سر میزش نشست.
استاد امیری وارد کلاس شد. ورود اون باعث شد تا همه سکوت کنن...استاد داشت در کلاس و میبست که یکی با ضرب درو باز کرد استاد ترسید و پرید اینور. همه زدن زیر خنده تا حالا استادو این جوری ندیده بودم. دیدم فریما اونجا وایساده.آخه روانی چرا درو اینجوری باز میکنی؟
فریما: سلام استاد... اجازه هست بشینم؟
استاد : خانوم کریمی این چه طرز ورود به کلاسه؟
فریما: خب آخه ترسیدم درو روم ببندین واسه همین...
استاد: فقط دفعه بعدی همچین اتفاقی بیفته باید بری این درسو حذف کنی فهمیدی؟
فریما: بابا استاد مگه چی شده تازه دله یه ملتم شاد کردین.
آخه همه داشتن ریز ریز میخندیدن. استادم یه نگاه به همه کرد و گفت:
- سه نمره از نمره پایان ترمه همه کم میشه فقط برای خانوم کریمی یه استثنایی وجود داره که از ایشون هفت نمره کم میشه!
فریما: استاد خیلی بدی من که درسم خوبه دلت میاد هفت نمره کم کنی؟
اینو که گفت دیگه همه بیشتر زدن زیر خنده.
استادم عصبانی شد و داد زد:
 
  • پیشنهادات
  • ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    - بیرون!!!
    فریما: بابا استاد...
    استاد: خانوم کریمی گفتم بیرون...
    فریماهم دید اوضاع خیطه خواست از کلاس بره بیرون که یه نگاه به من کرد منم سرم و به معنای تاسف براش تکون دادم. فریما هم دستشو به معنای زدن بالا آورد که استاد گفت:
    - خانوم کریمی مگه من با شما نبودم.
    تا استاد اینو گفت فریما از کلاس رفت بیرون. تقصیر خودشه آخه الان چه وقت بلبل زبونیه؟! سرکلاس نگاه یه نفرو رو خودم حس میکردم ولی وقتی برمیگشتم ببینم کیه دیدم همه دارن به استاد گوش میدن! بعد از دوساعت که خیلی دیر گذشت
    وقتی استاد گفت:
    - درس برای امروز کافیه.
    همه از کلاس اومدیم بیرون رفتم تو حیاط تا فریما رو پیدا کنم. دیدمش .روی یه نیمکتی تنها نشسته بود. آخی طفلی افسرده شده. رفتم پیشش.
    - فری جون خوبی؟
    فریما: آیدا حرف نزن که میزنم تو دهنتا.
    - عشقم خودت و ناراحت نکن.
    بعد با عصبانیت گفتم:
    - آخه بیمار روانی این چه طرز اومدن به کلاسه اصلا نمیومدی کلاس بهتر از این بود هفت نمره ازت کم شه... هر چی بهت پی ام دادم جواب نمیدی معلوم نیس کدوم گوری بودی بابا یه زره آن تایم باش!!!
    فریما: تو هم اگه وسط راه ماشینت پنجر میشد چی میکردی؟ تازه گفتم بزار یه زره این استاد و اذیت کنم مگه بده؟
    دستمو انداختم دور گردنش:
    - ولش کن بابا... تا یه آبجی مثل من داری غم نداری نمرتم برات یه کاری میکنم.
    فریما: به خدا تو دیوانه ای یه بار فحشم میدی یه بار میگی اشکال نداره! حالت خوبه؟ جدی جدی دارم میگم پیش یه روانپزشکی چیزی برو.
    - تو فکرش هستم!!!... بیا بریم کلاس!
    با فریما رفتیم تو کلاس که یکی از پسرا به فریما گفت:
    - فریما خانوم خیلی از کارتون خوشم اومد واقعا خیلی باحالید.
    فریما سریع ابروهاش تو هم رفت و با عصبانیت گفت:
    - این کارو نکردم که که تو بیای پررو بشی و بچسبی بهم... فقط کافیه یه بار دیگه منو فریما صدا کنی اونوقت میدونم باهات چیکار کنم.
    بعد فریما با عصبانیت نشست سر جاش رو صندلی و شروع کرد غرغر کردن:
    - معلوم نیست این پسرا چه فکری پیش خودشون میکنن تا یه زره میخندی دیگه زود میشن پسرخاله... کاش میشد کلا این مردا از صفحه هستی محو شن... اصن هر چی من میکشم از دست این مرداس آخه خدا اینا چی بود آفریدی...
    فریما یه ریز در حال غرغر کردن بود که گفتم:
    - اه فریما بسه دیگه... اگه میخوای غرغر کنی تو دلت خودت غرغر کن تو چرا به خاطر اون پسره حرص میخوری حالا یه چیزی گفت دیگه ... به جای این چرت و پرت گفتنا بیا بشینیم فکر کنیم فردا که خیر سرمون میخوایم بریم شمال چی با خودمون ببریم و چی کنیم ... حالا تو نشستی تو کار خدا دخالت میکنی؟!!
    رفتم صندلی تکیش نشستم و گفتم:
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    - ببین ور نداری واسه فردا چمدون بیاری فقط یه ساک بیار... یه حوله و مسواک و شانه و چند تیکه لباسو دیگه هر چی خواستیم از شمال میخریم همین و بس ... فقط بگو فردا کی ماشین بیاره؟
    فریما: من حوصله رانندگی ندارم خودت بیار.
    - باشه.
    بعد یه چیزی یادم افتاد و گفتم:
    - کاش زودتر میگفتی ماشین و میبردم تعمیرگاه تا چکش کنن مشکلی چیزی نداشته باشه.
    فریما: خب همین امروز ببر.
    - زیاد طول نمیکشه؟ آخه بابام همیشه ماشینمو میبرد تعمیرگاه.
    فریما: نه بابا همش یه ساعت طول میکشه.
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    - اکی.
    بعد از اینکه از دانشگاه اومدیم بیرون با فریما خداحافظی کردم ورفتم خدمات فنی ماشین. ماشینمو گذاشتن رو یه دستگاهی با یه کامپیوتر از اونجا چراغشو و همه جاشو چک میکرد و خدارو شکر ماشینم مشکلی نداشت بعد از اون رفتم خونه و وسایلم و حاضر کردم چون یکی دو روز نیست که شیش روزه!! از بابامم پول گرفتم تا هر چی عشقم کشید و از اونجا بخرم به فریما تو واتس آپ پی ام دادم که زود همه چیتو حاضر کن که مثل موقع های دیگه هول هولکی کارات و نکنی که جواب داد " حالا خوابم میاد صبح میزارم" یعنی با این حرفش خیلی به خودم امیدوار شدم!
    موقع شام بود که مامانم پرسید:
    - مگه قرار نبود امروز ماشینتو بدی دوستت؟
    - ها؟... خب قرارشد فردا که رفتم دانشگاه بهش بدم.
    بابا: آیدا مواظب باش خش نندازن رو ماشینت زود به همه اطمینان نکن.
    - حواسم هست.
    بعد از غذا هم مثل همیشه گرفتم خوابیدم.
    ***
    از خواب بیدار شدم . ساعت شیش بود. مقدمات صبح گاهی که مسواک و اینا میشد و انجام دادم و رفتم آشپزخونه تا صبحونه کوفت کنم.
    - سلام مامان ...سلام بابا.
    بابا ازتو آشپزخونه داشت تلوزیون نگاه میکرد. آخه تلوزیون روبرو آشپزخونه بود وفیلم مرداک و داشت نگاه میکرد.
    بابا: سلام دخترم.
    مامان: سلام بشین صبحونت و بخور.
    بعد به صورتم نگاهی انداخت و گفت:
    - آیدا پاشو برو صورتت و بشور صورتت و زیر چشات پف کرده.
    - حالا ولش کن بعدا میشورم.
    مامان: پاشو یه آب سرد بزن حالت جا بیاد دیگه.
    - اه مامان بزار صبحونم بخورم میخوام حالم جا نیاد!!
    بعد از صبحونه رفتم اتاقم ومانتو شطرنجیم که که رنگش قرمزو مشکی بودو تا بالای زانوم بود و پوشیدم با یه شلوار مشکی و شال مشکی آرایشم نکردم مگه کجا میخوام برم؟ساکمم برداشتم و کلید ویلا و گوشیه بدبختمم رد کردم توش. از مامان بابا خدافظی کردم و کفش اسپورت قرمز مشکیمو پوشیدم و سوار ماشین خوشگلم شدم.تو واتس آپ به فریما پی ام دادم " که برای ده دقیقه دیگه حاضر باش جلو در خونتونم". ماشین و روشن کردم و به سمت خونه فریما رفتم. قرار بود برای ساعت نه صبح راه بیفتیم ولی چون دانشگاه ساعت هفت و نیم صبه حرکت میکردن ماهم مجبور بودیم همون ساعت راه بیفتیم هر چی باشه به مامان بابامون گفته بودیم با تور دانشگاه میریم اصفهان. ده دقیقه بعد جلو در خونه فریما وایسادم ولی چون مردم خوابن دیگه تو کوچه بوق نزدم به جاش فقط یه تک به گوشیه فریما زدم. دو دقیقه بعد فریما ساکشو گذاشت صندوق عقب ماشین و خودشون نشست تو ماشین.
    - سلام آبجی فریما.
    فریما: سلام آیدا خوبی؟
    - خوبم... من گفتم باید یه نیم ساعت وایستم جلو درخونتون تا تو ساک جمع کنی و حاضرشی.
    فریما: عذاب وجدان گرفتم واسه همین نصفه شب از خواب نازم پریدم نشستم ساک جمع کردن.
    - خوبه... فقط من زیاد راهو بلد نیستم از کجا باید بریم شمال راهنماییم کن.
    فریما: همش دو سه ساعت تا اونجا راهه خودت راحت راهو پیدا میکنی ولی با اینحال باشه.
    ماشین و روشن کردم راه افتادم. تا شمال یه زره فریما راهنماییم کرد آخه اگه یه بریدگی و رد میکردیم بدبخت میشیدیم و مجبور بودیم یه عالمه راهو دور بزنیم.
    حدود دو نیم ساعت بعد تو شمال بودیم و داشتیم تابلو "به مازندران شهر باران خوش امدید" و نگاه میکردیم.
    - فریما GPS گوشیتو فعال کن و ببینم الان کدام گوری هستیم... میدان فدک مسیرشو بهم بگو.
    فریما پنج دقیقه بعد گفت:
    - ببین الان ما خیابان تاجیم... مستقیم که بری میرسی به یه تونل از اون جا که رد بشی میرسی به خیابان ... آها خیابان نیرو انتظامی باید از بریدگی بپیچی سمت راست که اگه بری میرسی خیابان پروانه ... فعلا تا اونجا برو تا بهت بگم.
    همین مسیرو رفتم و فریما باز راهنمایی کرد تا ویلارو پیدا کنم. بعد از یک ساعت گشتن بالاخره روبروی ویلا پارک کردم و پیاده شدیم. عجب ابهتی من تو کف این ویلاهم. نمای مشکی با سنگ هایی که معلوم بود خیلی گرون قیمتن با در آهنی بزرگ که از اینجا درختای سربه فلک کشیدش معلوم بود و وقتی به ابرای بالای ویلا نگاه میکردی همشون رو به مشکی میزدن و هر چند دقیقه یک بار رعدو برق وحشتناکی میزدن. ما در برابراین ویلا سوکسم نیستیم. سوکــــس!!! شوخی کردم بابا فقط این نمای مشکیش ترسناکه درختاشم کم و بیش بلنده یه در زنگ زده هم داره و سنگاشم از این سنگای مسخرس که دست بزنی میترکن در هر دو حالتی که گفتم مبالغه کردم شما میانه این دو تا رو در نظر بگیرین. ولی پدر بزرگ عجب ویلایی داشته رو نکرده ها! معلوم نیس چند تا باغ و خونه دیگه داره حداقل یکیشو به نام من میزد!!!
    فریما: آیدا احیانا این ویلا بزرگه مال بابابزرگت نیست؟
    - چرا اتفاقا خودشه.
    فریما: شیش روز و باید تو این ویلا باشیم؟ من همین الان برم تو سکته میکنم معلومه داخلش ترسناکه.
    - نه که من زنده میمونم... رفتیم تو ویلا یه چیزیو برات میگم که دیگه درجا پرواز کنی به سوی خدا.
    فریما: مگه چی میخوای بگی؟
    - هیچی نیس بابا فعلا بیا ساکارو ببریم تو.
    ساکارو از تو صندوق عقب درآوردم مال فریما خیلی سنگین بود. فک کنم توش سنگ پر کرده حالا خوبه بهش گفتم هیچی نیارا... خواستم به فریما بگم بیا کمک که دیدم وایساده جلو در ویلا داره بالاشو نگاه میکنه.
    - فریما بیا یه کمی کمک کن.
    فریما: اَه بیارش دیگه لوس ننر.
    - روانی من میخوام در خونه رو باز کنم
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    فریما: اه الاغ
    - الاغ خودتی و...
    فریما یه نگاه تهدید آمیز بهم کرد.
    - منظورم اینه که الاغ خودتی و... خودت.
    فریما ساکا رو از دستم قابید.
    منم کلید و از تو کیفم در آوردم. یعنی بهتره بگم دسته کلیدو از کیفم دراوردم. شیش تا کلید تو دسته کلید بود.مگه این ویلا چند تا در داره؟ دونه دونه کلیدارو توی در ویلا امتحان کردم. اولیش که نشد... دومیشم باز نشد... سومیشم باز نشد... چهارمیشم باز نشد... پنجمیشم باز شد. چیه فکر کردی پنجمیم باز نشد؟
    در ویلا رو هل دادم از باغش رد شدیم. خیلی باغش قشنگ بود گل رز مشکی و قرمزم اونطرف کاشته شده بود و اون طرف ترش گلای نرگس و چند گل دیگه که نمیشناسمشونم بود یادم باشه یه روز یه سبد بیارم همه رو بکنم خشکشون کنم.درخت کاج و انگور و از این جور چیزا هم داشت خیلی قشنگه ویلای به این نازی کجاش ترسناکه؟! دری که به داخل ویلا باز میشد و با کلید باز کردم و فریما که از دست داشت میفتاد پرید تو و سا کارو رو زمین ولو کرد.
    نگاهی به داخل ویلا کردم. من و فریما هر دوتامون خشکمون زده بود. ستون های بلند با سقف های بلند پله از کجا تا کجای ویلا کشیده شده بود. سرامیکایی به رنگ توسی و پرده و مبل و بیشتر چیزا هم به رنگ قهوای. ترکیب رنگ و عظمت و بزرگی فضای ترسناکی و به وجود آورده. حرفم و پس میگیرم اصلا اینجا ناز نیست. فقط فکر نکنم منو فریما جرئت کنیم طبقه دومش پا بزاریم چون طبقه دوم یه در خیلی بزرگ داشت معلوم نیس اون در به این بزرگی به چه درد میخوره؟ ولی خونه تمیز بود و گردو خاک آنچنانی نداشت چون هر ماه عمو مهدی به این جا رسیدگی میکنه.
    - فریما بیا بریم ساکامونو بزاریم تو یه اتاقی تا یه چیزیو برات تعریف کنم.
    فریما: باشه.
    چهار تا اتاق در کنار هم. حالا میفهمم چرا این دسته کلید شیش تا کلید داره. در اولیو با یکی از کلیدا باز کردم. بر خلاف سالن که همه چیز به رنگ قهوای بود. این اتاق به رنگ قرمز بود. یه اتاق خیلی بزرگ که سمت چپش یه تخت دو نفره و کنارش یه میز عسلی آباژور قرمزم روش بود. یه میز لوازم آرایشی ، کمد بزرگ برای لباسو این جور چیزا یه فرش نه متری کف اتاق که طرح مشخصی نداشت و در هم برهم بود و رنگ های قرمز و مشکی توش قاطی بود و پرده های قرمز دیگه چیزی برای توصیف کردن نداره. اتاق خیلی بزرگ بود ولی چیز خاصی توش نداشت. آها اینو یادم رفت بگم یه تابلو هم سمت راست اتاق بود که نمیدونم شکلش چی بود.خب اینا زیاد مهم نیس مهم اینه که ما دقیقا شیش روز تو این ویلا چی کنیم؟ مخصوصا شباش؟
    ساکامونو گذاشتیم کنار تخت و مانتو ها مونو با لباس راحتی عوض کردیم. فریما لباس آستین بلند قرمز که وسطش قلب داشت پوشید با این شلوار گشاد چروکا هستن که راه میری هی میرن میان از اونا پوشیده . منم لباس از این مدل پاره ها با یه شلوار ورزشی پوشیدم. وقتی جلو آینه وایسادم و خودمو نگاه کردم سریع دستم و زدم به چوب و تخته که خدایی نکرده چشم نخورم با این سلیقم!
    هم من هم فریما یه نگاه به ریخت همدیگه کردیم و زدیم زیر خنده.
    فریما: خیلی الاغی آیدا.
    - الاغ خودتی بیشعور... فکر کردی خودت خیلی الان با کلاسی؟
    فریما: هر چی باشه مثل تو شلوار کردی نپوشیدم.
    - هر چی باشه مثل تو شلوار زنای داهاتی که که روشون گل گلیه رو نپوشیدم.
    فریما: کجاش گل گیله ؟چرا چرت میگی ...یه دف بگو هر دومون مزخرفیم.
    - اینم حرفیه.
    رفتم تو سالن وپرده ها رو باز کردم. سالن خیلی روشن شد و انگار همه چی جون گرفت. بعد از اینک تو ویلا و اتاقاش چرخی زدیم رفتم رو مبل نشستم و فریما رو صدا کردم تا بیاد بشینه پیشم.
    فریما نشست و گفت:
    - خب بگو چی میخواستی بگی؟
    - من دلیل دیگه ای از اومدن به اینجا داشتم!
    فریما مشکوک نگام کردو گفت:
    - چه دلیلی؟
    کل ماجرا رو براش تعریف کردم. فریما با حرص همش نگام میکرد.
    فریما: خیلی الاغی کارت به جایی رسیده که این جور چیزا رو ازم پنهون میکنی؟بزنم تو دهنت؟
    - خب می ترسیدم باهام نیای!
    بعدم قیافمو مظلوم کردم.
    فریما: نبایدم میومدم اگه یه جن بیاد منو بخوره تو جواب پس میدی؟ پدربزرگتم گفته شبا نباید کسی اینجا باشه .
    - منم دقیقا واسه همین اومدم که بفهمم واقعا چنین چیزی وجود داره؟ ولی من مطمئنم که اینا خرافاتی شدن و پدربزرگم یه چیزی گفته... آخه جن و روح تو این ویلا چیکار داره؟ نترس بابا هیچی نمیشه.
    فریما: خیلی الاغی من آخرش همین جا میفتم میمیرم.
    - فری جون یه اینبارو بخاطر من.
    فریما: از اولشم بهت شک کرده بودم که یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس.. باید بهم میگفتی... دیگه هم برو گمشو نبینمت بی ادب الاغ!!!
    - اَه فری قهر نکن دیگه...ولی حال میده ها شب همش از ترس جیغ جیغ کنیم صبح بیدار شیم ببینیم هیچی نبوده و همش توهم زدیم.
    فریما: آره راست میگی همین ترسش کیف میده... میفتیم میمیریم عمو مهدیت میاد جمعمون میکنه.
    - برا چی بمیریم؟
    فریما: من چه بدونم تو منو آوردی این ویلای مسخره.
    - ببین با ویلای پدربزرگ من درست صحبت کنا.
    فریما: برو بابا... ولی تو این ماجرا جویی باهات هستم.
    - ایول به آبجیه خودم .
    دو تا ماچ از لپاش کردم که جیغ زد:
    - نکن حالمو بهم زدی.
    - بدبخت شوهرت چی میکشه از دست تو.
    فریما: بله؟چی گفتی؟؟
    - هیچی فقط گفتم ... حال شما خوبه؟
    فریما دیگه بحثو ادامه نداد و گفت:
    - آیدا خیلی وقته چت روم نرفتیم الان بریم مردم آزاری؟
    - بریم.
    فریما لپ تاپشو آوردو دو تاییمون نشستیم کف زمین. وای فای جیبیشم از تو کیف لپ تاپش دراورد. چقد مجهز اومده تو ساک منو نگاه کنی پشه هم پر نمیزنه.
    - برم باران چت؟
    - نه یه بار بزن فریما چت یه بار دیگشم آیدا چت ببین چیزی میاره.
    فریما تو صفحه گوگل تایپ کرد " فریما چت" صفحه باز شد. " فریما چت" "فریما ناز چت" " فری چت"
    - فریما ببین فری چتم داریم!
    فریما: بله پس چی فکر کردی؟
    - بزن روش بینیم.
    فریما رو فری چت کلیک کرد و صفحه ای که پس زمینش صورتی با قلب های ریز بود معلوم شد. تو صفحه فقط نام کاربری و تعیین جنسیت و نوشته بود.
    فریما: اسممو بزنم خاتون؟
    - نه همون فری بزن.
    فریما اسمش و زد فری و جنسیتشو دختر زد و رو قسمته ورود به چت کلیک کرد.صفحه چت باز شد. سمت راست اسم تموم کاربرا رو نوشته بود و سمت چت برای پی ام دادن تو قسمت عمومی بود. چون ما ثبت نام نکرده بودیم نمی تونستیم به قسمت عمومی بریم... چت خصوصی باز شد و علیرضا نوشت:
    علیرضا: سلام فری.
    فریما هم سریع تایپ کرد.
    فری: سلام علی.
    علی: خوبی؟
    فری: خوبم.
    علی رضا: میشه اصل بدی لطفا؟
    فریما یکمی مکث کرد پیش خودم گفتم الان مینویسه " پیشی نه ساله از تهران " و لوس بازی در میاره ولی نوشت.
    - فری 45 ساله از ایلام.
    به فریما گفتم:
    - آها پس از این مردم آزاریا.
    لبخندی زد و منتظرشد تا علی بهش پی ام بده.
    علی رضا: چی؟؟؟ ٤٥ ساله؟؟؟
    سریع پشت سرش نوشت:
    علی رضا: فرس داری شوخی میکنی؟
    با فریما زدیم زیر خنده. به جای اینکه بنویسه فری نوشته بود فرس!
    علیرضا جملشو درست نوشت.
    علی رضا: فری داری شوخی میکنی؟
    فری: نه شوخی نمیکنم الان بچم هام نشستن پیشم دارن سر چت کردن با تو دعوا میکنن.
    فریما سریع یه پی ام دیگه نوشت.
    فری: میخوای عکسمو برات بفرستم؟( توجه داشته باشین که منو فریما از اون موقع داریم میخندیم! کاش حداقل به چیز درست و حسابی میخندیدیم!!!)
    علی رضا: نه نمیخوام.
    فری: میشه تو هم اصل بدی؟
    علی رضا: چه نیازیه؟ولی باشه میدم علی رضا ١٥ کرمان.
    منو فریما دوباره خندیدیم.
    فری: منم یه پسر دارم ١٥ سالشه میخوای صداش کنم باهات چت کنه؟
    علی رضا: من باید برم .
    کلا از چت رفت بیرون .دیگه فک نکنم این طرفا پیداش بشه. ولی فکر کنم پسره منگ میزد اگه من تو سن اون بودم طرف و فحش بارون میکردم که چرا منو میزاره سرکار!
    - اونو بده من نوبت منه.
    فریما لپ تاپو داد دستم و گذاشتمش رو پام... تو صفحه گوگل " آیدا چت " و نوشتم و منتظر شدم تا صفحه باز شه.
    مال فریما فریما چت داشت... فریما ناز چت داشت ...فری چت داشت مال من همش آیدا چت بود. یکی از صفحه ها رو
    انتخاب کردم تو نام کاربری همون اسمم و آیدا زدم و جنسیتمم دختر.
    تو صفحه نام کاربرا مشخص شد. آرمان 25 چت خصوصیو باز کرد و نوشت.
    آرمان ٢٥: سلام آیدااااااا جوووووونی.
    آیدا: سلام
    آرمان ٢٥: خوبی خوشی؟
    آیدا: به مرحمت شما.
    آرمان ٢٥: میشه اصل بدی؟
    آیدا: آیدا هستم ١٩ ساله و ازاستان زیبای کرمان می باشم.
    آرمان ٢٥: دانشجویی؟
    آیدا: بله من دانشجو می باشم.
    آرمان تو پی ام دادن یکی طول داد ولی بعد از دو دقیقه نوشت.
    آرمان٢٥: چه رشته ای؟
    آیدا: من رشته مهندسی میخوانم و شاخه کامپیوترهستم.
    آرمان٢٥: آیدا چرا اینجوری حرف میزنی؟
    آیدا: مگر چگونه سخن میگویم من با تو؟
    فسیلم اینجوری حرف نمیزنه.
    آرمان٢٥: مث داهاتیا.
    آیدا: این زبان ادیان ماست مقدس است !!!!
    آرمان٢٥: بمیر بابا.
    بعد چت خصوصیشو مسدود کرد.
    با فریما دوباره زدیم زیر خنده دیگه آخراش صدای اگزوز ماشین میدادیم! چه تفریحای مسخره ای داریم ما.
    یه کمه دیگه چت کردیم که یه دفعه یادم افتاد من گوشیم رو سایلنته. سریع گوشیمو نگاه کردم. ٢٠ تا میس کال از خونه داشتم.
    - فریما میبینی ما چقد گیجیم؟ برو گوشیتو نگاه کن تا الان حتما مامانت زنگ زده .
    فریما: ای وای خاک تو سرم گوشیم رو سکوته.
    باز من گوشیم رو سایلنته این دیگه کلا گوشیش و خفه کرده.
    به مامانم زنگ زدم و کلی فحشم داد که چرا گوشیم و جواب ندادم ؟...کجام ؟...رسیدم؟ منم گفتم تو اتوبوس خوابم برد گوشیمم رو سایلنت بود نیم ساعت دیگه هم میرسیم اصفهان. مامانمم بالاخره قبول کرد و راضی شد که قطع کنه. ولی قبلش کلی مخم و خورد که گوشیتو از حالت سایلنت درار.
    فریما هم الان بیمارستان بخش گوش و حلق و بینی بستریه. دکتر بعد از این که معاینش کرد گفت دیگه تا ابد کر میمونه ! آخه کلا پرده گوشش جر خورده!!! اونجوری که مامانش پشت تلفن داد و بیداد کرد که فک کردم مردی... من که این طرف وایساده بودم همون جا ولو زمین شدم آخه این چه وضعشه؟ اونا از یه ربع پیش شروع کرده بودن زنگ زدن. مامان من که رکورد شکسته در یک ربع ٢٠ بار بهم زنگ زده. بابا آخه مادر من این کارا چیه؟ به قول فریما فوقش میفتیم میمیریم بالا تر از سیاهی که رنگی نیس!!!
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    بعد از اون به فرنوش زنگیدم و بهش خبر دادم که رسیدیم.
    فریما: آیدا پاشو حاضر شیم بریم بیرون هم بگردیم هم یه غذایی کوفت کنیم.
    منم با شادی ادامه حرفش و گفتم:
    - هم با پولای خوشگلمون جیجی بیجی می بخریم.
    فریما چپکی نگام کرد و بعد رفت اتاق.
    دستمو به معنای اینکه بزن قدش بالا آوردم که فریما چنان زد تو دستم که الان میتونم بگم نصف دستم افتاده زمین!
    با هم رفتیم تو اتاق. به فریما گفتم:
    - دیگه کامل مطمئن شدم که هیچ اثری از نفرین و این چرت وپرتا نیس... اگه چنین چیزی بود تا الان میفهمیدیم بالاخره توی این جور جاهای ترسناک باید صدای یوهاهاهایی بیاد دیگه!!!
    فریما: آره بابا بیخیالش.
    تو ساکم و نگاه کردم. خمیردندان ، مسواک ، حوله ، شانه ، کیف لوازم آرایش ، چراغ قوه ، پیش گوشتی ، ناخن گیر،یه جفت جوراب عروسکی ( منظورم از این جوراباس که عکس باب اسفنجی و خرگوش و موش داره)،چند تا لباس خونه، دو تا شلوار و دو تا مانتو برای بیرون آوردم و سه تا شال به رنگ های سفید ، مشکی ، قرمز و کارت عابر بانکمم به همراه مقدارزیادی پول تو جیب کناری ساکمه. فقط همینارو آوردم.
    فریما هشت تا مانتوشو انداخته رو تخت و پنج تا شلوارشم رو زمین ولو. میگم چرا ساکش انقد سنگین بود!!!! رفتم تو ساکشو یه نگاهی انداختم. دفتر نقاشی هم آورده ازاینا که روش طرح شکرستان داره.
    - این چیه آوردی؟ اومدی مسافرت یا اومدی نقاشی بکشی؟
    فریما: خواستم غروب آفتاب و بکشم.
    دفتر و جلوش تکون دادم.
    - تو این؟
    فریما لبخند ژکوندی زد.فریما تیپ مشکی زد. نمیدونم چرا به مشکی علاقه داره. از همون بچگی میگف من بیمارم من افسردم من باید رنگ مشکی بپوشم من بدبختم!!! منم در این جور مواقع فحشش میدادم.
    با دیدن برق لب فریما یادم افتاد که آرایش نکردم. یه رژ صورتی برداشتم و کشیدم رو لبام بعدم یه زره از رژم و خوردم تا فقط رنگش بمونه.دیگه سفید کننده هم نزدم حوصله ندارم دو ساعت بمالمش رو صورتم مگه بیکارم؟!!
    فریما: اومدی ایشالله.
    - اومدم دیگه.
    سوئیچ ماشین و پرت کردم سمت فریما و گفتم:
    - من حوصله ندارم تو بشو شوفر.
    فریما: شوفر عمته.
    - به عمه نداشته من توهین نکنا.
    منه بدبخت نه عمه دارم نه دایی!
    ***
    فریما:
    نشستم پشت ماشین آیدا ولی هیچی مثل ماشین خودم نمیشه . اون خطو خشای خوشگلش اون چراغای نداشتش اون لاستیکای پنجرش اون صندلی های جر خوردش. فکر کنم دارم زیاده روی میکنم دیگه در این حد نیست!عینک ریبنمو زدم چشام و راه افتادم.
    فلشم و از تو کیفم دراوردم و تو ضبط گذاشتمش و اهنگ مخصوص من و آیدا رو پلی کردمو شروع کردیم خوندن:
    تو، عشق من...
    تو، یار من...
    من پیش تو
    مثل تو
    یه دنیا عاشقم من
    ای گل من
    بگو که واسه تو لایقم من
    همنفسم شو
    همه کسم شو
    دنیارو میخوام همراهه با تو
    منو نگاه کن عشقو صدا کن
    از بند دنیا من و رها کن
    همنفسم شو همه کسم شو دنیارو میخوام همراه باتو
    منو نگاه کن عشقو صدا کن از همه دنیا منو رها کن
    همنفسم شو هم کسم شو دنیارو میخوام همراه با تو
    منو نگاه کن عشقو صدا کن
    از بند دنیا
    منو رها کن
    تو اصن اینجوری نیستی که تنهایی جایی بری لایی بری
    نمیگی با این بریم میگی با این بریز
    واسه لاکچری هاتم تو پای ثابتی متفاوتی
    این چشات که برق میزنن مال منن نه اما یه برندم
    پس بیا حالا کنارم بشین ببین چه فکرایی واست تو سرم هست
    این زندگی فانیه
    با تو شرایط عالیه
    قهر کنم بات چه فازیه وقتی نفس بهم میدی هر ثانیه
    یه وقت بهم نگی برم دنبال کارم
    میخوام بشی ستاره دنباله دارم
    من الان خیلی خوشحالم عزیزم
    از اینکه تو رو دارم
    ♫♫♫
    یه دنیا عاشقم من...
    ( همنفس- مسعود ، الیشمس ، دنیا)
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    با آیدا بستنی میوه ای گرفتیم و رفتیم تو پارک تا قدم بزنیم.
    آیدا: به نظرت طبقه دوم ویلا چی هس؟
    - من چه میدونم اگه رفتم برای تو هم میگم.
    آیدا: واقعا میری؟
    - نع.
    آیدا: فریما برو دیگه.
    - مگه جونمو از سر راه آوردم؟ چرا چرت میگی؟ مگه بیمارم برم اونجا؟
    این آیدا هم یه چیزایی میگه ها.
    - مهدی این خوشگلا رو نگا! چه دافین!
    من و آیدا برگشتیم و پشت سرمونو نگاه کردیم و همزمان گفتیم.
    - چی شد؟؟؟؟
    آیدا: بله؟؟؟؟؟؟
    یه پسر بود موهاش سیخ سیخی بود یکی دیگه بود صورتش پر بود از این سوزنا!!!
    پسر سیخ سیخی: خانوما این ماشینه ها...بفرمایین.
    بعد با هم زدن زیر خنده.به ماشینه نگاه کردم. اینارو چه به فراری؟ جوجه های الاغ!!!
    - ببین بچه برو رد کارت وگرنه کاری میکنم تا آخر عمر پشیمون بشی.
    پسر میخ میخی: میخوام بینم چی میکنی؟... بیا سوار شو بینم.
    آیدا گوشیشو و گذاشت رو گوشش.
    آیدا: الو پلیس ١١٠؟
    .............
    آیدا: ما اینجا مزاحم داریم.
    ...............
    آیدا: خیابان ................ .
    ....................
    اون دو تا پسرا کپ کرده بودن.
    آیدا گوشیش و آورد پایین و رو به پسر سیخ سیخی و میخ میخی گفت:
    - هر جور دوست دارین اگه میخواین برین و اگه میخواین بمونین که اونموقع حسابتون با کرام الکاتبینه!
    پسر سیخ سیخی: اینا همش نمایشه زنگ نزدی؟
    آیدا: میله خودته... میخوای صداشو برات پخش کنم؟
    آیدا گوشیشو آورد بالا تا صدا رو پخش کنن که پسرا پریدن تو ماشینشون و الفرار.
    من و آیدا مث بمب ترکیدیم.
    - پسرای الاغ... حالا واقعا زنگیدی؟
    آیدا: نه بابا.
    - پس چجوری خواستی صداشونو پخش کنی؟
    - دلو زدم به دریا گفتم شاید تا اون موقع در رفتن.
    بعد از اینکه رفتیم رستوران زیگ زاگ غذا خوردیم باز تو شهر دور زدیم و یه مقدار خوراکی خریدیم منظورم فقط هله هوله اینا نیس تخم مرغ و سبزی و از این جور چیزا هم خریدیم! بعدش رفتیم ویلا. ولی چه ویلا رفتنی همش وِیلون و سِیلون بودیم دیگه راه برگشت و بلد نبودم. با بدبختی و GPSو اینا پیدا کردیم تازه GPS گیج میزد چه برسه به ما.
    موقعی که وارد ویلا شدیم ساعت نزدیکای هفت اینا بود.
    لباسامونو عوض کردیم. من یه شلوار گل گلی نارنجی با یه بلیز آبی که روش سیندرلا داشتو پوشیدم و موهامو خیلی ساده بالا جمع کردم و آیدا یه شلوار گله گشاد سبز با بلیز آستین بلند که زن میکی موس که فک کنم اسمش مینیه روش داشت و ژست رقـ*ـص گرفته رو پوشیده بود! احیانا دیگه خیلی میخواستیم راحت باشیم که اینجور لباسایی پوشیدیم. آخه نرفته بودیم مهمونی که تیپ بزنیم پس به نظرم همینا مناسب تره!
    رو مبل نشستم و کنترل تلوزیون و برداشتم آیدا هم با تخمه و پفک ولواشک این جور چیزا اومد نشست کنار من. اینجا ماهواره نداشت حیف شد به جاش مجبور شدم بزنم شبکه پویا . داشت با اسفنجی و نشون می داد.عشق من باب اسفنجیه.
    تو این قسمتش باب اسفنجی و پاتریک و اختاپوس تو زمان ما قبل تاریخ بودن خیلی باحال بود منو آیدا به مسخره بازیاشون میخندیدیم. به آیدا نگاهی انداختم ده تا ده تا پفک رد میکرد تو حلقش نصفشم میریخت رو شلوارش. تو این جور مواقع اسمشو میزارم قهوه خورد کن. یادش بخیر وقتی مدرسه میرفتیم آیدا چون بیسکویت دوست داشت همش ویفر میاورد و نصفشم میریخت رو لباسش چقد مسخرش میکردم. خیر سرش بزرگ شده همچنان عین الاغ میخوره! بعد از اون کارتون شکرستان و نگاه کردیم ولی متاسفانه فقط دو تا دونه پفک به من رسید چون یه گودزیلایی همشو خورده بود. ولی به جاش یه عالمه لواشک خوردم.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران

    ***
    آیدا:
    نمیدونم چرا همش دلشوره داشتم احساس میکردم یه اتفاق بدی میخواد بیفته. ولی پیش خودم مدام تکرار میکردم اگه قرار بود چیزی بشه تا الان شده بود. ولی پدربزرگ گفته بود که بعد از غروب آفتاب کسی حق نداره بره تو این خونه. چرا دلم گواهی بد میده؟ انگارتو دلم دارن خیارشور رنده میکنن!سعی کردم حواسم و به تلوزیون و خوردن جمع کنم تا بلکم از دلشورم کم بشه. داشت تو شبکه نمایش فیلم هوش مصنوعی ونشون میداد. پسره رباط بود و دوست داشت انسان بشه همه رفتار بدی باهاش داشتن و هر اتفاقی میفتاد مینداختن گردن این پسره.
    فریما: پسره چقد بدبخ...
    یه دفعه برق ویلا قطع شد. من و فریما تو شوک بودیم بعد از چند ثانیه چنان جیغ بلندی کشیدیم که زمین لرزید. قلبم تالاپ تولوپ داشت میکوبید تو سینم.
    - فری... ما چی... کا...ر کنیم؟ بر...ق ر... فت.
    فریما جوابی نداد. صدای نفسامون شنیده میشد. همین جوری یه جا وایساده بودم جرئت جابه جا شدن نداشتم. با صدای افتادن چیزی از طبقه دوم ویلا منو فریما یه جیغ دیگه کشیدیم و دویدیم سمت در تا بازش کنیم ولی چون تاریک بود به درو دیوار میخوردیم. چفت درو کشیدم پایین ولی در باز نمیشد. لعنتی الان وقت این نیست... باز شو... باز شو... داد کشیدم:
    - لــــعنـــتـــی بــــاز شــــــــــو.
    احساس کردم چیزی خیلی سریع از پیشم رد شد ... چیزی نیست که بگم مطمئن نیستم انگار حتی موهامم تکون خورد... فریما هلم داد اونور جوری که افتادم زمین... فریما تند تند چفت و بالا پایین میکرد یه دفعه یه لگدی به در زد که صدای بدی تو خونه ایجاد کرد که باعث شد یه بار دیگه جیغ برنم.
    خونه تاریک بود. هیچی رو نمیتونستم ببینم ولی چون از پنجره ای که اون طرف سالن بود نور خیلی خیلی کمی تابیده میشد میتونستم یه جورایی فریما رو ببینم البته فقط حاله ای از فریما امیدوارم خودتون درک کنین منظورم چیه. هر دومون یه گوشه کز کرده بودیم. داشتم میلرزیدم اینو به وضوح تو فریما هم حس میکردم. تو دلم خدا خدا میکردم که برق بیاد. سکوت ویلا عذابم میداد. حسی بهم میگفت قطع شدن برق بی دلیل نیست.
    دوباره یه صدای دیگه از طبقه بالا اومد منو فریما پریدیم بغـ*ـل همدیگه... فریما نفس نفس میزد منم دسته کمی ازش نداشتم. فریما رو محکم تو بغلم فشارش میدادم. اگه از این ویلا سالم بیرون اومدیم یادم باشه روغن فریما رو به بیرون عرضه کنم چون تو دستم داشتم میچلوندمش.
    فریما چون نفس نفس میزد بریده بریده در گوشم گفت.
    - پا...شو با...ید از پنج...ره... بپری...م... بی...رون.
    فریما دستمو گرفتو گرفت و منو دنبال خودش کشید.
    همش تو میز و صندلیو درو دیوار میرفت. یهو نمیدونم پاش به چی گیر کرد که هم من و هم و خودش پرت شدیم رو زمین چون دست منم گرفته بود. صدای تقی اومد که فهمیدم صدای برخورد کله فریما با زمینه. منم پام رفت تو یه چیز تیزی. مایعی رو رو پام حس کردم که فهمیدم خونه.
    صدای بسته شدن چیزی مثل در اومد. با این صدا لرزش دستام دو برابر شد هر لحظه احساس میکردم الانه که سکته کنم برق موقع بدی قطع شده بود. تند تند دست فریما رو کشیدم.
    - فریما فریما پاشو... مــــیگــــــم پاشـــــو... فــــــریــــــمااااااا.
    فریما از جاش بلند شد. احساس کردم داره دوباره میخوره زمین که از شونش گرفتمش. دستشو گرفتم و کشیدمش. پام درد میکرد. پنجره تو سالن بود چون نور از پنجر خیلی کم میتابید تونستم راحت تر مسیرو پیدا کنم. شاید بشه چفت پنجره رو باز کنم.
    چفت پنجره رو باید به سمت راست میچرخوندی تا باز شه. ولی باز نمیشد انگار یه نیرویی چیزی دقیق نمیدونم مانعش میشد. من فقط داشتم میلرزیدم و دو رو اطرافم و نگاه میکردم که ابلیس نیاد بخورتم دیگه نمیتونستم به این فکر کنم که چرا پنجره بازنشد. از سمت چپ به چفت مشت زدم. ولی باز نمیشد. اخه چرا اینا که مشکلی نداشتن؟
    - لـــــــــــعــــــــــنــــــــتـــــــی.
    فریما: باید شیشه رو بشکونیم و بپریم بیرون.
    با دستم گشتم تا ببینم فریما کجا وایساده. پیش فریما وایسادم. چون پنجره بزرگ بود میشد دو تایی بپریم. ببین به چه فلاکتی افتادیم.
    ***
    فریما:
    - آیدا موقع پریدن چشاتو ببند تا چشات صدمه نبینه ١...٢...٣...
    سمت پنجره دویدیم و وقتی رسیدیم پریدیم تو شیشه. شیشه شکست.(شیشه شکست گل اومد فریما الاغ خوش اومد!!!!)وجداااااااان!!!! پرت شدم رو زمین. چند تا غل خوردم.موهام باز شد و مثل شلاغ رفت تو صورتم و دهنم. یکی ازتیکه از شیشه رفته بود توکف دستم. دستمو گرفته بودم داشت ازش خون میومد همیشه پیشه خودم میگفتم چجوری تو این فیلما شیشه رو از پا یا دستشون میکشن بیرون ومن هیچ وقت این کارو نمیکنم ولی الان مجبورم چون اگه با دست بخورم زمین بدبخت میشم. با بشمار سه شیشه رو ازکف دستم کشیدم بیرون جیغی کشیدم تحملش واقعا سخته. خون ریزی دستم زیاد بود .آیدا هم رو زمین ولو بود. ولی آروم آروم نشست و پاش و گرفت. از جام پاشدم سرم گیج میرفت دستمم به شدت درد میکرد . چون موقعی که پام گیر کرد و با سر خوردم زمین واسه همون هنوز احساس گیجی میکنم. رفتم سمت آیدا.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    - حالت خوبه؟
    آیدا یه سرفه کوچولویی کرد.
    - شیشه رفته تو پام... آخ.
    آیدا شیشه رفته بود توساق پاش. من شیشه رفته بود تو دستم.
    آیدا: تو چی ؟فریما چیزیت نشده؟... آخ... سرت درد نمیکنه بد جوری با سر رفتی تو زمین؟
    از سر درد آهی کشیدم و گفتم.
    - هم سرم گیج میره هم شیشه رفته بود تو دستم که الان دراوردمش.
    آیدا با نگرانی و تعجب گفت:
    - شیشه؟؟؟؟؟دراوردیش؟
    یه دفعه از جاش پرید که بیاد سمتم. ولی چنان دردش گرفت که جیغ خیلی بلندی کشید و دوباره افتاد زمینو پاشو محکم گرفت. الان وقت دلسوزی و نگرانی نبود و درد پاش جوری نبود که بگم ناراحت نباش خوب میشه. دستم سر شده بود اینایی که خودکشی میکنن چه جوری تحمل میکنن؟ آدم دستش کبود میشه!
    - میزاری شیشه رو از تو پات درارم؟
    آیدا نگاهی از ترس بهم انداخت.
    - لوس بازی در نیاردیگه من خودم مال خودمو دراوردم.
    آیدا: خب باشه در بیار.
    جلوش زانو زدم و قتی به پاش دست زدم فهمیدم پاش کلا خونیه البته نه دیگه کلا کلا زخم شمشیر که نخورده !شیشه حدود٢ سانت بود. چون الان شب بود و جز ماه هیچ روشنیه دیگه ای نبود همچنان هم خوب نمیدیدم. بدترین شرایط عمرم بود. راستش ما زیادی لوسیم به دل نگیرین!
    - ١...٢...٣...
    سریع شیشه رو از تو پاش در آوردم بیرون. دستشو رد کرده بود تو حلقش ولی باز صدای جیغش اومد.
    - میتونی پاشی؟ ... آیدا نمیتونیم بشینیم اینجاها... منم خودم دستم چلاغه.
    دستم میسوخت ناجور داشت اشکم در میومد. چه جوری تو این فیلما یارو از شیشه اونم از ارتفاع بالا میپره پایین هیچیش نمیشه؟ یا تو این رمانا مینویسن من میتونم تحمل کنم فلان و بهمان و این جور چیزا والا من یه زره هم طاقت ندارم!
    آیدا:باید بریم ویلای کناری ...آخخخ ... تو ماشین که نمیشه سوئیج نداریم.
    - راست میگی... فکره خوبیه.
    دستمو تند تند پوف میکردم لامصب چه دردی هم داره از درد شکستن استخوانم بدتره به خدا!
    دست سالممو سمت آیدا گرفتم.
    - دستتو بده من.
    دستمو گرفت. آروم بلندش کردم و وزنشو انداختم رو خودم و تا در حیاز رفتیم. بازش کردم.چون مسافت از این ویلا تا اون ویلا خیلی کم بود خیلی خوب شد.خودمم سرم گیج میرفت. رسیدیم ویلا.دستمو بالا آوردم و زنگ درشونو زدم.آیدا هنوز یکمی از وزنش روم بود.
    در باز شد و من انتظار یه زن مهربون یا یه پیرزن داشتم ولی یه پسری درو باز کرد خاک بر سرم کاش نمیومدم اینجا بدبختم شدیم رفت دو تا دختر تنها اونم تو شب جلوی ویلایی که پسر توش هس و جایی هم که پرنده پر نمیزنه؟ تازه روسریم ندارم!!!درد دستم که یادم نرفت هیچ بدترم شد.ولی قیافه پسر خیلی با مزه بود چشای سبز دماغی که یکمی که قوز داشت و لبای پر و چشای متوسط ولی با مژه های پرپشت! ماشالامش بشه انگار ریمل زده بود روش. با چشای گشاد داشت نگامون میکرد. خیلی تعجب زده بود.
    پسر: کاری... داشتین؟
    مجبور بودم بگم چه اتفاقی افتاده دلم نمیخواست جلوی ویلای این پسره فسیلم و جمع کنن ببرن. اونوقت مامانم اگه بفهمه جواب خدا رو اون دنیا چی بدم؟!سرفه ای زدم و در حالی که دستم محکم گرفته بودم که خونش حتی شده یه کوچولو هم بند بیاد گفتم:
    - من و دوستم این ویلای تکی بودیم... ولی شب صداهایی شنیدیم که اومدیم از در بریم ... بیرون متوجه شدیم در قفله حتی پنجره هم قفل بود مجبور شدیم شیشه رو بشکنیم و بپریم بیرون و این وضع پیش اومد!!!
    آیدا هنوز هنگ پسره رو نگاه میکرد. صدای یه پسره دیگه از پشت در اومد.
    - ارسلان کیه پشت در؟
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    وقتی اومد جلو در کپ کردم. این دیگه کیه؟ عجب هیکلی! پسره هم با دیدن ما تعجب کرد و چشاش درشت شد لبای خطی چشای قهوه ای روشن و دماغی که متوسط بود و به صورتش میومد چشای تقریبا درشت با موهای قهوای روشن.همین جوری از سر تا پامونو نگا میکرد.اون پسره که فهمیدم اسمش ارسلانه موضوع و برای اون پسره گفت.ارسلان و اون یارو پسره خیلی با تعجب نگامون میکردن مگه جن دیدن؟ آیدا پاش چلاغ شده و من دستم جریده این که تعجب نداره.
    چون خونریزیم دستم زیاد بود یه دفعه سرم گیج رفت ولی خودمو نگه داشتم. آیدا تعادلش به هم خورد و افتاد زمین.
    آیدا: آآآآآآآآآی.
    ارسلان خیلی دستپاچه شد.
    - شما خیلی وضعتون بده باید برین بیمارستان... اما با این وضع اصلا نمیشه.
    وا کدوم وضع؟
    پسره خیلی خشک گفت:
    - برین بیمارستان کار از این آسونتر؟
    پسره الاغ نمیبینه آیدا چلاغه منم سرم گیج میره باز میگه چرا بیمارستان نمیری؟ گیج تراز اینا هم پیدا میشه؟
    آیدا: به نظرتون بیماریم بیایم جلو ویلای شما و براتون داستان چلاغ شدنمون و تعریف کنیم؟ سوئیچمون مونده تو خونه جرئتم نداریم برگردیم... متوجهید؟
    آیدا نشست رو زمین. چون نمیتونست دیگه وایسه.پسره با کلافگی گفت:
    - بیاین تو تا حداقل پاتونو پانسمان کنین.
    بعد ادامه داد: دستم به هیچی نمیزنین.
    کارد میزدی خونم در نمیومد. اصلا خونی واسم نمونده بود که در بیاد. هیچی نشده فکر کرده ما دزدیم. من با این دست خونیم چی بدزدم؟ نمیدونم چرا ولی همچنان تو اومدن به خونشون تعلل داشتمو به نظرتون کیه نترسه تک و تنها بیاد ویلای دو تا پسر؟ خدایا خودمو به تو میسپارم. صدای یه پسر دیگه اومد. بدبخت شدیم رفت اینا سه نفرن!!!!
    پسر سوم: آدرین... ارسلان کجایین ؟
    پس اسم این پسره آدرینه.
    آدرین: بیاین تو دیگه منتظر چی هستین.
    آیدا هم که همچنان رو زمین نشسته بود.
    ارسلان: نگران نباشین شما مثل خواهرام میمونین.
    با این حرفش یه کوچولو باز اعتمادم نسبت بهشون بیشتر شد ولی هنوزم گفتن این حرف دلیل نمیشه بخوام کاملا بهشون اعتماد کنم. پسر سومی اومد جلو در چشاش و موهاش خرمایی بود و صورت جو گندمی داشت کلا خوش قیافه بود.
    پسره سومی: آدرین اینا کین؟
    آدرین: میگم بهت.
    رو به آیدا گفتم:
    - پاشو... فعلا مجبوریم اینجا بمونیم.
    دستشو گرفتم به زور و بلا بلندش کردم. موقع اومدن تو خونشون ارسلان گفت:
    - یه لحظه وایسین.
    بعد با دو تا دمپایی برگشت پیشمون و جلومون گذاشت. پامو رد کردم توش آیدا هم همینجور. پسره آروم در گوش ارسلان گفت:
    - اینا کین؟ چرا این شکلین؟
    آخه مگه ما چمونه که اینا اینجوری میکنن؟ شیطونه میگه بزنم تو دهنش.ارسلان جوابشو و نداد. اومدیم تو.
    ***
    آیدا:
    پام خیلی دردش بدجور بود. این پسره آدرینم خیلی اعصابم و با این حرفاش خورد کرد. ولی اسمش منو یاد آرین مینداره. دلم برای آرین تنگ شد.
    ارسلان دمپایی و گذاشت جلومون چون من پام خونی بود و ممکن بود خونشون و کثیف کنم. اصلا انتطار نداشتم با سه تا پسر روبرو بشم بیشتر فکر میکردم شاید یه پیرزن مهربون یا یه خانواده تو این ویلا زندگی کنن. نه این پسرا. اومدیم تو. با دیدن صحنه جلوم از زندگیم سیر شدم. هفت هشت ده تا کارتون پیتزا رو میز... پلاستیک های چیپس از این ور تا اونور خونه... خورده کاغذ پوسته لواشک پوست تخمه ... یه کنترل اینور یه کنترل اونور خونه... لباسا تو خونه ولو... پتو دراز به دراز افتاده کف زمین . یکی هم رو مبل خوابش بـرده بود و پتو هم تا کلش کشیده بود. یا خدااااا نکنه چهارنفرن؟ تا چند دقیقه دیگه عریمان و نریمان و کچل قند و سلیمانم پیداشون میشه! اون پسرچشم قهوه ای گفت:
    - خونه ما یه یکمی وضعش افتضاحه.
    یکمی که چه عرض کنم خیلی افتضاحه!
    ارسلان: بریم حیاط تا اونجا یه کاری به حال دست و پاتون بکنیم.
    منو فریما چشامون گشاد شده بود.
    ارسلان: نه نه منظورم اون نبود.
    چرا اینا بلد نیستن حرف بزنن؟
    ارسلان رفت کنار اون پسره که رو مبل خوابیده بود.
    ارسلان: هوی فرداد بیدارشو... فرداد مگه با تو نیستم؟
    با دستش یکی کوبوند تو کلش. اونم یه دفعه از جاش پرید ولی همچنان پتو رو کلش بود.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    ارسلان: فرداد پاشو ... اضطراریه.
    پتو رو از کلش کشید.من همونجا خشکم زد. موهای مشکی چشای مشکی ابروهای پرپشت دماغ نه خیلی بزرگ نه خیلی کوچیک لبای پر همه چیزش به صورتش میخورد. جذابیتش تو حلقم. فریما هم مثل من مونده بود ولی نه دیگه اندازه من. فرداد هنوز حواسش به ما نشده بود. رو به ارسلان با عصبانیت گفت: ( چه ما زود اسماشونم یاد گرفتیم)
    - چه مرگته؟ میزاری دو دقیقه بخوابم یا نه؟
    ارسلان به ما اشاره کرد. اولش نفهمید منظورش چیه ولی بعد سمت مارو نگاه کرد. اصن همینجوری موند. یه جوری نگامون میکرد که حالم از خودم به هم خورد. نگاهش حالت تحقیر آمیز بود. مگه ما چه جورییم؟... واس بینم .نگاهی به لباسام کردم. لباس میکی موز با شلوار گشاد سبز که شلوارم همش خونی بود. رو لباسمم لکه های خون و خاک بود. دستامم که دیگه وضعش بدتر گلی بود چون از موقع پریدن رو چمنا افتاده بودیم. یعنی خاک تو سرم آخه من چقد گیجم آخه بگو چرا این پسرا منو اینجوری نگاه میکنن... ای خدااااااااا ببین به چه روزی افتادم ببین به چه فلاکتی افتادم.آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ کاش تو ویلا میمردم ابلیسم روحم و با خودش میبرد ولی تو چنین وضعی نبودم با دیدن لباسام یاد گداهای سر کوچه میفتم. کاش میشد میرفتم تو افق محو میشدم. به فریما نگاه کردم شلوار گل گلیش سر زانوش یه کوچولو پاره شده بود. شلوارش مثل دختر داهاتیا بود. بلیز سیندرلا! بد تر این نمیشد. فریما مثل اینکه فهمید دارم نگاش میکنم.اونم نگام کرد. چشاش گشاد شد. من که چشام افتاد زمین. صورتشم لواشکی بود. دیگه حقیر شدنم تا یه حد.
    با صدای فرداد از هپروت اومدم بیرون.
    - چرا اومدین اینجا؟
    ای بابا حالا هی باید برای همشون توضیح بدیم منم خیلی سریع و ساده گفتم:
    - از پنجره پرت شدیم بیرون چلاغ شدیم.
    فرداد یه ابروش از تعجب رفت بالا و بعدش پوزخندی زد. من دیگه جری شدم. بر فرض مثال اصن من یه بدبخت فلک زده گدام که از گشنگی اومدم در خونه اینا این باز باید واسه من گدا پوزخند بزنه؟ اونقدی که بعضیا بیشعورن خود بیشعور انقد بیشعور نیست سخن بزرگوار" آقای همسایه در کلاه قرمزی"!!!
    ارسلان: اینا همین ویلای تکی بودن که صداهایی میشنون و میترسن... میان که از در برن بیرون میبینن در قفله مجبور میشن شیشه رو بشکنن و بپرن بیرون و مجبور شدن بیان اینجا.
    فرداد: از کجا معلوم داستان سازی نکرده باشن؟
    دلم میخواد خرخره پسره رو بجوم عوضی الدنگ!فریما دستاشو مشت کرده بود. منم اعصابم خورد شد گفتم:
    - از پام خون رفته نمیتونم درست و حسابی وایسم اونوقت واسه شما نقشه بکشم... من اصن نیمدونستم شما اینجایین.
    ارسلان: پاشو فرداد ببین چی کار میتونی واسشون بکنی ببین چشون شده؟ رنگشون پریده.
    فکر کنم این فرداده دکتره. چه راحت میگم فرداد انگار پسر خالمه. ارسلان رو به ما گفت:
    - برین حیاط الان میایم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم.
    به اون پسر مو خرمایی گفت:
    - ساتیار... ببرشون حیاط.
    پس اسم اینم ساتیاره. چه اسم باحالی آدم یاد ساطور میفته. انگار نه انگار از پام خون رفته. بازم چرت و پرت میگم. ساتیار که داشت ما رو میبرد حیاط صدای فرداد و شنیدم که میگفت:
    - این کوزتا رو برای چی آوردی خونه؟ به من چه که اینا چلاغ شدن؟
    دیگه صدای ارسلان و نشنیدم که جوابش چی گفت چون دیگه اومدیم داخل حیاط. عوضی به چه جرئتی به من میگه کوزت ؟ واسه همین با عصبانیت از همون جایی که وایساده بودم داد زدم:
    - کوزت خودتی بیشعور.
    ساتیار برگشت و نگام کرد و دوباره به راهش ادامه داد. ها؟ چیه؟ چرا عین بز نگاه میکنی؟ ارث باباتو خوردم؟مسخره!
    چون الان پام درد میکنه نمیتونم مدل حیاط رو توضیح بدم.( پس چرا قیافه پسر رو میتونی توضیح بدی؟) وجدان انقد فوضولی نکن در ضمن اونموقع فرق داشت. ( چه فرقی؟) به تو چه. دیگه وجدانم لال مونی گرفت. رو یکی از نیمکت های نشوندمون.
    ساطور پیش ما وایساد تا آقای فرداد بیشعور و مغرور بیاد... اصلا اینا برای چی باید پانسمان کنن ؟خودمونم بلدیم کافیه یه بانداژ بده همه چی دیگه حله!
    ***
    فریما:
    آیدا صورتش پفکی بودو موهاش از لای کشموش بد جور ریخته بود بیرون. وضعش خیلی افتضاح بود. البته من دیگه اینجوری نبودم هر چی باشه من تمیز میخورم. رو نیمکت منتظر فرداد بودیم که یه پسره دیگه هم اومد. ای خدا چرا اینا
    تعدادشون زیاد میشه. نه یکی نه دو تا پنج تا!!! همشونم خوشگلن!! بین همشون اخلاق ارسلان بهتره. اون یکی ها خیلی خودشون و میگیرن.
    صورت پسره رو دیدم. چشای آبی مایل به طوسی. با موهای بور. هیکل ورزشکاری. من همین جوری موندم. خدایا این حوری های بهشتی تو چرا به ما نشون نداده بودی؟ من تو کف اینام. درسته پسره جذاب بود ولی من تغییری تو قیافم مثل لبخند ژکوند و از این جور چیزا ندادم خیلی بی تفاوت. چیه؟ انتظار داری برم بغلش بگم عشقم تو خیلی خوشگلی نخیر اینا هر چی هم باشن به پای منو آیدین نمیرسن پَ شی فکر کردی؟
    پسره رو به ساطور گفت: اینان؟
    ساطور سرشو تکون داد. یعنی چی اینان؟ انتظار داره با لباس مجلسی خوشگل بیایم دم خونشون؟ همون بهتر آدم جلو اینا زشت باشه من که به هیچ کس اطمینان ندارم.
    پسره از سرتا پای مارو نگاه کرد و پوزخندی زد. فردادم که کلا نگاهش تحقیر آمیز بود. پسره جعبه لوازم اولیه و گذشت رو زمین. فرداد جلو پای آیدا نشست.
    ***
    آیدا:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا