کامل شده رمان راز رازک | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را دوست داشتید؟ ( از نظر قوی بودن شخصیت پردازی )

  • رازک

  • سامیار

  • نفیسه

  • افسانه

  • سمیر

  • امیر اسماعیل

  • خسرو

  • سجاد

  • رامبد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
- چون برام مهمه .. اون خواهرمه ؛ تو برای برادرت نگران نمی شی؟ دوستی نداری؟
فکرم رفت پیش سمیر و کامیار . لبخندی رو لبام سبز شد :
- من و کامیار تنها و مستقل بار اومدیم؛ ولی هر ازگاهی کامیار بهم زنگ می زنه و کمک می خواد ، این جا تنها دوست من سمیره.
زیر لب، جوری که انگار با خودش حرف می زد گفت :
- آره می دونم چه کمکایی ام می خواد.
ذهنم رفت سمت اون موقعی که کامیار زنگ زد و در مورد دوست دخترش ازم کمک خواست. یعنی یادش مونده بود؟ این بار جدی تر گفت :
- آقای تال؟ چقدر زود باهم صمیمی شدین!
نگاهم رو ازش گرفتم و به اون لیوان آب نگاه کردم. چقدر زلال بود ، مثل چشم های رازک و دل سمیر.
- باید برم
از جاش بلند شد. کیفش رو روی دوشش مرتب کردو منتظر بود تا باهاش خداحافظی کنم.گفتم :
- می خوای بری دنبال نفیسه مگه نه؟
سر تکون داد :
- به حرفای افسانه نمی تونم اعتماد کنم. باید برم پیداش کنم ، ممکنه..
ساکت شد. از جام بلند شدم و کیف چرمم رو تو دستم گرفتم :
- ممکنه چی؟ خطری نفیسه رو تهدید می کنه؟
- نه . چه خطری؟ فقط دلهره دارم.
برگشت و خواست بره. نباید می ذاشتم نفیسه رو با خسرو ببینه. ممکن بود دوباره ضربه بخوره ... شاید حالش بدتر می شد. صدا زدم :
- رازک ؟
برگشت طرفم :
- بله؟ سامیار اگه چیز مهمی نیست بعدا بگو. الان باید برم ، ده دقیقه دیگه کلاس شروع می شه.
- مهمه . اون قدری که تو مراقب نفیسه هستی اون مراقبت هست؟
تعجب کرده بود. بهش فرصت جواب دادن ندادم:
- اصلا هم باشه ... چرا یه بار سعی نمی کنی به حال خودش بذاریش تا خودش تنهایی مشکلاتش رو حل کنه ؟
ابروهاش تو هم رفتن. درست مثل همه زمانایی که با چیزی موافق نبود. الانا بود که بهم بپره و بذاره بره ؛ اما بهش امون ندادم :
- می دونم چقدر مراقب و دوستدار همدیگه هستین ؛ اما این علاقه و محبت ممکنه به ضررتون تموم شه..
بهش نزدیک تر شدم :
- رازک شاید تو داری جلوی پیشرفت نفیسه رو می گیری؟ بذار فقط یه بار خودش برای خودش تصمیم بگیره. هوم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک:
    یک قدم اومد جلو تر :
    - رازک شاید تو داری جلوی پیشرفت نفیسه رو می‌گیری ! بذار فقط یه بار خودش برای خودش تصمیم بگیره. هوم؟
    شاید سامیار درست می‌گفت. شاید من باعث این رفتار نفس بودم ... گفتم :
    _ گیرم حق با تو باشه. یعنی الان بهش فکر نکنم و اینجا بشینم ؟
    بدون توجه بهش برگشتم و‌ نشستم سر جام. کم کم دانشجو ها از سالن خارج می‌شدن. زمزمه کردم :
    _ اینجا نشستن و دلهره داشتن سخت تر از اونیه که فکر می‌کردم.
    _ به نظرت همراه شدن با من تا کلاس طبقه اول ساختمون غربی ، سخت تره ؟
    ازشوخیش خندم گرفت. صورت مهربونش بامزه شده بود. فکر و دلهره نفس رو به باد سوزان پاییز سپردم و از جام بلند شدم تا باهم به کلاس بریم. مثل خودش به شوخی جواب دادم :
    _ همراهی با تو سخت ترین و طاقت فرسا ترین کار عمرمه .
    یهو ایستاد. منم ایستادم و برگشتم تا ببینم چرا نمیاد. انگار ناراحت بود. فورا پرسیدم :
    _ ناراحت شدی ؟
    آب دهنش رو قورت داد و با لبخندی که تازه رو لبش سبز شده بود ، سرش رو به چپ و راست تکون داد :
    _ مگه میشه آدم از عزیزش ناراحت بشه ؟
    سرم رو انداختم پایین و منتظرش نموندم. قند تو دلم آب شده بود؛ ؛ اما طاقتش رو نداشتم. با نهایت سرعت از حیاط رد شدم و به ساختمون رسیدم.کنار راه پله نفسم گرفت. نمی‌دونستم چرا جدیدا اینقدر زود نفسم بند می‌اومد. تحمل حرفهای زیبای سامیار، اونم وقتی که من جرئت ابراز احساساتم رو نداشتم برام سخت بود. من یه بدبخت بودم که حتی شجاعت گفتن احساسم رو نداشتم. من یه ترسو...
    _ رازک؟
    به سمت صدا چرخیدم. خودش رو بهم رسوند و گفت :
    _ چرا صبر نکردی؟
    جوابی نداشتم. با همون لحن ادامه داد :
    _ یعنی تحمل من اینقدر سخته؟
    سرم رو همون طور که پایین بود مثل خودش به چپ و راست تکون دادم. نمی‌تونستم تو چشماش نگاه کنم.دیدن کفش های بزرگ و قهوه ای رنگِ کالجش ، برام راحت تر بود. دخترا و پسرا از کنارمون می‌گذشتن و از پله ها بالا می‌رفتن. حتی گِله هاشم با مهربونی بود و به دلم می‌نشست.
    سامیار : حرف دلم اینقدر آزارت می‌ده که نمی‌تونی حتی تحملش کنی؟
    از غمش بغضم گرفت. یه بغض سنگین که راه نفسم رو ببنده ؛ نه ... بغضی که همش به خاطر نگفتن احساسات شکل می‌گیرفت و تا به هر نحوی گریه نمی‌کردی از بین نمی‌رفت . همینم سد راه نفس کشیدنم شد. قورتش دادم. نگاه سامیار هنوزم روم بود. گفتم :
    _ مشکل اصلا تو نیستی سامیار ، مشکل منم که باخودم نمی‌تونم کنار بیام.
    موندن رو جایز ندونستم و بدون دیدن چهره اش پله ها رو دویدم.
    ***
    _ استاد وقتی نمره هامون رو وارد سایت کردین ، اگه راضی نبودیم می‌تونیم اعتراض کنیم ؟
    سوالات پی در پی امیر در مورد امتحان امروز ، همه رو کلافه کرده بود. مخصوصا منی که تنها گوشه کلاس نشسته بودم. نمی‌دونستم کلاسامون چجوری تنظیم شد که کلاس های من با نفس و افسانه ، باهم هماهنگ نشد.
    امیر : چشم استاد . می‌گم ... هنوزم روی اون حرفتون هستین که هرکس باید یه شعر از خودش بیاره ؟
    برای دومین بار به ظاهر امیراسماعیل مرتضوی دقت کردم. یه پلیور زرد رنگ با شلوار جین مشکی پوشیده بود. همراه کفش کتونی سیاه با خط های زرد. روی سکوی کنار تخته ایستاده بود و از طرف بچه ها سوال می‌پرسید.
    استاد : مرتضوی این سوال که تکراریه... جلسه پیش جوابت رو دادم.
    سرش رو خاروند :
    _ خب استاد ، حتما نمی‌دونم که پرسیدم دیگه ، مرض که ندارم.
    استاد یا همون آقای فرهادی خندید و گفت :
    _ بعید می‌دونم نداشته باشی پسر!

    دخترای کلاس زدن زیر خنده . خود امیرم خندید و رو به دخترا گفت :
    _ من که جواب این سوال رو می‌دونستم ؛ ؛ اما به خاطر شماها پرسیده بودم . لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود .
    دستاش رو به سـ*ـینه اش زد و با چشمای بسته و لب و لوچه جمع کرده روش رو برگردوند. حرکتش خیلی خنده دار بود.حتی استاد و پسرهای کلاسم می‌خندیدن. منم بی صدا و آروم خندیدم.
    استاد فرهادی : قهر نکن پسرگنده ... اگه سوالاتت تموم شد برو بشین.
    - من دیگه کلا سوالی ندارم استاد.
    خندیدم . امیر با این که پسر صاحب دانشگاه بود ، آدم خاکی و شوخ طبعی بود . راهش رو کشید و سر جاش نشست . استاد توضیح داد :
    _ پایان ترم چند ماه دیگه اس . چون ترم ا؛ ولی هستین ازتون خواستم برای آشنایی با ادبیات یه متن ادبی یا یه شعر بنویسین....
    مکث کرد. به یه جا خیره شد. همه در سکوت منتظر ادامه حرفش بودیم. گفت :
    _ آقای اردلان باز که شما پکری ! معمولا شاعرا همیشه در تکاپو ان و با ذوق و ش روق می‌بینن و می‌شنون و می‌نویسن... ؛ اما شما انگار اصلا حوصله نداری.
    نمی‌تونستم برگردم و نگاهش کنم. صداش اومد :
    سامیار : نه ، فقط تو فکرم استاد. سرچشمه شعر های من احساسمه که الان سخت باهاش در گیرم.
    استاد فرهادی لبخند زد و زیر لب گفت :
    _ درست میشه جَوون
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    مقنعه ام رو مرتب کردم و راه افتادم. هوا هر روز سردتر می‌شد. به ساعت مچیم نگاه کردم... اه ساعت تازه چهار بود ، چقدر زود هوا تاریک می‌شد !روی صندلی کثیف ایستگاه تاکسی نشستم و منتظر موندم. همه تاکسی ها پر بودن و باید تا سری بعدی صبر می‌کردم. دانشجو های دیگه رو زیر نظر گرفتم. اونایی که با تاکسی می‌اومدن و با تاکسی می‌رفتن . یا اونایی که منتظر می‌موندن تا یکی بیاد دنبالشون ، همسر یا نامزدشون . یا دختر ها و پسرایی که از همون دانشگاه چه پیاده یا چه با ماشین همراه هم راه می‌افتادن و دانشگاه رو به مقصد نامعلوم ترک می‌کردن. صدای دو تا پسرو از پشت سرم می‌شنیدم :
    _ می‌کشی؟ تو سرما حالش بیشتره!
    _ آره یه نخ بده ... شاید بتونم فراموشش کنم.
    _ محمد سیگار کمکت نمی‌کنه ... باید از این جات پاک بشه.
    چشمام رو بستم و تصورشون کردم. پسر مجهول دستش رو گذاشت رو قلب محمد و این حرف رو زد. صدای محمد نظرم رو بیشتر جلب کرد :
    _ نمیشه ، لعنتی بدجوری دلم رو برد... احسان تو بگو این همه دختر ، چرا این دل بی صاحاب باید از نسرین خوشش بیاد؟
    توی صداش غم و اندوه و به راحتی می‌شد تشخیص داد .
    _ اگه بهش نرسیدی یعنی قسمتت نبوده ، بکش داداش. شاید آرومت کنه.
    تکون خوردن دونه های سیگار توی پاکت و بعدش شنیدن صدای" تق " فندک... یک بار ، دو بار ... سه بار و جرقه آتیش و پشت بندش صدای غمگین محمد :
    _ اگه اینم آرومم نکنه چی رو جاش بذارم ؟ هیچی جای نسرین رو نمی‌گیره!
    بوی تند سیگار اذیتم کرد. دقیقا پشت من ایستاده بودن و به میله های ایستگاه تکیه داده بودن. چون اطراف ایستگاه رو با پلاستیک و میله های آهنی پوش رونده بودن ، من اصلا مشخص نبودم. احسان نفس عمیقی کشید و دود سیگارو با یه فوت محکم بیرون داد :
    _ می‌دونی ، دخترا فکر می‌کنن فقط خودش رون بعد از یه جریان عشقی آسیب می‌بینن ، ؛ اما نمی‌دونن پسرا همه چیز رو توی خودشون می‌ریزن و سال ها طول می‌کشه تا از یادشون بره... کاش مردا هم می‌تونستن در اتاق رو روی خودشون قفل کنن و با صدای بلند زار بزنن . همین سیگارم که داریم برای درد هامون می‌کشیم باید یواشکی باشه...
    محمد : بسه احسان ، توروجون هرکی دوست داری بسه ...
    احسان : یکی دیگه بدم؟
    صدای بوق ماشینی ، من رو‌ از اون ماجرای غمگین و پر از دود و غبار بیرون آورد. از سیگار متنفر بودم ؛ ؛ اما نمی‌دونستم چرا تحمل بوی این سیگار برام سخت نبود! چشم به جلوم و خیابون دوختم ؛ ؛ اما اثری از تاکسی نبود. صدای بوقو دنبال کردم و به دوتا ماشین رسیدم. یکی تویوتای سامیار و دیگری آزرای امیر . هر دوش رون می‌خواستن من رو‌ برسونن؟ سامیار از ماشین پیاده شد و اشاره کرد که سوار شم. امیر هم فقط نگاهم می‌کرد. شاید کارم داشت. برای سامیار سرم رو تکون دادم و رفتم سمت امیر تا بپرسم کارش چیه. شیشه رو کشید پایین وبا لحن ریتمیکی گفت :
    _ سلام خانم بکتاش ... می‌خوای برسونمت؟ سونمت؟ سونمت؟
    خندیدم. گفتم :
    _ همین؟ فکر کردم کارم دا....
    لبخندش محو شد :
    _ سوار می‌شی یا نه؟
    قبل از این که بگم نه به روبه روش نگاه کرد. منم سرم رو به همون طرف گردوندم. سامیار با چشمای ریز شده و حالتی منتظر و کلافه بهمون نگاه می‌کرد. وقتی لبخند مونده رو لبم رو دید ، چشم از هردومون گرفت و سوار ماشینش شد و گازش رو گرفت و رفت . به همون راهی که رفته بود خیره شدم... همش سوتفاهم بود.
    باید گوشی رو در میاوردم و بهش زنگ می‌زدم؟
    _ بهتره بهش بگی اشتباه شده ... من دیدم که قبل از اومدن پیش من ، براش سرتکون دادی.
    همه این حرفارو بدون به کار بردن حالت یا احساسی گفت. حتی تو چشمام نگاه نکرد تا ببینم چرا و چجوری اینا رو می‌گـه .
    همون طور که نگاهش به روبه رو و خیابون بود ادامه داد :
    _ بهش بگو بیاد دنبالت ، اونقدری مرد هست که تو سرما تنهات نذاره.
    جلوی چشمهای ناباورم پاش رو گذاشت رو پدال گاز و رفت.
    کنار جدول ایستاده بودم و گوشی رو تو دستم فشار می‌دادم. نمی‌تونستم بذارم ناراحت باشه. نذاشتم زمان بیشتر از این بگذره و اسمش رو روی گوشیم لمس کردم. گوشی رو گذاشتم زیر گوشم و به آهنگ پیش روازش گوش سپردم :

    خدا رو چه دیدی شاید عاشقم شد
    شاید بعد یک عمر عزیز دلم شد
    شاید عشقو فهمید تو این نا امیدی
    شاید قصه برگشت خدا رو چه دیدی
    آهنگ سامان جلیلی بدجوری روی مخم رفته بود. منتظر بودم گوشی رو برداره که قطع کرد. موبایل رو همونطور کنار گوشم نگه داشتم. رو من گوشی رو قطع کرد؟ تو همین هوای تعجب و شگفتی بودم که صدای زنگ موبایل بیشتر از قبل شوکه ام کرد. اه لعنتی، کنار گوشم شروع کرد به زنگ زدن. فورا به صفحه گوشی نگاه کردم." سامیار" ... باید برمی‌داشتم؟ یا قطع می‌کردم تا حالش مثل من گرفته بشه ؟ اون رازک عصبانی خودش رو جایگزین رازک مهربون کرد و انگشتش رو گذاشت رو قسمت قرمزو کشید. جمله " تماس نا موفق " روی صفحه موبایل نقش بست. انداختمش تو کوله مشکی رنگم و پیاده مسیر خونه رو پیش گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سمیر:
    پام رو گذاشتم رو ترمز و دم خونه اش ایستادم ... کاش اینقدر زود نمی‌رسیدم . هنوز نرسیده بود خونه . گوشی رو در آوردم و شماره کافه رو گرفتم. دلم شور اونجا رو می‌زد. مدتی زنگ خورد و بالاخره اسدی گوشی رو برداشت. گفتم :
    _ کجا بودی اسدی؟
    نفس نفس می‌زد :
    _ دنبال کار مشتری ها آقا. کجا باشم ؟
    خندیدم :
    _ گفتم شاید رفته باشی دستش رویی و یکی مثل من در رو روت قفل کرده باشه.
    خندید :
    _ وقتی شما نیستی دیگه کی می‌تونه پیدا شه و در رو رو منه بدبخت قفل کنه ؟
    قهقهه ای زدم :
    _ یعنی هیچکی اونجا نیست بتونه سر به سرتون بذاره و در دستشویی رو روتون قفل کنه ؟ ای بابا چقدر من تک بودم نمی‌دونستم.
    طبق عادتش کم حرف بود. ادامه دادم :
    _ اسدی زنگ زدم بازم سفارش کنم. به تو اعتماد دارم ؛ ولی به بقیه نه. حواست بهش رون و به مشتری ها باشه... وگرنه؟
    _ اخراج آقا .... می‌دونم. نگران نباشین حواسم به همه چی هست. حالا برم؟ قهوه خونه شلوغه ها ؟
    خندم رو به زور کنترل کردم و گفتم :
    _ برو اسدی ... مراقب باش.
    گوشی رو قطع کردم و زدم زیر خنده . آخه چرا نمی‌تونست به کافه نگه قهوه خونه؟ همش واسش توضیح می‌دادم ؛ " آخه مرد مومن قهوه خونه و کافی شاپ باهم فرق دارن " تو گوشش نمی‌رفت. مثل همیشه که موقع خنده چشمم شبیه خط می‌شد ، با دید بینایی اندازه سوزنم ؛ ماشین سفید رنگ سامیارو دیدم که تو کوچه پیچید ... دستم رو از رو شکمم برداشتم و بعد از گرفتن ژاکتم از صندلی شاگرد ، از ماشین پیاده شدم و در رو قفل کردم. برام سر تکون داد و ماشین رو برد تو پارکینگ و گفت :
    _ بیا از پارکینگ می‌ریم تو
    حس کردم خسته اس واسه همین مزه ریختم :
    _ سامیارا ، برای سمیر ورود از در یا پنجره فرقی ندارد ... خویش را فرسوده ننما!
    لبخندی زد و خودش رفت. منم با گیجی پشت سرش وارد شدم و در پارکینگ رو پشت سرم بستم. از پله ها بالا می‌رفتیم و چراغ هر واحد خود به خود روشن می‌شد.با لودگی گفتم :
    _ چقدر واسه این تکنولوژی ؛ پول اجاره می‌دی؟
    بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه ، مثل خودم به شوخی گفت :
    _ یه میلیارد!
    اما لحنش خیلی جدی بود ! سرم رو انداختم پایین و گفتم :
    _ اوه یس
    بالاخره رسیدیم. در رو با کلید باز کرد و کنار ایستاد تا من وارد شم.چرا بهم نگاه نمی‌کرد؟ بازم سعی کردم با لحن مسخره ام ، بخندونمش :
    _ سامی؟ الان منتظری من برم تو؟ بابا آداب دان ... بابا مبادی آداب
    خودم زدم زیر خنده تا شاید بخنده ؛ ؛ اما اخمش خنده رو از لبم گرفت.درحالی که وارد خونه می‌شدم، گفتم :
    _ می‌دونم دلقک خوبی نیستم!
    رو به روی پذیرایی ایستادم . خونه اش خیلی قشنگ و راحت و گرم بود . صدای بستن در تو کل خونه پیچید . گفت :
    _ چرا نمی‌شینی؟
    جوابش رو ندادم. همون طور که به طرف آشپزخونه می‌رفتم ؛ گفتم :
    _ تو که یه میلیارد اجاره میدی ، ممکنه تو خونه ات چایی نباشه؟
    صداش رو از اتاقش شنیدم :
    _ هم چایی و هم قهوه روی اوپنه
    سرم رو تکون دادم و با زمزمه کردن آهنگ مازنی ای که فضای سنگین خونه رو عوض کنه ، مشغول درست کردن یه قهوه توپ شدم :
    _ جان مار مره نده محمود آباد / عاشق کنه داد و بیداد / جان مار می‌دل در رونه ترکنه
    مادرجانم من رو‌ – برای ازدواج – به محمود آباد نده / عاشق اونجا داد می‌زنه / مادرجانم دلم داره می‌ترکه
    جان مار مره نده به بهنمیر / دارنی بخر ؛ نارنی بمیر / جان مار می‌دل در رونه ترکنه
    مادرجانم من رو‌ به بهنمیر نده / دارا اونجا می‌خوره و ندار می‌میره / مادرجانم دلم داره می‌ترکه
    کیجا شه روسریه زیل دوسه / آخ مه رسا در اِنه / خاره کیجا در اِنه
    دختر روسری خودش رو پشت بست / آخ کم کم صدام داره در میاد / یه دختر خوب داره میاد )
    همیشه از این تیکه آهنگ خندم می‌گرفت. لبخند زدم و با این که می‌دونستم غلط و غلوط می‌خونم ادامه دادم :
    _ کیجا شه کمره زنجیل دوسه / آخ مه رسا در اِنـ....
    دختر کمر خودش رو زنجیر بست / آخ کم کم صدام در مـ...
    (– آهنگ جانه مار از ایمان فلاح _ )
    اومد تو آشپزخونه. توجهی بهم نکرد و گفت :
    _ ببین چقدر فکرم مشغوله که متوجه نشدم می‌خوای کار کنی.
    قهوه جوش رو روی گاز گذاشتم و شعله زیرش رو زیاد کردم و منتظر شدم حرفش رو ادامه بده. به دیوار آشپزخونه تکیه داد :
    _ مگه قبلا بهت نگفته بودم نباید وقتی تو خونه منی ؛ بیای تو آشپزخونه ؟
    می‌دونستم به خاطر تعارف این حرف رو نمی‌زنه ؛ اما واسه اینکه به حرف بیارمش گفتم :
    _ سامی‌، تعارف داری با من؟
    خواست چیزی بگه ؛ اما پشیمون شد و رفت روی صندلی پشت اوپن نشست. دستاش رو گذاشت رو اوپن و سرش رو توشون پنهون کرد. گفتم :
    _ چیزی شده ؟ وقتی زنگ زدم خوب بودی ...
    صداش که به خاطر پایین بودن سرش بم شده بود ، به زور به گوشم رسید :
    _ سمیر خواهشا بیخیال شو... من حالم خوبه!
    نشستم رو صندلی رو به روش و گله کردم :
    _ یعنی چی ؟ قیافت داد می‌زنه داغونی اون وقت میگی حالت خوبه ؟
    عکس العملی نشون نداد.ادامه دادم :
    _ اصلا تقصیر من رو‌ تو نیست. تقصیر این دنیای مسخره و آدمای مسخرشه که با مسخرگیشون مسخره همه چی رو در آوردن.
    با اکراه سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد... لبخندی زد که حتی اگه خنگ تر از این هم بودم می‌فهمیدم ، مصنوعیه.گفت :
    _ حس مرگ دارم...
    صندلیم رو کشیدم طرفش رو دستم رو گذاشتم پشتش :
    _ داداش جمله بندیت اشتباه نبود؟
    بی توجه بهم ادامه داد :
    _ برم بمیرم بهتره ... کم آوردم سمیر. امروز نتیجه همه تلاشهام رو دیدم.
    _ چی شد ؟ مربوط به رازکه؟
    عجب خنگی بودم. مگه غیر از اون ؛ چه مسئله ای می‌تونست این طور اذیتش کنه ؟ دندوناش رو رو هم فشار می‌داد . این رو از فک منقبض شده‌اش متوجه شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    سامیار : فکر می‌کردم دوستم داره ... یا حداقل مورد توجهشم ؛ اما امروز فهمیدم یکی دیگه رو می‌خواست .
    شوکه شدم... رازک دوستش داشت ، هردوشون همدیگه رو دوست داشتن. این از چشمهاشون معلوم بود. سامی‌ادامه داد :
    - از دستش دادم ، به همین آسونی از دستش دادم سمیر. البته از قبلم نداشتمش که از دستم بره. هیچ وقت مال من نشد ... نیست.
    آه بلندی کشید. اشکم رو پس زدم. چه محکم بود که گریه نکرد ! گفتم :
    _ مگه دخترا واسه اونی که دوستش رون دارن گریه نمی‌کنن ؟

    نگاهش رو از دیوار رو به رو گرفت و به من داد. منتظر شد ادامه بدم .
    _ سامی‌، رازک به خاطر تو گریه کرد. من خودم دیدم. تو ام دیدی ... توی کافه ؛ رو به روی خودت گریه کرد.
    - نه ... دوستم نداره. فشار زیادی روشه ، واسه همین گریه می‌کنه.
    از جاش بلند شد و رفت تو پذیرایی . خودش رو پرت کرد رو کاناپه و سرش رو به دسته کاناپه تکیه داد. جوری که نگاهش کاملا با سقف پذیرایی همسان بود.
    ساعدش رو گذاشت رو پیش رونیش و گفت :
    _ وقتی مریض بودم ، و محبت هاش رو دیدم. روی همین کاناپه بود که باور کردم ما مال همیم.
    گفتم :
    _ نا امید شدی ... خیلی زود نا امید شدی سامی‌. به خودت بیا پسر
    داد زد :
    _ نمی‌شه ... وقتی اون رو به من ترجیح داده دیگه نمی‌شه. اگه بهم می‌گفت دوستم نداره و می‌رفت بهتر از این بود که ببینم امیر رو به من ترجیح داده. خیلی سخته ... سخته!
    صندلی آشپزخونه رو کنار زدم و به سرعت طرف پذیرایی رفتم. روی همون کاناپه کنارش نشستم :
    _ اون سامیاری که من می‌شناختم ، برای رسیدن به عشقش مصمم تر از هرچیزی بود. متوجهی حرفم رو سامی؟ دارم می‌گم تو الگوی منی ، اگه تو بشکنی، منم همه امیدم رو از دست می‌دم. تو محکمی‌و ...
    کلمه مناسب رو برای این جمله پیدا نکردم. دستم رو به گردنم کشیدم و ادامه دادم :
    - یا چه می‌دونم این جور موقع ها چی می‌گن ، تو شکست ناپذیری سامی‌. مگه رازک خودش بهت گفت که دوستت نداره؟
    سرش رو همون طور که روبه سقف بود ، به چپ و راست تکون داد. لبخند زدم :
    _ آها ... بفرما ! حل شد. من توی تو مردونگی و شجاعت رو دیدم. درست همون چیزایی که خودم برای رسیدن به نفیسه بهش احتیاج دارم.
    مکث کردم تا کاملا نظرش سمتم جلب بشه. سرش رو کمی‌به طرفم برگردوند . نمی‌دونم یهویی این حرفا از کجام در اومد.بوی مطبوع و عالی قهوه تو کل خونه پیچید. ادامه دادم :
    _ پس بیا بازم مردونگی تو ثابت کن. تا تهش وایسا که اگه شکست خوردی با سربلندی باشه و بگی که من همه تلاشم رو کردم. داداش این الان نهایته تلاشته؟
    لبخند زد. این دفعه با نهایت خنگیم متوجه شدم خنده اش واقعیه . دستاش رو باز کرد و بزرگوارانه من رو‌ تو آغـ*ـوش گرفت. سامی‌الان من رو‌ بغـ*ـل کرد؟ به خودم اومدمو منم محکم فشارش دادم. خندیدم :
    _ آفرین داداش ، اکنون آقای شیر دوباره بر می‌خیزد و سمیر نیز از او خیزیدن را یاد می‌گیرد.
    هر دو خندیدیم. بلند شدم و دستش رو کشیدم تا بلند شه ... سنگین تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. البته من نسبت بهش خیلی لاغر بودم. بالاخره بلند شد. دستم رو گذاشتم پشتش و پر از انرژی گفتم :
    _ شیری یا روباه سامی؟
    هنوزم تو لک بود. خواست حرفی بزنه که گوشم رو بهش نزدیک کردم :
    _ چی؟ نشنیدم؟
    می‌دونستم گاهی می‌رم رو اعصاب . همون طور منتظر همدیگه رو نگاه می‌کردیم که سامی‌نگاهش رو ازم گرفت و با چشمای گشاد شده پشت سرم رو نگاه کرد. زمزمه کرد :
    _ سمیر تو چیکار کردی؟
    اوه ، قهوه جوش . فورا برگشتم و دودی که ازش خارج می‌شد رو از همون دور دیدم. هر دو دویدیم سمت آشپزخونه ؛ ولی من از روی کاناپه پریدم و زود تر رسیدم. طوری می‌دویدم که نزدیک بود رو سرامیک براق و تمیز آشپزخونه لیز بخورم . پنجره کوچیکش رو باز کردم و در قهوه جوش رو برداشتم که یهو حس کردم دستم از درون داره می‌سوزه.
    _ ولش کن سمیر ... دیوونه ول کن.
    بس که هُل بودم تا چند لحظه چیزی از سوزشش رو نفهمیدم. صدای عصبی سامی‌باعث شد درش از دستم بیفته رو سرامیک و صدای وحشتناکی بده. صورت هردومون ازون صدای وحشتناک جمع شد. سامی‌اومد تو آشپزخونه و با پارچه دسته قهوه جوش رو گرفت و انداختش تو سینک ظرفش رویی . صدای جلزولزش در اثر برخورد به آب بلند شد. تمام قهوه ، سوخته و بخار شده بود. بوی تیز و گند قهوه سوخته مشامم رو اذیت می‌کرد. شرمنده بودم... ظرف قهوه جوش سیاه شده بود. شیر آب رو باز کرد و توش آب ریخت... بازم صدای قشنگ جلز و ولز بلند شد.
    _ الان ناراحتی؟
    نگاهش کردم و در جواب لبخند بی جونش سرم رو تکونش دادم.
    - الان مشکل یه چیز دیگه اس ... به این فکر نکن سمیرجان. برو بشین رو کاناپه الان من میام.
    بهم پشت کرد و مشغول ریختن آب توی کتری شد. موقع خارج شدن از آشپزخونه دیدم که کف دستاش رو روی صورتش کشید و چشمهاش رو ماساژ داد. خیلی کلافه بود .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    لیوان چای خوش رنگ رو تو دستم گرفتم. بوی خوب و آرام بخشی می‌داد.گفتم :
    _ موافقی جاهامون رو عوض کنیم؟ تو برو مدیر کافه ش رو منم جات درس می‌خونم. خوبه نه؟ من که حاضرم!
    سرجای همیشگیش ، روی همون کاناپه راحتی نشست :
    _ پس کی به عشق قلبش برسه ؟
    بخار داغ چای ، دماغم رو سوزوند. راست می‌گفت. به این جاش فکر نکرده بودم. جواب دادم :
    _ یعنی با شغل مدیریت کافی شاپ ، رازک قبولت نمی‌کنه؟
    لبخندی زد که دوام زیادی تو صورتش نداشت.زیر لب گفت :
    _ حتی نمی‌دونم خودم رو قبول می‌کنه یا نه... چه برسه به کار و زندگیم . فعلا که ...
    بازم کف دستاش رو به صورتش کشید و همون طور که آرنجش روی زانوهاش بودن ، سرش رو به مچ دستش تکیه داد. به لیوان بخار گرفته چای روی میز اشاره کردم و مثل باباها گفتم:
    _ چرا چای خویشتن را نمی‌نوشی پسرم؟
    سرش رو به چپ و راست تکون داد :
    _ ذهنم مشغوله ... باید فکر کنم و راه بهتری برای نزدیک شدن بهش انتخاب کنم.
    در واقع نفهمیدم چی گفت. واسه همین ابلهانه حرف خودم رو زدم :
    _ اگه نخوری خودم می‌خورما
    بهم توجه نکرد :
    _ ولی اونقدر فکرم درگیره که نمی‌تونم تمرکز کنم. یعنی الان داره به امیر فکر می‌کنه؟ الان با همن؟
    بدجوری باخودش کلنجار می‌رفت ... چاییم رو گذاشتم رو میز عسلی و از جام بلند شدم. میز رو دور زدم و کنارش نشستم. از جیب پیراهنم ، همون پاکتی که همیشه باعث آرامشم می شد رو در آوردم. مدت کمی‌بود که دیگه کاری باهاش نداشتم. واسه همین حواسم نبود که فقط یه نخ توش مونده. فقط محض اطمینان یه پاکت رو همیشه تو جیبم داشتم. گفتم :
    _ یه نخ توش هست. آرومت می‌کنه .
    سیگار کنت رو بهش دادم . توجهی نکرد. با سماجت گفتم :
    _ می‌دونم اهلش نیستی ، منم نیستم. فقط گاهی می‌کشم. سیگار واسه همین جور موقع هاست. بکش داداش آروم می‌شی.
    حس کردم خیلی حالش بده. سیگار و فندکو گذاشتم رو میز.گفتم :
    _ اگه به عقایدت پایبند نبودی ، یکم باهم نوشید*نی می‌خوردیم. حالت بده دادا . خیلی نگرانتم.
    نگاهش رو ازم گرفت و چشماش رو بست. موبایلم رو در آوردم و آهنگی که بیش از حد بهم آرامش می‌دادو پلی کردم:
    دارم پیر میشم ؛ ولی عاشقم
    جهانم پر از حس و حال توئه
    همه خنده ها دلنشینن ؛ ولی
    فقط بهترین خنده مال توئه
    گوشی رو گذاشتم رو میز عسلی و از پذیرایی خارج شدم. باید تنهاش می‌ذاشتم. همون طور که ازش دور می‌شدم، زیر لب آهنگ مورد علاقم رو زمزمه کرد:
    دارم پیر میشم ؛ ولی عاشقم
    تو این حال و روز و برام ساختی
    با اون خنده دلفریبت ببین
    دلم رو به چه روزی انداختی
    در چوبی خونه اش رو بستم و صدای آهنگ قطع شد. از پله ها سرازیر شدم. دلم هوای دریا کرده بود.
    ***
    سامیار:
    کنارم بمون و بهم تکیه کن
    به جز عشق چیزی نمی‌خوام ازت
    کمک کن دلم قرص باشه همین
    کمک کن عزیزم ، کمک کن فقط
    کمک کن ، کمک کن
    کمک کن فقط
    سیگارو تو دستم گرفتم. قبلا چند باری بین دوستای کامیار کشیده بودم. فندک زدم و روشن شد. بوی خوبی می‌داد. بوی نعنا . ذهنم رو به ناکجا آباد و گوشم رو به آهنگ سپردم :
    می‌خوام دل بدم ، ذوب شم ، بشکنم
    چشام مثل ابرای پاییز شه
    می‌خوام زیر بارون برم خیس شم
    ولی روحم از عشق لبریز شه
    می‌خوام تازه شم ، سبز شم ، گل کنم
    بدون زمین خوردن و باختن
    از این خاطرات بدم رد شم و
    برم سمت آینده رو ساختن
    دودش گلوم رو سوزوند ؛ اما سرفه نکردم. نمی‌خواستم سرفه کنم. دود رو بیرون دادم و به اشکال جالب توی دود نگاه کردم. " برم سمت آینده رو ساختن " آره باید بازم تلاش می‌کردم . گذاشتمش کنار لبم و روی کاناپه ای که محل آرامشم بود لم دادم. باید این آهنگ رو از سمیر می‌گرفتم.کاش باور کردن احساس من این قدر برای رازک سخت نبود.
    کنارم بمون و بهم تکیه کن
    به جز عشق چیزی نمی‌خوام ازت
    کمک کن دلم قرص باشه همین
    کمک کن عزیزم ، کمک کن فقط
    کمک کن ، کمک کن
    کمک کن فقط
    (امیرعباس گلاب و سیامک عباسی – دلفریب )
    از جام بلند شدم ورفتم تو آشپزخونه.سرمای سرامیک پاهام رو قلقلک داد. گرمم بود. از در رون داغ بودم. سیگارو از پنجره پرت کردم بیرون و شیر آبو باز کردم. لبمو بهش نزدیک کردم و تا جایی که نفس داشتم آب خوردم. تشنگی و حرارتم بر طرف نمی‌شد. صحنه ای که به امیر لبخند زد از ذهنم نمی‌رفت. داغ تر شدم. فکر این که اون رو به من ترجیح بده آتیشم می‌زد. فشار آب سرد رو بیشتر کردم. از سرما ، روی لوله استیلش میعان نشست. سرم رو بردم زیرش و چشمام رو بستم. تفاوت سرماش با سر گرمم ؛ آرومم کرد. مغز داغ شده ام و سوت کر کننده گوشم خودبه خود خوب شدن. چشمام رو باز کردم. کل سینک خیس شده بود و ازش آب می‌چکید.شیر آب رو بستم و لوله اش رو از بالای سرم کنار کشیدم. نمی‌تونستم سرم رو بلند کنم .ضربان قلبم هر لحظه بالاتر می‌رفت. نفس نفس می‌زدم و هوایی که از دهنم خارج می‌شد از برخورد با سینک به خودم بر می‌گشت. بالاخره حس کردم حالم بهتره. دیگه مغزم داغ نبود.با موهای بهم ریخته ای که ازش رون آب می‌چکید و پیراهنم رو خیس می‌کرد ، رفتم سمت اتاقم. در رو بستم و خودم رو انداختم رو تخت. تو این مدت خیلی کم از این تخت استفاده کردم. حالا هم بالش خیس می‌شد. از چی؟ اشک یا آب ؟ نمی‌دونستم.
    ***
    یکی مثل دیوونه ها خودش رو به در می‌کوبید و با داد و بیداد صدام می‌زد . ترسیدم و با سردرد از رو تخت بلند شدم. به موهای بهم ریخته ام که هنوزم کمی‌خیس بودن ، توجهی نکردمو خودم رو به در رسوندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    وقت فکر کردن به این که کی پشت دره و داره این جوری صدام می‌زنه رو نداشتم. دستیگره رو پایین کشیدمو همین که در رو باز کردم حس کردم رو هوام و بعدش راه تنفسم بسته شد و درد بدی تو کمرم حس کردم . روی قالیچه جلوی در افتادم . سرم رو بالا گرفتم و سمیر رو دیدم که روم دراز کشیده و هنوز تو شوکه . به سختی گفتم :
    _ برو کنار
    با نگرانی گفت :
    _ سامی‌کجا بودی؟ فکر کردم مُردی پسر . چرا در رو باز نمی‌کردی؟
    نفس سختی کشیدم و گفتم :
    _ پاش رو از روم . همین الان
    به خودش اومد و مثل فنر از جا پرید . با تعجب موهام رو نگاه کرد ؛ اما چیزی نگفت . اصولا به همچین چیزایی اهمیت نمی‌دادیم. رفتم و روی کاناپه ، جای همیشگیم نشستم. سمیر رفت تو آشپزخونه و از یخچال رب و تخم مرغ رو در آورد . حتما گرسنه اش بود دیگه . از این جا دید خوبی به آشپزخونه داشتم. دقیقا رو به روم بود و می‌دیدم که داره چیکار می‌کنه. توی ماهیتابه روغن ریخت و گذاشت روی گاز. گفت :
    _ می‌خوام یه املت دبش درست کنم که بزنیم تو رگ. بعدشم بریم دم خونه نفیسه اینا
    صاف نشستم . نه نباید می‌رفتیم اونجا . من می‌خواستم اون نفیسه رو فراموش کنه تا بیش تر از این ضربه نخوره . گفتم :
    _ نه
    دست از کار کشیدو با تعجب نگاهم کرد :
    _ چرا نه؟
    _ نفیسه هنوز تورو نمی‌شناسه اون وقت بریم دم خونش رون وایسیم که بشه ؟ مگه علافیم ؟
    _ داداش حالا ما یه بار می‌خوایم بریم اونجا علاف می‌شیم؟ چه عیبی داره آخه ؟
    اعصابم خورد بود . گفتم :
    _ نه سمیر !
    قاشق از دستش افتاد تو ماهی تابه و صدای بدی داد . پرسید :
    _ چرا ؟

    نفس عمیقی کشیدم تا بتونم آروم باشم. از این که مجبور بودم کاری کنم اونی که دوستش داره رو فراموش کنه متنفر بودم. دقیقا مثل این بود که یکی بیاد و گلوی من رو‌ بگیره و بگه " یا رازک رو فراموش کن یا می‌کشمت . " مرگ رو ترجیح می‌دادم . گفتم :
    _ بهتره که اول ببینی اون بهت علاقه داره یا نه .
    خیالش راحت شد . همون طور که قاشق رو از تو ماهی تابه می‌کشید بیرون ، شونه هاش رو انداخت بالا و گفت :
    _ گفتم که تو الگوی منی . تو چه رازک تورو بخواد و چه نخواد تلاش می‌کنی . منم نفیسه رو می‌خوام . چه من رو‌ نخواد و چه بخواد !
    کف دستم رو زدم به پیش رونیم و چشمام رو بستم. عشق کورش کرده بود !
    ***
    سمیر:
    من با ذوق و شوق به ساختمون حنا نگاه می‌کردم و منتظر بودم ببینمش ؛ اما سامی‌با غم سنگینی به یه پنجره زل زده بود . نمی‌فهمیدم که تو اون پنجره چه جذابیتی براش داشت . با ماشین سامی‌اومده بودیم و سر راهمون از کافه قهوه گرفته بودیم . خیلی پکر بود . توی این سرما ، شیشه طرف خودش رو پایین داده بود و آرنجش رو روی لبه پنجره گذاشته بود و انگشتاش کنار لبش بودن . گاهی آدما از فکر و خیال و عصبانیت زیاد گرمش رون می‌شد . نگرانش شدم . گفتم :
    _ هنوز داری به اون پسر فکر می‌کنی ؟
    نگاهش رو از اون پنجره گرفت و به من داد . به پیراهن سفید شیک و جلیقه خوش رنگم نگاه کرد . انگار نمی‌خواست جواب اون سوالم رو بده ؛ اما می‌دونستم که فکرش پیش اون یارو و رازکه . گفت :
    _ ترکیب رنگ آبی و سفید با شلوار کتان مشکی جالبه . می‌تونستی جای روانشناس ، طراح لباس بشی.
    خندیدم . فکرشم نمی‌کردم از تیپم تعریف کنه ؛ اما جلیقه ام آبی نبود ؛ ولی جمله دومش حالم رو گرفت . نخواستم به روم بیارم . گفتم :
    _ دادا تو به این میگی آبی ؟
    با بی حوصلگی جواب داد :
    _ آبیه دیگه!
    سامیارم مثل اکثر مردها تفاوت رنگ هارو متوجه نمی‌شد . شایدم من بین آقایون عجیب بودم . به هر حال می‌تونستم جای روانشناس ، طراح لباس بشم . لباس هایی که می‌پوشیدم طرحش رون از خودم بود و خیاطش یکی دیگه . گفتم :
    _ آره شایدم تو طراح بودن ، موفق می‌شدم. طرح دکوراسیون کافه رو هم خودم زدم. وقتی یه پدر نظامی‌سختگیر بالا سرت باشه که مدام به خاطر تمام کارات بهت سرکوفت بزنه ، معلومه که دنبال رویاهات نمی‌ری.
    نگاهمون رو از هم گرفتیم و به رو به رومون خیره شدیم . هیچ وقت رابـ ـطه ام با بابا خوب نبود . اون عذابم می‌داد . کمی‌از قهوه تلخی که بهش معتاد بودم خوردم و ادامه دادم :
    _ می‌ری دنبال کاری که فکر می‌کنی اون رو راضی می‌کنه . غافل از این که هیچی اون رو جز رفتن به دانشگاه افسری و از این پلیس خفنا شدن راضی نمی‌کنه. هیچی ...
    سامی‌با اخم کوچیکی بهم خیره شد . مثل این که از حرفام سر در نمی‌آورد . آهی کشیدم و کمی‌دیگه ازون قهوه که از گذشته من با بابا تلخ تر نبود خوردم .
    چرا الان که باید با ش روق و خوشحالی منتظر دیدن نفیسه می‌شدم ، با فکر به گذشته حال هردومونو خراب می‌کردم ؟ نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی دستم رو روی پای سامیار گذاشتم. با خنده و به ش روخی گفتم :
    _ ولی دادا رنگ این جلیقه آبی نیستا
    برای این که ناراحت نشم لبخندی زد و دوباره به همون پنجره چشم دوخت . زیر لب گفت :
    _ پس چیه؟
    می‌خواستم برای این که به رازک و اون پسره نامرد فکر نکنه ، فکرش رو منحرف کنم . برای همین شروع کردم به انجام دادن کار همیشگیم . چرت و پرت گفتن :
    _ من از اون پسرا نیستیم که لباسای رنگ عادی یا جیغ بپوشیم. برای مثال تو زرد می‌پوشی؟
    نمی‌دونم چی پشت اون پنجره می‌دید که ازش چشم نمی‌گرفت . سرش رو به نش رونه نه تکون داد . ادامه دادم :
    _ صورتی می‌پوشی ؟
    مطمئنا همچین رنگی نمی‌پوشید و من الان داشتم رو اعصابش راه می‌رفتم . سامی‌، آقایی می‌کرد که هیچی نمی‌گفت و جوابم رو می‌داد . این بار زیر لب گفت :
    - نه
    _ نه نمی‌پوشی . قرمزم که تا حالا تو تنت ندیدم. جای قرمز از چی استفاده می‌کنی؟
    در ساختمون حنا باز شد و یه خانم تقریبا سی ساله ازش بیرون اومد و به سمت خیابون اصلی رفت . سامی‌ به آرومی‌زمزمه کرد :
    _ خاله اشه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    پس یعنی سه نفرشون الان تنها تو خونه بودن . برای من که این مهم نبود . فقط می‌خواستم هر طور شده ، حتی برای یه لحظه نفیسه رو ببینم. صدای سامی‌من رو‌ از این فکر بیرون کشید :
    _ زرشکی
    آها ... تازه همه چیز یادم اومد . به جای قرمز ؛ برای یه مرد با شخصیت و با وقار مثل سامی‌زرشکی بهترین رنگ بود . گفتم :
    _ درسته . داداش ببین ؛ من تحقیق کردم. تو اخلاق خاصی داری پس لباس پوشیدنتم خاصه .
    می‌دونستم دارم حرف اضافه می‌زنم ؛ اما برای پر کردن وقت خوب بود . به مدل و پارچه و رنگ خاص جلیقه خودم اشاره کردم :
    _ حتی اگه این مدلی که همه جوونا درگیرشن نباشه ، تو بلدی چه رنگی استفاده کنی که خاص به نظر بیاد.
    با اخم وحشتناکی بهم نگاه کرد . انگار حوصلش سر رفته بود . فهمیدم که باید تمومش کنم . برای این که آروم بشه خندیدم و گفتم :
    _ خلاصه بگم این آبی نیست . فیروزه ای کم رنگ و مایل به کدر ... شایدم آبی دریا ، وقتی که با نفت خلیج فارس مخلوط شده باشه .
    منتظر بودم بخنده ؛ اما فقط سرش رو چرخوند و این بار به جای اون پنجره ، به رو به رومون که خیابون بزرگ توی کوچه بود نگاه کرد . خوبی این کوچه این بود که بزرگ بود و از هر دو طرف به خیابون اصلی راه داشت . صدای موتور سنگینی رو شنیدم . از صداش فهمیدم ، از اوناس که بزرگ و قوی و پر سرعته و فقط یه تیپ شخصیت سوارش می‌شن . از اون خفنا . خواستم نگاهش کنم و به صاحبش فحش بدم که سامی‌با حالتی غیر عادی برگشت سمتم و گفت :
    _ ما تا کی باید اینجا وایسیم ؟ بریم دیگه .
    چهره آرومش ، نا آروم و پر از تشویش شده بود . دهن باز کردم و با تعجب گفتم :
    _ یه کم دیگه بمونیم . شاید اصلا یه فرجی شد و من با نفیسه حرف زدم.
    انگار حرفم رو نشنید چون بدون توجه به من ، فورا گفت :
    _ من خیلی خسته ام . بریم.
    ناراحت شدم . حرفی برای زدن نداشتم برای همین ماشین رو روشن کردم . سامی‌خودش رو به سمت جلو کشید و شروع کرد به سرفه کردن . معنی این سرفه های عجیب رو نمی‌فهمیدم . داشتم کوچه رو دور می‌زدم که موتور سیاهی رو جلوم دیدم . دید کامل نداشتم . از سرفه های پشت هم سامی‌و این که جلوی دیدم به سمت راست رو گرفته بود عصبی شدم . دستم رو رو ش رونه اش گذاشتم و با یه معذرت خواهی محکم به عقب کشیدم . داشتم فرمون رو با دو دستم می‌چرخوندم و دور دو فرمونه می‌زدم که با چیزی که دیدم ، نفس تو سـ*ـینه ام حبس شد . سامی‌بازم جلوی دیدم رو گرفت و گفت :
    _ رفیق فعلا بیا از این جا بریم .
    نمی‌تونستم . هنوز به نفیسه نرسیده بودم که کسی بخواد ازم بگیرتش . همون جا زدم روی ترمز و ماشین رو خاموش کردم و از ماشین پیاده شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک:

    روی مبل یک نفره مخصوص خودم نشستم و پاهام رو تو بغلم جمع کردم . سرم درد می‌کرد و نمی‌تونستم مبانی حقوق عمومی رو حفظ کنم . فکر این که افسانه اون شب داشت با سامیار چی می‌گفت و این که نفس الان کجا بود کلافم کرده بود . عصبی شدم و کتاب به اون بزرگی و مصوری رو روی میز عسلی روبه رو کوبیدم و بعدش صدای جیغ افسانه بلند شد . ترسیده بود . گفتم :
    _ نفس الان کجاست ؟
    با اخم اومد روی مبل رو به روم نشست و استون و لاک قرمزش رو روش گذاشت . گفت :
    _ دختر کوچولوت بزرگ شده مادربزرگ.
    نگاهش کردم و با غیظ ادای خندیدن در آوردم. فهمید که مسخرش کردم و خندید . پنبه رو به استون آغشته کرد و همون طور که لاک مشکی مانیکور شده اش رو پاک می‌کرد ، با جدیت گفت :
    _ هر جا باشه خودش رو برای درست کردن شام من و ‌تو می‌رسونه.
    حرفش خنده دار بود ؛ اما اون قدر کلافه بودم و اعصابم خورد بود که نمی‌تونستم بخندم . ادامه داد :
    _ الانم که افسانه جون رفته خونه دوستش . آقا حمیدم که شیفت شب وایمیسته . اگه اون نیاد که هیچکی نیست بهمون شام بده .
    لبخند زدم ؛ اما بوی تلخ استون همونم از بین برد . سرم خیلی تیر می‌کشید . بلند شدم و رفتم طرف پنجره تا بازش کنم که از چیزی که دیدم سر جام خشک شدم . اینا این جا چیکار می‌کردن ؟ بدون لحظه ای توقف دویدم و رفتم تو اتاقم و یه شلوار و پالتو پوشیدم و کلاهش رو انداختم رو سرم . پا برهنه دویدنم روی سرامیک گرم خونه ، صدای جالبی نمی‌داد . چرا خسرو هم اینجا بود ؟ در رو باز کردم و داشتم می‌رفتم تو راه پله که افسانه من رو‌ دید . انگار تازه از فکر هایی که توی سرش بود بیرون اومد و از فوت کردن ناخن هاش دست برداشت . با تعجب گفت :
    _ تخم مرغ نداریم مگه ؟
    در رو بستم و از پله ها سرازیر شدم . مگه فقط باید برای تخم مرغ گرفتن از خونه خاله ؛ از خونه بیرون رفت ؟ اون قدر با عجله می‌دویدم که دمپایی لا انگشتیم تو پام می‌چرخید . به در رسیدم و با تمام قدرت زنجیرش رو کشیدم و بازش کردم . خسرو و سامیار و سمیر ؛ دست از داد و بیداد برداشتن و با تعجب نگاهم کردن . با نگاه سامیار ، دستام غیر ارادی به سمت بالا رفتن و کلاه پالتوم رو جلو کشیدن . نفس با حالتی ترسیده اومد جلو و خودش رو تو بغلم انداخت . گونه هاش قرمز بودن و دستاش سرد . خسرو و سمیر از عصبانیت و خشم نفس نفس می‌زدن و سامیار با ناراحتی بینش رون ایستاده بود . نمی‌فهمیدم چی داشتن می‌گفتن و چه اتفاقی داشت میفتاد . فقط از این که نفس الان کنارم بود ، کمی‌آروم شده بودم . گفتم :
    _ شما اینجا چی کار می‌کنین ؟
    سامیار گفت :
    _ می‌تونی نفیسه رو ببری بالا . نمی‌خوایم برای شما دردسر درست کنیم .
    خسرو بهش چشم غره داد و در حالی که به سمیر نگاه می‌کرد ، خطاب به سامیار گفت :
    _ از طرف خودت حرف بزن . من باید این بی شعورو از زندگی خودم و نفیسه بیرون کنم .
    سمیر از لابه لای دندوناش که داشت بهم فشارش رون می‌داد ، غرید و به سمت خسرو حمله ور شد . همیشه از دیدن دعوای پسرا بدم می‌اومد . همش از سر بچه بازی و غرور بود . وقتی عصبانیتشون زیاد می‌شد ، از قدرت فکر کردن کم و به قدرت بازوهاشون اضافه می‌شد . سامیار جداشون کرد و داد زد :
    _ چتونه شما ؟ بس کنین ... این جا جاشه؟
    سمیر دست سامیارو از رو سـ*ـینه اش پس زد و به حرف اومد :
    _ آره داداش . همین جا جاشه . نفیسه باید بدونه . باید همه چی رو بدونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    نفس قدمی‌جلو اومد و گفت :
    _ می‌دونم . آقا خسرو همه چیزو برام گفت . می‌دونم.
    خسرو با صدای بلند خندید :
    _ اونی که ندا دوستش داشت تو بودی . اونی که هر وقت می‌خواستم بهش نزدیک شم ازش حرف می‌زد و دور می‌شد تو بودی . حالا دیگه اجازه نمی‌دم عشقم رو ازم بگیری . حالا دیگه جاهامون باهم عوض شده . حالا درد من رو‌ می‌کشی بچه .
    _ خفه ش رو نامرد . تو همونی که باعث مرگش شد . من همه چیز رو می‌دونم. وقتی پدرت پلیس باشه ، در آوردن اطلاعات خیلی راحت میشه .
    خسرو با صدای بلندتری خندید . از خنده اش تنم شروع کرد به لرزیدن . دستام سرد تر شدن و نفس قدمی‌عقب اومد . گفت :
    _ تو اگه همه چی رو می‌دونستی من الان اینجا نبودم ...
    جدی شد و قبل از این که سامیار بجنبه ، یقه پیراهن گرون قیمت سمیرو گرفت و به سمت خودش کشید . صورت هاش رون روبه روی هم قرار گرفت . سر سمیر که نزدیک بود خفه بشه کمی‌به سمت بالا رفته بود . خسرو به آرومی‌گفت :
    _ تو نمی‌تونی دوباره من رو‌ از اونی که می‌خوام جدا کنی جوجه فکلی . وگرنه بلایی سرت میارم که همه چی رو فراموش کنی و تمام عمرت با التماس به من سپری بشه .
    اینا چی می‌گفتن ؟ لرزیدن دست ها و پاهای نفس رو حس کردم . تهدید یه دعوا نباید تا اینقدر جدی و وحشتناک باشه . سامیار می‌خواست جداش رون کنه ؛ اما موفق نمی‌شد . اون دوتا فقط تو چشم های هم نگاه می‌کردن . زبونم بند اومده بود . سمیر گفت :
    _ من از اولش ندارو داشتم . از همون اول ، اون من رو‌ دوست داشت . این تو بودی که با عشق یه طرفه ات اون بلارو سرش آوردی . برام مهم نیست که چی کاره هستی و چیکارا کردی . همین که قاتلی ، برام دلیل بزرگیه که از نفیسه دورت کنم . من ندارو فراموش کردم ؛ اما اون اشتباه رو فراموش نکردم . مالم رو سفت نگه می‌دارم تا دزد نبرتش . نفیسه مال منه . تو فقط یه دزد حیوون صفتی...
    و تو صورت خسرو تف ریخت و این کارش باعث شد چند تا مشت بخوره . نفیسه جیغ کشید و به سامیار التماس کرد که جداش رون کنه . حالا من شوکه بودم . چطور امکان داشت ، اونایی که تاحالا بیشتر از یک ساعتم با نفس برخورد نداشتن ، حالا بخوان همدیگه رو براش تیکه تیکه کنن ! سامیار به این ماجرا چه ربطی داشت ؟ از زدن همدیگه دست بر نمی‌داشتن . جیغ کشیدم :
    _ ول کنین همدیگه رو . شما بویی از انسانیت نبردین ؟
    از عصبانیت دلم می‌خواست منم بیفتم سرش رو ن و تا حد مرگ کتکش رون بزنم . حتی سامیار رو . اونم باید می‌خورد . تا حرص این که اون شب با افسانه چیکار داشته رو سرش خالی کنم . به جای این که مثل نفیسه بهش رون التماس کنم و با گریه بگم که تمومش کنن ، رفتم تو پارکینگ و به سوال های پر از نگرانی نفس جواب ندادم . داشتم دنبالش می‌گشتم که افسانه رو روی پله ها دیدم . با تعجب گفت :
    _ اینا این جا چیکار دارن؟
    شونه هام رو انداختم بالا :
    _ نمی‌دونم. خودت بیا بپرس.
    از کنارش گذشتم و گوشه دیوار طی آبی رنگو پیدا کردم و با سرعت برگشتم سر جام . افسانه کنار نفس ایستاده بود و دستش رو دورش گذاشته بود . هنوزم جلوی در داشتن با هم کشتی می‌گرفتن و سامیار سعی داشت جداش رون کنه . حرف هایی که بهم می‌زدن رو فقط خودشون می‌فهمیدن . این مسئله راه بهتری برای حل شدن داشت . طی بردم بالا و اولش زدم تو کمر سامیار . محکم نزده بودم. برای همین اون دوتا پسر به خون هم تشنه رو ول کرد و با تعجب به طرفم برگشت و گفت :
    _ چرا ؟
    جوابش رو ندادم . با همون لباس و تیپ مسخره ای که داشتم ، کنارش زدم و رفتم جلوتر و با همه قدرتم طی رو کوبیدم تو کمرشون . چون به هم پیچیده بودن ، کار من راحت تر شد و با یه ضربه هردوشون درد کشیدن و از هم جدا شدن . افتادن رو زمین. نفس جیغ خفه ای کشید و به سمت من دوید . طی رو انداختم روی موزاییک های کثیف رو به روی ساختمون حنا . صدای بدی داد ... ؛ اما بلند تر از صدای فحش های خسرو و سمیر به هم نبود . روی موزاییک کثیف نشسته بودن و از خستگی نمی‌تونستن دوباره دعوا بیفتن . ازسر و صورت خسرو کمی‌خون می‌ریخت و صورت سمیر ؛ کبود و سیاه شده بود . کاش زود تر این کارو می‌کردم. نفس دستش رو گذاشته بود روی دهنش و جیغ های خفه و آروم می‌کشید. حال هردوش رون واقعا بد بود . مخصوصا سمیر ؛ که فکر کنم ضربه های فنی دردناکی از خسرو خورده بود . چشمش کم کم بسته شد و داشت از پشت می‌رفت که سامیار فورا از کنارم گذشت و پشت سمیر نشست . سمیر توی بغلش افتاد . خسرو نفس نفس می‌زد . هیچ اثری از اون خشم تو نگاهش نبود . فقط با اخم مرموزی نگاهمون می‌کرد . داد زدم :
    _ چتون شد ؟ چرا درست و حسابی نمی‌گین چی شده ؟
    هیچ کدوم چیزی نگفتن . سامیار همون طور که روی زمین سرد و کثیف نشسته بود و سر سمیرو تو بغلش گرفته بود ، کف دستش رو چند بار به صورت سمیر زد و سعی کرد بیدارش کنه . چند بار دیگه هم این کارو کرد ؛ اما سمیر تکونی نمی‌خورد . سر جامون خشک شده بودیم . هیچ کس تکون نمی‌خورد . حتی نفسم ساکت شده بود و با چشم های بزرگ شده به سمیر زل زده بود . رفتم جلو تر و زیر لب گفتم :
    _ نفس می‌کشه؟
    افسانه گفت :
    _ امکان نداره به این آسونی ....
    با اخم سامیار حرفش رو قطع کرد . نفس به گریه افتاد و گفت :
    _ خواهش می‌کنم ... خواهش می‌کنم آقا سامیار ... نجاتش بده
    خسرو با خشم نگاهش رون کرد و به طرف سمیر رفت و از بغـ*ـل سامیار کشیدش بیرون . فکر کردیم می‌خواد بلایی سرش بیاره برای همین خواستیم جداش کنیم ؛ اما دیدیم کف دستاش رو محکم تو صورت کبود و سیاه شده سمیر کوبید . سامیار گفت :
    _ این کار جواب نمی‌ده ... نکن
    _ اتفاقی افتاده ؟
    سمت صدای ناشناس برگشتیم .همسایه روبه روییمون بود . استرس تمام وجودم رو فرا گرفت . با نگرانی و بیچارگی به سامیار نگاه کردم . افسانه از نفس جدا شد و خواست چیزی بگه که سامیار رفت طرف اون آقا و کنارش ایستاد و شروع کرد به حرف زدن باهاش . خیالم راحت شد . سامیار خودش همه چیزو درست می‌کرد . نفس به خسرو نزدیک تر شد و گفت :
    _ تورو به خدا نجاتش بده ... خواهش می‌کنم
    منم نمی‌خواستم برای سمیر مشکلی پیش بیاد ؛ اما این طوری به کسی التماس نمی‌کردم . زیادی دلسوز و مهربون بودن نفیسه ، گاهی خیلی روی اعصابم می‌رفت . خسرو گوشیش رو از جیب کاپشن خاکی شده اش در آورد و همون طور که شماره ای می‌گرفت با خشم به نفس گفت :
    _ چته ؟ دوسش داری؟
    نفس چیزی نگفت . فقط با نگرانی نگاهش کرد . افسانه هم از دور همه رو زیر نظر داشت . طی رو از رو زمین برداشتم و رفتم طرفش رون و نفس رو کشیدم عقب . تقریبا تو صورت خسرو داد زدم :
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا