- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
- چون برام مهمه .. اون خواهرمه ؛ تو برای برادرت نگران نمی شی؟ دوستی نداری؟
فکرم رفت پیش سمیر و کامیار . لبخندی رو لبام سبز شد :
- من و کامیار تنها و مستقل بار اومدیم؛ ولی هر ازگاهی کامیار بهم زنگ می زنه و کمک می خواد ، این جا تنها دوست من سمیره.
زیر لب، جوری که انگار با خودش حرف می زد گفت :
- آره می دونم چه کمکایی ام می خواد.
ذهنم رفت سمت اون موقعی که کامیار زنگ زد و در مورد دوست دخترش ازم کمک خواست. یعنی یادش مونده بود؟ این بار جدی تر گفت :
- آقای تال؟ چقدر زود باهم صمیمی شدین!
نگاهم رو ازش گرفتم و به اون لیوان آب نگاه کردم. چقدر زلال بود ، مثل چشم های رازک و دل سمیر.
- باید برم
از جاش بلند شد. کیفش رو روی دوشش مرتب کردو منتظر بود تا باهاش خداحافظی کنم.گفتم :
- می خوای بری دنبال نفیسه مگه نه؟
سر تکون داد :
- به حرفای افسانه نمی تونم اعتماد کنم. باید برم پیداش کنم ، ممکنه..
ساکت شد. از جام بلند شدم و کیف چرمم رو تو دستم گرفتم :
- ممکنه چی؟ خطری نفیسه رو تهدید می کنه؟
- نه . چه خطری؟ فقط دلهره دارم.
برگشت و خواست بره. نباید می ذاشتم نفیسه رو با خسرو ببینه. ممکن بود دوباره ضربه بخوره ... شاید حالش بدتر می شد. صدا زدم :
- رازک ؟
برگشت طرفم :
- بله؟ سامیار اگه چیز مهمی نیست بعدا بگو. الان باید برم ، ده دقیقه دیگه کلاس شروع می شه.
- مهمه . اون قدری که تو مراقب نفیسه هستی اون مراقبت هست؟
تعجب کرده بود. بهش فرصت جواب دادن ندادم:
- اصلا هم باشه ... چرا یه بار سعی نمی کنی به حال خودش بذاریش تا خودش تنهایی مشکلاتش رو حل کنه ؟
ابروهاش تو هم رفتن. درست مثل همه زمانایی که با چیزی موافق نبود. الانا بود که بهم بپره و بذاره بره ؛ اما بهش امون ندادم :
- می دونم چقدر مراقب و دوستدار همدیگه هستین ؛ اما این علاقه و محبت ممکنه به ضررتون تموم شه..
بهش نزدیک تر شدم :
- رازک شاید تو داری جلوی پیشرفت نفیسه رو می گیری؟ بذار فقط یه بار خودش برای خودش تصمیم بگیره. هوم؟
فکرم رفت پیش سمیر و کامیار . لبخندی رو لبام سبز شد :
- من و کامیار تنها و مستقل بار اومدیم؛ ولی هر ازگاهی کامیار بهم زنگ می زنه و کمک می خواد ، این جا تنها دوست من سمیره.
زیر لب، جوری که انگار با خودش حرف می زد گفت :
- آره می دونم چه کمکایی ام می خواد.
ذهنم رفت سمت اون موقعی که کامیار زنگ زد و در مورد دوست دخترش ازم کمک خواست. یعنی یادش مونده بود؟ این بار جدی تر گفت :
- آقای تال؟ چقدر زود باهم صمیمی شدین!
نگاهم رو ازش گرفتم و به اون لیوان آب نگاه کردم. چقدر زلال بود ، مثل چشم های رازک و دل سمیر.
- باید برم
از جاش بلند شد. کیفش رو روی دوشش مرتب کردو منتظر بود تا باهاش خداحافظی کنم.گفتم :
- می خوای بری دنبال نفیسه مگه نه؟
سر تکون داد :
- به حرفای افسانه نمی تونم اعتماد کنم. باید برم پیداش کنم ، ممکنه..
ساکت شد. از جام بلند شدم و کیف چرمم رو تو دستم گرفتم :
- ممکنه چی؟ خطری نفیسه رو تهدید می کنه؟
- نه . چه خطری؟ فقط دلهره دارم.
برگشت و خواست بره. نباید می ذاشتم نفیسه رو با خسرو ببینه. ممکن بود دوباره ضربه بخوره ... شاید حالش بدتر می شد. صدا زدم :
- رازک ؟
برگشت طرفم :
- بله؟ سامیار اگه چیز مهمی نیست بعدا بگو. الان باید برم ، ده دقیقه دیگه کلاس شروع می شه.
- مهمه . اون قدری که تو مراقب نفیسه هستی اون مراقبت هست؟
تعجب کرده بود. بهش فرصت جواب دادن ندادم:
- اصلا هم باشه ... چرا یه بار سعی نمی کنی به حال خودش بذاریش تا خودش تنهایی مشکلاتش رو حل کنه ؟
ابروهاش تو هم رفتن. درست مثل همه زمانایی که با چیزی موافق نبود. الانا بود که بهم بپره و بذاره بره ؛ اما بهش امون ندادم :
- می دونم چقدر مراقب و دوستدار همدیگه هستین ؛ اما این علاقه و محبت ممکنه به ضررتون تموم شه..
بهش نزدیک تر شدم :
- رازک شاید تو داری جلوی پیشرفت نفیسه رو می گیری؟ بذار فقط یه بار خودش برای خودش تصمیم بگیره. هوم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: