با هزار بدبختی چشامو باز کردم اما با دیدن اطرافم هزار بار آرزو کردم کاش هیچوقت چشام باز نمیشدن ... اطرافم پر از مواد مذاب بود و تا جایی که چشم کار میکرد آتیش بود که زبونه میکشید ، برای منی که عاشق آتیش بودم این صحنهها بدترین صحنههای عمرم بودن ، احساس میکردم هر لحظه ممکنه نفسم بگیره یا از گرمای شدید بمیرم ... پیدرپی نفس عمیق میکشیدم که صدایی منو مخاطب قرار داد یه صدای دورگه:
_ بالاخره چشاتو باز کردی؟
به دنبال صاحب صدا چشم چرخوندم که همون دختر مو قرمز رو دیدم ، از این موجود متنفرم. مطمئنم تا حالا بچهها از نبود منم باخبر شدن و دارن دنبالم میگردن.
با به یاد آوردن حامد و تیرداد فوری پرسیدم:
_ با حامد و تیرداد چی کار کردی ؟
کمی فکر کرد و بعد از ته دل قهقهه زد:
_ منظورت اون دوتا دوست ابلهتر از خودته ؟
از چشام خشم می بارید ، هر لحظه ممکن بود به سمتش یورش ببرم و زیر مشت و لگد بگیرمش ، با دندونای قفل شده غریدم:
_ می گم باهاشون چی کار کردی ؟
_ مثل این که خیلی دلت میخواد بفهمی ... پس بهتره دنبالم بیای ...
خودش به راه افتاد و منم دنبالش ... صدای جیغ چند نفر که حتی نمیدونستم آدمن یا نه بدجور روی اعصابم بود ... همینطور که به جلو میرفتیم به یه دره رسیدیم که پر از مواد مذاب بود و با یه راه خیلی باریک به اونطرف وصل می شد ، دختر موقرمز خیلی راحت ازش عبور کرد اما من هزار بار مرگمو به چشم دیدم و هر بار که سنگی زیر پام غلت میخورد با خودم میگفتم الانه که بشتابم به دیار باقی اما مثل این که هنوز باید زنده بمونم ، حداقل تا وقتی که بفهمم چه بلایی سر حامد و تیرداد اومده ...
_ چرا این همه ترسیدی ؟
_ ترس واسه دخترایی مثل توئه نه من ...
پوزخندی زد و باز هم به راهش ادامه داد اما من دیگه نمیتونستم ساکت بمونم.
_ هوی مو قرمز ، میشه بگی داری کجا میری ؟
بلافاصله به سمتم برگشت که باعث شد بهش برخورد کنم اما فوری خودمو عقب کشیدم.
_ من اسم دارم ... آتریسا ... الانم میخوام ببرمت جایی تا بفهمی چه بلایی سر دوستات اومده ... البته خودتم به زودی باید بری پیششون!
لبخندی تحویلم داد و باز به راه افتاد ... با چشم داشتم تمام اطرافو دید میزدم که نگاهم روی چندتا موجود عجیب که شبیه به آدما بودن ثابت موند ...
موجوداتی که مثل خودمون روی دوتا پاهاشون ایستاده بودن اما به جای پا سم داشتن و به سمهاشون انگشت وصل بود روی سرشون شاخای نه چندان بزرگ داشتن و صورتشون پر از مو بود و در آخر دم هایی که انتهاشون شبیه به یه خنجر تیز و برنده بود ...
اونا بیتوجه به ما در حال حمام توی مواد مذاب بودن ...
کمی جلوتر که رفتیم دیگه حتی نتونستم آب دهنمو فرو ببرم ... مثل یه کشتارگاه بود اما به جای گردن زدن قلب طعمهها رو هدف قرار می دادن و اونو از سـ*ـینههاشون در میاوردن ...
حسابی ترسیده بودم ، از قدیم گفتن شنیدن کی بود مانند دیدن .... دقیقا حال الان منو شاید هیچ کس نتونه درک کنه ... با ترس به اطرافم نگاه میکردم که صداشو شنیدم
_ زیادی به خودت فشار نیار ، جاهای خوبش هنوز مونده ...
آب دهنمو با صدا قورت دادم و بهش زل زدم ، دیگه قرار بود چی ببینم ؟
***********************
تقریبا تمام بچهها به چادر برگشتن ، مسعود هم از خواب بیدار شده بود و با نگاهش دنبال حسام می گشت
مسعود_ بچهها کسی حسامو ندیده؟
فرهاد_ آتیشش که برپاست ... اما خودش ...
نگاه همه رنگ نگرانی گرفت.
فرزام_ این یکی نه ...
میثم_ مثل این که این یکی هم رفته پیش بقیه !
شهروز و سعید نگاهی عصبی و پر از ترس نثار میثم کردن
سامان_ حالا باید دنبال این یکی هم بگردیم !؟
تقریبا نیم ساعت بچهها تمام اطراف رو بررسی کردن اما دریغ ...
وقتی همه به اندازهی کافی خسته و ناامید شدن دور آتیشی که جز خاکستر چیزی ازش باقی نمونده بود جمع شدن ...
میثم_ بچهها به نظرتون قلب یه سگ به چه دردشون می خوره ؟
کسی از حرفاش چیزی نفهمید و همه با گنگی بهش خیره شدن که باز هم خودش به حرف اومد:
میثم_ وقتی داشتیم توی یکی از خونهها دنبال یه سرنخ میگشتیم ، توی یه کمد قدیمی لاشهی یه سگ رو دیدیم ، بدنش هنوز گرم بود اما قلبشو بیرون کشیده بودن ...
همه با تعجب بهش زل زده بودن ، این بار آرمین به حرف اومد.
آرمین_ منم وقتی داشتم قبرا رو بررسی میکردم به این نتیجه رسیدم که یکیشون خاکش هنوز نرم و تازهاست.
اما الیاس که حرف آرمین رو مضحک میدونست فوری بهش توپید:
الیاس_ آرمین اون دهتا قبر همه قدیمی بودن ، فقط به خاطر بارون ....
فرزام_ صبر کن یه لحظه ...
همه به چهرهی متفکر فرزام خیره شدن.
فرزام_ گفتی چندتا قبر ؟
الیاس_ دهتا ...
فرزام_ اما من مطمئنم اونا نهتا بودن نه دهتا ...
همه تعجب کردن.
شهروز_ بهتر نیست به پلیس خبر بدیم ؟
لرزش توی صداش کاملا واضح بود ، سعید گوشیشو از جیبش بیرون کشید و بعد از کمی معطلی گفت:
سعید_ نه هیچ فایدهای نداره ، آنتن نیست ...
با این حرفش همه به گوشیاشون نگاهی انداختن.
فرهاد_ همین یکی رو کم داشتیم!
مسعود_ از این جا تا اولین مکانی که بشه آدم توش پیدا کرد چقدر راهه ؟
اونقدر ناامید جملهشو بیان کرد که همه برای لحظهای سرخورده شدن.
فرهاد_ اونموقع که پشت فرمون بودم تایم گرفتم تقریبا چهارساعت فاصله داریم ...
سامان_ باید یکی از بینمون بره و به مامورا خبر بده.
فرزام_ اگه تا فردا خبری نشد ، فرهاد میره ...
شهروز_ بهتر نیست همین الان بره ؟
فرزام_ نه کمی صبر میکنیم ...
همه به فکر فرو رفتن و سعید یه آه از ته دل کشید توی این دو روز فقط با فکر کردن به فرگل آروم می شد ، دختری که تصور میکرد با همه فرق داره ... یاد آخرین باری افتاد که دیدتش ، اون روز فرگل کلاس داشت و سعید هم طبق معمول از دور هواشو داشت همین که پاشو از موسسه بیرون گذاشت به سمتش رفت اما از چهرهی فرگل کاملا ترسش معلوم بود.
سعید_ سلام بانو.
فرگل_ چند بار بگم دنبالم نیا ... حداقل تا وقتی که از نظر فرزام خبردار نشدی !
سعید_ نگران اون نباش ، این بار اومدم که بهت خبر خوش بدم.
نگاه هیجان زدهی فرگل قلب سعید رو لرزوند.
فرگل_ خوش خبر باشی ...
سعید_ فردا قراره با بچهها بریم مسافرت .. می خوام همون جا با فرزام حرف بزنم.
لبخندی روی لبای فرگل نشست که باعث شد سعید هم متقابلا بخنده ...
با یادآوری خاطرات باز هم لبخندی روی لبش جا خوش کرد و به خودش قول داد تا این بار با فرزام حرف بزنه و تکلیف قلبشو مشخص کنه ....
_ بالاخره چشاتو باز کردی؟
به دنبال صاحب صدا چشم چرخوندم که همون دختر مو قرمز رو دیدم ، از این موجود متنفرم. مطمئنم تا حالا بچهها از نبود منم باخبر شدن و دارن دنبالم میگردن.
با به یاد آوردن حامد و تیرداد فوری پرسیدم:
_ با حامد و تیرداد چی کار کردی ؟
کمی فکر کرد و بعد از ته دل قهقهه زد:
_ منظورت اون دوتا دوست ابلهتر از خودته ؟
از چشام خشم می بارید ، هر لحظه ممکن بود به سمتش یورش ببرم و زیر مشت و لگد بگیرمش ، با دندونای قفل شده غریدم:
_ می گم باهاشون چی کار کردی ؟
_ مثل این که خیلی دلت میخواد بفهمی ... پس بهتره دنبالم بیای ...
خودش به راه افتاد و منم دنبالش ... صدای جیغ چند نفر که حتی نمیدونستم آدمن یا نه بدجور روی اعصابم بود ... همینطور که به جلو میرفتیم به یه دره رسیدیم که پر از مواد مذاب بود و با یه راه خیلی باریک به اونطرف وصل می شد ، دختر موقرمز خیلی راحت ازش عبور کرد اما من هزار بار مرگمو به چشم دیدم و هر بار که سنگی زیر پام غلت میخورد با خودم میگفتم الانه که بشتابم به دیار باقی اما مثل این که هنوز باید زنده بمونم ، حداقل تا وقتی که بفهمم چه بلایی سر حامد و تیرداد اومده ...
_ چرا این همه ترسیدی ؟
_ ترس واسه دخترایی مثل توئه نه من ...
پوزخندی زد و باز هم به راهش ادامه داد اما من دیگه نمیتونستم ساکت بمونم.
_ هوی مو قرمز ، میشه بگی داری کجا میری ؟
بلافاصله به سمتم برگشت که باعث شد بهش برخورد کنم اما فوری خودمو عقب کشیدم.
_ من اسم دارم ... آتریسا ... الانم میخوام ببرمت جایی تا بفهمی چه بلایی سر دوستات اومده ... البته خودتم به زودی باید بری پیششون!
لبخندی تحویلم داد و باز به راه افتاد ... با چشم داشتم تمام اطرافو دید میزدم که نگاهم روی چندتا موجود عجیب که شبیه به آدما بودن ثابت موند ...
موجوداتی که مثل خودمون روی دوتا پاهاشون ایستاده بودن اما به جای پا سم داشتن و به سمهاشون انگشت وصل بود روی سرشون شاخای نه چندان بزرگ داشتن و صورتشون پر از مو بود و در آخر دم هایی که انتهاشون شبیه به یه خنجر تیز و برنده بود ...
اونا بیتوجه به ما در حال حمام توی مواد مذاب بودن ...
کمی جلوتر که رفتیم دیگه حتی نتونستم آب دهنمو فرو ببرم ... مثل یه کشتارگاه بود اما به جای گردن زدن قلب طعمهها رو هدف قرار می دادن و اونو از سـ*ـینههاشون در میاوردن ...
حسابی ترسیده بودم ، از قدیم گفتن شنیدن کی بود مانند دیدن .... دقیقا حال الان منو شاید هیچ کس نتونه درک کنه ... با ترس به اطرافم نگاه میکردم که صداشو شنیدم
_ زیادی به خودت فشار نیار ، جاهای خوبش هنوز مونده ...
آب دهنمو با صدا قورت دادم و بهش زل زدم ، دیگه قرار بود چی ببینم ؟
***********************
تقریبا تمام بچهها به چادر برگشتن ، مسعود هم از خواب بیدار شده بود و با نگاهش دنبال حسام می گشت
مسعود_ بچهها کسی حسامو ندیده؟
فرهاد_ آتیشش که برپاست ... اما خودش ...
نگاه همه رنگ نگرانی گرفت.
فرزام_ این یکی نه ...
میثم_ مثل این که این یکی هم رفته پیش بقیه !
شهروز و سعید نگاهی عصبی و پر از ترس نثار میثم کردن
سامان_ حالا باید دنبال این یکی هم بگردیم !؟
تقریبا نیم ساعت بچهها تمام اطراف رو بررسی کردن اما دریغ ...
وقتی همه به اندازهی کافی خسته و ناامید شدن دور آتیشی که جز خاکستر چیزی ازش باقی نمونده بود جمع شدن ...
میثم_ بچهها به نظرتون قلب یه سگ به چه دردشون می خوره ؟
کسی از حرفاش چیزی نفهمید و همه با گنگی بهش خیره شدن که باز هم خودش به حرف اومد:
میثم_ وقتی داشتیم توی یکی از خونهها دنبال یه سرنخ میگشتیم ، توی یه کمد قدیمی لاشهی یه سگ رو دیدیم ، بدنش هنوز گرم بود اما قلبشو بیرون کشیده بودن ...
همه با تعجب بهش زل زده بودن ، این بار آرمین به حرف اومد.
آرمین_ منم وقتی داشتم قبرا رو بررسی میکردم به این نتیجه رسیدم که یکیشون خاکش هنوز نرم و تازهاست.
اما الیاس که حرف آرمین رو مضحک میدونست فوری بهش توپید:
الیاس_ آرمین اون دهتا قبر همه قدیمی بودن ، فقط به خاطر بارون ....
فرزام_ صبر کن یه لحظه ...
همه به چهرهی متفکر فرزام خیره شدن.
فرزام_ گفتی چندتا قبر ؟
الیاس_ دهتا ...
فرزام_ اما من مطمئنم اونا نهتا بودن نه دهتا ...
همه تعجب کردن.
شهروز_ بهتر نیست به پلیس خبر بدیم ؟
لرزش توی صداش کاملا واضح بود ، سعید گوشیشو از جیبش بیرون کشید و بعد از کمی معطلی گفت:
سعید_ نه هیچ فایدهای نداره ، آنتن نیست ...
با این حرفش همه به گوشیاشون نگاهی انداختن.
فرهاد_ همین یکی رو کم داشتیم!
مسعود_ از این جا تا اولین مکانی که بشه آدم توش پیدا کرد چقدر راهه ؟
اونقدر ناامید جملهشو بیان کرد که همه برای لحظهای سرخورده شدن.
فرهاد_ اونموقع که پشت فرمون بودم تایم گرفتم تقریبا چهارساعت فاصله داریم ...
سامان_ باید یکی از بینمون بره و به مامورا خبر بده.
فرزام_ اگه تا فردا خبری نشد ، فرهاد میره ...
شهروز_ بهتر نیست همین الان بره ؟
فرزام_ نه کمی صبر میکنیم ...
همه به فکر فرو رفتن و سعید یه آه از ته دل کشید توی این دو روز فقط با فکر کردن به فرگل آروم می شد ، دختری که تصور میکرد با همه فرق داره ... یاد آخرین باری افتاد که دیدتش ، اون روز فرگل کلاس داشت و سعید هم طبق معمول از دور هواشو داشت همین که پاشو از موسسه بیرون گذاشت به سمتش رفت اما از چهرهی فرگل کاملا ترسش معلوم بود.
سعید_ سلام بانو.
فرگل_ چند بار بگم دنبالم نیا ... حداقل تا وقتی که از نظر فرزام خبردار نشدی !
سعید_ نگران اون نباش ، این بار اومدم که بهت خبر خوش بدم.
نگاه هیجان زدهی فرگل قلب سعید رو لرزوند.
فرگل_ خوش خبر باشی ...
سعید_ فردا قراره با بچهها بریم مسافرت .. می خوام همون جا با فرزام حرف بزنم.
لبخندی روی لبای فرگل نشست که باعث شد سعید هم متقابلا بخنده ...
با یادآوری خاطرات باز هم لبخندی روی لبش جا خوش کرد و به خودش قول داد تا این بار با فرزام حرف بزنه و تکلیف قلبشو مشخص کنه ....
آخرین ویرایش توسط مدیر: