کامل شده رمان راز متروکه وحشت| asraid70 A.Mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

asraid70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/07
ارسالی ها
187
امتیاز واکنش
4,005
امتیاز
426
سن
26
محل سکونت
اهواز
با هزار بدبختی چشامو باز کردم اما با دیدن اطرافم هزار بار آرزو کردم کاش هیچ‌وقت چشام باز نمی‌شدن ... اطرافم پر از مواد مذاب بود و تا جایی که چشم کار می‌کرد آتیش بود که زبونه می‌کشید ، برای منی که عاشق آتیش بودم این صحنه‌ها بدترین صحنه‌های عمرم بودن ، احساس می‌کردم هر لحظه ممکنه نفسم بگیره یا از گرمای شدید بمیرم ... پی‌در‌پی نفس عمیق می‌کشیدم که صدایی منو مخاطب قرار داد یه صدای دورگه:
_ بالاخره چشاتو باز کردی؟
به دنبال صاحب صدا چشم چرخوندم که همون دختر مو قرمز رو دیدم ، از این موجود متنفرم. مطمئنم تا حالا بچه‌ها از نبود منم باخبر شدن و دارن دنبالم می‌گردن.
با به یاد آوردن حامد و تیرداد فوری پرسیدم:
_ با حامد و تیرداد چی کار کردی ؟
کمی فکر کرد و بعد از ته دل قهقهه زد:
_ منظورت اون دوتا دوست ابله‌تر از خودته ؟
از چشام خشم می بارید ، هر لحظه ممکن بود به سمتش یورش ببرم و زیر مشت و لگد بگیرمش ، با دندونای قفل شده غریدم:
_ می گم باهاشون چی کار کردی ؟
_ مثل این که خیلی دلت می‌خواد بفهمی ... پس بهتره دنبالم بیای ...
خودش به راه افتاد و منم دنبالش ... صدای جیغ چند نفر که حتی نمی‌دونستم آدمن یا نه بدجور روی اعصابم بود ... همین‌طور که به جلو می‌رفتیم به یه دره رسیدیم که پر از مواد مذاب بود و با یه راه خیلی باریک به اون‌طرف وصل می شد ، دختر موقرمز خیلی راحت ازش عبور کرد اما من هزار بار مرگمو به چشم دیدم و هر بار که سنگی زیر پام غلت می‌خورد با خودم می‌گفتم الانه که بشتابم به دیار باقی اما مثل این که هنوز باید زنده بمونم ، حداقل تا وقتی که بفهمم چه بلایی سر حامد و تیرداد اومده ...
_ چرا این‌ همه ترسیدی ؟
_ ترس واسه دخترایی مثل توئه نه من ...
پوزخندی زد و باز هم به راهش ادامه داد اما من دیگه نمی‌تونستم ساکت بمونم.
_ هوی مو قرمز ، می‌شه بگی داری کجا میری ؟
بلافاصله به سمتم برگشت که باعث شد بهش برخورد کنم اما فوری خودمو عقب کشیدم.
_ من اسم دارم ... آتریسا ... الانم می‌خوام ببرمت جایی تا بفهمی چه بلایی سر دوستات اومده ... البته خودتم به زودی باید بری پیششون!
لبخندی تحویلم داد و باز به راه افتاد ... با چشم داشتم تمام اطرافو دید می‌زدم که نگاهم روی چندتا موجود عجیب که شبیه به آدما بودن ثابت موند ...
موجوداتی که مثل خودمون روی دوتا پاهاشون ایستاده بودن اما به جای پا سم داشتن و به سم‌هاشون انگشت وصل بود روی سرشون شاخای نه چندان بزرگ داشتن و صورتشون پر از مو بود و در آخر دم هایی که انتهاشون شبیه به یه خنجر تیز و برنده بود ...
اونا بی‌توجه به ما در حال حمام توی مواد مذاب بودن ...
کمی جلوتر که رفتیم دیگه حتی نتونستم آب دهنمو فرو ببرم ... مثل یه کشتارگاه بود اما به جای گردن زدن قلب طعمه‌ها رو هدف قرار می دادن و اونو از سـ*ـینه‌هاشون در می‌اوردن ...
حسابی ترسیده بودم ، از قدیم گفتن شنیدن کی بود مانند دیدن .... دقیقا حال الان منو شاید هیچ کس نتونه درک کنه ... با ترس به اطرافم نگاه می‌کردم که صداشو شنیدم
_ زیادی به خودت فشار نیار ، جاهای خوبش هنوز مونده ...
آب دهنمو با صدا قورت دادم و بهش زل زدم ، دیگه قرار بود چی ببینم ؟
***********************

تقریبا تمام بچه‌ها به چادر برگشتن ، مسعود هم از خواب بیدار شده بود و با نگاهش دنبال حسام می گشت
مسعود_ بچه‌ها کسی حسامو ندیده؟
فرهاد_ آتیشش که برپاست ... اما خودش ...
نگاه همه رنگ نگرانی گرفت.
فرزام_ این یکی نه ...
میثم_ مثل این که این یکی هم رفته پیش بقیه !
شهروز و سعید نگاهی عصبی و پر از ترس نثار میثم کردن
سامان_ حالا باید دنبال این یکی هم بگردیم !؟
تقریبا نیم ساعت بچه‌ها تمام اطراف رو بررسی کردن اما دریغ ...
وقتی همه به اندازه‌ی کافی خسته و ناامید شدن دور آتیشی که جز خاکستر چیزی ازش باقی نمونده بود جمع شدن ...
میثم_ بچه‌ها به نظرتون قلب یه سگ به چه دردشون می خوره ؟
کسی از حرفاش چیزی نفهمید و همه با گنگی بهش خیره شدن که باز هم خودش به حرف اومد:
میثم_ وقتی داشتیم توی یکی از خونه‌ها دنبال یه سرنخ می‌گشتیم ، توی یه کمد قدیمی لاشه‌ی یه سگ رو دیدیم ، بدنش هنوز گرم بود اما قلبشو بیرون کشیده بودن ...
همه با تعجب بهش زل زده بودن ، این بار آرمین به حرف اومد.
آرمین_ منم وقتی داشتم قبرا رو بررسی میکردم به این نتیجه رسیدم که یکیشون خاکش هنوز نرم و تازه‌است.
اما الیاس که حرف آرمین رو مضحک می‌دونست فوری بهش توپید:
الیاس_ آرمین اون ده‌تا قبر همه قدیمی بودن ، فقط به خاطر بارون ....
فرزام_ صبر کن یه لحظه ...
همه به چهره‌ی متفکر فرزام خیره شدن.
فرزام_ گفتی چندتا قبر ؟
الیاس_ ده‌تا ...
فرزام_ اما من مطمئنم اونا نه‌تا بودن نه ده‌تا ...
همه تعجب کردن.
شهروز_ بهتر نیست به پلیس خبر بدیم ؟
لرزش توی صداش کاملا واضح بود ، سعید گوشیشو از جیبش بیرون کشید و بعد از کمی معطلی گفت:
سعید_ نه هیچ فایده‌ای نداره ، آنتن نیست ...
با این حرفش همه به گوشیاشون نگاهی انداختن.
فرهاد_ همین یکی رو کم داشتیم!
مسعود_ از این جا تا اولین مکانی که بشه آدم توش پیدا کرد چقدر راهه ؟
اونقدر ناامید جمله‌شو بیان کرد که همه برای لحظه‌ای سرخورده شدن.
فرهاد_ اون‌موقع که پشت فرمون بودم تایم گرفتم تقریبا چهارساعت فاصله داریم ...
سامان_ باید یکی از بینمون بره و به مامورا خبر بده.
فرزام_ اگه تا فردا خبری نشد ، فرهاد میره ...
شهروز_ بهتر نیست همین الان بره ؟
فرزام_ نه کمی صبر می‌کنیم ...
همه به فکر فرو رفتن و سعید یه آه از ته دل کشید توی این دو روز فقط با فکر کردن به فرگل آروم می شد ، دختری که تصور می‌کرد با همه فرق داره ... یاد آخرین باری افتاد که دیدتش ، اون‌ روز فرگل کلاس داشت و سعید هم طبق معمول از دور هواشو داشت همین که پاشو از موسسه بیرون گذاشت به سمتش رفت اما از چهره‌ی فرگل کاملا ترسش معلوم بود.
سعید_ سلام بانو.
فرگل_ چند بار بگم دنبالم نیا ... حداقل تا وقتی که از نظر فرزام خبردار نشدی !
سعید_ نگران اون نباش ، این بار اومدم که بهت خبر خوش بدم.
نگاه هیجان زده‌ی فرگل قلب سعید رو لرزوند.
فرگل_ خوش خبر باشی ...
سعید_ فردا قراره با بچه‌ها بریم مسافرت .. می خوام همون جا با فرزام حرف بزنم.
لبخندی روی لبای فرگل نشست که باعث شد سعید هم متقابلا بخنده ...
با یادآوری خاطرات باز هم لبخندی روی لبش جا خوش کرد و به خودش قول داد تا این بار با فرزام حرف بزنه و تکلیف قلبشو مشخص کنه ....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    ******************
    سعید

    هوای پاییزی رو دوست نداشتم ، اصلا ثبات نداره ، با غیب شدن سه تا از بچه‌ها حالم حسابی بد شده بود و دوست داشتم با شنیدن یه خبر خوب کمی روحیه پیدا کنم ، با این‌ که از نظر فرزام خبر نداشتم اما الان بهترین موقعیت بود برای حرف زدن ! شاید اگه قبول کنه حال منم کمی بهتر بشه.
    سعید_ فرزام ...
    با نگاهی پرسشگر بهم چشم دوخت.
    سعید_ می شه باهات حرف بزنم ؟
    آرمین_ یعنی الان داری گِل لگد می‌کنی ؟
    حوصله‌ی شوخی نداشتم وگرنه جوابشو می‌دادم ، بهش توپیدم:
    سعید_ ببر صداتو ... فرزام منو تو ، تنها !
    فرزام تکونی به خودش داد و به سمتم اومد ، با هم به طرف درختی رفتیم که همون نزدیکی بود.
    فرزام_ خب بنال ...
    با این که تا قبل از اون خیلی راحت حرف می‌زدم اما اون لحظه هیچ چیزی به ذهنم نرسید تا بتونم منظورمو بهش بفهمونم ، سرمو پایین انداختم و با نوک کفشم روی زمین ضرب گرفتم.
    فرزام_ می‌گی یا برم ؟
    سعید_ راستش ... راستش می‌خواستم ... چیزه ...
    یه نفس عمیق کشیدم و دلمو به دریا زدم:
    سعید_ می‌خواستم فرگل رو ازت خواستگاری کنم !...
    فرزام اما خیلی بی تفاوت گفت:
    فرزام_ فکر کردم حالا قراره چی بگه ! خب این که تکراری بود !!!
    با تعجب بهش خیره شدم.
    فرزام_ اون‌طور نگاه نکن ، شب قبل از این‌که بیایم این جا فرگل همه‌ چیزو برام تعریف کرد ...
    باز هم بهش خیره شدم اما این بار چشام حالت پرسشی به خودشون گرفتن.
    فرزام_ خب حالا چته ‌؟
    با این که از جوابش می‌ترسیدم اما ....
    سعید_ خب نظرت چیه ؟
    فرزام_ مگه قراره بیای خواستگاری من که ازم نظر می‌خوای ؟ اونی‌ که باید قبول می‌کرد قبول کرده دیگه من چی بگم ؟
    با خنده به سمتش رفتم و همین که خواستم ببوسمش دستشو به معنی ایست جلوم گرفت.
    فرزام_ اگه بخوای تف‌ مالیم کنی همین الان بگم من مخالفم.
    خندیدم و دستمو روی سینم گذاشتم:
    سعید_ خودم نوکرتم.
    هر دو خندیدیم و به سمت بچه‌ها رفتیم ...
    آرمین_ وقت رفتن سگ ... وقت برگشتن الاغ ... ای به قربانت شوم فرزام ... چه کرده‌ای با این قلچماق ؟
    تمام بچه‌ها یک صدا خندیدن.
    شهروز_ ببین عشق با آدم چه می کنه !؟ پسرم از دست رفت !
    سامان_ آره کاملا معلومه ... شده شاعرِ حیوانات.
    سعید_ آرمین خودتو مسخره کردی ؟!
    آرمین_ من همانم که تو می‌گفتی ببندم زیپ را ... حال این جا آمدی تا قفل لب‌ها وا کنم ؟
    میثم_ این یکی دیگه بی مزه بود ، خودتم می‌دونی ...
    آرمین_ حرف هایم مزه می‌دادند همچون بستنی .... حال می‌گویی کلامم ...
    یهو ساکت شد ، همه با تعجب بهش خیره شدیم.
    مسعود_ چیه چیزی شده ؟ چرا ساکتی ؟
    با تعجب به همه نگاهی انداخت و بعد به پاهاش خیره شد.
    فرزام_ دِ جون بکن ... یه چیزی بگو.
    شهروز_ آرمین یهو چی شدی ؟
    آرمین که دید همه نگرانش شدن نگاهی مضطرب به همه انداخت.
    آرمین_ هر چی جون می‌کنم نمی‌تونم ادامه‌شو جور کنم !...
    با این حرفش ، من که نزدیک‌تر از همه بودم لگدی نثارش کردم.
    الیاس_ شعر و شاعری بهت نیومده ... سه ساعته همه سر کار رفتیم.
    شهروز_ آرمین ... فرزندم ، نگرانم برات.
    این بار فرهاد با خباثت ابرویی بالا انداخت.
    فرهاد_ اما به نظر من باید نگران خودت باشی ... ممکنه طعمه‌ی بعدیشون تو باشی !
    با این حرفش دهن شهروز بسته شد و خنده از جمع پر کشید ، همه سکوت کردن و شاید توی ذهنشون دنبال یه سرنخ می گشتن ...
    ...
    فرزام_ غلام ... اون غذا چی شد ؟ ضعف کردم ...
    از وقتی ماجرا رو بهش گفتم داره منو غلام صدا می زنه و بچه‌ها هم که تقریبا همه یه چیزایی فهمیدن.
    سعید_ من غلام باباتم نه غلام تو ...
    فرزام_ من و بابام که نداریم ... بجنب معطل نکن.
    تو دلم هرچی فحش بلد بودم نثارش کردم اما در ظاهر لبخند به لب داشتم...
    الیاس_ هر کی گفت بعد از شام چی می چسبه ؟
    میثم واسه م ابرو بالا انداخت:
    میثم_ به قول سعید چسب همه‌جوره می‌چسبه ...
    سامان_ کسی که عاشق شد رو نباید داخل آدم حساب کرد دیگه ...
    بعد یه لبخند دندون‌نما نثار منو آرمین کرد ، منم که استاد ضد حال بودم.
    سعید_ سامان چند ساله مسواک نکشیدی دندوناتو ؟
    آرمین هم که مثل من زخم خورده بود ادامه داد:
    آرمین_ نیگا کن تورو خدا ... دهن نیست که تبدیل شده به لجن‌زار.
    فرهاد_ جای حسام خالی ... یکیتون بلند شه یه آتیش بر پا کنه.
    مسعود_ منم میرم گیتار بیارم.
    فرزام_ من یکی که حوصله خوندن ندارم.
    همه‌ی بچه‌ها یکصدا فریاد کشیدن:
    _ ااااااهههههههههه!
    فرزام هم با یه لبخند از جمع جدا شد و به سمت چادر رفت ،با رفتنش انگار تمام جمع از هم پاشید و همه به سرشون زد تا بخوابن ...
    ...
    *********************
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    حسام

    با هزار بدبختی نفسمو بیرون فرستادم ، این جا واقعا جهنم بود ... همین طور که به اطراف نگاه می کردم یکی از همون موجودای عجیب و غریب رو دیدم که به سمتمون می‌اومد ، قلبم با وحشت خودشو به سـ*ـینه‌ام می کوبید ، نیشخندی تحویلم داد که باعث شد ردیف دندون هایی که بیش تر شبیه به دندونای خون‌آشاما بودن رو ببینم ، هر لحظه منتظر بودم که قلبم از حرکت بایسته و دیگه نفهمم چی می‌شه ، اما ...
    با نزدیک شدنش به ما موقرمزی یا همون آتریسا خیلی یهویی تغییر کرد و اونم تبدیل شد به یکی از همون موجودات مزخرف که حتی نمی‌دونستم اسمشون چیه ؟ اصلا آدما تا حالا همچین موجودایی رو دیده بودن ؟ هر دوشون توی چشای هم خیره شدن و بعد از لحظاتی به سمت هم یورش بردن ، کم کم سروکله‌ی بقیه هم پیدا شد ، اون جا مثل یه میدون مبارزه بود یه مبارزه‌ی دونفره و تن به تن که هیچ کس جرات دخالت نداشت ، تنها آدم موجود من بودم و همین باعث شده بود تا مثل بید بلرزم ، آتریسا با یه حرکت ناگهانی اون یکی رو خاک کرد و بلافاصله با دندونایی که مثل تیغ برنده بودن گلوشو پاره کرد ، دیدن این صحنه‌ها باعث شد تا حالم بهم بخوره ، دیگه نمی‌تونستم روی پاهام وایستم خیلی ناگهانی روی زمین نشستم که باعث شد صدای شکستن چیزی به گوشم برسه ...
    با ترس از جا بلند شدم و به جایی که نشسته بودم نگاه کردم با دیدن استخونایی که تقریبا پودر شده بودن چشامو از روی ترس و عصبانیت بستم و تلاش کردم تا چندتا نفس عمیق بکشم اما بی‌فایده بود حتی نفسامم انگار ترسیده بودن نامنظم و پی‌در‌پی ...
    به پشت که برگشتم آتریسا توی چند قدمیم بود و باز هم همون نگاه خیره ، انگار نه انگار که چند دقیقه‌ی پیش یکی از هم‌نوعاشو کشته بود و با لـ*ـذت نابودش کرد ، لبخند زد ، رد خون به خوبی روی دندوناش مشخص بود ...
    با چشماش مسیرو بهم نشون داد و خودش پیش افتاد منم به تبع پشت سرش راه افتادم ...
    همه جا پر از مواد مذاب بود ، کمی خنده‌دار به نظر می رسه اما من در حالی که دارم زندگی می‌کنم جهنم رو هم دیدم ... قسمتی از اون جهنم رو مثل یه اتاق کوچیک ساخته بودن ، یه اتاق که جز سیاهی چیزی برای نمایش نداشت ، آتریسا پشت سرم قرار گرفت و با دستش منو به جلو هل داد ، با قدمایی نه چندان مطمئن کمی جلوتر رفتم ، حالا بجز سیاهی چیزای دیگه‌ای هم خیلی گنگ به چشم می‌خورد ،...
    باز هم جلوتر رفتم ، با هر قدم تپش قلبم بالاتر می‌رفت ، اما کمی که سیاهی کم‌تر شد با دیدن صحنه‌ی روبروم برای لحظه‌ای از حرکت ایستادم ...
    همون موقع کسی به جلو هلم داد و با برگشتنم به عقب دیگه اثری از آتریسا نبود ... اون رفته بود و حالا این جا جز سیاهی چیز دیگه‌ای نبود ...
     
    آخرین ویرایش:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    ***********
    آرمین

    با این حس که کسی کف پامو قلقک میده از خواب بیدار شدم ، اما هر چی به اطراف نگاه انداختم چیزی نظرمو جلب نکرد ، چشامو بستم و سعی کردم بخوابم اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که باز هم همون حس به سراغم اومد ، از پهلویی به پهلوی دیگه شدم ، مسعود کنارم بود ، چشاش بسته بود اما بدنش داشت تکون می‌خورد با خودم فکر کردم حتما کار خودشه ، لگدی نثارش کردم.
    آرمین_ جرات داری یه بار دیگه اذیت کن اون‌وقت من می‌دونم با تو !...
    مسعود چشاشو باز کرد و با گنگی بهم خیره شد ، از قیافه ش معلوم بود که از چیزی خبر نداره دقیقا شبیه به علامت سوال شده بود.
    مسعود_ چی می‌گی ؟
    با ابروهای بالا پریده از تعجب به اطراف نگاه گذرایی انداختم و با خودم گفتم:
    توی این روستا هرچی ندیدیم رو می‌بینیم!
    آرمین_ هیچی بابا ، بخواب ...
    مسعود چشاشو بست ، منم سعی کردم بخوابم ... چشام گرم خواب شده بود که صدای فریاد سعید بلند شد:
    سعید_ کدوم کره خری داره منو اذیت می‌کنه ؟
    همه بجز الیاس و سامان سر جاشون نشستن و با تعجب به سعید چشم دوختن...
    مسعود_ چتونه شما دوتا ؟ بابا بزارید بکپیم ... اَه!
    فرزام_ چی شده سعید ؟ قضیه چیه ؟
    سعید_ یکی روی صورتم آب پاشید ... فکر کردم شمایید ...
    آرمین_ منم احساس کردم یکی داره کف پامو قلقلک میده ...
    باز هم رنگ شهروز پرید ، البته منم کمی می‌ترسیدم اما به خودم اجازه‌ی بروزش رو نمی‌دادم...
    کمی در سکوت گذشت ، باز هم روی جامون دراز کشیدیم اما مثل این که دیگه کسی میلی به خوابیدن نداشت ... ساعت سه صبح بود ...
    میثم_ من که دیگه خوابم نمیاد ... کیا پایه‌ان بریم دور آتیش ؟
    فرهاد که انگار چیزی به ذهنش رسیده بود با خنده از جاش بلند شد و همون‌طور که می‌خواست از چادر بیرون بره گفت:
    فرهاد_ طعمه‌های بعدی هم شناخته شدن ، بهتره حواسمون بیشتر به آرمین و سعید باشه...
    بعد چشمکی نثارمون کرد و بیرون رفت ، پشت سرش هم میثم با خنده سری تکون داد و رفت ، زیر لب مسخره‌ای نثارش کردم و منم به دنبالشون رفتم ... بعد از لحظاتی همه بجز سامان و الیاس بیرون اومدن و این بار در نبود حسام ، سعید آتیشو برپا کرد.
    میثم_ جدا قراره آخر این داستان چی بشه ؟
    فرزام_ بالاخره می فهمی ...
    فرهاد_ البته اگه طعمه‌ی بعدیشون خودت نباشی ...
    شهروز_ ببر صداتو ...
    هوا سرد بود اما نه به قدری که نشه تحملش کرد ، کاش الان به جای این خراب شده توی خونه مون بودم ، شاید تا الان داشتم با مهرنوش تلفنی حرف می زدم و واسه آینده مون نقشه می‌کشیدیم ، یه آه خیلی سنگین راه نفسمو بست با کشیدنش کمی چشام خیس شد اما نمی‌خواستم کسی ببینه ، به آتیش چشم دوختم و با خودم فکر کردم یعنی می‌شه از این جا خلاص بشیم ؟ یعنی می‌شه بچه‌ها رو پیدا کنیم ؟ کمی به خودم امیدواری دادم و باز به حرفای بچه‌ها گوش دادم...
    سعید_ فرهاد ... فردا قراره تنهایی بری ؟
    فرهاد_ آره بابا ... هنوز اون‌قدر بدبخت نشدم که بادیگارد دنبال خودم ببرم.
    مسعود_ اما به نظر من یکی باهات بیاد بهتره !
    فرهاد_ نه دیگه ، من میرم شما هم تا برگشت من دنبال بچه‌ها می‌گردین شاید یه چیزی پیدا کنید ...
    فرهاد از اول هم یک دنده بود ، هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست ضعف نشون بده برای همین فکر می‌کرد اگه کسی همراهش بره نشونه‌ی ضعفشه ...
    آرمین_ راستی ...
    همون‌موقع صدای فریاد سامان به گوش رسید و این باعث شد همه به سمت چادر بریم...
    سامان_ مگه مریضی ؟ چرا می زنی ؟
    الیاس_ تو مگه مریضی منو بیدار می‌کنی ؟
    با شنیدن این حرف بجای نگران شدن همه یک صدا خندیدیم.
    فرهاد_ پس حواستون باید به الیاس هم باشه.
    مسعود_ اما جدا به نظرتون طعمه‌ی بعدیشون کیه ؟
    فرزام_ می‌فهمیم ...
    شهروز با ترس به فرزام خیره شد...
    فرزام_ جز شهروز ، همتون برید به درک ، داداش خودمو عشقه!
    بعد دستشو دور شونه‌ی شهروز انداخت و اونو به خودش نزدیک کرد.
    فرهاد_ اوه اوه اگه شهروز دختر بود ، فرزام رقیب عشقی من می شد.
    با این حرفش شهروز پشت چشمی براش نازک کرد که باعث خنده‌ی بقیه شد ...
    دیگه کسی نخوابید و تا صبح مزخرف تحویل هم می دادیم ... با طلوع خورشید فرزام به حرف اومد:
    فرزام_ خب فرهاد ، دیگه راه بیفت اما به نظرم یکی از بچه‌ها رو همراه خودت ببر ، این طور بهتره...
    فرهاد_ تنهایی بیش تر می‌چسبه داداش ...
    بعد چشمکی نثارش کرد و با خنده به سمت ماشینش رفت ... ما هم تصمیم گرفتیم به قبرستون بریم و اون قبری رو که حس می‌کردم تازه است بررسی کنیم ...

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    خانواده‌ی تمام دوازده نفر نگران و آشفته بودند ، با روشن شدن هوا همه با هم به کلانتری رفتند تا ناپدید شدن سه روزه‌ی پسرهایشان را گزارش دهند ... البته همه خوب می دانستند که آن ها یک مسافرت یک روزه در پیش داشتند اما هیچ کس از مقصدشان خبر نداشت ... در میان همه مادر حامد تنها کسی بود که حضور نداشت ، مادری که به زور آرام بخش خوابیده بود ... نگران برای فرزندی که با هزار نذر و نیاز از خدا گرفته بود ...
    پدر فرزام که بازنشسته‌ی نیروی انتظامی بود سعی داشت تا آرامش را برای لحظه‌ای بین جمع برقرار کند ، هر کسی چیزی می‌گفت اما هیچ‌کدام از حرف ها به اندازه‌ی ترس پنهان شده در نگاه میلاد _ پسرعموی فرزام _ عجیب نبود ... اما حیف که هیچ‌کس در آن آشفته بازار توانایی معنا کردن را نداشت ...
    سرگرد_ متاسفانه هیچ سیگنالی از گوشیاشون دریافت نمی شه ... به احتمال زیاد جایی هستن که آنتن نداره.
    بعد تک‌تک به چهره‌ی آشفته‌ی اطرافیانش نگاهی انداخت ، در این بین خوب می‌توانست رد تردید و ترس را در نگاه میلاد بفهمد...
    سرگرد_ شما آقای جوان ...
    میلاد به لکنت افتاد ... ترسیده بود و این کاملا از لرزش دستاش معلوم بود:
    میلاد_ م ... من ؟
    سرگرد_ بله شما ، همراه من بیاید ...
    به اتاقی رفتند ، سرگرد مثل یک متهم به میلاد اشاره‌ای زد و شروع به بازرسی کرد
    سرگرد_ خب منتظرم ...
    میلاد_ یع‍ ... یعنی چی ؟
    سرگرد_ یه حسی بهم می گـه تو از یه چیزایی خبر داری ؟!
    میلاد با وحشت به سرگرد خیره شد اما مثل این که قصد حرف زدن نداشت...
    سرگرد_ منتظرم .
    میلاد_ باور کنید ... من چیزی نمی‌دونم.
    سرگرد_ متاسفم اما من باور نمی‌کنم ... چشات حرفاتو انکار می‌کنه ... منتظرم ...
    میلاد با کلافگی سرش را در بین دستانش گرفت.
    میلاد_ نمی‌دونم ... نمی‌دونم ... من هیچی نمی‌دونم ...
    از تصور این که فرزام به آن روستای لعنتی رفته باشد ، تنش لرزید ... در دل هزار بار خود را نفرین کرد که چرا از آن روستای لعنتی برای فرزام حرف زد ...
    سرگرد چندبار دیگه هم از میلاد سوالاتی پرسید اما باز هم جواب درستی دریافت نکرد، با این حال هنوز هم به او مظنون بود پس به یکی از مامورها سپرد تا چشم از او بر ندارد خودش هم به سمت خانواده‌هایی رفت که از چهره‌هایشان نگرانی می‌بارید.
    سرگرد_ با موندن توی کلانتری چیزی به دست نمیارین ...بهتره برگردید خونه‌هاتون ... ما به محض پیدا کردن سرنخی بهتون خبر می‌دیم ...
    با حرف سرگرد همه هر چند ناراضی قصد رفتن کردند ، سرگرد هم به اتاقش رفت تا درمورد پرونده‌ی جدیدش فکر کند ...

    ***
    فرزام

    با رفتن فرهاد ما هم به سمت قبرستون حرکت کردیم ، می‌خواستم با چشای خودم دهمین قبر رو ببینم ، آرمین می‌گفت خاکش هنوز نرم بود ... مثل همیشه شهروز چسبیده به من حرکت می‌کرد.
    فرزام_ شهروز پسرم ، طوری بهم چسبیدی انگار من مامانتم !
    شهروز_ خدا نکنه مامانم به اون خوبی ...
    آرمین_ اِه ... ذلیل مرده مگه بهت یاد ندادن که با بزرگترت درست حرف بزنی ؟
    همه از لحن آرمین خندیدیم ، می‌خواست صداشو زنونه کنه اما زیاد موفق نبود ...
    سعید_ شهروزم ... پسرم بیا بغـ*ـل بابایی ، اون فرزام سگ اخلاقو ول کن فرزندم ...
    اما شهروز هم چنان از کنارم تکون نمی‌خورد.
    فرزام_ بچه‌ها می‌دونستید این نزدیکی یه چشمه داره ؟ می گن خیلی ...
    صدای جیغ زنونه‌ای باعث قطع شدن حرفم شد ، همه به اطراف نگاه کردیم بلکه منبع صدا رو پیدا کنیم اما هیچ نشونی از کسی نبود ...
    به قبرستون رسیدیم ، آرمین با دستش قبر مورد نظر رو نشون داد، همگی به سمتش رفتیم ، با دست کشیدن روی خاکش که حالا به خاطر بارون نم دار شده بود مطمئن شدم که این قبر نمی‌تونه زیاد قدیمی باشه.
    فرزام_ بچه‌ها حق با آرمینه ... این قبر تازه‌است!
    همین حرف کافی بود تا توی نگاه همه ترس بشینه ...
    میثم_ خب حالا تکلیف چیه ؟
    مسعود_ نبش قبر بهترین راه حله ...
    فرزام_ نه ... صبر می‌کنیم فرهاد برگرده ، ممکنه مامورا به خودمون شک کنن.
    الیاس_ آره ، منم با فرزام موافقم.
    شهروز_ می‌شه برگردیم ؟ من احساس خوبی ندارم ...
    فرزام_ باشه ... پس برمی‌گردیم.
    با برگشتنمون همه به جز من و الیاس به سمت چادر رفتن تا بخوابن ... بچه‌ها توی این سه روز به اندازه‌ی یک عمر ترسیدن ، حتی من که هیچ‌وقت ترس برام معنایی نداشت حس می‌کنم کم‌کم دارم از این روستا و قضایا می‌ترسم ...
    فرزام_ تو چرا نمی‌خوابی ؟
    الیاس_ خوابم نمیبره ... یه سوال بپرسم ؟
    فرزام_ فقط یه دونه .
    الیاس_ این روستا رو از کجا پیدا کردی ؟
    فرزام_ پسر عموم یه چیزایی راجع بهش گفته بود.
    الیاس_ اما ...
    فرزام_ قرار بود فقط یه سوال باشه!
    الیاس ساکت شد ... هر دو به نقاط نامعلومی خیره شدیم ، حسابی توی فکر بودم که باز هم همون صدای جیغ به گوشمون رسید...
    الیاس_ خب مگه مرض داری جیغ می‌کشی دختره‌ی روانی ؟
    فرزام_ الیاس برات نگرانم ... داری از دست میری.
    الیاس_ باید راز این متروکه‌ی وحشت رو کشف کنم ... هنوز منو نشناخته ... به من می‌گن الی جن گیر.
    فرزام_ خب الی خانوم یه خرده بیش تر از خودت بگو ، بیش تر آشنا بشیم ...
    هر دو خندیدیم و انگار نه انگار که چند لحظه‌ی پیش صدای جیغ گوش‌خراشی ، گوشمون رو نوازش کرده بود ، جیغی که مطمئنا صاحبش انسان نبود ...

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    فرهاد

    با این که حسابی خوابم می‌اومد اما نشستم پشت فرمون و بعد از بستن کمربندم حرکت کردم. از آخرین باری که کمربند نبستم یه یادگاری روی پیشونیم مونده بود ، توی آینه نگاهی به صورتم انداختم و روی جای زخمم دست کشیدم ، هشت‌تا بخیه خورده بود اونم فقط به خاطر یه لحظه بی‌دقتی ...
    عادت داشتم وقتی توی ماشین تنهام با صدای بلند آهنگ گوش بدم ، این بار هم مثل همیشه صدا رو بالا بردم و همراه با خواننده شروع به خوندن کردم...
    _ دوباره احساس نفرت انگیز بی تو بودن
    وای چقد سخته من بی تو موندم
    دلت پره ازم می‌خوای بری باشه بدرود
    ولی بد کردی با دلی که عاشقت بود
    حیف رویاهامو همش با تو ساختم
    دریغ از اون که حالمو الان بی تو باختم
    دریغ از این‌ که نموندی و من مطمئن شدم که
    این نفس تموم می‌شه یه روز بی تو آخر
    منم اون که واسه ت با بقیه فرق داشت
    کسی که همیشه خواستت نه واسه فرداش
    اون که بودی مرهم درداش ... حالا شدی نمک زخماش
    اصلا روزگار مثه تو رو نشناخت
    در عوض زندگی از من یه مرد ساخت
    بازی شروع شد و تو این بازی ناعادلانه
    تو بُردی و قهرمان تو بد باخت
    * من و تو ، تو این شهر پر رمز و راز
    با هم مثل سابق قدم می‌زنیم
    توی خط خطی‌های تقویم اون
    هزارتا پدیده رقم می‌زنیم
    درسته که این لحظه دستات کمه
    مثه روزهای پر از دود شهر
    یه روزی ولی باز بارون میاد
    مث خنده‌هامون به وقتای قبل
    هوا گرگ و میش و شهر در همه
    یکی هست که جاش در کنارم کمه
    یکی که توی بدترین مشکلات
    قوی و پر از عشق همراهمه
    مثه یه سحر قبل خورشید داغ
    تا اون لحظه‌ای که طلوع می‌کنه
    پر از سردی و تلخ دنیام تا اون
    میاد زندگیمو شروع می‌کنه
    چقد خاطراتش تو قلبم عزیزه
    مث رد احساس تو این خونه‌ها
    چه شیرینه مردم صدا می‌کنن
    ما دوتا رو با هم دیونه‌ها
    مث پیچش رنگ ها تو افق
    منم غرق تو خاطرات توام
    مث قصه‌ی عشق‌های عمیق
    منم هی تو فکر نجات توام *
    خاطرات من باهات حواست باشه بش گلم
    از خودم گذشته بودم که عاشقت شدم
    اصلا بر نمی‌گردی تو به هیچ قیمتی می‌دونم
    بر نمی‌گردی که خواهشت کنم
    بدون تو بت بودی تو ذهنم تو آخرای با مرام
    با مرام ببین من کجام آخرای ماجرام
    یا یه جورایی با خاطرت سر می‌کنم
    یا تمومش می‌کنم قبل از این که از پا درآم
    نمی‌خوام وصف اینو کنم بگم داغونم
    لااقل این روزا رو با خاطرت آرومم
    امیدوارم آسمون دلت آفتابی باشه
    می‌دونم فرقی هم نیست من که بارونم
    اشتباه از من بود با تو صاف و ساده بودم
    همه‌ی احساسمو بهت گفتم باوجودم
    تا فهمیدی خواستی دلشو بشکنی ؟
    تو که ... ولش کن بگذریم ...
    ( گرگ و میش _ میلاد محسنی ، پوریا گودرزی )
    سرعتم حسابی بالا رفته بود دلم می‌خواست زودتر از این جهنم فرار کنم ، اگه به خاطر رفقام نبود می‌رفتم و پشت سرمو نگاهم نمی‌کردم ...
    حواسم حسابی به جلو بود اما برای لحظه‌ای کنارمو نگاه کردم و با دیدن کسی که روی صندلی کنارم نشسته بود تعادلمو از دست دادم ، ماشین از جاده منحرف شد ، با هزار بدبختی و ترس می‌خواستم متوقفش کنم اما بی‌فایده بود آخر هم به تنه‌ی درختی برخورد کرد و حسابی داغون شد ...
    آسیب زیادی ندیدم فقط چندتا خراش کوچولو ، جرات نداشتم به کنارم نگاه کنم فوری کمربندو باز کردم و خودمو بیرون از ماشین پرت کردم ...
    با وحشت به داخل و بیرون از ماشین نگاه کردم اما اثری از هیچ‌کس نبود ...
    کنار ماشین دراز کشیدم و چشامو بستم ، می‌خواستم به خودم بفهمونم که به خاطر بی‌خوابی بوده ، مطمئنا یه توهم زودگذر باعث شده که چشام اشتباهی ببینن ، اما ذهنم با نیشخند بهم می‌گفت:
    _ خر خودتی ... اون یه توهم نبود!
    اون مرد کنار من نشسته بود و بهم چشم دوخته بود ، مگه می‌شه همچین چیزی توهم باشه؟
    چشامو باز کردم و به ماشین بیچارم چشم دوختم ، بدتر از اینم می‌شه؟
    باز هم پشت فرمون نشستم و استارت زدم اما بی‌فایده بود روشن نمی‌شد ، پیاده شدم و لگدی نثار یکی از چرخا کردم ، نزدیک به سی کیلومتر از بچه‌ها دور شده بودم ، درهای ماشین رو قفل کردم ، باید برمی‌گشتم پیش بچه‌ها ...
    شاید صد متر از ماشین دور شده بودم که صدای یه انفجار به گوشم رسید ، چشام گردتر از این نمی شد ، یعنی اگه من الان کنارش بودم داشتم توی آتیش می‌سوختم ...
    حالا خدا می‌دونه چقدر باید بشینم به بابام التماس کنم تا یکی دیگه برام بگیره ، این سومین ماشینه که فرستادمش به دیار باقی ...
    خیلی دپرس به راهم ادامه دادم ، دیگه اثری از لاشه‌ی ماشین نبود زیادی ازش دور شده بودم ، آفتاب داغ دقیقا مغزمو نشونه گرفته بود ، احساس می‌کردم دارم آتیش می‌گیرم ...
    بین راه یه کوه نظرمو جلب کرد یه تخته سنگ مثل یه سایبون باعث شده بود نور خورشید به قسمتی از زمین نتابه ، تصمیم گرفتم کمی زیرش بشینم تا خستگیم از بین بره ...
    چشامو بستم وچندتا نفس عمیق کشیدم اما همین که چشامو باز کردم باز هم همون مرد رو دیدم که با چشمای بی‌روح بهم خیره شده ، این بار واقعا ترسیدم ، خوب می‌دونستم که توهم نیست ...
    از ترس زبونم بند اومده بود و نمی‌تونستم حرف بزنم ، مسلما کسی که می‌تونست به راحتی غیب بشه یه آدم نبود ...یاد داستانای الیاس افتادم همیشه راجع به به جن حرف می زد ، حتی تصور این‌که الان یکیشون رو‌به‌روم ایستاده هم تنمو به لرزه می‌انداخت ، هنوز هم توی چشام زل زده بود ...
    دستشو به سمتم دراز کرد ، من حتی نمی‌تونستم تکون بخورم ، انگار عصبانی شده بود ، دستشو جلو اورد وبا خشونت گلومو فشار داد ... از نبود اکسیژن چشام سیاهی رفت ، حس کردم فشار دستش کم تر شده اما نمی‌خواستم چیزی ببینم ، چشامو بستم و پی‌در‌پی نفس می‌کشیدم ...
    کمی گذشت و این بار حس کردم با یه چیز تیز مثل چاقو داره روی قلبم خراش می‌اندازه با وحشت چشامو باز کردم ، با لبخند به قلبم نگاه می‌کرد ...
    فرهاد_ چ‍ ... چی ... چی می‌خوای ؟
    لبخندش محو شد ، باز هم همون نگاه بی‌روح ... تیشرتمو گرفت و منو به سمت خودش کشید اما ناگهان به عقب هلم داد و با کوبیده شدن سرم به سنگ پشت سرم ، چشام بسته شد و دیگه چیزی متوجه نشدم ...

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    حسام

    نمی‌دونم چطور اما خستگی باعث شده بود تا هیچ چیز نتونه جلوی خوابیدنم رو بگیره ، وقتی چشامو باز کردم صورت آتریسا رو توی چند سانتی صورتم دیدم ... کمی عقب رفتم.
    حسام_ چرا مثل میمون به من زل زدی ؟
    با فکر کردن به این‌ که هر لحظه ممکنه بمیرم کمی جرات پیدا کرده بودم ...
    آتریسا_ باید بریم ...
    صداش خیلی دورگه بود به حدی که نمی‌شد درست تشخیص داد که چی می‌گـه ، دنبالش به راه افتادم ، از غارخارج شدیم.
    حسام_ کجا می‌ریم ؟
    آتریسا_ می‌فهمی ...
    شب بود اما نور ماه کامل همه جا رو روشن کرده بود ، می‌دونستم که توی یه جاده‌ی خاکی حرکت می‌کنیم اما ترجیح دادم سکوت کنم تا این که به همون قبرستونی رسیدیم که حامد ناپدید شد.
    حسام_ اما تو که گفتی می‌ریم پیش دوستام ؟!
    آتریسا_ الانم پیش دوستاتیم ...
    با وحشت به صورت رنگ پریده‌ی آتریسا چشم دوختم که هر لحظه وحشتناک‌تر از قبل می‌شد ، باور نمی‌شه قراره زندگیم به دست یه دختر نابود بشه اونم یه دختر از جنس جن ...چشاش مثل دوتا کاسه‌ی خون شدن و بعد از چند لحظه به سمتم اومد ، تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که به عقب برگردم و به سرعت فرار کنم اما اشتباه بود چون دقیقا با یه لبخند وحشتناک جلوم ظاهر شد... دیگه برای هر کاری دیر شده بود ... دستشو به سمت قلبم دراز کرد و همون لحظه احساس کردم جریان خون توی بدنم متوقف شده و نمی‌تونم نفس بکشم ...

    ***

    با این‌ که هوا تاریک شده بود اما هنوز خبری از فرهاد نشده بود باز هم حس نگرانی و ترس تمام هشت نفر باقی مونده رو آشفته کرده بود...
    الیاس_ نکنه فرهاد زده زیر همه چیزو فلنگو بسته و رفته ؟!
    سامان_ یعنی بعد از پنج سال هنوز فرهاد رو نشناختی ؟
    مسعود_ پس این یکی هم رفت پیش بقیه !!!
    فرزام_ سوال این جاست که بقیه کجان ؟
    آرمین_ مطمئنا یه جایی تو همین روستا ...
    سعید_ ما که همه جا رو گشتیم ، ولی خبری نبود.
    فرزام_ همه جا رو نه ...
    سعید_ منظورت چیه ؟
    فرزام_ کی با نبش قبر موافقه ؟
    همین حرف کافی بود تا نگاه همه پر از ترس بشه.
    شهروز_ یعنی ...
    میثم_ یعنی می‌خوای بگی ممکنه کسی اونا رو کشته باشه ؟
    الیاس_ شوخیشم قشنگ نیست ...
    فرزام_ باید مطمئن بشیم.
    مسعود_ کی ؟
    فرزام_ فردا صبح ...
    باز هم سکوت ... ذهن همه درگیر اتفاقات اخیر بود ، درگیر آینده‌ی نامعلومی که با موندن توی این روستا انتظارشون رو می‌کشید.
    ...
    فرزام که ترس رو از نگاه شهروز خوند باز هم حس برادرانش گل کرد.
    فرزام_ الیاس بپر اون گیتارو بیار!
    الیاس_ ای به چشم اربـاب ...
    فرزام_ نه نه صبر کن ...
    همه با تعجب به فرزام خیره شدن ، اونم یه نگاه به سعید انداخت و گفت:
    فرزام_ غلام ... تو برو بیارش!
    سعید با اخم غلیظی به فرزام چشم دوخت.
    فرزام_ چیه غلام ؟ نکنه از غلام بودن خسته شدی ؟
    سعید_ من غلط بکنم ، الان میارمش.
    سعید به سمت یکی از ماشینا رفت و در همون حال زیر لب به فرزام بد می‌گفت.
    سعید_ بفرما اربـاب ... اینم تحفه‌ی شما.
    تمام جمله‌اش رو با لحنی پر از کنایه بیان کرد.
    سعید_ من نه ... بده شهروز.
    شهروز_ من ؟
    سعید گیتار رو به سمتش برد:
    سعید_ بگیر ...دیگه هم مثل اسکار به بقیه زل نزن.
    شهروز_ برو بابا ... خب حالا چی بزنم ؟
    آرمین_ امشب شبه مهتابه
    مسعود_ خانومم رو می‌خوام
    سامان_ خفه هر دو لطفا!
    الیاس_ گل پری جون چطوره ؟
    سعید_ یعنی من درگیرتونم شدید ...
    میثم_ من که جان مریم رو پیشنهاد می‌کنم ...
    فرزام_ اگه قراره من بخونم پس خودمم می‌تونم انتخاب کنم.
    شهروز_ خب داداش چی بزنم ؟
    سعید_ سلیقه‌ی فرزام رو که می‌شناسی ...؟ حتما می‌خواد آهویی دارم خوشگله رو بخونه ...
    فرزام_ خفه بابا ... همونی که بار آخر با هم تمرین کردیم رو یادته ؟
    بعد چشمکی نثار شهروز کرد.
    شهروز_ آهان ... آره.
    بعد از کوک کردن گیتار شروع به زدن کرد و هر دو با هم خوندن:
    _ اشکای سرد و خسته ... تصویر خاطراتم
    چی توی چنته دارم ... یه دنیا درد و ماتم
    خواب به چشام حرومه ... تو فکرتم تا سحر
    ما رو به کی فروختی ... ای از خدا بی خبر
    هماهنگ نگاهم ... نیستی دیگه عزیزم
    بهتره که عشقمو ... دیگه به پات نریزم
    آخه غرور چشمات ... خراب بشه یه روزی
    خدا کنه ببینم ... روزی که تو می‌سوزی
    حرومت شه نگاهم ... اون دل سر به راهم
    حرومت شه الهی ... تو سزاوار آهی
    حرومت شه نگاهم ... این دل سر به راهم
    حرومت شه الهی ... تو سزاوار آهی ... تو سزاوار آهی
    ( پوریا احمدی _ حرومت شه )
    با تموم شدن آهنگ طبق معمول همیشه همه شروع کردن به ایراد گرفتن و هیچ کدوم حتی یه خسته نباشید هم تحویلشون نداد ...
    الیاس_ بابا این چی بود دیگه ؟
    سامان_ من که به یاد بدهکاریام افتادم.
    آرمین_ اَه اَه ... منم حس کردم عشقم بهم خــ ـیانـت کرده ... خدا لعنتتون کنه!
    مسعود_ من که کلا تریپ شکست عشقی برداشتم شدید ...
    سعید_ سلیقه‌ی فرزام خان از این بهتر هم نمی‌شه دیگه ...
    شهروز_ مسخره‌ها ...
    فرزام اما مثل همیشه با خنده به ایراداشون گوش می داد ...
    فرزام_ میثم پسرم تو چیزی نمی‌خوای بگی ؟
    میثم_ نه متاسفانه من حس خاصی نداشتم ، فقط نمی‌دونم چرا دوست دارم شهروز الان دختر باشه ...
    بعد با چشاش به شهروز اشاره کرد ، همه به سمت شهروزی برگشتن که با حرص به میثم خیره مونده بود.
    شهروز_ میثم این دهن منو باز نکن ؟!...
    لحنش تهدید آمیز نبود اما هر چیزی که بین هردوشون بود باعث شد تا میثم سکوت کنه و دیگه چیزی نگه ...
    ماه کامل توی آسمون خودنمایی می‌کرد، گهگاهی هم تکه ابری از جلوش می‌گذشت ، بچه‌ها همه روی زمین دراز کشیده بودن و به آسمون چشم دوخته بودن.
    شهروز_ کاش می‌شد بفهمیم بچه‌ها الان کجان ؟!
    همون لحظه صدای خنده همراه با جیغ گوشخراشی باعث شد تا همه به طور کامل از زمین بلند بشن و به دقت اطرافشون رو بررسی کنن البته با چشم ، چون هیچ‌ کس جرات دور شدن از گروه رو نداشت ... سعید به سختی آب دهنشو پایین فرستاد.
    سعید_ فکر کنم صدا از سمت قبرستون می‌اومد ...
    فرزام_ بریم ببینیم چه خبره ؟
    سامان_ فکر کنم مغز خر خوردی ... آره ؟
    فرزام_ تو فکر کن آره ...
    بعد خودش زودتر به راه افتاد و بقیه هم پشت سرش به سمت قبرستون حرکت کردن ...

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    سامان

    با نور چراغ‌قوه‌ها تمام اطرافمون روشن شده بود ، هیچ چیز مشکوکی دیده نمی‌شد ...
    سامان_ خب الان باید دنبال چی بگردیم دقیقا ؟
    الیاس_ همونایی که بهشون می‌گن از ما بهترون ...
    سعید_ الیاس مزخرف نگو ... از کجا معلوم ؟
    فرزام_ از اون جایی که الی جون یه پا جن‌گیر تشریف دارن!
    باز هم حرفا و شوخیای همیشگی ...
    انگار نه انگار که چهارتا از بچه‌ها ناپدید شدن و هر لحظه ممکنه همین بلا به سر خودمون هم بیاد...
    وقتی به قبرستون رسیدیم آرمین و فرزام رفتن سراغ همون قبری که فکر می‌کردن تازه ست ، میثم هم با نور انداختن روی تک‌تک قبرها ، در حال شمردنشون بود:
    میثم_ یک ، دو ، سه ...
    سعید_ میثم خفه ...
    اما میثم به کارش ادامه داد:
    میثم_ چهار ، پنج ، شش ، هفت ...
    مسعود_ میثم ببر صداتو ...
    باز هم بی‌فایده بود:
    میثم_ هشت ، نه ، ده ...
    بعد با ترس به تک‌تک بچه‌ها نگاه کرد و روی فرزام ثابت موند...
    میثم_ شاید باورتون نشه ! اما شدن یازده‌تا ...
    تمام بچه‌ها ترسیدن ، ضربان قلبم بالا رفته بود و تند تند نفس می‌کشیدم ، فرزام بعد از یه نفس عمیق گفت:
    فرزام_ پس کارمون سخت‌تر شد ...
    بعد همه به سمت قبر تازه کشف شده رفتن جز من و شهروز ...
    با شنیدن صداهایی از پشت سرم ، به همون سمت برگشتم ... با دیدن یه آدم که به سمت دوتا خونه‌ی قدیمی همون حوالی می‌رفت چشام گرد شد ، باید به بقیه خبر بدم ...
    سامان_ بچه‌ها ...
    همزمان دست شهروز رو گرفتم و رفتیم کنار بقیه.
    سعید_ بچه‌ها بزرگ شدن ...
    سامان_ من الان یه آدم دیدم که داشت می‌رفت سمت اون خونه‌ها ...
    بعد با دست به اون دو خونه اشاره کردم.
    الیاس_ مطمئنی آدم بود ؟
    سامان_ نه ... شایدم یکی بود مثل تو.
    فرزام_ هیس ... بریم یه سر بزنیم.
    باز هم ترسیدم ، صدای تپیدن قلبمو به وضوح می‌شنیدم ، شاید الان بچه‌ها هم حالشون مثل من بود ...
    میثم_ بهتر نیست صبر کنیم تا صبح ؟
    فرزام_ نه همین الان ...
    چون نور ماه برای دیدن کافی بود ، چراغ‌قوه‌ها رو خاموش کردیم و خیلی با احتیاط به سمت خونه‌ها رفتیم ...
    توی حیاط یکی از خونه‌ها ایستاده بودیم و اطراف رو با نگاهمون بررسی می‌کردیم که همون لحظه صدای کوبیده شدن یکی از درها به گوشمون رسید ، مثل همیشه شهروز بازوی فرزام رو چسبید ... الیاس که خیلی عادی رفتار می‌کرد به سمت یکی از اتاقا رفت ... اول یه نگاه سرسری به فضای داخلش انداخت اما بعد با تردید رفت داخل ...
    چند ثانیه بعد ...
    در همون اتاق به طرز وحشتناکی با چارچوب برخورد کرد و بسته شد و صدای فریاد الیاس ...
    همه به سمت اتاق دویدیم اما تلاشمون برای باز کردن در بی‌فایده بود ، انگار یه قفل بزرگ به در زده بودن تا جلوی باز شدنش رو بگیره.
    فرزام_ الیاس زنده‌ای ؟
    میثم_ الیاس ...
    سامان_ بابا یه چیزی بگو ...
    اما باز هم هیچ صدایی از الیاس به گوش نرسید ...
    توی همین حال یه صداهایی از خونه‌ی کناری می‌اومد ، بین دوراهی گیر کردیم.
    فرزام_ سامان ... تو و میثم و مسعود برید اون سمت.
    هر سه ترسیده بودیم ، خیلی آروم به سمت اتاقای خونه قدم برمی‌داشتیم ، هر قدر که نزدیک‌تر می‌شدیم صداها بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد.
    مسعود_ من که نمی‌فهمم چی می‌گن !؟
    میثم هم با سر تایید کرد ...
    باز هم نزدیک‌تر رفتیم ، انگار دونفر در حال مشاجره بودن ... مسعود به یکی از سه اتاق اشاره کرد و هرسه به همون سمت رفتیم ...
    دستمو به طرف در اتاق بردم تا بازش کنم اما انگار کسی از اون‌طرف زودتر این کارو انجام داد ... با ترس به داخل اتاق چشم دوختم ... یه نفر دقیقا وسط اتاق دراز کشیده بود ، یه نفر که زیادی آشنا بود ... با تردید چراغ‌قوه رو روشن کردم و روی صورتش نور انداختم ، میثم و مسعود هم دقیقا مثل من چند لحظه هنگ کردن ... بعد از اینکه به خودمون اومدیم به سمتش رفتیم ...
    میثم فوری کنارش زانو زد و نبضشو گرفت:
    میثم_ خیلی کند میزنه ...
    مسعود به خون روی زمین اشاره کرد:
    مسعود_ ببین چقد ازش خون رفته ...!!!
    میثم از جاش بلند شد.
    میثم_ بمونید من برم به بچه‌ها خبر بدم ...
    سامان_ نمی‌ترسی ؟
    میثم_ بالاخره که باید بمیرم چه الان چه صد سال دیگه ...
    بعد از اتاق بیرون رفت ... من و مسعود هم با نگرانی به تن بی‌جون فرهاد چشم دوختیم ...

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    فرزام

    چندین بار الیاس رو صدا زدیم اما بی‌فایده بود ، هیچ جوابی نداد ... سعید رفت تا اطراف اتاق رو بررسی کنه شاید پنجره‌ای داشته باشه که بتونیم ازش رد بشیم یا لااقل از وضعیت الیاس باخبر بشیم ... من و شهروز هم سخت در حال تلاش واسه باز کردن در اتاق بودیم ، تو همون لحظه صدای نگران و ترسیده‌ی میثم به گوشمون رسید:
    میثم_ بچه‌ها فرهاد ...
    تند تند نفس می‌کشید:
    شهروز_ فرهاد چی ؟
    میثم_ فرهاد ... تو اون یکی ... خونه‌س ... ولی ...
    به سرفه افتاد و دیگه نتونست ادامه بده ، سعید هم به جمعمون اضافه شد:
    سعید_ چی شده ؟
    الیاس از یادم رفت ، همه به سمت اون یکی خونه حرکت کردیم ... با دیدن صورت رنگ پریده‌ی فرهاد برای لحظه‌ای چشامو بستم ، نفس کشیدن برام سخت شد ... با هراس به سمتش رفتم ، وضعیت بقیه‌ی بچه‌ها هم از من بهتر نبود ... دستمو جلوی بینیش گرفتم اما نفس نمی‌کشید.
    فرزام_ این که نفس نمی‌کشه !
    میثم فوری کنارش زانو زد و نبضشو گرفت ... با ناباوری به من چشم دوخت ... همه ترسیده بودیم اما آرمین تونسته بود خودشو کنترل کنه ، سریع کنار فرهاد نشست و قلبشو ماساژ داد ، بعد از چند لحظه سعی کرد با تنفس مصنوعی برش گردونه اما باز هم بی‌فایده بود ... شهروز و سعید به گریه افتادن و بقیه بچه‌ها هم مثل این که هنوز باورشون نشده بود مرگ فرهاد رو ... حال منم مثل بقیه بود ، تمام خاطراتمون توی یه لحظه جلوی چشام جون گرفت ... از روز آشنایی تا همین الان ، همین الانی که جلوی چشام پرپر شد ... بغض کردم از کنار فرهادی که الان روحش پر کشیده بود بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ، کاش باز هم می‌تونستم سیگار بکشم ، شاید با هر پک محکم می‌تونستم یه کمی از مشکلاتمو هضم کنم ... یه صدایی شنیدم مطمئنا صدای بچه‌ها نبود ، با تردید به سمت خونه‌ی کناری قدم برداشتم ، در اون اتاقی که الیاس توش زندانی بود حالا کاملا باز بود ... به سرعت خودمو به اتاق رسوندم اما هیچ خبری از الیاس نبود ... با فریاد بچه‌ها رو صدا زدم بعد از یک دقیقه همه اومدن و با تعجب به جای خالی الیاس چشم دوختن.
    میثم_ پس الیاس ؟
    سعید_ نکنه ...
    همون لحظه صدای فریاد الیاس رو شنیدیم
    فرزام_ شهروز و سعید و مسعود این جا بمونید ما هم می‌ریم دنبال الیاس ...
    با تکون دادن سرشون موافقتشون رو اعلام کردن ، ما هم به سرعت به سمت صدا یعنی قبرستون حرکت کردیم ... از دور دیدمشون ... الیاس با دونفر دیگه ، یکیشون زن بود و یکیشون مرد ...
    میثم_ اون جان!
    فرزام_ آره دیدمشون...
    به سمتشون رفتیم ، هر دو متوجه ما شدن ، هنوز کمی باهاشون فاصله داشتیم که اون مرده دستشو به سمت قلب الیاس دراز کرد فریاد زدم:
    فرزام_ نه ...
    اما دیگه دیر شده بود ... چشامو بستم تا نبینم قلب الیاس رو تو دستای اون حیون ...
    بچه‌ها به سمت اون دوتا دویدن اما هیچ فایده‌ای نداشت قبل از رسیدنشون اون دوتا ناپدید شدن ... با پاهای لرزون به سمت الیاس قدم برداشتم الیاسی که به طرز وحشتناکی سـ*ـینه‌اش شکافته شده بود و جای خالی قلبش حس می‌شد ... کنارش زانو زدم ، چشاش باز بودن انگار که داره با وحشت بهم نگاه می‌کنه ، انگار که باورش نشده مُرده ، دیگه نتونستم طاقت بیارم اولین قطره‌ی اشک از چشمم چکید ، بچه‌ها هم کنارمون زانو زده بودن ، با دستای لرزون چشاشو بستم ، اما هنوز هم باورم نمی‌شد مرگ دوتا از بهترین دوستامو اونم تو یه شب ، یه شبِ نحس ...

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    ذهن تمام بچه‌ها حسابی مشغول بود ، بعضی به سرنوشت دردناک فرهاد و الیاس فکر می‌کردن ، بعضی به سرنوشت مبهم حامد و تیرداد و حسام ، و بعضی به سرنوشت گنگ خودشون ...
    آرمین_ حالا باید چی کار کنیم ؟
    فرزام_ می‌سپاریمشون به خاک ...
    میثم و آرمین و سامان با تعجب به فرزام چشم دوختن...
    سامان_ پس خانواده‌هاشون چی ؟
    آرمین_ فرزام ما نمی‌تونیم همچین کاری کنیم !
    میثم_ آره ... باید برشون گردونیم ...
    فرزام با خشم به هر سه توپید:
    فرزام_ به خونواده‌هاشون چی بگیم ؟ بگیم چه طور پسراتون پرپر شدن ؟ اصلا اینا هیچ ... بگیم حامد و حسام و تیردادکجان ؟ یه کمی فکر کنید ... اصلا به پلیسا چی بگیم ؟ به نظرتون اونا حرفای ما رو باور می‌کنن ؟ بیچاره‌ها ... ما الان حکم چندتا قاتل رو داریم که دوستای خودشون رو کشتن ...
    هر سه سکوت کردن ، هضم حرفای فرزام کمی مشکل به نظر می‌رسید ...
    شهروز هر بار با دیدن چهره‌ی بی‌روح و سرد فرهاد حالش بد می‌شد ... حال مسعود هم بد بود ، سعید مرتب در تلاش بود تا کمی اون دو رو آروم کنه اما بی‌فایده بود ... شاید اگر می‌فهمیدن که الیاس هم به سرنوشت فرهاد دچار شده حالشون خیلی بدتر می شد.
    تو اون وضعیت فرزام با تردید به سمت یکی از قبرها رفت و روی اون دست کشید...
    فرزام_ ممکنه بقیه هم همین جا باشن ...
    آروم حرف می زد اما سامان شنید.
    سامان_ یعنی ... می‌گی ممکنه ...
    چشاشو با حرص روی هم فشار داد ، حتی فکر کردن به این‌که شاید اون سه نفر هم به همین سرنوشت شوم دچار شده باشن آزارش می‌داد ...
    میثم_ حالا تکلیف چیه ؟
    فرزام_ یه بار گفتم ...
    فرزام از کنار قبر بلند شد و به سمت تن خون‌آلود الیاس رفت ... سرش رو کنار گوشش برد و آروم زمزمه کرد:
    فرزام_ شرمنده‌م داداش ... اما مجبورم ... شاید اگه تو هم بودی همین کار رو می‌کردی ...
    روی شقیقه‌ی رفیق شفیقش رو بوسید و برای این‌که کسی قطرات اشکشو نبینه به سمت جاده‌ی اصلی رفت ...
    نزدیکای سپیده دم بود ... بچه‌ها دوتا قبر آماده کردن و مسعود که کمی سررشته داشت با آب بطری هایی که آورده بودن هر دو رو غسل داد و بعد هم خاکسپاری ...
    با خستگی از یه شب نخوابیدن به سمت چادر به راه افتادن ، سکوت بدی بینشون حاکم شده بود ، هیچ کس قدرت حرف زدن نداشت و یا شاید هیچ کس قدرت هضم این اتفاقات رو نداشت ، اتفاقاتی سراسر شوم ...
    به نزدیکی چادر که رسیدن ، صدای مهیب انفجار و نوری که تمام آسمون حوالی رو روشن کرد نشون از یه اتفاق بد دیگه می‌داد ... هر هفت نفر با هراس به سمت ماشینایی رفتن که توی آتیش می سوختن ... و این یعنی هیچ راه فراری نیست... فرار از این متروکه ... متروکه‌ای پر از وحشت ...

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا