- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
***
رازک:
کتاب ادبیات رو باز کرده بودم و تو اون تاریکی شعر می خوندم . در اتاق رو قفل کرده بودم تا کسی نیاد . ولی به هر حال مجبور بودم برای خواب بازش کنم .نمی تونستم چراغ رو روشن کنم . تا وقتی که چراغ دلم خاموش بود فایده ای نداشت . امشب حتی ماه هم تو آسمون نبود تا حداقل از نور اون استفاده کنم .
اما چراغ تیربرق روشن بود . روی تخت ، روبه روی پنجره نشسته بودم و همون صفحه ای که توش شعر شاملو بود ، روی زانوم باز بود . سامیار ، یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفت . چرا باهام اینکارو کرد ؟ با خوندن خط به خط این شعر ؛ صداش برام زنده می شد .
تو سخن نمی گویی
من نمی شنوم
تو سکوت می کنی
من فریاد می زنم
با منی ، با خود نیستم
و بی تو خود را نمی یابم
دیگر هیچ چیز نمی خواهد
نمی تواند تسکینم بدهد...
لرزش گوشیم توی جیب شلوارم منو از جا پروند . فورا درش آوردم . پیام داشتم . با عجله نگاه کردم تا ببینم از کیه که شوکه شدم . لبخند زدم و پیامش رو باز کردم :
- داشتم یه فیلم می دیدم . یکی از دیالوگاش این بود : " یه قانونی تو دنیا هست . به نام قانون من و تو، یعنی تو با هرکسی غیر من باشی، غیر قانونیه. "
فرستادمش برای تو . چون حرف دلمه
لبخند زدم . قانون راحتی بود... اما گذاشتن قانون ، برای کسی که خودش این رو می دونست ، یه کار بیهوده بود . شاید اینو ، به خاطر این که من رو با امیر دیده بود نوشت ؛ اما اشتباه می کرد . حرصم گرفت. از این که خودش رو نمی دید که با حرف زدن با افسانه منو می کشه ؛ عصبی شدم . براش نوشتم :
- اینو برای خودتم بفرست
کتاب روی پام رو برداشتم و بستمش . استاد گفته بود که برای پایان ترم ؛ باید یه شعر یا متن ادبی براش ببریم . تا پایان ترم ، دو یا سه ماه مونده بود . وقت زیادی داشتم .
گوشیم لرزید . برش داشتم . سامیار نوشته بود :
- نمی تونم به هیچ کس دیگه ای فکر کنم .
پوزخند زدم . آره ؛ غیر افسانه، فکر کردن به دختر دیگه ای حالش رو به هم می زد . لعنت به من که عاشق کسی شدم که دلش باهام نیست . لعنت به اونی که عاشقم کرد . روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کرد . لعنت بهت خدا ؛ عشقی که به بنده های دیگه ات میدی و باعث شادیشون میشه ، واسه من فقط یه غم نفس گیره .گوشیم رو دو دستم فشار دادم . اون قدر فشارش دادم که دست خودم درد گرفت . نوشتم :
- لعنت به این زندگی
بعدش پیام دیگه ای ازش رسید :
- قصد جانم کرده ای ؛ جانم فدای تو ! ( کوروش نامی )
سرمو برگردوندم و گوشی رو با خشم پرت کردم روی بالشت . کدوم حرفت رو باور کنم سامیار ؟ دلت با منه یا یکی دیگه ؟ چرا حتی الان که از دستت عصبانیم هم می تونیآرومم کنی ؟ صداهایی که ازآشپزخونه میومد . حواسم رو پرت کرد . صدای برخورد ماهی تابه با گاز و سرخ شدن چیزی . هیچ میلی به غذا نداشتم . نه طاقت دیدن افسانه رو داشتم و نه نفسو . از همه چی خسته بودم . سردم بود . از روی تخت بلند شدم و سمت کمد رفتم . بازش کردم ؛ لباسای رنگ روشن نفس و مانتوهای شیک افسانه رو کنار زدم. بعد از مانتوها و سویی شرت زرد و سیاه من ؛ کت بلند و گرم سامیار بود . پوشیدمش و به تخت برگشتم. اینجوری راحت تر می خوابیدم .
***
صدای خنده های نخودی یکی تو اتاق من رو از خواب بیدار کرد . چشمام رو باز کردم و رو پهلوی راستم خوابیدم . دستم رو گذاشتم رو گوشم اما صداش رو اعصابم رفته بود .
همین دو ساعت پیش از خواب ناز بیدارم کرده بودن تا درو براشون باز کنم که اونا هم بیان و بخوابن . حالا بعد این همه مدت افسانه نخوابیده بود . چرخیدم و روی پهلوی چپم خوابیدم . صورت نفس دقیقا جلوی صورتم بود . وقتی چشماش بسته بودن ، از مظلومیت توی صورتش کمتر می شد . می تونستم به جرئت بگم که نصف مهربونی و دلسوزیش ، توی چشمای سبزش خلاصه شده بود . دیگه نمی خواستم تو کارای نفس دخالت کنم . من بهش گفته بودم که این کار اشتباهه اون وقت بدون اطلاع من رفت و با خسرو دوست شد. از همه چیز و همه کس دل زده بودم . اینم روش . چه فرقی می کرد ؟ نور گوشی افسانه حواسمو به خودش پرت کرد . با کی اس ام اس بازی می کرد که اینقدر می خندید ؟ پوزخند زدم . غیر از سامیار با چه کس دیگه ای می تونست حرف بزنه ؟ از جام به آرومی بلند شدم تا نفس بیدار نشه . رفتم پشت پنجره . با همه وجود می خواستم که سامیار توی ماشینش روی به روی پنجره اتاقم نشسته باشه و بهم نگاه کنه . می خواستم ببینم که تو دستاش اصلا موبایل نیست . اما نبود ، سامیار امشب نیومده بود . این برای بار چندم بود که نمیومد . یعنی یادش رفته بود که چقدر بهش نیاز دارم ؟ صدای خنده افسانه بیشتر شده بود . حتما الان سامیار تو خونه خودش نشسته بود و داشت با افسانه اس ام اس بازی
می کرد . پس می تونستم نتیجه بگیرم که سامیار فقط یه مرد سو استفاده گره که می خواد ازم سواستفاده کنه . نفرت و عصبانیت بدی تو دلم افتاد . احساس سرمای عجیبی کردم . این معنی دقیق دل سردی بود ؟ یا دل مردگی؟ با خشم به افسانه نگاه کردم و گفتم :
- میشه نخندی ؟
بیشتر خندید :
- ها ؟ پس گریه کنم؟ میشه تو بخوابی ؟
خون به مغزم نرسید . چشمامو بستم و داد زدم :
- نخند .. نخند .. نخند
- آبجی ؟
چشمام رو باز کردم. افسانه با تعجب و چشمای درشت و گردش ، بدون این که پلک بزنه بهم نگاه می کرد . و نفس مثل آدمایی که موقع خواب روشون آب سرد ریخته باشی ، آشفته بود . چند بار دیگه هم صدام زد . دویدم و از اتاق بیرون رفتم . باید می رفتم و به صورتم آبی می زدم. بعد اون داد ، حس بهتری بهم دست داده بود . انگار سبک شده بودم .
رازک:
کتاب ادبیات رو باز کرده بودم و تو اون تاریکی شعر می خوندم . در اتاق رو قفل کرده بودم تا کسی نیاد . ولی به هر حال مجبور بودم برای خواب بازش کنم .نمی تونستم چراغ رو روشن کنم . تا وقتی که چراغ دلم خاموش بود فایده ای نداشت . امشب حتی ماه هم تو آسمون نبود تا حداقل از نور اون استفاده کنم .
اما چراغ تیربرق روشن بود . روی تخت ، روبه روی پنجره نشسته بودم و همون صفحه ای که توش شعر شاملو بود ، روی زانوم باز بود . سامیار ، یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفت . چرا باهام اینکارو کرد ؟ با خوندن خط به خط این شعر ؛ صداش برام زنده می شد .
تو سخن نمی گویی
من نمی شنوم
تو سکوت می کنی
من فریاد می زنم
با منی ، با خود نیستم
و بی تو خود را نمی یابم
دیگر هیچ چیز نمی خواهد
نمی تواند تسکینم بدهد...
لرزش گوشیم توی جیب شلوارم منو از جا پروند . فورا درش آوردم . پیام داشتم . با عجله نگاه کردم تا ببینم از کیه که شوکه شدم . لبخند زدم و پیامش رو باز کردم :
- داشتم یه فیلم می دیدم . یکی از دیالوگاش این بود : " یه قانونی تو دنیا هست . به نام قانون من و تو، یعنی تو با هرکسی غیر من باشی، غیر قانونیه. "
فرستادمش برای تو . چون حرف دلمه
لبخند زدم . قانون راحتی بود... اما گذاشتن قانون ، برای کسی که خودش این رو می دونست ، یه کار بیهوده بود . شاید اینو ، به خاطر این که من رو با امیر دیده بود نوشت ؛ اما اشتباه می کرد . حرصم گرفت. از این که خودش رو نمی دید که با حرف زدن با افسانه منو می کشه ؛ عصبی شدم . براش نوشتم :
- اینو برای خودتم بفرست
کتاب روی پام رو برداشتم و بستمش . استاد گفته بود که برای پایان ترم ؛ باید یه شعر یا متن ادبی براش ببریم . تا پایان ترم ، دو یا سه ماه مونده بود . وقت زیادی داشتم .
گوشیم لرزید . برش داشتم . سامیار نوشته بود :
- نمی تونم به هیچ کس دیگه ای فکر کنم .
پوزخند زدم . آره ؛ غیر افسانه، فکر کردن به دختر دیگه ای حالش رو به هم می زد . لعنت به من که عاشق کسی شدم که دلش باهام نیست . لعنت به اونی که عاشقم کرد . روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کرد . لعنت بهت خدا ؛ عشقی که به بنده های دیگه ات میدی و باعث شادیشون میشه ، واسه من فقط یه غم نفس گیره .گوشیم رو دو دستم فشار دادم . اون قدر فشارش دادم که دست خودم درد گرفت . نوشتم :
- لعنت به این زندگی
بعدش پیام دیگه ای ازش رسید :
- قصد جانم کرده ای ؛ جانم فدای تو ! ( کوروش نامی )
سرمو برگردوندم و گوشی رو با خشم پرت کردم روی بالشت . کدوم حرفت رو باور کنم سامیار ؟ دلت با منه یا یکی دیگه ؟ چرا حتی الان که از دستت عصبانیم هم می تونیآرومم کنی ؟ صداهایی که ازآشپزخونه میومد . حواسم رو پرت کرد . صدای برخورد ماهی تابه با گاز و سرخ شدن چیزی . هیچ میلی به غذا نداشتم . نه طاقت دیدن افسانه رو داشتم و نه نفسو . از همه چی خسته بودم . سردم بود . از روی تخت بلند شدم و سمت کمد رفتم . بازش کردم ؛ لباسای رنگ روشن نفس و مانتوهای شیک افسانه رو کنار زدم. بعد از مانتوها و سویی شرت زرد و سیاه من ؛ کت بلند و گرم سامیار بود . پوشیدمش و به تخت برگشتم. اینجوری راحت تر می خوابیدم .
***
صدای خنده های نخودی یکی تو اتاق من رو از خواب بیدار کرد . چشمام رو باز کردم و رو پهلوی راستم خوابیدم . دستم رو گذاشتم رو گوشم اما صداش رو اعصابم رفته بود .
همین دو ساعت پیش از خواب ناز بیدارم کرده بودن تا درو براشون باز کنم که اونا هم بیان و بخوابن . حالا بعد این همه مدت افسانه نخوابیده بود . چرخیدم و روی پهلوی چپم خوابیدم . صورت نفس دقیقا جلوی صورتم بود . وقتی چشماش بسته بودن ، از مظلومیت توی صورتش کمتر می شد . می تونستم به جرئت بگم که نصف مهربونی و دلسوزیش ، توی چشمای سبزش خلاصه شده بود . دیگه نمی خواستم تو کارای نفس دخالت کنم . من بهش گفته بودم که این کار اشتباهه اون وقت بدون اطلاع من رفت و با خسرو دوست شد. از همه چیز و همه کس دل زده بودم . اینم روش . چه فرقی می کرد ؟ نور گوشی افسانه حواسمو به خودش پرت کرد . با کی اس ام اس بازی می کرد که اینقدر می خندید ؟ پوزخند زدم . غیر از سامیار با چه کس دیگه ای می تونست حرف بزنه ؟ از جام به آرومی بلند شدم تا نفس بیدار نشه . رفتم پشت پنجره . با همه وجود می خواستم که سامیار توی ماشینش روی به روی پنجره اتاقم نشسته باشه و بهم نگاه کنه . می خواستم ببینم که تو دستاش اصلا موبایل نیست . اما نبود ، سامیار امشب نیومده بود . این برای بار چندم بود که نمیومد . یعنی یادش رفته بود که چقدر بهش نیاز دارم ؟ صدای خنده افسانه بیشتر شده بود . حتما الان سامیار تو خونه خودش نشسته بود و داشت با افسانه اس ام اس بازی
می کرد . پس می تونستم نتیجه بگیرم که سامیار فقط یه مرد سو استفاده گره که می خواد ازم سواستفاده کنه . نفرت و عصبانیت بدی تو دلم افتاد . احساس سرمای عجیبی کردم . این معنی دقیق دل سردی بود ؟ یا دل مردگی؟ با خشم به افسانه نگاه کردم و گفتم :
- میشه نخندی ؟
بیشتر خندید :
- ها ؟ پس گریه کنم؟ میشه تو بخوابی ؟
خون به مغزم نرسید . چشمامو بستم و داد زدم :
- نخند .. نخند .. نخند
- آبجی ؟
چشمام رو باز کردم. افسانه با تعجب و چشمای درشت و گردش ، بدون این که پلک بزنه بهم نگاه می کرد . و نفس مثل آدمایی که موقع خواب روشون آب سرد ریخته باشی ، آشفته بود . چند بار دیگه هم صدام زد . دویدم و از اتاق بیرون رفتم . باید می رفتم و به صورتم آبی می زدم. بعد اون داد ، حس بهتری بهم دست داده بود . انگار سبک شده بودم .
آخرین ویرایش توسط مدیر: