کامل شده رمان راز رازک | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را دوست داشتید؟ ( از نظر قوی بودن شخصیت پردازی )

  • رازک

  • سامیار

  • نفیسه

  • افسانه

  • سمیر

  • امیر اسماعیل

  • خسرو

  • سجاد

  • رامبد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
***
رازک:
کتاب ادبیات رو باز کرده بودم و تو اون تاریکی شعر می خوندم . در اتاق رو قفل کرده بودم تا کسی نیاد . ولی به هر حال مجبور بودم برای خواب بازش کنم .نمی تونستم چراغ رو روشن کنم . تا وقتی که چراغ دلم خاموش بود فایده ای نداشت . امشب حتی ماه هم تو آسمون نبود تا حداقل از نور اون استفاده کنم .
اما چراغ تیربرق روشن بود . روی تخت ، روبه روی پنجره نشسته بودم و همون صفحه ای که توش شعر شاملو بود ، روی زانوم باز بود . سامیار ، یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفت . چرا باهام اینکارو کرد ؟ با خوندن خط به خط این شعر ؛ صداش برام زنده می شد .
تو سخن نمی گویی
من نمی شنوم
تو سکوت می کنی
من فریاد می زنم
با منی ، با خود نیستم
و بی تو خود را نمی یابم
دیگر هیچ چیز نمی خواهد
نمی تواند تسکینم بدهد...

لرزش گوشیم توی جیب شلوارم منو از جا پروند . فورا درش آوردم . پیام داشتم . با عجله نگاه کردم تا ببینم از کیه که شوکه شدم . لبخند زدم و پیامش رو باز کردم :
- داشتم یه فیلم می دیدم . یکی از دیالوگاش این بود : " یه قانونی تو دنیا هست . به نام قانون من و تو، یعنی تو با هرکسی غیر من باشی، غیر قانونیه. "
فرستادمش برای تو . چون حرف دلمه
لبخند زدم . قانون راحتی بود... اما گذاشتن قانون ، برای کسی که خودش این رو می دونست ، یه کار بیهوده بود . شاید اینو ، به خاطر این که من رو با امیر دیده بود نوشت ؛ اما اشتباه می کرد . حرصم گرفت. از این که خودش رو نمی دید که با حرف زدن با افسانه منو می کشه ؛ عصبی شدم . براش نوشتم :
- اینو برای خودتم بفرست
کتاب روی پام رو برداشتم و بستمش . استاد گفته بود که برای پایان ترم ؛ باید یه شعر یا متن ادبی براش ببریم . تا پایان ترم ، دو یا سه ماه مونده بود . وقت زیادی داشتم .
گوشیم لرزید . برش داشتم . سامیار نوشته بود :
- نمی تونم به هیچ کس دیگه ای فکر کنم .
پوزخند زدم . آره ؛ غیر افسانه، فکر کردن به دختر دیگه ای حالش رو به هم می زد . لعنت به من که عاشق کسی شدم که دلش باهام نیست . لعنت به اونی که عاشقم کرد . روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کرد . لعنت بهت خدا ؛ عشقی که به بنده های دیگه ات میدی و باعث شادیشون میشه ، واسه من فقط یه غم نفس گیره .گوشیم رو دو دستم فشار دادم . اون قدر فشارش دادم که دست خودم درد گرفت . نوشتم :
- لعنت به این زندگی
بعدش پیام دیگه ای ازش رسید :
- قصد جانم کرده ای ؛ جانم فدای تو !
( کوروش نامی )
سرمو برگردوندم و گوشی رو با خشم پرت کردم روی بالشت . کدوم حرفت رو باور کنم سامیار ؟ دلت با منه یا یکی دیگه ؟ چرا حتی الان که از دستت عصبانیم هم می تونیآرومم کنی ؟ صداهایی که ازآشپزخونه میومد . حواسم رو پرت کرد . صدای برخورد ماهی تابه با گاز و سرخ شدن چیزی . هیچ میلی به غذا نداشتم . نه طاقت دیدن افسانه رو داشتم و نه نفسو . از همه چی خسته بودم . سردم بود . از روی تخت بلند شدم و سمت کمد رفتم . بازش کردم ؛ لباسای رنگ روشن نفس و مانتوهای شیک افسانه رو کنار زدم. بعد از مانتوها و سویی شرت زرد و سیاه من ؛ کت بلند و گرم سامیار بود . پوشیدمش و به تخت برگشتم. اینجوری راحت تر می خوابیدم .

***
صدای خنده های نخودی یکی تو اتاق من رو از خواب بیدار کرد . چشمام رو باز کردم و رو پهلوی راستم خوابیدم . دستم رو گذاشتم رو گوشم اما صداش رو اعصابم رفته بود .
همین دو ساعت پیش از خواب ناز بیدارم کرده بودن تا درو براشون باز کنم که اونا هم بیان و بخوابن . حالا بعد این همه مدت افسانه نخوابیده بود . چرخیدم و روی پهلوی چپم خوابیدم . صورت نفس دقیقا جلوی صورتم بود . وقتی چشماش بسته بودن ، از مظلومیت توی صورتش کمتر می شد . می تونستم به جرئت بگم که نصف مهربونی و دلسوزیش ، توی چشمای سبزش خلاصه شده بود . دیگه نمی خواستم تو کارای نفس دخالت کنم . من بهش گفته بودم که این کار اشتباهه اون وقت بدون اطلاع من رفت و با خسرو دوست شد. از همه چیز و همه کس دل زده بودم . اینم روش . چه فرقی می کرد ؟ نور گوشی افسانه حواسمو به خودش پرت کرد . با کی اس ام اس بازی می کرد که اینقدر می خندید ؟ پوزخند زدم . غیر از سامیار با چه کس دیگه ای می تونست حرف بزنه ؟ از جام به آرومی بلند شدم تا نفس بیدار نشه . رفتم پشت پنجره . با همه وجود می خواستم که سامیار توی ماشینش روی به روی پنجره اتاقم نشسته باشه و بهم نگاه کنه . می خواستم ببینم که تو دستاش اصلا موبایل نیست . اما نبود ، سامیار امشب نیومده بود . این برای بار چندم بود که نمیومد . یعنی یادش رفته بود که چقدر بهش نیاز دارم ؟ صدای خنده افسانه بیشتر شده بود . حتما الان سامیار تو خونه خودش نشسته بود و داشت با افسانه اس ام اس بازی
می کرد . پس می تونستم نتیجه بگیرم که سامیار فقط یه مرد سو استفاده گره که می خواد ازم سواستفاده کنه . نفرت و عصبانیت بدی تو دلم افتاد . احساس سرمای عجیبی کردم . این معنی دقیق دل سردی بود ؟ یا دل مردگی؟ با خشم به افسانه نگاه کردم و گفتم :
- میشه نخندی ؟
بیشتر خندید :
- ها ؟ پس گریه کنم؟ میشه تو بخوابی ؟
خون به مغزم نرسید . چشمامو بستم و داد زدم :
- نخند .. نخند .. نخند
- آبجی ؟
چشمام رو باز کردم. افسانه با تعجب و چشمای درشت و گردش ، بدون این که پلک بزنه بهم نگاه می کرد . و نفس مثل آدمایی که موقع خواب روشون آب سرد ریخته باشی ، آشفته بود . چند بار دیگه هم صدام زد . دویدم و از اتاق بیرون رفتم . باید می رفتم و به صورتم آبی می زدم. بعد اون داد ، حس بهتری بهم دست داده بود . انگار سبک شده بودم .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    افسانه:

    امتحان سختی بود . یا شایدم راحت بود و چون من نخونده بود به نظرم سخت میومد . آخه آدم از درس حقوق اسلامی هم امتحان می گیره ؟ خودم جواب خودمو دادم که آدم هر درسیو که یاد گرفت بعدش امتحان می ده . استادمون ؛ خانم الهیان روی سکوی جلوی کلاس ایستاده بود و از اون جا به همه اشراف کامل داشت . قبلش گفته بود که اگه ببینه کسی داره تقلب می کنه ؛ نمره میان ترمشو صفر می ذاره . تو دلم فحش آبداری بهش دادم . اگه اینا سوالای آئین شیطان بودن ، بدون اتلاف وقت به همه سوالا جواب می دادم و هر بیست نمره رو می گرفتم . چون معلمم رامبد بود . کسی که عاشقش بودم . سرمو بالا گرفتم و به نفیسه که کنارم بود نگاه کردم . به شکل امتحانی نشسته بودیم .
    نفیسه هم آرنج دست چپشو روی تک صندلی گذاشته و سرشو به دستش تکیه داده بود . خودکار آبی تو دست راستش بود و مثل خنگ های خوابالو به برگه رو به روش نگاهمی کرد . جرئت صدا زدن اسمشو نداشتم . کمی جلوتر از نفیسه ؛ رازک نشسته بود . پوزخندی زدم . اونو اگه صداهم می زدم جوابم رو نمی‌داد . اتفاق دیروز باعث شده بود که هیچ کدوم چیزی نخونیم . سرمو به طرف راست که پسرا نشسته بودن چرخوندم . سامیار ؛ با حالت با کلاسی روی صندلیش نشسته بود و پاشو روی پاش انداخته بود و آروم آروم مطلبیو توی برگه می نوشت . به استاد نگاه کردم. با صورت گرد و سفید و ماتیک قرمزش ؛ داشت به من نگاه می کرد . عجب شانسی !
    سرمو گردوندم و به برگه ام نگاه کردم . خالی از جواب . صدای " پیس پیس " کسی توجهمو جلب کرد . کی جرئت کرده بود تقلب کنه ؟ مردمک چشمام رو به همون طرفی که ازش صدا میومد چرخوندم . امیر بود که زیر لب بهم می گفت :
    - چی می خوای ؟
    لبخند زدم . یاد ساقی هایی افتادم که تو پارک ها می چرخن تا به معتادا مواد برسونن . زمزمه کردم :
    - همه چی!
    پوزخند زد و بعدش شروع کرد به خندیدن . بعدش شروع کرد به جواب هارو گفتن . مجبور بودم همه حرفاش رو لب خونی گفتم . گفت :
    - یک . چهار
    به برگه ام نگاه کردم و فورا رفتم سمت سوال اول و گزینه چهارم رو تیک زدم . زیر لب گفتم :
    - بعدی ؟
    - یک
    سوال دوم گزینه اول رو تیک زدم و سرم رو بالا گرفتم تا از امیر جواب بعدی رو بگیرم که خانم الهیان رو دیدم . با اخم رو به روم ایستاده بود .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار:
    با شنیدن صدای پچ پچ دونفر از بچه های عقب کلاس ؛ دست از جواب دادن به سوالای امتحان کشیدم . این روزا خیلی زود تمرکزم رو از دست می دادم .
    به آرومی برگشتم و نگاهشون کردم . افسانه و امیر بودن که داشتن تقلب می کردن . استاد که هشدار داده بود که اگه تقلبی ببینه صفر میده . با بیخیالی نگاهم رو ازشون گرفتم؛ اما چشمم روی دختری که دقیقا اون طرف کلاس ، قرینه من روی صندلی نشسته بود ، خیره موند . رازک آرنج هر دو دستشو روی میز گذاشته بود و سرشو بین انگشتاش گرفته بود و با کلافگی به برگه رو به روش نگاه می کرد . حتما اتفاقات دیروز باعث شد که نتونه درس بخونه . صدای پای استاد من رو از این افکار بیرون کشید . تو کلاس حتی دیگه صدای پچ پج هم نمیومد . همه ساکت بودیم و فقط صدای پای خانم الهیان شنیده می شد . از کنارم گذشت و بعد پنج قدم ایستاد . دوست نداشتم برگردم و پشتم رو نگاه کنم .پس به صداها گوش سپردم.
    - گفته بودم صفر می دم . خانم پاک نیت برگه ات رو بده به من.
    همه نگاه ها برگشت به وسط کلاس که افسانه نشسته بود . منم برگشتم و نگاهشون کردم . افسانه که شوکه شده بود به استاد نگاه می کرد. امیر به استاد گفت :
    - این دفعه ببخشینش ، من ضمانت می کنم که دیگه از این کارا نکنه.
    پسره ی لوس . همه دخترا زدن زیر خنده . به رازک نگاه کردم . هنوزم سرش تو برگه اش بود . شاید مقصر این حالش من بودم . استاد از همون راهی که اومده بود برگشت و دوباره سرجاش ، روی سکو ایستاد . چون امیراسماعیل ، پسر آقای مرتضوی بود هیچ کس کاری بهش نداشت . درست مثل پسربچه ای که مادرش معلم مدرسه اش باشه .
    اگه امیر تونست به افسانه تقلب بده ؛ پس چرا من نمی تونستم به رازک تقلب برسونم ؟ فکری به ذهنم رسید . تند تند مشغول حل کردن بقیه سوال ها شدم و بعد این کار ؛ جوابا رو وارد برگه کوچیکی کردم . از جام بلند شدم و با قدم های آرومی جلو رفتم و برگه امتحانمو به استاد دادم . بهش گفتم :
    - من یه کار فوری دارم . می تونم برم ؟
    با اخم کوچیکی نگاهم کرد و سرشو تکون داد . فورا برگشتم و از کلاس خارج شدم . همین که از در اومدم بیرون ؛ گوشیم رو در آوردم و برای رازک جواب همه سوالا رو تایپ کردم و فرستادم . خدا خدا می کردم که گوشیش رو سایلنت باشه . گوشی رو توی جیب شلوارم گذاشتم و از پله ها پایین رفتم . بعد این دیگه کلاس نداشتیم . باید با رازک حرف می زدم . کیف چرممو توی دستم گرفتم و رفتم تو حیاط . هوا خیلی سرد بود . یقه پالتو بلندمو بالا کشیدم و روی یکی از صندلی های رو به روی میدون سبز و بزرگ وسط حیاط ؛ نشستم .
    به ساعتم نگاه کردم . بیست دقیقه به یازده بود . باید منتظر می موندم تا کلاس تموم بشه که بتونم رازک رو ببینم . پامو روی پام انداختم و به رو به روم خیره شدم که خسرو رو دیدم که از رو به روم گذشت . باید باهاش حرف می زدم . قبل از این که ازم دور بشه اسمشو صدا زدم . ایستاد و به طرفم برگشت . گفتم :
    - وقت داری ؟
    اونم مثل من کت بلندی پوشیده بود . البته جنس کت اون از چرم بود . شال گردنی مشکی دور گردنش بود و گوشاش از سرما قرمز شده بودن . ته ریشش صورتش رو مردونه تر کرده بود . چند قدم جلو اومد و همون طور که دستش تو جیبش بود گفت :
    - برای چی ؟
    - چند دقیقه حرف!
    سرش رو تکون داد . دستم رو از جیبم بیرون آوردم تا باهاش دست بدم . دستم رو گرفت و خیلی معمولی فشرد . پس با من مشکلی نداشت . اشاره کردم که بشینه . همین که نشست گفت :
    - ببین ؛ اگه می خوای در مورد اون سمیرِ ..
    وسط حرفش پریدم و با لحن تندی گفتم :
    - مرد باش . اگه بخوای فحش بدی نمی تونیم مثل آدم باهم حرف بزنیم .
    نگاهش رو ازم گرفت و به زمین نگاه کرد . گفتم :
    - شما ها دوتا مردین که هر دوتون به یه دلیل شکست خوردین ..
    وسط حرفم پرید :
    - ولی ندا سمیرو دوست داشت . منو نمی خواست . پس تحمل غمش برای من سنگین تر بود .
    خسرو خیلی عصبی بود . نمی تونستم باهاش با زبون خوش حرف بزنم . ادامه دادم :
    - حالا هم دختری درست شبیه ندا پیدا شده که اصلا تو نخ همچین چیزایی نبوده و نیست . اون وقت دو نفرتون افتادین ...
    دستش رو روی شونه ام گذاشت و فشار داد . دردم گرفت اما به روی خودم نیاوردم . گفت :
    - سامیار خان ، مثال تو الان دقیقا مثال کوبیدن میخ توی سنگه . حرف تو گوش این آدم نمی ره . دیگه نمی ره.
    به خودش اشاره کرد . ادامه داد :
    - اگه فکر می کنی حرفایی که می زنی به نفع نفیسه اس . من از این جریان فرار نمی کنم. یه قرار بذار که خود اون آقاسمیر گلتم باشه .
    از جاش بلند شد و رفت . من چجوری باید این مشکلو حل می کردم ؟ صدای اس ام اس گوشیم باعث شد از این افکار جدا شم . موبایلمو در آوردم و بازش کردم . رازک بود :
    - ممنون بابت تقلبت . فقط گند زد تو امتحانم... هه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک :
    نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم . این که این همه از یه نفر ناراحت باشی و بعدش یهو خوشحالت کنه و تو نتونی بخندی ، خیلی سخته . تو شرایط بدی بودم .
    موبایلم رو تو دست چپم که کنار دیوار بود گرفته بودم و زیر کیفم پنهون کرده بودم . ازش می دیدم و تک تک جوابارو تیک می زدم . تابه حال به این آسونی ، همه جواب های امتحانم رو تقلبی ننوشته بودم . خنده ام رو به ضرب زور ، قورت می دادم . یعنی الان باید دوباره با سامیار خوب می شدم ؟ اون می‌تونست جوابارو برای افسانه بفرسته ، ولی برای من فرستاد . اتفاقا شیوه اش خیلی خیلی بهتر از روش امیر برای تقلب رسوندن به افسانه بود . البته امیر به خاطر امتیازاتی که داشت تونست افسانه رو نجات بده . به فکر فرو رفتم . منظور امیر اسماعیل از رفتار دیروزش چی بود ؟ بیخیالش ... فعلا تیک زدن سوالای این امتحان مهم تر بود .
    - ببینم دستت رو
    سرم رو بالا گرفتم . خانم الهیان بالای سرم بود . گاوم زایید . چشمم رو برای چند ثانیه بستم و دوباره باز کردم . ضربان قلبم بالا رفته بود . باید از همون اول می دونستم که خوشی به من نیومده و نخواهد آمد . تف به این زندگی . چشم غره ای دادم و گوشیم رو از زیر کیف آوردم بیرون و روی میزم گذاشتم . با اون صورت گردش ، وقتی اخم می کرد حالتچهره اش مثل بیضی می شد . گفت :
    - به به .. دومیش رو شد . بهتون گفته بودم که به هر کسی که تقلب کنه صفر می دم . کی بهت تقلب داده؟
    من نباید اسمی از سامیار می بردم . این جوری همه می فهمیدن یه چیزی بین ما هست . مگه واقعا بود ؟ نبود ؟ نمی دونستم . شایدم نمی خواستم سامیارو تو دردسر بندازم و فقط داشتم یه دلیل دروغی برای خودم می ساختم . نه ، اون می خواست با کمک به من ، بهم خوبی کنه . من نباید به خاطر بی دقتی خودم تو تقلب نوشتن اونو مجازات می کردم . گفتم :
    - هیچ کی .. خودم نوشتم و آوردم.
    خانم الهیان چشماشو ریز کرد و تو یه حرکت گوشیم رو از رو میز برداشت و خواست بخونه که فورا چنگ زدم و گوشیم رو از دستش کشیدم . من که از قبل عصبی بودم ، حالا اینم دلیلی برای خالی کردن خشمم شده بود . گفتم :
    - تو این دانشگاه به استاد اجازه می دن تو موبایل دانشجو نگاه کنه ؟
    خانم الهیان با اون صدای نازکش ؛ جیغ کوتاهی کشید و گفت :
    - اون موبایلو بده به من
    ابروهام رو بالا انداختم :
    - نچ
    عصبی شد و مثل مسلسل شروع کرد به حرف زدن :
    - یا اون گوشیو می دی به من یا نمره ترمت رو صفر می ذارم
    برای این که حرصشو در بیارم دو باره ، همراه بالا دادن ابروهام گفتم :
    - نچ
    - اگه بگی کی بهت تقلب داده باهات کاری ندارم .
    خندم گرفت . چه آدم عقده ای بود ! گفتم :
    - حس کردم دارین بهم رحم می کنین که منو نمی کشین . خانم ، من بهتون گفتم کسی اینو نداده . خودم نوشتم و از خونه آوردم
    - دختره ی بی ادب ، پس گوشیتو بده تا بهم ثابت بشه.
    بعد از اون واژه ، چیز دیگه ای نشنیدم . به من گفت بی ادب . حس خیلی بدی داشتم . حس حقارت ! به علاوه میزان زیادی خشم و عصبانیت . همه بچه ها ساکت بودن و بهم نگاه می کردن . خودمو کنترل کردم و به آرومی گفتم :
    - نچ
    صورت سفیدش از عصبانیت مثل گوجه قرمز شده بود . یعنی پیدا کردن مجرم این قدر براش مهم بود ؟ گفت :
    - باشه ، پس نمره تو و آقای اردلان رو صفر می دم .
    پا تند کرد و به سمت میزش رفت . شوکه شده بودم . چرا سامیار ؟ از جام بلند شدم و جیغ زدم :
    - شما حق اینکارو ندارین . به اون چه ؟
    لبخند زد :
    - چون اون تنها کسیه که امتحانش رو داده و الان تو کلاس نیست .
    - ببخشید استاد ..
    نگاهم به سمت صدا چرخید . امیر بود . حتما می خواست با شوخی بی مزه اش حرصم رو در بیاره . الهیان گلوشو صاف کرد و گفت :
    - بفرمایید
    امیر از جاش بلند شد و به من که ایستاده بودم نگاه کرد . دوباره به الهیان چشم دوخت و گفت :
    - من بهش تقلب دادم.
    چشمم از تعجب گرد شد . اول به اون نگاه کردم که مصمم و محکم ایستاده بود و به استاد نگاه می کرد . بعدشم به الهیان که خودکار به دست و با تعجب به امیر زل زده بود .
    باید می گفتم که داره دروغ می گـه ؟ نه ، حقش بود که نمره صفر بگیره . البته احتمالا استاد بهش نمره بدی نمی داد . خانم الهیان گفت :
    - آقای مرتضوی ، این بار دومیه که دارین تقلب می کنین . حواستون هست ؟
    - بله خانم الهیان
    - بشینین
    منم همراه امیر ، نشستم . اه ای کاش براش صفر می ذاشت تا دلم خنک شه .
    - خانم بکتاش ؛ نمره خوبی هم در انتظار شماست .
    با اخم نگاهش کردم . با لبخند چشم غره ای داد و کلاس رو تعطیل کرد . اعصابم خیلی خورد بود . هم به خاطر حرفای این استاد و هم به خاطر رفتار امیر و گندی که زدم .
    گوشیم رو تو دستم فشار دادم . دستم درد گرفت . صفحه پیامش رو باز کردم و برای سامیار نوشتم :
    - ممنون بابت تقلبت . فقط گند زد تو امتحانم .. هه
    همین که ارسالو زدم ، از کارم پشیمون شدم . اون فقط می خواست به من کمک کنه . این گندکاری و بی حواسی خودم بود که باعث این شده بود . وسایلامو جمع کردم و بدون اینکه حتی به نفس و افسانه نگاهی بندازم از کلاس رفتم بیرون . تقریبا می دویدم . نمی دونستم چم شده بود .
    - رازک ... رازک وایسا
    صدای امیر بود . توی راهرو ، ایستادم . بقیه دانشجوها از کنارم می گذشتن و نگاه های معنی داری بهم می انداختن .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    بر نگشتم ، منتظر موندم تا خودش بهم برسه و حرفش رو بزنه . من که ازش تشکر نمی کردم . اومد جلوم وایستاد . تو چشماش نگاه کردم . تنها چیز قشنگ توی صورتشحالت فک مردونه اش بود که از پدرش به ارث بـرده بود . انگار می خواست ریش بذاره چون ته ریش داشت . گفتم :
    - چیه ؟
    اخم الکی کرد و گفت :
    - قبلا اینقدر بی اعصاب نبودی . چی باعث شده اینطوری بشی ؟
    اومد کنارم و باهم از پله ها پایین رفتیم . گفتم :
    - اومدی که همین رو بگی ؟
    - نه .. اومدم به نهار دعوتت کنم .
    بدون لحظه ای مکث گفتم :
    - برو بابا
    دسته کوله ام رو گرفتم و با سرعت به راه افتادم . می خواستم با تاکسی برم خونه . تا پام رو گذاشتم تو حیاط ، سامیارو دیدم که درست رو به روی ساختمون ایستاده بود و دستاش رو گذاشته بود تو جیبش . انگار منتظر من بود . همین که منو دید ، دوید به طرفم و گفت :
    - چی شد ؟ استاد دیدت ؟
    توقف نکردم . بی توجه بهش به راهم ادامه دادم و به طرف در اصلی دانشگاه رفتم . سامیار همچنان کنارم میومد . دوباره گفت :
    - رازک ؟ اتفاقی افتاد ؟
    ایستادم و برگشتم طرفش . به تندی گفتم :
    - آره .. آره افتاد . فهمید . ولی امیر نذاشت بهم صفر بده .. یه صفر کله گنده .. هه
    پوزخندی زدم و خواستم از جلوی چشمای شوکه شده اش رد شم که صدایی شنیدم :
    - کاری نکردم .. وظیفم بود که به دوست عزیزم کمک...
    به طرف صدا برگشتم . امیر که فقط چند قدم با سامیار و چند متر با من فاصله داشت ، این حرفو زده بود . سامیار حرفشو قطع کرد و با فریادی از سر خشم گفت :
    - غلط کردی که اینکارو کردی . با اجازه کی به خودت جرئت دادی بهش کمک کنی ؟ ها ؟
    حالا من شوکه شده بودم . سامیار ، مثل شیری که وارد قلمروش شده باشن نعره می کشید . ترسیده بودم. مثل نفس که دیروز از ترس می لرزید . قدمی به عقب برداشتم .
    امیر لبخند کجی زد و گفت :
    - تریپ قلدری برندار واسه من ، کاری داری بیا بریم بیرون از اینجا بهش برسیم .
    طاقت کتک خوردن سامیارو نداشتم . البته مطمئن بودم که اون از امیر نمی خوره . ولی ممکن بود دوستای امیر که کم کم داشتن جمع می شدن نامردی کنن و روی سرش بیفتن . پوزخندی زدم و به طرف در اصلی دویدم . می خواستم تظاهر کنم که هیچ کدومشون برام مهم نیستن . می خواستم فرار کنم . می خواستم از هر چیزی که آزارم می داد دور بشم . صدای سامیارو شنیدم که گفت :
    - فعلا کاریت ندارم... بعدا باید باهم تسویه حساب کنیم .
    چشمام رو بستم و به هم فشارشون دادم . صدای پاش رو شنیدم که داشت دنبالم میومد . صدام می زد . چشمامو باز کردم و به دویدنم ادامه دادم . نمی خواستم ببینمش و باهاش حرف بزنم . گیج شده بودم . اون گناهکار بود یا من ؟ کدوممون اشتباه کرده بودیم ؟ شاید همه این اتفاق ها واسه این بود که من بفهمم نباید با گفتن احساسم به سامیار ، اون رو بدبخت کنم . سرعتم رو بیش تر کردم . حالا تو پیاده روی دانشگاه ؛ برای بار سوم می دویدم و سامیار دنبالم بود . یاد اون روزی که دستمو کشید افتادم . درد خیلی بدی داشت . نمی خواستم دوباره همون اتفاق بیفته . نگاه خیره آدما روم ، خیلی اذیتم می کرد . ایستادم . به ثانیه نکشید که سامیار نفس نفس زنون بهم رسید . کنارم ایستاد. با دیدن سایه اش کنارم ؛ ترسیدم و خودمو کوچیک حس کردم . حتی سایه اش هم روی دیوار بزرگ تر از من بود . اون قدری که سایه من توش گم می شد . منو محو خودش می کرد . شخصیت و روح سامیار خیلی بزرگ تر از من بود . اون قدری که همش کنارش حس حقارت داشتم . من به دردش نمی خوردم . حالا هم که دیگه باعث آرامشم نمی شد نمی خواستمش . باید فراموشش می کردم . دستشو گذاشت روی شونه ام و منو به طرف خودش چرخوند . داد کشید :
    - چطور می تونی ؟
    شوکه شده بودم . چرا سر من داد کشید ؟ شیر زخمی می خواست خشمش رو سر من خالی کنه ؟ با ناباوری نگاهش کردم . صداش بلند بود ؛ اما اثری از خشم تو نگاهش نبود .
    انگار ازم یه چیزی می خواست . چیزی مثل یه احساس . شاید دنبال چیزی می گشت . گفت :
    - چطور می تونی باهام اینکارو بکنی ؟ این قدر بی رحمی ؟
    چشمامو تنگ کردم . اون چطور می تونست چنین فکری در موردم بکنه ؟ آه ... احساسات شیر نیرومند جریحه دار شد ! طاقت تهمت رو نداشتم . پوزخندی زدم و خواستم خودمو کنار بکشم که صدای زنگ گوشیم باعث شد همون جا بیستم . سامیار هنوزم با همون حالت که چیزی ازش نمی فهمیدم نگاهم می کرد . حالتی بین خشم و آرامش . خواستن و نخواستن ! صدای زنگ موبایلم ؛ پیاده رو رو پر کرده بود . آدما به سرعت از کنارمون می گذشتن . تو چشماش نگاه می کردم . می ترسیدم که کسی که داشت بهم زنگ می زد ؛ امیر باشه . اون وقت چجوری باید دل چرکین سامیارو آروم می کردم ؟ من اینکارو بلد نبودم . چشم از هم نمی گرفتیم .
    - بردارین لطفا .. پیاده رو جای دل و قلوه دادن نیست .
    با خشم چشم از سامیار گرفتم و به پشتش نگاه کردم . مردی تقریبا چهل ساله این حرف رو زده بود . از لباس و طرز حرف زدنش مشخص بود که علافه . سامیار دستش رو مشت کرد و خواست برگرده و بزنتش که دستش رو گرفتم . با کشیدن نفس عمیق ؛ کاری کردم که اونم نفس عمیق بکشه . مشتش رو باز کرد و برگشت و با اون مرد چهل ساله رو به رو شد . نمی دیدم که چطوری داشت نگاهش می کرد . سامیار یه سر و گردن ازش بلند تر بود . اون مرد ، سرشو انداخت پایین و راه خودشو پیش گرفت . سامیار برگشت به طرفم و گفت :
    - چرا جواب ندادی ؟
    به خودم اومدم ؛ صدای موبایلم قطع شده بود . جوابشو ندادم . خودمو کنار کشیدم و به طرف ایستگاه تاکسی راه افتادم که دوباره صدای زنگش بلند شد . ایستادم و به دیوار تکیه دادم . گوشیو در آوردم به شماره نگاه کردم . نا آشنا بود . سامیار بهم رسید و کنارم ایستاد . یعنی کی می تونست باشه ؟ گفت :
    - می شناسی ؟
    سرم رو به علامت نه تکون دادم . با اشاره دست خواست که گوشی رو بدم بهش . بهش دادم . آهنگش داشت قطع می شد که فورا انگشت شصتشو روی سبز کشید و گوشیو برد زیر گوشش . ابروهاش در هم رفت . حرفی نزد . فقط داشت می شنید . بهش نزدیک شدم تا شاید بتونم صدای پشت تلفن رو بشنوم ؛ اما مکالمه اشون تموم شد و سامیار با صورتی در هم ، گوشیمو بهم برگردوند .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار :
    فقط خدا خدا می کردم که امیر باشه تا هر چی از دهنم در میاد بارش کنم . پسره ی بی شرف . قسمت سبزو کشیدم و گوشیو گذاشتم زیر گوشم . قبل از این که چیزی بگم ، مردی با صدای نازک شروع کرد به حرف زدن :
    - از این به بعد در انتخاب دوست ، دقت کنید . مراقب دوستانتون باشین خانم بکتاش . روز بخیر
    قطع کرد . اخم کردم . گوشیو هنوز زیر گوشم نگه داشته بودم . منظورش چی بود ؟ اصلا این کی بود که چنین حرفی زد ؟ از این همه معمای حل نشده ؛ خونم داشت به جوش میومد . رازک با نگرانی نگاهم می کرد . گوشیو بهش دادم و قبل از این که سوالی بپرسه ، گفتم :
    - من می رسونمت .
    مچ دستش رو ؛ از روی آستین سویی شرتش گرفتم و به طرف جایی که ماشینو پارک کرده بودم کشوندم . همراهم میومد ؛ اما خودداری می کرد . گفت :
    - اما .. خاله منو می بینه.
    - فقط تا سر کوچه.
    دویدم و اونم پشت سرم کشوندم . به سختی دنبالم میومد و حرفی نمی زد . شخصیت رازک طوری بود که وقتی شوکه می شد چیزی نمی گفت .می تونستم از این موقعیت که توی فکر و حال خودشه استفاده کنم ، اما این رسمش نبود . اون نمی تونست مثل من بدوه . یه مرد چنین کاری نمی کرد . ایستادم .
    اونم با تعجب ایستاد . بهم نگاه نمی کرد . ابروهاش زیر موهای چتریش توی هم رفته بودن . به فکر عمیقی فرو رفته بود . دسته کوله پشتیش رو کشیدم .
    دستاشو آزاد کرد و گذاشت که کوله اشو در بیارم . چقدر سنگین بود . رازکم چجوری همیشه این کیفو روی دوشش داشت ؟ این بود قولی که به خدا داده بودم ؟ من قول داده بودم مراقبش باشم . خدا حق داشت که اینجوری رازکمو به من نسپره . به طرف ماشین راه افتادیم. اون تماس از اون مرد غریبه و حرفی که زده بود ، رو اعصابم راه می رفت . گفت دوستانتون .. کدوم دوست های رازک ؟ شاید منظورش من بودم . شاید این تماس از طرف امیر بود تا رازکو از من دور کنه . یا شایدم در مورد افسانه یا نفیسه هشدار داده بود . به خودم اومدم ؛ حالا ماهم مثل دخترا و پسرای دیگه که به آرومی باهم تو مسیر پیاده رو راه می رفتن شده بودیم . آروم تر شده بودم . آتش درونم خاموش شده بود . دوست داشتم مچ دستشو که حسابی محکم گرفته بودمو ببوسم . اما این کار درستی نبود . همین که اجازه می داد کنارش بایستم ؛ بهترین اتفاق تو این هفته بود . باید همیشه کاری می کردم که تو فکر فرو بره تا آروم کنارم راه بیاد . از فکر پلیدم خندم گرفت . رازکم چطور می تونست با امیر دوست بشه ؟ چه فکر احمقانه ای کرده بودم . لبخندم خشک شد . دعا می کردم که این امیدی که به خودم می دادم واهی نباشه . سرمو بالا گرفتم تا خداروشکر کنم که بنر بزرگ تبریک شب یلدارو دیدم . شب یلدا ، تو همین هفته بود و من چه احمقانه ازش غافل مونده بودم . می تونستم برای اون شب ، نقشه هزار برنامه مختلف و جورواجور برای خوشحال کردنش تو ذهنم بکشم و بهترینشو عملی کنم . به ماشین رسیده بودیم . در ماشینو براش باز کردم و نشست . رفتم اون طرف ماشین و سرجای خودم نشستم . ماشینو روشن کردم و همین که راه افتادم گفت:
    - اون کی بود ؟
    لبخند زدم . تازه فکراش رو کرده بود و پرسش هاش شروع شده بود . گفتم :
    - اشتباه گرفته بود.
    - پس چرا اخمو شدی ؟
    - چون ممکنه مزاحمت بشه .
    زیر لب آهانی گفت و به رو به رو خیره شد . فکری به ذهنم رسید . فورا گفتم :
    - گوشیت رو بده
    با تعجب گفت :
    - چرا ؟
    دست راستمو به طرفش دراز کردم و گفتم :
    - می خوامش
    لحن صحبتم جوری بود که بی چون و چرا گوشیش رو از جیبش در آورد و بهم داد . هنوز را ه نیفتاده بودم . گوشی خودم رو از جیب شلوارم در آوردم و همون شماره ناشناس رو توش ذخیره کردم . من حالا حالا ها با این مرد غریبه مجهول کار داشتم . گوشیش رو بهش برگردوندم . اگه بهش می گفتم که اون مرد چی گفت ؛ نگران می شد . فعلا فقط باید به هر چیزی برای نزدیک شدن بخش متوصل می شدم . دستمو روی فرمون گذاشتم و در حالی که داشتم از پارک در میومدم گفتم :
    - نفیسه خوبه ؟
    - چی شد نگران نفیسه شدی ؟
    زدم روی ترمز و برگشتم و نگاهش کردم . با جدیت و فریاد این رو گفته بود . ماشینای پشت سرم شروع کردن به بوق زدن . گفتم :
    - ببخشید . حق با توئه . تو خوبی ؟
    روش رو ازم برگردوند و زمزمه کرد :
    - من خر نیستم .
    پام رو گذاشتم روی گاز و راه افتادم . گفتم :
    - دور از جونت . من خرم
    زیر لب گفت :
    - دور از جون
    خندیدم . فکر کرد نشنیدم . منم زمزمه کردم :
    - گاهی حتی تو لب به سخن نگشوده ای و من به پایان آنچه خواهی گفت ؛ رسیده ام .
    ساکت بود . چرا نمی تونستم احساسش رو از چشماش بخونم ؟ یه حالت دوگانگی درش وجود داشت ! می خواستم ازش در مورد امیر بپرسم اما دوست نداشتم که حتی اسمشو بیاره . نمی خواستم حتی یه لحظه به اون فکر کنه . کم کم داشتیم می رسیدیم اما من هیچی برای گفتن نداشتم . شایدم این سکوت از هر حرفی بهتر بود . سر کوچه اشون پارک کردم . بی هیچ حرفی ؛ در ماشینو باز کرد و خواست پیاده بشه که گفتم :
    - اگه تاکسی بودم حداقل نگاهم می کردی.
    با لحن خشکی گفت :
    - من به مردهای غریبه نگاه نمی کنم .
    لبخند قشنگی روی لبم سبز شد . کیف کردم . گفتم :
    - من غریبه ام ؟
    پیاده شد و قبل از بستن در ، تو چشمام نگاه کرد و گفت :
    - خداحافظ سامیار
    خداحافظیش یه جوری بود . ترسیدم. از حالت نگاه کردن و حرف زدنش ترسیدم . گفتم :
    - چرا اینجوری گفتی ؟
    - چجوری گفتم ؟
    - دیگه به من نگو خداحافظ . با من خداحافظی نکن.
    پوزخندی زد و گفت :
    - پس چی کار کنم ؟ دست بدم باهات ؟
    وقتی این شکلی و به مسخره حرف می زد ؛ صورتش حالت جالبی می گرفت . گفتم :
    - اگه روزه ، بگو روز خوش . اگه شبه، بگو شب خوش ...
    چشماش رو بست و با عصبانیت ادامه داد :
    - اگه ظهره .. بگم ظهر بخیر .. اگه عصره ؛ بگم عصر بخیر . درسمو خوب یاد گرفتم جناب . خداحافــظ
    روی حرف " ظ " تاکید کرد و درو بست . از ماشین پیاده شدم و صداشو شنیدم که گفت :
    - مامور یادآوری اوقات شبانه روز ... هه
    راه افتاده بود . برای اینکه صدام رو بشنوه داد زدم :
    - مراقب خودت باش!
    یه لحظه ایستاد . منم همون طور بی حرکت ؛ از پشت نگاهش می کردم . بعد چند ثانیه دوباره به طرف ساختمون حنا راه افتاد .سوییچ رو در آوردم و در ماشین رو قفل کردم و دنبالش راه افتادم. باید مطمئن می‌شدم که سالم به خونه می رسه .
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    سمیر تو کافه اش نبود . روی اون صندلی مبل مانند مخصوص ؛ که گوشه کافه بود نشستم و منتظرش شدم. تو این مدت می تونستم به اون مرد مجهول زنگ بزنم .
    البته امکانش خیلی کم بود که جواب بده . چون به احتمال زیاد زنگ زده بود که فقط پیامیو انتقال بده . که موفق نشده بود . پیام از طرف کی ؟ لبخند مرموزی زدم .
    هر کی که بود ، نمی ذاشتم نقشه اشو اجرا کنه . گوشیمو روشن کردم و شماره اشو گرفتم . شروع کرد به بوق خوردن . یک بوق ... دو بوق ... سه بوق ... برداشت و سکوت کرد . گفتم :
    - سلام
    - شما ؟
    همون صدا بود . با صدای نازک و محکم خودش حرف می زد . اولین فامیلی که به ذهنم رسید و گفتم :
    - با آقای باقری تماس گرفتم ؟
    بی حوصله بود . گفت :
    - باقری ماقری نمی شناسم من . خدافـ ..
    - پس میشه لطفا فامیلی خودتونو بگین ؟
    - بله میشه ..
    مردک فحش داد و قطع کرد . مطمئن شدم که این مرد من رو نمی شناخت . منظورش از گفتن اون جمله چی بود ؟ برای کی کار می کرد ؟
    - سلام آقای لئون
    گوشیم رو روی میز گذاشتم و از جام بلند شدم . سمیر رو به روم ؛ با چشمای قرمز ایستاده بود و لبخند می زد . با دیدن قیافه درهم و زیر چشم گود رفته اش گفتم :
    - چی شده ؟ باز زدنت ؟
    خندید و رو به روم نشست . منم نشستم . گفت :
    - نه بابا . نمی دونم چمه ... هر وقت زیادی فکر و خیال می کنم این ریختی می شم .
    با نگاهی مشکوک نگاهش کردم . گفتم :
    - سیگار که نکشیدی ؟
    به حالت گله مانندی گفت :
    - بابا ما داریم هیچ کاری نمی کنیم ؛ می گن سیگار نکش . من سیگار کجام بود آخه ؟
    از لحنش و این جابه جایی کلمات که وقتی فشارش می رفت بالا واسش پیش میومد ؛ خندم گرفت . تو چشماش نگاه کردم . چند روزی طول می کشید تا جای زخم و کبودی های صورتش بره . حالت نگاهش عوض شد . دستی به گردنش کشید و در حالی که به شمع روی میز نگاه می کرد گفت :
    - دروغ گفتم داداش . کشیدم. خیلی هم کشیدم...
    دستم رو روی شونه اش گذاشتم . چرا با خودش اینکارو می کرد ؟ گفتم :
    - درست میشه
    نگاه غمگینش رو از روی میز گرفت و بهم داد . گفت :
    - آخه چطوری درست می شه ؟ من نفیسه رو دوست دارم و خسرو ؛ همون کله پوکی که باعث مرگ ندا شد ، حالا اونو برای خودش داره .
    شوکه شدم . تا حالا به این نکته توجه نکرده بودم . گفتم :
    - یعنی چی که باعث مرگش شده ؟ چطور ؟
    با کلافگی و سرعت زیادی شروع کرد به توضیح دادن :
    - مدت ها بعد از تصادفش ؛ به یکی از دوستای بابا زنگ زدم . اون توی اداره آگاهی بود . ازش خواستم پیگیری کنه . اینکارو کرد...
    سکوت کرد . مشتاقانه گفتم :
    - خب ...
    - بعد یه هفته بهم زنگ زد و گفت که شماره پلاکی که به ندا زده و در رفته رو پیگیری کرده . اون ماشین برای یه مردی بوده که همون اواخر با خسرو دیده شده بود...
    چشمم از تعجب گرد شد . گفتم :
    - خب ... چرا پیگیری نکردی ؟ چرا نرفتی دنبال قاتلش ؟
    به پشتی صندلی تکیه داد و به رو به روش خیره شد . جلوی چشمای منتظرم ، از توی جیب مخفی جلیقه اش یه جاسیگاری فلزی در آورد و بازش کرد . گفتم :
    - تو که می دونستی تصادف عمدی بوده . چرا ؟
    یه سیگار نازک سفید ، که رنگ چند سانت آخرش سبز بودو در آورد . نوشته روشو خوندم. به انگلیسی نوشته بود ،" کنت ". به رو به روش نگاه می کرد و من با تعجب بهشزل زده بودم . گفت :
    - از بالا بهشون دستور داده بودن که پی اینکارو نگیرن . یعنی هر کی بره دنبال این پرونده پخ پخ . پرونده گم و گور شده .
    حس می کردم روی سرم ، دو تا شاخ دراز در اومده . یعنی دست خسرو اون قدر به اون بالا بالا ها بند بوده که تونسته همچین دستوری رو ازشون بخواد ؟ حرفی برای گفتن نداشتم . نگاهش کردم . با غم عجیب و بی اندازه ای ، دودی با بوی نعنارو بیرون می داد و دوباره می کشید . ادامه داد :
    - قاتلش ، رو به روم داره راست راست راه می ره و من نمی تونم کاری کنم .
    به پشتی صندلی تکیه دادم و با حالت فوق جدی گفتم :
    - دوباره رسیدیم به همون جا ..
    سیگارو از دهنش بیرون آورد و با تعجب گفت :
    - کجا ؟
    - این جا که اگه خسرو ندا رو دوست داشت پس چرا کشتش ؟
    - چون مریض روانیه . پسره کله پوک شلغم . می خواد با روانی بودنش سر نفیسه هم بلا بیاره .
    ساکت شد . منتظر بودم ادامه بده و بگه که نمی ذاره خسرو چنین کاری بکنه و نفیسه رو خودش بدست میاره ؛ اما نگفت . گفتم :
    - اما تو .. ؟
    سیگارش رو توی شمعدون وسط میز گذاشت و با گیجی گفت :
    - اما من چی ؟
    نفسمو با صدا بیرون دادم . بسوزه پدر شلختگی . آخه جای سیگار توی شمعدون بود ؟ اونم شمعدون کافی شاپ خودش ، که به طرح چوب درخت ، سوراخ شده بود که توش شمع سفید و استوانه ای متوسطی روشن بود ! سمیر یا انگار نمی فهمید یا نمی خواست بفهمه و یا خودش رو به نفهمی می زد . سعی کردم یه جور دیگه بیارمش توی راهی که باید از همون به هدف برسه . گفتم :
    - تو نفیسه رو می خوای مگه نه ؟
    - آهان . دارم می خوامش.
    لبخند زدم :
    - کی الان نفیسه رو داره ؟
    - خسرو کله پوک.
    - فحش نده ، به این جوری صدا کردنش عادت می کنی . پس الان رقیبت کیه ؟
    با گیجی گفت :
    - ها ... خسرو دیگه
    سرم رو تکون دادم . گفتم :
    - پس تو باید کنارش بزنی و نفیسه رو ...
    مکث کردم تا خودش حرفمو کامل کنه . به وجد اومد و گفت :
    - به دست بیارم. آها ، گرفتم سامی
    سرم رو تکون دادم و نگاهمو ازش گرفتم . تو فکر حل کردن مشکلات خودم و راه حلی برای سمیر بودم که صدای زنگ گوشیم ، همه چیزو بهم ریخت .
    از روی میز برش داشتم تا شماره رو ببینم . تعجب کردم . همون آقای مجهول بود .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    خسرو :
    - در کش روی کنار میز کارش رو باز کردم . این کلیسای لعنتی کلی سوراخ سنبه داشت . ممکن بود هر لحظه یکی از خدمتکارا یا حتی رامبد بیان تو اتاق کارش و من رو‌ در حال گشتن بین دفترها و مدارکش ببینن . اگه این اتفاق میفتاد کارم رو می‌ساختن . مثل همون ده نفری که توی مزرعه کنار کلیسا ، سرش رو نو از تنشون جدا کردن . منم دنبال مدرک همین قتل بودم . تاریخ نویس ؛ همه اتفاق هارو توی کتاب تاریخ بزرگ ثبت می‌کرد . فقط لازم بود این کتابو پیدا کنم . یا حتی یه عکس ازش پیدا کنم .
    یادمه که رامبد به آدماش دستور داده بود بود که قبل از اجرای مراسم و سوزوندنشون ، ازشون عکس بگیره تا به عنوان یکی از خدماتش توی کتاب تاریخ همراه تصویر ، ثبت بشه . باید بازم می‌گشتم . از خستگی و سردرگمی‌حس می‌کردم که کله ام داره دود می‌کنه . رستم گفته بود که اگه حتی یه مدرک کوچیک که اون اتفاقو اثبات کنه بیارم ، می‌تونه به داوودی بگه و دست این گروه مسخره رو ؛ رو کنه . با این که پرده قرمز کشیده شده بود ؛ نور خورشید به داخل اتاق می‌اومد و فضا رو روشن می‌کرد .
    در کش روی اولو بستم و کش روی زیرش رو باز کردم . مدارک و اسناد و پرونده ها روی هم چیده شده بودن و یه کلیدسیاه رنگ کنارشون بود . با خودم فکر کردم ... بعد این همه مدت گشتن ، هیچ صندوقی توی این اتاق پیدا نکرده بودم . من دقیقا پشت میز بزرگ و چوبی رامبد ، روی زانوهام نشسته بودم و مثل دیوونه ها می‌گشتم . اضطراب داشتم.
    اگه من رو‌ می‌دید ، اگه دستم رو می‌شد ، بی وقفه من رو‌ می‌کشت و کاری می‌کرد مرگم طبیعی جلوه کنه . اون دستش به خیلی جاها بند بود که گندکاریاش رو پاک می‌کردن . دقیقا مثل کاری که با ندا کرد . بهم گفته بود که اگه دنباله قتل ندارو بگیرم می‌کشتم . بی هیچ صدایی توی زندگیم اومد و بی هیچ صدایی رفت . فقط صدای التماسش که کاری باهاش نداشته باشم و گریه هاش از دوری اون سمیر عوضی تو گوشم مونده بود . مقصر این همه خشم و کینه و حس انتقام جویی رامبد بود .
    باید انتقامم رو ازش می‌گرفتم. باید تقاص پس می‌داد . رستم گفت که فقط کافیه با یه مدرک ، آقای داوودی قانون گذار و اجرا کننده کشور رو کنجکاو کنه . اون وقت خودش می‌رفت دنبال همه کارها و دستش رون رو رو می‌کرد و من به خواسته ام می‌رسیدم . همه چی زنجیر وار به هم وصل شده بودن . صدای زنگ موبایلم من رو‌ از جا پروند . در کش رو رو بستم و از جام بلند شدم . گوشیم رو از جیب کتم در آوردم و روی مبل چرم که برای مهمان بود نشستم. تماس رو برقرار کردمو گوشی رو گذاشتم زیر گوشم .
    _ کاری که خواستی رو انجام دادم .
    لبخند زدم . دستی به ریش کم پشتم کشیدم و گفتم :
    _ خوبه رستم ... ترسوندیش ؟
    _ فقط پیغامت رو رسوندم و قطع کردم .
    سرم رو تکون دادم :
    _ خوبه . مشکلی پیش نیومد ؟
    مکث کرد . انگار داشت فکر می‌کرد . بالاخره گفت :
    _ نه ! . تو چی کار کردی ؟ گشتی ؟
    _ لعنت بهش . کثافت عوضی معلوم نیست کجا قایمشون کرده .
    _ سعی کن پیداش کنی . یه ماهه که منتظر همین مدرکیم . من همه کارارو انجام دادم. حتی با واسطه حرف زدم . قبول کرد که یه قرار ملاقات پنهانی با داوودی جور کنه .
    هر دومون نفس عمیقی کشیدیم . حتما الان می‌خواست بابت این که یه ماهه که دارم تلاش می‌کنم ؛ اما از پس یه کارم برنیومدم، بهم سرکوفت بزنه . اگه اینکار و می‌کرد ، کاری می‌کردم که دیگه نتونه حرف بزنه . گفت :
    _ برم به کارم برسم .
    گفتم :
    _ چه کاری ؟ بازم ماموریت داری ؟
    _ نه ! . یه مزاحم داشتم . مزاحم تلفنی که زنگ بزنه و اشتباه بگیره برای مردم عادی ، عادیه ؛ اما برای ماها نه ! . توهم حواست باشه .
    آهانی گفتم و قطع کردم . نمی‌دونستم چرا به هر چی که رستم می‌گفت عمل می‌کردم . شاید چون بهش خیلی اعتماد داشتم . اون به دستور رامبد ، ندارو کشته بود ؛ اما وقتی فهمید کی رو کشته ، اومد و بهم گفت که حاضره باهام همکاری کنه تا همه چیز رامبدو ازش بگیریم . هیچ شکی توی وفاداری اون به من نبود . صدای نزدیک شدن پایی به سمت اتاق کار رو شنیدم . احتمالا رامبد بود . صاف نشستم . در سفید اتاقو باز کرد و با لبخند همیشگیش وارد شد . با دیدنم ، دستاش رو از هم باز کرد و گفت :
    _ به ! ببین کی اومده من رو‌ ببینه . به کلیسای شیطان خوش اومدی خسرو .
    از جام بلند شدم . کت و شلوار مشکی داشت . مثل همیشه . توی جیب کتش ، فقط زمان مهمونی و مراسم گل رز سیاه می‌ذاشت . هر هفته هم که اینجا مهمونی بود و اعضای جدیدی وارد گروه می‌شدن . دلم برای این همه دختر و پسر جوون می‌سوخت . که برای فرار از زندگی نکبت بار خودشون عضو این گروه شدن و حالا باید مستقیم می‌رفتن دادگاه . البته حقشون بود . مثل من ، از پولداری و رفاه زیاد خوشی زده بود زیر دلشون و گول دوستاشون رو می‌خوردن و می‌اومدن تو گروه پرستش کنندگان شیطان .
    شیوه جدید رامبد برای جذب جوونا به گروه ، جالب و کارآمد بود . دختر ها برای پسر ها مامور می‌شدن و پسرِا برای دخترها . جنس مخالفو به گروه می‌کشوندن .
    با حرف های گول زننده ، با نگاه ، با هر چیز ممکن . حتی ... . یاد ندا افتادم . برای اولین بار قبول کرده بودم که این کار رو انجام بدم. رامبد خیلی خوشحال شده بود .یادمه افسانه اون موقع از گروه رفته بود . مدت ها بود که کسی ازش خبری نداشت ، غیر از رامبد . اونا باهم فامیل بودن . شب جشن هالووین بود که کلی دختر و پسر جدید به منظور مهمونی به کلیسا اومده بودن . از بالای نرده ها نگاهشون می‌کردم . از در چوبی و حکاکی شده کلیسا ، وارد شدن و از همون اول شروع کردن به رقصیدن و خندیدن .
    اگه می‌دونستن چی در انتظارشونه ، حتی پاشونم تو این کلیسای گوربه گوری نمی‌ذاشتن . البته ؛ هر کی که زرنگ بود می‌تونست زیر سایه رامبد پیشرفت کنه و به مقام های بالاتری برسه . مثل لوسیفر . هر کی هم که کم عقل تشریف داشت ، مثل my friend جدیدش از گله گوسفندا عقب می‌موند و یهویی مفقود می‌شد . دوباره به خاطره اون شب سفر کردم . همون شب جشن که از اون بالا ؛ دختریو دیدم که کنار چند دختر و پسر دیگه وارد شد . اطرافیانش می‌خندیدن ؛ اما اون با ترس و قیافه ای شوکه شده همه جارو نگاه می‌کرد . بهش خیره شدم . صورت سفید و چشمای سبز و براقی داشت .
    _ خسرو ؟ کجایی پسر ؟
    به خودم اومدم . گفتم :
    _ چی گفتی ؟
    پشت میزش ایستاده بود . گفت :
    _ حواست نیستا ... باز رفتی تو فاز اون دختره ؟
    دندونامو روهم ساییدم . خودم رو کنترل می‌کردم تا اون نگاه پر از خشم و نفرت رو بهش نشون ندم . رامبد باید فکر می‌کرد که من هنوزم برادرشم. من تنها دوست رامبد ، و اولین کسی بودم که به گروهش ملحق شدم . نباید اعتمادش رو بهم از دست می‌داد . کشتن ندا کار خودش بود ؛ اما با لبخند تو چشمام زل می‌زد و می‌گفت که باید از فکرش بیام بیرون . دلم برای نفیسه تنگ شد . مظلومیتش ، من رو‌ یاد ندا می‌انداخت . کشش عجیبی نسبت بهش داشتم . حتی بیشتر از کششم به ندا ؛ بعد از اون شب .
    رامبد : برو بیرون ، نمی‌فهمی‌حرفای من رو‌ . حالت که خوب شد برگرد .
    _ از خستگیه . چیزی نیست .سر جاش نشست و گفت :
    _ پرونده هایی که دیشب بهت دادم زیاد بودن . بیدار موندی حتما .
    _ آره دیگه . نمی‌شد کاری که تو گفتیو نیمه تموم بذارم و دیروقت بهت تحویل بدم .
    از سر رضایت خندید :
    _ آوردیشون ؟
    به میز اشاره کردم :
    _ از وقتی اومدی روی میز بود .
    دستی به پرونده اعضای جدید کشید و با لبخندی که حالا از سر شادی بود ، گفت :
    _ پرونده ... این پسرِ اسمش چی بود ؟
    با اخم نگاهش کردم. گفتم :
    _ کی رو می‌گی ؟
    کنار شقیقه سرش رو خاروند . سخت درگیر پیداکردن اسم یه پسر توی ذهنش بود . گفت :
    _ my friend لوسیفر . همونی که زیادی می‌دونست .
    اسمش یادم نمی‌اومد ؛ اما چهره ساده اش یادم بود . رستم قبل از کشتنش چندبار اسمش رو بـرده بود . برام گفته بود که از رامبد دستور گرفته که بکشتش . رامبد گفت :
    _ بابا همونی که مفقود شده ... سهیل
    _ آها سهیل ، خب ؟
    انگار که از زندان فکرش آزاد شده باشه ، نفس راحتی کشید و گفت :
    _ پرونده اش رو می‌دم بهت تا روش تحقیق کنی . ببین خانوداش کی و چیکاره ان . باید بدونیم کی رو کشتیم .
    این ماموریت ها برای من عادی بود . منم آدمای خودم رو داشتم . مثل رامبد که کلی خدم و حشم داشت . آدمای من ، برام دستوراتی که رامبد بهم می‌داد رو انجام می‌دادن .
    باید می‌فرستادمشون تا تحقیق کنن . در مورد سهیل عزیزی . گفتم :
    _ حالا چرا به رستم نمی‌گی اینکار رو انجام بده ؟ اون که تخصصش همین کاراست !
    _ آره ، معمولا از این کارا رو به اون می‌دم؛ اما کار اصلی روی دوش اون باشه بهتره . امکان لو رفتن ، با زیاد دیده شدنش در صحنه جرم زیاده .
    _ آهان
    _ از این مهم تر ، اون اعتماد قبلو بهش ندارم .
    با تعجب نگاهش کردم . ساکت شد . خواستم دلیلش رو بپرسم ؛ اما سکوتش بهم این اجازه رو نداد . بعضی آدما اون قدر قوی بودن که حتی نمی‌تونستی سکوتشون رو بشکنی .
    هر دو به هم نگاه می‌کردیم. با لبخند مرموزش گفت :
    _ اگه نمی‌خوای اینکار رو انجام بدی فقط بهم بگو ... آدم زیاد دارم .
    لعنت بهش . گفتم :
    _ نه ! ... تحقیق در مورد یه آدم عادی برام کار راحتیه . پرونده اش رو بهم بده . کاملش می‌کنم و برات میارم .
    سرش رو تکون داد و سرجاش خم شد و در کش رویی رو باز کرد . صدای بسته شدن کش رو رو شنیدم . رامبد برگشت روی صندلی و کلید سیاه توی دستش رو نشونم داد . خندید و گفت :
    _ تو همین جا بمون . الان پرونده رو میارم .
    سرجام ؛ توی مبل چرم فرو رفتم . از پشت میز بلند شد و به طرف در اتاق رفت . چشمم از چیزی که به ذهنم رسیده بود ، درشت شده بودن . چطور تا حالا به فکرم نرسیده بود که برم و اتاق خواب رامبدو بگردم ؟ البته ؛ این کار غیر ممکن بود . در اتاقش همیشه قفل بود . از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم . راهروی کلیسا ، که وسطش با فرش دراز و باریک قرمز پوشیده شده بود ، مثل همه روزایی که شبش مراسم نبود خلوت بود . به طرف راه پله رفتم و زیرش ایستادم . می‌خواستم مطمئن شم که رامبد از اتاقش بیرون میاد . برای این که مستقیم می‌رفتم و توی اتاقش رو می‌گشتم ، باید از بودن پرونده های اصلی تو اون اتاق مطمئن می‌شدم . چند تا پله رو بالا رفتم . اتاقش ته سالن بالا بود . بازم رفتم بالا تر ؛ اما به دیوار چسبیدم تا اگه از اتاق بیرون اومد ؛ از دور من رو‌ نبینه . سرم رو به دیوار چسبوندم . با خودم فکر کردم که اگه در اتاقش رو باز کنه و بیاد بیرون ممکنه که با استفاده از تعداد قدم ها و صدای در بفهمم که مال کدوم اتاقه ؟ خودم حرف خودم رو تایید کردم . صدای باز و بسته شدن در به گوشم خورد و بعدش قدم های سنگینی که با عجله به طرف پله ها می‌اومدن . وقتو از دست ندادم و دویدم . با تمام سرعت به سالن پایین رفتم و وارد اتاق کارش شدم و روی صندلی چرم نشستم . آره ؛ می‌تونستم پرونده رو از اتاق خواب رامبد به دست بیارم . در اتاق باز شد و اومد داخل . پرونده سهیل ؛ پسری که رستم به دستور رامبد کشته بودتش رو بهم داد و گفت :
    _ حواست رو جمع کن خسرو ... فعلا به تنها کسایی که اعتماد دارم تو و افسانه این .
    هنوزم کمی‌نفس نفس می‌زدم . سعی کردم با آرامش بگم :
    _ پس لوسیفر چی ؟
    با بی‌خیالی به میز تکیه داد :
    _ ما دوست پسرش رو کشتیم . دیگه ازش انتظار وفاداری ندارم .
    _ اما سهیل یه پسری مثل بقیه پسرِا بود که لوسیفر وظیفه داشت به گروه بکشونتش . چطور بهش علاقه داشت ؟
    پوزخند زد :
    _ دخترا رو که می‌شناسی ... منطق سرشو ن نمیشه . همش احساس ، احساس ، احساس
    _ الان کجاست ؟
    شونه هاش رو بالا انداخت :
    _ چه می‌دونم . حتما خودش رو حبس کرده و داره گریه می‌کنه .
    به فکر فرو رفتم . نفیسه هم اینجوری بود ؟ ندا که از دوری سمیر خیلی گریه می‌کرد . یعنی می‌تونستم کاری کنم نفیسه عاشقشم بشه و به خاطر من گریه کنه ؟ صدای خنده رامبد من رو‌ ترسوند . گفت :
    _ برای پسری که یه هفته باهاش بوده و مسئول گول زدنش بود ؛ گریه می‌کنه . من تو خلقت این جنس موندم !
    بی وقفه گفتم :
    _ مثل افسانه ؟ نه ! ؟
    جدی شد . لبخندی روی صورتش نبود . گفت :
    _ افسانه ام یه دختریه مثل همه دخترای دیگه . البته با جذابیت بیشتر .
    چشمام رو تنگ کردم :
    _ ولی اون دوستت داره .
    _ آره می‌دونم ؛ ولی قرار نیست هر کی رو که دوستت داره دوستش داشته باشی . من فقط از زن ها یه چیز می‌خوام .
    خلاف میلم ، لبخندی زدم و گفتم :
    _ کار خوبی می‌کنی . من دیگه برم . می‌تونم ؟
    خندید و با دست راستش به بیرون اشاره کرد :
    _ البته دوست من ... شیطان نگهدارت .
    پوزخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم . حتی بعد بستن در هم ، صدای خنده اش به گوشم می‌رسید . رامبد با اصول شیطان پرستی شوخی می‌کرد و می‌خندید . اون هیچ اعتقادی بهشون نداشت و فقط به این کار ؛ تظاهر می‌کرد . باید یه راهی به اتاق خوابش پیدا می‌کردم . اتاقی که کلیدش رو می‌دونستم کجاست ؛ اما بازم باید توش دنبال پرونده ها می‌گشتم . اصلا شاید داخل یه گاوصندوق بود که کلیدش دور گردن خودش بود . شایدم ... اه ، سرم از این همه افکار درد می‌کرد . باید به نفیسه زنگ می‌زدم تا با حرف زدن باهاش آروم بشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک :
    - خاله فدا ؟ خونه ای ؟
    چشمام رو باز کردم . صدای خاله افسانه بود که از پشت در می‌اومد . آه ، می‌خواستم از نبود اون دوتا استفاده کنم و بخوابم که نشد . از جام بلند شدم .
    خونه خیلی تاریک و سوت و کور بود . عین موش کور ، از روشنایی بدم می‌اومد . با سرگیجه به سمت در رفتم . خاله همچنان در می‌زد. ضربات ناهماهنگ در زدنش اعصابم رو به هم می‌ریخت . انگشتامو به موهای جلوم کشیدم تا چتری هام صاف باشن . پشت در ایستادم . موهام ، روی شونه ام به ریخته بودن . در رو باز کردم . خاله ، با چهره مهربون و لبخند قشنگش نگاهم کرد . همه دندونای سفیدش رو دیدم . گفت :
    _ خواب بودی ؟
    _ تا حدودی!
    به ظرفی که تو دستش بود نگاه کردم . یه کاسه آش رشته آورده بود . خیلی دوست داشتم ؛ اما خیلی وقت بود که به چیزی اشتها نداشتم ؛ ولی به خاطر این که خاله ناراحت نشه ، کمی‌ذوق کردم . در حالی که داشت دمپاییش رو در می‌آورد و می‌اومد تو خونه ، گفت :
    _ نفیسه و افسانه کجان ؟
    از کنار در ، خودم رو عقب کشیدم و گفتم :
    _ چه می‌دونم .
    در رو پشت سرش بست و کاسه رو بهم داد . با اخم ظریفی گفت :
    _ وا ؟ مگه باهم دانشگاه نبودین ؟
    _ چه می‌دونم . حتما بعد من بازم کلاس داشتن .
    خندید و همین طور که به طرف هال کوچیک خونه می‌رفت تا روی کاناپه بشینه ، گفت :
    _ مدرسه ، ساعتاش مشخصه و بزرگترا رو نگران نمی‌کنه ؛ اما این دانشگاه با این ناهماهنگی گند زده تو اعصاب پدرا و مادرا .
    لبخند کجی زدم . کاسه رو بردم تو آشپزخونه و روی اوپن گذاشتم . گفتم :
    _ این از کجا اومده ؟
    _ خودم درست کردم . حمید هــ ـو*س کرده بود . اینجا چرا اینقدر تاریکه ؟ یاد سیاه چال افتادم . نمی‌ترسی ؟
    _ نه !
    از آشپزخونه بیرون اومدم و روی مبل تک نفره رو به روش نشستم . گفت :
    _ می‌خوام برم روضه همسایه بغلی ... میای ؟
    با نگاهی عاقل اندر سفیه بهش چشم دوختم . آخه من کی می‌رفتم روضه که الان برم ؟ گفتم :
    _ نه !
    _ میای بریم بازار ؟
    همون طور نگاهش می‌کردم . انگار فقط می‌خواست من رو‌ از این سیاه چال بیرون بکشه . گفتم :
    _ نه !
    به حالت اعتراض گفت :
    _ آخه چرا ؟
    شونه هام رو بالا دادم و گفتم :
    _ پول ندارم .
    با تعجب گفت :
    _ مگه مامان و بابات به حسابت پول نمی‌ریزن ؟
    _ به اندازه نیست . وضع مالیشون تغییری نکرده .
    نگاهش رو به زمین داد و با کف دو دستش روی زانوهاش کوبید . زیر لب گفت :
    _ هعی خاله به قربانت بره پسر . همه چی رو ویرون کردیو رفتی .
    منظورش به رایکا ، برادر از دست رفته ام بود . شاید خاله ، عامل بی پ؛ ولی م؛ امان و بابا رو رایکا می‌دونست. البته حق هم داشت. دوست داشتم دوباره بهش سر بزنم .
    _ برای شب یلدا می‌خواین چیکار کنین ؟
    شوکه شدم . شب یلدا ؟ من از بچگی عاشق شب یلدا بودم ؛ اما حالا اصلا یادم رفته بود که آخر پاییز شب یلداست . گفتم :
    _ هیچی!
    اونم مثل من جا خورد . گفت :
    _ تو دوباره بی حوصله شدی ... من و حمید می‌خوایم بریم خونه مادرش روهر و پدر ش روهرم . تو و نفیسه هم برین تهران . سه ماهه که از خانوادتون دورین و فقط با تلفن ارتباط دارین . دلشون واستون تنگ شده .
    نمی‌تونستم برم . حتی فکر به اون خونه هم نفسم رو بند می‌آورد . بدون رایکا ، نمی‌تونستم تو اون خونه دووم بیارم ؛ اما دلم برای م؛ امان و بابا می‌سوخت . تازه ؛ شاید نفسم دلش می‌خواست خانواده اش رو ببینه . افسانه چی ؟ حتما بازم می‌رفت خونه خودشون دیگه . ما که وظیفه نگهداری ازش رو نداشتیم ؛ اما سامیار چی ؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم و سعی کردم از ذهنم بندازمش بیرون . نمی‌خواستم بهش فکر کنم ؛ اما نمی‌شد .
    _ خب من برم خاله فدا ... انگار زیادی فکرت درگیره .
    از جام بلند شدم و سرم رو تکون دادم . گونه ام رو بوسید و رفت . روی مبل وا رفتم . واقعا الان نفس و افسانه کجا بودن ؟ نکنه الان نفیسه پیش خسرو بود ؟ من به خسرو اعتماد نداشتم . نگران نفس بودم . آه نفس کاش اینقدر ساده نبودی . کاش افسانه بهش جرئت اینکار رو نمی‌نداد . خیلی احساس تنهایی می‌کردم . لجبازیم قلقلکم داد که یکم اذیتشون کنم . گرسنه ام نبود ؛ اما به قیمت حرص دادن این دوتا می‌ارزید . از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم . برقش رو روشن کردم و توی کاسه لعابی آبی ، یه آش رشته خوش رنگ و بو دیدم . خود به خود اشتهام باز شد . باید همراه درس خوندن ذره ذره از این می‌خوردم تا بهم بچسبه . همون طور که به این چیز ها فکر می‌کردم صدای ویبره موبایلم رو شنیدم . پیام داشتم . دویدم و از روی میز عسلی توی پذیرایی برش داشتم . سامیار بود :
    _ درس می‌خونی ؟
    خنده‌ام گرفت . فکر می‌کردم می‌تونم فراموشش کنم ؛ اما این برام غیر ممکن بود . حتی با یادش آروم می‌شدم . گرچه این آرامش و حس خوب رو به روی خودش نمی‌آوردم . نوشتم :
    _ نه !
    جواب داد :
    _ فکر کردم می‌خونی که دیگه نیازی به تقلب نداشته باشی .
    خنده ام بیشتر شد . دوباره نوشتم :
    _ نه !
    نوشت :
    _ من رو‌ بخشیدی ؟
    تایپ کردم :
    _ بی‌خیال
    _ دیگه هیچ وقت به من نگو بی‌خیال . همه چی برای من مهمه!
    حس خوبی بهم دست داد ؛ اما نوشتم :
    _ مثل خداحافظی دیگه آره ؟ خب آقا معلم ، بهم یاد بده جای " بی‌خیال " چه واژگانی به کار ببرم ؟
    جوابی نداد . دوباره پیامی‌که براش فرستادم رو خوندم . چقدر تند و زننده نوشته بودم . بعد چند دقیقه گوشیم زنگ خورد . خودش بود . خیلی از کارم پشیمون بودم برای همین سعی کردم بهتر رفتار کنم . گوشی رو برداشتم . گفت :
    _ ببخشید رازک . من نمی‌خواستم اصلا پای اون امیر به ماجرا باز بشه . بابتش معذرت ...
    با لحن نرمی‌گفتم :
    _ ولش کن .
    ساکت شد . به صدای نفسش گوش کردم . چه آروم بود ! حتی وقتی تند تند حرف می‌زد هم بهم آرامش می‌داد . گفت :
    _ اتفاق مهمی‌افتاده . باید ببینمت رازک.
    چشمام درشت شد . گفتم :
    _ چی شده ؟
    _ ساعت چهار می‌تونی بیای سر کوچه اتون ؟ من میام اونجا .
    _ چرا بیام سرکوچه ؟
    _ چون باید مراقبت باشم .
    بهم برخورد . حس بچه چهارساله بودن بهم دست داد . بدون این که دلیلش رو بپرسم گفتم :
    _ باشه . عصر بخیر
    منتظر خداحافظیش نشدم و قطع کردم . گفته بودم " عصر بخیر ". فقط سامیار بود که می‌تونست من رو‌ تغییر بده . به ساعت نگاه کردم . یک ربع برای حاضر شدن وقت داشتم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    افسانه:
    کلاس دوم هم تموم شد . اکثر بچه ها از کلاس بیرون رفته بودن و فقط چند نفری تو کلاس مونده بودن . من و نفیسه همون طور سرجاهامون نشسته بودیم . اون روی صندلی نشسته بود و با نگرانی و اضطراب پاهاش رو تکون می‌داد . دیگه کم مونده بود که ناخنش رو بخوره . گفتم :
    _ چت شده دوباره ؟
    با چشمای گرد و معصومش بهم خیره شد و گفت :
    _ نگرانم .
    همون طور که کتابامو از روی میزم جمع می‌کردم گفتم :
    _ این رو خودم می‌دونستم . بگو برای چی ؟
    _ همه چی . آبجی الان کجاست ؟ حالش خوبه ؟ خسرو ! سمیر ! سامیار !
    خندیدم و با لحن کشیده ای گفتم :
    _ اوهه ، چقدرم آدم . حالا چرا نگران سامیاری ؟ اون دیگه چرا ؟
    _ اون آبجی رو دوست داره . من باعث خراب شدن دوباره روحیه آبجی شدم و هرچی سامیار کاشته بود رو پنبه کردم .
    لبخند زدم . چه دل پاک و ساده ای داشت ؛ ولی نمی‌دونست که خیلیا هستن که درد و مشکلشون بزرگ تر از مشکل رازک و سامیاره . مشکل من! این که یکی رو دوست داشتم که حتی بهم نگاهم نمی‌کرد . یکی که آدم درستی نبود ؛ ولی چون دوستش داشتم قید همه چی رو براش می‌زدم . لعنت به من و اون ؛ یعنی هنوزم رامبد سر قرارش باهام بود ؟ که اگه بتونم یکی رو واقعا عاشق خودم بکنم عاشقم می‌شه ؟ یه نقشه جدید تو سرم بود که حتما باید عملیش می‌کردم . صدای زنگ موبایل نفیسه باعث شد برگردم و نگاهش کنم تا ببینم چرا جواب نمی‌ده . به صفحه گوشیش خیره شده بود . با تعجب گفتم :
    _ چرا بر نمی‌داری ؟
    بدون این که چشم از گوشیش برداره گفت :
    _ خسروئه ... می‌ترسم.
    _ وقتی پا توی راهی می‌ذاری ، دیگه حق پا پس کشیدن نداری . مخصوصا وقتی پای احساس یه آدم در میون باشه .
    سرش رو تکون داد و زیر لب ؛ جوری که انگار داره با خودش حرف می‌زنه ، گفت :
    _ من برای کمک به خودش اینکار رو می‌کنم . خدایا خودت همه چی رو ختم به خیر کن . الهی آمین
    یواشکی پوزخند زدم و نگاهم رو ازش گرفتم . گوشی رو برداشت و با صدای نازک و آرومش گفت :
    _ سلام
    - ...
    _ خداروشکر . تو خوبی ؟
    - ...
    _ بریم کافی شاپ ؟
    نفیسه از جاش بلند شد و به من چشم دوخت . منتظر بود که ببینه من قبول می‌کنم یا نه ! دستپاچه شده بود . چشممو یه بار بستم و باز کردم . گفت :
    _ آ ... آره بریم .
    - ...
    _ باشه پس ساعت چهار .
    گوشی رو قطع کرد و با استرس گفت :
    _ ساعت چنده ؟
    به ساعت مچی مشکی با بند چرمم نگاه کردم . ده دقیقه به چهار بود . ساعتو بهش نشون دادم . فورا گفت :
    _ گفت میاد اینجا دنبالم . وقتی رفتیم کافی شاپ من باید چیکار کنم افسانه ؟
    با آرامش و خونسردی براش توضیح دادم :
    _ هیچی عزیزم . می‌شینی اونجا . آرامشت رو حفظ می‌کنی . هر چی گفت می‌شنوی و ابراز همدردی می‌کنی ، هر چی شکایت کرد بهش می‌گی غصه نخوره و همه چی درست میشه . هر چی ام پرسید جوابش رو می‌دی .
    آشفته بود . گفت :
    _ همین ؟
    _ آها ، یه کیک بستنی هم سفارش می‌دی .
    حالتش صورتش با نگرانی و ناراحتی قاطی شده بود . اصلا نمی‌تونستم این حالش رو درک کنم . مثل بچه ای بود که می‌خواستن ببرنش تا آمپول بزنه . نمی‌خواست بره ؛ اما چون می‌دونست به زور می‌برنش ، ساکت می‌شد و با التماس و نگرانی به همه زل می‌زد . تا شاید دلشون براش بسوزه و نبرنش . الان باید می‌رفتم تو نقش اون افسانه مهربون که خوبی همه رو می‌خواد . دستش رو گرفتم و گفتم :
    _ نفیسه ، تو این کار بزرگو به خاطر کمک به آدمی‌که عشقش رو از دست داده قبول کردی . نترس چون خدا با توئه .
    کدوم خدا ؟ هه ، منم چه تاثیر گذار از چیزی که بهش اعتقادی نداشتم حرف می‌زدم . گفت :
    _ اما من که نمی‌دونستم با این کار دو نفر دیگه رو ناراحت می‌کنم. اصلا آبجیو بذاریم کنار . سمیر چی ؟ بیچاره حتما خیلی درد کشید.
    چشم غره ای دادم و نگاهم رو ازش گرفتم . خسته شده بودم . به ساعت اشاره کردم . مقنعه اش رو تند تند مرتب کرد و گفت :
    _ ساعت شش خونه باشیم که اگه یه وقت رازک یا خاله افسانه پرسیدن بگیم کلاس داشتیم .
    یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم . کیف ملوس دخترونه اش رو گرفت و همون طور که با عجله می‌رفت ، گفت :
    _ برم تو حیاط که یه وقت دیر نکنم .
    سرم رو کج کردم و به رفتنش خیره شدم . بیچاره من ، بین یه مشت آدم دیوونه که هر کدوم یه هدفی داشتن گیر افتاده بودم و دنبال هدف خودم می‌دویدم . مثل سگی که تو هر شرایطی دنبال استخونه و ولش نمی‌کنه ... سگ! هه ...
    از روی صندلی بلند شدم و از کلاس بیرون رفتم . باید امیرو پیدا می‌کردم و یجورایی مغزش رو شست و ش رو می‌دادم . دوباره باید بازیگر می‌شدم . توی سالن گشتم و اون رو کنار دوستاش پیدا کردم . گروهی از پسرا ، دور هم جمع شده بودن و گوشه ای از سالن با صدای بلند حرف می‌زدن و می‌خندیدن . امیر وسطشون بود و یه چیزی تعریف می‌کرد .
    از حالا باید توی نقشم فرو می‌رفتم . جلوتر رفتم و گفتم :
    _ امیر
    همه ساکت شدن و به طرفم برگشتن . امیر جلو اومد و گفت :
    _ بله ؟
    دوتاشون دم گوش هم یه چیزی گفتن و خندیدن . احمق ها . گفتم :
    _ میشه بریم اون طرف تر حرف بزنیم ؟
    خنده بی صدایی کرد و پرسید :
    _ آره ... فقط چی بگیم ؟
    لحنش خنده دار بود ؛ اما من از این چیزا به زور خنده‌ام می‌گرفت . ما تو سالن طبقه دوم بودیم که کم کم داشت خلوت می‌شد . رفتیم کنار یکی از پنجره های بدون پرده .
    کم کم هوا داشت تاریک می‌شد . گفت :
    _ خب ... چی می‌خواستی بگی ؟
    رو به روم ایستاده بود . گفتم :
    _ اول می‌خوام واسه اون تقلبی که بهم دادی تشکر کنم .
    _ خب تشکر کن .
    با جدیت نگاهش کردم . انگار متوجه شوخی نکردنم شد چون خودشم حالت جدی گرفت . گفت :
    _ اون که به حساب نمیاد . استاد دیدتت و دستم رون رو شد . نمره نمی‌ده.
    _ اما به لطف تو نمره صفر هم نمی‌ده
    _ کاری بود که از دستم بر می‌اومد ...
    حرفش رو قطع کردم :
    _ کاری که تو کردی شجاعت و جرئت می‌خواست . منظورم به اعترافت برای کمک به من نیست . تو برای کمک به رازک از جات بلند شدی . این کم چیزی نیست .
    سکوت کرد . ادامه دادم :
    _ رازک ارزشش رو داشت ؟
    به موزاییک های روی زمین خیره شد . گفت :
    _ اون دختر خوبیه . هنوزم ارزشش رو داره.
    خوشحال شدم . پس امیر هم به رازک بی میل نبود . من این حس رو بین آدما خوب می‌فهمیدم . گفتم :
    _ به نظرت سامیار ارزش داشتن رازکو داره ؟
    یهو سرش رو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد . گفتم :
    _ اینجوری نگام نکن . من دوست رازکم و خوبیش رو می‌خوام . درسته سامیار رازکو دوست داره ؛ اما با چشمای خودم دیدم که نمی‌تونه خوشبختش کنه .
    قدمی‌به عقب برداشت و با نا باوری گفت :
    _ چرا داری اینارو به من می‌گی ؟
    تو چشماش نگاه کردم . امیر هم آدم ساده ای بود . چشماش رو تنگ کرده بود و فکر می‌کرد که چرا من باید این حرفارو بزنم . نمی‌دونست باید بهم اعتماد کنه یا نه ! گفتم :
    _ چون تو تنها کسی هستی که می‌تونی سامیارو از رازک دور کنی .
    با شتاب و تعجب گفت :
    _ یعنی دقیقا چیکار کنم ؟
    _ نمی‌دونم امیر . فقط کاری کن که سامیار از رازک دور شه .
    بدجوری توی فکر رفته بود . یه ابروش رفته بود بالا . فکر کنم نقشم رو خوب بازی کرده بودم . گفت :
    _ اون وقت چی به من می‌رسه ؟
    چیزی به ذهنم نرسید . روم رو ازش گرفتم و به بیرون از پنجره نگاه کردم . توی حیاط ، نفیسه سوار موتور خسرو شد و رفتن . کاش منم کنار رامبد بودم . سرم رو چرخوندم و به امیر نگاه کردم . اونم مثل من به همون راهی که خسرو و نفیسه رفتن نگاه می‌کرد . گفتم :
    _ مگه نگفتی رازک ارزشش رو داره ؟
    بهم نگاه نمی‌کرد . زیر لب تکرار کرد :
    _ ارزش ...
    تاثیرم رو گذاشته بودم . مطمئن بودم که امیر اینکار رو انجام می‌ده . سرم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم و داشتم می‌رفتم که یهو یه چیزی یادم اومد . برگشتم و گفتم :
    _ خواهش می‌کنم هیچ کس از این ملاقات ما چیزی نفهمه . من برای کمک به دوستم اینکار رو کردم و نمی‌خوام بسوزم . درست مثل تو که به خسرو کمک کردی .
    زمزمه کرد :
    - خسرو ... ! باشه .
    - سرم رو تکون دادم و ازش دور شدم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا