کامل شده رمان راز پنهان /من و دوستام کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

♥ بهار دخت ♥

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/25
ارسالی ها
105
امتیاز واکنش
684
امتیاز
266
محل سکونت
یه جایی تو ایران
مامان: من که مخالفم.
بابا: همیشه شما تصمیم گرفتی ایندفعه رو من تصمیم می گیرم.
مامان با عصبانیت از رو صندلی پاشد و گفت:
- اصلا هر کاری دوست دارین بکنین.
لبخندی رو به بابام زدم . ولی عذاب وجدان گرفتم بابام به من اعتماد کرده بود و واسه همین گذاشته بود تا من برم اونوقت من دارم از اعتمادشون سوء استفاده میکنم درسته همیشه باهام مخالف میکنن ولی خیلی برام ارزش دارن رسمش این نیست که بهشون دروغ بگیم ولی خب اونا هیچ وقت به جز الان به حرفای من گوش نمیکردن و منو درک نمیکردن ولی ایندفعه نوبت منه!!!... از جام بلند شدم که برم که مامانم گفت:
- کجا؟ ظرفا رو نشستی.
ای خدا حالا داریم که تا یه دو سه ماه بعد این مسافرته به بهانه رفتن و خوردن و خوابیدن هر روز ظرف بشورم.بعد از شستن ظرفا و چشم غره های مامان سریع دویدم تو اتاقم و پریدم رو گوشیم ( احیانا تارزان نیستی؟) تا به آیدازنگ بزنم دستم و رو شمارش گذاشتم و زنگ زدم بعد از یه بوق جواب داد:
- الو...
***
آیدا:
- مامان بزار برم دیگه به خدا حواسم به خودم هست
مامان : باید با بابات حرف بزنی میدونی که چقد بابات سختگیره. اگه من بگم آره ممکنه بابات مخالفت کنه بگه نه.
- خب تو باهاش حرف بزن.
مامان: خودت بهتر میتونی بابات و نرم کنی خودت باهاش حرف بزن.
با لبای اویزون شده رفتم تو اتاقم و کف اتاقم ولو شدم. دو ساعته دارم به مامانم میگم تو با بابا صحبت کن میگه نه خودت بهش بگی بهتره آخه این چه وضعشه؟خب مگه با بابا حرف بزنی چی میشه؟
بابا ساعت 8 میاد خونه الان ساعت هفته از استرس دارم میمیرم .( فوقش نمیری مگه چیه ) وجدان جان خواهشا لال مونی بگیر.
 
  • پیشنهادات
  • ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    خیلی دوست دارم بدونم چرا کسی زیاد در مورد اون ویلا حرف نمیزنه یا یه حالتایی سعی تو پنهان کردن اون ویلا دارن و دربارش هیچی نمیگن. اون ویلا متعلق به پدربزرگم بوده و قبل از مرگش از پسراش که شامل بابای منو و عموعلی و عمومهدی میشده خواست که به اون ویلا رسیدگی کنن اما فقط روزا و قبل از غروب خورشید! و گفت کسی حق نداره شب و اونجا بمونه خب حتما دلیلی داشته که اینو گفته هیچکی دربارش نمیدونه البته فقط یه بار از نیما که داشت با دوستش حرف میزد شنیدم اونجا نفرین شده و یه راز اونجاس! خب این یعنی چی؟ نفرین؟ راز؟ برای چی باید اونجا نفرین شده باشه؟ نه بابای من و نه عمو علی هیچکدوم قبول نکردن که به اونجا رسیدگی کنن فقط عمو مهدی قبول کرد چون بابای من که وقت سر خاروندن نداره و عموعلی کلا نمیخواسته بره اونجا و من دیگه دلیلشو نمیدونم. عمو مهدی هم هر دو ماه یکبار میره اونجا چون اونم خودش زیاد کار داره. یه بار خواستم خودم تنهایی برم اونجا و برای مامان بابام بهونه بیارم که میخوام یکی دو روز خونه دوستم بمونم و باهاش درس بخونم و به جاش برم اون ویلا ولی هم ترس داشت هم ریسک میخواست. کیه که نترسه بره تنها بره تو یه ویلای بزرگ که تازه نفرینم شده! هر چند که من اعتقاد ندارم مثلا چی اونجا هس؟ حتما ابلیس اونجا زندونی شده!!! اینا چرته ابلیس تو ویلا چی میکنه بیکاره بیاد اونجا؟ چون میدونستم فریما دختر نترسیه خواستم تا اونم بیاد نمیدونم فریما شک کرده یا نه که من اصرار زیادی برای رفتن به شمال دارم؟ ایشالله که شک نکرده باشه! ولی اگه بتونیم بریم ویلا حتما ماجرا رو براش میگم آخه میترسم الان بهش بگم نیاد آخه از اون بعید نیس از این کارا زیاد میکنه! حتی مادربزرگمم حرفی از اون ویلا نمیزنه! شاید اینا الکی میترسن و چیزی تو اون ویلا دیدن که فکر کردن جنی چیزیه ولی هر چی هس باید بفهمم. بیمارم دیگه چیکار کنم! آدم خیلی فوضولیم متاسفانه!
    عموعلی فقط یه پسر داره اسمشم سامانه و تک بچس. عمو مهدی هم دو تا دختر پسر داره یکیش نیما و اون یکی نگینه. نگین یه سال از من بزرگ تره و معماری میخونه. اینا خانواده بابامن. از بین دختر خاله هم بیشتر از همه با فرنوش و سمانه جورم. فرنوش سه سال از من بزرگ تره و داشنگاه افسری درس میخونه. خودمم که یه داداش سه ساله دارم و خودمم بیست سالمه و بابام حسابدار یه شرکته و مامانم خانه دار.
    در اتاقم بازشد و آرین اومد تو.
    - داداشی چی میخوای؟
    آرین: خرجون ( چرا مسخره میکنین؟ نمیتونه بگه خواهرجون میگه خرجون مشکلیه؟) میشه دفتل بدی؟( دفتر بدی)
    - باشه الان میدم.
    یکی از دفترای باطلمو آوردم و یه برگه ازش جدا کردم البته موقع جدا کردن همش تیکه پاره شد. اون برگه رو با مداد دادم دستش و دوباره رو زمین ولو شدم یه دفعه جیغ زد و شروع کرد گریه کردن.
    آرین: چیا پایش تدی؟( چرا پارش کردی؟)
    همینجوری که گریه میکرد داد زد:
    - نـــــــــــــــــه.
    اوه اوه باز آرین سگ شد. دوباره یه برگه دیگه کندم ولی این دفعه سالم بود و دادم بهش.
    - حاله دیگه برو.
    خیلی آروم هلش دادم سمت در.
    آرین: نکن پدرشگ( نکن پدرسگ)!!!!
    چی؟؟؟؟؟؟ چی شد؟؟؟؟ این الان چی گفت به من؟؟؟؟به خواهری که هیفده سال ازش بزرگتره چی گفت؟
    با اخم و عصبانیت بهش گفتم:
    - چی گفتی؟
    خودش رفت بیرون. طفلک ترسید آخه چند بار از این کارا کرد ولی اونموقع دیگه فحش نداده بود ولی ماشیناشو قایم کردم!!! همچین خواهر مهربونی هستم من! چی انتظار داری بیام تا دو ساعت ماچ و بوسش کنم؟ مامانم انقد قربون صدقش میره و بغلش میکنه که دیگه پیش خودم میگم بسشه لوس میشه. از پسرای لوس ننر بدم میاد دوس ندارم آرینم اینجوری شه.
    از تو اتاقم صدای زنگ آیفونو شنیدم( ما اف اف نمیگیم به جاش میگیم آیفون اینجوری عادت دارم) و این یعنی اینکه بابام اومد. دوباره دلشوره افتاد تو جونم اگه قبول نکنه و بگه نه اونوقت تموم نقشه هام به فنا میره. آخه چرا من واسه یه مسافرت که اونم با یه گروه از بچه های دانشگاس باید استرس داشته باشم؟ الان بابام باید با روی باز از من استقبال کنه بگه برو دختر عزیزم این حق توه.( مطمئنی با یه گروه از بچه های دانشگاه میخوای بری؟) ای خدا اخه من از دست این وجدانم چی کار کنم؟
    یه نیم ساعت بعد از اتاق اومدم بیرون. مامان و بابا تو هال نشسته بودن و داشتن حرف میزدن منم رفتم پیششون نشستم.
    - سلام بابا خسته نباشی.
    بابا: سلام دخترم.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    منتظر شدم تا حرفاشون تموم شه بعد موضوع اصفهان و بگم و طبق معمول بابا درباره کارش و این جور چیزا حرف میزد. خدا رو شکر وضع مالیمون خوبه ومن و فریما تقریبا در یک سطحیم. هر دو کلمه ای که میگم باید حتما اسم فریما رو بیارم آخه خیلی به بودن فریما عادت دارم اگه یه روز صدای مزخرفشو نشنوم روزم روز نمیشه!
    بعد از اینکه حرفاشون تموم شد مامانم پا شد رفت آشپزخونه. رو به بابا گفتم:
    - بابا میخواستم یه موضوعیو بهت بگم.
    بابا: بگو دخترم.
    - دانشگه یه تور برای اصفهان گذاشته برای شیش روزه از روز یکشنبه هم هس ... یکی از دوستام پیشنهاد داد تا گروهی با هم بریم ثبت نام کنیم دوستم فریما هم میخواد بره خواستم اجازه بگیرم که میزارین برم؟
    بابا با کمی تعلل گفت:
    - به مامانت گفتی؟
    - آره بهش گفتم.
    بابا:نظرش چیه؟
    فک کنم موافقه ولی همش میگف من نمیدونم به بابات بگو.
    بابا: مشکلی ندارم اگه دوست داری برو.
    با تعجب نگاش کردم و گفتم:
    - یعنی میتونم برم هیچ مشکلی ندارین؟
    بابا: نه بالاخره تو هم حق داری با دوستات بری گردش فقط هر جایی خواستی بری با یکی از دوستات برو تنهایی رفتن برای یه دختر توی شهر غریب خطرناکه.
    - واقعا مرسی بابا.
    بابا: خواهش میکنم.
    بابا از جاش بلند شد و گفت:
    - من میرم استراحت کنم.
    و به سمت اتاقش رفت.
    یعنی اصلا فکرشم نمیکردم به این راحتی قبول کنه حتی خوابشم نمیدیدم انقدر راحت بگه برو! چون معمولا بابا یه آدم سخت گیریه. سریع دویدم سمت آشپزخونه و رفتم پیش مامانم. با خوشحالی گفتم:
    - مامان ... بابا قبول کرد برم خیلی خوشحالم.
    مامان: منم برات خوشحالم خوش بگذره بهت.
    - چجوری بابا راضی شد؟
    مامان با لبخند نگام کرد. با تعجب مامان و نگاه کردم.
    - یعنی تو بهش گفتی؟
    مامان سرشو تکون داد.
    - ایول مامان.
    مامانم و خیلی سریع بغـ*ـل کردمو دویدم سمت اتاقم. دیدم گوشیم داره میلرزه و صفحش روشن خاموش میشه. فریما بود. خدا کنه مامان باباش قبول کرده باشن. دستمو رو قسمت که عکس گوشی داشت نگه داشتم و کشیدم سمت راست. صدای فریما اومد:
    فریما: سلام آیدین چطور مطوری؟
    - سلام فری کبکت خروس میخونه چی شد قبول کردن؟
    فریما: آره قبول کردن مامانم راضی نبود بابام راضیش کرد نمیدونی چقد استرس داشتم!
    - ایول عالی شد... مامانم با بابام صحبت کرده بود و بابامم بی چون چرا قبول کرد خیلی تعجب کردم که بابام به این راحتی قبول کرده ولی خب قبلش مامانمم بهش گفته بود.
    فریما: منم خیلی شوکه شدم بابام ایندفعه حق و به من داد ولی میدونی چیه یه جورایی عذاب وجدان گرفتم اونا به ما اعتماد کردن و ما رو فرستادن ولی ما داریم از اعتماد اونا سوء استفاده میکنیم.
    - نمیشه که تا ابد هر چی اینا گفتن و انجام بدیم.
    فریما: نمیدونم... شاید ولی شیش روز زیاد نیس؟
    - آخه بخوایم دو سه روز بریم حال نمیده دلم میخواد قشنگ بریم واسه خودمون بچرخیم.
    فریما: آره دیگه... آیدا الانم که دارم با تو حرف میزنم دارم از خستگی میمیرم... من دیگه رفتم.
    - باشه فری برو بخواب... ما حالا شامم نخوردیم.
    فریما: وقتی سنت بالاتر رفت اونوقت گفتی آی معدم درد میکنه بدون به خاطر چیه.
    - حالا تازه ساعت نه و نیمه فک کنم شما زود شام میخورین... آخه کی ساعت هشت شام میخوره؟
    فریما: خیلیا اصلش همینه... خب آیدا من دیگه قطع کنم.
    - شب به خیر خرس قطبی.
    فریما: آیدا میزنم تو دهنتا... شب به خیر.
    گوشیو قطع کردم. فریما راست میگه ما داریم از اعتماد اونا سوء استفاده میکنیم اونا به خاطر اطمینانی که به ما داشتن گذاشتن بریم. ما هم نمیخوایم بریم شمال کار بدی انجام بدیم فقط میخوایم یه چیزیو بفهمیم برمیگردیم. ولی اگه یه موقعی مامان بابام بفهمن فاتحم خوندس یعنی بدبخت میشماااا اونم ناجور! فریما هنوزهیچی نمیدونه امیدوارم اگه به فریما بگم قصدم برای رفتن به شمال چی بوده ناراحت نشه البته اون معمولا فحش میده!
    بعد از اینکه شام خوردم از فرط خستگی خوابیدم...
    ***
    فریما:
    نورمیزد چشام هر طرف میخوابیدم اذیت میشدم.آخه چرا همش یادم میره موقع خواب این پرده رو بکشم؟ با سختی از جام بلند شدم و رفتم جلو آینه عین این دخترای لوس جیغ جیغ نکردم که چرا من این شکلی شدم. دیگه اینا برای من عادی شده چیز مهمی نیس که!
    بعد از اینکه لباسام و با لباس خواب عوض کردم موهامم شونه کردم. موهام تا کمرم میرسه و مجعد. به هیچ وجه راضی نیستم کوتاهشون کنم یکی از زیبایی های دختر موهاشه دیگه! با کشمو موهامو از بالا خیلی ساده بستم. چشام متوسطه نه خیلی بزرگه و نه خیلی کوچیک جوری که به صورتم میاد دماغمم عملیه از مدل قبلیش زیاد خوشم نمیومد واسه همین عملش کردم و لب پایینیمم از لب بالام پر تره و صورتمم گرده و پوستمم گندمیه موهامم خرمایی و چشامم قهوه ای سوخته. قیافم و دوس دارم ازش راضیم گردی صورتم و که دیگه خیلی بیشتر دوس دارم.
    با خوشحالی رفتم پایین. اتاق من پله میخوره و طبقه دوم خونمونه. خونمون بزرگه ولی دیگه اونجوری نیس که هشت تا اتاق خواب داشته باشه. حال چهل و پنج متری با سه تا اتاق خواب بزرگ که یکی از اتاقا مال داداشمه که سربازیه و درشم قفله!!! با انباری و حیاط که سه تا ماشینم توش جا میگیره با آشپزخونه تقریبا میشه گفت بزرگ. بابام کارمند بانکه و مامانم خانه داره و کم و بیش خیاطی بلده. وضعمون خوبه ولی با این حال باز میگم خیلی خیلی هم خوب نیس که بتونیم ده تا ده تا ماشین بخریم. بابا رو کاناپه نشسته بود و مامانم آشپزخونه بود. با صدای بلند گفتم:
    - سلام بر اهل خانه.
    بالاخره وقتی اونا گذاشتن من برم نمیتونم بیام اخم و پیلمو بریزم به هم میگن دختره چقد پرروه تا بهش خندیدیم از راه به در شد.
    بابا: سلام صبح بخیر.
    - مامان شما هم سلام بدی بد نیستا!
    مامان: سلام.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    این مامان منم فقط بلده قهر کنه مگه میخوام برم سفر قندهار که اینجوری میکنه ای بابا. دخترای مردم تا ساعت ده شب بیرونن هیچکی هیچی بهشون نمیگه اونوقت منه بدبخت...
    رفتم سر میز نشستم و بعد از اینکه صبحونم تموم شد مامانم برگشت رو به من گفت:
    - امروز قراره بریم خونه خاله مریمت... برون نگاه کن ببین لباس مناسب داری اگه نداری بگو تا بریم بخریم.
    با فکر اینکه خاله مریم دعوتمون کرده تو دلم جیغ کشیدم ایول دلم یکمی واسه این سر به سر گذاشتنا مخصوصا سر این سینای عوضی تنگ شده! خاله خیلی وقت بود میخواست دعوت کنه ولی جور نشده بود ولی ایندفعه طلسم شکسته شد. حالا منو انگار میخوام برم عروسی! عروسی داداشم بشه چه کارا که نمیکنم رو به مامانم برگشتم گفتم:
    - همه چیز دارم الا مانتو.
    مامان: پس برای یه ساعت دیگه حاضر شو تا بریم.
    - مامان نمیشه با آیدا برم آخه واسه ...شما...اصفهانم میخوایم چیز میز بگیریم.
    مامان: نخیر تو میری چرت و پرت میگیری آبرومو میبری ... در ضمن مگه میخوای بری اصفهان چیکار کنی که میگی میخوام چیز میز بخرم؟
    - چرا واسه همه چی همش گیر میدی؟ من کی چرت و پرت گرفتم؟ فقط گفتم میزاری با آیدا برم یا نه؟ دیگه انقد کشش نده خسته شدم به خدا.
    مامان چند ثانیه خیره خیره نگام کرد و گفت:
    - باشه برو.
    سریع رفتم اتاقم . گوشیم و برداشتم و به ایدا زنگ زدم بعد از یه بوق جواب داد:
    - الو.
    - سلام آیدا.
    آیدا: اِ سلام فری.
    - چه خبر با زحمتای ما؟
    آیدا: فریما مسخره بازی در نیار بگو چی میخوای بگی؟
    - خیلی الاغی!... امشب خالم دعوتمون کرده میخواستم با مامانم برم مانتو بگیرم که بهش گفتم میخوام با آیدا برم بعد از یکمی غر زدن قبول کرد... بریم بازار من مانتومو بخرم بعد چند تا چرت و پرتم برا اصفهان بگیریم چطوره؟ البته ببخشید شمال!
    آیدا: برای شمال چی بخریم؟
    - نمیدونم کلاهی لباسی چیزی دیگه!!!
    آیدا: آخه خنگ خدا مردم میرن یه شهر دیگه از اونجا سوغاتی و لباس بخرن اونوقت تو میخوای لباستو اینجا بخری ببری اونجا بپوشی؟
    - خب من چه بدونم اصن بریم حوله و مسواک بخریم!
    آیدا: فریما باز چل شدی... حالا این چرت و پرتا رو ولش کن ماشین میاری دیگه؟
    - اممممم... آره میارم... فقط چیزه برا نیم ساعت دیگه حاضر باش میام جلو در خونتون... به جان خودم اگه دیر کنی خودم با دستای خودم خفت میکنم!
    آیدا: خب بابا توام... بای.
    - بای.
    بعد از اینکه تلفنم با آیدا تموم شد رفتم جلو آینه تا قیافمو درست کنم البته من ارایش انچنانی نمیکنم چون از این ادا اصولا خوشم نمیاد. یه زره کرم زدم صورتم با یکمی ریمل و یه براق کننده همین! ولی خب همین یه زره آرایشه خیلی قیافمو برای منی که زیاد آرایش نمیکنم تغییر میداد. مانتو شلوارم و پوشیدم و موهامو از بالا بستم چون موهام خودش پف داشت دیگه نیازی به کلیپس و اینجور چیزا نبود هر چند که دیگه کلیپس از مد افتاده و دیگه خیلی داهاتی شده وهمه یه چپه موهاشونوهم از پشت وهم از جلو از روسری میزارن بیرون.شال قهوه ایم رو گذاشتم رو سرم و موهامو کج ریختم تو صورتم .تو آینه نگاه کردم قیافم خوب شده ولی واسه خودم بـ*ـوس نفرستادم آخه این اداها چیه در میارن؟ کیف مشکیم که از این مدلا بود که دخترا یه وری میندازن رو سریع برش برداشتم و در اتاقم و باز کردم همین جور که به سمت در خونه میرفتم داد زدم :
    - مامان بابا خدافظ من رفتم.
    مامانمم مثل من بلند گفت:
    - بابات که سر کاره چرا از اون خدافظی میکنی؟
    - چه میدونم بابا.
    مامان: فریما زود برگردیا کاری نکنی همش بهت زنگ بزنم بگم کجایی!
    - آخه من چند بار دیر اومدم که این بار دومم باشه.
    مامان: اینو گفتم تا بدونی یه موقع با این کارات کاری نکنی که نزارم بری اصفهان.
    - عجب گیری کردیما... منه بدبخت خواستم یه مسافرتی حالا اونم با دوستام برم اینجوری میکنین اه.
    با عصبانیت کفش آل استار مشکیمو پوشیدم و اومدم تو حیاط یا همون بهتره بگم پارکینگ تا ماشین و روشن کنم که یادم افتاد سوییچ نیاوردم از این کارام کفری شده بودم... سریع کفشم و دراوردم و دویدم سمت اتاقم. سوییچ و گوشیم رو میز عسلی بود من نمیدونم دقیقا هدف من از کیف آوردن چیه؟ در کیفم و باز کردم تا اینارو بزارم توش که دیدم هیچی تو کیفم نیس جز یه آدامس خشک شده که چسبیده ته کیفه!!! به زور آدامس رو از ته کیف کندم ولی هنوز آثارش مونده ! سوئیچ و گوشیمو گذاشتم تو کیف.ساعت مچیم و نگاه کردم دیر شده. بدو بدو کفشم و پوشیدم و سوار زانتیای خوشگل و سفیدم شدم الهی مامان قربونت بره!
    ماشینم و از خونه در آوردم و با ریموت کنترل درو بستمو راه افتادم. رسیدم جلو در خونه آیدا. یه بوق کوچولو زدم که بیاد جلو در. کافیه دیر کنه اونموقس که دیگه خفش میکنم بی چون و چرا!
    ولی بعد یک دقیقه در خونه رو باز کرد و اومد سمت ماشین.مانتو سورمه ای با شلوار سورمه ای با کفش کتان سورمه ای با شال سورمه ای پوشیده بود و کیف مشکیش و انداخته بود رو شونش . کلا شده بود سورمه ای . چشام درد گرفت به خدا!!!
    در ماشین و باز کرد و نشست.
    آیدا: سلام فری.
    - سلام سورمه ای!
    آیدا: چی ؟
    - بابا سورمه ای رنگ سورمه ای منظورم و میفهمی؟
    آیدا: آهان.
    بعد ادامه داد:
    - حسودیت شده که من همه چیم سته؟ اصن پوشیدم تا چشت دراد!
    - چرا حسودیم بشه. ست کردن منو نگاه... حال کن!
    نگاهی به لباسام انداخت و با بی تفاوتی گفت:
    - بد نیست ولی به پای من نمیرسه.
    - تا حالا کسی بهت گفته خیلی الاغی؟
    آیدا: آره خودت بهم گفتی.
    - خوبه خودتم میدونی!
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    ماشین و روشن کردم و راه افتادم حدود پونزده بیست دقیقه بعد رسیدیم پاساژ زیتون. دزدگیر ماشین و زدم و با آیدا رفتیم داخل مشغول نگاه کردن بودیم که چشمم خورد به یه مانتو که رنگش سبز لجنی بود و اصلا یقه نداشت دکمه میخورد تا پایین و به قول بعضیا پایینش کلوش بود! و تا روز زانو می اومد و کمربندش از این مدل زنجیریا بود و چیز شیک و ساده ای به نظر میرسید. دست آیدا رو گرفتم و با هم رفتیم داخل مغازه . به فروشنده که یه دخترخوشگلی بود سلام کردم و گفتم:
    - میشه اون مانتو سبز لجنی رو که تو ویترین گذاشتین و بدین پرو کنم؟
    دختره هم سری تکون داد و با اون میله بلندا که یه قلاب داره از بالا مانتو رو اورد و داد دستم چون یه سری از مانتوها رو پایین آویزون شده بود و یه سری هم بالا. رفتم اتاق پرو و مانتو قبلیم و با این مانتو عوض کردم روبروی آینه که وایسادم دیدم اصلا مانتو بهم نمیاد خیلی تو تنم ضایع وایمیساد. یه تقی به در خورد و آیدا گفت:
    - دو ساعته اون تو چی میکنی در و باز کن ببینم چجوری شدی.
    درو باز کردم.آیدا یه جوری به مانتو نگا میکرد که حالم از هر چی مانتو بود به هم خورد.اخه دیگه این قدرا هم ضایع نیست که!
    آیدا: نمیخواد... بریم جای دیگه اونجا چیزای قشنگ تری هم داره.
    - سرمو تکون دادم و درو بستم و مانتو رو از تو تنم دراوردم و اومدم بیرون.مانتو رو دادم دست دختره وبا لبخند گفتم:
    - مرسی ولی نپسندیدم.
    دختره فقط لبخندی زد. چه کم حرف!
    از اونجا اومدیم بیرون.دو تا مانتوی دیگه هم جاهای دیگه پرو کردم ولی اصلا خوشم نیومد.
    تو پاساژ واسه خودمون همینجوری ویترینارو نگاه میکریم که یه دفعه آیدا دستم و کشید و برد سمت یه مغازه ای.رفتیم داخل مغازه و آیدا به فروشنده که پسر بیست و هفت هشت ساله بود گفت:
    - میشه اون مانتو قرمزه که تو ویترین بیارین.
    پسر: اون مانتو بلند قرمزه؟!
    آیدا: بله...مگه چند تا مانتو قرمز اونجا هست؟
    چه پسرایی گیجی پیدا میشه ها. مانتو رو داد دست آیدا و آیدا هم داد دسته من. یاد این جمله افتادم" دست به دست هم دهیم تا با مهر ورزی به یکدیگر..." بقیش چی بود ؟ اصلا ولش کن. رو به آیدا گفتم:
    - ولی من مانتو قرمز نمیپوشم... خوشم نمیاد.
    آیدا: یا میپوشیش یا ردش میکنم تو حلقت!
    با بی میلی مانتو رو ازش گرفتم .رفتم اتاق پرو و مانتو رو پوشیدم. بر خلاف چیزی که فکر میکردم خیلی بهم میومد و اندامم و قشنگ تر میکرد من هیچ وقت مانتو بلند نمیپوشیدم ولی این یکی خیلی فرق داره. مانتو تا یکمی پایین تر از زانوم بود و حاشیه های کنار دکمه هاش و آستینش طرح داشت و اینم مثل مانتو قبلیه یقه نداشت. در کل خیلی ازش خوشم اومد.
    مانتو رو گذاشتم رو پیشخون و گفتم:
    - من همین و میبرم.
    پسره گذاشتش تو پلاستیک و داد دست من. کارت بانکیمو و دادم بهش. کارترو کشید رو دستگاه خودپرداز و رمزم و بهش گفتم. بعد از اینکه پول مانتو رو دادم چون کارمون تموم شده رفتیم پارکینگ تا دیگه بریم چون قرار شده بود هر چیزه دیگه ای خواستیم از شمال بخریم.
    سوار ماشین بودیم که به آیدا گفتم:
    - هنوز کلید ویلا رو نگرفتی؟
    آیدا: نه هنوز نگرفتم فردا میرم خونه مادربزرگ برش میدارم.
    - مادربزرگت نمیگه این تو خونه من چی کار داره کلشو انداخته پایین داره خونه منو میگرده؟
    آیدا: فکر اونجاشم کردم چون ما وقتی چند سال پیش به این خونمون اسباب کشی کردیم یه سری وسایل و گذاشتیم تو انباریه مادرجون... فردا رفتم میگم هم اومدم بهش سر بزنم هم چند تا وسایلم و لازم دارم میخوام از انباری بردارم کلیدم تو همون انباریه .
    - اگه کلید پیش مادربزرگته پس عمو رضات چجوری میره به خونه سر میزنه؟
    آیدا: ای بابا چه سوالایی میپرسی خوب اونم یه کلید دیگه داره.
    - آهان.
    بعد از نیم ثانیه گفتم:
    - بریم رستوران؟
    آیدا: نه مامانم گفت زود برگردم خونه.
    - میگفتی آره هم نمیبردمت چون مامانم گفت دیر بیای دیگه نمیزارم بری اصفهان.
    آیدا: پس مرض داری سوال میکنی؟
    - شاید !
    تا موقعی که آیدا رو برسونم خونشون دیگه حرفی به هم نزدیم. ماشین و جلو در خونشون نگه داشتم آیدا از ماشین پیاده شد و یه تقی به شیشه ماشین زد شیشه ماشین و کشیدم پایین و آیدا گفت:
    - حال کردی سلیقرو مانتو برات گرفتم در حد دسته گل ایشالله تو خوشیات بپوشیش!
    - برو گمشو کم چرت و پرت بگو.
    آیدا خندید و گفت:
    - خدافظ
    - خدافظ
    پام و گذاشتم رو پدال گاز و راه افتادم. رسیدم خونه و ماشین و پارک کردم. وقتی وارد خونه شدم مامان داشت با تلفن حرف میزد وقتی چشمش افتاد به من به پشت خطی گفت:
    - آره فریما هم اومد.
    -...............................
    - با دوستش رفته بود مانتو بخره.
    - ..............................
    - آره.
    -...............................
    - الان اینجا وایساده گوشیو میدم بهش.
    -...............................
    - باشه پسرم مواظب خودت باش. خدافظ
    مامان گوشی بیسیمو به سمتم گرفت و گفت:
    - داداش سجادته.
    - گوشیو از دستش گرفتم و گفتم:
    - سلام داداشی خوبی؟
    سجاد:سلام به آبجیه خودم ... آره خوبم تو چطوری ؟چه خبر از دانشگاه؟
    - فعلا که خبری نیست... سربازی چجوری میگذره؟
    سجاد: مثل همیشه با سختی... بدون من خوش میگذره؟
    لحنم و غمگین کردم وگفتم:
    - نه جات خیلی خالیه.
    - امروز کجا رفته بودی؟
    - با دوستم رفتیم مانتو بخریم.
    سجاد: باشه ... هر وقت رفتی بیرون زود بیا خونه.
    پوفی کردم و گفتم:
    - باشه.
    سجاد: مامان میگفت میخوای بری اصفهان.
    - آره قراره با بچه ها بریم.
    سجاد: باشه مواظب خودت باش .
    ادامه حرفش گفت:
    - یه خبر؟
    - چه خبر؟
    سجاد: برای یه ماه دیگه دو روز مرخصی گرفتم تازه همینم به زور بهم دادن.
    - واقعا؟
    سجاد: آره واقعا... خب آبجی من باید برم کار دارم مواظب خودت باش مامانم ببوس.
    - باشه توهم مواظب خودت باش... خدافظ.
    به جان خودم اگه یه زره به خاطر سربازی رفتنش ناراحت باشم تازه خوشحالم هستم که نمیبینمش!!!
    گوشیو قطع کردم و گذاشتم سر جاش.
    مامان: سلام فریما خانوم یه وقت سلام ندی؟
    - خب همین الان گوشیو قطع کردم.
    بعد ادامه دادم:
    - سلام مامان جون خوب هستین؟
    هستین و یک کوچولو محکم گفتم.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    مامان: فریما با من اینجوری حرف نزنا.
    - خب چیکار کنم؟ تو میگی سلام کن منم گفتم بزار یه عرض ادبی بکنم و حالتونم بپرسم مگه بده؟
    مامان: دختر درست حرف بزن آدم با مامانش اینجوری حرف میزنه؟
    - خب مگه چی گفتم آخه؟
    مامان دیگه بحثو کش نداد و پرسید:
    - مانتو گرفتی؟
    - اره گرفتم.
    مامان: برو بپوشش ببینم.
    رفتم تو اتاقم .مانتو رو پوشیدم یکمی جلو آینه خودم نگاه کردم و رفتم پیش مامان.
    - خوبه؟
    اومد روبروم وایساد و مانتو رو برانداز کرد و گفت:
    - خیلی قشنگه از این سلیقت خوشم اومد.
    - سلیقه آیداس.
    لبخندش از بین رفت و گفت:
    - میدونستم.
    - وا مامان چرا میگی سلیقم بده مگه من تا حالا چی خریدم.
    مامان: همش رنگ های تیره و کوتاه.
    - من کی کوتاه گرفتم؟
    مامان: اِ اِ اِ تازه داری میگی من کی کوتاه گرفتم؟
    - خب آیدا هم برای من مانتو قرمز گرفته...این رنگه بد نیس؟جلف نیس؟ ولی یه زره مانتوی من کوتاه باشه بده؟
    مامان: برو برو که بحث کردن با تو به جایی نمیرسه.
    حسرت به دلم موند مامانم یه کم ازم تعریف کنه.ای بابا!
    تصمیم گرفتم که حتی یه نیم ساعتی هم که شده بخوابم. پس بالشم و مرتب کردم و با فکر کردن به این زندگی مسخره خوابیدم.
    مامان: فریما فریما پاشو ... پاشو دیگه باید یواش یواش حاضر شیم باباتم اومده.
    چشام و باز کردم و مثل این بچه کوچولو ها چشام و مالش دادم و خمیازه ای طولانی هم کشیدم و از جام پریدم.
    مامان: چه عجب بلند شدی؟
    - میخوای برم بخوابم ؟
    مامان: فریما!!!
    - غلط کردم الان میرم حاضر شم.
    بعد از اینکه تو دستشویی صورتم و شستم . برق لب زدم و ریمل کشیدم ویکمی کرم پودر زدم هر چند که پوستم سفیده ولی خب میزنم دیگه! مانتو قرمزمو با یه شلوار مشکی لوله تفنگی تنگ پوشیدم و شال مشکیمم سرم کردم واسپری بلوهَتَمم زدمو کیف قرمز مخملیمم که یه پاپیون وسطش داره رو گرفتم دستم.
    مامان بابا هم حاضر بودن چون من خواب بودم و بابا اومده بود سلام مختصری به بابام دادم. مامان هم کیفشو از روی کاناپه برداشت.
    مامان: بریم.
    سوار ماشین بابا که یه مزدا تیری بود شدیم. حیف که بابا ماشینشو نمیده من وگرنه دیگه با این میرفتم دانشگاه!
    از سر راه یه جعبه شیرینی گرفتیم.
    خونه خاله رسیدیم و همگی از ماشین پیاده شدیم.
    مامان زنگ خونشون و زد وصدا از آیفون پیچید:
    - کیه؟
    مامان: منم مریم جان.
    در با صدای تیکی باز شد.رفتیم داخل.داشتم کفشام و در میاوردم که خاله مریم اومد و با لبخند به مامان گفت:
    - سلام خوبی عزیزم؟
    مامان: سلام مریم جون خوبم...( در همین حین با هم دیگه روبوسی کردن)...خیلی وقته ندیدیمت.
    خاله مریم: یه مشکلی پیش اومد دیگه نشد زودتر دعوتتون کنم.
    بعد رو کرد به بابا و گفت:
    - سلام حسن آقا خوش اومدین.
    بابا: سلام مریم خانوم ببخشید دیگه زحمت دادیم.
    خاله مریم: نه بابا چه زحمتی... فریما جان خوبی دخترم؟
    - سلام خاله ...خوبم مرسی.
    با خاله هم روبوسی کردیم و برگشت گفت:
    - بفرمایید داخل منزل خودتونه.
    وقتی اومدیم داخل سالن خاله رویا و شوهرشو پسراشم بودن مثل اینکه زودتر از ما رسیده بودن.
    با دیدن ما از جاشون پاشدن و بازم سلام و احوال پرسی و ماچ و بـ*ـوس!
    با امیر محمد ومحمد رضا هم سلام تقریبا گرمی در حد گفتن خوبی دختر خاله و چطوری پسرخاله گفتیم و خواهر محمدرضا هم که اسمش غزاله ماچ گنده ای کردم که لپش قرمز شد ولی سینا رو ندیدم اینور اونورم و نگاه کردم ولی ندیدمش اگه هم میدیمش محلش نمیدادم چون خیلی ازش بدم میاد.
    - پخخخخخخخخخخخ
    جیغ آرومی کشیدم و برگشتم ببینم کدوم الاغی منو ترسونده که دیدم همین گودزیلای خودمون یعنی سیناس.
    - خیلی بیشعوری آدم اینجوری از مهمونش استقبال میکنه؟ با پخ پخ کردن؟
    سینا: دیدم داری دنبالم میگردی گفتم بیام یکمی کرم بریزم .
    - خوبه خودتم میدونی کرم داری اونم از نوع آسکاریسش.
    سینا: پس چی.
    بعد ادامه داد:
    - خب حالا چطوری دخترخُله.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    با کیف یه دونه آروم کوبیدم تو پهلوش:
    - یعنی سینا من برای تو دارم دیگه اگه امروز و برات زهر مار نکردم!
    سینا: روز تموم شد باید بگی امشب و زهرمار میکنم.
    کیفمو بالا آوردم تا بزنم تو دهنش که خودش در رفت.
    مامان: فریما بیا لباستو عوض کن.
    رفتم تو یکی از اتاق خواباشون و مانتومو درآوردم .زیر لباسم یه تونیک بادمجونی رنگ پوشیده بودم که از زیر سـ*ـینه جمع میشد و یه کمربند مدل بافت موداشت و تا پایین دیگه ساده بود آستیناشم سه ربعه. من بیشتر چیزای ساده رو میپسندم تا رنگ های جیغ و گل منگلی!
    شلوار مشکیم مشکلی نداشت واسه همین عوضش نکردم و شالم و انداختم رو سرم و رفتم تو سالن... سینا رو یکی از مبل تکی ها نشسته بود. تا دیدمش چشم قره ای بهش رفتم و با چشام واسش خطو نشون کشیدم. اونم زبونشو برام دراورد و بعدم خندید که یه دفعه امیر محمد زد تو کلش و گفت:
    - تو خجالت نمیکشی پسر؟ پاشو برو میوه تعارف کن به جای اینکه هر هر کنی.
    سینا کلش و مالید و گفت:
    - وقتی ادم یه چیز خنده دار ببینه که نمی تونه خودشو کنترل کنه.
    عوضی منظورش با منه.
    رفتم طرف سینا و گفتم:
    - تو اول باید به موهات بخندی بعد به قیافه دیگران.
    چون امیر محمد زده بود تو کلش و اونم سرشو با دستش مالیده بود موهاش خیلی ضایع وایساده بود .
    سینا: مگه موهام چشه؟
    - بگو چش نیس... برو تو آینه نگاه کن بعد حرف بزن.
    اونم سریع بلند شد و رفت تا مثلا موهاشو درست کنه. امیرمحمد م منو نگاه کرد و سرشو حالت تاسف تکون داد و رفت! وا این دیگه چی میگه!!!.رفتم رو مبل کنار مامان نشستم.
    خونشون خیلی قشنگ بود وقتی وارد میشدی خونه میشدی اول از یه عالمه درخت رد میشدی بعد جلو درشونم جاکفشی گذاشته بودن. سالن خونشون حالت ال بود( L) مبل گذاشته بودن که دو رنگ قهوه ای و کرمی بود. یه ون یکاد بزرگ رو دیوار گذاشته بودن با چند تا از این تابلوهای طبیعت و اینا که خیلی خوشگلن . خونشون سه خوابه س که یکیش مال خاله و شوهرش اون یکی هم مال سینا اون یکی هم همیشه درش قفله چراشو من دیگه نمیدونم.
    با صدای خاله رویا که داشت مامانم و صدا میکرد از فکر کردن به مدل خونه اومدم بیرون:
    - اکرم بیا اینجا بشین( و به کنار خودش اشاره کرد) چرا تنها اونجا نشستی؟
    مامانمم از جا بلند شد و پیش خاله رویا نشست و مشغول حرف زدن شدن. از اون طرف محمدرضا نشست جای مامان اما با هم حرفی نزدیم. خاله مریم و سینا بشقاب و چاقو گذاشتن و میوه شیرینی تعارف کردن و لازم به ذکره که سینا موهاشو مرتب کرده بود و یکمی حالت فشنش کرده بود. آخه بگو جوجه تورو با اون قیافه مزخرفت چه به فشن! سینا موهای بوری داشت و صورتش خیلی سفید بود حالا دیگه خودتون فکر کنین چه شکلی میشه!!!
    محمدرضا: فریما یادت میاد بچه بودیم چقد مسخرت میکردیم؟
    - ها؟
    محمدرضا: آخه حواست کجاست؟ میگم یادت میاد بچه بودیم چقد مسخرت میکردیم؟ آخه سیبیلات خیلی خوشگل بودن؟
    - محمدرضا اگه بخوای اون ماجرا رو بکشونی وسط دعوا میشه ها گفته باشم.
    محمدرضا: خب چرا ناراحت میشی الان که صورتت خوب شده ... ولی من حسرت به دلم موند یه بار ببافیشون!
    با حرص گفتم:
    - محمد رضا سر این موضوع چهار سال پیش یه بار اشکم و دراوردی...
    محمدرضا: خودتم داری میگی چهارسال پیش...
    داشت حرف میزد که امیرمحمد حرفشو قطع کرد:
    - میاین بریم جرات یا حقیقت؟
    سریع ماجرای سیبیلو فراموش کردم و گفتم:
    - آره من هستم.
    محمدرضا: ولی من خستم.
    امیرمحمد: پاشو دیگه.
    امیرمحمد محمدرضا رو بلند کرد و رو به من گفت:
    - فریما پاشو.
    منم دنبالشون بلند شدم.
    امیر رو به سینا گفت:
    - سینا بدو بیا.
    - نمیشه حالا ندوم بیام؟
    امیر محمد: کم حرف بزن.
    همه رفتیم تو اتاق سینا.
    امیر محمد: سینا برو یه بطری بیار؟
    سینا: اومدین خونمون ما رو ببینین یا همش دستور بدی؟
    امیرمحمد: برو بیار دیگه.
    سینا بطری و آورد و همه دور هم نشستیم.
    امیر محمد بطری و وسط گذاشت و چرخوند و افتاد بین خودشو محمد رضا.
    محمد رضا: جرئت با حقیقت؟
    امیر محمد یکمی مکث کرد و بعدش گفت:
    - جرئت.
    محمدرضا لبخندی اومد گوشه لبش و گفت:
    - جرئت.
    محمدرضا: گوشی.
    امیر: گوشی چیه؟
    محمدرضا: گوشیتو رد کن بیاد.
    امیر محمدم گوشیشو داد به محمدرضا.
    محمدرضا: رمز؟
    امیر محمد گوشیو از دستش گرفت و رمزش و باز کرد و دوباره دادش به محمدرضا. محمد رضا یکمی با گوشیش ور رفت بعد گفت:
    - اوه اوه تو لاینت چه خبره بهاره ... نازی ... پیشی... جوجو... طناز...اینا دوست دختراته؟ امیر تو که گفتی من هیچ دوست دختری ندارم و پاک پاکم و تازه قسمم خوردی؟!!!
    امیر میخواست گوشیو ازش بگیره که محمدرضا نزاشت.
    محمد رضا بعد از دو دقیقه ور رفتن با گوشیش گفت:
    - چه دخترای خوشگلی چه با ژستای قشنگی هم عکس انداختن... امیر چه دوست دخترای خوشگلی هم داری؟
    با یه ضرب امیر محمد گوشیو از دستش کشید. محمدرضا به قیافه سرخ امیر نگاهی انداخت و گفت:
    - ناراحت نشو بابا اینا دیگه عادی شده... من که دیگه از تو بدترم.
    بعدم غش غش خندید. چه قشنگم اعتراف میکنه که my friend داره ماشالله به این پسرا.
    امیر دوباره بطری و چرخوند و افتاد بین منو سینا. حالا موقع تلافیه!
    خدا خدا میکردم بگه جرئت.
    - جرئت یا حقیقت؟
    سینا آب دهنشو قروت دادو گفت:
    - جر...ئت
    حالا دیگه موقع تلافیه!
    - ببین باید لباسه دخترونه بپوشی بشی کلفت !. غذا میاری، سفره میندازی ، جمع میکنی خلاصه هر کاری که خانما میکنن میفته گردن تو!
    سینا دهنش وا مونده بود.
    - دهنتم ببند تمام حلقومت معلومه!
    سینا: این قبول نیست یه چیز آسون بگو.
    - به نظرت برای چی اسمشو گذاشتن جرئت یا حقیقت؟ که ببینن جربزه داری یا نه؟!
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    سینا: کمک و که میکنم اصلا از اولشم مامانم گفته بود باید کمک کنی ولی لباس دخترونه رو دیگه بی خیال.
    - کمکشون نمیکنی... تمام کارها رو خودت باید انجام بدی در مورد لباس دخترونه هم نظرم عوض نمیشه...راستی اسمتم میشه کوزت!
    محمدرضا: خب کلفتی کنه ولی دیگه لباس دخترونه نپوشه.
    پیش خودم فکر کردم دیدم اگه بخواد لباس دخترونه بپوشه خیلی جلو همه بد میشه واسه همین از خر شیطون اومدم پایین و
    گفتم:
    - باشه پس فقط کلفت شو! ولی یادت نره ها امشب کارا با توه!!!
    دوباره بطری و چرخوندیم و افتاد بین منو محمدرضا.
    محمدرضا: جرئت یا حقیقت؟
    من هیچ وقت جرئت نمیگم. از اینا باشه میگن سوسک بخور!( نه که خودت چیزای خیلی خوبی میگی از اون لحاظ!) وجدان... خواهشا خفه شو.
    - حقیقت.
    محمدرضا: یه چیزی ازت میپرسم میخوام درست جوابم و بدی؟
    - بپرس.
    محمدرضا: تا حالا عاشق شدی؟
    چیش ... فکر کردم چی میخواد بپرسه ! حتما عاشقمه گفته بزار ببینم کسیو دوست داره بیام خواستگاریش!! فک کنم توهم
    زدم.
    با قاطعیت گفتم:
    - نه چرا فکر کردی من عاشق شدم چنین چیزیو از مغزت بیرون کن.
    محمدرضا سرشو تکون داد چه سوال چرتی پرسید . من بطریو چرخوندم و به همین روال این بازی ادامه داشت تا موقعی که موقع آوردن شام بود.
    یعنی بگم به یکی از بزرگ ترین آرزوهام رسیدم دروغ نگفتم سینا سفره انداخت غذا آورد سفره جمع کرد همه کارها رو کرد ما هم همش مسخرش میکردیم یه لحظه احساس کردم اشک تو چشاش جمع شد ولی حقشه تا دیگه منو اذیت نکنه. البته قبلش به خاله مریم گفتیم که اونم با خنده گفت: " کارتون به جایی رسیده که پسر منو اذیت میکنین؟!" تازه داشتم مجبورش می کردم ظرف بشوره ولی مامانش نذاشت گفت گل پسر منو اذیت نکنین !!! کاش ماهم از این مامانا داشتیم! من از صبح تا شب کار بکنم بیفتم بمیرم مامانم باز به من میگه پاشو کار کن... آخه این رسم زندگیه؟!!!
    امشب شب خیلی باحالی بود از بسی خندیدیم که دیگه داشتم میمیردم جوری شد که رفتم خونه یه قرص دل درد خوردم... باور نمیکنین؟ به خذا دارم راست میگم؟ موقع رسیدن به خونه پریدم رو تختم و یه دل سیر خوابیدم...
    ***
    آیدا:
    - آرین میزنم بپشکی به این دیوارا... جان ننه کورت بزار بخوابم !!!!!
    مامان: چی؟
    مامانم در حالی که جلو در اتاقم وایساده بود داشت منو نگاه میکرد.
    - هیچی گفتم جان ن... خاله کورت بزار بخوابم.
    مامان: چی شد؟؟؟؟؟؟
    - جان عمت؟... دایی؟... عمو؟ ... بابا؟... بزغاله؟...
    مامان: بسه بسه معلوم نیست به کی کشیدی انقدر چل شدی!
    - مـــامـــان...
    مامان از اتاق رفت بیرون ای بابا چه گیری کردما. اصلا من برم بمیرم با این...
    تو همین حین آرین با ماشینش اومدم تو دهنم. سریع داد زدم:
    - آرین جرئت داری بیا اینجا تا اون ماشینتوعروسکتو لباستو دارو ندارتو رد کنم توحلقت.
    از اون طرف مامانم داد زد:
    - آیدا درست صحبت کن با بچه فردا بزرگ میشه همش فحشمون میده.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    - به این پسرت یه چیزی بگو با ماشینش میاد تو دهنم.
    مامان: خب بسه دیگه.
    آرینم که در رفت این بچه پیش فعالی داره از این به بعد باید خودم تربیتشو به عهده بگیرم تا یکم ادب شه!!!
    رفتم دستشویی و مسواکمو برداشتم و دندونامو سابیدم هیچ وقت شبا مسواک نمیزنم چون حوصلم نمیگیره من حالا خوابم میاد بیام مسواک بزنم تا وقتی صبح هست چرا شب؟ خیر سرم میخوام دندانپزشک این مملکت شم اونوقت خودم هیچ رعایت نمیکنم اونموقعی که مطب بزنم همه با خانوم دکتر دندون کرمو روبرو میشن.
    امروز باید برم خونه مادرجون تا کلید رو بردارم یا به عبارت دیگه بدزدم! بعد از اینکه صبحانمو خوردم به مامان گفتم مامان من میخوام با فریما برم بیرون شایدم رفتم خونه مادرجون. ولی امروز فریمایی در کار نبود فقط میخواستم برم خونه مادربزرگ مامانم تا دو ساعت داشت سین جیمم میکرد که چرا یه دفعه ای میخوای بری خونه مادربزرگت منم گفتم میخوام یکی از وسایلامو از اونجا بردارم اونم گفت چی میخوای برداریو اینا. خلاصه با رضایت گرفتن از مامان لباسام و پوشیدم و سوارپرشیام شدم خیلی دوسش دارم هیچ ماشینی و باهاش عوض نمیکنم. البته چرا اگه بوگاتی فراری چیزی باشه عوض میکنم! بله خودمم میدونم چقد وفادارم!چون فقط میخواستم برم خونه مادربزرگ دیگه تیپ نزدم.
    رسیدم خونه مادربزرگ و در خونشو زدم.
    آیفون: کیه؟
    - منم مادرجون.
    دربا صدای تیکی که یکمی قیژ و قوژ کرد باز شد.
    اومدم تو حیاطشونو با صدای تقریبا بلندی گفتم:
    - مادرجون من اومدم.
    کفشم و در اوردم و رفتم داخل.مادرجون گفت:
    - سلام دخترم خوبی ؟ چی شده اومدی اینجا؟
    - دو دلیل داره یکیش هم اومدم به خودتون سر بزنم یکی هم اینکه از تو انباریتون میخوام یکی از وسایلامو بردارم.
    مادرجون: خوش اومدی دخترم.بیا تو.
    اومدم تو اتاق حال و مادرجون گفت:
    - بزار اول من برات چایی بریزم بعد هر چی خواستی برو بردار.
    - ولی من الان صبحانه خوردم تازه من اومدم خودتونو ببینم نه اینکه چایی بخورم.
    مادرجون: اشکال نداره چایی شادابی میاره.
    رفتم رو مبل نشستم و درودیوار و نگاه میکردم که مادرجون با دوتا چایی که روی سینی بود اومد.
    - مادرجون ترو خدا اینقدر زحمت نکش نیازی به چایی آوردن نیست.
    مادرجون: دیگه چایی آوردن چیه... لیوان که داریم چایی هم تو سماوره کاراز این راحت تر.
    دیگه هیچی نگفتم.
    مادرجون: با درسات چیکار میکنی؟
    - مثل همیشه خیلی سخت.
    مادرجون: ایشالله موفق بشی من روزیو ببینم که تو به یه جایی رسیدی شدی خانم دکتر.
    - مادرجون حالا خیلی مونده.
    مادرجون: تا چشمات و رو هم بزاری میبینی سنت رفته بالا و دیگه کاریش نمیشه کرد الان منو میبینی چه زود شکسته شدم؟
    لبخندی زدم و چاییمو داغ داغ سر کشیدم. این عادتمه حتما باید چاییم داغ باشه تا بهم مزه بده.
    مادرجون: آیدا جان چایتو داغ داغ نخور دخترم ضرر داره... چاییت تا تو معدت بره تمام گلوتو میسوزونه. فردا بیماری میگیری.
    - چشم.
    این از همون چشم کشکیا بودا.
    با مادرجون یکمی درد و دل کردیم و اون از خاطرات بچگیش میگفت.و من از مسخره بازیای دوران دبیرستان. دیگه اونقدی حرف زدیم که خود مادرجون گفت:
    - تو برو از تو انباری وسیله ای که میخوای و بردار... سرتو درد آوردم.
    - مادرجون چه سردردی تازه من از درد و دل کردن خیلی خوشم میاد.
    مادرجون دیگه جوابم و نداد و سینی چایو که همینجوری رو میز مونده بود و برداشت و رفت آشپزخونه.
    از الان عملیات دزدی آغاز میشه! انباری اون طرف حیاط بود در انباریوباز کردمو و رفتم تو.
    یه زره اینور اونور و گشتم ولی کلیدی نبود . ولی مادرجون که کلید یه ویلا به اون بزرگیو نمیزاره تو یه جعبه دستمال کاغذی پاره پوره یا توی جعبه تلوزیون که من دارم این جور جاها رو میگردم! پس باید توی یه جای مناسب تر باشه. پس چشامو تا ته باز کردم تا مثلا دقت دیدنم بره بالا!
    یه کمد قدیمی گوشه دیوار بود درشو باز کردم و در حال وارسی بودم که چشمم خورد به یه جعبه که رنگش قهوه ای سوخته بود حسم میگفت کلید تو این جعبس. جعبه تقریبا میشه گفت کوچیک بود، اما نه دیگه خیلی کوچیک.درشو باز کردم با چیزی که دیدم جیغ زدم و جعبه رو پرت کردم اونور یه رتیل مرده توی جعبه بود سریع فرارو ترجیح دادم اومدم از انباری بیام بیرون با مخ رفتم تو در و از پشت افتادم زمین دوباره چشمم افتاد به جعبه که باز جیغ زدمو از انباری پریدم بیرون ورفتم گوشه حیاط نشستم . سرم زق زق میکرد اون جوری که من رفتم تودر هر کس دیگه ای جای من بود درجا مرده بود. واقعا خیلی چندش اور بود باز سوسک و میشه تحمل کرد ولی نه سوسک نه عنکبوت رتــــــیـــــــل!!! ناخودآگاه لرزی افتاد تو تنم یا به عبارت دیگه مور مورم شد. حالا من دیگه نمیتونم برم تو به مادرجونم بگم اول هم خودش میترسه دومن بره انباریو نگاه کنه با اون ریخت و پاشی که من تو انباری کردم میگه تو با کمد من چیکار داشتی؟! ای خدا اگه من شانس داشتم اسمم میشد شانس الدوله!!!
    دیگه کلا پشیمون شدم اصلا دیگه کلا بیخیال راز شدم راز چیه بابا... بزار زندگیمونو بکنیم . همون با بچه ها میرم اصفهان بعد از اونم میشینم سر زندگیم. آره بابا اینجوری بهتره . پاشدم تا از مادربزرگ خدافظی کنم که نظرم 360 درجه عوض شد منه بدبخت سه ساعته استرس داشتم که بابا قبول میکنه برم یا نه اون همه نقشه کشیدم حالا یهو بیام بگم نمیرم یعنی خریته هااااا! پس جسورانه رفتم داخل انباری. جعبه نزدیکای همون کمد قدیمیه بود دوباره لرز افتاد تنم (حالا منم امروز لرزون لرزون راه انداختما!) برای اینکه یه وقت از دیدن اون جعبه فرار نکنم جعبه رو با پام پرت کردم اونور که رتیل از تو جعبه افتاد بیرون!!! ای خداااااااااا دیگه حالم داره بد میشه دیگه نمیتونم تحمل کنم ولی باز با این حال دوباره شروع به گشتن کردم همش برمیگشتم و اون رتیل نکبت و نگاه میکردم که مثلا زنده نشه بیاد منو بخوره از اون طرف همش نگاه میکردم که دستم به یه رتیل دیگه و اون حشره های کثیف نخوره.چرا اینجا انقد خاکی پاکی و کثیفه؟ حداقل کاش مادرجون به اینجا یه دستی میکشید. یه جعبه کشویی ته کمد بود خواستم برش دارم که گفتم الان اینم بردارم یه جک و جانور دیگه میزنه بیرون و دیگه درجا سکته میکنم میفتم دست مادرجون ولی بالاخره حس کنجکاوی نمیزاره که همونجا ولش کنم شاید کلید تو همین جعبه بود البته امیدوارم که باشه. درش کشویی بود و روش طرح داشت . درشو باز کردم یه دسته کلید توش بود اونجا برای رتیل جیغ زدم اینجا برای دسته کلید .خودش بود. دسته کلید و گذاشتم تو کیفم و چیزایی که ریخت وپاش کرده بودم و جمع کردم ولی دیگه زحمت رتیل با مادرجون این یکی به من ربطی نداره!!!! با خوشحالی از انباری اومدم بیرون و چفتشو بستم. مادرجونو دیدم که داشت میومد سمت من بعد گفت:
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    مادرجون: آیدا چقدر طول کشید اومدم ببینم شاید چیزی شده.... وسیله ای که میخواستی پیدا کردی؟
    - آره مادرجون پیدا کردم... مادرجون من دیگه باید برم.
    مادرجون: کجا؟ یه ناهارم وایسا بعد برو.
    - نه مادرجون من برم دیگه کار دارم.
    مادرجون: آخه این جوری نمیشه که.
    - چرا میشه... من باید برم درس دارم هیچی هم نخوندم.
    مادرجون: باشه دخترم هر جور تو بخوای این جا هم که هست خونه خودته هیچ تعارفی ندارم.
    - آره مادرجون میدونم تعارف نداری ولی منو میشناسی که اگه بخوام پیشت بمونم میمونم.
    مادرجون: چی بگم دیگه.
    بعد از اینکه از مادرجون خدافظی کردم سوار ماشین شدم وقبل از اینکه راه بیفتم رفتم تو واتس آپ وبرای فریما نوشتم" کلید و برداشتم" همین و فقط گفتم چون میدونم خودش زنگ میزنه و تا دو ساعت با هم حرف میزنیم.
    در حال رانندگی بودم و داشتم به سمت یه بوتیک فروشی میرفتم که گوشیم زنگ خورد... گوشیمو برداشتم دیدم همون فری خودمونه دستمو رو صفحه لمسی کشیدمو اتصال برقرار شد:
    فریما: سل...
    حرفشو قطع کردم و سریع گفتم:
    - فریما من دارم رانندگی میکنم بعدا میزنگم خدافظ
    بعدم گوشیو قطع کردم و پرتش کردم اونور.
    جلو بوتیک فروشی نگه داشتم و از ماشین پیاده شدم همون موقع صدای گوشیم بلند شد بی توجه بهش رفتم داخل بوتیک.
    اینجا چیزای خیلی قشنگی داره هر چند وقت یه بار میام اینجا و هر چی قشنگ باشه میخرم. یه تونیکی نظرمو جلب کرد رنگش صورتی خوشرنگی بود و همش لاو لاو و خط و خطوط درهم برهم داشت یقشم حالت افتاده بود. خواستم بخرمش ولی یاد این افتادم که قراره هر چیزی خواستیم از شمال بگیریم ولی اینو استثنا قائل میشم. پولشو حساب کردم وفروشنده لباس و توی یه پلاستیک گذاشت و داد دستم . خسته نباشیدی گفتم و اومدم بیرون. من خودم فریما رو فحش میدم که ما میخوایم بریم شمال همه چیز بگیریم اونوقت خودم میرم تونیک میگیرم. اصن یه وضعیه!!!
    سوار ماشین شدم و گوشیم و چک کردم فریما تو واتس آپ نوشته بود" خیلی الاغی" جوابشو ندادم. به جاش رفتم تو لاین. یه گروه هست به نام کی پاپ که درباره بازیگران و خوانندگان کره ایه.که من خودم شخصا طرفدار بی تی اسم(BTS) یه گروه هفت نفرس که آهنگاشون خیلی باحاله .تو وایبرم یه گشتی زدم و بعد گوشیم و گذاشتم تو کیفم و ماشین و روشن کردم.
    ماشین و بردم داخل پاکینگ و پیاده شدم . کفشم و درآوردم که آرین بدو بدو اومد سمتم:
    - خرجون من میتشم( خواهرجون من میترسم)
    - برای چی؟
    آرین: هیشتی خونه نیش( هیشکی خونه نیست)
    - چرا؟ پس مامان کو؟
    آرین: مِمیدونم وقتی بیدال شدم خونه نبود(نمیدونم وقتی بیدارشدم خونه نبود)
    پس چرا بچه تنها خونه گذاشته حداقل به من زنگ میزد زودتر میومدم خونه.
    - اشکال نداره داداش ...دیگه نترس من هستم.
    آرینم چند تا از ماشیناشو برداشت و مشغول بازی شد. لباسام و عوض کردم رو مبل نشستم وگوشیم و برداشتم و به فری زنگ زدم:
    - سلام فریما جون خوبی گل...
    فریما: کارت به جایی رسیده که تلفن و رو من قطع میکنی الاغ؟!
    - وا فریما این چه طرز حرف زدنه.
    فریما: اگه طرز حرف زدن منو خودتو مقایسه کنی میفهمی کی چجوری حرف میزنه.
    خیلی داشت جدی حرف میزد.
    - حالا مگه چی شده؟
    فریما: میخواستی چی بشه فقط بلدی رو اعصاب من راه بری.
    - تو که انقد روانی نبودی.
    فریما: الکی مثلا من عصبیم!!!
    بعد زد زیر خنده دیگه از بسی خندید گوشم داشت کر میشد.
    - زهرمار.
    وقتی اینو گفتم دیگه نخندید.
    فریما: خیلی الاغی!
    - میدونم گلم.
    فریما: چه خبر از کلید.
    - فریما نمیدونی چیشد؟
    فریما: مگه چیشد؟ حتما مادربزرگت فهمید.
    - نه بابا... رفتم تو انباریشون داشتم تو یه کمد قدیمیو میگشتم که یه جعبه دیدم... درشو باز کردم که...
    فریما: از تو جعبه یه روح اومد بیرون خوردت.
    - دیوونه اگه منو خورده بود که الان با تو حرف نمیزدم در ضمن بزار زِرَمو بزنم!!!!
    فریما: بفرما زرتو بزن!
    - خیلی عوضی.
    فریما: نظر لطفته.
    - داشتم میگفتم... من فکر کردم تو اون جعبه کلیده هست جعبه رو باز کردم دیدم یه رتیل مرده توشه ...خلاصه منم اومدم مثلا فرار کنم که با مخ رفتم تو در...
    فریما: از بسی کوری.
    - خفه شو فریما... کورم خودتی... خلاصه من که دیگه داشت حالم بد میشد کلا میخواستم منصرف شم که بریم شمال ولی یه بار دیگه فکر کردم دیدم ما اینهمه دروغ چیدیم و نقشه کشیدیم ... پس با شجاعت رفتم تو... اومدم جعبه رو پرت کنم اونور تا چشمم نیفته بهش که رتیله از توش زد در!!!!! من دیگه داشتم اونجا میمیردم و لحظه های آخر مرگم بود ولی باز مشغول جستجو شدم و آخرشم تو یه جعبه کشویی این دسته کلیدرو پیدا کردم ... و این بود داستان کلید!
    فریما: حالا خوبه قله اورستو فتح نکردی که انقد حرف از شجاعت میزنی.
    - پس چی فکر کردی باید به خودت افتخار کنی همچین دوست شجاعی داری.
    فریما: برو گمشو بابا.
    باز با فریما یکمی ور ور کردیم که دیگه گفتم" فریما بسه من خوابم میاد"
    گوشیو قطع کردم و متکامو گذاشتم (حالا خوبه ساعت دو ظهره و من خوابم میاد)و بدون فکر کردن به اینکه مامان چرا نیومده خونه گرفتم خوابیدم.
    چشمامو باز کردم ساعت چهارعصر بود.از جام بلندشدم و رفتم آشپزخونه مامان رو صندلی نشسته بود و داشت به آرین غذا میداد.
    - سلام مامان پس کجا بودی آرین داشت از تنهایی تو خونه به خودش میلرزید؟!
    مامان: مجبور شدم برم خالت برای اسباب کشی خونش کمک لازم داشت رفتم کمکش گفتم زود برمیگردم ولی دیگه خیلی دیرشد.
    - اِ فرنوش؟ پس چرا به من نگفه بود میخوان اسباب کشی کنن؟
    مامان: نمیدونم از خودش بپرس.
    - اونوقت چرا به من نگفتی زود بیام خونه این بچه ترسیده بود؟
    مامان: آرین خوابیده بود ...مطمئن بودم تا یک ساعته دیگه تو هم میای خونه ولی مثل اینکه آرین زودتر بیدارشده بود ترسیده بود.
    - باشه.
    تلوزیونو روشن کردم و مشغول گشتن تو کانالا شدم تو پی ام سیم که یه آهنگی و شیشصد بار نشون میده . ولی زدم یه شبکه ای داشت فیلم من و نخست وزیر که ایم یونا ( بازیگر کره ای) توش بازی کرده بود و نشون میداد بالاخره از هیچی که بهتره. نمیدونم چرا فرنوش بهم نگفته بود گوشیمو برداشتم و بهش زنگیدم.
    بوق اول...
    بوق دوم...
    فرنوش: الو.
    - سلام فرنوش ...خوبی؟ چه خبرا چی کار میکنی؟
    فرنوش: سلام... آیدا تویی؟ آره خوبم تو چیکار میکنی؟
    - هیچی بابا از صبح تا شب همینجوری تلوزیون نگام میکنم.
    فرنوش: وا خب چرا؟
    - از بیکاری دیگه.
    فرنوش: خب درس بخون.
    - باور کن اصلا حوصله ندارم!!... خانم پلیس شما درساتونو تموم نکردین؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا