مامان: من که مخالفم.
بابا: همیشه شما تصمیم گرفتی ایندفعه رو من تصمیم می گیرم.
مامان با عصبانیت از رو صندلی پاشد و گفت:
- اصلا هر کاری دوست دارین بکنین.
لبخندی رو به بابام زدم . ولی عذاب وجدان گرفتم بابام به من اعتماد کرده بود و واسه همین گذاشته بود تا من برم اونوقت من دارم از اعتمادشون سوء استفاده میکنم درسته همیشه باهام مخالف میکنن ولی خیلی برام ارزش دارن رسمش این نیست که بهشون دروغ بگیم ولی خب اونا هیچ وقت به جز الان به حرفای من گوش نمیکردن و منو درک نمیکردن ولی ایندفعه نوبت منه!!!... از جام بلند شدم که برم که مامانم گفت:
- کجا؟ ظرفا رو نشستی.
ای خدا حالا داریم که تا یه دو سه ماه بعد این مسافرته به بهانه رفتن و خوردن و خوابیدن هر روز ظرف بشورم.بعد از شستن ظرفا و چشم غره های مامان سریع دویدم تو اتاقم و پریدم رو گوشیم ( احیانا تارزان نیستی؟) تا به آیدازنگ بزنم دستم و رو شمارش گذاشتم و زنگ زدم بعد از یه بوق جواب داد:
- الو...
***
آیدا:
- مامان بزار برم دیگه به خدا حواسم به خودم هست
مامان : باید با بابات حرف بزنی میدونی که چقد بابات سختگیره. اگه من بگم آره ممکنه بابات مخالفت کنه بگه نه.
- خب تو باهاش حرف بزن.
مامان: خودت بهتر میتونی بابات و نرم کنی خودت باهاش حرف بزن.
با لبای اویزون شده رفتم تو اتاقم و کف اتاقم ولو شدم. دو ساعته دارم به مامانم میگم تو با بابا صحبت کن میگه نه خودت بهش بگی بهتره آخه این چه وضعشه؟خب مگه با بابا حرف بزنی چی میشه؟
بابا ساعت 8 میاد خونه الان ساعت هفته از استرس دارم میمیرم .( فوقش نمیری مگه چیه ) وجدان جان خواهشا لال مونی بگیر.
بابا: همیشه شما تصمیم گرفتی ایندفعه رو من تصمیم می گیرم.
مامان با عصبانیت از رو صندلی پاشد و گفت:
- اصلا هر کاری دوست دارین بکنین.
لبخندی رو به بابام زدم . ولی عذاب وجدان گرفتم بابام به من اعتماد کرده بود و واسه همین گذاشته بود تا من برم اونوقت من دارم از اعتمادشون سوء استفاده میکنم درسته همیشه باهام مخالف میکنن ولی خیلی برام ارزش دارن رسمش این نیست که بهشون دروغ بگیم ولی خب اونا هیچ وقت به جز الان به حرفای من گوش نمیکردن و منو درک نمیکردن ولی ایندفعه نوبت منه!!!... از جام بلند شدم که برم که مامانم گفت:
- کجا؟ ظرفا رو نشستی.
ای خدا حالا داریم که تا یه دو سه ماه بعد این مسافرته به بهانه رفتن و خوردن و خوابیدن هر روز ظرف بشورم.بعد از شستن ظرفا و چشم غره های مامان سریع دویدم تو اتاقم و پریدم رو گوشیم ( احیانا تارزان نیستی؟) تا به آیدازنگ بزنم دستم و رو شمارش گذاشتم و زنگ زدم بعد از یه بوق جواب داد:
- الو...
***
آیدا:
- مامان بزار برم دیگه به خدا حواسم به خودم هست
مامان : باید با بابات حرف بزنی میدونی که چقد بابات سختگیره. اگه من بگم آره ممکنه بابات مخالفت کنه بگه نه.
- خب تو باهاش حرف بزن.
مامان: خودت بهتر میتونی بابات و نرم کنی خودت باهاش حرف بزن.
با لبای اویزون شده رفتم تو اتاقم و کف اتاقم ولو شدم. دو ساعته دارم به مامانم میگم تو با بابا صحبت کن میگه نه خودت بهش بگی بهتره آخه این چه وضعشه؟خب مگه با بابا حرف بزنی چی میشه؟
بابا ساعت 8 میاد خونه الان ساعت هفته از استرس دارم میمیرم .( فوقش نمیری مگه چیه ) وجدان جان خواهشا لال مونی بگیر.