بالاخره هوا روشن شد و نقشهی ما هم باید کمکم عملی میشد ...
زودتر از بقیه بیدار شده بودم البته تمام این سه چهار ساعت رو به زور چشمامو بستم و هر چند دقیقه یک بار از خواب میپریدم ...
کمی این طرف و اون طرف رو نگاه کردم و بعد از روی زمین بلند شدم و با پا به پای سعید کوبیدم:
فرزام_ پاشو دلقک ...
بعد به ترتیب رفتم سروقت بقیه و با هزار بدبختی اونا رو هم بیدار کردم ...
قیام خمیازهی بلند بالایی کشید و در حالی که با دست پشتشو میخاروند با صدای گرفتهای پرسید:
قیام_ خبری نشد ؟
فرزام_ منم مثل شما همین الان بیدار شدم ، نمیدونم !
آرمین_ قیام داداش بیزحمت اون گاراج رو ببند اول صبحی !
مسعود زیرزیرکی شروع کرد به خندیدن ، قیام هم در حالی که هنوز آثار خمیازهی نصف و نیمهای توی صورتش مونده بود با تعجب به آرمین نگاه کرد و بعد از چند لحظه پرسید:
قیام_ جانم ؟!
سعید_ جانت سلامت ... بیخی بابا ، آرمین حالش خوب نیست.
بعد هم یه چشم غرهی توپ نثار آرمین کرد که مثلا بهش بفهمونه جلوی قیام کمی خوددار باشه و آبروداری کنه ...
نیم ساعتی رو حرف زدیم و بعد قیام و مسعود به سمت اتاق جن رفتن تا کارشون رو شروع کنن ، ما هم باید به جایی که همون نزدیکی بود می رفتیم تا برگهی کوچیکی رو که دست نوشتهی قیام بود ، چال کنیم ...
یه جورایی میخواستیم براشون تله بزاریم ...
نزدیکای ظهر بود که به خونه برگشتیم ، طوری که قیام میگفت تمام کارا خوب پیش رفته و فعلا کارا بر وفق مراد بوده ...
داشتیم راجع به همین قضیه حرف میزدیم که یه صدایی از اتاق بغلی به گوشمون رسید ... همه با هم به سمت اتاق رفتیم و با دیدن صحنهی روبهرو همه کپ کردیم ...
اجنهها به خاطر یکی از افرادشون که توی دستای ما اسیر بود به این جا اومده بودن و اگه درست فهمیده باشم قراره بهمون کمک کنن ، درسته حسابی از دستمون عصبانی هستن اما با این حال نمیتونن کاری انجام بدن چون به ضرر خودشون تموم میشه ...
دیگه وقتش بود که نقشه مون رو عملی کنیم ، قیام باز هم از توی اون کتابی که هر از گاهی دستش میگرفت چیزی خوند و بعد همگی به سمت محل مورد نظر به راه افتادیم ...
بین راه به دو دسته تقسیم شدیم ، یکی از دستهها که تعداد کم تری داشت به سمت غار رفت و دستهی دیگه هم به محلی که قرار بود قتلگاه باشه حرکت کرد ، من و بقیه بچهها به جز قیام به گروه دوم پیوستیم اما قیام با گروه اول به سمت غار رفت تا خیالش بابت خوب پیش رفتن نقشه راحت بشه !
حدودا یک ساعت توی محل مورد نظر معطل شدیم اما هنوز هم خبری از قیام نشده بود کمکم ترس داشت توی تمام وجودم جا باز میکرد.
آرمین_ دیر نشده ؟
شهروز_ من که کمکم دارم میترسم ! نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه ؟
سعید_ هیسسسس ، لطفا پیرزن نباشید !؟
مسعود_ جانم ؟ یعنی الان دیگ به دیگ گفت زرشک ؟
سعید_ حالت خوش نیست فرزندم نه ؟
همین که مسعود دهن باز کرد تا چیزی بگه صدای فریاد قیام به گوشمون رسید و اون موجودات کوتولهی زشت و بیریخت با یه عالمه مو و سبیل سر جاشون مستقر شدن و ما هم دیگه دهنمون بسته شد ، همگی منتظر بودیم ، هرلحظه صداها نزدیک تر می شد و اضطراب منم بیش تر می شد تا این که ...
***
زودتر از بقیه بیدار شده بودم البته تمام این سه چهار ساعت رو به زور چشمامو بستم و هر چند دقیقه یک بار از خواب میپریدم ...
کمی این طرف و اون طرف رو نگاه کردم و بعد از روی زمین بلند شدم و با پا به پای سعید کوبیدم:
فرزام_ پاشو دلقک ...
بعد به ترتیب رفتم سروقت بقیه و با هزار بدبختی اونا رو هم بیدار کردم ...
قیام خمیازهی بلند بالایی کشید و در حالی که با دست پشتشو میخاروند با صدای گرفتهای پرسید:
قیام_ خبری نشد ؟
فرزام_ منم مثل شما همین الان بیدار شدم ، نمیدونم !
آرمین_ قیام داداش بیزحمت اون گاراج رو ببند اول صبحی !
مسعود زیرزیرکی شروع کرد به خندیدن ، قیام هم در حالی که هنوز آثار خمیازهی نصف و نیمهای توی صورتش مونده بود با تعجب به آرمین نگاه کرد و بعد از چند لحظه پرسید:
قیام_ جانم ؟!
سعید_ جانت سلامت ... بیخی بابا ، آرمین حالش خوب نیست.
بعد هم یه چشم غرهی توپ نثار آرمین کرد که مثلا بهش بفهمونه جلوی قیام کمی خوددار باشه و آبروداری کنه ...
نیم ساعتی رو حرف زدیم و بعد قیام و مسعود به سمت اتاق جن رفتن تا کارشون رو شروع کنن ، ما هم باید به جایی که همون نزدیکی بود می رفتیم تا برگهی کوچیکی رو که دست نوشتهی قیام بود ، چال کنیم ...
یه جورایی میخواستیم براشون تله بزاریم ...
نزدیکای ظهر بود که به خونه برگشتیم ، طوری که قیام میگفت تمام کارا خوب پیش رفته و فعلا کارا بر وفق مراد بوده ...
داشتیم راجع به همین قضیه حرف میزدیم که یه صدایی از اتاق بغلی به گوشمون رسید ... همه با هم به سمت اتاق رفتیم و با دیدن صحنهی روبهرو همه کپ کردیم ...
اجنهها به خاطر یکی از افرادشون که توی دستای ما اسیر بود به این جا اومده بودن و اگه درست فهمیده باشم قراره بهمون کمک کنن ، درسته حسابی از دستمون عصبانی هستن اما با این حال نمیتونن کاری انجام بدن چون به ضرر خودشون تموم میشه ...
دیگه وقتش بود که نقشه مون رو عملی کنیم ، قیام باز هم از توی اون کتابی که هر از گاهی دستش میگرفت چیزی خوند و بعد همگی به سمت محل مورد نظر به راه افتادیم ...
بین راه به دو دسته تقسیم شدیم ، یکی از دستهها که تعداد کم تری داشت به سمت غار رفت و دستهی دیگه هم به محلی که قرار بود قتلگاه باشه حرکت کرد ، من و بقیه بچهها به جز قیام به گروه دوم پیوستیم اما قیام با گروه اول به سمت غار رفت تا خیالش بابت خوب پیش رفتن نقشه راحت بشه !
حدودا یک ساعت توی محل مورد نظر معطل شدیم اما هنوز هم خبری از قیام نشده بود کمکم ترس داشت توی تمام وجودم جا باز میکرد.
آرمین_ دیر نشده ؟
شهروز_ من که کمکم دارم میترسم ! نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه ؟
سعید_ هیسسسس ، لطفا پیرزن نباشید !؟
مسعود_ جانم ؟ یعنی الان دیگ به دیگ گفت زرشک ؟
سعید_ حالت خوش نیست فرزندم نه ؟
همین که مسعود دهن باز کرد تا چیزی بگه صدای فریاد قیام به گوشمون رسید و اون موجودات کوتولهی زشت و بیریخت با یه عالمه مو و سبیل سر جاشون مستقر شدن و ما هم دیگه دهنمون بسته شد ، همگی منتظر بودیم ، هرلحظه صداها نزدیک تر می شد و اضطراب منم بیش تر می شد تا این که ...
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: