کامل شده رمان راز متروکه وحشت| asraid70 A.Mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

asraid70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/07
ارسالی ها
187
امتیاز واکنش
4,005
امتیاز
426
سن
26
محل سکونت
اهواز
بالاخره هوا روشن شد و نقشه‌ی ما هم باید کم‌کم عملی می‌شد ...
زودتر از بقیه بیدار شده بودم البته تمام این سه چهار ساعت رو به زور چشمامو بستم و هر چند دقیقه یک بار از خواب می‌پریدم ...
کمی این طرف و اون طرف رو نگاه کردم و بعد از روی زمین بلند شدم و با پا به پای سعید کوبیدم:
فرزام_ پاشو دلقک ...
بعد به ترتیب رفتم سروقت بقیه و با هزار بدبختی اونا رو هم بیدار کردم ...
قیام خمیازه‌ی بلند بالایی کشید و در حالی که با دست پشتشو می‌خاروند با صدای گرفته‌ای پرسید:
قیام_ خبری نشد ؟
فرزام_ منم مثل شما همین الان بیدار شدم ، نمی‌دونم !
آرمین_ قیام داداش بی‌زحمت اون گاراج رو ببند اول صبحی !
مسعود زیرزیرکی شروع کرد به خندیدن ، قیام هم در حالی که هنوز آثار خمیازه‌ی نصف و نیمه‌ای توی صورتش مونده بود با تعجب به آرمین نگاه کرد و بعد از چند لحظه پرسید:
قیام_ جانم ؟!
سعید_ جانت سلامت ... بیخی بابا ، آرمین حالش خوب نیست.
بعد هم یه چشم غره‌ی توپ نثار آرمین کرد که مثلا بهش بفهمونه جلوی قیام کمی خوددار باشه و آبروداری کنه ...
نیم ساعتی رو حرف زدیم و بعد قیام و مسعود به سمت اتاق جن رفتن تا کارشون رو شروع کنن ، ما هم باید به جایی که همون نزدیکی بود می رفتیم تا برگه‌ی کوچیکی رو که دست نوشته‌ی قیام بود ، چال کنیم ...
یه جورایی می‌خواستیم براشون تله بزاریم ...
نزدیکای ظهر بود که به خونه برگشتیم ، طوری که قیام می‌گفت تمام کارا خوب پیش رفته و فعلا کارا بر وفق مراد بوده ...
داشتیم راجع به همین قضیه حرف می‌زدیم که یه صدایی از اتاق بغلی به گوشمون رسید ... همه با هم به سمت اتاق رفتیم و با دیدن صحنه‌ی روبه‌رو همه کپ کردیم ...
اجنه‌ها به خاطر یکی از افرادشون که توی دستای ما اسیر بود به این جا اومده بودن و اگه درست فهمیده باشم قراره بهمون کمک کنن ، درسته حسابی از دستمون عصبانی هستن اما با این حال نمی‌تونن کاری انجام بدن چون به ضرر خودشون تموم می‌شه ...
دیگه وقتش بود که نقشه مون رو عملی کنیم ، قیام باز هم از توی اون کتابی که هر از گاهی دستش می‌گرفت چیزی خوند و بعد همگی به سمت محل مورد نظر به راه افتادیم ...
بین راه به دو دسته تقسیم شدیم ، یکی از دسته‌ها که تعداد کم تری داشت به سمت غار رفت و دسته‌ی دیگه هم به محلی که قرار بود قتلگاه باشه حرکت کرد ، من و بقیه بچه‌ها به جز قیام به گروه دوم پیوستیم اما قیام با گروه اول به سمت غار رفت تا خیالش بابت خوب پیش رفتن نقشه راحت بشه !
حدودا یک ساعت توی محل مورد نظر معطل شدیم اما هنوز هم خبری از قیام نشده بود کم‌کم ترس داشت توی تمام وجودم جا باز می‌کرد.
آرمین_ دیر نشده ؟
شهروز_ من که کم‌کم دارم می‌ترسم ! نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه ؟
سعید_ هیسسسس ، لطفا پیرزن نباشید !؟
مسعود_ جانم ؟ یعنی الان دیگ به دیگ گفت زرشک ؟
سعید_ حالت خوش نیست فرزندم نه ؟
همین که مسعود دهن باز کرد تا چیزی بگه صدای فریاد قیام به گوشمون رسید و اون موجودات کوتوله‌ی زشت و بی‌ریخت با یه عالمه مو و سبیل سر جاشون مستقر شدن و ما هم دیگه دهنمون بسته شد ، همگی منتظر بودیم ، هرلحظه صداها نزدیک تر می شد و اضطراب منم بیش تر می شد تا این‌ که ...

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    قیام به سرعت خودشو به محلی که آماده کرده بودیم رسوند و دقیقا روی نقطه‌ی مورد نظر ایستاد ، طولی نکشید که اجنه‌ی همراهش هم سر جاشون مستقر شدن و دیگه همه منتظر بودیم تا سر و کله‌ی اون گروه خبیث هم پیدا بشه تا بتونیم نقشه مون رو عملی کنیم ...

    ***

    در این حین که قیام و بقیه‌ی اعضای گروه با همکاری اجنه قصد داشتن اون گروه جهنمی قاتل رو نابود کنن ، گروه دیگری سخت با سنگ ها مشغول بودن تا بلکه بتونن راهی از بین اون همه سنگ باز کنن ، البته بعد از اون همه تلاش طولی نکشید که صدای شاد کارگرها کم‌کم بالا گرفت و هر کسی چیزی می گفت:
    _ بالاخره باز شد.
    _ همگی خسته نباشید بچه‌ها.
    _ بهتره یکی بره خبر بده.
    یکی از کارگرها به سمت موتورش رفت و با سرعت تقریبا بالایی به سمت پاسگاه رفت ...
    باید هر چه زودتر سرگرد و افرادش پرده از این راز بردارن تا خیلی‌ها بتونن یه نفس راحت بکشن، خیلی‌ها مثل خانواده‌ی اون دوازده پسر ، سرگرد و افرادش ، میلاد و خیلی‌های دیگر که ناخواسته وارد این ماجرا شده بودن ...
    بعد از مطلع شدن سرگرد از باز شدن جاده ، فوری تمام افراد به صورت آماده باش در اومدن و بعد از دستور همه به علاوه‌ی میلاد به سمت روستا حرکت کردن ...
    هرقدر که به اون روستای نفرین شده نزدیک‌تر می شدن ترس و آشوب درونی میلاد هم بیش تر می‌شد ، حق داشت این‌همه بترسه چون بار قبلی با هزار بدبختی از این روستا فرار کرده بود و این‌بار اما با پای خودش داشت به کام مرگ می‌رفت ، ممکن بود این‌بار دیگه برگشتی در کار نباشه ...
    وقتی به نزدیک‌های روستا رسیدن سرگرد با تیزبینی تمام دستور توقف داد ، میلاد با ترس به سرگرد چشم دوخت....
    سرگرد_ یه ماشین اون طرف جاده‌ست ...
    بعد خودش سریعا پیاده شد و به همون سمت رفت ، بقیه‌ هم به دنبالش.
    درست دیده بود ، لاشه‌ی ماشینی که به طور کامل سوخته بود ، مشخصا قبل از این سوختن برخورد شدیدی با درختی داشت که الان تا نیمه سوخته بود ...
    حرفی توی دهن میلاد چرخید اما هنوز هم واهمه داشت:
    میلاد_ سرگرد این ...
    همه به سمتش برگشتن تا حرفی که نصفه نیمه مونده بود رو تموم کنه اما مثل این که میلاد هنوز مردد بود برای گفتن حرفش.
    سرگرد_ چیزی می‌خواستی بگی پسر ؟
    میلاد_ راستش ... این ... این ماشینه ...
    سرگرد_ صاحب این ماشین رو می‌شناسی ؟
    میلاد_ آآآ ... آره
    سرگرد_ خب ...
    میلاد کمی به خودش جرات داد و گفت:
    میلاد_ این ماشین یکی از اون پسراست، من مطمئنم....
    سرگرد دستی به ریشش کشید و به فکر فرو رفت ، بعد از کمی سکوت انگار که چیزی به یاد آورده باشه با تعجب پرسید:
    سرگرد_ این ماشین نمی‌تونه بی‌سرنشین باشه ، درسته ؟
    بعد به سمت بقیه برگشت تا جوابی دریافت کنه اما هیچ‌ کس حرفی نمی زد و همه در سکوت به سرگرد چشم دوخته بودن.
    سرگرد_ پس باید از همین جا دنبال یه سرنخ بگردیم ...
    میلاد_ اما به نظر من باید زودتر بریم توی اون قبرستون ...
    سرگرد با ابروهای گره خورده نگاهشو به سمت میلاد کج کرد:
    سرگرد_ این جا تو دستور نمیدی !
    میلاد_ اما من مطمئنم این جا چیزی نصیبمون نمی‌شه ...
    سرگرد_ اما به نظر من تحقیقات باید از همین جا شروع بشه !
    میلاد صدای لرزونش رو کمی بالا برد شاید این جوری می‌تونست به ذهن سرگرد نفوذ کنه:
    میلاد_ من قبلا این جا بودم سرگرد فلاح ... می‌دونم که این‌جا خبری نیست ... شاید تا الانم دیر شده ، مگه ماشینشون رو نمی‌بینید ؟ سرگرد من مطمئنم این جا چیزی نصیبمون نمی‌شه ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    سرگرد_ خوب گوشاتو باز کن پسر ، من به اندازه‌ی سن تو سابقه‌ی کاری دارم و خیلی بهتر می‌فهمم باید از کجاتحقیقات رو شروع کنیم پس سعی نکن با بالا بردن صدات منو تحت تاثیر قرار بدی تا بلکه نظرمو برگردونی ...
    بعد نگاه عصبانیشو به چشمای طوفانی میلاد دوخت ، هر دو مثل دوتا کوه آتشفشان آماده‌ی فوران بودن و هر کدوم قصد داشتن با نگاه خشمگین خودشون حرفشون رو به کرسی بنشونن.
    بعد از چند لحظه سکوت ترسناک یکی از همراهان که کمی سنش بالاتر از بقیه بود با تردید به صدا در اومد:
    _ قربان ... اگه اجازه بدید من نظری دارم.
    سرگرد بالاخره چشم از میلاد گرفت و نگاهشو به سمت دیگه منحرف کرد
    سرگرد_ بگو ...
    _ بهتر نیست به دو گروه تقسیم بشیم ؟ یه گروه این جا رو بررسی کنه و گروه دیگه هم به اون جایی که آقا میلاد می‌گن بره و اونجا رو هم بررسی کنه !
    این فکر به ذهن سرگرد هم رسیده بود اما شاید به خاطر تلافی صدای فریاد میلاد نخواسته بود مطرحش کنه اما ...
    سرگرد_ باشه.
    بعد رو به یکی از اعضا کرد و ادامه داد:
    سرگرد_ سروان آرامش شما به همراه نیمی از اعضای گروه و همچنین به همراه میلاد به سمت اون قبرستون برید ، ما هم این جا رو بررسی می‌کنیم هر گروهی که زودتر کارش تمام شد باید به گروه دیگه بپیونده ، البته یادتون نره که اگر اتفاقی افتاد یا سرنخی به دست آوردید حتما به بقیه علامت بدین ... موفق باشید.
    بعد به چند نفر از افراد اشاره کرد که همراه با سروان آرامش به سمت قبرستون برن ...

    ***

    سروان_ باید از کدوم طرف بریم ؟
    میلاد_ همین طور مستقیم برید یه کمی دیگه می‌رسید ...
    هنوز حرفش تموم نشده بود که راننده با دیدن دو ماشین و چادر و وسایلی که مطمئنا متعلق به اون دوازده پسر بود ، پاشو روی پدال ترمز فشار داد.
    سروان_ این جا رو باش ... اگه سرگرد این جا بود مطمئنا کلی دنبال سرنخ می‌گشت!
    بعد به طرف میلاد برگشت:
    سروان_ اما من این جا رو بررسی نمی‌کنم
    با این حرفش چشمای میلاد گرد شد و راننده و سربازی که همراهشون بود هر دو با تعجب به سروان خیره شدن.
    سروان_ اول باید بریم قبرستون ... شاید اصلا نیازی نباشه خودمون رو خسته کنیم.
    بعد به راننده نگاه کرد:
    سروان_ حرکت کن ...
    میلاد قلبا از این سروان به ظاهر باهوش متنفر شد اما الان نباید حرفی می زد ممکن بود این یکی هم مثل سرگرد باهاش لج کنه ...
    با رسیدنشون به قبرستون همه بلافاصله از ماشین پیاده شدن و به طرف قبرها رفتن ...
    میلاد بلافاصله شروع به شمردن کرد یک ... دو ... سه ...
    بعد از اتمام شمردن با ترس به سمت سروان برگشت:
    _ بهشون اضافه شده ...
    نیشخندی روی لب سروان نشست و با همون چهره‌ی کمی عبوس گفت:
    سروان_ پس حدسم درست بود ... نیازی نیست خودمونو بی‌خود خسته کنیم ...
    میلاد حسابی کلافه و سردر گم زیر لب نالید:
    میلاد_ نه ...
    سروان_ چی نه ؟
    میلاد_ من گفتم بهشون اضافه شده اما نه به اندازه‌ی دوازده‌تا ...
    سروان_ پس در نتیجه ...
    در همون حین صدای همهمه‌ای به گوش افراد رسید ، سروان هم ناچارا ساکت شد و بعد از چند لحظه به چند نفری که همراهش بودن دستور داد به سمت صدا برن تا بفهمن منشا صدا از کجاست ...
    با دیدن صحنه‌ی روبه رو و موجودات عجیب و غریبی که نظیرشون رو فقط توی خواب می شد دید سروان و گروهش همه جز میلاد از تعجب روی زمین میخکوب شدن ...
    دو گروه عجیب به جون هم افتاده بودن و مثل دشمنای خونی تا می‌تونستن با هم می‌جنگیدن البته جنگیدن از نوع تیکه پاره کردن و با دندون گوشت همو خوردن ...
    قیام که متوجه یه گروه تازه شده بود به سرعت به سمتشون رفت و با نفس نفس زدنای پی‌در‌پی هجا کرد:
    قیام_ مگه دیونه شدین ؟ بیاین کنار!
    بعد دست یکیشون رو گرفت و به سمت بقیه کشید ، فرزام و بقیه بچه‌ها هم متوجه این افراد شدن اما قبل از این که چیزی بگن نگاه همه روی میلاد ثابت موند ...
    تمام دوستای فرزام کم و بیش میلاد رو چند باری دیده بودن و اونو می‌شناختن ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    فرزام زیر لب نالید:
    فرزام_ تو این جا چی کار می‌کنی ؟
    اما میلاد به جای جواب دادن فوری به سمتش رفت و اونو در آغـ*ـوش کشید...
    فرزام_ بی‌خیال بابا ، ولم کن زشته!
    با شنیدن این حرف همه زیرزیرکی خندیدن.
    میلاد_ فکر کردم دیگه نمی‌بینمت !
    فرزام_ خب حالا که دیدی ... بی‌خیال.
    شهروز_ پس بالاخره نیروی کمکی هم رسید ؟!
    سروان هنوز قدرت تکلم نداشت و با وحشت به صحنه‌های روبه‌رو چشم دوخته بود ، با دیدن سروان نیشخندی روی لب میلاد جا خوش کرد ، شاید دلش خنک شده بود از این که ترس اون موجود خودخواه رو می‌دید ...
    برای چند لحظه سکوت سنگینی اون بین حکم فرما شد اما طولی نکشید که یکی از سربازایی که به همراه سروان اومده بود منوری رو روشن کرد تا بتونه به سرگرد و بقیه‌ی اعضا خبر بده که باید بهشون ملحق بشن اما مثل این که نمی‌دونست با این کار ممکنه جون همه‌ رو به خطر بندازه ...
    همین که صدای سوت مانند به هوا برخاست و آسمون ابری به وسیله‌ی نور خیره‌ کننده سفید روشن شد ، تموم اون موجودای جهنمی اول به آسمون نگاه کردن و بعد به سمت اون سرباز برگشتن ...
    با خیره شدن توی چشای به خون نشسته‌ی اون موجودات و دیدن صورت و بدن خون‌آلودشون زبون همه حتی قیام و فرزام هم بند اومد ، قیام از روی ناچاری چشاشو روی هم فشار داد و زیر لب نالید:
    قیام_ لعنتی ...
    با برداشتن اولین قدم آتریسا به سمت فرزام ، شهروز زیرلب زمزمه کرد:
    شهروز_ خدایا نه ...
    بیشتر افرادی که اون جا بودن خوب می‌دونستن فرار کردن بی‌فایده‌ست اما ...
    سروان با صدای بلند فریاد کشید:
    سروان_ فرار کنید ...
    و بعد خودش و افرادش شروع کردن به دویدن اما هنوز سرعتشون بالا نرفته بود که مثل برق و باد افراد آتریسا به سمتشون حمله کردن و توی یک چشم بر هم زدن دست یکی از اونا به سمت قلب سروان پیش رفت و توی یک لحظه قلبش رو با انگشتای تیز و سیاهش بیرون کشید...
    بقیه با چشمای گرد شده از وحشت به این صحنه خیره شدن ، هیچ کدوم حتی جرات نداشتن که آب دهنشون رو قورت بدن ...
    همه مثل این که روی زمین میخکوب شده باشن ، توان انجام هیچ کاری رو نداشتن ...
    دار و دسته‌ی آتریسا تمام اعضا‌ی گروه رو احاطه کردن ، دسته‌ی اجنه‌ای هم که برای جنگیدن با گروه جهنمی اومده بودن خوب می‌دونستن که جنگیدن بی‌فایده‌ست ...
    تن خون‌آلود سروان اون وسط حسابی توی ذوق می زد اما الان بحث مرگ و زندگی آدمای زنده بود نه اونی که دیگه جونی توی بدن نداره !
    آتریسا با همون چشای قرمز که هم رنگ موهاش بودن به سمت فرزام قدم برداشت و بالاخره توی چند قدمیش متوقف شد ، دست عجیبش رو به سمتش برد و توی دو سانتی صورتش نگهش داشت ...
    فرزام چشاشو بسته بود ، نمی‌خواست حتی یک لحظه هم نگاهش با نگاه آتریسا گره بخوره ، از این دختر متنفر بود مثل تمام دار و دسته‌اش ، شاید به خاطر مرگ دوستاش بود شاید هم دلیل دیگه‌ای داشت اما هر چیزی که بود باعث می شد تا چشاشو به سختی روی هم فشار بده ...
    آتریسا نگاهی توام با حسرت و خشم به صورت فرزام انداخت:
    آتریسا_ فکر نمی‌کردم این همه احمق باشی !
    جواب فرزام فقط سکوت بود ، سکوتی که باعث می‌شد هر لحظه آتریسا عصبانی‌تر بشه تا جایی که با صدای بلندی فریاد کشید:
    آتریسا_ همه شون رو نابود کنید!
    بعد خودش با لبخند خبیثی به صورت معصوم فرزام چشم دوخت ، چند قدم به عقب برداشت و در لحظه‌ای دستشو به سمت قلب فرزام دراز کرد اما قلب از این که حتی نوک انگشتاش به سـ*ـینه‌ی فرزام برخورد کنه شهروز با تمام قدرت اونو به عقب هل داد ...
    قیام خوب می‌دونست حالا بهترین موقعیته تا این موجودات رو نابود کنه فقط کافی بود اون متن نوشته‌ای رو که توی یه بطری آب انداخته بود ببره و توی غار بریزه اون غاری که خونه‌ی اصلی این شیاطین بود ...
    اما مشکل اصلی قضیه هم همین جا بود ، حالا چطوری می‌تونست از این مخمصه فرار کنه ؟ ...
    باز هم گروه اجنه‌ی خوب با اون گروه جهنمی درگیر شدن و در همون لحظه گروه سرگرد هم به محل رسیدن ...
    حال و روز سرگرد و دسته‌اش هم بهتر از بقیه افراد نبود مخصوصا با دیدن جنازه‌ی سروان توی اون وضع ترحم‌بار ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    قیام فرصت رو مناسب دید و توی یه چشم بر هم زدن از جمع جدا شد و به سمت غار دوید ...
    بار قبلی که به اون جا رفته بود بطری آب رو همون اطراف غار پنهان کرده بود ، بعد از چند دقیقه با نفس نفس زدنای پی‌در‌پی به محل مورد نظرش رسید و یه راست به سمت اون بطری رفت ...
    یه لبخند مثل تمام اون لبخندای بی‌دلیل روی لبش نشست و بعد از برداشتن بطری به سمت دهانه غار رفت اما ممکن نبود از همون جلوی غار بتونه کاری کنه به همین خاطر با جدیت تمام پا به درون غار گذاشت و بعد از گذشتن از اون تنگه‌ی تاریک و طی کردن پله‌های گیج کننده بالاخره به جایی که می‌خواست رسید ، درب بطری رو باز کرد و توی دلش با صدای بلندی فریاد کشید:
    _ بالاخره داره تموم می‌شه ...
    اما غافل از اون دوتا چشم قرمز که حسابی قیام رو زیر نظر گرفته بودن و هر لحظه بهش نزدیک‌ تر می‌شدن ...
    قیام هنوز کاری انجام نداده بود که ضربه‌ی محکمی به پشت پاهاش خورد و قبل از این که بتونه کاری کنه با هردو زانوهاش به زمین خورد و تازه بعد از اون تونست بفهمه که چه اتفاقی افتاد ...
    با وحشت چشماشو روی اون موجود چندش‌آور ثابت کرد ، هر لحظه نفرت و خشمش بیش تر می‌شد در حالی که اون موجود هم بی‌کار نمونده بود و به آرومی به دور قیام می‌چرخید و از تمام زوایا بررسیش می‌کرد ...
    ...
    هنوز هم هر دو گروه خوب و بد با هم درگیر بودن با این که بیش تر افرادشون نابود شده بود اما هنوز هم همون مقدار کم با تمام قدرت با هم می‌جنگیدن ... نبرد خیر و شر ... شاید اسم خوبی بود که می‌شد به این درگیری نسبت داد ...
    خدا می‌دونه اگه این گروه خوب به وسیله‌ی قیام اسیر نمی‌شدن ممکن بود چه بلایی به سر این آدما می‌اومد تا بفهمن که هرگز نباید با دم شیر بازی کنن ...
    فرزام متوجه نبود قیام شده بود اما با یادآوری حرفایی که صبح بین قیام و بقیه رد و بدل شده بود خیالش آروم شد ...
    تمام بچه‌ها یه گوشه جمع شده بودن و به این مبارزه نگاه می‌کردن ، هر از گاهی یکی از اون جهنمی‌ها به سمتشون می‌اومد اما فوری توسط یکی از اعضای گروه خوب کنار زده می شد و بهشون اجازه نمی‌دادن که به آدما آسیبی برسه ...
    سرگرد_ پس چرا شما هیچ کاری نمی‌کنید ؟
    همه جز دسته‌ی سرگرد یه نگاه عاقل‌اندر سفیهانه بهش انداختن...
    آرمین_ به نظر شما کاری از ما ساخته‌ است آیا ؟
    میثم_ بهتون حق میدم ، ذهنت شوکه شده نمی‌تونه درست تصمیم بگیره.
    فرزام نگاه خیلی بدی به آرمین و میثم انداخت و بعد خودش در تصحیح حرف دوستاش گفت:
    فرزام_ جناب سرگرد ، ما نمی‌تونیم کاری انجام بدیم اونا خیلی از ما قوی ترن ، تنها کاری که از ما ساخته است همینه که منتظر بمونیم تا بفهمیم بالاخره قراره چه اتفاقی بیفته ...
    سرگرد به آرومی سرشو تکون داد و باز هم به تن بی‌‌جون همکار عزیزش چشم دوخت که حالا زیر پاهای عجیب اون موجودات حسابی داغون شده بود ...
    ...
    قیام و اون موجود چشم قرمز هنوز با نفرت به هم خیره بودن ، اما طولی نکشید که قیام با فشار آوردن به ذهنش متوجه شد که هر چه زودتر باید کاری انجام بده وگرنه ممکنه دیگه هیچ‌ وقت نتونه و هم جون خودش و هم جون دوستای جدیدش که حسابی توی دلش جا خوش کرده بودن به خطر بیفته ...
    انگار که اون موجود یه چیزایی از نگاه قیام خوند اما همین که خواست کاری انجام بده قیام کمی از آبی که درون بطری بود رو روی صورتش ریخت و با عجله از روی زمین بلند شد ، در یک لحظه اون موجود تبدیل به دود سیاه رنگی شد و در مقابل چشمای متعجب قیام توی هوا محو شد ...
    فکری توی ذهنش جون گرفت ، بهتر بود که برمی‌گشت کنار دوستاش و این آب رو روی سر اون موجودات می‌ریخت اما خب از طرفی ممکن بود تمام اونا نابود نشن از کجا معلوم شاید باز هم بود کسی که به جنگ نرفته باشه و ممکن بود بعد از مرگ دوستاش بخواد انتقام بگیره پس بهتره همون نقشه‌ای رو که قبلا داشت عملی کنه ، چون ریسکش هم کم‌تر بود ...
    چند قدم به جلو برداشت و بالاخره اون محلی رو که باید ، پیدا کرد ...
    هسته‌ی اصلی اون غار ...
    لبخندی روی لبش نشست ، با قدمای سریع به سمت مورد نظرش رفت و تمام اون آبی رو که توی بطری بود همون‌جا خالی کرد ...
    دقیقا همزمان با این‌ که قیام این کار رو انجام داد ، اون موجوای شیطانی جلوی چشمای پر از سوال فرزام و بقیه‌ی اعضا ناپدید شدن و تنها از اونا یه دود سیاه باقی موند که اون هم بلافاصله توی هوای گرفته‌ی پاییزی محو شد ...
    دیگه چیزی نبود که باعث ترس بشه ، سرگرد فوری به سمت سروان آرامش حرکت کرد ، کنارش زانو زد و با پشیمونی و عذاب‌وجدان به چشمای نیمه باز همکارش خیره شد ... دستشو با هزار بدبختی بالا برد ، در حالی که حسابی می‌لرزید اما روی چشمای سروان کشید تا برای همیشه بسته بشن ... توی اون لحظه به این فکر می‌کرد که چطور باید جواب پدر پیر سروان رو بده ...
    قیام هم به جمع بقیه اضافه شد ، همه با تاسف به جنازه‌ی سروان نگاه می‌کردن ، سرگرد به دو نفر از اعضای تیمش دستور داد تا به پاسگاه سر راهی برگردن و تقاضای یه آمبولانس و تیم تحقیقات بدن ...
    قیام هم باید تکلیف این دوستای از ما بهترونش رو مشخص می کرد ...

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    سه ماه بعد

    فرزام

    آرمین_ الوووو
    فرزام_ اوه اوه صداشو ... خواب بودی عمو ؟
    آرمین_ بمیری فرزام ، هان چته ؟
    فرزام_ باز خواب کدوم سیندرلا رو می‌دیدی که این همه سگ شدی ؟
    آرمین_ فرزام این‌ بار به جون خودم خیلی جدی بود ...
    فرزام_ ببند بابا تو که هر بار همینو می‌گی ...
    آرمین_ اما این بار فرق داشت.
    فرزام_ باشه قبول ... حالا عصر هستی یا نه ؟
    آرمین_ کجا ؟
    فرزام_ همون همیشگی.
    آرمین_ چرا ؟
    فرزام_ بازم همون همیشگی !
    آرمین_ درگیر جواباتم ، شدید.
    فرزام_ برو درگیر عمه‌ات باش بی‌حیا ...
    آرمین_ اوکی پسرم ، پس من برم به درگیریم برسم.
    فرزام_ پس می‌بینمت.
    آرمین_ قطع کن دیگه ...
    لبخندی روی لبم نشست و هم زمان تماسو قطع کردم ، نه تا دوست ، یکی از یکی دیونه‌تر ...
    بعد از اتمام اون قضایا و برگشتن از اون روستای وحشت ، میلاد و قیام هم به گروهمون اضافه شدن ...
    دو ساعتی رو وقت داشتم تا وقت قرار پس تصمیم گرفتم یه چرت کوتاه بزنم ...
    اما سرمو که روی بالشت گذاشتم خیلی بی‌هوا ذهنم پر کشید به اتفاقات این چند ماه ...
    بعد از نجاتمون از اون روستای لعنتی تقریبا تا یک ماه یه پامون توی خونه بود یه پامون توی کلانتری ، همه‌ی بچه‌ها بازجویی شدن اونم نه یه بار و دو بار شاید بیش تر از ده بار ، همیشه هم مسئله به این جا می‌رسید که قیام از کجا پیداش شده بود و توی اون روستا چی کار داشت ؟ جواب ما هم همیشه این بود که قیام هم مثل بقیه بچه‌ها یکی از اعضای گروهمون بود با این تفاوت که بین خانواده‌هامون ناشناخته باقی مونده بود ...
    چون اگر از نیتش باخبر می‌شدن بدون شک پدر محترمش رو بر باد می‌دادن ...
    قیام بعد از اتمام قضایا با اصرارای فراوون شهروز و بقیه‌ی بچه‌ها بالاخره راضی شد که برگرده پیش خانواده‌اش ، نمی‌شد که تا آخر عمرش کینه‌ی اونا رو به دل داشته باشه آخه !
    هیچ‌وقت یادم نمیره بعد از شناسایی جسد فرهاد و حسام و تیرداد و الیاس و حامد چه حالی داشتیم ، مامان حامد که طاقت نیاورد و به چهلم نرسیده سکته کرد و خونه نشین شد ، سخت بود واقعا ...
    نامزد حسام اما حسابی از خجالت هممون در اومد و تا تونست جد و آبادمون رو لعنت فرستاد...
    کاش می شد برگردیم به چند ماه پیش ، به روزی که خریت کردم و با حامد شرط بندی کردم ، خدا می‌دونه چقدر دلم براشون تنگ شده ...
    واسه قصه‌های الیاس که هر بار باعث ترس شهروز می شد ، واسه حامد و اون دیونه بازیاش ، واسه فرهاد و قلدر بازیاش ، واسه حسام همیشه نگران ، واسه تیردادی که با تموم بدبختیاش باز هم پایه ثابت گروه بود ...
    دلم داغون بود ، کاش می‌شد برگشت به گذشته ...
    به خودم که اومدم دیدم دو ساعت مثل برق و باد گذشته ، اشک مزاحمی که گونه مو خیس کرده بود رو پاک کردم و جلوی آینه کمی موهامو مرتب کردم و به سمت محل همیشگی به راه افتادم ...
    از دور بچه‌ها رو دیدم که زودتر از من رسیده بودن هنوز کاملا بهشون نرسیده بودم که دستی روی شونه‌ام قرار گرفت و پشت بندش صدای کمی گرفته‌ی سعید:
    سعید_ چطوری قهرمان ؟
    فرزام_ مثل تو ... بد ...
    هر دو نفسامون رو بیرون فرستادیم و به سمت بقیه رفتیم ، بعد از احوالپرسی معمول ، طبق عادت این سه ماه با هم از اولین قبر شروع کردیم و برای هر پنج نفر فاتحه خوندیم ...
    با هزار بدبختی این قبرای کنار هم رو تونستیم جور کنیم ، حالا دیگه این پنج نفر با هم بودن و ما هم با هم ...
    البته دم قیام گرم که تنهامون نذاشت و به جمعمون پیوست حتی با این که هیچ شناختی از این پنج نفر نداشت با این حال هر پنج شنبه مثل الان به این‌ جا می‌اومد و کنارمون می‌موند ...
    آرمین_ یه چیزی می‌گم ولی بهم نخندین ! ... دلم براشون یه ذره شده ...
    میثم هم نفسشو آه مانند بیرون فرستاد و گفت:
    میثم_ کاش می شد برگردیم به اون روزا ...
    مسعود_ اگه می‌شد برگردیم قسم می‌خورم دیگه هیچ وقت اذیتشون نمی‌کردم.
    حالم خراب بود ، با این حرفا بدتر می‌شدم...
    قیام_ بچه‌ها ... قصد ندارم فضولی کنم ، اما ...نمی‌خواید لباس مشکی‌هاتون رو عوض کنید؟
    سعید_ نه داداش ، من که راحتم.
    شهروز_ فعلا زوده ...
    فرزام_ راستی ...
    سامان_ جانم فرزندم ؟!
    فرزام_ آخر من که نفهمیدم راز اون روستای متروکه چی بود شما چطور ؟
    همه به هم نگاه کردن و خندیدن ، بعد از چند لحظه قیام گفت:
    قیام_ هیچی داداش ، خودتو اذیت نکن ، مهم نبود زیاد.
    بعد از اون هم هرقدر اصرار کردم ، باز هم بی فایده بود ...
    بعد از یه دل سیر حرف زدن ، رفتیم یه فست‌فودی و به حساب قیام حسابی غذا خوردیم.
    قیام_ خودتون رو شرمنده‌ی شکمتون نکنید یه وقت هاااا ... بخورید واسه آینده‌تون هم ذخیره کنید.
    آرمین_ ما که می‌خوریم نیاز به تعارف نداریم.
    میثم_ آره دیگه ، تو هم به جای حرص خوردن بهتره غذا بخوری ... لاغر می‌شی هاااا!؟
    قیام_ برو بابا!
    همه با صدای بلند خندیدیم و همون لحظه توی دلم از خدا خواستم که هیچ وقت دیگه منو با گرفتن دوستام امتحان نکنه ...
    می گن نفس کشیدن دلیل زندگیه
    اما رفیق نبض زندگیه ...
    با این که توی این چند وقت حسابی بد دیدیم اما مطمئنم هنوز اون قدر رفاقتمون ارزشمنده که می شه باهاش به بهترین روزا رسید ...

    ***

    دوستان ایده‌ی اصلی این رمان از یک داستان خیلی قدیمی گرفته شده با این که شباهت چندانی با اون داستان نداره اما ایده از اون بوده ...
    ممنونم از تمام دوستانی که بهم انگیزه نوشتن دادن
    پایان
    ۶/ ۹/ ۹۵
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PASSWORD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/12
    ارسالی ها
    7
    امتیاز واکنش
    67
    امتیاز
    71
    سن
    25
    دستت درد نکنه .خسته نباشییییی
    واقعا ناراحت شدم تموم شد
    :aiwan_light_cray:
    :aiwan_light,xxxxblum:
    ان شاالله رمانای بعدی منتظرم
    :campe545457on2:
    Bokmal
     

    Unidentified

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    848
    امتیاز واکنش
    7,688
    امتیاز
    561
    سن
    23
    محل سکونت
    اتوپیـــا
    خسته نباشید :aiwan_light_give_rose:
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     

    $دختر اریایی$

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/31
    ارسالی ها
    3
    امتیاز واکنش
    14
    امتیاز
    16
    سن
    25
    دستت درد نکنه خسته نباشی رمانت عالی بود فقط اخرش یکم غمناک بود
     

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    سلام عزیزم
    خسته نباشی
    آخرش خیلی غمناک بود
    ولی عالی بود

    منتظر رمان بعدیت هستم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا