کامل شده رمان راز پنهان /من و دوستام کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

♥ بهار دخت ♥

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/25
ارسالی ها
105
امتیاز واکنش
684
امتیاز
266
محل سکونت
یه جایی تو ایران
فریما: راد مهر؟؟؟
مدیر: بله... تمام استادامونو برای طرح فرستادیم استان اصفهان آقای راد مهر و چند تا استاد دیگه رو برای دو روز استخدام کردیم!
منو فریما با تعجب به هم نگاه کردیم.
- ببخشید ولی ایشون دندونپزشکن؟ بهشون نمیخوره.
مدیر: برگه استخدامیش هست همه چیز تو اونجا نوشته شده میخواین بدم ببینید؟
- بله اگه میشه بدین!
مدیر: خانوم سامانی شما لحن کنایه منو متوجه نشدید؟!!
- بله؟؟؟
فریما یکی زد تو پهلوم.
فریما: ببخشید خیلی فوضولی کردیم فقط میخواستیم مطمئن بشیم.
مدیر: بله... میتونین برگردین کلاستون.
و این یعنی دیگه گمشین.
از اتاق اومدیم بیرون.
فریما:احساس میکنم این دو رزوه شبیه منگلا شدم.
- دقیقا... منم خیلی تازگیا گیج شدم .
فریما: آره دقیقا درس میگی.
تیز برگشتم سمتش و نگاش کردم.
فریما: خب چیه؟ خودت میگی منم دارم تایید میکنم.
جلو در کلاس وایساه بودیم آشغال های رو زمین و میشمردیم از بیکاری.
فریما: تا اینجا شد٢٣٨٧.
- اون آشغال نخه جا مونده.
فریما:آره حواسم نیس فک کنم چشام ضعیف شده.
دقیق دو ساعت بود بیرون از کلاس وایساده بودیم. که یهو در کلاس باز شد همه اومدن بیرون و هرکی رد میشد به ما عین این مجرما نگاه میکرد!
فریما: یاد مدرسه افتادم اون موقع ها هم اینجوری از کلاس بچه ها رو پرت میکردن بیرون... یادش بخیر.
صدامو نازک کردمو خوندم:
- یادش بخیر اون روزا سوار قایق شدیم تو جاده های خاکی عاشق دریا شدیم یادش بخیرهمیشه من بودم و تو بودی...
فریما:تو جاده های خاکی سوار قایق شدیم؟!
- نمیدونم این آهنگای خواننده ها تازگیا خیلی چرت شده!
هدیه: وااااااااااااااااای این استاد چه خوشگله.
فریما: چرا عین الاغ ظاهر میشی جلوی آدم؟هدیه جان ولوم و بیار پایین.
از این طرف کیانا داد زد:
- من عاشقش شدم دست خودم نبود این کلاس روشنه اما چراغی نیس دنیام عوض شده این اتفاقی نیس...
فریما: نمیخواد حالا اهنگ ساختمان پزشکان مال عهد بوق و بخونی.
- یعنی افتخار میکنم که سه تا دوست منگل مثل خودم دارم... خدایا چرا کروموزوم های مارو ناقص آفریدی؟
همه از کلاس اومدن بیرون ولی فرداد خره نیومد! همینجوری تو دلم به جدو آبادش فحش میدادم که که یهو فرداد با اون کیف چرم با کلاسش از کلاس اومد بیرون و روبروی ما وایساد.
فرداد: بفرمایید داخل کلاس کارتون دارم.
اومدیم داخل کلاس هیچکی تو کلاس نبود هدیه و کیانا هم پشت سر ما اومدن.
فریما مسخره گفت:
- بله استاد چیکارمون داری؟
استاد و خیلی غلیظ گفت.
فرداد: بعد از دانشگاه وایسین خودم میرسونمتون!!!!!!!!
فریما: الان داری درخواست دوستی میدی؟!
فرداد چشاش درشت شد. چقد چشاش مشکیه انگار قیر ریختن تو چشماش!!
کیانا: اِهِم... استاد این دوست ما یکمی شراطی زندگی رو مغزش تاثیر گذاشته وگرنه قصدی نداره از این حرفش!!
فرداد: بله متوجه هستم.
فریما چشم غره ای بهش رفت.
فرداد: اون فیلم و باید نابودش کنین!
کیانا و هدیه همزمان گفتن:
- کدوم فیلم؟!
فرداد: آها ببخشید من بد موقع مزاحم شدم فقط تونستین تا قسمت حوری های بهشتی شو بگین بعد از اینکه من رفتم بقیه داستانو براشون بگین.
لبمو گاز گرفتم اومدم الکی مثلا گند کاری مو درس کنم.
- شما اصن میدونین حوری های بهشتی یعنی چی؟ اسم گروه پنج تن از پهلوانان دوره قاجار که به خاطر سر زندگی و قوی بودنشون اسمشون به پنج حوری بهشتی اخلاص گردید... نمیدونم چرا همیشه فکر میکنین هر چیزی میگیم منظورمون با شماس... در عجبم چجوری بهتون مدرک دادن.
فریما یکی کوبید تو پیشونیش. فرداد با پوزخند نگام میکرد کیانا و هدیه هم که مَنگ حرف من بودن.
فریما:خب ما وقتی دانشگاه تموم شد منتظریم که ببینیم حرف حسابت چیه!!!
دست منو کشید و از کلاس آوردم بیرون.
فریما: من بیفتم از دست تو بمیرم آیدا یعنی من بمیرم از دست تو.
- خب چی کنم اومدم گندمو درس کنم حرف بدی هم نگفتم.
فریما: ایدا اصلا قابل تحمل نیستی دلم میخواد بکشمت.
فرداد از کلاس اومد بیرون و بدون توجه به گفتگوی دوستانه من و و فریما از پله ها ی سالن پایین رفت.
هدیه: اون کی بود که شما میشناختینش؟
با یه قیافه حق به جانبی جلومون وایساده بود.
کیانا هم بدون توجه از ما رفت کلاس.
فریما: این چشه؟
هدیه: ناراحته چرا بهش نگفتین.
با هم رفتیم کلاس پیش کیانا.
فریما: خانوم فرزام آیا بنده وکیلم به شما توضیح بدهم این داستان مزخرف شمال رو؟
کیانا: شمال به چه دردم میخوره؟ شما این استاد رو از کجا میشناسین؟
با بی تفاوتی گفتم:
- یکی از عضو پنج پهلوان حوری بهشتی!!!
کیانا:هاااااااااااااااااااااااااا؟
- یکی از همون پنج حوری بهشتی تو شماله فقط این که چجوری عین جن ظاهر شده یعنی ظاهر شدن و خدا میدونه.
هدیه:بدو تعریف کنم ببینم.
فریما: آیدا تو نمیخواد بگی خودم میگم.
فریما صداشو صاف کرد و گفت:
- آره اول یه پسر چشم سبز خوشگل درو باز کرد وبعدش آدرین اومد یه پسر خیلی جذاب بعد از اون ساتیار اومد بعد برای همشون توضیح دادیم که چیشده اونا هم مسخرمون کردن...
کیانا انگار خر کیف شده با ذوق گفت:
- خـــــــــــــب!!!!!!!!
فریما: اومدیم تو اونوقت فرداد و دیدیم که رو مبل خوابش بـرده ارسلان بیدارش کرد و اونوقت منو آیدا تازه یادمون افتاد لباسامون گل گلیه... خلاصه رفتیم تو حیاط و فرداد دست منو با پای ایدا پانسمان کرد و اون موقع بود که راشا که یه پسر با چشای آبی و موهای بور اومد و باز اونم مسخرمون کرد... مجبوری شب ویلاشون موندیم...
هدیه: کارای خاک بر سری میکردین؟
فریما: هدیه لال شو این حرفا چیه؟
هدیه: از شما بعید نیس.
فریما: هدیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
هدیه: خب بابا جوش نیار.. بگو.
فریما همه داستان و تعریف کرد براشون.
کیانا: فیلمشونو جون من نشون بده.
فریما: خب همین دیگه اونا هم اومدن به قول فرداد فیلم و نابود کنن.
هدیه: ببین اول برای من بریزش بعد از گوشیت پاکش کن نمیفهمه.
- هدیه جان مگه با خر طرفیم؟ اینا مارو تو این شهر بزرگ ،تو جاده، موقعی که میخواستیم بریم دانشگاه پیدا کردن.
هدیه: تو گوشیه منو که نمیگردن.
بد چیزی هم نمیگفت.
وای فایمو روشن کردمو و فیلمو ریختم براش.
هدیه فیلمو داشت نگاه میکرد کیانا هم کلشو رد کرده بود توگوشیه هدیه.
هدیه: وای چه ناناز میرقصن... این پسره چه خوشمله... وای عسیسم!
صفحه رو نگاه کردم. منظورش با آدرین بود.
 
  • پیشنهادات
  • ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    - عزیزم ارزونی خودت.
    هدیه: واه واه این همه خواستگار پولدار برام ریخته بچسبم به این غضروف خان.
    - جــــــــــــــــــــــــــان؟ غضروف خان؟
    هدیه:آره غضروف چیز تعجب آوریه؟
    - هدیه جان گلم اثرات دیدن همین حوری های بهشتی اون گوشیو بزار کنار به مخ منگلت استراحت بده بعدش برو آزمایش دی ان ای بده احتمالا هنگام به وجود اومدنت هشت تا کروموزوم اضافی به اون سلول های پوکت اضافه شده! مختم تاب برداشته که اونم اثرات خارج رفتنته که علاوه بر زبانت رو کل سیستم مغزت اثر گذاشته و اینم بگم که غضروف همون کوفتیه که تو گوشِته.
    هدیه: یعنی چی کوفتیه که تو گوشمه؟
    فریما: بپا ها یارو بیست سال میره خارج همچنان فارسی حرف میزنه تو بیست سالم سن نداری زبان ننتم یادت رفته.
    - گلم ببین تو گوشِت که اُسخانگ نیس(من به استخوان میگم اسخانگ مشکلیه؟) توش غضروف گلم... وقتی دستتم رد میکنی تو دماغت چجوری انقد جا وا میکنه؟ خب واسه همین غضروف گندیدته دیگه.
    هدیه: خب بابا چنان میگین انگار نمیدونم غضروف چیه.
    فریما: خب نمیدونی عزیزم نمیدونی دیگه.
    هدیه: داداشم یه مدت غضروف خانوم صدام میکرد البته اونموقعی که بچه بود منم طبق عادت...
    هممون پقی زدیم زیرخنده داشتیم میمردیم. فریما با خنده شروع کرد آواز خوندن:
    - غضروف خانوم... ابرو کمون... چشم عسلی... غضروف خانوم... میخوام بیام درخونتون حرف بزنم با ننتون بگم شدم عاشق غضروفتون...میخوام بشم من استخوانتون...
    دوباره سه نفری زدیم زیر خنده هدیه هم خودش خندش گرفته بود.
    هدیه: مرض... کم بخندین.
    یهو یکی بچه های کلاس که اسمش رامش اومد کلاس و گفت:
    - بچه ها بچه ها یک استاد خوشگل داره میاد کلاسمون وای امروز از درو دیوار برامون میباره.
    چند دقیقه بعد با دیدن کسی که اومد تو کلاس. سریع کلم و رد کردم تو مانتوم.
    قبل از اینکه استاد یا همون راشا چیزی بگه فریما در حالی که سرش پایین بود گفت:
    - استاد من حالم بده خواهشا بزارین برم.
    راشا داشت مشکوک نگاش میکرد.
    راشا:نخیر مثل اینکه شما اینجارو با مدرسه اشتباه گرفتین...
    فریما:استاد دارم میارم بالا.
    راشا پوفی کرد و گفت:
    - میتونی بری.
    فریما وقتی از رو صندلی بلند شد دستمو کشید و داشت منو سمت درکلاس میبرد. کله هر دو تامون پایین بود.
    راشا: دو تایی با هم حالتون شده؟
    فریما بدون اینکه برگرده گفت:
    - بله استاد ما حتما باید بریم.
    فریما درو باز کرد که فرداد گفت:
    - وایسین.
    فریما: استاد ما حالمون بده اونوقت میگی وایسین.
    راشا: برگردین و منو نگاه کنین.
    فریما: استاد ما ویروس میدیم بهت باید سرمون پایین باشه.
    راشا: بهتون میگم برگردین و منو نگاه کنین.
    مجبوری برگشیم و سرمون و آوردیم بالا. راشا تا مارو دید جفت ابروهاش پرید بالا.
    فریما یهو در کلاس و باز کرد و گفت:
    - خدافظ استاد.
    دست منو کشید از کلاس پرتم کرد بیرون. تا حیاط دانشگاه دویدیم.
    فریما: آیدا ببین باید از شرشون خلاص شیم امروز و دانشگاه نمیریم وقتی دانشگاه تموم شد وایمیسیم ببینیم حرف حسابشون چیه و جلو چشم خودشون فیلم و پاک میکنیم ... دلم نمیخواد ببینمشون فک کنم دارم توهم میزنم.
    - باشه.
    ساعتای بعدی و کلاس نرفتیم. ساعت ٢ جلو در دانشگاه وایسادیم.نمیدونم چرا انقد سرم درد میکرد.از یه طرفی هم برای ماشینم اعصابم خورد بود که سپرش داغون شده.
    فریما: آیدا سر درد گرفتم.
    - تو هم سردرد گرفتی؟
    فریما: آره سابقه نداشت اینجوری شم.
    - منم همینطور.
    ماشینی روبروی پامون ترمز کرد. سرمو آوردم بالا. ارسلان بود! موقع تصادف ارسلان و ندیدم.
    ارسلان: اینجا نمیشه حرف بزنیم باید بریم یک جای دیگه.
    فریما:پس اونا کجان؟مگه نگفتن خودمون میرسونیمتون؟
    ارسلان: حالا که من اومدم.. سوار شین.
    من و فریما عقب سوار شدیم.
    ***
    فریما:
    روبروی کافی شاپ نگه داشت. پیاده شدیم و رو یکی از میزا نشستیم. پنج دیقه بعد بقیه هم پیداشون شد. چهار تاشونم اخم کرده بودن.اونا هم نشستن. همه تو کافی شاپ حواسشون به ما بود. پنج تا پسر خوشگل با دو تا دختر. دخترا که همش نگاهشون به پنج تا پسرا بود داشتن با اون چشاشون قورتش میدادن.
    ساتیار:برای چی اونشب اونکارو کردین؟
    - شما خودتون خواستین نوشیدنی بخورین به ما چه.
    آدرین: چرا فیلم برداری کردین؟
    آیدا: چون خیلی ضایع میرقصیدین دلم نیومد فیلم نگیرم.
    آدرین: زبونتم که درازه.
    آیدا: بغـ*ـل دستیت غازه.
    بغـ*ـل دستیش میشد ساتیار.
    ساتیار: به من میگی غاز؟
    آیدا: نه من کی با تو بودم... من گفتم بغـ*ـل دستیم غازه.
    - دیوانه بغـ*ـل دستیت که منم.
    آیدا: خب همون دیگه.
    چشم غره ای به ایدا رفتم.
    - ما فیلم و پاک میکنیم ولی دیگه پیداتون نشه.
    راشا:چه تهدیدی.
    آدرین: دارم میترسم کم کم.
    ساتیار: همینجوری که نمیشه بالاخره هر کاری یه تلافی داره دیگه.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    آیدا: پس اگه اینجوریه فیلم بی فیلم.
    ارسلان: باشه.
    ساتیار:ارسلاااااان.
    ارسلان: منم دیگه مشتاق نیستم هم دیگرو ببینیم.
    آیدا: اگه مشتاق نبودین چرا اومدین سراغمون؟
    راشا: به خاطر فیلم پس فکر کردین به خاطر چی؟
    آیدا: پیچ پیچی رئونالدو داوینچی.
    - باشه اینم از فیلم هیچ جایی پخشش نکردیم اونقدرا هم نامرد نیستیم.
    آیدا گوشیش و دراورد.
    آیدا: ببینین این فیلمس... جلو خودتون پاکش کردم.
    آدرین: از کجا مطمئن شیم به کسی ندادینش؟
    آیدا:میخوای برو تو فایل های ارسال شدمو نگاه کن.
    آیدا گوشیشو داد آدرین. آدرینم گوشیو از دستش کشید. احتملا آیدا پاکشون کرده چون همین صبح برای هدیه ریختش.
    آدرین: باشه قبول ولی اگه بفهمم فیلمو پخش کردین یا دست کسیه با خشونت بیشتری برخورد میکنم.
    - با خشونت بیشتر؟ کجای کاراتون خشونت داشت که بخوای بیشترش کنی؟
    آیدا: ول کن فریما بیا بریم.
    آدرین: یادتون نره چی گفتم.
    از کافی شاپ اومدیم بیرون و با تاکسی برگشتیم دانشگاه.جلوی ماشین آیدا وایسادیم که دقت کردیم یه چیزیش نیس. و آخرم فهمیدیم تو تا آینه های کنارش خورد شده یعنی بهتره بگم نابود شده هیچ اصری ازش نیست. آیدا کلشو همش میکوبید تو کاپوت ماشین که اومدم جمعش کردم خل شده آخه.
    آیدا منو رسوند خونه و خودش رفت تعمیرگاه.
    ***
    مامان در حالی که گریه میکرد گفت:
    - عمت فوت شده.
    - باشه.
    مامان: تو مگه براش ناراحت نیستی؟
    - نه زیاد.
    مامان: خاک بر سرم تو چت شده؟
    - مامان کم سوال پیچم کن من خوب خوبم.
    مامان: تو عمت و خیلی دوست داشتی.
    دوباره گریه هاش شدت گرفت.
    - خیلی زن خوبی بود.
    با گریه نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - دختره خاک بر سر معلوم نیس چت شده؟
    - مامان چرا فحش میدی؟
    مامان: عمت رفت فریما عمت رفت.
    - خب چیکار کنم حالا؟
    مامان: فریما کاری نکن بزنمتا.
    - مامان مگه چی گفتم؟ فقط گفتم باشه.
    دویدم تو اتاقم. خب چی کار کنم عمم رفته؟ عصرم تشعیع جنازشه منم خوابم میاد.
    عصری رفتیم سر مزارش. اصلا گریم نگرفت. نمیدونم چم شده ولی احساسی ندارم.همه با تعجب نگام میکردن که چرا برای عمه ای که خیلی دوسش داشتم گریه نکردم. مامانمم بهشون میگفت شک بهش وارد شده.
    ***
    فرداش که رفتیم دانشگاه ساتیار و آدرین استد بودن دخترا تو آسمونا سیر میکردن و به پرو پاشون میپیچیدن. ولی من اصلا هیچی انگار یه جورایی تو حالت خلسه بودم نه واکنشی از دیدنشون هیچی انگار هیچی ندیدیم.
    هدیه: بچه ها میاین بریم دور دور خیلی کیف میده؟
    آیدا: هدیه حوصله ندارم.
    هدیه:شما دو تا چتونه؟ چرا اینجوریین؟
    - هدیه ما خوبیم بیخودی داری واکنش نشون میدی.
    هدیه: واقعا که من با کیانا میرم.
    آیدا: مهم نیس.
    هدیه دهنش باز موند و بعد حالت چهرش غمگین شد و رفت.
    - آیدا بیا بریم خیلی خستم.
    آیدا شونه ای بالا انداخت و گفت:
    - بریم.
    از دانشگاه اومدیم بیرون و سوار ماشین من شدیم.
    - آیدا ما چمونه؟
    آیدا: سردرگمم فریما یه جوریم.
    - عمم فوت شده ولی گریم نگرفت براش.
    آیدا: حوصله داداشم و نداشتم زدم تو صورتش نه مامانم نه بابام باهام حرف نمیزنن...احساسمون از بین رفته حتی از خودمم بدم میاد.
    تا اینو که گفت سریع پامو گذاشتم رو ترمز.آیدا با تعجب نگام کرد.
    آیدا: چی شد؟ چرا اینجوری کردی؟
    - آیدا... احساس..
    آیدا: احساس چی؟
    - احساس... نفرین... نفرین عشق.
    آیدا: اونو میگی؟ فریما اون نفرین عشق بود یعنی اینکه نمیتونیم عاشق بشیم.
    - نه منظور از نفرین عشق اینه که کلا احساسمون نسبت به دیگرانم از دست دادیم.
    آیدا: فریما فکرتو مشغول نکن اینا همش توهمه... نفرینی وجود نداره...گاهی اوقات حس میکنم اینا همه یه خوابه یه جوریه... اینجا یه جوریه.
    دو تا مشت کوبید تو صورتش.
    - حالا نمیخواد خود زنی کنی ما بیدار بیداریم.
    آیدا:شایدم تو درس میگی.
    - چیو؟
    آیدا: نفرین... باید برش داریم وصیت و یادته؟
    - آیدا چی میگی؟ ما نمیتونیم انتقام کس دیگه ای و بگیریم.
    آیدا: من بعد یه مدت که پیش خودم فکر کردم متوجه یه چیزی شدم.
    - چی؟
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    آیدا: مگه مهشید نمرد و بعدشم صالح رفت و خودشم کشت؟
    - خب؟
    آیدا: مگه صالح نگفت امیدوارم مهشید و تو اون دنیا ببینم پس چرا روح مهشید تو ویلا در حالی که باید روح صالح اونجا میبود و از وصیتش مواظبت میکرد؟چرا مهشید باید از وصیت صالح مواظبت کنه؟ چرا دنبال ما بود؟ چرا مارو میترسوند؟ فریما اینا دلیل داشت.
    - خب دلیلش چیه؟
    آیدا: این نظریه خودمه... ولی به گمونم صالح زندس... نفرین عشقم به خاطر این بود که مهشید یه عشقش نرسید.
    - جـــــــــــــــــــان؟... ایدا اشتباه نکن صالح مُرد اونم سال ٨٤... تازه مهشید به عشقش رسید پس حامد کی بود؟
    آیدا: نه نمرده فریما من اینو مطمئنم... و اینو بدون یه جای کار میلنگه چرا انقد حامد مهشید و آزار میداد؟
    - راز پنهان... شاید راز این بود.
    ایدا: نمیدونم حالا که دارم میبینم شاید راسته و منو تو واقعا دچار نفرین شدیم که صد در صد شدیم چون مهشید خودش اینو
    گفت آدرینم تو شمال که بودیم یه اشاره هایی بهش کرد.
    - چی کار کنیم؟
    آیدا: باید صالح و پیدا کنیم.
    - آخه چجوری؟ کجا رو بگردیم؟ اون تو شمال بود و ما تهران
    آیدا: یه کار میتونیم بکنیم که اول مطمئن بشیم زندس یا نه... باید بسپاریم به یکی که تو شماله تا بره هلال احمر و ببینه صالح زندس یا نه چون همه چی اونجا یادداشت میشه... میتونیم از ستاره و الهه کمک بگیریم.
    قبلا نمیخواستم نفرین برداشته بشه ولی وقتی میبینم که احساسی نسبت به اطرافم ندارم و ممکنه خیلیا ازم دور بشن تصمیمم و عوض میکنم.هر چند که باز حسی نسبت به نفرین ندارم ولی عقلم یه چیز دیگه میگه.
    به ستاره سپردم بره هلال احمر که قرار شده امروز بهم زنگ بزنه. هر اتفاقی هم که با پسرا افتاد براش تعریف کردم. بعد از دوساعت که تو خونه علاف میچرخیدم و در حال فکر بودم گوشیم زنگ خورد.ستاره بود.
    - سلام ستاره چیزی فهمیدی؟
    ستاره: نه نمرده در واقع چیزی نوشته نشده.
    - یعنی چی؟
    ستاره: یه جورایی انگار مفقودالاثر شده!
    - مگه رفته جبهه؟!!
    ستاره: نمیدونم دقیقا ولی مثل اینکه خانوادش هم اینجا اومدن در واقع گمشده.
    - مگه اسباب بازیه؟
    ستاره: فریما خلم کردی چیه همش اسباب بازی و جهبه میکنی؟
    - اکی ببخشید.
    ستاره: میدونی به احتمال زیاد ممکنه همون مرده باشه.
    - ممنون زحمت کشیدی.
    ستاره: خواهش میکنم قابلی نداشت.
    - خدافظ.
    ستاره: بای.
    بلافاصله بعدش زنگ زدم آیدا.
    آیدا: چی شد؟
    - گمشده خانوادشم زیاد دنبالش گشتن.
    آیدا: یعنی... مرده واقعا؟
    - آره فک کنم.
    آیدا: شرکتی که صالح کار میکرد و اسمش و یادته؟
    - رضایی بود؟
    آیدا: آره رضایی بزار بزنم تو نت که ببینم هنوزم چنین شرکتی هس.
    گوشیو قطع کرد.
    ده دیقه بعد زنگ زد.
    آیدا: اسم شرکت عوض شده، شده پور نژاد.
    - جان؟ پورنژاد؟ چه مسخره.
    آیدا: شرکتِ خودش سایت داشت خیلی معروف.
    - باید بریم شمال.
    آیدا: وای نه شمال نه.
    - ما تو تهران چیکار میتونیم بکنیم؟گل بگیریم سرمون؟
    آیدا: من حوصله راضی کردن مامان بابام و ندارم.
    - میتونیم بگیم سه روز میخوایم بریم خونه دوستمون... من به مامانم میگم میرم خونه ایدا... تو هم میگی میای خونه من.
    آیدا: اونوقت مامانمون باهامون کار داشته باشه زنگ بزنه مثلا خونه شما... مامانت برداره بگه دختر من اومده خونه شما!! اونوقت که اشهد ان لا الهه الا لله...
    - خب میگیم میریم خونه یکی دیگه.
    آیدا: باشه ببینم چی کار میتونم بکنم.
    ***
    مامان بابامون راضی کردیم و الان میخوایم بریم خونه دوست فرضیمون.این سری من ماشین اوردم.جلو در خونه آیدا وایسادم و آیدا سوار ماشین شد.
    حدود دو سه ساعت بعد رسیدیم شمال.
    آیدا: خب الان بریم کجا؟
    - کلید ویلا رو نیاوردی؟
    آیدا:آوردم اون قدرا هم خل نیستم.
    - باشه بزن سایت شرکت آدرسشو بگو.
    بعد از یک ساعت چرخیدن تو خیابونا روبروی شرکت وایسادیم. خیلی بزرگه. از ماشین پیاده شدیم.
    داخل ساختمون شدیم. یه خانومی داشت رد میشد ازش پرسیدم:
    - خانوم ببخشید شرکت پورنژاد کجاس؟
    خانوم:طبقه سوم.
    - ممنون.
    سوار آسانسور شدیم و رسیدیم طبقه سوم. رفتیم پیش منشی که خانومی تقریبا سی ساله با قیافه معمولی نشسته بود.
    آیدا: خانوم آقای پورنژاد تشریف دارن؟
    منشی که خیلی سِر بود آروم سرشو بلند کرد.
    منشی: ایشون تشریف ندارن جلسه هستن اگه کاری باهاشون دارین میتونین به من بگین تا بهشون بگم.
    - نه باید حتما خودمون بهش بگیم.
    منشی: ایشون خیلی سرشون شلوغه فک نکنم اجازه بدن.
    آیدا: ما خودمون حلش میکنیم فقط بگین کی میان؟
    منشی: خانوم برای من دردسر میشه.
    آیدا: دردسر چی؟ هر چی شد خودم جواب میدم... فقط به من بگین کی میان؟
    منشی به ساعت مچی طلایی رنگش نگاه کرد.
    منشی: احتمالا یک یا دو ساعت دیگه.
    - منتظر میمونیم.
    منشی سری تکون داد و مشغول بقیه کاراش شد. خیلی سِرِ صورتش خیلی سفیده و چشاش جوریه که انگار خوابش میاد.
    شونه ای بالا انداختم. به من چه!
    بعد از دو ساعت بالاخره آقای رئیس اومدن. البته قبلش همه کارکنان شرکت یه جوری نگامون میکردن نمیدونم چرا!
    یه مرد تقریبا چهل ساله با موهایی که قست جلوش سفید سفید موهای پشت سرشم تک و توک موی سفید داره قد بلند و با جذبه.از قیافش معلومه خیلی جدیه.تا رئیسه اومد من و آیدا سریع از جامون پریدیم.از سرو روش خستگی میبارید.
    آیدا: سلام آقای رئیس خوبین؟ ما باید یه چیزی بهتون بگین خیلی...
    رئیس: خانوم واحدی هر کسی امروز با من کار داره و به بیرون راهنمایی کنه چون کلی کارریخته رو سرم.
    - اما... این چه وضعشه؟
    واحدی: خواهشا تشریف ببرین ما کلی کار ریخته سرمون.
    - خانوم این چه وضعیه؟ خب حتما کار داشتیم که اومدیم...
    واحدی: کارتون و بگین من به عرضشون میرسونم.
    آیدا: درباره یه وصیت اقای رضایی خودمون باید بهش بگیم.
    رئیس که داشت وارد اتاقش میشد با این حرف آیدا وایساد. و برگشت و نگاش کرد.
    رئیس: کدوم وصیت؟
    آیدا: قبل از شما احتمالا این شرکت برای شخص دیگه ای بوده که ما برای پیدا کردن صاحب وصیت دنبالش گشتیم ولی ایشون و پیدا نکردیم اومدیم اینجا چون ممکنه شما این شرکت ازشون خریدین بشناسیدشون یا نسبتی باهاشون داشته باشین.
    رئیس: بیاین اتاقم و همه چیز و تعریف کنین.
    این که وقت نداشت!!!!
    منشیه با دهن باز مارو نگاه میکرد. ما هم وارد اتاق رئیس شدیم. اتاق خیلی خوشگلی داشت دکوراسیونش قشنگ بود.
    رئیس سر میزش نشست.
    رئیس: بفرمایید.
    من و آیدا هم رو کاناپه های شیکی که تو اتاق گذاشته بود نشستیم.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    رئیس: منظورتون از وصیت چیه؟ کمی زودتر توضیح بدین من کار ریخته رو سرم.
    آیدا: من و دوستم یه مدت رفتیم ویلامون که تو اینجاس... اونجا دفتر خاطراتی پیدا کردیم که پیدا کردیم که مال صالح رضاییه و وصیتشون اونجا نوشته...
    تا ایدا صالح رضایی و گفت پورنژاد یا همون رئیس چشاش گشاد شد.
    آیدا: وصیتی که کرده بود خیلی سخت بود و امکان انجام دادنش صفر...اما ما متوجه چیزی شدیم و فهمیدیم که نفرین شدیم یعنی احساستاتمون نسبت به دیگران و از دست دادیم شاید الان مسخرمون کنین ولی دارم راست میگم... خب من زیاد وارد جزئیات نمیشم چون باید با خود شخص صحبت کنم شما آقای صالح رضایی و میشناسین یا مثلا برخوردی باهاش داشتین؟ میدونین کجاس ما باید از ایشون که صاحب وصیت یه چیزایی بپرسیم.
    رئیس زیر لب گفت:
    - اون هنوز اونجاس؟
    - کیو میگین؟
    رئیس: هیچی هیچی با خودم بودم.
    آیدا: یعنی شما نمیشناسیدشون ما واقعا ازشون کمک میخوایم.
    رئیس: میشه منو ببرین اونجا؟
    - کجا؟
    رئیس: ویلا.
    آیدا: ببخشید میشه بگین اونوقت برای چی؟
    رئیس: صالح رضایی پسرخالمه.
    من و ایدا تو فکر رفتیم و یهو هردومون همزمان گفتیم:
    - صالح پسر خاله نداشت.
    رئیس با این جور داد زدن ما سکته کرد. ولی بعدش یکمی دستپاچه شد.
    رئیس: یعنی من پسر خاله صداش میکردم یه جورایی باهم دوست بودیم.
    آیدا: جدی؟؟؟ شما ازش خبر دارین؟
    رئیس: نه متاسفانه.
    آیدا: وا شما چجور دوستی هستین؟
    رئیس: خیلی وقته گم شده دنبالش گشتم ولی انگار آب شده رفته تو زمین... میتونم بیام ویلا؟
    آیدا: اممم خوب برای چی میخواین بیاین... اون ویلا یه ملک شخصیه.
    دوباره رئیس دستپاچه شد.
    رئیس: یه سری مدارک اونجا هست باید برش دارم.
    آیدا: اون ویلا مال صالح نبود مال مهشید خانوم بود.
    تا مهشید و گفت چشاش غمگین شد. نمیدونم چرا انقد واکنش نشون میده به همه چیز.
    رئیس غمگین گفت:
    - اونجا همه چیو توضیح میدم براتون.
    من و آیدا مشکوک نگاش میکردیم. رئیس با این ریخت ما گفت:
    - فکرای بد و از کلتون بریزین بیرون.
    دوباره جدی شد.
    رئیس: همین الان میخوام برم اونجا.
    مجبوری بهش گفتیم باشه.
    با رئیس از اتاق اومدیم بیرون. رئیس خیلی جدی و خشک به منشی گفت:
    - خانوم واحدی تمام قرار ها رو کنسل کنین.
    منشیه یه نگاه به من یه نگاه به ایدا و یه نگاه به رئیس انداخت.
    منشی: مشکلی پیش اومده؟
    رئیس: لزومی نمیبینم توضیح بدم.
    منشی: بله.
    ار آسانسور اومدیم پایین و تو پارکینگ بودیم.رئیس داشت میرفت سمت ماشین شاسی بلندی که معلوم بود ماشین خودشه. گفتم:
    - ببخشید ولی میشه با ماشین ما بیاین؟اونوقت دوباره باید برگردیم اینجا.
    رئیس اولش نفهمید ولی بعدش سری تکون داد و دنبالمون اومد. از ساختمون اومدیم بیرون. روبروی ماشینم وایسادیم.
    آیدا: شما جلو بشینین.
    رئیس: من عقب راحت ترم.
    آیدا: باشه.
    من و ایدا جلو نشستیم . رئیس عقب. درست و حسابی راه ویلا رو بلد نبودم و یکمی گیج بازی درمیاوردم.که از آینه نگاه کردم دیدم رئیس یه جوری نگام میکنه مجبوری لبخند ژکوندی تحولیش میدادم.
    روبروی ویلا وایسادم. رئیس خشکش زده بود و داشت ویلا رو نگاه میکرد.
    آیدا: رئیس... رئیس... رئیس ... رئیس... پیاده شین.
    یکی زدم تو کله آیدا.
    - یکم آبرو داری کن.
    رئیس از هپروت اومد بیرون و پیاده شد.آیدا در ویلا رو باز کرد و اول گذاشتیم رئیس بیاد تو ویلا. بدون اینکه در و ببندیم اومدیم تو. من به این رئیسه شک دارم میترسم درو ببندم.
    رئیس زیر لب گفت:
    - هیچی تغییر نکرده.
    دستاش شروع کرد به لرزیدن و دست راستش و آرود بالا و داشت نگاش میکرد. فک کنم رئیس خود درگیری مزمن داره! عاشق دستش شده! چه چیزایی میبینیم.
    آیدا دستشو جلو رئیس تکون داد.
    آیدا: رئیس... رئیس... رئیس... رئیس... رئیس... رئیس.
    یکی دیگه زدم تو سرش.
    - انقد حرف نزن.
    رئیس: ببخشید یاد یه خاطراتی افتادم.
    تو چشاش هاله ای از اشک بود. این رئیسه چه لوسه. نه به اون جدیت نه به این لوسی.به من چه اشکای خودشه!
    در و باز کردم و اومدیم تو.رئیس تو خونه رو دید و گفت:
    - تو اینجا زجر میکشیدی.
    رئیس خودش مثل اینکه ویلا رو بلد بود واز پله ها بالا رفت و وایساد پیش اون در بزرگه. یه زره مشکوکه این رئیس. وباز هم یه جای کار میلنگه.
    آیدا: رئیس اون در شبا باز میشه الان باز نمیشه.
    ولی رئیس چفت و داد پایین و در باز شد. من و آیدا هر دو تامون سکسه ای کردیم.
    آیدا: فک کنم این جنه.
    - خفه شو میشنوه.
    رئیس جلو در وایساده بود.من و آیدا قدمون و بلند کردیم ببینیم تو اتاق صبحا چجوری میشه! ولی همونی بود که بود!تخت و صندوقچه و همه سر جاش بود.
    رئیس رفت سمت صندقچه.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    آیدا: رئیس اینجا رو بلد بودی؟
    و اینک رئیس بود که قطره های اشک از چشمانش میبارید. چه احساسی!
    آیدا:رئیس گریه نکن اینجا لو لو داره میخ...
    دستمو گذاشتم رو دهنش.
    - خفه شو آیدا... فقط خفه شو.
    رئیس: کلید صندوقچه رو دارین؟
    آیدا: رئیس داریم بهت شک میکنیم اول دقیق بگو کی هستی تا کلید بدیم!
    رئیس رو تخت تو اتاق نشست.
    رئیس: شما کل زندگی صالح رضایی میدونین؟
    آیدا: یه مقدارشو خوندیم با آخرش... آخه خوابمون میومد.
    رئیس سری از رو تاسف تکون داد و گفت:
    - نمیدونم میتونم بهتون اعتماد پیدا کنم یا نه چون اگه این چیزایی که میگم درز پیدا کنه تمام زحماتی که کشیدم از بین میره و هویت من معلوم میشه.
    آیدا: نه رئیس بگو ما دهنمون قرصه... من خودم از زندان فرار کردم!
    سقلمه ای به پهلوی آیدا زدم:
    - این چند روزه سرش درد میکنه... شما حرفتونو بزنین.
    - من صالح رضاییم...
    من و آیدا با داد گفتیم:
    - ههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه... چـــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    رئیس با ترس نگامون کرد.
    رئیس: اگه میشه یکمی کمتر واکنش نشون بدین.
    آیدا: یعنی شما... صالح هستین؟ صالح رضایی؟؟؟؟
    رئیس سری تکون داد.
    آیدا: مگه شما نمرده...
    دوباره دستمو گذاشتم رو دهن آیدا.
    - منظورش اینه که مگه خودتون و نکشتین میشه بگین همه چیزو؟ ما باید نفرین و پاک کنیم.
    رئیس: من مهشید و اینجا کشتم اینجا من و یاد خاطراتم میندازه... بعد از اینکه دفتر خاطراتو گذاشتم اینجا میخواستم خودکشی کنم و کردم... خودمو انداختم جلوی ماشینی ولی وقتی بیدار شدم تو بیمارستان بودم... زنده مونده بودم... یه جورایی فراموشی گرفته بودم خیلی از اتفاقات ریز و فقط از یاد بره بودم... ولی بعد از یه مدت یادم اومد پلیس دنبالم بود از بیمارستان فرار کردم و گرنه میرفتم زندان دیگه نخواستم خودکشی کنم... حتما حکمتی توش بوده که زنده موندم شناسناممو عوض کردم و اسمم شد مسعود پورنژاد. پول تقریبا زیادی تو حسابم داشتم. این جور که شنیدم بابا شرکتمو خودش اداره میکرد همه فک میکردن من مردم. تغییر چهره دادم و دوباره شرکت و خریدم. حامدم که خودتون میدونین کیه صاحب یه شرکت خیلی بزرگتر بود ورشکست شد و تا الانم فراریه... جایی برای انتقام نمیموند حامد زندگیش به تباهی کشیده شد منم وصیت و رها کردم هر چی بود هر چی از اتفاقات گذشته مهشید حامد مامان خاله همه و همه رو فراموش کردم با یه اسم دیگه زندگی کردم تشکیل خانواده دادم ولی اون وصیت کار خودشو کرد... بعد از مدتی فهمیدم این ویلا خریده شده و وصیت همچنان تو ویلاس...
    آیدا: پس اگه شما زنده موندین و قید وصیت و همه رو زدین چرا مهشید اینجاس؟
    رئیس: مهشـــــــــــــــید؟؟؟؟
    - آره اون روحش اینجاس انگار یه جورایی زندانیه.
    رئیس: چطوری ؟میشه توضیح بدین؟
    آیدا: ما از اولش همه چیو توضیح میدیم... اینجا ویلای پدربزرگ منه... پدربزرگم قبل از اینکه فوت بشه وصیت کرد که کسی حق نداره بعد از غروب افتاب بیاد اینجا اینم یه چیز گنگ برای همه بود منو فریما نقشه کشیدیم که بیایم اینجا موقعی که اومدیم همه چی خوب بود ولی شب برقا قطع شد حتی درخونه و پنجره هم قفل شده بود و سروصدا میومد مجبوری شیشه رو شکستیم و پریدیم بیرون اطمینانی نبود بمون اینجا... صبح که برگشتیم با خون رو دیوار نوشته بود نفرین... من و فریما نمیدونستیم نفرین چیه چه نوع نفرینیه شب خودمون تصمیم گرفتیم در و باز کنیم و ببینیم تو این اتاق چه خبره اما جز یه شومینه و کتابخونه و تخت و صندوقچه چیز دیگه ای نبود... ما احتمال دادیم راز باید اینجا باشه... ما بیشتر دنبال راز اینجا بودیم...
    رئیس با یه حالت مسخره گفت:
    - چی؟ راز؟
    آیدا: آره راز... در صندوقچه قفل بود و ما با بدبختی کلید و پیدا کردیم و کلید تو جنگل بود!... ما صندوقچه رو باز کردیم و خاطرات و خوندیم اما نتونستیم با کتاب از اینجا خارج بشیم کتاب و گذاشتیم اینجا و رفتیم بیرون شب بعد که اومدیم من تو یه حالتی فرو رفتم نمیتونم دقیق منظورمو بگم یکی با من حرف زد که خود مهشید بود! میگفت شما نفرین شدین نمیتونین احساس داشته باشیم من و دوستم زیاد جدی نگرفتیمش... وشب آخر دیدیم که کتاب خودش علامت گذاری شده و صفحه اخرش بود یعنی جایی که شما وصیت و توش ذکر کردین... منو فریما مطئن شدیم که شما مردین چون این اتفاق برای سال ۸٤ بوده اما چند وقت بعد از اینکه برگشتیم شهر خودمون واقعا نفرین اثر کرده بود یه چیز شگفت اور بود نسبت به دیگران حتی پدر مادر احساسی نداشتیم و بعد از کلی فکر و ایده اومدیم شمال و تا صالح رضایی و پیدا کنیم از تو نت گشتیم و فهمیدیم این شرکتی که شما رئیسش هستین همون شرکت رضاییان بوده اومدیم شرکتتون تا شما شاید صالح رضایی و دیده باشین و این شد که فهمیدیم خودتون صالح رضایی هستین.
    رئیس: پس مهشید هنوز اینجاس... اون روحش درگیره حتی بعد از مرگش هنوز در عذابه که نتونسته بعد از اون همه سال اون اتقافات و از یاد ببره...
    - اما مگه میشه؟
    رئیس: میبینین که شده... اون هنوز دنبال انتقام از حامده... اون از اولش منو میخواسته...
    ایدا: چی؟ شمارو؟
    رئیس: اونا نمایش بود که من پنج سال بعد فهمیدم... مهشید منو دوست داشت ولی حامد تهدیدش کرده بود که باید اونو دوست داشته باشه وگرنه بدبختش میکنه مهشیدم به خاطرش خودش به خاطر من به خاطر اینکه بلایی سرخانواده و مامانش نیاره قبول کرد و تو این ویلا زجرکشید...
    دوباره اشکای رئیس سرازیر شد آیا دستمالی از تو کیفش دراورد و داد رئیس. رئیس اشکاش و پاک کرد و گفت:
    - اون نتونست به من یعنی عشقش برسه اون هنوز زجر میکشه در پی زجرش این نفرین به وجود اومده اون از حامد متنفره اون وصیت و یادش مونده...ولی اون اینجا اسیر و چیزی از دنیای اطرافش غیر از اینجا نمیدونه انگار هنوزم تو اون چند سا پیش مونده نمیدونه من زندم نمیدونه حامد چه بلایی سرش اومده نمیدونه خیلی چیزا رو نمیدونه اون با روحش تو گذاشته سیر میکنه این وصیت و خاطراتش و باید اتیش بزنیم تا بفهمه همه چی تموم شده.
    آیدا: اما دفتر از اینجا خارج نمیشه.
    - همون جور که در به دست من باز شد به دست منم کتاب از اینجا بیرون میره.
    دفتر و بردیم حیاط و با کبریت آتیش روشن کردیم رئیس دفتر و پرتش کرد تو اتیش و زره زره کتاب میسوخت... وقتی اخرین زره کتاب از بین رفت... رو لب من و فریما و رئیس لبخندی اومد و با خوشحالی به خاکستر دفتر خیره شدیم...
    ***
    تق تق تق
    چشمام آروم آروم بازکردم این چیه داره کوبیده میشه؟یه خودکار؟ چرا خودکار جلو صورت من داره رو میز کوبیده میشه؟ چند بار پلک زدم و سرم و رو به بالا متمایل کردم استاد رمضانی بالا کلم بود یهو سرجام نشستم. صدای خنده میومد!!
    استاد به میز دیگه محکم ضربه زد سرمو چرخوندم آیدا هم خوابش بـرده بود. یهو همچین استاد با خودکار زد رو دست آیدا که رو میز بود که آیدا از جاش پرید و صندلی کج شد و از اون ور خورد زمین. دوباره شلیک خنده رفت رو هوا. آیدا با تعجب اطرافش و نگاه میکرد و چشمش به استاد رمضانی افتاد که با اون اخمش که باعث میشه کل صورتش جمع بشه افتاد.
    رمضانی: اگه خوابتون میاد بفرمایید بیرون بخوابین.
    من و ایدا کم کم سرامون سمت هم دیگه چرخید و با هم گفتیم:
    - ما خواب بودیم؟؟؟
    دوباره صدای خنده اومد همه غش غش میخندیدن. سمت چپ نگاه کردم کیانا و هدیه از خنده داشتن میمردن و مارو نگاه میکردن و هر از چند گاهی از خنده دستاشون و میکوبیدن رو میز. جلو مو نگاه کردم و سها و الهه و ستاره و باران رو به ما برگشته بودن و همچنان باز به ما میخندیدن اینا که تو شمال بودن؟؟ و در آخر... به عقبم نگاه کردم که فرداد و راشا و آدرین و ساتیار نشسته بودن و غش غش میخنیدن و صورتشون از خنده قرمز و قرمز شده بود و به همه کلاس نگاه کردم که کلا اصن همه دارن به ما میخندن.
    منو آیدا با گیجی به استاد رمضانی که عین میرغضب بالا سرمون وایساده بود گفتیم:
    - استاد؟؟؟ ما کجاییم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    همه کلاس با این جمله ما رسما ترکیدن از خنده...
    ***

    توضیح پایانی:
    داستان همینجوری بی مزه و بی هدف تموم نمیشه و داستان اصلی در جلد دوم رمان (ما خواب نبودیم) ادامه پیدا میکنه... و اینم بگم از دوست گلم تشکر میکنم که تو نوشتن اولین رمانم کمکم کرد. ممنون میشم درباره رمانم نظر بزارین نظر شما باعث دلگرمی بنده میشه...
    [FONT=&quot]٣:٤٠ [/FONT]ظهر
    ٢٣/٤/١٣٩٤
    آیدا.ف
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    144619095596511.jpg

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا