به دیوار تکیه داده بود و با اخم نگاهم میکرد.
با دیدن اخمش آب دهنمو قورت دادمو هول با دست اولین درو نشون دادمو گفتم:فکر کنم همین اتاق خوب باشه،همینو بر میدارم.
هیچی نگفت و فقط سرشو تکون داد و بعد کمی جلو اومد و در اتاقی که دقیقا کنار اتاق انتخابیم قرار داشت رو باز کرد و قبل از وارد شدن بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: من اتاق کناریتم،هر وقت چیزی خواستی یا اتفاقی افتاد خبرم کن.
بازم لبخند زدم،پس به خاطر کمک به من اتاق کناریو انتخاب کرد.
نگاه دیگه ای به در آبی رنگ انداختم،خیلی دوست داشتم بفهمم اون تو چیه.
برای اینکه جلوی وسوسه شدنمو بگیرم،سرمو تند تند تکون دادمو با خودم گفتم:نه..نه.تو نباید بری،حتما بازم به صلاحته الکی نگفته که وارد اون اتاق نشی.
وبعد بدون فکر دیگه ای سریع در اتاقمو باز کردمو داخل شدم.
*******************************
اتاقی رو که انتخاب کرده بودم شیک و جمع و جورو ساده بود با ترکیب رنگ کرم قهوه ای
،دیوار های اتاق کرم رنگ بودن و پنجره ای که توی اتاق بود پرده ای به رنگ کرم روشن و وانالی به رنگ قهوه ای تیره داشت،وسط اتاق تخت دو نفره ای با رو کشی کرم رنگ قرار داشت و میز کنسول وآینه ی کنار تخت هم قهوه ای رنگ بودن.
بدون اینکه به چیز دیگه ای نگاه کنم خودمو روی تخت انداختم،واقعا خسته بودم،هم ذهنم خسته بود و هم بدنم.
تخت خیلی نرمی بود،نفس راحتی کشیدمو چشمامو روی هم گذاشتم و ذهنمو از همه چیز خالی کردم.
داشت کم کم خوابم میبرد که یه دفع صدایی توی گوشم پیچید،صدای آشنایی که پشت هم و با مهربونی اسممو صدا میزد:نگین...نگینه...پرنسس کوچولوی من..
چشمام خیس شدن،خودش بود،صدا صدای ناجی زندگیم بود.تنها فامیلم و تنها خانواده ای که دارمو داشتم...صدا صدای مهربون بابابزرگ بود!
با دیدن اخمش آب دهنمو قورت دادمو هول با دست اولین درو نشون دادمو گفتم:فکر کنم همین اتاق خوب باشه،همینو بر میدارم.
هیچی نگفت و فقط سرشو تکون داد و بعد کمی جلو اومد و در اتاقی که دقیقا کنار اتاق انتخابیم قرار داشت رو باز کرد و قبل از وارد شدن بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: من اتاق کناریتم،هر وقت چیزی خواستی یا اتفاقی افتاد خبرم کن.
بازم لبخند زدم،پس به خاطر کمک به من اتاق کناریو انتخاب کرد.
نگاه دیگه ای به در آبی رنگ انداختم،خیلی دوست داشتم بفهمم اون تو چیه.
برای اینکه جلوی وسوسه شدنمو بگیرم،سرمو تند تند تکون دادمو با خودم گفتم:نه..نه.تو نباید بری،حتما بازم به صلاحته الکی نگفته که وارد اون اتاق نشی.
وبعد بدون فکر دیگه ای سریع در اتاقمو باز کردمو داخل شدم.
*******************************
اتاقی رو که انتخاب کرده بودم شیک و جمع و جورو ساده بود با ترکیب رنگ کرم قهوه ای
،دیوار های اتاق کرم رنگ بودن و پنجره ای که توی اتاق بود پرده ای به رنگ کرم روشن و وانالی به رنگ قهوه ای تیره داشت،وسط اتاق تخت دو نفره ای با رو کشی کرم رنگ قرار داشت و میز کنسول وآینه ی کنار تخت هم قهوه ای رنگ بودن.
بدون اینکه به چیز دیگه ای نگاه کنم خودمو روی تخت انداختم،واقعا خسته بودم،هم ذهنم خسته بود و هم بدنم.
تخت خیلی نرمی بود،نفس راحتی کشیدمو چشمامو روی هم گذاشتم و ذهنمو از همه چیز خالی کردم.
داشت کم کم خوابم میبرد که یه دفع صدایی توی گوشم پیچید،صدای آشنایی که پشت هم و با مهربونی اسممو صدا میزد:نگین...نگینه...پرنسس کوچولوی من..
چشمام خیس شدن،خودش بود،صدا صدای ناجی زندگیم بود.تنها فامیلم و تنها خانواده ای که دارمو داشتم...صدا صدای مهربون بابابزرگ بود!
آخرین ویرایش: