کامل شده رمان راز شاهزاده شهر جادو (جلد اول)| Ami74 کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر در مورد موضوع این رمان؟


  • مجموع رای دهندگان
    56
وضعیت
موضوع بسته شده است.

AMI74

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/06
ارسالی ها
3,739
امتیاز واکنش
79,331
امتیاز
966
محل سکونت
تهران
به دیوار تکیه داده بود و با اخم نگاهم میکرد.
با دیدن اخمش آب دهنمو قورت دادمو هول با دست اولین درو نشون دادمو گفتم:فکر کنم همین اتاق خوب باشه،همینو بر میدارم.
هیچی نگفت و فقط سرشو تکون داد و بعد کمی جلو اومد و در اتاقی که دقیقا کنار اتاق انتخابیم قرار داشت رو باز کرد و قبل از وارد شدن بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: من اتاق کناریتم،هر وقت چیزی خواستی یا اتفاقی افتاد خبرم کن.
بازم لبخند زدم،پس به خاطر کمک به من اتاق کناریو انتخاب کرد.
نگاه دیگه ای به در آبی رنگ انداختم،خیلی دوست داشتم بفهمم اون تو چیه.
برای اینکه جلوی وسوسه شدنمو بگیرم،سرمو تند تند تکون دادمو با خودم گفتم:نه..نه.تو نباید بری،حتما بازم به صلاحته الکی نگفته که وارد اون اتاق نشی.
وبعد بدون فکر دیگه ای سریع در اتاقمو باز کردمو داخل شدم.
*******************************
اتاقی رو که انتخاب کرده بودم شیک و جمع و جورو ساده بود با ترکیب رنگ کرم قهوه ای
،دیوار های اتاق کرم رنگ بودن و پنجره ای که توی اتاق بود پرده ای به رنگ کرم روشن و وانالی به رنگ قهوه ای تیره داشت،وسط اتاق تخت دو نفره ای با رو کشی کرم رنگ قرار داشت و میز کنسول وآینه ی کنار تخت هم قهوه ای رنگ بودن.
بدون اینکه به چیز دیگه ای نگاه کنم خودمو روی تخت انداختم،واقعا خسته بودم،هم ذهنم خسته بود و هم بدنم.
تخت خیلی نرمی بود،نفس راحتی کشیدمو چشمامو روی هم گذاشتم و ذهنمو از همه چیز خالی کردم.
داشت کم کم خوابم میبرد که یه دفع صدایی توی گوشم پیچید،صدای آشنایی که پشت هم و با مهربونی اسممو صدا میزد:نگین...نگینه...پرنسس کوچولوی من..
چشمام خیس شدن،خودش بود،صدا صدای ناجی زندگیم بود.تنها فامیلم و تنها خانواده ای که دارمو داشتم...صدا صدای مهربون بابابزرگ بود!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    سلام دوستای گلم"خواستم بهتون اطلاع بدم که تازه امتحانام شروع شده و تا سوم ماهه دیگه ادامه داره و نمیتونم زود زود پست بذارم ولی سعی خودمو میکنم تا پایان امتحانام هر چند روز یه بار یه پست بذارم.پس خواهش میکنم دلخور نشین عزیزان:aiwan_light_girl_pinkglassesf:


    بلافاصله چشمامو باز کردمو روی تخت نشستمو با چشمای اشکی و حیرت زده دورو بر اتاقو نگاه کردم.
    اما هیچ کس توی اتاق نبود!
    مطمئن بودم که خیالاتی نشدمو صدای خودش بوده که شنیدم، سریع از روی تخت بلند شدم.
    به گریه افتاده بودم و میون هق هق هام آروم بابابزرگو صدا میزدمو عین دیوونه ها این طرف اون طرف اتاق میرفتم.
    دیگه تصمیم داشتم که از اتاق برم بیرون و کل خونه رو بگردم که همون لحظه نگاهم روی پنجره اتاق ثابت موند .
    با سرعت به سمت پنجره هجوم بردم و پایینو نگاه کردم.پنجره رو به جنگل بود و تا چشم کار میکرد درختای رنگارنگ بودو چمنو پرنده هاو...
    هیچ کسی توی جنگل نبود،هیچ خبری از بابابزرگ نبود.
    اشکام شدت گرفتن و دیدمو تار کردن،تو همون حین چیزی پایین پنجره و وسط چمنزار ظاهر شد!
    اولش ترس وجودمو فرا گرفت و قدمی به عقب رفتم ولی وقتی که با آستینای لباسم چشمامو پاک کردمو دقیق تر به پایین نگاه کردم،با دیدن صورت مهربون بابابزرگ قلبم آروم شدو لبخند روی ل*ب*هام نشست.
    با شوق داد زدم:باباجون.
    لبخند روی لبهای چین دارو صورت چروک خوردش نشست.
    بازم به هیجان اومدمو با خوش حالی گفتم:این همه مدت کجا...
    اما قبل از کامل کردن جمله ام یه دفع غیب شد.
    زبونم بند اومده بودو فقط اشک میریختم و خشک شده به جای خالیش نگاه میکردم.
    چند ثانیه هم نگذشته بود که دوباره صداشو شنیدم که با لحن دلنشینی گفت:نگین!
    و اینبار کمی جلوتر از جای قبلی ظاهر شد!
    مدام اسممو صدا میزد ولی اصلا ل*ب*هاش تکون نمیخوردن!
    با صدایی که به خاطر گریه زیاد خشدار شده بود جیغ زدم:تو رو خدا نرو بابابزرگ...تنهام نذار،دارم میام پیشت.
    و بعد این حرف به طرف در اتاق دویدم.
    دیگه نه دردی میفهمیدم و نه عقلم درست و حسابی کار میکرد.
    نزدیک در بودم که یه دفع باز شدو هیکل کوچولوی نیاک با چهره ای اخمو خواب آلو بین در پدیدار شد.
    نیاک:اینجا چه خبره...
    اما من بدون اینکه چیزی بگم سریع کنارش زدمو مثل برق از بغلش رد شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    همون لحظه نیاک پشت سرم دوید و داد زد:چی شده؟کجا داری میری؟صبر کن نگین ..
    اما من بازهم بدون هیچ جوابی با دو از پله ها پایین رفتم.بین راه سوزش بدی از کف پای زخمیم احساس کردم ولی اهمیتی ندادمو به دویدنم ادامه دادم.اصلا انگار توی این دنیا نبودم،دیگه هیچی برام مهم نبود.فقط اشک میریختمو به طرف در کلبه میدویدم.
    نزدیکای در خروجی بودم که یه دفعه دستم از پشت کشیده شد و فریادی که گوشمو کر کرد:چیکار میکنی احمق؟چرا هیچی نمیگی؟زده به سرت؟؟
    دستمو کشیدم کمی از جاش تکون خورد اما نتونستم دستمو از بین پنجه هاش بیرون بکشم!قدرتش خیلی زیاد بود،چطور ممکن بود،جثه ی به اون کوچیکی!چطور؟!
    اون یکی دستشو هم جلو آورد و اینبار با هر دو دستش محکم دستمو گرفت و گفت:تا نگی کجا میخوای بری نمیذارم بری؟
    دوباره و چندباره سعی کردم دستمو آزاد کنم ولی اون با تمام توان و قدرتش منو نگه داشته بود و نمیذاشت برم، وقتی دیدم نمیتونم از دستش خلاص بشم، با جیغ و التماس گفتم:تو رو خدا بزار برم،الان میره..میره و دوباره منو تنها میذاره.
    و بعد این حرف شروع کردم با صدای بلند گریه کردن.
    اخماشو توی هم کشیدو گفت:کی؟کی تونسته بیاد اینجا؟
    باز میون هق هق هام جیغ زدم:بابابزرگم داره میره لعنتی،بذار برم.
    ابروهاش بالاپریدن و با تعجب زیاد گفت:بابابزرگت؟!اون که....!کمی مکث کرد و دستمو سفت تر گرفت و بااخم و صدای خشمگین گفت:اون بابابزرگت نیست!حتما تا الان فهمیدن کجایی و اینجوری خواستن یه کاری کنن که با پای خودت از این جنگل بیرون بری!
    نمیفهمیدم چی میگه،اصلا تو حال خودم نبودم و فردی که کنارم بود رو نمیشناختم! برام غریبه ی غریبه بود، توی اون لحظه هیچ کسیو جز بابابزرگ نمیدم.
    دوباره تقلا کردم و جیغ زدم:ولم کن روانی،بذار برم،چه اراجیفی داری برای خودت میگی؟حالم ازت بهم میخوره!
    همزمان با پایان حرفم درد شدیدی رو از یه طرف صورتم حس کردم.
    صدای سیلی مدام توی گوشم اکو میشد،خشک زده دستم رو روی جای سیلی گذاشته بودمو و مات و مبهوت نگاهش میکردم..
    مچ دستمو فشار داد و داد زد:به خودت بیا احمق،نذار تسخیرت کنن!
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    از شوک سیلی محکمی که بهم زده بودو حرف های آخرش یه دفع به خودم اومدم ولی هنوزم نیرویی منو به طرف در میکشوند و فکرمو مشوش میکرد.
    چشمامو بستمو با تمرکز کامل سعی کردم باهاش مقابله کنم و تسلیمش نشم.
    اما هر کاری میکردم دوباره تصویر بابابزرگ توی ذهنم شکل میگرفت و پررنگ میشد.
    شونه هام سنگین شده بودنو انگار باری روشون قرار داشت!
    نیاک دیگه حرفی نمیزد.
    و من هم کم کم داشتم دوباره ارادمو از دست میدادم که احساس کردم پنجه هایی که سفت دستامو گرفته بودن یواش یواش دارن سردو شل میشن!سریع چشمامو باز کردمو همون لحظه نگاهم میخ صورت رنگ پریده و لب های کبود نیاک شد!
    با دیدن چهره ی مثل میتش کاملا به خودم اومدم و شونه هام سبک و ذهنم از هر چیزی جز نیاک خالی شد،
    وحشت زده و با چشم هایی پر از اشک گفتم:چی شده؟تو چرا اینجوری شدی؟
    با چهره ای مهربون و با صدایی که رفته رفته آرومتر میشد گفت:پس بلاخره به خودت اومدی.نگران من نباش زیاد از نیروم استفاده...
    و دیگه نتونست حرفی بزنه و دستامو کامل رها کرد!
    داشت روی زمین می افتاد که جیغ کشیدم و سریع عکس العمل نشون دادمو اینبار من دستشو گرفتم و مانع از افتادنش شدم.

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    صورتم از شدت گریه خیس خیس شده بود،جسمش همون طور بیجون توی آغوشم افتاده بود.
    از ترس مردمک چشم هام دو دو میزدنو حتی جرات اینو نداشتم که تکون بخورم،داشتم سکته میکردم.
    با گذشتن فکری از ذهنم،بدنم لرزید.
    شهامتمو جمع کردمو با ترس و لرز دستمو به طرف مچ دستش بردمو نبضشو گرفتم،با حس کردن نبض دستش کمی خیالم راحت شد و بلند خدارو شکر گفتم.
    ولی بازم به خاطر حال وخیمش دلم خون بود .
    درسته که نبضش میزد اما بدنش سرد سرد بود در حد یک جنازه.
    استرس خیلی زیادی داشتم و اصلا نمیدونستم که باید توی این شرایط چیکار کنم.
    بدون فکر و با زور بلندش کردمو به طرف قسمت دایره شکل پذیرایی رفتمو بعد پایین رفتن از چند پله روی مبل گذاشتمشو بعد کوسن مبلو زیر سرش قرار دادم.
    دوباره به صورت رنگ پریدش نگاه کردم و
    با دیدنش انگار توی قلبم خنجر فرو کردن.کاش حداقل منم مثل خودش نیروی شفابخشی داشتم.
    سرمو تکون دادم،نه اینجوری نمیشه.درسته که نه نیرویی دارم و نه معلوماتی برای درمانش ولی بازم باید هر کاری که از دستم برمیاد براش انجام بدم،نمیتونم همین جا وایسمو فقط اشک بریزم و دست رو دست بذارم.
    با این فکر به خودم اومدم و به طرف پله ها دویدم.میخواستم به طبقه بالا برمو چندتا پتو براش بیارم.
    اول به اتاق خودم رفتمو بعد برداشتن پتوم به طرف اتاق نیاک رفتم،اتاق نیاکم دقیقا شبیه اتاق من بود فقط به جای رنگ کرم قهوه ای از رنگ مشکی قهوه ای توی دکراسیونش استفاده کرده بودن و همین یکم ترسناک و دلگیرش کرده بود،سریع پتوی نیاک رو هم از روی تختش برداشتم و با عجله بیرون اومدم.
    هردو پتو به اندازه ی کافی کلفت و گرم بودنو به نظرم میتونستن بدن کوچیکشو گرم کنن.
    انقدر حالم خراب بود و تو فکر نیاک بودم که منی که انقدر کنجکاو بودم حتی کوچکترین نگاهی هم به اتاقی که ته راهرو بود ننداختم و فقط سریع از پله ها پایین رفتم و خودمو به نیاک رسوندم.
    پتوهارو روش انداختم و بعد جلوی مبلش زانو زدمو دست سردشو توی دستم گرفتم و چشمامو بستمو خدارو صدا زدم و ازش کمک خواستم و به بزرگیش قسمش دادم که حالشو خوب کنه.
    تازه و با دیدن این حالو روزش فهمیده بودم که چقدر این شاهزاده خودخواه و مغرور برام مهمه و بهش علاقه دارم و اگه نباشه دیگه نمیتونم زندگی کنم"تازه میفهمیدم که اون حس خاصی که از همون اول نسبت بهش داشتم چی بوده و چرا برام با بقیه فرق میکرد.
    ************************
    نیم ساعتی بود دستشو گرفته بودمو دعا میکردم که احساس کردم دستش هر لحظه گرم تر میشه!
    نور امیدی توی دلم روشن شدو فکر کردم حالش داره خوب میشه، سریع چشمامو باز کردمو با خوش حالی بهش نگاه کردم ولی با دیدن صورتش جا خوردم.
    قطره های عرق روی پیشونیش نشسته بودن و صورتش مچاله شده بود و اخماش توی هم رفته بودن، انگار داشت درد شدیدیو تحمل میکرد!
    دستش هر لحظه گرم تر و گرم تر میشد،دیگه شده بود عین یه کوره!
    دستشو ول کردمو اینبار دستمو روی پیشونیش گذاشتم ،خیلی داغ بود.داشت از درون میسوخت، سراسیمه پتوهارو کنار زدم.بازم ترس از دادنش وجودمو فرا گرفت.
    نمیدونم توی اون شرایط یه دفع چطوری یاد کار بابابزرگ افتادم،یاد کاری افتادم که وقتی تب شدیدی کرده بودم انجام داده بود،پاشویه..
    خواستم از جام بلند بشم که یه دفعه سرم گیج رفت.
    نزدیک بود بیوفتم که سریع با دستم دسته ی مبلو گرفتم و سرمو پایین آوردمو همون لحظه چشمام با دیدن پارچه ی خون آلودی که دور پام پیچیده بود و پارکت خونی زیر پام گرد شدن.
    زخمم کاملا باز شده بود و به شدت خون ریزی میکرد و من تا اون لحظه حتی متوجه ی خیسی پارچه ی دورپام نشده بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    باید اول به زخمم میرسیدم وگرنه قبل از اینکه بتونم کمکی بهش بکنم خودم از شدت خون ریزی میمردم.
    خم شدم تا پارچه ی دور پامو باز کنم،نمیدونم نیاک خیلی محکم گره زده بود یا من به خاطر خونی که از دست داده بودم دیگه جون و توانی برای باز کردن گره نداشتم.
    بلاخره بعد چند دقیقه پارچه ی رویی و زیری که دور پامو زخمم بسته شده بود رو باز کردم،اولش با دیدن زخم و پای خون آلودم دلم ریش و صورتم مچاله شد اما همون لحظه به خودم اومدمو روسریمو که خیلی وقت بود از سرم لیز خورده بود و روی شونه هام افتاده بود رو درآوردمو زخممو محکم باهاش بستم و جلوی خونریزی رو گرفتم.
    لنگ لنگان و آهسته به طرف قسمتی از پذیرایی که ظرف شویی داشت و کابینت کاری شده بود و به نظر میومد که آشپزخونه باشه رفتم!به هرچیزی میخورد جز آشپزخونه،بزرگ بود ولی نه دری داشت و نه اپنی که از پذیرایی جداش کنه یکم که جلوتر رفتم و از نزدیک دیدمش جا خوردم به غیر از یه یخچال کوچیک کنار کابینت ها وسیله ی دیگه ای به چشم نمیخورد!
    با دیدن یخچال یه دفعه یاد آسپرین و قرص های تب بر افتادمو به طرفش رفتم و درشو باز کردم اما بادیدن یخچال خالی بیشتر از قبل شکه شدم،هیچی توش نبود خالی و تمیز و نو،به نظر میومد که هیچ وقت ازش استفاده نکردن.
    یه لحظه ترس برم داشت وتوی فکرم گذشت که نکنه توی این آشپزخونه هیچ ظرفو ظروفی نباشه!
    و با این فکر سریع به طرف کابینت ها رفتم و دونه دونه توشونو گشتم،هیچی توشون نبود!فقط یه کابینت مونده بود با ناامیدی درشو باز کردم که با دیدن قابلمه ی مسی تقریبا متوسطی چشمام برق زدن.
    قابلمه رو بیرون آوردمو گذاشتمش زیرشیر آب توشو با آب تقریبا ولرمی پر کردم.
    فقط میموند یه دستمال،قابلمه رو همون جا گذاشتمو این بار به سراغ کشوهای کابینت رفتم و با باز کردن کشوی اول چشمم به چندتا دستمال خورد، سریع دوتا دستمال از کشو برداشتم و توی جیب کناری منتوم گذاشتم و بعد به طرف سینک رفتمو قابلمه رو بلند کردم.
    *********************************
    یکی از دستمال رو با آب خیس کردمو بعد از فشردنش روی پیشونیش گذاشتم.
    بدنش داغ داغ بود و چهره اش همچنان توی هم.
    سعی میکردم خون سردیمو حفظ کنم ولی توی دلم آشوب به پا بود.
    آروم روی مبل جابه جاش کردمو پاهاشو پایین مبل گذاشتمو بعد یکی از پاهاشو توی آب قرار دادم شروع کردم به شستن و پاشویه کردنش.
    بعد چند دقیقه اون یکی پاشو توی آب گذاشتم،هر دوپاش توی قابلمه جا نمیشد و به خاطر همین باید پاشویه رو نوبتی انجام میدادم.
    بازم چشمام پر از اشک شده بودن ،چند ساعتی بود که داشتم پاهاشو میشستم و دستمال سرشو خیس میکردم ولی تبش اصلا پایین نیومده بود.
    بدنش خیس عرق شده بود،نمیدونستم چیکار کنم،حس خیلی بدی داشتم.
    اون یکی دستمال روهم خیس کردمو روی گردن و بالاتنه ی برهنش کشیدم.
    یه دفع حس کردم که بدنش داره میلرزه،وحشت زده و با چشمایی گرد شده به بدن بیجونش نگاه کردم.
    شنیده بودم کسایی که تب شدید میکنن ممکنه که تشنجم بکنن.
    حدسم درست بود لرزش بدنش هر لحظه بیشتر میشد.چهره اش بیشتر از قبل توی هم رفته بود و انگار دردش خیلی بیشتر شده بود.
    با دستام بدنشو گرفتمو میخواستم مانع از لرزشش بشم که همون لحظه صدای برخورد دندوناش بهم رو شنیدم،حتی دندوناشم میلرزیدن.
    تا به حال از نزدیک کسی که تشنج میکنه رو ندیده بودم و فقط درموردشون شنیده بودم.
    ممکن بود که زبونشو گاز بگیره،با ترس دوروبرمو نگاه کردم،هیچی غیر از اون دستمالی که روی بدنش کشیده بودم به چشمم نخورد،همونو برداشتم و با زحمت دهنشو باز کردمو دستمالو بین دندوناش جای دادم و صورتشو توی دستام گرفتمو داد زدم:تو رو خدا دیگه نلرز.قول میدم دیگه رو حرفت حرف نزنم،حق نداری منو تنها بذاری،هر کاری بگی میکنم فقط بمون.باشه؟
    وقتی دیدم حرفام اثری روش نداره،دوباره بدنشو محکم گرفتمو زیر لب و آروم حرف دلمو گفتم:دوستت دارم!
    وبعد با شدت بیشتری گریه کردم،دیگه هیچکاری از دستم برنمیود.
    داشتم توی دلم برای خوب شدنش نذر و نیاز میکردم که یه دفع لرزشش بیشتر از قبل شد!
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    سلام دوستان.امروز رمان در حال تایپ جدیدمو با آقا مانی شروع کردم"یه رمان ترسناک و فانتزی و عاشقانه و طبق معمول با موضوعی جالب.اگه از این رمان خوشتون اومده پیشنهاد میکنم که اون رمانمم دنبال کنید مطمئن باشید که پشیمون نمیشید"اینم لینکش::aiwan_light_girl_pinkglassesf:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    دیگه نمیتونستم با دستام بدنشو نگه دارم،بلند بلند گریه میکردم،فکر میکردم داره میمیره.
    داشتم دیوونه میشدم،بدنشو ول کردمو جیغ زدم:چرا من نمیتونم خوبش کنم؟چرا من هیچ نیرویی نداری؟میخوام زنده بمونه،هر کاری میکنم که زنده بمونه...
    همون لحظه صدایی با لحنی ترسناک گفت:باشه کاری میکنم زنده بمونه!
    صدا خیلی خیلی آشنا بود!انگار جایی شنیده بودمش.دوروبرمو نگاه کردم،هیچ کس توی کلبه نبود،فکر کردم خیالاتی شدم اما دوباره گفت:گفتی هر کاری برای زنده بودنش میکنی درسته؟باید به این گفتت عمل کنی. و بعد این حرفش بلند بلند خندید.
    با ترس و با صدایی که از شدت گریه خشدار شده بود پرسیدم:تو..تو کی هستی؟
    جواب داد:یه بنده خدا که قصد کار خیر داره!
    و باز قهقه ی وحشتناکی سر داد،دقیقا مثل فیلم های ترسناک و شایدم شبیه جادوگرای توی قصه ها.
    تازه یادم اومد همون صدای وحشتناکیه که چند وقت پیش توی خوابم شنیده بودم،بیشتر از قبل ترسیدم،یعنی یکی از اون شیاطینیه که نیاک میگفت؟
    اصلا حس خوبی نداشتم،میدونستم اگه قبول کنم عاقبت خوشی در انتظارم نیست ولی مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم؟هیچ چیز توی اون لحظه برام بدتر از مرگ نیاک نبود.
    با فکر این که شاید بعد از خوب شدنش بتونم زیر حرفم بزنم میخواستم قبول کنم که همون لحظه گفت:آی آی پرنسس کوچولو فکر نکن میتونی زیر قولت بزنی،من همه ی فکر های توی ذهنتو میخونم و میدونم میخوای چیکار کنی اما نگران نباش برای اینم راهی دارم،اگه زیر حرفت بزنی جونی که بهش میدمو دوباره ازش میگیرم.
    و دوباره بلندتر و وحشتناک تر از قبل خندید.
    با حرفی که زد بدنم لرزید.
    ترس و شک و دودلی توی بند بند وجودم رسوخ کرده بود.وقتی دید جوابی نمیدم.با لحن مرموزی گفت:چی شد ؟ دیگه وقتی براش نمونده.نگاه کن بهش،داره کم کم جون میده و نفس های آخرشو میکشه!
    با حرفش سریع به طرف نیاک برگشتم و با دیدنش خون تو رگ هام یخ بست و اشکام باشدت بیشتری پایین ریختن.
    وضعیت خیلی بدی داشت،هنوزم با همون شدت میلرزید و دهنش کف کرده بودو...
    با دیدن وضعیتش بدون فکر گفتم:باشه هر چی باشه قبوله.
    با لحنی مخوف گفت:خوبه،پس قرار داد بسته شد.
    و بعد از این کلمه از طرفش در کسری از ثانیه بدن نیاک آروم گرفت!
    چهار زانو خودمو جلوی مبل نیاک روی زمین انداختمو با خوش حالی به بدن آروم گرفته ی نیاک نگاه کردم.تازه داشتم آروم میشدم که دوباره همون صدای ترسناک بلند شد:فقط یادت باشه از من به کسی چیزی نگی وگرنه خودت میدونی چی میشه و بازم قهقه زد.
    دستامو مشت کردم، حالا باید چیکار کنم؟
    نگاهم به نیاک افتاد،داشت تغییر شکل میداد!تمام اندام هاش شروع به رشد کرده بودن و داشتن به اندام های یک بزرگسال تغییر شکل میدادن.
    به شلوارش نگاه کردم،همراه بزرگ شدن جثه اش بزرگ شده بود.
    لبخندی زدم،پس خودشو لباس هاش اینطوری تغییر میکردن.
    همین که زنده بود واقعا برام یه دنیا آرامش خیال بود.
    خورشید طلوع کرده بودو دوباره با نورش به کلبه روشنایی بخشیده بود،توی یه لحظه صورتمو جلو بردمو لپشو بوسیدم،دیگه میدونستم که چقدر برام عزیزه.
    سرمو روی مبل گذاشتم و با همون آرامشی که به وجودم تزریق شده بود چشمامو بستم،دیگه توان و انرژی برای بیدار موندن و باز نگه داشتن چشمام نداشتم.تا همینجاشم به زور خودمو نگه داشته بودم،از یه طرف انرژی که مصرف کرده بودمو از یه طرف خون زیادی که از دست داده بودم.
    تو خواب و بیداری احساس کردم که کسی موهامو نوازش میکنه ولی هر کاری کردم نتونستم چشمامو باز کنم،برای یه لحظه احساس کردم توی بازوان آشنایی جا گرفتم و بعد مدت کوتاهی روی جایی گرم و نرم قرار گرفتم.همه ی این هارو میفهمیدم ولی توان باز کردن چشمامو نداشتم و باز طولی نکشید که به عالم بی خبری سفر کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    جلوی یه دره بودم و خم شده بودمو داشتم پایینو نگاه میکردم!چند ثانیه ای به پایین نگاه کردم که یه دفع یه کسی از پشت هولم داد،میخواستم جیغ بکشم ولی صدام در نمیومد،خیلی سعی کردم ولی انگار صدام توی حنجره خفه شده بود.
    خیلی ترسیده بودم،دیگه داشتم به زمین برخورد میکردم که یه دفع دقیقا مقابل صورتم دوتا چشم بزرگ به رنگ خون ظاهر شد و همون لحظه چشمام باز شدن و خودمو توی یه اتاق نیمه تاریک دیدم!بازم کابوس...
    نفس نفس میزدم.نشستم روی تختو با وحشت به دورو اطرافم نگاه کردم،اولش به نظرم نا آشنا اومد ولی یکم که گذشت تازه قضیه ی انتقال و اتفاقاتی که برام افتاده بود تو یادم زنده شدن.
    برگشتم به سمت پنجره و نگاهی به آسمون انداختم ،خبری از خورشید نبود و دیگه چیزی نمونده بود که هوا کاملا تاریک بشه،دوست داشتم هر چی زودتر ببینمش،دلم باز نا آروم شده بود و تا نمیدیدمش آروم نمیگرفت.
    از تخت پایین اومدم و به طرف در حرکت کردم،هنوزم ضعف داشتمو راه رفتن کمی برام مشکل بود به خاطر همین آروم و آهسته قدم هامو برمیداشتم.
    از اتاق بیرون اومدم،راهرو خیلی تاریک بود و نمیتونستم هیچ جایی رو ببینم.دستمو به دیوار کشیدم تا شاید کلید برقی چیزی پیدا کنم ولی دورو اطراف اتاقم هیچ کلید برقی نبود،میترسیدم توی این تاریکی از پله ها بیوفتم پایینو قبل دیدنش جوون مرگ بشم.
    بیخیال ترسم شدمو نا امید از پیدا کردن کلید برق دوباره قدمی به جلو برداشتم که همون لحظه تمام برقای راهرو و سالن روشن شدن و از پشت سر دست کسی روی شونه ام قرار گرفت.
    از ترس سرجام خشک شده بودم که باشنیدن صداش به یکباره تمام ترسم ریخت و تموم وجودم آرامش گرفت.
    نیاک:پس بلاخره بیدار شدی خاله ریزه.
    برگشتمو با چشمایی پر از اشک نگاهش کردمو گفتم:واقعا خوب شدی؟
    با دیدن صورتم و حالت نگاهم، چهره اش رنگ تعجب گرفت.
    پر از بغض گفتم:خیلی ترسیده بودم،فکرمیکردم داری میمیری.
    لبخند کمرنگی روی ل*ب*هاش شکل گرفت،خم شد تو صورتمو جدی نگاهم کرد و آروم گفت:با خودت چی فکر کردی خاله ریزه؟من کلی کار برای انجام دادن دارم،حالا حالاها هم قصد مردن ندارم.اینو تو گوشت فرو کن.
    و بعد برم گردوندو از پشت سر به جلو هولم داد و گفت:رنگ به رو نداری و خیلی هم ضعیف شدی،بریم پایین تا یه چیزی بخوری،مطمئنم که خیلی گشنته.
    راست میگفت خیلی گشنم بود،اما نمیدونم چرا تا اون لحظه نه متوجه اش شده بودم و نه احساسش کرده بودم.از منه شکمو واقعا بعید بود،انگار که با اومدنش نه تنها زندگیمو بلکه رفتارهاو عادت هامو هم تغییر داده بود.
    قدم روی پله ی اول گذاشتم و یه دفع یاد اون آشپزخونه خالی افتادم سریع ایستادم و گفتم:آشپزخونه و یخچال که خالی بودن،پس چطوری غذا درست کردی؟
    باز آروم به جلو هولم دادو با صدای ملایمی گفت:هیس.انقدر عجول نباش، برو پایین خودت میفهمی!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    منتظر نقد های سازندتونم:aiwan_light_heart:
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    متعجب جلوی کابینت ایستادم و به ماهی کباب شده روی سینی که با انواع میوه ها تزئین شده بود نگاه کردم.
    _این ماهی از کجا اومده؟!
    درجوابم جدی گفت:همین نزدیکیا یه رودخونه اس از اونجا گرفتمش،میتونستم با جادو چیزای خیلی بهتری تدارک ببینم ولی در حال حاضر با این مشکلی که دارم نمیتونم.
    همون جور که با لـ*ـذت به ماهی نگاه میکردم ذوق زده گفتم:این از عالیم عالی تره،من عاشق ماهیم اونم کبابی.
    و بعد آب دهنمو قورت دادمو با خوش حالی بهش نگاه کردم و گفتم:مرسی!
    هیچی نگفت و فقط با یه حالت خاصی نگاهم کرد،با دیدن طرز نگاهش دلم یه جوری شد ولی به روی خودم نیاوردمو سریع سرمو برگردوندمو دستمو به طرف ماهی دراز کردمو گفتم:میتونم بخورم دیگه؟
    سرشو تکون دادو باز فقط نگاهم کرد.یه تیکه از ماهی برداشتمو توی دهنم گذاشتمو گفتم:تو نمیخوری؟
    نیاک:نه من قبلا یه چیزی خوردم.اینارو فقط برای تو تدارک دیدم تا جون بگیری!
    به خاطر حرفش با تعجب بهش نگاه کردم،اما اون دوباره با همون حالت خاص بهم نگاه کرد و گفت:وقتی ظاهرم عوض میشه و به یه بچه تبدیل میشم،نباید زیاد از قدرت و زورم استفاده کنم چون بدنم دچار اختلال میشه و ممکنه که بمیرم!اتفاق دیروزم به خاطر همین موضوع بود،بدنم خیلی ضعیف شده بودو نمیتونست به حالت اولیه اش برگرده.
    چشمام پر از اشک شدن،پس به خاطر من به اون روز افتاده بود؟
    با لحن مهربونی ادامه داد:نمیدونم چطوری زنده موندم ولی ازت به خاطر کمکت و تمام تلاش هایی که برای زنده نگه داشتنم کردی ممنونم!
    وبعد این حرف سرشو پایین انداختو به طرف پله ها حرکت کرد.
    از تعجب زیاد خشکم زده بودو فقط به رفتنش نگاه میکردمو حتی نمیتونستم یه کلمه ی کوچیک بگم.
    یکم جلو رفت و بعد بدون اینکه برگرده گفت:قولی که داده بودیو که فراموش نکردی؟!
    سریع به خودم اومدمو با ترس گفتم:چ...چه قولی؟!
    این از کجا فهمیده؟!یعنی واقعا فهمیده که در ازای زندگیش چیکار کردم؟!
    با لحنی مرموز که شرارت ازش میبارید گفت:چه فراموشکار،همون قولی که در ازای همکاری و سهمیم شدن توی دروغت بهم دادی!همون شرطه،حالا یادت اومد؟
    چشمام دوباره گرد شدن.عجب آدمیه،من زندگیشو نجات دادمو اونوقت این....
    _آره،ولی من زندگیتو...
    بین حرفم پریدو گفت:ولی و اما و اگر نداره، درسته منم ازت به خاطرش ممنونم اما بحث این دوتا موضوع از هم جداس!فردا ازت یه کاری میخوام باید برام انجامش بدی!
    وبعد با سرعت از پله ها بالا رفت.
    با حرص چشمامو بستم،خدا به دادم برسه یعنی ازم چی میخواد؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    پست امروزو تقدیم میکنم به همون همراهان دوستداشتنی:aiwan_light_heart::

    دست وپام یخ کرده بودن.با استرس اول یه نگاه به جایی که توش بودیم کردمو بعد به نیاک که حوله ی تن پوش سفیدی به تن داشت چشم دوختم،یعنی میخواد چیکار کنه؟!
    فکرمو به زبون آوردمو گفتم:این..اینجا اومدیم برای چی؟!ازم میخوای برات چیکار کنم؟
    بازم چشماش برق میزدن،جوابی بهم ندادو فقط بند حولشو باز کرد.با دیدن این کارش چشمام گرد شدنو سریع صورتمو برگردوندم و بلند گفتم:داری چیکار میکنی؟
    مچ دست راستمو گرفت و دستمو بالا آورد میخواستم دستمو بازور عقب بکشم که همون لحظه لیف آبی رنگیو از کنار وان برداشتو توی دستم گذاشت!
    سرمو برگردوندمو با تعجب بهش نگاه کردم.
    در مقابل صورت متعجبم یه ابرشو بالا دادو بعد نیشخندی زدو گفت:خیلی وقته درستو حسابی حموم نکردم،همون جور که قبلا بهت گفته بودم همیشه بدنمو کسای دیگه لیف میکشن و میشورن!حالا از توهم کار سختی نمیخوام،فقط میخوام پشتمو برام بشوری،همین!
    دهنم از حرفش کاملا باز مونده بود،حولشو کامل از تنش در آوردو آویزون جای لباسی جلوی در حمام کرد،مثل سری قبل فقط یه شلوارک پوشیده بود،حالا شانس آورده بودم که همینم تنش بود.
    فورا سرمو پایین انداختم و اصلا بهش نگاه نکردم،خیلی خجالت میکشیدم،اینبار با دفعه ی قبل خیلی فرق میکرد.
    وارد وان پر از آب شدو گفت:بیا دیگه منتظر چی هستی؟
    _چرا من باید اینکارو انجام بدم؟اخه چرا مدام دوست داری اذیتم کنی؟نمیشه حالا یه بار پشتتو خودت بشوری؟
    نیاک:نه نمیشه،تازه غیر از این امروز باید کلی کار دیگه هم برام انجام بدی!شرطمو که یادت نرفته؟یه کار خیلی آسون برات ترتیب دیدم،تو باید تا وقتی که برمیگردم قصر خدمتکار من باشی و هر چی میگم گوش بدی!
    _خدمتکار؟!
    نیاک:آره خدمتکار،زود باش بیا.دیگه داری حوصلمو سر میبری.
    _من اینکارو نمیکنم و خدمتکارتم نمیشم،بلاخره منم برای خودم شخصیتی دارم.
    با آرامش گفت:میخوای بزنی زیر قولت؟کاری نکن بلند شم و خودم به اینکار وادارت کنم،میدونی که با کسی شوخی ندارم.
    چشمام پر از اشک شدن،سرمو پایین انداختم و آروم آروم به سمتش رفتم.چرا همیشه انقدر اذیتم میکنه و بهم زور میگه؟مگه من چیکارش کردم؟منی که حتی حاضر بودم از جونمم بگذرم ولی نجاتش بدم.چقدر یه آدم میتونه بی احساس باشه،هر بار درست تو همون لحظاتی که حس میکنم اونم نسبت بهم علاقه داره تمام باورهامو تغییر میده اما من بازم سریع با کوچکترین محبتش همه ی بدی هاشو فراموش میکنم.پس عشق یه طرفه اینه؟فکر نمیکردم انقدر دردناک باشه.
    به زمین چشم دوخته بودم و توی سکوت لیفو به شونه هاش میکشیدم.
    نیاک:کارت اونقدرا بد نیست اما بازم انگشت کوچیه ی خدمه های توی قصرمم نمیشی.
    قلبم به درد اومد،حتی نمیتونستم به این فکر کنم که چه کسانی هر دفعه پشتشو میشورن،من نسبت بهش هیچ حقی نداشتم و نمیتونستم چیزی بگم،کاش حداقل شاهزاده نبود و فقط یه فرد معمولی بود.
    کارم که تموم شد.سریع از روی صندلی حموم بلند شدمو همون طور که سرم پایین بود گفتم:من چطوری میتونم با دوستم تماس بگیرم؟
    با تعجب گفت:تماس؟!
    _آره آخه موقعه ی اومدن به اینجا یادم رفت گوشیمو بردارم،دوست ندارم دوباره نگرانش کنم.
    خیلی جدی گفت:اینجا تکنولوژی هیچ فایده ای نداره و وسیله ارتباطی هم پیدا نمیشه!حتی اگه گوشیتم میاوردی فایده ای نداشت چون آنتن نمیداد.مردم اینجا از طریق ذهن و قلبشون باهم دیگه ارتباط برقرار میکنن!همون جوری که اون بار خودت وقتی که توی حموم بودی صدام کردی اما این نوع ارتباط روی آدمای معمولی کاربرد نداره.
    یاد اون لحظه ای افتادم که از ترس سایه با تمام وجودم صداش کردم،باورنکردنی بود ولی انگار راست میگفت.
    _خ...خب...حالا باید چطوری باهاش تماس بگیرم؟!نمیشه یه جوری برگردمو حداقل ازش خداحافظی کنم؟
    به حالت تمسخر آمیزی گفت:اگه جونتو دوست نداری و میخوای خودتو به کشتن بدی و اسیر شیاطین بشی برگرد.
    با ناراحتی گفتم:یعنی هیچ راه دیگه ای نیست؟
    با جدیت تمام گفت:نه نیست،تو حتی نباید پاتو از این کلبه بیرون بذاری چه برسه به برگشتن به اون دنیا.
    با صدای خیلی آرومی گفتم باشه و سریع از اونجا خارج شدم.
    پس بازم زندانیم.پوزخند تلخی زدم، البته این دفعه یکم فرق میکنه یه شغل جدیدم پیدا کردم.
    از پله ها که بالا رفتم دوباره نگاهم روی اون اتاق مرموز ثابت موند،خواستم بدون توجه بهش وارد اتاقم بشم که همون لحظه از پشت سرم صدایی شنیدم،صدایی شبیه باز شدن یه در،برگشتمو با تعجب به همون در مرموز نگاه کردم. دری که به نظر میومد قفله حالا کاملا باز شده بود!


    دوستان به فکر اینم که این رمانو دو جلدی کنم چون هنوز قسمت های اصلی داستان موندن.لطفا اگه این موضوع براتون مهمه به پروفایلم یا به صفحه ی نقد این رمان بیادو نظرتونو اعلام کنید"تا براساس نظرات شما تصمیم قطعی رو بگیرم.ممنون.:aiwan_lggight_blum:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا