کامل شده رمان راز رازک | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را دوست داشتید؟ ( از نظر قوی بودن شخصیت پردازی )

  • رازک

  • سامیار

  • نفیسه

  • افسانه

  • سمیر

  • امیر اسماعیل

  • خسرو

  • سجاد

  • رامبد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
(( به نام خدای خودم ))
scjh_6k5u_%D8%B1%D8%A7%D8%B2_%D8%B1%D8%A7%D8%B2%DA%A9%DB%B1_-_.png


نام رمان : راز رازک
نویسنده : دینه دار
ویراستار: Ava Banoo
ژانر رمان : اجتماعی - عاشقانه

سخنی با خواننده :
توی این رمان، داستان زندگی چندین شخصیت و ارتباطشون باهم نقل می شه.
عده ای مثبت و خوب هستند و به نوعی می تونن قهرمان داستان باشن و عده ای هم منفی هستند؛ اما باید توجه داشته باشین که هیچ کس نه خوبه و نه بد؛ یعنی یه شخصیت بد می‌تونه چنان کار خوبی انجام بده که تا عمر دارین تو ذهنتون بمونه و یه شخصیت خوب هم می‌تونه به هر نحوی زندگی یک نفر رو نابود کنه و شما ازش متنفر بشین.
من به عنوان یه نویسنده تازه کار، می خوام این شخصیت هایی که نمونه هاشون توی زندگی واقعیمون پیدا می شن رو طوری پردازش کنم که روی شما تاثیر خودش رو بذاره. چه کارهایی که انجام می‌دن، چه حرف هایی که می‌زنن و چه مرگ و چه زندگیشون.
برای این که بدونم به هدف رسیدم یا نه، به نظرات شما نیاز دارم.
سپاس از نگاهتون.

نسترن A.N
مقدمه :
راز رازک در مورد دختریِ که باعث و بانی مرگ کسی می شه. در این بین یک نفر می خواد بعد از سال ها بهش نزدیک بشه اما ...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک :

    بطری آب رو گذاشتم وسط و چرخوندم.همه رو گذاشته بودم زیر ذره بین و نگاهشون می کردم، داشتم به مجازاتی که برای جرئتشون انتخاب کرده بودم ، فکر می کردم. نگاه همه با استرس به بطری خیره شده بود . خنده دار بود. بطری دور آخرش رو زد و روی من ایستاد. زهرا جیغ کشید و فرزانه از شادی خندید.. حالا چی می شد؟ زهرا گفت:
    - خب رازک، جرئت یا حقیقت؟
    نفیسه خیلی آروم نگاهم می کرد و انتظار می کشید، با نگاهش بهم می گفت که بگم حقیقت. هر دو می‌دونستیم، جمعی که توی تابستون با دوستای دبیرستانمون تشکیل دادیم، خطرناکن، خنده ام گرفت... من خودم عمری بهشون جرئت گفتن رو یاد دادم ، اون وقت بگم حقیقت؟ مثل همیشه زیر لب غرورم رو لعنت کردم و با اعتماد به نفس گفتم :
    - جرئت!
    زهره و بنفشه از شادی جیغ کشیدن. زهرا که از همه به قول نفیسه خطرناک تر بود ،گفت:
    - توی حیاط خونه نفیسه که نمی‌شه چیزی گفت، بیرون از خونه حاضری؟
    منظورش توی کوچه بود. بی پرواییم به همشون ثابت شده بود. سرم رو تکون دادم. زهرا به وجد اومد و ادامه داد :
    – ماشالله به شجاعت ، خیلی خب. میری توی کوچه و سوار اولین ماشینی که اون گوشه ایستاد می‌شی و اینا رو بهش می گی...
    ساکت شدم و حرفاش رو گوش کردم. چه جوری این به فکرش رسید؟ من باید چیکار می‌کردم؟ خنده ام گرفته بود. هدفش از گفتن این حرفا فقط برای خندیدنشون بود. فکر کن می رفتم سوار ماشین یه آشنا می شدم! چی می شد! چشمای نگران نفیسه ،هر لحظه بزرگ تر می‌شدن. با اشاره سر ازم می خواست که بزنم زیرش ؛ اما بهش توجهی نشون نمی دادم. از جام بلند شدم. بنفشه گفت :
    – برات آرزوی موفقیت می‌کنم.
    فرزانه دستش رو گذاشت روی قلبش و به شوخی گفت:
    – امیدوارم سوار ماشین هر کی شدی عاشقش بشی.
    از شوخی های خنده دار و بامزه اشون نمی شد گذشت. دهن باز کردم :
    - ببند بابا. یه دعای قشنگ بکن.
    زهرا گفت :
    – ما از پنجره رو به کوچه نگاهت می‌کنیم.
    - فقط ضایع نکنین.
    سرش رو کج کرد و با چشم هاش بهم اون حس اطمینان رو داد. در حیاط رو باز کردم و پام رو تو کوچه
    گذاشتم . نفیسه آروم زیر گوشم گفت :
    - می دونم لجباز تر از این حرفایی ؛ ولی هنوزم می تونی بزنی زیرش.
    ابروهام رو به نشونه نه دادم بالا دادم. با نگرانی گفت :
    - پس مراقب خودت باش.
    لبخند زدم. این همه شیطونی رو از کجا آورده بودیم؟ عجب نقشه ای بود ؛ ولی خداخدا می کردم اولین کسی که ایستاد یه پسر جوون یا یه مرد مسن نباشه، اصلا مذکر نباشه، شاید هیچ کس چیزی نمی فهمید اما اگه یه نفر می دید ، آبروم تو محل می رفت. لبم رو گاز گرفتم و کنار کوچه ایستادم.
    ***
    به ساعتم نگاه کردم. ده دقیقه گذشته بود، لعنت بهتون بی معرفتا که صدام نمی‌کنین تمومش کنم. وای خدایا نجاتم بده. یه پژو پرشیای مشکی اون طرف تر ایستاد. چشمام برقی زد، می‌خواستم ببینم راننده‌اش کیه؛ اما هیچ دیدی نداشتم، اونم متوجه من نشده بود. زهرا سوتی زد و با نگاه بهم گفت که برم. طبق نقشه پیش رفتم و هراسون در ماشین رو باز کردم. نشستم و بدون نگاه به راننده با لحن معترضی گفتم :
    - بابا چه‌قدر دیر اومدی؟ نگفتم هوا گرمه؟ می‌دونی چندتا پسر تیکه انداختن بهم؟
    - ببخشید؟
    وقتش بود. سرم رو بالا گرفتم و از تعجب چهارشاخ موندم. وای خدا، چقدر این پسر آشنا بود! چقدر خوشگـ... ولش کن، وقت دید زدن ریخت و اندامش رو نداشتم. سریع گفتم:
    - ببخشین فکر کردم بابامه.
    الان باید می زدم به چاک. زهرا و دوستام دنبال شر و خنده بودن ؛ اما من نمی خواستم کار به جای خطرناک بکشه. با چشمای قهوه ای سوخته اش بهم خیره شده بود و با بهت نگام می‌کرد. مگه شاخ داشتم؟ چرا این پسر برام آشنا بود؟
    هل شده بود. سریع گفت:
    - بله بله ... اشتباه پیش میاد.

    آه خداروشکر که انسان بود. اگه یه پسر روانی بود ولم نمی‌کرد. نفس راحتی کشیدم :
    - ممنونم که درک می کنین.
    لبخند آرومی زد و با نگاهش تا زمانی که پیاده شم همراهیم کرد. چقدر آرامش تو نگاهش بود! چیزی که من اصلا نداشتم. خیلی وقت بود آرامشم رو از دست داده بودم. آسه آسه تو حیاط خونه نفیسه اینا
    رفتم و در رو بستم . احساس می‌کردم هنوزم نگاهش رومه. منگ بودم ؛اما به خاطرچی؟ به خاطر نگاه یه پسر، یا آشنا بودنش برام؟ قبلا کجا دیده بودمش؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    سامیار :
    از گرما و این کارای معین کلافه شده بودم.صبح ماشینم رو تعمیر کرده بود و الان فهمیدم هنوزم فرمون مشکل داره. بهش زنگ زدم و چون امروز تولدم بود به عنوان کادو، آدرس خونه اش رو داد تا بیام اونجا و برام درستش کنه ؛ اما حالا تو همون کوچه و محله گم شده بودم. معین دوست خوب و رفیق بامرامی بود ؛اما گاهی عصبیم می کرد که اونم خود به خود فراموش می‌کردم. یه گوشه ترمز زدم و از آینه بغـ*ـل پشت سرم رو نگاه کردم. بی خودی امید داشتم که اتفاقی ببینمش. در ماشین باز شد و دختری با کلافگی و خستگی نشست تو ماشین. بعد از پیچیدن بوی عطرش ، صداش به گوشم رسید :
    - بابا چقدر دیر اومدی؟ نگفتم هوا گرمه؟ می دونی چند تا پسر تیکه انداختن بهم؟
    این دیگه چی می گفت؟ از کجا اومده بود؟ شوکه شده بودم. بی اراده گفتم :
    - ببخشید؟
    سرش پایین بود و من هیچی از صورتش رو نمی دیدم. بالاخره سرش رو گرفت بالا و نگاهم کرد. از تعجب نمی دونستم باید چیکار کنم.این همون دختری بود که پنج سال پیش دیده بودمش؟ چقدر بزرگ و خوشگل شده بود. من داشتم چی می گفتم؟ سعی کردم چشمم رو ازش بگیرم؛ اما چشمای کشیده اش زیر اون موهای چتری که دخترونه روی پیشونیش ریخته بود ، مانع می شدن. حرفی زد که من رو از همه این فکرها بیرون کشید :
    - ببخشین فکر کردم بابامه.
    خنده ام گرفت ؛ اما کنترلش کردم. نباید می خندیدم. فقط بهش خیره شدم :
    - بله بله ... اشتباه پیش میاد.
    با متانت جواب داد:
    - ممنونم که درک می کنین.
    ناخودآگاه لبخندی روی لبم سبز شد. من درک می کردم؟ چی رو درک کردم؟ چرا نگاهش من رو احمق و کند ذهن کرده بود؟ فقط تونستم تو اون مدت کم نگاهش کنم و به این فکر کنم که از کجا پیداش شد؟ دختری که پنج سال پیش توی اوج ناراحتی دیدمش و هر شب با فکر به غم توی چشماش و احساس همدردی باهاش چشمام رو روی هم گذاشتم. نفهمیدم کِی در رو بست و از جلوی چشمم دور شد. انگار فرار کرده بود. همه اش چند دقیقه بود ؛ اما یه دنیا خاطره رو زنده کرد. خاطره های پنج سال پیش و احساس مراقبت ازش. چرا اون موقع حس می‌کردم باید مواظبش باشم و بهش کمک کنم؟
    جواب این سوال رو هنوزم نمی‌دونم. اون موقع هجده سالم بود. چند بار سر راه دبیرستانم دیدمش، می‌رفت کلاس زبان؟ نمی دونم. غم تو چشماش دلم رو می لرزوند، دل منی که پراز غرور جوانی بودم. این چه غمی بود؟به طور اتفاقی از دوستاش که با هم حرف می زدن شنیده بودم که برادرش سرطان داره. از اون موقع هر روزم با یادش و هر شبم با فکرش سپری شد. همش فکر و ذکرم این بود که راه حلی برای نجاتش از این غم پیدا کنم ؛ اما نمی شد. پس چشمام رو روی هم می ذاشتم و تصور می کردم که داره با آرامشی از ته دل می خنده. تصور می کردم کنار برادرشه و خوشحاله.کار دیگه ای غیر از آرزوی
    سلامتی و آرامش نداشتم که براش بکنم. تا دوسال پیش ندیدمش و این باعث شد به خودم تلقین کنم که دیگه حالش خوب شده و کناره بردارشه. اما حتی همینا هم نتونست دلیلی بشه که دیگه بهش فکر نکنم. اتفاقات زندگی خودم باعث شد دوسال تمام به یادش نیفتم، فشار هایی که بابا برای مدیریت شرکت روم می ذاشت. اما حالا که می خواستم بعد از کار کردن تو شرکت و یاد گرفتن همه فوت و فن ها از بابا ، نفس راحتی بکشم و برم دانشگاه پیداش شده بود. حالا دوباره اومده بود و همه چیزم رو دگرگون کرد. خندیدم.دوباره حس شاعریم گل کرد. دوباره این دختر می خواست سامیار قبلی رو برگردونه.اسم این حسی که داشتم نگرانی و حفاظت بود؟ اگه این نبود پس چی می‌تونست باشه که باعث نوشتن شعر های شبانه ام می شد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    رازک:
    - خوش گذشت؟
    برگشتم. زهره با خنده نگام می‌کرد.
    - خوب بود.
    – از پشت تیربرق ازتون فیلم گرفتم. بگیر برای بزرگترین جرئتت یادگاری نگه دار.
    خندیدم. نگاه نفیسه حالا مثل همیشه با محبت بود.
    ***
    همه رفته بودن. بوی ادکلنم توی اتاق نفیسه پیچیده بود. دهن باز کرد :
    - تو هر جا که می ری ادکلن می زنی آبجی. تموم نمی شه؟
    دستام رو گذاشتم تو جیب شلوار جین جذبم و گفتم :
    - نه خیر نمیشه. مگه تو بوش رو دوست نداشتی؟
    - داشتم، ولی حیف نیست این ادکلن خوشبو رو برای اومدن به خونه دوستت مصرف می‌کنی؟
    برای چند لحظه بهش خیره شدم. این رو از روی نگرانی می‌گفت ، اما من دوست نداشتم برای هر چیزی خودش رو درگیر کنه.
    روی تخت نشسته بود و کتاب های درسی که برای کنکور بودن رو جمع می‌کرد. نشستم کنارش و گفتم :
    - یه خانوم متشخص قبل از اومدنش..
    حرفم رو قطع کرد و با خنده ادامه داد :
    - باید عطرش بپیچه.
    با چشمای سبزی که تو صورت سفیدش خودشون رو خوب نشون می دادن، بهم خیره شد. گفتم :
    - تو که خودت می دونی پس چرا بازم می‌گی؟
    - بس که گفتی این جمله رو حفظ شدم. یعنی متشخص بودن این قدر مهمه؟ میگن ادکلن و عطر برای سلامتی خوب نیست.
    لپش رو کشیدم و براش توضیح دادم:
    - همه اینا در کنار خانوم بودن مهمه. نگران نباش خانوم مهربون.
    دستم زو از روی صورتش کشید و توی دستای گرم و مهربونش گرفت. گفت :
    - تاحالا دختری به شیطونی تو ندیده بودم آبجی.
    به فکر فرو رفتم. شاید این رو به این خاطر می گفت که من توی چنین شرایطی روحیه ام رو خوب حفظ کرده بودم. شاید هرکی جای من بود حتی به خرید ادکلن یا رسیدن به خودش اهمیت نمی داد. مثل مامان و بابا! از کنارش بلند شدم و روبه روی میز آرایشش ایستادم. توی آینه خودم رو نگاه کردم. موهای چتریم رو مثل همیشه سشوار کشیده بودم و موهای بلندم رو پشت بسته بودم. مثل همیشه یه رژ کم رنگ زده بودم و تا خونه نفیسه اینا یه نفس دویده بودم.
    - آبجی؟
    سرم رو برگردوندم و بهش نگاه کردم. گفت:
    - نمی خوای مدل چتری موهات رو عوض کنی؟
    توی آینه به خودم خیره شدم.چتری هام رو مرتب کردم:
    - نه.. خیلی هم قشنگه
    - نمی گم زشته.. بهت خیلی میاد اما کل عمرت رو با همین چهره و چتری ها گذروندی.الان که هیجده سالته و خانوم شدی. ماهه دیگه هم که می خوای بری دانشگاه ، بازم نمی خوای عوضش کنی؟
    من اصلا همچین قصدی نداشتم. حتی نمی تونستم صورتم رو بدون چتری تصور کنم. چطور یهو این فکر ها به ذهن نفس می رسید؟ گفتم :
    - نه.. من صورت بانمک و با هیچی عوض نمی‌کنم.
    خندید و چهارتا کتاب ادبیات رو توی کارتون ریخت :
    - خیله خب رازک بانمک.
    سرش رو برگردوند و در کارتون رو بست. لقب من توی مدرسه رازک بانمک بود. با این که دبیرستان رو دوست داشتم؛ اما خوب شد که تموم شد. من و نفیسه ذوق دانشگاه رو داشتیم. نفیسه همیشه به فکرم بود و با این که همسن خودم بود ، ازم مراقبت می کرد. گاهی اعصابم خورد می شد و مامان صداش می کردم ؛اما گاهی به شدت محتاج راهنمایی و انرژی مثبتش می‌‎شدم. نفیسه به بیشتر لوس بازی هایی که من در می‌آوردم حساس بود و یه جورایی آلرژی داشت ؛ اما با این حال می تونستم حس کنم که چه رفیق خوبیه و چقدر دوستم داره. کنار خواهر نداشته ام نشستم. دستم رو تق تق زدم به پشتش که برگشت و نگاهم کرد.حالت چشماش عادی ، اما سبز خوش رنگ بود و با پوست سفیدش هماهنگی جالبی داشت. دستام رو دورش حلقه کردم :
    - نفس من حالش چطوره؟
    از خودش جدام کرد و گفت :
    - آبجی سر به سرم نذار. خوشم نمیاد.
    زدم زیر خنده :
    - نفس هم این قدر حساس میشه آخه؟
    خندید :
    - من نفیسه ام!
    از این که اسمش رو مخفف می‌کردم خوشش نمیومد؛ ولی من اذیت کردنش رو دوست داشتم. اون خیلی مهربون و ساده بود و خیلی دیر عصبی می شد؛ اما راحت می شد حرصش داد. وقتی حرص می خورد صورتش سفیدش قرمز می شد و من عاشق این حالت بودم. دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم :
    - منم رازکم.. رازک بکتاش!
    لبخندی زد و کارتون رو هل داد زیر تخت. می خواستم یه کم سر به سرش بذارم. کار دیگه ای غیر از این برای سرگرمی نداشتم. پس دوباره چند ضربه به شونه اش کوبیدم و گفتم :
    - نفیسه قهر کرده؟
    همون طور که سرش پایین بود و وسایل زیر تختش رو مرتب می کرد، گفت :
    - نفیسه می دونه که اگه با آبجیش قهر کنه ، آخرش خودش باید بره منت کشی. آبجیش که عذر خواهی بلد نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    خندیدم :
    - خوشم میاد آبجیت رو خوب می شناسی.
    داشت زور می زد که کارتون رو زیر تخت جا بده ؛ اما تو نمی رفت. گفت :
    - من آبجیم رو نشناسم؟ حتی میدونم الان داره به چی فکر می کنه!
    کنجکاو شدم که بدونم واقعا درست می گـه یا نه ! ولی اولش باید می رفتم و کمکش می کردم. گفتم :
    - خب داشتم در مورد چی فکر می کردم؟
    همون طور بهش نزدیک تر می شدم. چشماش از زوری که برای هل دادن کارتون به زیر تخت می زد، ریز شده بودن. از زور زدن دست برداشت و گفت :
    - به اینکه بیای و به من کمک کنی. چون خودت مغروری و از کسی کمک نمی خوای ؛ به همه همین جوری کمک می کنی ؛ چون فکر می کنی اونا هم مثل خودتن و درخواست کمک نمی‌کنن.
    خندیدم . درست گفته بود. رفتم کنارش و میله تخت رو بالا کشیدم و اون کارتون رو هل داد زیرش. گفتم:
    - نفسِ من خوب آبجیش رو شناخته. باریکلا نفس جونم.
    لبش رو جمع کرد و انگار ناراحت شده بود. گفت :
    - نگو اینجوری آبجی . می دونی خوشم نمیاد.
    آخ که حرص دادنش چه کیفی می داد. منم لبم رو جمع کردم و چشمم رو ریز کردم :
    - باجه عجقم نوموگم.
    نتونست خودش رو کنترل کنه و سیاست به خرج بده. خندید و گفت :
    - آه آبجی .. باشه حرص خوردم. بسه دیگه.
    از این که به هدفم رسیدم راضی بودم. نفیسه بلند شد و دستم رو گرفت :
    - پاشو آبجی .. بریم تو پذیرایی تا مامان خونه نیست بهت شکلات سنگی بدم.
    سر جام ایستادم. دستم رو کشید؛ اما تکون نخوردم. با تعجب گفتم :
    - مگه من از خاله خجالت می کشم؟ منظورت چی بود؟
    از " خاله " منظورم خاله مریم یعنی مامان نفیسه بود .
    - نه . آخه تو شکلات سنگی دوست داری . گفتم شاید اگه یه وقت خواستی همش رو بخوری راحت باشی.
    زدم زیر خنده. با مهربونی ایستاد و خندیدنم رو نگاه کرد. گونه هاش مثل همیشه که سرحال بود سرخ بودن. با هم رفتیم تو پذیرایی و روی مبل نشستیم. مرداد ماه بود و داشتیم واسه رفتن به دانشگاه آماده می شدیم. گفت:
    - حال رایکا خوبه؟
    شوکه شدم. گفتم:
    - چی شد یهو یادی از داداش ما کردی؟
    - نمی دونم. چند روزیه حس می کنم حالش، چه جوری بگم؟ یه جوریه..
    با بدترین نوع نگاهم بهش خیره شدم و گفتم:
    - حال رایکا خوبه... بهترم میشه اگه تو این قدر نفوس بد نزنی.
    تقصیر خودم نبود. روی رایکا بیش از اندازه حساس بودم و هرچیز کوچیکی در موردش باعث می شد آرامش رو از دست بدم. نفیسه از زهرچشمم ترسید و آروم تر گفت :
    - چرا اسم تو رازکه و اسم داداشت رایکا ؟
    یکی از شکلاتا رو انداختم تو دهنم و پرسیدم :
    - چی شد یهو واست مهم شد؟
    - همینجوری..وقتی بار اول هر کدوم رو شنیدم کنجکاو شدم معنیش رو بدونم.
    نوک بینیم رو خاروندم :
    - رازک یه گلِ که تو شمال ایران رشد می کنه. ازش آب جو می سازن..
    خنده بلند و پت و پهنی کرد.گفتم :
    - نفس به چی می خندی؟
    - واسه همین این قدر نوشیدنی دوست داری؟
    - بروبابا اون کنجکاویه..
    خنده اش رو کنترل کرد تا ادامه حرفم رو بگم:
    - رازک تلخ و خوشبوئه و در عین حال درمانگر
    ظرف پاستیل رو به طرفم هل داد و سرش رو با تحسین تکون داد. ادامه دادم:
    - رایکا هم یه اسمه شمالیه
    - این اسما رو مامانت گذاشته؟ چون اون از مازندرانه می‌گم .
    - آره. حالا می ذاری ادامه اش رو بگم؟
    سریع عذرخواهی کرد و ساکت شد.صاف نشستم :
    - رایکا یعنی پسر بخشنده و مهربون و دوست داشتنی.
    - اسم هردوتون نشون دهنده شخصیتتونه..
    خندیدم.. اخمی الکی کردم و گفتم :
    - آهای، منظورت چی بود؟ می خوای بگی من تلخم؟
    - تو شیرینی آبجی. اما شیرینی ها هم گاهی تلخ می شن.
    چرخیدم طرفش و حسابی قلقلکش دادم. حق با نفیسه بود ، منم گاهی تلخ بودم ؛ اما به قول رایکا، خوبی‌هام بیشتر به چشم میومد تا بدی هام. البته رایکا زیادی خوب و مثبت بود و چشمش به جز خوبی و مهربونی چیزی نمی دید. دلم برای داداشِ مثلِ ماهم تنگ شده بود. با این حرفی که نفیسه زد منم نگرانش شدم. از جام بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم. نفیسه تا دم در همراهیم کردو یهو گفت :
    - آبجی؟
    برگشتم سمتش :
    - هوم؟
    - اگه دانشگاهمون دور و جدا از هم افتاد چی می‌شه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    خندیدم و بغلش کردم :
    - ما با همدیگه دانشگاه ها رو انتخاب کردیم و سعی کردیم نزدیک به هم علامت بزنیم. دانشگاهمون وسط شهر می افته، نترس نفسم.
    هلم داد و با اخم بامزه ای نگاهم کرد. ابروهام رو دادم بالا و بهش چشم دوختم. زد زیر خنده.گفتم :
    - تو که اخم کردن بلد نیستی چرا به خودت فشار میاری آخه ضایع؟
    - چیکار کنیم که مثل شما اخمو نیستیم خانم؟
    از در خونه بیرون اومدم و با خنده گفتم :
    - کشتی مارو با اون مهربونیات. بروتو بابا..
    از رو نرفت و بازم پرسید :
    - آبجی پول ورود به دانشگاه و شهریه رو دارین بدین؟ می تونی بیای؟
    این موضوع عصبانیم می کرد. سعی کردم آروم باشم :
    - به این فکر نکن. جور می کنم.
    با نگرانی نگاهم کرد. به زور فرستادمش بره. گوشیم رو توی دستم فشار دادم و راه افتادم. رایکا ذهنم رو مشغول کرده بود. چرا الکی نگرانش بودم؟ چرا برادر بیست و سه ساله من توی جوونی باید سرطان مغز و استخوان می داشت؟ چرا اون پسره برام آشنا بود؟
    آهی کشیدم. ساعت هفت غروب بود. یه کوچه بیشتر با خونه فاصله نداشتم. تو دلم داشتن رخت می شستن.
    - رازک؟
    سه متر پریدم. سیخ شدن موهام رو به وضوح حس کردم. حتی اگه صداش رو نمی شناختم می تونستم طبق عادت همیشگیش که ترسوندن من بود بشناسمش. پسره ی.. چی می گفتم بهش؟ اطرافم رو نگاه کردم. معین از کجا صدام کرده بود؟
    - اینجام دختر
    بازم چرخیدم ؛ اما پیداش نکردم. معین از همسایه های مهربون و دوست بچگیم بود.از همون بچگی با نفیسه و معین دوستای خوبی بودیم. غروب روزهای تابستونی، کوچه با سر و صدای بازی من و نفیسه و معین و رایکا پر می شد. معین تنها کسی بود که تو شیطونی های بچگی همراهیم می کرد. رایکا که همیشه مراقبم بود و نفیسه هم که جز عروسک بازی، بازی دیگه ای نمی‌کرد.
    - ای بابا. من تو ماشینم.
    برگشتم و به جای پیاده رو ماشینارو نگاه کردم. از توی پژو پرشیا مشکی برام دست تکون داد. یا خدا! نکنه...دلم رو به دریا زدم و به سمتش رفتم. روی صندلی کمک راننده نشسته بود و از توی ماشین نگاهم می کرد. گفتم :
    - سلام.
    با مهربونی سرش رو تکون داد و به راننده ماشین اشاره کرد :
    - رازک می خوام دوست جدید و باحالم رو بهت معرفی کنم.
    آب دهنم رو قورت دادم و خیلی آروم سرم زو خم کردم تا ببینمش. ضایع شدن جلوی معین بدترین اتفاقی بود که ممکن بود بیفته. اون حالا حالا ها ولم نمی‌کرد. چون بابای من اصلا ماشین نداشت که بخواد پژو داشته باشه و الکی بخوام بگم اشتباه گرفتم. پسر پشت فرمون بهم خیره شد. با همون چشمای قهوه ای که منو به رویا می برد. اه این چه وصف مسخره ای بود! از خودم بدم اومد، من هیچ وقت در مورد هیچ پسری این جوری حرف نمی زدم. چه بلایی سرم اومده بود؟دیدم زبونش بند اومده واسه همین گفتم :
    - سلام من رازکم. از آشناییتون خوشبختم.
    به خودش اومد و با اون لبخند گرم و مردونه اش گفت :
    - بله.. منم سامیار هستم و همچنین از دیدار شما خوش‌وقتم خانم.
    اوه چه لفظ قلم! ادامه داد :
    - امروز ظهر که افتخار آشنایـ...
    سرفه ای کردم و ابروهام رو به شدت بالا و پایین انداختم. فهمید که نباید بگه اما هُل شد. از قصد سرفه هام رو بیشتر کردم. معین چون می‌دونست آسم خفیف دارم ممکن بود باور کنه. از بس که سرفه الکی کردم پوستم قرمز شد. هردوشون با نگرانی نگاهم می کردن. جواب سوال های پی در پی و نگاه نگران هیچ کدومشون رو ندادم و فقط دستم رو به نشونه خداحافظی بالا بردم و به سمت خونمون دویدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    سامیار:
    معین داشت نصیحتم می کرد که وقتی عصبانی ام فرمون ماشین رو محکم نپیچونم ؛ اما نمی دونست فکرم یه جای دیگه است. سعی کردم به حرفاش گوش کنم. با حرص می گفت :
    - می فهمم دست خودت نیست برادر من؛ اما وقتی از دست مشکلاتی که تو شرکت بابات میوفته کلافه میشی ،نباید با اون زور زیادی که داری این فرمون رو محکم بگیری و بچلونیش.
    همه این نصیحت های دوستانه رو با خنده می‌گفت. آخرشم به شوخی گفت :
    - البته تقصیر خودت نیست، با اون هیکل درشتی که داری اگه یه ذره اون فرمون رو بپیچونی از جا در میاد.
    تو که هم خودت رو می شناسی هم این ماشین رو، پس برو یه لیفان یا یه شاسی بلند بخر که زیر دست تو دووم بیاره.
    چپ چپ نگاهش کردم. خودش می دونست برای چی این زیر پامه، نمی خواستم فکر کنن با پول بابام اینا رو خریدم. دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد. نتونستیم خودمون رو کنترل کنیم و زدیم زیر خنده. یهو معین داد زد :
    - رازک؟
    سریع گفتم:
    - کی رو صدا می کنی؟ چی کار داری؟
    دوباره سرش رو از ماشین بیرون برد :
    - اینجام رازک.
    سعی داشتم بفهمم کی رو صدا می کنه. نگاهش رو تعقیب کردم و رسیدم به... زبونم گرفت. خدایا داری باهام چیکار می‌کنی؟ معین دوباره داد زد :
    – ای بابا. توی ماشینم!
    دختره با همون نگاه کلافه اش به ما چشم دوخت. معین بازم دست تکون داد. دختره که حالا فهمیده بودم اسمش رازکه اومد طرفمون. رازک؟ تابه حال چنین اسمی رو نشنیده بودم؛ اما اسمش هم مثل شخصیتش متفاوت بود. این دختر فرق داشت. بهمون رسید و گفت :
    - سلام.
    هنوز من رو نمی دید. باید ماجرای امروز رو به روش میاوردم؟ معین سرش رو تکون داد و با اشاره ای به من گفت :
    - رازک می خوام دوست جدید و باحالم رو بهت معرفی کنم.
    چی کار می خواست بکنه؟رازک سرش رو آورد پایین و نگاهم کرد. اصلا فکرشم نمی کردم با دیدن دوباره اش این جوری بشم. این چه حالی بود؟ زبونم بند اومد.
    - سلام من رازکم. از آشناییتون خوشبختم.
    چقدر متین... خواستم اون سامیار مغرور همیشگی باشم ؛ اما این دختر غرورم رو پیش خودش پنج سال قبل شکسته بود. طوری که هیچ وقت فکرشم نمی کردم. لبخندی مردونه زدم :
    - بله... منم سامیار هستم و همچنین از دیدار شما خوش وقتم خانم.
    یکی از ابروهاش بالا رفت. چقه در بانمک و بامزه بود! ادامه دادم :
    - امروز ظهر که افتخار آشنایـ...
    سرفه اش باعث شد حرفم رو قطع کنم. با ایما و اشاره بهم می فهموند که ادامه ندم. نمی دونم چرا ولی هل شده بودم. چرا قرمز شده بود؟ حالش خوب بود؟ هر چی ازش می پرسیدیم که چی شده نمی تونست جوابی بده. دستش رو آورد بالا و ازمون دور شد و رفت تو کوچه کناری. واقعی بود یا داشت به خاطر این که من چیزی نگم نقش بازی می کرد؟ معین دستش رو روی دستگیره گذاشت و گفت :
    – آسمش دوباره شروع شده.
    آسم؟ دلیل خوبی برای باور کردن بود. خندیدم، اگرهم نبود؛ پس بازی در آوردنش هم برام قشنگ بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    رازک:
    دست از سرفه کردن برداشتم. چه افتضاحی! حداقل تونستم فرار کنم. از پنج تا پله بالا رفتم و با صدای بلندی سلام دادم. هال خونمون بزرگ و اتاق ها کوچیک بودن. من با تمام اتفاقای بد و خوبی که تو این خونه افتاد عاشقش بودم. صدای آروم رایکا که سعی می کرد بهش انرژی اضافه کنه از گوشه هال بلند شد :
    - سلام شادی خانواده
    با وجد جواب دادم :
    - سلام عشق زندگیم
    دویدم سمتش و یه کم دور تر ایستادم. چرا رایکا اینجوری شده بود؟ قرار بود مثل همیشه سر جاش دراز کشیده باشه و با صورت مهربون و لاغرش بهم لبخند بزنه؛ اما حالا نشسته بود و با چهره ای که کاملا زرد بود نگاهم می کرد. حالا برادرم سعی می کرد لبخند بزنه. گفت :
    - چرا ماتت برد عزیز دل داداش؟
    - رایکا ؟
    - جونم؟
    پریدم طرفش و کنار جسم ضعیف و لاغرش زانو زدم. حالا لبخند اون از من بیشتر بود چون رو لب من اصلا اثری از لبخند نبود. گفتم :
    - داداش چرا نشستی؟ نباید به استخوان لگن و ساق پاهات فشار بیاد. دراز بکش.
    دست سردش رو روی گونه ام کشید و نوازشم کرد :
    - نه خواهرم. از دراز کشیدن تمام بدنم درد می‌گیره..مرسی که به فکرمی.
    دستش رو گرفتم و با هر دو دستم سعی کردم بهش گرما بدم :
    - به فکر تو نباشم به فکر کی باشم؟ رایکا، سرگیجه داری؟
    مثل همیشه به سوالایی که در این مورد می پرسیدم جواب نداد. نمی خواست کسی رو ناراحت کنه؛ ولی از چشمای معصومش حال خرابش معلوم بود. دوباره گفتم :
    - داداشی خوب نیستی. زنگ بزنم به دکترت؟
    - نه خودم می‌دونم چه مرگمه عزیز دلم.
    - رایکا برای هزارمین می‌گم با خودت این جوری حرف نزن.
    خندید :
    - پس چی بگم؟ خودم رو دوست داشته باشم؟ بدن نحیفی که باعث غم وبدبختی خانواده اش شده رو دوست داشته باشم؟
    اخم کردم:
    - داری ناراحتم می‌کنی..
    دستش رو به سختی بلند کرد و تو موهام کشید :
    - داداش بمیره و غم خواهرکوچیکه رو نبینه.
    به حرفایی که در مورد مردن خودش می‌زد، عادت داشتیم ؛ اما هربار با تکرارشون آزارمون می داد.
    اگه حتی یه لحظه متوجه می شد که از گفتن این حرفا من و مامان و بابا رو آزار می ده ، دیگه تکرارشون نمی کرد. توی دلم گفتم :
    - قربون دل پاکت برم داداشی! بمیرم برات که آروم آروم داری زجر می کشی و هیچی نمی گی که دل ما خون نشه.
    بغض کردم و گفتم :
    - نکنه دلیل حال بدت جلسه شیمی درمانی قبل بوده باشه؟
    به سختی جابه جا شد و دراز کشید. مچ پاهاش خیلی لاغر تر از قبل شده بود. تو گرمای تابستون روش پتو کشیدم. آروم گفت :
    - نمی دونم. تو به اینا فکر نکن. بهم بگو امروز خوب بود؟
    همه چی رو براش تعریف کردم. رایکا از ماجراهای من و دوستام می خندید و خوشش می‌اومد. خوشحال بودم که می‌تونستم لبخند روی لبش بیارم. رایکا زندگی من بود. کنارش دراز کشیدم. کنارش بودن آرومم می کرد، نباید می ذاشتم با نوازش کردن موهام خسته بشه، نباید اذیت می شد. همیشه حرکات و دمای دستاش روی موهام خواب آور بود. مامان سرکار بود و تا وقتی می‌اومد می تونستم بخوابم.
    ***
    با صدای ناله های بی صدای رایکا چشمم رو باز کردم. نشسته بود و ساق پاش رو ماساژ می داد. منم نشستم و نگاهش کردم :
    - داداش چیکار می‌کنی؟
    ترسید. با چشمایی که حالا نسبت به صورت استخوانیش بزرگ بودن نگاهم کرد:
    - من؟ چیزی نیست گلم.
    پتو رو دوباره روی پاش انداخت و می خواست دوباره دراز بکشه که درد باعث شد لبش رو گاز بگیره. کمک کردم بشینه. اگه دراز می کشید به تومور پاش فشار می اومد و وقتی می نشست به استخوان لگنش. پتو رو بالا دادم و ساق پاشو نگاه کردم. یه تیکه برآمده بود. این بر آمدگی که طبق گفته بابا که از دکترش بود، یکی از همون تومورهای سرطانی بود که حالا بزرگ تر شده و همچنان بزرگ تر می شد. با این که می دونستم خودش فهمیده غم توی دلم رو به روم نیاوردم.
    - چیه؟ دارم می میرم؟
    - زبونت رو گاز بگیر دیوونه وگرنه همون رو می کشم بیرون می دم سگ معین بخوره.
    خندید؛ اما با درد. گفت :
    - حاضرم بمیرم و زبونم رو اون سگ وحشی نخوره.
    - کجای اون سگ وحشیه؟
    - چون فقط باتو و صاحبش خوبه می گی؟
    - به هر حال.
    سرش رو تکون داد :
    - چشم خواهری ، دیگه حرف مردن نمی زنم. تو برو بخواب تا مامان و بابا بیان.
    سرم رو تکون دادم و رفتم تو اتاقم. روی تختم که کنار پنجره بود خودم رو پرت کردم. حالا خیالم از بابت رایکا راحت شده بود. صدای پای مامان و بابا رو که از سرکار برمی گشتن شنیدم. مامان به خاطر خرج شیمی درمانی و داروهای رایکا کار می‌کرد و رایکا هر روز به خاطر شکسته شدن مامان زیر این همه فشار روحی و روانی به خودش لعنت می‌فرستاد. تو این بین، وظیفه من فراهم کردن فضایی شاد توی خانواده بود. از بین بردن انرژی های بد و نا امیدی و خستگی از مسئولیت هایی بود که از همون اول ناخودآگاه به من واگذار شد. با این که خودم حال خوبی نداشتم، سعی و تلاشی که تو این کار می‌کردم برای خودمم جالب بود. به قول بابا خانواده ؛ یعنی تو شرایط سخت کنار هم بودن. توی حیاط داشتن باهم آروم حرف می زدن. فکر می کردن ما خوابیم. گوشم رو به پنجره نزدیک کردم. صدای بابا رو شنیدم که می گفت :

    – امروز دکترش گفت شیمی درمانی دیگه اثری نداره.. فقط حالش رو بدتر می کنه.
    دستمو روی دهنم گذاشتم. خبر بدی بود. مامان جلوی گریه اش رو گرفت :
    - الان باید چیکار کنیم؟ عملش می‌کنن؟
    – لیلا این رو بهت می گم؛ اما رایکا نباید بفهمه، عزیزم لطفا آروم باش..
    ادامه داد :
    - دکتر گفت ناچارا باید عضو سرطانی رو قطع کنن.
    تنم لرزید. بغضم شکست. می خواستن پاش رو قطع کنن؟ مامان سعی می کرد به سفارش بابا منطقی رفتار کنه ؛ اما مادر تمام دردای فرزندش رو حس می‌کرد:
    - با قطع پاهای پسرم، حالش خوب می‌شه؟
    – نمی دونم؛ ولی این تنها راهه.
    - هزینه اش چی؟ ما هزینه شیمی درمانی رو راحت نداده بودیم.
    - لیلا، می دونم پول خیلی بیشتری برای عمل لازم داریم ؛ اما خدا بزرگه. یادت هست که آقابزرگ می‌گفت خدا پسرمون رو از ما نمی گیره و بالاخره کمکمون می کنه؟ حواسش بهمون هست.
    صدای هق هق خفه مامان تو بغـ*ـل بابا اذیتم می‌کرد. ازکجا می خواستن پولش رو جور کنن؟ خدایا واقعا حواست هست؟ زودتر یه کاری بکن خداجون. می دونم منم پس انداز دارم؛ اما اون برای دانشگاهمه.. خودت می دونی خداجون که من این پولارو از خیلی وقت پیش برای دانشگاهم کنار گذاشتم.خودت می دونی با چه بدبختی و ذلتی اون پول رو از پسرعموم قرض گرفتم.
    وجدانم همش می گفت پول رو بده برای عمل رایکا؛ اما عقلم به رسوندن پولی نجات دهنده از طرف خدا گواهی می داد. از ته قلبم ایمان داشتم بالاخره این روزا تموم می‌شن. رایکا من رو می رسونه دانشگاه و خودش می ره دنبال کارای خودش.این شیرین ترین رویایی بود که از زبون خود رایکا شنیده بودم. البته رایکا به این رویا پسری با شخصیت و مناسب اضافه کرده بود که از ته قلبش دوستم داشته باشه. چقدر به خاطر این تیکه از رویاش مسخره اش کردم و خندوندمش! اون موقع مستقیم بهش گفتم که تا رایکا رو دارم ،شوهر و عاشق پیشه نمی خوام ؛ اما اون خندید و برام آرزو های شیرینی کرد که سرخ شدم. سعی کردم همه چی رو از یادم ببرم ؛ اما صورت آشنای اون پسر یادم نمی رفت. اشک بالشم رو خیس کرده بود. بالش رو برگردوندم. همه چی رو به خدا سپردم و خوابیدم.
    ***
    از خواب پریدم. تمام بدنم خیس بود. دستم رو گذاشتم رو پیشونیم، از عرق تب خیس بود. فهمیدم اون پسر کی بود، خوابش رو دوباره دیده بودم. همونی که مدتی از زندگیم میومد توی خوابم و آرومم می کرد. همون روزها و ماه های اولی که فهمیده بودیم رایکا سرطان داره. تو بدترین سالهای زندگیم و شبهایی که با گریه می خوابیدم اون پسر توی خواب باهام حرف می زد و با نگاهش بهم آرامش می داد. همیشه فکر می کردم یه بیماری روانی مثل افسردگی دارم که دلیل این خواب ها قرص های خواب آوره؛ اما انگار این مرد واقعیت داشت! از کجا؟ چه جوری بعد اون همه مدت دوباره امشب به خوابم اومد؟ یعنی واقعا اون مردی که هر شب میومد تو خوابم سامیار...صدای جیغی من رو از افکارم بیرون کشید. دم صبحی کی بود که جیغ می کشید؟ چقدر صدا آشنا بود، گوشم رو تیز کردم. جیغی که با گریه همراه بود یک بار دیگه تکرار شد. صدا از پشت در بسته اتاقم میومد. طپش ناهماهنگ قلبم رو حس کردم. بی اراده به طرف در دویدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    سامیار:
    بازم خوابم نمی برد.شده بودم مثل دوسال پیش.بهش فکر می کردم و شعر های عاشقانه ،خود به خود تو ذهنم ساخته می شدن. من گفتم عاشقانه؟ نکنه این حس بعد از پنج سال به عشق تبدیل شده بود؟ منی که هیچ وقت به عاشقی فکر نکرده بودم ،حالا گرفتارش شدم؟ اگه عشق این بود، پس چرا برخلاف شعرهای مولانا این قدر شیرین بود؟ هرچیزی که بود، فکر رازک باعث می شد قلبم بلرزه و الکی لبخند بزنم.
    رازک... دختری که اولش فکر می کردم اسم حسی که بهش دارم مراقبته، چون من شناختی از عشق نداشتم. خدا تو روز تولدم بهم عشق رو هدیه داد. بابا یادم داده بود هرچیزی که بخوام به دست بیارم ؛ اما رازک رو چی؟ دستم رو روی قلبی گذاشتم که آشوب بود و قسم خوردم که رازک رو مال خودم کنم و به دستش بیارم. زیر لب زمزمه کردم :
    - ساقیا برخیز و می در جام کن/ وز نوشید*نی عشق دل را رام کن.

    ***
    رازک :

    صدای جیغ ترسوندتم. در اتاق رو باز کردم و مامان رو دیدم که بالای سر رایکا گریه می‌کرد. چی شد یهو؟ چرا رایکا تکون نمی خورد؟ بابا داشت با عصبانیت با تلفن حرف می زد ؛ اما چرا چیزی جز صدای جیغ مامان نمی شنیدم؟ چرا داداشم چیزی نمی گفت که مثل دفعه های قبل مامان دست از گریه بکشه؟ دویدم سمتشون. می خواستم رایکا رو ببینم؛ اما مامان مثل دیوونه ها سر برادرم رو تو بغلش گرفته بود و گریه می کرد. می خواستم با تمام زورم مامان رو کنار بزنم ؛ اما مامان جیغ کشید و با ضجه گفت :
    - نمی دم. پسرم رو نمی دم...خدایا پسر نیمه جونم رو ازم گرفتی.. جسم خسته اش مال من..
    اشکام بی صدا خارج شدن.اولین بار بود که بدون این که متوجه گریه ام بشم ، اشکام بی اراده می‌ریختن. اثری از بغض و هق هق نبود.این جور گریه برای چه موقع هایی بود؟ آها برای اون زمانایی که عزیزت رو از دست می‌دی..عزیزم رفته؟ زندگیم رفته؟ مدتی همین طور ساکت بودم. باورم نمی شد.
    ناخودآگاه جیغی کشیدم که مامان ساکت شد و مات و مبهوت نگاه می‌کرد. آمبولانس تازه رسیده بود..
    رایکارو از بغـ*ـل مامان کشیدم بیرون و صورت سفیدش رو نگاه کردم. با صورت زرد خوابید و مثل فرشته ها سفید بیدار شد. داداش مثل فرشته ام رفته بود پیش خدا؟ روی صورت استخوانی و سر بی مویش دست کشیدم. بدنش سرد تر از قبل بود.آروم گفتم :
    - داداشی چشمات رو باز کن ببین خواهری داره گریه می‌کنه.مگه نمی گفتی نمی تونی گریه ام رو ببینی؟ پاشو و دست سردت رو بذار رو گونه ام. اصلا ولش کن. فقط لبخند بزن. داداش برام بخند.
    چشماش بسته بود و تکون نمی خورد. دو مرد سفید پوش می خواستن ببرنش. صدام رفت بالاتر و با گریه ای که اشکاش صورت خودم و رایکا رو خیس کرده بود گفتم:
    - هیچی نمی خوام فقط چشمات رو باز کن و من رو ببین. بذار نگاهت کنم. می خوام بگم منم با خودت ببر. تنهام نذار داداشی. دستم رو بگیر و منم ببر.حداقل صبر کن بگم دوستت دارم زندگی من..
    از بغلم کشیدنش و بردنش. رایکا رو ازم می گرفتن، امیدم رو می بردن.داد زدم :
    - نامردا نبرینش. داداش وایسا، نرو.. من بدون تو چیکار کنم؟
    بابا محکم بغلم کردو مانع شد که دنبالش برم. چشمام سیاهی می رفت. دست بابا روی موهام بود، همه اینا من رو یاد رایکا می انداخت. بابا فقط میگفت که آروم باشم و موهام رو می بوسید. اشکای خودش موهام رو خیس کرده بودن. خدایا مگه امیدمون به تو نبود؟ پاهام بی جون شدن و افتادم. بابا من رو تو بغلش گرفت و می خواست کمک کنه نفس بکشم ؛اما نفسم بالا نمیومد. قلبم داشت از طپش خودش رو پاره می کرد ؛ اما چرا نفسی نداشتم؟ دست و پام مثل ماهی که دور از آب باشه تکون می خوردن. تقلا برای اکسیژن خدایی که حالا دل خوشی ازش نداشتم برام مایه خفت و ذلت بود. نفس کشیدن توی هوای بی رایکا چه دلیلی داشت؟ مامان بالای سرم هق هق می‌کرد و خدا رو صدا می زد. بابا بلندم کرد و از در بیرون برد. خفگی رو توی قلبم حس می کردم نه توی قفسه سـ*ـینه ام. آخرین نفسم با یاد رایکا رفت و تموم شد.
    ***
    - عزیزم بالاخره بیدار شدی؟ قربونت برم، چشمات رو باز کن.
    کجا بودم؟طبق حدسم توی بیمارستان. خاله سودابه بالای سرم بود. چرا چشماش پف کرده بود؟ معین اومد تو اتاق و سعی کرد خودش رو طبیعی نشون بده :
    - چه عجب شما چشم وا کردی!
    خاله سودابه -همسایه امون- پسرش رو چپ چپ نگاه کرد. چشمای معین قرمز بودن. من چم بود؟
    - آبجی خوبی؟ عزیزم حالت خوبه؟
    نفیسه بدو بدو اومد بالای سرم و با اشک من رو تو بغلش گرفت. همه چیز یادم اومد.با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم :
    - دفنش کردن؟
    - نه عزیزم.امروز بعداز ظهر...
    آه بلندی کشیدم. دلم تیکه تیکه شده بود. امروز می خواستن قلبم رو، زندگیم رو، امیدم رو دفن کنن...
    نفیسه با دستاش گونه ام رو قاب گرفت و به چشمام خیره شد. می‌خواست چیزی بگه ؛اما نتونست.سرم رو تو بغلش گرفت و با هم گریه کردیم.
    صدای معین رو شنیدم که به دکتر می‌گفت :
    - امکانش هست تمام این مدت رو بیهوش باشه؟
    پرستار چیزی رو به سرمم تزریق کرد که باعث شد چشمام سنگین بشن و خوابم ببره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا