کامل شده رمان راز شاهزاده شهر جادو (جلد اول)| Ami74 کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر در مورد موضوع این رمان؟


  • مجموع رای دهندگان
    56
وضعیت
موضوع بسته شده است.

AMI74

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/06
ارسالی ها
3,739
امتیاز واکنش
79,331
امتیاز
966
محل سکونت
تهران
به سختی جلوی کنجکاویمو گرفتمو دوباره سرمو برگردوندم و در اتاقمو باز کردم،داشتم سعی می کردم که سر حرفم بمونمو به اون اتاق توجهی نکنم و باز خودمو توی دردسر نندازم.
وارد اتاقم شدم و مستقیم رفتم به سمت میز کنسول،قصد داشتم خودمو کمی سرگرم کنم تا فکر رفتن به اون اتاق از سرم بیوفته.روی میزو نگاه کردم. روش هیچ وسیله ای غیر از شونه نبود.توی آینه به خودم نگاه کردمو به موهام دست کشیدم، خیلی ژولیده شده بود،از بعد حموم اون روز شونه اش نکرده بودم.چطور تونسته بودم با این وضع راست راست جلوی چشم کسی که دوستش داشتم بچرخم؟بهش حق میدم که حتی نخواد به همچین دختر شلخته ای نگاه کنه چه برسه به دوست داشتنش.شونه رو از جلوی آینه برداشتم و مشغول شونه کردن موهام شدم.
شونه بعضی وقتا توی موهام گیر میکرد، چون تارهای موهام بهم پیچیده بودن و باعث ایجاد یه سری گره کور شده بودن، با هر بار کشیدن شونه روی موهام سرم درد میگرفت.
شونه رو دوباره روی میز گذاشتمو بادست به جون گره ها افتادم باید دونه دونه بازشون میکردم.
با اینکه انقدر خودمو سرگرم موهام کرده بودم ولی بازهم مدام صحنه ی باز شدن اون در توی ذهنم تداعی میشد و به این فکر میکردم که چطوری خود به خود باز شده؟دیگه داشتم از فکرو خیال دیوونه میشدم.
بیخیال موهام شدم و توی یه لحظه از جام بلند شدم،فقط یه نگاه کوچیک بهش مینداختمو قبل از اینکه نیاک بفهمه زود به اتاقم برمیگشتم،هر طور شده باید میفهمیدم که توی اون اتاق چیه.
درو باز کردمو وارد راهرو شدم و اول یه نگاه به راه پله انداختم و وقتی خیالم راحت شد به اتاق مرموز نگاه کردم که با دیدنش جا خوردم.
چی میدیدم؟درش بسته بود؟!یعنی خیال کردم که باز شده؟!نه این امکان نداره.
به طرفش حرکت کردم،یکم دلهوره داشتم ولی دیگه تصمیمو گرفته بودم باید میفهمیدم توی این اتاق چه خبره.
جلوی در آبی رنگ ایستادم دستمو جلو بردم تا دستگیره رو بگیرم که دوباره در خود به خود باز شد!
دستم لرزید و شوکه قدیمی به عقب برداشتم،میخواستم بیخیال بشم که با یاد آوری حرف نیاک دوباره مصمم شدم:رفتن به اون اتاق ممنوعه،حق نداری به اون اتاق بری.
باید حداقل یه نگاه بهش مینداختم.یه قدم بلند برداشتمو وارد اتاق شدم و با دیدنش خیلی تعجب کردم.چی شد؟این که فقط یه اتاق معمولیه؟درسته که از اتاقای دیگه ی این کلبه قشنگ تر و بزرگتره ولی بازم به اتاق معمولیه!پس چرا...؟!
جلوتر رفتم،همه جا و همه چیز رنگ آسمون بود،واقعا خیلی آرامش بخش بود،هیچ چیز عجیبی توی اتاق نبود و تنها فرق اساسی که با اتاقای دیگه داشت کمد دیواریی بزرگی بود که یه طرف اتاقو گرفته بود.
به طرف کمد دیواری رفتمو درشو باز کردم و باز هم شوکه شدم.
یه کمد قد یه اتاق پر از پیراهن های بلند پوشیده و وسایل زنانه!از لباسای مجلسی و کلاه گرفته تا لاک و سنجاق سـ*ـینه،انگار که وارد یه فروشگاه بزرگ زنانه شده بودم.پس اینجا اتاق یه زن بوده؟با این فکر اخمام توی هم رفتن.
کمی جلو رفتم و با تعجب و به کلاه های رنگ و وارنگ و متنوعی نگاه کردم که توی یه قفسه ی بزرگ چیده شده بودن.بیشترشون شبیه کلاهایی بودن که توی فیلم های قدیمی خارجی زنای پولدار و اشراف زاده روی سرشون میذاشتن.به نظر میرسید صاحب این اتاق عاشق کلاه بوده!
از کلاه ها دل کندمو قدم دیگه ای برداشتم و به پیراهن های مجلسی چشم دوختم،خیلی خوشگل بودن و دقیقا شبیه به لباس های پرنسس های توی داستان هاو کارتون ها.
نگاهم روی یکی از پیراهن ها ثابت موند،نمیتونستم ازش چشم بردارم،خیلی خوشگل بود،یه لباس بلند با دامنی پف دار به رنگ آبی کاربنی که پارچه اش به شدت برق میزد،بالاتنه اش تنگ و ساده بود اما دامنش با گل های رز آبی پر شده بود،گل های رزی که از هر گل طبیعی طبیعی تر بودن.با حسرت دستمو به طرف دامنش دراز کردم و یکی از اون گل هارو لمس کردم که یه دفع دیدم تار شد.چشمامو برای ثانیه ای بستم تا شاید قدرت دیدم برگرده ولی با ظاهر شدن چهره ی زنی ناآشنا پشت پلکام، سریع بازشون کردم و با وحشت به دورو برم نگاه کردم.
با دیدن اطرافم خیالم راحت شد و نفس آسوده ای کشیدم،هنوزم توی همون کمد بودم و کس دیگه ای هم جز خودم توش نبود.
با خیال آسوده به طرف در کمد حرکت کردم و دیگه میخواستم برگردم که یه دفع همون زن جلوی در کمد ظاهر شد،جیغ خفه ای کشیدمو روی زمین افتادم.
زنی با پوستی بیش از اندازه سفید و موهایی به رنگ طلا و چشمان درشت طوسی،خوشگل بود ولی به خاطر لباس سفیدی که به تن داشت و از همه بدتر لبهای بی رنگش خیلی ترسناک شده بود، دقیقا شبیه به یه روح.
به دستش نگاه کردم داشت با انگشت اشاره اش پشت سرمو نشون میداد!عرق سردی روی کمرم نشسته بود.
با ترس برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم که دوباره خودشو دیدم ولی اینبار پشتش به من بود،با دیدنش پشت سرم دیگه داشتم سنکوپ میکردم.
به طرف آینه ی قدی که ته کمد قرار داشت حرکت کرد و وقتی بهش رسید بلافاصله ازش رد شد!
با چشمایی که از ترس درشت شده بودن همون جور نشسته خودمو عقب کشیدم و یه دفع مغزم بهم فرمان داد که فرار کنم.
سریع از جام بلند شدمو به طرف در دویدم که دوباره جلوی در ظاهر شد،سر جام خشک شدم و با ترس بهش چشم دوختم.باز داشت به پشت سرم اشاره میکرد،یعنی منظورش این بود که پیش آینه برم؟!چاره ی دیگه ای جز گوش کردن حرفش نداشتم حتی نمیتونستم نیاکو صدا کنم،نباید بیشتر از این از چشمش میوفتادم.
بااین فکر با ترس و لرز به عقب برگشتمو به طرف آینه رفتم.
جلوی آینه قدی ایستادمو بعد سرمو برگردوندم و به طرف جایی که زن ایستاده بود نگاه کردم ولی دیگه هیچ اثری ازش نبود،غیب شده بود!انگار که از اولم کسی اونجا نبوده.
دوباره رومو برگردوندمو دستمو به طرف آینه دراز کردمو انگشتمو روش گذاشتم همون لحظه شکل آینه تغییر کردو انگشتم ازش رد شد!
سریع انگشتمو بیرون کشیدم وبا ترس به آینه نگاه کردم، این دیگه چی بود؟!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    نکته:بازم سلام دوستای گل،پایین پست قبلی ویرایش شدو یه قسمتش حذف شد چون بهتر دیدم که خیلی داستان کشدار نشه،از این پست به بعد فصل جدیدی از داستان شروع میشه،امیدوارم با خوندن این پست لـ*ـذت ببرید:


    نسبت به اینکه دوباره دستمو جلو ببرم یا نه دودل بودم.
    اینبار زن روح مانند دقیقا کنارم ظاهر شد،خیلی بهم نزدیک بود.هول شدمو از ترس دستمو تا مچ داخل آینه کردم.با اینکارم بلافاصله زن غیب شد،احساس ناخوشایندی داشتم،آینه دور دستم میچرخید و مثل یه گرداب منو به داخل خودش میکشید.
    داشتم سعی میکردم که با تمام توانم دستمو بیرون بکشم که همون لحظه کسی از پشت هولم داد و من به داخل آینه پرت شدم.چشمامو بستمو جیغ کشیدم،انگار روی هوا معلق بودم،جرات نداشتم چشمامو باز کنم.
    ناگهان به پشت روی زمینی سفت افتادم.
    از اطراف هیج صدایی نمیومد،با دست زمینو لمس کردم،پنجه هام توی خاک فرو رفت،سطح زمین پوشیده شده بود از خاکی که به شدت داغ شده بود!
    سریع چشمامو باز کردمو به دروبرم نگاه کردم،همون طور که حدس زده بودم دقیقا وسط یه بیابون بودم،یه بیابون بی آب و علف خیلی بزرگ.
    با بیچارگی سرمو توی دستام گرفتم،یعنی این آخر داستان زندگی منه؟کاش قلم پام میشکستو توی اون اتاق مرموز نمیرفتم.باید به حرف نیاک گوش میکردم.چی فکر میکردمو چی شد.

    همون لحظه از بالای سرم صدای بال زدن چندتا پرنده اومد،فورا سرمو بلند کردمو با دیدن 3 لاشخوری که بالای سرم پرواز میکردنو منتظر یه فرصت مناسب برای حمله بودن ،تنم لرزید.به نظر میرسید که واقعا گشنه ان .
    با وحشت از جام بلند شدمو با سرعت به جلو دویدم.
    نفس نفس میزدم،پشت سرمو نگاه کردم خبری ازشون نبود.خم شدم و زانوهامو گرفتم نفسمو به بیرون فوت کردم که همون لحظه صدای گربه شنیدم.
    با تعجب سرمو بلند کردم،یعنی درست شنیدم یه گربه اونم وسط یه بیابون؟!
    دوباره صدای گربه بلند شد،ناله وار میو میو میکرد،انگار که داشت درد میکشید،به دنبال صدا رفتم.

    واقعا یه گربه بود،یه گربه ی سیاه،دقیقا شکل همون گربه ای که توی خیالم دیده بودم!پاش توی یه تله گیر کرده بود و هر کاری میکرد نمیتونست خودشو آزاد کنه.
    واقعا اینجا یه بیابون بود؟این تله و این گربه که خلافشو ثابت میکردن.
    دوباره ناله ی گربه بلند شد،دلم ریش شد.
    جلوتررفتم تا کمکش کنم،داشت تقلا میکرد اما با دیدن من یهو آروم شد و با چشمای قرمز و براقش به صورتم زل زد.با دیدن چشماش یاد اون چشمایی که توی کابوسم دیده بودم افتادم و نفس توی سـ*ـینه ام حبس شد.داشتم از این که میخواستم نجاتش بدم پشیمون میشدم که با دیدن پای زخمیش توی تله باز دلم براش سوخت.

    دوروبرمو نگاه کردم و چند تا سنگ به اندازه ی متوسط و کنار هم به چشمم خورد،قبلا توی یه فیلم دیده بودم که میتونی با گذاشتن جایگزین توی تله حیوونو نجات بدی.یکی از سنگ هارو برداشتمو به طرف تله حرکت کردم.
    گربه همچنان توی سکوت بهم زل زده بودو انگار داشت با اون چشمای فوق براقش آنالیزم میکرد.
    میخواستم با سنگ تله رو کمی باز تر کنم ولی هر کاری میکردم نمیشد،بلند با خودم گفتم:پس یعنی تمام اون کارایی که توی فیلم میکردن خالی بندی بود یا من بلد نیستم؟
    برای لحظه ای احساس کردم گربه داره با چشماش بهم میخنده!توی چشماش دقیق شدم که یه دفع تصویری غیر خودم توشون دیدم،تصویر یه دست بود که بعد ثانیه ای روی تله قرار گرفت.
    با دیدن اون تصویر،ناخوداگاه دستمو جلو بردم و روی تله گذاشتم. همون لحظه تله باز شد!
    نور تاریکی دور گربه رو فرا گرفت و توی یه لحظه گربه تبدیل به یه آدم شد!

    سرجام خشک شده بودم و خیره خیره به مرد چشم قرمزی که روبه روم ایستاده بود نگاه میکردم.
    مرد چشم قرمز لبخند زدو این باعث شد که دندونای نیش ترسناکش نمایان بشن.
    صدای چند مرد از پشت سر با فاصله به گوشم رسید:
    _اونجاست؟
    _آره تاریکی از همین سمت بود.
    _یادمه یه تله اونجا بود،پس چطوری گیر نیوفتاده؟!
    _بهتر که زودتر بریم تا فرار نکرده.

    مرد چشم قرمز با شنیدن صداها لبخندش محو شد و سریع خم شد و دستمو توی دستش گرفت و پشت دستمو بوسید و همون طور که سرش پایین بود گفت:ممنون که نجاتم دادید بانوی جوان،ولی واقعا شرمنده ام که زودتر باید برم چون ضعیف شدمو نمیتونم اینجا بمونم.
    سرشو بلند کردو با چشمای ترسناکش توی چشمام زل زدو گفت:ولی نگران نباشید به زودی دوباره همدیگرو میبینیم،بدرود بانوی من.

    وبعد این حرف تو یه چشم بهم زدن غیب شد.
    با غیب شدنش پاهام لرزیدنو روی زمین افتادم.شوک خیلی بزرگی بود.
    احساس نا خوشایندی داشتم" دست چپمو چندبار پشت دست راستم و دقیقا جایی که مرد چشم قرمز بوسیده بود کشیدم"میخواستم هر طور شده اثر بـ..وسـ..ـه ی اون مردو پاک کنم.
    دوباره صداهای اون چند مرد به گوشم رسید البته اینبار از فاصله ی خیلی نزدیک:
    _اوناهاش بگیریدش.

    _یعنی همونه؟
    _آره خودشه.
    _من دورشو حصار میکشم و قدرتهاشو مهار میکنم.

    باترس بهشون نگاه کردم" 4 تا مرد بودن که لباساشون بیشتر شبیه زره های شوالیه های فیلم های قدیمی بود!
    یکیشون بهم نزدیک شد و گفت:باید بیهوشش کنیم تا راحت تر ببریمش.
    دستمو گرفت و زیر لب چیزیو زمزمه کرد،به زور میخواستم دستمو از دستش بیرون بکشم ولی هر چقدر تقلا میکردم نمیتونستم" قدرتش خیلی زیاد بود.
    به صورتش نگاه کردم.قیافه ی معمولی داشت و اصلا ترسناک نبود،با دیدن قیافش کمی جرات پیدا کردمو رو بهش با سختی و لکنت گفتم:و..ولم کن..این..جا کجاست؟شما..شماها کی هستید،با من...چیکار دارید؟
    حرفام تموم نشده بود که کم کم چشمام بسته شدن.
    هنوز کامل بیهوش نشده بودم اما دیگه هیچ قدرت و توانی برای مقابله و تقلا نداشتم و فقط میتونستم صداهاشونو بشنوم:
    _آتیلا مطمئنی این دختر بچه یکی از همون هاست؟
    _مطمئنم،شاید چهره اش مظلوم باشه،ولی نگاه کن چی پوشیده آخه کدوم دختری اینجا همچین لباسایی میپوشه،شک ندارم یه شیطانه قویه که فقط تغییر شکل داده.

    با تموم شدن حرف مرد،دیگه چیزی نشنیدم و کامل بیهوش شدم.
    *******************************************

    یعنی این مکان جدید کجاست؟اون مرد چشم قرمز چه کسی میتونه باشه؟!
    چه کسانی نگینو گرفتن و قرار چه بلایی سرش بیارن؟!
    و آیا نگین دوباره نیاکو میبینه؟؟
    یا ممکنه که با پدر بزرگش توی این دنیای جدید رو به روشه؟؟
    نگین بابت قراردادی که با شیطان بسته چه کاری باید انجام بده؟
    آیا پشت پرده ی وابستگی و علاقه شدید نگین در دوره ای کوتاه و همین طور بدرفتاری های نیاک دلیل خاصی وجود داره؟
    و خیلی موارد گنگ و سوالاتو مسائل حل نشده ی دیگه در این جلد....؟

    برای فهمیدن این مطالب و پاسخ به این سوالات با من همراه باشید در جلد دوم رمان راز شاهزاده شهر جادو....

    پایان جلد اول







     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    سلام دوستان گل و همراهان عزیز رمان راز شاهزاده شهر جادو ممنون از قوت های قلبی که تا اینجای داستان بهم دادید و همچنین ممنون از نظراتتون بابت دوجلدی شدن یا نشدن این رمان.
    ولی من با کمک و نظر یکی از دوستان که با تجربه تر از من هستن تصمیم گرفتم که رمان راز شاهزاده شهر جادو رو دو جلدی کنم"به قول ایشون قسمت اصلی داستان و همین طور روبه رو شدن با شیاطین مونده و نباید سرسری ازش رد شد"البته خودمم همین نظرو دارم چون علاوه بر داستان اصلی گذشته نیاک و نگین و دلیل رفتار های نیاک با نگین و خیلی چیز های دیگه روشن نشدن و اگه من بخوام همه رو داخل یه جلد بنویسم باید زود سر و ته داستانو هم بیارم و اینجوری هم ارزش رمان خیلی پایین میادو هم یه رمان بی محتوا و بچگانه به خواننده ها تحویل میدم و یه نکته ی دیگه هم هست و اونم اینه که بیشتر رمان های فانتزی دارای حداقل دو جلد هستن و اتفاقات اصلی داخل جلد دوم میوفته و من برای ادامه و نوشتن قسمت های سنگین داستان به یه استراحت کوچیک نیاز دارم.
    پس جلد اول تا همینجا بعد یه ویرایش کوچولو برای دانلود به صفحه ی اصلی میره و من بعد یه استراحت خیلی کوتاه با قدرت بیشتر و داستانی پر محتواتر در جلد دوم برمیگردم.امیدوارم از من دلگیر نشده باشید و باز هم منو همراهی کنید"مطمئن باشید که قراره داستان هیجانی تر و بهتر بشه.
    ممنونم از همتون.
     
    آخرین ویرایش:

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    تبريك و خسته نباشيد بابت جلد اول . بي صبرانه منتظر دومي هستم !!! :aiwan_light_give_rose::aiwan_light_good2:
     

    Ariana1997

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/03
    ارسالی ها
    4
    امتیاز واکنش
    69
    امتیاز
    186
    سن
    27
    سلام دوست عزیز رمانتون خیلی خوب بود
    خسته نباشید
    بی صبرانه منتظر جلد دومش هستم
    موفق باشید
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا