به سختی جلوی کنجکاویمو گرفتمو دوباره سرمو برگردوندم و در اتاقمو باز کردم،داشتم سعی می کردم که سر حرفم بمونمو به اون اتاق توجهی نکنم و باز خودمو توی دردسر نندازم.
وارد اتاقم شدم و مستقیم رفتم به سمت میز کنسول،قصد داشتم خودمو کمی سرگرم کنم تا فکر رفتن به اون اتاق از سرم بیوفته.روی میزو نگاه کردم. روش هیچ وسیله ای غیر از شونه نبود.توی آینه به خودم نگاه کردمو به موهام دست کشیدم، خیلی ژولیده شده بود،از بعد حموم اون روز شونه اش نکرده بودم.چطور تونسته بودم با این وضع راست راست جلوی چشم کسی که دوستش داشتم بچرخم؟بهش حق میدم که حتی نخواد به همچین دختر شلخته ای نگاه کنه چه برسه به دوست داشتنش.شونه رو از جلوی آینه برداشتم و مشغول شونه کردن موهام شدم.
شونه بعضی وقتا توی موهام گیر میکرد، چون تارهای موهام بهم پیچیده بودن و باعث ایجاد یه سری گره کور شده بودن، با هر بار کشیدن شونه روی موهام سرم درد میگرفت.
شونه رو دوباره روی میز گذاشتمو بادست به جون گره ها افتادم باید دونه دونه بازشون میکردم.
با اینکه انقدر خودمو سرگرم موهام کرده بودم ولی بازهم مدام صحنه ی باز شدن اون در توی ذهنم تداعی میشد و به این فکر میکردم که چطوری خود به خود باز شده؟دیگه داشتم از فکرو خیال دیوونه میشدم.
بیخیال موهام شدم و توی یه لحظه از جام بلند شدم،فقط یه نگاه کوچیک بهش مینداختمو قبل از اینکه نیاک بفهمه زود به اتاقم برمیگشتم،هر طور شده باید میفهمیدم که توی اون اتاق چیه.
درو باز کردمو وارد راهرو شدم و اول یه نگاه به راه پله انداختم و وقتی خیالم راحت شد به اتاق مرموز نگاه کردم که با دیدنش جا خوردم.
چی میدیدم؟درش بسته بود؟!یعنی خیال کردم که باز شده؟!نه این امکان نداره.
به طرفش حرکت کردم،یکم دلهوره داشتم ولی دیگه تصمیمو گرفته بودم باید میفهمیدم توی این اتاق چه خبره.
جلوی در آبی رنگ ایستادم دستمو جلو بردم تا دستگیره رو بگیرم که دوباره در خود به خود باز شد!
دستم لرزید و شوکه قدیمی به عقب برداشتم،میخواستم بیخیال بشم که با یاد آوری حرف نیاک دوباره مصمم شدم:رفتن به اون اتاق ممنوعه،حق نداری به اون اتاق بری.
باید حداقل یه نگاه بهش مینداختم.یه قدم بلند برداشتمو وارد اتاق شدم و با دیدنش خیلی تعجب کردم.چی شد؟این که فقط یه اتاق معمولیه؟درسته که از اتاقای دیگه ی این کلبه قشنگ تر و بزرگتره ولی بازم به اتاق معمولیه!پس چرا...؟!
جلوتر رفتم،همه جا و همه چیز رنگ آسمون بود،واقعا خیلی آرامش بخش بود،هیچ چیز عجیبی توی اتاق نبود و تنها فرق اساسی که با اتاقای دیگه داشت کمد دیواریی بزرگی بود که یه طرف اتاقو گرفته بود.
به طرف کمد دیواری رفتمو درشو باز کردم و باز هم شوکه شدم.
یه کمد قد یه اتاق پر از پیراهن های بلند پوشیده و وسایل زنانه!از لباسای مجلسی و کلاه گرفته تا لاک و سنجاق سـ*ـینه،انگار که وارد یه فروشگاه بزرگ زنانه شده بودم.پس اینجا اتاق یه زن بوده؟با این فکر اخمام توی هم رفتن.
کمی جلو رفتم و با تعجب و به کلاه های رنگ و وارنگ و متنوعی نگاه کردم که توی یه قفسه ی بزرگ چیده شده بودن.بیشترشون شبیه کلاهایی بودن که توی فیلم های قدیمی خارجی زنای پولدار و اشراف زاده روی سرشون میذاشتن.به نظر میرسید صاحب این اتاق عاشق کلاه بوده!
از کلاه ها دل کندمو قدم دیگه ای برداشتم و به پیراهن های مجلسی چشم دوختم،خیلی خوشگل بودن و دقیقا شبیه به لباس های پرنسس های توی داستان هاو کارتون ها.
نگاهم روی یکی از پیراهن ها ثابت موند،نمیتونستم ازش چشم بردارم،خیلی خوشگل بود،یه لباس بلند با دامنی پف دار به رنگ آبی کاربنی که پارچه اش به شدت برق میزد،بالاتنه اش تنگ و ساده بود اما دامنش با گل های رز آبی پر شده بود،گل های رزی که از هر گل طبیعی طبیعی تر بودن.با حسرت دستمو به طرف دامنش دراز کردم و یکی از اون گل هارو لمس کردم که یه دفع دیدم تار شد.چشمامو برای ثانیه ای بستم تا شاید قدرت دیدم برگرده ولی با ظاهر شدن چهره ی زنی ناآشنا پشت پلکام، سریع بازشون کردم و با وحشت به دورو برم نگاه کردم.
با دیدن اطرافم خیالم راحت شد و نفس آسوده ای کشیدم،هنوزم توی همون کمد بودم و کس دیگه ای هم جز خودم توش نبود.
با خیال آسوده به طرف در کمد حرکت کردم و دیگه میخواستم برگردم که یه دفع همون زن جلوی در کمد ظاهر شد،جیغ خفه ای کشیدمو روی زمین افتادم.
زنی با پوستی بیش از اندازه سفید و موهایی به رنگ طلا و چشمان درشت طوسی،خوشگل بود ولی به خاطر لباس سفیدی که به تن داشت و از همه بدتر لبهای بی رنگش خیلی ترسناک شده بود، دقیقا شبیه به یه روح.
به دستش نگاه کردم داشت با انگشت اشاره اش پشت سرمو نشون میداد!عرق سردی روی کمرم نشسته بود.
با ترس برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم که دوباره خودشو دیدم ولی اینبار پشتش به من بود،با دیدنش پشت سرم دیگه داشتم سنکوپ میکردم.
به طرف آینه ی قدی که ته کمد قرار داشت حرکت کرد و وقتی بهش رسید بلافاصله ازش رد شد!
با چشمایی که از ترس درشت شده بودن همون جور نشسته خودمو عقب کشیدم و یه دفع مغزم بهم فرمان داد که فرار کنم.
سریع از جام بلند شدمو به طرف در دویدم که دوباره جلوی در ظاهر شد،سر جام خشک شدم و با ترس بهش چشم دوختم.باز داشت به پشت سرم اشاره میکرد،یعنی منظورش این بود که پیش آینه برم؟!چاره ی دیگه ای جز گوش کردن حرفش نداشتم حتی نمیتونستم نیاکو صدا کنم،نباید بیشتر از این از چشمش میوفتادم.
بااین فکر با ترس و لرز به عقب برگشتمو به طرف آینه رفتم.
جلوی آینه قدی ایستادمو بعد سرمو برگردوندم و به طرف جایی که زن ایستاده بود نگاه کردم ولی دیگه هیچ اثری ازش نبود،غیب شده بود!انگار که از اولم کسی اونجا نبوده.
دوباره رومو برگردوندمو دستمو به طرف آینه دراز کردمو انگشتمو روش گذاشتم همون لحظه شکل آینه تغییر کردو انگشتم ازش رد شد!
سریع انگشتمو بیرون کشیدم وبا ترس به آینه نگاه کردم، این دیگه چی بود؟!
وارد اتاقم شدم و مستقیم رفتم به سمت میز کنسول،قصد داشتم خودمو کمی سرگرم کنم تا فکر رفتن به اون اتاق از سرم بیوفته.روی میزو نگاه کردم. روش هیچ وسیله ای غیر از شونه نبود.توی آینه به خودم نگاه کردمو به موهام دست کشیدم، خیلی ژولیده شده بود،از بعد حموم اون روز شونه اش نکرده بودم.چطور تونسته بودم با این وضع راست راست جلوی چشم کسی که دوستش داشتم بچرخم؟بهش حق میدم که حتی نخواد به همچین دختر شلخته ای نگاه کنه چه برسه به دوست داشتنش.شونه رو از جلوی آینه برداشتم و مشغول شونه کردن موهام شدم.
شونه بعضی وقتا توی موهام گیر میکرد، چون تارهای موهام بهم پیچیده بودن و باعث ایجاد یه سری گره کور شده بودن، با هر بار کشیدن شونه روی موهام سرم درد میگرفت.
شونه رو دوباره روی میز گذاشتمو بادست به جون گره ها افتادم باید دونه دونه بازشون میکردم.
با اینکه انقدر خودمو سرگرم موهام کرده بودم ولی بازهم مدام صحنه ی باز شدن اون در توی ذهنم تداعی میشد و به این فکر میکردم که چطوری خود به خود باز شده؟دیگه داشتم از فکرو خیال دیوونه میشدم.
بیخیال موهام شدم و توی یه لحظه از جام بلند شدم،فقط یه نگاه کوچیک بهش مینداختمو قبل از اینکه نیاک بفهمه زود به اتاقم برمیگشتم،هر طور شده باید میفهمیدم که توی اون اتاق چیه.
درو باز کردمو وارد راهرو شدم و اول یه نگاه به راه پله انداختم و وقتی خیالم راحت شد به اتاق مرموز نگاه کردم که با دیدنش جا خوردم.
چی میدیدم؟درش بسته بود؟!یعنی خیال کردم که باز شده؟!نه این امکان نداره.
به طرفش حرکت کردم،یکم دلهوره داشتم ولی دیگه تصمیمو گرفته بودم باید میفهمیدم توی این اتاق چه خبره.
جلوی در آبی رنگ ایستادم دستمو جلو بردم تا دستگیره رو بگیرم که دوباره در خود به خود باز شد!
دستم لرزید و شوکه قدیمی به عقب برداشتم،میخواستم بیخیال بشم که با یاد آوری حرف نیاک دوباره مصمم شدم:رفتن به اون اتاق ممنوعه،حق نداری به اون اتاق بری.
باید حداقل یه نگاه بهش مینداختم.یه قدم بلند برداشتمو وارد اتاق شدم و با دیدنش خیلی تعجب کردم.چی شد؟این که فقط یه اتاق معمولیه؟درسته که از اتاقای دیگه ی این کلبه قشنگ تر و بزرگتره ولی بازم به اتاق معمولیه!پس چرا...؟!
جلوتر رفتم،همه جا و همه چیز رنگ آسمون بود،واقعا خیلی آرامش بخش بود،هیچ چیز عجیبی توی اتاق نبود و تنها فرق اساسی که با اتاقای دیگه داشت کمد دیواریی بزرگی بود که یه طرف اتاقو گرفته بود.
به طرف کمد دیواری رفتمو درشو باز کردم و باز هم شوکه شدم.
یه کمد قد یه اتاق پر از پیراهن های بلند پوشیده و وسایل زنانه!از لباسای مجلسی و کلاه گرفته تا لاک و سنجاق سـ*ـینه،انگار که وارد یه فروشگاه بزرگ زنانه شده بودم.پس اینجا اتاق یه زن بوده؟با این فکر اخمام توی هم رفتن.
کمی جلو رفتم و با تعجب و به کلاه های رنگ و وارنگ و متنوعی نگاه کردم که توی یه قفسه ی بزرگ چیده شده بودن.بیشترشون شبیه کلاهایی بودن که توی فیلم های قدیمی خارجی زنای پولدار و اشراف زاده روی سرشون میذاشتن.به نظر میرسید صاحب این اتاق عاشق کلاه بوده!
از کلاه ها دل کندمو قدم دیگه ای برداشتم و به پیراهن های مجلسی چشم دوختم،خیلی خوشگل بودن و دقیقا شبیه به لباس های پرنسس های توی داستان هاو کارتون ها.
نگاهم روی یکی از پیراهن ها ثابت موند،نمیتونستم ازش چشم بردارم،خیلی خوشگل بود،یه لباس بلند با دامنی پف دار به رنگ آبی کاربنی که پارچه اش به شدت برق میزد،بالاتنه اش تنگ و ساده بود اما دامنش با گل های رز آبی پر شده بود،گل های رزی که از هر گل طبیعی طبیعی تر بودن.با حسرت دستمو به طرف دامنش دراز کردم و یکی از اون گل هارو لمس کردم که یه دفع دیدم تار شد.چشمامو برای ثانیه ای بستم تا شاید قدرت دیدم برگرده ولی با ظاهر شدن چهره ی زنی ناآشنا پشت پلکام، سریع بازشون کردم و با وحشت به دورو برم نگاه کردم.
با دیدن اطرافم خیالم راحت شد و نفس آسوده ای کشیدم،هنوزم توی همون کمد بودم و کس دیگه ای هم جز خودم توش نبود.
با خیال آسوده به طرف در کمد حرکت کردم و دیگه میخواستم برگردم که یه دفع همون زن جلوی در کمد ظاهر شد،جیغ خفه ای کشیدمو روی زمین افتادم.
زنی با پوستی بیش از اندازه سفید و موهایی به رنگ طلا و چشمان درشت طوسی،خوشگل بود ولی به خاطر لباس سفیدی که به تن داشت و از همه بدتر لبهای بی رنگش خیلی ترسناک شده بود، دقیقا شبیه به یه روح.
به دستش نگاه کردم داشت با انگشت اشاره اش پشت سرمو نشون میداد!عرق سردی روی کمرم نشسته بود.
با ترس برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم که دوباره خودشو دیدم ولی اینبار پشتش به من بود،با دیدنش پشت سرم دیگه داشتم سنکوپ میکردم.
به طرف آینه ی قدی که ته کمد قرار داشت حرکت کرد و وقتی بهش رسید بلافاصله ازش رد شد!
با چشمایی که از ترس درشت شده بودن همون جور نشسته خودمو عقب کشیدم و یه دفع مغزم بهم فرمان داد که فرار کنم.
سریع از جام بلند شدمو به طرف در دویدم که دوباره جلوی در ظاهر شد،سر جام خشک شدم و با ترس بهش چشم دوختم.باز داشت به پشت سرم اشاره میکرد،یعنی منظورش این بود که پیش آینه برم؟!چاره ی دیگه ای جز گوش کردن حرفش نداشتم حتی نمیتونستم نیاکو صدا کنم،نباید بیشتر از این از چشمش میوفتادم.
بااین فکر با ترس و لرز به عقب برگشتمو به طرف آینه رفتم.
جلوی آینه قدی ایستادمو بعد سرمو برگردوندم و به طرف جایی که زن ایستاده بود نگاه کردم ولی دیگه هیچ اثری ازش نبود،غیب شده بود!انگار که از اولم کسی اونجا نبوده.
دوباره رومو برگردوندمو دستمو به طرف آینه دراز کردمو انگشتمو روش گذاشتم همون لحظه شکل آینه تغییر کردو انگشتم ازش رد شد!
سریع انگشتمو بیرون کشیدم وبا ترس به آینه نگاه کردم، این دیگه چی بود؟!
آخرین ویرایش: