کامل شده رمان راز رازک | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را دوست داشتید؟ ( از نظر قوی بودن شخصیت پردازی )

  • رازک

  • سامیار

  • نفیسه

  • افسانه

  • سمیر

  • امیر اسماعیل

  • خسرو

  • سجاد

  • رامبد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
سلام نمازو دادم و تموم شد . دستامو بردم بالا و از خدا حل تمام مشکلاتمو خواستم . مشکلات من ؛ سمیر و تمام اونایی که دردشون درد عشقبود . عشق خانواده یا عشق دوتا انسان بالغ. کلید مشکلشون دست خود خدا بود. فقط بعد کلی آزمون و آزمایش اونو می داد . من می تونستم از این آزمایش ها قبول و رد بشم تا به رازک برسم؛ اما رازک چی؟ سمیر با معنویت و حس پاکی که حسش می کردم در حال خوندن تشهد بود . مااز همه زود تر نمازمون رو شروع و حالا تموم کرده بودیم. دو ردیف جلوتر از ما نمازجماعت تشکیل شده بود و آقایون به ردیف پشت هم ایستاده بودن و قیام و رکوع و سجده می رفتن. صدای حرف زدن دو نفر از پشت سرم رون که در ورودی بود توجهمو جلب کرد. برگشتمو پشتم رو نگاه کردم. سمیر هم که نمازش تموم شده بود، مثل من برگشت و نگاهشون کرد. امیر و خسرو بودن. حالا آروم شده بودم و کمتر اون حس تنفرو داشتم . رفتن و گوشه ای نشستن. حتما حوصله نماز نداشتن. سمیر گفت :
_ بعد از چند سال، تازه یه حس خوب بهم دست داده بود که دیدن خسرو به گند کشید . چقدر ازش خوشم نمیاد !
لبخند زدم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم. دستا و سرش رو بالا برد و زیر لب چیزایی به خدا گفت. گوشمو تیز کردم تا صدای امیر و خسرو رو
بشنوم. چندبار اسم رازکو شنیدم. ابروهام نا خودآگاه به هم گره خوردن. اسم رازک من رو می بردن. دقیق تر گوش سپردم. امیر داشت در مورد این که رازکو به اینجا آورده بود حرف می زد . من نتونستم بیارمش اون وقت اون تونست؟ دندونامو بهم فشار دادم. از جام بلند شدم تا برم کنار ضریح که مرز بین قسمت خانم ها و آقایون بود بشینم و قرآن بخونم . شاید اینجوری می تونستم رازکو ببینم. سمیر هم همراهم بلند شد و خواست چیزی بگه که صدایی شنیدیم :
_ نماز جماعت بود! چقدر عجله داشتین .
به صورت آقای مرتضوی و ریش سیاهش نگاه کردم. حوصله نداشتم که با پدر امیر هم صحبت بشم. گفتم :
_ بله ... داشتیم .
به سمیر اشاره کرد :
_ به جا نمیارم . دانشجوی مایی؟
- نه ! همراه رفیقم اومدم .
دستی به ریشش کشید و با حالت متفکری گفت :
_ فکر نکنم گفته باشم ورود به اتوبوس برای عموم آزاده .
گفتم :
_ پول صندلیش رو حساب کرد .
سرتا پامون رو برانداز کرد. جوراب سفید پوشیده بود. جورابای من مشکی و سمیر طوسی بود. دوباره دستش رو به ریشش کشید و صافشون کرد
و گفت :
_ وقتی نمازتون رو زود تر از جمعیت تموم می کنین حرف نزنین. مخصوصا در مورد یه نفر دیگه که حس زیباتون رو به گند کشید .
لبخند زد و در حالی که برگشته بود و داشت می رفت گفت :
_ نماز نمی خونین همین میشه دیگه ... آدابش رو نمی دونین .
اخم کردم و گفتم :
_ فکر کنم پسرتون کمر درد شدید داره که نمی تونه نماز بخونه. وگرنه الان مشغول اختلاط با رفیقش نبود و کنار شما داشت نماز می خوند .
ایستاد. حرفم رو شنید و بی هیچ حرفی به راهش ادامه داد. سمیر می خواست بازم نماز بخونه. من از اون جا بلند شدم و به سمت ضریح رفتم .
یکی از کتابای قرآنو برداشتم و روی یه تخته سنگ کنار دیوار نشستم. ضریح مکعبی شکل با شکوه ؛ روبه روم بود و آدما از جلوم رد می شدن .
از قصد جایی نشستم که به قسمت خانم ها دید داشته باشم. پس چرا رازک رو نمی دیدم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک :
    امیر رو اعصابم بود . اونقدر حرف زد تا بالاخره برای خلاصی ازش قبول کردم که بیام تو امامزاده. گوشه ای از فضای بزرگش که برای نماز و
    دعا بود ؛ به پشتی سنتی تکیه داده بودم. هندزفری تو گوشم بود اما آهنگو قطع کرده بودم تا صدای قرآن و دعایی که داشت پخش می شد رو بشنوم. سرم رو بالا گرفتم. نفیسه نمازشو تموم کرده بود و سرش تو گوشیش بود. افسانه رو پیدا نمی کردم. یعنی کجا بود؟ دنبالش می گشتم که صدایی ترسوندتم. دستم رو رو قلبم گذاشتم و عقب پریدم. افسانه بود. گفت :
    _ می تونم بشینم ؟
    خودمو کنارتر کشیدم و سرم رو تکون دادم . نشست و زانوهاشو جمع کرد . دستاشو رو زانوهاش گذاشت و به روبه روش خیره شد . مثل من .
    گفت :
    _ تا کی می خوای به همین من روال ادامه بدی ؟
    ابروهام توی هم رفتن . گفتم :
    _ به تو ربطی نداره
    _ ربط داره . شماها دوستامین . نفیسه ناراحته.
    شونه هام رو بالا انداختم :
    _ حقشه
    پوزخند زد . دوست داشتم دهنش رو پاره کنم تا دیگه نتونه پوزخند بزنه . مثل جوکر! گفت :
    _ اون اینکار رو کرد تا به تو یاد بده دوست شدن با کسی که دوستت داره مشکلی نداره . گ ناه کبیره نیست .
    _ الان داری به این که پیشنهاد سامیارو قبول نمی کنم کنایه می زنی ؟
    _ نه ! دیگه به این که خوشبختت می کنه باور ندارم . تصمیم با خودته . خودتی که می تونی ته قلبت حس کنی با اون خوشبخت میشی یا نه ! اما
    یه نفر تو زندگیم بهم گفت که اگه بیش از حد برای گرفتن یه تصمیم صبر کردی ولی بازم نتونستی انتخاب کنی بی خیالش شو . حرفش من رو به فکر برد . نمی تونستم سامیارو رها کنم و نه ! می تونستم کنارش بمونم . اگه امیر درست می گفت چی ؟ چرا یهو هم اون و هم افسانه بهم می گفتن که با سامیار خوشبخت نمی شم؟ سرم از این همه افکار مختلف گیج می رفت. از جام بلند شدم و به طرف ضریح مکعبی سبز و طلایی رفتم. بوی گلاب می داد . یادم اومد که تو بچگیم ؛ مامان همیشه پیشونیشو روی میله های خنک و طلایی رنگش می ذاشت و چشماش رو می بست و با خدا حرف می زد. حالا من از همون خدا متنفر بودم اما تو خونه اش پا گذاشته بودم . مگه می شد بری خونه کسی که ازش متنفری ؟ سرعتم رو بیشتر کردم و از قسمتی که ضریح وسطش بود و دیوار های پر از سنگ های براق و خوشگل داشت گذشتم . کنار درش ایستادم . جا کفشی خانم ها سمت چپ و آقایون سمت راست بود . چادر های نماز هم مرتب و منظم توی یه قفسه کنار در چیده شده بودن . می خواستم تنهاییبرم بیرون که چی بشه ؟ برگشتم و سامیار رو دیدم که روی یکی از تخته های سنگ مرمر نشسته بود و با حالتی معنوی قرآن می خوند. با دیدنش و حتی شنیدن صوت ضعیف قرآن خوندنش آروم می شدم . سرم سنگین شد . پاهام بی اختیار به طرفش قدم برداشتن . متوجه حضورم نشد . فکر کرد منم از آدمایی هستم که دارم دور ضریح می گردم تا زیارت کنم . بهش نزدیک شدم . به دیوار کنارش تکیه دادم و به صفحه قرآنی که توی دستش بود نگاه کردم . هیچ وقت نتونستم بدون اشتباه قرآن بخونم . بعد از این هم نمی تونستم . چشمام رو بستم . حتی زمزمه هایی که از دهنش خارج می شد من رو آروم می کرد . چشمام سنگین شدن . به خودم جرئت دادم و به حرف قلبم گوش کردم. کنارش؛ روی تخته سنگ با فاصله نشستم. مکث کرد. برگشت و نگاهم کرد. تعجب کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو به دیوار سنگ مرمری و سرد تکیه دادم . می خواستم بخوابم. با صدای سامیار .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    خسرو :
    به دستور پدر امیر همگی بلند شدیم تا از امام زاده بریم بیرون و برگردیم به دانشگاه . من و امیر زود تر از همه راه افتادیم . امیر عجله داشت.نمی دونستم برای چی . دنبال کسی می گشت. درست مثل من که فقط می خواستم نفیسه رو پیدا کنم و بهش نشون بدم که اینجا هستم. باید از امیر بابت این که بهم خبر داده بود که نفیسه اینجاست ، تشکر می کردم؟ نه ! باید ازش دور می شدم. اون داشت در مورد من تحقیق می کرد. قبل خارج شدنمون از محیط نمازخونه ؛ برگشتم و سمیرو دیدم که هنوز هم نماز می خوند . امیر کنار ضریح ایستاده بود و به نقطه ای نگاه می کرد . اون داشت توی کارهای من دخالت می کرد ، باید براش نقشه ای می کشیدم . به طرفش رفتم و گفتم :
    _ چرا ایستادی ؟ بیا بریم بیرون .
    _ هیس.
    به جایی خیره بود . جهت نگاهشو دنبال کردم و به رازک رسیدم که کنار سامیار نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود. انگار خواب بود . زیر لب گفتم :
    _ چیه ؟ نکنه گلوت پیشش گیر کرده ؟
    _ تو کاری به اینا نداشته باش .
    داشت به سمتشون می رفت که بازوشو گرفتمو به عقب کشیدمش. کنارم ایستاد و با خشم نگاهم کرد. گفتم :
    _ سامیار رقیب سر سختیه. در ضمن دونده خوبی هم هست. توی دو میدانی هر کی زودتر شروع کنه برنده اس ؛ اما شاید اونی که تند تر می دوه برنده بشه. باید بجنبی .
    سرش رو تکون داد و مچ دستش رو به بینیش مالید . مثل کشتی گیری که داره سمت رینگ می ره. خودم رو کنار کشیدم و از پشت مشغول تماشاش شدم . سامیار سرش تو کتاب بود و چیزی زیر لب زر زر می کرد . تا سایه امیرو بالای سرش دید ؛ سرش رو بلند کرد و صورت آرومش پر از خشم
    شد . گفت :
    _ دوباره باید سه مترو یاد آوری کنم ؟
    _ رازک؟
    پسر دیوونه . جلوی چشمای قرمز سامیار رازک رو صدا می زد . رازک چشماش رو باز کرد و با تعجب بله ای گفت . امیر گفت :
    _ داریم بر می گردیم . بیا کارت دارم .
    سامیار چشماش درشت شد و از جاش بلند شد . کتابی که توی دستش بود حالا روی تخته سنگ بود . قرآن می خوند . کتابی که حتی اسمشم برام غریب بود . چشم ازش گرفتم . حالا رازک هم بلند شده بود و کوله اسپرتشو تو دستش گرفته و سیم هندزفریش ازش آویزون بود . امیر و سامیار تو چشم هم زل زده بودن . خودم رو برای زدن سامیار و کمک به امیر آماده کرده بودم که یادم اومد اینجا امامزاده است . چشم غره ای دادم و چند قدم به طرفشون رفتم . سامیار و امیر چیزایی زیر گوش هم پچ پچ می کردن . امیر گفت :
    _ به تو ربطی نداره . اون خودش باید انتخاب کنه .
    _ برو رد کارت . وارد بازی من نشو که بد می بینی .
    امیر شونه هاش رو بالا انداخت و قبل از این که رازک چیزی بپرسه ؛ با خنده بهش گفت :
    _ می بینمت .
    اخم سامیار شدید تر شد و به طرف امیر هجوم برد اما قبل از این که دستش به امیر برسه ؛ من بهش رسیدم و دستام رو روی سـ*ـینه اش گذاشتم . مثل سوار کارهایی که اسب وحشیشون رو رام می کردن گفتم:
    _ هی هی هی ... آروم مَرد .
    سـ*ـینه اش بالا و پایین می رفت . با طرز نگاه کردنش ، فقط به اندازه یک ثانیه احساس حقارت کردم. گفت:
    _ جلوی دوستت رو قبل از این که تیکه تیکه بشه بگیر .
    دستم رو از روی کتش کشیدم و یقه اشو صاف کردم . سرم رو تکون دادم و درحالی که برگشته بودم و می خواستم برم پوزخند زدم . امیر رفته بود . صدای سامیارو شنیدم :
    _ مراقب کارای خودتم باش . سمیر فعلا آرومه. فعلا .
    ایستادم . روی واژه "فعلا" با بالا بردن صداش تاکید کرده بود . با شنیدن صدای نگران و لحن پرسشی رازک از سامیار، سرم رو پایین انداختم و بیرون رفتم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    افسانه :
    با آخرین جمله ام ؛ رازکو بدجوری دودل کردم. لبخند زدم . کم کم داشتم موفق می شدم . تنها نشسته بودم و از دور نفیسه رو نگاه می کردم که
    مشغول نماز بود . داشت گریه می کرد . با این که پشتش بهم بود و خیلی ازم دور ؛ از لرزیدن شونه هاش اینو می فهمیدم . رازک و نفیسه خیلی ضعیف بودن . از این ضعف حرصم می گرفت . پس چه بهتر که ازشون سواستفاده کردم . هم به اونا رسم روزگارو نشون می دادم و هم از همنشینی با اونا ضعیف نمی شدم . گوشی صورتی رنگ مارک اپلم ؛ تو کیف دستیم لرزید. از کیفم درش آوردم . اسم رامبد روی صفحه اش نوشته بود . چشمام برقی زدن . انگار شارژ شده بودم . موبایلو زیر گوشم گذاشتم و گفتم :
    _ سلام؟
    خندید :
    _ چرا با حالت پرسشی سلام می کنی ؟ شک داری که بهم سلام کنی؟
    آب دهنمو قورت دادم . هل شده بودم . بالاخره گفتم :
    _ نه ! چه عجب به من زنگ زدی !
    _ زنگ زده بودم که به یه مهمونی دعوتت کنم .
    با بی حوصلگی گفتم :
    _ از همون مهمونی هایی که هر هفته می گیری ؟
    با لحن بچگانه ای گفت :
    _ نه ! بیبی من . از اونایی که فقط برای دوستان نزدیه کم می گیرم . خواستم برای یلدا دور هم باشیم .
    از ته دلم خوشحال شدم؛ اما فکر یه چیزی باعث شد این شادی زود گذر باشه . پرسیدم :
    _ تو که به آیین های ایرانی اعتقاد و علاقه ای نداشتی! چی شد یک دفعه ؟
    زد زیر خنده و گفت :
    _ کوچولوی زرنگ ؛ الحق که شاگرد تیز خودمی . یلدا فقط یه بهونه است برای دیدن تو و تقدیر ازت. تو گروه کم پیدات میشه . مگه میشه الهه
    زیبایی اینجا نباشه؟ برای همین می خوام به افتخار تو این جشن رو برپا کنم .
    منم مثل خودش خندیدم . یعنی رامبد من رو دوست داشت که این رو می گفت؟ پس براش مهم بودم ؛ اما ... لبخنده ام خشک شد . من الهه زیبایی گروه شیطان پرستیش بودم . برای خراب نشدن وجهه گروه خودش اینکار رو می کرد . پس چرا با من اینطوری حرف می زد؟ شاید ... فورا به افکار توی ذهنم خاتمه دادم. نمی خواستم به چیز دیگه ای فکر کنم. گفتم :
    _ خوبه رامبد . خیلی خوشحال شدم عزیزم . حتما میا ...
    حرفم رو قطع کرد و پرسید :
    _ my friend اتو کشیده ات کجاست؟ می تونی برای یلدا بیاریش اینجا تا ببینم می تونم عشق رو تو نگاهش پیدا کنم یا نه !؟
    شوکه شدم . انتظار چنین سوالی رو نداشتم. یعنی هنوزم به این که سامیار واقعا دوستم داره، شک داشت ؟ هنوزم فکرش پیش این بازی مسخره
    بود؟ پیش این شرط گندی که برام گذاشته بود؟ وقتی سکوتم رو دید؛ گفت :
    _ اونا مهم نیستن وحشی چشم سیاه. اصلا من رو به خاطر این بی ادبیم ببخش. نباید یهو اینو می گفتم . گورباباش مگه نه !؟ تو فقط بیا اینجا .
    لبخند زدم . آرامش گرفته بودم. جای موبایلو از گوش راست به گوش چپ عوض کردم و گفتم :
    _ ممنون رامبد . حتما میام . من الهه گروه هستم . باید باشم .
    خندید :
    _ حالا شد .
    قطع کرد . همیشه اینقدر غیر قابل پیش بینی بود . گاهی داد می کشید و گاهی در کمال تعجب ازت عذر می خواست. همینشو دوست داشتم. با
    همه فرق داشت. خیلی خوشحال بودم . از این که دوباره می دیدمش و از این که یلدامو با اون می گذروندم. به خاطر من یه جشن برپا کرده بود. این عالی نبود ؛ خیلی بهتر از عالی بود !
    _ با کی حرف می زدی ؟
    به سرعت صفحه گوشیم رو بستم و سرم رو بالا گرفتم . نفیسه بود که با چهره ای غمگین و درهم نگاهم می کرد . از جام بلند شدم و گفتم :
    _ هیچ کس . چرا باز اینجوری شدی تو ؟ فکر کردم نماز کمکت می کنه ؛ اما مثل این که اثری نداشته . بیا بغلم عزیزم .
    مثل بچه ای که سال ها از آغـ*ـوش مادرش دور مونده ، سرش رو روی سـ*ـینه ام گذاشت و چشماش رو بست . نفیسه بیش از حد احساسی و معصوم
    بود . دستامو دورش گذاشتم . خودشو تو بغلم جمع کرد . این همه مهر ؛ اذیتم می کرد . وجدانمو آزار می داد . باید توی نقش خودم می موندم . نقشی که باید همه رو بازی می داد و گمراه می کرد . گفتم :
    _ خیلی خب ؛ بیا بریم که همه رفتن .
    نگاهم کرد و سرش رو تکون داد . مهری که روش نماز می خوند رو سرجاش گذاشت و باهم به طرف ضریح رفتیم . جایی که ضریح مکعب شکل که
    به قول خودشون مقدس بود قرار داشت ؛ توی یه مکان کوچیک و گرد قرار داشت . که فقط از اون راه می شد از امام زاده خارج شد و به تالار اول رسید. نفیسه دستم رو گرفت و گفت :
    _ آبجی رو ندیدی؟
    _ دیدم .
    _ تنها بود ؟ چیکار می کرد ؟ باهات حرف نزد ؟
    چشماش با نگرانی در گردش بودن . گفتم :
    _ آره . یه کم باهاش حرف زدم . بعدش رفت .
    _ الان کجاست ؟
    _ نمی دونم . نصف بچه ها منتظر ما هستن . نصف دیگشونم که دارن پشت ما میان .
    سرش رو تکون داد و به راه افتاد . چادر گلداری که از همین جا برداشته بود رو در آورد و روی جالباسی گذاشت . کفشامون رو برداشتیم و دم
    در امام زاده پوشیدیم. همین که از پله ها پایین اومدیم ؛ بقیه بچه هارو دیدم که یه گوشه ایستاده بودن و منتظر ما بودن . چند تاشون برام دست تکون دادن . سرم روتکون دادم و دست نفیسه رو کشیدم و به طرفشون رفتیم. کم کم بقیه هم اومدن و راه افتادیم . باید این مسیر رو پیاده می رفتیم تا به پارکینگ برسیم و سوار اتوبوس زرد بشیم .
    ***
    چند نفر چند نفر؛ با فاصله از هم راه می رفتیم و حرف می زدیم . صدای خنده دخترا و پسرای جلو و پشتمون فضارو پر کرده بود. امروز امامزاده
    خلوت بود . انگار بعداز ظهر ها برای دیدن عزیز از دست رفته اشون نمیومدن . گل های رنگارنگ کنار میدون قشنگ بودن؛ اما با خوردن دستی بهشون کنده می‌شدن و از بین می رفتن . از این خصوصیت بدم میومد . در کمال زیبایی ؛ ضعیف بودن. حیف! نفیسه گفت :
    _ به آبجی چی گفتی ؟
    پوفی کشیدم. این هنوزم تو فکر رازک بود . گفتم :
    _ گفتم که چرا این قهرو تمومش نمی کنه .
    مشتاقانه پرسید :
    _ چی گفت ؟
    _ ولش کن نفیسه . گفتنش هم من و هم تورو ناراحت می کنه .
    رو به روم ایستاد و منم مجبور شدم بایستم . با حالتی ملتمس گفت :
    _ توروخدا افسانه . باید بدونم آبجی در موردم چی فکر می کنه . بهم بگو .
    مردمک چشمام رو چرخوندم . جوری که انگار مجبورم کرده باشن کاری که خلاف میلمه انجام بدم . گفتم:
    _ باشه . گفت براش مهم نیست که تو ناراحتی یا خوشحال . از نظر اون راهی که تو می ری اشتباهه. از این که به حرفش گوش نکردی عصبیه .
    صورتش از غم جمع شد . می خواست حرف بزنه ؛ اما بغض توی گلوش نمی ذاشت . دلم براش می سوخت ؛ اما برای احمقیش بیشتر . بالاخره
    گفت:
    _ شاید حق با آبجی باشه . من کار بدی کردم .
    چشم غره ای دادم . نفیسه واقعا حوصله سر بر و حرص در آر بود . دستم رو روی بازوش گذاشتم و آرامشم رو حفظ کردم :
    _ تو نباید این رو بگی. تصمیمت رو گرفتی و داری به مردی کمک می کنی که همه چیش رو از دست داده. این وظیفه رو خدا روی دوشت گذاشته. مگه نه
    !؟ نمی تونی از تصمیمت برگردی . به رازک یاد بده که کنترل همه چی دست اون نیست .
    سرش رو تکون داد و به زمین آسفالت شده زیر پامون نگاه کرد . دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و کاری کردم تو صورتم نگاه کنه. با لبخندی ساختگی اما واقعی گفتم :
    _ حالا غمت چیه؟ بخند ببینم. تو داری یه کار خیر انجام می دی .
    نم چشماش رو با دستی که کیفش رو نگه می داشت پاک کرد . داشت مظلومانه می خندید که یک دفعه خنده اش قطع شد . داشت به جایی پشت من
    نگاه می کرد. قبل این که با کنجکاوی برگردم و ببینم کی رو دیده که اینطور ماتش بـرده ؛ خودش پرسید :
    _ خسرو کی اومد ؟
    پس خسرو رو دیده بود . خندیدم و گفتم :
    _ نمی دونم . اونم دانشجوی همین دانشگاهه ها ! بعیده؟
    سرش رو به چپ و راست تکون داد و برگشت و به راهش ادامه داد. منم کنارش راه افتادم. سرعتشو زیاد کرده بود و تقریبا می دوید. از خسرو
    می ترسید ؟ خنده ام بیشتر شد اما کنترلش کردم . برگشتم و فقط تو چند صدم ثانیه خسرو رو دیدم . با اخم پشت ما راه میومد . بهش چشمکی زدم و سرم رو برگردوندم. از قرار دادم با خسرو خیلی راضی بودم . موفقیت آمیز بود . صدای داد و بیداد بلندی باعث شد که از این افکار بیرون بیام. از چند قدم جلوتر؛ صدای دعوای چند تا مرد به گوش می رسید. صداها آشنا بودن. به خودم اومدم و دیدم نفیسه دویده تا دعوارو ببینه. منم دویدم تا بهش برسم؛ اما همین که به اجتماعی رسیدم که دور اون پسر ها ایستاده بود ؛ سرجام ایستادم. از تعجب چشمام گرد شدن.
    نفیسه چند لحظه با نگرانی و ترس نگاهم کرد. کیفش رو بهم داد و خودش آدما رو کنار زد تا وارد اون رینگ بوکسی که درست کرده بودن بشه . من همون جا ایستاده بودم . چطور ممکن بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک:
    برام مهم نبود که نفیسه و افسانه کجان . با کی دارن این راهو میان و آیا کسی مراقبشون هست یا نه ! نه! ، برام مهم بود . کارهای این آدما
    دیوونه ام کرده بود . نبودن سامیار کنارم ، رفتار های عجیب امیر ، عوض شدن افسانه ، ناراحتی نفس و در آخر سر در نیاوردن از کار خسرو و سمیر ، عذابم می دادن . دستامو تو جیب سویی شرتم گذاشته بودم و راه می رفتم. این راهی بود که باید ازش برای رسیده به اتوبوسمون عبور می کردیم. همه دانشجوها و استادها توی همین مسیر بودیم. سامیار پشتم میومد و امیر کنارش بود . کمی عقب تر ، سمیر تنها میومد . با هم حرف نمی زدیم . فقط نگاه های غضب آلود می انداختیم . نمی‌دونستم خسرو کجاست . برام مهم نبود . صدای کشیده شدن چرخ های یه گاری قدیمی ، که توش پر از گل های رنگارنگ بود می تونست بهترین اتفاق امروز باشه . همه چیزو فراموش کردم و به طرف اون گاری چوی قدیمی که یه پیرمرد لاغر می کشیدش ، کشیده شدم . عده ای از بچه ها از کنارش گذشتن و توجهی نکردن و عده دیگه محو تماشای گل های کوچیک و بزرگ توی گاری شدن. درست مثل من. گفتم :
    _ آقا وایسین لطفا .
    بهم توجهی نکرد و به راهش ادامه داد . کلاه پارچه ای گردی روی سرش بود. دنبالش رفتم. شاید صدام رو نمی شنید. داد زدم :
    _ آقا؟
    ایستاد . لبخند زدم . حتما گوشاش سنگین بودن . برگشت و نگاهم کرد . با اون ریش بلند سفیدش ،چهره مهربونی داشت . با لبخندی گفت :
    _ گل می خوای دخترم ؟
    دخترم ؟ با این واژه کمی احساس غریبی می کردم . خیلی وقت بود که اینو از بابام نشنیده بودم . دلم برای بابا تنگ شده بود . سرم رو تکون
    دادم و به گل های توی گاری خیره شدم . گل های کاغذی با رنگ های یاسی و بنفش و سرخابی که با شادی زیر نور آفتاب نگاهم می کردن . گلهای شمعدونی قرمز وصورتی که در کنارهم ؛ من رو یاد دوستیم با نفیسه می انداختن و آزارم می دادن . گل شیپوری سفید ؛ که برای گذاشتنش روی سنگ قبر تزیین شده بودن و فکر رایکار رو به ذهنم می آوردن. لاله های نارنجی و قرمز که انگار می خندیدن و می رقصیدن . این لاله ها از همه گل های دیگه با طراوت تر و شاداب تر بودن . با ذوق گفتم :
    _ بله آقا . اون گل لاله چقدره ؟
    _ کدوم دخترم ؟ قرمز داریم . سفید دارم . نارنجی داریم ... زردم داریم .
    خندیدم . درست مثل فروشنده های بازار حرف می زد . وسط پیاده رو ایستاده بودیم . من این ور گاری و اون اونورش بود . نیازی به فکر کردن
    نداشت . لاله قرمز ، هوش و حواسمو بـرده بود . رایکا ؛ گل های قرمزو دوست داشت . تو تمام عمرش عاشق گل های قرمز بود. گفتم :
    _ قرمزشو بدین . چقدر میشه؟
    در حالی که کوله اسپرتمو از روی دوشم در می آوردم به صورتش نگاه کردم تا قیمتو بهم بگه . گفت :
    _ قابلتو نداره . میشه دوازده تومن .
    شوکه شدم . چقدر قیمت ها بالا بود! فکر نمی کردم که یه گل سر جمع چهل سانتی متری این همه ارزش داشته باشه. تمام ذوقم از بین رفته بودم
    . ناراحت شدم . من فقط ده تومن توی کیفم داشتم . گفتم :
    _ ممنون حاج آق ..
    _ میشه بذارینش توی یه نایلون تا نریزه؟
    با تعجب به سامیار نگاه کردم . یه ده تومنی و یه دو تومنی به طرف پیرمرده گرفته بود و این حرف رو می‌زد .
    _ مبارکتون باشه . نه ! پسرم. من نایلون ندارم . اگه تو نایلون نگهش داری ممکنه خاک توی گلدونش بریزه. گل رو باید توی دست نگه داشت ومراقبش بود .
    سامیار سرش رو تکون داد و با لبخند گفت :
    _ دیگه یاد گرفتم که چطور باید مراقب گلم باشم حاج آقا .
    پیرمرد گلفروش سرش رو تکون داد و در حالی که گل لاله رو با گلدونش بهم می داد ، گفت :
    _ دخترم ؛ باید خیلی مراقب لاله باشی . لاله زمستون تو سرمای زیاد یخ می زنه. دوستش داشته باش .
    تو گرفتنش از دست پیرمرد ؛ تردید داشتم . با حالت مشکوکی ، نگاهم بین گلدون گل لاله و چشمای پیرمرد می چرخید . با صدای آرومی گفتم :
    _ نمیشه . من پولش رو ندادم .
    _ ولی پولشو دوستت حساب کرد . دوستی به درد اینجور مواقع می خوره . مگه نه ! ؟
    سامیار سرش رو محکم تکون داد و گفت :
    _ درسته .
    _ بگیرش رازک .
    سرم به سمت صدا چرخید. سمیر کمی دور تر؛ با دست های توی جیب ایستاده بود. به پیرمرد نگاه کردم ؛ تو صورتم خندید. چه فکر بازی داشت
    که من و سامیارو دوست های عادی تصور کرده بود. ربط ما از دوستان عادی هم کمتر بود و از هم دور بودیم ؛ اما قلب هامون به هم نزدیک بودن .
    _ من جوون نیستم دختر. دستم درد گرفت .
    به خودم اومدم و دیدم که دستش که باهاش گلدونو به سمتم گرفته بود ؛ روبه روم درازه . خجالت کشیدم . نباید با لجبازیم اذیتش می کردم .
    شاید باید این هدیه رو از سامیار قبول می کردم . دهنمو باز کردم و تا خواستم چیزی بگم ؛ سامیار گلدونو از دست پیرمرد گرفت و گفت :
    _ بدین به من. من براشون نگه می دارم .
    پیرمرد گلفروش خندید و گفت :
    _ آفرین. به این می گن مرد .
    تشکر کردم و داشتم و کیف پولمو توی کوله ام می ذاشتم که یه لحظه چشمم به چشم سامیار افتاد . با چشماش هم می خندید . با این که ناراحتش
    کرده بودم ؛ می خواست دلم رو به دست بیاره ؛ اما من با خودمم مشکل داشتم . چشم غره ای دادم و کوله امو روی دوشم گذاشتم . با گل لاله قرمز توی دستش و گلدون سنگین قهوه ایش بهم نزدیک شد و به آرومی زمزمه کرد :
    _ ناز کن تا روز و شب غرق تمنایت شوم
    تا قیامت شاعر چشمان زیبایت شوم
    از ازل زیبا ترین تصویر دنیا بوده ای
    کاش می شد تا ابد محو تماشایت ...
    ( نادر صهبا )
    _ من مرد نیستم؟
    این سوال امیر ؛ که با صدای بلند از پیرمرد گلفروش پرسیده بودتش باعث شد سامیار شعرشو ناتموم بذاره . با اخم نگاهش کردم . مزاحم آرامش
    گرفتنم از سامیار شده بود . صدای بلند امیر و سوال جالبش باعث شده بود که توجه همه به سمتش جلب بشه . مسئولین و اساتید دانشگاه ؛
    کمی جلوتر ایستاده بودن و منتظر ما بودن . بچه ها دور و برمون بودن . پیرمرد گفت :
    _ بستگی داره که این گل رو برای چی خریده باشی .
    امیر با لبخندش ؛ گل رز سفید و از دست پیرمرد گرفت و گفت :
    _ برای هدیه دادن به یه خانم .
    پیرمرد دستی به ریش سفیدش کشید و گفت :
    _ کار خوبیه ؛ اما به شرط این که اون خانم از این کار خوشش بیاد .
    چشماش کمی حالت شیطنت گرفت . سرش رو به گوش امیر نزدیک تر کرد و گفت :
    _ بین خودمون بمونه ، خانما اگه نیازی به محبتت نداشته باشن بدجوری تو ذوقت می زنن .
    دیگه اثری از لبخند تو صورت امیر نبود . پیرمرد پول اون یه شاخه رو ازش گرفت و با لبخند شیطنت آمیز و مهربونی ؛ دسته گاری پر گلشو گرفت
    و ازمون دور شد . دوباره به راه افتادیم . متوجه اخم و سنگینی سامیار شدم . دستامو توی جیبم گذاشتم و سرعتمو زیاد کردم . دوست داشتم کنارش راه برم اما چون خود درگیری داشتم ؛ خودمو ازش دور می کردم . اون پشت من بود و امیر اسماعیل ، با رز توی دستش و فکر پرکشیدهاش پشت سامیار راه میومد . امیر اون گل رو برای کی خریده بود؟ پس چرا بهش نمی دادش؟ کم کم داشتیم به اتوبوس زردمون می رسیدیم. خسته شده بودم اما ذوق گل لاله ام رو داشتم. این اولین گیاهی بود که می خواستم خودم ازش مراقبت کنم. قبلا هیچ علاقه ای به این کار نداشتم. چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. اون یه بیت شعر ناتموم سامیار اثر خودش رو گذاشته بود . آروم شده بودم .
    _ برای تو !
    به سرعت چشمام رو باز کردم . با دیدن شاخه گل رز ؛ عصبانیت و خشم به مغزم هجوم آوردن . امیر بود . داد زدم :
    _ به چه دلیل ؟
    انگار انتظار این عکس العملو داشت . چون جدی شد و گفت :
    _ چون ...
    _ چون تو همیشه عادت داری غلط اضافی کنی . چون می خوای دست من به خونت نجـ*ـس بشه .
    با تعجب به سامیار نگاه کردم . صورت و چشماش قرمز بودن . رگ وسط پیشونی و گردنش بیرون زده بود . اخمش ترسناک بود . حتی بیشتر از
    اخم بابا . باورم نمی شد که این سامیاره که داره بی رعایت احترام و آرامش حرف می زنه . چشمام درشت شده بودن . موهای چتریم ؛ مانع دیدنم می شدن . یه قدم عقب رفتم . سمیر ؛ با سرعت خودشو بهشون رسوند و با نگرانی نگاهشون کرد . ساعد سامیارو گرفت و چیزی زیر گوشش گفت . سامیار با تندی دستش رو از دست سمیر کشید و به امیر خیره شد . امیر گلی که توی دستش به طرفم دراز بود رو پایین انداخت. رو به سامیار کرد و گفت :
    _ غلط اضافی می کنم ببینم تو می خوای چیکار کنی .
    به سامیار نگاه کردم . چهره عصبی و منقبض شده اش ؛ خبر از این می داد که اگه به سمت امیر هجوم می برد ، زنده اش نمی ذاشت . گفت :
    _ بهت اخطار دادم اما پشت گوش انداختی . خودت خواستی .
    به طرف هم دویدن و با داد و فریاد ، شروع کردن به کتک کاری . ترسیده بودم . چند قدم عقب رفتم . با نگاهم ؛ به سمیر التماس کردم که
    جداشون کنه . از سامیار بعید بود . عصبی بودم و قلبم مثل باد می زد . دانشجوهای دیگه دورشون جمع شدن و چند نفر سعی کردن جداشون کنن اما نمی شد . منم می خواستم جیغ بکشم و یا حرفی بزنم اما می دونستم اثری نداشت . نمی خواستم سنگ روی یخ بشم . شاید نباید چنین حسی می داشتم . اتفاقا باید از کتک خوردنشون دلم خنک می شد . توی صورت و شکم هم مشت می زدن و چند تا پسر دیگه سعی در جدا کردنشون داشتن . صدای همهمه و داد و بیداد امیر و سامیار بالا گرفته بود . اضطراب و استرس همه وجودمو گرفت . دیگه نمی تونستم کتک خوردنش رو ببینم . به آدمای اطراف نگاه کردم . دخترا چشمشون به من بود و دم گوش هم چیزایی می گفتن . به زمین خیره شدم . صدای فریاد سامیار که از خشم بود اذیتم می کرد . اسم این کارش تعصب بود یا غیرت ؟ نمی‌دونستم . شایدم حسادت ! چشمم به گلدون گل لاله افتاد . چند قدم دور تر از معرکه ای بود که این دوتا راه انداخته بودن . اگه نمی گرفتمش ممکن بود پاشون بهش بخوره و گل بیچاره بمیره . من خیلی ازشون دور بودم . باید می دویدم تا به گل برسم . تپش قلبم بیشتر شد . افراد بیشتری برای جدا کردن امیر و سامیار پیش قدم شدن و دورشون حلقه زدن . صدای "ولش کن" و "تمومش کنین" هاشون باهم قاطی شده بود . دخترا عقب تر نظاره گر این جنگ بودن . درست مثل من . دویدم و همین که به گل رسیدم، خم شدم تا برش دارم که چیزی خورد تو صورتم . چشمم سیاهی رفت و روی زمین پرت شدم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار:
    دردی حس نمی کردم. گردباد خشمم نسبت به امیر ، هر لحظه قدرتمند تر می شد و خرابی های بیشتری به بار می آورد . قدرت مشت هام بیشتر
    و جاهای سالمی که برای امیر مونده بود ؛ کم و کمتر می شد . نمی تونستم خودمو کنترل کنم . مشت دیگه ای تو صورتش خوابوندم . فحشی داد و لگدی به شکمم زد . فکر این که اون رازکمو می خواست ؛ برای تامل و درد کشیدن بهم اجازه نمی داد . حتی فحش های زشتشم نمی شنیدم . می خواستن جدامون کنن . سمیر بهم چسبیده بود و مدام تکرار می کرد که کافیه ؛ اما من هنوز کارم باهاش تموم نشده بود . حاضر بودم حتی تا آخر عمرم بزنمش و از این کار دست نکشم. دهنش پر خون شده بود . با سرش به سرم زد . درد بدی تو همه بدنم پیچید . چشمام جایی رو نمی دید و سرم گیج می رفت . تمام تلاشمو برای حفظ تعادل و روی زمین نیفتادن کردم . می خواستم سرپا بمونم . بمونم و برای رازک بجنگم وبهش نشون بدم که کم نمیارم اما مشت های امیر نمی ذاشت . از سرگیجه ام کم شد و دوباره روشنایی ؛ مثل شمعی توی تاریکی به چشمام برگشت. دستم رو روی شونه هاش گذاشتم و هلش دادم . امیر چند قدم عقب رفت و روی زمین افتاد . چند پسر دستش رون رو روی شونه ام گذاشتن و به عقب کشیدنم . می خواستم به سمتش برم و دو برابر بلایی که سرم آورد و سرش بیارم ؛ اما نمی ذاشتن . دستامو تو هوا تکون دادم تا دور شن . صدای "تمومش کن" و "ارزش دعوا نداره" توی گوشم می پیچید . امیر از روی آسفالت خیابون بلند شد و آستین لباسش رو به دهن و بینی خونیش کشید . هنوزم اون لبخند کج روی صورتش بود. فریاد کشیدم:
    _ درستو یاد گرفتی یا بازم می خوای؟
    خندید . دندوناش از خون زرد شده بودن. همه پسرِا دور ما جمع شده بودن. سمیر داد کشید :
    _ بس کنین دیگه . اینجا جای دعواس؟ تو آرامگاه؟
    بهش توجه نکردم . حتی نمی فهمیدم که چی داشت می گفت . عده ای فقط نگاه می کردن و حرف هایی می زدن و عده ای می خواستن جدامون
    کنن . نفس نفس می زدم .
    اونم همین طور بود. با کینه و تنفر به هم زل زده بودیم. گردباد خشم همچنان قوی تر و بزرگ تر می شد. همه اونایی که دورم بودن و می خواستن از ادامه منصرفم کنن رو کنار زدم و به طرف امیر دویدم. می‌خواستم ضربه آخرو جوری بزنم که از کارش روزی صد بار به محضر خدا توبه کنه که از پشت روی زمین افتادم . سرم به طرز بدی به آسفالت زمین خورد و اون قدر درد گرفت که تا چند لحظه چیزی حس نکردم. چشمام رو باز کردم . خسرو بالای سرم بود . صدای آشنای دختری رو شنیدم که با جیغ ، درخواست کمک می کرد . خسرو روم خم شد و با همون اخم سنگینش گفت :
    _ دست از سر هم بردارین و با حرف این مسئله رو حل کنین . اینو خودت بهم گفته بودی .
    به سرعت چشم ازش گرفتم و به سختی سرم رو به سمت صدا که حالا مطمئن بودم از نفیسه اس چرخوندم. روی زمین نشسته بود و رازک رو توی
    بغلش گرفته بود. صدای آه سمیر و گریه های نفیسه توی گوشم پیچید. چشمم فقط رازک رو می دید. چطور افتاد؟ چطور؟ می خواستم از روی زمین بلند شم و به سمتش برم اما نمی تونستم. درست همون لحظه دستی به سمتم دراز شد. سمیر بود . دستم رو گرفت و کمک کرد بلند شم . بهش تکیه دادم و با تمام توانم برای رسیدن به رازک دویدم . همین که بهش رسیدم ؛ نفیسه گفت :
    _ چیزی خورد به سرش . حالش خوب نیست .
    رازک سرش رو به چپ و راست تکون داد . لای چشماش رو باز کرد و با اخمی گفت :
    _ حالم خوبه . تو برو به دعوات برس . بدو .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک:
    سرم خیلی درد می کرد . خوشحال بودم که تو بغـ*ـل نفیسه ام . چشمم سیاهی می رفت . شاید به خاطر فشار عصبی این شکلی شده بودم . شایدم به
    خاطر ضربه ای که به سرم خورده بود . نفیسه گریه می کرد و برای این که کسی بهمون کمک کنه با صدای جیغ جیغویی ، داد می زد . با ناتوانی و عجز ؛ به سختی دستم رو بالا بردم و گوشه مقنعشو کشیدم . ساکت شد و با تعجب نگاهم کرد. لبخند بی جونی زدم. فکر می‌کرد بیهوش شدم. به هوش بودم اما برای چند دقیقه خودمو به بیهوشی زده بودم.می خواستم فقط چند لحظه چشمام رو که خیلی می سوختن روی هم بذارم. گفتم :
    _ بس کن نفس . من خوبم .
    _ چی رو خوبی آبجی ؟ رنگت پریده. صدات به زور در میاد .
    دوباره با فریادش که به جیغ شبیه بود ، درخواست کمک کرد. چشمام رو بستم و تو بغلش فرو رفتم. سرم روی پاش بود . نفس چهارزانو روی
    زمین نشسته بود و سرم رو تو بغلش می فشرد . صدای دعوا و داد و بیدادشو قطع شد. نگران شدم اما توانی برای برگشتن و دیدن صحنه آشوب نداشتم . صدای برخورد کفش های سنگینی به زمین رو شنیدم . آهی کشیدم . آرامش و بسته بودن چشمام به سرانجام رسید. صدای نفیسه رو شنیدم که گفت :
    _ چیزی خورد به سرش . حالش خوب نیست .
    اخم کردم . الکی آتیش ماجرا رو زیاد می کرد . من خوب بودم . البته ، این طور فکر می کردم . به نشونه تکذیب ، سرم رو به چپ و راست تکون
    دادم و از لای پلک باز شده ام به سامیار و سمیر که غیر از نفس بالای سرم بودن نگاه کردم . وضعیت سامیار خیلی بد بود . از بینیش خون میومد و روی گونه چپش جای کبودی بود . به سختی گفتم :
    _ حالم خوبه . تو برو به دعوات برس . بدو .
    سرش رو خم کرد . خجالت کشیده بود . گفت :
    _ چطور این اتفاق افتاد ؟
    نفس جای من جواب داد :
    _ رفت گلدون رو برداره که یه نفر از پشت بهش خورد. پرت شد روی زمین .
    _ الان خوبه؟ رازک؟ حالت؟
    با نگرانی ، واژه ها رو تند و تند پشت هم می چید و با نا آرومی منتظر جواب می شد . گفتم :
    _ خوبم . بریم .
    جلومو نگرفتن . می دونستن نمی تونن مانعم بشن . من فقط می خواستم از این جا خلاص شم . نفیسه بلند شد و کمک کرد بتونم بایستم . با یه
    دستش ساعدم و با دست دیگه کمرم رو گرفته بود . به صحنه آشوب نگاه کردم . افسانه با چشمای گرد شده و حالتی متعجب ، کناری ایستاده بود و نگاهم رون می کرد . میون جمعیتی که به امیر کمک می کردن و مسئولین دانشگاه که برامون خط و نشون می کشیدن ، خسرو با همون اخم به سمیر خیره شد و امیر کنارش ، با چهره ای داغون و حالتی ترسیده نگاهم می کرد . پوزخندی زدم و گفتم :
    _ همتون جمعا به بیمارستان و تیمارستان نیاز دارین .
    _ چه خبره اینجا؟ ها؟
    با بی حالی ؛ همگی سرم رونو سمت صدا گردوندیم. آقای مرتضوی، رئیس کل و محترم دانشگاه داد و بیداد می کرد. امیر کمی اومد جلو تا
    جواب پدرشو بده اما خسرو دستش رو روی سـ*ـینه امیر گذاشت و ثابت نگهش داشت. خودش اومد جلو و خواست حرف بزنه . فکر کنم نمی خواست که پدر امیر ، ببینتش . گفت :
    _ یه اختلاف کوچیک بود آقای مرتضوی . حل شد .
    آقای مرتضوی ، دستاشو به کت آبی تیره رنگش زد و به مسخره گفت :
    _ دارم می بینم چقدر کوچیک بوده . زدین همدیگه رو ناکار کردین. آبروی اسم دانشگاهو توی امامزاده ابراهیم بردین. شما خانم ...
    چشمام گرد شدن . با من بود. گفتم :
    _ بله ؟
    اونم چشماش رو درشت کرد . روی گونه هاش به خاطر ریشش سیاه بود . سنش بالای چهل بود . گفت :
    _ بله با شمام . این جا چه خبره ؟
    شونه هام رو بالا انداختم . بین این همه آدم چرا از من پرسید؟ از کجا فهمید که به این ماجرا ربط دارم؟ گفتم :
    _ معلوم نیست ؟
    ابروهاشو بالا داد . واقعا سوال مسخره ای پرسیده بود . یعنی نمی دونست که اینجا چه اتفاقی افتاده؟ خواست چیزی بگه که سامیار که به سختی
    ایستاده بود، گفت :
    _ آقای مرتضوی ، اجازه بدین بریم دانشگاه و همون جا حلش کنیم .
    چشمای ترسناکش به طرف روبه روی ما یعنی جایی که امیر و خسرو و افسانه ایستاده بودن چرخید. خسرو گفت :
    _ درسته
    چند تا از استاد ها و مسئولین اومدن کنارش و زیر گوشش چیزایی گفتن. گفت :
    _ همتون سوار اتوبوس می شین و بر می گردین دانشگاه . شما ، شما و شما میاین دفتر من .
    به سامیار و من و امیر اشاره کرد . در آخر نگاه معنی داری به امیر انداخت و رفت. همه دانشجوهای دختر و پسری که دورمون جمع شده و
    نظاره گر ماجرا بودن هم کم کم رفتن. نفیسه بهم کمک می کرد تا به اتوبوس برسیم. افسانه به خودش اومد و بهمون رسید. کیف من و نفیسه رو گرفت و پشتمون ، راه افتاد . سامیار به بیمارستان نیاز داشت اما مجبور بود به دانشگاه بیاد. امیر چند لحظه با حالت غم داری نگاهم کرد و به کمک خسرو راه افتاد . وضع امیر خیلی خراب تر و ناجور تر از سامیار بود . سمیر و سامیار هم خیلی عقب تر از ما ، آروم آروم میومدن. توی این راهی که تو سکوت و آرامش به سمت اون ماشین زرد و بزرگ طی می کردیم، حس بازیگریو داشتم که داره آخرین صحنه فیلمشو بازی می کنه و یه آهنگ غمگین و ملایم که با پیانو نواخته می شه در حال پخشه. منتظر تیتراژ پایانی که اسم هممون توش نوشته شده باشه، بودم ؛ اما خودمم می دونستم همچین چیزی غیر ممکنه. امکان نداشت این بازی به این آسونی تموم بشه . هممون لنگ لنگون به سمت اون ماشینی که مارو به دانشگاه و آینده ای نامعلوم می برد، می رفتیم . با وجود سامیار ، احتمال تموم شدن این ماجرا رو صفر در نظر گرفتم. نگاه آقای مرتضوی به سامیار و پسرش، طرز خاصی بود . کی می دونست؟ شاید این شروع یه ماجرای تازه بود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار:
    روی نیمکت هایی که توی راهروی اتاق های مدیران گذاشته بودن، نشسته بودیم. خسرو و سمیر کنار من و امیر ایستاده بودن و به همدیگه نگاه
    می کردن . سرم رو به سختی بالا گرفتم و به امیر زل زدم . رو به روی هم نشسته بودیم . گوشه لبش از نفرت و انزجار بالا رفت و چشم راستش جمع شد .
    خندیدم. اون ، عشق من رو می خواست اون وقت خودشم ازم تنفر داشت. دستگاه خدا چه آدمایی خلق می کرد! نگاهم رو ازش گرفتم و به رازک دادم . اونا هم رو به روی ما اما روی یه نیمکت دیگه نشسته بودن . حالش خوب شده بود . روی مانتوی مشکیش سویی شرت مشکی اسپرت پوشیده بود و کوله خوش رنگش روی پاهاش بود. نفیسه و افسانه کنارش نشسته بودن . هیچ کدوم حرف نمی زدیم. فقط به جایی نگاه می کردیم. مرتضوی فقط با سه نفرمون کار داشت. اینا چرا اینجا بودن ؟ سمیر طبق عادتش، توی حالت کلافگی و اضطراب دستش رو به گردنش کشید. سرم درد می کرد و مغزم تیر می کشید. دستم رو به پشت سرم ، اون جایی که می سوخت کشیدم . انگشتم خیس شد . دستم رو جلو آوردم و نگاهش کردم . انگشتام قرمز شده بودن . سمیر با چشمای درشت شده، مردمک چشماش بین من و انگشتم می چرخید. خندیدم. یه خنده خسته و پر از درد. گفتم :
    _ چیزی نیست.
    نگاهم رو ازش گرفتم . رازک بهم خیره شده بود . از چشماش نگرانی رو خوندم .
    _ دانشگاهتون از اون بخشا که کمک های اولیه انجام می دن داره ؟
    صورت همه به سمت سمیر چرخید . حوصله جواب نداشتم . ادامه داد :
    _ شما دوتا حالتون خوب نیست . دارین یا نه ! ؟
    افسانه گفت :
    _ داریم .
    _ خب الان پاشیم شمارو ببریم اونجا . سامی خونریزی داره .
    مشکلی نبود. سمیر فقط بزرگش می کرد. مثل دعواش با خسرو که تا چند ساعت آه و ناله می کرد. نفیسه چند ثانیه تو چشمای سمیر نگاه کرد. بعد
    سرش رو پایین انداخت و گفت :
    _ حق با آقا سمیره .
    خسرو تکیه اش رو به دیوار گرفت و اومد طرف ما. دقیقا رو به روی جایی که نفیسه نشسته بود ایستاد. سمیر و خسرو هر دوشون نفیسه رو دوست د
    اشتن . حس کدومشون عمیق تر بود؟ نفیسه کدومشون رو دوست داشت؟ حتی اگه برای یه لحظه مشکلات خودمو فراموش می کردم، غصه سمیر جایگزینش می‌شد . خسرو غیر قابل مهار و پیش بینی بود . سمیر چطور می خواست از پسش بر بیاد ؟ از پس پسری که حتی به خاطر یه جمله ، غیرتی شد و خودشو وسط انداخت . صدای پای مرتضوی توجه هممون رو جلب کرد . با عصبانیت و عجله ، وارد راهرو شد و از جلومون گذشت تا به اتاق کارش برسه . در اتاقشو باز کرد و قبل از این که وارد بشه گفت :
    _ جناب مرتضوی بفرما داخل .
    با چشمای گرد شده اش به امیر زل زد . امیر سرش رو پایین انداخت و به سختی از جاش بلند شد و به سمت اتاق رفت . رفتن تو اتاق و در رو بستن
    . سکوت سنگینی حکم فرما شد . چند دقیقه بعد ، صدای زنگ موبایل رازک بلند شد . ترسیدم که نکنه اون مرد ، دوباره زنگ زده باشه تا هشدار بده . موبایل رو گذاشت زیر گوشش و گفت :
    _ سلام .
    _ نه ! . ما همه خوبیم .
    _ یه کاری پیش اومد . کم کم میایم خونه .
    _ باشه . خودم بهش زنگ می زنم . خدافظ .
    قطع کرد . نفیسه گفت :
    _ خاله افسانه بود؟
    رازک سرش رو تکون داد و گفت :
    _ آره .
    _ چی می گفت که گفتی زنگ می زنی ؟
    منم کنجکاو بودم بدونم . رازک گفت :
    _ برا شب یلدا برنامه دارن . گفت به مامان زنگ بزنم .
    افسانه نگاهشون کرد و با تعجب گفت :
    _ بر می گردین تهران؟
    سرش رو تکون داد و گفت :
    _ الان وقتش نیست .
    دوباره همشون ساکت شدن . اگه رازک می رفت تهران ، باید برنامه ای که برای شب یلدا چیده بودم رو عوض می کردم. از اتاق مرتضوی ها ،
    صدای جر و بحث میومد . سمیر بازم با کلافگی دستی به گردنش کشید . دستش رو توی جیب کاپشنش گذاشت و از توش یه بسته سیگار در آورد .
    خواست روشنش کنه که بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم :
    _ نکش . اینجا جاش نیست .
    چشماش و بست و باز کرد . بسته رو توی جیبش گذاشت و به نفیسه نگاه کرد . فضای سنگینی حاکم بود . حس امیرو درک می کردم . این که
    پدرت جلوی همه مواخذه ات کنه سخته . مخصوصا این که بزرگ شده باشی . بابا این اخلاق رو داشت . اگه کاری که می‌خواست رو انجام نمی دادی ،سرت داد می کشید و خوردت می کرد . براش هم مهم نبود که کی اطرافشه . خسرو دوباره تکیه اش رو به دیوار گرفت و دستاش رو توی جیب شلوارش گذاشت . از بالا نگاهم می کرد . اصلا از نوع نگاهش خوشم نمیومد. گفت :
    _ مجبور بودین کار رو به کتک کاری بکشونین ؟
    حوصله اش رو نداشتم. سمیر هم تکیه اشو به دیوار گرفت. ایستاد و با اخمی بین ابروهاش گفت :
    _ من روتو مجبور بودیم کتک کاری کنیم؟
    خسرو پوزخند زد :
    _ چیه ؟ نکنه بدجوری اوخ شدی که می گی می شد مسئله رو با حرف حل کرد ؟
    سمیر با لحن مسخره آمیزی با انگشتش به طرف سرش اشاره کرد و گفت :
    _ نه ! گل پسر . دارم اونو یادت میارم که به مغزت فشار بیاری و بفهمی توی همچین شرایطی عقل یاری نمی کنه .
    برای هم ادا در آوردن . رازک و افسانه با تعجب نگاهشون می کردن که مثل بچه ها باهم حرف می زدن. لج می کردن و چرت و پرت می گفتن.
    نفیسه سرش رو پایین انداخته بود و دستاشو به گوشش فشار می داد . این دختر .. بیچاره ! چشم غره ای دادم و گفتم :
    _ بسه . شورش رو در آوردین .
    خسرو زمزمه کرد :
    _ بابت کارات به غلط کردم می اندازمت .
    سمیر دستاش رو مشت کرد و خواست بره جلو که دستش رو گرفتم . چند لحظه تو صورتم نگاه کرد و نفس عمیق کشید . سرم رو تکون دادم . گفت :
    _ جای تهدید یه کم عمل کن تا بفهمیم حرف مفت نمی زنی .
    خسرو ابرو بالا انداخت :
    _ می خوای ثابت کنم؟
    _ آره خوشحال می شم نشونم بدی ...
    _ بس کنین .
    صدای جیغ افسانه به صورت اکو تو راهرو پیچید. عصبی شده بود. خسرو و سمیر عقب نشستن . نفیسه تو بغـ*ـل رازک بود. چقدر دخترا احساساتی
    بودن ! چند تا از دانشجوهای پسر که از جلوی راهرو می گذشتن با تعجب نگاهمون کردن. حق داشتن. کم پیش می اومد که دانشجوهارو مثل بچه مدرسه ای صدا کنن تا برن دفتر و توبیخ بشن. خسرو سیگارش رو آتش زد و مشغول کشیدن شد. به رو به رومون یعنی جایی که رازک و نفیسه و افسانه نشسته بودن اشاره کردم. انتظار داشتم که بدونه نباید جلوی خانم ها بی اجازه سیگار کشید. پوزخند زد و با لحن بدی زیر لب گفت :
    _ برو بابا .
    چشم ازش گرفتم . سمیرم سیگارش رو روشن کرده بود. این یه بچه بازی و لجبازی به تمام معنا بود. دو طرفم ایستاده بودن و سیگار دود می کردن.
    ترکیب بوی سیگاراشون باهم ، جالب نبود . حالم بد شد. نمی تونستم راحت نفس بکشم . رازک چی؟ اون آسم داشت . چند سرفه کرد . از جاش بلند شد و کوله اشو به نفیسه داد و رفت . از جام بلند شدم و لنگ لنگون دنبالش رفتم . گفتم :
    _ کجا می ری ؟
    همون طور که به طرف سالن اصلی می رفت ، گفت :
    _ خونه عمه ام .
    اخم کردم . باید درست حرف زدن رو بهش یاد می دادم . از این زشت حرف زدنش خوشم نمیومد. سرعتم رو بیش تر کردم و با سرگیجه و سر دردم
    دنبالش رفتم . هنوز بهش نرسیده بودم که سمیر صدام زد. برگشتم و نگاهش کردم . به اتاق مرتضوی اشاره کرد که حالا امیر ازش خارج شده بود. خود مرتضوی از اتاق کارش بیرون اومد و گفت :
    _ شماها اینجا چیکار می کنین؟ من فقط با سه نفرشون کار دارم. پاشین برین از اینجا .
    نفیسه و افسانه از جاشون بلند شدن . مرتضوی گفت :
    _ اون کو؟
    بهش رسیدم و گفتم :
    _ اگه منظورتون اینه که خانم بکتاش کجا هستن ، رفتن هوا بخورن . نوبت منه؟
    داد زد :
    _ وقتی هنوز احترام رو یاد نگرفتی نباید ازت انتظار ادب داشت .
    از بچگی ، یاد گرفته بودم که به حرفای آدما تو عصبانیت ، توجه نکنم . با آرامش گفتم :
    _ شما به خانم بکتاش بی احترامی کردین .
    چشماش رو تنگ کرد و به مسخره گفت :
    _ بیا برو تو اتاق .
    سمیر گفت :
    _ این طرز رفتار صحیح با دانشجوهای دانشگاه خودتون نیستا !
    مرتضوی با عصبانیت خندید و جواب داد :
    _ مشاور تربیتی بودی و من خبر نداشتم؟
    _ روانشناس هستم جناب!
    امیر زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. از کنارم گذشت و چیزی نگفت. سرش رو پایین انداخته بود و با شونه های افتاده راه می رفت. این عجیب
    بود. مرتضوی گفت :
    _ شما حرف نزن لطفا. دانشجوی این دانشگاه نیستی و دقیقا روزی که اومدی اینجا دعوا درست شد. اونم بین پسر من و این آقا. از کجا معلوم مسببش خودت نباشی؟
    هیچ کدوم چیزی نگفتیم. مرتضوی ادامه داد :
    _ برین. تو برو تو اتاق. اون خانم بکتاش رو هم صدا کنین بیاد .
    نفیسه و افسانه و خسرو و سمیر رفتن. همشون غیر خسرو برام سر تکون دادن. سمیر دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
    _ منتظر می مونم که وقتی اومدی بریم درمانگاه .
    لبخند کوچیکی زدم :
    _ نمی خواد .
    _ اما ..
    _ گفتم نمی خواد . برو به کارت برس .
    با شرمندگی و غم سرش رو تکون داد و رفت. من مونده بودم و راهروی خالی و اتاق مرتضوی که درش باز و منتظرم بود .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    امیر:
    در سبز رنگ اتاق کارش رو بستم و بهش تکیه دادم. نمی تونستم خوب حرف بزنم. وقتی دهنم رو باز می‌کردم ، عضلات صورتم به شدت درد می گرفتن . با این که مدت زیادی از دعوامون می گذشت، هنوزم از دردم کم نشده بود. کل بدنم هنوز داغ بود و جای زخم های صورتم می سوخت. مشت های سامیار سنگین بودن. فکر می کنم که یه دندونم رو شکست .
    _ بشین .
    صدای بابا من رو به خودم آورد. نباید می فهمید که خیلی درد دارم . من اهل دعوا نبودم. تا به حالم تو دانشگاهش با کسی غیر سامیار، در نیفتاده بودم . نمی دونستم چه عکس العملی ممکن بود داشته باشه. روی موزاییک های قدیمی و سنگی اتاق قدم برداشتم. میز قهوه ایش گوشه اتاق بود. به در و دیوار اتاق ، قاب عکس امام خمینی و خامنه ای زده بودن. یه کمد هم ته اتاق و کنار دیوار بود . دو طرف میزش ، دو صندلی چرم و نرم بود . جلوتر رفتم و روی یکیشون نشستم. دفعه قبل که با سامیار تو کوچه کنار دانشگاه دعوا کرده بودیم ، چیزی نفهمید . خودم بهش گفته بودم . خندیده بود و گفته بود که مراقب باشم چنین چیزی به داخل دانشگاه راه پیدا نکنه . برای بابا ، دانشگاهش خیلی مهم بود . پشت میزش نشست . نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه . اون وقت گفت :
    _ تو بچگیت با بچه های محل خیلی دعوا می کردی .
    سرم رو تکون دادم . ادامه داد :
    _ اما از وقتی عاقل و بالغ شدی، من دیگه مشکلاتی از این قبیل نداشتم. شاید بازم زد و خوردی بوده، اما مهم نبود که به گوش من برسه .
    دستامو توی هم گذاشته بودم و با انگشتام بازی می کردم . سرم رو پایین انداخته بودم تا صورت کبودم رو نبینه. گفت :
    _ ولی امروز ، با کارت خیلی خیلی عصبیم کردی. شاید اگه جای تو یکی دیگه بود اینقدر ناراحت نمی شدم؛ اما وقتی دیدم پسر خودم داره مثل لات های تو خیابون عربده می کشه ، خونم به جوش اومد .
    سرم رو بالا گرفتم و با کوچیک کردن چشم چپم و مایل کردن سرم به همون سمت ، گفتم :
    _ بگم دیگه تکرار نمیشه ... قبوله؟
    لبخند زد . گفت :
    _ مسئله این نیست پسر، مسئله آبروئه .
    تن صداش بالا رفت . از روی صندلیش بلند شد و با صدای بلندی گفت :
    _ دفعه قبل توی دانشگاه نبود . اگر چه وقتی تو پسر منی دیگه نباید این رفتار ها رو داشته باشی. اون بار چشم پوشی کردم؛ اما حالا، صد برابر بدترش کردی. حتی محل معرکه گیریتون تو دانشگاه نبوده ...
    مکث کرد. نفس نفس می زد. چشماش رو تنگ کرد و دستش رو بالا آورد و به منظور خاک تو سرت تکون داد. گفت :
    _ اگه آدم بودی می فهمیدی؛ امامزاده و جلوی اون همه استاد و معاون جای مناسبی برای قلدری نیست .
    سرم رو پایین تر انداختم . شاید اگه وضعم این نبود منم بلند می شدم و باهاش بحث می کردم، اما الان واقعا حس یه گناهکار رو داشتم. من اشتباه کرده بودم. اگه سامیار، رازک رو دوست نداشت و اذیتش می کرد پس چرا به خاطرش می جنگید؟ بابا داد زد :
    _ چرا لال شدی؟ باید اخراجت کنم؟ شری که به پا کردی، کوچیه کم نبوده که بشه لا پوشونیش کرد. انگار آسفالت خیابونو به صورتت مالوندی.
    همه فهمیدن. همه تو رو تو این وضع دیدن. تو بگو، باید اخراجت کنم ؟
    نمی تونستم سرم رو بالا بگیرم. بابا من رو اخراج نمی کرد. از این مطمئن بودم. شخصیتش طوری بود که هیچ وقت؛ حتی برای رعایت عدالت هم نزدیکانش رو به غریبه نمی فروخت. شده سامیار رو اخراج می کرد اما من رو نه ! با فریادش به خودم اومدم :
    _ چیکارت کنم پسرِ احمق؟ اگه اخراجت کنم که مادرت ولم نمی کنه .
    ناخود آگاه خنده ام گرفت. همیشه از این طرز حرف زدنش در مورد مامان خوشم نمیومد. خشمش بیشتر شد. دستش رو به میز کوبید و گفت :
    _ به چی می خندی ناخلف؟
    خود به خود خنده ام رو قورت دادم. سرم رو به آرومی بالا گرفتم و تو صورتش نگاه کردم. صورتش حتی از زیر ریش هاشم سرخ بود. به سختی و با آرامش گفتم :
    _ فقط داری مسئله رو بزرگش می کنی بابا. این مسئله تا دو روز دیگه از یاد همه می ره .
    _ ولی با دیدن قیافه نحس تو و اون حریفت همه چی یادشون میاد .
    دوباره سرم رو پایین انداختم. با دیدن چهره آرومم جری تر می شد. این رفتار خیلی عادی بود. بابا روی چیزایی که حساس بود، خیلی زود و فجیح عصبی می شد .
    _ دلیل دعواتون چی بود؟
    با ترس سرم رو بالا گرفتم . جوابی نداشتم . تو چشمام زل زد و گفت :
    _ بکتاش چش شده بود؟
    به آرومی لب زدم :
    _ دست یکی خورد بهش و پرت شد رو زمین .
    _ چرا دعوا کردین ؟ اینو بهم بگو اسماعیل .
    راه فرار نداشتم. باید جواب می دادم. با تن صدای ضعیفی گفتم :
    _ نمی تونم بگم .
    دستش رو زیر گوشش گذاشت و با لحنی که به معنی مسخره کردن بود، داد زد :
    _ چی ؟ نشنیدم!؟
    از لای منگنه بودن متنفر بودم و این فشار ، همیشه از طرف بابا روم بود . گفت :
    _ یعنی این به جون هم افتادن بی دلیل بوده؟ اسماعیل ، به روح پدرم اگه جواب ندی اخراجت می کنم .
    شوکه شدم . بابا تا این موقع چنین قسمی نخورده بود. پس قضیه جدی شد. آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
    _ سر یه دختر .
    حالا نوبت اون بود که شوکه بشه . گفت :
    _ کی ؟
    به سختی لبخند زدم :
    _ دیگه قرار نشد اسمش رو بگم ..
    _ خر نیستم. خودم فهمیدم اون دختر بکتاشه .
    چند لحظه هر دو سکوت کردیم. چرا خر بازی در آوردم و بابا رو مثل خودم فرض کردم؟ اون خیلی زرنگ تر از من بود. گفت :
    _ ادامه بده تا جونت در نیومده .
    آب دهنم رو قورت دادم. گلوم رو سوزوند و پایین رفن . مزه خون، اصلا خوب نبود. گفتم :
    _ وقتی زرنگی ، دیگه باید بقیه اشو متوجه شده باشی . می گم سر یه دختر بود . پس دیگه ادامه نداره .
    با اخمی که دیگه من رو نمی ترسوند بهم زل زد و گفت :
    _ تو هیچ وقت طرز درست حرف زدنو یاد نمی گیری . گستاخ ... برو بیرون اون رقیب عشقیتم صدا کن .
    به این حرف های هم عادت داشتیم. بحث و جدل بین ما زیاد بود. نمی خواستم فکر کنه من عاشق رازکم. برای همین پوزخندی زدم و همون طور که از جام بلند می شدم ، گفتم :
    _ می خوای سامیارو اخراج کنی؟
    روی صندلیش لم داد و یکی از کمد های زیر میزش رو باز کرد. همون طور که سرش پایین بود و دنبال چیزی می گشت، گفت :
    _ فقط برو بیرون .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک:
    افسانه کوله امو بهم داده بود و گفته بود که برگردم . خودشون رفتن . من بهشون گفته بودم که برگردن تا خاله خیالش کمی راحت بشه .
    می خواستم پیاده برگردم خونه . روی صندلی توی راهرو نشسته بودم و به هوارهایی که از اتاق آقای مرتضوی میومد گوش می کردم . با این که صدای دادشون رو می شنیدم ،
    نمی فهمیدم چی می گن . سامیار چی داشت که بگه ؟ مگه یه دعوای ساده این همه توبیخ و سرزنش داشت ؟ نفسمو با صدا فوت کردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم . بی حوصله بودم و بهونه های الکی می‌گرفتم . برای شب یلدا تصمیمو گرفته بودم . بر می گشتم تا حداقل کمی مامان و بابا رو خوشحال کنم . البته اونا با دیدنم بیشتر از خوشحالی نگرانم می شدن . تو همین فکر ها بودم که صدای زنگ گوشیم ، از جا پروندتم . توی کوله ام بود . زیپشو کشیدم و درش آوردم. دیدن اسم سجاد، لرزه به تنم انداخت .
    ***

    سامیار:
    وسط اتاقش ایستاده بودم . هنوز بهم اجازه نشستن نداده بود. پشت میزش بود و چند دقیقه ای بود که توی کمد زیر میزش، دنبال چیزی
    می گشت. بالاخره سرش رو بالا گرفت و روی صندلی صاف نشست. یه پرونده دستش بود. با اخم ظریفی گفت :
    _ اطلاعات کاملت توی سایت هست. می گم برن ببینن و به پرونده ات اضافه کنن .
    با تعجب و کمی ترس نگاهش کردم. گفتم :
    _ چرا ؟
    پرونده رو کنار گذاشت و تو چشمام نگاه کرد . دهن باز کرد :
    _ اخراجی .
    شوکه شدم . خواستم چیزی بگم ؛ اما غرورم نمی ذاشت . فقط گفتم :
    _ دلیلش؟
    _ بردن آبروی دانشگاه مازندران بابلسر و خراب کردن وجهه اش تو امامزاده .
    _ به پسرتونم همین رو گفتین؟
    شونه هاشو بالا انداخت :
    _ نیازی نبود . اون این رو می دونست .
    با لحن آرومم که سعی داشتم کنترلش کنم همین طور بمونه ، گفتم :
    _ پس پسرتونم اخراج کردین .
    لبخند مرموزی زد :
    _ نه ! نیازی به اخراج اون نیست . هر بار تو شروع کننده دعوا بودی . پس این اختشاش هم تقصیر توئه .
    کنترلم رو از دست دادم و داد کشیدم :
    _ چطور به این نتیجه رسیدین ؟
    اون هم که به اندازه کافی عصبی بود ، مثل من صداش رو بالا برد :
    _ چون رئیس هستم . اگه ناراضی هستی بازم دلیل دارم .
    _ بفرمایید لطفا .
    دستام رو به سـ*ـینه ام زدم و منتظر شدم . پاهام بس که ایستاده بودم درد گرفته بودن . سرم هم به شدت درد می کرد . نوک کفشم رو به حالتی عصبی
    و نا هماهنگی روی زمین می کوبیدم . گفت :
    _ قبلا باعث از هوش رفتن خانم بکتاش شدی .
    حرکت پام قطع شد . بازم شوکه شده بودم . با چشمای پرسشگرم نگاهش کردم . سرش رو کج کرد و با همون لبخند گفت :
    _ شاهدین زیادی همون روز بهم گفتن که به خاطر بحث با تو از هوش رفت . همون روز ، با خود خانم بکتاش حرف زدم و بهش هشدار اخراج
    شدن تو رو دادم .
    شوکه شده بودم . برای نشکستن غرورم، دیگه چیزی نگفتم و تظاهر کردم که برام مهم نیست. درصورتی که بود . بابا ، از اولش با دانشگاه رفتن من موافق نبود . می خواست تو شرکت خودش کار کنم . وقتی هم که برای دانشگاه ثبت نام کرده بودم ، بهم گفته بود که منتظره تا ببینه چه موقع از درس خوندن خسته می شم و بر می گردم تا پول در بیارم . اینم اضافه کرده بود که از نظر مالی ، من رو در رفاه نمی ذاره و تو دادن پول سختگیری می کنه تا برگردم و تو شرکتش دست به کار شم . آقای مرتضوی که سکوتمو دید گفت :
    _ پرونده ات همین جا می مونه . از سایت بقیه اطلاعاتت رو می گیرن و پرونده اتو کامل می کنن . بعدا می تونی بیای و بگیریش.
    چشمم گرد شد . تا اینجا با خودم فکر می کردم که اینارو فقط برای ترسوندنم می گـه اما جدی بود . سرم رو تکون دادم :
    _ باشه .
    خودش رو به سمت جلو کشید و دستاشو روی میز گذاشت . گفت :
    _ خانم بکتاش نیومد . کجاست ؟
    چشمام رو تنگ کردم و گفتم :
    _ به اون چیکار دارین ؟ اون کاری نکرد .
    ابروش رو بالا داد :
    _ ولی به این جریان ربط داره .
    _ نداره .. دلیل دعوای ما یه چیز دیگه بود .
    _ من رو گول نزن آقای اردلان . من از همه چیز خبر دارم .
    عصبی شدم و گفتم :
    _ نیازی به گول زدن شما نیست . من دارم می گم خانم بکتاش ربطی به این ماجرا نداشت .
    اخم کرد . انگار داد زدنم به مذاقش خوش نیومد . دستش رو روی میز کوبید و مثل خودم فریاد زد :
    _ تو اتاق من حق داد زدن نداری . برو بیرون .
    از جا بلند شد و با دست راست به سمت در اشاره کرد . لبخندی زدم و همون طور که به طرف در اتاق می رفتم گفتم :
    _ براتون آرزوی یادگرفتن عدالت می کنم .
    پوزخندی زد :
    _ موفق باشی .
    سرم رو تکون دادم و از اتاقش بیرون اومدم و درو بستم . سرم رو بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتم از بین بره . نور چراغی که توی
    راهرو روشن بود چشمم رو اذیت کرد .
    به دیوار کنارش تکیه دادم . من دیگه دانشجو نبودم . تموم شد! دیگه چه راهی برای نزدیک شدن و یا حتی دیدن رازک بود ؟ با کلافگی دستم رو به صورتم کشیدم . جای خراش کوچیکی که روی گونه ام بود می سوخت . آهی کشیدم و به طرف راه پله ها راه افتادم که رازکو دیدم. روی صندلی وسط راهروی خلوت نشسته بود . انگار که شکست بزرگی خورده باشه ، قوز کرده بود و بی هیچ حرکتی به زمین نگاه می کرد . تکون نمی خورد . نگرانش شدم . تا جایی که پام یاری می کرد تند به سمتش دویدم و بهش رسیدم . بالای سرش ایستادم . عکس العملی نشون نداد . به آرومی صداش کردم :
    _ رازکم؟
    سرش رو بالا گرفت. چشماش خیس بودن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا