- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
سلام نمازو دادم و تموم شد . دستامو بردم بالا و از خدا حل تمام مشکلاتمو خواستم . مشکلات من ؛ سمیر و تمام اونایی که دردشون درد عشقبود . عشق خانواده یا عشق دوتا انسان بالغ. کلید مشکلشون دست خود خدا بود. فقط بعد کلی آزمون و آزمایش اونو می داد . من می تونستم از این آزمایش ها قبول و رد بشم تا به رازک برسم؛ اما رازک چی؟ سمیر با معنویت و حس پاکی که حسش می کردم در حال خوندن تشهد بود . مااز همه زود تر نمازمون رو شروع و حالا تموم کرده بودیم. دو ردیف جلوتر از ما نمازجماعت تشکیل شده بود و آقایون به ردیف پشت هم ایستاده بودن و قیام و رکوع و سجده می رفتن. صدای حرف زدن دو نفر از پشت سرم رون که در ورودی بود توجهمو جلب کرد. برگشتمو پشتم رو نگاه کردم. سمیر هم که نمازش تموم شده بود، مثل من برگشت و نگاهشون کرد. امیر و خسرو بودن. حالا آروم شده بودم و کمتر اون حس تنفرو داشتم . رفتن و گوشه ای نشستن. حتما حوصله نماز نداشتن. سمیر گفت :
_ بعد از چند سال، تازه یه حس خوب بهم دست داده بود که دیدن خسرو به گند کشید . چقدر ازش خوشم نمیاد !
لبخند زدم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم. دستا و سرش رو بالا برد و زیر لب چیزایی به خدا گفت. گوشمو تیز کردم تا صدای امیر و خسرو رو بشنوم. چندبار اسم رازکو شنیدم. ابروهام نا خودآگاه به هم گره خوردن. اسم رازک من رو می بردن. دقیق تر گوش سپردم. امیر داشت در مورد این که رازکو به اینجا آورده بود حرف می زد . من نتونستم بیارمش اون وقت اون تونست؟ دندونامو بهم فشار دادم. از جام بلند شدم تا برم کنار ضریح که مرز بین قسمت خانم ها و آقایون بود بشینم و قرآن بخونم . شاید اینجوری می تونستم رازکو ببینم. سمیر هم همراهم بلند شد و خواست چیزی بگه که صدایی شنیدیم :
_ نماز جماعت بود! چقدر عجله داشتین .
به صورت آقای مرتضوی و ریش سیاهش نگاه کردم. حوصله نداشتم که با پدر امیر هم صحبت بشم. گفتم :
_ بله ... داشتیم .
به سمیر اشاره کرد :
_ به جا نمیارم . دانشجوی مایی؟
- نه ! همراه رفیقم اومدم .
دستی به ریشش کشید و با حالت متفکری گفت :
_ فکر نکنم گفته باشم ورود به اتوبوس برای عموم آزاده .
گفتم :
_ پول صندلیش رو حساب کرد .
سرتا پامون رو برانداز کرد. جوراب سفید پوشیده بود. جورابای من مشکی و سمیر طوسی بود. دوباره دستش رو به ریشش کشید و صافشون کرد و گفت :
_ وقتی نمازتون رو زود تر از جمعیت تموم می کنین حرف نزنین. مخصوصا در مورد یه نفر دیگه که حس زیباتون رو به گند کشید .
لبخند زد و در حالی که برگشته بود و داشت می رفت گفت :
_ نماز نمی خونین همین میشه دیگه ... آدابش رو نمی دونین .
اخم کردم و گفتم :
_ فکر کنم پسرتون کمر درد شدید داره که نمی تونه نماز بخونه. وگرنه الان مشغول اختلاط با رفیقش نبود و کنار شما داشت نماز می خوند .
ایستاد. حرفم رو شنید و بی هیچ حرفی به راهش ادامه داد. سمیر می خواست بازم نماز بخونه. من از اون جا بلند شدم و به سمت ضریح رفتم . یکی از کتابای قرآنو برداشتم و روی یه تخته سنگ کنار دیوار نشستم. ضریح مکعبی شکل با شکوه ؛ روبه روم بود و آدما از جلوم رد می شدن .
از قصد جایی نشستم که به قسمت خانم ها دید داشته باشم. پس چرا رازک رو نمی دیدم؟
_ بعد از چند سال، تازه یه حس خوب بهم دست داده بود که دیدن خسرو به گند کشید . چقدر ازش خوشم نمیاد !
لبخند زدم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم. دستا و سرش رو بالا برد و زیر لب چیزایی به خدا گفت. گوشمو تیز کردم تا صدای امیر و خسرو رو بشنوم. چندبار اسم رازکو شنیدم. ابروهام نا خودآگاه به هم گره خوردن. اسم رازک من رو می بردن. دقیق تر گوش سپردم. امیر داشت در مورد این که رازکو به اینجا آورده بود حرف می زد . من نتونستم بیارمش اون وقت اون تونست؟ دندونامو بهم فشار دادم. از جام بلند شدم تا برم کنار ضریح که مرز بین قسمت خانم ها و آقایون بود بشینم و قرآن بخونم . شاید اینجوری می تونستم رازکو ببینم. سمیر هم همراهم بلند شد و خواست چیزی بگه که صدایی شنیدیم :
_ نماز جماعت بود! چقدر عجله داشتین .
به صورت آقای مرتضوی و ریش سیاهش نگاه کردم. حوصله نداشتم که با پدر امیر هم صحبت بشم. گفتم :
_ بله ... داشتیم .
به سمیر اشاره کرد :
_ به جا نمیارم . دانشجوی مایی؟
- نه ! همراه رفیقم اومدم .
دستی به ریشش کشید و با حالت متفکری گفت :
_ فکر نکنم گفته باشم ورود به اتوبوس برای عموم آزاده .
گفتم :
_ پول صندلیش رو حساب کرد .
سرتا پامون رو برانداز کرد. جوراب سفید پوشیده بود. جورابای من مشکی و سمیر طوسی بود. دوباره دستش رو به ریشش کشید و صافشون کرد و گفت :
_ وقتی نمازتون رو زود تر از جمعیت تموم می کنین حرف نزنین. مخصوصا در مورد یه نفر دیگه که حس زیباتون رو به گند کشید .
لبخند زد و در حالی که برگشته بود و داشت می رفت گفت :
_ نماز نمی خونین همین میشه دیگه ... آدابش رو نمی دونین .
اخم کردم و گفتم :
_ فکر کنم پسرتون کمر درد شدید داره که نمی تونه نماز بخونه. وگرنه الان مشغول اختلاط با رفیقش نبود و کنار شما داشت نماز می خوند .
ایستاد. حرفم رو شنید و بی هیچ حرفی به راهش ادامه داد. سمیر می خواست بازم نماز بخونه. من از اون جا بلند شدم و به سمت ضریح رفتم . یکی از کتابای قرآنو برداشتم و روی یه تخته سنگ کنار دیوار نشستم. ضریح مکعبی شکل با شکوه ؛ روبه روم بود و آدما از جلوم رد می شدن .
از قصد جایی نشستم که به قسمت خانم ها دید داشته باشم. پس چرا رازک رو نمی دیدم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: