بعد از اینکه با اون همه آدم دست داد و سلام کرد برگشتیم خونه. من ناخوداگاه نگاش میکردم دست خودم نبود چیزی داشت که باعث میشد جذبش شم. موقعی که رسیدیم خونه مهشید با جشنی که براش گرفته بودیم خیلی سوپرایز شد. البته این هم جشن خاله بود و هم مهشید ولی چون مسخره میشد که هرکدومشون و جدا بگیریم انداختیمش تو یه روز.
***
بالاخره شب شد و مهمونی خیلی شیکی گرفته بودیم و خیلی پر سروصدا بود.ولی من دوست دارم مهمونی ساکت باشه. کت شلوار مشکی با کراوات قرمز و پیرهن سفید پوشیدم و موهامو سمت بالا دادم. همه دخترا با پیرهنای کوتاه و آرایشای غلیز مشغول رقـ*ـص بودن. دخترای خوبم توشن پیدا میشد ولی کم بود. مهشید با مامانش اومدن. مهشید لباس بلند مشکی با کت مشکی کوتاه روش. با لبخند به همه سلام میداد. در آخر رفت سمت پسری قد بلند ولی لاغر و دستشو تو دستاش گرفت.
حس بدی بهم دست داد نمیدونم تا حالا از این جور حسا نداشتم. سعی کردم به مهشید فک نکنم و حواسم و به جای دیگه پرت کنم. هیچ وقت فکر نمیکردم دختری که تازه یه روزه دیدمش انقد منو مجذوب خودش کنه.
یه دختر بامزه تنها رو صندلی نشسته بود و مهمونی و تماشا میکرد. گلومو صاف کردم و سمتش رفتم. دستم و سمتش دراز کردم و گفتم:
- افتخار یه دور رقـ*ـص و میدین؟
دختر اولش با گیجی نگام کرد و بعد به دستم نگاه کرد. خنده کوچولویی کرد و دستش و گذاشت تو دستم.
آهنگ ملایمی پخش میشد. دستمو دور کمرش حلقه کردم و شروع کردیم رقصیدن. معلوم بود خیلی خجالت میکشه چون گونه هاش قرمز شده بود. با تموم شدن آهنگ لبخندی بهش زدم و رفتم سمت یکی از نوشیدنی ها و خوردمش. واقعا خیلی تشنم بود. مهشید و اون پسره داشتن میرقصیدن. مدام با خودم تکرار میکردم "نه من هیچ حسی ندارم" یعنی نبایدم حسی داشته باشم امکان نداره آدم تو یک روز عاشق بشه.
بابا اونطرف نشسته بود و با چند نفر صحبت میکرد. سمتش رفتم که محکم به یکی خوردم. مهشید بود. بدون اینکه ازش معذرت خواهی کنم به راهم ادامه دادم. ولی مطمئن بودم که با اخم نگام میکنه. سمت بابا رفتم و با کسایی که باهاشون حرف میزد مشغول صحبت شدم.
مهشید خیلی با ناز به اون پسره لبخند میزد معلوم بود خیلی دوستش داره ولی پسره یه جوری به مهشید نگاه میکرد انگار یه چیزی تو چشاش بود نمیتونم حالتشو توضیح بدم ولی هر چی هست خوب نیست. تو مهمونی همه درباره ثروت هنگفت این خاله و دختر صحبت میکردن معلوم بود حسابی حسودیشون شده.
این مهمونی هم با همه خوب و بدیش زود تموم شد.
***
مهشید و خاله مدتی خونه ما موندن تا یه خونه مناسب پیدا کنن. از اتاق مهشید رد شدم که از لای درز اتاق دیدم که خاله هم نشسته پیشش و داره باهاش صحبت میکنه.
خاله: اون پسر چی داره که عاشقش شدی؟ کسیو انتخاب کن که به تو بخوره نه کسی که برای پولات دندون تیز کرده باشه
مهشید: مامان من بچه نیستم که نفهمم کیو دارم انتخاب میکنم...
خاله: خب بچه ای دیگه بچه... احساساتی شدی نمیتونی خوب تصمیم بگیری.
مهشید: خب مگه مشکلش چیه؟ چی از بقیه کم داره مگه کسی که عاشقشی حتما باید پولدار باشه؟ یا یک عالمه خونه و زمین داشته باشه؟
خاله: این عشق نیس اون چشاش روی پولاته مهشید درست فکر کن.
مهشید: مامان چرا تو اینجوری میکنی؟ تو هیچ وقت با من اینجوری رفتارنمیکردی؟
خاله: مهشید من انگلیسم که بودیم بهت گفتم همیشه به تصمیماتی که برای زندگیت میگیری احترام میزارم ولی نه تا موقعی که بخوای تصمیم نادرست بگیری و دستی دستی خودتو بدبخت کنی هیچ کسی لیاقت تو رو نداره. تو همونی نبودی که میگفتی من ازدواج نمیکنم من عاشق نمیشم حالا این شد کسی که انتخاب کردی؟ آره؟ کسی که فقط تورو به خاطر پولاش میخواد.
مهشید: مامان اینطور نیست اون منو دوست داره.
خاله: اون در اصل پولاتو دوست داره مهشید بفهم داری راه اشتباه میری مطمئن باش روزی برمیگرده که پشیمون شی.
خاله داشت از اتاق بیرون میومد که سریع رفتم تو اتاق خودم. مهشید میخواد با اون پسره ازدواج کنه؟ حتی منم از نگاش فهمیدم که حسی به مهشید نداره. نباید فکرمو به زندگی دیگران پرت کنم اگه حواسم پرت بشه شرکت ممکنه ورشکست بشه...
***
مهشید هر روز دنبال کار میگرده. بابا بهش پیشنهاد کرد که بیاد شرکت من. مهشید اولش قیافشو توهم کرد ولی بعدش قبول کرد. فوق لیسانس حسابداری داره. اونجوری که مامانش ازش تعریف میکرد کارش خیلی خوبه. قرار شده از فردا کار توی شرکت منو شروع کنه. نمیدونم ولی حس بدی دارم.
***
ساعت هفت صبح بود. قرار شد مهشید همراه من بیاد شرکت. مثل هر روز که شرکت میرفتم کت شلوارمو و پوشیدم و به سمت پارکینگ رفتم. ماشینم و روشن کردم و منتظر شدم تا مهشید بیاد سوار ماشین بشه. بعد از یک ربع تازه از خونه بیرون اومد ودر عقب ماشین و باز کرد و سوار شد. از تو آینه براش پوزخند زدم و گفتم:
- تا اونجایی که میدونم رانندت نیستم.
ادامه حرفم گفتم:
- بیا جلو بشین.
مهشید: با غریبه ها راحت نیستم اگه راه بیفتین بهتره دیرتون میشه.
- یک ربع متنظر شما بودم این چند دقیقه هم روش.
با کمی حرص گفتم:
- اگه نمیخوای آبروی منو جلو کارمندام ببری بیا جلو بشین اگه هم نه پیاده شو خودت بیا تا ساعت هشت باید تو شرکت جلو دفتر من باشی.
مهشید: مشکلی نیس خودم میام.
از ماشین پیاده شد. بدون هیچ تعللی به شرکت رفتم. نمیدونم چرا ناخودآگاه میونمون بد شده بود نه تا حالا دعوایی بینمون رخ داده بود هیچی...
یک دقیقه به ساعت هشت مونده بود. که تلفن اتاقم زنگ خورد. برش داشتم. منشیم خانموم رهسپار بود.
- خانوم سماواتی تشریف آوردن...
بدون اینکه اجازه حرف دیگه ای بهش بدم گفتم:
- بگو بیان.
چندثانیه بعد دو تا تق به در خورد و مهشید اومد تو. صورتش عرق کرده بود. پوزخندی زدم معلومه واسه زود رسیدن خیلی تلاش کرده. مهشید نگاهش به پوزخند روی لبم افتاد و اخمی روی صورتش و پوشوند.
بعد از صحبت های مربوطه درمورد کار توی شرکت قرارداد و از توی کشوی میز با خودکار روان نویس دراوردم و جلوش گذاشتم.
- اگه با شرایط این شرکت موافق هستی میتونی این برگه رو امضا کنی.
مهشید بدون اینکه حتی نگاهم کنه برگه رو از رو میز برداشت و شروع به خوندن کرد و در آخر امضا کرد و اثر انگشت زد.
با تلفن شرکت به منشیم زنگ زدم و گفتم:
- خانوم رهسپار لطفا خانوم سماواتی و به اتاقشون راهنمایی کنین.
مهشید با خانوم رهسپار از اتاق بیرون رفتن. از توی کشوی میزم نقشه ها رو دراوردم و مشغول چک کردن اشکالاتشون شدم. بعد از اینکه سرم خلوت شد علی بدون در زدن وارد شد و گفت:
- سلام صالح پیدات نیست؟
- برای چی برای اتاق در میزارن؟
علی: تا بازش کنی بیای تو.
نفسمو با حرص بیرون دادم و گفتم:
- چی شده؟
علی: چیز خاصی نشده گفتم با بچه ها بریم بیرون تا حداقل آب و هوامون عوض بشه تو آخرش تو شرکتت میپوسی.
- هیچ چیزی اندازه شرکتم برام مهم نیس.
***
بالاخره شب شد و مهمونی خیلی شیکی گرفته بودیم و خیلی پر سروصدا بود.ولی من دوست دارم مهمونی ساکت باشه. کت شلوار مشکی با کراوات قرمز و پیرهن سفید پوشیدم و موهامو سمت بالا دادم. همه دخترا با پیرهنای کوتاه و آرایشای غلیز مشغول رقـ*ـص بودن. دخترای خوبم توشن پیدا میشد ولی کم بود. مهشید با مامانش اومدن. مهشید لباس بلند مشکی با کت مشکی کوتاه روش. با لبخند به همه سلام میداد. در آخر رفت سمت پسری قد بلند ولی لاغر و دستشو تو دستاش گرفت.
حس بدی بهم دست داد نمیدونم تا حالا از این جور حسا نداشتم. سعی کردم به مهشید فک نکنم و حواسم و به جای دیگه پرت کنم. هیچ وقت فکر نمیکردم دختری که تازه یه روزه دیدمش انقد منو مجذوب خودش کنه.
یه دختر بامزه تنها رو صندلی نشسته بود و مهمونی و تماشا میکرد. گلومو صاف کردم و سمتش رفتم. دستم و سمتش دراز کردم و گفتم:
- افتخار یه دور رقـ*ـص و میدین؟
دختر اولش با گیجی نگام کرد و بعد به دستم نگاه کرد. خنده کوچولویی کرد و دستش و گذاشت تو دستم.
آهنگ ملایمی پخش میشد. دستمو دور کمرش حلقه کردم و شروع کردیم رقصیدن. معلوم بود خیلی خجالت میکشه چون گونه هاش قرمز شده بود. با تموم شدن آهنگ لبخندی بهش زدم و رفتم سمت یکی از نوشیدنی ها و خوردمش. واقعا خیلی تشنم بود. مهشید و اون پسره داشتن میرقصیدن. مدام با خودم تکرار میکردم "نه من هیچ حسی ندارم" یعنی نبایدم حسی داشته باشم امکان نداره آدم تو یک روز عاشق بشه.
بابا اونطرف نشسته بود و با چند نفر صحبت میکرد. سمتش رفتم که محکم به یکی خوردم. مهشید بود. بدون اینکه ازش معذرت خواهی کنم به راهم ادامه دادم. ولی مطمئن بودم که با اخم نگام میکنه. سمت بابا رفتم و با کسایی که باهاشون حرف میزد مشغول صحبت شدم.
مهشید خیلی با ناز به اون پسره لبخند میزد معلوم بود خیلی دوستش داره ولی پسره یه جوری به مهشید نگاه میکرد انگار یه چیزی تو چشاش بود نمیتونم حالتشو توضیح بدم ولی هر چی هست خوب نیست. تو مهمونی همه درباره ثروت هنگفت این خاله و دختر صحبت میکردن معلوم بود حسابی حسودیشون شده.
این مهمونی هم با همه خوب و بدیش زود تموم شد.
***
مهشید و خاله مدتی خونه ما موندن تا یه خونه مناسب پیدا کنن. از اتاق مهشید رد شدم که از لای درز اتاق دیدم که خاله هم نشسته پیشش و داره باهاش صحبت میکنه.
خاله: اون پسر چی داره که عاشقش شدی؟ کسیو انتخاب کن که به تو بخوره نه کسی که برای پولات دندون تیز کرده باشه
مهشید: مامان من بچه نیستم که نفهمم کیو دارم انتخاب میکنم...
خاله: خب بچه ای دیگه بچه... احساساتی شدی نمیتونی خوب تصمیم بگیری.
مهشید: خب مگه مشکلش چیه؟ چی از بقیه کم داره مگه کسی که عاشقشی حتما باید پولدار باشه؟ یا یک عالمه خونه و زمین داشته باشه؟
خاله: این عشق نیس اون چشاش روی پولاته مهشید درست فکر کن.
مهشید: مامان چرا تو اینجوری میکنی؟ تو هیچ وقت با من اینجوری رفتارنمیکردی؟
خاله: مهشید من انگلیسم که بودیم بهت گفتم همیشه به تصمیماتی که برای زندگیت میگیری احترام میزارم ولی نه تا موقعی که بخوای تصمیم نادرست بگیری و دستی دستی خودتو بدبخت کنی هیچ کسی لیاقت تو رو نداره. تو همونی نبودی که میگفتی من ازدواج نمیکنم من عاشق نمیشم حالا این شد کسی که انتخاب کردی؟ آره؟ کسی که فقط تورو به خاطر پولاش میخواد.
مهشید: مامان اینطور نیست اون منو دوست داره.
خاله: اون در اصل پولاتو دوست داره مهشید بفهم داری راه اشتباه میری مطمئن باش روزی برمیگرده که پشیمون شی.
خاله داشت از اتاق بیرون میومد که سریع رفتم تو اتاق خودم. مهشید میخواد با اون پسره ازدواج کنه؟ حتی منم از نگاش فهمیدم که حسی به مهشید نداره. نباید فکرمو به زندگی دیگران پرت کنم اگه حواسم پرت بشه شرکت ممکنه ورشکست بشه...
***
مهشید هر روز دنبال کار میگرده. بابا بهش پیشنهاد کرد که بیاد شرکت من. مهشید اولش قیافشو توهم کرد ولی بعدش قبول کرد. فوق لیسانس حسابداری داره. اونجوری که مامانش ازش تعریف میکرد کارش خیلی خوبه. قرار شده از فردا کار توی شرکت منو شروع کنه. نمیدونم ولی حس بدی دارم.
***
ساعت هفت صبح بود. قرار شد مهشید همراه من بیاد شرکت. مثل هر روز که شرکت میرفتم کت شلوارمو و پوشیدم و به سمت پارکینگ رفتم. ماشینم و روشن کردم و منتظر شدم تا مهشید بیاد سوار ماشین بشه. بعد از یک ربع تازه از خونه بیرون اومد ودر عقب ماشین و باز کرد و سوار شد. از تو آینه براش پوزخند زدم و گفتم:
- تا اونجایی که میدونم رانندت نیستم.
ادامه حرفم گفتم:
- بیا جلو بشین.
مهشید: با غریبه ها راحت نیستم اگه راه بیفتین بهتره دیرتون میشه.
- یک ربع متنظر شما بودم این چند دقیقه هم روش.
با کمی حرص گفتم:
- اگه نمیخوای آبروی منو جلو کارمندام ببری بیا جلو بشین اگه هم نه پیاده شو خودت بیا تا ساعت هشت باید تو شرکت جلو دفتر من باشی.
مهشید: مشکلی نیس خودم میام.
از ماشین پیاده شد. بدون هیچ تعللی به شرکت رفتم. نمیدونم چرا ناخودآگاه میونمون بد شده بود نه تا حالا دعوایی بینمون رخ داده بود هیچی...
یک دقیقه به ساعت هشت مونده بود. که تلفن اتاقم زنگ خورد. برش داشتم. منشیم خانموم رهسپار بود.
- خانوم سماواتی تشریف آوردن...
بدون اینکه اجازه حرف دیگه ای بهش بدم گفتم:
- بگو بیان.
چندثانیه بعد دو تا تق به در خورد و مهشید اومد تو. صورتش عرق کرده بود. پوزخندی زدم معلومه واسه زود رسیدن خیلی تلاش کرده. مهشید نگاهش به پوزخند روی لبم افتاد و اخمی روی صورتش و پوشوند.
بعد از صحبت های مربوطه درمورد کار توی شرکت قرارداد و از توی کشوی میز با خودکار روان نویس دراوردم و جلوش گذاشتم.
- اگه با شرایط این شرکت موافق هستی میتونی این برگه رو امضا کنی.
مهشید بدون اینکه حتی نگاهم کنه برگه رو از رو میز برداشت و شروع به خوندن کرد و در آخر امضا کرد و اثر انگشت زد.
با تلفن شرکت به منشیم زنگ زدم و گفتم:
- خانوم رهسپار لطفا خانوم سماواتی و به اتاقشون راهنمایی کنین.
مهشید با خانوم رهسپار از اتاق بیرون رفتن. از توی کشوی میزم نقشه ها رو دراوردم و مشغول چک کردن اشکالاتشون شدم. بعد از اینکه سرم خلوت شد علی بدون در زدن وارد شد و گفت:
- سلام صالح پیدات نیست؟
- برای چی برای اتاق در میزارن؟
علی: تا بازش کنی بیای تو.
نفسمو با حرص بیرون دادم و گفتم:
- چی شده؟
علی: چیز خاصی نشده گفتم با بچه ها بریم بیرون تا حداقل آب و هوامون عوض بشه تو آخرش تو شرکتت میپوسی.
- هیچ چیزی اندازه شرکتم برام مهم نیس.