- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
***
افسانه :
شاید می تونستم سامیار رو پیش رازک بد کنم؛ اما سامیارو نمی شد گول زد. مگه این که رفت رو نقطه ضعفش ... که اونم جلو چشمم بود. رازک ، رو به روم و نفیسه کنارم نشسته بود. خوبی حیاط این دانشگاه این بود که یه عالمه جا واسه نشستن داشت. هوا یه کم بهتر شده و از سرماش کم شده بود . سه نفری یه گوشه نشسته و منتظر بودیم یکی از دخترا برگه امتحان رو بهمون بده و بعدش بریم. رازک ، مثل همون اوایلی که باهم دوست شده بودیم و من به رابـ ـطه اش با سامیار شک داشتم و سوال پیچش می کردم ، با نگاهی مشکوک بهم نگاه می کرد . آخرش گفت :
– به چی فکر می کنی؟
اون قدر تو اون گروه کذایی نقش بازی کرده بودم که یاد گرفته بودم چه جوری باید رفتار کنم . با آرامش گفتم :
- چیز خاصی نیست. اما حالا دارم به تو فکر می کنم که چقدر آروم شدی. تاثیرات اومدن خاله لیلاس؟ حیف شد چون خاله داره می ره.
نفیسه ، دختری که از وقتی که از طرف رامبد این ماموریت وحشتناک رو گرفته بودم و دوباره شیطانی شده بودم ، همش به نظرم دختر ساده و احمقی به نظرم میومد ، با همون سادگی خندید و گفت :
- نه ... تاثیرات یه حس تازه اس.
سرم رو تکون دادم :
- آها
رازک پوزخندی زد و اضافه کرد :
– حسی که باید فراموش بشه.
خیلی تعجب کردم . یعنی نقشه ام داشت به همین آسونی پیش می رفت ؟ با شگفتی گفتم :
- یعنی چی ؟ منظورت سامیاره ؟
رازک با اخم پایین رو نگاه می کرد.
- نفیسه خانم؟
همه برگشتیم سمت صدا. خسرو بود که طرفمون میومد. اوف ، مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز میشه . من این آدم رو باید همه جا ببینم؟ حدس می زدم اونم چشم دیدن من رو نداره. چون من فرد مورد اعتماد رامبد بودم ولی اون... یادآوری گذشته اذیتم می کرد. این با نفیسه چیکار داشت؟ نفیسه با یه حالت سوالی و وحشت نگاهش کرد. خسرو در حالی که نفس نفس می زد ، بهمون رسید . گفت :
- سلام . نفیسه خانوم، استاد نیک منش کارت داره.
رازک با اخم و نفیسه با تعجب نگاهش کرد . اینا چشون بود ؟ نفیسه گفت :
- چی کار؟
قیافه خسرو با ته ریش بهتر به نظر می رسید . مثل همیشه سرتاپا مشکی بود . گفت :
– چیز خاصی نیست. در مورد امتحانی که دادینه.
– حالا چرا شما رو فرستاده دنبال من؟
خسرو خندید :
- چقدر سوال می پرسین شما... من به عنوان دوست امیر ؛ کنار استاد نشسته بودم و برگه ها رو تصحیح می کردم. می دونین که امیر استادیاره.
با لجی تو صدام که نشون بده ازش بدم میاد و بره زودتر گورش رو گم کنه ، گفتم :
- این رو کمتر کسی هست که ندونه...
نفیسه رازک رو نگاه کرد. رازکم با نگرانی زل زد بهش. نفیسه هم بالاخره از جاش پاشد و همراه خسرو رفت.
***
رازک :
طاهره برگه هامون رو داد و رفت . قرار بود یه ربع دیگه بریم خونه و مامان و بدرقه کنیم ؛ اما نفس هنوز پیداش نبود. افسانه از نگاه هایی که به ساعتم می کردم کلافه شد و با عصبانیت گفت :
- بسه دیگه . نبردش که بخورتش ... الان میاد با هم می ریم.
دهنم رو باز کردم جوابش رو بدم که صدای امیر باعث شد ساکت بمونم. همون طور که به سمتمون میومد گفت :
– سلام خانوما.. استاد گفت نفیسه باید بیشتر بمونه .
وقتی دید همی نطور داریم نگاهش میکنیم، پس گردنش رو با یه لبخند الکی خاروند :
- کارشون طول می کشه... ببخشید من باید برم.
فورا گفتم :
- تو داری می ری؟
برگشت سمتمون . چند لحظه نگاهم کرد . انگار هل شده بود . بالاخره گفت :
- آره .. کاری پیش اومده دارم می رم.
سرم رو تکون دادم و خداحافظی کردم. تو شوک بودم. خسرو چی ؟ موند یا رفت ؟ افسانه دستم رو کشید و بلندم کرد . همراهش از در دانشگاه خارج شدیم. گوشیم رو در آوردمو واسه نفس نوشتم:
- من و افسانه دیرمون شده ، می ریم که به بدرقه مامان برسیم. تو کارت پیش استاد تموم شد بیا.
گوشی رو گذاشتم تو جیبم و به اطرافم نگاه کردم. سرکوچه ایستاده بودیم و آدما از کنارمون رد می شدن . افسانه به یه نقطه خیره شده بود . گفتم :
- افسانه چرا ایستادیم؟ بریم دیگه.
بدون این که نگاهم کنه گفت :
– از چیزی که دیدم تو شوکم...
جهت نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به ماشین سامیار. چیز عجیبی نبود . فقط ماشینش رو عوض کرده بود دیگه . یعنی افسانه نمی دونست سامیار ماشین جدید خریده ؟ گفتم :
- چی دیدی افسانه؟
افسانه روش رو از اون طرف گرفت و من و نگاه کرد:
- بیخیال ..بریم دیرمون شد.
از بس تعجب کرده بود هنوزم پلک نمی زد و چشماش درشت شده بودن . منم بدجوری کنجکاو شده بودم. دستش رو گرفتم و کشیدم :
- افسانه
سر جاش ایستاد. بهم خیره شد . تو چشمای خوشگل و کشیده اش نگاه کردم. گفت :
– درست نیست بهت بگم اما قضیه زندگیته... همین الان یه دختر دیدم که از ماشین سامیار پیاده شد .
شوکه شدم . دلم خودش رو به درو دیوار می کوبید. نمی خواستم باور کنم. حتی نمی خواستم افسانه بفهمه که باور کردم ؛ اما اون قدر برام سنگین بود که نمی تونستم هضمش کنم و ظاهرم رو خوب جلوه بدم. گفتم :
- مطمئنی؟ چرا من ندیدم؟
اخم کرد :
- مگه من با تو پدر کشتگی دارم عزیز من؟ اصلا ولش کن. من همچین چیزی ندیدم... دروغ گفتم خوبه؟
چشمام رو بستم و سرم رو پایینانداختم. دوست نداشتم باور کنم ؛ اما نمی شد. با کله باور کرده بودم. دلم می خواست فکر کنم که دختره همکلاسیمون بوده ؛ اما هیچ رقمه تو کتم نمی رفت. دستم رو به قلبم کشیدم...آه دلم یه ذره آروم بگیر. این دفعه افسانه دستم رو گرفت و کشید :
- رازک؟ بیا دیر شد. بیست دقیقه دیگه مامانت باید ترمینال باشه.
ای وای .. دیرم شده بود.برگشتم و پشتم رو نگاه کردم. سامیار با حالت خاصی نگاهم می کرد. داشتیم میدویدیم که صدای بوق ماشینی من رو از جا پروند. هردو به ماشینی که توی خیابون بود نگاه کردیم. آزرای امیر بود . با صدای بلندی که ما بشنویم گفت :
– عجله دارین؟ می خواین برسونمتون.
هنوزم تو شوک حرفی که افسانه زد بودم. افسانه گفت :
- آره
افسانه می دونست که سامیار پشتمونه؛ اما بی توجه به اون دستم رو کشید و سوار ماشینم کرد. تو هنگ بودم.. الان باید از سامیار ناراحت می بودم؟ فقط دلم هوای گریه داشت.
آخرین لحظه که داشتم سوار ماشینش می شدم ، چشمم به چشم سامیار افتاد . همش یه ثانیه بود؛ اما با نگاهش دنیا دنیا احساس رو سرم آوار شد. به خودم اومدم و دیدم جلو نشستم . کنار امیر...
– رازک ، حالت خوبه؟
انگار خیلی این حالم ضایع بود ، که امیر فهمید . چون اون اصولا به کسی توجه نمی کرد . مخصوصا دخترا . با این که آدم شوخی بود؛ اما غرور خاص خودش رو داشت . گفتم :
- آره خوبم
– نمره امتحانت رو دیدم. از ده نمره بود.
سرمو تکون دادم و فقط گفتم :
- آها
– نمی خوای بپرسی چند گرفتی؟
نفهمیدم چی گفت . با گیجی نگاهش کردم :
- ها؟
لبخند زد. لبخندش عادی نبود. توش چیزی مثل غم بود . بره به درک . سامیار برای من مهم بود . افسانه که تا الان ساکت بود گفت :
– به خاطر رفتن مامانته که تو فکری؟
بدون این که به سوالش فکر کنم ، دوباره سرم رو تکون دادم و بدون باز کردن دهنم ، با صدایی که از حنجره ام خارج شد ، جواب دادم :
- اهوم
امیر بدون لبخندی جلو رو نگاه می کرد و صدای دنده عوض کردنش رو اعصابم راه می رفت. شهر همیشه این موقع روز ، دور و بر ساعت شش غروب بدجوری شلوغ می شد . خودش سکوت رو شکست :
– چرا سامیار اون جوری نگاه می کرد؟
افسانه خواست جوابش رو بده که سریع گفتم :
- مگه اصلا نگاه می کرد ؟
با تعجب گفت :
– نمی کرد؟ نمی دونم. شما متوجه اون نگاه دقیقش نشدین؟
من و افسانه هر دو زدیم زیرش. نمی دونم چرا افسانه ام باهام همکاری می کرد . اگه من می خواستم این عشق رو تموم کنم پس چرا از اولش باید همه می فهمیدن احساسی بین ما هست؟ افسانه پرسید :
– مگه کار استاد با نفیسه چی بود که اینقدر طول می کشه؟
امیر فرمون رو چرخوند و وارد کوچه امون شد :
- نمی دونم.
عصبی تر شدم. صدام بی اختیار رفت بالا :
- نمی دونی؟ امیر نمی دونی؟ الان نفس اونجا تنهاس؟
شوکه شده بود. جلوی ساختمون حنا پاش رو گذاشت رو ترمز و برگشت طرفمون . گفت :
- نگران تنها بودنشی؟ اونجا دانشگاهه ها !
زل زدم تو چشماش. با عصبانیت تو چشماش دنبال لکه ای از دروغ می گشتم. لبخند زد :
- حتما استاد نفیسه رو انتخاب کرد که برگه های دخترا رو نگه داره و بعدا بهشون بده.
قفسه سـ*ـینه ام بالا و پایین می رفت. باید باور می کردم؟ پس طاهره کدوم گوری بود که وظیفهاش رو به نفس دادن ؟ افسانه صدام زد :
– رازک دیر شد. بریم . امیر ممنون که مارو رسوندی.
امیر مثل من عصبی نبود . فقط نگران به نظر می رسید . گفت :
– خواهش می کنم کاری نکردم.
از ماشین پیاده شدم و کنار افسانه که قبلا پیاده شده بود ، ایستادم. زیر لب گفتم :
- خداحافظ امیرخان
همین که امیر رفت رفتیم تو آپارتمان و من شماره نفس رو گرفتم. کم کم داشتم نا امید می شدم که گوشی رو برداشت.
– سلام آبجی
خیالم راحت شد . نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- سلام. کجایی دخترخوب؟ نگرانت شدم.
- من میرم ترمینال . تا بیام خونه و باهم بریم طول می کشه .
صداش عادی بود . گفتم :
- باشه پس اونجا همدیگه رو می بینیم. باهات که حرف زدم خیالم راحت شد .
- اهوم.. ما هم داریم حرکت می کنیم.
چشمام گشاد شد. تکرار کردم:
- ما؟
بی وقفه گفت :
– برات توضیح می دم آبجی . خداحافظ
قطع کرد . تو شوک بودم . زیر لب گفتم :
- خداحافظ آبجی...
***
افسانه :
شاید می تونستم سامیار رو پیش رازک بد کنم؛ اما سامیارو نمی شد گول زد. مگه این که رفت رو نقطه ضعفش ... که اونم جلو چشمم بود. رازک ، رو به روم و نفیسه کنارم نشسته بود. خوبی حیاط این دانشگاه این بود که یه عالمه جا واسه نشستن داشت. هوا یه کم بهتر شده و از سرماش کم شده بود . سه نفری یه گوشه نشسته و منتظر بودیم یکی از دخترا برگه امتحان رو بهمون بده و بعدش بریم. رازک ، مثل همون اوایلی که باهم دوست شده بودیم و من به رابـ ـطه اش با سامیار شک داشتم و سوال پیچش می کردم ، با نگاهی مشکوک بهم نگاه می کرد . آخرش گفت :
– به چی فکر می کنی؟
اون قدر تو اون گروه کذایی نقش بازی کرده بودم که یاد گرفته بودم چه جوری باید رفتار کنم . با آرامش گفتم :
- چیز خاصی نیست. اما حالا دارم به تو فکر می کنم که چقدر آروم شدی. تاثیرات اومدن خاله لیلاس؟ حیف شد چون خاله داره می ره.
نفیسه ، دختری که از وقتی که از طرف رامبد این ماموریت وحشتناک رو گرفته بودم و دوباره شیطانی شده بودم ، همش به نظرم دختر ساده و احمقی به نظرم میومد ، با همون سادگی خندید و گفت :
- نه ... تاثیرات یه حس تازه اس.
سرم رو تکون دادم :
- آها
رازک پوزخندی زد و اضافه کرد :
– حسی که باید فراموش بشه.
خیلی تعجب کردم . یعنی نقشه ام داشت به همین آسونی پیش می رفت ؟ با شگفتی گفتم :
- یعنی چی ؟ منظورت سامیاره ؟
رازک با اخم پایین رو نگاه می کرد.
- نفیسه خانم؟
همه برگشتیم سمت صدا. خسرو بود که طرفمون میومد. اوف ، مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز میشه . من این آدم رو باید همه جا ببینم؟ حدس می زدم اونم چشم دیدن من رو نداره. چون من فرد مورد اعتماد رامبد بودم ولی اون... یادآوری گذشته اذیتم می کرد. این با نفیسه چیکار داشت؟ نفیسه با یه حالت سوالی و وحشت نگاهش کرد. خسرو در حالی که نفس نفس می زد ، بهمون رسید . گفت :
- سلام . نفیسه خانوم، استاد نیک منش کارت داره.
رازک با اخم و نفیسه با تعجب نگاهش کرد . اینا چشون بود ؟ نفیسه گفت :
- چی کار؟
قیافه خسرو با ته ریش بهتر به نظر می رسید . مثل همیشه سرتاپا مشکی بود . گفت :
– چیز خاصی نیست. در مورد امتحانی که دادینه.
– حالا چرا شما رو فرستاده دنبال من؟
خسرو خندید :
- چقدر سوال می پرسین شما... من به عنوان دوست امیر ؛ کنار استاد نشسته بودم و برگه ها رو تصحیح می کردم. می دونین که امیر استادیاره.
با لجی تو صدام که نشون بده ازش بدم میاد و بره زودتر گورش رو گم کنه ، گفتم :
- این رو کمتر کسی هست که ندونه...
نفیسه رازک رو نگاه کرد. رازکم با نگرانی زل زد بهش. نفیسه هم بالاخره از جاش پاشد و همراه خسرو رفت.
***
رازک :
طاهره برگه هامون رو داد و رفت . قرار بود یه ربع دیگه بریم خونه و مامان و بدرقه کنیم ؛ اما نفس هنوز پیداش نبود. افسانه از نگاه هایی که به ساعتم می کردم کلافه شد و با عصبانیت گفت :
- بسه دیگه . نبردش که بخورتش ... الان میاد با هم می ریم.
دهنم رو باز کردم جوابش رو بدم که صدای امیر باعث شد ساکت بمونم. همون طور که به سمتمون میومد گفت :
– سلام خانوما.. استاد گفت نفیسه باید بیشتر بمونه .
وقتی دید همی نطور داریم نگاهش میکنیم، پس گردنش رو با یه لبخند الکی خاروند :
- کارشون طول می کشه... ببخشید من باید برم.
فورا گفتم :
- تو داری می ری؟
برگشت سمتمون . چند لحظه نگاهم کرد . انگار هل شده بود . بالاخره گفت :
- آره .. کاری پیش اومده دارم می رم.
سرم رو تکون دادم و خداحافظی کردم. تو شوک بودم. خسرو چی ؟ موند یا رفت ؟ افسانه دستم رو کشید و بلندم کرد . همراهش از در دانشگاه خارج شدیم. گوشیم رو در آوردمو واسه نفس نوشتم:
- من و افسانه دیرمون شده ، می ریم که به بدرقه مامان برسیم. تو کارت پیش استاد تموم شد بیا.
گوشی رو گذاشتم تو جیبم و به اطرافم نگاه کردم. سرکوچه ایستاده بودیم و آدما از کنارمون رد می شدن . افسانه به یه نقطه خیره شده بود . گفتم :
- افسانه چرا ایستادیم؟ بریم دیگه.
بدون این که نگاهم کنه گفت :
– از چیزی که دیدم تو شوکم...
جهت نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به ماشین سامیار. چیز عجیبی نبود . فقط ماشینش رو عوض کرده بود دیگه . یعنی افسانه نمی دونست سامیار ماشین جدید خریده ؟ گفتم :
- چی دیدی افسانه؟
افسانه روش رو از اون طرف گرفت و من و نگاه کرد:
- بیخیال ..بریم دیرمون شد.
از بس تعجب کرده بود هنوزم پلک نمی زد و چشماش درشت شده بودن . منم بدجوری کنجکاو شده بودم. دستش رو گرفتم و کشیدم :
- افسانه
سر جاش ایستاد. بهم خیره شد . تو چشمای خوشگل و کشیده اش نگاه کردم. گفت :
– درست نیست بهت بگم اما قضیه زندگیته... همین الان یه دختر دیدم که از ماشین سامیار پیاده شد .
شوکه شدم . دلم خودش رو به درو دیوار می کوبید. نمی خواستم باور کنم. حتی نمی خواستم افسانه بفهمه که باور کردم ؛ اما اون قدر برام سنگین بود که نمی تونستم هضمش کنم و ظاهرم رو خوب جلوه بدم. گفتم :
- مطمئنی؟ چرا من ندیدم؟
اخم کرد :
- مگه من با تو پدر کشتگی دارم عزیز من؟ اصلا ولش کن. من همچین چیزی ندیدم... دروغ گفتم خوبه؟
چشمام رو بستم و سرم رو پایینانداختم. دوست نداشتم باور کنم ؛ اما نمی شد. با کله باور کرده بودم. دلم می خواست فکر کنم که دختره همکلاسیمون بوده ؛ اما هیچ رقمه تو کتم نمی رفت. دستم رو به قلبم کشیدم...آه دلم یه ذره آروم بگیر. این دفعه افسانه دستم رو گرفت و کشید :
- رازک؟ بیا دیر شد. بیست دقیقه دیگه مامانت باید ترمینال باشه.
ای وای .. دیرم شده بود.برگشتم و پشتم رو نگاه کردم. سامیار با حالت خاصی نگاهم می کرد. داشتیم میدویدیم که صدای بوق ماشینی من رو از جا پروند. هردو به ماشینی که توی خیابون بود نگاه کردیم. آزرای امیر بود . با صدای بلندی که ما بشنویم گفت :
– عجله دارین؟ می خواین برسونمتون.
هنوزم تو شوک حرفی که افسانه زد بودم. افسانه گفت :
- آره
افسانه می دونست که سامیار پشتمونه؛ اما بی توجه به اون دستم رو کشید و سوار ماشینم کرد. تو هنگ بودم.. الان باید از سامیار ناراحت می بودم؟ فقط دلم هوای گریه داشت.
آخرین لحظه که داشتم سوار ماشینش می شدم ، چشمم به چشم سامیار افتاد . همش یه ثانیه بود؛ اما با نگاهش دنیا دنیا احساس رو سرم آوار شد. به خودم اومدم و دیدم جلو نشستم . کنار امیر...
– رازک ، حالت خوبه؟
انگار خیلی این حالم ضایع بود ، که امیر فهمید . چون اون اصولا به کسی توجه نمی کرد . مخصوصا دخترا . با این که آدم شوخی بود؛ اما غرور خاص خودش رو داشت . گفتم :
- آره خوبم
– نمره امتحانت رو دیدم. از ده نمره بود.
سرمو تکون دادم و فقط گفتم :
- آها
– نمی خوای بپرسی چند گرفتی؟
نفهمیدم چی گفت . با گیجی نگاهش کردم :
- ها؟
لبخند زد. لبخندش عادی نبود. توش چیزی مثل غم بود . بره به درک . سامیار برای من مهم بود . افسانه که تا الان ساکت بود گفت :
– به خاطر رفتن مامانته که تو فکری؟
بدون این که به سوالش فکر کنم ، دوباره سرم رو تکون دادم و بدون باز کردن دهنم ، با صدایی که از حنجره ام خارج شد ، جواب دادم :
- اهوم
امیر بدون لبخندی جلو رو نگاه می کرد و صدای دنده عوض کردنش رو اعصابم راه می رفت. شهر همیشه این موقع روز ، دور و بر ساعت شش غروب بدجوری شلوغ می شد . خودش سکوت رو شکست :
– چرا سامیار اون جوری نگاه می کرد؟
افسانه خواست جوابش رو بده که سریع گفتم :
- مگه اصلا نگاه می کرد ؟
با تعجب گفت :
– نمی کرد؟ نمی دونم. شما متوجه اون نگاه دقیقش نشدین؟
من و افسانه هر دو زدیم زیرش. نمی دونم چرا افسانه ام باهام همکاری می کرد . اگه من می خواستم این عشق رو تموم کنم پس چرا از اولش باید همه می فهمیدن احساسی بین ما هست؟ افسانه پرسید :
– مگه کار استاد با نفیسه چی بود که اینقدر طول می کشه؟
امیر فرمون رو چرخوند و وارد کوچه امون شد :
- نمی دونم.
عصبی تر شدم. صدام بی اختیار رفت بالا :
- نمی دونی؟ امیر نمی دونی؟ الان نفس اونجا تنهاس؟
شوکه شده بود. جلوی ساختمون حنا پاش رو گذاشت رو ترمز و برگشت طرفمون . گفت :
- نگران تنها بودنشی؟ اونجا دانشگاهه ها !
زل زدم تو چشماش. با عصبانیت تو چشماش دنبال لکه ای از دروغ می گشتم. لبخند زد :
- حتما استاد نفیسه رو انتخاب کرد که برگه های دخترا رو نگه داره و بعدا بهشون بده.
قفسه سـ*ـینه ام بالا و پایین می رفت. باید باور می کردم؟ پس طاهره کدوم گوری بود که وظیفهاش رو به نفس دادن ؟ افسانه صدام زد :
– رازک دیر شد. بریم . امیر ممنون که مارو رسوندی.
امیر مثل من عصبی نبود . فقط نگران به نظر می رسید . گفت :
– خواهش می کنم کاری نکردم.
از ماشین پیاده شدم و کنار افسانه که قبلا پیاده شده بود ، ایستادم. زیر لب گفتم :
- خداحافظ امیرخان
همین که امیر رفت رفتیم تو آپارتمان و من شماره نفس رو گرفتم. کم کم داشتم نا امید می شدم که گوشی رو برداشت.
– سلام آبجی
خیالم راحت شد . نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- سلام. کجایی دخترخوب؟ نگرانت شدم.
- من میرم ترمینال . تا بیام خونه و باهم بریم طول می کشه .
صداش عادی بود . گفتم :
- باشه پس اونجا همدیگه رو می بینیم. باهات که حرف زدم خیالم راحت شد .
- اهوم.. ما هم داریم حرکت می کنیم.
چشمام گشاد شد. تکرار کردم:
- ما؟
بی وقفه گفت :
– برات توضیح می دم آبجی . خداحافظ
قطع کرد . تو شوک بودم . زیر لب گفتم :
- خداحافظ آبجی...
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: