کامل شده رمان راز رازک | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را دوست داشتید؟ ( از نظر قوی بودن شخصیت پردازی )

  • رازک

  • سامیار

  • نفیسه

  • افسانه

  • سمیر

  • امیر اسماعیل

  • خسرو

  • سجاد

  • رامبد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
***
افسانه :
شاید می تونستم سامیار رو پیش رازک بد کنم؛ اما سامیارو نمی شد گول زد. مگه این که رفت رو نقطه ضعفش ... که اونم جلو چشمم بود. رازک ، رو به روم و نفیسه کنارم نشسته بود. خوبی حیاط این دانشگاه این بود که یه عالمه جا واسه نشستن داشت. هوا یه کم بهتر شده و از سرماش کم شده بود . سه نفری یه گوشه نشسته و منتظر بودیم یکی از دخترا برگه امتحان رو بهمون بده و بعدش بریم. رازک ، مثل همون اوایلی که باهم دوست شده بودیم و من به رابـ ـطه اش با سامیار شک داشتم و سوال پیچش می کردم ، با نگاهی مشکوک بهم نگاه می کرد . آخرش گفت :
– به چی فکر می کنی؟
اون قدر تو اون گروه کذایی نقش بازی کرده بودم که یاد گرفته بودم چه جوری باید رفتار کنم . با آرامش گفتم :
- چیز خاصی نیست. اما حالا دارم به تو فکر می کنم که چقدر آروم شدی. تاثیرات اومدن خاله لیلاس؟ حیف شد چون خاله داره می ره.
نفیسه ، دختری که از وقتی که از طرف رامبد این ماموریت وحشتناک رو گرفته بودم و دوباره شیطانی شده بودم ، همش به نظرم دختر ساده و احمقی به نظرم میومد ، با همون سادگی خندید و گفت :
- نه ... تاثیرات یه حس تازه اس.
سرم رو تکون دادم :
- آها
رازک پوزخندی زد و اضافه کرد :
– حسی که باید فراموش بشه.
خیلی تعجب کردم . یعنی نقشه ام داشت به همین آسونی پیش می رفت ؟ با شگفتی گفتم :
- یعنی چی ؟ منظورت سامیاره ؟
رازک با اخم پایین رو نگاه می کرد.
- نفیسه خانم؟
همه برگشتیم سمت صدا. خسرو بود که طرفمون میومد. اوف ، مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز می‌شه . من این آدم رو باید همه جا ببینم؟ حدس می زدم اونم چشم دیدن من رو نداره. چون من فرد مورد اعتماد رامبد بودم ولی اون... یادآوری گذشته اذیتم می کرد. این با نفیسه چیکار داشت؟ نفیسه با یه حالت سوالی و وحشت نگاهش کرد. خسرو در حالی که نفس نفس می زد ، بهمون رسید . گفت :
- سلام . نفیسه خانوم، استاد نیک منش کارت داره.
رازک با اخم و نفیسه با تعجب نگاهش کرد . اینا چشون بود ؟ نفیسه گفت :
- چی کار؟
قیافه خسرو با ته ریش بهتر به نظر می رسید . مثل همیشه سرتاپا مشکی بود . گفت :
– چیز خاصی نیست. در مورد امتحانی که دادینه.
– حالا چرا شما رو فرستاده دنبال من؟
خسرو خندید :
- چقدر سوال می پرسین شما... من به عنوان دوست امیر ؛ کنار استاد نشسته بودم و برگه ها رو تصحیح می کردم. می دونین که امیر استادیاره.
با لجی تو صدام که نشون بده ازش بدم میاد و بره زودتر گورش رو گم کنه ، گفتم :
- این رو کمتر کسی هست که ندونه...
نفیسه رازک رو نگاه کرد. رازکم با نگرانی زل زد بهش. نفیسه هم بالاخره از جاش پاشد و همراه خسرو رفت.
***
رازک :
طاهره برگه هامون رو داد و رفت . قرار بود یه ربع دیگه بریم خونه و مامان و بدرقه کنیم ؛ اما نفس هنوز پیداش نبود. افسانه از نگاه هایی که به ساعتم می کردم کلافه شد و با عصبانیت گفت :
- بسه دیگه . نبردش که بخورتش ... الان میاد با هم می ریم.
دهنم رو باز کردم جوابش رو بدم که صدای امیر باعث شد ساکت بمونم. همون طور که به سمتمون میومد گفت :
– سلام خانوما.. استاد گفت نفیسه باید بیشتر بمونه .
وقتی دید همی نطور داریم نگاهش می‌کنیم، پس گردنش رو با یه لبخند الکی خاروند :
- کارشون طول می کشه... ببخشید من باید برم.
فورا گفتم :
- تو داری می ری؟
برگشت سمتمون . چند لحظه نگاهم کرد . انگار هل شده بود . بالاخره گفت :
- آره .. کاری پیش اومده دارم می رم.
سرم رو تکون دادم و خداحافظی کردم. تو شوک بودم. خسرو چی ؟ موند یا رفت ؟ افسانه دستم رو کشید و بلندم کرد .
همراهش از در دانشگاه خارج شدیم. گوشیم رو در آوردمو واسه نفس نوشتم:
- من و افسانه دیرمون شده ، می ریم که به بدرقه مامان برسیم. تو کارت پیش استاد تموم شد بیا.
گوشی رو گذاشتم تو جیبم و به اطرافم نگاه کردم. سرکوچه ایستاده بودیم و آدما از کنارمون رد می شدن . افسانه به یه نقطه خیره شده بود . گفتم :
- افسانه چرا ایستادیم؟ بریم دیگه.

بدون این که نگاهم کنه گفت :
– از چیزی که دیدم تو شوکم...

جهت نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به ماشین سامیار. چیز عجیبی نبود . فقط ماشینش رو عوض کرده بود دیگه . یعنی افسانه نمی دونست سامیار ماشین جدید خریده ؟ گفتم :
- چی دیدی افسانه؟
افسانه روش رو از اون طرف گرفت و من و نگاه کرد:
- بیخیال ..بریم دیرمون شد.
از بس تعجب کرده بود هنوزم پلک نمی زد و چشماش درشت شده بودن . منم بدجوری کنجکاو شده بودم. دستش رو گرفتم و کشیدم :
- افسانه
سر جاش ایستاد. بهم خیره شد . تو چشمای خوشگل و کشیده اش نگاه کردم. گفت :

– درست نیست بهت بگم اما قضیه زندگیته... همین الان یه دختر دیدم که از ماشین سامیار پیاده شد .
شوکه شدم . دلم خودش رو به درو دیوار می کوبید. نمی خواستم باور کنم. حتی نمی خواستم افسانه بفهمه که باور کردم ؛ اما اون قدر برام سنگین بود که نمی تونستم هضمش کنم و ظاهرم رو خوب جلوه بدم. گفتم :

- مطمئنی؟ چرا من ندیدم؟
اخم کرد :
- مگه من با تو پدر کشتگی دارم عزیز من؟ اصلا ولش کن. من همچین چیزی ندیدم... دروغ گفتم خوبه؟
چشمام رو بستم و سرم رو پایین
انداختم. دوست نداشتم باور کنم ؛ اما نمی شد. با کله باور کرده بودم. دلم می خواست فکر کنم که دختره همکلاسیمون بوده ؛ اما هیچ رقمه تو کتم نمی رفت. دستم رو به قلبم کشیدم...آه دلم یه ذره آروم بگیر. این دفعه افسانه دستم رو گرفت و کشید :
- رازک؟ بیا دیر شد. بیست دقیقه دیگه مامانت باید ترمینال باشه.
ای وای .. دیرم شده بود.برگشتم و پشتم رو نگاه کردم. سامیار با حالت خاصی نگاهم می کرد. داشتیم می‌دویدیم که صدای بوق ماشینی من رو از جا پروند. هردو به ماشینی که توی خیابون بود نگاه کردیم. آزرای امیر بود . با صدای بلندی که ما بشنویم گفت :

– عجله دارین؟ می خواین برسونمتون.
هنوزم تو شوک حرفی که افسانه زد بودم. افسانه گفت :
- آره
افسانه می دونست که سامیار پشتمونه؛ اما بی توجه به اون دستم رو کشید و سوار ماشینم کرد. تو هنگ بودم.. الان باید از سامیار ناراحت می بودم؟ فقط دلم هوای گریه داشت.
آخرین لحظه که داشتم سوار ماشینش می شدم ، چشمم به چشم سامیار افتاد . همش یه ثانیه بود؛ اما با نگاهش دنیا دنیا احساس رو سرم آوار شد. به خودم اومدم و دیدم جلو نشستم . کنار امیر...
– رازک ، حالت خوبه؟
انگار خیلی این حالم ضایع بود ، که امیر فهمید . چون اون اصولا به کسی توجه نمی کرد . مخصوصا دخترا . با این که آدم شوخی بود؛ اما غرور خاص خودش رو داشت . گفتم :
- آره خوبم
– نمره امتحانت رو دیدم. از ده نمره بود.
سرمو تکون دادم و فقط گفتم :
- آها
– نمی خوای بپرسی چند گرفتی؟
نفهمیدم چی گفت . با گیجی نگاهش کردم :
- ها؟
لبخند زد. لبخندش عادی نبود. توش چیزی مثل غم بود . بره به درک . سامیار برای من مهم بود . افسانه که تا الان ساکت بود گفت :
– به خاطر رفتن مامانته که تو فکری؟
بدون این که به سوالش فکر کنم ، دوباره سرم رو تکون دادم و بدون باز کردن دهنم ، با صدایی که از حنجره ام خارج شد ، جواب دادم :
- اهوم
امیر بدون لبخندی جلو رو نگاه می کرد و صدای دنده عوض کردنش رو اعصابم راه می رفت. شهر همیشه این موقع روز ، دور و بر ساعت شش غروب بدجوری شلوغ می شد . خودش سکوت رو شکست :
– چرا سامیار اون جوری نگاه می کرد؟
افسانه خواست جوابش رو بده که سریع گفتم :
- مگه اصلا نگاه می کرد ؟
با تعجب گفت :
– نمی کرد؟ نمی دونم. شما متوجه اون نگاه دقیقش نشدین؟
من و افسانه هر دو زدیم زیرش. نمی دونم چرا افسانه ام باهام همکاری می کرد . اگه من می خواستم این عشق رو تموم کنم پس چرا از اولش باید همه می فهمیدن احساسی بین ما هست؟ افسانه پرسید :
– مگه کار استاد با نفیسه چی بود که اینقدر طول می کشه؟
امیر فرمون رو چرخوند و وارد کوچه امون شد :
- نمی دونم.
عصبی تر شدم. صدام بی اختیار رفت بالا :
- نمی دونی؟ امیر نمی دونی؟ الان نفس اونجا تنهاس؟
شوکه شده بود. جلوی ساختمون حنا پاش رو گذاشت رو ترمز و برگشت طرفمون . گفت :
- نگران تنها بودنشی؟ اونجا دانشگاهه ها !
زل زدم تو چشماش. با عصبانیت تو چشماش دنبال لکه ای از دروغ می گشتم. لبخند زد :
- حتما استاد نفیسه رو انتخاب کرد که برگه های دخترا رو نگه داره و بعدا بهشون بده.
قفسه سـ*ـینه ام بالا و پایین می رفت. باید باور می کردم؟ پس طاهره کدوم گوری بود که وظیفه‌اش رو به نفس دادن ؟ افسانه صدام زد :
– رازک دیر شد. بریم . امیر ممنون که مارو رسوندی.
امیر مثل من عصبی نبود . فقط نگران به نظر می رسید . گفت :

– خواهش می کنم کاری نکردم.
از ماشین پیاده شدم و کنار افسانه که قبلا پیاده شده بود ، ایستادم. زیر لب گفتم :
- خداحافظ امیرخان
همین که امیر رفت رفتیم تو آپارتمان و من شماره نفس رو گرفتم. کم کم داشتم نا امید می شدم که گوشی رو برداشت.
– سلام آبجی
خیالم راحت شد . نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- سلام. کجایی دخترخوب؟ نگرانت شدم.
- من میرم ترمینال . تا بیام خونه و باهم بریم طول می کشه .
صداش عادی بود . گفتم :
- باشه پس اونجا همدیگه رو می بینیم. باهات که حرف زدم خیالم راحت شد .
- اهوم.. ما هم داریم حرکت می کنیم.
چشمام گشاد شد. تکرار کردم:
- ما؟
بی وقفه گفت :

– برات توضیح می دم آبجی . خداحافظ
قطع کرد . تو شوک بودم . زیر لب گفتم :
- خداحافظ آبجی...
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    مامان یه جوری نگاهم می کرد. نمی دونم این نگاهش به خاطر چی بود . قبلا به بابا زنگ زده و یه دل سیر باهاش حرف زده بودم. از ماشین عمو حمید که خودش سرکار بود و خاله ماشینش رو کش رفته بود ، پیاده شدیم. پنج دقیقه دیگه اتوبوسش حرکت می‌کرد. مامان با چشم خیس محکم بغلم کرد و گفت :
    - مراقب خودت باش رازک. باشه؟ تو یخچال واستون یه عالمه غذا گذاشتم. شما فقط درس بخونین. باشه؟
    نگرانیش رو درک می کردم. از بغلش اومدم بیرون و گفتم :
    - باشه مامان جون. باشه.
    چند لحظه همین طور بهم زل زد . افسانه و خاله هم نگاهمون می کردن. چشمای خاله هم خیس بود . فقط من و افسانه بودیم که گریه نمی کردیم. هر دومون فکرمون جای دیگه بود . فکر خودم رو می دونستم؛ اما در مورد افسانه ... ، هیچی ! مامان دستاش رو گذاشت دو طرف شونه ام و گفت :
    – دلم آشوبه.. خیلی ناراحتم.
    به اشک توی چشمای خوش رنگش نگاه کردم. چشمش رنگی بود . چشم های سیاه من و رایکا به بابا رفته بود . سعی کردم آرومش کنم. لبخند زدم:
    - مامان جان ، نگران من نباش. نگران بابا باش که بدون توتنهایی تو اون خونه هست و منتظر توئه. بدون هیچ اضطراب و نگرانی برو.
    اشکش رو پاک کرد و دوباره بغلم کرد :
    - دوستت دارم دخترم.
    آروم شدم. خیلی وقت بود که به ابراز محبت از طرف مامان و بابا نیاز داشتم و تازه داشتم بهش می‌رسیدم. گفتم :
    - منم دوستت دارم.
    – بسه دیگه ... لیلا منم بغـ*ـل کن . دلم برات تنگ می‌شه.
    با حرف خاله ، از هم جدا شدیم و مامان و خاله افسانه همدیگه رو بغـ*ـل کردن. افسانه ام کنار من ایستاده بود و مامان و خاله رو تماشا می کرد. پس نفس کجا بود ؟ چرا نمی رسید ؟ خیابون رو نگاه می کردم که دیدم یه موتور باکلاس کنار اتوبوس بزرگ ایران پیما ایستاد. این که خسروئه. از پشتش نفیسه پیاده شد. چشمم گرد شد . ازش خداحافظی کرد و به سمتم دوید. اطرافم رو نگاه کردم . این که نه افسانه و نه خاله و نه مامان متوجه اومدنش اونم با موتور یه غریبه نشده بودن ، خیلی خوب بود . بهم رسید و متوجه نگاه عصبی و شوک زده ام شد. دم گوشم گفت:
    - خوب شد کسی غیر تو ندید ، آبجی .
    تو شوک بودم.زمزمه کردم:
    - اهوم
    نفس سلام کرد و همه جوابش رو دادن. چند تا سوال پرسیدن که خود نفس جوابشون رو داد. مامان بهش گفت :
    – نفیسه بیا بغلت کنم عزیزم. برم به مامانت بگم تو چقدر اینجا ماهی.
    خندیدم. یه خنده مصنوعی . افسانه هم لبخند زد.
    ***
    تو ماشین سکوت عجیبی بود. هیچ کس چیزی نمی گفت. می تونستم حدس بزنم نفس برای چی ساکته اما بقیه رو نه.
    – چقدر شماها ساکتین.
    همیشه وقتی حرفی برای زدن نداشتم ؛ این جمله می رفت رو اعصابم . خاله هم وقت گیر آورده بود . انتظار داشت پاشیم بپر بپر کنیم. افسانه جواب داد :
    – افسانه جون ، رازک مامانش رفته ، چون ناراحته ما هم ناراحتیم .
    خاله سرش رو تکون داد :
    - آها باریکلا به شما.
    آروم خندید. سر کوچه بودیم که یه ماشین با کلاس بوق زد و چراغ داد . من و خاله که جلو نشسته بودیم ،گردن کج کردیم که ببینیم کیه. هرچی سعی کردم نتونستم بشناسمش. خاله هم با اخم به ماشین زرد رنگ نگاه می کرد . افسانه که دیدی به جلو نداشت و پشت نشسته بود ، با لحن بامزه ای گفت :
    - چرا ایستادین افسانه جونم؟
    – یه ماشین جلومونه.
    افسانه اومد بین صندلی من و خاله . از اون جا ماشین رو دید و لبخندی زد :
    - آها ... با من کار داره.
    نفس پرسید :
    – خانواده اته؟
    افسانه در حالی که از ماشین پیاده می شد گفت :
    - آره .. شما برین من خودم میام .
    خدافظی کردیم و افسانه ، سوار کوپه زرد رنگ شد. خاله خواست حرکت کنه که سریع فکری که به ذهنم رسیدو به زبون آوردم :
    - خاله ، تو برو من و نفس می ریم کافه سر کوچه یه کم حرف بزنیم.
    خاله با اخم و ناراحتی گفت :
    – وا؟ شما چتونه دخترا ؟
    نفیسه ساکت بود و با تعجب نگاهم می کرد . گفتم :
    – هیچی خاله. ساعت دیگه میایم خونه
    سرش رو تکون داد . پیاده شدیم و آروم آروم تو پیاده رو حرکت کردیم. بهم نزدیک شد و دستم رو گرفت :
    – خوب شد که اومدیم آبجی .
    سرم رو تکون دادم :
    - آره
    - این جوری کارت آقای تالو می دیم.
    وارد کافه ندا شدیم . توی روز فضای تاریک تری داشت . چون لوستر بزرگ وسط کافه و هالوژن های کوچیک گوشه و کنارشو خاموش می کردن تا نور خورشید از شیشه های بزرگی که به جای دیوار گذاشته بودنش به داخل بتابه . اما قربونش برم تو زمستون و پاییز بابلسر اصلا خورشید نداشت . مخصوصا غروباش . حالا که شب بود ، همه چراغ ها روشن و فضا گرم تر بود . نوری که از کافه به بیرون می تابید اون قسمت از پیاده رو ، رو روشن کرده بود . نشستیم پشت همون میزی که قبلا نشسته بودیم. همه چیز مثل قبل، اما یه کم شلوغ تر بود و جای یه گارسون که همون آقای تال باشه ، چند گارسون کار می کردن. ناخودآگاه شعری که تو ذهنم اومدو زمزمه کردم :
    - دلم قهوه خوردن باتو می خواهد
    رو به رویت نشستن و قهوه خوردن برایم رویاست
    – سامیار خیلی تاثیر گذاشته روت. قبلنا شعر نمی خوندی. قدر همنشینی باهاش رو می دونی؟
    نفیسه بود که این حرف رو زد و مشتاقانه منتظر جوابش موند . گفتم :
    - قدرش رو می دونم که می خوام ردش کنم.
    نفس آهی کشید. پرسیدم :
    - چی شد؟
    انگار نشنید. چون گفت :
    – چی ؟
    گارسونی اومد و سفارش خواست. نمی شد چیزی نخوریم واسه همین من قهوه و نفس یه لیوان آب خواست . وقتی رفت ، سکوتمون رو شکوندم و پرسیدم :
    - بهم بگو .. خسرو چی گفت؟
    نفس که می دونست برای همین آوردمش اینجا ، یکه نخورد و مثل خودم سریع رفت سر اصل مطلب . گفت :
    – منو برد پیش استاد... اما استاد اصلا با من کاری نداشت. امیراسماعیلم یه چیزایی به هَم بافت و بهم تحویل داد و به بهونه کار رفت.
    ابروهام هر لحظه بالاتر می رفت . نفس سرش رو انداخت پایین و ادامه داد :
    - نگاهاشون با هم عجیـ ..
    - سلام .. فکر می کردم دوباره ببینمتون. مزاحم که نشدم؟
    نگاهمون برگشت سمت آقای تال که حالا با یه شلوار پارچه ای قهوه تیره جذب و پیراهن سفید و روش یه جلیقه همجنس و هم رنگ شلوارش پوشیده بود. تا حالا به جذابیتی که موهای بلند و لختش بهش می‌داد دقت نکرده بودم. نفس لبخندی زدو گفت :
    - نه ، بفرمایین بشینین. اتفاقا کارت دانشجوییتون دستمون جا موند.
    آقای تال نگاهی به من کرد و با اجازه ای گفت و نشست. نفس نسبت به بقیه پسرا با آقای تال بهتر و راحت تر حرف می زد. برام جالب بود. کارت رو از کیفش در آورد و سمت آقای تال گرفت. آقای تال موهای نسبتا بلندش رو کنار زد و بعد از بالا بردن عینکش ، با یه لبخند گفت :
    - قابلتون رو نداره... دست خودتون باشه.
    اعصابم داشت ازین نگاه خیره و تعارف های مسخره به هم می ریخت . من روی نفیسه تعصب داشتم و وظیفم بود که مراقبش باشم . نفس با اون حالش خندید :
    - چی دارین می گین؟ این کارت دانشجوییه ها.
    خنده آقای تال بیشتر شد . بدون نگاه کردن به کارت دانشجوییش که دست نفس بود ، همون طور که تو چشمای سبز نفس زل زده بود گفت :
    - فکر می کنین اونقدرا مهم بود که شما خودتون رو به زحمت بندازین و دوباره بیاین اینجا که این کارت رو به من بدین؟
    با اخم گفتم:
    - پس اگه مهم نیست بدین به من بسوزونمش. همیشه دوست داشتم یه کارت دانشجوییِ عکس دار رو بسوزونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    اولش یکه خورد , اما بعدش ، خندید و رو به نفس گفت :
    - نه .. حالا مطمئنم کارتی که باعث شد من دوباره شما رو ببینم رو می خوام.
    از لحنش خندم گرفت ؛ اما به روی خودم نیاوردم. نفس با کنجکاوی تو چشماش نگاه کرد و کارت رو بهش پس داد. آقای تال هم به همون طریق تو چشمای سبز نفس غرق شده بود. با اومدن گارسون و آوردن سفارشا همه به خودمون اومدیم. مثل میزبانی که مهموناش تعارف می کنن گفت :
    – شما چرا چیز بیشتری سفارش ندادین؟ نکنه از منو راضی نیستین؟
    از قیافه نفس معلوم بود حوصله جواب دادن نداره. با حرف من ، نگاه آقای تال سمتم برگشت .گفتم :
    - نه.. همین خوبه.
    دیگه لبخند نمی زد. با ناراحتی نگاه می کرد . گفت :
    - آخه فقط یه لیوان آب و یه فنجون قهوه ساده ؟ نمیشه .. به سفارش خودم می گم براتون کیک بیارن.
    از جاش بلند شد که بره سفارش بده که گفتم:
    - ما واسه خوردن نیومدیم اینجا آقا .
    دهنش رو باز کرد که حرفی بزنه ؛ اما بستش و به آرومی سرشو تکون داد . دیگه اثری از اون خنده نبود . چشماش غم داشتن . انگار تو یه چیزی شکست خورده بود . سرش رو تکون داد و گفت :
    – باشه .. من رو ببخشین اگه اصرار کردم
    نفیسه که خیلی ناراحت بود، سرش رو پایین گرفته بود و به هیچ کدوممون نگاه نمی کرد . منم که اعصابم خورد بود ؛ با همون اخم سرم رو تکون دادم و با غیظ بهش گفتم :
    - خواهش می کنم آقای تال.
    لبخند غم انگیزی زد و روش رو برگردوند که بره. فورا حرف تو دلم رو از نفس پرسیدم :
    - نفس ، خسرو چی کارت داشت که این شکلی برگشتی ؟
    آقای تال ایستاد. حتی برنگشت ما رو نگاه کنه. سرجاش میخ کوب شده بود. نفس رو نگاه کردم. با نگاه ازم پرسید " این چشه؟ " شونه هام رو بالا انداختم . آقای تال با چشمای گشاد شده ، برگشت سمت‌مون. تو شوک بود . دیگه حوصلم حسابی سر رفته بود . همون طور که بهش نگاه می کردم ، دستمالی که تو هر پیش دستی بود رو برداشتم و مچاله کردم و دوباره پرت کردم تو همون ظرف . خواستم با حرص و غیظ چیز دیگه ای بگم که نفس فهمید می خوام شر درست کنم و زود تر گفت :
    – کاری داشتین؟
    بدجوری توی فکر بود. به حدی که حتی متوجه سوال نفس نشد. صدام رو بردم بالا :
    - آقای تال
    یکه خورد و چند لحظه فقط نگاهم کرد. نفس دوباره پرسید :
    - مشکلی پیش اومده ؟
    گفت :
    - آره .. می خواستم بپرسم کی می تونم دوباره اون سوالا رو بپرسم ؟
    بدون اتلاف وقت گفتم :
    - هیچ وقت!
    انگار متوجه حرفم نشد چون ، با همون حالت تعجبش سرش رو تکون داد و رفت. متوجه تو فکر بودنش شدیم. اما چرا ؟ فکر چی ؟ نفس به سوالم جواب داد :
    – آبجی ، اصلا استاد با من کاری نداشت. تمام این مدت رو خسرو داشت باهام حرف می زد.
    - چه جور حرفی بود که این همه طول کشید و مجبور بود به خاطرش دروغ بگه ؟
    سکوت کرد . دستام رو گذاشتم رو میز و منتظر جوابش شدم . بالاخره گفت :
    - تهدیدم کرد.. من رو ترسوند آبجی !
    چی می شنیدم ؟ از خشم صدام رفت بالا :
    - به چه جرئت؟ چی گفت؟
    نگاه همه اطرافیان برگشت طرفم. با همون اخم وحشتناکم خواستم چیزی به مردم فضولی که اونجا نشستن بگم که نگاهم به نگاه نگران آقای تال گره خورد. نفس دستش رو روی دستم گذاشت :
    - آبجی ؟ آبجی جونم من رو ببین... ببین الان سالم کنارت نشستم.. چیزی نشده که!
    همون طور مشکوک آقای تال رو زیرنظر گرفته بودم. چرا با نگرانی و تعجب به ما نگاه می کرد ؟ کم کم مردم سرشون رو برگردوندن. نفس ادامه داد :
    – آبجی .. نگاهم کن. خسرو یه سری چیزا گفت. فقط که تهدید نبود.
    دستم رو از دستش کشیدم بیرون و کوبیدم رو میز :
    - اصلا غلط کرده با خودش رو هر کسی که باهاش دستش تو یه کاسه بوده .
    نفس خیلی نگران شده بود و با اضطراب به اطرافمون نگاه می کرد . می ترسید آبرومون بین اون آدما بره. خوب می رفت ... چی می شد ؟ گفت :
    – بهم گفت من به عشق قبلیش خیلی شبیهم. گفت که اون رو از دست داده .
    از رو عصبانیت یه تای ابروم بالا پرید :
    - حتما دستور صادر کرده تو باهاش دوست شی چون شبیه دوست دخترشی.. پسره نکبت.. بی خود نیست از همشون بدم میاد.
    با نگاهش ازم می خواست آروم باشم . چشمای معصومش می درخشیدن . با مظلومیت گفت :
    – نه آبجی .. این جوریام نیست. اولش ازم خواهش کرد . تو که می دونی آدم مودبیه، فقط یه کم عصبیه .
    حوصلم از این ساده لوحیش سر رفت . تو این هیرو ویر به اخلاق خسرو اهمیت می داد . خودم رو عقب کشیدم و به صندلی تکیه دادم :
    - اَه بس کن نفس تو ام با اون دید مثبتت. خسرو با یه دروغ بردتت و تهدیدت کرده. اون وقت می گی مودبه؟
    بیشتر به طرفم خم شد و با زبون لبش رو تر کرد. آروم تر از قبل گفت :
    - می دونم این کارام اعصابت رو بهم می ریزه؛ اما نمی تونم. به نظرم اونم درد کشیده اس... واسه همین به همه حرفاش گوش دادم. مگه گوش دادن چی از آدم کم می کنه؟
    آه ، خواهر ساده من ! لبخند مسخره ای زدم :
    - حالا چی زر زر می کرد؟ کارش به جایی رسیده که دروغ می گـه ! فکر کرده چی ؟
    دستاش رو گذاشت روی میز و آب دهنش رو قورت داد . اول موهاش رو گذاشت پشت گوشش و بعد از تر کردن لبش ، با آرامش گفت :
    - بهم گفت اگه باهاش دوست بشم قول میده کاری کنه حتما عاشقش بشم. اما من قبول نکردم. گفتم که اون من رو جای my friend قبلیش می بینه. اما زیر بار نرفت. گفت من با اون فرق دارم. وقتی دید قبول نمی کنم تهدیدم کرد که می تونه همین الان یه بلایی سرم بیاره...
    دستم رو دوباره کوبیدم رو میز. نفس ترسید و یکم عقب رفت. ادامه داد :
    - دیدم دیگه داره زیاده روی می کنه..آبجی ، من بهش الکی گفتم در موردش فکر می کنم.
    غریدم :
    - بهش گفتی در مورد پیشنهادت فکر می کنی ؟
    مثل بچه ای که می خواد کار زشتش رو توجیح کنه و نشون بده کار بدی نکرده گفت :
    – مگه واقعنی گفتم؟ همین جوری گفتم که از شرش خلاص شم .
    دستام رو روی میز به هم قفل کردم و فشار دادم. از لابه لای دندونام گفتم :
    - اگه من فردا حال اون نکبت منزجر کننده رو نگیرم رازک بکتاش نیستم. تک تک موهای سر امیر رو من فردا می کنم.
    نفس ناراحت و نگران گفت :
    - امیر چرا آبجی ؟
    - چون می دونست یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست و بهم دروغ گفت.امیر اسماعیل سامانی مؤسس سلسله سامانیان با اون کند ذهنیش من رو اسکول می کنه.
    اونقدر عصبانی بودم که نمی فهمیدم چی دارم می گم.نفس گردنش رو کج کرد و گفت :
    - آبجی جونم.. چرا گـ ـناه مردم رو می شوری؟ بذار فردا بشه باهاش حرف بزن اصلا شاید همش سوتفاهم بوده.
    از این همه سادگیش ، چشمام گرد شد :
    - سو تفاهم نفس؟ من جنس خرابشون زو می شناسم. علافایی که با پول باباشون اومدن دانشگاه و دارن کیف دنیا رو می کنن . اون وقت یه ساده ای مثل داداش من باید در حسرت درس بمیره... ازشون متنفرم!
    نفس ابروهاش رو انداخت بالا و فورا گفت :
    – از همشون؟ از سامیار چی؟ از اونم...
    دستم رو کلافه به صورتم کشیدم و گفتم :
    - وقتی حرف اون میاد وسط از خودم متنفر میشم که چرا هی آزارش می دم. حس می کنم مثل همون خدایی که رایکا رو عذاب می داد و آخرشم کشتتش، منم دارم سامیارو اذیت می کنم.
    – اگه اون تورو در حد خداش بدونه پس عشقش خیلی بزرگه .
    کم آورده بودم . مخم داشت سوت می کشید . گفتم :
    - بسه نفس! تورو به هرکی می پرستی بسه. می دونم پاک و خالصه؛ اما من لایق این عشق نیستم. می دونم که به خاطر من از ایمانش به خدام دست می کشه. دوست ندارم بندگی خدای خوبش رو ول کنه. فقط می خوام کاری کنم خوشبخت باشه.
    نفس زیر لب گفت :
    – ولی داری بدتر اذیتش می کنی آبجی !
    - پس چیکار کنم ؟ امروز جلوی چشمش سوار ماشین امیر شدم. صورتش و نگاهش هنوزم جلو چشمامه. دارم از عذاب وجدان ناراحت کردنش می میرم نفس... از خودم متنفرم.
    نفس به صندلی تکیه داد و گفت :
    - گاهی خدا بنده هاش رو آزمایش می کنه . می خواد ببینه کدوما ظرفیت مرحله بعد رو دارن و کدوما ندارن. بعضی از آدما که نمی تونن دووم بیارن و خدا نمی تونه بیشتر ازین زجر کشیدنشون رو ببینه.. اونا رو پیش خودش می بره تا آسوده تر باشن. مثل رایکا... اون جاش اون طرف خیلی راحت تره ؛ اما بعضیا دووم میارن. شاید همین الانشم تو توی یه آزمایش باشی یا حتی ممکنه آزمایش تو واسه چندسال پیش بوده باشه. مهم اینه که چیزی که تو رو نکشه قوی ترت می کنه و تو تونستی بمونی. حالام تو داری سامیار رو آزمایش می کنی.
    حرفاش به شدت روم اثر کرده بود. سرم رو گذاشتم روی میز و در حالی که دستام رو از دو طرف تو موهام فرو می کردم گفتم :
    - نمی دونم نفس .. فعلا هیچی نمی دونم.. فقط دلم می خواد برم یه جا گم و گور شم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    داشتیم از کافه خارج می شدیم که قبل از بستن در سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم . فکر کردم شاید آقای تال باشه . برای همین برگشتم تا این دفعه یه سیلی بخوابونم زیر گوشش؛ اما با چیزی که دیدم شوکه شدم . سامیار و آقای تال روی مبل های ته سالن نشسته بودن و قهوه می خوردن . سامیار بدون پلک زدن به من نگاه می کرد و آقای تال با قیافه ای درهم و گرفته بهش سیگار تعارف کرد . سامیار اون قدر غرق در چیزی بود که من نمی دونستم چیه که حتی صدای آقای تال رو نمی شنید . چشماش با من و فکرش جای دیگه بود. نفس که چیزی که من دیده بودم رو ندید ، دستم رو کشید و از کافه بیرون برد .
    از این که دیدمش خیالم راحت شده و تا حدودی آرامش داشتم . با نفس از کافه خارج شدیم و به طرف خونه راه افتادیم . رسیدیم به اون کوپه زردی که صاحبش برای دیدن افسانه اومده بود . هردو کنجکاو بودیم که بدونم اون طرف که این قدر پولداره کیه؛ اما نفس خیلی از من کنجکاو تر بود . در واقع من حوصله کنکاش زو نداشتم. نفس آستین سویی شرتم زو کشید و گفت :
    – به نظرت این آقای پولدار کیه افسانه می شه؟
    با این که صورتش زو از پهلو دیده بودم و می دونستم جوونه ، شونه ای بالا انداختم و به نفس گفتم :
    - نمی دونم.شاید باباشه.
    نفس با هیجان خاصی از دور نگاهشون می کرد که هر لحظه احساس می کردم الان می ره جلو و می پرسه " شما کیش می شی؟ " لبخند احمقانه ای زدم. با این که هنوزم از خودم عصبانی بودم ، بازم از فکرای خودم خنده ام می گرفت. قبلا اینجوری نبودم. زیر لب گفتم " دیوانه که می گن منم! " نفس بعد از اون همه زیر زیرکی نگاه کردن بالاخره به نتیجه رسید و گفت :
    – نه باباش نیست. خیلی جوونه.
    آه ، چرا این دختر اینقدر ساده بود ؟ دستش رو گرفتم و کشیدم :
    - بیا بریم. دیرمون شد.
    اعتراض کرد :
    – آخه اگه از این جا بریم و بپیچیم تو کوچه دیگه من نمی تونم ببینمشون .
    خنده دار بود ؛ اما نمی تونستم بخندم. انگار غم همه عالم رو تو دل من
    گذاشته بودن. دستش رو محکم تر کشیدم و در حالی که داشتیم از کنار کوپه زردش رد می شدیم گفتم :
    - بیا فضولی بهت نیومده .
    – حداقل نقش همسایه خاله زنک رو که خوب می تونم اجرا کنم ؛ آبجی .
    برام جالب بود که چه جوری اینقدر راحته . چرا مثل من دلش آشوب نیست ؟ به مسخره ، سوتی کشیدم و گفتم :
    - اونم چه جور ، بیا این فضول بازیا مناسب تونیست
    دستش رو از دستم کشید بیرون و ایستاد . با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. تو چشماش برق اشک مشخص بود . گفت :
    – مناسب روحیه ی شیطون توئه. حاضرم برم به دست وپای سامیار بیفتم تا رازک بانمک رو برگردونه. دلم برات تنگ شده آبجی.
    بازم طعم تلخ بغض توی گلوم و سرمای قطره اشک توی چشمام . دستم رو به چشمم کشیدم تا اشکم رو پاک کنم. من به درک... با اطرافیانم داشتم چیکار می کردم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار :
    به خودم اومدم و دیدم جلوی کافه سمیر ایستادم. حداقل اینجا می تونستم آرامش از دست رفتم رو برگردونم؛ ولی نمی تونستم از فکرش بیام بیرون. از ماشین پیاده شدم و رو به روی کافه ای که رنگ دیواراش قهوه ای تیره بود و از شیشه های بزرگش داخل کافه کاملا مشخص بود ایستادم. سرم رو که بالا گرفتم روی تابلو بزرگ قهوه ای ، نوشته کافه ندا رو دیدم که به رنگ کِرِمی برق می داد. انگار روش کلی اکریل ریخته باشن... با این که دم غروب بود؛ اما سرمای هوا خبر از باد و بوران امشب می داد. زیپ ژاکت بافتم رو بالا کشیدم و تو کافه
    رفتم. روی صندلی چوبی قهوه ای نشستم و دستم رو رو میز گذاشتم. روکش روی میز ، شیری رنگ بود.
    - چرا در و دیوار رو نگاه می کنی؟ نکنه دکوراسیون خوندی؟
    نگاهش کردم. بابت رنگ روشن موهاش حتی از پشتم می شد شناختش. باهاش دست دادم :
    - سلام سمیر یا همون آقای تال.
    لبخند زد و دستم رو فشرد:
    - سلام آقای لئون
    صندلی رو عقب کشید و نشست :
    - نگفتی.. دکوراسیون خوندی؟
    درمونده نفسم رو دادم بیرون :
    - نه. همین طوری داشتم کافه اتو نگاه می کردم. ترکیب رنگ قشنگیه
    پوزخند پردردی زد:
    - ندا ترکیب این دوتا رنگ رو خیلی دوست داشت.
    اصلا حوصله نداشتم از این فاز غم درش بیارم؛ اما خوشمم نمیومد غمگین باشه.گفتم:
    - من حقوق می خونم.
    دستش رو پشت گردنش کشید و با چشمای قرمز و به مسخره نگاهم کرد :
    - پس می خوای وکیل شی که قاتل ندا رو پیدا کنی؟
    چشمام گرد شد. قاتل؟ گفته بود که تصادف کرده ، اما نگفت کشتنش. با تعجب دهن باز کردم :
    - قاتل؟

    سرش رو گذاشت رو میز و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفت :
    – با ماشین جلو چشمم بهش زد و در رفت.

    ناراحت تر شدم . سرم رو تکون دادم :
    - نه من نمی خوام وکیل شم.فقط اومدم که تو رشته مورد علاقه ام درس بخونم. آخرشم باید برگردم شغل بابام رو ادامه بدم.
    - آهان!
    دوباره سرم رو تکون دادم. سرش رو از روی میز بلند کرد . نفس عمیقی کشید و دوباره پر سر و صدا بیرونش داد. زمزمه کرد :
    - بگذریم.
    وقتی نگاهش کردم دیگه اثری از غم تو چشماش نبود. با لبخند آرومی بهم چشم دوخت .گفتم:
    - چطوری این قدر راحت تونستی فراموش کنی و بازم بخندی؟ تو که نزدیک بود گریه ات بگیره !

    – به چیزی فکر کردم که بهم آرامش میده .
    تعجبم بیش تر شد .از چی آرامش می گرفت ؟ پرسیدم :
    - خوب اون چی بوده؟ معشوقت که فوت شده.
    لبخند زد :
    – آرامش من قبل از دیدن دوستِ دوستت ظاهری بود، اما از وقتی دیدمش...
    ساکت شد. نمی دونم چرا چیزی بهش نمی گفتم. انگار چشماش تو روم داد می زد که من نیتم پاک و دلم روشنه .گفتم:
    - چرا ادامه نمی دی؟
    به در ورودی که روبه رومون بود نگاه می کرد. زیر لب گفت :
    – اومد.
    سرم رو چرخوندم و به همون سمت نگاه کردم. رازکم اومده بود. سمیر از جاش بلند شد و به منم اشاره کرد که بلند شم. با ذوقی که یک دفعه نمی دونم از کجا اومد گفت :
    – گفته بودم هم تورو دوباره می بینم هم نفیسه رو.دیدی آقای لئون؟ نگفته بودم؟
    مثل بچه ها ذوق زده شده بود . سرم رو تکون دادم و در حالی که نمی دونستم سمیر چرا داره بلندم می‌کنه ، از جا بلند شدم . نفهمیدم کِی و چجوری سمیر من رو به گوشه ترین و دنج ترین مکان کافه برد . اون جا تو ، ته سالن قرار داشت و به همه نقاط کافه دید داشت ؛ اما کسی نمی تونست این جای دنج رو ببینه. محو تماشای رازک بودم که با دیدن جای خالیِ سمیر ، فهمیدم رفته پیششون. چه لبخند جذابی هم زده برای بردن دل نفیسه. لبخند زدم و به اخم رازک خیره شدم. عاشق این اخم بودم؛ اما بیشتر از اون عاشق روزی بودم که خودم با دستام اخم بین ابروهای مشکیش رو باز کنم.

    ***
    سمیر :

    تمام تمرکزم روی این بود که توجه نفیسه رو جلب کنم. مهربون تر از اونی بود که فکر می کردم. حتی بیشتر از ندا. آخ ندا... وقتی دیدم حرف دیگه ای واسه زدن نمونده با یه لبخند برگشتم که برم ؛ اما صدای رازک من رو سر جام میخ کوب کرد :
    - نفس ، خسرو چی کارت داشت که این جوری برگشتی؟
    خسرو؟ کار ؟ نه ... نه .. نه اصلا چرا باید خسرو تو این قضیه باشه؟ یه عالمه خسرو تو این شهر داریم. نه اون نیست. اما چی کار ؟ نه... بازم داشتم فکرای چرتم رو باور می کردم.
    اینا همش زایده ذهن مخطوش خودم بود .امکان نداشت اون خسرو عوضی ربطی به نفیسه داشته باشه. صدای نفیسه رو شنیدم که چیزی گفت . اما نفهمیدم . خسرو ! نه ... نباید..
    - آقای تال
    برگشتم و رازک رو نگاه کردم. اخم بزرگی روی پیشونیش بود . هنوزم کاملا به خودم نیومده بودم. نفیسه مهربون و آروم پرسید :
    - مشکلی پیش اومده ؟
    فورا اونچه به ذهنم اومدو گفتم:
    - آره .. می خواستم بپرسم کی می تونم دوباره اون سوالا رو بپرسم ؟
    رازک با خشم چیزی گفت که اصلا متوجهش نشدم. انگار فقط حرفای نفیسه رو می شنیدم .
    سرم رو تکون دادم و رفتم روی چهارپایه بلند زیر پیشخون نشستم. با چشمای غمگینم بهشون زل زدم . یعنی داشتن چی می گفتن؟ خسرو با نفیسه چی کار داشت ؟ نکنه همون خسرو عوضی بوده باشه ؟ اصلا چرا باید رازک اینقدر عصبی ازش در مورد خسرو سوال کنه؟ اومدن این سوالات گیج کننده تو ذهنم اصلا دست خودم نبود. نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. از این که دوباره همون اتفاقا تکرار بشه می ترسیدم .دوباره یه خسروِ تازه؟
    نه ، طاقتش رو نداشتم. سعی کردم لبخند بزنم؛ اما نشد. صدای رازک نه تنها من رو بلکه توجه همه مشتری هارو سمت خودش جلب کرد . با فریاد گفت :

    - به چه جرئت؟ چی گفت؟
    عصبانی بود. در حدی که حتی نمی تونستم یه لحظه چشمم رو ازشون بگیرم. می خواستم ببینم چه خبره. نگران نفیسه بودم. رازک همون طور مشکوک زیر چشمی نگاهم کرد. وقتی کاملا دوباره سرگرم صحبت با نفیسه شد از جام بلند شدم تا برم سیگار بکشم که سامیار رو دیدم. زدم به پیشونیم. اصلا یادم رفته بود اونم اینجا نشسته. با شرمندگی و ناراحتی رفتم ته کافه. کنارش نشستم. اونم نگران بود . گفت :
    – چی شد؟ تو اعصابشون رو خرد کردی؟
    عینکم رو دادم بالا و گفتم :
    - نه به خدا. از وقتی اومدن ، رازک داره سر یه موضوع همش از نفیسه سوال می کنه.
    نگاهش عوض شد . گفت :
    - تو تا به حال بیشتر از یه ساعت باهاشون حرف زدی؟
    یعنی می خواست در مورد نفیسه باهام حرف بزنه؟ می خواست کمکم کنه ؟ با ذوق موهام رو گذاشتم پشت گوشم و همه ی اون فکرای جورواجورم رو گذاشتم کنار . جواب دادم :
    - نه

    - پس چطور رازک و نفیسه صداشون می کنی؟
    خورد تو ذوقم . چی فکر می کردم چی شد ! به روی خودم نیاوردم که ضایعم کرد . لبخند زدم اما با دیدن قیافه جدیش ، خودم رو جمع کردم. رازک و سامیار خیلی شبیه هم بودن. هر دوشون اخمشون ترسناک و سیاستشون وحشتناک بود . گفتم :
    - حق با توئه اما ...
    تو چشماش نگاه کردم. نمی دونستم چجوری باید جواب بدم . ادامه دادم :
    - اما...
    انگار فهمید از جواب دادن به این سوالش نا توانم . سامیار بهترین دوست من بود . نه ... بهتر بود که بگم تنها دوست من ! گفت :
    – باشه.. به خودت فشار نیار الان ناراحتیت می زنه بالا.
    لبخند زدم. دستام رو بردم تو موهام و تکونشون دادم. حالا که من سرم رو انداخته بودم پایین سامیار داشت نگاهشون می کرد. دلم می خواست بدونم داستان اون و رازک چیه؛ اما می ترسیدم اونم ولم کنه. بعد از ندا دیگه هیچ کس...
    - نمی دونم امشب ماها چمون شده. دردمون چیه که ناراحتی تو چشامون موج می زنه؟
    راست می گفت . هممون یه دردی داشتیم . بدون این که نگاهش کنم گفتم :
    - منم نمی دونم.. حتی نمی دونم خودم چمه. چرا نمی شه جلوی این همه فکر و ذکرو گرفت.
    سرم پایین بود و به کفشامون نگاه می کردم. کفش من قهوه ای روشن بود . هم رنگ پارچه چهارخونه ای گرون قیمتم که هم توی دوخت شلوارم و هم دوخت جلیقه ام به کار رفته بود . کفشم رو به مغازه کفاشی چرم اصل سفارش داده بودم. کفش سامیار ... یا کلا لباس هاش مثل شخصیت خودش سنگین و شیک بودن . جنس کفشش پارچه ای بود . به این نوع پارچه کبریتی می گفتن . پارچه ضخیمی بود . به شکل ساده و بدون طرح خاصی دوخته شده بود . ازش خوشم اومد . صداش رو شنیدم :
    - من می دونم چمه؟ این آزارم نمی ده... این که نمی دونم رازک چشه داره داغونم می کنه.
    دستم رو دور گردنم کشیدم و گفتم :
    - تو ام بدجور عاشقیا !
    خنده تلخی کرد . هیچ کدوم به هم نگاه نمی کردیم . من به کفش ها و سرامیک قهوه ای سوخته کف و سامیار به رازک نگاه می کرد . گفت :
    - به هیچ وجه نمی تونی کاری کنی بذارم اسمم تو تحقیق پایان نامه ات بیاد. فکر نکن این جوری می تونی ازم حرف بکشی!
    خندیدم . چطور می تونست بدون این که بخنده شوخی کنه ؟ گفتم :
    - اوه نه بابا. به خدا همین جوری گفتم.اصلا پایان نامه رو بیخیال .
    ساختن و تحویل پایان نامه واقعا به چه دردم می خورد؟ به قول بابا من به هیچ دردی نمی خوردم. سامیار سرش رو تکون داد و به همون نقطه خیره شد . اونم کم حالش بد نبود.
    از تو جیب شلوارم جعبه سیگار کنت رو درآوردم و به طرفش گرفتم. یه نگاه انداخت :
    - نه ..
    می دونستم اهلش نیست . شونه هام رو بالا
    انداختم . از این که یکی هست مثل خودم که درد داشته باشه نسبت به شبای قبل حس بهتری داشتم. کاش یکی مثل سامیار رو زمانی داشتم که ندا از دستم رفت. فندکم رو از جیب جلیقه ام در آورده بودم که متوجه رفتنشون شدم. به سامیار نگاه کردم . محو رفتن رازک شده بود . گفتم :
    – خوبه که دیگه تنها نیستم و یه همدرد دارم.
    سرش رو تکون داد و یهو برگشت سمتم و دستش رو رو شونه ام گذاشت . حرفی نزد . ادامه دادم :
    - خوشحالم که دوستمی.
    لبخند زد و دوباره به در کافه و جایی که رازک ایستاده بود خیره شد .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک :
    چراغارو روشن نکرده بودیم. برامون روشن بودن یا نبودنشون مهم نبود . جای خالی مامان روی مبل رو به رویی ، جلوم مانور می داد. هر لحظه حس می کردم الانه که واسم شکلک در آره و بگه " هاها مامان دیگه خونه نیست. از اینم تنها تر شدی "
    اخم کردم.من تنها نبودم ؛ سامیار کنارم بود.
    - آبجی ؟ دلم مثل سیر و سرکه می جوشه.
    نفس کنارم ، روی مبل نشستو به پنجره بزرگ پذیرایی خیره شد. گفت :
    – اگه برم پشت پنجره ممکنه ببینمشون؟ دیده می شن؟
    شونه هام رو بالا انداختم . اون قدر خودم چیز واسه فکر کردن داشتم که افسانه اصلا برام مهم نبود . ولی نفس برعکس من ، به جای فکر کردن به مشکلات خودش به دیگران توجه می کرد . دستاش رو گذاشت رو زانوش که بلند شه و به سمت پنجره بره که گفتم :
    - نه صبر کن . من می رم.
    دوباره نشست و من بی توجه به تغییرات بامزه چهره اش سمت پنجره رفتم. می خواستم ببینم سامیار اومده یا نه. پرده سفیدو کنار زدم و ماشین کوپه زردو سر کوچه دیدم.
    دنبال یه تویوتای سفید می گشتم ؛ اما نبود.
    – نیومد؟
    پرده رو ول کردم و برگشتم طرف نفس. با نا امیدی جوابش رو دادم :
    - نیومد...
    چند لحظه ساکت شد ؛اما بعدش انگار که چیز جدیدی یادش اومده باشه ؛ با همون نگرانی گفت :
    – افسانه چی؟ نکنه اون پسر جوون اذیتش کنه؟
    به چه چیزا که فکر نمی کرد . نشستم سرجام و پوزخند زدم :
    - تو افسانه رو نمی شناسی؟ جایی نمی خوابه که زیرش آب بره. تازشم ما هرکدوم برای فکر کردن و آه کشیدن درد هایی داریم ... چرا با نگرانی حال خودت رو بدتر می کنی؟
    برعکس پوزخند من لبخند ملیحی زد و دستش رو رو بازوم گذاشت :
    - آبجی جونم.. من با این که نگران افسانه ام بازم حالم خیلی بهتر از توئه. چرا با خودت این کارو می‌کنی؟ خب برو اعتراف کن عشقت رو...
    پریدم وسط حرفش :
    - نمی تونم نفس ، این کار خودخواهی محضه . من دوسش دارم... خیلی ام دوسش دارم . اصلا واسه همینه که با توجه به خودش دارم تصمیم می گیرم. سامیار با من به خوشبختی نمی رسه.
    نفس از جا بلند شد و گفت :
    - یک بار تو طول زندگیت خودخواه باش شایـ...
    هه .. نمی دونست . نمی دونست با خودخواهیم چه بلایی سر رایکا ، تنها برادر بیمارم آوردم. آه ... انگار تمام غمی که فراموشش کرده بودم و می بایست هر شب می داشتمش؛ ولی به لطف سامیار نداشتم ، امشب سراغم اومده بود . دل منم مثل سیاهی این شب و این اتاق ، سیاه شده بود . و سامیار لکه سفیدی بود که تو این سیاهی ، مثل ستاره ای خودش رو نشون می داد . چشمک می زد و می‌درخشید . امیدم شده بود . خشمی که فکر می کردم از بین رفته ؛ ولی در واقعا تو درونم خوابیده بود ، بیدار شد .منم یهو از جام بلند شدم ؛ اما سرم گیج رفت . نفس از تغییر حالت چهره ام ترسیده بود . وسط حرفش پریدم و داد زدم :
    - یک بار؟ می دونستی من چند میلیون تو حسابم برای دانشگام پول داشتم؛ اما یه قرونش رو برای خرج عمل رایکا ندادم؟ می دونستی این رو؟ اون وقت بهم می گی یه بار تو زندگیم خودخواه باشم؟ خودخواهیم من رو به اینجا کشونده. من بودم که با اعتماد به اون بالایی همه چی رو دستش سپردم و فکر کردم خودش درستش می کنه. به حرف دروهمسایه گوش کردم که خدا ارحمن و الراحمینه و خودش پول عمل رایکا رو می رسونه... اما همش دروغ بود!
    تو اون تاریکی رو زمین
    افتادم. دستم رو رو بینیم گذاشتم که بتونم نفس بکشم... چرا صورتم خیس بود؟ کی گریه کردم؟ نفیسه همش صدام می زد و دستش رو رو پشتم می کشید تا شاید بتونم کمی نفس بکشم. بالاخره این راز بزرگ رو گفتم. گفتم و راحت شدم . حالا به ضجه و گریه خودم رو خالی می کردم. پیش کی ؟ کسی که خودش کلی غم داشت . ادامه دادم :
    - نرسوند. نشد. گند زد به خوشبختی نداشتم. همونم که خوب بود ازم گرفت. من رایکا رو داشتم ، همون برام بس بود. زندگیم رو داشتم. نفس کشیدن زندگیم ، امیدم برام کافی بود .
    تو بغـ*ـل نفس هق هق می کردم. نفسم گریه می کرد . این رو از صداش می فهمیدم . مدام همین یه جمله رو تکرار می کرد :
    – تو مقصر نیستی آبجی . هیچی تقصیر تو نیست .
    نمی تونستم حرف بزنم. با این هق هقی که من می کردم همین که می تونستم نفس بکشم خیلی بود. پشتم رو ماساژ می داد . گفت :
    - نشنیدی می گن خدا یه چیزی می گیره یه چیزی می ده؟
    این رو زیاد شنیده بودم ؛ اما واقعیت نداشت . نمی تونست حقیقت داشته باشه . کدوم خدا؟ چی بهم داده ؟ آروم گفتم :
    - چی ؟ چی داده؟

    – درسته رایکا رو که شاید اگه بیشتر می موند بیشتر درد می کشید ، گرفت؛ اما به جاش بهت سامیار رو داد . درست بعد از اون اتفاق پیداش شد. اومد تا کمکت کنه همه چیزو فراموش کنی و باهاش زندگی خوبی داشته باشی.
    فکر کردم.اگه درست می گفت چی؟ سامیار که خیلی وقت بود که اومده بود کمکم کنه. خیلی وقت بود ...گریه ام بیشتر شد . به حالت التماس و ضعف گفتم :
    - دوسش دارم نفس .. دوسش دارم.
    تو بغلش جمع شدم و خودم رو بهش چسبوندم :
    - خیلی دوسش دارم.. اگه نباشه من می میرم . آرامش زندگیم رو بهش مدیونم.. اون من رو از دست سجاد نجات داد. من رو از همه چی نجات داد .
    مثل مادر هایی که برای خواب کردن نوزادشون ، همش تکون می خورن تا بچه توی بغلشون آروم بشه ، بود . نفس همش تکون می خورد تا من رو آروم کنه . گفت :
    – مطمئنم بازم کمک می کنه ، آبجی . پشتته ، دوستت داره. نمی دونم پسرعموت چیکار کرده؛ اما می‌دونم ازش دل خوشی نداری .
    با گریه گفتم :
    - سامیار کمک کرد جلوی یه اتفاق بزرگ رو بگیرم. آبروم رو خرید .
    نفس سرم رو بوسید و موهام رو کنار زد :
    - پس بهش بگو.. بگو و هردوتون رو خوشبخت کن .
    صدای بسته شدن در و بعدش خوردن دستی به کلید برق اومد . تا به خودمون بیایم چراغ روشن و نور به هال کوچیکمون پاشیده شد . من و نفس شوکه شده بودیم. افسانه با خنده قشنگی دم در ایستاده بود و مادوتا رو نگاه می کرد که کنار مبل و روی زمین ، تو بغـ*ـل همدیگه زار می زدیم. البته .. نفس من ذو از پشت بغـ*ـل کرده بود . گفت :
    - خوب سر من ذو دور دیدین درد و دل می کنین .

    خودم رو از حصار دست نفس خلاص کردم . نفس لبخند زد و گفت :
    - نه افسانه جان.. صحبتمون با آبجی گل انداخته بود.
    افسانه لبخند زوری زد و زود جمعش کرد و رفت. یواش از نفس پرسیدم :
    - اخلاقش تغییر نکرده؟
    نفس خندید و با ذوق گفت :
    – نمی دونم.. مهم اینه که سرحاله .
    سرم رو تکون دادم. نفس دوباره رو موهام رو بوسید و گفت :
    - بهش بگو .
    باید بازم فکر می کردم؛ البته با در نظر گرفتن احساس خودم. نمی دونستم باید چی کار کنم. دستش رو فشار دادم و رفتم سر و صورتم رو بشورم. صدای افسانه از آشپزخونه اومد :
    - شام نداریم؟
    نفس جوابش رو داد :
    – نه فعلا. تو یخچاله باید گرم شه .
    افسانه تقریبا جیغ کشید:
    - من غذا یخچالی ندوست. ای کاش می دونستم باهم می رفتیم رستوران...
    در دستشویی رو بستم و در حالی که داشتم ازش خارج می شدم گفتم :
    - با کوپه زرد ؟
    به روم خندید :

    – آره کوپه زرد... رامبد رستورانای شیکی بلده.
    نفسم مثل ما اومد تو آشپزخونه و گفت :
    - منم اصلا میل ندارم غذا گرم شده بخورم. اگه املت درست می کنین یه چیزی.
    همون طور که از آشپزخونه بیرون می رفت ، گفت :
    - وگرنه گشنه می خوابم .
    همه این حرفا رو با خنده زده بود. افسانه ام که حسابی کنف شده بود گفت :
    - اَه ، منم اصلا حوصله آشپزی ندارم.گشنه می کپم .
    همون طور که با اخم دستم رو با پارچه رو میزی خشک می کردم گفتم :
    - نفس می دونه من دست به سیاه و سفید نمی زنم.
    – املت که بلدی رازک؟
    رو به افسانه چشمام رو تنگ کردم و گفتم :
    - حوصله ندارم .
    افسانه عصبی شد و درحالی که با انگشتاش داشت موهاش رو بهم می ریخت و از آشپزخونه بیرون می رفت ،گفت :
    – منم حوصله خونه موندن ندارم. خونه یه جوریه امشب...
    نفس که می تونست حدس بزنه تو فکرم چی می گذره ، با کنجکاوی به دهن بسته ام نگاه می کرد. دلم عجیب هوای جیـ*ـگر کرده بود . لبخند شیطونی زدم :
    - بریم جیـ*ـگر بخوریم مهمون من!
    افسانه ایستاد و برگشت . از خوشحالی جیغی کشید و بغلم کرد. امشب افسانه انگار عوض شده بود . زیر چشمی نفس رو نگاه کردم. همیشه ازین که فکرم رو می خوند؛ هردو لـ*ـذت می بردیم. خندید:
    - من برم لباس بپوشم .
    با هم وارد اتاق شدیم. افسانه دوید سمت کمد کوچیکش و گفت :
    - چی بپوشم من؟
    با تعجب گفتم:
    - تو که لباس تنته !
    قبل از افسانه نفس جوابش رو داد :
    - بذار گرم تر بپوشه. امشب هوا خیلی سرده
    افسانه خندید :
    - سرد؟ نه من به خاطر سرمای هوا عوض نمی کنم.
    به کاپشن بادی خوشگلی که تو دستش بود اشاره کردم و گفتم :
    - افسانه با این کاپشنی که تو دستت گرفتی باید بگم ما بالا شهر نمی ریم. سر کوچه امون جیگری داره بسیار هم خوشمزه.
    و با انگشتام علامت درجه یک رو نشون دادم . افسانه اخم کرد و نفس با خنده حرفم رو ادامه داد :
    - و چون پیاده می ریم و پیاده بر می گردیم پیشنهاد می دم پالتو بپوشین.
    این بار من خندیدم :
    - پالتو؟ هنوز زمستون نیومده نفس. بیخیال یه سویی شرت کفایت می کنه .

    – آبجی یخ می زنی.. پس برو اون روروی مانتوت بپوش .
    به ژاکت بافت کلفت صورتی خودش اشاره کرد. فورا گفتم :
    - من می پزم با این. عمرا
    افسانه که می خواست تلافی کنه و مثلا حرص من رو در بیاره اومد کنارمون و با اشاره به ژاکت صورتی گفت :
    - نفیسه ، من این رو بپوشم؟ به مانتوم میاد.
    نفس خوشحال شد و همون طور که به افسانه می دادتش گفت :
    – چرا که نه عزیزم. بفرما
    افسانه ابروهاش رو انداخت بالا و جور خاصی نگاهم کرد. اولش خندم گرفت ؛ اما یاد نگاه امروز سامیار افتادم. دلم گرفت. یه چیز ساده شیک پوشیدم و کیف پولم رو برداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    بی نهایت سردم بود؛ اما به روی خودم نمی‌اوردم. لج به همین بود دیگه ! نفس همش از سرمای هوا حرف می زد و بخشی از حرفاش رو به کنایه به من نسبت می داد و افسانه می خندید. نمی دونم امشب چمون بود. هممون تا یه ساعت پیش غم زده بودیم؛ اما حالا... به کافه ندا و اون قسمت از پیاده رو که توسط چراغ های بزرگ کافه و انعکاس شیشه اش روشن شده بود نزدیک می شدیم که افسانه یهو گفت :

    – کافه ندا اینجا بود؟ می دونستم نزدیک خونه ماستا ، اما نرفته بودم.
    انگار قبلا اسمش رو شنیده بود . نفس دستش رو گرفت و کشید :
    - افسانه قول می دم یه روز با هم بریم ، که برام فال بگیری.
    افسانه پوزخندی زد و به دنبال نفس کشیده شد . بالاخره به مغازه شلوغ کبابی و جیگری رسیدیم . از چند متریش بوی خوش کباب به مشام می رسید . داخل جا نبود و مجبور شدیم بیرون بشینیم . روی صندلی سفید پلاستیکی ، دور میز مربع پلاستیکی نشستیم و به سفره رو میزی خوشگلش نگاه کردیم . سفید بود و راه راه قرمز داشت . شایدم چهارخونه های قرمز بود . نمی دونستم. ولی هر چی بود توجهم رو به خودش جلب کرد . نفس و افسانه با هم حرف می زدن و می خندیدن ؛اما من از سرما می لرزیدم . اون قدر سرد بود که وقتی دهنمو رنو باز می کردیم تا حرف بزنیم ازش دود بیرون میومد . دقیقا مثل دودی که از منقل سیخ های جیـ*ـگر و دنبه بلند می شد . شایدم مثل دود سیگار آقای تال .
    آقای مسنی که سیخ ها رو کباب می کرد از ما سفارشمون رو پرسید . بهش گفتم که چی می خوریم . خیلی جالب بود . جلوی چشممون داشت غذامون رو آماده می کرد . توی خونه ام که بودم مامان جلوی چشمم غذا درست نمی کرد و از همون طرف نمی داد بخورم . گرچه مامان زیاد غذا درست نمی کرد . کار می کرد و ما غذای حاضری می خوردیم. یا فریزری .
    از دهن هر سه مون آب راه افتاده بود . افسانه که دستش رو شکمش بود و همش از صدای قار و قورش حرف می زد . پا به پاشون می خندیدم ، انگار نه انگار که تا همین چند ساعت پیش داشتم گریه می کردم . آه سامیار ... از این که من شاد بودم ؛ ولی نمی دونستم سامیار کجاست و داره چی کار می کنه ، احساس گـ ـناه می کردم . اگه الان تو خونه اش تنها بود و تو تاریکی نشسته بود چی؟ اگه بازم تب می کرد ؟
    - بفرمایید اینم کبابای شما...
    نه تا سیخ جیـ*ـگر دنبه آبدار رو که بوش همه رهگذر هایی که از پیاده رو می گذشتن و دیوانه می کرد رو توی سینی نون لواش
    گذاشت. ما همچنان به دستش خیره بودیم . سوتی زد و شاگردش از داخل مغازه ، یه بسته دیگه نون لواش و سبزی خوردن آورد . نمی دونستم بخارشه یه دودش ، هی چی بود بوی فوق العاده ای داشت . آخرین باری که اینجور جاها اومده بودم یادم نمیومد . نفس می گفت چند ماه پیش با مامان و باباش تو شهر خودمون اومده بودن؛ اما افسانه تابه حال تو همچین مکانی غذا نخورده بود . اما ذوق و اشتیاق عجیبی داشت . آقای مسن ، سینی حاوی خوشزه ترین خوراک دنیا در اون لحظه رو روی میزمون گذاشت . نفس دستاش رو بهم زد و افسانه تیکه ای از نون لواش کند و اولین جیـ*ـگر روی سیخ رو کشید بیرون . قبل از این که بگم " داغه " خوردش ؛ اما انگار بس که خوشمزه بود نتونست به سوختن زبونش اعتراضی بکنه . منم خوردم. آبدار و ترد و خوشمزه بود .
    نفس برامون لقمه می کرد و می خوردیم . همون طور که حواسم به بسته زیتون پرورده داخل مغازه بود ، لقمه تو دهنم رو می جویدم .
    افسانه لقمه اش رو فرو داد و گفت :
    - من نمی فهم.. تو که دمغ بودی، نفسم وقتی از دانشگاه اومد تو خودش بود.
    مشکوک به هردومون نگاه کرد. ادامه داد :
    - خدایی من نبودم چیزی زدین شارژ شدین؟ ها .. نکنه عاشق شدین عشقتون شارژتون کرده؟
    من و نفس جای غذا ، خندمون رو قورت می دادیم . به نفس نگاه کردم . اونم منتظر به من نگاه می کرد . دوست نداشتم چیزی بدونه . نمی دونم چرا . ابروهام رو محسوس دادم بالا و نفس فورا رو به افسانه گفت:
    – نمی دونم .
    گفتم :
    - افسانه تو خودتم همچین سرحال نبودی. نکنه تو کوپه زرد چیزی زدین یا عشقت زو دیدی که شارژ شدی؟
    مثل ما خندید. مسـ*ـتانه می خندیدیم. ذره ای از نوشابه اش زو خورد و دقیقا مثل نفس گفت :

    - نمی دونم .
    اما صورتش بیشتر از ما مشکوک بود. خیلی کنجکاو بودم بدونم اون پسر جوون کی بود؛ اما از فضولی تو کار دیگران بدم میومد. هر سه مون رفتیم تو فکر.
    بیش از حد تو فکر بودنِ افسانه ، منم به فکر وا می داشت. یعنی مشکل اون تو زندگی چی بود؟
    یه سیخ مونده بود. هر سه مون از سیرم سیر تر بودیم. به قول افسانه به پیاز رسیدیم از سیری. حیف بود اگه اون اضافه میومد و اون رو بیرونمی انداختن . به نفس نگاه کرد . از نگاهم حرف تو دلم رو خوند و خودش رو کنار کشید :
    – من که دیگه اصلا جا ندارم آبجی . دستت درد نکنه . خیلی کیف داد.
    قبل از این که رو به آخرین امیدم بکنم ، خودش رو روی صندلی پلاستیکی سفید ول کرد و لم داد :
    - اصرار نکن جان مادرت . مرسی رازک . حال خوبی بهم دادی .
    نمی تونستم بذارم همین یه سیخ حروم بشه . با جدیت گفتم :
    - چی می گین شما ها؟ پولش رو دادم . حروم بشه؟
    افسانه با بیخیالی گفت :
    – هنوز که پولی ندادی .

    – خب خودت بخور آبجی
    به شکمم دست کشیدم. از بس خورده بودم کمتر احساس سرما می کردم. دو دل بودم که بخورم یا نخورم که صدای آشنایی شنیدم .
    - شما اینجایین؟

    سرم رو بالا گرفتم . سامیار و آقای تال؟ چه جوری این جا بودن ؟ هر چی تو ذهنم بود و به زبون آوردم :
    - شما اینجا چیکار می کنین؟
    سامیار لبخندی زد و آقای تال از این رفتار یهوییم شوکه شده بود . نفس از جاش بلند شد و با مهربونی به من اشاره کرد :

    – اهم .. آبجی.
    می خواست ادب رو بهم یاد آوری کنه . زیر لب بهم گفت :
    - سلام
    به خودم اومدم . همه ساکت بودن . یهو گفتم :
    - آها ... یعنی سلام بر شما آقایان عزیزوار ، اینجا چی کار می کنین؟
    آقای تال بالاخره خندید و سامیار جلوی خودش رو می گرفت که بیش تر از این نخنده. ما چمون بود ؟ حالا بدون لبخندی گفت :
    - سلام. از کافه اومدیم بیرون بریم یه رستورانی شام بخوریم که شما رو اینجا دیدیم.
    آقای تال با خوش رویی حرف سامیار رو قطع کرد :
    - منو معرفی نمی کنین؟
    قبل از سامیار من گفتم :
    - خودتون خودتون رو معرفی کنین. ما تعارف نداریم .
    و به تنها کسی که نمی شناختش اشاره کردم . سرشو تکون داد و روبه افسانه گفت :
    - آها ، من سمیرم. البته دوستاتون آقای تال صدام می کنن .
    افسانه لبخند زد :
    - منم افسانه ام. خوشبختم.
    سمیر سرش رو تکون داد و به میزمون نگاه کرد . با تعجب سرش رو بالا گرفت و رو به نفس گفت :
    - فقط یه سیخ سفارش دادین؟
    زدیم زیر خنده . نمی تونستیم میون خنده جوابش رو بدیم . بالاخره سامیار گفت :
    – نه احتمالا یه سیخ مونده

    نفس تایید کرد و با مهربونی روبه سمیر گفت :
    – آره.. اینم نمی تونیم بخوریم .

    سمیر ، نگاه مهربون تری به نفس انداخت :
    – خب عیبی نداره.. نخورین بذارین باشه .
    چپ چپ نگاهش کردم . اون که نمی دونست من پولش رو دادم . اونم پولی که خیلی برام مهم بود . حرف سامیار من رو از این افکار بیرون کشید . گفت :
    – مام همین جا بشینیم کباب بخوریم. نه؟ دیگه رستورانم نمیریم.
    سمیر دستی به شکمش کشید و جواب داد :
    - آخ که منم خیلی دلم کباب خواست .
    و به سیخ روی میز نگاه کرد. همه هدفش رو از اون نگاه فهمیدیم . سامیار رفت که بگه یه میز دیگه بیارن و به میز ما بچسبونن . نفس به سمیر گفت :
    – اگه می خورین بفرمایین .
    گلوم رو با ابروهای بالا رفته و چشمای ریز شده صاف کردم. نفس دستش رو کشید و سمیرم جرئت قبول کردن رو پیدا نکرد. افسانه پقی زد زیر خنده :
    - رازک پول کبابا رو می خواست حساب کنه. فکر کنم خودش هنوز جا واسه خوردن داره .
    خندیدن؛ اما من بین خندم اخم کرده بودم. سمیر با خجالت و خنده کمی عقب رفت . میز و صندلی ها رو آوردن . بالاخره سمیر و سامیار از سرپا ایستادن راحت شدن و رو به رومون نشستن . سامیار که انگار حالش بهتر شده بود . با خنده اومد گفت :

    – مگه نگفتین سیر شدین؟ شک دارم رازک بتونه این رو بخوره. دیگه اون قدرام خسیس نیست .
    با تعجب نگاهش کردم. اولین باری بود که می خواست باهام کل بندازه. گفتم :
    - کی گفت نمی تونم؟ از هرچی خسیسه خسیس ترم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    سمیر دستش رو برد پشت گردنش و با شیطتنت نگاهمون کرد. جلوی چشمشون سیخ رو برداشتم و اولین تیکه رو که می خواستم بذارم تو دهنم سمیر گفت :
    - کباب رو با نون می خورن
    من واسه خالیشم جا نداشتم چه برسه با نون ! خدا نکشتت آقای تال . اما کم نمیاوردم. خلاصه هر طور شده خوردمش و سمیر جلوی چشمای متعجب سامیار واسم دست زد. سامیارم مثل نفس با نگرانی نگاهم می کرد و افسانه فقط می خندید . احساس می کردم دارم می ترکم . به زور بلند شدم و رفتم تو مغازه تا حساب کنم.
    سامیارم همرهم اومد تا سفارش بده. نگاهش رو من بود . تو مغازه گرمای مطبوعی بود . اون قدر خوب بود که خوابم گرفت و سنگین تر شدم. پشت پیش خون ایستادم و گفتم :
    - آقا .. چقدر باید بدم؟
    همون آقای مسن اومد پشت پیشخون و جواب داد :
    - چی داشتین؟
    فکر کردم و گفتم:
    - نه تا سیخ جیـ*ـگر دنبه . با دوتا دوغ و یه نوشابه.
    - زیتون یا ترشی نداشتین؟
    به ظرف زیتون توی یخچال نگاه کردم. چقدر دلم می خواست؛ اما نمی تونستم بخرمش . می ترسیدم پولم کم بیاد . به خودم اومدم و محکم گفتم :
    - نه
    کمی فکر کرد و بعدش گفت :
    - قابلتون رو نداره . سرجمع می شه سی و پنج تومن .
    ابروهام پرید. اما به کیفی که داد می ارزید... والا مگه آدم چقدر عمر می کنه؟ ای کاش می تونستم این حرف رو موقع تصمیم تو مسائل زندگیم به کار ببرم. اما نمی شد. عشق که کشک نیست. سامیار داشت سفارش می داد.کیف پولم رو باز کردم و سی و پنج تومن رو می خواستم بذارم روی میز که گفت :
    - من حساب می کنم.
    فکرش رو می کردم این رو بگه و خودم رو براش آماده کرده بودم . اخم کردم :
    - عمرا بذارم حساب کنی.. ما خوردیم پس خودم می دم.
    پیش خونش از این مدل جدیدا بود . که بعلاوه میز بالایی که اصلی بود ، یه میز دیگه که توی یه گودی بود برای گذاشتن کیف و حساب کردن پول داشت . سه تا ده تومنی و یه اسکناس پنج تومنی رو گذاشتم روی میز کوچیک که سامیار دستش رو آوردم بالا و دستم رو به طرف کیف پولم هدایت کرد . همزمان گفت :
    – بذار پای این که می خوام اشتباهم رو جبران کنم .
    مگه اشتباهی کرده بود ؟ با کنجکاوی پرسیدم :
    - چه اشتباهی ؟
    همدیگه رو نمی دیدیم . هر دو رو به پیش خون و اون آقای مسن ایستاده بودیم و باهم تعارف می کردیم . اون آقاهه انگار حوصلش سر رفت ، چون برگشت و رفت دنبال کاراش . سامیار همون طور که دستی که پول ها توش بود رو گرفته بود و نمی ذاشت تکونش بدم ، گفت :
    - این که زورت کردم از روی لج اون سیخو بخوری .
    دوباره یادم اومد . شکمم پیچید. صورتم از درد جمع شد؛ اما با نهایت سرتقیم گفتم :
    - ربطی نداره..
    یهو دستم رو محکم گرفت و اسکناس های مچاله شده رو از دستم بیرون کشید و تو یه حرک گذاشت توی کیفم که زیپش باز بود . منگ شدم . در مقابلم از زور استفاده کرده بود ؛ اما چیزی نگفتم . چرا ؟ من که همیشه از زور بدم می‌اومد ! کارت بانکیش رو در آورد. بازم گفتم :
    - سامیار نکن .
    بالاخره تو چشمام نگاه کرد. با اون اخم جذابشم بازم محبت تو چشماش موج می زد . زیرلب چیزایی گفت که نفهمیدم. محو اخم و نگاهش شده بودم و تازه می خواستم بفهمم چی میگه که برگشت و آقای مسنو صدا زد .
    – آقا کارت خوان دارین؟
    آقاهه اومد و پشت پیش خون ایستاد . با بی حوصلگی گفت :
    - نه جناب ، دیروز خراب شد.
    سامیار برگشت طرفم و با ناراحتی نگاهم کرد . زبونم رو براش در آوردم و خندیدم؛ اما اون فقط نگاهم کرد. خورد تو ذوقم که حرص نخورد و مهربانانه بهم خیره شد.
    در واقع خجالت کشیدم و روم رو برگردوندم و پول رو حساب کردم. سرم پایین بود. اونم سفارش داد و همون راه رو برگشتیم . در رو واسم باز کرد و رفت عقب تا من اول خارج بشم. ایستادم و خواستم واسش شکلک در بیارم که لبخند گرم و جذابش مسخم کرد. روم رو به شدت گردوندم و با لبخند پهنی که داشتم دویدم سمت میزمون.
    خنده ام رو قورت دادم رو سرم رو بالا گرفتم.
    – چقدر دیر کردین. یخ زدیم اینجا.
    صدای معترض افسانه ، تازه سرما رو به یادم آورد . از طرفی شکم درد داشتم و از طرفی سردم بود . جالب این جا بود که دوست نداشتم هیچ کس چیزی از این دوتا مشکلم بودنه .
    تازه شروع کردن به خوردن . با اشتها می خوردن . سامیار ساکت بود و همش بهم اشاره می کرد که می خورم یا نه و منم با نفرت روم رو بر می گردوندم. اصلا بوش حالم رو بد می کرد . نمی تونستم تحمل کنم. رو به نفس و افسانه گفتم :
    - بریم دیگه
    سمیر که تازه می خواست خاطره های خنده دارش رو تعریف کنه ، بهت زده بهم خیره شد . سامیار اما انگار حالم رو فهمید چون با نگرانی و از ارتباط چشم باهام حرف می زد . اما حیف که نمی فهمیدم چی می‌گـه . افسانه زیر لب گفت :
    - بریم.
    سمیر با دهن پر گفت :
    – کجا؟ ما که تازه اومدیم .
    ما اومدیم می خواین برین؟
    برای نفس فرقی نمی کرد . اما مثل همیشه ناراحت شدن آدما براش مهم بود . بلند شد و به سمیر گفت :
    - نه این جوریام نیست.
    سمیر نتونست چیزی بگه . بازم تو آمازون سبز چشمای نفس گم شد . رو به سامیار گفتم :
    – ما که شام خوردیم .
    یکی از ابروهاش رفت بالا . قانع نشد . ادامه دادم :
    - تازه هوام سـَ...
    به نفیسه نگاه کردم. با اخم شیرینی نگاهم کرد. چون اخمو بودن بهش نمیومد، اخماش واسم بامزه بود. بالاخره فهمید که با این سویی شرت نازک سردم شد . گفت :
    - سرد؟
    افسانه به مسخره و با خنده گفت :
    – من که سردی نمی بینم. کو این سرما ؟
    پوزخند زدم و با اشاره به آسمون گفتم :
    - هوا کاملا بهاریه .
    نفس و افسانه که از جریان باخبر بودن خندیدن . سمیر هم کم کم تعجبش کنار رفت و خندید . با سادگی پرسید :
    – پس می مونین ؟
    خورد تو ذوقم . نمی تونستم بمونم. شکمم از داخل تیر می کشید . نشستم سر جام و از رو غیظ گفتم :
    - آره.. می مونیم تا از این ماه که تو این هوای مطلوب می تابه لـ*ـذت ببریم. وای چقدر گرمه!
    همه کنایه ام رو گرفتن ؛ اما کسی جز سامیار توجه نکرد . سر نفس و افسانه به حرفای با مزه سمیر گرم بود . جیـ*ـگر دنبه تموم شد و سفارش بدی یعنی کباب کوبیده رو آوردن.
    این دو نفر انداره یه ایل می خواستن غذا بخورن ؟ آه ... حتما تا صبح باید تو این سرما می نشستیم. مخلفات و نون لواش و سینی بزرگش روی میز جا نمی شد . ما کیفامون رو از رو میز برداشتیم تا راحت باشن . سمیر از زیر نون ، ظرف یک بار مصرفی بیرون آورد و گفت :
    - سامیار عزیز .. من که گفتم ترشی نمی خورم.
    سامیار خنده گرمی کرد :
    - برای تو نیست سمیرجان. این برای رازکه...
    همه با تعجب نگاهمون کردن. توجهم جلب شد . همه یه لبخند عمیق و معنادار زدن. تعجب کردم . رو به سامیار ، گفتم :
    - اون وقت چرا؟
    ظرف ترشی رو از دست سمیر گرفت و از جاش بلند شد و خم شد روی میز و گذاشتش جلوم. گفت :
    – واسه این که ... مجبور شدی اون سیخ رو بخوری
    با این که از درون خیلی خوشحال بودم و کنجکاو بودم که بدونم چه ترشی ای تو اون ظرفه ، شونه هام رو انداختم بالا و دست به سـ*ـینه روم رو برگردوندم :
    - کسی مجبورم نکرده بود.
    همون طور که ایستاده بود ، با ابروی بالا پریده ، زیر لب گفت:
    - گفتم که خوب می شناسمت.
    دروغ چرا؟ خودمم خیلی خیلی دلم زیتون می خواست.اخم کردم. غرور یا لجبازی . هر چی که بود نمی‌ذاشت کاری کنم. بازم نگاه مهربونش برای نرم شدنم نیاز بود .

    – حالا رازک بازش کن کمکت می کنیم.
    – آره آبجی ، اگه نمی تونی بخوری ما همه هستیم.

    صدای نفس و افسانه من رو به خنده انداخت . زود خودم رو جمع کردم و با اخم درش رو باز کردم. بوی زیتون مستم کرد. همونطور که سرم پایین بود یواشکی بالا رو نگاه کردم.
    بقیه مشغول گوش کردن به حرفای جالب سمیر بودن و سامیار مشتاقانه من رو نگاه می کرد. حالا مگه زیر سایه این نگاه می شد عین آدمی که بعد عمری به مراد دلش رسیده غذا خورد؟ باید مثل بچه آدم می خوردم زیتونم رو. قاشق رو به دست گرفتم و با اخمی که مثلا دست و دلم به غذا نمی ره ، یه کم گذاشتم تو دهنم. دلم نمیومد قورتش بدم.دوست داشتم همون طور تو دهنم نگهش دارم. بی اختیار سرم رو به چپ و راست تکون دادم :
    - اوم عالیه!
    توجه همه سمتم جلب شد. به خودم اومدم. چشمام رو باز کردمو دیدم قاشق دستم تو هوا مونده و من با لبخند بهشون چشم دوختم.حالا سامیار با خنده ای که باعث شده بود چشماش ریز بشه، سرش رو پایین
    گرفتهبود و با اشتها کبابش رو می خورد. سمیرم با خاطره های مهیج و با مزه اش هرسه مون رو به هیجان آورده بود. شکم دردو فراموش کردم و با آرامش زیتونم رو خوردم . سامیار فکر همه چی بود . باید ازش تشکر می کردم اما چطوری؟ نمی دونستم !
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    پیاده رو ،خلوت و خلوت تر می شد . زمانی که من داشتم از سرما می لرزیدم ، سمیر چراغای کافه رو خاموش کرد و از کافی شاپش بیروناومد. حالا دیگه اون نور توی پیاده رو نبود و مثل بقیه جاهای خیابون تاریک شده بود . در حالی که سعی می کردم صدام رو کنترل کنم که نلرزه گفتم :
    - تموم نشد آقای تال؟
    با شرمندگی دستی به گردنش کشید :
    - سردتون شد؟
    نمی خواستم بیش تر از این جلوی نفس ضایع شم. چون گفته بود یخ می زنم و من زیر بار نرفته بودم . سرم رو به چپ و راست تکون دادم :
    - نه ، اصلا!
    در رو بست. از این که حالا می ریم خونه هامون خوشحال شدم؛ اما تازه کرکره رو کشید پایین. نفس کنارم بود و دستاش تو جیبش.خودش رو بهم نزدیک کرد :
    - من که می دونم سردته آبجی . بیا بریم خونه .. من خودم یه دلیل قانع کننده واسشون میارم که زود بریم خونه مون.
    اخم کردم . پام رو کردم تو یه کفش و با لج گفتم :
    - نه
    بدشانسی این بود که من اصلا جیب نداشتم و شکمم بدجور می پیچید. شونه هام می لرزید و دندونام به هم می خوردن. انگار باد وحشی می‌اومد طرفم و زوزه کشون از شالم عبور می کرد و بین موهام می پیچید تا مغزو استخونم یخ بزنه. نفس دستم رو تو دستاش گرفت. تازه به منجمد بودن انگشتام پی بردم. سمیر کلید رو تو قفل چرخوندو بیرون کشید.
    سامیار با لحنی عصبی پرسید :
    – تموم شد؟
    همه با تعجب نگاهش کردیم . چرا عصبی بود ؟ سمیر که ناراحت و بیش تر ازون شوکه شده بود ، دستش رو پشت گردنش کشید و صاف ایستاد :
    - آره.. من خیلی شرمنده ام اگه می دونستم اذیت می شین معطلتون نمی کردم.
    آروم شد . منم ازاین که کارش تموم شده بود نفس راحتی کشیدم . حالا می تونستم برگردم خونه و روی تخت گرم خودم بخوابم . سامیار که حالا دوباره اون آرامش رو به دست آورده بود ، گفت :
    – باشه. کاری نداری ؟
    سمیر جلو رفت و سامیار رو محکم بغـ*ـل کرد. اولش سامیار تو شوک بود. هممون تو شوک بودیم؛ اما بعدش اونم بغلش کرد. زیر گوش هم چیزایی می گفتن که ما نمی فهمیدیم. از این که فقط اونجا بیننده بودم و وقتم داشت بیهوده تو سرمای شب تلف می شد عصبانی بودم. منفجر شدم :
    - اگه تمومش نمی کنین ما بریم خونه امون.خداحافظ.
    برگشتم و داشتم مسیر خونه رو پیش می گرفتم که سمیر صدام زد :

    – کجا رازک؟ نرین.. من یه عذرخواهی بهتون بدهکارم.
    بس که قلب سمیر رو پاک می دیدم بدم نمیومد رازک صدام کنه. خب بهتر! منم سمیر صداش می کنم. چه اسم قشنگی! گفتم :
    - باشه قبول. خدا ببخشه حالام خدانگهـ...
    درد بدی توی شکمم حس کردم . از درد جمع شدم. شکمم یهو تیر می کشید و اینم یکی از همون یهویی ها بود که اصلا آمادگیش رو نداشتم. این از همشون بدتر بود. قبل از نفس ، سامیار خودش رو بهم رسوند و با نگرانی پرسید :
    - حالت خوبه؟ ... چی شد؟... الان خوبی؟ ... رازک؟

    از درد خم شدم و لبم رو گاز گرفتم. دستام رو گذاشتم رو شکمم و فشار دادم . سامیار دستش رو گذاشت رو شونه ام و خودشم مثل من خم شد تا تو چشمام نگاه کنه . دست روی شونه عیب نداشت . سختم نبود . مخصوصا این که شونه ام رو فشار می داد و این نشونه نگرانی و ناراحتیش بود . همه دورم جمع شدن . این رو از تاریک تر شدن زمین زیر پام فهمیدم . سعی می کردم فکرم رو درگیر سایه هاشون بکنم که مدام تکون می خورد ؛ اما این درد بد شکمم نمی ذاشت . حتی نمی تونستم ذهنم رو منحرف کنم تا این یادم بره . افسانه پشتم ایستاد و گفت :
    – ما دیگه بریم خونه.حال رازک اصلا خوب نیست. خدافظ سمیر

    سمیر و نمی دیدم. اما صدای ضعیفش میومد که داشت با نفس خدافظی می کرد و مدام از این حرف می زد که اگه مشکلی پیش اومد خبرش کنیم. بابا من دارم فکر می کنم سامیار رو دست به سر کنم که عمو حمید مارو باهم این وقت شبی نبینه اون وقت تورو خبر کنم؟ نفس داشت به حرفاش گوش می کرد و می گفت که نگران نباشه . درحالی که خودش خیلی نگران بود . تنها کسی که آرامش و خونسردی خودش رو حفظ کرده بود افسانه بود . دردش قطع نمی شد . تو اون سرما عرق کرده بودم. سامیار شونه ام رو نوازش کرد و تو چشمام نگاه کرد. بازم تو اون چشمای قهوه ای براق ، فرو رفتم. باهام حرف می زدن. چی می‌گفتن؟ نه حرف نمی زدن. چشماش احساس قلبیش رو داد می زدن. سرم رو کج کردم و بیشتر بهش زل زدم. این بار فقط نگرانی نبود... عشق بود. همون احساسی که همه احساسا رو در خودش جا داده بود. همونی که به قول خودش قدرتمند ترین حس دنیا بود.
    – بریم بیمارستان؟ سردته آره؟ منه احمق می دونستم و کاری نکردم. الان می برمت خونه.
    من رو
    از فکر بیرونکشید . تقریبا از دردش رو به موت بودم؛ اما برای این که از خودش عصبی و ناراحت نشه ، با آرامش گفتم :
    - نه.. می خوام...
    همون طور موندم. جلوی خودم رو گرفتم که نگم " می خوام همین جا پیش تو بمونم ". همون طور منتظر نگاهم می کرد . بقیه هم به ما نگاه می کردن. با نگرانی گفت :

    – چی می خوای؟ بهم بگو!
    چشمام رو بستم و باز کردم. بس که دردش زیاد بود نمی تونستم نفس بکشم. با هر هوای سردی که تنفس می کردم و توی ریه ام می رفت حس می کردم شکمم داره از سرما می لرزه و جیغ می کشه . جیغ هاش همون رعدو برقی هایی بودن که تو شکمم می زد و باعث درد های یهویی می شد . لبم رو تر کردم و با غمی که تو دلم افتاده بود گفتم :
    - می خوام برم خونه
    سرش رو تکون داد و لبخند دلگرم کننده ای زد. خدافظی کردم و از کنارش رد شدم. رفتم کنار افسانه و نفس . اونا هنوز کنار سمیر ایستاده بودن. گفتم :
    - بریم خونه
    راه افتادیم. دیگه نمی لرزیدم.گرمم نشده بود فقط دیگه سرمایی احساس نمی کردم. پیچیدیم تو کوچه خودمون که دیدم دیگه نمی تونم راه بیام. ایستادم.پاهام از درد شروع کردن به لرزیدن و شکمم هر لحظه بدتر می شد . نمی دونستم از سرماس یا غذای زیاد . افسانه حوصلش سر رفت و اعتراض کرد :
    - وای رازک... می مردی اون یه سیخ رو نمی خوردی؟
    عصبی شدم؛ اما توان جواب دادن بهش رو نداشتم. نفس کمک کرد که به دیوار تکیه بدم . چشمای معصومش حالا نگرانی رو بیشتر نشون می دادن. گفت :

    – آبجی الان چطوری؟ می تونی راه بیای؟
    حالم بهتر نشده بود ؛ اما به خاطر افسانه ، سرم رو تکون دادم. ماشینی کنار جدول ایستاد... تویوتای سفید. خودش بود می دونستم بیخیالم نمیشه.از ماشین پیاده شد و گفت :
    - سوارشین. می رسونمتون.. رازک حالت بهتره ؟
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم. ماشین رو دور زد و اومد طرفمون . می خواست کمکم کنه سوار شم اما نفس جلو اومد و سریع تر بازوم رو گرفت. آروم آروم به طرف ماشینش رفتیم. سامیار در رو باز کرد و با کمک نفس نشستم . نفهمیدم کی در رو بستن و سرجاهاشون نشستن و راه افتادیم . دمای بخاری رو تا آخرین درجه برد. به حدی بود که صدای خروج باد گرم رو می شنیدم و رو مخم می رفت. باد گرم بخاری که مستقیم رو من تنظیم بود موهام رو ریخته بود رو صورتم. چرا نمی رسیدیم خونه؟
    صدای بسته شدن در من رو از جا پروند. چند دقیقه ای که گذشته بود ، به اندازه چند ساعت خواب آرومم کرد. دیگه جمله هام سوالی نبود. مطمئن بودم این به خاطر وجود گرم سامیاره. صداهارو می شنیدم اما قدرتی برای جواب دادن بهشون نداشتم.
    – چرا پیاده نمی شه؟
    – الان میاد

    – تو یه دقیقه خوابید؟
    – میارمش
    از پشتم باد سرد میومد . من رو صندلی کمک راننده بودم و انگار در صندلی پشت سرم باز بود . صدای نفس و افسانه رو هم از همون جا می شنیدم. انگار پیاده شده و منتظر من بودن . موهام از رو صورتم کنار رفت.تو این مدت حوصله مرتب کردن چتری هام رو نداشتم. ولی بلندشم بهم میومد . دوست نداشتم پاشم.
    - خانومی بهتری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    چشمام رو باز کردم. ترسیده بودم. سامیار اینجاس؟ بامن تنها تو ماشین؟ پس اون دوتا کجان؟ چند تقه به شیشه خورد. با همون ترس ناشی از تعجبم برگشتم و نفس رو دیدم. با مهربونی ازم خواست پیاده شم. رو به روی ساختمان حنا بودیم. دوباره برگشتم و سامیار رو با لبخندی مهربون تر از نفس دیدم. گفت :
    – بهتری ؟ چند دقیقه ای خوب خوابیدیا !

    سرم رو تکون دادم. گیج بودم. جواب دادم :
    - ها ؟ فکر کنم آره
    در ماشین رو باز کردم و نفس دستم رو گرفت و کمک کرد پیاده شم . در ماشین رو بستم و سامیار از ماشین پیاده شد . دستش رو گذاشت رو سقف ماشین تمیزش . گفتم :
    - من برم. ممنون بابت زیتون
    دستش رو رو سـ*ـینه اش گذاشت و کمی خم شد :
    - من ممنونم
    اصلا نمی دونستم چی دارم می گم. سرم سنگین شده بود و شکمم می پیچید؛ اما درد خاصی نداشت. شاید من عادت کرده بودم. تنها چیزی که فهمیدم رسیدنم به اتاق وخوابیدن بود.
    ***
    پتو رو از رو سرم کشیدم و ماه تو آسمون رو دیدم . شب هم برای خودش عالمی داشت. چه با ماه و چه بی ماه ، چه با ستاره و بی ستاره. نیم خیز شدم که تخت بالا و پایین رفت و صدای اعتراض افسانه اومد. بالاخره ، با آرامش از جام بلند شدم. چقدر سردم بود. پتوم رو کشیدم دورم و راه افتادم سمت آشپزخونه. استامینوفن و قرص شکم درد خوردم. سرم بهتر بود؛ اما خواب به چشمم نمیومد. پرده پذیرایی رو تا ته کشیدم و نور ماه پذیرایی رو روشن کرد. عقب گرد کردم و روی مبلی که رو به روی پنجره بزرگ بود نشستم. دوستش داشتم. خیلی وقت بود که دوستش داشتم؛ اما هردومون رو عذاب دادم. دلم خواست شعرش رو بخونم. دلم برای شنیدن شعراش تنگ شده بود. از روی میز عسلی دفترم رو برداشتم و از داخلش برگه شعرش رو بیرون کشیدم. این شعر من رو از خودم بیخود می کرد:
    وقتی بارون
    داره صورتتو نوازش می کنه
    و وقتی همه ی دنیا
    موضوع حرفاشون تویی
    من میتونم تقدیم کنم بهت
    یه آغـ*ـوش گرم
    تا بهت عشقم رو ثابت کنم
    وقتی هوا تاریک شد
    وستاره ها نمایان شدند
    و هیشکی اونجا نیست
    تا اشکاتو خشک کنه
    من می تونم پیشت باشم
    به مدت میلیون ها سال
    تا عشقمو بهت ثابت کنم
    من می دونم
    که تو هنوز
    تصمیمتو نگرفتی
    ولی من هیچ وقت
    کاری نمی کنم که اشتباه کنی
    از اون لحظه ای که
    ما همدیگرو دیدیم
    من بی قرار موندم
    من برگشتم و خلق گرفتم
    من پیاده رفتم
    تمام راهو توی جاده
    می دونستم که هیچ کاری نیست
    که نتونم انجامش بدم
    تا تو احساس کنی که دوست دارم
    طوفان قدرت داره
    روی امواج دریا
    همچنین در بزرگراه پشیمانی
    باد های تغییر
    وحشیانه و آزاد می وزند
    تو چیزی نمی بینی
    من احساسش می کنم
    منو دوستم داشته باش
    من می تونم خوشحالت کنم
    می تونم رویاهاتو به حقیقت تبدیل کنم
    چیزی نیست که نتونم انجام بدم
    تا آخرش پیش میرم
    تا اخر دنیا بخاطرتو
    تا عشقمو بهت بفهمونم
    تا ثابت کنم عشقمو بهت
    تا عشقمو بهت ثابت کنم
    ( Make You Feel My Love از Adele )
    موهام رو از صورتم زدم کنار. کاغذ شعرو به قلبم فشار دادم ، هیچ وقت دوست نداشتم سامیارو از دست بدم. آره ، آدم که نمی تونه به خودش دروغ بگه.
    - تو بیداری ؟
    ضربان قلبم رفت رو هزار. برگشتم و توی راهرو دیدمش . افسانه تو اون تاریکی با لباس مشکی ایستاده بود ..گفتم :
    - دختر این چه طرز اومدنه؟ ترسیدم.
    همون طورکه به سمت اتاق کوچیک ته راهرو می رفت ؛ گفت:
    - باشه حالا.. برو بخواب مریضی
    ابرو انداختم بالا و رفتنش رو به اون اتاق تماشا کردم. مهربونی زوری ندیده بودم که دیدم. تو اون سکوت که حالا صدای حرف زدن افسانه با تلفن می شکستش ، نمی تونستم درست فکر کنم. از طرف دیگه خوابم نمی برد. کنجکاو بودم بدونم که نصف شبی با کی داره حرف می زنه . ما چطوری اینقدر راحت به یه نفر اعتماد کردیم؟ درسته دختر خوبی بود؛
    اما چرا چیزی از خانواده اش بهمون نمی گفت؟ صدا قطع شد. فکر کردم تمومش کرده و می خواد بره بخوابه اما فورا دوباره شروع کرد به حرف زدن. این بار با یکی دیگه حرف می زد چون لحن حرف زدنش تغییر کرده بود. البته اینا حدسایی بود که من می زدم. درسته واضح نمی شنیدم؛ اما فضولیم بدجوری گل کرده بود. بلند شدم و رفتم روی مبلی که نزدیک اتاق بود نشستم. انگار از قصد آروم حرف می زد تا من نشنوم. از بین حرفاش اسم خودم زو شنیدم. بعدشم اسم نفس. دیگه حسابی مشکوک بودم که شنیدن اسم آخر باعث شد قدرت فکر کردن نداشته باشم. تنها چیزی که ذهنمو مشغول کرده بود فقط همون اسم و ارتباطش با افسانه بود. " سامیار " !
    دویدم سمت پنجره. باید بهم اثبات می شد که افسانه یکی دیگه رو صدا می کرده. پیداش کردم. تو ماشین سفیدش نشسته بود و... وا رفتم. با تلفن حرف می زد. گوشی زیر گوشش بود و با کلافگی جمله هایی رو به زبون می‌اورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا