کامل شده رمان راز شاهزاده شهر جادو (جلد اول)| Ami74 کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر در مورد موضوع این رمان؟


  • مجموع رای دهندگان
    56
وضعیت
موضوع بسته شده است.

AMI74

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/06
ارسالی ها
3,739
امتیاز واکنش
79,331
امتیاز
966
محل سکونت
تهران
اشکای روی صورتمو با پشت دستم پاک کردم"روبه روی پنجره ایستادمو آسمونو نگاه کردم.
یعنی واقعا در مورد من اینجوری فکر میکنه؟؟مگه چی از من دیده که اینطور قضاوتم میکنه؟؟

درگیر افکارم بودم که یه دفع اون دوتا موجود کوچولو پشت شیشه و درست مقابلم ظاهر شدن و با خنده برام دست تکون دادن!
با چشمایی گرد شده به عقب حرکت کردم"همین جور عقب عقب میرفتمو اون دوتا رو نگاه میکردم.نگاهمو پایین تر آوردمو به قفل پنجره خیره شدم"با دیدن بسته بودن پنجره خیالم راحت شد.

خداروشکر پنجره رو باز نکردما..عجب شانسی...
فضولیم گل کردو یکم رفتم جلوتر تا بهتر ببینمشون"اولین بارم بود که همچین چیزیو میدیدم به خاطر همین کنجکاوی مثل خوره به جونم افتاده بود.
با دقت بهشون نگاه کردم"پاهاشون- دستاشون-هیکلشون و حتی چهرشون مثل یه بچه ی عادی بود البته با اندازه ای متفاوت.قیافه ی خیلی بامزه ای داشتن و اصلا هم ترسناک نبودن"یعنی من از این نیم وجبیا ترسیده بودم؟!

لباسای یه جور به رنگ قرمز"شکل عروسکا بودن"یه نوع عروسک زنده که حرکت میکرد.
همین جور در حال آنالیز کردنشون بودم که یه دفع از جلوی چشمام ناپدید شدن!
چشمامو برای یه ثانیه بستم و سریع باز کردم و دوباره پنجره رو نگاه کردم"ولی بازم هیچ خبری ازشون نبود!یعنی کجا رفتن؟!
با قدم هایی آهسته به سمت پنجره رفتم و دورتا دورشو قشنگ نگاه کردم"اول بالا رو بعد روبه رو و بعد پایین پنجره رو نگاه کردم.
دیگه داشتم از پیدا کردنشون ناامید میشدم که همون لحظه گوشه ای از دیوار پشت سنگی یه تیکه پارچه ی قرمز دیدم که مدام در حال تکون خوردن بود!
یعنی خودشونن؟!اونجا چیکار میکنن؟!
با کنجکاوی به اون نقطه خیره شده بودم که ناگهان سنگ از روی زمین بلند شد!

دیگه کم مونده بود از هیجان و ترس غش کنم"مات و مبهوت بهش نگاه میکردم.سنگی که پرواز میکنه؟!فقط همینو کم داشتم.
سنگ بالا اومدو روبه روی پنجره قرار گرفت!نگاهم به کناره هاش افتاد و تازه متوجه ی اون دوتا کوچولو شدم"گوشه هاشو گرفته بودنو با شیطنت منو نگاه میکردن!
سنگ تقریبا بزرگی بود"اصلا نمیفهمیدم که چطوری با اون جثه ی فوق العاده ریز و کوچولوشون بلندش کردن و از اون مهم تر نمیدونستم قراره باهاش چیکار کنن!





 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    یکم رفتن عقبو بعد از خوندن وردی سنگ رو پرت کردن.سنگ به شیشه ی پنجره اصابت کردو شیشه بدون کوچکترین صدایی شکست!
    بعد شکستن پنجره جفتشون خیلی سریع جلو اومدنو از شیشه ی شکسته وارد اتاق شدن.
    به خودم اومدمو دویدم به سمت در"قصد داشتم خودمو نجات بدم.عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود و مدام این سوالو از خودم میپرسیدم:مگه میشه شیشه بدون هیچ صدایی بشکنه؟!
    رسیدم به در و دستگیره رو توی دستم گرفتم اما همون لحظه یکیشون بهم رسید و پشت سرم قرار گرفت و گفت:شاهزاده خانم"خواهش میکنم صبر کنید..نترسید کارتون نداریم.
    به حرفش گوش ندادم"نمیدونم چرا توی اون لحظه و تو اوج ترس فقط و فقط به یه شخص فکر میکردم!شخصی که اون لحظه تمام ذهنمو پر کرده بود(نیاک) بود"میخواستم هر چه زودتر برم پیشش..دلم میخواست ازم محافظت کنه ...و دوست داشتم پشتش پناه بگیرم...!
    دستگیره رو کشیدم پایینو درو باز کردم ولی قبل از برداشتن قدم اولو بیرون رفتن از اتاق یاد چند لحظه ی پیش و حرفای جگر سوزش افتادم و همون موقع بود که اسمش از ذهن و فکرم پاک شد و به کل پشیمون شدم و دوباره حرصم گرفت...اگه حتی در حال مرگم باشم دیگه از اون قول بیابونی کمک نمیگیرم.
    واقعا خودمم نمیدونم یه دفع چطوری این همه اعتماد به نفس پیدا کردم "شایدم با خودم لج کردم که دوباره درو بستمو بعد برگشتمو بهش تکیه کردم و مستقیم به اون دوتا زل زدم.
    درسته که تصمیم گرفته بودم بمونم اما هنوز وحشتم از بین نرفته بود و همچنان با ترس به اون دوتا موجود کوچولو که درست مقابلم قرار داشتن نگاه میکردم"آب دهانمو به سختی قورت دادمو منتظر موندم تا ببینم چیکار میکنن.
    سمت چپی جلوتر اومدو گفت:پرنسس...
    ولی نتونست جملشو کامل کنه چون همون لحظه کناریش (سمت راستی)هلش داد و گفت:برو اون ور بذار من بگم.
    و این تازه شروع ماجرا بود"همش همو هل میدادن و میگفتن:نه من میگم..نه بذار من بگم...
    با دیدن کارهاشون دیگه ترسم به کلی از بین رفت و جای خودشو به تعجب داد!و کم کم همون تعجب هم از بین رفتو لبخندی روی لب هام نقش گرفت.
    یعنی واقعا من از این دوتا بچه میترسیدم؟!چقدر خنگم...
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    چند دقیقه ای گذشته بود اما هنوز هم در حال هل دادن همدیگه بودم.باید یه جوری از هم جداشون کنم.اگه من چیزی نگم فکر کنم نکنم حالا حالاها دست از کارشون بر دارن.
    دیگه نتونستم طاقت بیارم"به حرف اومدمو فکری که همون لحظه به ذهنم رسیده بود رو بهشون گفتم.
    -خب سنگ کاغذ قیچی کنید و هرکی برنده شد جریانو بگه!
    یه دفع از حرکت ایستادنو با تعجب به منی که این حرفو زدم نگاه کردن!

    خب بایدم تعجب میکردن"یه دفع از حالت وحشت زده در اومده بودمو تازه یه جمله هم برای میانجیگری بینشون گفته بودم.
    چند ثانیه با تعجب نگام کردن ولی خیلی زود به خودشون اومدنو هردو هم زمان و با هیجان گفتن:آره همین کارو میکنیم.
    فکر نمیکردم انقدر استقبال کنن!چه شور و اشتیاقی!اینا از منم بدترن چه زود همه چیو فراموش میکنن!
    به روشون لبخند زدمو گفتم:پس 3 دوره بازی کنید و هر کی برد اول اون بگه"باشه؟
    تند تند سر کوچولوشونو تکون دادن و بازی رو شروع کردن.
    حین بازی به خودشونو شلوغ بازیاشون نگاه میکردم"چقدر شبیه همن!هم کاراشون و هم همزمان حرف زدنشون"اصلا نمیشه از هم تشخیصشون داد.کاش حداقل لباساشون یه رنگ نبود.
    بلاخره بازیشون تموم شد و سمت راستی برنده شد و همون لحظه برای کناریش زبونشو در آورد و ابروهاشو بالا انداخت! با این حرکتش سمت چپی دست به سـ*ـینه شد و اخماشو توی هم کرد.
    وای چه نازن این دوتا"یعنی من از همینا اینا میترسیدم؟!واقعا چه فکری با خودم میکردم؟!
    سمت راستی اینبار صورتشو طرف من کرد و بعد از تک سرفه ای با لحن جدی گفت:پرنسس بذارید اول خودمونو بهتون معرفی "اسم من الشن از خانواده ی وروجک ها!
    جانم وروجک ها!این دیگه چه خانواده ایه؟!
    و با دست به کناریش اشاره کرد و ادامه داد:و اینم داداشمه و اسمش الوین!ما حامل پیغامی از طرف مشاور پادشاه جناب قوقنوس برای شما و شاهزاده هستیم ...و بعد این حرفش هر دو بهم تعظیم کردن.
    چرا اینا یه دفع انقدر جدی شدن؟!



     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    -چه پیغامی؟!
    الشن:به نظر میاد که لوسیفر فهمیده شما توی این دنیا مخفی شدید و ممکنه دیر یا زود به سراغتون بیاد"باید خواستونو جمع کنیدو آماده باشید!مارو فرستادن اینجا تا این خبر مهم و همچنین یه سری اطلاعات در مورد وضعیت اونجا"بهتون برسونیم.
    با شنیدن اسم لوسیفر ناخودآگاه تنم به لرزه افتاد"لوسیفر دیگه کیه؟!فکر کنم قبلا هم یه بار این اسمو شنیده بودم!
    با وحشت بهشون نگاه کردمو گفتم:لوسفر کیه؟!
    هر دو از این حرفم جا خوردن"الوین زودتر به خودش اومدو گفت:پرنسس واقعا لوسیفرو نمیشناسید؟یعنی بهتون نگفتن؟!
    چیو باید بهم میگفتن؟یه دفع یاد حرفای قوقنوس افتادمو با ترس بیشتری گفتم:نکنه یکی از همون شیاطینیه که دنبال منن؟!
    الشن:درسته"البته لوسیفر سردستشونه"چشماش رنگ ترس گرفتن و ادامه داد:حتی نمیتونید فکرشو کنید که چقدر ترسناکه.
    با این حرفش بدجوری توی هم رفتم"یعنی قیافش خیلی ترسناکه!؟

    خدایا آخه من چه گناهی کردم که یه دفع این همه مصیبت به سرم نازل شد؟
    الشن:شاهزاده نیاک نیستن؟یه سری حرف هست که باید به خودشون بزنم.
    با شنیدن اسمش بازم یاد حرفاش افتادمو سریع از اون حال و هوای داغون بیرون اومدم و با حرص گفتم:نمیدونم"شاید باشه...شایدم نباشه...اصلا خودت برو ببین!
    با تعجب بهم نگاه کردن"مثل اینکه فکرشو نمیکردن اینجوری حرف بزنم.خب چیکار کنم؟آخه چرا موقعیت او قول بیابونی رو از من میپرسن؟من چه میدونم کجاست.
    هنوز داشتن با تعجب نگام میکردن"به ناچار لبخند زدمو گفتم:خب فکر کنم خونه باشه.

    جلوی در اتاقش (همون اتاق قبلی خودم) ایستاده بودیم"اصلا دوست نداشتم در بزنم یا دوباره ریختشو ببینم ولی مجبور بودم.الان قضیه ی اون یارو لوسیفر برام از هر چیزی مهم تره حتی از غرورم.
    وقتی قضیه مرگ و زندگی باشه دیگه غرورو میخوام چیکار؟

    چند بار در زدم تا بلاخره شازده با صدای خشک و جدی جواب داد:مزاحم نشو!
    جانم؟!چه پررو!چه کلاسیم میذاره!ای خدا..ای خدا...

    ولی از صداش معلومه که زیاد عصبانی نیست"همینم غنیمته...حداقل پوستمو نمیکنه.
    دوباره در زدم و با صدایی فوق العاده مهربون گفتم:میشه بیام تو یه کار خیلی مهم باهتون دارم؟
    جوابمو نداد"
    مطمئناً داشت تلافی سیلی و حرفایی که بهش زده بودمو سرم در میاورد.​
    میترسیدم که بدون اجازه درو باز کنم"همینجوریشم دل خوشی ازم نداشت اگه این کارم میکردم دیگه واقعا باید فاتحه خودمو میخوندم.پس تصمیم گرفتم مثل یه دختر خوب و خانم منتظر بمونم تا اجازه ورود صادر بشه.
    چند دقیقه ای گذشت ولی باز هم جوابی ازش نشنیدم.دیگه به جلز و ولز افتاده بودمو از حرص در حال منفجر شدن بودم که همون لحظه گفت:بیا تو!








     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    چه عجب بلاخره اجازه رو صادر کرد..دستمو برای کنترل اعصابم مشت کردمو یه لبخند زورکی روی ل*ب*هام نشوندم و بعد سرمو برگردوندم طرف اون دوتاو گفتم:پشت سر من بیاید تو" باشه؟
    سرشونو تکون دادنو چیزی نگفتن..با دیدن چهره اشون و عکس العمل عادیشون واقعا تعجب کردم.
    قیافه و رفتارشون نه متعجب بود و نه عصبانی"انگار نه انگار که دو ساعت پشت در معطل شده بودن!
    نکنه این کار همیشگیشه؟!از این شازده با اون غرور کاذبش هر چی بگی بر میاد"با این فکر سرمو آروم به چپ و راست تکون دادمو بعد درو باز کردم و وارد اتاق شدم.
    لبه ی تخت نشسته بودو پای راستشو روی پای چپش انداخته بود.
    با ورودم اخمی پررنگ بین دو ابروش شکل گرفت ولی طولی نکشید که با دیدن اون دوتا کوچولو که پشت سرم داخل اتاق شدن به یک باره اخمش از بین رفت و اینبار از فرط تعجب ابروهاش بالا پریدن.
    نیاک:شماها اینجا چیکار میکنید؟؟
    سریع لبخندی زدمو در جواب سوالش گفتم:کار مهمم همین بود دیگه!
    با اخم وحشتناکی بهم نگاه کرد و جدی و خشک گفت:من از تو سوال پرسیدم؟؟و بعد حرفش سرشو برگردوند و دوباره به اون دوتا نگاه کرد.
    از حرص لبمو گاز گرفتم"حی میخوام باهاش خوب باشم خودش نمیذاره"مردیکه ی عوضی.
    وروجکا هر دو بهش تعظیم کردن و به صورت خیلی خیلی رسمی ماجرا رو براش تعریف کردن.

    بعد از شنیدن حرفاشون اخماشو بیشتر از قبل توی هم کشید"بد جوری توی فکر رفته بود.
    سکوت کل اتاقو فرا گرفته بود و از هیچکس هیچ صدایی در نمیومد.اون دوتا وروجکم حتی از جاشون تکون نمیخوردن چه برسه به حرف زدن"معلوم بود که خیلی ازش حساب میبرن وگرنه با اون شخصیتی که من ازشون دیدم فکر نکنم بتونن حتی یه لحظه هم یه جا بند شن.
    منم که دیگه واقعا اوضام خیط بود و مجبور بودم که ساکت باشم"با کاری که یکی دو ساعت پیش باهاش کرده بودم مطمئنا فقط منتظر بود از جام جم بخورم یا جیکم دربیاد و اون وقت سرمو از تنم جدا کنه.
    بعد از چند دقیقه سکوت"رو به من کردو با همون اخمای توهم و لحنی دستوری گفت:از فردا دیگه حق نداری بیرون بری"حتی برای دانشگاه رفتن!شیرفهم شد؟؟
    از حرفش چشمام گردو شدن و کلا هنگ کردم.چی شد؟؟این قول بیابونی الان چه دستوری داد؟!بیرون نرم؟!دانشگاه نرم!به چه حقی بهم همچین حرفی زد؟مگه چیکارمه؟؟
    دیگه عصبانیتم به اوج خودش رسیده بودو باید حتما خودمو خالی میکردم وگرنه واقعا از خشم و حرص انباشته شده توی وجودم" میترکیدم.







     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    بلاخره کنترلمو از دست دادمو سرش داد زدم:یعنی چی که نه بیرون برم و نه دانشگاه؟مگه من زندانی توام؟اصلا تو چیکارمی که برام تعیین و تکلیف مشخص میکنی؟
    بعد تموم شدن حرفام تازه متوجه ی قرمزی صورتش شدم و بند دلم پاره شد.
    تا به خودم اومدمو خواستم از مخمصه در برم"از شانس خیلی خوبم همون لحظه آتشفشانش فوران کرد و از روی تخت بلند شد و به طرفم خیز برداشت.
    از ترس چشمام درشت شده بود"مونده بودم که میخواد باهم چیکار کنه.
    اومد جلو و با خشم دو طرف کمرمو گرفت و مثل پر کاه بلندم کرد و منو روی دوشش انداخت و بعد دندوناشو روی هم فشردو زیر لب و جوری که فقط من بشنوم گفت:حالیت میکنم که چیکارتم!
    نمیدونستم باید چیکار کنم تا از دستش خلاص بشم.

    آخرین شانسمو امتحان کردم"دستامو مشت کردمو با تمام توانم به کمرش زدم.پشت هم و تند تند مشت میزدم و تکون میخوردم تا ولم کنه ولی هیچ تاثیری روش نداشت"انگار که اصلا ضرباتمو روی بدنش حس نمیکرد.
    اینبار با لحنی موزی گفت:به نعفته که زیاد تقلا نکنی چون فقط خودتی که خسته میشی!
    اما من بازم دست از تقلا کردن برنداشتم و هنوزم به رهایی از دستش امید داشتم.
    بی توجه به تقلا کردن و مشتای من سرشو برگردوندو رو به اون دوتا با جدیت تمام گفت:همین جا منتظر بمونید تا من بیام"فقط کافیه ببینم از جاتون تکون خوردید"میدونید که چی میشه؟
    آب دهنشونو قورت دادنو بعد با ترس سرشونو تکون دادن و هیچی نگفتن.
    نیاک راه افتادو به طرف در رفت.دیگه بیخیال تقلا کردن شده بودم"دستم بی حس شده بود و دیگه قدرت مشت زدن نداشتم.
    دیگه داشتیم از در خارج میشدیم که با التماس و اضطراب به وروجکا نگاه کردم"انتظار داشتم که یه کاری کنن و منو نجات بدن اما بر خلاف خیال خامم از ترسشون حتی نتونستن از جاشون تکون بخورن و فقط با نگاه نگرانشون بدرقم کردن.


     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    خیلی ریلکس به طرف اتاق بغلی میرفت...دست ها و پاهام از ترس یخ کرده بودن.
    چقدر ریلکسه!!این بشر واقعا یه سادیسمیه به تمام معناست"یعنی میخواد باهم چیکار کنه؟ نکنه میخواد...؟؟ نه بابا هیچ غلطی نمیتونه بکنه.مطمئنم فقط میخواد منو بترسونه"نباید بذارم به این هدفش برسه.
    با این فکر مصمم سرمو تکون دادمو منتظر موندم تا ببینم قراره چیکار کنه.
    رسید به اتاقو درو با پاش باز کرد و بعد جلوتر رفتو مقابل تخت ایستادو منو پرت کرد روشو سریع و قبل از این که فرار کنم روم* خیمه* زد و با چشمای شیطونش به چشمام زل زدو گفت:چرا دیگه تقلا نمیکنی خاله ریزه؟؟نکنه از اولم از خدات بود که بهت نشون بدم چیکارتم"آره اینجوریه؟!خب اینو زودتر میگفتی. و با تموم شدن حرفاش پوزخند زد.
    با حرص توی چشماش نگاه کردمو گفتم:نخیر"خیال خام برت نداره جناب من عمرا اگه از آدمی مثل تو خوشم بیاد"درضمن اینم بدون که دیگه ازت نمیترسم!
    بلوف زده بودم حسابی ولی میخواسم حتی به دروغم شده بهش ثابت کنم که دیگه از این کاراش نمیترسم.
    فکر میکردم الان که عصبی بشه و سرم فریاد بکشه اما بر خلاف انتظارم در جواب حرفام نیشخندی بزرگ زد و به آرومی و با همون نگاه شیطونش گفت:که این طور پس هرگز از آدمی مثل من خوشت نمیاد و دیگه هم ازم نمیترسی"باشه الان معلوم میشه!
    و بعد این حرفش صورتشو به صورتم نزدیک کردو....

    انگار که یه دفع برق سه فاز بهم وصل کردن"خشکم زده بود و حدقه ی چشمام تا آخرین حد گشاد شده بودن اما اون چشماشو بسته بود
    دوباره اون حس خاص به سراغم اومده بود و گرمایی که به وجودم تزریق میشد بیش از اندازه برام لـ*ـذت بخش بود"نمیتونستم کنارش بزنم یا در برابرش مقاومت کنم.بدنم ناخودآگاه بی حس شده بود و دست و پاهام هم شل شده بودن.
    بلاخره بعد از چند دقیقه چشماشو باز کرد و به آرومی ازم فاصله گرفت و یکم به صورت شوک زده و سرخ شده ی من نگاه کرد و بعد صورتشو برگردوندو گفت:بعدا راجب دانشگاه نرفتنت حرف میزنیم!
    و با تموم شدن جملش سریع از روی تخت بلند شدو از اتاق بیرون رفت!
    دستمو اول روی قلبم که دیوانه وار خودشو به دیواره ی سینم میکوبید و بعد روی هنوزم توی شوک بودمو اصلا دلیل این کارشو نمیفهمیدم.
    چرا؟!چرا این کارو باهم کرد؟!
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    سلام دوستان شرمنده به خاطر دیر شدن پست":icon_sad:دلیلش اینه که من از این به بعد چهار شنبه ها و پنج شنبه ها و جمعه ها نمیتونم براتون پست بذارم چون تا غروب کلاس دارم ولی سعی خودمو میکنم که توی باقی روزهای هفته براتون یک پستو بذارم"پست جدید تقدیم به شما عزیزان:61:

    بلند شدمو به سمت آیینه ی اتاق رفتمو جلوش ایستادم"صورتم همرنگ لبو شده بود"سریع با دستام صورتمو پوشوندم.هر کاری میکردم یاد و خاطر چند لحظه پیش از ذهنم پاک نمیشد و مدام اون صحنه و اتفاق برام تداعی میشد.

    حتی یه لحظه هم فکرشو نمیکردم که همچین کاری بکنه.یعنی این کارا انقدر براش عادین که فقط برای تفریح و آزار من انجامش داد؟!چرا منو بوسید...چرا؟به چه حقی با چه فکری؟
    دستمو با حرص مشت کردم...انگار تازه به خودم اومده بودم و مغزم به کار افتاده بود"

    یاد عکس العملم در برابرش افتادمو حرصم بیشتر شد و با همون دست مشت شدم یکی زدم توی سرم.
    خاک تو سرت دختر"آخه چرا هیچی بهش نگفتی؟چرا مثل ماست وایستادیو گذاشتی کارشو بکنه؟!واقعا چرا هر بار اون احساس بهم دست میده و اندامم شل میشه؟!نکنه که...
    فوری سرمو تکون دادم"نه امکان نداره.. هر کس دیگه ای هم جای من بود همین جوری میشد.
    وای اگه با اون رفتارم فکر کنه که واقعا ازش خوشم اومده چی؟!بد بخت شدم اون همین جوریشم نزده میرقصه..
    توی همین فکرا بودم که همون لحظه صدای قارو قور شکمم بلند شد و باعث شد برای ثانیه ای صحنه ی چند لحظه پیشو فراموش کنم و به یاد خالی بودنش بیوفتم.

    با کلافگی روی صندلی جلوی آیینه نشستم.طاقت هر چیزی داشتم غیر از گرسنگی.
    از صبح بود که چیزی نخورده بودم و موقعه ی برگشت از دانشگاه هم یادم رفته بود چیزی برای خوردن بخرم و مطمئنم بودم که یخچال خالی خالیه" همیشه خریدا پای بابابزرگ بودن و حالا که نبود...

    با یادش ناراحتیم دو چندان شد"سعی کردم غصه ی الکی نخورم و به خودم امید بدم که زود پیداش میشه ولی چندان موفق نشدم.
    دوباره شکمم قارو قور کرد"با قیافه ای پکر از جام بلند شدم "فعلا باید یه جوری شکممو سیر میکردم.به طرف در رفتم و همزمان توی این فکر بودم که چطوری و با چه رویی با اون قول بیابونی مواجه بشم.
    درو باز کردمو سر به زیر راهی آشپزخونه شدم ولی زیر زیرکی دورو بر سالنو هم نگاه کردم "خبری ازش نبود"احتمالا هنوز حرفاشون تموم نشده بود.
    رسیدم به آشپزخونه و دونه دونه در کابینتا رو باز کردم تا شاید نودلی چیزی برای خوردن پیدا کنم ولی برخلاف انتظارم کابینتا هم مثل یخچال خالی بود و هیچ غذای آماده ای توشون نبود.
    یعنی اگه برم تا سرکوچه و زود برگردم"میفهمه؟!
    دستمو روی دلم گذاشتم"چاره ی دیگه ای نداشتم باید میرفتم و ریسکشو به جون میخریدم.

    لباسام هم که همون لباسای صبح بود و تا الان فرصت نکرده بودم عوضشون کنم.
    فرصتو غنیمت شمردمو سریع به طرف در خروجی رفتم"باید قبل از این که اون قول بیابونی از اتاق بیرون میومدو متوجه ی بیرون رفتنم میشد برمیگشتم.




     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    وارد مارکت شدمو سریع یه مقدار سوسیس -کالباس -قارچ -پنیر پیتزا و خمیر پیتزا و یه سری مخلفات دیگه برای درست کردن پیتزا برداشتم"حسابی هـ*ـوس پیتزای خونگی کرده بودم.
    برای جلوگیری از سرو صدای شکمم دوتا بسته کیک دوقولو برداشتم تا فعلا ساکت بشه.
    خوبه من استعداد چاقی ندارم وگرنه تا الان تانکی میشدم برای خودم.
    تا اجناسو حساب کردم و از مارکت بیرون اومدم یکی از بسته های کیکو باز کردمو یه دونه از کیکارو دو لپی کردم توی دهنم و بعد با عجله به طرف خونه رفتم.
    بین راه بودم که حس کردم کسی تعقیبم میکنه!سریع برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم ولی هیچ کسی توی کوچه نبود!

    شاید اشتباه فکر کردم"شونه هامو بالا دادم و با بیخیالی راهمو ادامه دادم ولی بعد از چند ثانیه دوباره احساس کردم که کسی از پشت سر زیر نظرم داره!سعی کردم به روی خودم نیارم"برنگشتم و فقط به راهم ادامه دادم تا این که صدای خش خش شنیدم!
    اینبار با ترس برگشتمو پشتمو نگاه کردم اما بازهم کسی نبود!احساس خیلی بدی بهم دست داده بود با این که هیچ کس پشت سرم نبود.
    دویدم سمت در خونمونو فوری کلید انداختمو درو باز کردم و وارد خونه شدم"یکم خیالم راحت شدو تازه داشتم به آرامش میرسیدم که همون لحظه توی یه طوفان سهمگین گیر افتادم!
    تا در خونه رو باز کردم اون قول بیابونی روی سرم آوار شد.
    شونه هامو فشار داد و توی صورتم داد زد:کدوم گوری بودی هان؟مگه بهت نگفته بودم بیرون نری؟با توام دختره ی نفهم؟خیلی دوست داری بمیری نه؟خب زودتر میگفتی خودم میکشتمت"لعنتی.
    سعی کردم اینبار لال مونی نگیرمو جوابشو بدم ولی با تمام زوری که زدم فقط تونستم بگم:گشنم شده بودو رفته بودم خرید!
    تا اینو گفتم با شدت ولم کردو این باعث شد که به پشت بخورم زمین و تمام تنم درد بگیره.

    با درد یه چشممو بستمو به رفتنش نگاه کردم.
    به سمت در ورودی رفتو داد زد:الوین آب مقدسو بیار!
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    تا اینو گفت همون لحظه وروجکا از اتاق بیرون اومدن"نگاهی با نگرانی به من انداختن و گفتن:واقعا متاسفیم"باور کنید اجازه نداشتیم از اتاق بیرون بیایم و کمکت کنیم وگرنه...
    سرمو تکون دادمو بعد لبخندی زورکی زدمو گفتم:اشکالی نداره"میدونم.ازتون انتظاری نداشتم.
    سرشونو با خجالت زیر انداختن.نیاک از توی حیاط داد زد:کجایید پس"عجله کنید.

    فوری سرشونو بالا آوردن و با ترس توی چشمام نگاه کردن و گفتن:با اجازه پرنسس" و بعد به سمت آشپزخونه رفتن.
    چرا رفتن توی آشپزخونه؟!
    فضولیم گل کرده بود حسابی"دستمو پایین کمرم گذاشتم و به سختی از روی زمین بلند شدم.هنوز پشتم درد میکرد"آروم آروم به سمت در آشپزخونه رفتم و یواشکی داخلو نگاه کردم.
    کاسه ای بزرگ رو پر از آب کرده بودن!یکیشون از توی جیب کتش کتاب خیلی کوچیک و سبز رنگی در آوردو توی آب گذاشت و بعد چیزی زیر لب زمزمه کرد!
    اینا دارن چیکار میکنن"چرا کتابو توی آب گذاشتن؟!اصلا اون چه کتابیه؟!بار دیگه به رنگ سبز کتاب و شکل و شمایلش نگاه کردم"یعنی ممکنه که...؟!
    چشمامو ریز کردم تا اسم روی کتابو بخونم و از فکری که کرده بودم مطمئن بشم ولی بازم نتونستم"فاصله زیاد بود و خوندن اون نوشته ی فوق العاده کوچیک ممکن نبود.

    این جوری نمیشه باید از خودشون بپرسم.
    کارشون که تموم شد دوباره کتابو توی جیبش گذاشت.به صورتاشون نگاه کردم"هر دو جدی جدی بودن..واقعا موقعه ی کارشون عوض میشدن و دیگه از اون شرو شیطونی خبری نبود.
    هردو به سمت در اومدن و با دیدن من جلوی در متعجب شدن و پرسیدن:چیزی شده پرنسس؟!

    رو به اون که کتابو توی جیبش گذاشته بود گفتم:نه"فقط کنجکاو شدم که بدونم اون کتابی که چند لحظه ی پیش توی جیبت گذاشتی چی بوده؟!
    کاسه ی آب رو به کناریش داد و بعد کتابو دوباره از جیبش در آوردو گفت:آهان اینو میگید؟قرآن دیگه!باهاش آب مقدس درست میکنیم و ازش برای دور کردن شیطان ها استفاده میکنیم!ببخشید ما دیگه باید بریم الان شاهزاده عصبانی میشن. و بعد این حرف هر دو به حیاط رفتن.
    حاج و واج سرجام مونده بودم"همون طور که فکرشو میکردم اون کتاب قرآن بود..این جا چه خبره؟!یعنی میخوان با اون آب چیکار کنن؟!

    تکونی به خودم دادم و به طرف در ورودی قدم برداشتم"تصمیم گرفته بودم که سر از کارشون در بیارم.
    گوشه ای ایستادم و یکم پرده رو کنار زدم و بیرونو نگاه کردم"جلوی در حیاط بودن.
    نیاک مقداری از آب رو جلوی در ریخت و بعد جلوتر اومد و جلوی در ورودی هم مقداری از آب کاسه پاشید!
    داره چیکار میکنه؟!
    دستگیره در بالا و پایین شد"پشت پرده رفتم و مخفی شدم.به خاطر این که دوست نداشتم اون قول بیابونی منو ببینه و بفهمه که داشتم کارشونو نگاه میکردم و یا فکر کنه که فضولی میکردم.

    دوباره کمی از پرده رو کنار زدم و طوری که از بیرون معلوم نباشه زیر نظرشون گرفتم.
    نیاک و بعد اون دوتا وروجک وارد خونه شدن و به طرف پنجره های پذیرایی و بعد پنجره های اتاقا رفتن و جلوی تک تکشون آب ریختن! و بعد از اتمام کارشون دوباره به پذیرایی برگشتن.
    نیاک روی یکی از مبل ها نشست و یه پاشو روی پای دیگش انداخت و بعد یکم خم شدو دستاشو گره کرد و زیر چونش گذاشت و با نیشخندی که روی ل*ب*هاش شکل گرفته بود گفت:دیگه بیا بیرون خاله ریزه که باهات حرف دارم!
    لعنتی "یعنی از همون اول هم میدونسته که من اینجام و به روی خودش نیاورده؟؟




     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا