اشکای روی صورتمو با پشت دستم پاک کردم"روبه روی پنجره ایستادمو آسمونو نگاه کردم.
یعنی واقعا در مورد من اینجوری فکر میکنه؟؟مگه چی از من دیده که اینطور قضاوتم میکنه؟؟
درگیر افکارم بودم که یه دفع اون دوتا موجود کوچولو پشت شیشه و درست مقابلم ظاهر شدن و با خنده برام دست تکون دادن!
با چشمایی گرد شده به عقب حرکت کردم"همین جور عقب عقب میرفتمو اون دوتا رو نگاه میکردم.نگاهمو پایین تر آوردمو به قفل پنجره خیره شدم"با دیدن بسته بودن پنجره خیالم راحت شد.
خداروشکر پنجره رو باز نکردما..عجب شانسی...
فضولیم گل کردو یکم رفتم جلوتر تا بهتر ببینمشون"اولین بارم بود که همچین چیزیو میدیدم به خاطر همین کنجکاوی مثل خوره به جونم افتاده بود.
با دقت بهشون نگاه کردم"پاهاشون- دستاشون-هیکلشون و حتی چهرشون مثل یه بچه ی عادی بود البته با اندازه ای متفاوت.قیافه ی خیلی بامزه ای داشتن و اصلا هم ترسناک نبودن"یعنی من از این نیم وجبیا ترسیده بودم؟!
لباسای یه جور به رنگ قرمز"شکل عروسکا بودن"یه نوع عروسک زنده که حرکت میکرد.
همین جور در حال آنالیز کردنشون بودم که یه دفع از جلوی چشمام ناپدید شدن!
چشمامو برای یه ثانیه بستم و سریع باز کردم و دوباره پنجره رو نگاه کردم"ولی بازم هیچ خبری ازشون نبود!یعنی کجا رفتن؟!
با قدم هایی آهسته به سمت پنجره رفتم و دورتا دورشو قشنگ نگاه کردم"اول بالا رو بعد روبه رو و بعد پایین پنجره رو نگاه کردم.
دیگه داشتم از پیدا کردنشون ناامید میشدم که همون لحظه گوشه ای از دیوار پشت سنگی یه تیکه پارچه ی قرمز دیدم که مدام در حال تکون خوردن بود!
یعنی خودشونن؟!اونجا چیکار میکنن؟!
با کنجکاوی به اون نقطه خیره شده بودم که ناگهان سنگ از روی زمین بلند شد!
دیگه کم مونده بود از هیجان و ترس غش کنم"مات و مبهوت بهش نگاه میکردم.سنگی که پرواز میکنه؟!فقط همینو کم داشتم.
سنگ بالا اومدو روبه روی پنجره قرار گرفت!نگاهم به کناره هاش افتاد و تازه متوجه ی اون دوتا کوچولو شدم"گوشه هاشو گرفته بودنو با شیطنت منو نگاه میکردن!
سنگ تقریبا بزرگی بود"اصلا نمیفهمیدم که چطوری با اون جثه ی فوق العاده ریز و کوچولوشون بلندش کردن و از اون مهم تر نمیدونستم قراره باهاش چیکار کنن!
یعنی واقعا در مورد من اینجوری فکر میکنه؟؟مگه چی از من دیده که اینطور قضاوتم میکنه؟؟
درگیر افکارم بودم که یه دفع اون دوتا موجود کوچولو پشت شیشه و درست مقابلم ظاهر شدن و با خنده برام دست تکون دادن!
با چشمایی گرد شده به عقب حرکت کردم"همین جور عقب عقب میرفتمو اون دوتا رو نگاه میکردم.نگاهمو پایین تر آوردمو به قفل پنجره خیره شدم"با دیدن بسته بودن پنجره خیالم راحت شد.
خداروشکر پنجره رو باز نکردما..عجب شانسی...
فضولیم گل کردو یکم رفتم جلوتر تا بهتر ببینمشون"اولین بارم بود که همچین چیزیو میدیدم به خاطر همین کنجکاوی مثل خوره به جونم افتاده بود.
با دقت بهشون نگاه کردم"پاهاشون- دستاشون-هیکلشون و حتی چهرشون مثل یه بچه ی عادی بود البته با اندازه ای متفاوت.قیافه ی خیلی بامزه ای داشتن و اصلا هم ترسناک نبودن"یعنی من از این نیم وجبیا ترسیده بودم؟!
لباسای یه جور به رنگ قرمز"شکل عروسکا بودن"یه نوع عروسک زنده که حرکت میکرد.
همین جور در حال آنالیز کردنشون بودم که یه دفع از جلوی چشمام ناپدید شدن!
چشمامو برای یه ثانیه بستم و سریع باز کردم و دوباره پنجره رو نگاه کردم"ولی بازم هیچ خبری ازشون نبود!یعنی کجا رفتن؟!
با قدم هایی آهسته به سمت پنجره رفتم و دورتا دورشو قشنگ نگاه کردم"اول بالا رو بعد روبه رو و بعد پایین پنجره رو نگاه کردم.
دیگه داشتم از پیدا کردنشون ناامید میشدم که همون لحظه گوشه ای از دیوار پشت سنگی یه تیکه پارچه ی قرمز دیدم که مدام در حال تکون خوردن بود!
یعنی خودشونن؟!اونجا چیکار میکنن؟!
با کنجکاوی به اون نقطه خیره شده بودم که ناگهان سنگ از روی زمین بلند شد!
دیگه کم مونده بود از هیجان و ترس غش کنم"مات و مبهوت بهش نگاه میکردم.سنگی که پرواز میکنه؟!فقط همینو کم داشتم.
سنگ بالا اومدو روبه روی پنجره قرار گرفت!نگاهم به کناره هاش افتاد و تازه متوجه ی اون دوتا کوچولو شدم"گوشه هاشو گرفته بودنو با شیطنت منو نگاه میکردن!
سنگ تقریبا بزرگی بود"اصلا نمیفهمیدم که چطوری با اون جثه ی فوق العاده ریز و کوچولوشون بلندش کردن و از اون مهم تر نمیدونستم قراره باهاش چیکار کنن!
آخرین ویرایش: