- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
***
خسرو:
با دشمنم ، یک مسیر رو پیش گرفته بودیم و از ساختمون دانشگاه خارج می شدیم. نفیسه و افسانه جلوی ما راه می رفتن و سمیر کمی از من دور تر راه میومد . وارد حیاط بزرگ شدیم . رازک دستاش رو به سـ*ـینه اش زده بود و به دیوار تکیه داده بود . افسانه رفت و بهش پیغام مرتضوی بزرگ رو رسوند. این که امیر کجا رفت، برامون معلوم نبود . به نفیسه نزدیک شدم و از قصد جوری کنارش ایستادم که سمیر قیافم رو ببینه. نفیسه قدمی ازم دور شد. کلاه کاپشنش روی سرش بود و بینیش از سرما به رنگ قرمز می زد . گفتم :
_ من می رسونمتون .
سرش رو به چپ و راست تکون داد :
_ نمیشه .
اخم کردم و گفتم :
_ میشه .
ترسید . مظلومانه نگاهم کرد و گفت :
_ پشت موتور سردم می شه ..
لبخند کجی زدم :
_ یه دلیل بیار که بتونم قبولش کنم .
لبش رو با زبونش تر کرد . تو چشمام نگاه نمی کرد . سرش رو پایین انداخت و گفت :
_ پس افسانه چی ؟
دوتا انگشتم رو بالا آوردم و ادای راه رفتن در آوردم :
_ با خط یازده خیلی هم بهش خوش می گذره . ما که مسئول ایاب و ذهاب مردم نیستیم .
بازم سرش رو به چپ و راست تکون داد . سعی کردم مهربون تر رفتار کنم . لبخند گرمی زدم و به شوخی گفتم :
_ الان افسانه داره با رازک حرف می زنه . بیا باهم به این سمت بدوییم . موتور من تو پارکینگ پارکه . چند لحظه نگاه نگرانش رو بهم انداخت . بعد دوباره سرش رو پایین انداخت و گفت :
_ نمی تونم . من افسانه رو تنها نمی ذارم .
کنترلم رو از دست دادم و داد زدم :
_ بهت گفتم بیا . پس همین الان دنبالم راه میفتی و میای . فهمیدی ؟
_ صدات vو بیار پایین نامرد .
سرم رو به سمت صدا گردوندم . سمیر بود که حالا کنارم ایستاده بود . نفیسه با ترس قدمی به عقب برداشت . زیر گوش سمیر گفتم :
_ گمشو تا لهت نکردم .
دستش رو روی سـ*ـینه ام گذاشت و فشار داد . همزمان گفت :
_ امانت دار خوبی نیستی !
با دستم روی ساعدش کوبیدم و داد زدم :
_ گورت رو گم کن .
سرش رو تکون داد و چند قدم به عقب برداشت . سرش رو برای نفیسه هم تکون داد و برگشت و رفت . دستاش رو توی جیبش گذاشته بود و از دراصلی دانشگاه خارج می شد . تازه متوجه افسانه شدم که تا اون موقع از دور مشغول نگاه کردنمون بود . وقتی دید با نفیسه به سمت پارکینگ می ریم ، برگشت و رفت .
خسرو:
با دشمنم ، یک مسیر رو پیش گرفته بودیم و از ساختمون دانشگاه خارج می شدیم. نفیسه و افسانه جلوی ما راه می رفتن و سمیر کمی از من دور تر راه میومد . وارد حیاط بزرگ شدیم . رازک دستاش رو به سـ*ـینه اش زده بود و به دیوار تکیه داده بود . افسانه رفت و بهش پیغام مرتضوی بزرگ رو رسوند. این که امیر کجا رفت، برامون معلوم نبود . به نفیسه نزدیک شدم و از قصد جوری کنارش ایستادم که سمیر قیافم رو ببینه. نفیسه قدمی ازم دور شد. کلاه کاپشنش روی سرش بود و بینیش از سرما به رنگ قرمز می زد . گفتم :
_ من می رسونمتون .
سرش رو به چپ و راست تکون داد :
_ نمیشه .
اخم کردم و گفتم :
_ میشه .
ترسید . مظلومانه نگاهم کرد و گفت :
_ پشت موتور سردم می شه ..
لبخند کجی زدم :
_ یه دلیل بیار که بتونم قبولش کنم .
لبش رو با زبونش تر کرد . تو چشمام نگاه نمی کرد . سرش رو پایین انداخت و گفت :
_ پس افسانه چی ؟
دوتا انگشتم رو بالا آوردم و ادای راه رفتن در آوردم :
_ با خط یازده خیلی هم بهش خوش می گذره . ما که مسئول ایاب و ذهاب مردم نیستیم .
بازم سرش رو به چپ و راست تکون داد . سعی کردم مهربون تر رفتار کنم . لبخند گرمی زدم و به شوخی گفتم :
_ الان افسانه داره با رازک حرف می زنه . بیا باهم به این سمت بدوییم . موتور من تو پارکینگ پارکه . چند لحظه نگاه نگرانش رو بهم انداخت . بعد دوباره سرش رو پایین انداخت و گفت :
_ نمی تونم . من افسانه رو تنها نمی ذارم .
کنترلم رو از دست دادم و داد زدم :
_ بهت گفتم بیا . پس همین الان دنبالم راه میفتی و میای . فهمیدی ؟
_ صدات vو بیار پایین نامرد .
سرم رو به سمت صدا گردوندم . سمیر بود که حالا کنارم ایستاده بود . نفیسه با ترس قدمی به عقب برداشت . زیر گوش سمیر گفتم :
_ گمشو تا لهت نکردم .
دستش رو روی سـ*ـینه ام گذاشت و فشار داد . همزمان گفت :
_ امانت دار خوبی نیستی !
با دستم روی ساعدش کوبیدم و داد زدم :
_ گورت رو گم کن .
سرش رو تکون داد و چند قدم به عقب برداشت . سرش رو برای نفیسه هم تکون داد و برگشت و رفت . دستاش رو توی جیبش گذاشته بود و از دراصلی دانشگاه خارج می شد . تازه متوجه افسانه شدم که تا اون موقع از دور مشغول نگاه کردنمون بود . وقتی دید با نفیسه به سمت پارکینگ می ریم ، برگشت و رفت .
آخرین ویرایش توسط مدیر: