کامل شده رمان راز رازک | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را دوست داشتید؟ ( از نظر قوی بودن شخصیت پردازی )

  • رازک

  • سامیار

  • نفیسه

  • افسانه

  • سمیر

  • امیر اسماعیل

  • خسرو

  • سجاد

  • رامبد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
***
خسرو:
با دشمنم ، یک مسیر رو پیش گرفته بودیم و از ساختمون دانشگاه خارج می شدیم. نفیسه و افسانه جلوی ما راه می رفتن و سمیر کمی از من دور تر
راه میومد . وارد حیاط بزرگ شدیم . رازک دستاش رو به سـ*ـینه اش زده بود و به دیوار تکیه داده بود . افسانه رفت و بهش پیغام مرتضوی بزرگ رو رسوند. این که امیر کجا رفت، برامون معلوم نبود . به نفیسه نزدیک شدم و از قصد جوری کنارش ایستادم که سمیر قیافم رو ببینه. نفیسه قدمی ازم دور شد. کلاه کاپشنش روی سرش بود و بینیش از سرما به رنگ قرمز می زد . گفتم :
_ من می رسونمتون .
سرش رو به چپ و راست تکون داد :
_ نمیشه .
اخم کردم و گفتم :
_ میشه .
ترسید . مظلومانه نگاهم کرد و گفت :
_ پشت موتور سردم می شه ..
لبخند کجی زدم :
_ یه دلیل بیار که بتونم قبولش کنم .
لبش رو با زبونش تر کرد . تو چشمام نگاه نمی کرد . سرش رو پایین انداخت و گفت :
_ پس افسانه چی ؟
دوتا انگشتم رو بالا آوردم و ادای راه رفتن در آوردم :
_ با خط یازده خیلی هم بهش خوش می گذره . ما که مسئول ایاب و ذهاب مردم نیستیم .
بازم سرش رو به چپ و راست تکون داد . سعی کردم مهربون تر رفتار کنم . لبخند گرمی زدم و به شوخی گفتم :
_ الان افسانه داره با رازک حرف می زنه . بیا باهم به این سمت بدوییم . موتور من تو پارکینگ پارکه .
چند لحظه نگاه نگرانش رو بهم انداخت . بعد دوباره سرش رو پایین انداخت و گفت :
_ نمی تونم . من افسانه رو تنها نمی ذارم .
کنترلم رو از دست دادم و داد زدم :
_ بهت گفتم بیا . پس همین الان دنبالم راه میفتی و میای . فهمیدی ؟
_ صدات vو بیار پایین نامرد .
سرم رو به سمت صدا گردوندم . سمیر بود که حالا کنارم ایستاده بود . نفیسه با ترس قدمی به عقب برداشت . زیر گوش سمیر گفتم :
_ گمشو تا لهت نکردم .
دستش رو روی سـ*ـینه ام گذاشت و فشار داد . همزمان گفت :
_ امانت دار خوبی نیستی !
با دستم روی ساعدش کوبیدم و داد زدم :
_ گورت رو گم کن .
سرش رو تکون داد و چند قدم به عقب برداشت . سرش رو برای نفیسه هم تکون داد و برگشت و رفت . دستاش رو توی جیبش گذاشته بود و از در
اصلی دانشگاه خارج می شد . تازه متوجه افسانه شدم که تا اون موقع از دور مشغول نگاه کردنمون بود . وقتی دید با نفیسه به سمت پارکینگ می ریم ، برگشت و رفت .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    _انگار حالت خوب نیست .
    سیگار بعدی رو روشن کردم و به پرونده ای که رو به روم باز بود خیره شدم . نوشته هاش بالا و پایین می رفتن . با رستم توی خونه من بودیم .
    گفت :
    _ کار جدیدته؟
    سرم رو تکون دادم . حال و حوصله نداشتم . حسی مثل دلهره داشتم ، از این مضطرب می شدم که سمیر بیاد و نفیسه رو از چنگم در بیاره . شایدم
    اسم این حس ترس بود و غرور من بهم اجازه قبول کردنش رو نمی داد . پشت میزم نشسته بودم و با گیجی به پرونده نگاه می کردم . همه اطلاعات تکمیل بود . بچه ها کارشون رو خوب انجام داده بودن . رستم با لیوانی چایی توی دستش اومد و بالای سرم ایستاد :
    _ پرونده اطلاعات کیه؟
    _ آخرین نفری که کشتی .
    خنده کوتاهی کرد و همون طور که از چاییش می خورد گفت :
    _ سهیل عزیزی .
    _ درسته .
    با خون سردی حرف می زد. گفت :
    _ این پرونده ها نمی تونن داوودی رو کنجکاو کنن. حتما باید با عکس از اون کتاب تاریخ بزرگشون و تصاویرش حرفمون رو ثابت کنیم .
    انگشتم رو روی اسم مقتول سهیل عزیزی گذاشتم و گفتم :
    _ این پرونده به این کاملی نمی تونه بهشون اثبات کنه ؟
    لبخند زد و انگشتم رو به طرف نام قاتل هدایت کرد. اسم خودش نوشته بود. گفت :
    _ من که گیر بیفتم ، پای تو هم گیره .
    سرم رو تکون دادم و به گوشه و کنار خونه بزرگ؛ اما خالی از وسایلم خیره شدم . خونه من ، چند سالی می شد که در هم و به هم ریخته بود .
    هنوزم یه سری کارتن هارو باز نکرده بودم . پذیرایی خالی از مبل و میز بود. فقط گوشه خونه، برای کار خودم یه میز تحریر و چند صندلی چوبی گذاشته بودم. توی آشپزخونه فقط یخچال و اجاق گاز بود . کم پیش میومد که تو خونه چیزی بخورم . ظرف ها و وسایلی که از چند سال پیش با خودم به اینجا آورده بودم هنوزم توی کارتن بودن و درشون بسته بود. فضای خونه رو همیشه تاریک نگه می داشتم و برای کار خودم ، همیشه لامپی بالای میزم روشن بود . رستم گفت :
    _ داره دیر میشه ... یه کاری بکن .
    بی حوصله بودم . زیر لب گفتم :
    _ جاش رو پیدا کردم . میارمش تا از شر این رامبد کثافت و گروه لعنتیش راحت شم .
    دستش رو از پشت روی شونه ام گذاشت و گفت :
    _ آتیش انتقام تو حتی به منم نیرو می ده. فقط بجنب ...
    صدای زنگ موبایلم باعث شد حرفش نیمه تموم بمونه. از روی میز برش داشتم. رامبد بود. صفحه موبایل رو به رستم نشون دادم و گفتم :
    _ لال .
    سرش رو تکون داد و باقی مونده چاییش رو سر کشید . سبز رو زدم و گوشی رو بردم زیر گوشم. گفتم :
    _ بله؟
    صدای پر انرژی و خندونش توی گوشم پیچید :
    _ عصر بخیر دوست من . روی پرونده کار کردی؟
    _ آره . تمومه .
    خندید :
    _ خوبه. مثل همیشه سر وقت .
    هر دو ساکت شدیم. نفس عمیقی کشیدم. داشت دیر می شد و من هنوزم راهی برای رفتن به اتاق رامبد پیدا نکرده بودم. گفت :
    _ یه مهمونی خودمونی ترتیب دادم .
    _ برای چی ؟
    _ شب یلدا .
    پوزخند زدم :
    _ تو که به این چیزا علاقه و توجهی نداشتی !
    اونم خندید :
    _ هدف یلدا نیست. هدف دور هم جمع کردنمونه. خبری از آدمای جدید نیست .
    به پشتی صندلی تکیه دادم و موبایلم رو از گوش راست به چپ منتقل کردم. گفتم :
    _ پس ربطی به یلدا نداره. باشه فهمیدم .
    _ به یلدا هم اگه ربط داشته باشه مشکلی نیست. من دخترایی که اسمشون یلدائه رو دوست دارم. پس بدم نمیاد به یلدا ربطش بدیم .
    خندیدم. محور شوخی هاش دور همین موضوعات می چرخید. گفتم :
    _ میام .
    گفت :
    _ عالیه .
    و قطع کرد. رستم لیوان چاییش رو رو جزیره وسط آشپزخونه گذاشت و گفت :
    _ به کلیسا دعوت شدی؟
    _ آره .
    _ فرصت خوبیه .
    سرم رو تکون دادم و به پرونده رو به روم خیره شدم. توی مهمونی شب یلدا ، من کارم رو انجام می دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک :
    آب دهنم رو قورت دادم . چه کاری می تونست با من داشته باشه ؟ نکنه اشتباه گرفته بود؟ جوابش رو ندادم . موبایل رو گذاشتم روی صندلی
    کنارم و خودم به دیوار رو به روم خیره شدم . دوست داشتم سامیار فورا از اون اتاق بیرون بیاد و بهم بگه چیکار کنم . به حمایتش نیاز داشتم . اعصابم خورد بود . دستام vو از دو طرف روی سرم گذاشتم . برای بار پنجم زنگ می زد . مطمئن شدم که اشتباه نگرفته. یادم اومد که قبلا می خواستم حالش رو بگیرم، پس برای چی از این که جوابشو بدم می ترسیدم ؟ اخم کردم . من از هیچی نمی ترسیدم . گوشی رو برداشتم و زیر لب گفتم :
    _ رایکا مراقبم باش .
    سبز رو لمس کردم و جواب دادم :
    _ بله؟
    صدای خنده موذیانه اش توی گوشم پیچید :
    _ سلامت کو عزیزم؟
    چندشم شد . اخم کردم و گفتم :
    _ فقط بگو چیکار داری ؟
    صداش رو نازک کرد و به مسخره گفت :
    _ اوه خوشگلم ... من اگه جای تو بودم با شوهر آیندم بهتر حرف می زدم .
    چشمام گرد شد . چطور چنین حرفی می زد ؟ گفتم :
    _ اراجیف تحویل من نده .
    _ اراجیف نیست عشقم . حقیقته .
    با تندی گفتم :
    _ چرت نگو. فقط بگو چی می خوای؟
    غش غش خندید و گفت :
    _ اوخ اوخ الان قیافه ات دیدن داره . دارم می گم قراره زن من بشی . کجای این اراجیفه؟ دیوونه .
    مسئله جدی بود ... خیلی جدی! هجوم خون رو به صورتم حس کردم . جیغ کشیدم :
    _ حتی شوخیشم جالب نیست. یه دلیل بیار که به خاطر این حرف مسخره ات نیام تهران و ...
    _ هی هی هی .. آروم باش دختر. من زنی می خوام که آروم باشه .
    خنده هاش عصبانیتم رو بیشتر می کرد . چی داشت می گفت ؟! گفتم :
    _ حرف بزن . وگرنه میام تهران و می رم پیش عمو و می گم که تو برام مثل یه پشه مزاحمی .
    از خنده رو به موت بود. به سختی خنده اش رو کنترل کرد و گفت :
    _ اتفاقا اگه اینکار رو بکنی زودتر به عقد من در میای. من ازت مدرک دارم خانمی . وقتی بدهیت رو بهم برگردوندی، سفته رو نگرفتی . امضای
    تو، روی اون کاغذ که مبلغش حالا سیصد میلیونه همه کارا رو راست و ریست می کنه. تو زن من می شی ...
    ترسیدم و فوری تماس رو قطع کردم. دستام می لرزیدن. چطور ممکن بود؟ جعل کرد؟ چطور اینقدر احمق بودم که یادم رفت سفته رو ازشبگیرم! گوشی رو گذاستم کنارم و مثل پیرزنی که دیگه نای زندگی نداره توی خودم جمع شدم. دستامو توی پهلوم قایم کردم تا لرزشش مشخص نشه. بدبخت شده بودم !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    انگار کسی صدام می زد. اونقدر تو افکارم غرق شده بودم که حالا که می خواستم ازش بیام بیرون هم نمی تونستم . می شنیدم اما نمی شنیدم. انگار بهم نزدیک و نزدیک تر می شد. چون صداش رو هر لحظه بیشتر می شنیدم و تشخیص می دادم . سامیار بود . خیالم راحت شد . اون می تونست نجاتم بده . می تونست از این خشم و اضطراب و نگرانی جدام کنه . بغضی که توی گلوم بود ، شکست . اول چشمام و بعدش گونه هام ، انگار که روشون رودی روان شده باشه خیس شدن . بالاخره متوجهش شدم . کنارم ایستاده بود . نگاهش رو روی خودم تشخیص دادم . با صدایی که از نگرانی ضعیف شده بود صدام زد :
    _ رازکم ؟
    منتظرش بودم . منتظر بودم تا به آخر اسمم "میم" اضافه کنه. من یه نفهم بودم . چون عشق اون رو نمی فهمیدم و هر وقت که بهش نیاز پیدا
    می کردم عاشقش می شدم. سرم رو بالا گرفتم و بی پروا اجازه دادم اشکام رو ببینه. شوکه شد و بعدش سریعا ابروهاش مثل دوتا نخ مشکی به هم گره خوردن. گفت :
    _ کی؟
    سرم رو پایین انداختم . بیشتر توی خودم فرو رفتم. دوباره گفت :
    _ فقط بگو کی بوده؟
    سرم رو بالا گرفتم و تو چشماش نگاه کردم . قدش بلند بود. مخصوصا حالا که من نشسته بودم و اون بالای سرم ایستاده بود ، این بزرگی رو
    بیشتر حس می کردم .
    چشمای طوفانیش با دیدن اشک توی چشمم ، آروم می شدن. کوله ام رو از صندلی کنارم برداشتم و توی بغلم گذاشتم . با دستم اشاره کردم که کنارم بشینه. خودم رو کنار کشیدم تا جا بگیره. چند لحظه نگاهم کرد و بعدش با فاصله ازم روی صندلی جا گرفت. با کلافگی گفت :
    _ حالا بگو کی اذیتت کرده .
    آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم با قدرت به اشتباهم اعتراف کنم :
    _ سامیار .. من یه اشتباه کردم .
    فقط تا همین جا تونستم خودم رو کنترل کنم . می ترسیدم از پس این اتفاق و مشکل بزرگ بر نیام. برای همین بغضم شکست و با گریه ادامه دادم :
    _ سجاد رو یادته؟
    ساکت بود و بی هیچ حرکتی بهم گوش می کرد. این خیلی خوب بود. بهم اجازه حرف زدن می داد. گفت :
    _ آره
    _ یادته بهش بدهکار بودم؟
    دستش رو با آسودگی به پیشونیش کشید و گفت :
    _ رازک اگه مسئله اینِ که تو بهم بدهکاری اصلا نمی خوام مطرحش کنی . اون رو فراموش کن .
    اشکام بیشتر شدن. مسئله این نبود که من ازش پول بیشتری می خواستم. چند بار سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم :
    _ نه ! نه ! نه ! ... وقتی پول رو بهش دادی ، من یادم رفت که اون ازم سفته داره .
    چشماش گرد شدن. با تعجب بهم خیره شد و منتظر شد ادامه بدم. گفتم :
    _ جعل کرد ...
    این بار با کلافگی به پیشونیش دست کشید و فقط پرسید :
    _ چقدر ؟
    آب دهنم رو قورت دادم :
    _ سیصد میلیون!
    برای چند لحظه هیچ تکونی نخورد. یهو صورتش در هم رفت و با عصبانیت پرسید :
    _ در ازاش چی ازت خواست ؟
    مثل دخترای ضعیف به گوشه صندلی چسبیدم و با صدای ضعیف تری گفتم :
    _ نمی گم .
    اون چیزی که می خواست رو فهمید ؛ اما انگار می خواست مطمئن بشه چون گفت :
    _ بهم بگو چی ازت خواست ؟
    _ اون طوری که فکر می کنی نیست .
    با اخم وحشتناکی بهم چشم دوخت . از اخمش می ترسیدم . به صندلیم چسبیدم و خودم رو عقب کشیدم . انگار حالم رو فهمید چون نفس عمیقی
    کشید و بی صدا بیرونش داد . به آرومی گفت :
    _ نگران هیچی نباش. باهم حلش می کنیم. حالا گوشیت رو بهم بده .
    سرم رو تکون دادم . گفتم :
    _ من خیلی می ترسم سامیار.
    با صدایی پر از حس قدرت و اطمینان گفت :
    _ تا من هستم نه ! از چیزی بترس نه ! نگران چیزی باش . حق گریه هم نداری . اونم هیچ کاری نمی تونه بکنه .
    قلبم آروم گرفت . وقتی سکوتم رو دید گفت :
    _ به من اعتماد داری ؟
    همین امروز بهش گفته بودم که ندارم . خوردش کرده بودم . نقض کردن حرفم ، با یه حرف دیگه کار درستی بود ؟ آره درست بود . سامیار از
    غرور و لجبازی من خبر داشت . الان وقت اینا نبود . موقع گفتن حقیقت بود . گفتم :
    _ آره .. بهت اعتماد دارم .
    چشماش برقی زدن . آروم شده بود . از جاش بلند شد و دستش رو به سمتم دراز کرد :
    _ گوشیت رو بده .
    بهش دادم . با کمال تعجب دیدم که داره شماره سجاد رو تو گوشی خودش ذخیره می کنه . گفتم :
    _ بهش زنگ می زنی؟
    _ می زنم ؛ ولی الان نه !
    اشک گوشه چشمم رو پاک کردم . گفتم :
    _ عصبی نشو باشه؟ دعوا نکن باهاش . اون ازم نقطه ضعف داره .
    چشماش رو ریز کرد و گفت :
    _ چه نقطه ضعفی ؟
    سرم رو پایین انداختم . نمی تونستم بهش بگم ، "از این که اون به بابام بگه می ترسم" . اون که نمی دونست عمو و بابا باهم مشکل دارن .
    _ اون ازت چه نقطه ضعفی داره ؟
    از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم . نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم . چشمم به کفش خاکی شده اش بود . اون امروز به خاطر من دعوا کرد
    . امروز به خاطر من اذیت شد . اون هر روز به خاطر من هر کاری می کرد . مثل کلاف کاموایی که هی ازش می کشی و کوچیک و کوچیک تر میشه ، توان من برای ایستادن و تن صدام کم و کم تر می شد . گفتم :
    _ نذار همه بفهمن . اون به همه می گـه ...
    _ باید بدونم اون چیه که نمی خوای به همه بگه . بهم بگو رازک . تو بهم اعتماد داری . پس چه دلیلی برای نگفتن هست ؟
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم. خوابم میومد. گفتم :
    _ من می خوام برم خونه .
    اینو مثل بچه های پنج ساله ای که تو خیابون گم شده بودن و تازه به آقا پلیس مهربون رسیده بودن ، گفتم . سامیار اون پلیس مهربون بود که من
    رو به خونه می رسوند و همه ترس و نگرانی هارو کنار می زد. اون بهم آرامش و امنیت رو هدیه می داد. کوله ام رو از دستم گرفت و با صدایی که معلوم بود فکرش اینجا نیست و جاهای دیگه سیر می کنه،گفت :
    _ باشه رازکم . بریم ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    هوا تاریک شده بود . به سادگی قبول کرده بودم تو ماشینش بشینم و اون من رو به خونه برسونه . شاید حتی اگه خودشم نمی گفت ، مثل آدمای پر رو می رفتم و روی صندلی کنارش می نشستم . هیچ صدایی جز عوض کردن دنده و موتور ماشین نمیومد . البته اگه بوق و سر و صدای بیرون از ماشین رو فاکتور می گرفتیم . سکوت بود . سکوت بود و سکوت! سامیار خیلی بیشتر از من توی فکر بود. حق داشت. من غم و مسئولیتم رو روی دوش اون گذاشتم. اولش جسمش به خاطر من آسیب دید و حالا روانش درگیر مشکل من می شد . آخ ، اونقدر درگیر بودم که ازش غافل موندم . آقای مرتضوی بهش چی گفت ؟ خواستم اینو ازش بپرسم اما می ترسیدم . جرئت حرف زدن نداشتم . از سامیار نمی ترسیدم . از این می ترسیدم که ازم خسته شه . می ترسیدم در موردم فکر دیگه ای بکنه . من همین الان به خاطر نیازم بهش ، غرورم رو شکسته و اشک ریخته بودم . ممکن بود سامیارو از دست بدم. از این می ترسیدم. به خودم اومدم و دیدم مسیری که می ریم، برام آشنا نیست. این خیابونی که به ساختمون حنا می رفت نبود. گفتم :
    _ کجا می ریم؟
    عکس العملی نشون نداد . فکر کردم صدام رو نشنید . با صدایی بلند تر ، دوباره گفتم :
    _ سامیار کجا می ریم ؟
    یهو سرش به طرفم برگشت . انگار از عالم فکر و خیال بیرون کشیده بودمش . هنوزم به این جهان عادت نکرده بود . گفت :
    _ چی گفتی ؟
    _ کجا داریم می ریم؟ این مسیر درست نیست .
    به جاده خیره شد و گفت :
    _ گل لاله رو جا گذاشتی. دارم می رم اونجا تا گل رو به گل برسونم .
    بی اراده داد زدم :
    _ می دونی تا اون جا چقدر راهه؟ من همین الانشم دیر کردم اون وقت می خوای مسیرمون رو دور تر کنی؟
    از سرعت ماشین کم کرد و کنار پیاده رو، زد روی ترمز . به طرفم برگشت و با لحنی آروم که کاملا برعکس لحن من بود، گفت :
    _ باشه رازکم . تو که می دونی من هر کاری که خوشحالت کنه رو انجام می دم . من ...
    ساکت شد . تلاش کرد اما نتونست حرف بزنه . فقط تو چشمام نگاه می کرد . با تعجب و آرامش بهش خیره شده بودم . منتظر ادامه حرفش نبودم
    . فقط می خواستم این نگاه ادامه داشته باشه . تو چشماش خیلی حرف ها و احساس نهفته بودن که من حتی ازشون سر در نمی آوردم . سامیار یه آدم عادی نبود . زبان چشماش ناشناخته بودن . لب زد :
    _ من ... برای راحتی تو هر کاری می کنم ...
    سرم رو تکون دادم :
    _ می دونم .
    لبخند گرمی زد ؛ اما لبخندش مثل همیشه نبود . معنی خستگی می داد . دوباره افتادیم تو جاده . سر بریدگی، می خواست دور بزنه که فورا گفتم
    :
    _ بریم لاله رو برداریم .
    لبخندی زد که دندوناش مشخص شدن . سرم رو به شیشه تکیه دادم . خیابون و توی ماشین ، ساکت و تاریک بودن. نمی خواستم ساعت رو نگاه
    کنم . وقتی می دونستم باعث آزارم می شه چرا باید این کار رو می کردم؟ اما افکار سرکشم که رام نشدنی بودن ، بهم اجازه تمرکز نمی دادن و برای خودشون شماره ساعت رو حدس می زدن . هفت .. هشت .. نه ! . چه فرقی داشت ؟ تا نیم ساعت پیش احساس بیچارگی و بدبختی داشتم؛ اما الان یه دریچه امید و آرامش به روم باز شده بود . کنار کسی که بهش اطمینان داشتم نشسته بودم . تا کی می خواستم به خودم دروغ بگم ؟ دوست نداشتم به خونه برم و به خاله و نفس و افسانه جواب پس بدم . درست بود که رابـ ـطه ام با اون دوتا خوب شده بود اما نمی تونستم اون رابـ ـطه قبل رو باهاشون داشته باشم . چند ساعت بیشتر نگذشته بود ، اما دلم گل لاله ام رو می خواست. دل تنگم، نگرانش بود . ماشین رو توی پارکینگ آرامگاه پارک کرد و گفت :
    _ باهام میای؟
    با چشمایی که حالا از ترس درشت شده بودن به اطراف نگاه کردم. گفتم :
    _ نه !
    با حرکت سر پرسید "چرا؟" آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
    _ می ترسم ..
    خندید و گفت :
    _ تا من هستم از هیچی نترس . نه ! از اون آدمای نامرد و نه ! از تاریکی .
    چشمای ترسیده ام رو بستم و این بار با آرامش بازش کردم. با نگاه مهربونی بهم چشم دوخته بود. گفت :
    _ حالا برای برگردوندن یه هدیه به هدیه زندگیم ، کمکم می کنی؟
    خجالت کشیدم. سرم رو تکون دادم و بعد از بستن زیپ سویی شرتم از ماشین پیاده شدم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سمیر :
    پشت در ایستادم . اضطراب تمام وجودم رو گرفته بود . باید در می زدم تا در رو باز کنه ؟ اون وقت چی باید می گفتم ؟ چه عکس العملی نشون
    می داد ؟ دلم رو به دریا زدم و چند تقه به در کوبیدم . صدایی از پشت در به گوشم رسید :
    _ کیه؟
    سرم رو پایین انداختم و گفتم :
    _ منم
    در باز شد و دمپایی مشکی رنگش دیده شد . همیشه همین دمپایی پاش بود . گلوش رو صاف کرد و گفت:
    _ به به !.. چه عجب چشممون با جمالتون وا شد !
    لبخند زدم . طعنه هاشم دوست داشتم . به هر حال از بچگی عادتم داده بود. گفت :
    _ چرا سرت رو بالا نمی گیری ؟
    با خجالت گفتم :
    _ شرمنده ام بابا .
    با صدای محکمش گفت :
    _ به من نگاه کن .
    رو حرفش نمی شد حرف زد . بابا یه فرمانده ارتش بود. سرم رو بالا گرفتم و تو صورت پخته و مردانه اش نگاه کردم . کنار اخم غلیظ همیشگیش ،
    مهربونی هم داشت ! قدش ازم بلند تر بود . بلندتر و با صلابت تر. گفت :
    _ از بچگی یادت دادم ، از اولین چیزی که باید شرمنده شی سلام نکردن باشه .
    لبخند دردناکی زدم و گفتم :
    _ سلام
    جوابم رو داد و کنار رفت تا وارد خونه بشم . این خونه ای بود که توش بزرگ شده بودم . اونقدر بزرگ بود که توش گم می شدم ؛ اما حالا اون
    قدر بزرگ به چشم نمیومد . خونه تاریک و سوت و کور بود . بابا خیلی مرد بود که چیزی بهم نمی گفت . تنها زندگی کردن ، اونم وقتی یکی رو داشته باشی ؛ اما کنارت نباشه ، خیلی سخته . بابا منِ بی معرفت رو داشت اما با این حال تنها بود . رو به روی مبل های گل گلی سبز ایستادم . مدلشون از اون قدیمی ها بود . پایه های چوبی و پشتی های بلند و سلطنتی من رو به دوران کودکی می برد. صدای بستن در ، خاطره شکستن دستگیره در و حرف شنیدن از مامان رو برام زنده کرد. خاطره وقتی که بابا می رفت ماموریت و من ساعت ها پشت در زار می زدم . من نمی خواستم بره ، و اون همیشه می رفت. حالا مامان رفته و بابا برگشته بود. حالا من تنهاش گذاشته بودم. کنارم ایستاد و گفت :
    _ چرا ایستادی؟
    دستام رو روی بازوهام گذاشتم :
    _ سرده .
    _ وقتی قلبت سرد باشه ، بدنت یخ می زنه .
    همون جا ایستادم. رفت و روی مبلی که همیشه مامان می نشست ، نشست. منم رفتم و رو به روش جا گرفتم. گفتم :
    _ بعد یک سال ، این اولین باریِ که قلبم سرد نیست .
    لبخندی زد که فقط یک طرف لبش بالا رفت. ریش صورتش کوتاه و سفید بودن. من اصلا شبیهش نبودم. گفت :
    _ چی شد که اومدی؟
    _ قلبم داغ شد ... پاهام رو به کار انداخت و اومدم اینجا .
    _ درس روانشناسی اینارو بهت یاد داده؟
    دستم رو به گردنم کشیدم. بازم این بحث رو پیش کشیده بود. ادامه داد :
    _ رفتی روانشناسی خوندی؛ اما توی یه کافه کار می کنی. به درد منم نخوردی. دکترم نشدی مادرت رو درمان کنی .
    _ بسه بابا. بعد عمری ته دلم احساس شادی می کنم. اومدم پیش تو تا باهات تقسیمش کنم. حالا ...
    ساکت شدم. تن صداش آروم شد. گفت :
    _ اون دختره زنده شد؟
    چند لحظه ساکت شدم تا فکر کنم که منظورش کیه. یادم اومد. ندا رو می گفت. لبخندی زدم و گفتم :
    _ آره .
    اخمش تماشایی بود. لبخنده ام عریض تر شد. ادامه دادم :
    _ مهربون تر و خانم تر و زیباتر .
    دستش رو به ریشش کشید و زیر لب گفت :
    _ استغفرالله .
    زدم زیر خنده. فرمان داد :
    _ بسه. برو چایی بیار .
    با همون خنده سرم رو تکون دادم :
    _ بله قربان .
    رفتم تو آشپزخونه. سماور جوش اومده بود. دوتا از استکان های قدیمی رو برداشتم و توشون آب جوش ریختم. بابا گفت :
    _ پس این گرمای دلت به خاطر همینه .
    دوباره لبخند زدم :
    _ آره .. بعد یک سال دوباره بیش تر از قبل عاشقش شدم .
    _ اما اون مرده بود .
    لبخندام خشک شد. شیر سماور رو بستم و استکان رو توی سینی گذاشتم. بابا منتظر جواب من بود. دوباره خونه رو تاریک و سوت و کور حس
    کردم. گفتم :
    _ من رو زنده کرده .. پس خودشم زنده است .
    در کابینت زیر سماور رو باز کردم. مامان قندون رو همیشه همون زیر می ذاشت؛ اما الان اونجا نبود. تو این چند ماهی که خونه نرفتم همه چیز
    تغییر کرده بود . بابا بدون مامان خیلی خوب دووم آورد. من همین الانشم تو خونه خودم تو گردو خاک و شلوغی دست و پا می زدم. چه برسه به روزی که یه خانم داشته باشم و از دست داده باشمش. به خودم لرزیدم. موهای تنم سیخ شدن. از فکر از دست دادن نفیسه دستام می لرزیدن. با دیدن قندون سعی کردم این حس رو از خودم دور کنم. برش داشتم و توی سینی گذاشتم. یک لحظه چشمام رو بستم و بعدش با شادی بازش کردم. لبخند زدم و مثل یه پیشخدمت خم شدم و استکان رو روی میز جلوش گذاشتم. گفتم :
    _ سربازای پادگان از این بهتر برات چایی می آوردن؟
    _ آره .
    _ چطور؟ چاییشون معطرتر بود؟ .
    ابروهاش رو بالا انداخت و به پاهام نگاه کرد :
    _ سرباز احترام می ذاشت .
    خندیدم و با به هم زدن پاهام ، احترام نظامی گذاشتم. روی صندلی لم داد و چاییش رو هورت کشید. رو به روش نشستم و نگاهش کردم. از زیر
    چشم بهم نظر انداخت . با صدای قوی مخصوص خودش گفت :
    _ که زنده شده و دوباره زنده ات کرده !
    _ و قراره فردا ببینمش.
    _ برای همین مثل آدمی هستی که تو پوست خودش نمی گنجه؟
    مثل بچه هایی که با دیدن بستنی ذوق مرگ می شن سرم رو چندبار تکون دادم و با لبخند نگاهش کردم. ادامه داد :
    _ اون دختره ..
    سکوت کرد. اخم کردم. در مورد ندا حرف می زد. گفت :
    _ تا جایی که یادمه ، بین گریه هات می گفتی یکی ندارو کشته. نکنه همین دختره هم ...
    نفس تو سـ*ـینه ام حبس شد. نمی ذاشتم نفیسه از دستم بره. بابا نسبت به این مسئله با تمسخر حرف می‌زد. عصبی شدم و گفتم :
    _ بابا تو جوری حرف می زنی که انگار می خوای من احساسی نداشته باشم .
    پوزخندی زد و صاف نشست. استکان چاییش رو که حالا تموم شده بود روی میز گذاشت. انگار واقعا اهمیت این قضیه رو نمی دونست. من به
    خاطر قراری که با نفیسه گذاشته بودم سر از پا نمی شناختم و می خواستم برای اولین بار از بابا مشاوره بگیرم. بابایی که نمی دونستم واقعا عشق رو می شناسه یا نه !؟ بابا واقعا از عشق چی می دونست؟ چطور می خواست من رو درک کنه؟ برای کی داشتم از ذوق و علاقه ام نسبت به یه دختر حرف می زدم؟ گفتم :
    _ عاشق مامان بودی؟
    شوکه شد. با اخم بهم نگاه کرد. گفتم :
    _ مامان دیگه مرده. حداقل الان جواب این سوال رو بده .
    _ مادرت به علاقه من نیازی نداشت .
    _ داشت. همه زن ها نیاز دارن. اونم یه زن بود چون من رو داشت .
    سکوت کردم. به من نگاه نمی کرد. به دیوار پشت سرم چشم دوخته بود. اثری از اخم رو صورتش نبود. به خودم جرئت دادم و داد زدم :
    _ چون همسر تو بود. چون داشت تو خونه تو ، وقتی تو نبودی بچه بزرگ می کرد. چون به خاطر تو تنهایی رو ..
    _ بسه!
    داد زد. با فریاد ادامه داد :
    _ دیگه نداره. اون دیگه مرده .
    _ برای همین بگو که عاشقش بودی. برای آرامش روحش بگو. بگو که مادرم رو دوست داشتی. بگو .
    _ خفه شو سمیر .
    دهنم بسته شد. مثل تمام دوران نوجوونیم که جای پدری ، با فریادش دهنم رو می بست. مثل همون دوران که دهنم رو به هم می دوخت. هنوزم
    نمی تونستم رو حرفش حرف بزنم. انگار قدرت اون دهنم رو به هم فشار می داد تا بازشون نکنم. از جاش بلند شد. سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم. روبه روی من ایستاده بود اما چشماش به دیوار پشت سرم بود. انگار تاثیرم رو روش گذاشته بودم. گفت :
    _ من عاشق مادرت نبودم .
    آب دهنم رو قورت دادم. ادامه داد :
    _ نمی تونستم عاشق مادرت باشم. چون مادرت . . .
    مکث کرد. لرزش صداش رو احساس کردم .
    _ مادرت خود عشق بود. نمیشه عاشق کسی شد که خودش مظهر عشقه .
    حرفش مبهم بود. به خودم جرئت دادم و وسط حرفش پریدم :
    _ یعنی چی؟ من عاشق نفیسه ام. نفیسه برای من مظهر ..
    با حالتی که انگار حرفام رو باور نکرده و داره مسخره ام می کنه، گفت :
    _ عشق برای تو چه معنی داره بچه؟
    جوابی نداشتم. منتظر جواب سوالش بود. تعجب کردم. آب دهنم رو قورت دادم و عینکم رو روی بینیم سر دادم. گفتم :
    _ یعنی تو را از من نگاه ...
    پوزخند زد. حرفم رو قطع کرد و گفت :
    _ قبل این داشتم می فهمیدم که از روانشناسی هم چیزی حالیت شده اما با این همه چیزو خراب کردی. عشق یعنی یک زن. این رو تو گوشت فرو
    کن پسر .
    چشمام رو بستم. بابا رو توی ایام جوونیش تصور کردم. حتی بهش نمیومد که در مورد این چیزا فکر کنه. هیچ وقت نوع نگاه بابا به مامان ، متفاوت نبود؛ اما نوع نگاه من به نفیسه رو یه احمق از دور هم می تونست تشخیص بده. گفتم :
    _ اما تا خود اون زن ندونه چه فایده ای داره؟ نه ! به درد تو می خوره نه ! به درد خودش .
    شونه هاش رو بالا انداخت و با یه نگاه به سقف گفت :
    _ خدا که می دونه !
    اعتراض کردم :
    _ که چی؟ که چی بشه؟ تو دوستش داشتی. اون برای تو خود عشق بود. چطور بروز ندادی؟ چطور سال ها منتظرش گذاشتی؟
    لبخند زد و از گوشه چشم نگاهم کرد. گفت :
    _ باید مرد باشی تا بفهمی .
    دستم رو به گردنم کشیدم و عینکم رو رو چشمام مرتب کردم. گفتم :
    _ من مرد نیستم و می خوام بدونم چطور؟
    سر جای خودش نشست. به حالت نظامی. صاف و مقتدر نشسته بود. گفت :
    _ نه ! من مادرت رو می شناختم و نه ! مادرت من رو. بعد مدتی ، من براش تکیه گاه شدم و اون برای من همدم. یه زندگی مگه چیز دیگه ای غیر
    اینِ؟ فهمیدم دوستش دارم .
    اما مثل جوون های لوس اسمش رو عشق نذاشتم. اگه به کسی بگی برای نفس کشیدنت بهش نیاز داری ، حتی اگه خودش نخواد می ذاره و می ره. برای همین بهش نگفتم و اون برای این که این جمله رو ازم بشنوه تا آخر عمرش کنارم موند . این ظلم بود. دلم برای مادرم سوخت. بابا رو یه آدم بی رحم می دیدم که زندگی یه نفرو به خاطر زندگی خودش خراب کرده. گفتم :
    _ بهش نگفتی دوستش داری و اون مرد. از پیشت رفت با این که خودش نمی خواست. حالا چی؟ دردی دوا شد؟
    خودش رو به نشنیدن زد ؛ اما بدجوری توی فکر رفته بود. به استکان خالی از چایش اشاره کرد و با صدایی بی انرژی گفت :
    _ ببر بشورش. یه شام خوب درست کن .
    عصبی شدم. خودش با مادرم اینطوری رفتار کرد و زجرش داد. اون وقت به منم می گفت که مرد باشم و با نفیسه اینطوری رفتار کنم. گفتم :
    _ به مادرم که هر وقت می رفتی تا مدت ها منتظرت بود و برای سلامتیت دعا می کرد ظلم کردی. توی خودخواه به خاطر این که زندگی راحتی
    داشته باشی زندگی اون رو زهر کردی .
    _ هیچ وقت ..
    فریادش گوشم رو کر کرد. این همون صدایی بود که ازش توی پادگان استفاده می کرد. برای همین رفتار بابا بود که سربازی نرفته بودم.
    می ترسیدم. به خاطر خودش که جنگ رفته بود ، معاف شدم و از خودش هزار توهین که "تو مرد نیستی" شنیدم. بابا با صدای بلندی ادامه داد :
    _ به کسی که رفته جنگ و جونش رو برای دفاع از مردمی که نمی شناستشون گرو گذاشته ، نگو خودخواه. کسی که برای دیگران جون می ده ؛ برای کسانی که دوستشون داره خودش رو تکه تکه می کنه. پس تو این حق رو نداری که اینجا وایسی و توی چشم من نگاه کنی و داد بزنی .
    نفسم رو که تو سـ*ـینه ام حبس شده بود بیرون دادم. ترسیده بودم. هنوز جوابم رو نگرفته بودم ؛ اما به خاطر ترس به قانع شدن تظاهر می کردم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    روی چهارپایه کوچیک توی بالکن نشسته بودم و سیخ های گوشت کبابی رو باد می زدم. تکه تکه های گوشت گاو بیچاره روی منقل مشغول کباب شدن بود و من به حرف های بابا فکر می کردم. برای این می گفتم گاو بیچاره ، چون ممکن بود به دست منِ حواس پرت بسوزه. بابا اونقدر مغرور بود که حتی اگه گناهکار بود ، زیر بار اشتباهش حداقل جلوی من نمی رفت. امشب اومده بودم این جا تا ازش به نوعی مشورت بگیرم اما ... امشبم مثل همیشه باهم دعوا داشتیم .
    _ وقتی با کسی هستی که باهاش خوشحالی و منتظر حرفی ازش می مونی تا خوشحال ترت کنه ، اگه به خاطر این که اون این حرف رو بهت نمی زنه غمگین بشی به خودت ظلم کردی. پس این ظلمی که در حق مادرت شده رو ننداز گردن من پسر .
    دست از باد زدن کباب ها برداشتم و حواسم ذو به بابا سپردم. حرفی برای گفتن نداشتم. شاید قانع شده بودم. باد بزن رو دوباره به دست گرفتم و شروع کردم به باد زدن و چرخوندن سیخ ها. صدای پاش رو شنیدم که رفت و روی صندلی برزنتی توی بالکن نشست. فرمان صادر کرد :
    _ خوب کبابش کن. نسوزونیش .
    نچی گفتم و به ادامه کارم مشغول شدم. خنده آرومی کرد :
    _ تو اومدی پیش من تا از این سردرگمی در بیای .
    جوابش رو ندادم. با این که درست گفته بود و من برای همین بعد چندماه اومده بودم پیشش تا بهم بگه چیکار کنم که نفیسه برام مثل ندا نشه!
    اومده بودم تا بفهمم باید تو قراری که با نفیسه می ذارم از چی حرف بزنم. ادامه داد :
    _ پس خوب گوش کن .
    بابا مثل همیشه نبود. انگار نرم تر شده بود. یعنی تنهایی اینطوریش کرده بود؟ گوشام ذو تیز کردم تا برای اولین بار ، به یه نصیحت پدرانه گوش
    بدم :
    _ عشق مثل گوشت کبابیه ، اگه زیادی ابرازش کنی می سوزه و طرفت بهش لب نمی زنه؛ ولی برعکس اون ، حتی اگه نپزیش اونی که واقعا تورو بخواد تا آخر عمرش هم برای پختن عشق تو منتظر می مونه .
    ابروهام ذو بالا دادم و باد بزن رو روی زمین گذاشتم. برگشتم طرفش و گفتم :
    _ بابا .. من هیچ وقت نفهمیدم تو چی می گی. من الان باید چیکار کنم؟ بروز بدم یا ندم؟
    گفت :
    _ هرکاری که خوشحالت می کنه انجام بده .
    شونه هام رو بالا انداختم :
    _ مشتاق و منتظر دیدن مامان برای شنیدن اون جمله عاشقانه از تو ، خوشحالت می کرد؟
    شونه هاش ذو مثل من بالا انداخت و گفت :
    _ تو حرفای من رو نمی فهمی. مثل سرباز تازه کاری که هیچی نمی فهمه و هنوز از کچل شدنش ناراحته. پس باد بزنت رو بردار و شام من رو باد
    بزن .
    خندیدم و وقتی سمت منقل برگشتم شوکه شدم. یک ور گوشت ها کاملا سوخته بودن .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار :
    مثل همیشه ، راپونزل من تو قلعه اش بود و من زیر ساختمون بزرگ قلعه اش کشیک می دادم تا اژدهای تاریکی اسیرش نکنه. لبخند زدم. چی
    می شد اگه رازک پرنسس من می شد و من شوالیه مراقبش؟ امشب حالم خوب بود. با این که اگه می خواستم از عقلم استفاده کنم ، باید غمگین و عبوس و اخمو می بودم. با رقیبی که به زندگیم چشم داشت دعوا کرده بودم. از دانشگاه اخراج شده بودم و بعدش ، یکی پیدا شده بود و زندگیم رو تهدید کرده بود. نمی دونستم ازش چه نقطه ضعفی داره و این باید مثل خوره من رو می خورد؛ اما من خوشحال بودم. لیلی یه نظر بهم انداخت. پس چرا باید اوقات تلخی می کردم؟ با رازک ، بدترین دردها و زهر ها مثل کاسه ای عسل شیرین می شدن. سرم هنوز هم درد می کرد. عضله یک پام هم گرفته بود و نمی تونستم درست راه برم. خداروشکر جلوی رازک تونستم درد رو تحمل کنم و صاف راه برم. اون نباید من رو حتی کمی ضعیف می دید. خسته بودم. انگار یه کوه مسئولیت روی دوشم گذاشته بودن. به دست هایی نیاز داشتم که روی شونه ام قرار بگیره و کمی از سنگینی این کوه رو کم کنه. دست کوچیک و ظریف رازکم. ماشین رو جلوی ساختمون حنا پارک کرده بودم و دید کاملی به پنجره اتاق رازک داشتم. چشمام رو بستم و به صندلیم تکیه دادم. بهم نگفته بود که سجاد در ازای این سیصد میلیون چی ازش خواسته بود. نگفته بود سجاد ازش چه نقطه ضعفی داشت. اینا من رو بیشتر برای زنگ زدن به سجاد و فحش دادن بهش ترغیب می کرد. وقتی رسونده بودمش ، موقع پیاده شدن ازش در مورد شب یلدا پرسیدم. گفته بود که برمی گرده تهران. پس منم بر می گشتم. تا هم ملاقاتی با سجاد داشته باشم و هم با بابا برای قرض گرفتن پول بیشتری حرف بزنم. با این که شب یلدایی که می تونستم کنار رازک باشم رو از دست داده بودم ، زیاد ناراحت نبودم. رازک به من تکیه کرده بود. جلوی من گریه کرده بود. گفته بود که بهم اعتماد داره. دیگه چی غیر از این می خواستم؟ من رو محرم رازش می‌دونست. این عالی بود. صدای پیام گوشیم تو اتاقک ماشین پیچید. چشمام رو باز کردم و گوشیم رو برداشتم. یه شماره ناشناس بود. پیامش رو باز کردم:
    _ کی هستی؟
    تعجب کردم. نوشتم :
    _ به من پیام می دی و می پرسی کی هستم؟
    و فرستادم. سرم رو روی فرمون گذاشتم و باخودم فکر کردم که کی می تونست پیام بده و چنین چیزی بگه؟ یهو به خودم اومدم و سرم رو از
    روی فرمون برداشتم. همون مرد مجهول و مشکوک که بار آخر بهم گفته بود اگه کاری دارم رو در رو بگم. جوابم رو داد :
    _ پس بپرس .
    نوشتم :
    - کی هستی؟
    جواب داد :
    - کسی که می خواد در مورد تو بدونه .
    پوزخندی زدم و نوشتم :
    - چه جالب! پس باید خیلی شبیه به هم باشیم .
    منتظر جوابش شدم. تو مدتی که انتظار می کشیدم به کوچه تاریک سرنوشتم نگاه کردم. کوچه تاریکی که خیلی اتفاق ها توش افتاد. این کوچه
    مثل تونل قطاری بود که قطار از توش رد می شد. قطاری که تو هر واگنش یه اتفاق خوب و یه اتفاق بد خوابیده بودن. نور گوشیم صورتم رو روشن کرد. نوشته بود :
    _ چرا زنگ نمی زنی تا باهم حرف بزنیم؟
    این دفعه دیگه واقعا خندیدم. این نمی تونست همون مرد مجهول مشکوک باشه. اون خشک و سرد تر بود. نه ! اینقدر ضایع! نوشتم :
    _ من از حرف زدن با تو نمی ترسم. تو چرا از اول زنگ نزدی؟
    جواب داد :
    _ باید ببینمت آقای مرتضوی. فردا ساعت دوازده سر در اصلی پارک لاله .
    مطمئن شدم که خود اون آقای مجهوله ؛ اما تعجبم بیشتر شد. چرا پارک لاله رو که به دانشگاه نزدیک بود انتخاب کرد؟ چطور هنوز فامیلی که
    از روی هوا بهش گفته بودم رو یادش بود؟ فکر خطرناکی به ذهنم رسید. اگه به سرش می زد و می رفت مرتضوی واقعی رو خفت می کرد چی؟
    شونه هام رو بالا انداختم. به من ربطی نداشت! نمی شناختمش و ممکن بود ساعت دوازده که پارک خلوته بلایی سرم بیاره؛ اما به خطرش می ارزید. باید می فهمیدم با رازک چیکار داشت و منظورش از اون حرف چی بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک :
    نفس کنارم نشسته بود و از جاش تکون نمی خورد. فکر کنم از این که باهاش آشتی کرده بودم خوشحال بود. منم خوشحال بودم ؛ اما حالم خوب
    نبود. دایره افکارم بین سجاد و سامیار دور می زد. نگرانی، اضطراب و ترس انگار با من خو گرفته بودن. نفس بهم نزدیک تر شد و گونه ام رو بوسید. افسانه که رو مبل تک نفره مخصوص خودش نشسته بود، چپ چپ نگاهمون کرد و گفت :
    _ پس آقای مرتضوی بزرگ کاری باهات نداشت !
    سرم رو تکون دادم و رو به افسانه که رو به رومون بود، گفتم :
    _ نه ! .
    _ همین جوری رفتی، همین جوری هم برگشتی؟
    به نشون تایید، پلک زدم. شونه اشو بالا انداخت و گفت :
    _ عجیبه !
    تو دلم خندیدم. کاش واقعا همین جوری رفته و همین جوری برگشته بودم. کاش سجاد بهم زنگ نمی زد و عوضش آقای مرتضوی از دانشگاه
    اخراجم می کرد. گفتم :
    _ چی می شد اگه آقای مرتضوی اخراجم می کرد؟
    نفس شونه ام رو گرفتو به سمت خودش کشید. سرم رو روی پاهاش گذاشت و همزمان که تو موهای بلندم دست می کشید گفت :
    _ امکان نداره آبجی. کشک که نیست .
    یاد اون روزی افتادم که آقای مرتضوی سامیارو تهدید کرد. با حجم زیادی از نگرانی که توی صدام موج می زد گفتم :
    _ پس امکان این که سامیار روهم اخراج کرده باشه نیست .
    _ هر وقت کشک بود اونم اخراج می شه .
    زمزمه کردم :
    _ زندگی مگه چیزی غیر از کشک هم هست؟
    افسانه گفت :
    _ اینقدر کشک کشک نکنین دلم آش رشته خواست .
    خندیدم. یه خنده آروم و کوتاه. دلیلش هم اون آش رشته ای بود که خاله آورده بود و از روی غیظ به کسی جز سامیار ندادمش. آخ ؛ یادم
    رفته بود ظرفش رو ازش بگیرم.نفس گفت :
    _ زندگی آش کشک خاله ات است. بخوری پات است.. نخوری پات است .
    _ الان این است هارو از کجا آوردی؟
    با خنده به افسانه نگاه کردم که با نگاهی عاقل اندرسفیه به نفس خیره شده بود. نفس دستپاچه شد و گفت:
    _ چه می دونم. فکر کردم جمله سنگینیه واسه همین خواستم کتابی بگم .
    افسانه دستش رو زیر سرش گذاشت و با بی حالی رو به من گفت :
    _ به سامیار چی گفت؟ نکنه با اونم حرف نزد!؟
    _ نه !. با اون حرف زد .
    _ چی گفت بهش آبجی؟
    به قالیچه زیر میز عسلی وسط پذیرایی خیره شدم. حالت منگی داشتم. فقط گفتم :
    _ نمی دونم .
    نفس و افسانه نفسشون رو با بی حوصلگی بیرون دادن. اگه می دونستن که تو سرم چه آشوبیه، مراعاتم رو می کردن.انگار فهمیدن حوصله ندارم ؛
    چون بحث رو عوض کردن و در مورد یلدا حرف زدن. افسانه پرسید :
    _ همین جا می مونین یا می رین؟
    گفتم :
    _ خاله می خواد بره خونه مادر شوهرش. بر می گردیم تهران .
    _ خوبه
    _ چرا خوبه؟
    _ چون منم برای یلدا جایی دعوتم .
    چشمام رو تنگ کردم و گفتم :
    _ تو هیچ وقت چیزی از خانوادت به ما نگفتی .
    افسانه هم چشماش رو تنگ کرد و با حاضر جوابی گفت :
    _ منم غیر از فوت برادرت چیزی از خانوادت نمی دونم .
    _ اما قضیه تو فرق می کنه. تو داری پیش ما زندگی می کنی .
    ابروهاش درهم رفتن. گفت :
    _ الان داری سرم منت می ذاری؟
    ساکت شدم. منظورم این نبود. نفس مثل ریش سفید های محل خودش رو وسط انداخت :
    _ بچه ها بی خیال. می خواین اصلا من واستون از خانواده ام بگم؟
    به شوخی بی مزه اش توجهی نشون ندادیم. رو به نفس گفتم :
    _ نفس ، من از تو نپرسیدم که دوست داری برگردی تهران یانه .
    لبخندی زد که شبیه لبخندهای هفته پیشش نبود. تهش یه درد غمناکی داشت. گفت :
    _ پس کجا برم؟ خودم رو همراه افسانه دعـ ...
    فورا حرفش رو قطع کردم :
    _ نه !
    افسانه که هنوزم داشت حرص می خورد معترضانه پرسید :
    _ چرا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    به حرفی که سامیار بهم زد فکر کردم. نباید به کسی اعتماد می کردم.گفتم :
    _ همون یه مدت که شمارو باهم تنها گذاشتم بس بود. آثارشم دیدیم .
    هر دوشون متوجه کنایه ای که به رابـ ـطه خسرو و نفس زدم ، شدن. نفس می دونست که اگه خسرو رو ببینم باهاش دعوا می کنم. البته مطمئن
    نبودم. نوع رفتارم با اون بستگی به احوالم داشت؛ ولی حتما خسرو توی لیست کسایی که وقتی عصبی می شدم باید خشمم رو سرش رون خالی می کردم قرار گرفته بود. صدای زنگ گوشی نفس من رو از جا پروند. روی گوشیش دراز کشیده بودم. موبایلش رو برداشت و یهو رنگش پرید. بهم نگاه کرد و زیر لب گفت :
    _ خسروئه آبجی .
    به پیشونیم چروکی دادم و بلند شدم تا بره. رفت توی اتاقمون و در رو هم بست. افسانه گفت :
    _ این که همه چی رو از چشم من می بینی یه کم بی انصافیه .
    حوصله بحث باهاش رو نداشتم. از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه. برای خودم یه لیوان چای ریختم و رفتم تو اتاق کوچیک آخری تا درس
    بخونم. با این که می دونستم چیزی ازش تو سرم نمی رفت. کتابامو مثل سفره شام روی فرش پهن کردم و روی زمین به حالت دمر دراز کشیدم. ذهنم همش تصویر بابا رو جلوی چشمم می آورد که می گفت : "از تو انتظار نداشتم رازک." اگه اینو بهم می گفت حق داشت. یادمه که چقدر سر دعوای بابا و عمو سر ارث بابابزرگ حرص خوردم. به بابا می گفتم که غرورشو نشکونه و بی خیال اون ارث بشه. بعدش خودم به خاطر آرزوی بچگیم رفته بودم پیش پسرعموی بدذاتم و ازش پولی رو قرض خواسته بودم ، که حق خودم بود. چطور اینقدر بچه گونه تصمیم گرفته بودم؟! آهی کشیدم و به طرف سقف خوابیدم. سقف و دیوارای سفید و کدر این اتاق ، خیلی حال به هم زن بودن. برعکس اتاق خوابمون ، این اتاق خیلی تاریک بود . شاید چون همه ساعات گریه ها و دل مشغولی هامو تو این اتاق چند متری گذرونده بودم. گوشیمو از جیب شلوار جین چند سال پیشم که حالا شلوار برمودا شده بود در آوردم. شماره بابا رو گرفتم. چند هفته ای می شد که باهاش تماسی نداشتم. اصلا من رو می شناخت؟
    لبخند زدم. بابا من رو فراموش نمی کرد؛ اما لبخنده ام دوامی نداشت. چون اگه بابا می فهمید سیصدمیلیون از سجاد غرض گرفتم و حالا مثل اون حیوون معروف توش موندم، حتی اسمم فراموش می کرد. دوباره خستگی و ترس و نگرانی به طرفم هجوم آوردن. صدای چند بوق توی گوشم پیچید و بعدش الو گفتن یه صدای گرفته. گفتم :
    _ سلام بابا .
    صدای گرفته اش به صدایی صاف و پر از انرژی تبدیل شد. گفت :
    _ سلام باباجان. کجا بودی؟ چرا زنگ نزدی تا به حال؟
    از صداش معلوم بود که خندیده. از خودم خجالت کشیدم. گفتم :
    _ ببخشید. سرم گرم بود. زنگ زدم حالت رو بپرسم .
    _ اول بگو خودت خوبی؟
    سـ*ـینه ام رو پر از هوا کردم و بعد چند ثانیه فرستادمش بیرون. جواب دادم :
    _ خوبم .
    _ به پول احتیاج نداری؟
    داشتم. خیلی خیلی هم داشتم ؛ اما اونو یه مرد مهربون دیگه برام جور می کرد. تنها مردی که غیر از بابا بهش اطمینان داشتم. گفتم :
    _ نه ! بابایی. تو که هر ماه برام پول می فرستی. خاله هم نمی ذاره گرسنه بمونیم. پول برام زیادم هست .
    نفسمو بازهم فوت کردم. دروغ گفته بودم. پول برام خیلی کم بود. مامان و بابا بعد مراسم کفن و دفن رایکا جیبشون خالی تر شد. الان که فقط
    چند ماه گذشته بود .
    _ خداروشکر باباجان. مراقب خودت و دوستت باش .
    _ هستم. حال تو و مامان چطوره؟
    _ مامانت که تو این خونه داره با تنهایی می سوزه و می سازه. منم سعی می کنم کاری کنم یاد برادرت نیفته. گرچه هر روز با دیدن جای خالی
    هردوتون سر سفره؛ خونه سوت و کور تر می شه .
    چشمام از اشک خیس شدن. آب دهنم رو قورت دادم و با کنترل کردن صدام به سختی گفتم :
    _ ببخش بابا که تنهاتون گذاشتم. برای شب یلدا بر می گردم پیشتون .
    _ تو حتی اگه دانشگاه هم نداشتی ، خودم به جایی دور از این خونه می فرستادمت. تا وقتی رایکا بود ، شما دوتا به خاطر همدیگه حالتون خوب
    بود؛ اما حالا که اون رفته . ..
    سکوت کرد. بی صدا گریه می کردم. کی می دونست؟ شاید باباهم آروم آروم اشک می ریخت و یواش یواش حرف می زد تا مامان صداش رو نشنوه. فردا برمی گشتم خونه. بابا ادامه داد :
    _ من و مامانت هرکاری می کنیم تا حال تو خوب باشه. در مورد یلدا هم می دونستم. اونقدر خاله ات ذوق زده شد که فورا زنگ زدو اومدنت رو به مامانت خبر داد .
    بین اشک خندیدم و چند قطره از اشک شور ، توی دهنم رفتن. به شوخی گفتم :
    _ گفتی حتی اگه دانشگاه نبود من رو از اون خونه دور می کردی. حتی خونه شوهر؟
    صدای خنده اش رو شنیدم. دلم آروم شد. میون خنده گفت :
    _ به کس کسونت نمی دم ، به همه کسونت نمی دم. به کسی می دم که کس باشه ، پیرهن تنش اطلس باشه .
    لبخند ملیحی زدم :
    _ مثل دوران بچگیم که این آهنگ رو برام می خوندی. این آهنگ تو همون دوران موند. چرا ادامه پیدا نکرد؟
    بابا چیزی نگفت. هردومون جوابش رو می دونستیم. از وقتی فهمیده بودن رایکا سرطان داره من فراموش شده بودم. خواستم بحث رو عوض
    کنم. برای همین سوالی که از چند ساعت پیش مثل خوره درحال خوردن مغزم بود رو پرسیدم :
    _ بابا؟
    بازم با صدای گرفته اش گفت :
    _ جانِ بابا؟
    _ اگه یکی از آدمایی که دوستشون داری، یه کاری انجام بده که تورو برنجونه و نا امیدت کنه، چیکار می کنی؟
    چند لحظه ساکت شد. با تعجب گفت :
    _ چطور این سوال ...
    صداش قطع شد. با ترس گفتم :
    _ الو؟ الو؟ بابا؟
    گوشی رو از زیر گوشم برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم. شارژم تموم شده بود. شاید خدای سامیار نمی خواست که من جواب این سوال رو
    بدونم. دستم رو تو موهای بلندم گذاشتم و مثل دیوونه ها به همش ریختم. گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. بابا بود. برش داشتم و رنگ سبز رو کشیدم و قبل از این که بابا چیزی بگه گفتم :
    _ ببخشید بابا. شارژ گوشیم تموم شد. الان باید برم صدام می کنن. به مامان سلام برسون. خدافظ و قطع کردم. خیسی اشک چشمم رو پاک کردم. از خودم بدم میومد. امروز تنها کار مثبتی که کرده بودم، همین چند دقیقه پیش و خندوندن بابا بود. حتی بهش اجازه خداحافظی نداده بودم. پوفی کشیدم و دوباره به رنگ کدر سقف خیره شدم. خوابم میومد. اسم سجاد از ذهنم بیرون نمی رفت. سامیار الان کجا بود؟ جلوی ساختمون؟ نمی دونستم. چرخیدم و به حالت دمر خوابیدم. کتاب مبانی حقوق اسلامی و فقه سیـاس*ـی و ادبیات جلوی چشمم بودن. بی اراده دستم به سمت ادبیات رفت. بازش کردم. تو صفحه اولش شعری نوشته بودم. شعری که با نام من و برای من سروده شده بود. لبخندی زدم و با آرامش چشمام رو بستم و باز کردم. خواستم بخونمش که گوشیم زنگ خورد. آه ... حتما بابا بود. نمی تونستم قطع کنم. برای همین روی گوشی بالشت گذاشتم تا زنگ کامل بخوره و خودش قطع بشه. سعی کردم حواسم رو به تکه ای از شعر پرت کنم که به رویا می بردتم. صدام با آهنگ زنگم که از زیر بالشت با صدایی خفه بیرون میومد قاطی می شد. زمزمه کردم :
    _ وقتی هوا تاریک شد
    و ستاره ها نمایان شدند
    و هیچکی اون جا نیست
    تا اشکات رو خشک کنه
    من می تونم پیشت باشم
    به مدت میلیون ها سال
    تا عشقم رو بهت ثابت کنم
    صدای اس ام اس گوشیم حواسم رو پرت کرد. بابا اصولا پیام نمی داد. کنجکاو شدم و گوشیم رو از زیر بالشت کشیدم. به طرف سقف چرخیدم و
    پیام رو باز کردم. سامیار بود. انگار می‌دونست دارم بهش بهش فکر می کنم که پیام داد. خوندمش :
    _ جوابم رو بده. کارم مهمه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا