فریما: کجا میری؟
- میخوام ببینماین پشته چی هس.
فریما: نرو.
نمیزاشتم صدای کفشام دراد چون همش احساس اینوداشتم که با یه صدا یه هیولایی میاد بیرون و منو میخوره. بر خلاف انتظارم پشت تختیه صندوقچه بزرگ بود. با صدای خیلی آروم گفتم:
- فریما بیا.
فریما هم مثل منآروم آروم راه اومد و اومد سمتم نگاش به صندقچه افتاد.
فریما: این چیه؟
- این جعبه کمکهای اولیه س صندوقچه س دیگه.
فریما: تو اینموقعیتم بازم مسخره بازیات و چرت و پرت گفتنات گل کرده.
جوابشو ندادم خبآخه راست میگه ما الان داریم از ترس اینکه با یه چیز وحشتناک روبرو بشیم به خودمونمیلرزیم ولی من باز چرت میگم.
فریما خم شد تادر صندقچه رو باز کنه.فریما با تعجب نگام کرد.
فریما: هیچ اثریاز خاک روش نیست.
- مگه میشه؟
دست کشیدم روبدنش حتی یه زره هم روش خاک نبود. این غیر ممکنه مگه میشه؟ روی میزم دست کشیدماثری از خاک نبود مگر اینکه یکی به این اتاق رسیدگی میکنه یا ...مگر اینکه یکی تواین اتاق حضور داشته باشه. رعشه ای به تنم افتاد و آدرنالینم رفت بالا. مثل اینکهفریما هم به همین فکر کرد. هر دو تامون به هم نزدیک شدیم.
فریما: بد جاییاومدیم.
- بدبخت شدیم رفت...ولی تو اون صندوقچه چی هست؟
فریما : چهسوالای مزخرفی میپرسی من از کجا بدونم اون تو چیه؟ انگار حالا من علم غیب دارم.
سریع خم شد سمتصندوقچه و قفلشو داشت فشار میداد.
فریما: لعنتی بازنمیشه.
- بزار من امتحانکنم.
فریما رفت کنار.هر کاری میکردم در صندوقچه باز نمیشد قفل بود. تو همین حین دوباره احساس کردم یهچیزی از پیشم خیلی خیلی سریع رد شد. سریع برگشتم سمت فریما.
- تو هم دیدیش؟
فریما: چیو؟
- یه چیزی خیلیسریع از کنارم رد شد.
فریما: منظورتچیه ولی من نه چیزی دیدم نه چیزی حس کردم.
- دیشبم باز مناینو حس کردم.
فریما: پس چرا بهمن نگفتی؟
- خب یادم رفت.
پوفی کشید و گفت:
- یعنی چی میتونهباشه؟
- فعلا باید دراینو باز کنم.
دوباره با درصندوقچه ور رفتم ولی بازم باز نشد.
- آخه چرا؟ بایدباز شه.
فریما: خب کلیدمیخواد الکی زور نزن.
بلند شدم.
فریما: شاید مثلاین فیلما کتابخونه بچرخه و درش وا شه.
- شاید.
سمت کتابخونه رفتو جلوش وایساد.
- فریما مواظبباش.
بدون اینکه سمتمبرگرده سرشو تکون داد و دستشو رو قفسه گذاشت و فشار داد ولی کتابخونه هیچ حرکتینکرد. چند بار دیگه هم باز این کارو تکرار کرد.
فریما: نمیشه فکرنکنم باز شه.
- اینجا نیس بیا جاهای دیگرو بگردیم بالاخره کلیدو باید پیدا کنیم دیگه.
سمت کمد دیواریرفتم که حس کردم آتیش شومینه کم شد! برای اینکه مطمئن شم سمت در اتاق رفتم شعلشخیلی کمتر شد و اتاق تقریبا تاریک شد.
فریما: چرا آتیشهاینجوری میشه؟
- موقعی ای کهحرکت میکنم این اتفاق می افته.
سمت تخت رفتم کهشعلش خیلی زیاد شد و اتاق خیلی نورانی شد.فریما با شگفتی گفت:
- این میخوادراهو به ما نشون بده... بیا سمت کتابخونه.
سمت کتابخونهرفتم که باز شعلش کم شد.
فریما: موقعی کهسمت تخت رفتی شعلش زیاد شد... پس زیر تخت یه چیزی هست.
- بیا بکشیمشاینور.
موقعی که داشتسمت تخت میومد یه جوری راه میرفت.
- چرا اینجوریراه میری؟
فریما: دستشوییدارم.
- الانم آخه وقتدستشوییه؟
فریما: خب آدموقتی میترسه دستشوییش میگیره.
- حالا بیا اینوبکشیم اونور.
فریما اونطرف تختیعنی طرفی که صندوقچه بود وایساد و من این طرفش. با بشمار سه تخت و کشیدیم اونور.
فریما: چقدسنگینه.
تخته خیلی سنگینبود. به زور بلا کشیدیمش.
- من نگاه نمیکنمتو بگو اون زیره چیه؟
فریما: اینجارویه راه وجود داره.
نگاه کردم. یهدریچه گرد مانند بود. تاریک بود.
- این جا چقدتاریکه.
فریما: نهمامان!! من نمیرم.
- پس چیکار کنیم؟
فریما: نمیدونم.
- حالا من بایدهر دفعه تو رو راضی کنم؟ بالاخره باید بریم دیگه.
فریما: اونجا عنکبوت و سوسک هست من حالم به هممیخوره.اَاَاَاَاَی.