کامل شده رمان راز پنهان /من و دوستام کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

♥ بهار دخت ♥

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/25
ارسالی ها
105
امتیاز واکنش
684
امتیاز
266
محل سکونت
یه جایی تو ایران
فریما: کجا میری؟
- میخوام ببینماین پشته چی هس.
فریما: نرو.
نمیزاشتم صدای کفشام دراد چون همش احساس اینوداشتم که با یه صدا یه هیولایی میاد بیرون و منو میخوره. بر خلاف انتظارم پشت تختیه صندوقچه بزرگ بود. با صدای خیلی آروم گفتم:
- فریما بیا.
فریما هم مثل منآروم آروم راه اومد و اومد سمتم نگاش به صندقچه افتاد.
فریما: این چیه؟
- این جعبه کمکهای اولیه س صندوقچه س دیگه.
فریما: تو اینموقعیتم بازم مسخره بازیات و چرت و پرت گفتنات گل کرده.
جوابشو ندادم خبآخه راست میگه ما الان داریم از ترس اینکه با یه چیز وحشتناک روبرو بشیم به خودمونمیلرزیم ولی من باز چرت میگم.
فریما خم شد تادر صندقچه رو باز کنه.فریما با تعجب نگام کرد.
فریما: هیچ اثریاز خاک روش نیست.
- مگه میشه؟
دست کشیدم روبدنش حتی یه زره هم روش خاک نبود. این غیر ممکنه مگه میشه؟ روی میزم دست کشیدماثری از خاک نبود مگر اینکه یکی به این اتاق رسیدگی میکنه یا ...مگر اینکه یکی تواین اتاق حضور داشته باشه. رعشه ای به تنم افتاد و آدرنالینم رفت بالا. مثل اینکهفریما هم به همین فکر کرد. هر دو تامون به هم نزدیک شدیم.
فریما: بد جاییاومدیم.
- بدبخت شدیم رفت...ولی تو اون صندوقچه چی هست؟
فریما : چهسوالای مزخرفی میپرسی من از کجا بدونم اون تو چیه؟ انگار حالا من علم غیب دارم.
سریع خم شد سمتصندوقچه و قفلشو داشت فشار میداد.
فریما: لعنتی بازنمیشه.
- بزار من امتحانکنم.
فریما رفت کنار.هر کاری میکردم در صندوقچه باز نمیشد قفل بود. تو همین حین دوباره احساس کردم یهچیزی از پیشم خیلی خیلی سریع رد شد. سریع برگشتم سمت فریما.
- تو هم دیدیش؟
فریما: چیو؟
- یه چیزی خیلیسریع از کنارم رد شد.
فریما: منظورتچیه ولی من نه چیزی دیدم نه چیزی حس کردم.
- دیشبم باز مناینو حس کردم.
فریما: پس چرا بهمن نگفتی؟
- خب یادم رفت.
پوفی کشید و گفت:
- یعنی چی میتونهباشه؟
- فعلا باید دراینو باز کنم.
دوباره با درصندوقچه ور رفتم ولی بازم باز نشد.
- آخه چرا؟ بایدباز شه.
فریما: خب کلیدمیخواد الکی زور نزن.
بلند شدم.
فریما: شاید مثلاین فیلما کتابخونه بچرخه و درش وا شه.
- شاید.
سمت کتابخونه رفتو جلوش وایساد.
- فریما مواظبباش.
بدون اینکه سمتمبرگرده سرشو تکون داد و دستشو رو قفسه گذاشت و فشار داد ولی کتابخونه هیچ حرکتینکرد. چند بار دیگه هم باز این کارو تکرار کرد.
فریما: نمیشه فکرنکنم باز شه.
- اینجا نیس بیا جاهای دیگرو بگردیم بالاخره کلیدو باید پیدا کنیم دیگه.
سمت کمد دیواریرفتم که حس کردم آتیش شومینه کم شد! برای اینکه مطمئن شم سمت در اتاق رفتم شعلشخیلی کمتر شد و اتاق تقریبا تاریک شد.
فریما: چرا آتیشهاینجوری میشه؟
- موقعی ای کهحرکت میکنم این اتفاق می افته.
سمت تخت رفتم کهشعلش خیلی زیاد شد و اتاق خیلی نورانی شد.فریما با شگفتی گفت:
- این میخوادراهو به ما نشون بده... بیا سمت کتابخونه.
سمت کتابخونهرفتم که باز شعلش کم شد.
فریما: موقعی کهسمت تخت رفتی شعلش زیاد شد... پس زیر تخت یه چیزی هست.
- بیا بکشیمشاینور.
موقعی که داشتسمت تخت میومد یه جوری راه میرفت.
- چرا اینجوریراه میری؟
فریما: دستشوییدارم.
- الانم آخه وقتدستشوییه؟
فریما: خب آدموقتی میترسه دستشوییش میگیره.
- حالا بیا اینوبکشیم اونور.
فریما اونطرف تختیعنی طرفی که صندوقچه بود وایساد و من این طرفش. با بشمار سه تخت و کشیدیم اونور.
فریما: چقدسنگینه.
تخته خیلی سنگینبود. به زور بلا کشیدیمش.
- من نگاه نمیکنمتو بگو اون زیره چیه؟
فریما: اینجارویه راه وجود داره.
نگاه کردم. یهدریچه گرد مانند بود. تاریک بود.
- این جا چقدتاریکه.
فریما: نهمامان!! من نمیرم.
- پس چیکار کنیم؟
فریما: نمیدونم.
- حالا من بایدهر دفعه تو رو راضی کنم؟ بالاخره باید بریم دیگه.
فریما: اونجا عنکبوت و سوسک هست من حالم به هممیخوره.اَاَاَاَاَی.
 
  • پیشنهادات
  • ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    خودم بالای دریچه وایسادم. از اینجا نردبونش معلوم بود. نردبونش زنگ زده بود.
    - فریما این نردبون داره.
    فریما هم مثل من بالای دریچه وایساد و هی کلش و رد میکرد پایین ودر جهت های مختلف دریچه رو نگاه میکرد.
    فریما: کاش حداقل چراغ قوه میاوردیم.
    - فریما تو اول برو.
    فریما: جااااان؟؟؟ خودت برو.
    - گفتم برو تو.
    فریما: چرا من؟ تو اینجا چغندری؟
    بالاخره راضی شد بره تو. بالای دریچه وایساد. پاشو رو اولین پلکان گذاشت.
    فریما: آیدا من میترسم نمیدونم اون پایین چی هست.
    بدبخت راست میگفت. من خودم میترسیدم اون و فرستاده بودم. همچین دوست فداکاریم من!!
    - خب ... منم پشت سرت میام.
    فریما: آره تو هم بیا.
    دو تا پلکان پایین تر رفت.
    فریما: آیدا بیا دیگه.
    منم پامو رو اولین پلکان گذاشتم . با پایین تر رفتن فریما منم پایین رفتم. خیلی تاریک بود. حتی درست حسابی نمیدیدم پامو رو کجا گذاشتم. بوی نم میداد اینجا آدم حالش به هم میخورد. چه وضعیت خفت باری!
    - فریما زنده ای؟
    فریما با صدای ترسناک گفت:
    - نه مردم روحم داره با تو صحبت میکنه.
    - فریما اینجوری حرف نزن میترسم.
    فریما: ها ها ها ها.
    صداش میپیچید و حس بدی بهم دست میداد.
    - چرا پلکانا تموم نمیشه.
    همینو که گفتم صدای آخ فریما اومد. حسابی ترسیدم چون اگه فریما میمرد نمیتونستم برگردم اتاق و فرار کنم!
    فریما: آخخخخ
    - فریما ... فریما چی شد؟ فریما ترو جدت قسم حرف بزن الان وقت مردن نیس.
    چند تا پلکان پایین تر اومدم که صدای اخ منم مثل فریما درومد. پلکان تموم شده بود و واسه همین خوردم زمین. نمیدونستم رو کجا افتاده بودم هیچی نمیدیم.
    - فریما کجایی؟
    فریما: اینجام انقد واق واق نکن... چرا اینجا تاریکه؟ هیچی نمیبینم.
    همش حس بدی داشتم. میترسیدم بمونیم اینجا و روحه بیاد فسیلمونو بخوره. همیشه از فسیل بدم میومد حالا اگه خودم فسیل بشم واقعا بده یعنی خیلی ترسناک و خفت باره.
    از جام پاشدم. یک قدم که برداشتم که مشعلای اتیش یک به یک روشن شد.اولش تعجب زده یه چند ثانیه ای خشکم زد ولی سریع برگشتم ببینم فریما کجاس. دیدم اونطرف رو زمین نشسته.
    - تو هم دیدی؟
    فریما: نه کور بودم ندیدم.
    - خودت به من میگی چرت و پرت نگو اونوقت خودت چرت و پرت میگی.
    بدون اینکه بحثو کش بده گفت:
    - اینجا خیلی باحاله.
    - کجای اینجا باحاله آخه؟... روانی.
    برای اطمینان بیشتر دست همدیگه رو گرفتیم و جلو تر رفتیم و پیچیدیم سمت چپ که همونجا یه میز کوچولو بود که رو اون میزه هم یه جعبه بود. بعضی از قسمتای میزرو موریانه خورده بود و تمام رنگ میز رفته بود!
    فریما با داد گفت:
    - ایول کلید تو این...
    دستمو گذاشتم رو دهنش.
    - ترو خدا اینجوری نکن ذلم میبره.
    فریما سریع در جعبه رو باز کرد.
    فریما: اِ ... این چیه؟
    - مگه چی توشه؟
    یه کاغذ کاهی از توش دراورد که گوشه نداشت.
    فریما با عصبانیت جعبه رو برگردوند و تکونش داد ولی کلیدی نبود. برگه رو ازش گرفتم.
    فریما: اَه یعنی چی پس کلید کو؟
    برگه رو از دستش قاپیدم.
    - فریما فکر کنم این نقشس.
    فریما: نقشه؟؟؟
    کنارم وایساد.
    فریما: این ویلای ما نیس؟؟ اینم که ساحله.
    عکس یه خونه که شباهت زیادی به ویلا ما داشت و ساحلم پیش ویلا کشیده شده بود. این طرف ساحلم عکس جنگل بود. که وسطش یه ضربدر خورده بود. نقاشی کسی که اینو کشیده خیلی قشنگه.چه با هنر چه با استعداد!
    فریما: تو این جنگله باید کلید باشه.
    کاغذ و از دستم گرفت و با دقت برگرو نگاه کرد.
    فریما: آیدا ببین اینجا خیلی کمرنگ نوشته ٢٣٢.
    - خب این یعنی چی؟
    فریما: فکر کنم باید ٢٣٢ قدم برداریم و اون محل و بکنیم.
    - ای خدا از کجا به کجا رسیدیم.
    فریما خیلی با شک گفت:
    - بریم؟؟؟؟؟؟
    - کی؟ الان؟
    فریما: نه یه سال دیگه... منظورم الانه دیگه.
    - آخه جنگل؟ اونم این وقت شب؟ امکان نداره.
    فریما: آیدا بیا از این اتاق کلا بریم بیرون بریم طبقه پایین دیگه دوست ندارم اینجا باشم تمام تنم میلزره.
    - آره بریم
    از پلکانا رفتیم بالا و رسیدیم تو اتاق. تخت و گذاشتیم سرجاش.
    تند تند سمت در اتاق رفتیم. همون موقع که بازش کردم صدای خاصیو نزدیک گوشم شنیدم. صدایی حالت " ها " کردن. صداش خیلی نرم و لطیف بود. بدون فکر کردن به صدا در اتاق و بستم و سریع از پله ها اومدیم پایین و برقا رو روشن کردیم. با روشن کردن برقا انگار انرژی گرفتم. احساس خوبی داشتم از اینکه تونستم ترسم و کنترل کنم و برم طبقه بالا.
    فریما دوید رفت دستشویی و بعد از اینکه برگشت گفت:
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    فریما: لباساتو بپوش بریم.
    - آخه الان جنگل خیلی ترس داره.
    فریما: آیدا شب انجام بدیم تموم شه بره و چهار روز دیگه فقط میتونیم بمونیم.
    - ای بابا... خب باشه.
    برگشتم برم که به فریما گفتم:
    - راستی نقشه رو آوردی؟
    فریما: آره آوردمش.
    موهامو از بالا محکم بستم. آرایشم نکردم اخه مگه جنگل رفتنم آرایش میخواد؟! شلوار مشکیمو و پوشیدم و شال مشکیمو برداشتم. دلم نمیخواست مانتو تازه هامو بپوشم خراب میشن.
    - فریما تو دو تا مانتو مشکی آوردی یکیشو بده من .
    فریما: اون زیپیه یا اون ساده؟
    - ساده رو بده.
    کیف مشکی که از بازار خریده بودم و آوردم و توش چراغ قوه و دستمال کاغذی و پیچ گوشتی و از این جور چیزا گذاشتم چون ممکنه به درد بخوره. کلا لباسام همه مشکی شد ساعت مشکیمم برداشتم. میدونی چیه وقتی تو این جور مواقع تیپ مشکی میزنم احساس میکنم کاراگاه شدم یه حس باحالی داره! خیلی دوست دارم یه بار دزد شم از درو دیوار خونه ها برم بالا و نقاب مشکی و کلاه مشکی هم زده باشم و اون وقت تو روز نامه چاپ شه " دزد شب" خیلی کیف میده آدم احساس قدرت میکنه از بچگی تا الان که ٢٠ سالمه هنوزم به این چیزا فکر میکنم از بسی خلم!
    فریما هم اون یکی مانتو مشکی زیپی رو پوشیده بود با جین مشکی و شال مشکی و توسی راه راه.
    - دیوونه مگه میخوای عروسی بری که شلوار جین پوشیدی؟
    فریما: ولش کن بابا.
    - دیوونه.
    هر دو تامون روبروی در وایساده بودیم.فریما یه کوله پشتی گنده رو دوشش بود ماشالله کوله پشتیش اندازه کله من بود.
    - چی پر کردی تو کیفت؟ مگه میخوای بری کوهنوردی؟
    فریما: از کوهنوردیم بدتره.
    فریما مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشه گفت:
    - راستی بیل و کلنگ نیاریم؟
    - بیل و کلنگ واسه چی؟
    فریما: انتظار نداری که با قاشق زمین و بکنیم.
    - به فرضم بیل لازم داشته باشیم از کجا بیاریم؟
    فریما: فکر کنم تو انباری باشه.
    - اون انباریه که ته حیاطه؟
    - آره.
    با هم رفتیم حیاط و من جلو در انباری وایسادم.
    - میشه خودت بری؟ دلم نمیخواد با یه رتیل دیگه روبرو شم.
    فریما: ایشششش ترسو.
    خودش چفت درو باز کرد و کلید انباری و روشن کرد و با یه عالمه سروصدا با یه بیل و کلنگ اومد. بیله اندازه کله من بود. بیل و داد دست منو کلنگ و خودش گرفت دستش.
    از ویلا اومدیم بیرون. یه ساختمون ویلا نگاه کردم از همین جا هم ابهتش معلوم بود نچ نچ نچ معلومه که بایدم ترسناک و پر از اسرار باشه. شونه ای بالا انداختم و با فریما سمت جنگل رفتیم.
    ***
    فریما:
    احساس نا امنی میکردم چون همه جا تاریک و خلوت بود. حتی لب ساحلم هیچ کی نبود. حدود نیم ساعتی حرکت کردیم دیگه داشتم از پا میفتادم. با اون کوله پشتیه سنگین و کلنگی که وزنش از فیلَم بیشتر بود معلومه که خسته میشم. جنگل و از دور میدم درختای سربه فلک کشیده فقط یه جغد کم داره. یعنی اونجا جونه سالم به در ببریم خیلی هنر کردیم.
    در حال راه رفتن بودیم که آیدا زد رو پیشونیش و گفت:
    - فریما دیدی چیشد؟ گوشیم و نیاوردم.
    - نه که من آوردم.
    آیدا: اگه چیزیمون بشه چه جوری کسیو خبر کنیم.
    - ایشالله که چیزیمون نمیشه.
    آیدا: مثلا میخوای امیدواری بدی؟
    - یه جورایی.
    آیدا: اینجورمواقع که خیلی خونسرد میشی دلم میخواد خفت کنم.
    صدای پایی و پشت سرم شنیدم سریع برگشتم هیچ کی نبود.
    آیدا: چی شده؟
    - یه صدایی شنیدم فکر کنم صدای پا بود.
    آیدا هم اینور اونور و نگاه کرد و گفت:
    - چیزی نمیبینم... ولش کن بیا بریم.
    به جنگل رسیدیم.
    - خب باید بشماریم.
    آیدا: کی بشماره؟
    - هردومون چون دو نفر بشمارن بهتره.
    از همون اول شروع کردیم.
    - ١...٢...٣...٤...٥...٦...٧...۸...٩...١٠...١١...١٢...
    همین جوری پیش میرفتیم.
    آیدا هم همش دسته بیلش لای شاخ و برگ درختا گیر میکرد و برای اینکه آزادش کنه دسته بیلو انقد محکم میکشد که یا میرفت تو دماغش یا تو کلش. انقدم چراغ قوه رو حرکت میداد که دیوانه شدم این کلنگه هم خیلی سنگین بود کیفمم از رو دوشم در حال افتادن بود همشم پشت سرم صدای پا و شاخ و برگ میشنیدم ولی نمیشد برگردم چون ممکن بود عددارو قاطی کنم کلا وضعیت افتضاحی بود.
    به عدد ١١٥ که رسیدم به آیدا گفتم:
    - یه لحظه وایسا از کمر افتادم.
    آیدا وایساد و نگام کرد.
    - اَه چراغ قوه رو تو چشام نگیر.
    چراغ قوه رو رو به پایین گرفت. کوله پشتیم و مرتب کردم و عرق دستام و با مانتوم پاک کردم و کلنگ و دستم گرفتم. واقعا وضع بدی بود. آیدا هم موهاشو که از تو شالش ریخته بود بیرون و مرتب کرد. دوباره صدای خش خش شنیدم بدون اینکه از جام جم بخورم برگشتم ولی هیچی ندیدم آخه صدای چیه؟
    - تو هم صدای خش خش میاد و میشنوی؟
    آیدا: آره ولی فکرنکنم چیز خاصی باشه... فقط زودتر کارو تموم کنیم از اینجا خوشم نمیاد.
    دوباره به راه ادامه دادیم و من میشمردم . تک و توک باز صدای خش خش میشنیدم.
    ٢٢٤...٢٢٥...٢٢٦...٢٢٧...٢٢٨...٢٢٩...٢٣٠...٢٣١...٢٣٢.
    - اینجاس.
    آیدا چراق قوه رو جایی که من پا گذاشته بودم انداخت.

     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    سریع کوله پشتی و انداختم رو زمین وکلنگو آوردم بالا تا بزنم تو ملاج خاک که ایدا گفت:
    آیدا: اونجوری که تو میخوای کلنگ و رد کنی تو خاک هر چی اون زیره هست خورد میشه آروم تر بزن.
    - چرا خودت نمیای کمک.
    چراغ قوه رو حالت روشن گذاشت زمین تا بتونیم زمین و بکنیم.
    با هر بیل و کلنگی که تو خاک رد میکردیم یه دور دور خودمون میچرخیدم و خاکارو تو هوا پخش میکردیم . آیدا کلا بیلشو انداخت و ادای گروه BTS و در میاورد حالا کاش اداشو در میاورد داشت مسخره بازی در میاورد! منم بیخیال کندن شدم و کلنگ و انداختم و دور گودالی که کنده بودیم شروع کردیم به دست زدن و مسخره بازی. انگار نه انگار الان تو جنگلیم باید از ترس به خودمون بلرزیم.
    آیدا گفت:
    - حالا میخوام آهنگ بخونم.
    - آره ایول بخون.
    آیدا: ١...٢...٣... حالا صدفعه هر دفعه من زدم عربده دختر تو سروری سر تر از همه ( تو حین آهنگ خوندن با بیل و کلنگ رقـ*ـص هیپ هاپ میرفتیم!!! البته بیشتر مسخره بازی بود تا رقـ*ـص هیپ هاپ) صد دفعه قلبمو پس زده مسخره خواستنو داشتنت حالا شده ...
    صدایی که اومد باعث شد همون جوری که در حال رقـ*ـص بودیم خشکمون بزنه آیدا چون داشت با صدای بلند آهنگ میخوند دهنش تا حلقش بازمونده بود و یه دونه از پاهاش به حالت صاف تو هوا بود و دستاشم تو هوا بود. و منم یکی از دستام رو کمدم بود و پاهام حالت صد و هشتاد درجه باز بود.
    - اونجا چیکار میکنین؟
    سایه چهار نفر نه ببخشید پنج نفر که یکیشون دستش چراغ قوه بود نزدیک شد. به ترتیب قیاقه راشا و آدرین و ساتیار و فرداد و ارسلان معلوم شد. ساتیار و ارسلان که از خنده رو زمین ولو بودن. سریع به حالت عادی برگشتیم. این الاغا اینجا چیکار میکنن؟ از دماغم دود بلند شد. الان اینا مارو تعقیب کردن؟؟؟؟؟ دیگه بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم آبرویی که داشتیم کلا به کنار اینا به چه حقی تو کار ما فوضولی میکنن؟؟؟
    - به شما چه اینجا چیکار میکنیم؟؟؟؟ هااااا؟؟؟؟؟ به چه حقی ما رو تعقیب کردین و به مسخره بازیای ...
    دیگه بقیه شو نتونستم بگم.
    فرداد: دلیل اومدن دو تا دخترتنها اونم با بیل و کلنگ به یه جنگل تاریک اونم تو شب چیه؟
    آیدا با عصبانیت جلوی فرداد وایساد بیلشم دستش بود.
    - تو فوضول مردمی؟؟؟ آره؟؟؟؟
    بیلرو و آورد بالا و با عصبانیت گفت:
    - اینو رد کنم تو حلقت؟
    فرداد بازوی آیدا رو محکم فشار داد و با عصبانیت گفت:
    - چی شد؟؟؟؟ تو الان چی گفتی؟
    آیدا: همونی که شنفتی.
    آیدا دستشو محکم از دستش بیرون آورد واونطرف تر وایساد. فرداد خواست به آیدا نزدیک بشه که آیدا گفت:
    - شک نداشته باش بیای جلو بی برو برگشت بیلرو میزنم تو مخت و همونجا چالت میکنم ( وبه گودالی که کنده بودیم اشاره کرد)
    فرداد از صورتش عصبانیت داد میزد با سر و چشم براش خط و نشون کشید آیدا هم براش پشت چشمی نازک کرد.
    - اینجا جای شما نیست از اینجا برین.
    راشا اومد جلوتر و گفت:
    - یعنی میخوای بگی اینجا هیچ کاری نمیکردین؟
    - تو اینجوری فکر کن.
    راشا: ولی نمیشه تا دلیلشو ندونیم از اینجا جم نمیخوریم.
    کارد میزدی خونم در نمیومد متنفرم از اینکه یکی تو کاری که دارم انجام میدم پارازیت بندازه. اینا با چه رویی اومدن اینجا و تو کار ما دخالت میکنن همون یه بار که تو ساحل فوضولی کردن بس بود.
    - مطمئن باش که به ضرر خودته چون نتیجشو میبینی.
    راشا: دو دختر در مقابل پنج تا پسر؟؟؟؟ خنده داره.
    پوزخندی زدم.
    - میدونی کار من چیه؟ اینه که کله آدمای بی خاصیتی مثل شما رو ببرم... تو خودت چی فکر میکنی چرا دو تا دختر با بیل و کلنگ اومدن؟ ها؟؟؟
    منظورم دقیقا کشتن آدما و خاک کردن جسدشون بود .میشد دید که همشون جا خوردن!!!!!! البته تموم اینا رو با سختی میدیدم چون بالاخره شب بود و هوا تاریک و دو تا چراغ قوه نور زیادی و تامین نمیکرد.
    راشا خونسردیشو حفظ کرد و گفت:
    - کوچولو تو چی فکر کردی؟؟؟؟کافیه تا من به پلیس زنگ بزنم و بگم داشتین جسد خاک میکردین تا درجا برین زندان... نه نه شایدم اعدام!!!
    آیدا: به نظرت چرا ما باید بیایم جنگلی که روزانه هزار نفر میان اینجا جسد خاک کنیم؟؟؟ قسمت کنده شده خاک کاملا معلوم میشه و مطمئنا کسی که بخواد چنین کاری کنه انقد سروصدا نمیکنه... متاسفانه شما از اون آدمایی هستید که ٥/٠ درصدم به مختون فشار نمیارید.
    ادامه حرفشم گفتم:
    - حرف دیگه ای مونده؟؟؟؟ پس لطفا برین همونجایی که بودین.
    راشا: دلیلت موجه نبود.
    با کلنگ اومدم نزدیکش.
    - مثل اینکه واقعا دوست داری بمیری؟
    سریع کلنگ و از دستم قاپید و با لبخند شیطانی گفت:
    - سلاح دیگه ای هم مونده تا ما رو تهدید کنین؟؟
    دیگه دارم خسته میشم دارم روانی میشم. اخه چرا پنج تا پسر کنه باید رو نِرو من راه برن. کلا از به شمال اومدنم پشیمون شدم. شد من یه کاری انجام بدم بدون پارازیت؟ بدون اعصاب خوردی؟ هر پنج تا شونم اومدن چه مسخره.
    - هدفت از اینکه الان اومدی اینجا چیه؟؟؟؟؟ اگه دلیل اومدنمون به این جارو بشنوی به چی میرسی؟؟ ها؟؟؟؟؟ برای چی تو کارای ما دخالت میکینن؟؟؟؟
    راشا پوزخند اعصاب خورد کنی زد و گفت:
    - تو فرض کن من پلیسم.
    با ترس نگاش کردم. آیدا هم مثل من خشکش زده بود. پلیس؟؟؟؟؟ یعنی الان من با یه پلیس طرفم؟؟ اگه منو به خاطر کار نکرده دستگیر کنه چی؟؟ من نمی خوام برم زندان بابا من آرزو دارم. ای بابا برای چی باید ما رو بندازه زندان ما که کاری نکردیم پس نباید اعصاب خودمو خورد کنم.
    راشا وقتی ترسو تو چشام دید لبخند گشادی زد.
    راشا: تنها کاری که میمونه اینه که همه چیزو به طور کامل توضیح بدین.
    آیدا بیلشو برداشت و کیفش و انداخت رو دوشش.
    آیدا: بیا بریم.
    فرداد جلوش وایساد:
    - کجا؟؟؟
    آیدا: خونه پسر شجاع.
    فرداد: تا وقتی جواب ندادین از اینجا جم نمیخورین.
    آید کلافه پوفی کرد و گفت:
    - باشه همه چیزو میگم.
    بیلو انداخت رو زمین و جلوی پنج تا پسرا وایساد.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    آیدا: این ویلایی که ما الان توش هستیم ویلای پدر بزرگ منه. ما از طرف دانشگاه قرار بود بریم اصفهان ولی به جاش اومدیم شمال و به پدر مادرامون دروغ گفتیم. میخواستم بدونم این راز و نفرینی که میگن واقعا وجود داره یا نه؟ من کلید و دزدیدم و اومدیم شمال! تو وصیت نامه پدر بزرگ گفته بود که کسی حق نداره بعد از غروب آفتاب تو ویلا بمونه. ولی ما شب و اونجا بودیم که برق قطع میشه و صداهایی از طبقه دوم میشنویم و میخواستیم از ویلا فرار کنیم که متوجه میشیم در قفله. مجبوری از پنجره میپریم بیرون که شیشه و اینا تو دست و پامون میره و بعدشم همونجوری که میدونین اومدیم خونه شما و شما هم خیلی مهمون نوازی کردین...
    فرداد پرید وسط حرف آیدا:
    - شما مهمون ما نبودین.
    آیدا با حرص نگاش کرد و ادامه داد:
    - بعد از اینکه صبح برگشتیم رو دیوار نوشته بود نفرین اونم با خون! ما شب که میشه برقا روخاموش کردیم و دری که سروصداها از اونجا میاد و باز کردیم و صندوقچه ای دیدیم که احتمال دادیم راز اونجاس و نقشه ای رو پیدا کردیم که فهمیدیم کلید رو باید از مسیری که نقشه نشون داده پیدا کنیم تا اومدن به اینجا ٢٣٢ قدم برداشتیم و چون باید زمین میکندیم بیل و کلنگ هم آوردیم و داشتیم زمین و میکندیم که شما اومدین.
    فرداد: مطمئنین زمین میکندین؟
    آیدا: ببین خیلی داری زیاده روی میکنی.
    فرداد پوزخندی زد و گفت:
    - اگه زیاده روی کنم چی میشه؟
    آیدا رفت تا بیلش و برداره که فرداد زود تر برش داشت.
    آیدا: اونو بده من.
    فرداد: نچ.
    آیدا: گفتم بده.
    فرداد: نه.
    آیدا: ای بابا دارم خل میشم شما آخه برای چی تو کاری که به شما مربوط نیست دخالت میکنین؟ اصلا برین گمشین هیچی دیگه براتون نمیگم!
    ساتیار: از کجا معلوم این داستانایی که گفتین حقیقت داشته باشه؟
    دیگه دارن شورشو در میارن باور میکنن بکنن نمیکنن به درک! حالا من هی هیچ نمیگم پررو میشن. من کلا از جنس مذکر بدم میاد اونوقا اینا هم رو اعصاب آدم پیاده روی میکنن.
    آیدا: من دیگه حرفی نمیزنم برامم مهم نیس باور میکنین یا نه.
    راشا: مثل اینکه یادت رفته من پلیسم... اگه میخوای تو دردسر نیفتی واقعیت و...
    - کارت شناسایی تو نشون بده؟
    معلوم بود شکه شده سرفه ای کرد و گفت:
    - کارتم همراهم نیست.
    - یه پلیس همیشه کارتش همراهشه.
    راشا: بعد از اینکه اصل ماجرا رو گفتین منم نشونش میدم.
    - از کجا معلوم دروغ نگی؟
    راشا: اینجور مسئله ها شوخی بردار نیست که بخوای دروغ بگی!
    - اگه بفهمم دروغ گفتی من میدونم با تو!
    راشا: باشه.
    آیدا: خب دیگه برین.
    فرداد: ما اینجاییم تا بشنویم حالا میگی بریم؟
    آیدا: همونایی بود که شنیدی.
    راشا: انتظار نداری که این داستانای چرت و باور کنم؟
    آدرین: اون دروغ نمیگه؟
    راشا: چی؟
    آدرین: منم چیزای زیادی در مورد اون ویلا شنیدم ولی هیچ کس نمیدونه دقیقا اونجا چه اتفاقی افتاده.
    فرداد: اینا همش مسخرس.
    آیدا: شما باور نکنین کسی زورتون نکرده ...بیشتر از اینم وقت مارو نگیرین و بزارین به کارمون برسیم.
    فرداد بیل و داد به آیدا و راشا گفت:
    - باشه فقط میخوام تماشا کنم دقیقا چیکار میخواین بکنین.
    آخه پسرم انقد کنه؟ اه اه اه.
    ***
    آیدا:
    بیلو سریع از دستش کشیدم. فریما هم کلنگو از دست راشا گرفت و شروع کردیم به کندن زمین. هر بیلی که میزدم چند تا فحش تو دلم به پسرا میدادم . بیل و یه بار دیگه که داخل خاک کردم به یه چیزی گیر کرد. فکر کنم پیداش کردم. فریما میخواست کلنگ بزنه که با داد گفتم:
    - نه نزن.
    فریما: برای چی؟
    - فکرکنم پیداش کردم.
    سریع دو زانو نشستم و با دست یکمی خاکارو اینور اونور کردم که یه جعبه کوچیک دیدم. از خاک درش آوردم. درشو با دست یکمی فشار دادم که صدای تقی داد.درشو باز کردم. باورم نمیشه کلید توشه! پریدم هوا و با خوشحالی فریما رو بغـ*ـل کردم.
    - دیدی؟ دیدی پیداش کردیم... باورم نمیشه!
    کلیدرو پرت کردم هوا و دوباره گرفتمشو بوسش کردم. اَه اَه اَه چرا کلیده مزه کپک میده؟ فریما با سر به اونطرف اشاره کرد. فهمیدم منظورش چیه آبروم پیش پسرا رفت با این کاری که کردم. ای خدا اخه چرا حواسم نیس که سوتی ندم. همشون یا ابروهاشون و بالا انداخته بودن یا چپکی نگام می کردن! چرا من حواسم جمع نیس اخه؟ آخه چرا؟ آخه چرااااااا؟
    از این طرز نگاشون حرصم گرفت واسه همین گفتم:
    - خب مگه چیه؟ آدم ندیدین؟
    فرداد: دیدیم ولی دیگه نه مثل تو.
    با حرص کلیدو گرفتم جلوشون و گفتم:
    - خوبه؟؟؟ دیدین پیداش کردم؟ خیالتون راحت شد؟ الان کرمتون خوابید؟ الان دیگه فضولیتون به پایان رسید؟ خواهشا میشه دیگه از اینجا گمشین؟
    فریما ادامه حرفم گفت:
    - قبل اینکه گمشین ( با دست به راشا اشاره کرد) ... کارت شناساییتو باید نشون بدی.
    فرداد: درست حرف بزنا.
    - همینه که هس مشکل داری راتو بکش برو.
    فرداد با حرص گفت:
    - مطمئن باش تلافی امشب و در میارم.
    - ساعت از دوازده گذشته بگو صبح!
    راشا برای این که دعوای ما تموم بشه گفت:
    - بیاین پیش ویلای ما تا نشون بدم.
    منو فریما به هم نگاه کردیم. با سر گفتم باشه. اخه میدونین دلیلم چیه؟ الان شبه و خیلی اینجا ترسناکه واسه همین با این پنج تا غول تشنا بریم از ترسمون کمتر میشه!!!! ولی چه قشنگ همشونم اومدن اسمشونو باید عوض کنم بزارم پنج قلوهای افسانه ای!
    اونا جلوتر از ما میرفتن و ما هم پشتشون. کاش حداقل این بیل و کلنگارو میگرفتن فقط هیکل گنده کردن . رسیدیم ویلاشون البته ویلای خودمونم همین تکشه.
    راشا: الان میارم.
    ارسلان قفل ویلا رو باز کرد و همه رفتن تو. بعد از پنج دقیقه راشا با یه کارت اومد و گرفتش جلو فریما. فریما از دستش کشید و نگاش کرد. با تعجب گفت:
    - این چیه؟ کارت رستوران؟ منو مسخره کردی؟
    راشا: مجبور بودم بگم پلیسم تا دلیل اومدنتونو بدونم!!
    فریما صداش رفت بالا و گفت:
    - تو فکر کردی من خرم یا گیجم؟ کارت رستوران به من نشون میدی؟ فکر کردی اینجا شهر هرته هر جا رف...
    راشا دستشو گذاشت رو دهن فریما و صداهای نا مفهموم از دهن فریما در میومد. این چی کار کرده؟ فاصله اسلامی رو
    رعایت نکرده؟ دستشو گذاشته رو دهن دوست من؟ دست راشا رو از محکم از دهن فریما برداشتم.
    - حد خودتو بدون... بهت اجازه نمیدم حتی سرانگشتت به دوستم بخوره... جای عذر خواهیته؟
    راشا: کاری نکردم که به خاطرش عذر خواهی کنم.
    فریما دوباره با داد گفت:
    - باز میگه کاری نکردم.
    بعد با پاش زد تو ساق پای راشا. راشا آخی گفت و پاشو محکم گرفت.
    راشا: مگه مرض داری؟
    من و فریما زدیم زیر خنده. اخه این کلمه رو معمولا دخترا میگن. لحنش خیلی باحال بود خدایی.
    راشا: چیه؟ چرا میخندین؟
    فریما خندشو کنترل کرد و گفت:
    - من به تو نخندیدم... تو خودت نبودی اونجا میگفتی( بعد اداشو دراورد) این جور مسئله ها شوخی بردار نیس که بخوای دروغ بگی... اصلا هم بخوایم آدم چال کنیم تو اونجا به تو ربطی داره؟
    راشا: باید همسایه مو بشناسم.
    فریما: من همسایه تو نیستم.
    راشا: پس احتمالا عمم تو این یکی ویلا زندگی میکنه.
    فریما: اینجا زندگی نمیکنم اومدیم فقط چند روز بمونیم
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    راشا: چه فرقی داره؟اگه اومدین و مارو کشتین.
    فریما:خودت گفتی ما پنج تاییم و شما دوتا و ما رو مسخره کردین حالا نظرت عوض شد؟!
    راشا خیلی سرد مغرور حالا هرچی که بهش میگن گفت:
    - فقط خواستم بگم من حواسم به دو رو اطرافم هس.
    و رفت تو ویلا. پسره از خود راضی. تو جنگل یه چیز دیگه میگه اینجا هم یه چیز دیگه. چلمنگا.
    - فریما الان باید بریم در صندوقچه رو باز کنیم؟ هم میترسم هم خیلی خوابم میاد.
    فریما: نمیدونم.
    حدودای یه ربعی همونجا وایساده بودیم. نمیتونستیم تصمیم بگیریم چیکار کنیم. طبقه بالا واقعا ترسناکه اونوقت دوباره هم بخوایم برقارو خاموش کنیم و دوباره اون شومینه رو ببینیم حتی یادشم میفتم اعصابم میریزه به همم همین الانشم فشار خونم پایینه چه برسه به اینکه بخوایم صندوقچه رو هم باز کنیم از کجا معلوم شاید جنی چیزی تو اونجا بود و اومد ما رو خورد! من هنوز آرزو دارم میخوام دندانپزشک شم ولی خوب بالاخره اگه امشب نریم فردا شب باید بریم و بالاخره باید با راز رو برو بشیم دیگه. همش تقصیر منه فوضوله اه.
    فریما: حالا واقعا این کلیده به صندوقچه میخوره؟ با کلیدای دیگه قیافش فرق داره.
    راست میگه دنده هاش با همه کلیدا فرق داره. خیلی تیزه و گندس. چرا کلیدا رو عین آدم درست نمیکنن؟ یا شایدم اینجوری درست میکنن که ما از کلیده بترسیم؟!
    - نمیدونم تا امتحان نکنیم نمیفهمیم.
    فریما: میدونی کابوسم چیه؟ این که تو اون جا گیر بیفتیم مخصوصا تو که گفتی یه صداهایی میشنوی.
    - خب منم میترسم.
    فریما: پس با این وجود بریم بخوابیم.
    آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
    - شب فکر نکنم بتونیم یه ثانیه هم چشم رو هم بزاریم... اون صداها ... اگه دوباره از طبقه بالا بیاد؟
    فریما: راست میگیا هیچ حواسم نیس... کاش بگیم پسرا باهامون بیان بالا.
    سریع خودش جواب خودشو داد:
    - فریمای الاغ این چه پیشنهادیه میدی من هیچ وقت از هیچ کس کمک نمیگیرم مخصوصا اون پسرا.
    - چی میگی با خودت؟ بیماریم بگیم پسرا بیان؟... الان ما چیکار کنیم فریما؟
    فریما: بیا با استواری تمام به سوی طبقه دوم ویلا بشتابیم.
    - حالا خوبه داری از خستگی میمیری باز پرت و پلا میگی.
    فریما: ما اینیم دیگه.
    دوباره کارها رو تکرار کردیم بیل و کلنگ و گذاشتیم تو انباری لباسامونو عوض کردیم آیة الکرسی خوندیم برقا رو خاموش کردیم و طبقه بالا رفتیم و الان جلو دریم.
    فریما: خونسردیتو حفظ کن.
    دستشو رو دستگیره گذاشت و بازش کرد. دو سه قدم اومدیم داخل که باز در خود به خود بسته شد با صدای در تنم لرزید درسته که بار دومه که اومدم ولی باز میترسم. شومینه یهو روشن شد و دوباره اتاق روشن شد هیچی تغییر نکرده بود. کلید و از تو جیب لباسم دراوردم.
    - فریما به نظرت کار درستیه؟
    فریما: یه بار بهت گفتم من هیچی نمیدونم.
    - ایششش گوش تلخ.
    با هم دیگه قدم برداشتیم و رفتیم جلو. هر دوتامون دو زانو روبروی صندوقچه نشستیم. کلید و تو دستام نگه داشتم و فشار دادم. خدایا من میخوام زنده بمونم کمکم کن خدایا چیز ترسناکی تو اینجا نباشه قول میدم از این به بعد نماز بخونم داداشم و دعوا نکنم دخترخوبی باشم با مامانم مهربون شم بعد از اینکه دعام تموم شد یه نیمچه لبخندی زدم دعام و خیلی شبیه بچه ها گفتم ولی همیشه دوست دارم با خدا اینجوری صحبت کنم احساس میکنم مظلوم تر میشم!!!
    کلید و بردم سمت قفل که شومینه خاموش شد!
    فریما: یا ابوالفضل بدبخت شدیم.
    خدایا خواهش میکنم کمک کن خدایا. یه قطره اشک از گوشه چشمم افتاد فشارم خیلی افتاده بود پایین. دوباره احساس کردم یه چیزی از پیشم رد شد. با لکنت گفتم:
    - فریم...ا... باز... اون.
    فریما: باز.... چی؟
    - دوباره... همون از پیشم .... رد شد.
    فریما جوابم و نداد. انگار هیچکی تو اتاق نبود حتی فریما هم نبود. صدایی اومد که باعث شد درجا سکته کنم ولی نکردم صداش مثل اکو تو گوشم میپیچید. صدای یه زن بود!
    جای اشتباهی اومدی... اینجا متعلق به منه... اینجا رازی هس که نباید از اون خبر دار بشین... به خاطر اشتباه بزرگتون شمارو... محکوم به نفرین عشق میکنم... نفرین عشق نفرینی که میتونه حتی زندگی یک انسان و هم نابود کنه ... بعد از یک مدت به آدم بی احساسی تبدیل میشین... مطمئن باش.
    آتیش شومینه روشن شد. درد بدی تو سرم پیچید دست و گذاشت رو سرم. اون کی بود که این حرفا رو زد؟ یعنی ما الان نفرین شدین؟ نفرین عشق؟ چرا نباید از اون خبردار بشیم مگه اون راز چیه؟ ویلای پدربزرگمه چرا میگه اجازه نداشتین بیاین اینجا؟ ولی چی گفت؟ گفت نفرین عشق هیچ وقت عاشق نمیشین؟ اینکه خیلی خوبه من الان باید عروسی بگیرم همیشه از اینکه عاشق بشم و احساساتی بشم و و قتی طرف و میبینم قلبم بتپه متنفر بودم! تازه من و فریما تو دوران دبیرستان قول دادیم هیچ وقت ازدواج نکنیم! الان خودش شرایط مهیا شده چرا باید ناراحت بشم تازه الان خیلی هم خوشحالم. فریما رو کف زمین نشسته بود.
    - تو هم شنیدی؟
    فریما: چیو؟
    - یعنی تو حرفای اون زنو نشنیدی؟
    فریما: کدوم زن از چی حرف میزنی؟
    - اون که گفت نمیدونم گرفتار نفرین عشق شدین و اینا.
    فریما از جا پرید.
    فریما: نفرین عشق چیه؟ تو چی شنیدی؟مگه مسخره بازیه؟ داری باز چرت و پرت باز تحویلم میدی؟
    - صدای یه زنی شنیدم که میگفت جای اشتباهی اومدین و نباید از اون راز خبردار بشین مجازاتشم نفرین عشقه یعنی هیچ وقت نمیتونیم عاشق بشیم... ولی این خیلی خوبه مگه نه؟
    فریما: یعنی عاشق نمیشیم؟اونم به خاط اینکه اومدیم این ویلا؟
    سرمو بالا پایین کردم.
    فریما: به حق چیزای ندیده! ولی ایول نفرین باحالیه!!!
    بعد رو به در و دیوار گفت:
    - خانوم خیلی ازتون ممنونم بهترین خبر ممکن بود... کوماعو( ممنونم به زبان کره ای)
    - خب بیا در صندوقچه رو باز کنیم... ولی زنه میگفت نباید رازو بفهمین.
    فریما: ولش کن بابا صندوقچه رو باز کن.
    انگار نه انگار که الان با یه روح حرف زدم. البته فک کنم روح باشه زیاد مطمئن نیستم. مردم میفهمن روح پیششونه همونجا خودشونو خیس میکنن ولی میدونم چرا نمیترسم چیز خیلی عجیبیه! شایدم تاثیر نفرینس!
    کلید و رد کرد تو قفل و چرخوندمش که باز شد.
    ***
    فریما:
    در صندوقچه رو داد بالا. آیدا داخل صندوقچه رو یه جوری نگاه میکرد! کلش و خارید و یه کتاب یا جلد چرم قهوای و دراورد و داشت دو رو بر کتابرو نگاه میکرد.
    آیدا: کتابه... رازه؟
    - دیگه هیچی تو صندوقچه نیس؟
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    آیدا: نه.
    آیدا صفحه اولشو باز کرد. صفحه اولش نوشته بود " خاطرات صالح رضایی متولد سال ١٣٥٤" خب دقیقا الان صالح رضایی کیه و به راز چه ربطی داره؟ چرا باید این کتاب تو صندوقچه باشه ؟ یعنی ما به خاطر یه کتاب انقدر خودمونو کشتیم؟
    آیدا: صالح کیه؟
    - بزن صفحه بعدی.
    آیدا صفحه بعدی رو ورق زد و زمزمه وار با هم شروع کردیم به خوندن:
    " به نام آنکه عشق را آفرید
    من صالح رضایی متولد سال هستم ١٣٥٤به لطف پدرم تونستم درسم و در رشته مهندس معماری بخونم و یکی از بهترین شرکت های مهندسی وبه اسم رضاییان تاسیس کنم. مادرم و وقتی پونزده سالم بود از دست دادم هیچ وقت گریه هایی که سر خاکش میکردم و افت تحصیلی که داشتم و فراموش نمیکنم. پدرم بعد از مرگ مادرم خیلی افسرده و خیلی گوشه گیر شد و با خودش حرف میزد و مدام خودشو سرزنش میکرد و به کل از این دنیا زده شد. دلیلش و نمیدونستم وقتی هم از بابا میپرسیدم چرا خودتو سرزنش میکنی؟ جواب نمیداد یا گریه میکرد. مادرم وقتی داشت به خرید میرفت تصادف کرد. تا الان که ٢٥سالمه بدون مادر زندگی کردم. بابام بعد از اینکه سکته قلبی کرد زمین گیر شد و نتونست به کارهای شرکت برسه برای همین شرکت و به من واگذار کرد و همه چیز و سپرد دست من.
    چون تازه وارد بودم و نمیتونستم خوب شرکت و اداره کنم تو خیلی جاها ازبابا کمک گرفتم ولی بعد چند سال تونستم مستقل باشم و از پس همه کارها بر بیام تو این چند سال بابا خیلی پیر تر شد و همین چند وقت پیش فهمیدم دیابت داره جلو من خوب رفتار میکنه ولی میدونم غم زیادی و تحمل میکنه.
    ***
    امروز برام خبر رسید خاله ای که نه تا حالا دیدمش و نه تا حالا اسمش و شنیدم داره میاد شمال اصلا برام قابل درک نیست چرا بعد از این همه مدت پیداش شده و چرا من چیزی دربارش نمیدونستم.
    به اصرار بابا مجبور شدم برم استقبالش خودش هم باهام اومد. بابا رو ویلچر نشسته بود و من منتظر خاله ای بودم که تا حالا ندیدمش. با اشاره بابا فهمیدم اون خانومی که داره از دور مید خاله س. ویلچر بابا رو هل دادم. با دیدن صورت خاله یاد مامانم افتادم خیلی به هم شباهت داشتن ناخودآگاه بغضم گرفت ولی خیلی خودمو کنترل کردم. خاله با موهایی که همش بیرون بود و ارایش غلیطی که داشت جلوی ما وایساده بود.
    بابا- خیلی وقته هم دیگرو ندیدیم به وطنت خوش اومدی.
    بعد خنده بلندی کرد. خاله هم با لبخند گفت:
    - هیچی مثل وطن خود آدم نمیشه.
    بعد نگاهش به من افتاد با تعجب گفت:
    - تو باید صالح باشی درسته؟ چقد بزرگ شدی..."
    از خوندن دست نگه داشتم وبه آیدا گفتم:
    - این جا جای خوبی برای کتاب خوندن نیس بهتره این کتاب و ببریم پایین بخونیم.
    آیدا: بریم.
    سمت در رفتیم و آیدا دستگیره رو کشید پایین ولی در باز نشد دوباره چند بار بالا پایینش کرد ولی هم چنان در قفل بود.
    آیدا: نگو که اینجا گیر کردیم.
    خودمونو کشتی ولی در باز نشد که نشد. هر دومون کنار شومینه نشستیم و غمبرک گرفتیم چیزی که کابوسش و داشتم به سرم اومد همیشه میترسیدم اینجا گیر کنم. نفس عمیقی کشیدم و سرم و رو زانوم گذاشتم. به آیدا نگاه کردم همینجوری که بهش نگاه میکردم احساس کردم اینجا نیس بدون اینکه نه جسمش تکون بخوره و نه مردمکش حرکتی بکنه به روبرو خیره شده بود یه لحظه ترسیدم یعنی چش شده؟
    روبروش نشستم و آروم زدم رو شونش و گفتم:
    - آیدا حالت خوبه؟
    ولی بازم همون مدلی بود. دوباره صداش کردم:
    - چرا اینجوری شدی؟
    یعی چش شده. بازو و گرفتم و محکم تکونش دادم.
    - آیدااا حرف بزن.
    آیدا از اون حالت خارج شد و دستش و گذاشت رو سرش.
    آیدا: آآآی سرم.
    - چرا اینجوری شدی؟
    آیدا: همون زنه داشت باهام حرف میزد.
    - چه جوری؟ مگه میشه؟
    آیدا: چه جوریش نمیدونم.
    - خب چی میگف؟
    آیدا: نمیشه این کتاب و از اینجا خارج کنیم اگه بخوایم بخونیمش حتما باید بیایم اینجا.
    - پس واسه همین در باز نشد؟
    آیدا: اوهوم.
    - حالا نمیشد روحه همینو جلو خودمون میگف ؟ چرا تورو اینجوری میکنه.
    آیدا: دفعه بعدی که دیدمش ازش میپرسم.
    - داری مسخرم میکنی؟
    آیدا: نه برای چی باید مسخرت کنم؟
    - خب اصن ولش کن... بیا این کتابو بزاریم تو صندوقچه و بریم بخوابیم خیلی خستم.
    کتاب و تو صندوقچه گذاشتم و درشو قفل کردم و کلیدشو گذاشتم تو جیبم. ولی چرا باید زنه با آیدا حرف بزنه؟ من اینجا هویجم؟ همین چیزی که تو ذهنم بود و به آیدا گفتم:
    - چرا زنه باید با تو حرف بزنه؟ پس من اینجا هویجم؟
    آیدا: یه بار گفتم سوالات و لیست کن تا دفعه بعدی ازش بپرسم.
    - تو هم که منو مسخره کردی.
    قبل از اینکه از اتاق خارج بشیم بلند گفتم:
    - ببین خانومی که نمیدونم کی هستی جان هر کی دوست داری بزار بخوابیم باشه؟باشه عزیزم؟ باشه قشنگم؟ زیر چشامو دیدی؟ میبینی چی کشیدم؟ زیرش گود رفته همشم تقصیر خودتو رازته گـه میخوای بیشتر کمکت کنیم سروصدا نکن که دیگه نمیایم اینجا... آفرین دخمل خوب.
    آیدا رو که نگاه کردم دوباره رفت تو اون حالت و سریع برگشت.
    آیدا: آآآآآآآآآآآی مخم.
    - آیدا چته تو؟ اون زنه چیکارت داره؟ هی هر چی میشه میاد تو مخ پوک تو؟
    آیدا: ناراحت شد از اینکه گفتی جان هر کی دوست داری .
    - وا! خب یعنی چی؟ دیوانسا اینم.
    آیدا: اه لال شوا الان زنه میزنه مخم رنده میشه!
    از اتاق اومدیم بیرون و درو بستیم. از پله ها اومدیم پایین و برقا رو روشن کردیم.
    آیدا: آخیششش ادیسون خدا خودت و پدرتو ننه تو خالتو جدو آبادتو بیامرزه.
    - آیدا بیا بریم بخوابیم تا فردا درباره اون کتابه مزخرف بحرفیم.
    رفتیم تو اتاق و رو تخت خوابیدیم. آیدا زود تر از من خوابش برد من که بیشتر از اون خسته بودم هنوز بیدارم. لبخند ژکوندی واسه خودم زدم چه نفرین خوبی هیچ وقت عاشق نمیشیم بهترین چیز ممکنیه که واسم اتفاق افتاده چون از اینکه عاشق بشم متنفرم عشق و عاشقی چیه بابا. یادم باشه اگه این زنه رو دیدم ازش تشکر کنم بگم چه نفرین خوبی!!!! ولی صالح کیه؟ چرا مغزم انقد از این موضوع به اون موضوع می...
    - آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی الـــــــــــــاغ وحشــــــــــــــی مگه کوری؟؟؟
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    آیدا با پا زده بود تو شکمم من آخر از دست این مدل خوابیدنش میفتم میمیرم. برای اینکه حرصم و خالی کنم یه دونه محکم با دستم کوبیدم تو مخش! آیدا از جا پرید:
    - یا قمر بن بنی هاشم روحه کو؟هااااا؟؟؟؟ کوشش؟
    دوید و برق اتاق و روشن کرد و با ترس و لرز درو دیوار و نگاه میکرد.
    - روح کجا بود الاغ ... چرا با پات میای تو حلق من هاااااا؟
    آیدا: یعنی هیچ روحی اینجا نیس؟
    - نـــــع هیچ روحی نیس ببین چی کار کردی چنان زدی تو شکمم که دل و رودم ریخت بیرون... آی مامان.
    آیدا: فکر کردم روح اومده... شکم تو هم زیاد مهم نیس شاباته ( داداشش به شب بخیر میگه شاباته )
    برق و خاموش کرد و سرجاش خوابید.
    - خیلی الاغی به جای اینکه بگی دوست گلم بیا شکمت و بمالم میگیری میخوابی؟ من ایشالله از دست تو بمیرم.
    آیدا: خب بیفت بمیر تو هم کشتی منو.
    - واقعا که.
    دیگه حرفی نزدیم و گرفتیم خوابیدیم.
    ***
    خمیازه ای کشیدم و از تخت اومدم پایین. اِ پس آیدا کو؟ اومدم تو سالن اونجا هم نبود.
    - آیدین کجایی؟
    آیدا: اینجام آشپزخونه.
    - تو از کی تاحالا سحر خیز شدی؟
    اومدم آشپزخونه. با دیدن میز صبحانه دهنم دقیق هفتاد و هشت متر باز شد. آیدا با لبخند ژکوند کنار میز وایساده بود و
    آرنجش و گذاشته بود رو میز و موهاشو پریشون کرده بود و خیلی باکلاس وایساده بود. برام چشمکی زد آب دهنمو قورت دادم. چاییه نصفش ریخته بود رو میز کره یه ذرش تو ظرف آب شده بود مربا دو رو بره ظرفه ریخته بود و با چایی که رو میز ریخته بود قاطی شده بود.
    آیدا: فری جون این میز صبحانه رو تقدیم میکنم به تو.
    اوقی زدم و دویدم دستشویی. آیدا هم از پشت صدام کرد:
    - فریما چت شد؟
    همین جوری میاوردم بالا اونم یه بند و بدون توقف جوری که اسید معدمم آوردم بالا. صورتم و شستم و از دستشویی اومدم بیرون. آیدا پشت در دستشویی منتظرم وایساده بود.
    با غضب نگاش کردم.
    - خدا بگم چی کارت نکنه آیدا اون چی بود حاضر کردی؟ مگه نمیدونی وقتی من قیافه غذا یا هر چیز دیگه بد باشه حالت تهوع میگیرم.
    خیلی مظلوم گفت:
    - مگه چه جوری بود؟
    - آیدا میزنم تو دهنتاااااااا.
    بعد با حالت مشکوک پرسیدم:
    - اون کارو از عمد کردی؟ تو میخواستی تلافی دراری؟
    آیدا: نه بابا تلافی چیه؟
    - آره جون خودت.
    آیدا: خب بیا یه صبحانه دیگه برات...
    - نه مرسی نمیخوام دیگه لباس بپوش بریم ساحل آب بازی.
    آیدا: ساحل؟ اومممممم باشه بریم.
    رفت تو اتاق. من الان گرسنمه چی کار کنم؟ من داره معدم سوراخ میشه. جرئت نمیکنم برم اشپزخونه با اون افتضاحی که درست کرده. یعنی واقعا بلد نیس چایی بریزه؟ نچ نچ نچ نچ.
    مانتو سرمه ایم کوتاه بود از وسط زیپ میخورد و یقه ش کمربند داشت ولی نمیشد کمربندش و ببندی خیلی ازش خوشم میومد واسه همین پوشیدمش. شلوار جین آبی نفتیم که روی رانش پاره پاره بود و پوشیدم و چون اون دفعه آیدا رو مسخره کردم و بهش گفتم سورمه ای شال مشکیم و پوشیدم و کیف مشکیمم برداشتم و مثل همیشه برق لب رو لبام کشیدم و سفید کننده زدم. وسوسه شدم و ریملمم کشیدم به مژهام. تیپم خیلی عالی شده بود.
    آیدا مانتو انابی تنگ که تا رو زانوش بود و شلوارکتان همرنگش و شال دو رنگ جیگری و مشکی پوشیده بود. خیلی بهش میاد.نگاش به من افتاد.
    آیدا: وای فری چه خوشگل شدی.
    فریما: خودت چی؟ خودت که خوشگلتری شدی.
    آیدا: جدی میگم خیلی بهت میاد.
    چشمکی زد.
    آیدا: پسر کشم شدی.
    لبخندی زدم. کفش کتان سورمه ایم که همش بند بند بود و پام کردم و ایدا هم کفش جیگری اسپرتشو پوشید.
    - آیدا کیف نمیاری؟
    آیدا: نه حوصلشو ندارم.
    تا ساحل پیاده رفتیم و رو شن ها نشستیم.
    آیدا: امشبم باید بریم اونجا.
    - آره مجبوریم بریم... راستی آیدا قیافه زنه رو دیدی؟
    آیدا: نه من فقط صداشو شنیدم.
    - مُرده؟
    آیدا: زنه رو منظورته؟
    - آره.
    آیدا: آره مُرده روحشه.
    - وای پس با یه روح سروکار داریم.
    کنارم یکی نشست برگشتم دیدم یه دختر ناز کنارم نشسته. دستشو سمتم دراز کرد و گفت:
    - من الهه م دیدم اینجا نشستین گفتم منم پیشتون بشینم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - من فریمام اینیم که کنارم نشسته ایداس.
    با هم دیگه دست دادیم.
    الهه: اینجا زندگی میکنین؟
    آیدا: نه ما یه چند روز برای تفریح اومدیم اینجا.
    الهه: آها.
    مهسا چشاش سبزو دماغ کوچولو و لبای کوچولو و نازک داره و صورتش کوچولو ولی گرده. دختر خیلی خوشگلیه و موهاشو چتری تو صورتش ریخته. ما که شانس نیاوردیم حداقل چشامون رنگی بشه از شانس ماس دیگه! تو این رمانا که ماشالله از بسی شانسشون بالاس دختره چشای آبی و فیروزه ای و نیلی و سبز وحشی و سبز و نقره ای قاطی. پسره هم که دَم به دیقه چشاش رنگ عوض میکنه انگار رنگین کمانه!!!
    الهه: دوستام اونطرفن میخوام شمارو بهشون معرفی کنم.
    - مزاحم که نیستیم؟
    الهه: نه بابا تازه خوشحالم میشن.
    مارو برد اونطرف ساحل . سه تا دختر داشتن واسه هم آب پرت میکردن و میخندیدن.
    الهه: بچه ها میخوام این دو نفر و بهتون معرفی کنم.
    سه تا دخترا از آب بازی کردن دست کشیدن و ما رو نگاه کردن. به اولین دختر که صورتش یکمی خشن میزد اشاره کرد.
    الهه: این ستارس.
    دختر دومیه صورت معمولی ولی لباش خوشگل بود و قدش از همه بلند تر بود.
    الهه: این سهاس.
    دختر سومیم دختر با مزه ای بود چشای بادومی شکلی داشت و دماغ متوسط ولی به صورتش میومد و لباش خطی بود.
    الهه: اینم بارانه.
    به ما دو تا اشاره کرد.
    الهه: این دو نفرم که میبینین اسمشون آیدا و فریماس.
    اون دختر دومیه اصن نمیشد نگاش کنی قیافش عینهو سگ بود!!! با همشون دست دادیم.
    ستاره: شما برای تفریح اومدین شمال یا کلا اینجا زندگی میکنین؟
    - برای تفریح اومدیم.
    ستاره: با خانواده؟
    - نه خودمون.
    مهسا: به جای این که تیکه تیکه این سوالا رو بکنین هر کی تکی تکی خودشو معرفی کنه.
    همه رو شنا نشستیم و شروع کردیم به معرفی خودمون.
    ستاره: ستاره یقینی ٢٣ سالمه مهندسی معماری میخونم با پسرخاله هام و دوستام چند روز برای خوش گذرونی و اینا اومدیم اینجا دو تا هم داداش دارم و تهرانیم
    سها: من سها مختاری
    [FONT=&quot]٢٢[/FONT]سالمه مثل ستاره مهندس معماری میخونم دو تا هم خواهر دارم و در اصل کرمانیم.
    باران: من باران عظیمی٢٢ سالمه پرستاری میخونم و یه خواهر دارم و تو تهران بزرگ شدم ولی اینجا زندگی میکنم.
    - من فریما کریمیم ٢٠ سالمه دندونپزشکی میخونم و یه داداش دارم که سربازیه و با آیدا خودمون اومدیم اینجا برای تفریح و تو تهران زندگی میکنیم.
    آیدا: من آیدا سامانی ٢٠ سالمه یه داداش کوچیک دارم دندونپزشکی میخونم و تو تهران زندگی میکنم.
    ستاره: پس با دو تا خانوم دکتر طرفیم.
    این چرا ما رو اینجوری نگاه میکنه؟ چشاش یه جوریه انگار میگه میخوام خفتون کنم ازشم بعید نیس با اون قیافه سگیش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    الهه: من الهه ایزدی ٢١ سالمه کتابداری میخونم و تک بچم و تو شمال دنیا اومدم.
    تا دو ساعت با هم گفتیم و خندیدیم من با همه کنار اومدم الا این ستاره به من و آیدا یه جوری نگاه میکرد. مامان من از این میترسم!
    مهسا: بچه ها اینجا خیلی نشستیم میاین بریم ویلای ما؟
    به جان خودم این ستاره با اونا هماهنگ کرده تا ما رو ببرن ویلاشون خفه کنن و بعدم تو همون جنگله خاکمون کنن ببین
    من کی گفتم.
    - نه مرسی مزاحم نمیشیم.
    مهسا: نه بابا مزاحم چیه؟ فیلم میزاریم با هم نگاه میکنیم.
    ههههههههه! حتما میخواد از این فیلمای بد بد بزاره و ما رو اغفال کنه. با چشم و ابرو به آیدا اشاره کردم که نه!
    آیدا: نه ما خودمونم باید بریم کار داریم.
    سها: ناراحت میشما.
    انقد نه و آره گفتن و گفتیم که دهنم کپک زد. پیش خودم گفتم حالا بزار این یه بار و ریسک کنیم بعقیش با خدا! خدایا خودمو به تو میسپارم. از این دخترای امروزی هر چیزی بر میاد.
    - خب... باشه.
    مهسا: پس دنبالمون بیاین همین نزدیکیه.
    اونا جلو تر از ما میرفتن و ما پشتشون.
    آیدا: فریما چرا قبول کردی؟ به من میگی بگو نه خودت بهشون میگی باشه؟
    - خب چی کنم نمیشد بگم نه که.
    آیدا: خاک تو سرت حتی نیمتونی نه بگی خنگ خل و چل.
    - باز پرو شدیا باز هاپو شدی.
    آیدا: هاپو به اون ستاره میگن نه به من ولی چرا اینجوری نگاه میکنه انگار میخواد آدمو بخوره.
    - اگه تو ویلا این ما رو خفه نکرد.
    آیدا: نفوذ بد نزن.
    - خب دارم راست میگم.
    آیدا: احیانا اینا طرف ویلای ما نمیرن؟
    راست میگه ما از این طرف میریم ویلای خودمون یعنی چی؟ مگه چند تا ویلا تو این مسیر هس؟ نکنه اینا یه جوری که من نمیدونم فهمیدن ویلای ما کجاس و میخوان ما رو نفله کنن؟ هر چقد که جلو تر میرفتیم چشای من گشاد تر میشد به جز ویلای ما اون پسرای گودزیلا هیچ ویلای دیگه ای اوطرفا نیس . آهــــــــا پسرا به اینا گفتن اون دو تا دخترا رو بیارین ویلای ما اون پسرای الاغ درمورد ما چی فکر کردن؟ خیلی به راحتی گول خوردیم باورم نمیشه. ریسک کردن اینا رو هم داره دیگه.
    - ویلای ما هم همین جاس.
    الهه: واقعا؟
    - اوهوم
    الهه: اون ویلا بزرگه که ترسناکه؟
    آیدا: کجاش ترسناکه؟
    الهه: آخه من شایعات زیادی درباره اون ویلا شنیدم... واقعا اون ویلای شماس؟
    - آره.
    الهه:همون که نماش مشکیه دیگه.
    - آره همونه.
    الهه: خیلی بزرگه چجوری دوتایی تنها اونجا موندین مخصوصا شباش وایی ترسناکه.
    تو دلم گفتم به بدبختی زیاد اونجا موندیم شب که سروصدا اومد چلاغ شدیم جلو پسرا ضایع شدیم برگشتیم ویلا نفله شدیم شبش که شد چلو شدیم گوشه دیوار قایم شدیم تو گودالی فرو شدیم تو جنگلا گم شدیم بعدشم که کلا نابود شدیم. بله این بود داستان ویلای ما!!!
    آیدا: نه بابا کجاش ترسناکه خیلی هم خوبه!
    - میشه بگین ویلای شما کدومه؟
    الهه: ویلای تکی شما.
    - قبلا من دیدم چند تا مرد( از عمد گفتم مرد که فکر نکنن ما چشامون دنبال پسراس) اونجا زندگی میکنن.
    الهه: اهان اونارو میگی یکیشون پسرخاله سهاس و ویلا مال اونه و دوستاشم با خودش اورده با هم قرار گذاشتیم صبح این ویلا مال ما باشه و شب مال اونا... چون خونه ما تو شماله شب همه میریم خونه ما بعضی موقع ها هم با پسرا و دختر خاله ها شبم تو ویلا میمونیم و بعد برمیگردیم.
    آیدا: آها پس که اینطور.
    چرا من باید جایی بیام که پسرا هم توش هستن؟ الان یعنی به این میگن سرنوشت؟ اِی این سرنوشت بخوره تو مخ من بیفتم بمیرم. ولی کاش شبا دخترا تو ویلا میموندن صبحا پسرا چون اونموقع که ما چلاغ شدیم و رفتیم ویلاشون دخترا کمکمون میکردن تا اون پسرای الاغ بی خاصیت.
    سها در ویلا رو باز کرد و و اومدیم تو مثل اوندفعه که اومده بودیم همه جا بهم ریخته بود.
    سها: باز اینا ریخت و پاششون و تمیز نکردن؟ دیگه خسته شدم.
    الهه: ببخشید ولی میبینین که اینا کار پسراس.
    میخواستم بگم بله قبلا چشمم به جمال بی ریخت این گودزیلاها باز شده.
    چهار تا دخترا تند تند شروع کردن به جمع کردن. با ضربه ای که به پشت پام خورد به آیدا نگاه کردم که دیدم داره میره بهشون کمک کنه منظورشو گرفتم که یعنی تو هم زحمت بکش کمک کن. منم رفتم کمکشون.
    سها: اِ آیدا... فریما شما برای چی؟
    آیدا: مگه میشه کمک نکنیم...
    سها بازوی منو آیدا رو کشید و برد اونطرف.
    سها: اصلا نمیشه شما مهمون مایین اونوقت ازتون کار بکشم.
    آیدا: سها ناراحت میشما.
    سها: من ناراحت میشم اصلا خوب نیس که شما بخواین کمک کنین.
    - ما دیگه این حرفا رو با هم نداریم کمک کردن مگه بده؟
    سها: اخه...
    ایدا: آخه ماخه نداریم!!!
    شروع کردیم جمع کردن من اصلا نمیتونستم درست حسابی خم شم شلوارم انقد تنگ بود که میترسیدم خشتکش بجره یا زانوش در بره خودشم که همون پاره پاره بود ولی بالاخره تموم شد. پسرای الاغ یکمی ملاحظه این دخترای بدبخت فلک زده رو نمیکنن آخه این چه وضعشه؟ حمال گیر آوردن؟ یکمی کمک کردن بد نیس نه اصلا کمک برای چی؟! اینا ریخت و پاشای خودشونه نمیدونم این موجودات مسخره برای چی آفریده شدن؟ خدایا ببخشیدا تو کارت دخالت کردم ولی خب راست میگم.
    سها: مانتواتونو درارین بزارین تو اون اتاق در دومیه سمت راست.
    سرمونو تکون دادیم و رفتیم طبقه بالا. خداروشکراون دفعه که جلو پسرا آبرومون رفت درس عبرت گرفتیم و از اون لباسای خوشگل گل منگولی نپوشیدیم. در دومیه همون اتاقی میشد که اون شب منظورم موقع چلاغیه رفتیم اونجا خوابیدیم. درو باز کردیم. دکوراسیونش همون بود فقط سه تا چمدونو یه دونه ساک رو زمین ولو بود و لابس مباسا از توش ریخته بود بیرون.مانتومونو دراوردیم. زیر مانتو تاپ قرمز یقه باز پوشیده بودم کاش شلوار داشتم تا با این پاره پوره عوضش میکردم خیلی اذیت میکنه و تنگه. آیدا تاپ مشکی ساده پوشیده بود. با هم رفتیم پایین چهار تا دخترا از اون یکی اتاق اومدن بیرون همشون تاپ و شلوارک پوشیده بودن به جز سها که بلیز شلوار پوشیده بود. رفتیم پایین.
    الهه: بشینین رو مبل راحت باشین.
    رو مبل نشستیم .
    سها: میخوام فیلم بزارم نگاه کنیم چی بزارم؟
    آیدا: نمیدونم هر چی دوست داری.
    ستاره: فیلم خون و دیدین؟
    آیدا: نه... ترسناکه؟
    ستاره: نه فقط پسره خون آشامه.
    همینمون مونده فیلم ترسناک نگاه کنیم که دیگه اونموقع عمرا بتونیم بریم ویلای خودمون مخصوصا طبقه بالاش.
    - مطمئنی ترسناک نیس؟
    ستاره: آره بابا.
    الهه:شما از این فیلما میترسین چجوری تو اون ویلای به اون بزرگی شبا میخوابین؟
    آیدا: ظاهرش اینجوریه بیای توش اصلا ترسناک نیس.
    الهه: پس باید یه بار بیام ویلاتون ببینم چه جوریه.
    سها فلشو زد به تلوزیون و دنبال فیلمه میگشت.
    سها: فیلمه کریه ایه.
    آیدا: اِ واقعا؟
    سها: آره خیلی کره ای دوست داری؟
    آیدا: خیلی اگه من و فریما یه روز فیلم کره ای نبینیم میمیریم.
    سها: خدا نکنه.
    سها فیلمرو پلی کرد.
    یه پسری بود خون آشام بود و تو جنگل زندگی میکرد و ناراحت بود که چرا مث انسان ها نیس و نمیتونه بیاد تو شهر. البته اینم بگم مامانشم یه بیمار روانی میکشه. یه روز یه دختر میاد تو جنگل و صدمه میبینه و پسره نجاتش میده. دختره دویست بار میگه ممنون و دختره و پسره به هم خیره میشن. دختره مجبور میشه بره و پسره رو تنها میزاره. پسره با افسردگی بزرگ میشه. خب بزار ببینم بزرگ شده چه شکلی شده. اِ این پسره تو فیلم تو از ستاره اومدی هم بازی کرده داداش اون دخترس! اوه اوه چه خوشتیپ! پالتوی توسی پوشیده عینک خوشگلشم تو چشاشه. وا چرا داره میره بیمارستان؟ فکر کنم خون اشام از مدل عقب موندشه آخه خون آشام مریض نمیشه نه ضربان قلب دارن نه بدنشون دما داره یه جورایی مردن! وا این دکتره؟ اونم دکتر قلب؟! یه زره از بدن یارو خون بیاد دل و روده طرف و میریزه بیرون میخوره اونوقت این چه جوری دکتر شده؟ واقعا هم که عقب موندس. الان داره بیمارستان و نگاه میکنه آروم عینکشو دراورد و به افق خیره شد.اوه اوه یه دکتردیگه از اون طرف داره میدوه خورد به این پسر خوشتیپه! پسره با غضب اون یارورو نگاه کرد. اینکه دختره! موهاش بلنده! دختره برگشت و پسر رو نگاه کرد.نـــــــــــــــــــــــه این که جاندی تو پسران برتر از گله! موهاشو از بالا بسته و موهاشو چتری ریخته تو صورتش لباس دکتری پوشیده کفش پاشنه بلند فک کنم ده سانتی هست با ساپورت مشکی! تو پسران برتر از گل خیلی عقب مونده بود و عین الاغ لباس میپوشید و اون موهای کوتای مسخرشو خرگوشی میبست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    آیدا: این جاندیه ها چه خوشگله! اون پسره هم قیافش آشناس تو...تو از ستاره آمدی بازی نکرده بود؟
    - چرا خودشه.
    آیدا:ای جان چه فیلمه باحالیه چرا خودم تا حالا نگرفته بودمش.
    جاندی و پسرخوشتیپه با هم آشنام میشن و هر دو تاشون از هم خوششون میاد و پسرخوشتیپه هم بهش درخوست ازدواج میده جاندی قبول میکنه و با هم میرن تو جنگل زندگی میکنن! شوخی کردم بابا پسره عینهو یخچاله دختره که دیگه هیچی محلشم نمیده.
    یهو نفهمیدم چیشد پسره صورتش زخمی شد.جاندیم اونجا بود. پسره یواش یواش پوستش داشت ترمیم میشد که جاندی با چشای قلمبه شده نگاش کرد پسره سریع دستشو گذاشت رو صورتش. جاندی همینجوری خشکش زده بود. فردا میره به همه میگه این پسره صورتش ترمیم شده و همه رو دنبال خودش میکشونه البته هیچکی حرفشو باور نمیکنه. اینجاهم اسمش خانم یو. این پسر خوشتیپه هم میترسید کسی بفهمه خون آشامه داد دوستش رو صورتش جای بخیه بکشه. پسره با صورتی که جای زخمش چسب زده بود اومد بیمارستان و خانم یو یا همون جاندی الاغه با یه حرکت چسبو از صورتش کند و دید صورتش بخیه داره همه جاندیو مسخره کردن.
    حالا یه عالمه قسمت مونده تا تموم بشه کی میره این همه راهو؟
    پسره همش دنبال این بوده که کاری کنه بشه انسان. آخه دیوانه من از خدامه خون آشام شم تو میخوای بشی انسان؟؟
    خیلی خوابم میاد نمیتونم جلو خودمو بگیرم بابا از صبح تا الان که ساعت شیشه عصره داریم نگاه میکنیم. الهه که اونطرف رو زمین ولو. سها که چشاش نیمه بازه ستاره هم تو مرز خوابیدنه باران هم که خروپف میکنه منم که دارم از خستگی میمیرم ولی این آیدا الاغه باز با شوق و ذوق نگاه میکنه حتی پلکم نمیزنه من اگه جای این بودم الان چشام خشک شده بود. فیلمه هم به درک میخوام بخوابم بقیشو از آیدا میپرسم. چشامو رو هم گذاشتم و خوابیدم.

    ***
    تو خواب و بیداری بودم که صدایی شنیدم.
    - بچه ها امشب میان اینجا شما هم نرین.
    - باشه.
    - اینا کین تا کله رفتن زیر پتو؟
    - اینا؟... خب اینا دوستامن.
    - ردشون کن برن تا به کارای خونه برسیم.
    - اِ این چه وضع حرف زدنه؟
    - مجبورم خودم پرتشون کنم بیرون.
    - نکن وایسا.
    پتو از سرم کشیده شد. با دیدن قیافه راشا که بالا سرم وایساده خودمو دوباره رد کردم زیر پتو. آروم پتو رو آوردم پایین تا پایین سرم چون لباسم لخـ*ـتی بود. راشا با دیدنم تعجب کرد و گفت:
    - تو ...اینجا؟
    خوابالود مثل خودش گفتم:
    - آره من اینجا.
    سها: شما هم دیگرو میشناسین؟
    - بله متاسفانه.
    آدرین بالا سر آیدا وایساد و پتو رو از سرش کشید که آیدا کشیدش رو سرش و گفت:
    - بروگمشو میخوام بخوابم.
    چهار تا دخترا همه لباشونو گاز گرفتن.
    آدرین: پاشو.
    آیدا پتو رو از سرش برداشت و گفت:
    - هااااا؟ چیه نمیبینی اینجا خو...
    با دیدن آدرین که بالا سرش وایساده حرف تو دهنش ماسید.
    آدرین: حالا میشه از خواب نازتون بیدارشین و زحمت و کم کنین؟
    آیدا هم که کم آروده بود گفت:
    - واقعا که... باشه میرم.
    پتو رو همون جور که دورش پیچیده بود رفت بالا تا لباسش و عوض کنه چون لباسش تاپ بود واسه همون اونو دورش پیچیده بود. منم که همچنان نشسته بودم. راشا یه ابرو بالا انداخت و همین جوری نگام میکرد. با انگشت به طبقه بالا اشاره کردم و گفتم:
    - منم باید برم؟ امممم خب باشه میرم.
    منم مثل ایدا پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم و رفتم بالا و ریز ریز خندیدم. لباسامونو عوض کردیم و اومدیم پایین. سها جلومون وایساد و گفت:
    - نمیخواد برین.
    آیدا با نگرانی گفت:
    - برای چی؟
    سها: امشب همه بچه ها هستن شما ها هم باشین مگه چی میشه؟
    آیدا: اها فکر کردم چیزی شده!
    آدرین: نه نمیخواد.
    چقد اخه این بی ادب چقـــــــــــــــــــــــد؟!!
    آیدا: نه تا همین الانشم زیادی مزاحمتون شدیم.
    سها: چه مزاحمتی...
    همین موقع ساتیار و فرداد و ارسلان وارد شدن. همشون یه چند ثانیه ای با مکث نگامون کردن که ساتیار گفت:
    - میشه بگین اینجا چی کار دارین؟
    - نترس ویلاتونو نمیخوریم... همین الانم داشتیم رفع زحمت میکردیم.
    سایتار: هر کسی جای من باشه دوست نداره یکی مثل گاو سرشو بندازه بیاد تو.
    الهه: اِ ساتیار یعنی چی؟
    آیدا با عصبانیت گفت:
    - گاو خودتی و اون ویلای چَپَندر قیچیت!
    ساتیار: نه مثل اینکه باید یه جور دیگه پرتتون کنم بیرون.
    آیدا: جرئت داری بیا تا منم زنگ بزنم پلیس.
    ساتیار: پیش خودت چی فکر کردی؟ من با دلیل و مدرک میتونم بگم این خانوم بدون اجازه من وارد خونم شده.
    آیدا: منم میگم بعضیا شرم و حیا ندارن درست حرف بزنن هیچ میدونی همین گاوی که تو میگی ٢٠ ضربه شلاق داره؟
    ساتیار: هیچ میدونی وارد شدن به خونه و حریم خصوصی دیگران ٢٠ سال زندان داره.
    آیدا: چی واسه خودت بلغور میکنی؟ ٢ ساله اول برو تحقیق کن بعد حرف بزن.
    ساتیار: اینکه گفتم زنگ میزنم شوخی نمیکنا؟
    آیدا: مگه من گفتم شوخی میکنی گوشاتو باز کن ببین کی چی میگه.
    انقد تند تند جواب همو میدادن آدم گیج میشد به خدا!
    ساتیار: این حرفی که زدی و یادت باشه مطمئن باش ازت شکایت میکنم!
    آیدا: شکایت کن منو از کی میترسونی؟
    ساتیار: خواهیم دید.
    آیدا: خواهیم دید.
    ارسلان اومد وسط حرفای اینا و با اخم گفت:
    - چی میگین شما؟ دادگاه و پلیس چیه؟ مسئله به این کوچیکی و به شکایت و دادگاه میکشونین ساتیار تو هم درست حرف بزن.
    ساتیار: چرا فقط به من میگی به اون یارو بگو.
    آیدا: حواست و جمع کن اون یارو اسم داره.
    سها و و ستاره و باران خشک شده داشتن اینا رو نگاه میکردن. اینجاس که واقعا صفت الاغ و میشه بهش داد!
    ارسلان: بسه بسه این ویلای منه هیچ کس هیچ کاری نمیکنه. فهمیدین؟
    اِ پس ویلای ارسلانه چه خوب حداقل مال یه آدم با شخصیته نه این قاز قولنگا!! پس این ساتیار الاغ چرا میگه ویلای منه؟ چقد من فحش میدم به همه باید یه چند جلسه برم کلاسای گفتار درمانی!
    سها: آیدا اشکال نداره اصلا ساتیاراشتباه کرد نباید اون جوری با تو حرف میزد.
    ساتیار: من هیچ اشتباهی نکردم.
    سها: هیسس ساتیار حرف نزن... آیدا ... ساتیار با هم دیگه دست بدین و آشتی کنین.
    مگه بچه چهار سالن که آشتی کنن میرفتم کودکستان بهتر از اینجا بود کلا وجود این پسرا واسه ما بدبختی آورده.
    آیدا: مگه من بچم که آشتی کنم؟
    سها دست آیدا و ساتیار و کشید و به هم نزدیک کرد. من و آیدا از دست دادن به نامحرم متنفریم فکر کردن ما از اون دختراییم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا