فرداد جلو پام نشست و شلوارم و داد بالا البته فقط تا ساق پام چون جاهای دیگش آسیب ندیده بود دیگه فکرای بد بد نکنین! پام و نگاهی کرد و خیلی بی تفاوت گفت:
- چیزی رفته بوده تو پات.
- شیشه... ولی دراوردمش... قبلشم باز پام تو یه چیز تیزی خورد.
بی هیچ حرفی بتادین و از تو جعبه دراورد. یه اخمی هم کرده بود که نگو. تو الان باید نیشت واشه که داری پای یه دخترو ضدعفونی میکنی؟ والا خب راست میگم مگه دروغه؟!!!! وااااااای مامان من از بتادین بدم میاد... متنفرم... بیزارم... حالم به هم میخوره. بتادین و زد رو یه پنبه ای کشید رو پام. میسوزه میسوزه میسوزه میسوزه. دستام و مشت کردم و فشار دادم.
جای ناخونای موند رو دستم.
بعد از این که پام و بتادین زد و ضد عفونیش کرد یکمی خون رو پام و با دستمال نم دار پاک کرد و بانداستریل بست رو پام. بعد رفت سراغ دست فریما و واسه اونم همین کارو کرد. جعبه رو جمع کرد و پاشد و گفت:
- باز باید برین بیارستان... من فقط دست و پاتونو بستم.
مگه ما رو مومیایی کرده که میگه دست و پاتونو بستم مردم دیگه حرف زدنم بلد نیستن!!!
***
فریما:
فرداد با جعبه رفت تو ویلا. پسره گفت:
- حالا میتونین برین.
من و آیدا چشامون از ترس گرد شد.
- ما نمیتونیم برگردیم.
پسر: صدای هیچی نبوده خیالاتی شدین برگردین ویلای خودتون.
آیدا: اما...
پسره رفت تو. چه بی ادب. ساتیار همچنان مارو نگاه میکرد.
- نمیشه شما یه کاری کنین؟ بابا به کی بگم ما نمیتونیم برگردین یه شب میمونیم صبح میریم چقد خسیسین شما!
ساطور: اگه چیزی برداشتین فرار کردین چی؟
آیدا: آخه اینجا چی داره؟ ویلای ما هشت برابر شماس!
بعد آیدا زیر لب گفت" تحفه ها"
ساتیار: امشبو اینجا بمونین ولی فردا تا بیدار شدین از اینجا میرین فقط بفهمم به چیزی دست زدین یا کاری کردین من میدونم و شما.
- خب بابا... باشه.
ساتیار: من باهاشون حرف میزنم ولی اگه بفهمم با قصدی چیزی وارد این خونه شدین زندتون نمیزارم... پاشین.
چند بار میگه؟ فهمیدیم دیگه. آش نخورده و دهن سوخته . بدبختی گیر کردما.جوری با آدم حرف میزنن که آدم احساس حقارت میکنه. با سگ مهربون تر رفتار میکنن. ما در برابر اونا خر خاکیم نیستیم!
پاشدیم وعین جوجه اردکای زشت افتادیم دنبال ساتیار. اومدیم داخل ویلا. مال ما از حیاط میری داخل ویلا. مال اینا از ویلا میری داخل حیاط!!!!! باید با این مهندسای معماری صحبت جدی داشته باشم که این چه وضع درست کردن ویلاس!
ساتیار داشت راه میرفت که چرخی زد و برگشت سمت ما.
ساتیار: همین جا وایسین من باهاشون حرف میزنم.
منو آیدا همزمان سری تکون دادیم و ساتیار رفت.
پسرا واسه ما میمیرن اونوقت اینا بی محلی میکنن.
آیدا: چی میگی با خودت؟ غرغر میکنی.
- پیش خودم گفتم پسرا واسه ما میمیرن اونوقت اینا بی محلی میکنن.
آیدا: اونم با این قیافه هامون.
- مخصوصا صورت تو که پفکیه.
آیدا: من ؟؟؟؟؟؟؟صورت خودت چی؟ لواشکیه.
- صورت من؟
آیدا: پ نه پ صورت من... انگار ریش چسبوندن صورتت.
دستمو زدم صورتم صورتم چسبونکی بود. عجب آبروریزی. فکر کنم مجبورم حرفم و پس بگیرم منم نمیتونم تمیز بخورم.
- پات درد نمیکنه؟
آیدا: مگه میشه پام درد نکنه... پام و فقط برام بست کلا شفاش نداد که.
- جای دستت درد نکنته که دارم ازت سوال میکنم پات خوبه ؟ بی لیاقت.
آیدا: اوی اوی اوی پرو نشوا... خودت بی لیاقتی بیشعور.
- بیشعور خودتی الاغ... باید تو همون ویلا میمردی.
آیدا: بله؟؟؟؟ کاش همون موقع که با مخ رفتی تو زمین کلت از وسط نصف میشد.
- چیزی رفته بوده تو پات.
- شیشه... ولی دراوردمش... قبلشم باز پام تو یه چیز تیزی خورد.
بی هیچ حرفی بتادین و از تو جعبه دراورد. یه اخمی هم کرده بود که نگو. تو الان باید نیشت واشه که داری پای یه دخترو ضدعفونی میکنی؟ والا خب راست میگم مگه دروغه؟!!!! وااااااای مامان من از بتادین بدم میاد... متنفرم... بیزارم... حالم به هم میخوره. بتادین و زد رو یه پنبه ای کشید رو پام. میسوزه میسوزه میسوزه میسوزه. دستام و مشت کردم و فشار دادم.
جای ناخونای موند رو دستم.
بعد از این که پام و بتادین زد و ضد عفونیش کرد یکمی خون رو پام و با دستمال نم دار پاک کرد و بانداستریل بست رو پام. بعد رفت سراغ دست فریما و واسه اونم همین کارو کرد. جعبه رو جمع کرد و پاشد و گفت:
- باز باید برین بیارستان... من فقط دست و پاتونو بستم.
مگه ما رو مومیایی کرده که میگه دست و پاتونو بستم مردم دیگه حرف زدنم بلد نیستن!!!
***
فریما:
فرداد با جعبه رفت تو ویلا. پسره گفت:
- حالا میتونین برین.
من و آیدا چشامون از ترس گرد شد.
- ما نمیتونیم برگردیم.
پسر: صدای هیچی نبوده خیالاتی شدین برگردین ویلای خودتون.
آیدا: اما...
پسره رفت تو. چه بی ادب. ساتیار همچنان مارو نگاه میکرد.
- نمیشه شما یه کاری کنین؟ بابا به کی بگم ما نمیتونیم برگردین یه شب میمونیم صبح میریم چقد خسیسین شما!
ساطور: اگه چیزی برداشتین فرار کردین چی؟
آیدا: آخه اینجا چی داره؟ ویلای ما هشت برابر شماس!
بعد آیدا زیر لب گفت" تحفه ها"
ساتیار: امشبو اینجا بمونین ولی فردا تا بیدار شدین از اینجا میرین فقط بفهمم به چیزی دست زدین یا کاری کردین من میدونم و شما.
- خب بابا... باشه.
ساتیار: من باهاشون حرف میزنم ولی اگه بفهمم با قصدی چیزی وارد این خونه شدین زندتون نمیزارم... پاشین.
چند بار میگه؟ فهمیدیم دیگه. آش نخورده و دهن سوخته . بدبختی گیر کردما.جوری با آدم حرف میزنن که آدم احساس حقارت میکنه. با سگ مهربون تر رفتار میکنن. ما در برابر اونا خر خاکیم نیستیم!
پاشدیم وعین جوجه اردکای زشت افتادیم دنبال ساتیار. اومدیم داخل ویلا. مال ما از حیاط میری داخل ویلا. مال اینا از ویلا میری داخل حیاط!!!!! باید با این مهندسای معماری صحبت جدی داشته باشم که این چه وضع درست کردن ویلاس!
ساتیار داشت راه میرفت که چرخی زد و برگشت سمت ما.
ساتیار: همین جا وایسین من باهاشون حرف میزنم.
منو آیدا همزمان سری تکون دادیم و ساتیار رفت.
پسرا واسه ما میمیرن اونوقت اینا بی محلی میکنن.
آیدا: چی میگی با خودت؟ غرغر میکنی.
- پیش خودم گفتم پسرا واسه ما میمیرن اونوقت اینا بی محلی میکنن.
آیدا: اونم با این قیافه هامون.
- مخصوصا صورت تو که پفکیه.
آیدا: من ؟؟؟؟؟؟؟صورت خودت چی؟ لواشکیه.
- صورت من؟
آیدا: پ نه پ صورت من... انگار ریش چسبوندن صورتت.
دستمو زدم صورتم صورتم چسبونکی بود. عجب آبروریزی. فکر کنم مجبورم حرفم و پس بگیرم منم نمیتونم تمیز بخورم.
- پات درد نمیکنه؟
آیدا: مگه میشه پام درد نکنه... پام و فقط برام بست کلا شفاش نداد که.
- جای دستت درد نکنته که دارم ازت سوال میکنم پات خوبه ؟ بی لیاقت.
آیدا: اوی اوی اوی پرو نشوا... خودت بی لیاقتی بیشعور.
- بیشعور خودتی الاغ... باید تو همون ویلا میمردی.
آیدا: بله؟؟؟؟ کاش همون موقع که با مخ رفتی تو زمین کلت از وسط نصف میشد.