کامل شده رمان راز پنهان /من و دوستام کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

♥ بهار دخت ♥

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/25
ارسالی ها
105
امتیاز واکنش
684
امتیاز
266
محل سکونت
یه جایی تو ایران
فرداد جلو پام نشست و شلوارم و داد بالا البته فقط تا ساق پام چون جاهای دیگش آسیب ندیده بود دیگه فکرای بد بد نکنین! پام و نگاهی کرد و خیلی بی تفاوت گفت:
- چیزی رفته بوده تو پات.
- شیشه... ولی دراوردمش... قبلشم باز پام تو یه چیز تیزی خورد.
بی هیچ حرفی بتادین و از تو جعبه دراورد. یه اخمی هم کرده بود که نگو. تو الان باید نیشت واشه که داری پای یه دخترو ضدعفونی میکنی؟ والا خب راست میگم مگه دروغه؟!!!! وااااااای مامان من از بتادین بدم میاد... متنفرم... بیزارم... حالم به هم میخوره. بتادین و زد رو یه پنبه ای کشید رو پام. میسوزه میسوزه میسوزه میسوزه. دستام و مشت کردم و فشار دادم.
جای ناخونای موند رو دستم.
بعد از این که پام و بتادین زد و ضد عفونیش کرد یکمی خون رو پام و با دستمال نم دار پاک کرد و بانداستریل بست رو پام. بعد رفت سراغ دست فریما و واسه اونم همین کارو کرد. جعبه رو جمع کرد و پاشد و گفت:
- باز باید برین بیارستان... من فقط دست و پاتونو بستم.
مگه ما رو مومیایی کرده که میگه دست و پاتونو بستم مردم دیگه حرف زدنم بلد نیستن!!!
***
فریما:
فرداد با جعبه رفت تو ویلا. پسره گفت:
- حالا میتونین برین.
من و آیدا چشامون از ترس گرد شد.
- ما نمیتونیم برگردیم.
پسر: صدای هیچی نبوده خیالاتی شدین برگردین ویلای خودتون.
آیدا: اما...
پسره رفت تو. چه بی ادب. ساتیار همچنان مارو نگاه میکرد.
- نمیشه شما یه کاری کنین؟ بابا به کی بگم ما نمیتونیم برگردین یه شب میمونیم صبح میریم چقد خسیسین شما!
ساطور: اگه چیزی برداشتین فرار کردین چی؟
آیدا: آخه اینجا چی داره؟ ویلای ما هشت برابر شماس!
بعد آیدا زیر لب گفت" تحفه ها"
ساتیار: امشبو اینجا بمونین ولی فردا تا بیدار شدین از اینجا میرین فقط بفهمم به چیزی دست زدین یا کاری کردین من میدونم و شما.
- خب بابا... باشه.
ساتیار: من باهاشون حرف میزنم ولی اگه بفهمم با قصدی چیزی وارد این خونه شدین زندتون نمیزارم... پاشین.
چند بار میگه؟ فهمیدیم دیگه. آش نخورده و دهن سوخته . بدبختی گیر کردما.جوری با آدم حرف میزنن که آدم احساس حقارت میکنه. با سگ مهربون تر رفتار میکنن. ما در برابر اونا خر خاکیم نیستیم!
پاشدیم وعین جوجه اردکای زشت افتادیم دنبال ساتیار. اومدیم داخل ویلا. مال ما از حیاط میری داخل ویلا. مال اینا از ویلا میری داخل حیاط!!!!! باید با این مهندسای معماری صحبت جدی داشته باشم که این چه وضع درست کردن ویلاس!
ساتیار داشت راه میرفت که چرخی زد و برگشت سمت ما.
ساتیار: همین جا وایسین من باهاشون حرف میزنم.
منو آیدا همزمان سری تکون دادیم و ساتیار رفت.
پسرا واسه ما میمیرن اونوقت اینا بی محلی میکنن.
آیدا: چی میگی با خودت؟ غرغر میکنی.
- پیش خودم گفتم پسرا واسه ما میمیرن اونوقت اینا بی محلی میکنن.
آیدا: اونم با این قیافه هامون.
- مخصوصا صورت تو که پفکیه.
آیدا: من ؟؟؟؟؟؟؟صورت خودت چی؟ لواشکیه.
- صورت من؟
آیدا: پ نه پ صورت من... انگار ریش چسبوندن صورتت.
دستمو زدم صورتم صورتم چسبونکی بود. عجب آبروریزی. فکر کنم مجبورم حرفم و پس بگیرم منم نمیتونم تمیز بخورم.
- پات درد نمیکنه؟
آیدا: مگه میشه پام درد نکنه... پام و فقط برام بست کلا شفاش نداد که.
- جای دستت درد نکنته که دارم ازت سوال میکنم پات خوبه ؟ بی لیاقت.
آیدا: اوی اوی اوی پرو نشوا... خودت بی لیاقتی بیشعور.
- بیشعور خودتی الاغ... باید تو همون ویلا میمردی.
آیدا: بله؟؟؟؟ کاش همون موقع که با مخ رفتی تو زمین کلت از وسط نصف میشد.
 
  • پیشنهادات
  • ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    اونوقت جواب ننم و چی میدادی؟ نمیگه بچم چرا مرد؟
    آیدا: به مامانت میگفتم بچت کلش کال بود افتاد زمین ترکید.
    - مامانمم حتما باور میکنه.
    آیدا: معلومه که باور میکنه چه کسی مورد اعتماد تر از من؟
    - زر زر نکن بابا.
    آیدا: میگم ساطور بیاد خفت...
    ساتیار اونجا وایساده بود و با تعجب داشت به خود درگیری های ما نگاه میکرد... حتما دیگه به مخمونم شک کرده. رو به آیدا گفت:
    - ساطور؟؟؟؟؟؟؟
    ساتیار با انگشت اشارش به خودش اشاره کرد.آیدا آب دهنشو قورت داد و گفت:
    آیدا: ها؟؟؟؟ نه منظورم یکی از فامیلامون بود خیلی چاق و گندس کافیه یه عر بزنه درجا میمیری اسمشم ساطوره واسه همون...
    ساتیار: بسه... بهشون گفتم ... فقط به مدت یک شب اینجا میمونین تا چشاتونو باز کردین باید برین.
    سرمو تکون دادم. آیدا هم به تبعیت از من همین کارو کرد. ولی چه زود قبول کردن. من گفتم این رفت تا یه ساعت دیگه بیاد. هر چند که کیه به دو تا دختر اجازه نده بیاد خونش؟ هااااا؟ به جان خودم اگه وضعمون اینطوری نمیشد به هیچ عنوان پام و تو خونه اینا نمیذاشتم( نه ترو خدا بیا بزار) وجدان لال شو خواهشا جان هر کی دوست داری لال شو ای بااااباااا! آخه ما هم چقد خنگیم خیلی راحت اومدیم خونه پنج تا پسر! خدا کنه سالم از اینجا بیایم بیرون!!!!
    ساتیار: بیاین تا اتقاقتونو نشون بدم.
    دوباره سرم گیج رفت. دستمو گذاشتم رو سرم و راه افتادم . آیدا هم لنگان لنگان میومد. آیدا واسه ساتیار ادا دراورد که ساتیار برگشت و با چشای سگی نگاش کرد و دوباره به راهش ادامه داد آیدا هم لبشو گاز گرفت. تو سالن همشون نشسته بودن.
    ساتیار رو به ارسلان گفت:
    - برو اتاقشونو نشون بده.
    ارسلان: نوکر بابات غلام سیا خودت چرا نمیری نشون بدی؟
    ساتیار با حرص گفت:
    - ارسلان...
    ارسلان: جانم؟
    ساتیار چشم غره ای که به ارسلان رفت.
    ارسلان با دیدن چشم غره ساتیار از جاش پاشد. پسرا هیچ کدوم نگامون نکردن و داشتن تلوزیون یه فیلم آمریکایی نگاه میکردن.خب نگامون نکنین. حالا انگار از دماغ میمون افتادن. والا!
    ارسلان مارو از برد سمت راه پله و خودش رفت بالا ماهم دنبالش رفتیم. رسید به در یه اتاقی کلیدشو از تو جیبش دراورد و درو باز کرد و رو به ما گفت.
    - امشبو اینجا باشین ... وایسین تا برم لباس بیارم.
    - نه بابا همین خوبه ما راحتیم.
    به شلوار خونی آیدا و لباس خاکی پاکی من اشاره کرد. لبمو گاز گرفتم.
    رفت از تو یکی از اتاقا لباس اورد ولباسارو داد دستم.
    ارسلان: لباسا تمیزو نوان.
    آیدا: نمیشه حموم بریم؟ ... نمیتونم اینجوری بخوابم.
    ارسلان پوفی کردو گفت:
    - تو اتاق حمام هست... فقط من مجبورم درو از این ور ببندم چون به شما اطمینان ندارم.
    بعد ما رو به داخل اتاق هدایت کرد و درو از اون بست. نکنه موقعی که حمومیم درو باز کنه؟ وای خدا جون روم سیا!
    آیدا: ای خدااااااااا آخه این چه وضعیه به چه فلاکتی افتادیم.
    بعد با خنده گفت:
    - دیدی چه آبروریزی شد ساطور...
    غش غش خندید.
    - حالا چرا ساطور؟
    آیدا: ساتیار و ساطور به نظرت مثل هم نیستن؟
    بدون اینکه جوابشو بدم به صورت آیدا نگاه کردم آیدا هم همینطور. زدیم زیر خنده. آخه مثل گداها بودیم.لباسارو نگاه کردم. یه تیشرت پسرونه که عکس اسکلت روش داشت و هندزفری گوشش بود و شلوار ورزشی آدیداس.اون یکی تیشرت آدیداس و شلوار آدیداس. خوبه باز این سته. البته تیشرتاش آستیناش بلنده. تا حالا هیچ وقت فکر نمیکردم بیام خونه پنج تا پسر اگه مامانم بفهمه خیلی برام بد میشه.
    آیدا: من اول میرم حموم.
    - اینجوری بری حموم که پات عفونت میکنه الاغ.
    آیدا: چرا فحش میدی؟ خودم حواسم هست... فقط سرمو میشورم.
    - فقط مواظب باش تو حموم نیفتی کار دستم بدی الان که چلاغم هستی دیگه بدتر.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    آیدا اومد دنبالم که بزنتم. که پاش درد گرفت
    آیدا: آآآآآآی پام... خیلی بیشعوری بزار پام خوب بشه اونوقت من به حسابت میرسم.
    - برو حموم دیگه نشستی منو تهدیدی میکنی.
    آیدا با ضرب لباسارو از دستم گرفت و رفت حموم.
    آیدا داشت در حموم و میبست که گفت:
    - حوله نداااااارم.
    - حالا یه بار بدون حوله برو.
    با کلافگی گفت:
    - آخه مگه میشه ؟ ای بـــــــــابــــــــــــا.
    - اه داد نزن صدامونو میشنون.
    آیدا: به درک.
    بعد در حمومو بست. به اتاق نگاهی انداختم. تخت دو نفره ... دراور... میز عسلی ... همین. البته اتاق بزرگ بود ولی هیچی توش نبود. چه مسخره حداقل یه کامپیوتری کوفتی چیزی باید توش باشه دیگه. رنگ اتاقم قرمز مشکی بود یعنی همه چیزش قرمز مشکی بود.
    بعد از یه ربع آیدا از حموم اومد بیرون. موهاش خیس خیس بود و داشت ازش آب میچکید تو صورتش اثری از پفک نبود. خب معلومه نباید تو صورتش پفک باشه خیر سرش رفته حموم... تیشرت اسکلتیه خیلی گشاد بود واز یه طرف شونش افتاده بود آستیناشم بلند بود. شلوار آدیداسه مثل شلوار کردی بود و همش با دست میکشیدش بالا. از لباساشون فهمیدم که خیلی گودزیلان!
    بعد از آیدا من رفتم حموم و موهام و تمیز شستم.ولی مواظب دستم بودم که خیس نشه.اگه یه پلاستیک داشتم خیلی بهتر میشد و دستم و باهاش میبستم. احساس طراوت و شادابی میکردم. تیشرت آدیداس با شلوار آدیداس و پوشیدم از نظر گله گشاد بودن هیچ فرقی با آیدا نداشت. میبینی تو رو خدا ما چقد بدبختیم؟ یه روز نشد اومدیم شمال به این فلاکت افتادیم. ولی خیلی بد شد بدون روسری جلوشون بودیم خدایا توبه.
    برق اتاق و خاموش کردم. وبا آیدا رو تخت خوابیدیم. پتو رو کشیدیم تا کلم بالا چون موهام خیس خیس بودو اگه سرما میزد دیگه واویلا بود.
    آیدا: پتو رو بده من بینم ... من اینجا دارم قندیل میبندم تو کشیدیش تا بالا رو کلت.
    پتو رو کشید سمته خودش و کشید تا بالا رو کلش. در اصل میشد گفت هردومون زیر پتو بودیم.
    ناخودآگاه فکرم کشید سمته ویلا. اون صداها و قطع شدن ویلا باعث شد از ترس لرزی بیاد تو بدنم. نمیدونم پنج روز دیگه رو باید چیکار کنیم؟ احتمالا اون باید یه هشداری چیزی باشه. نمیدونم گیج شدم. با آیدا باید فکر کنیم که یه جوری از ویلا بریم. مطمئنن آیدا هم داره به ویلا فکر میکنه. با یه عالمه فکر و خیال زیاد یواش یواش به خواب عمیق فرو رفتم.
    ***
    آفتاب داشت میزد تو چشام.چشام و آروم آروم باز کردم. وا من کجام؟ با یاد آوری اتفاقات دیشب و ویلا و پسرا آهی کشیدم و از جام بلند شدم. آیدا همچنان خواب بود و داشت از تخت میفتاد پایین. صداش زدم.
    - آیدا خانوم پاشو باید بریم.
    آیدا تکونی خورد و چشاش و باز کرد که یهو با مخ رفت تو زمین.
    آیدا: آآآآآآآآآآآآی پااااااااااااام
    - بیماری میری گوشه تخت میخوابی.
    آیدا: خودت میدونی که بدخوابم!
    آروم از جاش بلند شد و با دیدن اتاقی که توشیم کلش و خاروند و با تعجب درو دیوار و نگاه میکرد وبعد مثل اینکه یادش افتاد چرا اینجاییم و قیافش رفت تو هم.
    ***
    آیدا:
    فریما تازه یادش افتاد که باید سلام بده.
    فریما: سلام آیدین.
    - سلام فری الاغه.( احتمالا الان پیش خودتون میگین اینا چقد لوسن)
    فریما: حرف خودمو به خودم تحویل نده.
    دنبال کش موم گشتم. آهان یافتم. رو زمین افتاده بود.شونه ام نداشتم که حداقل موهام و باهاش شونه کنم موهامم کلک کلک بود. موهای نمدارم و باهاش بستم اینجوری که من موهامو بستم عین داهاتیا شدم. ایشششش گوشتم ریخت.ساعت دیواری اتاق و نگاه کردم ساعت هفت صبح بود.
    چند تا تق به در خورد.صدای ارسلان اومد.
    ارسلان: میخوام درو باز کنم.
    سریع به فریما نگاه کردم.
    - موهامونو چی کنیم؟
    فریما: مجبوریم.
    با ناراحتی گفتم:
    - باز کن ( حالا خوبه دیشب موهامون جلوشون وا بوده هاااا!!!).
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    صدای کلید انداختن تو در اومد و در باز شد. ارسلان نگاهی به ما کرد. میخواست بخنده ولی جلو خودشو گرفت. خب معلومه با این لباسای گله گشاد باید بهمون بخنده.
    ارسلان: سلام صبح بخیر... دیگه باید برین.
    - سلام.
    فریما: سلام... ما هم میخواستیم بریم.
    چقده بیشعوره ادب نداره بگه حداقل یه چایی کوفتی زهرماری در خدمت باشین اول بسم الله میگن باید برین چه بی نزاکت. البته بریم خیلی بهتره چون درست نیست دو تا دخترغریبه تو خونه پنج تا پسر باشن.
    از جلو در رفت کنار. یه راهرو که چهار تا اتاق داشت . که امشب ما تو یکی از اتاقاش خوبیده بودیم. چند تا تابلو از طاووس و گل و بلبلم آویزون بود. از پله ها رفتیم پایین. فقط اون پسره که هنوز اسمشو بلد نیستمو آدرین رو مبل نشسته بود. اتاق حال یا به قول خودم سالنشون دایره ای بود و بزرگ بود اما نه به بزرگی ویلای ما. ویلای ما اصن تکه. سمت چپم آشپزخونه بود و از اینجا معلومه که بزرگه. تکه آشپزخونه یه راهرویی بود که میرفتی سمت حیاط . مبلاشون چرم قهوه ای بود. نه آدرین نه اون پسره نه نگامون کردن نه سلام دادن آخه آدمم چقد مغرور؟! ولی ما مجبوریم حداقل یه سلامی کنیم چون بالاخره گذاشتن یه شب بمونیم خونشون.
    فریما: سلام صبح بخیر بابت دیشب ممنون دیگه خدافظ.
    از این نوع صحبت کردن فریما دلم میخواست زمینو گاز بزنم.
    - منم مثل دوستم ممنونم باید بریم دیگه... فری بریم دیگه.
    لحن حرف زدنمون با بچه های ٥ ساله هیچ فرقی نداشت ولی خب چی کنیم دیگه! آدرین و اون پسره نگامون کردن با دیدن ریخت و قیافه ما دهنشون اندازه غار واشد. خب چیه ؟ لباسای خوده گوزیلاتونه دیگه! لباسا تو تن شما زار میزنه از ما چه انتظاری دارین والله.
    از پله ها ساطور و فرداد اومدن پایین. ساطور با حوله داشت موهاشو خشک میکردم. احتمالا رفته بود حموم دیگه. به اونا هم سلام کردیم.به زور جواب سلاممونو دادن خب سلام نده ثوابش میره واسه خودم!!!!
    روبه ارسلان گفتم:
    - لباساتونم میاریم.
    ارسلان: نه نمیخواد... اگه باز مشکلی پیش اومد خبرمون کنین.
    نه دیگه من غلط کنم از شما کمک بخوام همون یه بارم واسه هفت پشتم بسه.
    ساطور: یه صبونه بمونین و بعد برین.
    چه عجب حداقل این یکیشون یه کوچولو نزاکت داره اون یکیا چی؟ از بسی مغرورن زورشون میاد سلام کنن توله سگا!!!
    فریما: نه دیگه باید بریم کار داریم.
    آدرین: من یه چیزایی در مورد اون ویلا شنیدم چرا رفتین اونجا؟
    فریما خواست جواب بده که زود تر گفتم:
    - به یه دلایلی.
    آدرین : بهتره از اون ویلا برین هم خودتون نمیترسین هم وقت ما رو نمی گیرین.
    فریما: مطمئن باش هر چی بشه دیگه پیش شماها نمیایم بعدشم به خودمون ربط داره میریم یا نمیریم.
    ادرین: من از الان گفتم خود دانید.
    داشتیم سمت در میرفتیم که پیش خودم گفتم باید از فرداد به خاطر پانسمان تشکر کنم ولی به خاطر پوزخندایی که زد و ما رو مسخره کرد منصرف شدم.
    ***
    فریما:
    نه به اون ارسلان که میگه اگه کاری پیش اومد میتونین به من بگین نه به این آدرین که میگه وقتمونو نگیرین. هرچی باشه بالاخره یکمی ادب هم لازمه دیوونه های الاغ. تشکرم از سرتون زیادیه. اومدیم بریم سمت در که آیدا سریع برگشت سمتم.
    آیدا: در خونه قفله!
    - چی؟؟؟ در چی قفله؟
    آیدا: مگه دیشب ندیدی در خونه قفل بود؟
    هینی کشیدم و گفتم:
    - واااااای راست میگی! با این لباسامونم نمیتونیم کلید ساز بیاریم .
    پسر: مشکلی پیش اومده؟
    پسره وقتی داشت سمت آشپزخونه میرفت اینو گفت. عجب هیکلی. فریما چقد بیشعور شدی. تو که اصلا به پسرا نگاه نمیکردی. ولی این پسره خیلی جذابه مخصوصا چشاش.
    - یادمون افتاد در ویلا قفله.
    پسره پوفی کرد.
    پسر: میخواین چیکار کنین؟
    من و آیدا همزمان گفتیم.
    - نمیدونیم.
    آیدا: نمیدونیم.
    راستی دیشب ما که پنجره رو شکوندیم رو به آیدا گفتم:
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    - مگر اینکه از همون پنجره بریم تو.
    آیدا: آره چرا زودتر یادم نیفتاد.
    رو به پسرا گفتم:
    - میتونیم از پنجره بریم... ما رفتیم.
    چفت درو کشیدم پایین.
    پسر: میشه اسمتونو بگین؟
    چقد صداش مردونس.... ولی وایس بینم دیگه خیلی داره از حدش میگذره این الان اسم مارو پرسید؟ با اخم بهش گفتم:
    - با اسم ما چیکار داری؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - چی پیش خودت فکر کردی؟ همچین تحفه ای هم نیستی.
    نگاه حرصی بهش انداختم که از سر تا پام نگاهی انداخت و پوزخندی زد. پوزخنداش خیلی رو اعصاب بود . بهتره اسماشونو بزارم پسران پوزخندی.
    - نه که تو خیلی تحفه ای از اون لحاظ.
    پسر: ببین دختر کوچولو حواست و جمع کن چجوری حرف میزنی.
    - با هر کسی اندازه شعورش باید حرف زد.
    پاشد بیاد سمتم که ارسلان گفت:
    - راشا بسه دیگه... شماها چرا به خاطر پرسیدن اسمتون جوش میارین؟
    - چون خیلی پررو تشریف دارن انگار از دماغ فیل افتاده.
    سریع دست آیدا رو کشیدم در ویلا شونو محکم کوبیدم. پسره الاغ. برای اینکه کسی مارو با قیافمون اینجوری نبینه. سریع دویدیم سمت ویلای خودمون.
    - خب کمکم کن برم بالا از اون ور درم برای تو باز میکنم.
    آیدا: آخه میترسم بشکنم.
    - آخه الاغ مگه ظرف چینی که میگی میشکنم؟ نه خله نمیشکنی بیا اینجا.
    پامو رو شونه آیدا گذاشتم و با بدبختی رسیدم اون بالا. عین میمون از در آویزون بودم. خیلی ارتفاع زیاد بودمیترسم بپرم پایین بیفتم بمیرم. تو دلم یک دو سه ای گفتم ولی نپریدم!!!! به جاش پامو رو قسمتای در که حالت لبه داشت گذاشتمو اومدم پایین و درو برای آیدا باز کردم و از پنجره رفتیم تو ویلا البته بهتره بگم پخش زمین شدیم!
    ***
    آیدا:
    چشمم افتاد به دیوار جلوییم. اتفاقات دیشب برام تداعی شد. از ترس زبونم بند اومد. رو دیوار با خون نوشته بود " نفرین " به فریما هم با دست دیوارو نشون دادم برگشت و دیوار و نگاه کردم. چشاش حالت ترس گرفت.
    فریما: این چیه؟ یعنی ما نفرین شدیم؟ آیدا اینا یعنی چی؟ یه بازیه؟ یا خدا!!!
    - نمیدونم ولی هر چی هست بدبخت شدیم.
    فریما:همه اینا تقصیر توه.
    - من چه میدونستم این جوری میشه.
    فریما: مگه پدربزرگت تو وصیت نامش نگفته بود؟ ها ؟ مگه نگفته بود؟ از بسی الاغی اگه به من گفته بودی اینجوری نمیشد.
    - الان دیگه کاری از دستمون بر نمیاد.
    فریما: اه لعنت به تو... خدا بگم چیکارت نکنه.
    ایشششش از خداشم باشه آوردمش شمال. تازه باعث شد با پنج تا پسر مامانی و خوشگل آشنا بشیم البته آشنا که نه ببینیمشون.
    - از خداتم باشه اومدی اینجا پنج تا تا پسر خوشگل دیدی بازم ور میزنی؟
    فریما: پسرا بخورن تو فرق سَر من نفرینو چه خاکی بر سر بریزم؟... آیدااااااا ایشالله بمیری که من از دست تو آسایش ندارم.
    - بتمرگ سرجات بابا نفرین اینا رم چرته یکی خواسته الکی مثلا ما رو بترسونه.
    فریما: الاغ بدبخت نفهم بیشعور خل چل روانی اسکل خاک برسر...
    - هووووی بسه دیگه کم هر روز بهم الاغ میگی نفهم و بیشعورم بهش اضافه کن!
    اگه واقعا این نفرینه واقعیت داشته باشه رسما ضایع میشم. ضایع که هیچی بدبخت میشم من و چه به نفرین اصن نفرینه چی هس؟ نفرین یعنی چی؟ غلط کردم اومدم اینجا گـه خوردم اومدم عمرا دیگه از این غلطا کنم. چشمم افتاد به طبقه دوم ویلا.
    - تو اون در بزرگه طبقه دوم چی هس؟
    فریما: من چه میدونم چه سوالایی میپرسی.
    بعد وسط اتاق نشست و زیر لب غر غر میکرد که نصف بیشترشم به من فحش میداد!
    - بیا بریم ببینیم درش باز میشه.
    فریما: نه ترو خدا من جونم و لازم دارم.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    - الان که روزه هیچی نمیشه.
    فریما پوفی کرد وبا نارحتی گفت:
    - خودت برو.
    با اخم گفتم:
    - جهنم اصن خودم میرم.
    از پله ها بالا رفتم و رسیدم طبقه دوم. ترسی نداشتم چون میدونم الان روزه و هیچی نمیشه. به در بزرگه نزدیگ شدم. خیلی روش نقش و نگار داشت. دستگیره رو کشیدم پایین ولی در باز نشد. به بالای در دقت کردم یه جمله نوشته بود "نگردد باز در این در آفتاب / چو شود دیده راز ها پنهان " آفتاب که نمیتونه به معنای آفتابه تو دستشویی باشه پس معنیش فک کنم خورشیده اگه تو روز دره واشه راز و هر چی اون تو معلوم میشه. مخالف روز چیه؟ شب پس تو شب باید در واشه . نمیدونستم انقد ادبیاتم خوبه کاش معلم ادبیات میشدم ! پس راز تو این جاس. از پله ها اومدم پایین . فریما رو مبل نشسته بود و گوشیش دستش بود. هنوزم غمبرک زده بود. یه کمی ترسوندن هم کار بدی نیس. پشت مبل وایسادم و آروم دستمو گذاشتم رو شونش و با صدای خیلی خیلی مزخرفی داد زدم:
    - یـــــوهـــــــــــاهــــــــــاهـــــــــــــــا.
    فریما از رو مبل پرید پایین و با صدای دورگه ای داد زد:
    - مــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــان.
    من دیگه مردم از خنده. اونقد خندیدم که اگزوز ماشین که سهله به ریگلاتور ماشین گفتم زکی. همونجور که در حال خندیدن بودم به فریما گفتم:
    - خیلی باحالی.
    فریما با عصبانیت نگام می کرد.
    فریما: الان کیف میده یه قلقلک درست و حسابی بدمت.
    - نه نه نه غلط کردم... فریما ببین من چلاغم گـ ـناه دارما.
    فریما: پس چرا من گـ ـناه ندارم.
    فریما پرتم کرد رو زمین و شروع کرد قلقلک دادنم:
    - عوضی... نکن... خیلی خری... آی آی آی فریما گوشتم ریخت... ولم کن د لامصب... قلقلک نده... جان جدت قلقلک نده.
    فریما از قلقلک دادنم دست کشید و گفت:
    - حقته دلم خنک شد.
    سریع قلقلک و اینا رو فراموش کردم و به فریما گفتم:
    - باید شب در و باز کنیم.
    فریما: جااااااااااان؟
    - بیا بغـ*ـل بادمجان... واسه اینکه تو روز در باز نمیشه.
    فریما: اونوقت دقیقا کی به این موضوع پی بردی؟
    - چون یه شعر بالای دره نوشته بود.
    فریما: مگه از جونم سیر شدم بیام طبقه بالا؟ راستی پدربزرگت بیکار بوده نشسته شعر نوشتن اونم تو در و دیوار؟
    - ببین به پدربزرگ خوشگل من توهین نکنا میزنم چفت چول شیا!
    ادامه حرفم گفتم:
    - دیوونه ما نفرین شدیم... تا اینجا اومدیم حداقل رازم بفهمیم.
    فریما: مگه الکیه؟ دیشب برق قطع شد ازترس داشتیم میمردیم رفتیم تو شیشه چلاغ شدیم اونوقت بخوایم بریم طبقه بالا اونم شب؟ بخدا سکته میکنیم میفتیم میمیریم تا همین الانشم پشیمون شدیم اومدیم اینجا حالا طبقه بالا هم بریم؟
    - تو هم تا هر چی بشه میگی میفتیم میمیریم... هیچی نمیشه.
    فریما: من همین الان راه میفتم میرم تهران.
    - با چی میخوای بری؟ با ماشین من؟ من ماشینمو بهت نمیدم... فوقشم اگه برگشتی به مامانت چی میگی؟ نمیگه چرا یه روز نشده برگشتی؟
    فریما: آخه من از دست تو کله پوک چیکار کنم؟... خودت نبودی دیشب از ترس پریدی بغلم؟!
    - حالا هر چی سعی میکنم امشب نترسم!
    فریما: سعی میکنی؟؟؟؟؟
    - فریما انقد سوال جواب نکن دیگه تو که میدونی من نظرم عوض نمیشه شب میریم طبقه بالا سکته مکته هم نداریم.
    دیوار و پاک کردیم البته یکمی جاش موند ولی دیگه چه کنیم بعد از اونم رفتیم حاضر شیم.
    موهامو از بالا محکم بستم و یه تیکشو کج ریختم تو صورتم و رژ صورتی کمرنگی هم زدم و مانتو بادمجونیم که تنگ بودو پوشیدم و شلوار دمپا مشکیمم پام کردم و چون همش سه رنگ شال اورده بودم شال مشکیمم سرم کردم. آستینامو تا آرنج دادم بالا و ساعت دسته چرم مشکیمو دستم کردم. تیپم خیلی خوب شد. یادم باشه همیشه آستینامو بدم بالا!!!
    فریما مانتو شتری رنگ پوشیده بود که تا روی زانوش بود و از کمر خیلی تنگ بود شلوار جین سرمه ای راسته هم پاش کرده بود و شال سرمه ای هم سرش انداخته و مثل من موهاشو کج ریخته تو صورتش و بنا بر عادتش برق لب و ریمل هم زده و ساعتش که بیست چهار ساعته دستشه هم تو دستشه.
    فریما: بریم بازار؟
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    - آره بریم منم همش دو تا مانتو آوردم باید بخرم.
    فریما: راستی هیچ یادمون نیس باید بدیم شیشه پنجره رو که شکستیم درس کنن.
    - باشه بعدا میگیم.
    فریما: خب ممکنه یکی بیاد تو ویلا!
    - نه نمیاد... مثلا چی داره اینجا که بخواد بدزده.
    فریما: از من گفتن بود.
    سوئیچ ماشین و گوشیم و برداشتم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردم.
    - من الان از کجا باید برم؟ نمیدونم پاساژاشون کجاس؟
    فریما: حالا برو پیدا میکنیم.
    انقد این خیابون اون خیابونو بالا پایین کردم که یه پاساژ بزرگ پیدا کردم فکر نکنم دیگه راه برگشت و بلد باشم. ماشین و تو خیابون پارک کردم. پیاده شدیم.
    دو تا مانتو ... دو تا کفش... دو تا کیف... تاپ شلوارک و لباس تو خونه... یه شلوار.
    فریما دو تا ساعت... یه مانتو( چون هشت تا مانتو آورده بود دیگه بیشتر از این نخرید) ... دو تا کفش ... شلوار و لباس تو خونه و چند تا خورده ریزه دیگه.
    ناهارمونو تو رستوران خوردیم و با کوله باری از لباس برگشتیم ویلا.
    فریما: آیدا بریم ساحل؟
    - آره بریم شمال همین ساحلش قشنگه.
    فریما: بزار ساکارو بزارم تو اتاق.
    فریما ساکارو گذاشت تو اتاق و برگشت. چون ویلا ساحل نزدیک بود همون پیاده رفتیم. من با گوشیم یه عالمه فیلم گرفتم و با فریما عکس انداختیم.
    ساحل از دور معلوم بود. جمعیت زیادی پیش ساحل بودن.
    - فریما حاضری تا دریا باهام مسابقه بدی؟
    فریما: پس چی فکر کردی من آماده آمادم.
    - ١...٢...٣...
    عین جت شروع کردیم دویدن شلوارم و کفشم شد یکی با شن و هر دو تامون باهم رسیدیم به دریا.
    فریما: بزن قدش.
    دستمو زدم کف دستش.
    فریما شروع کرد آب پرت کردن سمت من.
    - دیوونه نکن لباسم خیس شد.
    پیش خودم گفتم به درک اومدیم اینجا خوش باشیم . منم شروع کردم آب پرت کردن.خیس خالی شده بودیم. موهام از تو شالم ریخته بود بیرون و مانتوم چسبیده بود به تنم. فریما هم همینجور. منو و فریما هرهر به هم میخندیدیم. یه دفعه عطسم گرفت و عطسه جانانه ای زدم.
    - قربون اون عطسه هات.
    با عصبانیت برگشتم به پسر چلغوزی که این حرفو زده نگاه کردم . حالا فکر نکنین پسره از او جوجه تیغیاس لا مصب از اون خوشگلاس!!! خدایا استغفرالله!!
    - تو کیم باشی که قربون من بری؟ بیا برو رد کارت!
    پسر: دو تا خانوم خوشگل اینجا باشن مگه میشه ازشون بگذری؟
    فریما با عصبانیت گفت:
    - ببین قورباغه تو نمیخواد حرف از زشتی و خوشگلی بزنی برو پیش همونایی مثل خودت.
    پسر: تو عصبانیتتم ناز میشی!
    - زیادی داری گنده تر از دهنت حرف میزنی.
    پسر: عزیزم زیاد حرص نخور... چطوره با هم دوستانه تر صحبت کنیم؟
    فریما با پاش کوبید تو ساق پای پسره... پسره اونجا از درد داشت غش میکرد... با عصبانیت اومد سمت ما.
    پسر: ماشین من اونطرفه خیابونه یا خودتون با پای خودتون میاین یا مجبور میشم...
    یه مشتی خوابیده شد تو صورتش و همونی که مشته رو زد با صدای دورگه ای گفت:
    - وگرنه مجبور میشی چی؟؟؟؟
    خیلی غیر منتظره بود انتظار چنین چیزیو نداشتم. دو نفر افتادن به جون پسره. همینجوری داشتن میزدنش منو فریما مسخ شده داشتیم اون صحنه رو نگاه میکردیم. ما بادیگارد داشتیم و نمیدونستیم؟ به حق چیزای ندیده! نمیتونستم قیافشونو ببینم. دوستای اون پسره مزاحمه تا وضع و اونجوری دیدن حمله کردن سمت اون دو نفر. یکی از دوستای اون پسره چنان با پا به شکم یکیشون ضربه زد که خورد زمین. فرداد؟ فرداد اینجا چی میکنه؟ صورت اون یکی هم دیدم همون پسره ... اسمش چی بود؟... ریشی؟... راشی ؟ آهان راشا بود. انتظار هر کسی و داشتم الا اینا. فرداد بلند شد و دوباره زدشون. که اونا هم تا وضع و وخیم دیدن در رفتن. فرداد گوشه لبش پاره شده بود و راشا هم دماغش خون میومد. الان تو وضعیتی هستم که احساس میکنم کار اشتباهی کردیم که اینا به خاطر ما دعوا کردن. فرداد با وجود اینکه دعوا کرده و لباسش شنیه ولی بازجذابه. اینا چه جوری اومدن یا اصن برای چی ما رو نجات دادن؟ همون یه بار کمک کردنشون واسه هفت پشتم کافی بود.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    فرداد با عصبانیت جلوم وایساد. اوه اوه چشاشو. فکر کرده من ازش میترسم که عین بز به من ذل زده. برو بابا. منم با جدیت تمام ذل زدم تو چشاش انگار نه انگار منو فریما رو نجات داده.
    فرداد با حرص غرید:
    - مثل اینکه خیلی دوست داری خودتو پیش دیگران عرضه کنی نه؟ ...اینکه یکی بهت نگاه کنه از نگاه دیگران که روت باشه لـ*ـذت میبری من دخترایی مث شما رو خوب میشناسم که به خاطر نگاه های یه پسر چه کارهایی که نمیکنین و دیگران و به بدبختی میندازین...
    پریدم وسط حرفش و من با خونسردی تمام گفتم:
    - مگه من گفتم بیا دعوا راه بندازخودت اومدی... اصلا برای چی به من کمک کردی؟ مگه خودت نمیگی دخترایی مث مارو خوب میشناسی؟ خب کمک نکن کسی زورت نکرده از این به بعدم لازم نیس به من کمک کنی کسی از تو انتظار کمک کردن نداره.
    چقد بیشعوره( فحشای من شروع شد) فکر کرده کیه؟ مگه من گفتم بیا این یارو رو بزن؟ یه باند بسته دوره پام فکر کرده حالا چیکار کرده؟ عوضی! تازه طلبکارم هس چی فکر کرده پیش خودش؟ فکر کرده میام میگم عشقم فرداد جووووون مرسی کمک کردی؟ خر نفهم فکر کرده تا ببینمش میپرم بغلش و قربون صدقش میرم نه عزیزم من یکی خر بشو نیستم تا تو رو نابود نکنم دست از سرت بر نمیدارم حالا وایسا!
    فرداد: جای تشکرته که به خاطر تو زخمی شدم؟
    بعد به گوشه لبش اشاره کرد که داشت خون میومد. ایششش چه لوسه!
    - حالا شق القمر که نکردی؟ من انقد خون دماغ میشم که خون از دماغ و دهن و گوش و حلق و بینیم میزنه بیرون!... در ضمن جایی برای تشکر نمیبینم.
    بعد گفتم:
    - هر جوری دوست داری در موردم برداشت کن... آره... اصلا خواستم خودمو عرضه کنم تو فضولی؟
    فرداد صورتش از عصبانیت قرمز شده بود و دستاشو محکم مشت کرده بود. سمت فریما برگشتم و خواستم برم سمتش که بازومو گرفت و محکم برم گردوند. واه واه چه بی حیا خجالتم خوب چیزیه لب دریا جلو مردم با یه دختر؟ نچ نچ نچ! با عصبانیت گفتم:
    - هووووی دستت و بکش.
    فرداد: من به خاطر تو زخمی شدم نمیزارم همینجوری بری؟ فکر کردی همینجوریه؟
    - میخواستی زخمی نشی به من چه ربطی داره؟ انتظار داری بگم عشــــــــقم چی شده؟ اوووف شدی گلم ؟آره؟؟؟؟ نخیر آقا من خر نمیشم برو پیش اون دخترا که دماغشون و لباشون از خوشگلی میخوره زمین.
    دستشو از رو بازوم برداشتم و گفتم:
    - حالا هم دستتو بکش بزار باد بیاد.
    جا داشت فرداد میزد لهم میکرد. خب لهم کنه! من دیم و از حلقومش میکشم بیرون! بزنی دماغ یکی و بشکنی باید پنجاه شصت میلیون پول بدی. بله! منم که فداکار ده میلیونم اضافه میگیرم پس چی فکر کرده.
    فرداد: امروز و یادت نگه دار.
    - فردا کی مردس کی زنده؟ اگه میتونستی الان تلافی در میکردی!
    برگشتم سمت فریما.داشت با اخم راشا رو نگاه میکرد. دستشو گرفتم و کشیدم.
    این یارو فرداد در مورد خودش چی فکر کرده؟ هه... انتظار تشکرم داره؟ زهی خیال باطل انقدر حرص بخور که صورتت از عصبانیت بترکه! پسره مزخرف.
    - عجب تیکه یَن اینا.
    یه پسر دیگه تیکه انداخت. غلط کردم اومدم اینجا گـه خوردم اومدم اینجا ...ای ایها النااااس!
    دست فریما رو محکم تر کشیدم . رسیدم ویلا و در و باز کردم.
    ***
    فریما:
    فکرم کامل مشغول شده بود. حرف راشا پیچید تو ذهنم " انقد عرضه ندارین حتی تا ساحلم برین فقط به فکر جلب توجهین "عمت عرضه نداره الاغ. آخه به تو چه که یکی مزاحم ما شده تو اول پیازی ته پیازی وسط پیازی کجای پیازی؟ تو از کجا میدونی ما عرضه داریم یا نداریم. من یه پدری از این درارم فقط وایسا و ببین. پا رو دم شیر گذاشته.
    لباسام و عوض کردم. مانتوم و شلوار و همه چیم در حد بندسلیگا خیس شده بود. لباس مناسب تری پوشیدم و مثل دفعه قبل که شلوار گله گشاد پوشیده بودم اینجوری نپوشیدم. همون دفعه که آبروم رفت برام بس بود. آیدا هم با قیافه درهم اومد تو اتاق و لباسش و عوض کرد .زنگ زدیم تا یه شیشه ساز شیشه بُر حالا هر چی بیاد این پنجره رو درس کنه بعد از نیم ساعت که کارش تموم شد پولش و دادیم و رفت. منم رفتم رو کاناپه دراز کشیدم. آخیش انگار هر چی خستگیه از آدم میگیره.
    آیدا: خب باید امشب خودتو آماده کنی که باید بریم طبقه بالا جیغ جیغ کنیم!!!!!!!
    با این طرز صحبت کردنش چشام گشاد شد. این جوری که این حرف میزنه آدم یه چیز دیگه فکر میکنه!!!!
    - الاغ بیشعور این چه طرز حرف زدنه؟ تو درباره من چی فکر کردی؟ هاااااا؟ الاغ منحرف.
    آیدا: خب یعنی منظورم این بود که باید بریم طبقه دوم درو باز کنیم.
    با عصبانیت گفتم:
    - خب از اولش باید همینو میگفتی. با این حرفات فقط بلدی منو نصفه جون کنی... الاغ.
    آیدا: چرا همش تو الاغ الاغ میکنی از بسی این حرفو به من زدی هر روز میرم جلو آینه خودمو نگاه میکنم که یه موقع شکل الاغ نشده باشم.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    با این حرفش زدم زیر خنده.
    - زیاد فرقی هم با الاغ نداری.
    یهو آیدا افتاد دنبالم منم پا به فرارگذاشتم جیغ میکشیدم و میدویدم. آیدا از لباسم گرفت و افتادم زمین.
    آیدا: کارت به جایی رسیده که من و الاغ صدا میکنی؟ آره؟
    - نه من کی الاغ صدات کردم؟
    - چه قد تو بیشعوری!
    بعد شروع کرد قلقلک دادنم.
    - آی آی قلقلک نده ... آیدااااااااا خیلی بیشعوری... نکن نکن...
    آیدا: این به اون در.
    دیگه قلقلک نداد. همون جوری که به خاطر قلقلک دلم و گرفته بودم گفتم:
    - واسه من تلافی در میاری؟
    آیدا: آره پس چی فکر کردی؟
    از رو زمین بلند شدم و لباسم و مرتب کردم. ساعت مچیم که هر روز و هر ثانیه و هر ساعت دستمه رو نگاه کردم. ساعت هفت شبه. چه زود گذشت کاش برم یه چیزی بخورم. چی؟؟؟؟؟؟؟ ساعت هفت شبه پس یعنی الان غروب شده؟!
    - آیدااااااااااااااا بدبخت شدیم ساعت هفته.
    آیدا به پنجره نگاه کرد و گفت:
    - من فکر کردم هنوز غروب نشده.
    - جرئت ندارم برم طبقه بالا.
    آیدا: نه که من دارم... من خودم از تو ترسو ترم.
    - پس غلط میکنی میگی بریم اونجا.
    آیدا: ای بابا... فکر کردی من خودم خیلی علاقه مندم برم طبقه بالا؟ یا از جونم سیر شدم؟ من میخوام بدونم تو این خونه چی میگذره نفرین واقعا وجود داره؟ اگه نفرین شدیم چه خاکی باید بر سر بریزیم؟...اون پسرا میگفتن ما در مورد این ویلا چیزایی شنیدم واقعا راسته؟ حالا تو هم همش بگو چرا بریم بالا؟ برای چی؟ اونجا چی هست... خلم کردی سیصد و بیست و پنج بار برات توضیح دادم یه بار میگی باشه به بار میگی نه... توهم حالا انقد بپرس و انقد کفر منو درار که هم خودمو خفه کنم هم تورو!
    راست میگه باید خیلی چیزا رو بفهمیم. ولی هنوزم برام قابل درک نیست که نفرین وجود داشته باشه... آخه مگه میشه؟
    - باشه من پایم که بریم بالا.
    آیدا: به جان خودم اگه یه بار دیگه بخوای سوال...
    - باااااااااشه.
    آیدا چشم غره ای بهم رفت و ادامو دراورد و بعدش گفت:
    - پاشو بریم آشپزخونه حداقل یه چیزی بخوریم با شکم پر بریم طبقه بالا.
    - یه چیزی درست کن دیگه.
    دستمو کشید و برد سمت آشپزخونه.
    آیدا: تنبلی نکن ...کمک کن یه تخم مرغی چیزی درست کنم!!!
    جااااااااان؟
    - میشه بگی دقیقا تو کجاش باید کمکت کنم؟
    آیدا: هر جاش مشکل پیدا کردم!!!
    این کیه دیگه؟ تو تخم مرغ درست کردنم کمک میخواد.
    ماهیتابه رو دراورد( ماهیتابه از قبل تو آشپزخونه بود تعجب نکنین ماهیتابه از کجا اومد) و گذاشت رو اجاق گاز و زیرشو روشن کرد و دو دقیقه منتظر شد تا داغ شه. در روغن و باز کرد و با قاشق روغن و ریخت تو ماهیتابه که به خاطر داغ بودنه ماهیتابه روغن پرید رو دستش. آخه الاغ اول روغن میریزن بعد ماهیتابه رو روشن میکنن. انگشتشو رد کرد تو حلقش وتا دو ساعت فقط فوتش کرد بدون اینکه دستاشو بشوره در یخچال و باز کرد و دو تا تخم مرغ دراورد و کوبیدش به کنار ماهیتابه و محتویات داخلشو ریخت تو ماهیتابه و آشغالشم تو ظرف شویی .منم که با قیافه در هم آیدا رو نگاه میکردم.انقد با قاشق تخم مرغو هم زد که تخم مرغه گوله گوله شد! ولی اخرشم من نفهمیدم نقش من اینجا چی بود.
    - چی میکنی الاغ؟
    آیدا: باز تو الاغ الاغ کردی مثل اینکه باز تنت میخاره.
    - آره آره بیا کمرم خیلی میخاره.
    آیدا: مسخره.
    - اسم بابات اصغره... آیدا ترو خدا اون چیه درست کردی؟ مگه آشه که اینجوری همش میزنی؟ یه زره تمیز باش.
    آیدا: چقد تو وسواسی بیا بشین بخوریم.
    زیر اجاق و خاموش کرد و ماهیتابه رو برداشت و زیرش دستمال گذاشت و گذاشت رو میز که نسوزه چند تا نون و لیوان اینجور چیزا هم گذاشت و خودش صندلی و کنار زد و نشست منم نشستم. داشتم میاوردم بالا تخم مرغم بلد نیس درست کنه یعنی خاک تو سرش کنن... تهش سوخته بود و از بسی هم همش زده بود گوله گوله شده بود. به ناچاری دو لقمه خوردم از گرسنگی بیفتم بمیرم بهتر از اینه که این تخم مرغرو بخورم... اوووووق. من نمیدونم دقیقا کجاشو باید کمک میکردم همینجوری موندم به خدا!
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    آیدا: چرا نمیخوری؟
    - ها؟؟؟؟؟؟ من خوردم خودت بخور.
    - هر جور دوست داری.
    باور کن دو کیلو کم کردم از بسی غذا نخوردم.
    بعد از اینکه خوردنش تموم شد ظرفا رو انداخت تو ظرفشویی و اومد جلو من.
    آیدا: چند تا آیة الکرسی بخون تا بریم طبقه بالا.
    با آیدا رو مبل نشستیم و شروع کردیم به خوندن. فقط صدای پچ پچ خوندن ما تو خونه میپیچید فضا واقعا ترسناک بود یکی اتاقا درش باز بود و چون از دور میدیدیش تاریکیش آدمو میترسوند هواهم که تاریک تاریک اتفاقات اون شب جلو چشام ظاهر شد اگه دوباره الان برق بره چی؟ اونوقت دیگه ایندفعه واقعا میفتیم میمیریم! امشب باید از دیشب ترسناک تر باشه. از ترسم چشام و بستم وبا صدای بلندتری به خوندن آیة الکرسی ادامه دادم.
    آیدا: فریما ممکنه دوباره برق بره... اگه چنین چیزی بشه نمیتونیم بریم بالا پس زود باش.
    چند کلمه آخرم خوندم و نفس عمیقی کشیدم. هم من هم آیدا آدمای ترسویی هستیم یکی از دلایلشم به خاطر کم خونیه چون شدت کم خونیمون زیاده.
    فریما: بریم.
    آیدا میخواست قدم برداره که مظلوم نگام کرد و گفت:
    - فریما اگه من مردم حلالم کن.
    هر دوتامون خواهرانه هم دیگرو بغـ*ـل کردیم. خوب واقعا هم ترس داره چون ممکنه چیزی اونجا باشه که باعث شه بمیریم نمیدونم چی در انتظارمونه!
    با آیدا آروم آروم از پله ها میرفتیم بالا. دستام از استرس و ترس میلرزیدن و مطمئنا هم رنگ صورتم پریده. رسیدیم به همون در. هر دو تامون نگاهی به هم انداختیم آب دهنمو قورت دادم. دستمو گذاشتم رو دستگیره در و چشام و فشار دادم و با سرعت دستگیره رو کشیدم پایین. یکی از چشمام و باز کردم و با دیدن اینکه در باز نشده نفسی از سر راحتی کشیدم.
    آیدا با رنگ پریده گفت:
    - چرا در باز نمیشه؟ ولی معنی شعر نشون میداد که توی شب باید در باز شه.
    به بالای در نگاه کردم و به شعری که حکاکی شده بود نگاه کردم و خوندمش " نگردد باز در این در آفتاب/ چو شود دیده رازها پنهان " باید برقا خاموش بشه و تو تاریکی باید این درو باز کرد پس دلیل برق رفتن دیشب و اون سرو صداها از بالا و قفل شدن درها همین بود تا ما مجبور شیم بریم طبقه بالا.
    - باید برقا رو خاموش کنیم.
    آیدا: برا چی؟
    - اینجا خودش گفته هیچ روشنی نباید باشه نور و به خورشید تشبیه کرده.
    آیدا زیر لب یه بار دیگه شعر رو خوند.
    آیدا: راست میگی!
    تک تک کلید برقا رو خاموش کردیم. ویلا تاریک شد. چون به خاطر خاموشی برقا ترسیده بودیم تند تند رفتیم طبقه بالا چون هیچی و درست و حسابی نمیدیدم موقع دویدن رو پله ها میخواستم کله پا شم ولی شانس باهام یار بود و نخوردم زمین و نفله نشدم. هر دومون جلو در وایسادیم. نفس نفس میزدیم . از طبقه بالا اونم تو تاریکی ویلا خیلی وحشت انگیز بود طوری که دلت میخواست ناخودآگاه جیغ بزنی و زیر خودت دستشویی کنی.دستمو بردم سمت دستگیره که آیدا دستمو کنار زد و با صدای آرومی که به خاطر ترسش از ساکتی ویلا بود گفت:
    - فریما من هنوز میترسم.
    لبخندی زدم که نمیدونم دقیقا به کی زدم چون مکان دقیق آیدا رو نمیدونستم آیدا هم که کلا لبخند منو نمیدید. پس کلا این یه مورد و بیخیال! با همون صدای آروم گفتم:
    - خودت کسی بودی که میخواستی بیایم اینجا حالا میگی میترسم؟
    آیدا: تو کسی و تا حالا دیدی که از تاریکی نترسه؟
    - اه ولش کنا ما برقا رو خاموش کردیم باید درم باز کنیم دیگه جرو بحث نداره.
    آیدا: موافقم پس زود تردرو باز کن.
    نمیدونستم پشت در چیه و با چی میخوایم روبرو بشیم شایدم هیچی نباشه و همچنانم در باز نشه که اونموقع منو آیدا عروسی میگیریم ولی اون سروصداها و اون خون روی دیوار که هنوزم جاش مونده نشان از اینه که اینا همش واقعیت داره.
    دستم و رو دستگیره در گذاشتم ته دلم یه چیزی میگفت در باز نمیشه . آروم کشیدمش پایین. در باز شد!!!!!! آیدا هینی کشید و منم که ضربان قلبم رفت رو هزار. پس احساسم اشتباه میکرد.
    دروبا ترس هل دادم. اتاق تاریک تاریک بود. اومدم جلو تر که در با صدای بدی خود به خود بسته شد. من و آیدا جیغی کشیدیم و از ترس دستای هم دیگرو محکم گرفتیم. هیچی نمیتونستم ببینم هیچی هیچ نوری نبود. و این یعنی فاتحمون خوندس. اگه همین جا بمیریم اسکلتمون تا ابد اینجا میمونه و من اینو نمیخوام. تپش تند قلبمو حس میکردم . چشام ومحکم بستم. بعد از چند ثانیه نوری و از پشت پلکام حس کردم به خاطر کنجکاوی و ترس سریع چشام و باز کردم. شومینه ای تو اتاق روشن بود و حالا میشد کل اتاق و دید. ولی چه جوری شومینه روشن شد؟ آیدا هم با تعجب نگاهش بین شومینه و اتاق میچرخید.
    ***
    آیدا:
    شومینه چه جوری روشن شده؟ آخه مگه میشه؟ هیچ اثری از راز و چیزای ترسناک تو اتاق نبود. فقط چیزی که باعث ترسم شده بود روشن شدن اون شومینه بود. ته اتاق یه کتابخونه نه خیلی کوچیک نه خیلی بزرگ بود. سمت چپ اتاق یه تخت دونفره که اصلا رنگ و رو نداشت و میز عسلی کوچیکی هم کنارش بود سمت راست اتاق از این طرف تا اون ف کمد دیواری کشیده شده بود.اون طرف تخت یه چیزی بود نمیتونستم ببینم چیه چون منو فریما فقط یه جا وایساده بودیم. آروم آروم سمت تخت رفتم. هنوزم لرزش دستام و حس میکردم.
    [FONT=&quot]
    [/FONT]​
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا