کامل شده رمان پیله‌بسته (جلد دوم رمان ثریا) | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
چشم‌هایم کم‌کم داشتند روی هم می‌افتادند. همان‌طور که گیج بودم سرم از روی گردنم افتاد و محکم به شیشه برخورد کرد. دستم را به سرم گرفتم که ناگهان متوجه ماشینی که از ته کوچه به سرعت به این سمت می‌آمد شدم، باورش سخت بود ولی محال بود من ماشین علی را تشخیص ندهم.
از خوشی جیغی کشیدم و سریع ازجلوی پنجره کنار رفتم. دور خودم می‌چرخیدم، حالا باید چه می‌کردم؟ لباس‌هایم که همان لباس‌های دو روز پیش بودند، عمداً عوضشان نکرده بودم. کمی دستم را در موهایم کشیدم و به همشان ریختم، حتم داشتم به‌خاطر بی‌خوابی دیشب چشم‌هایم حسابی قرمز شده‌اند. باید کمی پیازداغش هم زیادتر می‌کردم، پتو را بی قید دورم انداختم و خودم را روی کوسن‌ها شل‌و‌ول رها کردم که صدای چرخش کلید در قفل در ورودی آمد. قلبم با شتاب و هیجان می‌کوبید سعی کردم کمی آرامش کنم تا نقشه‌ام بر باد نرود.
علی بلند صدا زد:
- افرا؟
خنده‌ام گرفته بود اما لبم را محکم به هم فشار دادم و دوباره حالت چهره‌ای بی‌حال به خودم گرفتم. از صدای پایش متوجه شدم دارد نزدیکم می‌شود. به سرعت قدم‌هایش افزود و با شتاب شانه‌ام را تکان داد:
- افرا؟ افرا؟
بی‌حال کمی لای پلک‌های خمارم را باز کردم و به صورت هراسانش خیره شدم. نالیدم:
- علی.
اخمش درهم کشیده شد:
- چی‌کار کردی با خودت افرا؟ چی‌کار کردی؟ تو که لجباز نبودی.
در همان حالت دستم را بالا آوردم و تا قبل از اینکه از بی‌جانی ساختگی‌ام بیفتد در هوا گرفتش:
- چرا انقدر سردی؟ چرا رنگت پریده؟
نگاهی به سر و وضعم کرد:
- اعتصاب کردی نه؟ قصد داشتی خودت رو بکشی؟ شاهین گفت هزاربار اومده جلو خونه ولی درو روش باز نکردی!
ای شاهین نسناس چه فیلمی هم بازی کرده بود، لعنتی یک‌بار هم درِ خانه نیامده بود.
کمکم کرد بلند شوم و همزمان به جانم غر زد:
- چشمات رو دیدی؟ حتماً همش داشتی آبغوره می‌گرفتی نه؟ من‌که گفتم برو خونه‌ی بابات. تو که از تنهایی می‌ترسیدی این‌کارا چیه می‌کنی؟
عمداْ خودم را بی‌حال نشان دادم و وزنم را رویش انداختم. روی مبل نشاندم و به سرعت وارد آشپزخانه شد. آن‌قدر در نقشم خوب فرو رفته بودم که واقعاً بی‌حال شده بودم. شاید هم به‌خاطر شام نخوردن و تا صبح بیدار ماندن دیشب بود. تمام انرژی‌ام را به امید آمدن علی نگه داشته بودم، حال که آمده بود انرژی من هم تمام شد.
با لیوان سفالی بزرگی که از آن بخار بلند می‌شد به‌سمتم آمد و کنارم نشست، دستش را زیر سرم برد و لیوان را به لبم نزدیک کرد. جرعه‌ای از شیرداغ را خوردم، اخمم را درهم کشیدم چون گلویم خشک شده بود و کمی می‌سوخت. اما او به تعبیر اینکه شیر داغ است ازهمان قسمتی که خورده بودم جرعه‌ای نوشید و بعد شروع به فوت کردن شیر کرد. شیر داغ بود اما درصد داغی‌اش آن‌قدر نبود که باعث سوزاندن دهان شود. آن‌قدر کارش برایم شیرین بود که دلم می‌خواست بپرم و از گردنش آویزان شوم. وقتی همه‌ی لیوان شیر را خوردم با دلخوری نگاهم کرد:
- فقط می‌خواستی من ۷ساعت راه رو نرسیده بکوبم برگردم؟
من راضی به اذیت کردنش نبودم، دلم فقط با او بودن را می‌خواست. وقتی جوابی از طرف من نشنید، پوفی کشید و ساکت شد. خیالم از بودن علی کنارم راحت بود. چشم‌هایم دیگر تحمل نداشتند، کم‌کم روی هم افتادند و خواب در برم گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    چشم‌هایم را باز کردم که ناگهان با یقه‌ی لباسی روبه‌رو شدم. وقتی بیشتر دقت کردم متوجه سرم شدم که روی شانه‌ی علی و صورتم دقیقاً مماس با گردنش بود، کمی خودم را عقب کشیدم، از صدای نفس‌های منظمش فهمیدم خواب است. دیشب را به‌خاطر آمدن به تهران نخوابیده بود. ذوقی کردم و دوباره دلم زنجیر پاره کرد، کمی نزدیک‌ترش شدم، دستم را روی سـ*ـینه‌اش گذاشتم و سرم را روی شانه‌اش فیکس کردم. همین یک ذره هم برای عاشقی همچون من کافی بود تا آرامش در برم بگیرد و به خوابی بدون فکر بروم.
    با ذوق مشغول دید زدن جاده بودم. بالاخره کار خودم را کردم، آن‌قدر محکم ایستادم که علی چاره‌ای نداشت و من را همراه خودش آورد. همیشه همین‌طور بود زیادی بحث نمی‌کرد؛ دوبار که اعتراض می‌کردم کوتاه می‌آمد چون می‌دانست اهل اعتراض کردن نیستم مگر در شرایط حاد! بزرگترین اعتراضم همین اعتصابم بعداز رفتن علی بود.
    با ذوق به وَاِن‌یَکادی که به آینه جلوی ماشینش آویزان کرده بودم خیره شدم، از روزی که آویزانش کرده بودم از جایش تکان نخورده بود.
    صبح وقتی بیدار شدم، روی مبل دراز کشیده بودم. اولین کاری که کردم دستم که روی سـ*ـینه‌اش بود را بالا آوردم و به بینی‌ام نزدیک کردم، بوی تن علی را می‌داد همان عطری که شبیه‌اش را هیج‌جای دنیا نداشت. پس معلوم بود به تازگی بیدار شده و من را روی مبل خوابانده که هنوز عطرش روی دستم جا مانده بود. لبخند کل صورتم را پر کرد، پتو را بالا کشیدم و با خوشی غلتی زدم.
    آن‌قدر ذوق داشتم که گوشی موبایلم را فراموش کرده بودم با خودم بیاورم. تا قبل از پشیمان شدن علی چند دست لباس درون ساکی ریخته بودم و قبل از خروج او آماده جلوی در منتظر ایستاده بودم.
    به‌سمتش چرخیدم و دستم را دراز کردم:
    - گوشیت رو میدی؟
    بی‌حرف همان‌طور که به جاده خیره شده بود گوشی موبایلش را از جیب داخلی کتش خارج کرد و به‌سمتم گرفت. از دستش گرفتم و تشکری کردم.
    شماره‌ی شاهین را گرفتم که زود جواب داد و قبل از اینکه اصلاً من حرفی بزنم با استرسی ساختگی شروع کرد:
    - علی داداش راضی نمیشه، من بس در خونتون نشستم باز نمی‌کنه...
    هنوز داشت ادامه می‌داد که لبم را برای جلوگیری از خنده‌ام گاز گرفتم:
    - شاهین.
    سکوت کرد و بلافاصله پرسید:
    - افرا تویی؟ کجایی؟ چی‌کار می‌کنی؟
    زیرچشمی نگاهی به‌سمت علی انداختم:
    - من دارم با علی میرم شهرستان، ببخش انقدر اذیتت کردم.
    من هم حسابی در قالب نقشم فرو رفته بودم. خنده‌ی بلندی سر داد:
    - دیدی من رو دست کم گرفته بودی افرا خانوم؟ باید یه شام بدی این‌طور ولت نمی‌کنم.
    طرح لبخندی روی لبم آمد:
    - چشم. به مامانینا خبر بده نگران نشن، گوشیم رو فراموش کردم، بگو کار داشتن به علی زنگ بزن.
    - برو خواهرم خوش بگذره بهت. مواظب خودت باش، هر چیزی شد رو من حساب کن.
    - ممنون. باشه خداحافظ.
    بعد از خداحافظی شاهین گوشی موبایلش را به‌سمتش گرفتم که از دستم گرفت و روی داشبورد گذاشت. با ذوق نگاهش کردم، نگفته بودم با آن عینک فرم مشکی برای من جذاب‌ترین مرد روی کره زمین بود؟
    با دیدن روستای کوچیکی از فاصله دور متعجب نگاهش کردم:
    - اینجا کار می‌کردی؟
    بی‌تفاوت جواب داد:
    - آره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    هنوز هم با تعجب به جاده‌ی روستا که حتی آسفالت هم نبود نگاه می‌کردم.
    - من فکر کردم توی شهر هستی.
    با اخم به‌سمتم برگشت:
    - فکر کردی می‌ریم هتل پنج ستاره؟ اینجا هیچ امکاناتی نداره، حتی موبایل هم آنتن نمیده و اگه بخوای به کسی زنگ بزنی باید بری رو اون تپه.
    و با دستش به تپه‌ی بلندی اشاره کرد.
    - وقتی لج می‌کنی همینه افراخانم. اینجا انقدر هوا سرده که حد نداره، تو هم که سرمایی هستی، مریض میشی. حتی لوله کشی گاز هم ندارن.
    با لب‌های آویزان نگاهش می‌کردم. تا به حال دعوایم نکرده بود، توقعش را نداشتم. من چه‌کار به لوله‌ی گاز و آنتن دادن موبایل داشتم، من فقط می‌خواستم با علی باشم حتی در قطب جنوب!
    - می‌دونی از پریروز چندبار هی رفتم رو سر تپه و به شاهین زنگ زدم؟ دو روزه خواب و خوراک رو از من گرفتی.
    به جای ناراحت شدن ذوقی کردم، همین‌که نگرانم بود یعنی برایش مهم هستم.
    کنار یک خانه‌ی روستایی که دورتادورش حصار کاه‌گلی کوتاهی داشت، ماشین را متوقف کرد. هنوز هم گیج دور‌و‌برم را نگاه می‌کردم که بی‌توجه به من پیاده شد، من هم پشت سرش راه افتادم. در کوچک سفید زنگ زده‌‌ی حیاط خانه را هل داد، وارد شد و رو به من گفت:
    - به خدا اگه پشیمون شدی از اومدن، بر نمی‌گردونمت. باید بسازی با شرایط اینجا.
    من از خدایم بود که مرا برنگرداند، من هر سختی را کنار او تحمل می‌کردم.
    علی بلند صدا زد:
    - یالله.
    پیرزنی ریزنقش با لباس محلی از خانه کاه‌گلی خارج شد و با شادی و چهره‌ای خندان به‌سمتمان آمد.
    هردوسلام دادیم که هنوز جواب سلاممان را نداده به‌سمتم آمد و همان‌طور که سرم را با دو دستش گرفته بود چندبار پشت سرهم گونه‌ام را بوسید:
    - علیک سلام ننه.
    بعدهم به خانه ال مانندش که سه در چوبی آبی‌رنگ داشت و چند پله‌ی بزرگ می‌خورد تا به سکویش برسی که ایوان بلندش با چند چوب کلفت به سکو تکیه داده شده بود اشاره کرد:
    - بفرمایید خوش اومدید.
    علی با محبت نگاهی به‌سمتش انداخت:
    - خودم کم بودم ننه‌ی داوود، زنمم با خودم آوردم.
    ننه‌ی داوود لبخندی زد:
    -ننه چه حرفیه قربون قدت برم، من که هزاربار گفتم زنتم بیار.
    دستم را کشید به‌سمت در آبی‌رنگ خانه کاه‌گلی‌اش که وسط دو در دیگر قرار داشت:
    - بیاین تو هوا سرده.
    فضای خانه ساده‌اش بسیار تمیز و مرتب بود. کنار علی به پشتی‌های فرشی طرح طاووسش تکیه داده بودیم که سینی چای به دست وارد شد، رو‌به‌رویمان نشست و چای را تعارفمان کرد:
    - بفرمایید
    لیوان چای را برداشتم:
    - دستتون دردنکنه.
    علی چایش را خورد و از جایش بلند شد:
    - افرا بیا جلو‌ی در ساک وسایلت رو بگیر من برم یه سر بزنم به پروژه و برگردم.
    علی بین راه از مواد غذایی گرفته تا نان، تره‌بار و میوه خریده کرده بود. باهم وسایل را به داخل بردیم، پیرزن بی‌چاره یک عالمه چشم‌غره رفت که چرا آن‌همه وسایل خریده‌ایم و بعدهم یک عالمه علی را دعای خیر کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با رفتن علی، ننه‌ی داوود به‌سمت تنها اتاق خانه که یک در از بیرون و یک در از اتاق وسطی خانه که نقش هال و نشیمن را داشت، می‌خورد راهنمایی‌ام کرد. به سرعت به‌سمت چراغ نفتی رفت و شعله‌اش را زیاد کرد:
    - علی‌آقا سفارش کرده که سرمایی هستی و حسابی هوات رو داشته باشم.
    با محبت نگاهش کردم:
    - ممنون ننه‌ی داوود هوای اتاق خوبه نمی‌خواد این‌همه زحمت بکشی.
    از جایش بلند شد و به‌سمت رخت‌خواب‌های چیده شده گوشه‌ی‌ اتاق که یک ملافه‌ی سفید رویشان کشیده بود اشاره کرد:
    - یه استراحت بکن، برای شام صدات می‌زنم.
    - کمک نمی‌خواین؟
    - نه ننه جان تو راحت بخواب.
    سرم را تکان دادم و تکیه به رخت‌خواب‌ها نشستم که در چوبی اتاق را بست و رفت.
    یک ساعتی به در و دیوار زل زدم اما فایده‌ای نداشت، خوابم که نبرد هیچ بدتر حوصله‌ام هم سر رفت. لباس‌هایم را عوض کردم و حسابی خودم را پیچیدم، اگر سرما می‌خوردم بی‌چاره می‌شدم چون همیشه سرماخوردگی‌هایم طولانی می‌شدند و تا مدت‌ها گلودرد و سرفه همراهم بود.
    از در اتاق که به‌سمت حیاط باز می‌شد خارج شدم و با قدم زدن در حیاط، خودم را به دیوار کوتاهش رساندم و مشغول دید زدن اطراف شدم. اکثر خانه‌ها همچون خانه ننه‌ی داوود کاه‌گلی بودند. همچنان گردن کشیده بودم که با صدای قیژی که در آهنی حیاط ننه‌ی داوود داد به‌سمت در برگشتم. دخترجوانی با چادررنگی وارد شد، با دیدنم متعجب ایستاد و خیره‌خیره نگاهم کرد. به زور لبم را برای زدن یک لبخند نصفه‌و‌نیمه کش آوردم:
    - سلام.
    او هم همچون من لبخندی زد:
    - علیک سلام.
    کنجکاوی امانش نداد و سریع پرسید:
    - شما مهمون ننه هستید؟
    تنها جواب دادم:
    - بله.
    به‌سمت در دیگر که اتاقی در نقش آشپزخانه بود راه افتاد:
    - بیاین داخل هوا خیلی سرده.
    اول به من تعارف کرد و بعداز واردشدنم پشت سرم وارد شد. ننه‌ی داوود درحال درست کردن غذا بود. با دیدن دختر لبخندی زد:
    - شیرین از صبح تا حالا کلی انتظارت رو کشیدم.
    شیرین هنوز نرسیده چادرش را درآورد، کفگیر را از ننه‌ی داوود گرفت و بالای سر غذا ایستاد:
    - ببخش ننه امروز گیر بودم که نتونستم زودتر بیام.
    ننه داوود لبخندی زد:
    - این خانم اسمش افرا هست، زن آقاعلیه.
    انگار شیرین حین گرفتن کفگیر از ننه‌ی داوود با چشم به من اشاره کرده بود.
    با لبخند به‌سمتم برگشت:
    - پس شما زن آقاعلی هستید، تو این دوسالی که اینجا کار می‌کنه هیچی از زنش نگفته بود. تا این‌که چندماه پیش ننه‌ی داوود یه سری اطلاعات بالاخره تونست از زیر زبونش بکشه.
    ناخودآگاه اخمم درهم کشیده شد. به او چه ربطی داشت که درباره‌ی زندگی شخصی علی اطلاعات به‌دست آورده است! آن‌هم توسط ننه‌ی داورد. او چه‌کسی بود که درمورد علی حرف می‌زد؟ اصلاً هیچ‌کس حق نداشت درباره علیِ‌من حرفی بزند، خصوصاً اگر دخترباشد آن‌هم به این جوانی و درجایی که علی زیاد به آنجا رفت‌و‌آمد دارد. نگاهی به دستش انداختم که حلقه‌ای هم درآن نبود، فقط چند الگوی طلا دستش بود که مدام با هر حرکتی جیلینگ جیلینگ می‌کردند
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دستانم را روی چراغ نفتی گرفتم تا کمی گرم شوند. اعصابم به هم ریخته بود، هرلحظه در ذهنم به نحوی نقشه‌ی قتلش را می‌کشیدم! تا به‌حال هیچ زن و دختری را اطراف علی ندیده بودم و اولین‌باری بود که حسادت در وجودم ریشه می‌دواند. این‌طور که ننه‌ی داوود می‌گفت هرروز هم در خانه او رفت‌آمد دارد. دیگر طاقت نیاوردم، من هم مثل خودش فضول شدم و لبخندزنان همراه با سوءظن پرسیدم:
    - شما کی هستید شیرین خانم؟
    شیرین در قابلمه را روی آن گذاشت و روبه‌روی بخاری نشست:
    - بفرما بشین چرا ایستادی؟
    من هم آن‌طرف بخاری نشستم، ننه‌ی داوود هم با یک سینی چای زنجبیل کنارمان نشست و به جای شیرین جواب داد:
    - شیرین دخترمنه ننه، خونش دوسه تا کوچه اون‌طرف‌تره. من‌که جز شیرین کسی رو ندارم هرروز میاد به من سر می‌زنه.
    لبم را گاز گرفتم و از قضاوت بی‌جایم شرمنده شدم. خب اصلاً به صورتش نمی‌خورد متأهل باشد، ابروهای کم‌پشت و دخترانه‌ای داشت در صورتی گرد و تپل و لپ‌هایی که گل انداخته بودند.
    ناخودآگاه سر زبانم آمد:
    - مگه شما ازدواج کردید؟
    لبخندی زد:
    - آره.
    من‌هم سعی کردم خصومت بی‌جایم را کنار بگذارم و در ذهنم هزاربار مرور کردم که دیگر این‌چنین قضاوت نادرست درباره‌ی مردم نکنم. با فهمیدن متأهل بودنش تمام تعارض‌های درونی‌ام حل شد. قطعاً روزهایی که در خانه ننه‌ی داوود بودم می‌توانست هم‌صحبت خوبی برایم باشد. پس سعی کردم یک صمیمیت نسبی بینمان ایجاد کنم.
    - ماشاءالله اصلاً بهتون نمی‌خوره.
    ننه‌ی داوود و شیرین بلند‌بلند زیر خنده زدند که متعجب پرسیدم:
    - چیزی شده؟
    ننه‌ی داورد نباتی در لیوان چای زنجبیل انداخت و جلویم گذاشت:
    - شیرین دوتا پسر هم داره دختر.
    این یکی دیگر غیرقابل باور بود، مگر چندسال داشت؟ نتوانستم حیرتم را کنترل کنم پس دوباره پرسیدم:
    - مگه چندسالتونه؟
    او هم لیوانی چای برداشت و مشغول هم زدن نبات با قاشق چای خوری شد:
    - ۲۷سالمه.
    واقعاً شاخم داشت درمی‌آمد، فوقش می‌خورد هم‌سن من باشد شاید یکی دوسال بزرگتر!
    - خیلی خوب موندین.
    لبخندش کش آمد:
    - ممنونم.
    اما جدا از بحث سن و بچه داشتنش آن هم دو پسر ۹ساله و ۵ساله، در کمال وقار و خانومانه رفتار کردن، دختر سرزنده و شادی بود و مدام با من شوخی می‌کرد. خیالم کمی راحت شده بود که حداقل چندوقتی که اینجا هستم از تنهایی دق نمی‌کنم.
    با یادآوری اینکه ننه‌ی داوود گفته بود جز شیرین کسی را ندارد و اینکه او را ننه‌ی داوود صدا می‌زنند، مغزم دوباره درگیر شد. هیچ‌وقت شریک غیبت‌کردن‌های مادر، زن‌عمو و رویا نمی‌شدم اما بالاخره فضولی و تبادل اطلاعات در خونم بود و هرچقدرهم می‌خواستم از آن دوری کنم نمی‌شد!
    هنوز نرسیده دلم می‌خواست همه‌چیز را درباره‌ی آنان بدانم، اما خودم را به شدت کنترل کردم، چون همین روز اولی ذهنیتشان درباره‌ام خراب می‌شد و فضول خطابم می‌کردند. حتماً علی می‌دانست، شب می‌توانستم از او بپرسم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فصل۸
    لحاف و ملافه صورتی‌رنگ را روی علی کشیدم و با پوشیدن لباس گرم قصد خارج شدن از اتاق را کردم. پرده جلوی در که برای جلوگیری از هجوم هوای سرد زده شده بود را کنار زدم، در چوبی اتاق که رو به حیاط قرار داشت را هُل دادم و وارد حیاط شدم. از سوز و سرمای دیشب می‌شد فهمید که امروز همه‌جا سفیدپوش خواهد شد. پاهایم که روی برف‌های دست نخورده از دیشب می‌رفت قرچی صدا می‌داد و همین باعث حس لـ*ـذت در وجودم می‌شد. آن‌قدر طبیعت روستا بکر و دست نخورده بود که دلم نمی‌خواست از آن‌جا دور شوم. این روستا درکنار علی برای من منبع آرامشی شده بود که در طول عمرم آن را تجربه نکرده بودم. بعضی از روزها هنگام ظهر که هوا کمی گرم‌تر می‌شد همراه با شیرین و پسرهای شیطانش در اطراف ده چرخی می‌زدیم و پسربچه‌های شیرین مدام من را مجبور می‌کردند تا با آن‌ها بازی کنم، اگر از خواسته‌شان سرپیچی می‌کردم به نحوی بلایی سرم می‌آوردند و من در مقابل شیطتنت‌هایشان همیشه مجبور بودم با لبخند احمقانه‌ای کنار بیایم!
    با نشستن چند گنجشک روی درختانِ سفیدپوش از برف و ریختن برف از روی شاخه‌هایشان بر روی زمین، درحالی که پَرهایشان را برای تنظیم کردن درجه حرارت بدنشان باد کرده بودند یادم به خاطره‌ی چند روز پیش که باعث گریه زاری‌ام شده بود افتاد و خدا را شکر کردم که امروز خبری از بچه‌های شیرین نیست وگرنه یک قتل دسته جمعی رخ می‌داد! فقط زمانی شیرین و ننه‌ی داوود از دست آن‌ها در آرامش بودند که به مدرسه می‌رفتند؛ آن‌هم آرامش نسبی برقرار نبود، چون در آنجا هم جو مدرسه را متشنج می‌کردند.خصوصاْ که مهدکودک روستاهم با مدرسه‌ی ابتدایی یک‌جا بود و هردو در یک مدرسه درس می‌خواندند. بیچاره شیرین هرروز به مدرسه احظار می‌شد. پسر بزرگ شیرین چنان با تیرکمان گنجشک‌های بی‌چاره را می‌زد که در جا روی زمین می‌افتادند و تا بخواهند به خود بجنبند سریع سر آن‌ها را از تن جدا می‌کرد. چند شب پیش که گنجشک‌های بی‌چاره را در حیاط روی آتش کباب می‌کردند یک فصل اشک ریخته بودم و حتی از دیدن جسم کوچکشان که روی آتش جلز‌و‌ولز می‌کردند حالت تهوع می‌گرفتم و نسبت به آن‌ها ترحم می‌ورزیدم. بدی ماجرا این بود که شوهر شیرین مدام پسرش را تشویق می‌کرد و از پسر کوچکتر هم می‌خواست تا همانند برادر بزرگترش جسور باشد. در تاریکی شب متوجه چشم‌غره‌های من نمی‌شد وگرنه از گفته‌های خودش که باعث می‌شد بچه‌هایش بیشتر به کارهای غیراخلاقی ترغیب شوند پشیمان می‌شد. آخرهم به ضرب آرنج علی که مدام پهلویم را سوراخ می‌کرد کوتاه آمدم و وارد خانه شدم.
    ننه‌ی داوود مشغول نفت کشیدن از بشکه نفتی گوشه حیاط بود. لپ‌های چروکیده و سفیدش از سرما گل انداخته بودند. کارش که تمام شد پیت به دست به‌سمتم آمد، به رویش لبخندی زدم:
    - سلام صبح به‌خیر.
    پیت را روی سکوی خانه گذاشت:
    - سلام دخترجان دیشب خوب خوابیدی؟ اتاق سرد نبود؟
    در کنار علی مگر من سرما را احساس می‌کردم؟ با لبخندی که هر لحظه بیشتر کش می‌آمد جوابش را دادم:
    - نه ننه عالی بود.
    - علی هنوز خوابه؟
    سرم را تکانی دادم:
    - یه‌کم سرماخورده بیدارش نکردم تا استراحت کنه.
    علی نگران سرماخوردن من بود، که بعد از گذشت مدتی خودش سرماخورده بود!
    از پله‌های بلند خانه که معلوم بود صبح برف‌های روی آن را پارو کرده‌است بالا آمد:
    - برو ننه بیدارش کن تا واسش جوشونده بذارم.
    پیت را برداشت و به‌سمت اتاقی که نقش نشیمن را داشت حرکت کرد:
    - تا من سفره رو بندازم شماهم بیاین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سرم را تکانی دادم و دوباره وارد اتاق شدم. بالای سرش نشستم و دستم را روی پیشانی‌اش گذاشتم، کمی تب داشت. خم و شدم و آرام صدایش زدم:
    - علی.
    پلکش لرزید و بعداز چند ثانیه چشم‌های خمارش را باز کرد، نگران پرسیدم:
    - خوبی؟
    سرش را تکان داد.
    - پس بلندشو، ننه‌ی داوود واست جشونده گذاشته.
    چند سرفه پشت سرهم زد و سرجایش نشست.
    - می‌خوای کمکت کنم؟
    دستش را تکیه‌گاهش قرار داد و ایستاد:
    - نه خودم می‌تونم.
    بعداز تعویض لباسش همراه باهم از اتاق خارج شدیم. ننه‌ی داوود سفره‌ی صبحانه را چیده بود و کتری محتوای جوشانده هم روی چراغ نفتی درحال جوشیدن بود.
    علی سلام و صبح به‌خیر داد. ننه‌ی داوود بعد از جواب دادن، سریع از جایش بلند شد:
    - براتون آب گرم کردم که دست و صورتتون رو بشورید.
    علی گفت:
    - دستت دردنکنه ننه‌ی داوود.
    ننه داوود گفت:
    - بیام بریزم رو دستتون؟
    ازبس ننه‌ی داوود خوبی می‌کرد گاهی اوقات چنان شرمنده می‌شدم که نمی‌دانستم چه باید بکنم.
    تا قبل از رفتنش به‌سمت آشپزخانه دستش را گرفتم:
    - نه ننه جان خودم می‌ریزم شما زحمت نکش.
    بعداز شستن دست و صورتمان کنارهم نشستیم، برایش چای ریختم و شروع به شیرین کردنش کردم. لقمه‌ای گرفتم و به دستش دادم که طبق معمول گرفت و تشکری کرد. لقمه بعد را که به‌سمتش گرفتم، تکه نانی برداشت:
    - خودت بخور افرا. خودم لقمه می‌گیرم.
    اسمم را که صدا می‌زد از دلم شیره خرما می‌چکید!
    بعد از خوردن چندلقمه از ننه‌ی داوود تشکری کرد و عقب کشید، ننه‌ی داوود با اخم نگاهش کرد:
    - همین؟
    علی دستش را بالا برد:
    - دستت دردنکنه ننه سیرِ‌سیر شدم.
    سری از روی تأسف تکان دادم:
    - از دیروز حالت خیلی بدتر شده، دیروز فقط عطسه می‌کردی.
    بعدهم رو به ننه‌ی داوود پرسیدم:
    - اینجا درمانگاه نداره؟
    ننه‌ی داوود گفت:
    نه ننه درمونگاه کجا بود، فقط یه خونه‌ی بهداشت دوتا روستا اون‌طرف‌تره، برای دوا و دکتر باید بری شهر که یک ساعت با اینجا فاصله داره.
    لبم کج شد و رو به علی گفتم:
    - حالا چی‌کار کنیم؟
    علی با همان صدای گرفته‌اش جواب داد:
    - خوبم نمی‌خواد انقدر نگران باشی.
    ننه‌ی داوود به سفره اشاره کرد:
    - صبحونت رو بخور دختر. انقدر نگران نباش چندتا لیوان از این جوشونده‌ها رو بخوره خوبِ‌خوب میشه.
    با پس کشیدن علی، اشتهای من هم به کل کور شده بود. بعدهم مگر می‌شد نگران نباشم؟ خار که به پای او می‌رفت انگار تیر در قلب من فرو رفته بود!
    آن روز علی درخانه ماند و مدام جوشانده به خوردش دادیم. ننه‌ی داوود ساعتی یک‌بار اسپند دود می‌کرد تا به گفته‌ی خودش میکروب‌کشی کند. علی که از دست کارهای من و ننه‌ی داوود عاصی شده بود مدام به جانمان غر می‌زد؛ من هم که نمی‌توانستم جوابش را بدهم ننه‌ی داوود را به جانش می‌انداختم و خودم هم از دعواکردن‌های ننه‌ی داوود ریز‌ریز می‌خندیدم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    مشغول خوردن شام بودیم که چشمم به عکس قدیمی روی دیوار که مدت‌ها ذهن من را درباره‌ی صاحب آن مشغول کرده بود، افتاد. نگاهی به ننه‌ی داوود انداختم و باز فضولی‌ام گل کرد؛ خیلی‌وقت بود که می‌خواستم درباره‌ی این عکس بپرسم و هربار موقعیتش جور نمی‌شد:
    - ننه‌‌ی داوود.
    با برگشتن سرش به طرفم حتی مهلت جواب دادن هم به او ندادم:
    این عکس روی دیوار کی هست؟
    غم چهره‌ی پیرزن را پوشاند و آهی کشید:
    - داوود پسرمه.
    تازه یادم افتاد که فراموش کرده بودم از علی بپرسم قضیه‌ی ننه‌ی داوود گفتن‌های بقیه چه چیزی است. پس به‌خاطر پسرش اورا ننه‌‌ی داوود صدا می‌زدند، تنها گزینه‌ای که به ذهنم می‌رسید فوت شدن داوود بود وگرنه در این مدت۱۵ روزه که اینجا در خانه او سکونت داشتیم حرفی از داوود به میان می‌آمد! در ذهنم دنبال جمله‌بندی مناسبی می‌گشتم که هم جواب سوالم را به دست آورم هم جوری سوالم را بپرسم که ننه‌‌ی داوود ناراحت نشود و درکنارش دوباره‌ قضاوت بی‌جا هم نکنم. قبل از هرگونه سوال پرسیدن مجددی از طرف من ننه‌ی داوود دوباره نگاهی به عکس انداخت:
    - داوود ۱۲سال پیش سرباز بود اونم سیستان‌و‌بلوچستان و لب مرز. درگیری پیش اومد و پسرم رو کشتن.
    لبم را محکم گاز گرفتم و نگاهی به علی انداختم که با ابروهای گره‌خورده لب زد:
    - الان وقتش نبود.
    غمگین به ننه‌‌ی داوود چشم دوختم و برای دل‌جویی دستم را روی دستش گذاشتم:
    - ننه توروخدا ببخش قصد ناراحت کردنت رو نداشتم، معذرت می‌خوام.
    با لبخندی که به چهره‌ی مهربانش زیادی می‌آمد گفت:
    - ناراحت نشدم دخترم. من هرروز و هرساعت به داوود فکر می‌کنم و از ذهنم یه لحظه هم کنار نمیره. خدا بعد از ۱۵سال نذر و نیاز و به دنیا آوردن چندتا بچه‌ی مرده داوود رو به من داد. وقتی رفت فقط با وجود شیرین تونستم دوریش رو تحمل کنم. پسرم شهید شد، همین‌که با عزت و احترام رفت برای من مایه سربلندیه.
    شام زهر همه‌مان شد، از کرده‌ی خودم پشیمان بودم اما راهی نبود.
    همان‌طور که نشسته کنار حوض کوچک درون آشپزخانه‌ی ننه‌‌ی داوود اسکاچ را روی بشقاب در دستم می‌کشیدم خیره‌ی او شدم که در فکر فرو رفته بود و ظرف‌ها را آب می‌کشید. وای به حالم، علی من را می‌کشت. اولین‌باری بود که در چشم‌هایش خط‌و‌نشان کشیدن را دیده بودم. بعد از شستن ظرف‌ها نگاهی به آشپزخانه‌ی مرتب ننه‌‌ی داوود انداختم:
    - ننه دیگه کاری نداری انجام بدم.
    دستش را روی چراغ‌نفتی گرفت:
    - نه ننه برو بخواب.
    دقیقاً بحث من هم همین بود؛ اینکه نمی‌خواستم بروم و بخوابم! با وارد شدن در آن اتاق حتم داشتم جنگی در انتظارم است. بالاخره با کمی این‌پا و آن‌پا کردن و قصد کردن ننه‌‌ی داوود برای خوابیدن، به‌سمت اتاق راه افتادم. در را بی‌سروصدا بازکردم و اول سرم را از میان در داخل بردم تا ببینم اوضاع چطور است. راهی نداشتم بالاخره که چی؟
    علی همان‌طور که با گوشی موبایلش ور می‌رفت تکیه بر دیوار نشسته بود. با ورودم نگاهش از صفحه‌ی موبایل به‌سمت من چرخید؛ با استرس آب دهانم را قورت دادم و بی‌وقفه به‌سمت رخت‌خواب‌ها حرکت کردم. خیلی ضایع سعی داشتم چشمم به او نیفتد. هنوز تشک را از روی رخت‌خواب‌ها بلند نکرده بودم که بازویم را گرفت:
    - تو فضولی نه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    قلبم از جا کنده شد. چه زود هم سر اصل مطلب رفته بود، بدون هیچ‌گونه مقدمه چینی کردنی. قشنگ مشخص بود که انتظار ورودم را می‌کشید تا دعوایم کند. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست در زندگی‌ام با علی حتی کوچک‌ترین بحثی پیش بیاید که بخواهد رویمان در روی هم باز شود. لبم را گاز گرفتم:
    - معذرت می‌خوام.
    به‌سمت خودش چرخاندم و با چشمانی عصبی به چشمانم زل زد:
    - تو اصلاً می‌دونی حال اون پیرزن وقتی از داوود حرفی به میون میاد چطوری میشه؟ الان برو ببینش، مطمئنم زار‌زار داره گریه می‌کنه.
    سرم را پایین انداختم:
    - من‌که ازش معذرت‌خواهی کردم. ببخشید من نمی‌دونستم؛ نمی‌خواستم باعث آزارش بشم.
    - حالا که فعلاً شدی! آدم هرچیزی رو که نمی‌دونه باید بپرسه؟ خب از من می‌پرسیدی.
    اشتباهم را قبول داشتم اما این‌طور مؤاخذه شدن از طرف علی برایم خیلی گران تمام شده بود. طبق معمول که اشکم لب مشکم بود قطره‌ی اشکی از چشمم چکید و روی گونه‌ام افتاد. اصلاً توقع نداشتم با این لحن با من حرف بزند چه برسد که صدایش را هم رویم بلند کند.
    علی پوفی کشید، تشک خودش را چنگ زد و گوشه‌ی دیوار پهن کرد. خیلی غیرعلنی جایمان را ازهم جدا کرده بود. تا وقتی که تشک را پهن کند و زیر پتو بخزد خشک شده سرجایم ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم. چندقطره‌ی اشک دیگر پشت سرهم از چشمم چکید. اگر قهر می‌کرد تمام تلاشی که برای ساختن این رابـ ـطه و نزدیک شدن به علی کرده بودم تا گرمای بینمان بیشتر شود از بین می‌رفت. چشم‌هایم را ریز کردم و به او که پشت به من خوابیده بود نگاهی انداختم و در ذهنم دوباره مشغول نقشه کشیدن شدم. کمی تعلل کردم و بالاخره با برداشتن تشک و پتوم، دقیقاً چسبیده به تشک علی رخت‌خوابم را پهن کردم و با خاموش کردن لامپ کنارش دراز کشیدم. همین‌طور که با انگشت پایم به آن انگشت دیگرم ضربه می‌زدم، دوباره نقشه کشیدن در ذهنم شروع شد و ایده‌های خلاقانه یکی‌یکی صف کشیدند تا بهترینش را برای مقابله با چنین شرایطی انتخاب کنم. من هم پشتم را به او کردم و کمرم را به کمرش چسباندم. کمی خودش را عقب کشید و بینمان فاصله انداخت که من هم به‌طبع عقب‌تر رفتم و دوباره فاصله را پر کردم. بعداز گذشت چند دقیقه همان‌طور که پشت به او بودم یکی از پاهایم را بلند کردم و رویش انداختم، هم‌زمان دست دیگرم هم بلند کردم و همچون چوب خشک به کمرش تکیه دادم. خودم هم از کارهایم خنده‌ام گرفته بود. دوباره کمی خودش را عقب کشید و فاصله گرفت. این‌بار دست و پایم را به جلو متمایل کردم و با هرچه زور داشتم به‌سمت دیوار هلش دادم که با خالی شدن یک‌باره پشت سرم، کمی عقب رفتم و سرم را به‌سمت او که سرجایش نشسته و به من زل زده بود چرخاندم.
    - می‌خوای دیوار رو سوراخ کنم برم اون‌طرفش؟
    پرو‌پرو به چشمانش زل زدم و سرجایم نشستم:
    - آشتی کن!
    در روشنایی شب‌خواب قرمز‌رنگ صورتش را جلوی صورتم آورد:
    - نوچ.
    لحنش نوعی سرکشی و شیطنت به همراه داشت، چیزی که تا به‌حال در وجود علی ندیده بودم. سرم را تکانی دادم:
    - که این‌طور پس.
    بعدهم بالشتم را برداشتم به سـ*ـینه‌اش کوبیدم و با تکیه دادن بالشت به سـ*ـینه‌اش سرم را رویش گذاشتم و با گذاشتن هردو دستم زیر سرم، چشم‌هایم را بستم:
    - شبت هم به‌خیر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    یکی از شانه‌هایش را تکان داد که سر من هم با آن تکان خورد:
    - هی داری چی‌کار می‌کنی؟
    انگشتم را روی بینی‌ام گذاشتم و بدون اینکه چشمانم را بازکنم جواب دادم:
    - هیس دارم می‌خوابم!
    با بالشت روی تشک پرتم کرد:
    - مگه من رخت‌خوابتم برو اونجا بخواب.
    دوباره بالشتم را برداشتم و به‌سمتش رفتم که دستش را سِپَرش قرار داد، من بالشت را به‌سمت او هل می‌دادم، او به‌سمت من هل می‌داد. آن‌قدر کشمکشمان ادامه‌دار شد که هردو علاوه بر دست، از پاهایمان هم کمک گرفته بودیم و باهم گلاویز شده بودیم. بعد از چند دقیقه که حسابی نفس‌نفس می‌زدیم محکم به عقب هلم داد:
    - صبح شد افرا ولم کن دیگه باید بخوابیم.
    لبم آویزان شد و گردنم را کج کردم:
    - آشتی؟
    لبخند کجی زد و دستانش را ازهم باز کرد:
    - بدو بیا کم ناز کن.
    تازه فهمیده بودم که علی قهر کردن را دوست ندارد؛ دلش صاف است و زود می‌بخشد. فقط منتظر بود من پیش قدم شوم تا آشتی کند ولی با این‌کارش درس خوبی را به من داده بود، اینکه اگر در زندگی دیگران فضولی کنم حکمش قطعاً قهر و رو گرداندن علی از من است! علی خواسته‌هایش را با حرف به من تحمیل نمی‌کرد، همیشه سعی می‌کرد با رفتار نشان دهد که عاقبت کارهایم چه چیزی خواهد بود. خودم هم فکر می‌کردم این راه بهتر است، چون وقتی با شرایط به طور علنی مواجه شوی تأثیرش بیشتر است تا اینکه یک حرف را هزاربار بدون هیچ‌گونه تجربه‌ای از طرف تو، برایت دیکته کنند. این دقیقاً همان روشی بود که باعث تغییر دادن من در مدت زمان زندگی‌ام با علی شده بود. گاهی از روی عشق، گاهی تقلید کردن از کارهای او و علایقش، گاهی هم نشان دادن تنبیهی که با تکرار کردن دوباره‌ی آن کار انتظارم را می‌کشید، در من تغییرات بزرگی ایجاد کرده بود.
    ***
    جیغی از ته دل کشیدم و با سرعت صد مشغول دویدن شدم، سالار و ارسلان هم پشت سرم می‌خندیدند و هرلحظه نزدیک‌ترم می‌شدند. پاهایم در برف‌ها فرو می‌رفت و باعث می‌شد سرعتم کندتر شود و همچون دویدن لک‌لک در برکه به نظر برسم! بلند داد زدم:
    - ننه‌ی داوود، شیرین!
    با نزدیک شدنشان پایم به سنگی برخورد کرد و با صورت روی برف‌ها زمین خوردم، متوجه مور‌موری که روی پشت دستم می‌شد، شدم و سرم را بلند کردم که با دیدن کرم خاکی که روی پشت دستم وول می‌خورد سریع دستم را کنار زدم و با پرت شدن کرم چند متر آن‌طرف‌تر چنان جیغی کشیدم که تمام پرنده‌های روستا با وحشت پر زدند و رفتند.
    پشت دستم را روی برف‌ها می‌کشیدم و از چندش حالت تهوع گرفته بودم. ننه‌ی داوود و شیرین هراسان از خانه بیرون آمدند و با دیدن من‌که پخش زمین شده بودم و سالار و ارسلانی که بالای سرم ایستاده بودند و می‌خندیدند صورتشان برزخی شد؛ آن‌ها هم حتم داشتند که باز این‌دو وروجک آتشی سوزانده‌اند. شیرین همان‌طور که چادرش را به کمرش بسته بود و جارویی در دست داشت، افتاد دنبال بچه‌های شیطانش که حتی مرغ و خروس‌ها هم از دست آن‌ها آسایش نداشتند. تهدیدکنان فریاد زد:
    - فقط برسم بهتون، صبر کنین!
    آن‌ها هم دوان‌دوان به‌سمت در حیاط رفتند و شیرین جارو را به‌سمتشان پرت کرد که با سرعت بی‌نظیرشان که همچون جت می‌دویدند جارو به در برخورد کرد و روی زمین افتاد.
    شیرین با داد ادامه داد:
    - نیاین اینجاها که سیاه و کبودتون می‌کنم، جونم مرگ شده‌ها.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا