چشمهایم کمکم داشتند روی هم میافتادند. همانطور که گیج بودم سرم از روی گردنم افتاد و محکم به شیشه برخورد کرد. دستم را به سرم گرفتم که ناگهان متوجه ماشینی که از ته کوچه به سرعت به این سمت میآمد شدم، باورش سخت بود ولی محال بود من ماشین علی را تشخیص ندهم.
از خوشی جیغی کشیدم و سریع ازجلوی پنجره کنار رفتم. دور خودم میچرخیدم، حالا باید چه میکردم؟ لباسهایم که همان لباسهای دو روز پیش بودند، عمداً عوضشان نکرده بودم. کمی دستم را در موهایم کشیدم و به همشان ریختم، حتم داشتم بهخاطر بیخوابی دیشب چشمهایم حسابی قرمز شدهاند. باید کمی پیازداغش هم زیادتر میکردم، پتو را بی قید دورم انداختم و خودم را روی کوسنها شلوول رها کردم که صدای چرخش کلید در قفل در ورودی آمد. قلبم با شتاب و هیجان میکوبید سعی کردم کمی آرامش کنم تا نقشهام بر باد نرود.
علی بلند صدا زد:
- افرا؟
خندهام گرفته بود اما لبم را محکم به هم فشار دادم و دوباره حالت چهرهای بیحال به خودم گرفتم. از صدای پایش متوجه شدم دارد نزدیکم میشود. به سرعت قدمهایش افزود و با شتاب شانهام را تکان داد:
- افرا؟ افرا؟
بیحال کمی لای پلکهای خمارم را باز کردم و به صورت هراسانش خیره شدم. نالیدم:
- علی.
اخمش درهم کشیده شد:
- چیکار کردی با خودت افرا؟ چیکار کردی؟ تو که لجباز نبودی.
در همان حالت دستم را بالا آوردم و تا قبل از اینکه از بیجانی ساختگیام بیفتد در هوا گرفتش:
- چرا انقدر سردی؟ چرا رنگت پریده؟
نگاهی به سر و وضعم کرد:
- اعتصاب کردی نه؟ قصد داشتی خودت رو بکشی؟ شاهین گفت هزاربار اومده جلو خونه ولی درو روش باز نکردی!
ای شاهین نسناس چه فیلمی هم بازی کرده بود، لعنتی یکبار هم درِ خانه نیامده بود.
کمکم کرد بلند شوم و همزمان به جانم غر زد:
- چشمات رو دیدی؟ حتماً همش داشتی آبغوره میگرفتی نه؟ منکه گفتم برو خونهی بابات. تو که از تنهایی میترسیدی اینکارا چیه میکنی؟
عمداْ خودم را بیحال نشان دادم و وزنم را رویش انداختم. روی مبل نشاندم و به سرعت وارد آشپزخانه شد. آنقدر در نقشم خوب فرو رفته بودم که واقعاً بیحال شده بودم. شاید هم بهخاطر شام نخوردن و تا صبح بیدار ماندن دیشب بود. تمام انرژیام را به امید آمدن علی نگه داشته بودم، حال که آمده بود انرژی من هم تمام شد.
با لیوان سفالی بزرگی که از آن بخار بلند میشد بهسمتم آمد و کنارم نشست، دستش را زیر سرم برد و لیوان را به لبم نزدیک کرد. جرعهای از شیرداغ را خوردم، اخمم را درهم کشیدم چون گلویم خشک شده بود و کمی میسوخت. اما او به تعبیر اینکه شیر داغ است ازهمان قسمتی که خورده بودم جرعهای نوشید و بعد شروع به فوت کردن شیر کرد. شیر داغ بود اما درصد داغیاش آنقدر نبود که باعث سوزاندن دهان شود. آنقدر کارش برایم شیرین بود که دلم میخواست بپرم و از گردنش آویزان شوم. وقتی همهی لیوان شیر را خوردم با دلخوری نگاهم کرد:
- فقط میخواستی من ۷ساعت راه رو نرسیده بکوبم برگردم؟
من راضی به اذیت کردنش نبودم، دلم فقط با او بودن را میخواست. وقتی جوابی از طرف من نشنید، پوفی کشید و ساکت شد. خیالم از بودن علی کنارم راحت بود. چشمهایم دیگر تحمل نداشتند، کمکم روی هم افتادند و خواب در برم گرفت.
از خوشی جیغی کشیدم و سریع ازجلوی پنجره کنار رفتم. دور خودم میچرخیدم، حالا باید چه میکردم؟ لباسهایم که همان لباسهای دو روز پیش بودند، عمداً عوضشان نکرده بودم. کمی دستم را در موهایم کشیدم و به همشان ریختم، حتم داشتم بهخاطر بیخوابی دیشب چشمهایم حسابی قرمز شدهاند. باید کمی پیازداغش هم زیادتر میکردم، پتو را بی قید دورم انداختم و خودم را روی کوسنها شلوول رها کردم که صدای چرخش کلید در قفل در ورودی آمد. قلبم با شتاب و هیجان میکوبید سعی کردم کمی آرامش کنم تا نقشهام بر باد نرود.
علی بلند صدا زد:
- افرا؟
خندهام گرفته بود اما لبم را محکم به هم فشار دادم و دوباره حالت چهرهای بیحال به خودم گرفتم. از صدای پایش متوجه شدم دارد نزدیکم میشود. به سرعت قدمهایش افزود و با شتاب شانهام را تکان داد:
- افرا؟ افرا؟
بیحال کمی لای پلکهای خمارم را باز کردم و به صورت هراسانش خیره شدم. نالیدم:
- علی.
اخمش درهم کشیده شد:
- چیکار کردی با خودت افرا؟ چیکار کردی؟ تو که لجباز نبودی.
در همان حالت دستم را بالا آوردم و تا قبل از اینکه از بیجانی ساختگیام بیفتد در هوا گرفتش:
- چرا انقدر سردی؟ چرا رنگت پریده؟
نگاهی به سر و وضعم کرد:
- اعتصاب کردی نه؟ قصد داشتی خودت رو بکشی؟ شاهین گفت هزاربار اومده جلو خونه ولی درو روش باز نکردی!
ای شاهین نسناس چه فیلمی هم بازی کرده بود، لعنتی یکبار هم درِ خانه نیامده بود.
کمکم کرد بلند شوم و همزمان به جانم غر زد:
- چشمات رو دیدی؟ حتماً همش داشتی آبغوره میگرفتی نه؟ منکه گفتم برو خونهی بابات. تو که از تنهایی میترسیدی اینکارا چیه میکنی؟
عمداْ خودم را بیحال نشان دادم و وزنم را رویش انداختم. روی مبل نشاندم و به سرعت وارد آشپزخانه شد. آنقدر در نقشم خوب فرو رفته بودم که واقعاً بیحال شده بودم. شاید هم بهخاطر شام نخوردن و تا صبح بیدار ماندن دیشب بود. تمام انرژیام را به امید آمدن علی نگه داشته بودم، حال که آمده بود انرژی من هم تمام شد.
با لیوان سفالی بزرگی که از آن بخار بلند میشد بهسمتم آمد و کنارم نشست، دستش را زیر سرم برد و لیوان را به لبم نزدیک کرد. جرعهای از شیرداغ را خوردم، اخمم را درهم کشیدم چون گلویم خشک شده بود و کمی میسوخت. اما او به تعبیر اینکه شیر داغ است ازهمان قسمتی که خورده بودم جرعهای نوشید و بعد شروع به فوت کردن شیر کرد. شیر داغ بود اما درصد داغیاش آنقدر نبود که باعث سوزاندن دهان شود. آنقدر کارش برایم شیرین بود که دلم میخواست بپرم و از گردنش آویزان شوم. وقتی همهی لیوان شیر را خوردم با دلخوری نگاهم کرد:
- فقط میخواستی من ۷ساعت راه رو نرسیده بکوبم برگردم؟
من راضی به اذیت کردنش نبودم، دلم فقط با او بودن را میخواست. وقتی جوابی از طرف من نشنید، پوفی کشید و ساکت شد. خیالم از بودن علی کنارم راحت بود. چشمهایم دیگر تحمل نداشتند، کمکم روی هم افتادند و خواب در برم گرفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: