پس از گذراندن تمرین بعد از ظهر، لباسش را عوض کرد و به مقصد عمارت حرکت کرد. دستی در موهای بورش کشید. با اینکه قائممقامیها نسب اروپایی داشتند، اما فقط باران و علیرضا بودند که ظاهری اروپایی داشتند. بالاخره به عمارت رسید. وارد حیاط عمارت شد. اینکه اجازه حضور در عمارت را داشت برایش واقعا عجیب بود. هادود جدید به نسبت هادود قبلی سختگیری کمتری داشت و قوانین مستبدانه برادرش را در همین مدت کم از میان برداشته بود. به روبه روی عمارت رسید. دقیقا شبیه همان چیزی بود که به خاطر داشت. نمایی سفید با ستون های بسیار بلند که از طبقه سوم به طبقه اول میرسیدند. از ماشین پیاده شد. تمام دوران کودکیاش را در عمارت گذارنده بود و شانزده سال پیش که مادرش احساس خطر کرد او را از خانواده بیرون آورد و از ایران به کالیفرنیا رفتند. تراس بسیار بزرگ طبقه دوم که گاهی اوقات برای جشنها و بعضا برای جلسات کاری استفاده میشد. تمام عمارت پنچرههای بلند کمانی داشت. گویی عمارت را از میان تاریخ به آنجا آورده بودند. امکانات پیشرفتهای داشت اما هنوز خوی سنتیاش را حفظ کرده بود. دختری که لباس خدمه را به تن داشت جلو آمد و روبه علیرضا گفت:
-آقا امیر و آقا باراد توی حیاط پشتی منتظرتونن.
علیرضا سری تکان داد و به سمت حیاط پشت رفت. حیاط پشتی شامل یک استخر ، چند صندلی کنار استخر و یک آلاچیق بود. امیر و باراد در آلاچیق نشسته بودندو منتظر علیرضا بودند. علیرضا رفت و روی صندلی نشست. سلامی کرد. باراد و امیر پاسخش را دادند. معلوم بود که میانهشان اصلا خوب نیست. باراد از کاری که امیر کرده بود به شدت ناراحت بود. اهمیتی به تانیا نمیداد؛ اما امیر حق نداشت چنین کاری کند! علیرضا که کمی جو را سنگین دید؛ سر صحبت را باز کرد:
-خب؟
امیر دستی در موهای بلند قهوهای رنگش کشید:
-وقتشه که در مورد بعضی مسائل با هم دیگه صحبت کنیم!
باراد با گنگی پرسید:
- چی میخوای بگی؟
امیر به پشت تکیه داد. پایش را روی پایش گذاشت و گفت:
-مثل اینکه نفهمیدید چه اتفاقی داره میافته. براتون جای سوال نیست که چرا تانیا برگشته؟
علیرضا پوزخندی زد . خوب میدانست که چرا تانیا برگشته است؛ اما نمیخواست آنها نیز بدانند. بنابراین با بیتفاوتی گفت:
- مگه تو نرفتی دنبالش که بیاریش؟
امیر با همان ریلکسی پاسخ داد:
- اگر برای انتقام اومده باشه پای تو هم گیره!
علیرضا با گنگی گفت:
-یعنی چی؟
باراد جواب داد:
-هر بلایی که پونزده سال پیش سرش اومد به خاطر این بود که مادرت تو رو از تمام مراسم ها کنار کشید.
علیرضا سری به چپ و راست تکون داد پوزخندش پررنگتر شد. معلوم بود که اصلا تانیا را نمیشناختند. با همان پوزخند گفت:
-میخواد چیکار کنه؟ هممون رو بکشه؟
امیر شانهای بالا انداخت:
-پونزده سال وقت داشته که نقش بکشه!
باراد که هنوز هم از اتفاقات صبح عصبانی بود؛ رو به امیر گفت:
_ کسی که باید از جانب تانیا بترسه توئی!
علیرضا متوجه منظور باراد نشد. تانیا نقشهاش را به علیرضا نگفته بود، اما میدانست که قرار نیست ضرری به نسل جدید قائممقامیها برسد. پرسید:
-چرا؟
باراد پوزخندی زد:
-تانیا با امیره. اگه نقشه هم داشته باشه با امیر شروع میشه. به نظر من مراقب خودت باشی که تانیا بلایی سرت نیاره!
امیر هم پوزخندی زد:
-ولی به نظر من تو باید بترسی به هر حال تانیا همسر آیندته!
-آقا امیر و آقا باراد توی حیاط پشتی منتظرتونن.
علیرضا سری تکان داد و به سمت حیاط پشت رفت. حیاط پشتی شامل یک استخر ، چند صندلی کنار استخر و یک آلاچیق بود. امیر و باراد در آلاچیق نشسته بودندو منتظر علیرضا بودند. علیرضا رفت و روی صندلی نشست. سلامی کرد. باراد و امیر پاسخش را دادند. معلوم بود که میانهشان اصلا خوب نیست. باراد از کاری که امیر کرده بود به شدت ناراحت بود. اهمیتی به تانیا نمیداد؛ اما امیر حق نداشت چنین کاری کند! علیرضا که کمی جو را سنگین دید؛ سر صحبت را باز کرد:
-خب؟
امیر دستی در موهای بلند قهوهای رنگش کشید:
-وقتشه که در مورد بعضی مسائل با هم دیگه صحبت کنیم!
باراد با گنگی پرسید:
- چی میخوای بگی؟
امیر به پشت تکیه داد. پایش را روی پایش گذاشت و گفت:
-مثل اینکه نفهمیدید چه اتفاقی داره میافته. براتون جای سوال نیست که چرا تانیا برگشته؟
علیرضا پوزخندی زد . خوب میدانست که چرا تانیا برگشته است؛ اما نمیخواست آنها نیز بدانند. بنابراین با بیتفاوتی گفت:
- مگه تو نرفتی دنبالش که بیاریش؟
امیر با همان ریلکسی پاسخ داد:
- اگر برای انتقام اومده باشه پای تو هم گیره!
علیرضا با گنگی گفت:
-یعنی چی؟
باراد جواب داد:
-هر بلایی که پونزده سال پیش سرش اومد به خاطر این بود که مادرت تو رو از تمام مراسم ها کنار کشید.
علیرضا سری به چپ و راست تکون داد پوزخندش پررنگتر شد. معلوم بود که اصلا تانیا را نمیشناختند. با همان پوزخند گفت:
-میخواد چیکار کنه؟ هممون رو بکشه؟
امیر شانهای بالا انداخت:
-پونزده سال وقت داشته که نقش بکشه!
باراد که هنوز هم از اتفاقات صبح عصبانی بود؛ رو به امیر گفت:
_ کسی که باید از جانب تانیا بترسه توئی!
علیرضا متوجه منظور باراد نشد. تانیا نقشهاش را به علیرضا نگفته بود، اما میدانست که قرار نیست ضرری به نسل جدید قائممقامیها برسد. پرسید:
-چرا؟
باراد پوزخندی زد:
-تانیا با امیره. اگه نقشه هم داشته باشه با امیر شروع میشه. به نظر من مراقب خودت باشی که تانیا بلایی سرت نیاره!
امیر هم پوزخندی زد:
-ولی به نظر من تو باید بترسی به هر حال تانیا همسر آیندته!
آخرین ویرایش: