کامل شده رمان بازی توپ و گلوله| matina کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع matina
  • بازدیدها 5,477
  • پاسخ ها 142
  • تاریخ شروع

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
پس از گذراندن تمرین بعد از ظهر، لباسش را عوض کرد و به مقصد عمارت حرکت کرد. دستی در موهای بورش کشید. با این‌که قائم‌مقامی‌ها نسب اروپایی داشتند، اما فقط باران و علیرضا بودند که ظاهری اروپایی داشتند. بالاخره به عمارت رسید. وارد حیاط عمارت شد. این‌که اجازه حضور در عمارت را داشت برایش واقعا عجیب بود. هادود جدید به نسبت هادود قبلی سختگیری کمتری داشت و قوانین مستبدانه برادرش را در همین مدت کم از میان برداشته بود. به روبه روی عمارت رسید. دقیقا شبیه همان چیزی بود که به خاطر داشت. نمایی سفید با ستون های بسیار بلند که از طبقه سوم به طبقه اول می‌رسیدند. از ماشین پیاده شد. تمام دوران کودکی‌اش را در عمارت گذارنده بود و شانزده سال پیش که مادرش احساس خطر کرد او را از خانواده بیرون آورد و از ایران به کالیفرنیا رفتند. تراس بسیار بزرگ طبقه دوم که گاهی اوقات برای جشن‌ها و بعضا برای جلسات کاری استفاده می‌شد. تمام عمارت پنچره‌های بلند کمانی داشت. گویی عمارت را از میان تاریخ به آن‌جا آورده بودند. امکانات پیشرفته‌ای داشت اما هنوز خوی سنتی‌اش را حفظ کرده بود. دختری که لباس خدمه را به تن داشت جلو آمد و روبه علیرضا گفت:
-آقا امیر و آقا باراد توی حیاط پشتی منتظرتونن.
علیرضا سری تکان داد و به سمت حیاط پشت رفت. حیاط پشتی شامل یک استخر ، چند صندلی کنار استخر و یک آلاچیق بود. امیر و باراد در آلاچیق نشسته بودندو منتظر علیرضا بودند. علیرضا رفت و روی صندلی نشست. سلامی کرد. باراد و امیر پاسخش را دادند. معلوم بود که میانه‌شان اصلا خوب نیست. باراد از کاری که امیر کرده بود به شدت ناراحت بود. اهمیتی به تانیا نمی‌داد؛ اما امیر حق نداشت چنین کاری کند! علیرضا که کمی جو را سنگین دید؛ سر صحبت را باز کرد:
-خب؟
امیر دستی در موهای بلند قهوه‌ای رنگش کشید:
-وقتشه که در مورد بعضی مسائل با هم دیگه صحبت کنیم!
باراد با گنگی پرسید:
- چی می‌خوای بگی؟
امیر به پشت تکیه داد. پایش را روی پایش گذاشت و گفت:
-مثل اینکه نفهمیدید چه اتفاقی داره می‌افته. براتون جای سوال نیست که چرا تانیا برگشته؟
علیرضا پوزخندی زد . خوب می‌دانست که چرا تانیا برگشته است؛ اما نمی‌خواست آن‌ها نیز بدانند. بنابراین با بی‌تفاوتی گفت:
- مگه تو نرفتی دنبالش که بیاریش؟
امیر با همان ریلکسی پاسخ داد:
- اگر برای انتقام اومده باشه پای تو هم گیره!
علیرضا با گنگی گفت:
-یعنی چی؟
باراد جواب داد:
-هر بلایی که پونزده سال پیش سرش اومد به خاطر این بود که مادرت تو رو از تمام مراسم ها کنار کشید.
علیرضا سری به چپ و راست تکون داد پوزخندش پررنگ‌تر شد. معلوم بود که اصلا تانیا را نمی‌شناختند. با همان پوزخند گفت:
-می‌خواد چیکار کنه؟ هممون رو بکشه؟
امیر شانه‌ای بالا انداخت:
-پونزده سال وقت داشته که نقش بکشه!

باراد که هنوز هم از اتفاقات صبح عصبانی بود؛ رو به امیر گفت:
_ کسی که باید از جانب تانیا بترسه توئی!
علیرضا متوجه منظور باراد نشد. تانیا نقشه‌اش را به علیرضا نگفته بود، اما می‌دانست که قرار نیست ضرری به نسل جدید قائم‌مقامی‌ها برسد. پرسید:
-چرا؟
باراد پوزخندی زد:
-تانیا با امیره. اگه نقشه هم داشته باشه با امیر شروع می‌شه. به نظر من مراقب خودت باشی که تانیا بلایی سرت نیاره!
امیر هم پوزخندی زد:
-ولی به نظر من تو باید بترسی به هر حال تانیا همسر آیندته!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    باراد باعصبانیت گفت:
    -من ته‌مونده دیگران رو بر نمی‌دارم!
    امیر خندید. مانند کودکان مدرسه‌ای بر سر یک دختر با یک‌دیگر دعوا می‌کردند. چندبار سر تکان داد و گفت:
    -به خودش هم همین رو بگو!
    علیرضا با گیجی به باراد و امیر نگاه می‌کرد. هیچ‌گاه دعوایشان را به این صورت ندیده بود. با یک‌دیگر دعوا می‌کردند اما نه بر سر مسائل این‌چنینی! با همان گنگی رو به باراد گفت:
    -تانیا قراره زن تو بشه...
    رو به امیر کرد:
    -بعد با تو رابـ ـطه داشته؟
    هر دو سر تکان دادند. علیرضا خندید و گفت:
    -بهترین خانواده دنیا!
    امیر و باراد هر دو چپ چپ به علیرضا نگاه کردند. علیرضا خنده‌اش را جمع کرد و دستانش را به نشانه تسلیم بالا آورد. امیر بحث را عوض کرد. وقت بحث‌های این‌چنینی نبود. هر سه نفرشان باید عواقب حضور تانیا و اعمالش را می‌‎‎فهمیدند:
    -تانیا توی شرکت قدرت زیادی داره. اگه هادود کنار بکشه نفر اول شرکت می‌شه.
    باراد هیچ‌گاه نمی‌توانست به طور کامل از سلسله مراتب و قوانین و رسوم خانوادگی را بفهمد. با تعجب پرسید:
    -مگه با کنار کشیدن بابام شرکت به من یا تو نمی‌رسه؟
    امیر سری به چپ و راست تکان داد:
    -تا زمانی که هادود زنده است جانشینش تانیاعه!
    علیرضا که می‌خواست بحث تمام شود، پرسید:
    -و اگر هادود بمی‌ره؟
    باراد چپ چپ نگاهش کرد. علیرضا شانه‌ای بالا انداخت. امیر پاسخ داد:
    -بزرگ خاندان مادر تانیا می‌شه!
    باراد که مغزش از این قوانین سوت کشیده بود، پرسید:
    -و جانشین هادود؟
    امیر شانه‌ای بالا انداخت:
    -باران و تو هم‌سنین. تانیا از آخر هفته دختر خونده هادود می‌شه. ده یازده ماه دیگه هم زن تو می‌شه!
    علیرضا از جایش بلند شد. خوب فهمیده بود که جریان چیست و به کجا ختم می‌شود. سمت برنده این ماجرا تانیا بود و رسومات این‌بار به جای به آتش انداختن او, پشتش بودند و هیچ‌کس نمی‌توانست مانع این شود. با بی‌خیالی رو به باراد گفت:
    - شانس تانیا برای جانشین شدن از همه بیشتره!
    و به سمت درب خروجی رفت. باراد دستی برموهای مشکی رنگش کشید. می ‌دانست باید فکری به حال خودش کند. تانیا بازگشته بود و نبرد قدرت آغاز شده بود. کلافه گفت:
    - لعنت به تمام رسم و رسومات.
    او هم از جایش بلند شد و رفت. امیر نوشیدنی که آورده بودند را برداشت و جرعه جرعه نوشید. فکرش درگیر بود. نمی‌دانست که حرکت دیشب تانیا به چه دلیل بود. دوست داشت از او علت را جویا شود اما این‌کار غیرممکن بود. نمی‌توانست از تانیا سوالی در این باب بپرسد. فکرش درگیر شده بود. از این‌که حتی یک درصد هم تانیا او را به بازی گرفته باشد؛ دیوانه‌اش می‌کرد. هیچ‌کس نمی‌توانست او را به بازی بگیرد؛ حتی اگر تانیا باشد. به پشتی صندلی لم داد و غرق در افکارش شد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پیامی از طرف آرش برایش آمد:
    -بیا کلاب، خبرای مهمی دارم.
    دستی بر روی صورتش کشید. با ساعت هوشمندش، ماشین را فراخواند. بعد از چند ثانیه، ماشین به جلوی عمارت آمد و امیر سوار ماشین شد. از وقتی که به ایران برگشته‌بودند، نمی‌توانست با الکس، شخصی که محل سکونت تانیا را به او گفته بود، ارتباط برقرار کند. تمام راه‌های ارتباطی با او بسته شده‌بود. آرش چندنفر را به کالیفرنیا فرستاده بود، تا ببیند جریان چیست و چه بلایی بر سر الکس آمده است. کلاب بر روی آخرین طبقه یکی از بزرگ‌ترین برج‌ها تهران بود. ماشین را پارک کرد و با آسانسور خودش را به طبقه آخر رساند. دو نگهبان غول پیکر کلاب با دیدن امیر به او سلام کردند و راه را برایش باز کردند. امیر سری تکان داد و وارد کلوپ خصوصی شد. با ورودش آرش به سمتش رفت و با صدای بلندی گفت:

    -ببینید کی اینجاست!
    توجه همه به آرش جلب شد. همه افراد حاضر در مهمانی لیوان هایشان را بالا آورد و با هم برای امیر هورا کشیدند. امیر لبخندی زد و وارد سالن اصلی شد. تی‌شرت سفید رنگی برتن داشت و بر روی آن پیراهن آبی رنگی را با دکمه‌های باز پوشیده بود. آرش صمیمی‌ترین و مورد اطمینان‌ترین دوست امیر بود. از کودکی با یک‌دیگر بزرگ شده بودند. پدر و مادرش از مدیران اصلی هلدینگ بودند و به این واسطه بود که رابـ ـطه نزدیکی با خانواده داشتند. آرش و امیر با یک‌دیگر به دانشگاه رفته بودند و هر دو فارغ‌التحصیل رشته اقتصاد بودند. آرش برای امیر حکم برادرش را داشت و از تمام اتفاقات باخبر بود و همیشه آن کارهایی را که امیر نباید انجام می‌داد و انجام دادنش ضروری بود را انجام می‌داد. آرش برای امیر لیوان و یک بطری واین آورد. امیر لیوانش را پر کرد و جرعه جرعه شروع به نوشیدن کرد. در کلاب خصوصی خودش بود. افراد زیادی مجوز ورود را نداشتند. ورود به کلاب خصوصی یکی از اعضای خاندان قائم مقامی مراحل زیادی داشت و هر کسی نمی‌توانست از پسش بربیاید. کلاب آن‌قدرها هم بزرگ نبود. یک سالن بزرگ با چند میز در میانش که بار به نسبت بزرگ را احاطه کرده بودند. دورتادور کلاب را با کاناپه‌‌های راحتی قسمت بندی کرده بودند. فضا تاریک بود و فلشرهایی که رنگ‌های مختلف داشتند فضا را تا کمی روشن می‌ردند. امیرروی کاناپه لم داده بود. می‌نوشید و به افرادی که در حال رقـ*ـص بودند نگاه می‌کرد. طولی نکشید که سه دختر به سمتش رفتند. دخترهایی که لباس‌های مجلسی‌شان دکلته‌هایی بود که پارچه‌هایش به زیر باسنشان هم نمی‌رسید. امیر لبخند کم‌رنگی زد و با چشمان خمـار به آن سه نفر نگاه کرد. دخترها لبخند امیر را به عنوان چراغ سبزی برداشت کردند. دو دختر در دو طرف امیر ‌نشستند و دختر دیگری با لوندی روی پایش نشست. دختری که روی پایش نشسته بود یک دستش را در موهای بلند امیر فرو برد. دست دیگرش را دور گردن امیر انداخت و سرش را در گردنش رو برد. موهای روشن بلندی داشت و با لوندی مخصوص به خود، کارش در اغوا کردن عالی بود. حرفی نمی‌زد. همین باعث می‌شد که امیر اورا مورد خوبی به شمار بیاورد. اما ذهنش درگیر بود. کارهایش به خوبی پیش می‌رفت؛ اما احساس خطر زیادی از جانب تانیا می‌کرد. این‌که نمی‌توانست او را تحت کنترل خودش بگیرد دیوانه‌اش می‌کرد. همان موقع آرش رسید و گفت:
    -خانم ها برید کنار که من با رئیس کار دارم.

    دختر ها با تعجب به آرش نگاه کردند. آرش ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -با شما‌هام زود باشید.
    دخترها علی‌رغم میل باطنی شان بلند شدند و رفتند. آرش روی مبل کنار امیر نشست.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    امیر پوفی کشید و طلب‌کارانه گفت:
    - واقعاً؟
    آرش شانه ای بالا انداخت. موهایش کوتاه کوتاه بود و تنها کاربردش این بود که او با این موها دیگر تاس به حساب نمی‌آمد. لبخند موزیانه‌ای برلبش نقش بسته بود و به امیر نگاه می‌کرد. از کارش بسیار راضی بود. با بی‌خیالی گفت:‌
    - تازه سرشبه!
    امیر دوباره لیوانش را پر کرد. می‌دانست آرش اخبار جدیدی دارد که به او بدهد؛ اما واقعا احتیاج داشت تا فکرش را آرام کند. با بی‌حوصلگی گفت:
    - چی شده؟
    آرش هم لیوانی برداشت و شروع به نوشیدن کرد:
    -دیگه خطری از جانب نگار تهدیدتون نمی‌کنه!
    پس از آن‌که تانیا آن افراد را در سوله کشته بود؛ امیر به آرش اطلاع داده بود و آرش به همراه چند نفر دیگر به سوله رفتند و اوضاع را تحت کنترل گرفتند؛ به نوعی که پلیس هیچ ردی از آن‌ها پیدا نکرد. امیر با تعجب پرسید:
    -کشتیش؟
    آرش خندید:
    -باور کن هیچ کس نمی‌خواد با دخترعموت در بیفته!
    امیر باز هم نوشید. از این واقعیت متنفر بود! پرسید:
    -نگار چی شده؟
    آرش جرعه‌ای از محتویات لیوانش را نوشید:
    - رفته اسپانیا. تانیا فرستادش!
    دلیل این‌همه حمایت تانیا از نگار را نمی‌فهمید و این همه ندانستنش؛ او را به مرز جنون می‌رساند. به پشتی مبل تکیه داد:
    -الکس رو پیدا کردی؟
    آرش پوزخندی زد. الکس را پیدا کرده بودند. اما هیچ‌کس نمی‌توانست مرگش را به تانیا ربط دهد. تانیا کارش را به درستی انجام داده بود.با همان پوزخند گفت:
    -یکی از دلایلی که نباید با تانیا در افتاد همینه!
    امیر متوجه منظور آرش نشد. با تعجب پرسید:
    - چی شده؟
    آرش نفس عمیقی کشید:
    - الکس رو پیدا کردن. مرده! کشته شده! هیچ اثری هم از قاتلش نیست؛ ولی ما خوب می‌دونیم که کار کیه!
    امیر چند بار سرش را به پشتی مبل زد. دوست داشت هر چیزی که در دم دستش است را بشکند؛ اما جلوی خودش را گرفت. با کلافگی گفت:
    - تانیا!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    آرش لیوانش را بالا آورد:
    - به سلامتی!
    امیر از جایش بلند شد. دیگر نمی‌خواست آن‌جا بماند. احتیاج به حواس‌پرتی داشت. آرش پرسید:
    - کجا؟
    امیر که با نگاهش دنبال شخصی می گشت، گفت:
    - خونه!
    بالاخره شخصی که می خواست را پیدا کرد‌. همان دختر مو بلوندی که روی پایش نشسته بود. اشاره به دختر زد. دختر هم از خدا خواسته به سمت امیر رفت. امیر بدون این‌که به دختر نگاه کند؛ گفت:
    - بپوش بریم!
    با یک‌دیگر سوار ماشین شدم و به سمت خانه رفتند. امیر کاملا مـسـ*ـت نشده بود اما پشت فرمان نشستنش کاملا اشتباه بود. به هر حال به خانه رسیدند. از درب پشتی به طبقه سوم رفتند. نمی‌خواست کسی او را با آن دختر ببیند. کم پیش می‌آمد که دختر به خانه بیاورد. اما امروز با قصدی که خودش هم دقیق نمی‌دانست چیست، این‌کار را می‌کرد. به طبقه سوم رسیدند. در راهرو ایستاده بودند تا امیر درب اتاقش را باز کند. همان موقع تانیا از اتاقش بیرون آمد. با دیدن امیر و آن دختر تعجب کرد و با تعجب پرسید:
    -واقعا؟ً
    انتظار نداشت که امیر این‌کارها را در خانه انجام بدهد و دختر به خانه بیاورد. با باران کار داشت و می‌خواست به طبقه دوم برود. پوفی کشید و قصد رفتن کرد. امیر اما گویی به قصدش رسیده بود. می‌خواست تانیا او را با دختر دیگر ببیند. می‌خواست که تانیا بداند برای امیر آنقدر ها هم خاص نیست. تانیا نمی‌توانست زندگی او را کنترل کند و امیر نمی‌خواست که بازیچه دست تانیا باشد. تلوتلو خوران به سمتش رفت‌. تانیا حوصله آدم‌های مـسـ*ـت را نداشت؛ اما قبل از این‌که به پله‌ها برسد امیر روبه‌رویش ایستاد. تانیا به ناچار به دیوار پشتش چسبید. امیر یکی از دستانش را کنار سر تانیا گذاشت و گفت:
    -چیه حسودیت شده دختر عمو؟
    تانیا که هر لحظه متعجب تر می‌‌شد؛ پوزخندی زد و چیزی نگفت. می‌دانست امیر مـسـ*ـت است و رفتارش دست خودش نیست. امیر اما آن‌قدرها هم مـسـ*ـت نبود. می‌دانست چه‌کار می‌کند. نزدیک صورت تانیا شد و زمزمه کرد:
    - می‌بینی که با هر دختری که بخوام می‌تونم باشم حتی تو!
    تعجب تانیا به بهت تبدیل شده بود. رفتار امیر حتی برای یک فرد مـسـ*ـت هم عجیب بود. نزدیک تر رفت:
    -تو هم مثل همه دخترای دیگه هستی!
    نزدیک تر شد که تانیا را ببوسد. تانیا دستش را روی سـ*ـینه امیر گذاشت و به عقب هولش داد. چیزی نگفت اما سرزنش نگاهش برای امیر مـسـ*ـت هم ملموس بود. چیزی نگفت و امیر و آن دختر را تنها گذاشت. سکوتش نه برای وضعیت امیر بلکه به دلیل تعجبش بود. چند نفس عمیق کشید تا آرام شود و اتفاق را نادیده بگیرد. امیر تلو تلو خوران وارد اتاقش شد. دختر هم به دنبالش وارد اتاق شد. امیر با عصبانیت فریاد کشید:
    -گم‌شو!
    دختر هاج و واج امیر را نگاه کرد. امیر بازوی دختر را گرفت از اتاقش بیرون کرد. دیگر نمی‌خواست با او باشد. جذابیتش را از دست داده بود. دختر چند فحش زیرلب به امیر داد و رفت. امیر همان‌جا روی زمین نشست و سعی کرد تا ذهنش را جمع و جور کند. تانیا از پله‌ها پایین رفت و روبه‌روی اتاق باران وایستاد. چند بار درب زد. باران درب را باز کرد. لباس خواب ساتن سورمه‌ای رنگی برتن کرده‌بود. با دیدن تانیا با تعجب گفت:
    -چی شده؟
    تانیا نفس عمیقی کشید:
    -می‌تونم بیام تو؟
    باران سری تکان داد و کنار رفت. تانیا وارد اتاق شد. اتاق طراحی بنفش و سفیدی داشت. طراحی اتاق به قدری زیبا بود که تانیا را نیز مجذوب خود کرده‌بود. سری به تحسین تکان داد و گفت:
    -زیباست.
    باران لبخندی زد. تانیا چشم از زیبایی اتاق برداشت و گفت:
    -یه چیز مهمی رو باید بهت بگم.
    باران بر روی یکی از مبل‌های گرد راحتی گوشه اتاقش نشست و تانیا را دعوت به نشستن کرد. تانیا نشست. باران به یارا فرمان داد تا دو چای بیاورد. به تانیا نگاه کرد و گفت:
    - خب؟
    تانیا نفس عمیقی کشید:
    -فکر کنم اشتباه شروع کردیم.
    باران لبخندی زد:
    -منظورت اینه که من رو تهدید کردی؟
    تانیا سری تکان داد و گفت:
    -به اعتماد آماردی‌ها نیاز داریم!
    -یعنی چی؟
    یکی از خدمتکارها در زد و وارد شد. سینی چای را بر روی میز مقابلشان گذاشت. تانیا تشکری کرد و خدمت‌کار از اتاق بیرون رفت.
    -الان آماردی‌ها توی ایران محبوب‌ترین خانواده‌ان. محبوبیتشون خیلی بیشتر از ماست. اگر روزی به مشکل بخوریم، نیاز به حمایت هرچند لفظیشون داریم!
    باران لیوان چایش را برداشت و گفت:
    -یعنی می‌گی به خاطر یه احتمال کاری به کارشون نداشته باشیم؟
    تانیا سری تکان داد و لیوان را برداشت.
    -اگر روزی همه دنیا ازمون متنفر بشن، کدوم خانواده می‌تونه با حمایتش وضعیتمون رو بهتر کنه؟
    باران جرعه از چایش نوشید. سری به نشانه تایید تکان داد. دکترای مدیریت رسانه‌اش را از دانشگاه کمبریج دریافت کرده بود. تجزیه و تحلیل رسانه‌ها برایش به مثابه آب خوردن بود و حال از نقشه تانیا بسیار خوشش آمده بود. نگاهی به تانیا انداخت و گفت:
    -امیر امشب یه دختر رو آورده!
    تانیا به یاد اتفاقات امشب افتاد و پوفی کشید. باران جرعه‌ای دیگر نوشید و گفت:
    -تا حالا این‌کار رو نکرده‌بود. این کثافت کاریاش رو تو کلابش انجام می‌داد.
    تانیا با خون‌سردی گفت:
    -می‌خواست خودی نشون بده!
    باران لبخندی زد:
    -پس احساس خطر کرده!
    لیوانش را بالا آورد و گفت:
    -چیرز!
    تانیا لیوانش را به لیوان باران زد و گفت:
    -چیرز!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    -قربان...
    سرهنگ دستش را به علامت سکوت بالا آورد. باراد ساکت شد. عصبانیت سرهنگ بیشتر از آن چیزی بود که می‌پنداشت. باز هم در دام خواسته‌های امیر افتاده بود و مجبور بود که عواقبش را نیز متحمل شود. این‌بار اما اوضاع از آن چیزی که می‌پنداشت بدتر شده بود. سرهنگ پس از فهمیدن جریان و ناپدید شدن ضاربان یک راست به سراغ باراد رفت و او را مقصر شناخت. سرهنگ با عصبانیت گفت:
    -کی بهت اجازه داد که اون‌ها‌رو ببری؟ فکر کردی شهر هرته؟ چند‌بار از این کار‌ها کردی هیچی بهت نگفتم؟ مگه نمی‌خواستی مستقل از خانوادت کار کنی؟ پس چی شد؟
    باراد سرش پایین بود و چیزی نمی‌گفت. چیزی نداشت که بگوید. حق با سرهنگ بود. باراد هرچقدر هم سعی می‌کرد که مستقل باشد باز هم وقتی به خودش می‌آمد در باتلاق خانواده‌اش دست و پا می‌زد. رهایی از قائم مقامی کار راحتی نبود؛ مخصوصا اگر خود نیز قائم‌مقامی باشی! سرهنگ گفت:
    -این‌بار توبیخت می‌کنم دفعه بعد معلق! مراقب باش!
    باراد احترام نظامی گذاشت. چیزی نگفت و منتظر ماند که سرهنگ برود. حرفی نمی‌توانست بزند. حق با سرهنگ بود و باراد حق هیچ مخالفتی نداشت. پس از خروج سرهنگ؛ نفس عمیقی کشید و پشت میزش نشست. سرش را در میان دستانش گرفت. بر خلاف مخالفت‌های جدی هادود به دانشگاه افسری رفته بود و به نیروی انتظامی ملحق شده بود. سال‌ها بود می‌خواست راه خودش را از خانواده‌اش جدا کند اما هر چه دست و پا می‌زد نمی‌شد. سال‌ها بود دوست داشت مانند تانیا برود و در گوشه‌ای دیگر از دنیا زندگی کند. اما نمی‌شد. نمی‌توانست برود. هرچقدر هم که از خانواده‌اش متنفر بود؛ بازهم نمی‌توانست آن‌ها را تنها بگذارد. از طرف دیگر، پس از این همه سال زندگی کردن با قدرت قائم مقامی‌ها، نادیده گرفتن این قدرت بسیار سخت بود. تلفنش زنگ خورد. تانیا بود. پاسخ داد:
    -بله؟
    صدای تانیا در گوشی پیچید:
    -باید هم رو ببینیم!
    باراد پوفی کشید:
    -چی‌کار داری؟
    -حضوری بهت می‌گم!
    باراد دوباره پوفی کشید:
    -باشه ساعت شش میام دنبالت.
    -باشه!
    و قطع کرد. از زمانی که تانیا به ایران آمده بود به جز چند صحبت کوتاه با او حرف نزده بود. نگرانی دائمی تمام اعضای خانواده این بود که پدر تانیا بمی‌رد و تانیا بازگردد. تانیا دلایل زیادی برای انتقام داشت. اگر یک مسلسل برمی‌داشت و تمام قائم‌مقامی‌ها را می‌کشت؛ هیچ‌کس متعجب نمی‌شد. او قربانی تعصبات بی‌جای پدرش به رسم ورسومات بود. پنج سال به درخواست خودش آموزش های ویژه نظامی دیده بود. کاری که هیچ یک از زنان خانواده انجام نمی‌دادند. دو رشته را همزمان در یکی از بهترین دانشگاه های جهان خوانده بود. مزیت هایی که او را به بهترین گزینه برای جانشینی تبدیل می‌کرد؛ اما مشکل باراد این نبود. عذاب وجدانش برای اینکه پانزده سال پیش هیچ کاری برای نجات تانیا انجام نداده بود؛ امانش نمی‌داد. اگر امیر تانیا را از آتش فراری نمی‌داد؛ باراد هیچ‌گاه نمی‌توانست به زندگی عادیش بازگردد. اگر می‌گذاشتند تانیا در آن آتش تعصب پدرش بمی‌رد؛ زندگی برای هیچ‌کدام از نسل جدید خاندان به راحتی امروز نمی‌ماند!

    نگاهی به ساعت انداخت. ساعت چهار بود و دوساعت وقت داشت. هنوز هم در پرونده قاتل به جایی نرسیده‌بودند. بزرگ‌ترین سرنخشان نیز به بن بست خورده بود. پنچ سال تمام وقتشن را هدر داده‌بودند. هیچ سرنخی نبود. فقط می‌دانستند که شش سال پیش فردی آمده و تعدادی از پلیس‌ها و اعضای خانوادشان را کشته و رفته! نه اسمش را می‌دانستند و نه حتی جنسیتش را. قاتلی با هدف مجهول. ایمیلی به سرگرد رستمی زد، تا از شرایطش باخبر شود. او بهای بیش‌تری برای دستگیری این قاتل پرداخته بود. او دختری را که دوست داشت، رها کرد و به چین رفت تا قاتل را دستگیر کند. پنج سال زندگیش را برای هیچ و پوچ گذاشت و حال بیش‌ترین ضرر را او کرده بود. دستی بر روی صورتش کشید. ریش‌هایش کمی از حالت عادی بلندتر شده بودند و باراد قصد نداشت که آن‌ها را کوتاه کند. از پشت میز بلند شد و ماشینش را فرخواند. تا زمانی که به جلوی ساختمان برسد، ماشین هم آمده بود. سوار ماشین شد و لوکشین تانیا را وارد کرد. زیاد دور نبود. تانیا کنار خیابان منتظر او بود. شلوار مشکی و تاپ بندی سفیدی پوشیده بود. عینک آفتابی بر چشم داشت و مانند همیشه، نیمی از صورتش را با موهایش پوشانده بود. ماشین کنار او ایستاد و تانیا سوار شد. سلام کوتاهی گفت و سکوت کرد. مرموز بودنش و سکوتش برای شخصی مثل باراد دیوانه کننده بود. او می‌خواست همه آدم‌ها را بشناسد، اما شناخت تانیا کار آسانی نبود. مقصد، رستوران مرکزی قائم‌مقامی را وارد کرد و ماشین راه افتاد. در میان راه تانیا پرسید:
    -هیچ ایده‌ای داری که چه کسی نگار رو فرستاده بود؟
    باراد به او نگاه کرد.
    -منظورت چیه؟
    -چنین حمله‌ای نمی‌تونه بدون سازماندهی باشه. حتما یکی پشت این جریانه! یکی از افراد بالا رتبه!
    باراد به بیرون نگاه کرد و با غرور گفت:
    - این کار ها رو بسپار به من!
    تانیا ابرویی بالا انداخت:
    -محاظت از هولدینگم به عهده تو بود.
    دست تیر خورده‌اش را بالا آورد و گفت:
    -جفتمون دیدیم به کجا رسید!
    باراد نفس عمیقی از سر حرص کشید و گفت:
    - به کجا می‌خوای برسی؟
    -عروسی هادود نزدیکه. اگر کسی قصد حمله داشته باشه، روز عروسی بهترین حالته!
    باراد دستی در موهایش کشید.
    -از اون‌جا به خوبی محافظت می‌شه!
    -نه اگه از داخل باشه!
    باراد پوزخندی زد:
    -کی جرات داره به هادود خــ ـیانـت کنه؟
    - کسی که یه بار خــ ـیانـت کرده بار دوم هم خــ ـیانـت می‌کنه!
    رسیدنشان به مقصد مانع از آن شد که باراد به او پاسخ بدهد. از ماشین پیاده شدند. باراد آرام به او گفت:
    -توهم زدی!
    تانیا پوزخندی زد و چیزی نگفت. وارد رستوران شدند و پشت میزی که برایشان آماده شده‌بود نشستند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پس از مدت کوتاهی، باراد با کلافگی گفت:
    -چی می‌خوای تانیا؟
    تانیا جرعه ای آب خورد. در قسمت وی آی پی، شعبه مرکزی رستوران قائم‌مقامی بودند. رستوران‌های زنجیره‌ای که بیش از سیصد شعبه در کل ایران داشتند و مدیریتشان با باران بود. بر روی یک میز دونفره روبه‌روی یک‌دیگر نشسته بودند. فضا به نسبت تاریک بود. نزدیک غروب بود و نور نارنجی رنگی از پنجره‌ها به داخل می‌آمد. تانیا نگاهی به باراد انداخت:
    -نمی‌خوای اول غذا سفارش بدیم؟
    باراد دستانش را روی میز گذاشت و کمی به جلو متمایل شد. مانند همیشه نسبت به تانیا گارد داشت. خودش هم دلیل این‌همه بی‌اعتمادی به او را نمی‌دانست:
    -من رو بازی نده تانیا!
    تانیا به باراد نگاه کرد. او هم نمی‌دانست که چرا باراد انقدر نسبت به او گارد دارد. برعکس باراد، تانیا به باراد اعتماد داشت و می‌دانست که او می‌تواند به او کمک کند. اخم ریزی کرد:
    -من تو رو بازی نمی‌دم.
    باراد منو را برداشت. درحالی که منو را وارسی می‌کرد تا غذایی برای خودش انتخاب کند به تانیا گفت:
    -پس چی می‌خوای؟
    تانیا هم منو روبه رویش را برداشت. غذای سفارشیش را انتخاب کرد. چند لحظه مکث کرد:
    -می‌خوام یه بازی راه بندازم.
    باراد پوزخندی زد. زیر چشمانش کمی چروک افتاد. بعد از انتخاب غذا، منو را جلویش گذاشت و به تانیا نگاه کرد. ادامه داد:
    _این همه سال داشتی له له می‌زدی که از شر این خانواده خلاص بشی. حالا من دارم بهت پیشنهاد می‌دم. هر دوتامون خوب می‌دونیم که نمی‌خوای قدرت این خانواده رو از دست بدی. منم نمی‌خوام! زندگی کردن مثل آدم‌های معمولی مناسب ما نیست. اما قدرت خانواده اون قدرهاییم که فکر می‌کنیم تو دست ما نیست. باید این قدرت رو از دستشون بگیریم!
    باراد کمی فکر کرد. با صحبت‌های تانیا موافق بود. طولی نکشید تا متوجه منظور او از پیشنهاد بشود. به تانیا نگاه کرد، نیش‌خندی زد:
    -و این پیشنهادت اینه که ما مثل یک زوج رفتار کنیم؟
    تانیا از این‌که باراد به این سرعت متوجه منظورش شده بود؛ تعجب کرد. اما چیزی دراین‌باره نگفت. سری تکان داد:
    -مثل یک زوج نه! ما دوتا همکاریم. واسه رسیدن به اهدافمون به هم کمک می‌کنیم.
    باراد باز هم پوزخند زد. نمی‌توانست این حقیقت را که تانیا و امیر را با هم دیده بود انکار کند. حتی اگر هم رابـ ـطه صوری در کار باشد؛ رابـ ـطه امیر و تانیا نمی‌توانست ادامه پیدا کند. نفس عمیقی کشید:
    -تو با امیر بودی تانیا!
    تانیا باورش نمی‌شد که این مسئله انقدر برای باراد مهم باشد. برای خودش اصلا اهمیتی نداشت. او پرونده امیر را همان شبی که امیر مـسـ*ـت کرده بوده، بست. پوزخندی زد:
    -فقط همون شب بود! حتی اگر قراره یک رابـ ـطه صوری هم داشته باشیم مطمئن باش من بهت خــ ـیانـت نمی‌کنم.
    باراد خوب می‌دانست تانیا خــ ـیانـت نمی‌کند. جلوی چشم خود او چند نفر را به خاطر خــ ـیانـت کشته بود. خــ ـیانـت خط قرمز تانیا بود. از ادامه رابـ ـطه تانیا با امیر نگران بود، اما تصمیم گرفت که به تانیا فرصتی بدهد تا این مسئله را ثابت کند. کمی متقاعد شده بود. غذایشان را آوردند. باراد نگاهی به غذا کرد. در حالی که مقدمات خوردنش را می‌چید، از تانیا پرسید:
    -قراره چی‌کار کنیم؟
    تانیا نفسی از سر آسودگی کشید که باراد پیشنهاد اورا قبول کرده‌است. لبخندی زد:
    _تا الان که اوضاع به نفعمون پیش رفته! پدر و مادرمون قراره با هم ازدواج کنن. ما هم قراره با هم دیگه باشیم. این موقعیتمون رو توی شرکت بالا می‌بره. تنها کاری که باید بکنیم پشتیبانی از همدیگه است.
    باراد سری تکان داد. شروع به خوردن غذایش کرد. بعد از مدت کوتاهی گفت:
    -امیر باور نمی‌کنه!
    تانیا پوزخندی زد:
    -باور می‌کنه!
    باراد به تانیا نگاه کرد. می‌دانست که او حتما برای این مسئله هم فکری کرده؛ با گنگی پرسید:
    -چطوری؟
    تانیا نگاهی به باراد انداخت:
    -باید بفهمه که چیزی جز یه اسباب بازی توی بازی ما نبوده.
    باراد ابرویی بالا انداخت. از فکر تانیا خوشش آمده بود:
    -این نابودش می‌کنه!
    تانیا لبخندی زد:
    -حقشه! بیشتر از پونزده سال جانشین بابام بوده. پونزده سال بدون هیچ مشکلی داشت همه کارها رو پیش می‌برد. وقتشه بفهمه یکه تاز خانواده اون نیست.
    باراد سری تکان داد. غذایشان تقریبا تمام شده بود. بیرون از رستوران خبرنگار‌ها ایستاده بودند. تانیا توسط یک رابط خبرشان کرده بود. باراد می‌دانست بازی‌شان از همین حالا آغاز شده است و او باید اولین گام را بردارد. از جایش بلند شد. رو‌به‌روی تانیا ایستاد. دستش را به سمت تانیا دراز کرد و گفت:
    -اجازه هست؟
    تانیا لبخندی زد‌. کیفش را برداشت و دست باراد را گرفت. با یک‌دیگر از رستوران خارج شدند. بمب خبری را به دست خبرنگارها داده بودند. سوار ماشین شدند. هر دو خوب می‌دانستند که کمتر از یک ساعت طول می‌کشد تا اخبارشان پخش شود.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    _حتی نمی‌خوای با من حرف بزنی؟
    آرین با عصبانیت به آتنا نگاه کرد. در راهرو طبقه هفتم ایستاده بودند. ساعت‌های پایانی روز بود و راهرو با نور آفتاب روشن شده بود. آتنا بالاخره توانسته بود که آرین را پیدا کند و با او حرف بزند. آرین به شدت از دست آتنا عصبانی بود و کنترل کردن این عصبانیتش، اصلا کار ساده‌ای نبود. سعی می‌کرد نفس‌های آرامی بکشد تا بتواند کمی عصبانیتش را کنترل کند. آتنا ادامه داد:
    -چندبار باید معذرت خواهی کنم؟
    آرین به آتنا نزدیک شد. اخم عمیقی بر روی صورتش نقش بسته بود. با صدایی که سعی می‌کرد بلند نشود، گفت:
    -آتنا توی چیزی دخالت کردی که به تو ربطی نداشت. اومدی زن من رو برداشتی از خونم.
    آتنا نگاهش کرد. از کارش به شدت نادم بود. بر خودش لعنت می‌فرستاد که نتوانسته بود؛ بعد از دیدن آن فیلم هم، در زندگی برادرش دخالت نکند. با پشیمانی گفت:
    -عصبانی بودم.
    آرین پوزخندی زد. به مانند خود آتنا، همان روزی که سعی می‌کرد او را از بردن ثنا و دخالت بی‌جایش در زندگی آن‌ها منصرف کند گفت:
    -عصبانی بودی؟ دلیل قانع کننده‌ای نیست!
    آتنا نفس عمیقی کشید:
    -الان باید چی‌کار کنم؟
    سر و صدایشان باعث شده بود تا حلما، ثنا و ایمان بیرون بیایند. آرین نگاهی به آن‌ها انداخت:
    - چی کار باید بکنی؟ خودت چی فکر می‌کنی؟
    آتنا سری تکان داد. راه‌حل همیشگیش را پیشنهاد داد:
    -می‌خوای برم؟
    آرین که از این جمله منتفر بود و هیچ‌گاه نمی‌خوان آن‌را بشنود؛ با عصبانیت فریاد کشید:
    - بری؟ این راه حلت واسه همه چیزه؟
    صدای فریاد آرین باعث شد تا چند نفر از اعضای گروه از اتاقشان بیرون بیایند. آرین با همان عصبانیت گفت:
    - واقعا فکر کردی مشکل همینه؟ آتنا پنج ساله سرت رو زیر برف کردی! پنج ساله یه گوشه دنیا قایم شدی!
    آتنا چیزی نگفت. حرفی برای گفتن نداشت. از طرفی به هیچ‌وجه نمی‌خواست این مکالمه‌شان در میان این جمع باشد! بنابراین فقط به آرین نگاه کرد. آرین ادامه داد:
    - هیچی برات مهم نیست. نه برات مهمه اطرافت چی می‌گذره. نه مهمه چه بلایی سر اطرافیانت میاد! چطور می‌تونی اینجوری زندگی کنی؟
    اشک در چشمان آتنا جمع شد. دیگر حرف‌های آرین ربطی که دعوایشان نداشت. عقده‌های این پنج سال را بیان می‌کرد و آتنا به شدت بر روی این موضوع حساس بود! خواست دهن باز کند که آرین گفت:
    -پنج ساله رفتی یه گوشه دنیا قایم شدی. اصلا انگار نه انگار که یه خانواده داری! همه‌چی رو ول کردی و رفتی! همه‌چی رو پشت سرت گذاشتی و رفتی!
    به آتنا نزدیک تر شد و با جملات آخرش تیر رهایی را روانه آتنا کرد:
    - به خاطر یه نفر هممون رو ول کردی! به خاطر یه نفر زندگی خودت رو نابود کردی. طرف پنج سال پیش ولت کرد و رفت می‌خوای چی‌کار کنی؟ تا آخر عمرت همین‌طوری بمونی؟
    آتنا با ناباوری به آرین نگاه کرد. چشمانش غرق اشک بود. در چشمان آرین نگاه کرد. خواست چیزی بگوید، اما نگفت و با سرعت به سمت پله ها رفت. آرین داد زد:
    -آره فرار کن! این تنها راهیه که بلدی!
    حلما جلوی آرین رفت دستانش را چندبار به هم کوبید و با سرزنش گفت:
    -آفرین!
    آرین با عصبانیت به اتاقش رفت. تمام اتفاقات اخیر برایش زیاد بود. نمی‌خواست آتنا را برنجاند اما کنترلش را از دست داده بود. روی مبل نشست. سرش را به پشتی مبل تکیه داد. از اینکه آن حرف ها را به آتنا زده بود هم ناراحت بود و هم احساس می‌کرد باری از روی دوشش برداشته شده بود. مدت‌ها بود می‌خواست این حرف‌ها را به آتنا بزند. مدت‌ها بود نگران خواهرش بود. مدت‌ها بود می‌خواست با او حرف بزند، اما سختترین کار دنیا حرف زدن با آنتا بود. آتنا استاد فرار کردن از بحث‌های جدی بود.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    آرین نفس عمیقی کشید. از تمام ماجرا‌ها خسته بود. از شش ماه زندگی نابود شده اش. از خواهرش که با او حرف نمی‌زد. از برادرش که همسرش را از دست داده بود. از زنش که هیچ توضیحی به او نمی‌داد. از همه چیز خسته بود و دیگر کاسه صبرش لبریز شده بود. چند دقیقه‌ای همانطور ماند که‌ ثنا به اتاق آمد. روی مبل کنار آرین نشست. آرین نگاهش کرد. ثنا هم به او نگاه کرد و گفت:
    -ایمان رفت دنبال آتنا. الان خونه ایمانن.
    آرین سری تکان داد. ثنا ادامه داد:
    -تو که می‌دونستی سر این بحث حساسه. چرا جلو همه این بحث رو پیش کشیدی؟
    آرین به ثنا نگاه کرد:
    -واقعا الان تو می‌خوای من رو سرزنش کنی؟
    ثنا ابرویی بالا انداخت:
    -آره همه رو از خودت دور کن! آفرین!
    آرین نفس عمیقی کشید تا بر اعصابش مسلط شود:
    -تو هنوز به من نگفتی قضیه چی بود. یه فیلم گذاشتی روبه‌روم که توش نشون می‌داد من بهت تعـ*رض کرده بودم. از خونه رفتی! بعد فرداش اومدی. هیچ توضیحی هم بهم ندادی!
    ثنا چندبار سر تکان داد و گفت:
    -توضیح می‌خوای؟ باشه!
    نفس عمیقی کشید:
    -شش ماه پیش یه فیلم برام فرستادن. همون فیلمی که دیدی. دیوونه شدم. نمی‌دونستم چی‌کار کنم. تو این موقعیت ها تو تنها کسی بودی که بهم می‌گفتی چیکار کنم ولی این دفعه تو هم نمی‌تونستی. آره اشتباه کردم که به جای گفتن مشکل باهات حرف نزدم و ازت دوری کردم. به آتنا گفتم قضیه چیه ولی چیزی راجع به فیلم نگفتم. اونم گفت که خودم باید باهات حرف بزنم. من گوش نکردم. وقتی آتنا برگشت بهش فیلم رو نشون دادم. اونم عصبانی شد و اون اتفاق افتاد. فرداییش باران اومد.
    آرین با تعجب پرسید:
    -باران؟
    ثنا سری تکان داد:
    -آره باران اومد گفت که اون فیلم دست‌کاری شده است و کار اون بوده!
    آرین سرش را در دستش گرفت و گفت:
    -حروم‌زاده!
    ثنا ادامه داد:
    -مثل اینکه نمی‌خواسته این رو بگه ولی تانیا مجبورش کرده!
    آرین با گنگی پرسید:
    -تانیا؟
    ثنا سری تکان داد:
    -آره!
    آرین که نمی‌توانست بفهمد چرا تانیا باید چنین کاری را بکند پرسید:
    -چرا؟
    ثنا شانه‌ای بالا انداخت:
    -هیچ‌کس نمی‌دونه!
    چند ثانیه ای سکوت کردند. ثنا از جایش بلند شد:
    -این توضیح همه اون رفتارها بود. می‌دونم اشتباه کردم. معذرت خواهی هم کردم؛ اما تو الان باید بشینی به خودت فکر کنی که می‌خوای چی‌کار کنی. وقتی به نتیجه رسیدی می‌دونی من رو کجا پیدا کنی!
    و بعد از سوئیتشان بیرون رفت و آرین را تنها گذاشت.
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    آتنا آنقدر عصبانی بود که بدون توجه به وضعیت پایش، از پله‌ها پایین رفت. بعد از از سه طبقه، حس کردن دیگر نمی‌تواند روی پایش بیایستد. همان‌جا بر روی یکی از پله‌ها نشست. هیچ‌کس در طبقه‌ها نمی‌توانست او را ببیند. آفتاب لعنتی بر صورتش می‌تابید و او را بیش از پیش، عصبانی می‌کرد. آرین زخم کهنه‌ای را باز کرد بود. بزرگ‌ترین شکست آتنا را به او یادآوری کرده‌بود. آتنا دستی بر روی صورتش کشید. اشک جاری شده ازچشمش را پاک کرد. مدت طولانی بود که جای این زخم را فراموش کرده‌بود و حال برادرش، جوری که فکرش را نمی‌کرد، نمک بر زخم او پاشیده بود. چند نفس عمیق کشید. دوست داشت تا برود و بر سر آرین فریاد بکشد و به او ثابت کند که در این پنج سال زندگیش را تلف نکرده‌است و زندگی بسیار خوبی داشته‌است. گزگز پایش کم‌تر شده‌بود. خواست بلند شود که فهمید به هیچ‌وجه توانایی بلند شدن را ندارد. درد پایش، نور آفتاب و تکرار حرف‌های آرین در سرش، مثلث خوبی را برای حمله به اعصاب او، تشکیل داده‌بودند. چند دقیقه‌ای در آن حال اسفناکش بود که صدای پایی را شنید. چهارمین مهاجم هم به تیم حمله بر اعصابش اضافه شد. حوصله هیچ غریبه‌ای را نداشت.
    -وقتی پات شکسته و می‌خوای قهر کنی، حداقل با آسانسور برو که این‌طوری عین خر تو گل نمونی!
    چپ چپ به رامین نگاه کرد. یار کمکی رسیده بود. رامین چند پله پایین‌تر ایستاد و گفت:
    -اجازه هست؟
    آتنا گیج نگاهش کرد. رامین تی‌شرت سبز رنگش را مرتب کرد.
    -مثل این‌که هست!
    آتنا هنوز گیج بود. رامین یک دستش را زیر زانوان آتنا و دست دیگرش را بر دور کمرش حلقه کرد و او را از زمین بلند کرد. پوفی کشید و گفت:
    -سالم و ناقصت یه جور مصیبته!
    آتنا لبخندی زد و خیره به صورت رامین نگاه کرد. صورتش را شش تیغ کرده بود و آتنا شدیدا با وسوسه لمس صورت او مقابله کرد. به آسانسور رسیدند. او را بر روی زمین گذاشت و گفت:
    -اگر ایمان تو رو توی بغـ*ـل من ببینه قطعا اسمم رو از تیم ملی خط می‌زنه!
    درب آسانسور باز و رامین به آتنا کمک کرد که وارد آسانسور شود. آتنا گفت:
    -تو کاپیتان تیم ملی!
    رامین با بی‌خیالی گفت:
    -اونم سرمربیه!
    آتنا خندید. به رامین نگاه کرد و آرام گفت:
    -ممنونم!
    رامین با تعجب به آتنا نگاه کرد.
    -آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ زیادی مودبانه حرف می‌زنی!
    آتنا لبخندی زد و چیزی نگفت. خودش هم نمی‌دانست آفتاب امروز از کدام طرف در آمده. نفس عمیقی کشید تا به خودش نهیبی بزند. درب آسانسور باز شد و آتنا ایمان را در چهارچوب دید. دستش را بر دوش ایمان انداخت و از آسانسور بیرون آمد. نگاهی به رامین انداخت و سری تکان داد و رامین نیز پاسخش را داد. ماشین ایمان در مقابل درب هتل بود و آتنا آرام وارد ماشین شد و ایمان هم پشت فرمان نشست. هیچ حرفی نمی‌زد و این برای آتنا بسیار عجیب بود. منتظر سرزنش‌های رگباری ایمان بود، اما سکوت ایمان برایش بسیار عجیب بود. گویی ایمان فقط می‌خواست که کنار او باشد و حرفی نزند. به یارا دستور خرید داروهای مسکن را داد و آدرس خانه ایمان را نیز برای تحویل داد. داروها با استفاده از پهباد را پستی از داروخانه تحویل گرفته‌می شدند و به محفظه در ورودی خانه تحویل داده می‌شد. به خانه ایمان رسیدند. ماشین را کنار آسانسور پارکینگ پارک کرد و آتنا پیاده شد و با کمک ایمان به آسانسور رفتند. وقتی به در ورودی رسیدند، داروها در محفظه تعبیه شده در در بودند. ایمان نگاهی به داروها کرد و پرسید:
    - مال توعه؟
    آتنا سری تکان داد. داروها را برداشتند و وارد شدند. آتنا خودش را بر روی مبل کرم رنگ رها کرد. بطری آبی که همراه قرص‌ها بود را برداشت و مسکنی خورد. پس از مدتی،
    ایمان از آشپزخانه با دو لیوان چای بیرون آمد. آتنا روی مبل نشسته بود و فکر می‌کرد. ایمان لیوان را به دست آتنا داد و خودش روی میز در مقابل آتنا نشست. آتنا آهی کشید. آنقدر ناراحت بود که حتی حرف هم نمی‌زد. کمی از چایش را نوشید. سکوت چند ساعته آتنا ایمان را نگران کرده بود. آتنا پرحرف‌تر از آن بود که چندین ساعت سکوت کند. کمی از چایش را نوشید و سپس گفت:
    -نمی‌خوای چیزی بگی؟
    آتنا سری به چپ و راست تکان داد. دستی بر موهایش کشید. چایش را کامل نوشید. در مبل فرو رفت و پاهایش را در آغـ*ـوش گرفت. ایمان نگاهش کرد. در آغـ*ـوش گرفتن زانوهایش عادتی بود که از بچگی داشت. هرگاه می‌ترسید یا به شدت ناراحت بود، این کار را می‌کرد. ایمان کنارش نشست و او را در آغـ*ـوش گرفت. بـ..وسـ..ـه ای بر موهایش زد و گفت:
    -می‌دونی که آرین هیچ قصدی از این حرفاش نداشته؟
    آتنا در آغـ*ـوش ایمان فرو رفت و با صدای گرفته‌ای گفت:
    -ولی حقیقت داشت. همه حرفاش حقیقت داشت.
    ایمان آهی کشید. آتنا با همان صدای گرفته‌اش گفت:
    -ولی من نمی‌خواستم کاری کنم که شماها ناراحت بشید. فقط...
    آهی کشید و ادامه داد:
    -دیگه نمی‌کشم. می‌دونستی اگر دست خودم بود اصلا برنمی‌گشتم؟ آرین می‌گـه زندگیم رو توی این پنج سال نابود کردم، ولی من تو این پنج سال به بهترین نسخه خودم تبدیل شدم.
    ایمان آرام گفت:
    -خودت می‌دونی منظور آرین از اون حرفش چی بود!
    آتنا خودش را از آغـ*ـوش ایمان بیرون کشید و با طلب‌کاری گفت:
    -نه نمی‌دونم! منظورش چی بود؟
    ایمان دستی روی صورت آتنا کشید:
    -تو یکی از بهترین بازیکن های جهانی. درست! ولی احساس نمی‌کنی یه چیزی تو زندگیت کمه؟
    آتنا پوزخندی زد:
    -نه من همه چیز دارم. یه شغل خوب، پول خوب، خانواده و دوستای خوب!
    ایمان لبخندی زد:
    -واسه همینه از همشون دوری می‌کنی؟ از خانواده و دوستات؟
    آتنا سری به چپ و راست تکان داد:
    -نه! نمی‌دونم!
    ایمان که کلافگی آتنا را دید؛ دستانش را باز کرد و گفت:
    -بیا اینجا ببینم.
    آتنا دوباره به آغـ*ـوش ایمان پناه برد. شاید خودش متوجه نبود؛ اما برای دو برادر بزرگ‌ترش بسیار خودش را لوس می‌کرد. هیچ‌کس متوجه این نبود. اما آتنا از بسیاری از دخترها لوس‌تر بود. با کلافگی گفت:
    -الان باید چی‌کار کنم؟
    ایمان دستی بر موهای آتنا کشید:
    -استراحت! الان باید بخوابی!
    آتنا سری تکان داد وگفت:
    -می‌شه پیشم بمونی؟
    ایمان لبخندی زد:
    -من همیشه پیشتم!
    آتنا سرش را روی پای ایمان گذاشت و همان‌جا خوابش برد.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا