- عضویت
- 2019/03/26
- ارسالی ها
- 344
- امتیاز واکنش
- 2,436
- امتیاز
- 474
***
اضطراب، تمام وجودش را گرفته بود و گویی قلب بنجامین با آخرین سرعت ممکن در تمام وجودش میکوبید. از شدت هیجان متوجه سربودن دست و پایش نمیشد. حاضر بود قسم بخورد جای خون، تنها آدرنالین در رگهایش جریان یافته بود. آن صدای اسلحه و مرگ قابلپیشبینی رایلا! رابین؟ حال با نگاهش سعی میکرد آخرین اتفاقات را دنبال کند. سربازان حتی تعدادی از افراد بلک گاردن را نیز تحت محاصرهی خود داشتند.
مدت زیادی از تعجبش در رابـ ـطه با این موضوع نگذشته بود که تا به خود آمد، نوک اسلحهی لرد را نشانهرفته سر بنجامین یافت. دلیل این کار را درک نمیکرد. ممکن بود حرفهای دیشب لرد حکم آخرین لطف و بهنوعی شام آخر را داشته باشد؟ آن چه بود که ادوارد تا این حد از آن بیخبر بود؟ چه سودی در مرگ بنجامین برای لرد وجود داشت؟ با خود اندیشید. شاید برای دومین بار واقعاً از مرگ ترسید.
مبهوت ایستاده بود. این یعنی پایان رؤیاست یا پایان ادوارد؟ راهی برای نجات وجود خواهد داشت؟ مگر خودش نبود که در پی مرگ رفت؟ آیا این بار از درد این مرگ میترسید؟
صدای شلیک به هوا برخاست. گویی زمان متوقف شده باشد، همهچیز اطرافش در دور آهسته بود. چرا هنوز زنده بود؟ مگر نه اینکه اسلحه او را نشانه گرفته بود؟ چرا اثری از زخم بر بدن بنجامین حس نمیکرد؟ نگاه تارش را به جلو دوخت. رایلا چون ببری زخمی با لرد درگیر شده بود. اسلحه هنوز در دستان لرد بود و به هر سمتی میرفت. با این وجود رایلا با لباسی که از خونش سرخ شده بود، با تمام توان مبارزه میکرد. مگر رایلا نمرده بود؟ اسلحه بیمحابا شروع به شلیک کرد. هر تیرش گوشهای را نشانه میرفت.
تک نگاه ادوارد به کیت که گوشهای خشکیده بود افتاد. کتودامن طوسیاش به رنگ خاک درآمده بود و چشمان روشن لبریز از اشکش هالهی سبزی را هویدا میساختند. نگاهی به اسلحهای که کنترلی بر آن نبود و نگاه دیگری به کیت انداخت. با تمام توان فریاد زد، اما گوشهای کیت شنواییاش را از دست داده بود. فریاد بلندتری زد و گلویش از شدت فریاد آتش گرفت، اما فایده نداشت. نمیتوانست نعمت داشتن خواهر را از خودش و بنجامین بگیرد.
بدون اینکه کنترلی بر این بدن داشته باشد، بهسمت کیت پرواز کرد. لبههای کت سیاهش بالهای عقاب آسایش شدند و بار دیگر زمان متوقف شد.
هیچکس نفهمید کی ساموئل و آلافونس به چنگ سربازان افتادند و چه کسی ادوارد را از کیت جدا کرد. هرکس به سمتی کشیده شد. تنها صحنهی مقابل چشمانش در واپسین لحظات رایلای زانوزده مقابل لردی بود که با عصبانیت ماشهی اسلحه را مقابل سرش میکشید. صدای شلیک و...
بار دگر خود را در این دخمه دید. چند ساعت گذشته بود؟ درد همچنان بهشدت جولان میراند. با این وجود، سعی در مستحکمماندن داشت. صداهای مبهم در نظرش ذرهذره واضحتر میشدند. پلک سنگینش را بر هم زد تا اندکی از تاریاش کم کند. دردی که در وجودش پیچید، یادآور همهچیز بود. توان فکرکردن نداشت. صدایی آشنا را میشنید که نزدیکتر میشد. نگاهی به خود انداخت. پارچهی سفید تماماً سرخ شده بود. صدای رابین که به نظر سعی در پیداکردنش داشت، او را دوباره به خود آورد:
- جناب بنجامین رو پیدا کنین.
از جا به هر سختی برخاست و همانطور که تکیهاش بر دیوار بود، پیراهن تیرهاش را بست و کت را به تن کرد. بوی خون در دخمه پیچیده بود و حالت تهوعش را بیشتر میکرد. اگر تا اینجای کار زنده مانده بود، پس بازی کیفی نداشت مگر اینکه با زندهبودنش حال قاتلشان را میگرفت. قاتل دو عروسک خیمهشببازی امشب را، بنجامین و رایلا.
صدای رابین از پشت در شنیده شد:
- قربان؟ صدای من رو میشنوین؟
سعی کرد صدایش بیلرزش باشد و ضعفش را پنهان کند:
- من اینجام رابین.
در با صدای مهیبی گشوده و رابین شتابان وارد شد. لباسهای نظامی به تن داشت و اسلحه در دستش خودنمایی میکرد. با نگرانی و اخمی ظریف به صورت بنجامین نگاه کرد و به کنکاش آن پرداخت.
- قربان اجازه بدین کمکتون کنم.
با بیمیلی او را کنار زد و روی پای خود بااقتدار ایستاد.
- هنوز تا این حد نیازمند نشدم.
با غرور زانوان ناتوان بنجامین را به حرکت درآورد. درد را همچون هر بار دیگر به منزلهی بیتفاوتی گرفت و به راه افتاد. هرچند که رنگ بسیار پریده و چشمان گودافتادهاش حکایت از امر دیگری داشت. از دالانهای تنگ و تاریک گذشت و هرگونه بود، خود را به زرقوبرق سالنی رساند که حال تنها با خون مزین شده بود. با صدایی که سعی در استحکامش را داشت پرسید:
- لرد چی شد؟
- دستگیرش کردیم، اما حق کار دیگهای رو نداریم.
ادوارد ذرهذره جان موجود در بدن بنجامین را به کار گرفت تا صحبت کند:
- بیارش.
رابین با بُهت پرسید:
- میخواین ببینیش؟
ادوارد که از شدت بیجانی از پیش نیز کلافهتر شده بود گفت:
- مگه نشنیدی؟
رابین بدون حرف دیگری دستور داد و یک دقیقه بعد لرد مقابل پای ادوارد به زانو درآمده بود.
ادوارد با پوزخند او را نگریست. لباسهای زرینش پاره و کثیف شده بود و صورتش حتی پیرتر به نظر میرسید. با این وجود لبخندی محو بر لبان بیرنگ و چروکیدهاش خودنمایی میکرد. ادوارد لبان بیجانش را از هم فاصله داد و صدایی که بهسختی از حلقش خارج میشد را به گوش لرد رساند:
- میخواستی من رو بکشی، نه؟
لرد اندکی سرش را بالا آورد و سر تا پای خاکی و کت مشکیرنگ که از خاک توسی شده بود را از نظر گذراند. موهایش ژولیده و صورتش بیرنگورو به نظر میرسید. با لبخندی مضحک پاسخ داد:
- من به هدفم میرسم، حتی اگر به قیمت جونم باشه!
ادوارد با عصبانیت موهای کوتاه و سفید پیرمرد را به چنگ گرفت و اندکی خم شد تا دهانش نزدیک گوش پیرمرد قرار گرفت.
- اونوقت چجوری میخوای کرنلیوس رو برکنار کنی؟ لابد کَتبسته؟ ها؟
پیرمرد پوزخندی زد.
- قانون 135 رو یادت رفته پسر؟ ها؟ من به آرزوم میرسم.
با این حالش سخت بود تا بخواهد به قانونی بیندیشد. با این وجود تمام توانش را به کار گرفت تا از حافظهی بنجامین کار بکشد. جرقهای در ذهنش خورد و حافظهاش را روشن کرد. احمقانهترین قانون بینالمللی قانون شماره 135. «اگر شخص نشاندار به عاملی غیر از مرگ طبیعی فوت شود، فرمانروای حکومتی که مسئولیت نگهداری از ایشان را دارد برکنار خواهد شد.»
ادوارد خندهی مســتانهای کرد. سر پیرمرد را ول کرد و پایش را روی آن گذاشت.
- اونقدرها هم که فکر میکردم، خنگ نیستی پیرمرد. اما میدونی؟ من تا نخوام نمیمیرم.
مسیر چند متری بهسوی خروجی در نظرش کیلومترها میرسید. نگاهش دودو میزد و دست و پایش بهشدت به لرزه افتاده بو،؛ اما قصد تسلیمشدن نداشت. هیچگاه مقابل درد و بیماری تسلیم نشده بود. حال نیز حتی در این جنون به روی خود نمیآورد.
با خروجشان باد خنک صورتش را نوازش داد و موهای نقرهای بههمریخته بنجامین به هوا خاست. با هر قدم که به ماشین نزدیکتر میشد، امنیت بیش از پیش در دلش خانه میکرد. با رسیدن به در آخرین توانش را برای حرکت پاهایش به خرج داد تا این حد که زانوان به لرزه افتادهی بنجامین را روی زمین میکشید. بهوضوح تلوتلو میخورد؛ اما هیچکس در برابر غروری که حتی درد و یا ضعف نتوانسته بود بر آن غلبه کند، به خود اجازه نزدیکشدن نمیداد. ماشینهای مشکیرنگ که نگهبانان دورش صف بسته بودند را میدید؛ اما این دید بهمرور رو به کمرنگترشدن میرفت. سفیدی بیشتر و آرامش در پیش افزایش مییافت. حسی از آرامش در وجودش نفوذ کرده بود و با این وجود، احساس درد میکرد.
بدون اینکه توان درگیری داشته باشد، بیجان بر زمین افتاد. نفس بنجامین نیز دیگر توان رفتوآمد نداشت. چشمش انرژی قلبش را برای بستهشدن استفاده کرد و روی هم افتاد. رابین با آخرین سرعت ممکن خود را به او رساند و کنارش زانو زد. با صدایی که حنجرهاش را میشکافت، فریاد زد:
- جناب بنجامین رو نجات بدین.
***
با رسیدن ماشینها به عمارتهای فرمانروایی، همگی کارکنان برای بردن عالیجناب بنجامین هجوم آوردند که شاید بتوانند بدن بیجان بنجامین را جانی دوباره بخشند. با رفتن آنها کیت چون مرغی سرکنده از ماشین پایین آمد. در پس او آلافونس پیاده شد و او را بهطرف خود کشید تا از این سرکندگی خارج شود:
- بانو کیت!
کیت با بغضی که در نگاه صدایش بود و جای اشکهای خشکشدهای که بر صورتش میسوخت، رویش را بهسمت او برگرداند و خود را در آغــوش او رها کرد.
- آلافونس من نمیتونم! بدون بودنش نمیتونم!
صدای هقهقش به هوا برخاست و آلافونس همینگونه که سعی در آرامکردن کیت را داشت، او را بهسمت اقامتگاهش همراهی کرد. ساموئل بدون توجه به هر شخص دیگری از ماشین پیاده شد، بدون اینکه کوچکترین توجهی به پشتسرش داشته باشد. رایلا با آن گریمی که بهشدت بههمریخته بود، لباس عروسی که بهجای سفیدی از کثیفی تیره و از خون سرخ گشته بود، تلوتلوخوران پیاده شد. محوطه بسیار خلوت شده بود. طبیعی بود بهغیر از اربـابزاده به کس دیگری توجه نداشته باشند؛ چه رسد به دختر جنایتکاری که با لباس خدمتکار آمده بود و حال تنها طعمهای بیش به نظر نمیرسید. برایش عادی شده بود که در روزهای سختی جز خود تنهایش کس دیگری دوروبرش نباشد. تنها امیدش به برادری بود که حال نیز مثل هر موقع دیگر در کنارش نبود.
نفسهای تندش در آن هوای سرد با آن لباسهای پاره صدادار گشته بود و پایش را بهسختی روی زمین میکشید تا خود را به اقامتگاه برادرش برساند. تنها مکانی که حال میتوانست برای چند ساعتی تجدید قوا کند.
اضطراب، تمام وجودش را گرفته بود و گویی قلب بنجامین با آخرین سرعت ممکن در تمام وجودش میکوبید. از شدت هیجان متوجه سربودن دست و پایش نمیشد. حاضر بود قسم بخورد جای خون، تنها آدرنالین در رگهایش جریان یافته بود. آن صدای اسلحه و مرگ قابلپیشبینی رایلا! رابین؟ حال با نگاهش سعی میکرد آخرین اتفاقات را دنبال کند. سربازان حتی تعدادی از افراد بلک گاردن را نیز تحت محاصرهی خود داشتند.
مدت زیادی از تعجبش در رابـ ـطه با این موضوع نگذشته بود که تا به خود آمد، نوک اسلحهی لرد را نشانهرفته سر بنجامین یافت. دلیل این کار را درک نمیکرد. ممکن بود حرفهای دیشب لرد حکم آخرین لطف و بهنوعی شام آخر را داشته باشد؟ آن چه بود که ادوارد تا این حد از آن بیخبر بود؟ چه سودی در مرگ بنجامین برای لرد وجود داشت؟ با خود اندیشید. شاید برای دومین بار واقعاً از مرگ ترسید.
مبهوت ایستاده بود. این یعنی پایان رؤیاست یا پایان ادوارد؟ راهی برای نجات وجود خواهد داشت؟ مگر خودش نبود که در پی مرگ رفت؟ آیا این بار از درد این مرگ میترسید؟
صدای شلیک به هوا برخاست. گویی زمان متوقف شده باشد، همهچیز اطرافش در دور آهسته بود. چرا هنوز زنده بود؟ مگر نه اینکه اسلحه او را نشانه گرفته بود؟ چرا اثری از زخم بر بدن بنجامین حس نمیکرد؟ نگاه تارش را به جلو دوخت. رایلا چون ببری زخمی با لرد درگیر شده بود. اسلحه هنوز در دستان لرد بود و به هر سمتی میرفت. با این وجود رایلا با لباسی که از خونش سرخ شده بود، با تمام توان مبارزه میکرد. مگر رایلا نمرده بود؟ اسلحه بیمحابا شروع به شلیک کرد. هر تیرش گوشهای را نشانه میرفت.
تک نگاه ادوارد به کیت که گوشهای خشکیده بود افتاد. کتودامن طوسیاش به رنگ خاک درآمده بود و چشمان روشن لبریز از اشکش هالهی سبزی را هویدا میساختند. نگاهی به اسلحهای که کنترلی بر آن نبود و نگاه دیگری به کیت انداخت. با تمام توان فریاد زد، اما گوشهای کیت شنواییاش را از دست داده بود. فریاد بلندتری زد و گلویش از شدت فریاد آتش گرفت، اما فایده نداشت. نمیتوانست نعمت داشتن خواهر را از خودش و بنجامین بگیرد.
بدون اینکه کنترلی بر این بدن داشته باشد، بهسمت کیت پرواز کرد. لبههای کت سیاهش بالهای عقاب آسایش شدند و بار دیگر زمان متوقف شد.
هیچکس نفهمید کی ساموئل و آلافونس به چنگ سربازان افتادند و چه کسی ادوارد را از کیت جدا کرد. هرکس به سمتی کشیده شد. تنها صحنهی مقابل چشمانش در واپسین لحظات رایلای زانوزده مقابل لردی بود که با عصبانیت ماشهی اسلحه را مقابل سرش میکشید. صدای شلیک و...
بار دگر خود را در این دخمه دید. چند ساعت گذشته بود؟ درد همچنان بهشدت جولان میراند. با این وجود، سعی در مستحکمماندن داشت. صداهای مبهم در نظرش ذرهذره واضحتر میشدند. پلک سنگینش را بر هم زد تا اندکی از تاریاش کم کند. دردی که در وجودش پیچید، یادآور همهچیز بود. توان فکرکردن نداشت. صدایی آشنا را میشنید که نزدیکتر میشد. نگاهی به خود انداخت. پارچهی سفید تماماً سرخ شده بود. صدای رابین که به نظر سعی در پیداکردنش داشت، او را دوباره به خود آورد:
- جناب بنجامین رو پیدا کنین.
از جا به هر سختی برخاست و همانطور که تکیهاش بر دیوار بود، پیراهن تیرهاش را بست و کت را به تن کرد. بوی خون در دخمه پیچیده بود و حالت تهوعش را بیشتر میکرد. اگر تا اینجای کار زنده مانده بود، پس بازی کیفی نداشت مگر اینکه با زندهبودنش حال قاتلشان را میگرفت. قاتل دو عروسک خیمهشببازی امشب را، بنجامین و رایلا.
صدای رابین از پشت در شنیده شد:
- قربان؟ صدای من رو میشنوین؟
سعی کرد صدایش بیلرزش باشد و ضعفش را پنهان کند:
- من اینجام رابین.
در با صدای مهیبی گشوده و رابین شتابان وارد شد. لباسهای نظامی به تن داشت و اسلحه در دستش خودنمایی میکرد. با نگرانی و اخمی ظریف به صورت بنجامین نگاه کرد و به کنکاش آن پرداخت.
- قربان اجازه بدین کمکتون کنم.
با بیمیلی او را کنار زد و روی پای خود بااقتدار ایستاد.
- هنوز تا این حد نیازمند نشدم.
با غرور زانوان ناتوان بنجامین را به حرکت درآورد. درد را همچون هر بار دیگر به منزلهی بیتفاوتی گرفت و به راه افتاد. هرچند که رنگ بسیار پریده و چشمان گودافتادهاش حکایت از امر دیگری داشت. از دالانهای تنگ و تاریک گذشت و هرگونه بود، خود را به زرقوبرق سالنی رساند که حال تنها با خون مزین شده بود. با صدایی که سعی در استحکامش را داشت پرسید:
- لرد چی شد؟
- دستگیرش کردیم، اما حق کار دیگهای رو نداریم.
ادوارد ذرهذره جان موجود در بدن بنجامین را به کار گرفت تا صحبت کند:
- بیارش.
رابین با بُهت پرسید:
- میخواین ببینیش؟
ادوارد که از شدت بیجانی از پیش نیز کلافهتر شده بود گفت:
- مگه نشنیدی؟
رابین بدون حرف دیگری دستور داد و یک دقیقه بعد لرد مقابل پای ادوارد به زانو درآمده بود.
ادوارد با پوزخند او را نگریست. لباسهای زرینش پاره و کثیف شده بود و صورتش حتی پیرتر به نظر میرسید. با این وجود لبخندی محو بر لبان بیرنگ و چروکیدهاش خودنمایی میکرد. ادوارد لبان بیجانش را از هم فاصله داد و صدایی که بهسختی از حلقش خارج میشد را به گوش لرد رساند:
- میخواستی من رو بکشی، نه؟
لرد اندکی سرش را بالا آورد و سر تا پای خاکی و کت مشکیرنگ که از خاک توسی شده بود را از نظر گذراند. موهایش ژولیده و صورتش بیرنگورو به نظر میرسید. با لبخندی مضحک پاسخ داد:
- من به هدفم میرسم، حتی اگر به قیمت جونم باشه!
ادوارد با عصبانیت موهای کوتاه و سفید پیرمرد را به چنگ گرفت و اندکی خم شد تا دهانش نزدیک گوش پیرمرد قرار گرفت.
- اونوقت چجوری میخوای کرنلیوس رو برکنار کنی؟ لابد کَتبسته؟ ها؟
پیرمرد پوزخندی زد.
- قانون 135 رو یادت رفته پسر؟ ها؟ من به آرزوم میرسم.
با این حالش سخت بود تا بخواهد به قانونی بیندیشد. با این وجود تمام توانش را به کار گرفت تا از حافظهی بنجامین کار بکشد. جرقهای در ذهنش خورد و حافظهاش را روشن کرد. احمقانهترین قانون بینالمللی قانون شماره 135. «اگر شخص نشاندار به عاملی غیر از مرگ طبیعی فوت شود، فرمانروای حکومتی که مسئولیت نگهداری از ایشان را دارد برکنار خواهد شد.»
ادوارد خندهی مســتانهای کرد. سر پیرمرد را ول کرد و پایش را روی آن گذاشت.
- اونقدرها هم که فکر میکردم، خنگ نیستی پیرمرد. اما میدونی؟ من تا نخوام نمیمیرم.
مسیر چند متری بهسوی خروجی در نظرش کیلومترها میرسید. نگاهش دودو میزد و دست و پایش بهشدت به لرزه افتاده بو،؛ اما قصد تسلیمشدن نداشت. هیچگاه مقابل درد و بیماری تسلیم نشده بود. حال نیز حتی در این جنون به روی خود نمیآورد.
با خروجشان باد خنک صورتش را نوازش داد و موهای نقرهای بههمریخته بنجامین به هوا خاست. با هر قدم که به ماشین نزدیکتر میشد، امنیت بیش از پیش در دلش خانه میکرد. با رسیدن به در آخرین توانش را برای حرکت پاهایش به خرج داد تا این حد که زانوان به لرزه افتادهی بنجامین را روی زمین میکشید. بهوضوح تلوتلو میخورد؛ اما هیچکس در برابر غروری که حتی درد و یا ضعف نتوانسته بود بر آن غلبه کند، به خود اجازه نزدیکشدن نمیداد. ماشینهای مشکیرنگ که نگهبانان دورش صف بسته بودند را میدید؛ اما این دید بهمرور رو به کمرنگترشدن میرفت. سفیدی بیشتر و آرامش در پیش افزایش مییافت. حسی از آرامش در وجودش نفوذ کرده بود و با این وجود، احساس درد میکرد.
بدون اینکه توان درگیری داشته باشد، بیجان بر زمین افتاد. نفس بنجامین نیز دیگر توان رفتوآمد نداشت. چشمش انرژی قلبش را برای بستهشدن استفاده کرد و روی هم افتاد. رابین با آخرین سرعت ممکن خود را به او رساند و کنارش زانو زد. با صدایی که حنجرهاش را میشکافت، فریاد زد:
- جناب بنجامین رو نجات بدین.
***
با رسیدن ماشینها به عمارتهای فرمانروایی، همگی کارکنان برای بردن عالیجناب بنجامین هجوم آوردند که شاید بتوانند بدن بیجان بنجامین را جانی دوباره بخشند. با رفتن آنها کیت چون مرغی سرکنده از ماشین پایین آمد. در پس او آلافونس پیاده شد و او را بهطرف خود کشید تا از این سرکندگی خارج شود:
- بانو کیت!
کیت با بغضی که در نگاه صدایش بود و جای اشکهای خشکشدهای که بر صورتش میسوخت، رویش را بهسمت او برگرداند و خود را در آغــوش او رها کرد.
- آلافونس من نمیتونم! بدون بودنش نمیتونم!
صدای هقهقش به هوا برخاست و آلافونس همینگونه که سعی در آرامکردن کیت را داشت، او را بهسمت اقامتگاهش همراهی کرد. ساموئل بدون توجه به هر شخص دیگری از ماشین پیاده شد، بدون اینکه کوچکترین توجهی به پشتسرش داشته باشد. رایلا با آن گریمی که بهشدت بههمریخته بود، لباس عروسی که بهجای سفیدی از کثیفی تیره و از خون سرخ گشته بود، تلوتلوخوران پیاده شد. محوطه بسیار خلوت شده بود. طبیعی بود بهغیر از اربـابزاده به کس دیگری توجه نداشته باشند؛ چه رسد به دختر جنایتکاری که با لباس خدمتکار آمده بود و حال تنها طعمهای بیش به نظر نمیرسید. برایش عادی شده بود که در روزهای سختی جز خود تنهایش کس دیگری دوروبرش نباشد. تنها امیدش به برادری بود که حال نیز مثل هر موقع دیگر در کنارش نبود.
نفسهای تندش در آن هوای سرد با آن لباسهای پاره صدادار گشته بود و پایش را بهسختی روی زمین میکشید تا خود را به اقامتگاه برادرش برساند. تنها مکانی که حال میتوانست برای چند ساعتی تجدید قوا کند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: