کامل شده رمان صورتک دورو | sonnet کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

<sonnet>

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/26
ارسالی ها
344
امتیاز واکنش
2,436
امتیاز
474
***
اضطراب، تمام وجودش را گرفته بود و گویی قلب بنجامین با آخرین سرعت ممکن در تمام وجودش می‌کوبید. از شدت هیجان متوجه سربودن دست و پایش نمی‌شد. حاضر بود قسم بخورد جای خون، تنها آدرنالین در رگ‌هایش جریان یافته بود. آن صدای اسلحه و مرگ قابل‌پیش‌بینی رایلا! رابین؟ حال با نگاهش سعی می‌کرد آخرین اتفاقات را دنبال کند. سربازان حتی تعدادی از افراد بلک گاردن را نیز تحت محاصره‌ی خود داشتند.
مدت زیادی از تعجبش در رابـ ـطه با این موضوع نگذشته بود که تا به خود آمد، نوک اسلحه‌ی لرد را نشانه‌رفته سر بنجامین یافت. دلیل این کار را درک نمی‌کرد. ممکن بود حرف‌های دیشب لرد حکم آخرین لطف و به‌نوعی شام آخر را داشته باشد؟ آن چه بود که ادوارد تا این حد از آن بی‌خبر بود؟ چه سودی در مرگ بنجامین برای لرد وجود داشت؟ با خود اندیشید. شاید برای دومین بار واقعاً از مرگ ترسید.
مبهوت ایستاده بود. این یعنی پایان رؤیاست یا پایان ادوارد؟ راهی برای نجات وجود خواهد داشت؟ مگر خودش نبود که در پی مرگ رفت؟ آیا این بار از درد این مرگ می‌ترسید؟
صدای شلیک به هوا برخاست. گویی زمان متوقف شده باشد، همه‌چیز اطرافش در دور آهسته بود. چرا هنوز زنده بود؟ مگر نه اینکه اسلحه او را نشانه گرفته بود؟ چرا اثری از زخم بر بدن بنجامین حس نمی‌کرد؟ نگاه تارش را به جلو دوخت. رایلا چون ببری زخمی‌ با لرد درگیر شده بود. اسلحه هنوز در دستان لرد بود و به هر سمتی می‌رفت. با این وجود رایلا با لباسی که از خونش سرخ شده بود، با تمام توان مبارزه می‌کرد. مگر رایلا نمرده بود؟ اسلحه بی‌محابا شروع به شلیک کرد. هر تیرش گوشه‌ای را نشانه می‌رفت.
تک نگاه ادوارد به کیت که گوشه‌ای خشکیده بود افتاد. کت‌ودامن طوسی‌اش به رنگ خاک درآمده بود و چشمان روشن لبریز از اشکش هاله‌ی سبزی را هویدا می‌ساختند. نگاهی به اسلحه‌ای که کنترلی بر آن نبود و نگاه دیگری به کیت انداخت. با تمام توان فریاد زد، اما گوش‌های کیت شنوایی‌اش را از دست داده بود. فریاد بلندتری زد و گلویش از شدت فریاد آتش گرفت، اما فایده نداشت. نمی‌توانست نعمت داشتن خواهر را از خودش و بنجامین بگیرد.
بدون اینکه کنترلی بر این بدن داشته باشد، به‌سمت کیت پرواز کرد. لبه‌های کت سیاهش بال‌های عقاب آسایش شدند و بار دیگر زمان متوقف شد.
هیچ‌کس نفهمید کی ساموئل و آلافونس به چنگ سربازان افتادند و چه کسی ادوارد را از کیت جدا کرد. هرکس به سمتی کشیده شد. تنها صحنه‌ی مقابل چشمانش در واپسین لحظات رایلای زانوزده مقابل لردی بود که با عصبانیت ماشه‌ی اسلحه را مقابل سرش می‌کشید. صدای شلیک و...
بار دگر خود را در این دخمه دید. چند ساعت گذشته بود؟ درد هم‌چنان به‌شدت جولان می‌راند. با این وجود، سعی در مستحکم‌ماندن داشت. صداهای مبهم در نظرش ذره‌ذره واضح‌تر می‌شدند. پلک سنگینش را بر هم زد تا اندکی از تاری‌اش کم کند. دردی که در وجودش پیچید، یادآور همه‌چیز بود. توان فکرکردن نداشت. صدایی آشنا را می‌شنید که نزدیک‌تر می‌شد. نگاهی به خود انداخت. پارچه‌ی سفید تماماً سرخ شده بود. صدای رابین که به نظر سعی در پیدا‌کردنش داشت، او را دوباره به خود آورد:
- جناب بنجامین رو پیدا کنین.
از جا به هر سختی برخاست و همان‌طور که تکیه‌اش بر دیوار بود، پیراهن تیره‌اش را بست و کت را به تن کرد. بوی خون در دخمه پیچیده بود و حالت تهوعش را بیشتر می‌کرد. اگر تا اینجای کار زنده مانده بود، پس بازی کیفی نداشت مگر اینکه با زنده‌بودنش حال قاتلشان را می‌گرفت. قاتل دو عروسک خیمه‌شب‌بازی امشب را، بنجامین و رایلا.
صدای رابین از پشت در شنیده شد:
- قربان؟ صدای من رو می‌شنوین؟
سعی کرد صدایش بی‌لرزش باشد و ضعفش را پنهان کند:
- من اینجام رابین.
در با صدای مهیبی گشوده و رابین شتابان وارد شد. لباس‌های نظامی ‌به تن داشت و اسلحه در دستش خودنمایی می‌کرد. با نگرانی و اخمی ‌ظریف به صورت بنجامین نگاه کرد و به کنکاش آن پرداخت.
- قربان اجازه بدین کمکتون کنم.
با بی‌میلی او را کنار زد و روی پای خود بااقتدار ایستاد.
- هنوز تا این حد نیازمند نشدم.
با غرور زانوان ناتوان بنجامین را به حرکت درآورد. درد را همچون هر بار دیگر به منزله‌ی بی‌تفاوتی گرفت و به راه افتاد. هرچند که رنگ بسیار پریده و چشمان گودافتاده‌اش حکایت از امر دیگری داشت. از دالان‌های تنگ و تاریک گذشت و هرگونه بود، خود را به زرق‌وبرق سالنی رساند که حال تنها با خون مزین شده بود. با صدایی که سعی در استحکامش را داشت پرسید:
- لرد چی شد؟
- دستگیرش کردیم، اما حق کار دیگه‌ای رو نداریم.
ادوارد ذره‌ذره جان موجود در بدن بنجامین را به کار گرفت تا صحبت کند:
- بیارش.
رابین با بُهت پرسید:
- می‌خواین ببینیش؟
ادوارد که از شدت بی‌جانی از پیش نیز کلافه‌تر شده بود گفت:
- مگه نشنیدی؟
رابین بدون حرف دیگری دستور داد و یک دقیقه بعد لرد مقابل پای ادوارد به زانو درآمده بود.
ادوارد با پوزخند او را نگریست. لباس‌های زرینش پاره و کثیف شده بود و صورتش حتی پیرتر به نظر می‌رسید. با این وجود لبخندی محو بر لبان بی‌رنگ و چروکیده‌اش خودنمایی می‌کرد. ادوارد لبان بی‌جانش را از هم فاصله داد و صدایی که به‌سختی از حلقش خارج می‌شد را به گوش لرد رساند:
- می‌خواستی من رو بکشی، نه؟
لرد اندکی سرش را بالا آورد و سر تا پای خاکی و کت مشکی‌رنگ که از خاک توسی شده بود را از نظر گذراند. موهایش ژولیده و صورتش بی‌رنگ‌ورو به نظر می‌رسید. با لبخندی مضحک پاسخ داد:
- من به هدفم می‌رسم، حتی اگر به قیمت جونم باشه!
ادوارد با عصبانیت موهای کوتاه و سفید پیرمرد را به چنگ گرفت و اندکی خم شد تا دهانش نزدیک گوش پیرمرد قرار گرفت.
- اون‌وقت چجوری می‌خوای کرنلیوس رو برکنار کنی؟ لابد کَت‌بسته؟ ها؟
پیرمرد پوزخندی زد.
- قانون 135 رو یادت رفته پسر؟ ها؟ من به آرزوم می‌رسم.
با این حالش سخت بود تا بخواهد به قانونی بیندیشد. با این وجود تمام توانش را به کار گرفت تا از حافظه‌ی بنجامین کار بکشد. جرقه‌ای در ذهنش خورد و حافظه‌اش را روشن کرد. احمقانه‌ترین قانون بین‌المللی قانون شماره 135. «اگر شخص نشان‌دار به عاملی غیر از مرگ طبیعی فوت شود، فرمانروای حکومتی که مسئولیت نگهداری از ایشان را دارد برکنار خواهد شد.»
ادوارد خنده‌ی مســتانه‌ای کرد. سر پیرمرد را ول کرد و پایش را روی آن گذاشت.
- او‌نقدرها هم که فکر می‌کردم، خنگ نیستی پیرمرد. اما می‌دونی؟ من تا نخوام نمی‌میرم.
مسیر چند متری به‌سوی خروجی در نظرش کیلومترها می‌رسید. نگاهش دودو می‌زد و دست و پایش به‌شدت به لرزه افتاده بو،؛ اما قصد تسلیم‌شدن نداشت. هیچ‌گاه مقابل درد و بیماری تسلیم نشده بود. حال نیز حتی در این جنون به روی خود نمی‌آورد.
با خروجشان باد خنک صورتش را نوازش داد و موهای نقره‌ای به‌هم‌ریخته بنجامین به هوا خاست. با هر قدم که به ماشین نزدیک‌‌تر می‌شد، امنیت بیش از پیش در دلش خانه می‌کرد. با رسیدن به در آخرین توانش را برای حرکت پاهایش به خرج داد تا این حد که زانوان به لرزه افتاده‌ی بنجامین را روی زمین می‌کشید. به‌وضوح تلوتلو می‌خورد؛ اما هیچ‌کس در برابر غروری که حتی درد و یا ضعف نتوانسته بود بر آن غلبه کند، به خود اجازه نزدیک‌شدن نمی‌داد. ماشین‌های مشکی‌رنگ که نگهبانان دورش صف بسته بودند را می‌دید؛ اما این دید به‌مرور رو به کم‌رنگ‌تر‌شدن می‌رفت. سفیدی بیشتر و آرامش در پیش افزایش می‌یافت. حسی از آرامش در وجودش نفوذ کرده بود و با این وجود، احساس درد می‌کرد.
بدون اینکه توان درگیری داشته باشد، بی‌جان بر زمین افتاد. نفس بنجامین نیز دیگر توان رفت‌وآمد نداشت. چشمش انرژی قلبش را برای بسته‌شدن استفاده کرد و روی هم افتاد. رابین با آخرین سرعت ممکن خود را به او رساند و کنارش زانو زد. با صدایی که حنجره‌اش را می‌شکافت، فریاد زد:
- جناب بنجامین رو نجات بدین.
***
با رسیدن ماشین‌ها به عمارت‌های فرمانروایی، همگی کارکنان برای بردن عالی‌جناب بنجامین هجوم آوردند که شاید بتوانند بدن بی‌جان بنجامین را جانی دوباره بخشند. با رفتن آن‌ها کیت چون مرغی سرکنده از ماشین پایین آمد. در پس او آلافونس پیاده شد و او را به‌طرف خود کشید تا از این سرکندگی خارج شود:
- بانو کیت!
کیت با بغضی که در نگاه صدایش بود و جای اشک‌های خشک‌شده‌ای که بر صورتش می‌سوخت، رویش را به‌سمت او برگرداند و خود را در آغــوش او رها کرد.
- آلافونس من نمی‌تونم! بدون بودنش نمی‌تونم!
صدای هق‌هقش به هوا برخاست و آلافونس همین‌گونه که سعی در آرام‌کردن کیت را داشت، او را به‌سمت اقامتگاهش همراهی کرد. ساموئل بدون توجه به هر شخص دیگری از ماشین پیاده شد، بدون اینکه کوچک‌ترین توجهی به پشت‌سرش داشته باشد. رایلا با آن گریمی که به‌شدت به‌هم‌ریخته بود، لباس عروسی که به‌جای سفیدی از کثیفی تیره و از خون سرخ گشته بود، تلوتلوخوران پیاده شد. محوطه بسیار خلوت شده بود. طبیعی بود به‌غیر از اربـاب‌زاده به کس دیگری توجه نداشته باشند؛ چه رسد به دختر جنایت‌کاری که با لباس خدمتکار آمده بود و حال تنها طعمه‌ای بیش به نظر نمی‌رسید. برایش عادی شده بود که در روز‌های سختی جز خود تنهایش کس دیگری دوروبرش نباشد. تنها امیدش به برادری بود که حال نیز مثل هر موقع دیگر در کنارش نبود.
نفس‌های تندش در آن هوای سرد با آن لباس‌های پاره صدادار گشته بود و پایش را به‌سختی روی زمین می‌کشید تا خود را به اقامتگاه برادرش برساند. تنها مکانی که حال می‌توانست برای چند ساعتی تجدید قوا کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    چند قدم بیشتر نرفته بود که نگاه تارش غالب شد و بدون اینکه کنترلی بر خود داشته باشد، روی زمین افتاد. به هر سختی دستانش را بر زمین سرد تکیه‌گاه کرد و بار دیگر برخاست تا به مسیرش ادامه دهد. در این دنیا کسی توجهی به حال دگر کس نداشت. تا آن حد که نگهبانانی که در گوشه‌گوشه وجود داشتند، تا شخصی با رتبه‌ی بالاتر را نمی‌دیدند، حاضر به ترک پستشان نبودند؛ حتی اگر دخترک بینوایی در مقابلشان جان می‌داد.
    اما این موضوعی نبود که باعث ناراحتی رایلا شود؛ چرا که بیش از هر چیز از این قانون خوشش می‌آمد که به هیچ‌کس اجازه‌ي هیچ نوع دخالتی را در زندگی شخص دیگر نمی‌داد. اما همین امر هیچ ضعفی را در این موقعیت جایز نمی‌شمرد. افتادنش فرقی با نوشته‌شدن اسمش در دفتر فرشته‌ی مرگ نداشت.
    خود را به نزدیکی‌های در رساند. تنها چند قدم با فضای داخلی فاصله داشت، اما این چند قدم برای پاهایش بیش از حد غیرممکن به نظر می‌رسید. بار دیگر به زمین افتاد و این بار تقلایش برای بلندشدن با دردی که ناشی از جای گلوله در کتفش پیچید، خنثی گشت. لبخندی گوشه‌ی لبش ظاهر شد. در دل خندید که خواسته یا ناخواسته، وسیله‌ی عذاب بنجامین حتی در دنیای دیگر است.
    پلک‌هایش با اصرار سعی در بسته‌شدن داشتند که صدای مردانه‌ای که در گوشش پیچید، مانع از این موضوع شد:
    - جالبه که حتی در بدترین شرایط هم خنده به لب دارین خانوم رایلا!
    با زدن این حرف رایلا را از جا بلند کرد و دستش را دور گردن خود انداخت و کشان‌کشان از راهرو‌های فرعی، به اتاقک کوچکش برد. راهروهایی که مخصوص کارکنان بود و آن تجمل پادشاهی را دیگر نداشت. ساموئل رایلا را روی تخت اتاق انداخت و با این کارش آه دردناکش فضای کوچک اتاق دوازده متری را پر کرد. با آرامشی که همیشه از خونسردی‌اش انتظار می‌رفت، رو به رایلا گفت:
    - راستش از پس خودم زیاد کاری برنمیاد؛ به‌خصوص که شما زن هستین و تنها خانومی که می‌شناسم هم فکر نکنم بتونه تا صبح به سراغتون بیاد. اگر کاری هست که بتونم انجام بدم، خودتون بگین.
    رایلا نیم‌خیز شد و با رنگی پریده که از زیر آرایش پخش‌شده‌اش مشخص بود، گفت:
    - باید با یه نفر تماس بگیری.
    ساموئل با لحن بی‌تفاوتی پاسخ داد:
    - داشتن وسایل ارتباطی به صورت شخصی و خارج از محیط کار، خلاف مقرراته. من هم قانونمندم.
    رایلا با صدایی که هر لحظه کم‌رنگ‌تر می‌شد، آخرین تلاش خود را کرد.
    - این چطوره؟ من ماجرای ازدواج و بچه‌ت رو پیش خودم نگه می‌دارم و تو هم با کسی که باید تماس می‌گیری.
    ساموئل با همان چشمان سیاه سردش که مثل همیشه مشخص نبود کجا را می‌نگرند، بدون هرگونه تغییر حالت و ربات‌گونه پاسخ داد:
    - همون‌جور که گفتم، انسان قانونمندی هستم. ازدواج گارد کارکنان حکومتی خلاف مقرراته. پس ازدواج هم نکردم که بخوام بچه‌ای داشته باشم.
    رایلا در اوج درد لبخندی بر لبش نشاند.
    - اما تنها یه آزمایش از تینا لازمه تا خانواده‌ی هنوز سه نفر نشدت از هم بپاشه.
    این بار ساموئل با اخمی‌ نادر پاسخ داد:
    - مشخصات رو بده.
    یک ساعت بعد زن قدبلند و سبزه مو بلوندی بر بالین رایلا ایستاده بود و با غرغر به زخم‌هایش رسیدگی می‌کرد.
    - این دختر آدم بشو نیست، نه؟
    ساموئل در سکوت بر مبلی نشسته بود و نگاهش را به کتابی که حتی متوجه برعکس‌گرفتنش نبود، معطوف کرده بود.
    - میشه لطفاً تو سکوت درمانش کنین؟
    زن سبزه سرش را بالا آورد و لبان گوشتی و درشتش که با آن بینی تراشیده، اما با بزرگی متناسب با صورتش تناسب خاصی داشت را بر هم زد:
    - تو همکارشی؟
    ساموئل با کلافگی کتاب را بست.
    - ایشون خدمتکار جناب بنجامینن و من محافظ دوم جناب بنجامین.
    زن لبخندی زد که دندان‌هایش را نمایان کرد.
    - از آشناییت خوش‌وقتم. من هم سارام.
    ساموئل با بی‌میلی سری تکان داد و عزم خروج کرد که صدای سارا که به نظر با خودش صحبت می‌کرد، متوقفش کرد:
    - این دختر آدم بشو نیست. از آخرین بار که راست‌وریسش کردم دو ماه هم نمی‌گذره. این بار چجوری این بلا سرش اومد؟
    - متأسفم، اما نمی‌تونم بهتون جواب بدم.
    سارا دست از کار کشید و رو به او گفت:
    - باشه رازدار. حتی خودت رو هم معرفی نکردی. به کمک احتیاج دارم. چیزی از پزشکی می‌دونی؟
    ساموئل سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد.
    - از یه نگهبان نباید همچین انتظاری داشت.
    سارا نگاه نافذش را از پشت عینک نزدیک‌بین نازکش که حتی به‌سختی دیده می‌شد، به چشمان ساموئل داد.
    - همون‌جور که نباید انتظار داشتن وسیله ارتباطی رو داشت.
    ساموئل سرش را پایین انداخت.
    - من بلد نیستم، اما کسی رو می‌شناسم که می‌تونه کمکتون کنه؛‌ منتها تا فردا صبح خبری ازش نیست.
    سارا این بار با جدیت پاسخ داد:
    - خون زیادی از دست داده و این بار خودش نتونسته گلوله رو بیرون بکشه. احتمال میدم به استخون کتفش اصابت کرده و متوقف شده. یعنی خیلی عمیقه و باید جراحی بشه. اما از یک طرف هم نمیشه از اینجا تکونش داد و تو هم که هیچی بلد نیستی. تا صبح نمیره، از این که گربه‌ست مطمئن میشم!
    سامویل که تحمل وراجی نداشت، گفت:
    - الان چی می‌خواین؟
    سارا با بی‌تفاوتی شانه‌ای بالا انداخت.
    - کاری از دستم برنمیاد، مگه اینکه یه مرد مهربون حاضر بشه بهش خون قرض بده یا براش بره کیسه‌ی خون بدزده. البته مورد اول اگر گروه خونیش مثبت باشه!
    - راستش مرگ یا زندگی این شخص برام اهمیتی نداره.
    - اگر نداشت کمکش نمی‌کردی. به‌هرحال به من ربطی نداره. اما اگر نجاتش بدی، مطمئن باش خیلی خوب برات جبرانش می‌کنه؛ به شکلی که بی‌شک در لنگ‌ترین حالتت که رسیدی، وقتی جایی برای نجات نداری، دستت رو می‌گیره.
    ساموئل شانه‌ای بالا انداخت.
    - من اهل ریسک نیستم.
    - یه کیسه خون که این حرف‌ها رو نداره!
    ساموئل بار دیگر با بی‌میلی پرسید:
    - گروه خونی بی‌مثبت به دردت می‌خوره؟
    چهره‌ي سارا به لبخند مزین شد و چشمان درشتش درخشید.
    - عالیه!
    بالاخره خورشید با خنجر طلایی‌اش پوسته‌ي تاریک شب را شکافت. سارا که به نظر از خستگی انرژی پیشین را برای حرف‌زدن نداشت، به‌آرامی‌ساموئل را که پس از بخشیدن خونش به رایلا روی همان مبل نزدیک تخت به خواب عمیقی رفته بود، صدا کرد.
    - فکر می‌کنم دیگه بتونی یه نیروی کمکی به من برسونی.
    ساموئل به‌محض بیداری از اتاق خارج شد. حدود ده دقیقه بعد با دختری با موهای کوتاه مسی و صورت گردی بانمک وارد شدند. دختر به‌محض دیدن رایلا، به‌طرفش شتافت.
    - اوه خدای من!
    سارا رو به دختر کرد:
    - باید گلوله رو دربیاریم. دست تنها نمی‌تونستم کاری از پیش ببرم.
    دختر به نشانه‌ی تأیید سری تکان داد.
    - هر کاری لازمه، بهم بگین.
    ساموئل رو به دختر پرسید:
    - اوضاع عالی‌جناب کرنلیوس چطوره؟
    دختر همین‌گونه که شتابان آماده می‌شد، پاسخ داد:
    - بعد از اینکه فهمیدن چه بلایی سر جناب بنجامین اومده، همه‌ی پزشک‌ها رو به بخش درمانی فرستادن. دیشب جراحی روشون انجام شد؛ اما به نظر می‌رسه احتمالاً یک کلیه‌شون رو از دست بدن. البته اگر بتونن زنده بمونن که با این وضعیت...
    بغض، راه گلوی دختر را گرفت و ساموئل گفت:
    - ایشون بسیار قوی‌تر از اینن که تو این مرحله همه‌چیز رو رها کنند.
    با صدای سارا هر دو شروع به کار کردند و پس از حدود سه ساعت، بالاخره فارغ شدند. سارا با بی‌حالی روی زمین نشست.
    - به لطف شماها و البته خودم موفق شدیم نجاتش بدیم، اما بشخصه دیگه نمی‌تونم.
    دختر درحالی‌که روی مبل می‌نشست، با لبخندی ناشی از رضایت موفقیت گفت:
    - خسته نباشین. من مراقبش هستم. شما استراحت کنین.
    ساموئل با نگرانی مقابل دختر ایستاد.
    - اما تینا، نباید به خودت فشار بیاری.
    تینا مخالفت کرد.
    - خانوم رایلا پیش از این هم به من لطف داشتن. پس من فقط دارم جبران می‌کنم. احتیاجی نیست نگرانم باشی. من هم خوب قویم.
    سارا پس از حدود شش ساعت خواب، دوباره چشم گشود و به زندگی بازگشت. رو به تینا که بالای سر رایلا ایستاده بود پرسید:
    - حالش چطوره؟
    - چند دقیقه پیش دستش رو تکون داد. یه‌کم پلکش تکون خورد. فکر کنم داره بیدار میشه.
    سارا با حرکت سرش تأیید کرد.
    - غیر از این هم ازش انتظار نمیره. بعد از این‌همه زخم پوست‌کلفت شده.
    پس از اندک مدتی، پلک‌های رایلا از هم گشوده شدند. بدنش سر شده بود و کتفش به‌شدت تیر می‌کشید. احساس ضعف و بی‌حالی شدیدی داشت. با این وجود، باید درمی‌یافت در چه موقعیتیست. نگاهی به اطراف کرد. وجود تینا و سارا نشان می‌داد به‌خوبی هدف‌گذاری کرده و به آن‌ها رسیده است. سارا پرسید:
    - چطوری؟
    درحالی‌که در جایش نیم‌خیز می‌شد، با صدایی گرفته پاسخ داد:
    - از تو بهترم.
    سارا با لبخند موذیانه‌ای انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی نفی تکان داد.
    - این بار یک نفر رو کمکم داشتم، پس من از تو بهترم.
    رایلا اندکی سرش را به طرفین تکان داد تا از خماری‌اش کاسته شود.
    - رابین کجاست؟
    صدای آشنای ساموئل از پشت‌سرش پاسخ داد:
    - جزء فرمانده‌های جنگ پیش رو هستند و در حال حاضر تو مرز بلک گاردن قرار دارن.
    رایلا لبخند کوچکی زد.
    - پس جنگ شد!
    ساموئل نگاهی به صورت بیش از حد بی‌رنگ رایلا انداخت و نفی کرد.
    - هنوز نه.
    پس از مکث کوتاهی پرسید:
    - چه مدته خوابم؟
    تینا پاسخ داد:
    - حدود ۲۴ ساعت.
    با نگاهی متشکر نگاهش کرد.
    - ممنون که کمکم کردین، هر دوتون. یکی طلبت.
    نگاهی به ملحفه‌های خونی گوشه‌ي اتاق انداخت و ادامه داد:
    - به‌علاوه‌ی یه ملافه‌ی نو برای خونه‌ی جدید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ***
    هنوز حتی سه روز هم از خاک‌سپاری نمی‌گذشت. پس از دو روز نگهداری، بدن سرد جیمز در سردخانه‌ی بیمارستان، در نهایت توانسته بود پول موردنیاز خاک‌سپاری را به هر نحو به دست بیاورد. این سه روز گذشته را بلااستثنا بر بالین قبر عاری از حیات حاضر شده بود. شاید دیگران نام این کار را مرده‌پرستی می‌گذاشتند؛ اما از جانب بنجامین، این اولین بار در زندگی‌اش بود که نسبت به یک شخص احساس تعلق کرده بود و حال نه‌تنها به حال ادوارد، بلکه به حال خود نیز افسوس می‌خورد. بغض راه گلویش را مهروموم کرده بود، اما عصبانیتش اجازه‌ی جاری‌شدن نمی‌داد. احساس گـ ـناه نسبت به خرابی دوباره‌ی همه‌چیز. این مرگ اولین بار‌های زیادی را موجب شده بود. از جمله اولین بار در این سفر که میل به بازگشت از آن را داشت.
    با صدای اریک از فکر بیرون آمد:
    - بیا این آب‌میوه رو بخور.
    بدون حرف آب‌میوه را از دستش گرفت تا مانع از ادامه‌ی سخنوری‌هایش شود؛ اما سخت در اشتباه بود که فکر می‌کرد راهی برای خاموش‌کردن اریک شاکی وجود دارد!
    اریک با عصبانیت و اشاره‌ی ابرو آب‌میوه را هدف قرار داد.
    - دادم بخوری، نه اینکه گرمش کنی. عزاداری؟ درست. ناراحتی؟ درست. اما دلیل نمیشه که رسماً خودکشی کنی! خودت همین‌جوریش هم حال درستی نداری.
    پس از اندکی سکوت ادامه داد:
    - راستی امروز با کریستینا صحبت می‌کردم.
    بنجامین خشمگینانه حرفش را قطع کرد:
    - هزار بار برات توضیح دادم دیوونه نشدم که احتیاجی به نظارت یه جوجه روان‌پزشک داشته باشم.
    اریک بی‌توجه به رفتار‌های تکراری بنجامین، نگاهی به صورت رنگ‌پریده‌ی ادوارد انداخت. در این دو روز حتی لاغرتر از قبل به نظر می‌رسید. اریک ادامه داد:
    - درمورد نمایش می‌گفت.
    این بار بنجامین بدون اینکه مخالفت کند، گوش سپرد و اریک ادامه داد:
    - این‌جور که معلومه، اون شب تو سالن به‌جز تماشاچی‌هایی که اکثراً دانشجو یا خانواده‌ي بچه‌ها بودن، یه کارگردان هم بوده و خب از بازی شماها خیلی خوشش اومده و می‌خواسته ببیندتون.
    بنجامین پوزخندی زد.
    - واقعاً فکر می‌کنی الان موقعیت مناسبی برای این حرف‌هاست؟
    اریک به‌شدت مخالفت کرد.
    - هر اتفاقی هم که افتاده باشه! یعنی می‌خوای بقیه‌ی عمرت رو نگاه‌کردن به این سنگ بگذرونی؟
    بنجامین بلند خندید.
    - من؟ نه. اما می‌دونی؟ ادوارد چرا! اون همه‌ی امیدش و هدفش پدرش بود و من کسی بودم که به‌خاطر حضورش اون پدرش رو از دست داد. یه چیز دیگه رو هم می‌دونی؟ تو زندگیم کاری به‌جز گند‌زدن نکردم. هر چیزی که داشتم رو خودم با دست‌های خودم نابود کردم. پس فکر نمی‌کنی برای همه‌ي دنیا بهتر باشه که من دست به هیچ کار کوفتی‌ای نزنم؟
    اریک با عصبانیت پاسخ داد:
    - خفه شو ادوارد! تو از کِی تبدیل به یه همچین بدبخت بی‌خاصیتی شدی؟
    بنجامین درحالی‌که سرش را به طرفین تکان می‌داد و انگار که مـســت باشد، تلوتلو می‌خورد، گفت:
    - نه!
    سپس فریاد کشید:
    - من ادوارد نیستم. هزار بار بهت گفتم اونی که بی‌خاصیته، بنجامینه نه ادوارد. نه تونستم هیچ‌کدوم از کسایی که می‌خواستم رو نجات بدم، نه تونستم به خودم کمک کنم. حالا می‌دونی چیه؟ منی که فکر می‌کردم ادوارد چه بی‌خاصیتی بوده، الان در برابرش جز یه آشغال هیچی نیستم!
    اریک متوجه حال بد او شده بود. صورتش تیره و نفس‌هایش منقطع گشته بود و تلوتلو می‌خورد. سعی کرد آرامش کند. این فشار‌های دوهفته‌ای انسان سالمی ‌را بیمار می‌کرد. حال آنکه یک بیمار رو به موت دچار این چنین فشار‌هایی شده بود، مطمئناً از پا درمی‌آمد. اریک با اضطراب گفت:
    - باشه! باشه! تو آروم باش. نباید چیزی می‌گفتم. نفس عمیق بکش.
    دستان یخ‌کرده‌ی ادوارد را گرفت و سعی کرد او را بنشاند. دستی بر صورت خیس از عرق ادوارد کشید. بدنش به‌شدت سرد و نفس‌هایش به‌سختی بالا می‌آمد. اریک با نگرانی‌ای که در سرتاسر وجودش رسوخ کرده بود، شاهد بسته‌شدن چشمان عزیزتر از برادرش شد. ادوارد چون مرده‌ای در دستان اریک قرار گرفت. نفس‌هایش با فاصله و ضربانش رو به صفر می‌رفت.
    ***
    پزشکان از طرفی به طرف دیگر می‌دویدند. کرنلیوس بر سر هرکدام از اطرافیانش فریاد‌های مهیبی می‌کشید. روحانیان به مقدسات دست التماس بالا آورده بودند و برای بیداریِ دوباره‌ی بنجامین دعا می‌خواندند. صدای خفه‌ی گریه‌های کیت فضای سالن کوچک را پر کرده بود، اما تنها پاسخش نگاه ناامید پزشکان بود. پزشکانی که می‌دانستند با مردن بنجامین برای خودشان زیاد چیزی باقی نخواهد ماند نیز دست‌به‌دعا شده بودند.
    شلوغ‌بودن اتاقی که بدن بنجامین در آن آخرین قدم‌هایش را در مسیر پایان برمی‌داشت، دلیل منطقی‌ای برای سکوت ناامیدی فضای کوچک مقابل قسمت ویژه‌ی این فضای درمانی بود. تنها صدای گاه‌گاه فریاد‌های پزشکان که از حد بلندتر می‌شد، این سکوت را بیشتر می‌کرد. آلافونس بدن جمع‌شده‌ي کیت را در آغــوش بزرگش جا داده بود تا شاید بتواند لرزش‌های ناشی از گریه‌اش را که در این پنج روز گذشته از آن عروسی شوم در تنش مانده بود، مهار کند. صدای فریاد شنیده شد:
    - نفس نمی‌کشن!
    - ضربان قطع شد.
    - یه کاری کنین.
    کیت لرزان از جایش بلند شد و به‌طرف دری رفت که پشت آن تنها برادرش در حال جان‌دادن بود. در آن موقعیت هیچ‌کس رایلا را ندید که با آرامش به دیواری تکیه زده بود. شاید چون می‌دانست هیچ‌چیز مطلق نیست، حتی مردن، حتی در این دنیا.
    ***
    شاید نا امیدی، شاید حس داشتن مسئولیت و شاید هم میل غرق‌شدن بود که معجزه بار دگر اتفاق افتاد. با بازکردن چشمانش، تصویری که از ناآشنایی به شیرینی عسل می‌مانست، در نظرش کم‌کم واضح‌تر شد. شاید این بدین معناست که این بار موفق شده بود. صدای اریک به گوشش آشنا بود. از دیدنش با تمام وجود خندید. اریک که از این رفتار جدید ادوارد به‌شدت متعجب شده بود، به او کمک کرد تا بنشیند و با بهت گفت:
    - تو من رو نصفه جون کردی! الان داری می‌خندی؟
    ادوارد با تمام وجودش اریک را در آغــوش فشرد و در گوشش زمزمه کرد:
    - سلام داداش.
    اریک که کاملاً مشخص بود گیج شده است، ادوارد را از خود فاصله داد.
    - می‌خوای بریم دکتر؟ تو انگار واقعاً حالت خوب نیست.
    ادوارد مســتانه خندید.
    - از قضا الان دیگه عالیم. خنگ من ادواردم. بالاخره خودم شدم!
    با گفتن این جمله گویی که لرزی در تمام وجودش پیچید. حسی همچون تلنگر بود! حسی مشابه آنکه باید فرصت را تا از دست نرفته است دریابد. اریک تنها با نگرانی و ابروهایی که از فرط تعجب سر جای خود نبودند، او را نگاه می‌کرد. سعی در فهم حرف‌هایش داشت.
    - خب تو تا دو دقیقه‌ی پیش اصرار داشتی که بنجامینی، ولی الان میگی ادواردی؟
    ادوارد با شادی، سرش را به نشانه‌ی مثبت بالا و پایین برد.
    - آره. نمی‌دونم چجوری و برای چه مدت، اما خودمم، ادوارد!
    اریک با بهت، رنگی که از ترس پریده بود و چشمانی که سعی در یافتن هر آن چیز که قابل‌درک باشد را داشت، پرسید:
    - باشه. فرض بگیریم هرچی تو بگی. اما آخه چطور؟
    ادوارد با سرخوشی شانه‌ای بالا انداخت.
    - نمی‌دونم. اما الان این مهم نیست. بابام کجاست؟
    اما انگار که تازه متوجه موضوعی شده باشد، بدون اینکه به اریک اجازه‌ي پاسخ‌گویی بدهد، پرسید:
    - ما تو قبرستون چی‌کار می‌کنیم؟
    اریک با حزنی که در نگاهش هویدا بود، به ادوارد نگاه کرد. چگونه می‌توانست این‌چنین خبری را دهد و یا حتی حال دوستش که گویی دچار فراموشی شده است را بار دیگر پس از شنیدن این خبر ببیند؟
    - خب راستش... من گیج شدم اما...
    بدون اینکه حرفش را ادامه دهد، چشم به پشت‌سر ادوارد، یعنی درست به قبر جیمز دوخت. ادوارد سعی در توجیه موقعیت داشت.
    - قبر مادرم که اینجا نیست. پس حتماً با تو اومدیم تا بریم سر خاکش؟
    اشک در چشمان اریک جمع شده بود. با تمام مردانگی‌اش برای دوستش می‌گریست. ادوارد با اضطرابی که حال جای آن شادی را گرفته بود، سرش را اندکی خم کرد تا منظره‌ای که اریک به آن خیره شده بود ببیند. زیرلب سعی در آرام نگه‌داشتن خود داشت.
    - بابا حالش خوبه. این فقط یه خوابه. من به‌زودی بیدار میشم. این قرار نیست حقیقت داشتـ...
    هنوز حرفش را تمام نکرده بود که با دیدن نام جیمز والتر بر آن خاک که حتی هنوز خیس بود، نفس در ســینه‌اش حبس شد. باران نم‌نم شروع به باریدن کرده بود. قطرات باران اشک‌هایی بر صورت مردی شدند که حتی مرگ را چشید و دم نزد. اما حال ادوارد، این قایق شکسته تحمل این مقدار از باد را نداشت. دیگر هدفش از زنده‌ماندن نیز گذشته بود. او به پایین‌ترین حد رسید، به قعرترین قعر،‌ به نقطه‌ای که از شدت ناامیدی حتی دیگر انسان نخواهی بود، آنجا که هر کاری ممکن است. دنیا دور سرش چرخید و به زمین افتاد. آن نخ مویین نیز قایق را رها کرد. قایق رهاشده کاری جز غرق‌شدن نمی‌توانست، می‌توانست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ***
    چشمش از شدت نور زیاد توانایی بازشدن نداشت و دستش توانی برای اینکه جلوی نور را بگیرد. کم‌کم چشمش را گشود. تعدادی پرستار با لباس‌های مخصوص به خود اطرافش در رفت‌وآمد بودند. بار دگر دنیا را خلاصه‌شده در یک چشم می‌دید، اما تلنگری به او می‌گفت این فرصت موقتیست. با تمام توان لباس یکی از پرستاران را در دست گرفت و کشید تا او را متوجه خودش کند. پرستار با دیدن چشم باز بنجامین، به‌سرعت قصد به بیرون‌رفتن و خواندن پزشک کرد، اما بنجامین با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، او را متوقف کرد:
    - هرچه زود... تر... بریاتا یا کیت رو... به اینجا بیار.
    پرستار سعی کرد مخالفت کند، اما صدای بنجامین مانع از این کارش شد:
    - این یه دستوره!
    با رفتن پرستار، تازه توانایی درک درد شدیدی که از پهلویش آغاز و در وجودش پیچید را پیدا کرد. به نظر می‌رسید ادوارد نیز در محافظت از بدن او موفق نبوده. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که پرستار به‌همراه کیت به اتاق بازگشت. کیت با دیدن چشم باز بنجامین، با سرعت خود را به او رساند.‌ هاله‌ای از اشک‌های خشک‌شده روی صورتش بود و بینی سرخش و‌ هاله‌ي سبز چشمانش نشان می‌داد مدت زیادی از گریه‌اش نگذشته است.
    - جناب بنجامین؟
    بنجامین با همان صدا به‌سختی پاسخ داد:
    - خودمم.
    اخم ظریف کیت چشمان پف‌کرده از گریه‌اش را اندکی باریک کرد.
    - چی؟
    بنجامین به پرستار اشاره‌ای کرد.
    - بفرستش بره.
    کیت سراسیمه به‌سمت او برگشت.
    - لطفاً برو بیرون.
    پرستار لب باز کرد تا اعتراض کند، اما صدای کیت بار دیگر کلام را در گلویش خشکاند:
    - همین الان از این اتاق برو بیرون و اجازه‌ی اومدن به هیچ‌کس نده.
    پرستار بدون حرف دیگری بیرون رفت و بنجامین رو به کیت گفت:
    - خودمم، بنجامین.
    کیت تنها با بُهت او را می‌نگریست. باور این حرف برایش غیرممکن بود. صدای خسته‌ی بنجامین او را از بُهت بیرون آورد:
    - حس می‌کنم زیاد وقت ندارم. وضعیت رو برام شرح بده.
    کیت با چشمان در حال خروج از حدقه‌اش از شدت بهت، زیرلب زمزمه کرد:
    - همه‌چیز قاطی شده، اما...
    بنجامین با اصرار بیشتری پرسید:
    - اما چی؟
    کیت با حرص دندان‌هایش را روی هم فشرد و با درهم‌رفتن اخم‌هایش، اشک، بار دیگر از چشمش چکید.
    - بذار تا الان می‌بینمت، بهت این حرف‌ها رو بزنم. چون می‌ترسم دیگه این فرصت رو نداشته باشم.
    بنجامین متعجب از این لحن جدید کیت و با تردید بار دیگر بر دردی که حس می‌کرد، غلبه کرد و پرسید:
    - چه حرفی؟
    کیت با آرامش پاسخ داد:
    - هویتت.
    این کلمه خون را در بدن بنجامین منجمد کرد. پس از تمام این سال‌ها که دیگر از یافتن هرگونه نشانه‌ای از هویتش، هویتی که بتواند واقعی باشد، قطع امید کرده بود. در اوج ناامیدی این در بر رویش گشوده شده بود. صدای کیت او را از فکر در آورد:
    - آمادگی شنیدنش رو داری رافائل؟
    ***
    دنیا همیشه در پی تعادل است و در عین حال همین تعادل است که باعث نابودی‌اش می‌شود. پارادوکسی که در عین ابهامش چرخش چرخه‌ي زندگی را به بی‎نهایت نحو ممکن می‌کند و در عین محدودیت، دنیا را از قید محدودیتش آزاد. هدفش تعادل است، اما سازوکار نابودی‌اش را می‌چیند.
    این جابه‌جایی دوباره کار تعادل است، پس از بین رفته دوباره‌اش حتمی! ادوارد هنوز راه‌های درنوردیده‌نشده‌ي بسیار در دنیای بنجامینی که حال شاید بهتر باشد رافائل بنامیمش دارد و بنجامین راه‌های بسیار تا نجات ادوارد. اگر تمام آن را یک معما بنامیم، بگذارید بگویم که هنوز به اوجش نرسیده‌ایم. اما معمای اصلی از پیش تا کنون باقیست؟
    جنون؟ حقیقت؟ یا گزینه سوم؟
    اگر حتی داستان در اینجا پایان یافته باشد، پیچ‌وخم ماجرا هم چنان در حال گسترده‌شدن است. پس جایز است که در ادامه بگویم:
    این داستان ادامه دارد...
    پایان جلد اول رمان صورتک دورو
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    هستی علیپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/15
    ارسالی ها
    1,989
    امتیاز واکنش
    7,911
    امتیاز
    650
    سن
    27
    محل سکونت
    گیلان
    سلام .بنظرمنم بهتره جلداول ویرایش کنی.مثلا اونجاهایی ک زیادی ازضرب المثل های ایرانی استفاده شده..چرا میگم.؟چون بنظرم موضوع رمان خاص و دل نشینه .و فقط یکم صحنه سازی ها باید درست بشه .
    انشاالله جلددوم بهتر ازاول باشه .موفق باشی
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    باسلام
    شروع نقد رمان شما توسط «شورای نقد انجمن نگاه دانلود» را به اطلاع می‌رسانم.
    پست روبه‌رویی شما جهت بررسی‌های آتی احتمالی گذاشته می‌شود.
    شما توانایی پست‌گذاری بعدازاین پست را دارا می‌باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    باتشکر.
    مدیریت نقد: نوا

    5qzf_240770_nava.jpg
     

    Nazila SH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/28
    ارسالی ها
    4,928
    امتیاز واکنش
    41,199
    امتیاز
    995
    محل سکونت
    جزیره قشم :)
    ضمن تشکر از نویسنده عزیز
    و با آرزوی موفقیت
    رمان شما جهت دانلود در سایت قرار گرفت

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا