وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,834
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
آرش ته دلش کمی ترسیده بود؛ چون جنگ چالدران اثر بدی در ذهنش گذاشته بود؛ برای همین کمی دلهره داشت. نارسیس و پریا منتظر به آرش نگاه می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند. آرش کمی این‌پاآن‌پا کرد و گفت:
- باشه. شما دو تا اینجا بمونین و جایی نرین. من میرم و زود بر می‌گردم. یه وقت حواستون پرت نشه و از پشت سرتون غافل بشین! ممکنه یکی از سربازهای دشمن شما رو دستگیر کنه.
نارسیس گفت:
- خیالت راحت! حواسمون هست. اگه مشکلی هم پیش اومد، با این کِش محکم می‌زنم تو چشمشون.
پریا: آقا آرش مواظب خودتون باشین.
آرش به پریا نگاه کرد و با حالت خاصی گفت:
- چشم، حتماً مواظبم. شما هم مواظب خودتون باشین. خب من دیگه میرم. یادتون نره چی گفتم، باشه؟
نارسیس گفت:
- باشه، یادمون نمیره. فقط زودتر برو. ممکنه الان مجید کار دست خودش بده.
آرش کوله‌پشتی‌اش را برداشت و با قدم‌هایی آهسته و لرزان به‌طرف میدان جنگ رفت. یک لحظه از خودش متنفر شد؛ به‌خاطر اینکه آن‌قدر شجاعت نداشت که با مشکلات بزرگ روبه‌رو شود. به یاد سفرهای قبلی‌اش افتاد. در سفرهای قبلی، حوادث مختلفی را تجربه کرده بود. با خودش گفت:
- دیگه بدتر از جنگ‌های باستانی که نیست آرش! چرا این‌قدر می‌ترسی؟ شجاع باش مرد! مرگ یه بار و شیون هم یه بار. تازه، اینجا که طوریت نمیشه. حالا هم مثل یه مرد برو تو میدون جنگ. خدایا به امید تو! یا علی مدد!
آرش به میدان جنگ رسید. با دیدن وضعیت نبرد با خودش گفت:
- وای خدا! صحرای محشر که میگن اینه. حالا مجید کجاست؟
همین موقع مجید را دید که به‌همراه یکی از سربازان ایرانی، با یکی از پرتغالی‌ها گلاویز شده بودند. آرش به‌سمت مجید دوید و بلند صدایش زد:
- مجید! مجید! بیا برگردیم. نارسیس منتظرته.
مجید با لگد به پهلوی سرباز پرتغالی زد. به‌سمت آرش برگشت و گفت:
- آرش تو اینجا چی کار می‌کنی؟ پس نارسیس و پریا کو؟
آرش گفت:
- پشت تپه منتظر ما نشستن. بیا زود بریم.
- مگه نمی‌بینی سرم شلوغه؟ تو برو پیش خانوم‌ها.
- نمیشه. نارسیس گفته باید با تو برگردم.
مجید با سپر به سر یکی از سربازان دشمن زد. رو به آرش کرد و گفت:
- تو برو. به نارسیس بگو حالم خوبه. چند تا سرباز دیگه که لَت‌وپار کردم، زود میام پیشتون. حالا برو و بذار به کارم برسم. هنوز چند تا سرباز دیگه مونده.
آرش که دید مجید حسابی سرگرم جنگ شده است، با خودش گفت چه فرصتی از این بهتر که او هم خودی نشان دهد و در این قسمت از تاریخ ایران، کاری انجام دهد. در وسط میدان جنگ، شمشیری پیدا کرد. آن را برداشت و به‌طرف سربازان دشمن رفت. سعی کرد با حرکات شمشیربازی دشمنان را دور کند. مجید از دور آرش را دید. خندید و با خودش گفت:

- خدا عمر طولانی به تو بده پسرخاله! حداقل یه مدت طولانی می‌خندیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    امام قلی خان به‌همراه عده‌ای از سربازان ایرانی، به‌سمت قلعه حمله کردند و موفق به بازکردن درهای قلعه شدند. آلبوکرک که از برج دیدبانی قلعه، ناظر جنگ بود، احساس خطر کرد و دستور داد که شیپور اعلام وضعیت را بزنند. مجید به‌همراه سه تن از سربازان ایرانی به‌سمت قلعه حمله کردند. آرش هم کمی دورتر از آن‌ها به‌سمت قلعه رفت؛ اما در یک چشم‌برهم‌زدن، توسط یکی از سربازان پرتغالی غافل‌گیر شد. سرباز تیغه‌ی شوشکه (نوعی شمشیر باریک و بلند که در آن زمان در اروپا مورد مصرفی زیادی داشت.) را روی گردن آرش گذاشت و با خنده‌ی پیروزمندانه‌ای گفت:
    - تو گروگان خوبی خواهی بود.
    خلاصه اینکه آرش توسط سرباز دشمن اسیر شد. مجید و دیگر سربازان ایرانی به فرماندهی امام قلی خان، توانستند قلعه را فتح کنند. آلبوکرک و سربازانش از قلعه فرار کردند و به‌سمت کشتی‌هایشان رفتند. مجید در بالای یکی از برج‌های قلعه ایستاد و به علت جوگیرشدن زیاد، با خوش‌حالی سپر و شمشیرش را بالا برد و فریاد زد:
    - ما پیروز شدیم.
    اما ناگهان از همان بالای برج آرش را دید که دست‌بسته توسط پرتغالی‌ها به‌داخل کشتی بـرده شد. مجید با دیدن این صحنه محکم به سرش زد و سریع از بالای برج پایین دوید تا بلکه بتواند کاری کند. مجید به‌سمت امام قلی خان رفت و با نگرانی گفت:
    - جناب سردار! جناب سردار! بدبخت شدم. به دادم برس!
    امام قلی خان با نگرانی پرسید:
    - چه شده است؟ چرا این‌گونه آشفته‌اید؟
    مجید با شتاب گفت:
    - پسرخاله‌م، پسرخاله‌م رو پرتغالی‌ها دستگیر کردن. تو رو خدا یه کاری کنین جناب سردار!
    امام قلی خان گفت:
    - بسیار خب. نگران نباش. اجازه نمی‌دهیم به ایشان آسیبی برسانند. حال شما به‌نزد دیگر همراهانتان بروید و مراقب آن‌ها باشید؛ زیرا این اَجنَبی‌ها بویی از غیرت و مردانگی نبرده‌اند.
    مجید: باشه جناب سردار! خدا خیرتون بده! من برم خانوم‌ها رو بیارم تو مقر فرماندهی. حداقل می‌دونم اونجا امنیت دارن.
    مجید سریع به‌سمت نارسیس و پریا رفت. خانم‌ها بی‌حوصله ولی نگران نشسته بودند و با دقت به اطراف نگاه می‌کردند. همین موقع پریا، مجید را دید و با خوش‌حالی گفت:
    - نارسیس! مجید اومد.
    نارسیس با خوش‌حالی بلند شد و گفت:
    - خدا رو شکر! حالش خوبه.
    مجید به‌سمت آن‌ها رسید. کمی نفس تازه کرد و بعد پرسید:
    - شما حالتون خوبه؟ کسی مزاحمتون نشده؟
    نارسیس گفت:
    - ما خوبیم. تو چطوری؟ جنگ تا کجا پیش رفت؟
    مجید: تونستیم قلعه رو فتح کنیم؛ ولی یکیتون بگه اون پسره‌ی آفتاب‌مهتاب‌ندیده رو کی فرستاد میدون جنگ؟
    نارسیس پرسید:
    - چطور مگه؟
    مجید: هیچی، اسیر شد.
    پریا و نارسیس با تعجب به مجید نگاه کردند. کمی بعد پریا روی زمین نشست و با گریه گفت:
    - اسیر شد؟! وای بیچاره آقا آرش! خدایا چرا باید بین این همه آدم آرش اسیر بشه؟! خدایا این چه مصیبتی بود؟!
    پریا دیگر چیزی نگفت و فقط گریه می‌کرد. مجید به نارسیس نگاه کرد و با لبخند موذیانه‌ای آهسته گفت:
    - تحویل بگیر خانوم! ببین چجوری برای آرش گریه می‌کنه. می‌دونستم بین این دو تا جوجه مرغ و خروس یه چیزی هست.
    نارسیس با نگرانی گفت:
    - مجید الان وقت این حرف‌ها نیست. نه ما ترقه داریم نه آرش. چجوری نجاتش بدیم؟
    مجید خون‌سرد گفت:
    - بذار یاد بگیره از مغز آکبندش استفاده کنه. تو زندگی که همیشه ترقه نیست؛ یه بار هم بدون ترقه مشکلش رو حل کنه. مثلاً من همین چند ساعت پیش که رفتم جنگ، ترقه نداشتم؛ اما از فکرم برای ضربه‌زدن به دشمن استفاده کردم. یه سپر ناقابل پیدا کردم و به جون سربازهای دشمن افتادم. به همین سادگی!
    نارسیس لبخندی زد و گفت:
    - خب تو مجیدی نه برگ چغندر. حالا جناب نابغه‌ی قرن 21 لطف کنین یه تدبیری بیندیشید و پسرخاله‌ی گرامیتون رو نجات بدین؛ آخه دخترعموی بنده کور شد از بس گریه کرد.
    مجید آستین‌هایش را بالا زد و گفت:
    - ای بابا! این نابغه‌بودن هم برای من شده دردسر. پاشین همراهم بیایین تا بریم مقر فرماندهی. اونجا جاتون اَمنه. من هم با خیال راحت می‌تونم برای نجات آرش فکری کنم. پریا! تو هم دیگه گریه نکن. بلند شو وسایلات رو بردار که بریم به مقر فرماندهی. پاشو دختر خوب!

    هر سه نفر وسایلشان را برداشتند و به‌سمت مقر فرماندهی امام قلی خان رفتند تا بلکه راهی برای نجات جان آرش پیدا کنند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    سرباز با لگد آرش را به جلوی پای آلبوکرک هل داد. این کار باعث شد آرش تعادلش را از دست بدهد و روی زمین بیفتد. آرش با خشم به آلبوکرک نگاه کرد و گفت:
    - شما چی از جونم می‌خواین؟ چرا اسیرم کردین؟
    آلبوکرک دستی به سبیلش کشید و گفت:
    - تو در ارتش ایران چه سمتی داری؟
    آرش گفت:
    - من هیچ سمتی تو ارتش ندارم. من یه مورخم. تاریخ خوندم و استاد دانشگاهم. ارتشی نیستم.
    آلبوکرک کمی به‌سمت آرش خم شد و پرسید:
    - که تو یک مورخ هستی؟ پس باید تاریخ کشورت را خوب بدانی؟!
    آرش همان‌طور که با خشم به چشم‌های آلبوکرک نگاه می‌کرد، گفت:
    - نه‌تنها تاریخ ایران، بلکه تاریخ کل جهان رو می‌دونم.
    آلبوکرک صاف ایستاد. با صدای بلند خندید و گفت:
    - من به تاریخ علاقه‌ای ندارم؛ ولی مشتاقم بیشتر درباره‌ی ایرانی‌ها بدانم. شاید با دانستن تاریخ بتوانم قدرت دوباره‌ام را در هرمز به دست بیاورم.
    آرش پوزخندی زد و گفت:
    - قدرت تو و امثال تو تموم شد. دیگه هیچ‌وقت دستتون به جزیره‌ی هرمز نمی‌رسه. شما با سرشکستگی به کشورتون بر می‌گردین.
    آلبوکرک اخم کرد و پرسید:
    - از کجا این‌قدر مطمئن هستی؟
    آرش جواب داد:
    - از اونجایی که من یه مورخ هستم و خوب می‌دونم چه اتفاقاتی بعدها رخ میده. مثلاً خودِ تو، 16 دسامبر 1515 تو جزایر گوا در هندوستان می‌میری.
    آلبوکرک با تعجب به آرش نگاه کرد و با لحن تندی پرسید:
    - تو چه گفتی؟ تو مرگ من را پیش‌بینی کردی؟
    آرش متوجه شد کمی زیاده‌روی کرده است. خودش را کمی جمع‌وجور کرد و گفت:
    - البته حدس زدم.
    آلبوکرک گفت:
    - نه، تو حدس نزدی؛ بلکه روز و تاریخ دقیق مرگ من را گفتی. زود بگو ببینم، آیا تو پیشگو هستی؟ اگر راستش را نگویی، همین الان با شمشیر سر از تنت جدا خواهم کرد.
    آرش گفت:
    - گفتم که من یه مورخ هستم و ممکنه خیلی چیزها بدونم؛ ولی نمی‌تونم به کسی بگم؛ اما اگه دوست دارین براتون پیشگویی کنم، باید اول دست‌هام رو باز کنین.
    آلبوکرک کمی خیره به آرش نگاه کرد و بعد دستور داد دست‌هایش را باز کنند. آرش با خوش‌حالی ایستاد و گفت:
    - حالا خوب شد. با دست بسته که نمیشه پیشگویی کرد. خب، جناب آلبوکرک! حالا چی دوست دارین بدونین که براتون بگم؟
    آلبوکرک گفت:
    - من خواهان بازپس‌گیری هرمز هستم. بگو چه وقت دوباره می‌توانم آنجا را تصرف کنم؟
    آرش گفت:
    - گفتم که هیچ‌وقت.
    آلبوکرک عصبانی شد و دستور داد آرش را به انبار کشتی ببرند و در آنجا زندانی کنند. یکی از سربازان پرتغالی آرش را به انبار کشتی برد و در آنجا زندانی کرد. آرش در انبار کشتی بشکه‌های بزرگی دید. سرباز قبل از اینکه در را ببندد، گفت:
    - مواظب باش آسیبی به بشکه‌ها نزنی وگرنه جانت را از دست می‌دهی.
    سرباز این را گفت و رفت. نور کمی به‌‌داخل انبار می‌تابید. کمی که گذشت، چشم‌هایش به نور داخل انبار عادت کرد. آرش آهسته و با احتیاط در یکی از بشکه‌ها را باز کرد و متوجه شد که محتوای بشکه‌ها باروت است. فکری به ذهنش رسید. با خوش‌حالی کمی از باروت برداشت و داخل بطری آب‌معدنی‌اش که تمام شده بود، ریخت. شیشه را پر از باروت کرد و سرش را محکم بست. با خودش گفت:

    - فکر کنم این مقدار برای ساخت ترقه کافی باشه. آخ مجید کجایی که می‌خوام برات سوغاتی بیارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش کوله‌پشتی‌اش را گشت و فندکش را پیدا کرد. با دیدن فندک فکری به ذهنش رسید و گفت:
    - بهتر از این نمیشه؛ اما باید حساب‌شده رفتار کنم؛ چون ممکنه جون خودم هم به خطر بیفته.
    آرش در بقیه‌ی بشکه‌ها را باز کرد. از هر کدام مقداری باروت برداشت و تا جلوی در انبار باروت ریخت؛ چون فضای انبار نیمه‌تاریک بود، سربازها متوجه‌ی ریختن باروت نمی‌شدن . آرش همین‌طور که باروت‌ها را کف انبار می‌ریخت، با خنده گفت:
    - جناب آلبوکرک! ببینم امروز می‌تونم یک قسمت از تاریخ رو عوض کنم یا نه. مثلاً تو تاریخ به‌جای مرگ در جزیره‌ی گوا، بنویسن در نزدیکی جزیره‌ی هرمز و در آب‌های گرم خلیج فارس. آخ که اگه نقشه‌م بگیره، چی میشه.
    آرش بعد از اینکه تمام کف انبار را آغشته به باروت کرد، کمی باروت هم برای مسیر بین انبار تا عرشه‌ی کشتی برداشت. کیسه‌ای پلاستیکی را از کوله‌اش بیرون آورد و باروت‌ها را درون کیسه ریخت. بعد از اینکه کارش تمام شد، همین‌طور که محکم در می‌زد، سرباز را هم صدا می‌زد. سرباز با عصبانیت در را باز کرد و داد زد:
    - چه شده است؟ چرا داد می‌زنی؟
    آرش گفت:
    - می‌خوام جناب آلبوکرک رو ببینم. نظرم عوض شد. باهاش همکاری می‌کنم تا جزیره‌ی هرمز رو دوباره تصرف کنه.
    سرباز گفت:
    - بسیار خب. همین جا بمان تا برگردم.
    سرباز رفت. کمی بعد دوباره برگشت و گفت:
    - جناب آلبوکرک می‌خواهد تو را ببیند. همراه من بیا.
    آرش با خوش‌حالی کوله‌اش را برداشت. گوشه‌ی کیسه را سوراخ کرد و جوری که سرباز متوجه نشود، همان‌طور که به‌طرف عرشه‌ی کشی می‌رفتند، ردی از باروت هم به جا می‌گذاشت. بعد از اینکه به روی عرشه‌ی کشتی رسیدند، آرش به‌سمت لبه‌ی کشتی رفت و به آلبوکرک گفت:
    - ببخشید جناب آلبوکرک! یه خورده دریازده شدم. میشه یه کم صبر کنین تا حالم بهتر بشه بعد صحبت کنیم؟
    آلبوکرک چیزی نگفت و با حرکت سر به آرش اجازه داد. آرش به‌طرف دریا برگشت و از دور جزیره‌ی هرمز را دید. فهمید که پرتغالی‌ها زیاد از جزیره دور نشده‌اند. مسیر را بررسی کرد و دید می‌تواند تا جزیره شنا کند. پس دست‌به‌کار شد و فندکش را روشن کرد. با صدای بلند گفت:
    - جناب آلبوکرک! بدرود! این شما و این هم رویای تصرف جزیره‌ی هرمز!
    آرش فندک روشن را به‌سمت انبار باروت انداخت. خودش هم تعلل نکرد و با یک حرکت سریع، در دریا شیرجه زد. آلبوکرک و سربازها با دیدن آتش‌گرفتن باروت با وحشت سعی کردند به‌نوعی از معرکه فرار کنند؛ اما زیاد طول نکشید که کشتی منفجر شد.
    کمی دورتر، در جزیره‌ی هرمز، ارتش ایران به‌همراه امام قلی خان و بچه‌ها، بعد از شنیدن صدای مهیب انفجار به‌سمت ساحل دویدند و با دیدن منفجرشدن کشتی پرتغالی‌ها با حیرت به این صحنه نگاه کردند. یک‌مرتبه پریا جیغ کشید و گفت:
    - آرش هم تو کشتی بود.
    پریا این را گفت و بی‌حال روی زمین افتاد. نارسیس جیغ کوتاهی کشید. بالای سر پریا نشست و همین‌طور با گریه پریا را صدا می‌زد. مجید با نگرانی به‌سمت امام قلی خان دوید و گفت:
    - جناب سردار! آرش تو کشتی بود. تو رو خدا یه کاری کنین. یه قایقی چیزی بفرستین رو دریا تا بفهمیم آرش زنده‌ست یا نه.
    امام قلی خان به مجید نگاه کرد و گفت:
    - به نظر شما چه کسی از این انفجار جان سالم به در می‌برد؟ مطمئن باشید آرش هم در این انفجار جانش را از دست داده است.
    مجید حس کرد که نفس در سـ*ـینه‌اش حبس شده است. رو به دریا، روی زمین زانو زد و با چشم‌هایی پر از اشک به کشتی شعله‌ور نگاه کرد. با خودش گفت:
    - نه، آرش تو نمی‌تونی این‌جوری بمیری. نباید به این زودی ما رو ترک کنی. آرش من برات نقشه‌های خوب داشتم. نه آرش تو رو خدا ما رو این‌جوری ترک نکن.

    مجید سرش را روی شن‌های ساحل گذاشت و همین‌طور که بلند گریه می‌کرد، آرش را صدا می‌زد. امام قلی خان که ناراحتی بچه‌ها را دید، دستور داد قایقی به دریا بفرستند تا ببینند کسی زنده مانده است یا نه. خیلی زود قایقی آماده کردند و چند سرباز به‌سمت دریا رفتند. مجید هم می‌خواست همراهشان برود؛ اما امام قلی خان اجازه نداد و گفت که کنار پریا و نارسیس بماند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید به‌همراه نارسیس و پریا ناامید و بی‌رمق، به تخته‌سنگی روبه‌روی دریا تکیه داده بودند و بدون کوچک‌ترین صحبتی با چشم‌های اشکبار خیره به دریا نگاه می‌کردند. زمان برایشان طولانی شده بود. امام قلی خان هم با نگرانی، ساعت‌ها پابه‌پای بچه‌ها منتظر خبری از طرف سربازها بود. کمی بعد سربازها رسیدند. همه به‌طرفشان دویدند. مجید پرسید:
    - خب، چی شد؟ تونستین چیزی پیدا کنین؟
    یکی از سربازها با ناراحتی گفت:
    - متأسفانه خیر. نتوانستیم اثری از آرش پیدا کنیم.
    شدت گریه‌ی پریا بیشتر شد و مجید با بهت به نارسیس نگاه کرد. نارسیس با گریه از سرباز پرسید:
    - مطمئنین چیزی ندیدین؟ شاید تو دریا باشه و شما متوجه نشدین.
    سرباز جواب داد:
    - خیر بانو! ما همه‌جا را گشتیم؛ اما هیچ ردی از ایشان ندیدیم. خدا به شما صبر بدهد.
    مجید با ناراحتی گفت:
    - نه باور نمی‌کنم. تا خودم نرم و نگردم، نمی‌تونم باور کنم آرش کشته شده. آخه یکی نیست بهش بگه پسره‌ی خنگ! تو که بلد نیستی بجنگی، چرا میری تو میدون جنگ؟ قایق بدین خودم برم دنبالش بگردم.
    امام قلی خان گفت:
    - نه مجید! نمی‌توانی قایق را برانی. دریا بر اثر انفجار کمی مواج شده است. ممکن است شما هم دچار حادثه شوید.
    مجید روی زمین نشست و گفت:
    - پس چجوری دنبال پسرخاله‌م بگردم؟ خدا! حالا جواب خاله زیبا رو چی بدم؟
    مجید زارزار گریه کرد و نارسیس و پریا هم همراهیش کردند. همه کنار ساحل جمع شده بودند و به کشتی شعله‌ور و گریه‌ی بچه‌ها نگاه می‌کردند. امام قلی خان چند بار سعی کرد مجید را دلداری دهد؛ اما هر بار گريه‌ی مجید بیشتر می‌شد. حال و روز خانم‌ها هم بهتر از مجید نبود. مجید داد زد:
    - آرش! تو نباید این‌جوری می‌رفتی.
    ناگهان یک نفر از پشت سرشان جواب داد:
    - پس باید چجوری می‌رفتم؟
    همه برگشتند و به صاحب صدا نگاه کردند. با حیرت آرش را دیدند که سرتاپا خیس و آب‌کشیده در حالی که لبخند دندان‌نمایی داشت، پشت سرشان ایستاده بود. یک‌مرتبه مجید به‌سمتش دوید. شانه‌هایش را گرفت و همین‌طور که اشک می‌ریخت با خنده گفت:
    - آرش تو خوبی؟ تو زنده‌ای؟ چجوری تونستی از اون مهلکه جون سالم در ببری؟
    پریا و نارسیس هم به‌سمت آرش دویدند و هر کدام با خوش‌حالی چیزی می‌پرسیدند. آرش مجبور بود به تک‌تکشان جواب بدهد. امام قلی خان و سربازها هم با خوش‌حالی به بچه‌ها نگاه می‌کردند. کمی بعد امام قلی خان به‌سمت بچه‌ها رفت و به آرش گفت:
    - خوش‌حالم که شما سالم و زنده برگشتید. همه‌ی ما نگران شما بودیم؛ خصوصاً این مرد جوان که تمام مدت گریه‌وزاری می‌کرد و قصد داشت خودش برای نجات جان شما به دل دریا بزند.
    آرش با شیطنت به مجید نگاه کرد و گفت:
    - جناب سردار! مطمئنین اون مرد جوان که می‌خواست من رو نجات بده، همین مجید خودمون بود؟
    مجید جواب داد:
    - نه، فکر نکنم مجید بود. اسمش یه چیز دیگه بود؛ مگه نه سردار؟
    امام قلی خان خندید و به شوخی گفت:
    - نه، مطمئنم که نامش مجید بود.
    مجید گفت:
    - نه جناب سردار! مجید کیه؟ مجید چیه؟ مجید چه صیغه‌ایه؟
    همه بلند خندیدند. پریا همین‌طور که اشک‌هایش را پاک می‌کرد، به آرش گفت:
    - آقا آرش! به خدا با دیدن اون صحنه نصفه‌عمر شدیم. فکر کردیم خدای نکرده کشته شدین.
    آرش لبخندی زد و گفت:
    - به قول مجید، من به همین راحتی‌ها جون به عزرائیل نمیدم.
    نارسیس گفت:
    - حالا که خدا رو شکر همه‌چیز ختم به خیر شد، بهتره آرش رو ببریم تو فرماندهی تا سرما نخوره.
    مجید: بله، بریم فرماندهی تا ازش بازجویی هم کنیم.
    مجید بازوی آرش را گرفت. به‌سمت خودش کشید و گفت:
    - بیا جونور ببینم چه کار کردی که چند کیلو پرتقال فرستادی هوا و خودت سالم برگشتی.
    همه با خنده به‌سمت مقر فرماندهی رفتند. آنجا امام قلی خان یک دست لباس به آرش داد که تا زمانی که لباس‌هایش خشک می‌شود، بپوشد. آرش بعد از تعویض لباس، روبه‌روی سردار و بچه‌ها نشست. مجید گفت:
    - خب، بِنال! بگو اونجا چه اتفاقی افتاد؟
    آرش کل ماجرا را برای همه تعریف کرد. بعد از داخل کوله‌پشتی‌اش شیشه‌ی آب را بیرون آورد و به مجید گفت:
    - نگاه از کشور پرتغال چی برات سوغاتی آوردم!
    مجید شیشه را گرفت و پرسید:

    - این‌ها چیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش گفت‌:
    - باروت.
    مجید: باروت؟ باروت برای چی؟
    نارسیس جواب داد:
    - خب برای ساخت ترقه دیگه. مجید تو که خنگ نبودی.
    با شنیدن نام ترقه، چشم‌های مجید با خوش‌حالی برقی زد و گفت:
    - ایول! می‌بینم که پسرخاله‌ام از اون دنیا برگشته و برام سوغاتی آورده.
    مجید با خوش‌حالی سر شیشه را باز کرد و همین‌که باروت‌ها را لمس کرد، متوجه شد تمام باروت‎‌ها نم‌دار هستند. شیشه را برگرداند و با حالت سرزنش‌باری فقط به آرش نگاه کرد. آرش پرسید:
    - چی شد؟ چرا یهو این‌جوری نگام کردی؟
    مجید گفت:
    - من اگه جای تو بودم خودم رو به یکی از بشکه‌های باروت می‌بستم تا صاف برم اون دنیا. شهید فی‌سبیل‌الله! اون‌وقت یه ایران و یه تاریخ ایران از شرت راحت می‌شد.
    آرش با تعجب پرسید:
    - چرا؟
    مجید شیشه را سمت آرش گرفت و با حرص گفت:
    - آخه خنگ باشخصیت! کی میاد باروت ناقابل رو بریزه تو شیشه‌ی آب‌معدنی که توش آبه؟
    آرش شیشه را گرفت و گفت:
    - نه، توش آب نبود. یادمه ازش آب خورده بودم و تموم شده بود.
    مجید گفت:
    - تا جایی که یادمه آخرین بار گفتی آب گرم شده ولی شیشه رو ننداختی دور. در عوض نگهش داشتی تا برای بار دوم تاریخ خنگ‌بازیت تکرار بشه. اون از ترقه‌ها که شستی و گذاشتی تو یخچال، این هم از باروت پرتغالی که ریختی تو شیشه‌ی آب. خدایا! من سرم رو به کدوم دیوار بکوبم و راحت بشم؟
    آرش دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و خندید. پریا و نارسیس که خیلی وقت بود به‌خاطر جروبحث پسرخاله‌ها از خنده ریسه می‌رفتند. امام قلی خان هم می‌خندید و چیزی نمی‌گفت.
    خلاصه آن روز همه‌چیز به خیروخوشی تمام شد. اول اینکه جنگ با پرتغالی‌ها به پیروزی ایران خاتمه یافت و دوم آرش به سلامت به جمعشان برگشت. بچه‌ها بعد از گرفتن عکس یادگاری با امام قلی خان و سربازانش، راهی ادامه‌ی سفرشان شدند.
    ***
    در ساحل خلیج فارس قدم می‌زدند و راجع به اتفاقاتی که از سر گذراندند، صحبت می‌کردند. پریا پرسید:
    - چه به سر امام قلی خان اومد؟
    آرش گفت:
    - امام‌قلی خان، فرزند الله‌وردی خان و برادر داوود خان از خاندان گرجی اوندیلادزه بود. او بعد از پدرش، دومین شخص از این خاندان بود که به فرمانروایی فارس و کهکیلویه رسید و بعدها لار، هرمز، بحرین، شَمیل، میناب، گلپایگان ، تویسرکان، محلات و بعضی از ولایت‌های خوزستان مانند هویزه و دورق جزو قلمرو فرمانروایی وی قرار گرفت و حاکم منطقه‌ای وسیع از قُمشه تا سواحل دریای عمان بود. شاه عباس، امام‌قلی خان رو بسیار دوست داشت و در سفر به خیمه یا خانه او می‌رفت و ساعت‌ها با او صحبت و مشورت می‌کرد و گاهی بعضی از سران کشور و میهمانان و سفرای خارجی را به خانه‌ی سردار می‌برد. در مجالس میهمانی شاه، امام‌قلی خان همیشه بالادست سایر حکام و بزرگان ایران و در کنار شخص شاه می‌نشست. امام‌قلی خان با اونکه در فارس صاحب ‌اختیار مطلق بود و مانند پادشاه مستقلی حکومت می‌کرد، هیچ‌وقت از اطاعت شاه عباس سرپیچی نکرد و همیشه برای اجرای دستورهای شاه آماده بود. شاه هم به او اطمینان کامل داشت و او را از سرداران و بزرگان ایران محترم‌تر و عزیزتر می‌داشت. پس از درگذشت شاه عباس، نوه‌ش سام میرزا، با نام شاه صفی بر تخت پادشاهی نشست. حسادت و کینه‌ی شاه صفی، مادر او و یکی از نزدیکان او به نام اعتمادالدوله نسبت به امام قلی خان و فرزندان او به نهایت خودش رسید. اون‌ها سردار رو برای سلطنت شاه صفی خطری جدی می‌دونستن. از این رو دائم در صدد این بودن تا او و فرزندانش رو نابود کنن. زمانی که سلطان مراد به تبریز حمله کرد، اعتمادالدوله از شاه صفی خواست که تمام حکام ولایات را برای مقابله با عثمانی‌ها بسیج کنه و امام قلی خان هم یکی از اون حکام بود. نتیجه‌ی جنگ معلوم بود؛ چون امام قلی خان تونست عثمانی‌ها رو شکست بده. سه شبانه‌روز جشن گرفتند و شادی کردند. بعد از سه روز شاه صفی اول سه پسر سردار رو کشت و دستور داد سرها رو در یک سینی بذارن و برای امام قلی خان بفرستن. تو منابع نوشته شده که شاه صفی دستور داد سرها را نزد امام قلی خان ببرن و سر اون رو هم جدا کنن و هر چهار سر به حضور او برگردونن. می‌گن وقتی سربازها وارد محل سکونت امام قلی خان شدن، او مشغول نماز بود و چون از نیت اون‌ها آگاه شد، مهلت خواست تا نمازش را به پایان برسونه. اون‌ها هم قبول کردن. امام قلی خان با متانت و بدون ذره‌ای ترس نماز رو تمام کرد و آماده شد تا سرش رو ببرن. اون‌ها هم سرش را بریدن. سرها رو نزد شاه صفی بردن و او هر چهار سر را به حرم‎‌سرا نزد مادرش فرستاد. بعد از اون به نایب‌الحکومه فارس دستور داد تمامی فرزندان امام قلی خان را بدون معطلی بکشن تا از آن مرد بزرگ نسلی باقی نماند. خب، این هم از آخر و عاقبت این سردار نامدار ایران. روحش شاد!
    پریا با ناراحتی گفت:
    - حقش نبود یه همچین سرنوشت ناراحت‌کننده‌ای داشته باشه.
    نارسیس گفت:
    - پریا جون! سرنوشت کدوم نامدار ایرانی ناراحت‌کننده نبود؟ تو این کشور هر کسی که دل‌سوز وطن باشه و بهترین عملکرد رو داشته باشه، با عناوین مختلف نابودش می‌کنن.
    مجید گفت:
    - حالا این بحث رو ول کنین. نگاه، اونجا یه چیز سیاهی نمی‌بینین؟
    بچه‌ها به جایی که مجید اشاره کرد، نگاه کردند. آرش گفت:
    - در سیاه ظاهر شده. بچه‌ها بریم.
    بچه‌ها از در سیاه‌رنگ عبور کردند تا وارد قسمتی دیگر از تاریخ ایران شوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    مجید همان‌طور که کتفش را ماساژ می‌داد، با غرولند گفت:
    - نمی‌دونم این دروازه‌ی تاریخ چه پدرکشتگی با ما داره؟! اون از آینه که همچین ما رو پرت می‌کرد که معجزه‌ی الهی رخ می‌داد جاییمون نمی‌شکست، این هم از این درِ سیاه‌سوخته که با لگد پرتمون می‌کنه بیرون.
    آرش خندید و گفت:
    - فکر می‌کردم دیگه عادت کردی به این چیزها.
    مجید با غیض گفت:
    - یعنی تو یه مدت کتک بخوری دیگه عادت می‌کنی و درد حالیت نمیشه؟ بابا تو دیگه کی هستی؟!
    نارسیس به طعنه گفت:
    - آقایون محترم! دوباره رسیدیم به یه دوره‌ی جدید. شما دو تا پسرخاله نمی‌خواین یه دعوای جدید راه بندازین؟
    مجید با پررویی گفت:
    - هنوز مورد خاصی از گذشته یادمون نیومده. یادمون اومد چشم. حتماً دعوا می‌کنیم تا شما دو تا دخترعمو کلی بخندین.
    پریا با خنده گفت:
    - ماشاالله دعواهاتون هم سر موضوعات محرمانه‌ست. آخه هیچی هم رو نمی‌کنین.
    نارسیس گفت:
    - پریا جون! این‌ها معلوم نیست تو بچگی چه مغلطه‌هایی کردن که الان بگومگوهاشون جزء اسرار فوق‌سری محسوب میشه.
    مجید گفت:
    - خانوم‌ها لطفاً سعی نکنین وارد حریم شخصی آرجید بشید.
    نارسیس با تعجب پرسید:
    - آرجید؟ این دیگه چیه؟
    مجید گفت:
    - یعنی سازمان فوق‌سری آرش و مجید. حالا شیرفهم شد یا بیشتر توضیح بدم؟
    نارسیس و پریا بلند خندیدند و آرش به مجید گفت:
    - خوب شد آقا مجید؟! از الان مضحکه‌ی دست خانوم‌ها شدیم با این اسم مستعارتون.
    شدت خنده‌ی خانوم‌ها بیشتر شد. بین راه مجید و آرش سر قضیه‌ی اسم مستعار بحث می‌کردند و خانوم‌ها هم از خنده ریسه می‌رفتند تا اینکه به شهری رسیدند.
    شهر بیشتر شبیه ماتمکده بود تا یه شهر شاد و شلوغ. مردم افسرده و غمگین بودند. کسی با کسی صحبت نمی‌کرد. بچه‌ها به محله‌ای رسیدند که تمام اهالی آنجا خیره به آن‌ها نگاه می‌کردند؛ اما کسی چیزی نمی‌گفت. بچه‌ها در محله راه می‌رفتند و به اوضاع و احوال اهالی آنجا نگاه می‌کردند. همین موقع دختربچه‌ی کوچکی به‌طرفشان دوید و با صدای گرفته‌ای به نارسیس گفت:
    - خاله جان شما نان دارید؟
    نارسیس با ناراحتی به دختربچه نگاه کرد و گفت:
    - نمی‌دونم عزیزم! بذار تو کوله‌م نگاه کنم. اگه داشته باشم بهت میدم.
    نارسیس با شتاب کوله‌پشتی‌اش را زیرورو کرد؛ اما خوراکی ندید. با شرمندگی گفت:
    - الهی بمیرم! ببخش عزیزم! چیزی برای خوردن ندارم.
    پریا دست در جیب کوچک کوله‌پشتی‌اش کرد و یک دانه شکلات بیرون آورد. به‌سمت دختربچه گرفت و گفت:
    - بیا عزیزم! بیا این شکلات رو بخور.
    دختربچه شکلات را گرفت؛ اما نمی‌دانست چطور آن را بخورد. پریا شکلات را از جلدش بیرون آورد و به دختربچه داد. او هم شکلات را کمی مزه کرد و بعد با میـ*ـل تمام آن را خورد. دخترک بدون کوچک‌ترین حرفی سریع به‌سمت خانه‌اش دوید. بچه‌ها با تعجب و ناراحتی به این صحنه نگاه کردند. پریا از آرش پرسید:

    - آقا آرش! میشه یه نگاه به کتاب بندازین و ببینین ما الا تو چه دوره‌ای هستیم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش چیزی نگفت. کتاب را بیرون آورد و آن را باز کرد. صفحه‌ای باز شد که در آن نوشته شده بود «مقاومت شکننده». پریا پرسید:
    - این یعنی چی؟
    آرش به بقیه نگاه کرد و گفت:
    - فکر کنم می‌تونم یه حدسی بزنم.
    نارسیس پرسید:
    - می‌تونی حدس بزنی تو چه دوره‌ای اومدیم؟
    آرش گفت:
    - حدسم اینه که الان دوره‌ی شاه سلطان حسین هست و ما هم وسط محاصره‌ی اصفهان ظاهر شدیم.
    مجید گفت:
    - محاصره‌ی سخت و زجرآوری که باعث‌وبانیش اون سلطان حسین بی‌لیاقت بود.
    پریا پرسید:
    - مگه کی محاصره‌شون کرده بود؟
    مجید: یه غربتی به نام محمود افغان.
    آرش گفت:
    - محمود افغان فهمید که حکومت صفویه به دست سلطان حسین متزلزل شده؛ برای همین تصمیم گرفت به ایران حمله کنه. محمود افغان محاصره‎ی بی‌رحمانه‌ای رد بر مردم اصفهان تحمیل کرد. دستور داد همه‌ی محصولات منطقه رو نابود کنن. محاصره به‌مدت یک سال طول کشید. در این مدت مردم دیگه چیزی برای خوردن نداشتن. کار به جایی رسیده بود که موش و سگ و گربه می‌خوردن. حتی اون هم بعد از مدتی تموم شد. هر کسی که از گشنگی تلف می‌شد، مردم گوشت مرده رو می‌خوردن. تو بعضی منابع نوشته شده که بچه‌ها رو می‌دزدیدن و بعد از اینکه اون‌ها رو می‌کشتن، گوشتشون رو می‌خوردن.
    پریا با ناراحتی گفت:
    - یعنی ما الان به این دوره اومدیم؟
    آرش گفت:
    - درسته. متأسفانه اومدیم تا از نزدیک این فاجعه‌ی تاریخی رو ببنیم.
    مجید با حرص گفت:
    - حالا چه دلیلی داشت که باید می‌اومدیم اینجا؟ می‌تونستیم یه جای دیگه بریم.
    آرش گفت:
    - این واقعه هم یکی از موارد مهم تاریخیه.
    مجید: حیف که ترقه نداریم؛ وگرنه می‌شد محمود افغان رو نیست‌ونابود کرد.
    نارسیس: حداقل بریم با شاه سلطان حسین ملاقات کنیم. شاید بتونیم یه کاری کنیم که از خر شیطون پایین بیاد و مردم از این گرفتاری نجات پیدا کنن.
    مجید گفت:
    - تو فکر کردی سلطان حسین آدمی بود که به فکر مردم باشه؟ نه‌خیر خانوم! ایشون در زمان حمله‌ی محمود افغان مشغول گربه‌بازی بود. وزیرش بهش میگه محمود افغان حمله کرده، چی کار کنیم؟ ایشون هم گفتن بذار این دو تا گربه عروس و داماد بشن، بعد یه کاری می‌کنیم.
    نارسیس با تعجب گفت:
    - واه! حالا این کار واجب بود؟

    مجید: از نون شب و جون آدمیزاد براش واجب‌تر بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا: کاش بریم تو قصرش و باهاش صحبت کنیم.
    آرش: اگه حرف آدمیزاد سرش می‌شد که خوب بود؛ ولی این کار فایده‌ای نداره.
    پریا پرسید: چرا؟ مگه چجور شخصیتی داشت؟
    آرش جواب داد:
    - بسیار بسیار بی‌لیاقت و خوش‌گذرون بود. رکورد بیشترین فساد اخلاقی رو داشت. از دلایلی که باعث سقوطش شد فساد سازمان حکومتی، جایگاه اوباش در مناصب دولتی، غارتگری‌های حاکمان شهرها، ولخرجی‌های هنگفت شاه، مالیات‌های کمرشکن، سقوط بازرگانی خارجی و نظایر اون از دلایل مستقیم فروپاشی نظام حکومتی صفویه در زمان شاه سلطان حسین بود.
    پریا گفت:
    - عجب آدمی بود! البته شما تجربه‌تون از من نسبت به سفرهای تاریخی بیشتره. با شاهان و حکام زیادی ملاقات کردین؛ ولی من با توجه به تجربه‌های این سفرم، فکر کنم بی‌لیاقت‌ترین شاهی بود که تو ایران وجود داشت.
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - نه جانم! هنوز کو تا با بی‌لیاقت‌ها آشنا بشی. اگه شاهان قاجار رو ببینی که میگی صد رحمت به شاه سلطان حسین!
    پریا با تعجب گفت:
    - واقعاً؟
    مجید: بله خانوم! البته تو دوران باستان هم شاه بی‌لیاقت زیاد داشتیم؛ اما تو دوره‌ی تاریخ میانه و معاصر بی‌لیاقت‌ترین هم کم نداشتیم.
    نارسیس گفت:
    - از این حرف‌ها بگذریم. بیایین بریم تو قصر شاه. شاید بتونیم یه کاری کنیم.
    مجید: پیشگویی آرش هم بد نیست. ممکنه بتونیم شاه رو قانع کنیم تا تسلیم بشه.
    آرش: چرا من پیشگویی کنم؟ خودت پیشگویی کن. تو که اون زمان همیشه مدعی بودی تو درس تاریخ صفویه بالاترین نمره رو گرفتی.
    مجید: کی؟ من؟ به خدا دروغ گفتم! یادمه این درس رو دوازده گرفتم.
    آرش با تعجب گفت:
    - دوازده گرفتی؟ بی‌شعور تو نبودی به همه می‌گفتی نوزده گرفتی؟
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - من درس چهارواحدی رو نوزده بگیرم؟ مگه آخرالزمون شده؟ اون دختره، سوسن، یادته که همه‌ش مدعی بود نمرات بالایی می‌گیره و با غرور راه می‌رفت؟
    آرش گفت:
    - آره. همونی که ادعای حجب‌وحیای زیاد داشت و آخر سر لو رفت که سیزده تا دوست‌پسر عوض کرده؟
    مجید: ها آفرین! همون سوسن خانوم. خودم فقط چهار تا از دوست‌پسرهاش رو رو کردم. برای روکم‌کنی اون به همه گفتم نوزده گرفتم چون فهمیدم خودش پونزده گرفته.
    مجید به نارسیس نگاه کرد و با خنده و هیجان گفت:
    - عامو نمی‌دونی وقتی این حرف به گوشش رسید، چقدر اعصابش خورد شد. می‌گفت باید این یارو عزیزی رو پیدا کنم و حقش رو بذارم کف دستش.
    نارسیس با تعجب گفت:
    - برای چی؟
    مجید گفت:
    - چون هم دست خانوم رو رو کرده بودم و هم فکر می‌کرد نمره‌ی من از اون بالاتر شده.
    پریا از مجید پرسید:
    - حالا اون زمان واقعاً کی نمره‌ی بالایی گرفته بود؟
    مجید پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - يه اسکولی داشتیم که لقب خرخاکی بهش داده بودیم. اون بیست گرفته بود. تازه ذلیل‌مرده رو هم نمی‌کرد تا خودم نمره‌ش رو اتفاقی دیدم.
    نارسیس پرسید:
    - خب حتماً اون خرخاکی که میگی، بیشتر از همه‌‌ی ما درس می‌خوند.
    پریا با خنده پرسید:
    - حالا اسم اون بنده‌ی خدا چی بود؟ معلوم میشه خرخاکی اسم مناسبی براش بود؛ چون مجید بی‌دلیل اسم رو کسی نمی‌ذاره‌.
    مجید با لبخند پهنی به آرش نگاه کرد و گفت:
    - شده استاد دانشگاه و جلوتون وایستاده.
    پریا و نارسیس با خجالت به آرش نگاه کردند و آرش هم که سعی داشت خنده‌اش را کنترل کند، گفت:
    - عیبی نداره. دیگه به این چرندیات مجید عادت کردم.
    پریا با شرمندگی گفت:
    - ببخشید استاد! نمی‌دونستم این اسم زشت رو به شما نسبت داده بود.
    نارسیس هم گفت:
    - شرمنده آرش! اگه می‌دونستم منظور مجید شمایی که اجازه نمی‌دادم ادامه بده.
    آرش طاقت نیاورد و در حالی که می‌خندید، گفت:
    - عیبی نداره. بهتره معطل نکنیم و زودتر بریم تو قصر شاه. بیایین بریم.
    آرش جلوتر راه افتاد و مجید و بقیه هم پشت سرش رفتند. نارسیس نیشگون محکمی از مجید گرفت. داد مجید هوا رفت.
    - هو! چته؟! چرا نیش می‌زنی زن؟
    نارسیس با حرص گفت:
    - بمیری مجید! این‌قدر به این آرش بدبخت چرت‌وپرت گفتی تا ما هم سوتی دادیم.
    مجید در حالی که جای نیشگون را مالش می‌داد، گفت:
    - گفت که عیبی نداره. چرا دیگه نیشگون می‌گیری؟ مثل جای نیش مار داره ذُق‌ذُق می‌کنه و می‌سوزه.
    نارسیس گفت:
    - راه بیفت نفله!

    بچه‌ها مدتی راهپیمایی کردند تا اینکه به قصر شاه رسیدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    یکی از سربازان دروازه‌ی قصر، جلوی راه بچه‌ها را گرفت و پرسید:
    - اینجا چه می‌خواهید؟
    آرش جواب داد:
    - اومدیم جناب شاه سلطان حسین رو ملاقات کنیم. اجازه‌ی ورود میدین؟
    سرباز به بچه‌ها نگاهی کرد و گفت:
    - خیر. نمی‌شود. از اینجا بروید.
    مجید آرش را کنار زد و گفت:
    - با زبون خوش نمیشه با این‌ها حرف زد. باید با زبون خودم حرف بزنم. هی یارو! بکش کنار؛ می‌خوام برم دیدن شاه سلطان حسین. اگه اجازه‌ی ورود ندی، به جان خودم نباشه، به مرگ آرش یه بلایی سرت میارم که مرغان آسمون به حالت گریه کنن. زبونمم سیاهه. نفرینت می‌کنم همین الان بمیری و خلاص بشی. فهمیدی؟
    سرباز با دیدن قیافه‌ی جدی مجید، از ترس آب دهانش را قورت داد و گفت:
    - بسیار خب. می‌توانید وارد شوید. فقط من را نفرین نکنید. من یک سر عائله دارم. آن‌ها محتاج من هستند.
    مجید گفت:
    - باشه. اگه ما رو بدون دردسر ببری ملاقت شاه، نه فقط نفرینت نمی‌کنم بلکه یه دعایی برات می‌کنم که زندگیت از این رو به اون رو بشه و حسابی پولدار بشی.
    سرباز کمی خوش‌حال شد و گفت:
    - باشد. شما را همراهی می‌کنم تا به سلامت به دیدار شاه بروید. دنبال من بیایید.
    سرباز جلوتر رفت و بچه‌ها هم پشت سرش رفتند. پریا آهسته پرسید:
    - چرا این سرباز این‌قدر به نفرین و دعا اعتقاد شدید داره؟ دیدین چجوری خام حرف‌های مجید شد؟
    آرش جواب داد:
    - آخه در زمان صفویان، خصوصاً دوره‌ی شاه سلطان حسین، خرافات و اعتقادات مذهبی افراطی زیاد رایج بود. یکیش هم قضیه‌ی آبگوشت سحرآمیز شاه سلطان حسین بود.
    پریا با تعجب پرسید:
    - آبگوشت سحرآمیز؟ جریانش چی بود؟
    آرش جواب داد:
    - زمانی که سربازان ایرانی می‌ترسیدن به جنگ با یورش افغان‌ها و یا یورش قبایل مرزی برن، شاه سلطان حسین دستور داد یه آبگوشت پرملاط بپزن و سربازها بخورن. می‌گفت من این آبگوشت رو با انواع دعاها و ادعیه‌ها طلسم کردم و هر کسی که از این غذا بخوره، از چشم دشمن ناپدید میشه و خیلی راحت می‌تونه سربازهای دشمن رو بکشه. سربازهای بیچاره هم باور می‌کردن و با اشتیاق از آبگوشت می‌خوردن. فکر می‌کردن بعد از خوردن ناپدید شدن و به جنگ با دشمن می‌رفتن.
    پریا گفت:
    - چه احمقانه! آخه مگه یه همچین چیزی ممکنه؟
    مجید گفت:
    - احمقانه‌تر اینکه وقتی سربازها کشته یا زخمی می‌شدن، بازمانده‌ها فکر می‌کردن از آبگوشت کم خوردن که ناپدید نشدن.
    بچه‌ها خندیدند. سرباز نگاهی به آن‌ها کرد و گفت:
    - آهسته بخندید. در قصر کسی نباید صدای خنده یا سخن بلند را بشنود.
    مجید گفت:
    -چرا؟
    سرباز: زیرا صدای خنده‌ی بلند ممکن است شیطان را بیدار کند. شیطان که بیدار شود، غم را بیدار می‌کند و غم، شادی‌ها را از بین می‌برد.
    نارسیس گفت:

    - ای بابا! این‌ها همه‌ش خرافاته. باور نکنین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا