آرش ته دلش کمی ترسیده بود؛ چون جنگ چالدران اثر بدی در ذهنش گذاشته بود؛ برای همین کمی دلهره داشت. نارسیس و پریا منتظر به آرش نگاه میکردند و چیزی نمیگفتند. آرش کمی اینپاآنپا کرد و گفت:
- باشه. شما دو تا اینجا بمونین و جایی نرین. من میرم و زود بر میگردم. یه وقت حواستون پرت نشه و از پشت سرتون غافل بشین! ممکنه یکی از سربازهای دشمن شما رو دستگیر کنه.
نارسیس گفت:
- خیالت راحت! حواسمون هست. اگه مشکلی هم پیش اومد، با این کِش محکم میزنم تو چشمشون.
پریا: آقا آرش مواظب خودتون باشین.
آرش به پریا نگاه کرد و با حالت خاصی گفت:
- چشم، حتماً مواظبم. شما هم مواظب خودتون باشین. خب من دیگه میرم. یادتون نره چی گفتم، باشه؟
نارسیس گفت:
- باشه، یادمون نمیره. فقط زودتر برو. ممکنه الان مجید کار دست خودش بده.
آرش کولهپشتیاش را برداشت و با قدمهایی آهسته و لرزان بهطرف میدان جنگ رفت. یک لحظه از خودش متنفر شد؛ بهخاطر اینکه آنقدر شجاعت نداشت که با مشکلات بزرگ روبهرو شود. به یاد سفرهای قبلیاش افتاد. در سفرهای قبلی، حوادث مختلفی را تجربه کرده بود. با خودش گفت:
- دیگه بدتر از جنگهای باستانی که نیست آرش! چرا اینقدر میترسی؟ شجاع باش مرد! مرگ یه بار و شیون هم یه بار. تازه، اینجا که طوریت نمیشه. حالا هم مثل یه مرد برو تو میدون جنگ. خدایا به امید تو! یا علی مدد!
آرش به میدان جنگ رسید. با دیدن وضعیت نبرد با خودش گفت:
- وای خدا! صحرای محشر که میگن اینه. حالا مجید کجاست؟
همین موقع مجید را دید که بههمراه یکی از سربازان ایرانی، با یکی از پرتغالیها گلاویز شده بودند. آرش بهسمت مجید دوید و بلند صدایش زد:
- مجید! مجید! بیا برگردیم. نارسیس منتظرته.
مجید با لگد به پهلوی سرباز پرتغالی زد. بهسمت آرش برگشت و گفت:
- آرش تو اینجا چی کار میکنی؟ پس نارسیس و پریا کو؟
آرش گفت:
- پشت تپه منتظر ما نشستن. بیا زود بریم.
- مگه نمیبینی سرم شلوغه؟ تو برو پیش خانومها.
- نمیشه. نارسیس گفته باید با تو برگردم.
مجید با سپر به سر یکی از سربازان دشمن زد. رو به آرش کرد و گفت:
- تو برو. به نارسیس بگو حالم خوبه. چند تا سرباز دیگه که لَتوپار کردم، زود میام پیشتون. حالا برو و بذار به کارم برسم. هنوز چند تا سرباز دیگه مونده.
آرش که دید مجید حسابی سرگرم جنگ شده است، با خودش گفت چه فرصتی از این بهتر که او هم خودی نشان دهد و در این قسمت از تاریخ ایران، کاری انجام دهد. در وسط میدان جنگ، شمشیری پیدا کرد. آن را برداشت و بهطرف سربازان دشمن رفت. سعی کرد با حرکات شمشیربازی دشمنان را دور کند. مجید از دور آرش را دید. خندید و با خودش گفت:
- خدا عمر طولانی به تو بده پسرخاله! حداقل یه مدت طولانی میخندیم.
- باشه. شما دو تا اینجا بمونین و جایی نرین. من میرم و زود بر میگردم. یه وقت حواستون پرت نشه و از پشت سرتون غافل بشین! ممکنه یکی از سربازهای دشمن شما رو دستگیر کنه.
نارسیس گفت:
- خیالت راحت! حواسمون هست. اگه مشکلی هم پیش اومد، با این کِش محکم میزنم تو چشمشون.
پریا: آقا آرش مواظب خودتون باشین.
آرش به پریا نگاه کرد و با حالت خاصی گفت:
- چشم، حتماً مواظبم. شما هم مواظب خودتون باشین. خب من دیگه میرم. یادتون نره چی گفتم، باشه؟
نارسیس گفت:
- باشه، یادمون نمیره. فقط زودتر برو. ممکنه الان مجید کار دست خودش بده.
آرش کولهپشتیاش را برداشت و با قدمهایی آهسته و لرزان بهطرف میدان جنگ رفت. یک لحظه از خودش متنفر شد؛ بهخاطر اینکه آنقدر شجاعت نداشت که با مشکلات بزرگ روبهرو شود. به یاد سفرهای قبلیاش افتاد. در سفرهای قبلی، حوادث مختلفی را تجربه کرده بود. با خودش گفت:
- دیگه بدتر از جنگهای باستانی که نیست آرش! چرا اینقدر میترسی؟ شجاع باش مرد! مرگ یه بار و شیون هم یه بار. تازه، اینجا که طوریت نمیشه. حالا هم مثل یه مرد برو تو میدون جنگ. خدایا به امید تو! یا علی مدد!
آرش به میدان جنگ رسید. با دیدن وضعیت نبرد با خودش گفت:
- وای خدا! صحرای محشر که میگن اینه. حالا مجید کجاست؟
همین موقع مجید را دید که بههمراه یکی از سربازان ایرانی، با یکی از پرتغالیها گلاویز شده بودند. آرش بهسمت مجید دوید و بلند صدایش زد:
- مجید! مجید! بیا برگردیم. نارسیس منتظرته.
مجید با لگد به پهلوی سرباز پرتغالی زد. بهسمت آرش برگشت و گفت:
- آرش تو اینجا چی کار میکنی؟ پس نارسیس و پریا کو؟
آرش گفت:
- پشت تپه منتظر ما نشستن. بیا زود بریم.
- مگه نمیبینی سرم شلوغه؟ تو برو پیش خانومها.
- نمیشه. نارسیس گفته باید با تو برگردم.
مجید با سپر به سر یکی از سربازان دشمن زد. رو به آرش کرد و گفت:
- تو برو. به نارسیس بگو حالم خوبه. چند تا سرباز دیگه که لَتوپار کردم، زود میام پیشتون. حالا برو و بذار به کارم برسم. هنوز چند تا سرباز دیگه مونده.
آرش که دید مجید حسابی سرگرم جنگ شده است، با خودش گفت چه فرصتی از این بهتر که او هم خودی نشان دهد و در این قسمت از تاریخ ایران، کاری انجام دهد. در وسط میدان جنگ، شمشیری پیدا کرد. آن را برداشت و بهطرف سربازان دشمن رفت. سعی کرد با حرکات شمشیربازی دشمنان را دور کند. مجید از دور آرش را دید. خندید و با خودش گفت:
- خدا عمر طولانی به تو بده پسرخاله! حداقل یه مدت طولانی میخندیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: