همهی نگاهها بهسمت اسکار چرخید.
سارا: هنوز کلی وقت داریم. میتونیم دوباره صبر کنیم تا اسکار به هوش بیاد.
جاستین: ولی اگه وقت تموم شد چی؟ اینطوری اسکار میبازه.
دانا: مگه فرقی هم میکنه؟ بههرحال یکی باید حذف بشه. اینطوری شاید بهتر هم باشه؛ چون دیگه کسی شانسی از مسابقه حذف نمیشه.
پدرینا: چطور روت میشه این حرف رو بزنی؟! خیلی زود یادت رفت این اسکار بود که جونت رو نجات داد!
پدرینا که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، به دانا نزدیک شد و یقه او را گرفت و به دیوار پشت سریاش چسباند. سارا از پشتسر به پدرینا نزدیک شد و دانا را از دست او نجات داد.
سارا: آروم باش پدرینا! عصبانی نشو.
پدرینا: نمیبینی چطور حرف میزنه؟!
دانا که لباسش را مرتب میکرد گفت:
- خب میگی چیکار کنیم؟! وقتی بیهوشه نمیشه کاری براش کرد.
جاستین: چرا میشه کاری کرد.
همه بهسمت جاستین چرخیدند.
جاستین مشغول توضیح حرف خود شد:
- ما میتونیم کارت رو توی دست اسکار بذاریم، بعد دست اسکار رو بگیریم و کارت رو با دستای اون وارد دستگاه کنیم. اینطوری هم حق شرکت عادلانه رو به اسکار دادیم، هم مرتکب تخطی از قانون نشدیم؛ چون اینطوری خودش کارت رو توی دستگاه گذاشته.
پدرینا: عالی بود جاستین!
جاستین: ممنون.
دانا: خب حالا که مسئله حل شد، میشه بریم کارتا رو ببینیم؟
پدرینا نگاهی به دانا کرد؛ ولی چیزی نگفت. سارا دستی به شانهی پدرینا کشید و گفت:
- آره، فکر کنم بهتر باشه بریم ببینیم.
مسئول روابطعمومی: شصت دقیقه تا اتمام مرحله ششم.
همه بهجز اسکار دور میز کوچک وسط اتاق ایستاده بودند. پنج کارت رنگی کوچک روی میز قرار داشت؛ سبز، آبی، قرمز، سفید و سیاه. دانا کارت سبزرنگ را در دست راستش گرفت و درحالیکه آن را نگاه میکرد، گفت:
- سبز... سبز...
سارا: از رنگ سبز خوشت میاد؟
دانا: رنگش من رو یاد شبدر چهارپر انداخت؛ نماد شانس.
پدرینا: نماد شانس؟
دانا: شبدر چهارپر به این دلیل نماد شانس بوده، که از حدود هر دههزار شبدر سهپر، یه شبدر چهارپر پیدا میشده و واسه همین بوده اعتقاد داشتن اگه کسی یکی از اونا رو پیدا کنه، واسهش شانس میاره و همچنین نه تنها شبدر چهارپر، که خود عدد چهار هم به همین دلیل واسه خیلیا نماد شانس به حساب میومده؛ ولی ظاهراً کسی دیگه این اعتقاد رو نداره.
سارا: این اعتقاد مال قدیم بود. امروزه بهخاطر تولید بیش از حد گیاه شبدر چهارپر با استفاده از ژنتیک گیاهی، دیگه اون اعتقاد قدیم تقریباً از بین رفته.
جاستین: ولی انگار دانا هنوز به این مسئله اعتقاد داره. البته از یه آدم شرقی این اعتقادات بعید نیست.
سارا: دانا، ظاهراً تو به این چیزا خیلی اعتقاد داری. یادمه قبلاً هم راجع به عدد هفت و مکعب جادویی روبیک همچین چیزایی گفتی.
دانا: بیشتر دوست دارم راجع به موضوعات جذاب و متفاوت تحقیق کنم، حتی اگه خیلی اعتقاد زیادی بهش نداشته باشم. این باعث میشه ذهنم درمورد مسائل مختلف باز بشه.
سپس جاستین به کارتهای روی میز نگاه کرد و گفت:
- خب، حالا کارتا رو انتخاب کنیم یا منتظر اسکار بمونیم؟
سارا: طبیعتاً باید تا جایی که میشه منتظرش بمونیم؛ اون هم حق انتخاب داره.
جاستین: اُکی.
جاستین به دستگاه روبهروی میز نگاه کرد؛ دستگاه کوچکی که روی یک میز مربعی کوچک، به اندازهی میز وسط اتاق قرار داشت. محلی برای گذاشتن کارتها و نمایشگر کوچکی، احتمالاً برای نمایش نتایج نیز روی دستگاه دیده میشد.
سارا: راستی دانا، یادمه تو مرحله چهارم یه چیزی به فیلیپو گفتی که آشفته شد. چی بهش گفتی؟
دانا که هنوز کارت سبزرنگ دستش بود گفت:
- فکر کنم حالا که مُرده، اشکالی نداره که بگم.
سارا: هنوز کلی وقت داریم. میتونیم دوباره صبر کنیم تا اسکار به هوش بیاد.
جاستین: ولی اگه وقت تموم شد چی؟ اینطوری اسکار میبازه.
دانا: مگه فرقی هم میکنه؟ بههرحال یکی باید حذف بشه. اینطوری شاید بهتر هم باشه؛ چون دیگه کسی شانسی از مسابقه حذف نمیشه.
پدرینا: چطور روت میشه این حرف رو بزنی؟! خیلی زود یادت رفت این اسکار بود که جونت رو نجات داد!
پدرینا که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، به دانا نزدیک شد و یقه او را گرفت و به دیوار پشت سریاش چسباند. سارا از پشتسر به پدرینا نزدیک شد و دانا را از دست او نجات داد.
سارا: آروم باش پدرینا! عصبانی نشو.
پدرینا: نمیبینی چطور حرف میزنه؟!
دانا که لباسش را مرتب میکرد گفت:
- خب میگی چیکار کنیم؟! وقتی بیهوشه نمیشه کاری براش کرد.
جاستین: چرا میشه کاری کرد.
همه بهسمت جاستین چرخیدند.
جاستین مشغول توضیح حرف خود شد:
- ما میتونیم کارت رو توی دست اسکار بذاریم، بعد دست اسکار رو بگیریم و کارت رو با دستای اون وارد دستگاه کنیم. اینطوری هم حق شرکت عادلانه رو به اسکار دادیم، هم مرتکب تخطی از قانون نشدیم؛ چون اینطوری خودش کارت رو توی دستگاه گذاشته.
پدرینا: عالی بود جاستین!
جاستین: ممنون.
دانا: خب حالا که مسئله حل شد، میشه بریم کارتا رو ببینیم؟
پدرینا نگاهی به دانا کرد؛ ولی چیزی نگفت. سارا دستی به شانهی پدرینا کشید و گفت:
- آره، فکر کنم بهتر باشه بریم ببینیم.
مسئول روابطعمومی: شصت دقیقه تا اتمام مرحله ششم.
همه بهجز اسکار دور میز کوچک وسط اتاق ایستاده بودند. پنج کارت رنگی کوچک روی میز قرار داشت؛ سبز، آبی، قرمز، سفید و سیاه. دانا کارت سبزرنگ را در دست راستش گرفت و درحالیکه آن را نگاه میکرد، گفت:
- سبز... سبز...
سارا: از رنگ سبز خوشت میاد؟
دانا: رنگش من رو یاد شبدر چهارپر انداخت؛ نماد شانس.
پدرینا: نماد شانس؟
دانا: شبدر چهارپر به این دلیل نماد شانس بوده، که از حدود هر دههزار شبدر سهپر، یه شبدر چهارپر پیدا میشده و واسه همین بوده اعتقاد داشتن اگه کسی یکی از اونا رو پیدا کنه، واسهش شانس میاره و همچنین نه تنها شبدر چهارپر، که خود عدد چهار هم به همین دلیل واسه خیلیا نماد شانس به حساب میومده؛ ولی ظاهراً کسی دیگه این اعتقاد رو نداره.
سارا: این اعتقاد مال قدیم بود. امروزه بهخاطر تولید بیش از حد گیاه شبدر چهارپر با استفاده از ژنتیک گیاهی، دیگه اون اعتقاد قدیم تقریباً از بین رفته.
جاستین: ولی انگار دانا هنوز به این مسئله اعتقاد داره. البته از یه آدم شرقی این اعتقادات بعید نیست.
سارا: دانا، ظاهراً تو به این چیزا خیلی اعتقاد داری. یادمه قبلاً هم راجع به عدد هفت و مکعب جادویی روبیک همچین چیزایی گفتی.
دانا: بیشتر دوست دارم راجع به موضوعات جذاب و متفاوت تحقیق کنم، حتی اگه خیلی اعتقاد زیادی بهش نداشته باشم. این باعث میشه ذهنم درمورد مسائل مختلف باز بشه.
سپس جاستین به کارتهای روی میز نگاه کرد و گفت:
- خب، حالا کارتا رو انتخاب کنیم یا منتظر اسکار بمونیم؟
سارا: طبیعتاً باید تا جایی که میشه منتظرش بمونیم؛ اون هم حق انتخاب داره.
جاستین: اُکی.
جاستین به دستگاه روبهروی میز نگاه کرد؛ دستگاه کوچکی که روی یک میز مربعی کوچک، به اندازهی میز وسط اتاق قرار داشت. محلی برای گذاشتن کارتها و نمایشگر کوچکی، احتمالاً برای نمایش نتایج نیز روی دستگاه دیده میشد.
سارا: راستی دانا، یادمه تو مرحله چهارم یه چیزی به فیلیپو گفتی که آشفته شد. چی بهش گفتی؟
دانا که هنوز کارت سبزرنگ دستش بود گفت:
- فکر کنم حالا که مُرده، اشکالی نداره که بگم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: