کامل شده رمان قهرمانان دنیا | سید محمد موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sm.mousavi70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/19
ارسالی ها
204
امتیاز واکنش
7,118
امتیاز
516
سن
32
محل سکونت
اهواز
همه‌ی نگاه‌ها به‌سمت اسکار چرخید.
سارا: هنوز کلی وقت داریم. می‌تونیم دوباره صبر کنیم تا اسکار به هوش بیاد.
جاستین: ولی اگه وقت تموم شد چی؟ این‌طوری اسکار می‌بازه.
دانا: مگه فرقی هم می‌کنه؟ به‌هر‌حال یکی باید حذف بشه. این‌طوری شاید بهتر هم باشه؛ چون دیگه کسی شانسی از مسابقه حذف نمیشه.
پدرینا: چطور روت میشه این حرف رو بزنی؟! خیلی زود یادت رفت این اسکار بود که جونت رو نجات داد!
پدرینا که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، به دانا نزدیک شد و یقه او را گرفت و به دیوار پشت سری‌اش چسباند. سارا از پشت‌سر به پدرینا نزدیک شد و دانا را از دست او نجات داد.
سارا: آروم باش پدرینا! عصبانی نشو.
پدرینا: نمی‌بینی چطور حرف می‌زنه؟!
دانا که لباسش را مرتب می‌کرد گفت:
- خب میگی چی‌کار کنیم؟! وقتی بیهوشه نمیشه کاری براش کرد.
جاستین: چرا میشه کاری کرد.
همه به‌سمت جاستین چرخیدند.
جاستین مشغول توضیح حرف خود شد:
- ما می‌تونیم کارت رو توی دست اسکار بذاریم، بعد دست اسکار رو بگیریم و کارت رو با دستای اون وارد دستگاه کنیم. این‌طوری هم حق شرکت عادلانه رو به اسکار دادیم، هم مرتکب تخطی از قانون نشدیم؛ چون این‌طوری خودش کارت رو توی دستگاه گذاشته.
پدرینا: عالی بود جاستین!
جاستین: ممنون.
دانا: خب حالا که مسئله حل شد، میشه بریم کارتا رو ببینیم؟
پدرینا نگاهی به دانا کرد؛ ولی چیزی نگفت. سارا دستی به شانه‌ی پدرینا کشید و گفت:
- آره، فکر کنم بهتر باشه بریم ببینیم.
مسئول روابط‌عمومی: شصت دقیقه تا اتمام مرحله ششم.
همه به‌جز اسکار دور میز کوچک وسط اتاق ایستاده بودند. پنج کارت رنگی کوچک روی میز قرار داشت؛ سبز، آبی، قرمز، سفید و سیاه. دانا کارت سبز‌رنگ را در دست راستش گرفت و درحالی‌که آن را نگاه می‌کرد، گفت:
- سبز... سبز...
سارا: از رنگ سبز خوشت میاد؟
دانا: رنگش من رو یاد شبدر چهارپر انداخت؛ نماد شانس.
پدرینا: نماد شانس؟
دانا: شبدر چهارپر به این دلیل نماد شانس بوده، که از حدود هر ده‌هزار شبدر سه‌پر، یه شبدر چهارپر پیدا می‌شده و واسه همین بوده اعتقاد داشتن اگه کسی یکی از اونا رو پیدا کنه، واسه‌ش شانس میاره و همچنین نه تنها شبدر چهارپر، که خود عدد چهار هم به همین دلیل واسه خیلیا نماد شانس به حساب میومده؛ ولی ظاهراً کسی دیگه این اعتقاد رو نداره.
سارا: این اعتقاد مال قدیم بود. امروزه به‌خاطر تولید بیش از حد گیاه شبدر چهارپر با استفاده از ژنتیک گیاهی، دیگه اون اعتقاد قدیم تقریباً از بین رفته.
جاستین: ولی انگار دانا هنوز به این مسئله اعتقاد داره. البته از یه آدم شرقی این اعتقادات بعید نیست.
سارا: دانا، ظاهراً تو به این چیزا خیلی اعتقاد داری. یادمه قبلاً هم راجع به عدد هفت و مکعب جادویی روبیک همچین چیزایی گفتی.
دانا: بیشتر دوست دارم راجع به موضوعات جذاب و متفاوت تحقیق کنم، حتی اگه خیلی اعتقاد زیادی بهش نداشته باشم. این باعث میشه ذهنم درمورد مسائل مختلف باز بشه.
سپس جاستین به کارت‌های روی میز نگاه کرد و گفت:
- خب، حالا کارتا رو انتخاب کنیم یا منتظر اسکار بمونیم؟
سارا: طبیعتاً باید تا جایی که میشه منتظرش بمونیم؛ اون هم حق انتخاب داره.
جاستین: اُکی.
جاستین به دستگاه روبه‌روی میز نگاه کرد؛ دستگاه کوچکی که روی یک میز مربعی کوچک، به اندازه‌ی میز وسط اتاق قرار داشت. محلی برای گذاشتن کارت‌ها و نمایشگر کوچکی، احتمالاً برای نمایش نتایج نیز روی دستگاه دیده می‌شد.
سارا: راستی دانا، یادمه تو مرحله چهارم یه چیزی به فیلیپو گفتی که آشفته شد. چی بهش گفتی؟
دانا که هنوز کارت سبزرنگ دستش بود گفت:
- فکر کنم حالا که مُرده، اشکالی نداره که بگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    دانا کارت را روی میز گذاشت و ادامه داد:
    - همون اوایل شک کرده بودم؛ ولی تو مرحله چهارم دیگه شکم به یقین ۹۹درصدی تبدیل شد. یادتونه همیشه دستکش دستش بود؟ آستیناش هم بلند بود و آخرش می‌رفت زیر دستکشای بلندش؟
    سارا: یعنی چیزی رو مخفی می‌کرد؟
    دانا: فیلیپو موقع وارد کردن جواب توی مرحله چهار، از بینی‌ش استفاده کرد که مطمئنم به‌خاطر این نبوده که واسه‌ش شانس میاورده.
    جاستین: پس دلیلش چی بوده؟
    دانا: اون دستگاه، تقریباً مثل همه‌ی دستگاه‌های لمسی دیگه، به حرارت بدن حساسه و نه به فشار وارده؛ واسه همینه که وقتی دستکشِ عادی می‌پوشیم، نمی‌تونیم از موبایلمون استفاده کنیم.
    سارا: چون دستکش اگرچه می‌تونه فشار رو بیشتر کنه؛ ولی از انتقال حرارت به صفحه لمسی دستگاه جلوگیری می‌کنه.
    دانا: دقیقاً و اون به‌همین‌خاطر از بینیش استفاده کرد تا بتونه جواب رو با استفاده از حرارت نوک بینیش وارد کنه.
    پدرینا: خب می‌تونست خیلی راحت دستکش رو از دستش دربیاره.
    دانا: مشکل همین‌جا بود؛ اون نمی‌تونست دستکش رو از دستش دربیاره.
    جاستین: چرا؟
    دانا: وقتی فیلیپو مُرد، موقع خروج از اتاق دیدم به‌خاطر اصابت گلوله‌ها دستکش و قسمتایی از پیراهنش پاره شده. دقت که کردم، اون ۹۹درصد به ۱۰۰درصد تبدیل شد.
    پدرینا: خب بگو چی دیدی دیگه!
    دانا: دستای فیلیپو رباتیک بود.
    با این حرف دانا، پدرینا متعجب شد و با حیرت گفت:
    - چی؟!
    سارا: دست رباتیک؛ دستی که مثل دست انسانه و اکثراً برای آدمایی که دستشون رو به دلایلی از دست دادن استفاده میشه.
    دانا: اینکه چرا فیلیپو دستاش رو از دست داده نمی‌دونم؛ ولی مطمئنم دستاش سایبرنتیک بودن.
    سارا: و این همون نکته‌ای بود که تو توی مرحله چهار بهش اشاره کردی؛ مربوط بودن هر سؤال به ویژگی‌های اون فرد.
    دانا: بله، فیلیپو یکی از شرایط ورود به مسابقه رو نداشت؛ ولی وارد مسابقه شده بود.
    جاستین: یعنی تقلب کرده بود؟
    سارا: بعید می‌دونم بشه چنین تقلب فاحشی رو انجام داد.
    دانا: تقلب نبوده، بلکه اون واسه قبول شدن توی ورودی مسابقه هزینه کرده.
    جاستین: یعنی مسئولین مسابقه رو با پول خریده؟
    دانا: به احتمال زیاد. دو دلیل هم واسه این حرفم دارم؛ یک اینکه خودش تو مرحله قبل، وقتی اسلحه رو گرفته بود دستش گفت که واسه این مسابقه خیلی خرج کرده و این هزینه، به احتمال زیاد پولی بوده که داده و دوم اینکه یادم میام جایزه‌ی نقدی این مسابقه به علت نامشخصی از صدمیلیون دلار به پونصدمیلیون دلار افزایش یافت. این هم احتمالاً به‌خاطر پول هنگفتیه که فیلیپو به مسئولین برگزارکننده این مسابقه داده.
    پدرینا: این‌همه خرج به‌خاطر چی؟ به‌خاطر شهرت؟
    دانا: شهرت واسه بعضیا خیلی بیشتر از اینا هم می‌ارزه.
    سارا: ولی فرض کنیم فیلیپو مسابقه رو می‌برد، اون‌وقت چطور می‌تونستن دستای سایبرنتیک اون رو توجیه کنن؟
    دانا: یادت نره شرکت برگزار‌کننده این مسابقه یه شرکت رسانه جمعیه. قدرت هم دست رسانه‌هاست. احتمالاً این‌طور توجیه می‌کردن که با گسترش علم، دیگه دست رباتیک با دست عادی فرقی نداره؛ واسه همین فیلیپو هم از نظر جسمی سالم تلقی میشه.
    جاستین: ولی ما که دیدیم اون نتونست از دستگاه لمسی استفاده کنه و این یعنی یه نقص.
    دانا: این نقص رو هم میشه به‌راحتی با دستکش مخصوص دستگاه‌های لمسی رفع کرد.
    پدرینا: پس چرا اون به‌جای یه دستکش عادی، از اون دستکشا استفاده نکرد؟
    جاستین: شاید این هم جزء چیزایی بوده که موقع خواب از ما بردن.
    پدرینا: پس چرا دستکش عادی دستش کردن؟
    سارا: تا دستاش معلوم نباشه.
    پدرینا: نظر تو چیه دانا؟
    دانا شانه‌هایش را به نشانه‌ی نمی‌دانم تکان داد و بحث فیلیپو همین‌جا تمام شد. این بحث که تمام شد، پس از چند ثانیه، بحث اسکار با این جمله پدرینا آغاز شد.
    - اِ، مثل اینکه اسکار هم به هوش اومده.
    با این حرف پدرینا، نگاه همه به‌سمت اسکار جلب شد؛ او درحالی‌که روی زمین نشسته بود، ماسک نصف شده روی زمین را در دست گرفته بود.
    جاستین: حالت خوبه اسکار؟
    اسکار: این ماسک... چطور از روی صورتم برداشته شد؟
    دانا: بعد از شلیک فیلیپو، اون ماسک از وسط نصف شد و تونستیم اون رو از روی صورتت برداریم.
    اسکار: شلیک فیلیپو؟
    پدرینا: آره و حالا می‌تونی صورت خودت رو ببینی.
    اسکار از جایش بلند شد و به‌سمت مانیتور خاموش روی دیوار رفت. روبه‌روی مانیتور ایستاد و خودش را در انعکاس آن دید. چند لحظه‌ای فقط سکوت افراد ردوبدل شد. همه منتظر عکس‌العمل اسکار بودند؛ اما اسکار تنها با حیرت به تصویرش خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت. گاهی فقط دستی به صورتش می‌کشید.
    - پانزده دقیقه تا اتمام مرحله ششم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    صدای مسئول روابط‌عمومی، شرکت‌کنندگان را به وقتِ کمی که برایشان مانده بود، متوجه ساخت.
    دانا: خب، وقت زیادی نداریم. نمی‌خواید کارتا رو انتخاب کنیم؟ اسکار هم خدا رو شکر به هوش اومده.
    پدرینا: ولی اسکار از قوانین این مرحله چیزی نمی‌دونه.
    دانا: خب زحمتش با تو! البته خیلی هم سخت نیست.
    پدرینا: باشه.
    پدرینا آرام به‌سمت اسکار رفت. اسکار که متوجه او شد، به‌سمتش چرخید و قبل از اینکه پدرینا چیز بگوید، گفت:
    - من کیَم؟!
    پدرینا که از این سوال اسکار متعجب شده بود، فقط ساکت ماند. جوابی نداشت که به او بگوید. خب معلوم بود که او اسکار اوانس است؛ اما مگر این سوال پرسیدن هم داشت؟ اسکار از پدرینا خواست تا آنچه را که در زمان بیهوشی اتفاق افتاده برایش به‌طور خلاصه بگوید.
    پس از چند دقیقه کوتاه، که پدرینا علاوه‌بر قوانین این مرحله، آنچه را که در انتهای مرحله قبل رخ داده بود نیز برای اسکار تعریف کرد، همه دور میز وسط اتاق جمع شدند.
    جاستین: نوبت انتخاب کارتاست.
    سارا: چطوری انتخاب کنیم؟ شانسی یا هرکسی خودش تعیین کنه؟
    پدرینا: به نظر من شانسی نباشه. همین که انتخاب بازنده شانسیه کافیه. بذارید هرکسی خودش انتخاب کنه.
    دانا زودتر از همه نظرش را اعلام کرد:
    - خب پس من سبز رو انتخاب می‌کنم.
    سارا: می‌دونستم. شبدر چهارپر!
    جاستین: پس تو هنوز به این مسائل اعتقاد داری.
    دانا: خودت گفتی از یه آدم شرقی این چیزا بعید نیست!
    حالا نوبت سارا بود که یک کارت را انتخاب کند.
    - من هم کارت آبی رو برمی‌دارم.
    جاستین: من کارت سفید.
    کارت سفید را از روی میز برداشت.
    پدرینا: تو چی انتخاب می‌کنی اسکار؟
    اسکار: فرقی نمی‌کنه. خودت یه چیزی انتخاب کن، هرچی که موند من برمی‌دارم.
    پدرینا: ام... من... مشکی رو انتخاب می‌کنم.
    دانا: مشکی رنگ بدشانسیه!
    پدرینا درحالی‌که کارت مشکی را از روی میز برمی‌داشت با خنده گفت:
    - ببخشید، ولی من به این مزخرفات اعتقادی ندارم!
    دانا: بله، کاملاً متوجه شدم!
    اسکار: پس من هم کارت قرمز رو برمی‌دارم.
    دانا: خب، هر پنج رنگ انتخاب شدن.
    پدرینا: حالا چرا این پنج رنگ رو انتخاب کردن؟ رنگای قشنگ‌تری هم بود!
    دانا: اینا پنج رنگ اصلی توی طراحی هستن؛ قرمز، سبز و آبی، یا همون RGB معروف و سیاه و سفید هم یعنی روشنایی و تاریکی.
    پدرینا: جالبه!
    - سه دقیقه تا اتمام مرحله ششم.
    سارا: خب دیگه، شنیدید مسئول روابط‌عمومی چی گفت. وقتی نمونده. کارتا رو وارد دستگاه کنید.
    یکی‌یکی کارت‌ها را وارد دستگاه کردند. پس از قرار دادن کارت پنجم توسط جاستین، مانیتور اصلی روشن و صدای مسئول روابط‌عمومی پخش شد:
    - تمام کارت‌ها در دستگاه قرار گرفتند. کارت بازنده به‌طور تصادفی انتخاب خواهد شد. کارت بازنده...
    چند ثانیه مکث کرد؛ چند ثانیه‌ای که شاید باعث مکث فعالیت قلب شرکت‌کنندگان هم شده بود. همه منتظر اعلام نتیجه بودند.
    مسئول روابط‌عمومی: ... کارت قرمزرنگ.
    با اعلام کارت بازنده، همه به اسکار خیره شدند. این بار بدشانسی آورده بود و اسمش به‌عنوان بازنده مسابقه بـرده شد.
    اسکار: نباید این‌طوری می‌شد. من هنوز نفهمیدم...
    مسئول روابط‌عمومی: مرحله ششم به اتمام رسید.
    اسکار: بچه‌ها، ازتون یه چیزی می‌خوام.
    مسئول روابط‌عمومی: شرکت‌کننده شماره هفت، آقای اسکار اِوانس، از مسابقه حذف شد.
    اسکار: هرکی تو این مسابقه برنده شد و زنده بیرون رفت...
    مسئول روابط‌عمومی: درهای منتهی به اتاق بعد برای یک دقیقه باز می‌شوند.
    اسکار: برادرم جان رو پیدا کنه و بهش بگه...
    مسئول روابط‌عمومی: باقی شرکت‌کنندگان از در سمت راست این مانتیور خارج شده و به اتاق مربوط به مرحله بعد بروند. تمام.
    اسکار: برادرت نتونست سر قولش بمونه.
    پدرینا: باورم نمیشه اسکار داره حذف میشه! چرا قرعه باید به نام اون بیفته؟!
    جاستین: برادرت کجاست؟
    اسکار: برادرم...
    قبل از اینکه بتواند جمله‌اش را کامل کند، مثل کسی که سکته کند، با چشمانی از حدقه درآمده دستش را روی قلبش گذاشت و به‌سرعت نقش بر زمین شد.
    پدرینا به‌سمت او دوید؛ اما جاستین با دست خود مانع او شد.
    جاستین: وقت نداریم پدرینا! باید زود از اتاق بریم بیرون!
    پدرینا: ولی...
    جاستین: گفتم وقت نداریم!
    همراه با بقیه، همان‌طور که پدرینا را به دنبال خود می‌کشید، به‌سمت در خروجی دوید. ناگهان صدای انفجاری از پشت‌سرشان توجهشان را به عقب جلب کرد. گویا بدن اسکار توسط یک بمب منفجر شده بود و حالا به‌جای اسکار، خون و تکه‌های بدن او بود که فضای اتاق را پر کرده بود.
    پدرینا: اوه خدای من!
    جاستین: زود برید بیرون!
    با وجود اینکه اصلاً دوست نداشتند باور کنند اسکار مُرده است؛ ولی ناچار بودند به‌سرعت از راهرو بگذرند و وارد اتاق بعدی شوند. پس از رسیدن به اتاق بعدی، درها بسته شدند و محاسبه‌ی ده دقیقه برای آغاز مرحله بعد شروع شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    مرحله هفتم: سرعت

    پدرینا، سارا، جاستین و دانا روی زمین نشسته بودند. کسی نای بلند شدن نداشت. هر چقدر مرگ فیلیپو برایشان کمتر اذیت‌کننده بود، مرگ اسکار، آن هم با آرامش عجیبی که در مرحله قبل داشت، برایشان سخت و ناگوار بود.
    دانا: چرا همه‌ی مرگا باید انقدر فجیع باشن؟!
    پدرینا: باورم نمیشه! چرا اسکار؟!
    جاستین: یعنی تا کِی قراره شاهد مرگ همدیگه باشیم؟ کِی از این جهنم خلاص می‌شیم؟!
    سارا نگاهی به جمع کرد و گفت:
    - چقدر کم شدیم. حالا فقط ما چهار نفر موندیم.
    دانا: چهارپَرِ شبدری که خوش‌شانس بودن.
    جاستین: البته سه پَر از این چهارتا خوش‌شانس نمی‌مونن. یادت نره هنوز سه مرحله دیگه داریم.
    دانا: شاید هم هیچ‌کدوم تا آخر مسابقه باقی نمونیم.
    سارا: چطور؟
    دانا: یادمه قبل از شروع مرحله اول، تو اعلامیه معارفه مسابقه گفته شد که مسابقه ده مرحله داره و تو هر مرحله یه نفر حذف میشه. اگه این‌طور باشه، تو مرحله دهم هم یه نفر باید حذف بشه.
    جاستین: شاید فقط یه اشتباه بوده. شاید واسه راحت‌تر بیان کردن مسئله گفتن هر مرحله یه نفر حذف میشه.
    دانا: بعید می‌دونم اونا کاری رو اشتباهی انجام بدن.
    پدرینا: یعنی قرار نیست کسی زنده بمونه؟! پس همه‌ی این مسخره‌بازیا واسه چی بوده؟!
    جاستین: باور نمی‌کنم یه مشت دیوونه طراح این مسابقه باشن!
    دانا: ما که به‌جز قتل دیوانه‌وار چیز دیگه‌ای ندیدیم.
    سارا: شاید مرحله دهم قراره فرد برتر هم به چالش کشیده بشه. تا درصورتی‌که واقعاً لیاقت قهرمانی رو داشته باشه برنده نهایی باشه و اگه ببازه حذف میشه و نهایتاً اعلام می‌کنن کسی مستحق این عنوان نبود.
    پدرینا: ولی... ولی با این‌همه قتل چی‌کار می‌کنن؟! جواب رسانه‌ها رو چی می‌تونن بدن؟
    دانا: تنها راه اینه که زنده از اینجا بیایم بیرون.
    همه به زنده ماندن فکر می‌کردند و می‌خواستند بدانند پشت پرده‌ی همه‌ی این اتفاقات چه چیزی بوده است. در همین حین صدای مسئول روابط‌عمومی پخش شد.
    - دستورالعمل مرحله هفتم: در این مرحله هر شرکت‌کننده باید در مدت پنج دقیقه، به پنج سؤال هوش مطرح شده پاسخ بدهد. برای قبولی در این مرحله باید حداقل به چهار سؤال پاسخ صحیح داده شود. هرگونه کمک مستقیم یا غیرمستقیم به شرکت‌کننده‌ پاسخ‌گو باعث حذف شرکت‌کننده خاطی خواهد شد. وارد کردن پاسخ توسط شرکت‌کننده‌ای غیر از شرکت‌کننده پاسخ‌گو، باعث حذف هردو شرکت‌کننده خواهد شد. برای پاسخ‌گویی باید روی صندلی جلوی مانیتور نشسته و با استفاده از دستگاه روبه‌روی صندلی، پاسخ خود را وارد کرد. پرسش‌وپاسخ داده شده، توسط مانیتور برای سایر شرکت‌کنندگان نمایش داده خواهد شد. ترتیب شرکت‌کنندگان برای پاسخ‌گویی به انتخاب خودشان خواهد بود. پس از وارد کردن پاسخ‌ها توسط تمام شرکت‌کنندگان، نتیجه نهایی اعلام خواهد شد. تمام.
    پدرینا: باز هم آزمون فکری. پس آزمون عملی تو این مسابقه جایی نداره؟ قهرمان دنیا نباید آمادگی جسمانی داشته باشه؟
    دانا: مرحله اکسیژن و دی‌اکسیدکربن که بود. شاید مراحل بعدی هم از این لحاظ غنی باشه.
    پدرینا: اَه، مُردم از این‌همه کار فکری‌.
    جاستین: این مرحله چقدر شبیه مرحله چهارمه؛ همون که سؤال هفت دقیقه‌ای پرسیده شد.
    دانا: همون مرحله‌ای که اسکار بیهوش بود، فیلیپو با بینیش جواب رو وارد کرد و توماس نتونست جواب درست رو بده.
    سارا: و الان هیچ‌کدومشون نیستن.
    فکر از دست دادن آن سه نفر در سه مرحله‌ی متوالی برای همه آزاردهنده بود و شاید آزاردهنده‌تر از آن، این فکر بود که قرار است حداقل سه نفر دیگر هم از جریان مسابقه حذف شوند؛ اما این سه نفر چه افرادی خواهند بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    این اتاق مشابه اتاق مرحله چهارم بود، با این تفاوت که به‌جای هفت صندلی در پشت، چهار صندلی قرار داشت. دانا و جاستین مثل مرحله چهارم شروع به بررسی دستگاه قرار داده شده کردند، که البته تفاوتی نداشت.
    مسئول روابط‌عمومی: شصت دقیقه تا اتمام مرحله هفتم.
    پدرینا: دیگه داره از صدای این یارو حالم به هم می‌خوره! هیچ‌وقت خبر خوشی به آدم نمیده.
    جاستین: کاش لااقل اسمش رو می‌گفت!
    سارا: تو از یه آدم ناشناس که هدفش از این کارا مشخص نیست انتظار داری اسمش رو بگه، درحالی‌که بعضیا که آشنا هم هستن، اسمشون رو بهت نگفتن.
    دانا: و من هم اصلاً متوجه تیکه شما نشدم خانم‌دکتر!
    سارا: خدا رو شکر!
    جاستین: خب، مرحله رو شروع کنیم؟
    پدرینا: عجله داری؟
    دانا: نه، ولی دوست دارم هرچه زودتر تکلیف این مسابقه روشن بشه. چند ساعتی هست نه آرامشی داریم، نه چیزی خوردیم و نه استراحتی کردیم.
    سارا: فعلاً که وقت زیاده؛ ولی هروقت خواستیم می‌تونیم مرحله رو شروع کنیم. ترتیب هم که به دل‌خواه خودمونه.
    جاستین: اُکی.
    جاستین به‌سمت مانیتور رفت و همین‌طور که به آن نگاه می‌کرد، گفت:
    - به نظرتون این یارو، مسئول روابط‌عمومی، صدای ما رو می‌شنوه؟
    سارا: می‌خوای اسمش رو بپرسی؟!
    جاستین: کلی میگم.
    دانا: حتماً می‌شنوه و حتماً هم می‌بینه. البته حتماً از دستگاه‌های نانو واسه این کار استفاده می‌کنن که ما نتونیم اونا رو ببینیم و خرابشون کنیم.
    جاستین: می‌دونم. منظورم اینه که اگه ازش سؤالی بپرسیم جواب میده؟
    پدرینا: می‌تونیم امتحان کنیم.
    سپس به‌سمت مانیتور رفت و رو به آن با صدای بلند گفت:
    - آهای مسئول روابط‌عمومی! آهای لعنتی! اگه صدام رو می‌شنوی بگو اسمت چیه؟ بذار بدونیم با کی طرفیم.
    چند ثانیه‌ای صبر کردند؛ اما پاسخی نیامد.
    جاستین: من هم بودم جواب نمی‌دادم؛ طوری که پدرینا پرسید...
    پدرینا: ببخشید! دیگه اعصابم خرد بود!
    سارا: مشکلی نیست پدریناجان.
    دانا: از لحاظ منطقی باید صدای ما رو به همراه تصویرمون داشته باشن.
    دانا دوباره شروع به بررسی دقیق اتاق کرد.
    پس از گذشت چند دقیقه، دانا گفت:
    - به نظرم دیگه بهتره مرحله رو شروع کنیم. اگرچه شاید نیم ساعت هم زمان نبره؛ ولی هرچی زودتر مرحله رو تموم کنیم بهتره.
    جاستین: من هم که از همون اول همین رو گفتم. اگه بقیه هم موافقن که شروع کنیم.
    پدرینا و سارا هم مخالفتی نکردند.
    سارا: خب حالا کی نفر اول میره؟
    پدرینا: من که نفر آخر میرم؛ اصلاً حوصله‌ی کار فکری ندارم.
    دانا: من میرم. شما هم بشینید سر صندلیا. البته زیاد طول نمی‌کشه تا من کارم تموم بشه؛ پس نفر بعدی هم خودش رو آماده کنه.
    سارا: نفر بعدی هم من میرم.
    دانا: با آرزوی موفقیت برای همه.
    دانا پس از دست‌تکان‌دادن برای بقیه، به‌سمت دستگاه رفت و روی صندلی روبه‌روی آن نشست. باقی شرکت‌کنندگان نیز روی صندلی‌ها نشستند. دانا با فشردن دکمه‌ای نوبت خود را شروع کرد.
    روی مانیتور، پنج سؤال کوتاه چهارگزینه‌ای نمایش داده شد. تایمری هم برای نمایش پنج دقیقه باقی‌مانده در بالای صفحه وجود داشت. دانا شروع به پاسخ‌دادن سؤالات کرد. باقی افراد هم مشغول آرام صحبت‌کردن شدند.
    سارا: سؤالات سختی نیستن. اگه کمی دقت کنیم، می‌تونیم راحت جواب بدیم.
    پدرینا: ولی به نظرم خیلی هم آسون نیستا! مهم‌تر از اون هم اینه که وقت خیلی کمه. فقط یه دقیقه!
    سارا: نگران نباش پدرینا. از پسش برمیای.
    پدرینا: امیدوارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    جاستین مشغول خواندن سوالات نمایش داده شده‌ی روی مانیتور شد.
    - کدوم کلمه با بقیه فرق داره؟ اون چیه که بستر داره؛ ولی نمی‌خوابه؟ اگه A از B، که خودش هم از C بزرگتره و از D... اِه! پس چرا سوالات از روی تصویر رفتن؟!
    مسئول روابط‌عمومی: پاسخ‌ها وارد شدند. شرکت‌کننده بعدی پاسخ‌های خود را وارد کند.
    سارا: شنیدی که، دانا کارش رو تموم کرد.
    پدرینا: چقدر زود!
    سارا: داناست دیگه! خب دیگه نوبت منه.
    سارا از جایش بلند شد؛ اما هنوز قدمی به جلو نرفته، دانا به او گفت:
    - عجله‌ای واسه رفتن نیست. برخلاف مرحله چهار، دیگه بعد از یک دقیقه نوبت نفر بعدی نمیشه. می‌تونی بشینی.
    سارا: نه، ترجیح میدم زودتر نوبتم رو شروع کنم.
    به‌سمت تک‌صندلی روبه‌روی مانیتور حرکت کرد. او هم مانند دانا کار خودش را شروع کرد.
    دانا: سؤالاتش خیلی سخت نیستن، نگران نباشید.
    پدرینا: واسه تو آسون بودن، نه واسه بقیه.
    دانا: نه، کلاً سؤالات سخت نیستن. سؤالات هوش فقط تمرکز نیاز دارن.
    جاستین: پدرینا، بعد از سارا تو میری یا من برم؟
    پدرینا که با فاصله یک صندلی خالی از جاستین روی آخرین صندلی سمت چپ نشسته بود، حواسش به مانیتور و سؤالات مطرح شده برای سارا بود و به سؤال جاستین پاسخ نداد.
    دانا: ظاهراً پدرینا می‌خواد سؤالات رو حفظ کنه؛ اما همون‌طور که سؤالات سارا با سؤالات من فرق داره، سؤالات بقیه هم باهم فرق خواهد داشت.
    جاستین: نگران پدرینام؛ خیلی استرس داره.
    دانا: اون کلاً به مراحل استقامتی و فیزیکی علاقه داره. واسه یه ورزشکار هم چیز عجیبی نیست.
    جاستین: و متأسفانه این مسابقه بیشتر هوش و دانش افراد رو می‌سنجه.
    دانا: راستی جاستین، چی شد که اومدی تو این مسابقه؟
    جاستین: من گفتم که قبلاً سرباز ایالات متحده بودم؛ یعنی تا سه سال پیش.
    دانا: یعنی تا بعد از جنگ فلسطین.
    جاستین: که واسه ما می‌شد جنگ اسرائیل. بعد از شکست تو اون جنگ، دیگه از جنگ خسته شده بودم. از قتل و کشتار و خون‌ریزی بیزار شدم. دنبال راهی بودم که بتونم بدون خون‌ریزی دنیا رو سروسامون بدم. دنبال صلح بودم، دنبال عشق.
    دانا: و اومدی توی این مسابقه تا بتونی خودت رو ثابت کنی؟
    جاستین: شاید. شاید هم فقط واسه اینکه خودم رو از دست افکار جنگ خلاص کنم، نمی‌دونم. به‌هرحال جنگ چیزی نیست که به این زودیا از ذهن کسی پاک بشه. می‌بینی که، اینجا هم درگیر مرگ و خون هستیم.
    دانا: اینجا هم میدون جنگه.
    پس از چند ثانیه مسئول روابط‌عمومی به حرف آمد و گفت:
    - پاسخ‌ها وارد شدند. شرکت‌کننده بعدی پاسخ‌های خود را وارد کند.
    سارا با خوش‌حالی به‌سمت صندلی‌اش برگشت و سر جایش نشست. حالا نوبت جاستین بود.
    جاستین: خسته نباشی سارا! حالا من هم برم که زودتر این مرحله رو تموم کنم.
    سارا: موفق باشی.
    جاستین از جایش بلند شد و به‌سمت دستگاه رفت.
    دانا: سارا، به نظرت سؤالات چطور بودن؟
    سارا: ام، بدک نبودن.
    دانا: پس مشکلی نداشتی؟
    سارا: نه خدا رو شکر.
    پدرینا: امیدوارم من هم مشکلی نداشتم باشم.
    سارا لبخندی زد و گفت:
    - نگران نباش پدرینا! مشکلی پیش نمیاد. به خودت مطمئن باش.
    پدرینا: ممنون.
    دانا: راستی خانم دکتر، چی شد که تو این مسابقه ثبت‌نام کردی؟
    سارا: من؟ خب... راستش بیمارستان ما با شرکت World Media ارتباطات نزدیکی داشت؛ واسه همین به ما پیشنهاد شد که توی این مسابقه شرکت کنیم. رئیس بیمارستان هم من رو به‌عنوان نماینده فرستاد.
    دانا: و میشه بپرسم چرا تو رو انتخاب کرد؟
    سارا: تعریف از خود نباشه؛ ولی من یکی از پزشکای برتر بیمارستان بودم و از طرفی هم موضوع تحقیق من به این مسابقه مربوط می‌شد.
    دانا: تحقیق؟ چه تحقیقی؟
    سارا: فعلاً نمیشه درمورد جزئیاتش چیزی بگم.
    دانا: چرا؟ می‌ترسی کسی از ما چیزی رو لو بده؟!
    سارا: نه، ولی به‌هرحال ما نمی‌دونیم کیا دارن حرفای ما رو می‌شنون.
    با نگاهش به مانیتور روی دیوار، منظورش را به دانا فهماند. دانا هم ابروهایش را به نشانه‌ی آهان بالا انداخت و صحبت را ادامه نداد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    پدرینا که هنوز استرس داشت، با صدایی آرام و مضطرب گفت:
    - میگم بچه‌ها، اگه بیشتر از یه نفر تو این مرحله ببازه چی میشه؟
    دانا: مشکل اصلی اینه که اگه کسی نبازه چی میشه.
    سارا: منظورت اینه که مرگ دو نفر از چهار نفر بهتره؟
    دانا: منطقیش همینه دیگه.
    پدرینا: لعنت به این مسابقه! @#$!
    سارا دستش را روی دست پدرینا می‌گذارد و می‌گوید:
    - آرامش خودت رو حفظ کن پدرینا. الان دیگه نوبتت میشه.
    پدرینا: می‌دونم؛ ولی نمی‌تونم استرس نداشته باشم.
    دانا: متأسفانه این مرحله برخلاف مرحله چهارم بازنده رو زود مشخص نمی‌کنه و همین علاوه‌بر استرس، احتمال تغییر تعداد بازنده‌ها رو بیشتر می‌کنه.
    سارا: واسه همینه که مرحله به مرحله همه‌چی سخت‌تر میشه.
    پدرینا: کاش همه‌ی مراحل به سادگی کشیدن یه اهرم بودن.
    مسئول روابط‌عمومی: پاسخ‌ها وارد شدند. شرکت‌کننده بعدی پاسخ‌های خود را وارد کند.
    پدرینا: بالاخره نوبت من شد. یا عیسی مسیح!
    جاستین، درحالی‌که برخلاف دو نفر قبلی آثاری از شادمانی در چهره‌اش دیده نمی‌شد، سر جایش برگشت.
    سارا: چی شد جاستین؟
    جاستین: نمی‌دونم، فقط جواب دادم! لعنتی وقتش کم بود!
    پدرینا: آره، واقعاً واسه هر سؤال هوش یه دقیقه کمه.
    دانا: تست هوش هم مثل تمارین فیزیکیه؛ هر چقدر قبلاً بیشتر تمرین کرده باشی، قدرت واسه انجام دوباره اون بیشتره.
    پدرینا: حالا ما چه گناهی کردیم که تست هوش تمرین نکردیم؟!
    دانا: کسی هم مجبورتون نکرده بود توی این مسابقه شرکت کنید.
    سارا: خب حالا، نیاز نیست بحث کنید. فعلاً چیزی که واسه پدرینا مهمه اینه که باید حواسش رو جمع کنه.
    پدرینا: من برم روی اون صندلی بشینم و کمی تمرکز کنم. هروقت آماده شدم شروع کنم به جواب دادن.
    سارا: خوب کاری می‌کنی.
    پدرینا به‌آرامی و با استرس به‌سمت صندلی جلو قدم برداشت. وقتی که پدرینا روی صندلی نشست، دانا به‌آرامی گفت:
    - من نمی‌دونم چرا انقدر تلاش می‌کنید کسی رو که ضعیفه توی این مسابقه حمایت کنید. اگه افراد ضعیف هم بتونن تو این مسابقه برنده بشن، به معنای باخت افراد قوی‌تره. مطمئناً شما دوست ندارید همه‌ی ما حذف بشیم.
    جاستین: و مطمئناً تو دوست داری برنده‌ی این مسابقه بشی.
    دانا: اگه فاکتور مرگ توی این مسابقه وجود نداشت، مطمئن باش واسه شکست خوردنِ حداقل یه نفر توی هر مرحله انقدر تلاش نمی‌کردم؛ چون اگه کسی نبازه، همه می‌بازیم. فکر نکنم نیاز باشه این حرف رو توی هر مرحله تکرار کنم.
    جاستین: باشه آقای دانا! ما هم می‌فهمیم؛ ولی داریم خودمون رو جای اون آدم قرار می‌دیم. فکر کن اگه قرار بود حذف بشی چه حسی بهت دست می‌داد.
    دانا: می‌دونم چی میگی. من هم این حس رو داشتم؛ چند سال پیش و خیلی واسه‌م گرون تموم شد. واسه همین هم دیگه دوست ندارم ببازم و تمام تلاشم رو کردم که هیچ‌وقت بازنده نباشم.
    مسئول روابط‌عمومی: پانزده دقیقه تا اتمام مرحله هفتم.
    جاستین: وقت زیادی نمونده. پدرینا فقط حدود ده دقیقه وقت داره تا شروع کنه.
    سارا: دانا، تو از خودت چیزی نگفتی. تو چرا اومدی تو این مسابقه؟
    دانا: اگه می‌خوای از زیر زبونم اطلاعات بکشی بیرون، متأسفانه باید بگم نمی‌تونی! به قول خودت، ما نمی‌دونیم کی داره حرفای ما رو گوش میده!
    سارا: جواب دندان‌شکنی بود!
    چند دقیقه‌ای سکوت برقرار شد. همه منتظر پدرینا بودند تا کار خود را آغاز کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    مدت زیادی طول نکشید تا اینکه ناگهان پدرینا از جای خود بلند شد و به‌سمت سه نفر دیگر حرکت کرد. سارا که از این حرکت او متعجب شده بود، با صدای نسبتاً بلندی گفت:
    - پدرینا، چی‌کار می‌کنی؟! بشین روی صندلی و سؤالاتت رو حل کن.
    پدرینا که سرش را پایین انداخته بود، در‌حالی‌که به آن‌ها نزدیک می‌شد، با صدایی ضعیف و لرزان جواب داد:
    - داشتم فکر می‌کردم اگه من سوالات رو حل کنم، دو حالت پیش میاد؛ یا غلط جواب میدم... که می‌بازم.
    کمی مکث کرد، سر جای خود در وسط اتاق ایستاد و سپس ادامه داد:
    - یا درست جواب میدم، که اون موقع همه می‌بازیم. به این نتیجه رسیدم که... که...
    نفس عمیقی کشید، سرش را بالا برد و ادامه داد:
    - که اصلاً جواب ندم.
    سارا که تعجبش از این نتیجه‌گیری پدرینا بیشتر شده بود، از جای خود بلند شد و با لحنی معترضانه خطاب به او گفت:
    - چرا چرت‌وپرت میگی دختر؟! برو سؤالاتت رو حل کن!
    پدرینا: من دیگه تصمیمم رو گرفتم سارا.
    دانا: تصمیمت منطقی بود.
    سارا رو به دانا و کرد و با عصبانیت جواب داد:
    - بس کن دانا! می‌دونم چی می‌خوای بگی؛ ولی...
    پدرینا: ولی حق با داناست. یکی بهتر از چهار نفره.
    جاستین: شاید یکی از ما سه نفر نتونسته باشه سؤالات رو درست حل کنه. اون‌وقت تو شانس برنده شدن داری.
    پدرینا: می‌دونم؛ اما اولاً احتمالش خیلی کمه، ثانیاً من بعد از این چند مرحله فهمیدم شایستگی قهرمان دنیا بودن رو ندارم؛ هنوز خیلی ضعیفم و باید خیلی روی خودم کار کنم.
    جاستین: ولی تو دیگه فرصتی نداری که بخوای جبران کنی.
    پدرینا: من فرصت زیاد داشتم؛ ولی خیلیا رو از دست دادم. پدرم راست می‌گفت «پدرینا، تو هنوز مونده تا بزرگ بشی!»
    اشک همراه با لبخند روی صورت پدرینا نقش بست. حس‌وحال پدرینا قابل درک بود؛ اما کسی نمی‌توانست کاری برای او بکند. تنها چیزی که توانست سکوت آن لحظه‌ی دراماتیک را در هم بشکند، صدای مسئول روابط‌عمومی بود:
    - سه دقیقه تا اتمام مرحله هفتم.
    پدرینا درحالی‌که آرام‌آرام اشک می‌ریخت، رو به بقیه گفت:
    - بچه‌ها، خیلی از آشنایی شما خوش‌حال شدم.
    سپس رو به سارا کرد و ادامه داد:
    - مخصوصاً تو سارا! کاش دکتر پدرم تو بودی. اون‌وقت شاید... شاید اصلاً سر از این جا درنمی‌آوردم. نمی‌دونم، شاید هم تقدیر این‌طوری رقم خورده. شاید...
    سارا، که حالا به پدرینا نزدیک شده بود و او را در آغـ*ـوش گرفته بود، صحبت‌های او را قطع کرد و گفت:
    - من ممکنه پزشک پدرت نبوده باشم؛ ولی... ولی همیشه کنار تو هستم، همیشه! من هم از آشنایی با تو خوش‌حالم.
    پدرینا که دیگر اشک‌ها به او اجازه حرف زدن نمی‌دادند، در آغـ*ـوش سارا ساکت شده بود و باز هم این سکوت را مسئول روابط‌عمومی شکست:
    - اتمام زمان مرحله هفتم. مرحله هفتم به اتمام رسید.
    جاستین: این لعنتی نمی‌تونه یه دقیقه ساکت بشه! الان جاش نبود.
    مسئول روابط‌عمومی: شرکت‌کننده شماره دو، خانم پدرینا وِگا، به دلیل عدم پاسخ‌گویی به سؤالات از مسابقه حذف شد. درهای منتهی به اتاق بعد برای یک دقیقه باز می‌شوند. باقی شرکت‌کنندگان از در سمت راست این مانتیور خارج شده و به اتاق مربوط به مرحله بعد بروند. تمام.
    پدرینا از آغـ*ـوش سارا جدا شد و از او فاصله گرفت. سپس با همان چشمان اشک‌بار گفت:
    - می‌دونی که الان چی میشه سارا. پس از من فاصله بگیر!
    سارا: ولی...
    پدرینا بدون توجه به حرف سارا از او فاصله گرفت و عقب‌عقب به‌سمت تک‌صندلی جلوی دستگاه حرکت کرد. ناگهان تیغه‌ای فلزی و ضخیم، مانند یک دیوار، تقریباً از وسط کف اتاق بیرون آمد و به‌سمت بالا رفت. در چند ثانیه کوتاه، این دیوار فضای بین پدرینا و سه نفر باقی‌مانده را پُر کرد. دیگر پدرینا دیده نمی‌شد.
    جاستین: فکر نکنم الان وقت انتظار باشه. باید زود بریم.
    سارا کمی به آن دیوار فلزی خیره شد. جاستین کنار او آمد و دستی به شانه‌اش کشید. سارا فهمیده بود که انتظار فایده‌ای ندارد و به همراه جاستین و دانا به‌سمت در خروجی دوید؛ البته کمی آهسته‌تر و درحالی‌که نگاهش به دیوار فلزی بود. هنوز به در نرسیده بودند که صدای جیغ‌های پدرینا از آن سوی دیوار بلند شد. کسی نمی‌دانست آن سوی دیوار چه اتفاقی در حال رخ دادن است؛ ولی هرچه که بود، جیغ‌های دل‌آزار پدرینا را به هوا بـرده بود و چند ثانیه بعد همان دلیل نامشخص به این جیغ و فریادها خاتمه داد. شاید این جیغ‌ودادها، از دیدن خود صحنه مرگ برایشان ناراحت‌کننده‌تر بود. به‌هرحال هرچه که بود تمام شده بود و حالا پس از اتمام آن یک دقیقه و بسته شدن درها، همه منتظر شروع مرحله هشتم بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    مرحله هشتم: دوئل
    دیگر کسی گریه نمی‌کرد. کسی حالش به هم نمی‎خورد. کسی فریاد نمی‌زد. همه فقط سکوتی غم‌بار را انتخاب کرده بودند. دیگر سوگواری برای ازدست‌رفته‌های این مسابقه فایده‌ای نداشت. همه فقط به فکر پایان این مسابقه بودند.
    جاستین: بیچاره پدرینا!
    سارا: آه! اگه می‌دونستم انقدر سخت می‌گذره، عمراً شرکت می‌کردم.
    دانا: چیز زیادی نمونده، الان مرحله هشتمیم.
    جاستین: از خود ما هم چیز زیادی نمونده!
    دانا خنده ضعیفی کرد و گفت:
    - باز هم باید این ده دقیقه رو صبر کنیم تا مرحله شروع بشه. کاش می‌شد وقتش رو کمتر کنن.
    جاستین: عوضش این‌طوری می‌تونیم قبل از شروع مرحله باهم صحبت کنیم.
    سارا: چه فایده وقتی چیزی از مرحله جدید نمی‌دونیم.
    دانا: ولی من فکر کنم بدونم این مرحله قراره چه شکلی باشه.
    سارا: چطور؟
    دانا: با توجه به سبک و سیاق مراحلی که تا الان گذروندیم. البته این فقط یه حدسه؛ ولی احتمال میدم حدسم درست باشه.
    جاستین: خب حالا حدست چی هست؟
    دانا: تا حالا هفت شرط بقایی کرانِری رو شنیدی؟
    جاستین: نه نشنیدم.
    سارا: من هم چیزی درموردش نمی‌دونم.
    دانا: استفان کرانری، محقق و جامعه‌شناس ایتالیایی، تو سال ۲۰۲۹ روی پنجاه نفر از افرادی که توی حوادث مختلف دنیا زنده موندن و تونستن تو شرایط سخت دووم بیارن تحقیق کرد تا بدونه افرادی که زنده موندن چه ویژگی‌های مشترکی دارن و نتیجه اون تحقیق شد هفت ویژگی که معروف شد به هفت شرط بقای کرانری.
    سارا: اون هفت ویژگی چیا بودن؟
    دانا: حل مسئله، استقامت، آشنایی با محیط اطراف، اعتماد، شانس، چابکی ذهن و...
    - دستورالعمل مرحله هشتم.
    با شروع صحبت‌های مسئول روابط‌عمومی، حرف‌های دانا نیمه‌تمام ماند.
    - در این مرحله به هر یک از شرکت‌کنندگان یک شمشیر داده می‌شود، تا با یکدیگر به مبارزه بپردازند. تمام.
    صحبت‌های خیلی کوتاه مسئول روابط‌عمومی گرد حیرت را در اتاق پراکند. شاید به‌جز دانا، کسی انتظار چنین مرحله‌ای را نداشت.
    دانا: و این هم مرحله هفتم، که مطابق با ویژگی هفتم بقاست؛ مبارزه.
    جاستین: یه بار گفتن به روی هم اسلحه بکشیم، حالا هم باید شمشیر بگیریم دستمون. خیلی دوست دارن ما همدیگه رو بکشیم!
    سارا: ولی چرا باید باهم مبارزه کنیم؟ چه دلیلی داره؟
    دانا: گفتم که برای بقا باید همه کار کرد. همه مراحل این مسابقه هم طبق همون هفت ویژگی انجام شده.
    جاستین: یعنی میگی طراحای مسابقه، مراحل رو براساس این هفت ویژگی طراحی کردن؟
    دانا: بعید می‌دونم همه‌ی اینا فقط یه تصادف بوده باشه.
    جاستین: صبر کن صبر کن! طوری حرف می‌زنی که انگار از همه‌چیز اطلاع داری؟ از همون اول هم مشکوک بودی. نه اسمی دادی، نه اطلاعاتی، نه چیزی. همیشه هم از همه‌چیز اطلاع داشتی. فکر کنم دیگه حالا وقتشه هرچی می‌دونی به ما بگی تا بفهمیم تو کی هستی و چه کاره‌ای.
    دانا: خیلی دوست داری بدونی من کیَم؟
    جاستین که شرایط مسابقه بدجوری او را عصبانی کرده بود، با عصبانیت خطاب به دانا گفت:
    - آره لعنتی! خیلی دوست دارم بدونم و اگه بفهمم تو توی طراحی این مسابقه دست داشتی...
    - شصت دقیقه تا اتمام مرحله هشتم.
    صدای مسئول روابط‌عمومی باعث شد تا جاستین حرفش را نیمه‌تمام رها کند. شصت دقیقه وقت داشتند تا با شمشیر یکی از خودشان را بکشند، وگرنه هرسه‌ی آن‌ها می‌مردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    دانا: اول از همه باید بهت بگم که اون چیزایی که فکر می‌کنی درمورد من صدق نمی‌کنه. فکر می‌کنم نیاز به توضیح نباشه که من خودم هم توی این مسابقه شرکت کردم و همه خطرات رو متحمل شدم. بعید می‌دونم اون‌قدر احمق باشم که هم طراح باشم، هم جونم رو به خطر بندازم.
    جاستین: ولی تو فیلما زیاد دیدم که طراح مسابقه‌های احمقانه‌ای مثل این مسابقه، خودش هم توی مسابقه شرکت کرده.
    دانا: اونا فقط فیلم بودن. خود طراحای مسابقه هم توی فیلم یه مشت دیوونه مجنون بودن!
    سارا: اما جاستین راست میگه. به‌هرحال احتمالش هست طراح مسابقه هم جزء شرکت‌کننده‌ها باشه. این حرف تو چیزی رو عوض نمی‌کنه.
    دانا نگاهی به سارا انداخت و گفت:
    - پس تو هم به من شک داری.
    سارا: من نمی‌تونم به کسی که همه‌چیز رو پنهون می‌کنه اعتماد کنم. ببخشید ولی فکر کنم وقتشه یه سری چیزا رو به زبون بیاری‌.
    دانا قهقهه‌ای زد و بعد از اتمام قهقهه‌اش رو به جاستین گفت:
    - خب، بذارید اول درمورد هفت شرط بقا و ارتباطش با مراحل این مسابقه بگم. مسائل مهم‌تر رو می‌ذارم واسه آخر کار. هنوز کلی وقت داریم.
    دانا درحالی‌که آرام در اتاق قدم می‌زد، نظراتش را درمورد مراحل این مسابقه گفت:
    - فعلاً مرحله اول رو بذارید کنار و فکر کنید که مرحله دوم شروع مسابقه بوده. بعداً راجع به مرحله اول هم صحبت می‌کنم.
    سارا: چرا...
    دانا وسط حرف سارا پرید و گفت:
    - گفتم که، بعداً راجع به مرحله اول صحبت می‌کنم و اما مرحله دوم، که به ما مکعب روبیک دادن حل کنیم. اون مرحله واسه سنجش توانایی حل مسئله ما بود. یه آدم واسه بقا توی شرایط سخت باید بتونه مشکلات و مسائل روبه‌روی خودش رو حل کنه.
    سارا: و مکعب روبیک نمادی از مسئله برای حل کردن بود.
    دانا: دقیقاً. مرحله سوم، مرحله استقامت بود؛ دووم آوردن در شرایط کمبود اکسیژن. لازم به توضیح نیست که این ویژگی برای بقا چقدر ضروریه.
    جاستین: و مرحله چهارم؟
    دانا: مرحله آشنایی با محیط اطراف بود. از ما سؤالاتی پرسیدن که در وهله اول به نظر می‌رسید به هر شرکت‌کننده مربوط می‌شدن، که البته همین‌طور هم بود؛ اما نکته اصلی این بود که بدونن هر فرد چقدر از محیط اطراف، یعنی خود مسابقه، محیط اطرافش، شرایط و سایر ویژگی‌های مرتبط با اون آشنایی داره. طبیعتاً انسانی که محیط و شرایط اطرافش رو خوب نشناسه احتمال بقاش کمه.
    جاستین: همون چیزایی که واسه سرباز شدن کلی تمرین کردیم؛ توانایی پیدا کردن ستاره قطبی، جهت‌یابی با استفاده از نور خورشید، کشیدن نقشه‌ی دستی، علامت‌گذاری محیط با استفاده از نشانه‌های طبیعی و این چیزا.
    دانا: بله و اما درمورد مرحله پنجم. در شرایطی که بیش از یک نفر زنده بمونن، باید افراد بتونن به هم اعتماد داشته باشن. وگرنه اگه اعتماد نباشه، ممکنه حتی همدیگه رو به‌خاطر مسائلی مثل کمبود آذوقه بکشن.
    سارا: درسته، ولی اگه تنها باشن چی؟ باز هم اعتماد لازمه؟
    دانا: اینجاست که کانری گفته تو شرایط تنهایی هم نوعی اعتماد لازمه، اون هم اعتماد به خدا، که اسم دیگه‌ش اعتقاده و دیدید که فیلیپو نه به من اعتماد داشت، نه به خدا اعتقاد!
    جاستین: البته بعید می‌دونم توی اون مرحله وقتی نوبتت شد، شلیک نمی‌کردی. تو هم به فیلیپو اعتماد نداشتی.
    دانا با لبخند نگاهی به جاستین کرد و گفت:
    - شاید، به‌هرحال انسان‌ها تو شرایط سخت روحیاتشون عوض میشه. به‌هرحال بریم سراغ مرحله ششم، یعنی شانس. طبیعتاً اولین چیزی که دوستان و آشنایان هر فردی که زنده می‌مونه بهش میگن اینه که «هی پسر! خیلی شانس داشتیا!» و این اگرچه شاید یه شوخی باشه؛ ولی حقیقتاً اهمیت شانس رو برای زنده موندن نشون میده.
    سارا: که متأسفانه اسکار شانس نداشت و تو مسابقه حذف شد.
    دانا: البته به عقیده من اسکار آدم خوش‌شانسی بود؛ چرا که هم توی مرحله اکسیژن شانس آورد و سوفیا به دلیل استرس زیاد، مرحله رو باخت، هم توی مرحله سؤالِ آشنایی با محیط نوبتش نشد و هم وقتی فیلیپو بهش شلیک کرد گلوله به ماسک روی صورتش خورد و زنده موند.
    جاستین: درسته، شانس تا یه جایی با آدمه، بعدش دیگه نباید ازش انتظار داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا