- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
وقتی جواب سؤالش رو گرفت، سکوت کرد؛ اما پادشاه الکس در ادامه گفت:
- بدون نقشهکشیدن، نمیشه پیروز این جنگ بشیم.
- اهریمن ارتش عظیمی از موجودات قدرتمندی داره، نقشهای روش کارساز نیست.
بحثی بین الکس و رایان شکل گرفت که جولیا در جواب سانتور گفت:
- بههرحال باید با یه ترفندی مقابل اهریمن ایستادگی کنیم.
- عزیزم بهنظرت چیکار کنیم؟ ما قدرتمندیم؛ اما اهریمن ضعیف نیست.
آدرین خطاب به همهشون گفت:
- تنها یه روش وجود داره. اونم اینه که با تمام قوا بجنگیم.
این حرف آدرین باعث شد که همه تو فکر برن و به این نتیجه برسن که حق با آدرینه. این راه ساده بود؛ اما راه دیگهای هم مگه وجود داشت؟
دیگه کمکم نزدیک میدان نبرد میشدن. با چشمهاشون ارتش بزرگ اهریمن رو میدیدن که چقدر زیاد هستن. صدای خرناسهای همهشون رو میشنیدن که چقدر خشن هستن. خیلیها در دل دعا میکردن که اژدهای سپید کمککنندهی همهشون باشه، دعا میکردن که اژدهای سپید مقابل اهریمن به پیروزی برسه.
همگی چشم تیزی داشتن، میدیدن که ارتش اهریمن با چه بیرحمی و عصبانیت نگاهشون میکردن. همگی موجودات وحشی بودن که در قتلعام کردن، همتایی نداشتن.
وقتی نزدیک شدن، با علامت آدرین در فاصله دوری از ارتش اهریمن ایستادن. سربازهای طلایی و سانتورها با نظم خاصی پشت سر پادشاهاشون ایستادن. با وجود اژدهای سپید و ساحرهها، ترس به دلشون راه نمیدادن.
آدرین با اخم نگاهی به اورکها و اورانوسها انداخت و از روی بلک پایین پرید. قلنج گردنش رو شکوند و به سمت ارتش اهریمن به راه افتاد. اما قبل از این که جلوتر بره، دستی روی شونهاش نشست.
- آدرین کجا داری میری؟
- مگه میخوای زودتر بمیری که اونجا میری؟
پدر و مادر آدرین با اخم خیره به پسرشون بودن. سارا هم دندونقروچهای کرد و گفت:
- این پسرتون دیوانهست.
جک و جولیا هرگز نمیذاشتن که اینبار آدرین تنهایی دستبهکار بشه. اینبار اجازه نمیدادن.
- من باید باهاش حرف بزنم. تنهایی هم میخوام برم.
- چه حرفی؟ میخوای چی بگی؟
- من باهاش میرم.
سرشون رو چرخوندن و پادشاه سانتورها رو دیدن که اعلام کرد که آدرین رو تنها نمیذاره.
- نمیشه. هرگز اجازه نمیدم.
جولیا این رو گفت و عقبگرد کرد و رفت. آدرین خیره به چشمهای پدرش جک بود که دووم نیاورد و گفت:
- با اینکه به این سانتور اعتماد ندارم؛ اما باشه.
رایان که کمی بهش بر خورده بود، گفت:
- داری بیانصافی میکنی جک!
جک اعتنایی نکرد و بهسمت همسرش رفت تا باهاش صحبت کنه.
- داداش زود بیا.
و سارا هم بهسمت پدر و مادرش رفت. هیچکدوم از ساحرهها راضی نبودن؛ ولی چارهای جز قبولی نداشتن. هیچکس به سانتورها اعتماد نداشت. سانتورها اون چیزی نبودن که چهرهی زیبا و اخلاق مهربونشون نشون میداد. ساحرهها اونها رو یک شیطان در قالب فرشته میدیدن. اگه الان کاری نمیکردن، بعداً خــ ـیانـت میکردن. هرچی به آدرین گوشزد کردن که قابل اعتماد نیستن؛ اما بهخاطر سادهلوحبودنش، چیزی رو میدید که باور میکرد.
- بدون نقشهکشیدن، نمیشه پیروز این جنگ بشیم.
- اهریمن ارتش عظیمی از موجودات قدرتمندی داره، نقشهای روش کارساز نیست.
بحثی بین الکس و رایان شکل گرفت که جولیا در جواب سانتور گفت:
- بههرحال باید با یه ترفندی مقابل اهریمن ایستادگی کنیم.
- عزیزم بهنظرت چیکار کنیم؟ ما قدرتمندیم؛ اما اهریمن ضعیف نیست.
آدرین خطاب به همهشون گفت:
- تنها یه روش وجود داره. اونم اینه که با تمام قوا بجنگیم.
این حرف آدرین باعث شد که همه تو فکر برن و به این نتیجه برسن که حق با آدرینه. این راه ساده بود؛ اما راه دیگهای هم مگه وجود داشت؟
دیگه کمکم نزدیک میدان نبرد میشدن. با چشمهاشون ارتش بزرگ اهریمن رو میدیدن که چقدر زیاد هستن. صدای خرناسهای همهشون رو میشنیدن که چقدر خشن هستن. خیلیها در دل دعا میکردن که اژدهای سپید کمککنندهی همهشون باشه، دعا میکردن که اژدهای سپید مقابل اهریمن به پیروزی برسه.
همگی چشم تیزی داشتن، میدیدن که ارتش اهریمن با چه بیرحمی و عصبانیت نگاهشون میکردن. همگی موجودات وحشی بودن که در قتلعام کردن، همتایی نداشتن.
وقتی نزدیک شدن، با علامت آدرین در فاصله دوری از ارتش اهریمن ایستادن. سربازهای طلایی و سانتورها با نظم خاصی پشت سر پادشاهاشون ایستادن. با وجود اژدهای سپید و ساحرهها، ترس به دلشون راه نمیدادن.
آدرین با اخم نگاهی به اورکها و اورانوسها انداخت و از روی بلک پایین پرید. قلنج گردنش رو شکوند و به سمت ارتش اهریمن به راه افتاد. اما قبل از این که جلوتر بره، دستی روی شونهاش نشست.
- آدرین کجا داری میری؟
- مگه میخوای زودتر بمیری که اونجا میری؟
پدر و مادر آدرین با اخم خیره به پسرشون بودن. سارا هم دندونقروچهای کرد و گفت:
- این پسرتون دیوانهست.
جک و جولیا هرگز نمیذاشتن که اینبار آدرین تنهایی دستبهکار بشه. اینبار اجازه نمیدادن.
- من باید باهاش حرف بزنم. تنهایی هم میخوام برم.
- چه حرفی؟ میخوای چی بگی؟
- من باهاش میرم.
سرشون رو چرخوندن و پادشاه سانتورها رو دیدن که اعلام کرد که آدرین رو تنها نمیذاره.
- نمیشه. هرگز اجازه نمیدم.
جولیا این رو گفت و عقبگرد کرد و رفت. آدرین خیره به چشمهای پدرش جک بود که دووم نیاورد و گفت:
- با اینکه به این سانتور اعتماد ندارم؛ اما باشه.
رایان که کمی بهش بر خورده بود، گفت:
- داری بیانصافی میکنی جک!
جک اعتنایی نکرد و بهسمت همسرش رفت تا باهاش صحبت کنه.
- داداش زود بیا.
و سارا هم بهسمت پدر و مادرش رفت. هیچکدوم از ساحرهها راضی نبودن؛ ولی چارهای جز قبولی نداشتن. هیچکس به سانتورها اعتماد نداشت. سانتورها اون چیزی نبودن که چهرهی زیبا و اخلاق مهربونشون نشون میداد. ساحرهها اونها رو یک شیطان در قالب فرشته میدیدن. اگه الان کاری نمیکردن، بعداً خــ ـیانـت میکردن. هرچی به آدرین گوشزد کردن که قابل اعتماد نیستن؛ اما بهخاطر سادهلوحبودنش، چیزی رو میدید که باور میکرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: