کامل شده رمان خیزش اژدهای تاریکی(جلد دوم اژدهای سپید) | مهدی.ج کاربر نگاه دانلود

کدام شخصیت مورد پسند شما می باشد؟

  • آدرین

    رای: 94 74.6%
  • دایانا

    رای: 11 8.7%
  • اهریمن

    رای: 2 1.6%
  • پیرمرد(چیتای بزرگ)

    رای: 16 12.7%
  • نارنیا

    رای: 3 2.4%

  • مجموع رای دهندگان
    126
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
وقتی جواب سؤالش رو گرفت، سکوت کرد؛ اما پادشاه الکس در ادامه گفت:
- بدون نقشه‌کشیدن، نمیشه پیروز این جنگ بشیم.
- اهریمن ارتش عظیمی از موجودات قدرتمندی داره، نقشه‌‌ای روش کارساز نیست.
بحثی بین الکس و رایان شکل گرفت که جولیا در جواب سانتور گفت:
- به‌هرحال باید با یه ترفندی مقابل اهریمن ایستادگی کنیم.
- عزیزم به‌نظرت چی‌کار کنیم؟ ما قدرتمندیم؛ اما اهریمن ضعیف نیست.
آدرین خطاب به همه‌شون گفت:
- تنها یه روش وجود داره. اونم اینه که با تمام قوا بجنگیم.
این حرف آدرین باعث شد که همه تو فکر برن و به این نتیجه برسن که حق با آدرینه. این راه ساده بود؛ اما راه دیگه‌‌ای هم مگه وجود داشت؟
دیگه کم‌کم نزدیک میدان نبرد می‌شدن. با چشم‌هاشون ارتش بزرگ اهریمن رو می‌دیدن که چقدر زیاد هستن. صدای خرناس‌های همه‌شون رو می‌شنیدن که چقدر خشن هستن. خیلی‌ها در دل دعا می‌کردن که اژدهای سپید کمک‌کننده‌ی همه‌شون باشه، دعا می‌کردن که اژدهای سپید مقابل اهریمن به پیروزی برسه.
همگی چشم تیزی داشتن، می‌دیدن که ارتش اهریمن با چه بی‌رحمی و عصبانیت نگاهشون می‌کردن. همگی موجودات وحشی بودن که در قتل‌عام کردن، همتایی نداشتن.
وقتی نزدیک شدن، با علامت آدرین در فاصله دوری از ارتش اهریمن ایستادن. سرباز‌های طلایی و سانتور‌ها با نظم خاصی پشت سر پادشاهاشون ایستادن. با وجود اژدهای سپید و ساحره‌ها، ترس به دلشون راه نمی‌دادن.
آدرین با اخم نگاهی به اورک‌ها و اورانوس‌ها انداخت و از روی بلک پایین پرید. قلنج گردنش رو شکوند و به سمت ارتش اهریمن به راه افتاد. اما قبل از این که جلوتر بره، دستی روی شونه‌‌اش نشست.
- آدرین کجا داری میری؟
- مگه می‌خوای زودتر بمیری که اونجا میری؟
پدر و مادر آدرین با اخم خیره به پسرشون بودن. سارا هم دندون‌قروچه‌‌ای کرد و گفت:
- این پسرتون دیوانه‌ست.
جک و جولیا هرگز نمی‌ذاشتن که این‌بار آدرین تنهایی دست‌به‌کار بشه. این‌بار اجازه نمی‌دادن.
- من باید باهاش حرف بزنم. تنهایی هم می‌خوام برم.
- چه حرفی؟ می‌خوای چی بگی؟
- من باهاش میرم.
سرشون رو چرخوندن و پادشاه سانتورها رو دیدن که اعلام کرد که آدرین رو تنها نمی‌ذاره.
- نمیشه. هرگز اجازه نمیدم.
جولیا این رو گفت و عقب‌گرد کرد و رفت. آدرین خیره به چشم‌های پدرش جک بود که دووم نیاورد و گفت:
- با اینکه به این سانتور اعتماد ندارم؛ اما باشه.
رایان که کمی بهش بر خورده بود، گفت:
- داری بی‌انصافی می‌کنی جک!
جک اعتنایی نکرد و به‌سمت همسرش رفت تا باهاش صحبت کنه.
- داداش زود بیا.
و سارا هم به‌سمت پدر و مادرش رفت. هیچ‌کدوم از ساحره‌ها راضی نبودن؛ ولی چاره‌‌ای جز قبولی نداشتن. هیچ‌کس به سانتور‌ها اعتماد نداشت. سانتور‌ها اون چیزی نبودن که چهره‌ی زیبا و اخلاق مهربونشون نشون می‌داد. ساحره‌ها اون‌ها رو یک شیطان در قالب فرشته می‌دیدن. اگه الان کاری نمی‌کردن، بعداً خــ ـیانـت می‌کردن. هرچی به آدرین گوشزد کردن که قابل اعتماد نیستن؛ اما به‌خاطر ساده‌لوح‌بودنش، چیزی رو می‌دید که باور می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    آدرین با رایان و چندین سانتور دیگه به‌سمت ارتش اهریمن رفتن. امیدوار بودن که حرف‌های آدرین درست از آب دربیاد و سانتور‌ها تغییر کرده باشن و قابل اعتماد شده باشن. اگه اشتباهی از طرف سانتور‌ها صورت می‌گرفت، ساحره‌ها رحمی نداشتن.
    در وسط میدون جنگ ایستادن و به اطراف نگاه گذرایی انداختن. قسمتی که ارتش اهریمن وجود داشتن، طوفانی بود و قسمتی که ارتش اِلف‌ها و سانتور‌ها ایستاده بودن، آفتابی و سرسبز بود.
    آدرین با صدای بلندی غرید:
    - اهریمن پلید کجایی؟
    اهریمن رو هیچ‌کدوم نمی‌دیدن که غرش بلندی از آسمون شنیدن.
    - بلاخره اومدی اژدهای سپید؟
    صدای خشن و ترسناک اهریمن از آسمونی که طوفانی شده بود، شنیده می‌شد.
    - اومدم موجود پلید، بهتره رودررو صحبت کنیم. نکنه می‌ترسی با من رودررو بشی؟
    دیگه آدرین مثل قدیم از اهریمن هراسان نبود؛ حالا قلبش با شجاعت و قدرت می‌تپید.
    همه می‌دونستن که اهریمن تو جسم اژدهاییشه و تو این حالت بسیار خطرناک بود. حرف آدرین بدجور روی اهریمن تأثیر گذاشت. ناگهان از لابه‌لای ابر‌ها، جسم سیاهی رو به پایین خیز برداشت که کسی جز اژدهای تاریکی نبود. در نزدیکی زمین، اهریمن بال‌هاش رو باز کرد و آروم روی زمین فرود اومد. آدرین اژدهای تاریکی رو که مقابلش ایستاده بود رو برانداز کرد.
    از اژدهای سپید بلند‌تر بود و چهره‌ی خشنی داشت. بال‌هایی به شکل خفاش داشت و پوست ضخیم سیاهی، بدنش رو در بر گرفته بود. چشم سبز شعله‌ورش و شاخ‌های بلندش، ترسناک‌ترش کرده بود. تو این قالب سخت می‌شد که از بین بردش.
    پاهای بزرگ و پنجه‌دار تیزش رو به حرکت درآورد و قدمی نزدیک آدرین شد که سانتور‌ها از ترس عقب رفتن.
    - من از تو می‌ترسم؟ حرف‌های بزرگ‌تر از هیکلت می‌زنی!
    آدرین با اخم وحشتناکش خیره به اژدهای تاریک روبه‌روش بود که ادامه داد:
    - ازت خوشم میاد؛ اما مادرت کارش رو خوب انجام نداد تا همراهم باشی.
    آدرین با پوزخند جواب داد:
    - افراد درستی برای رسیدن به هدفت انتخاب نکردی؛ مثل مـ*ـعشوقه‌ت که نتونست کارش رو خوب انجام بده و دیدی که چه اتفاق بدی براش افتاد.
    اهریمن داشت آتیش می‌گرفت، می‌خواست که همین الان بدنش رو تیکه‌پاره کنه؛ اما خودش رو کنترل کرد و به یه لبخند ملیحی اکتفا کرد که دندون‌های تیز بلندش معلوم شد.
    آدرین که منتظر بود تا اهریمن حمله کنه، واکنش عجیب اهریمن، اون رو به تعجب واداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    اژدهای تاریکی وقتی به پادشاه سانتور‌ها خیره شد، لبخندش عمق گرفت.
    - حرفت درست بود، من اشتباه کردم؛ اما تو هم خیلی احمقی که به همه اعتماد می‌کنی.
    آدرین یه تای ابروش رو بالا فرستاد که اهریمن گردنش رو خم کرد و ادامه داد:
    - احمق‌بودنت رو دوست دارم.
    آدرین تا خواست که چیزی بگه، رایان مانع شد.
    - سرورم!
    - الان وقتش نیست رایان.
    - حرف مهمی دارم که بزنم.
    آدرین سرش رو به‌سمت رایان چرخوند و منتظر شد تا حرفش رو بزنه. رایان با شرمندگی خیره به آدرین بود. حرفی که می‌خواست بزنه، به‌شدت سنگین و ناگوار بود که بعد از یک مکث طولانی گفت:
    - می‌دونید که ما سانتور‌ها برای گوهرمون هرکاری می‌کنیم، پس ما رو ببخشید.
    آدرین کمی با تعجب نگاهش کرد. نمی‌فهمید که این چه‌ ربطی به موضوع الان داشت.
    - احمق سانتور‌ها از من پیروی می‌کنن.
    اهریمن تا این رو گفت، آدرین همه‌چی رو فهمید. نه خشمگین بود و نه ناراحت بود، فقط با چهره‌ی تأسف‌باری به پادشاه سانتور‌ها زل زد.
    - من بهت اعتماد کردم رایان.
    رایان چشم‌هاش رو بست که سانتوری با پشت شمشیرش به سر آدرین کوبید که بیهوش روی زمین افتاد.
    این اتفاق باعث شد که تمامی سانتور‌ها به حرکت دربیان و دورتادور ارتش سربازان طلایی‌پوش رو با نیزه‌های بلندشون محاصره کنن. این صحنه باعث شد که ترس تو دل تک‌تک سرباز‌های طلایی‌پوش جریان پیدا کنه.
    جک و جولیا و سارا خشکشون زده بود که به خودشون اومدن و با خشم به‌سمت اژدهای تاریک قدم برداشتن؛ اما تعداد زیادی از سانتور‌ها جلوشون ایستادن.
    - اگه دلتون نمی‌خواد که اژدهای سپید کشته بشه، سرجاتون بمونید و کار اشتباهی نکنید.
    - احمق نمی‌دونی داری چه کار اشتباهی می‌کنی. عواقب بدی براتون داره.
    سانتور‌ها اهمیتی ندادن و نیزه‌هاشون رو سمت ساحره‌ها گرفتن.
    - دستور داده شده که اینجا بمونید، وگرنه اژدهای سپید کشته میشه.
    تمامی سانتور‌ها درحال هشداردادن بودن و با خشم همه رو محاصره کرده بودن. این خــ ـیانـت بزرگ سانتور‌ها همه رو به نابودی کشید. کار همه تموم شده بود و زندگی از مردم گرفته می‌شد. اشک در چشم خیلی از افراد حلقه زده بود و با دیدن اژدهای سپید که در دام اهریمن افتاده بود، بدبختی رو در آینده تجسم کردن که یا شکنجه می‌شدن یا به بردگی گرفته می‌شدن. هیچ‌کس نمی‌تونست کاری انجام بده، هیچ خدایی نمی‌تونست به کمک بیاد. همه و همه ناامید شده بودن.
    جولیا و سارا با چشم گریون به آدرین بیهوش روی زمین افتاده خیره بودن. جک، پادشاه الکس و دوستان آدرین همگی ناراحت و سرافنکده بودن. همگی عقب رفتن، کاری جز این نمی‌تونستن انجام بدن. به فکر آدرین بودن، نمی‌خواستن که آسیبی ببینه؛ پس تنها راه این بود که تسلیم بشن.
    پادشاه الکس این رو خوب می‌دونست که سانتور‌ها بلاخره همچین کاری می‌کنن. دیگه امیدی به زندگی نداشت، دیگه چیزی برای ازدست‌دادن نداشت.
    - مامان، بابا! یه کاری کنید. آدرین رو نجات بدید.
    سارا بین پدر و مادش گریه می‌کرد و می‌خواست تا به برادرش کمک کنن.
    - دخترم آروم باش، نباید کار اشتباهی کنیم، آدرین تو خطر می‌افته.
    - الانم تو خطره، باید نجاتش بدیم.
    - عزیزم آروم باش.
    همگی عقب رفتن و تنها کاری که ازشون برمی‌اومد، نگاه‌کردن بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    اژدهای تاریکی چشم‌هاش رو بست و آروم‌آروم کوچیک و کوچیک‌تر شد و به جسم اهریمنی در اومد.
    اهریمن با پوزخند آدرین بیهوش رو نگاه کرد.
    - اژدهای سپید کوچولو دلم برات می‌سوزه. هنوز خیلی بچه‌‌ای که بفهمی تو این دنیا نباید به هرکی اعتماد کنی.
    اهریمن دست از نگاه‌کردن به آدرین برداشت و با تحسین پادشاه سانتور‌ها رو از نظرش گذروند.
    - کارت رو به‌خوبی انجام دادی.
    سانتور‌ها با این کارشون تمامی موجودات عالم رو دشمن خودشون کردن. سانتور‌هایی که سمبل پاکی بودن، حالا با این کارشون اعلام کردن که موجودات ناپاک و ظالمی هستن.
    رایان از این کارش پشیمون بود؛ اما مجبور بود. اهریمن گوهرشون‌ رو دزدیده بود و با این روش وادارشون کرده بود تا به اژدهای سپید خــ ـیانـت کنن. خیانتی که هیچ‌وقت از یاد مردم بیرون نمیره.
    - کسی که به قدرتمند‌ترین موجود عالم خــ ـیانـت می‌کنه، قطعاً به منم خــ ـیانـت می‌کنه. بهتره ارتشت رو برداری و بری و اصلاً جلو چشمم ظاهر نشی. این رو بدون تو هم یه سانتور عادی هستی، من اومدم و از این به بعد اربـاب شماها هستم.
    رایان به قدری ناراحت بود که نمی‌دونست چطور این وضعیت رو درست کنه. برای اینکه وضعیت خراب‌تر نشه، تعظیمی کرد.
    - چشم اربـاب.
    اهریمن گوهری رو که دزدیده بود به رایان داد. رایان از اهریمن دور شد و به تمامی سانتور‌ها دستور داد که از این منطقه دور بشن. حالا اِلف‌ها آزاد شده بودن و می‌تونستن که به اهریمن حمله کنن. اما آیا موفق می‌شدن؟
    اهریمن طناب نورانی قرمزرنگی رو به‌وجود آورد و با اشاره‌‌اش، طناب دور آدرین چرخید و محکم بسته شد. نفس عمیقی کشید و به ارتش بزرگ اِلف‌ها نگاه کرد و با صدای بلندی گفت:
    - حامی شما الان تو چنگ منه؛ ارتش قدرتمند سانتور هم نیست. بهتون یه شانس میدم که تسلیم من بشید.
    سکوت کرد و منتظر جواب موند. پادشاه الکس به‌سمت جک و جولیا رفت و گفت:
    - بهتره باهاش بجنگیم. اگه قراره کشته بشیم، با افتخار کشته بشیم. نمی‌خوام که بـرده اهریمن باشم.
    - نمی‌ذاریم که به هدفش برسه.
    هیچ‌کدوم حال روحی مناسبی نداشتن؛ اما باید تحمل می‌کردن و تلاش می‌کردن که اهریمن رو از این دنیا دور کنن. این راهی که می‌رفتن، آخرش یا خوشبختی یا بدبختی رو برای مردم بی‌گـ ـناه به ارمغان می‌آورد.
    پادشاه الکس که راضی بود، رفت تا با سربازان وفادار سرزمینش صحبت کنه.
    جک چند قدم جلو رفت و با صدای بلندی گفت:
    - ما تسلیم تو موجود پلید نمی‌شیم. با افتخار کشته می‌شیم؛ اما زیر سلطه‌ی تو نمی‌ریم.
    اهریمن که چنین انتظاری رو داشت، به چند اورک دستور داد تا آدرین رو به بالای تپه کناری میدون جنگ ببرن تا اگه به‌هوش اومد، نظاره‌گر کشته‌شدن همه افرادش بشه. همراه با اورک‌ها به بالای تپه رفت و همه رو نگاه کرد. با صدای بلند‌تری گفت:
    - برخیزید فرزندانم، زمان شکوفایی و نبرد نهایی فرارسیده.
    جمله‌‌ای رو که گفت، بعد از اون زیر لب «احمق»ی به اِلف‌ها گفت. تمامی اِلف‌ها با این جمله اهریمن به فکر فرو رفتن و منتظر هر واکنشی شدن. این‌جمله کافی بود که در عرض چند ثانیه، میدون جنگ بلرزه. همگی تعادلشون به هم خورد و روی زمین افتادن. روبه‌روی ارتش اورک‌ها و اورانوس‌ها، از دل‌خاک، ارتش فناناپذیر اهریمن بیرون پریدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    گرد و غبار‌های حاصل از بیرون‌اومدن اسکلت‌ها، باعث شد که ارتش اِلف‌ها نتونن ببینن چه اتفاقی افتاده. بعد از خوابیدن خاک و غبار، همگی با شوک بزرگی روبه‌رو شدن و ترس به دل خیلی‌ها افتاد. ارتش اسکلت که خالقشون اهریمن بود، آماده نبرد بودن. ارتش اهریمن حالا چهاربرابر ارتش اِلف بود و این‌ کار رو براشون سخت می‌کرد. هیچ‌کدوم ایده‌‌ای نداشتن که چطور این ارتش رو از بین ببرن. نبود اژدهای سپید و نداشتن ارتش دیگه‌‌ای، ناامیدشون کرده بود. خیلی‌ها به این فکر می‌کردن که اژدهای سپید کشته نشه؛ اما اهریمن مگه دل‌رحم بود؟
    اهریمن لبخندی زد؛ ترس رو در دل خیلی‌ها حس می‌کرد و این به غرورش اضافه می‌کرد.
    آدرین کم‌کم به‌هوش اومد؛ اما تا خواست تکونی بخوره، چیزی مانعش شد. می‌خواست از جاش بلند بشه؛ اما طنابی که دورش پیچیده بود، مانعش می‌شد.
    - خودت رو خسته نکن، این طناب از هرکاری منعت کرده.
    اهریمن بدون نگاه‌کردن، این حرف رو گفت.
    - مردمت خیلی احمقن، نمی‌خوان شکست رو قبول کنن.
    با صدای بلندی رو به همه گفت:
    - ترستون رو حس می‌کنم. احمق نباشید، این خداتون نمی‌تونه براتون کاری انجام بده.
    سکوت همه‌جا رو دربر گرفته بود که با پوزخند به چهره‌ی متعجب آدرین نگاه کرد و گفت:
    - درست شنیدید، اژدهای سپید خدای محافظه و حتی از زئوس و من قدرتمندتره؛ اما افسوس که قراره شاهد مرگ عزیزانش باشه!
    هیاهو در تمامی افراد حاضر تو این میدون جنگ شدت گرفت و از تعجب چشم‌هاشون گرد شد. چطور امکان داشت که یک خدا در بین مردمان عادی زندگی کنه؟ این چیز کوچیکی نبود. شاید این هم یکی از دسیسه‌های زئوس بوده تا برای به‌دست‌آوردن تخت پادشاهی، دست به این کار زده؟ کسی چه‌ می‌دونست!
    آدرین خودش هم باورش نمی‌شد که یک خدای محافظ هست.
    - من به همه‌تون شانس زنده‌موندن دادم؛ اما قبول نکردید.
    نیشخندی زد و ادامه داد:
    - همه‌شون رو بکشید.
    ارتش فناناپذیر اسکلت‌ها شمشیرهاشون رو بالا آوردن و به‌سمت ارتش اِلف‌ها هجوم بردن. پادشاه الکس خطاب به سربازان طلایی‌پوش، با صدای بلندی گفت:
    - تا آخرین نفس بجنگید، نذارید دشمن بهتون غلبه کنه.
    شمشیرش رو سمت اسکلت‌ها گرفت و ادامه داد:
    - حمله کنید.
    و بعد ساحره‌ها با وردی که زیر لب زمزمه می‌کردن، حمله کردن و به دنبال اون‌ها هزاران نفر از سرباز‌های طلایی‌پوش حرکت کردن. نعره‌های همه از خشم تو این میدون به‌شدت جریان داشت.
    آدرین که می‌دونست اِلف‌ها شکست می‌خورن، مدام تکون می‌خورد و صداهای عجیبی از خودش درمی‌آورد.
    - تنها کاری که از تو برمیاد اینه که نگاه کنی خدای محافظ!
    اهریمن چشم‌هاش رو بست تا به اژدهای تاریک تبدیل بشه. وقتی که کامل تبدیل شد، غرش بلندی رو به آسمون کشید و به پرواز دراومد.
    آدرین که می‌ترسید بلایی سر نزدیکانش بیاد، سعی در آزادشدن از این طناب عجیب داشت؛ اما هیچ‌جوره موفق نمی‌شد. اشک در چشم‌هاش حلقه زده بود. همه مردم به نابودی کشیده می‌شدن و آدرین کاری ازش برنمی‌اومد.
    بعد از دقایقی، هردو ارتش عظیم باهم درگیر شدن و شروع به جنگیدن کردن. ساحره‌ها با آذرخش قرمزرنگی که از دست‌هاشون خارج می‌شد، سیل عظیمی از اسکلت‌ها رو از هم می‌دریدن و از بین می‌بردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سربازان طلایی‌پوش که در شمشیرزنی مهارت داشتن، به‌راحتی استخوان‌های اسکلت‌ها رو از بدنشون جدا می‌کردن. همگی خوشحال بودن که ضعیف‌ترین موجوداتی مقابلشون ایستادگی می‌کنن؛ اما هنوز خیلی‌ها از بین نرفتن. تنها ساحره‌ها با قدرت بی‌نظیری که داشتن، خیلی از اسکلت‌ها رو از بین می‌بردن.
    اهریمن که دور میدون جنگ پرواز می‌کرد، با دیدن ساحره‌ها که ارتشش رو از بین می‌برد، عصبی شد.
    - وقتشه که اژدهای سپید ببینه تقاص جنگیدن با من چیه.
    اژدهای تاریک به‌سمت ساحره‌ها خیز برداشت. جک و جولیا با دیدن اژدهای بزرگی که به‌سمتشون می‌اومد، آذرخش بسیار بزرگی رو به‌سمتش فرستادن؛ اما اهریمن به زیرکی جای خالی داد. غرش بلند اهریمن همراه شد با گرفتن جک و جولیا بین پنجه‌های تیزش شد. قهقهه‌‌ای سر داد و به‌سمت آدرین پرواز کرد. جک و جولیا که دست‌هاشون تو پنجه‌های اژدهای تاریک قفل شده بود، نمی‌تونستن وردی اجرا کنن. آدرین می‌دید که پدر و مادرش گیر اهریمن افتاده. از درون داشت ناله می‌کرد و یاد جمله‌‌ای از اهریمن افتاد. «جلوی چشم‌هات عزیزانت رو می‌کشم!»
    آدرین داشت به این باور می‌رسید که همه حرف‌های اون پلید داره به واقعیت می‌پیونده. نمی‌تونست جلوی چشم‌هاش چنین چیزی رو ببینه. چی‌کار می‌تونست انجام بده؟ مگه کاری ازش برمی‌اومد؟ چطور خلاص می‌شد؟ این یعنی پایان زندگی خودش و همه‌ی مردم؟
    سارا که با پدر و مادرش فاصله داشت، دید که اژدهای تاریکی پدر و مادرش رو می‌برد. چشم‌های گردشده‌‌ش چیزی رو که می‌دید، باور نمی‌کرد. سریع به دنبال اژدها تاریکی رفت و هر اسکلتی که روبه‌روش قرار می‌گرفت، بدون هیچ رحمی کنار می‌کشید. تنها این مهم بود که پدر و مادرش و برادرش رو نجات بده؛ حتی اگه جونش در خطر باشه.
    اهریمن گردن اژدهاییش رو به پایین خم کرد و رو به جک و جولیا گفت:
    - به‌نظرم باید خوشحال باشید که پیش مرلین بزرگ میرید.
    جک و جولیا در تلاش بودن که از بین پنجه‌های تیز اهریمن فرار کنن؛ اما وقتی دیدن هیچ فایده‌‌ای نداره، بی‌حرکت شدن. حرف اهریمن رو نادیده گرفتن و با اخم خیره شدن. فهمیده بودن که امروز زمان رفتن از این دنیای پر از ظلم و ستم بود. از مرگ هراسی نداشتن و خوشحال هم بودن که قراره در دنیای دیگه‌‌ای در آرامش زندگی کنن؛ اما ناراحت بودن که سرنوشت آدرین و سارا چی میشه؟ اون‌ها هم از این دنیای تاریک خلاص میشن؟ نباید که آدرین کشته می‌شد، نه الان که اهریمن قراره عالم‌ رو زیر سلطه‌ی خودش دربیاره.
    اهریمن وقتی به بالای تپه رسید، چشم‌های قرمزشده از گریه و خشم آدرین رو دید، لبخندش کش اومد. اهریمن با بی‌رحمی تمام گفت:
    - یادته یه حرفی بهت زدم؟ گفتم که جلوی چشم‌هات عزیزانت رو می‌کشم. پس مرگشون رو ببین و عذاب بکش.
    با اتمام حرفش، چشم‌های آدرین از ترس گرد شد. امکان نداشت که همچین اتفاقی بیفته، نباید می‌افتاد!
    جک با صدای بلندی گفت:
    - تو یه خدا هستی پسرم. به خودت بیا و این اهریمن رو شکست بده. مواظب خواهرت باش، از این به بعد مسئولیتش با توئه.
    - من به تو ایمان دارم پسرم، خودت رو باور داشته باش. تو یه محافظی، محافظ دنیا...
    آدرین این جملات رو که شنید، شروع به تکون‌خوردن کرد و صدای بلندی از خودش درآورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    نمی‌تونست‌ کسانی رو که در کودکی از دست زاگیت و تایتان نجاتش داده بودن از دست بده. کسانی که پدر و مادر ناتنیش بودن؛ ولی هیچ‌وقت حس نکرد که کم و کاستی‌هایی داره. براش زندگی مرفه‌ای رو درست کرده بودن تا هیچ‌وقت سختی نکشه‌، حالا هم داشتن جونشون رو می‌دادن. این حق رو نداشت که جک‌ و جولیا رو از سارا دریغ کنه. این حق رو نداشت؛ اما کاری ازش برنمی‌اومد. اهریمن داشت با بی‌رحمی ستون یه خانواده رو درهم می‌شکوند. نه تنها یه خانواده، بلکه در آینده هم خیلی از خانواده‌ها رو از بین می‌برد. این کینه برای چی بود؟ برای یه سلطنت؟ برای حکمرانی به کل جهان؟ به چه قیمتی؟ چه فایده‌ای داشت؟ آیا روزی نمی‌رسه که این سطلنت و پادشاهی از بین بره؟ راهی پیدا نمیشه که اهریمن از بین بره؟ این سؤالاتی بود که اهریمن بی‌شک جوابی براش نداشت.
    دیگه زمانش رسید. اهریمن پوزخندی از شنیدن حرف‌های جک و جولیا زد.
    - این هم انتقام من...
    و در عرض چند ثانیه، پنجه‌های تیزش رو داخل بدن جک و جولیا فروکرد. آدرین این صحنه درد‌آور رو که دید، از درون ضجه زد. ساحره‌ها ناله‌ی آرومی کردن و با لبخند چشم‌هاشون بسته شد و روحشون از جسمشون جدا شد.
    آدرین بدترین صحنه تو عمرش رو دید که پدر و مادرش جلوی چشمش کشته شد. هیچ‌وقت این صحنه رو از یاد نمی‌برد. مثل کابوسی تو هرلحظه‌ای از زندگیش تکرار خواهد شد. اهریمن هم حال آدرین رو می‌فهمید که به‌شدت عذاب می‌کشه.
    اهریمن جک‌ و جولیا رو با انزجار به‌سمت آدرین پرت کرد و با لـ*ـذت نگاهشون کرد. سارا نفهمید که با چه حالی از تپه بالا اومد، با دیدن پدر و مادرش که از بدنشون خون جاری بود، با جیغ بلندی روی زانو افتاد. اژدهای تاریکی نگاهش رو به فرزند ساحره‌ها سوق داد و تصمیم گرفت که کاری باهاش نداشته باشه. باید عذابش رو می‌دید، باید می‌دید که ازدست‌دادن یه عزیز چه دردی داره. اهریمن با لـ*ـذت خواهر و برادر رو از نظرش گذروند و همون‌طور که به‌سمت ارتش اِلف‌ها پرواز می‌کرد گفت:
    - از دیدن پدر و مادرتون لـ*ـذت ببرید.
    و بعد به‌سمت سربازان طلایی‌پوش خیز برداشت. می‌خواست برای آخرین‌بار با اِلف‌های احمق حرف بزنه تا تسلیمش بشن.
    تمامی اسکلت‌ها از بین رفته بودن و سربازان طلایی‌پوش منتظر دستور بودن؛ اما کسی نبود. پادشاه الکس ناپدید شده بود و اون‌ها درمونده در میدون جنگ ایستاده بودن. اژدهای تاریکی در وسط میدون، در نزدیکی سربازان طلایی‌پوش فرود اومد و با غرور به همه نگاه کرد.
    - بیدار شید فرزندانم.
    با این حرف تمام اسکلت‌هایی که از بین رفته بودن استخوان‌هاشون حرکت کردن و کنار هم قرار گرفتن و به حالت عادی قبلیشون دراومدن. چشم‌های سیاه شعله‌ورشون رو به خالقشون دوخته و آماده دستور بودن.
    - می‌بینید که تمامی ارتشم دوباره به حالت عادی برگشتن. می‌تونن تا سالیان سال مبارزه کنن. این آخرین‌باریه که میگم تسلیم شید و به خدمت من دربیایید؛ وگرنه نه تنها ارتش اسکلت، بلکه اورکا و اورانوسا هم حمله‌ور میشن و شماها شانسی برای زنده‌موندن نخواهید داشت. ساحره‌ها کشته شدن، اژدهای سپید رو هم به چنگ گرفتم؛ پس تسلیم بشید.
    سربازهای طلایی‌پوش هم خسته و هم ترسیده بودن. این وقایعی که در عرض یه ساعت پیش اومده بود، تأثیر بدی روشون گذاشته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    دیگه هیچ شانسی نداشتن، باید تا آخرین لحظه به اهریمن خدمت می‌کردن. تمامی سربازها ناامیدانه شمشیرهاشون رو زمین انداختن و مقابل اهریمن زانو زدن. اهریمن تا این رو دید، سرخوشانه خندید.
    - تصمیم خوبی بود.
    همون‌طور که از خوشحالی می‌خندید، جسم سنگینی رو کمرش فرود اومد. چنگال‌های تیزی تو کمرش فرورفت و دندون‌های برنده‌ای تو گردنش نفوذ کرد. اژدهای تاریکی غرشی از درد کشید و شروع تکون‌دادن خودش کرد. اژدهای سپید با تموم خشمی که داشت چنگال‌هاش رو به کمر اهریمن می ‌کشید و با دندون‌هاش گردنش رو از هم می‌درید و تیکه‌پاره می‌کرد. مثل اهریمن هیچ رحمی نداشت و می‌خواست که از بین ببردش. هرلحظه آسیب‌های بیشتری به اژدهای تاریکی وارد می‌کرد. اژدهای تاریکی سعی در خلاص‌شدن داشت؛ اما اژدهای سپید بهش بیشتر می‌چسبید و بیشتر آسیب می‌زد.
    - اهریمن تو گفتی من یه خدا (اسطوره) هستم. اون طناب لعنتی هیچ تأثیری رو من نداشت.
    طول کشید تا از دست اون طناب خلاص بشه. اگه زودتر خلاص می‌شد، جک و جولیا زنده بودن‌، همین هم بیشتر عصبیش می‌کرد. اهریمن شوکه شده بود و باورش نمی‌شد که آزاد شده باشه. ناگهان با بال‌هاش به سر اژدهای سپید ضربه‌ای زد که تعادش به هم خورد و روی زمین افتاد. اژدهای تاریکی از فرصت استفاده کرد و روی اژدهای سپید رفت. پاهای عقبش رو روی بال‌هاش و پاهاش جلوش رو روی سـ*ـینه‌ش گذاشت. آدرین نمی‌تونست تکون بخوره، کامل کیپ شده بود و راهی برای آزادی نداشت. دوباره شکست خورد‌ه بود؛ اما دست از تلاش بر‌نداشت.
    - می‌کشمت موجود کثیف، می‌کشمت!
    - تو بی‌عرضه‌تر از این حرفایی که بخوای من رو شکست بدی. ببین اِلفا هم به من خدمت می‌کنن. تو دیگه تنهایی، تنها!
    آدرین سرش رو چرخوند و دید که سربازان طلایی‌پوش زانو زدن، دید که امید همه رو ناامید کرده، دید که نتونسته به‌خوبی از مردم محافظت کنه. دیگه جایی تو این دنیا نداشت، دیگه انگیزه‌ش برای زندگی از بین رفته بود.
    - دیگه آخر زندگیته اژدهای سپید.
    آدرین به اهریمن رو‌به‌روش خیره شد. شاید مردن بهترین راه باشه تا فرارکردن. اگه می‌خواست بجنگه، برای کی می‌جنگید؟ واسه کی باید زنده می‌موند؟ دیگه چیزی واسه ازدست‌دادن نداشت.
    اژدهای تاریکی سرش رو خم کرد و شاخ‌هاش رو با تمام قدرت به داخل سـ*ـینه‌ش فرو کرد و به قدری فشار داد که شاخ‌هاش، از کمر اژدهای سپید رد شد. غرش بلند آدرین، سارا رو به خودش آورد؛ ولی نتونست که پدر و مادر مرده‌ش رو تنها بذاره. غرش‌های بلند آدرین که از درد می کشید، لرزی به تن تموم موجودات این میدون جنگ انداخت. دردی که می‌کشید بیشتر احساسی بود و نه جسمی. اهریمن بالاخره شاخ‌هاش رو از سـ*ـینه‌ی آدرین بیرون کشید و گفت:
    - این هم یه پایان بد برای تو و یه پایان خوش برای من. امیدوارم تو دنیای دیگه‌ای که هستی خوشبخت بشی!
    از روی بدن اژدهای سپید کنار رفت و با لـ*ـذت تماشاش کرد. آدرین کم‌کم جسم اژدهاییش تحلیل رفت و به جسم انسانیش دراومد. رو بدن آدرین دو شکاف بزرگ دیده می‌شد که خون ازشون جاری بود.
    اهریمن تو یه تصمیم ناگهانی، آدرین رو بین پنجه‌هاش گرفت و به‌سمت همون تپه‌ای رفت که جک و جولیا رو کشته بود. وقتی رسید، آدرین رو پرت کرد و خودش هم سریع به جسم اهریمنی دراومد. سارا که روی پدر و مادرش خیمه زده بود، فین‌فین‌کنان سرش رو چرخوند و اهریمن رو با لبخند دید. از جاش بلند شد و گفت:
    - می‌کشمت عوضی!
    تا خواست آذرخشی به‌سمتش پرت کنه، اهریمن قدرت تاریکی رو سریع از دست‌هاش خارج کرد که به سارا برخورد شد و بیهوش شد. دوباره قهقهه‌های همیشگیش به گوش رسید. سرش رو به‌سمت آدرین چرخوند و گفت:
    - نمی‌خوام که جسمت هم اینجا باشه تا مردم برای تو و خانواده‌ت عزاداری کنن؛ پس می‌فرستمتون به یه جای خوب.
    اژدهای سپید هم در حال جون‌دادن بود‌. نیمه‌هوشیار بود و درد وحشتناکی رو تحمل می‌کرد.
    اهریمن حالا به‌شدت خوشحال بود، دیگه رؤیاهاش به واقعیت پیوسته بودن. سرزمین ساتین حالا در اختیارش بود و تو چند روز آینده، بقیه سرزمین‌ها رو هم تصرف می‌کرد و از همین دنیا، امپراتوری تاریکیش رو برپا می‌کرد.
    پوزخندی زد و از دست‌هاش تاریکی خارج شد. زیر لب درخواست دنیایی بی‌رحم و سیاهی، از نیروی تاریکش داشت.
    تاریکی حالا یه دروازه به وجود آورد؛ دروازه‌ای از دنیای تاریکی که قرار بود آدرین و خانواده‌ش رو به اون ‌مکان ببره. حالا که آماده شده بود، می‌خواست هرچه سریع‌تر جسم همه‌شون رو به داخل دروازه بفرسته. از این به بعد باید خودش مورد ستایش قرار می‌گرفت، نه اژدهای سپید‌.
    اهریمن موهای آدرین رو گرفت و گفت:
    - دنیای جدید خوش بگذره.
    و بعد کشون‌کشون به‌سمت دروازه‌ی تاریک برد‌ش. آدرین که هوشیاری چندانی نداشت گفت:
    - من به این راحتی تسلیم نمیشم، یه روزی برمی‌گردم.
    اهریمن محکم آدرین رو به داخل دروازه انداخت و نشنید که آخرین لحظه چه حرفی زد. به نوبت جک، جولیا و دخترشون، سارا، رو به داخل دروازه انداخت‌. دروازه بعد از چند ثانیه بسته شد و اژدهای سپید و خانواده‌ش به دنیایی نامعلوم فرستاده شدن.
    حالا آرزوی هزاران‌ساله‌ی اهریمن به وقوع پیوست. حالا دیگه تراگوس متعلق به خودش بود و قدرت مطلق رو در اختیار داشت. حالا دیگه نه موجود قدرتمندی وجود داشت و نه ارتش عظیمی که بخواد جلوی اهریمن ایستادگی کنه‌.
    دوران تاریک تراگوس از امروز آغاز می‌شد و موجودات عالم برای همیشه موظف بودن تا اهریمن رو با اسم اربـاب جهانیان صدا بزنن.
    - زمان شکوفایی تاریکی فرارسید.
    تمامی موجودات حاضر در اونجا داد زدن:
    - زنده باد اربـاب جهانیان!
    ***
    تو تاریکی شب، چشم‌های نیمه‌بازش رو به اطراف چرخوند و چند نفر رو دید که مثل الماس می‌درخشیدن و به‌سمتش می‌اومدن. نمی‌تونست به‌خوبی ببینه که کی هستن؛ اما صداهای ضعیفی رو می‌شنید.
    - تو کی هستی؟ چه بلایی سرتون اومده؟
    آدرین با به‌یاد‌آوردن اتفاقی که براش افتاد، زمزمه کرد:
    - اسم این دنیا چیه؟
    دختری که خم شده بود تا به‌خوبی صدای آدرین رو بشنوه، با فهمیدن سؤالش لحظه‌ای تعجب کرد و آدرین تنها یه کلمه رو از جانب اون دختر فهمید.
    - آمازیا.

    پایان
    ***
    خب دوستان گلم این جلد هم به پایان رسید. می‌دونم خوش به پایان نرسید؛ اما جلد سومی هم وجود داره. جلد سوم، جلد پایانی رمان اژدهای سپید محسوب میشه که بعد از به اتمام رسیدن رمان کوتاهم شروعش می‌کنم. یه نکته رو بگم، رمان کوتاه شمشیر خدایان با جلد سوم کمی مرتبطه؛ پس لطفاً حتماً بخونیدش که فعلاً اون رو می‌نویسم. از همه تشکر می‌کنم‌ که تو این رمان همراهیم کردن. امیدوارم لـ*ـذت کامل رو بـرده باشید. دوستتون دارم عزیزای دل.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا