کامل شده رمان فصل نرگس | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
چیزی نگفت و فقط به سکوت پشت ‎خط گوش می‌داد. بعد از چند ثانیه که به طول گذشتند و امین کم‎کم اراده می‎کرد که خودش آغازگر گفتگو باشد، صدای کیان در گوشش پیچید:
- سلام.
صدا همان بود. لبخند زد. کیان هیچ‎گاه تغییر نمی‎کرد.
- سلام.
باز ساکت شد، باز یک سکوت ممتد. دو پسربچه‎ی مغرور و زبان‎نفهم به پست هم خورده و هر دو از دیوانگی‎های یکدیگر کلافه و عصبی بودند. امین با بی‎حوصلگی ناشی از طول مکالمه‎ی صامتشان پرسید:
- حالت خوبه؟
به‎سرعت پاسخ گفت:
- ممنون.
انگار کمی راه هموار شد. امین احساس کرد می‎تواند بیشتر از این‎ها از حنجره‎اش بهره بگیرد.
- خدا رو شکر. فکر نمی‏‌کردم شماره‎م رو داشته باشی.
صدای خنده‎ی آرامش آمد.
- من هم توقع نداشتم یادت مونده باشم.
طرح لبخند روی لب‌های امین پررنگ‌تر شد. خوب بود، خیلی خوب بود که رابـطه‎شان دوباره جوش می‏‌خورد.
- هفت ماه بیشتر نبود خب!
صدای کیان واضح‎تر به گوشش رسید.
- خب این هم در نظر بگیر که دو روز بدون تماس و صحبت ما سر نمی‌شد.
باز لبخند زد و روی میز عسلی با انگشت، خطوطی کشید. کمی ساکت شد و پرسید:
- کجایی؟
شاید مسخره به نظر می‌آمد؛ اما آن لحظه چیزی جز شیراز و ایستگاه و صندلی مقدس و نرگس در مغزش نبود. شوق آشتی‌شان هم به‌آرامی فروکش کرده بود و کیان را یک رابط در وسط شیراز می‌دید. کسی که می‌تواند برود و از حال نرگس خبر بگیرد. مهم نبود که به‎زور راضی می‌شد و یا حتی ممکن بود باز آشتی نکرده دعوا کنند و دوباره دلخوری پیش بیاید. شانسش را امتحان می‌کرد.
- الان؟ خونه‌م دیگه.
از سؤال خودش خنده‎اش گرفت. انتظار داشت همه مثل خودش دانشگاه‌شان یک شهر دیگر افتاده باشد که حالا از او می‎پرسید کجاست! خنده‎ی کوتاهی کرد و با لحن آرامی گفت:
- نه، می‎خواستم بپرسم شیرازی یا جای دیگه.
- آها، از اون لحاظ. خب آره، الان شیرازم؛ ولی فردا دارم میرم اصفهان.
ناامید شد و کورسوی نور توی دلش هم خاموش؛ بااین‎حال با شیطنت بی‎حالی گفت:
- سربازی؟!
می‎دانست کیان از دوره‎ی سربازی متنفر است و همیشه می‎گفت آن را خواهد خرید. ندیده می‎دانست چشمانش از تعجب گرد شده‎اند.
- زهرمار! دانشگاهم اونجاست.
فکر کرد. اصفهان کجای ایران می‎شد؟ نزدیک شیراز بود؟ پرسید:
- نزدیک اردبیله؟ یزد؟ کجا هست؟
تشرگونه گفت:
- مرکز ایرانه!
دوتا ابرویش را به استفهام بالا داد. ناگهان خنده‎ی کیان بلند شد. پرسید:
- چی‌ شد؟
به ذهنش نمی‎رسید کار خنده‎داری انجام داده باشد. داشت حرف‎هایش را در ذهنش مرور می‎کرد که ببیند نکند لابه‌لای حرف‎هایش چرت‎وپرتی گفته که این‎طور می‎خندد؛ ولی به نتیجه‎ای نرسید. کیان درصدد توضیح برآمد:
- دیروز داشتم با یه خارجی چت می‎کردم. بعد که ازش پرسیدم از کجایی، گفت: «ایزریل!» من هم نمی‎دونستم ایزریل همون اسرائیله. همین‎طور داشتم می‎پرسیدم کجائه و کجا نیست. بعد یه انگلیسی اومد. اون هم هرچی توضیح داد نفهمیدم. آخرش دیگه انگلیسیه عصبی شد و گفت «تو دقیقاً زنگ جغرافیا چه غلطی می‌کنی؟»
خنده‎اش گرفت. راست می‎گفت، آن‌ها حتی جغرافیای ایران را بلد نبودند و توقع بالایی بود اگر می‎خواستند بدانند «ایزریل» کجاست.
با خنده گفت:
- حالا خارج از شوخی، دیگه هر خری می‎دونه اونا به اسرائیل میگن ایزریل. به این بی‎سوادی هم نمیشه گفت دیگه.
کیان خواست چیزی بگوید که امین حرفش را برید:
- تازه ایزریل هم نمیگنا، ازرایل میگن.
کیان طعنه زد.
- اوهو! خبر نداشتم این‎قدر اطلاعاتت از یهودیای اشغالگر بالاست.
ادا درآورد:
- ازرایل!
روی مبل لم داد و باز خمیازه کشید. خندید و آن روی خبیثش را نشان داد.
- نه بابا! تو ماهواره داشتم رقـ*ـص گروهی دختران ایزریلی رو تو المپیک می‏‌دیدم، این رو شنیدم. از این رقـ*ـصا هست که یه روبان دستشون می‎گیرن و باهاش ور میرن...
کیان پقی زد زیر خنده.
- باله رو میگی؟ به این دیگه بی‎سوادی هم نمیشه گفت!
باز خمیازه کشید و کمی فکش را ماساژ داد و گفت:
- نه باله نبود، یه جور دیگه بود. حالا بگو ببینم چی قبول شدی؟ دانشگاه چی؟ رشته چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    - علوم پزشکی، مهندسی پزشکی رتبه 239!
    خوش‌حالی‎اش غیرقابل ‎وصف بود. کیان همیشه به امین می‎گفت بالاخره مهندسی پزشکی قبول می‎شود و می‎آید آن روزی که او این را با چشم‎های خودش ببیند.
    از به حقیقت پیوستن آرزوی کیان، دوست دوازده‎ساله‎اش بی‎نهایت خوش‌حال شد و بی‎اراده صاف روی مبل نشست. از شوق دادی کشید و با هیجان گفت:
    - اوه براوو! براوو، دمت گرم!
    گوشی را بین سر و شانه‎اش نگه داشت و چند مرتبه کف زد. کیان آن‎سوی خط بلند خندید و گفت:
    - مطمئن بودم بین دوستام کسی که بیشتر از همه خوش‌حال میشه تویی.
    امین کاملاً بی‎اعتنا به حرفش، گویی که اصلاً صدایش را نشنیده باشد، اظهار شادی بی‎نهایتی کرد و با تمام وجود خوش‌حال بود.
    بالاخره توانست بر آن کلافگی‎ای که انگار در همه‎جای خانه پخش شده بود، غلبه کند. نزدیک به نیم ساعت گفتگویش با کیان طول کشید؛ چون دانشگاه علوم پزشکی درس می‎خواند، کلاس‎هایشان زودتر از مهر شروع شده بود، هرچند که ترم اول بودند؛ ولی امین یک دانشگاه دولتی عادی بود و کلاس‎هایشان اوایل مهر آغاز می‎شد.
    کیان از هم‌کلاسی‎هایش می‎گفت و اینکه چقدر دنیای پزشکی می‎تواند شیرین باشد. امین هم اظهار ندامت کرد از اینکه دبیرستانش را تجربی خوانده است و می‎بایست ریاضی فیزیک می‌خوانده. او معتقد بود که اگر ریاضی می‎خواند، بیشتر از این‎ها می‎توانست مانور دهد.
    به خاطر آورد که نرگس همیشه سؤالات ریاضی‌اش را در ایستگاه حل می‎کرد. سؤالاتش هم همیشه یا انتگرال بودند یا معادله‌های جبری یا درنهایت هندسه که باز به فیثاغورس و معادله می‎رسید. فکر کرد که شاید رشته‌اش ریاضی باشد؟ اما سریع ذهنش را منحرف کرد و بهانه آورد که به چهره‌اش نمی‎خورد انتخاب رشته کرده باشد؛ اما خودش هم می‌دانست چرت‌وپرت می‎گوید.
    دلش گرفت. فکر کرد که کاش یک ‌بار با دوچرخه‎ای، موتوری، تاکسی‎ای، چیزی محمد را تعقیب می‎کرد. دو سال تمام فقط نشست و دخترک را نگاه کرد و هیچ‌چیز از او حتی سنش را نمی‎داند. لااقل آدرس خانه‎شان را می‎یافت. اندیشید که می‎تواند برود از آن مدرسه‌ی شاهد تلفن یا آدرسی را جویا شود. ضایع نبود؟ مهم بود مگر؟ اصلاً می‎گفتند؟ بعد مثلاً اگر می‎پرسیدند که تو چه‎کاره‎اش هستی، چه می‎خواست بگوید؟ اصلاً می‌خواست برود چه بپرسد؟ مثلاً بپرسد «ببخشید، میشه شماره تلفن اون دختره رو که ظهرا توی ایستگاه می‎شینه بدید؟» خب بدون ‎شک با چنین سؤالی، مستقیم به گشت زنگ می‌زدند و می‌گفتند این برای نوجوانان ما مزاحمت ایجاد می‎کند.
    یاد نوشین افتاد. همچنان گاهی‌اوقات او را می‎دید؛ اما چند ماه‎ پیش از امتحانات نهایی وجودش غیب شده بود. مهم نبود. مهم نرگسی بود که نمی‎دانست چطور او را ببیند.
    تابستان سال اول را به‎سختی گذراند. روزهای گرم و ملال‎آور تابستان بدون وجود نرگس یک عذاب انکارنشدنی بود. سال دوازدهمش را با چنان شوقی آغاز کرد که گویا پسربچه‎ی کلاس دومی است که به شوق دوستانش برای مدرسه‌رفتن گریه می‎کند.
    تا یک هفته‎ی ابتدایی هیچ خبری نبود و امین ناامیدتر از پیش، پیش خود خط‎ونشان می‏‎‌کشید که اگر امروز نیاید دیگر ابداً پایم را در این ایستگاه بگذارم و فردایش باز می‌آمد و آن‌قدر چشم انتظار می‎نشست تا آنکه بالاخره بانو روی مبارک خود را نشان دهد.
    موبایلش را به گوشه‎ای از مبل پرت کرد. یادش افتاد هروقت این کار را می‏‌کرد، پدرش تشر می‌زد. زمزمه کرد:
    - بابا کجایی؟
    خم شد و دست دراز کرد. رادیو را که گوشه‎ی دیگر میز قرار داشت، برداشت. کمی با موج‎هایش بازی کرد، چیز خاصی نداشت.
    همسایه‎شان که یک پیرمرد بازنشسته با خانواده‎اش بود، مثلاً لطف کرده بود و به جبران تلویزیون نداشتنش، به او این رادیو را قرض که نه، کلاً داده بود. امین هم تحت‎تأثیر محبت آن پیرمرد اشک در چشمانش حلقه زد؛ اما بعد که به خانه رفت و روشنش کرد و صدا نداد، معلوم شد باتری هم ندارد و تازه به‌جز سه-چهار موج جای دیگری را نمی‎گیرد، خواست فحش پدرومادرداری تحویل پدر مرحوم آن پیرمرد بدهد که منصرف شد. یک رادیو که دیگر این حرف‎ها را نداشت.
    رادیو شباهت زیادی به رادیوهای قدیمی داشت، تنها با این تفاوت که کوچک‎تر و لاغرتر و قابل ‎حمل بود. سیاه بود و بلندگویش روی قسمت مشکی‎رنگش قرار داشت، دوتا دایره‎ی سیاهش هم روی قسمت خاکستری رادیو بودند. تازه بند هم داشت و آویزان می‌شد. سیم آنتنش هم خیلی‎خیلی بلند بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    ولی خب وسیله‌ی پدرومادرداری به نظر می‌رسید؛ چون ژاپنی اصل بود.( Sony)
    فکر کرد که کاش موبایلش را می‎توانست عوض کند؛ مثلاً اپل می‌خرید. کی ‌به‎ کی بود مگر؟!
    صدای گوینده‎ی خانم رادیو پیام توی مغزش پخش شد. «رادیو پیام، موج اف.ام، ردیف 104 مگاهرتز» با سلام و صلوات‎های مصنوعی، تنظیم موج را خیلی آهسته چرخاند. صدای خش‏‌خش امواج گوشش را آزار می‎داد، روی 104 کمی با آن بازی کرد تا صدای واضحی به گوشش رسید. جلوتر بردش؛ کاملاً واضح شد. داشت اخبار می‏‌‌گفت. خوب بود، خیلی خوب بود.
    راضی از کار خیلی بزرگش، آن را کنار گذاشت. خمیازه‎ای کشید و باز روی مبل لم داد.
    موبایلش را با پا سمت خودش هل داد و مشغول صحبت با ZiziGoloo شد. بالاخره این هم نوعی گذراندن وقت یا شاید هدردادن وقت محسوب می‌شد.
    ***
    شاهین گازی به ساندویچ سوسیسش زد و درحالی‎که در محوطه چشم می‎چرخاند، با دهان‌ پر گفت:
    - امین؟ امین؟
    امین درحالی‎که جزوه‌هایش را با اخم برانداز می‎کرد، بی‎حوصله گفت:
    - ها؟
    باز با دهان ‎پر گفت:
    - جان من نگاه کن.
    با اخم‌های درهمی که نشان از درماندگی‎اش داشت، سر بالا آورد و به جایی که شاهین اشاره کرده بود نگاه کرد. چندتا دختر سانتال‎مانتال بودند. چپ‎چپ به شاهین نگاه کرد و گفت:
    - خب که چی؟
    باز سرش را در جزوه‎هایش فرو کرد. شاهین اما بی‌خیال نمی‎شد.
    - این مانتو آبی ‎کاربنیه هست، عینکش دور گردنش آویزونه.
    امین حواسش نبود؛ اما گفت:
    - خب چشه؟
    برگه‌های سؤالاتش را ورق زد. شاهین لقمه‎ی دیگری بلعید و گفت:
    - اسمش مونا رسول‌زاده‎ست.
    لقمه‌اش را قورت داد و صحبتش را از سر گرفت.
    - می‌دونستی قبلاً با دانشور تیک می‎زده؟
    امین کلاً جای دیگری بود. با اخم عمیقی کاغذهای به هم منگنه‌شده را روی کیفش که بغـل دستش بود، پرت کرد و نالید:
    - این استاتیک چرا این‎قدر سخته آخه؟!
    شاهین که اصلاً به تریج قبایش برنخورده بود، گفت:
    - مهم نیست داداش. فوقش میفتی دیگه، چرا گریه می‏‌کنی؟! داشتم می‎گفتم...
    امین باز دست سمت کاغذها برد و دوباره شروع به چک‎کردن کرد و شاهین هم ادامه داد:
    - این ترم چهار معماریه، بچه‎ست بابا! تو یه دقیقه نگاهش کن. به‎زور 25می‎زنه، بعد اون دانشورِ پیرمرد فکر کنم 35-40 ‏‌‌تایی داشته باشه. مردم چه دلی دارن!
    و باز یک گاز بزرگ به ساندویچش زد. ناگهان امین به‎شدت کمر خود را روی نیمکت کوبید و جزوه‏‌اش را روی زانوهایش پرت کرد، بعد هم دو دستش را به صورتش گرفت و نسبتاً بلند و کشیده‌کشیده گفت:
    - این هم اشتباه زدم.
    توجه چند نفر به امین که روی نیمکت پهن شده بود، جلب شد. شاهین حتی جویدنش را متوقف کرده بود و خیره‎خیره به هیکل امین زل زده بود و امین هم که سنگینی نگاهی را احساس کرد، دست‎هایش را از روی صورتش برداشت و ناامید، با خنده‎ی آرامی خطاب به شاهین گفت:
    - هیچ امتحانی رو تو عمرم این‏‌جوری گند نزده بودم، این‎قدر طلایی!
    شاهین خنده‎اش گرفت. با دهان ‎پر باز گفت:
    - بابا این احمدی عاشق چشم و ابرو توئه. از همین ‏‌الان ترم رو پاس‌شده فرض کن. تو یک از بیست گرفته باشیا، این ممیزش رو همچین چپ‌وراست می‎کنه بشه صد از بیست. چته!؟
    امین تنش را اندکی پایین کشید و گردنش را به میله‌ی یخ‎بسته‌ی نیمکت سبزرنگ تکیه داد و دست‎به‎سینـه چشم بست. نفس خیلی عمیقی کشید. شاهین باز نتوانست ساکت بماند.
    - حالا بقیه‌ی ماجراش رو بگم؟
    امین گردنش را سمت او چرخاند و متعجب نگاهش کرد.
    - خب به من چه با دانشور بوده!
    شاهین چرخید و یک پایش را کامل روی نیمکت گذاشت، پای دیگرش آویزان از نیمکت، چند لقمه از ساندویچ رو به اتمامش خورد و با هیجان گفت:
    - دِ همینه دیگه! با دانشور بوده و الان هم با مهدویه.
    امین هرچه فکر کرد استادی به نام «مهدوی» نداشتند. شاهین می‎خواست حرف بزند که امین پرسید:
    - مهدوی کیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    شاهین باز جویدنش را متوقف کرده و به حالت عاقل‌اندرسفیهانه‎ی بدی به امین زل زد. امین خنده‎اش گرفت.
    - به جان تو نمی‌شناسم.
    شاهین جویدنش را از سر گرفت و با پلک راستش که جهشش گرفته بود، با دهان‎ پر گفت:
    - ارشد معماری، خرپول، پارتی‎دار و مازراتی‏‌دار. خب؟
    امین دستی به ته‌ریش مرتبش کشید و با لبخند گفت:
    - خب؟
    - خب به جمالت دیگه! این خانم معلوم نیست چی‌کار داره می‌کنه. این دانشور سگ رو که می‎شناسی چه‎جوری نمره میده، غلط املایی هم می‌گیره و تو برگه امتحان واسه هر تشدیدی که نذاری بیست‌وپنج صدم کم می‌کنه.
    یک‌مرتبه داد زد:
    - بعد به این خانم کیلوکیلو نمره میده.
    امین با نیمچه لبخندی دنبال آن دختر مانتو کاربنی گشت. پیش دو دختر و یک پسر ایستاده بود و صحبت می‌کردند. اندامش عادی بود و چشم‌هایش به نظر ریز می‌آمدند. عینکی هم که دور گردنش بود از این مدل عینک‌های گرد بزرگ جدیدی بود که به‎تازگی مد شده‌اند. در مجموع می‌شد گفت قیافه‌اش خوب است.
    صاف‌تر نشست و کاغذهای جزوه‌اش را که روی پایش بودند، برداشت. با آرامش زیپ کیفش را باز کرد و آن‌ها را توی کیفش گذاشت و زیپ را بست. شاهین هم ساندویچش را تمام کرد. درحالی‎که دست‎هایش را به شلوار جین تیره‎اش می‌مالید تا ذرات ریز نان ساندویچ پاک شود، آرام گفت:
    - حالا هم لابد واسه پایان‌نامه‎ش چسبیده به این پسره، مهدوی!
    بعد دو دستش را بالا برد و رو به آسمان نالید:
    - خدایا چرا موجودات مذکر رو این‎قدر مورد ظلم واقع قرار میدی؟ چرا ما این‎قدر خریم؟!
    امین از جا برخاست و ضربه‌ی آرامی به پشت دست شاهین که مثلاً دعا می‎کرد، زد و آهسته گفت:
    - پاشو، کم حرف بزن. مگه نمیگی ترم سه معماریه؟ از الان که پایان‎نامه نمی‌نویسن. پاشو!
    شاهین درحالی‌که بلند می‎شد کیفش را برداشت و با اخم گفت:
    - ترم چهاره، نه سه. تو اصلاً به حرفای من گوش نمیدی. امین فکر کردی حواسم بهت نیست؟ چند وقته ولت کردم، گفتم بذار بهش آزادی بدم تا تو قفس نباشه و عقده‎ای از آب دربیاد؛ ولی انگار چشات بدجوری دارن هرز میرنا!
    و کیف اداری قهوه‎ای‎اش را روی شانه‎اش انداخت و با شدت دور شد. امین مبهوت به این حرکات او زل زده بود و مبنی‌ بر عادت شاهین که هنگام تعجب در هر حالتی که هست متوقف می‎شود، در همان ژست کیف به دوش و دست ‎به ‎جیب، مثل یک مجسمه ایستاده بود و رفتنش را نگاه می‎کرد. هنوز فرصت حلاجی عکس‎العملش را پیدا نکرده بود که شاهین ایستاد و دوباره خیلی جدی برگشت روبه‎روی امین و صدایش را بالا برد:
    - اصلاً می‎دونی چیه؟ زیادی بهت رو دادم پررو شدی! یعنی چی که وقتی دارم باهات حرف می‏‌زنم روت رو می‎کنی اون‎ور؟ ها؟ فکر کردی من حواسم نیست؟ فکر کردی حواسم نیست که داری به من بی‎توجهی می‎کنی؟ آره دیگه؛ مثل همیشه با خودت گفتی شاهین خره، بذار سرش رو شیره بمالم؛ ولی حالا دیگه از این خبرا نیست نواده‎ی دکتر شریعتی.
    فکر نکن مثل خودت بزم. دفعه‎ی دیگه به من بی‎توجهی کنی میرم به داداشام میگم بیان پوستت رو بکنن. نه‎خیر، اصلاً دفعه‎ی بعدی در کار نیست، فقط طلاق!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    امین با چشم‏‌های گردشده، فقط متوجه شد که عده‎ی زیادی دورشان جمع شده‎ و می‎خندند. شانه‎ی شاهین را گرفت و ناگهان شاهین داد زد:
    - دستت رو بکش مرتیکه خر. تو دیگه به من محرم نیستی. میرم ازت شکایت می‏‌کنم و مهریه‎م هم می‌ذارم اجر...
    امین خودش هم خنده‎اش گرفته بود؛ ولی برای خفه‎کردنش به‎شدت هلش داد که چون نزدیک پله‎های ورودی دانشکده بودند، شاهین سکندری خورد و نزدیک بود بیفتد.
    باز صاف ایستاد و خواست دوباره دیوانه‎بازی‎هایش را از سر بگیرد که با دیدن چهره‎ی عصبی امین، نتوانست خنده‌اش را کنترل کند و به‎شدت زیر خنده زد. امین هم خندید و آرام گفت:
    - مرده‎شورت رو ببرن که آبرو نذاشتی واسه‌مون.
    چون نیم ساعتی زودتر آمده بودند، کلاس خلوت بود و تنها آن اکیپ هشت‌نفره‌ی آخر کلاس خیلی شلوغ بودند. امین در جواب زی‎زی ‎گولو نوشت:
    «نمی‎دونم، سریال نمی‎بینم.»
    شاهین پیش آن اکیپ پرسروصدا رفته بود. ناگهان از آخر کلاس صدای مردانه‎ی خیلی بلندی داد کشید:
    - دهنتو آب بکش.
    امین جا خورد. چون اواسط کلاس کنار پنجره نشسته بود، برگشت و پیش خود فکر کرد که شاید دعوایی رخ داده. ناگهان همه بلند خندیدند. یکی از هم‌کلاسی‌هایش که مهرسانا نام داشت گفت:
    - چه صدایی.
    و هاهاها بلند خندید. با تأسف از شاهین که همراهشان می‎خندید، نگاه گرفت و به صفحه‎ی موبایلش نگاه کرد. زی‌زی نوشته بود:
    «چرا؟»
    تایپ کرد:
    «نه خوشم میاد و نه اینجا تلویزیون دارم.»
    یک ایموجی پوکر هم پشتش فرستاد. ناگهان پشتی‎ها ساکت شدند و یهو یکی دیگر از میانشان داد زد:
    - دهنتو آب بکش.
    و باز پس‌ از آن، خنده‌های بلند جمع شروع شد.
    خیلی تعجب کرد و باز گردنش را سمتشان تاب داد. همه می‌خندیدند. احساس کرد دارند خودش را اذیت می‎کنند، شاید به‌خاطر آنکه کنارشان نیست و اهمیتی به آن‌ها نمی‌دهد. به آن شاهین هم اعتمادی نداشت، بغ‌کرده رو گرداند و تصمیم گرفت دیگر با عکس‎العمل‎هایشان سر برنگرداند.
    زی‌زی جواب داده بود:
    «تلویزیون نداری؟؟؟؟!!»
    از آن‌همه علامت تعجب و سؤال خوشش نمی‎آمد. پیش خود فکر می‌کرد که یک ‎بار هم علامت سؤال بزند متوجهش خواهد شد، کور نیست و نیازی به این‎همه اسراف هم نبود.
    خواست جوابش را تایپ کند که باز همان ماجرای سکوت ناگهانی و فریاد «دهنت رو آب بکش!» و خنده‎هایی که مرتبه‎به‌مرتبه بلندتر می‌شد. خیلی کنجکاو شده بود بداند قضیه چیست؛ اما چون خیلی دل خوشی از آن گروه نداشت، ترجیح داد بعداً از شاهین بپرسد. تایپ کرد:
    «نه.»
    دوباره نوشت:
    «ولی رادیو دارم.»
    پشت‎سرش یکی‎دیگر.
    «مال دهه‎ی هفتاده!»
    و موبایلش را روی میز قرار داد.
    دوباره کلاس ساکت شد و دو دختر هم، هم‎زمان وارد کلاس شدند. یک‎مرتبه یکی از دخترهای گروه آخر کلاس همان فریاد را جیغ‎جیغ‎کنان تکرار کرد «دهنتو آب بکش!» امین هم به بهت آن دو دانشجوی تازه‌وارد خندید و موبایلش را از روی میز برداشت.
    زینب یک استیکر تعجب فرستاده بود. اتصال موبایلش را خاموش و صفحه را قفل کرد و گوشی را هم روی میز قرار داد و چند دور آن را تاب داد. آن دو دختر گویی دوست بودند، هردویشان دو-سه صندلی جلوتر از امین، کنار یکدیگر نشستند.
    کلاسشان بزرگ و همیشه شلوغ بود، جوری که گاهی دانشجویان مجبور می‎شدند از کلاس‎های دیگر صندلی بگیرند و بیاورند که فقط بتوانند یک جایی بنشینند؛ اما چون آخر ترم بود و امتحانات هم نزدیک بود، خیلی‎ها دیگر حوصله‌شان نمی‌شد از هر سوی شهر بکوبند و سر کلاس بیایند. حالا هم که بیست دقیقه به شروع کلاس مانده بود و نصف کلاس هم پر نشده بود.
    همچنان موبایلش را تاب می‎داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    فکرش سمت شیراز می‌چرخید، پنج ماه تمام از شهرش دور بود. زادگاهی که خیلی کم پیش آمده بود آن را ترک کند و دقیقاً به همین خاطر که خیلی کم، مسافر شهرهای دیگر می‎شدند، علاقه داشت که دانشگاهش شهر دیگری بشود و بتواند شهرهای دیگر را هم ببیند و به مقصودش هم رسید؛ اما حال که پنج-شش ماهی از ترک شیراز می‎گذشت، احساس دل‌تنگی سنگینی در قلبش بود. معنای غربت را حالا می‎فهمید و به این فکر می‎کرد که این مهاجرانی که ایران را ترک می‌کنند و در کشورهای اروپایی پناهنده می‎شوند، چطور به اوضاع عادت می‎کنند؟
    و پیش خود پاسخ گفت «خیلی سخت!»
    صدای نازکی گفت:
    - ببخشید!
    سرش را بالا گرفت و تاباندن موبایلش را متوقف کرد. یکی از آن دو دختری که روبه‎رویش نشسته بودند، برگشته بود و با لبخند به امین نگاه می‎کرد. امین خواست لبخند بزند؛ ولی نتوانست و ماهیچه‌های صورتش به تبسم کش نیامدند. تنها محترمانه گفت:
    - بفرمایید؟
    او که دختری با آرایش کامل و زیبایی هرچه تمام‎تر بود، با طمأنینه گفت:
    - من و دوستم واسه ترم بعد می‎خوایم واحد این استاد رو برداریم و الان هم آزمایشی اومدیم ببینیم تدریسشون چه‎جوریه.
    امین دستش را از روی موبایلش برداشت و صاف نشست. دختر هم در سکوت منتظر بود، امین هم که دید وقتش به این شیوه هدر می‎شود، گلویش را صاف کرد و گفت:
    - چه کمکی از من برمیاد؟
    دوستِ دختر که تا الان ساکت مانده بود، نگاه ریزی با لبخند به دوستش انداخت. امین خوشش نیامد و با اخم، فقط رو به دختر آغازگر مکالمه ادامه داد:
    - اگر دارید از من راجع به نحوه‎ی تدریس این آقا می‎پرسید که باید بگم از لحاظ کیفی کارشون مورد قبوله؛ یعنی درس رو هرجوریه به دانشجو می‌فهمونه. کمی توی نمره‌دادن سخت‌گیره؛ اما می‎ارزه که واحدش رو بردارید. هرچند من ترم یک هستم و با اساتید دیگه آشنایی ندارم.
    دختر دو مرتبه پلک زد، انگار داشت فکر می‌کرد. بعد کمی مردد پرسید:
    - شما خودتون ترم بعد با این استاد باز هم برمی‌دارید؟
    امین گردنش را به نشانه‌ی تردید تکان داد و گفت:
    - به احتمال زیاد!
    دختر لبخند آرامی زد که لب‌های صورتی‌رنگ رژخورده‌اش، بیشتر به چشم آمدند. نگاهی به دوستش کرد و دومرتبه پرسید:
    - جسارته، میشه لطفاً جزوه‎تون رو هم ببینیم؟
    امین می‎خواست به غلط‎کردن بیفتد. می‎خواست به ادامه‌ی افکارش بپردازد و این دو ول‎کنش نبودند.
    کمی خم شد و از داخل کیف مشکی‎اش که پیش پایش قرار داشت، هزار دسته کاغذ بیرون کشید و یکی از آن‎ها را که دست‎نویس بود و کاغذهای کلاسوری آچهارش به یکدیگر منگنه شده بودند بیرون کشید. از جا برخاست و سه‌ ردیف صندلی فاصله‌ی میانشان را طی کرد و روبه‎روی دختر زیبارو که پالتوی نسکافه‎ای‎رنگی به تن کرده بود، قرارشان داد و با لبخند کم‌رنگی گفت:
    - شرمنده اگه کمی نامنظمه.
    دختر گفت:
    - ظاهرش نامنظمه؛ ولی دست‌خطتون خیلی قشنگه و مرتب می‎نویسید.
    باز یک لبخند زوری زد و حین اینکه سر جایش برمی‎گشت، متوجه شد که حدود ده یا دوازده نفری در طول آن مدتی که با آن دانشجو صحبت می‎کرده، به کلاس وارد شده‌اند و صدا دیگر فقط صدای «دهنتو آب بکش!» اکیپ آخر کلاس نبود و همهمه‎ها در کلاس زیاد شده بود.
    سر جایش نشست که موبایلش زنگ خورد. نفس خیلی محکمی کشید و به این فکر کرد که کی می‎تواند آسوده فکر کند؟
    موبایلش را در دست گرفت، ناشناس بود. نگاه به ساعت بالای گوشی‎اش انداخت، تا آمدن دانشور ده دقیقه مانده بود. جواب داد:
    - الو؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    - مرتیکه ما سربازیم، آوارگی داریم، بدبختی و گرما و شرجی و شبیخون و استتار داریم، کمبود امکانات داریم. شما دیگه چرا آخه؟ به شما هم میگن رفـ...
    امین با اخم حرفش را برید:
    - شما؟
    چند لحظه به سکوت گذشت و احسان آن‌سوی خط آهی جان‌سوز کشید و طعنه زد:
    - هی روزگار! چقدر غریبه شدی امین. من رو نمی‌شناسی لامصب؟
    امین از لفظ سربازی که احسان گفته بود، اندکی شک کرد و به خاطر آورد که تنها دوستی که می‌خواست اول سربازی برود و بعد دانشگاه، آن هم به‌خاطر شغل پدرش، احسان بود. با تردید گفت:
    - احسان؟
    تن صدایش خیلی خوش‌حال می‌زد.
    - الحمدالله! بالاخره شناختی.
    امین چند مرتبه آرام پلک زد و با لبخند گفت:
    - میگم چند وقته کم میای تلگرام، نگو آقا رفته سربازی. حالت خوبه؟
    در اثنای صحبت تلفنی‎اش با احسان، آن دختر از جا برخاسته و جزوه را به امین بازگردانده بود و امین با ایما و اشاره چند تعارف زد و درنهایت دختر گفت که بعد از کلاس می‎خواهد جزوه‎ها را کپی کند.
    امین هم چوب‎خطش را نه‎تایی کرد. شش نفر پسر و سه‎ نفر دختر از او درخواست جزوه کرده بودند، دست خودش نبود و خیلی ناخواسته این‌ها را می‌شمرد.
    از حرف‌های احسان متوجه شد که خیلی به او سخت نمی‎گذرد؛ به‎خصوص آنکه سربازی‎اش در همدان افتاده بود و می‎گفت طبیعتش عالیست. کیان هم روزهایش به خوشی می‎گذشت. شاهین هم که سرخوش‎الدوله بود و اصلاً غم و ناراحتی برایش مفهومی نداشت. پدرومادرش هم که خوب بودند. خودش هم که معمولی بود. به این فکر کرد که «یعنی حال نرگس هم خوب است؟» در دل از خدا خواست حالش خوب باشد!
    ***
    در طول کلاس مثلاً سخاوتمندی کرد و جزوه‌ها را به همان دو دختر امانت داد که مثلاً بهتر متوجه درس شوند؛ ولی حقیقت امر این بود که امین چون درس را کم‎وبیش می‌فهمید و دیگر نیازی ندیده بود که جزوه‎ای بنویسد؛ پس هیچ سخاوتمندی و جوانمردی‎ای در کار نبود. از طرف دیگر، آن دو دختر در طول کلاس تمام حواسشان به این بود که «آقای دانشور چقدر جوونه!»
    در مجموع آقای دانشور که استاد فیزیک و مجرد و میان 30-35 سال سن داشت، میان دخترها خیلی محبوب بود. امین اطمینان نداشت که حرف‎های شاهین درباره‎ی دانشور و آن دختر صحت دارند یا نه.
    شاهین یک خاله‎زنک به تمام معنا بود. هم‎دوره‌ای امین بود؛ ولی گویی سالیان سال در آن دانشکده درس خوانده باشد، همه را می‎شناخت و از رازهای کارمند آبدارچی آموزش هم خبر داشت. موضوع دیگر این بود که به طرز تعجب‎برانگیزی، داستان زندگی همه‎ی آدم‎های دانشگاه مثل هم بود.
    مثلاً شاهین می‎گفت «کیانفر قبلاً عاشق رضوی بوده؛ ولی رضوی رفته با کسی که می‎خوادش. اون کسی که رضوی می‎خواد، رضوی رو نمی‏‎خواد و رضوی هم برمی‏‌گرده پیش کیانفر و کیانفر هم به او میگه «دیگه نه من نه تو!» بعد از فارغ‌‎التحصیلیش هم رفته از دهات زن گرفته که دل رضوی بسوزه و الان هم رضوی تو تیمارستان بستریه و در حال روان درمانی. خدا به کمرش زده.»
    یا مثلاً می‎گفت «دلواری قبلاً زن و بچه و زندگی آرومی داشته و بعد عاشق زنی شده و با اون گردش و تفریح می‎رفته. یه ‎بار هم که با خانوم دومش برای سیاحت و استراحت به کیش رفته بود، وقتی به خونه برگشت، دید که زنش و دخترش هر دو مرده‎ن. گاز خونه‌شون رو منفجر کرده بود و به‌خاطر همین دلواری حالا خیلی غمگینه.»
    امین از کل حرف‎های شاهین فقط چند نکته را راجع به شخصیت خود او متوجه می‎شد، آن هم اینکه شاهین یک خاله‎زنک به تمام معناست که به ژانر تراژدی علاقه‎ی خاصی دارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    به شیوه‎ی تعجب‎برانگیزی، داستان زندگی هر استاد یا دانشجویی را روی دایره می‎ریخت و پایانش یک پایان غمگین و ناراحت‎کننده بود.
    امین اوایل حرف‎هایش را باور می‎کرد؛ اما در این ماه‏‌های اخیر متوجه شده بود که همین که کسی را داشته باشد که برایش چرت‎وپرت بگوید، کافیست و نیازی نیست که حتماً باور کند.
    وقتی توی کلاس کنار هم می‌نشستند، شاهین هی وسط کلاس در گوش امین می‎گفت:
    - نگاه اون دختره، دماغش پیست اسکیه!
    - ناموساً اون رو ببین، معلوم نیست داره با کی چت می‎کنه و هی می‌خنده.
    - این استاده یه‌ ذره شعور نداره، می‎دونستی قبلاً فلان فلان و...
    درنهایت این یک حقیقت است که ما ایرانی‎ها، آدم‌های خاله‎زنکی هستیم و جای هیچ انکار نیست.
    در تمام طول کلاسی که ناگهان شلوغ شده بود، حواسش را به درس داد و همچنان گوشی‏‌اش را روی میز می‌چرخاند و به وراجی‎های شاهین هم گوش سپرده بود.
    زمانی که دانشور خسته نباشید را گفت و همه برخاستند، امین چون از حرف‎زدن‌های بی‌رویه‎ی شاهین مغزش متلاشی شده بود، رو به او کرد و با چشم‎های گردشده و متحیر خیلی بلند گفت:
    - شاهین تو چرا یه دو*ست‌د*ختر نمی‎گیری؟
    چند نفری چرخیدند و نگاه چپ‎چپی به آن‎ها انداختند؛ از جمله آن دو دختری که جزوه را قرض گرفته بودند. پسر خوش چهره‎ای که سیامک اسماعیلی نام داشت و مهره‎ی اصلی اکیپ آخر کلاس بود، تکه‎ای پراند:
    - تو دو*ست‌د*خترش شو خب!
    شاهین از جا بلند شد و درحالی‎که به امین می‌خندید، سمت سیامک که با غرور وسط کلاس ایستاده و نگاهش به امین خصمانه بود، رفت و چیزهایی گفت که موجب شد امین فقط کاغذها را از آن دو دختر بگیرد و از کلاس شوت شود بیرون.
    - ای بابا سیا! این کارا چیه؟ کل دانشکده ماجرای این امین رو می‌دونن.
    - چه ماجرایی؟
    - این امین وقتی بچه بوده، پدرومادرش از هم طلاق می‎گیرن؛ به‌خاطر همین افسردگی می‎گیره و خل میشه. با مامان‌بزرگش اینا زندگی می‌کرده و بعد مامان‎بزرگش اینا چون سنتی بودن، به‎زور میدنش به یه زن 40-42ساله. الان هم خانمش عمرش رو داده به شما. آخه نه که دیوونه بوده، کسی نمیومده بگیرتش، دیگه این امین رو بهش میدن و الان هم با یه بچه داره گذرون می‎کنه.
    به‌خاطر همین معتقده آدم دو*ست‎د*ختر بگیره بهتره. بالاخره دو*ست‌د*ختر مثل آدامسه دیگه، نخوایش میندازیش میره؛ قورتش که نمیدی. داشت نصیحتم می‎کرد ازدواج نکنم.
    - وجداناً راست میگی؟ الهی! میگم چقدر صورتش مظلومه و همه‌ش ناراحته.
    - آره دیگه، سختی زیاد کشیده.
    - نچ نچ نچ. دنیا رو می‎بینی؟ چقدر همه‎چیز غریبه شده! هی!
    - خب سیاجان کاری نداری؟
    - نه ممنون. به امین بگو بیاد پیشمون تا یه‌‎کم حال‎وهواش عوض بشه.
    - ثواب دنیا و آخرت رو می‎بری داداش. باشه بهش میگم. فعلاً!
    - به‌سلامت. آخ روزگار!
    امین خودش را خیلی سریع و فرز توی ماشین پرت کرد و پیش از آن شاهین دستش‎ به دسته‌ی در برسد، قفل را زد و شاهین دیر رسید. با لبخند کیفش را روی صندلی شاگرد قرار داد و درنهایت خونسردی کمربندش را بست و سوئیچ را در جایش فرو کرد که شاهین با کف دست به شیشه‎ی سمت شاگرد چند بار کوبید و شروع کرد به بلند حرف‎زدن؛ چون داخل ماشین بود و چیز زیادی متوجه نمی‎شد.
    - امین باز کن، امین جان من باز کن.
    درحالی‎که استارت می‌زد با شیطنت ابرو بالا انداخت و لبش را به شکل نوچ‎گفتن حالت داد و به زاری شاهین خندید. شاهین از آن‌طرف داد می‌زد:
    - بابا باز کن واسه‌ت توضیح میدم. گوزن حالا من ساعت دو ظهر از کدوم گورستونی تاکسی پیدا کنم؟
    امین دستش را به نشانه‌ی برو بابا سمت شاهین گرفت و ماشین را که روشن کرده بود، به حرکت درآورد. از شیشه هم دستش را به نشانه‌ی خداحافظی برای شاهینی که انگار تنها میان میدان مین‏‌های مخفی ایستاده بود، تکان داد و گازش را گرفت و رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    شاید چند روز ادا و یا به قول خود شاهین «افه شتری» آمدن بد نبود. لااقل حالی‌اش می‌شد که امین نفهم نیست و می‌فهمد و نرود هر چرت‎وپرتی را به همه بگوید.
    امروز شوخی می‌کرد، شاید دو روز دیگر شایعه‌پراکنی می‌کرد و دردسر برایش درست می‌شد.
    طلاق! تنها چیزی که هیچ‎رقمه نمی‌توانست تصورش کند. تصور اینکه مادر صبورش در یک بحث بگوید «فقط طلاق!» خیلی عجیب و غیرواقعی به نظر می‎رسید یا اینکه پدرش اصلاً مشاجره‌ای با مادرش راه بیندازد؛ این هم از محالات ممکن بود.
    دنده را عوض کرد. گرسنگی به او کمی فشار آورده بود و طعم گسی را در دهانش حس می‎کرد. تاریخ فرجه‎ی امتحانی‌اش دقیقاً چهار روز دیگر، مصادف با دوم دی‌ماه بود و او دوی دی را بدون‎ شک به حالتی شروع خواهد کرد که در کاخ دوبلکسشان روی صندلی گهواره‌ای نشسته است و پیپ می‎کشد. البته این ژستی نبود که علاقه‎ای به تجربه‎اش داشته باشد؛ ولی فکر کرد که فضای پشت باغشان با این ژست می‎تواند خیلی هم‌خوانی داشته باشد.
    یا شاید روبه‎روی یک استخر در وسط باغشان با کت‌وشلوار می‎ایستاد و از آن سیگارهای بزرگ که اسمشان را هم نمی‌دانست می‎کشید و بعد هم که اعصابش مثلاً خیلی خط‎خطی شد، با خشونت سمت ماشین برود و پایش را به تایر داستر بابایش بکوبد.
    این یکی دیگر خیلی ضایع به نظر می‎رسید. البته که آن‎ها استخر نداشتند؛ اما یک داستر و یک سمند داشتند که تو حتی نگاهشان هم می‎کردی صدای بوق دزدگیرشان بلند می‌شد.
    نرگس! مهم‎ترین عامل تمایلش برای بازگشت و بیشترین دلهره‎اش برای نبودنش بود. می‎ترسید که آن‏‌ها هم فرجه داشته باشند و نیاید یا مدرسه‌اش را عوض کرده باشد یا از دبیرستان فارغ‎التحصیل شده باشد و یا هر دلیلی که به نبودنش ختم می‌شد.
    دلش می‌خواست همه‌چیز را چند لحظه از یاد ببرد و ببیند چه حسی دارد.
    ***
    توی هال نشست و مثل یک انسان منطقی، درحالی‎که به چمدان سیاه‎رنگش خیره بود، به خواسته‎ها و افکار و درستیِ کارهایش فکر کرد و کلیت محور افکارش دختری به نام مستعار نرگس بود. اسمی که فقط خودش و خودش و خدا از آن خبر داشتند.
    یک کاغذ باطله از توی کیفش درآورد و روبه‎روی خود، روی میز شیشه‌ای پذیرایی که ست مبلمان سوئیت بود، قرار داد. خودکار خیلی خفنش را هم در دست گرفت و کاغذ A4 را با تاکردن تبدیل به A5 کرد و به صورت افقی روی آن نوشت «خواسته‌هام»
    خواسته‎هایش چه بودند؟ چه می‎خواست؟ نوشت:
    «دیدن نرگس»
    «حرف‎زدن با نرگس»
    «فکرکردن به نرگس»
    «بیرون‎رفتن با نرگس»
    «کتاب‎خوندن با نرگس»
    اگر به خودش بود همه‎اش را می‎نوشت «دیدن نرگس»؛ ولی با خودش قرار گذاشته بود که مثل یک آدم منطقی باشد و او خبر نداشت که منطق می‎تواند این‎قدر سخت‌گیر باشد.
    کمی فکر کرد و باز نوشت:
    «منتظر نرگس بودن»
    او از انتظار متنفر بود. از اینکه منتظر باشد کسی بیاید یا کسی کاری برایش انجام دهد؛ اما به شیوه‎ی حیرت‎آوری از اینکه در ایستگاه بنشیند و آن‎قدر به در آبی‎رنگ دبیرستان دخترانه نگاه کند که نرگس از میان آن‌همه جمعیت بیرون بیاید و کنارش بنشیند، احساس خرسندی می‎کرد. احساس می‎کرد ثانیه‌ها و لحظاتی را که با او می‎گذراند، جزء عمرش حساب نمی‎شوند و به‎سختی می‎گذرند. آن ایستگاه، احساس خوبی برایش به ارمغان می‌آورد؛ اما...
    خودش هم نفهمید چه شد؛ اما به طرز شگفت‎انگیزی این کار به نظرش مسخره و بی‏‌اهمیت آمد. برگه را با حرص کامل، مچاله کرد و گوشه‌ای از سالن پرت کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    نمی‌خواست خودش را احمق به حساب بیاورد. نمی‏‌خواست با خودش رودربایستی داشته باشد، او تمام وجودش دختری را طلب می‎کرد و می‎دانست این علاقه از دم اشتباه است، این رابـطه از ریشه و علاقه‏‎‎اش را هم باید از ریشه کند و ریشه‎کنش کرد.
    در فانتزی‎های خودش، رؤیاهایی که خودش بافته بود، خودش را گم کرده بود و نمی‎دانست برای رهایی از این مهلکه چه غلطی بکند. حتی به رؤیاپردازی‎اش هم دل باخته و عادت کرده بود. بدون اینکه بخواهد همه‎ی دختران را هر چند ریز و زیرپوستی، با او مقایسه می‎کرد و برای دیدنش هیجان‎زده و مشتاق بود و از ندیدنش غمباد گرفته و ناراحت بود و روی تمام این حس‎ها که دو سال تمام درگیرش کرده بود، باید خط قرمز خیلی بزرگی با ماژیکی درشت می‎کشید و به دورترین نقطه‎ی جغرافیایی مغزش می‎انداخت.
    حال آنکه او هیچ‎چیز از آن دختر چادری نمی‌دانست؛ حتی اسمش را، حتی سنش را، هیچ‌چیز.
    فقط می‎دانست او دختری است که در مدرسه‎ی شاهد درس می‎خواند و سرسنگین است. کم و شیرین لبخند می‎زند و مژه‌های بلند و مشکی‌رنگی دارد و فقط کتاب‌های عاشقانه -غرور و تعصب، من پیش از تو، پس از تو، یک بعلاوه یک، جزیره سرگردانی، کیمیاگران، شیدا و صوفی، ربه‌کا، چشم‌هایش و زیبا صدایم کن- می‌خواند. به ریاضی و هندسه علاقه‌ی زیادی داشته و سرعتش در حل مسئله بالاست.
    لاغراندام است و پوست شفافی دارد و برق نگاه سیاهش کم‌یاب است. هر روز ظهر، پس از مدرسه، یک ماشین پراید هاچ‌بک 111 که پشتش سفید و با حروف بزرگ نوشته شده «MOHAMMAD» و راننده‎اش مرد جوان و ریش‎داری بود، دنبالش می‎آمد و او ایستگاه اتوبوس خاطره‌‌انگیز را با صندلی‎های نارنجی‌رنگش ترک می‎کرد.
    این‌ها تمام چیزهایی بود که امین از آن دختر ساکت و کم‌حرف می‌دانست و احساس می‌کرد که احساسش خیلی مسخره و بی‌معناست و تلاشش برای دیدنش، برای نگاه‌داشتنش و اضطرابش برای فقط‌ بودنش و فقط وجودداشتنش بی‎نهایت بچگانه و سخیف می‌آمد.
    به مبل تکیه داد و حس کرد نگاهش از دیوارهای خالی خانه، بدجور پر شده و ناراحت است. به‌زور پلک روی هم و کیف مشکی بادوام و جذابش را هم زیر سرش گذاشت. امید بست به «خدا» که اخیراً با او صمیمی شده بود و امیدوار بود که همه‌چیز درست خواهد شد.
    ***
    - زینب من واقعاً نمی‎فهمم تو توی این پسره چی دیدی. بابا این دیگه خیلی خزه.
    صدای جیغ‌جیغوی زینب یا همان زی‌زی ‎گولو در گوشش پیچید:
    - خز خودتی. مهم اخلاقه که الحمدالله تفاهم هم داریم. به تو چه حسود؟!
    بعضی کلمات بی‎اراده هستند، بی‎غرض و بی‎قصد؛ ولی ناراحت می‎کنند. امین هم به تریج قبایش برخورده بود.
    - حسود چیه بابا توهم زدی!
    موبایلش را بین سر و شانه‌اش نگه داشت و با دست آزادش در ماشین را باز کرد و نشست. او هم بی‎اراده زخم زده بود، بی‎اراده شاید درست نباشد، «بی‌فکر» زخم زده بود.
    - می‌ذاشتی دیپلم می‎گرفتی بعد سراغ این مزخرفات می‎دویدی.
    کمی از قهوه‎ی توی دستش نوشید و حس کرد زهر از آن شیرین‎تر است. زینب خیلی جدی گفت:
    - من ندویدم؛ خوبه کل ماجرا رو خودت می‎دونی. خیلی بددهن شدی امین، حواست هست؟!
    پیش خود تکرار کرد «حواسم هست؟»
    موبایلش را توی دستش گرفت و لیوان دو بند انگشتی زهرمار حقیقی را در جالیوانی کنار دنده گذاشت. انگار قهوه‎ی خالص به خوردش داده بودند، بس‎ که مایه درون لیوان کاغذی کوچولو، سیاه و غلیظ بود. ماشین را راه انداخت با یک دست و با دست دیگرش موبایل را گرفته بود.
    - حرف حسابت الان چیه تو؟ زنگ زدی اعصاب من رو به گند بکشی؟
    - خیلی هار شدی!
    و قطع کرد. او و زینب صمیمی بودند، خیلی زیاد؛ به‌عنوان دو دوست مجازی و یک دوستی بی‎غرض و جالب. صمیمیتی در اندازه‎ی معمول هم داشتند؛ مثلاً اینکه به شوخی تکه‎پرانی کنند و یا از همین دل دیوانه‎بازی‎ها دیگر.
    و حالا او در بحث و جدال و زمانی‎ که امین اعصابش به‎شدت داغ و تحـریـک‌شده بود از بحث با پلیس راهنمایی و احتمال تصادفش به‌خاطر خریت یک راننده اتوبوس نفهم و چانه‎زدنش با فروشنده سر خریدن قهوه و طعم افتضاحش، بدون هیچ ملاحظه‎ای توهین می‎کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا