سلام بچهها...بهتون وعدهی دیروزو داده بودم. شروع کردم به تایپ کردن اما اگه میخواستم صبر کنم تا همه رو تایپ کنم چند روز طول میکشید. واسه همین این پست امروز، تا یکم وارد جو داستان بشین دوباره چون خیلی وقته از روش گذشته. ♡♡♡ یه داستان کوتاه و جدیدم میخواستم بهتون معرفی کنم با یه موضوع جدید و نویسندهی تازه نفس...امیدوارم خوشتون بیاد و لـ*ـذت ببرین^_^
Hey babies یکم خارجیش کردم فضا عوض شه ^_^
اینم پست امروز.
سرانجام الیزابت را چه میشود؟ اگر نظری داشتین من تو اتاق فرمان منتظرتونم. میدونمم پستام هاید نمیشه و همینجوری قابل مشاهدهس؛ ولی دیگه عادت کردم.
متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
مطمئن بودم اگر آلودگی را از صورتم میزدودند، سرخی صورتم مشخص میشد. کاملا آمادگی یک سکتهی قلبی را داشتم. چرا چنین عاقبت شومی گریبانگیرم شده بود؟ پرسیدم:
- ما به جای کیا اومدیم؟
میدانستم که دلم نمیخواهد جواب سوالم را بدانم؛ اما پرسیدم و او با سخاوت هر اطلاعاتی که میخواستم در اختیارم میگذاشت:
- لرد، ادوارد و برادر لوگان؛ حتما اونها رو یادت هست.
من حقیقتاً خدای شانس و خوشاقبالی بودم! صورت گُر گرفته و داغم به سرعت یخ زد. کمی خیرهام ماند و احتمالا از آن همه احساس اضطرابی که در وجودم کاشته بود نهایت استفاده را میبرد. برای اولین بار از صندلی براقش برخاست. ناخواسته و ترسیده قدمی به عقب برداشتم. به طرفم آمد. هیچ و ابدا هیچ قدرتی در برابرش نداشتم. شانههایم را با دستان سردش گرفت و مرا به طرف صفحهی سیاه محفظهی آب برگرداند. به جای شیشه، خود آب سیاه شده بود و مامان و هلگا اصلا مشخص نبودند. چیزی به قلبم چنگ انداخت تا مرا به خودم بیاورد. دستانم را به شیشه چسباندم و با آشفتگی سعی کردم مامان و هلگا را پیدا کنم؛ اما هیچ چیزی معلوم نبود.
- چه اتفاقی افتاد؟! مامانم کجاست؟
با آرامش جواب داد:
- اونا هنوزم همونجا هستن...اما اتفاقات جالبی داره توی دنیای شما میافته که میخوام بهت نشون بدم. با دقت نگاه کن.
همانطور که گفت نگاهم را به شیشه دوختم و سعی کردم خانوادهام را از میان آب سیاه و تیره پیدا کنم؛ ولی به جای آنها تصاویر دیگری مثل پردهی سینما در برابرمان به حرکت درآمد. اریک را دیدم که کت بسیار خوشدوختش را به تن میکرد. وقتی کاملا آماده شد و از ظاهرش مطمئن شد، اتاقش را ترک کرد. بیرون از عمارت بزرگش ماشین سیاه و لوکسی انتظارش را میکشید. درون ماشین، جیمز را دیدم. اریک با جدیت پرسید:
- همه چیز رو آماده کردی؟
جیمز عینکش را بالا فرستاد و گفت:
- آره. وَن اونها تقریبا چند دقیقه بعد از ما به ویلا میرسه.
خطاب به حاکم گفتم:
- دارن کجا میرن؟
- به نگاه کردن ادامه بده.
تصویر اریک از بین رفت و چهرهی زن قد بلند و زیبایی پدیدار شد. نگاه مستقیمش به ما طوری بود که به نظر میرسید از درون آینه نگاهش میکنیم. موهای لَخت و بی حالت خود را روی شانههایش ریخت و عطر گران قیمتی به گردنش پاشید. درآخر تنها با یک رژ سرخ و ساده چهرهی جذابش را بی نقص کرد. پرسیدم:
- این زن کیه؟
به چشمان کشیده و ابروهای بلندش خیره شدم که چقدر با رضایت و غرور به خودش مینگریست. حاکم پاسخ داد:
- لرد!
حسی توام با ترس و تحسین وجودم را در بر گرفت. بی شک معنای کاریزماتیک در صورت این زن خلاصه شده بود! ادامهی حرفش باعث شد چند دقیقهای را خشکم بزند:
- و بدنش متعلق به توئه!
کاترین پشت سرش ظاهر شد و گفت:
- آمادهای؟
لرد جواب داد:
- آمادهم.
بالاخره توانستم زبانم را تکان دهم:
- اگر این بدن منه پس چرا...چرا اصلا شبیه من نیست؟
- چون تغییرش داده. همینطور ظاهر خواهر و مادرت رو.
- چطور؟!
- لرد یه پترونیه. پترونیها میتونن چهرهی خودشون و هر کسی که بخوان رو تا هر وقت که بخوان تغییر بدن!
در زمانی که من برای هضم حرفهایش صرف میکردم، لرد، کاترین، دراک، لوگان، ادوارد و بلیک سوار ماشینی شدند و به راه افتادند. مثل سریع شدن زمان یک فیلم، زمان سریعتر گذشت و خورشیدی که درون تصاویر بود غروب کرد و شب شد. نمیدانستم چطور این کارها را میکند.
- چرا اینا رو نشونم میدی؟
- خواهی فهمید. یکم صبر کن الیزابت مری جونز.
پست آوردم چه پستایی! لـ*ـذت ببرین و دعام کنین:) آی لاو یو*_*
ماشین لرد که یک وَن نقرهای بود به ویلایی دور از شهر و در ابتدای جنگلی سرسبز رسید. یک ساختمان سفید با کندهکاریهای سیاه که رشد پیچکها و قدمت زیادش اجازه نمیداد شکوه و زیبایی واقعیاش را نشان دهد.
لوگان از پشت فرمان و کاترین از در کناری پیاده شدند. لوگان درب کشویی وَن را باز کرد. اولین نفر دراک بیرون آمد و بعد چرخید و دست ظریف لرد را گرفت تا برای پیاده شدن کمکش کند. لرد سرش را خم کرد و دست در دست دراک پایین آمد. سپس نگاهش را بالا کشید و به ویلا خیره شد و بی آن که منتظر بقیه بماند به سمت ساختمان حرکت کرد. به یکی از دو ستون بلند ورودی دستی کشید و به راهش ادامه داد. درب سیاه و فلزی مقابلش را با فشار دست گشود و وارد شد. از صدای قیژ قیژ باز شدن در و همچنین تق تق کفش پاشنه بلندش بر سرامیکهای شطرنجی روی زمین، سر جیمز و مرد کچل کراوات زدهای که مقابلش نشسته و تا به حال او را ندیده بودم به سمتش برگشتند. لرد چند قدم جلوتر ایستاد و اجازه داد جیمز و آن مرد به خوبی بررسیاش کنند. آنها هم از روی مبلهای سلطنتی سفید و طلایی که وسط سالن ورودی چیده شده بود برخاستند. دراک و بقیه هم پشت سر لرد وارد ویلا شدند. با تعجب گفتم:
- جیمز اینجا چیکار میکنه؟! چرا لرد اومده اینجا؟...اونا، اونا با هم همدستن؟
حاکم نگاهش را از رو به رو نگرفت و مکثش انقدر طولانی شد که خواستم دوباره بپرسم؛ اما گفت:
- اونا با هم همدستن، درست فهمیدی!
باورم نمیشد. کاملا وا رفتم. چطور ممکن بود اریک همدست لرد باشد؟ اریک همان کسی بود که برای محافظت از هلگا یک خیابان را با افراد مسلح قرق کرده بود. همان کسی که هلگا انقدر به علاقهی او نسبت به خودش اطمینان داشت. حالا با لرد چکار دارد؟!
- اینجا چه خبره؟ اریک چه ربطی به این زن داره؟
- عجله نکن الیزابت مری جونز...به نگاه کردن ادامه بده.
اولین جملهای که لرد به زبان آورد باعث شد از عصبانیت دستهای خون آلودم را مشت کنم و به دردش هم اهمیتی ندهم.
- اریک کجاست؟
جیمز جواب داد:
- اولین اتاق طبقهی بالا.
وقتی جوابش را گرفت، بدون آن که کار دیگری به کسی داشته باشد به طرف پلههای سنگی و صیقل شدهای که به دیوار چسبیده بود و بالا میرفت حرکت کرد تا نزد اریک برود. انقدر عصبانی و شوکه بودم که هر ثانیه صبر کردن برای رسیدن به جواب سوالهایم به اندازهی یک سال طول میکشید. شیرین هم با آنها بود. یک مشت کلاهبردار زندگیمان را پر کرده بودند!
حاکم به خوبی حالم را میفهمید، گذشت زمان در این سرزمین با دنیای زندهها فرق داشت. اینجا کندتر میگذشت. این را از سریع کردن تصاویر رفتنشان به ویلا فهمیده بودم؛ اما حالا که میخواستم به جوابم برسم، اجازه میداد حرص بخورم و لحظه به لحظهاش را تماشا کنم. صبر کن! فکر کنم حتی آهستهترش هم کرده بود!
حرصم را سر مشت دستم خالی میکردم تا بالاخره لرد به آن اتاق کذایی رسید و به آرامی واردش شد. اتاق بزرگ و مرتبی بود و پنجرهی بسیار بزرگی رو به جنگل تاریک مقابل ویلا داشت. اریک کت طوسی خوشدوختش را روی تخت دو نفرهی اتاق گذاشته بود و رو به پنجره ایستاده و دست به سـ*ـینه آن درختان در هم و خوفناک را تماشا میکرد. وقتی لرد در اتاق را بست، به طرفش چرخید. نور کم جان آباژورهای پایه بلند باعث میشد نور مهتاب راحتتر از پنجره بگذرد.
اریک پس از مکثی، لبخند دندان نمایی زد و به طرفش رفت. زمانی که یکدیگر را در آغـ*ـوش گرفتند بی اراده با صدای بلند ناسزایی نثارشان کردم که بیشتر سهم اریک بود تا لرد. چطور توانسته بود با چنین زن پستی به خواهرم خــ ـیانـت کند؟
بعد از آغوشی طولانی، بالاخره از هم فاصله گرفتند. چشمان لرد برق میزد. مشخص بود چقدر از حضور در برابر اریک خرسند است. اریک او را به نشستن روی تخت دعوت کرد. کنار هم نشستند و دستان یکدیگر را گرفتند. اوه خدا! کاش میتوانستم او را بکشم. ای کاش میتوانستم. حتی لخظهای درنگ نمیکردم. فوحش دیگری دادم و ناخواسته به خنده افتادم. اریک در حالی که لبخند همیشه مصنوعیاش از بین رفته بود انگشتش را روی نگین حلقهها که هر دو را در یک انگشتش فرو بـرده بود کشید و گفت:
- داشتن هر دوی این حلقهها آرزوی تو بود.
پس تمام داستان زندگیاش را هم برای اریک تعریف کرده و او با اینکه میدانست چه قاتل بیرحمیست با او همراه شده بود. ای عوضی! البته تعحب آنچنانی هم نداشت. او خودش هم قاتل بود. انگار عوضیها یکدیگر را جذب میکردند!هلگا کودن است که آنقدر به کسی چون او اعتماد دارد. لرد جواب داد:
- این مربوط به زمانیه که نیروش دنیا رو فتح میکرد. الان فقط من رو توی این بدن نگهداشتن.
- این یعنی هنوزم همونقدر قدرتمنده. نگهداشتن روحت کار کمی نیست. این دنیا هم دیگه با پول و اسلحه میچرخه نه جادو...دوران جادو تموم شده.