- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
آهی زیر لب میکشم، حوریه کیفش روی دوشش میاندازه و آماده رفتن میشه:
- مطمئنی نمیای دیگه؟
مامان- نه برو، میترسم یکی از درو همسایه بیاد چیزی از اتفاق امروز واسه موسی تعریف کنه، بابات جدیدا کم طاقت شده و قلبش داره اذیتش میکنه. همینجا میمونم یکی دوروز اگه چیزی شد جمعش کنم. سهرابم اگه برگشت خونه باهاش سر به سر نذار، بی محلی کن تا من بیام تکلیفش رو روشن کنم.
حوریه- آره دیدم امروز به اندازه کافی تکلیفشو روشن کردی، لازم نکرده خودم از پسش برمیام، این دفعه دست بهم بزنه روزگارشو سیاه میکنم. فقط ببین چه بلایی سرش میارم، گمون نکن چون نمیرم از شکایت کنم ازش گذشت کردم نخیر، براش نقشه دارم میسپرم آرمان چند آدم اجیر کنه بفرسته سراغش تحقیرش کنن..
مامان پوزخند کجی میزنه و جوابش رو میده:
- به آرمان خانت بگو به جای آدم اجیر کردن، ننه آقاشو راضی کنه بکشونه بیاره خواستگاریت. گاو پیشونی سفید شدی از بس باهاش تو شهر تاخت زدی..
حوریه- حیف که وقت ندارم، باید برم آرمان منتظره، وگرنه جوابتو دارم بدم، خوبشم دارم..
*****
چشم به صفحهی تلوزیون میدوزم، دستم رو زیر چونم میذارم، راز بقا در حال پخش بود. نمیدونم چرا داستانش چقدر شبیه داستان من بود.شدیدا داشتم همزاد پنداری میکردم توله شیر کوچیکی که از خواهرو برادرهاش ضعیف وکوچیکتر بود و هیچ سهمی از غذا نداشت، مدام از گله جا میموند و چندبار توی تاریکی شب گم شده و نزدیک بود شکار ببرها و کفتارها بشه، بلاخره با سختی و رنج خودش رو به مادرش میرسونه، وقتی هم که میرسه زخمی شده بود، مادرش نا امید اونو توی طوفان و بارون رها میکنه تا به حال خودش بمیره و عاقبت تولهشیر بیچاره غذای کفتارها میشه، قطره اشک مزاحم روی گونم میریزه و بغض میکنم، نمیدونم بغض دردناکم از مرگ توله شیر بود یا بَخت بد خودم، هرچی بود دلم نازکتر از همیشه شده بود.
بابا- باباجان ناراحتی نداره که، قانون طبیعته..
فینم رو بالا میکشم و فوری اشکم رو پاک میکنم:
- میدونم ولی دلم سوخت..
باباهم که انگار دست کمی از من نداشت و ناراحتی از توی چشمهاش پیدا بود الله اکبری زیر لب میگـه واز جاش بلند میشه:
- برم دریچه کانال کولر ببندم بخاری رو از انباری در بیارم، هوا دیگه نم نم داره سرد میشه. اخبار گفت اخر این هفته بارندگیه..
روی راحتی کز میکنم به مامان کنار تلفن نخودی رنگ قدیمی نشسته بود مضطرب داشت شماره میگرفت نگاه میکنم.
دستش روی خطوط بیژامه گلدارش حرکت میده:
- الو..الو عطا گوشِت بامنه؟ خوب گوش کن ببین چی میگم امروز رفتم بانک پول نیومده بود به حساب، مگه قرارمون بیستم به بیستم نبود؟ اصلا شماره یارو بده اصلا خودم بهش زنگ بزنم چرا پولو نریخته؟
سکوت طولانی میکنه و دوباره میگه:
- من تا اخر این ماه بیشتر صبر نمیکنمها، ببین رو حرفت حساب کردم، میدونی که کسی از قول قرارمون خبر نداره. پس نذار دهنمو وا کنم..
مشکوک خمی به ابروهای نازکش میده و زیر چشمی نگاهم میکنه. انگار از حضور من راحت نبود و از واضح حرف زدن خودداری میکرد.
بلند میشم و راه اتاقم رو پیش میگیرم. اصلا دوست نداشتم سراز حرفها و کارهاشون که بوی خرابکاری و بدبختی میداد در بیارم.
نگاهی به صفحهی موبایلم میاندازم، دستم روی اخرین تماس حمیدرضا میلغزه. با عجله دستم رو پس میکشم. اصلا زنگ میزدم چی میگفتم، بعد از ماجرای امروز بهتر بود سرم روی زمین میذاشتم و میمردم.
سرم روی متکا رها میکنم و به سقف تیره اتاقم خیره میشم، دستم روی سمعکم فشار میدم تا از گوشم آزادش کنم. که باشنیدن صدای مامان منصرف میشم.
مامان- نورا؟ داری میخوابی..
کلافه غلتی میزنم، میدونستم پشت لحنش پراز درخواست و سفارش بود. پیش دستی میکنم و جواب میدم:
- چیزی که شنیدم به کسی نمیگم.
- آفرین مادر دهن لقی نکنی یوقت بیچارم کنی. میشناسی خواهر برادرهاتد بدتر از قوم ظالمینن..
سمعکم رو جدا میکنم و چشمم رو میبندم. زیر لب تکرار میکنم:
- واسم مهم نیست، به من ربطی نداره..
*****
دکمههای ژاکتم گشاد سیاهم رو بی حس و حال میبندم. کتونیم رو با دمپایی طبی سفیدم عوض میکنم.
امروز از اون روزهای خسته کننده و طولانی بود که بالا پایین کرده طبقات بیمارستان و حرفهای صدمن یه غاز ژاله سر کرده بودم. دیگه از شنیدن قصهی عشق ژاله و محمود داشتم آلرژی میگرفتم.
قفل موبایلم رو باز میکنم. هیچ تماسی و پیامی از دریافت نکرده بودم، ذهنم آشفته بود و ته دلم غمگین، بی رمق از بیمارستان بیرون می زنم حق با بابا بود و هوا سرد و سوزدار شده بود. پاییز از همین حالا شروع شده بود.
دستهای خشک و چقرم رو توی جیبم مخفی میکنم، روی نیم کت آهنی ایستگاه مینشینم و خمیازهای خفیفی میکشم. با کمی تاخیر سوار خط میشم.
مسیر طولانی از کار تا خونه برای منی که تو عالم خیال بودم کوتاه به نظرم میرسید.
با رسیدن به بن بست نگاهی به انتهای کوچه میاندازم،
با دیدن عفت خانوم کم و کاستیهای روزم تکمیل شده بود، جلوی در ایستاده بود و انگار کمین کرده بود و منتظر شکار بود آهی زیر لب میکشم. با عجله قدم برمیدارم.
فقط چند قدم به در باقی مونده که صداش رو میشنوم:
- سلام علیکم نورا خانوم..
لای در گیر میکنم:
- سلام خاله.
- خوبی مامان ایناخوبن، دیروز چه خبر شده بود تو کوچه؟ محل رو سرتون گذاشته بودین. امروز رفتم بازار وقت نشد بیام از مامانت بپرسم، ماشاالله سهراب چه عربدهای میزد داشتم سکته میزدم وقتی دعواتون تموم شد رفتم خونه بچه ها برام آب طلا درست کردن خوردم..
با دستی که روشونم قرار میگیره میچرخم و به حوریه که پشت سرم ایستاده نگاه میکنم و جا رو براش باز میکنم.
حوریه با لبخند روی لبش نگاهی تحقیر آمیزی به سرتاپای عفت میاندازه:
- خوبی خاله جون؟ میبینم که مثله همیشه پیگیر مایی، خسته نباشید بهت میگم.
عفت لبش رو باحرص گاز میگیره:
- نه عزیزم چه پیگیری؟ من که در خونتون باز نکردم بیام توببینم چه خبره، تو کوچه معرکه گیری داشتین ماهم دیدیم؟ گفتیم یه خدا بد ندهای بهتون بگیم
حوریه مکثی میکنه و ابروهای طلاییش رو بالا میده:
- خیره شما نگران نباشین، راستی از عروس کوچیکتون چه خبر؟ چند وقته نیست. شنیدم مهر و نفقشو گذاشته اجرا؟ راستی آقا پسرت هنوز بیکاره؟ میخوای به بچههامون بسپرم بفرستنش سرکار بلکه زنش راضی بشه برگرده سرخونه زندگیش؟هوم؟
رنگ و روی عفت میپره و لبخند غصبناکی میزنه:
- نخیر دستت شما درد نکنه..
- مطمئنی نمیای دیگه؟
مامان- نه برو، میترسم یکی از درو همسایه بیاد چیزی از اتفاق امروز واسه موسی تعریف کنه، بابات جدیدا کم طاقت شده و قلبش داره اذیتش میکنه. همینجا میمونم یکی دوروز اگه چیزی شد جمعش کنم. سهرابم اگه برگشت خونه باهاش سر به سر نذار، بی محلی کن تا من بیام تکلیفش رو روشن کنم.
حوریه- آره دیدم امروز به اندازه کافی تکلیفشو روشن کردی، لازم نکرده خودم از پسش برمیام، این دفعه دست بهم بزنه روزگارشو سیاه میکنم. فقط ببین چه بلایی سرش میارم، گمون نکن چون نمیرم از شکایت کنم ازش گذشت کردم نخیر، براش نقشه دارم میسپرم آرمان چند آدم اجیر کنه بفرسته سراغش تحقیرش کنن..
مامان پوزخند کجی میزنه و جوابش رو میده:
- به آرمان خانت بگو به جای آدم اجیر کردن، ننه آقاشو راضی کنه بکشونه بیاره خواستگاریت. گاو پیشونی سفید شدی از بس باهاش تو شهر تاخت زدی..
حوریه- حیف که وقت ندارم، باید برم آرمان منتظره، وگرنه جوابتو دارم بدم، خوبشم دارم..
*****
چشم به صفحهی تلوزیون میدوزم، دستم رو زیر چونم میذارم، راز بقا در حال پخش بود. نمیدونم چرا داستانش چقدر شبیه داستان من بود.شدیدا داشتم همزاد پنداری میکردم توله شیر کوچیکی که از خواهرو برادرهاش ضعیف وکوچیکتر بود و هیچ سهمی از غذا نداشت، مدام از گله جا میموند و چندبار توی تاریکی شب گم شده و نزدیک بود شکار ببرها و کفتارها بشه، بلاخره با سختی و رنج خودش رو به مادرش میرسونه، وقتی هم که میرسه زخمی شده بود، مادرش نا امید اونو توی طوفان و بارون رها میکنه تا به حال خودش بمیره و عاقبت تولهشیر بیچاره غذای کفتارها میشه، قطره اشک مزاحم روی گونم میریزه و بغض میکنم، نمیدونم بغض دردناکم از مرگ توله شیر بود یا بَخت بد خودم، هرچی بود دلم نازکتر از همیشه شده بود.
بابا- باباجان ناراحتی نداره که، قانون طبیعته..
فینم رو بالا میکشم و فوری اشکم رو پاک میکنم:
- میدونم ولی دلم سوخت..
باباهم که انگار دست کمی از من نداشت و ناراحتی از توی چشمهاش پیدا بود الله اکبری زیر لب میگـه واز جاش بلند میشه:
- برم دریچه کانال کولر ببندم بخاری رو از انباری در بیارم، هوا دیگه نم نم داره سرد میشه. اخبار گفت اخر این هفته بارندگیه..
روی راحتی کز میکنم به مامان کنار تلفن نخودی رنگ قدیمی نشسته بود مضطرب داشت شماره میگرفت نگاه میکنم.
دستش روی خطوط بیژامه گلدارش حرکت میده:
- الو..الو عطا گوشِت بامنه؟ خوب گوش کن ببین چی میگم امروز رفتم بانک پول نیومده بود به حساب، مگه قرارمون بیستم به بیستم نبود؟ اصلا شماره یارو بده اصلا خودم بهش زنگ بزنم چرا پولو نریخته؟
سکوت طولانی میکنه و دوباره میگه:
- من تا اخر این ماه بیشتر صبر نمیکنمها، ببین رو حرفت حساب کردم، میدونی که کسی از قول قرارمون خبر نداره. پس نذار دهنمو وا کنم..
مشکوک خمی به ابروهای نازکش میده و زیر چشمی نگاهم میکنه. انگار از حضور من راحت نبود و از واضح حرف زدن خودداری میکرد.
بلند میشم و راه اتاقم رو پیش میگیرم. اصلا دوست نداشتم سراز حرفها و کارهاشون که بوی خرابکاری و بدبختی میداد در بیارم.
نگاهی به صفحهی موبایلم میاندازم، دستم روی اخرین تماس حمیدرضا میلغزه. با عجله دستم رو پس میکشم. اصلا زنگ میزدم چی میگفتم، بعد از ماجرای امروز بهتر بود سرم روی زمین میذاشتم و میمردم.
سرم روی متکا رها میکنم و به سقف تیره اتاقم خیره میشم، دستم روی سمعکم فشار میدم تا از گوشم آزادش کنم. که باشنیدن صدای مامان منصرف میشم.
مامان- نورا؟ داری میخوابی..
کلافه غلتی میزنم، میدونستم پشت لحنش پراز درخواست و سفارش بود. پیش دستی میکنم و جواب میدم:
- چیزی که شنیدم به کسی نمیگم.
- آفرین مادر دهن لقی نکنی یوقت بیچارم کنی. میشناسی خواهر برادرهاتد بدتر از قوم ظالمینن..
سمعکم رو جدا میکنم و چشمم رو میبندم. زیر لب تکرار میکنم:
- واسم مهم نیست، به من ربطی نداره..
*****
دکمههای ژاکتم گشاد سیاهم رو بی حس و حال میبندم. کتونیم رو با دمپایی طبی سفیدم عوض میکنم.
امروز از اون روزهای خسته کننده و طولانی بود که بالا پایین کرده طبقات بیمارستان و حرفهای صدمن یه غاز ژاله سر کرده بودم. دیگه از شنیدن قصهی عشق ژاله و محمود داشتم آلرژی میگرفتم.
قفل موبایلم رو باز میکنم. هیچ تماسی و پیامی از دریافت نکرده بودم، ذهنم آشفته بود و ته دلم غمگین، بی رمق از بیمارستان بیرون می زنم حق با بابا بود و هوا سرد و سوزدار شده بود. پاییز از همین حالا شروع شده بود.
دستهای خشک و چقرم رو توی جیبم مخفی میکنم، روی نیم کت آهنی ایستگاه مینشینم و خمیازهای خفیفی میکشم. با کمی تاخیر سوار خط میشم.
مسیر طولانی از کار تا خونه برای منی که تو عالم خیال بودم کوتاه به نظرم میرسید.
با رسیدن به بن بست نگاهی به انتهای کوچه میاندازم،
با دیدن عفت خانوم کم و کاستیهای روزم تکمیل شده بود، جلوی در ایستاده بود و انگار کمین کرده بود و منتظر شکار بود آهی زیر لب میکشم. با عجله قدم برمیدارم.
فقط چند قدم به در باقی مونده که صداش رو میشنوم:
- سلام علیکم نورا خانوم..
لای در گیر میکنم:
- سلام خاله.
- خوبی مامان ایناخوبن، دیروز چه خبر شده بود تو کوچه؟ محل رو سرتون گذاشته بودین. امروز رفتم بازار وقت نشد بیام از مامانت بپرسم، ماشاالله سهراب چه عربدهای میزد داشتم سکته میزدم وقتی دعواتون تموم شد رفتم خونه بچه ها برام آب طلا درست کردن خوردم..
با دستی که روشونم قرار میگیره میچرخم و به حوریه که پشت سرم ایستاده نگاه میکنم و جا رو براش باز میکنم.
حوریه با لبخند روی لبش نگاهی تحقیر آمیزی به سرتاپای عفت میاندازه:
- خوبی خاله جون؟ میبینم که مثله همیشه پیگیر مایی، خسته نباشید بهت میگم.
عفت لبش رو باحرص گاز میگیره:
- نه عزیزم چه پیگیری؟ من که در خونتون باز نکردم بیام توببینم چه خبره، تو کوچه معرکه گیری داشتین ماهم دیدیم؟ گفتیم یه خدا بد ندهای بهتون بگیم
حوریه مکثی میکنه و ابروهای طلاییش رو بالا میده:
- خیره شما نگران نباشین، راستی از عروس کوچیکتون چه خبر؟ چند وقته نیست. شنیدم مهر و نفقشو گذاشته اجرا؟ راستی آقا پسرت هنوز بیکاره؟ میخوای به بچههامون بسپرم بفرستنش سرکار بلکه زنش راضی بشه برگرده سرخونه زندگیش؟هوم؟
رنگ و روی عفت میپره و لبخند غصبناکی میزنه:
- نخیر دستت شما درد نکنه..