کامل شده رمان بچه‌های موسی | Mrs.zm کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mrs.zm
  • بازدیدها 7,225
  • پاسخ ها 155
  • تاریخ شروع

کدام شخصیت در رمان میپسندید؟

  • نورا

  • موسی

  • حوا

  • سیاوش

  • حوریه

  • سهراب

  • عطا

  • حمید


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
آهی زیر لب می‌کشم، حوریه کیفش روی دوشش می‌اندازه و آماده رفتن میشه:
- مطمئنی نمیای دیگه؟
مامان- نه برو، می‌ترسم یکی از درو همسایه بیاد چیزی از اتفاق امروز واسه موسی تعریف کنه، بابات جدیدا کم طاقت شده و قلبش داره اذیتش می‌کنه. همین‌جا می‌مونم یکی دوروز اگه چیزی شد جمعش کنم. سهرابم اگه برگشت خونه باهاش سر به سر نذار‌، بی محلی کن تا من بیام تکلیفش رو روشن کنم.
حوریه- آره دیدم امروز به اندازه کافی تکلیفشو روشن کردی، لازم نکرده خودم از پسش برمیام، این دفعه دست بهم بزنه روزگارشو سیاه می‌کنم. فقط ببین چه بلایی سرش میارم، گمون نکن چون نمیرم از شکایت کنم ازش گذشت کردم نخیر، براش نقشه دارم می‌سپرم آرمان چند آدم اجیر کنه بفرسته سراغش تحقیرش کنن..
مامان پوزخند کجی می‌زنه و جوابش رو میده:
- به آرمان خانت بگو به جای آدم اجیر کردن، ننه آقاشو راضی کنه بکشونه بیاره خواستگاریت. گاو پیشونی سفید شدی از بس باهاش تو شهر تاخت زدی..
حوریه- حیف که وقت ندارم، باید برم آرمان منتظره، وگرنه جوابتو دارم بدم، خوبشم دارم..
*****
چشم به صفحه‌ی تلوزیون می‌دوزم‌، دستم رو زیر چونم می‌ذارم، راز بقا در حال پخش بود. نمیدونم چرا داستانش چقدر شبیه داستان من بود.شدیدا داشتم همزاد پنداری می‌کردم توله شیر کوچیکی که از خواهرو برادر‌هاش ضعیف وکوچیک‌تر بود و هیچ سهمی از غذا نداشت، مدام از گله‌ جا می‌موند و چندبار توی تاریکی شب گم شده و نزدیک بود شکار ببرها و کفتارها بشه، بلاخره با سختی و رنج خودش رو به مادرش می‌رسونه، وقتی هم که می‌رسه زخمی شده بود، مادرش نا امید اونو توی طوفان و بارون رها می‌کنه تا به حال خودش بمیره و عاقبت توله‌شیر بیچاره غذای کفتارها میشه، قطره اشک مزاحم روی گونم می‌ریزه و بغض می‌کنم، نمی‌دونم بغض دردناکم از مرگ توله‌ شیر بود یا بَخت بد خودم، هرچی بود دلم نازک‌تر از همیشه شده بود.
بابا- باباجان ناراحتی نداره که، قانون طبیعته..
فینم رو بالا می‌کشم و فوری اشکم رو پاک می‌کنم:
- می‌دونم ولی دلم سوخت..
باباهم که انگار دست کمی از من نداشت و ناراحتی از توی چشم‌هاش پیدا بود الله اکبری زیر لب می‌گـه واز جاش بلند میشه:
- برم دریچه کانال کولر ببندم بخاری رو از انباری در بیارم، هوا دیگه نم نم داره سرد میشه. اخبار گفت اخر این هفته بارندگیه..
روی راحتی کز می‌کنم به مامان کنار تلفن نخودی رنگ قدیمی نشسته بود مضطرب داشت شماره‌ می‌گرفت نگاه می‌کنم.
دستش روی خطوط بیژامه گلدارش حرکت میده:
- الو..الو عطا گوشِت بامنه؟ خوب گوش کن ببین چی میگم امروز رفتم بانک پول نیومده بود به حساب، مگه قرارمون بیستم به بیستم نبود؟ اصلا شماره یارو بده اصلا خودم بهش زنگ بزنم چرا پولو نریخته؟
سکوت طولانی میکنه و دوباره میگه:
- من تا اخر این ماه بیشتر صبر نمی‌کنم‌ها، ببین رو حرفت حساب کردم، می‌دونی که کسی از قول قرارمون خبر نداره. پس نذار دهنمو وا کنم..
مشکوک خمی به ابروهای نازکش میده و زیر چشمی نگاهم می‌کنه. انگار از حضور من راحت نبود و از واضح حرف زدن خود‌داری می‌کرد‌.
بلند میشم و راه اتاقم رو پیش می‌گیرم‌. اصلا دوست نداشتم سراز حرف‌ها و کارهاشون که بوی خرابکاری و بدبختی می‌داد در بیارم.
نگاهی به صفحه‌ی موبایلم می‌اندازم، دستم روی اخرین تماس حمیدرضا می‌لغزه. با عجله دستم رو پس می‌کشم. اصلا زنگ می‌زدم چی می‌گفتم، بعد از ماجرای امروز بهتر بود سرم روی زمین می‌ذاشتم و می‌مردم.
سرم روی متکا رها می‌کنم و به سقف تیره اتاقم خیره میشم، دستم روی سمعکم فشار میدم تا از گوشم آزادش کنم‌‌. که باشنیدن صدای مامان منصرف میشم.
مامان- نورا؟ داری می‌خوابی..
کلافه غلتی می‌زنم، می‌دونستم پشت لحنش پراز درخواست و سفارش بود. پیش دستی می‌کنم و جواب میدم:
- چیزی که شنیدم به کسی نمیگم.
- آفرین مادر دهن لقی نکنی یوقت بیچارم کنی. می‌شناسی خواهر برادرهاتد بدتر از قوم ظالمینن..
سمعکم رو جدا می‌کنم و چشمم رو می‌بندم. زیر لب تکرار می‌کنم:
- واسم مهم نیست، به من ربطی نداره..
*****
دکمه‌های ژاکتم گشاد سیاهم رو بی حس و حال می‌بندم. کتونیم رو با دمپایی طبی سفیدم عوض می‌کنم.
امروز از اون روزهای خسته کننده و طولانی بود که بالا پایین کرده طبقات بیمارستان و حرف‌های صدمن یه غاز ژاله سر کرده بودم. دیگه از شنیدن قصه‌ی عشق ژاله و محمود داشتم آلرژی می‌گرفتم.
قفل موبایلم رو باز می‌کنم. هیچ تماسی و پیامی از دریافت نکرده بودم، ذهنم آشفته بود و ته دلم غمگین، بی رمق از بیمارستان بیرون می زنم حق با بابا بود و هوا سرد و سوزدار شده بود. پاییز از همین حالا شروع شده بود.
دست‌های خشک و چقرم رو توی جیبم مخفی می‌کنم، روی نیم کت آهنی ایستگاه می‌نشینم و خمیازه‌ای خفیفی می‌کشم‌. با کمی تاخیر سوار خط میشم.
مسیر طولانی از کار تا خونه برای منی که تو عالم خیال بودم کوتاه به نظرم می‌رسید.
با رسیدن به بن بست نگاهی به انتهای کوچه می‌اندازم،
با دیدن عفت خانوم کم و کاستی‌های روزم تکمیل شده بود، جلوی در ایستاده بود و انگار کمین کرده بود و منتظر شکار بود آهی زیر لب می‌کشم. با عجله قدم برمی‌دارم.
فقط چند قدم به در باقی مونده که صداش رو می‌شنوم:
- سلام علیکم نورا خانوم..
لای در گیر می‌کنم:
- سلام خاله.
- خوبی مامان ایناخوبن، دیروز چه خبر شده بود تو کوچه؟ محل رو سرتون گذاشته بودین. امروز رفتم بازار وقت نشد بیام از مامانت بپرسم، ماشاالله سهراب چه عربده‌ای می‌زد داشتم سکته می‌زدم وقتی دعواتون تموم شد رفتم خونه بچه ها برام آب طلا درست کردن خوردم..
با دستی که روشونم قرار می‌گیره می‌چرخم و به حوریه که پشت سرم ایستاده نگاه می‌کنم و جا رو براش باز می‌کنم.
حوریه با لبخند روی لبش نگاهی تحقیر آمیزی به سرتاپای عفت می‌اندازه:
- خوبی خاله جون؟ می‌بینم که مثله همیشه پیگیر مایی، خسته نباشید بهت میگم.
عفت لبش رو باحرص گاز می‌گیره:
- نه عزیزم چه پیگیری‌؟ من که در خونتون باز نکردم بیام توببینم چه خبره، تو کوچه معرکه گیری داشتین ماهم دیدیم؟ گفتیم یه خدا بد نده‌ای بهتون بگیم
حوریه مکثی می‌کنه و ابروهای طلاییش رو بالا می‌ده:
- خیره شما نگران نباشین، راستی از عروس کوچیکتون چه خبر؟ چند وقته نیست. شنیدم مهر و نفقشو گذاشته اجرا؟ راستی آقا پسرت هنوز بیکاره؟ می‌خوای به بچه‌هامون بسپرم بفرستنش سرکار بلکه زنش راضی بشه برگرده سرخونه زندگیش؟هوم؟
رنگ و روی عفت می‌پره و لبخند غصبناکی می‌زنه:
- نخیر دستت شما درد نکنه..
 
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    حوریه متکبرانه سری تکون می‌ده و منو به داخل حیاط می‌کشه. هاج و واج نگاهش می‌کنم:
    - چی‌کار داری زنه بیچاره رو؟ چرا اینطوری باهاش حرف زدی؟
    عصبی به گوشه حیاط هولم میده:
    - ولش کن بابا اون که حقشه..
    می‌خوام دوباره شماتتش کنم که اشاره‌ای به خونه می‌کنه:
    - یه لحظه صبر کن کجا داری میری واسه خودت؟ میگم این پسره آبجیاشو فرستاده تورو ببینن؟
    - چی؟ کی؟!
    - پسر عمو بابادیگه، حمیدرضا..
    نگاهی به چند جفت کفش های زنونه انتهای پلکان می‌اندازم:
    - برای چی؟
    - چی برای چی؟ اومدن خواستگاری دیگه. زود باش برو بالا از کی منتظرتن..
    مضطرب ساعدش رو فشار میدم، هیچ چیز توی ذهنم باهم جور نمی‌اومد. با رفتن دیروز حمیدرضا برای من همه چیز تموم شده بود.
    - من، من نمیرم، واسه چی گذاشتی برن بالا؟ برو بگو برن..برو بگو اصلا من امشب نمیام خونه!
    می‌خوام با عجله به سمته انباری برم که باشنیدن صدای بلند مامان پاهام بی حس میشه:
    - نورا جون اومدی مادر؟ خسته نباشی عزیزم..
    خنده‌های بی صدا و با تمسخر حوریه، قربون صدقه بی جای مامان فقط جیغ عصبی بلند من رو کم داشت.
    مامان با حرص چشم غره‌ای میره اروم لبش گاز میگیره:
    - بیا بالا دیگه..
    آب دهنم رو قورت میدم و با خجالت بند کیفم رو فشار میدم و از پله ها بالا میرم و با دیدن سه تا زن سن بالایی که توی حال نشسته بودن سلام خفه‌ای می‌کنم.
    اینقدر دستپاچه و خجول بودم که نمی‌دونم چطور سلام و احوال پرسی کردم.
    روی مبل تک نفر می‌نشینم و به چند جفت چشمی که روی من زوم شده بودن برای یک لحظه نگاه می‌کنم‌ و دوباره سر خم می‌کنم.
    - ماشاالله، چه خانومی. چند سالته نورا جون؟
    لپم داغ میشه بدون این ه نگاهش کنم، خفه زیر لب جواب میدم:
    - بیست و یک..
    - عزیزم، ماشاالله شبیه جوونیای عمه خانومه، حوا جون بیا بشین دیگه توروخدا ما که راضی به زحمت نیستیم.
    مامان با سینی نقره‌ای شربتش از توی آشپزخونه بیرون میاد:
    - افسانه جون، از خودت بگو. میدونی چند ساله ازت بی خبرم..
    افسانه لیوان بلوری رو از توی سینی برمی‌داره و روی پیش دستی می‌ذاره:
    - از خودم میگم به وقتش، فعلا بذار یکم ما نورا جون رو ببینیم. آخه اولین بار که اومدم زیاد نتونستم ببینمش، پسر عموهم که مثله همیشه عین خیالش نبود، شماهم که نبودی ناچارا زود رفتم، این سری مطمئن شدم که خونه‌ هستی به آسیه و آمنه رو گفتم پاشید بریم خونه‌ی موسی، قراره داداشمونو دوماد کنیم.
    زن لاغری که وسط نشسته بود لبخند کش‌داری می‌زنه و روسری نخی سبزرنگش رو مرتب می‌کنه:
    - واقعیتش من خیلی جا خوردم. نیست که حمیدرضا با اَفی بیشتر احساس راحتی می‌کنه، مثله این‌که دیشب با اَفی قول و قرار‌های امروزشو گذاشته بود آخرسر منو آمنه خبردار شدیم، حالا آمنه می‌گفت به مریم‌هم بگیم بیاد؟
    مامانم متعجب می‌پرسه:
    - مریم؟ کدوم مریم؟
    افسانه با تایید سری تکون میده:
    - مریم دیگه، زن داداش عمران..
    آسیه دوباره ادامه میده:
    - منم گفتم نه بذار سه تا خواهری بریم تو جلسات بعد به مریم هم میگیم بیاد..
    کلافه به حوریه که توی آشپزخونه ایستاده بود و ادا درمیاورد نگاه می‌کنم، آهی توی دلم می‌کشم. توی فکر فرو میرم. سه تا خواهر عمران خوش صحبت بودن، طوری که ثانیه‌ای توی حرف زدن مکث نمی‌کردن و نوبتی مابقی صحبت‌هاشون رو به هم واگذار می‌کردن.
    هرسه انگار تو رده یک سنی چهل تا پنج سال بودن و تنها تفاوتشون باهم توی سایز و اندازه هیکلشون بود چهره‌هاشون شدیدا شبیه هم بود، حتی تُن صداهاشون گاها باهم اشتباه گرفته میشد.
    چهل و پنج دقیقه‌ای گذشته بود و مامان مشتاق پای صحبت‌هاشون نشسته بود. که افسانه رشته کلام از حواشی و خاطره بازی ها پاره می‌کنه و دستی به چادر براق حریرش می‌کشه:
    - حوا جون خب دیگه ما کم کم رفع زحمت کنیم مابقی حرف‌های مهم رو بذاریم واسه جلسه بعد که هم داداش عمران و حاج موسی و بزرگ‌ترهای مجلس باشن، انشالله همیشه به خوشی..
    برای بدرقشون از جام بلند میشم و توی پروسه طولانی تیکه و تعارف‌ها بلاخره راهی میشن، چقدر لحظات سخت و نفس گیری بود. هنوز تپش قلب داشتم سرم از عصبانیت داشت منفجر میشد.
    در حیاط می‌بندم و مات و مبهوت به مامان که کبکش داشت خروس می‌خوند نگاه می‌کنم.
    حوریه روی پله‌ها می‌نشینه و شالش رو از سرش برمی‌داره و با سرعت موهاش رو بالای سرش فوکل می‌کنه :
    - عجب خواهرهای فولاد زره‌ای بودن‌، مخصوصا اَفعی جون، ماری بود برای خودش، دیدی چه زبون تند و تیزی داشت؟ خدایا بلا به دور هزاربار توبه..
    مامان درحالی چشم و ابرو می‌اندازه:
    - چی داری میگی تو حوریه‌، بندگان خدا به این خوبی به این خانومی لیاقت می‌خواد با این‌جور خانواده وصلت کردن..
    حوریه با تاسف سری تکون میده:
    - نورا باور کن تیکه پارت میکنن، ازمن گفتن بود یه وقت خام تعریف‌های بیخودمامان نشی؟ مامان ذاتا می‌خواد از شرمون خلاص بشه، حالا که خری می‌خواد باشه.. باتوام، هی نورا..
    مامان- زبون به دهن بگیر دختر، چرا بچه رو داری می‌ترسونی؟ می‌خوای عین خودت بندازیش تو دَبه ترشی؟
    حوریه- دبه ترشی کجا بودمادرمن؟ اون مرتیکه بخاطراین خونه داره از نورا سواستفاده می‌کنه، واسش شرط کرده اگه زنش بشه خونه رو می‌بخشه و به اسمش می‌زنه، نورا مگه دیوونست قبول کنه؟
    مامان- بده پسره داره به بچم و ارزش و اعتبار می‌ذاره؟ کدوم مردی رو دیدی از راه نرسیده یه کاره خونه و ملک بزنه به اسم زنش؟ اینقدر بخیل چشم تنگ نباش..
    بی توجه به جدال حوریه و مامان موبایلم رو در میارم پیامی برای حمیدرضا بااین مضمون:《باید ببینمت همین الان》می‌فرستم.
    حوریه- من برای چی باید به خواهر خودم حسودی کنم؟ دارم میگم زیر بار حرف زور نره، خودشو بخاطر یه خونه فکستنی فدای یه عمر اسارت نکنه. بخدا اگه موسی ازاین قضیه باخبر بشه، نعش نورا رو کولشون نمی‌ذاره. حالاعروس شدن پیشکش..
    مامان کفری از پله‌ها بالا میره و زیر لب می‌غره:
    - عجب عفریته‌ای هستی تو..
    حوریه دست زیر چونش می‌ذاره و منتظر نگاهم می‌کنه:
    - خره، خر نشی یه وقت..
    کنار گلدون ها می‌نشینم اروم زیر لب می‌نالم:
    - ولم کن توروخدا حوریه.
    با لرزش موبایل نیم خیز میشم و پیام حمیدرضا می‌خونم:
    -《بیا من سرکوچم》
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با عجله شالم رو روی سرم مرتب می‌کنم و به سمت در میرم و بلند می‌گم:
    - میرم سرکوچه زودی برمی‌گردم.
    مهلتی برای جواب دادنش نمی‌ذارم و توی کوچه میرم. بادیدن ماشین حمیدرضا قدم‌هام رو تند برمی‌دارم و به سمتش میرم. بی وقفه رو صندلی جلو می‌نشینم و به محض سوارشدنم حرکت می‌کنه.
    به سمتش می‌چرخم و به نیم‌رخ خون‌سردش نگاه می‌کنم و سریع می‌پرسم:
    - اصلا معلومه داری چیکار می‌کنی؟
    بامهارت دنده رو جا به جا می‌کنه و کمی به سرعت ماشین اضافه میشه بدون اینکه نگاهم کنه جواب میده:
    - این سوال رو من باید ازت بپرسم، داری چیکارمی‌کنی؟از کِی منتظر یه جوابم، مثله توپ منو این‌ور شوت می‌کنی بدون این‌که تکلیفمو روشن کنی؟
    متعجب از دل پُری که داشت میگم:
    - مگه قرار نبود بیشتر همو بشناسیم، باهم حرف بزنیم. ندیده نشناخته اخه چه جوابی بهت بدم؟ خب برای چی آبجی‌هاتو فرستادی خونمون؟
    نیم‌گاه کوتاهی می‌اندازه:
    - برای این که تکلیفم مشخص بشه، می‌دونی من چندوقته کارو زندگیم زدم افتادم دنبال تو، نورا چرا اینقدر داری سخت می‌گیری؟
    عصبی پوزخندی می‌زنم:
    - بخدا اصلا نمی‌فهمت، قرار بود دیروز حرف بزنیم خودت گذاشتی رفتی، امروزم که این حرکت رو زدی. واقعا خودخواهی، می‌دونی چیه اصلا تو تعادل نداری.
    - باشه هرچی تو بگی، فکر کن تعادل ندارم فکر کن خودخواهم،آقا اصلا من عجولم. نمی‌خوام اینطوری همو بشناسیم مگه واجبه؟
    ابروهام به نزدیک می‌کنم می‌پرسم:
    - یعنی چی؟
    کمی مکث می‌کنه و با لحن پر از تردیدش میگه:
    - نامزد می‌کنیم بعد همو میشناسیم!
    هاج واج نگاهش می‌کنم و زیر لب زمزمه می‌کنم:
    - ببین من اصلا نمی‌فهمم، داری چی میگی..
    سرعتش رو کم می‌کنه و در نهایت گوشه خیابون متوقف میشه، به سمتم مایل میشه زخم گوشه‌ی ابروهاش مشخص میشه. نگاهش پر از اطمینان بود اما لغزش صداش شک رو تو جونم زنده می‌کنه:
    - یه نامزدی ساده، فقط واسه این‌که خیالم راحت بشه.
    سکوت می‌کنم نیاز داشتم بیشتر حرف‌هاش رو بشنوم تا از حباب گنگ افکار پریشونم آزاد بشم.
    یقه‌ی پیراهنش رو صاف می‌کنه و میگه:
    - بدهی‌های عمران صاف کردم، از زندان اومده بیرون. حالا می‌مونه قول و قرار منوتو، ببین نورا نمی‌خوام تو عمل انجام شده بذارمت. ولی این امروز فردا کردنت یه چیزی رو بهم ثابت می‌کنه، این‌که تو دنبال پولی یا داری پول جور می‌کنی که منو سرت باز کنی، می‌ترسم از این روزایی‌که همین‌جوری داره می‌گذره و هیچ اتفاقی بین منوتو داره نمی‌افته، می‌ترسم دیر یا زود تمومش کنی بذاری بری.فقط می‌خوام تکلیفمو روشن کنی همین.
    اروم زیر لب نجوا می‌کنم:
    - تو داری چی میگی؟
    - نمی‌تونم بیشترازاین صبر کنم، همونطور که قبلا طی کردم خونه رو می‌زنم پشت قبالت، هرشرطی داشته باشی نشنیده قبول. رضا باش آخر این هفته بزرگ‌ترا رو می‌فرستم خونتون..
    - رضانباشم چی؟
    به روبه رو خیره میشه و این‌بار با لحن تحکیم آمیز ادامه میده:
    - اون وقت مارو بخیر تورو به سلامت..
    لب‌هام بهم دوخته میشه، منظورش رو خوب فهمیده بودم. با زبون بی زبونی داشت تهدیدم می‌کردیا شاید به قول خودش تکلیف خودش رو روشن می‌کرد.بازهم تو تنگنای عقل و احساس گیر افتاده بودم. مطمئن بودم هیچ حسی که گواه از عشق یا نفرت نسبت حمید داشته باشم رو درونم حس نمی‌کردم، پوکر و بی حس و کمی هم سرد..
    و اما عقلم پراز هشدار و زنگ خطر بود، فقط و فقط نگران پدرم بودم.
    تصور شرمندگی و بی پولی و الاخون بالاخونیش، حتی موهای سفیدش و کمر خمیدش. حقش نبود، انصافا مرد بی ازاری مثله موسی لایق این اتفاق نبود.
    حمیدرضا مسیر خونه رو پیش گرفته بود، اتمام حجت کرده بود و حالا فقط منتظر جواب بود؛ نگاه عمیقم به نیم‌رخ متفکرش می‌اندازم..
    یه نامزدی ساده به کجای دنیا برمی‌خورد؟
    اصلا ازدواج با مردی که عاشقش نبودم چه چیزی از چرخه هسی کم می‌کرد؟
    برای منی که توی کل زندگیم محو و دیده نشده بودم و جز چند آرزوی کوچیک توی دنیا چیزی نداشتم انجام این کار اصلا سخت نبود.
    نگاهی به چراغ زرد ته کوچه‌ی بن بست می‌اندازم، و دستم رو دستگیره فشار میدم نگاهش به فرمون ثابت شده بود‌‌. در ماشین باز می‌کنم قصد پیاده شدن رو دارم، توی دلم به خودم دلداری می‌دم تکرار می‌کنم؛ قوی باش نورا نهایتش اینکه هیچ‌وقت توی عمرم عشق رو تجربه نکنم.
    لب باز می‌کنم و اروم میگم:
    - آخر هفته منتظرتونیم، با خانواده تشریف بیارید.
    نگاهش برق می‌زنه و شبیه کسی که انگار نفسش رو حبس کرده با شدت بازدمش رو بیرون می‌فرسته.
    انتظار یه خداحافظی جانانه و گرم رو ازش ندارم. پس به سمته خونه حرکت می‌کنم. با بسته شدن درب حیاط صدای گاز ماشینش توی کوچه می‌پیچه‌‌.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    حوریه نگران به سمتم میاد:
    - یهو کجا غیبت زد؟ کجا رفته بودی؟
    مامان پشت سر حوریه می‌ایسته و منتظر جوابم میمونه.
    - رفتم باحمیدرضا حرف زدم.
    حوریه: چه حرفی؟
    - قراره آخر این هفته نامزد کنیم.
    - یعنی چی نورا، یعنی تو قبول کردی؟
    مامان که انگار حسابی از کارم خوشحال شده بود سری با تایید تکون میده:
    - آفرین دخترمن اینه، عاقل، باشعور. خداروشکر..
    حوریه عصبی انگشت‌های ظریفش روی دهنش فشار می‌ده:
    - بخاطر خونه؟ آره؟
    با انکار سری تکون میدم:
    - نه بخدا..
    - پس چی؟ نکنه عاشق چشم و ابروش شدی؟
    مامان تشری زیر لب می‌ره:
    - بس کن حوریه، چرا بچه رو سوال پیچ می‌کنی. بده یکی تو این خونه به فکر آیندشه، بخواد سروسامون بگیره؟ نکنه همگی عهد کردین که عذب از دنیا برین؟
    حوریه- چه آینده‌ای مامان؟ من امروز گلومو جر دادم بهت بفهمونم داره بخاطر خونه این‌کارو می‌کنه. چرا نمی‌فهمی تو؟ می‌خوای دخترتو معامله کنی؟ نورا یه کلام بهم بگو قیمت این آلونک چنده؟
    مامان توکسری ازثانیه اخم‌هاش توی هم گره می‌خوره:
    - تو پولت کجا بود ها؟
    حوریه خمشگین می‌غره:
    - نترس، از تو نمی‌گیرم. میگم خودم جور می‌کنم. اصلا از ارمان می‌گیرم. بگو چقدر لازم داری نورا؟
    با عجله از پله‌ها بالا میرم:
    - نمی‌خوام، حوریه. ولم کن توروخدا..
    حوریه عصبی پشت سرم راه می‌افته:
    - چرا دیوونه بازی در میاری؟ میگم یه قیمت بده. عمرو جوونی خودتو اینطوری به بازی نگیر، حیفی بدبخت. حیف، چطور می‌خوای با کسی که نمی‌شناسیش بری زیر یه سقف زندگی کنی؟
    در اتاق رو باز می‌کنم و ژاکتم روی چوب رختی پشت در آویزون می‌کنم. اروم دکمه مانتوم رو باز می‌کنم:
    - حمیدرضا آدم بدی نیست. بابا من‌که نمی‌خوام یه کاره عقد کنم با طرف بذارم برم، گفتم قرار یه مدت نامزد کنیم تا همو بشناسیم، همین. اینقدر سخت نگیر..
    با تردید نگاهم می‌کنه و روی چهار پایه گوشه‌ی اتاق می‌نشینه، انگار خیالش هنوز راحت نشده بود. روبه روش می‌ایستم.
    - مگه حتما باید عاشق شد تا ازدواج کرد؟ من یه آدم معمولی مثله هزارنفره دیگه..
    - ببین حرف‌های مامان چطوری روت تاثیر گذاشته، چندبارباید بهت بگم حیفی نورا نکن این‌کارو با خودت؟ هیچ می‌دونی که چقدر از اون سرتری؟
    کلافه موهام رو از توی گیره رها می‌کنم:
    - مگه من کی‌ام؟ چی‌ام؟ کجای دنیارو گرفتم؟ به کدوم مدرک و مدالم بنازم؟ نه عین آدم درس خوندم، نه شغل درست حسابی، حتی یه خونواده در حده اصیل نه، درحد معمولی هم ندارم. دونفر تو اینوَر شهر سه نفر اونور شهر پدر از مادر جدا ..
    حوله‌ی قرمزم رو از توی کمد برمی‌دارم و ادامه میدم:
    - دیگه بامن حرف از سرتری بهتری نزن، شاید زندگی تو عوض شده ولی واقعیت زندگی همینه که داری می‌بینی از بوق سگ سرکارم تا کمر تو مستراح و سطل آشغالم خم میشم و کثافت جمع می‌کنم که سرماه یه پولی دستم بیاد که ببینم می‌تونم باهاش سرنوشت کوفتیم رو عوض کنم یانه، نمی‌دونم چرا اینقدر خوش خیالم که یادم میره سرنوشت من همین خونست که توش به دنیا اومدم‌. عوض شدنی نیست که..
    عصبی از اتاق بیرون می‌زنم و توحیاط میرم، خسته بودم و باید به تنم آبی می‌زدم تا شاید این مغز آچمز شده‌ی داغم خنک می‌شد.
    بحث‌های الکی و کش‌دار خونه‌ی موسی هیچ وقت تموم شدنی نبود.
    *****
    کنار ایستگاه خط واحد می‌ایستم نگاهی به ساعت موبایلم می‌اندازم بااصرار دیشب حوریه برای مراسم آخر هفته باید یه لباس مناسب می‌خریدم، هرچند این اتفاق باب میلم نبود اما باید آبروداری می‌کردم.
    نگاهی به دویست وشیش سفیدی که چندقدمی‌ام متوقف شده می‌اندازم و بادیدن حوریه که سراز شیشه عقب بیرون اورده بود اشاره می‌داد به سمتش میدوم.
    درب ماشین رو باز می‌کنم و مشکوک به راننده ناشناس می‌اندازم.
    حوریه: سوارشو اسنپه..
    اهانی زیر لب میگم و کنارش می‌نشینم و به بافت ریز روی موهای طلاییش نگاه می‌کنم شالش کمی رو عقب می‌کشه:
    - باحاله، بهم میاد نه؟
    دستم روی موهای بافته شدش می‌کشم:
    - خیلی قشنگه..
    - صبح رفتم آرایشگاه گفتم واسه آخر یه تغییراتی بدم.
    نیمچه لبخندی می‌زنم و به صندلی تکیه می‌دم:
    - خوب کاری کردی، الان می‌ریم کجا؟
    موبایلش رو از کیفش بیرون می‌‌کشه:
    - میریم یه جای توپ، سیا معرفی کرده. کارش حرف نداره..
    - سیا و عطا خبر دارن، از قضیه آخر هفته..
    در حالی که محو صفحه‌ی موبایلش شده سری به معنای تایید تکون می‌ده:
    - آره..
    - چیزی نگفتن؟
    گنگ نگاهم چشم‌ ریز می‌کنه:
    - ها، نه چی باید بگن؟
    کیفم رو توی بغلم فشار می‌دم:
    - که میخوان بیان یانه!
    - نمی‌دونم شاید بیان، ولی گمون نکنم..
    غمگین به بیرون پنجره نگاه می‌کنم، اصلا دلم نمی‌خواست توهمچین شب پیش احدالناسی کم بیارم؛ مخصوصا جلوی حمیدرضا، بعد از قضیه درگیریش با سهراب و آبرویی که از من رفته بود، دلم می‌‌خواست نشونش بدم که بی کس و کار نیستم و پشت خودم برادرهایی مثله کوه دارم. هرچند فرمالیته و نمایشی اما شاید کمی از غرورم برمی‌گشت، اگه ذره‌ای ترحم نسبت به من توی دلش بود سرکوبش می‌کرد. بعداز عمری دلم حضور خانواده‌ی ازهم گسیخته‌ام رو می‌خواست‌‌.
    دستم توی بازوی حوریه قلاب می‌کنم و به فضای شیک و بزرگ پاساژ می‌اندازم و روی پله‌ برقی می‌ایستم، آروم زیر گوشش میگم:
    - معلومه جای گرونیه، چرا اصلا نرفتیم جرکز شهر، من اونقدر پول ندارم حواست باشه، نمی‌خوام واسه یه شب کلی بیفتم تو خرج، تازه یکم پول پس‌انداز کردم.
    کلافه هوفی زیر لب می‌گـه:
    - اینقدر غُر نزن نورا، یه موقع واینستی با طرف چونه بزنی، تو کاری با قیمتش نداشته باش لطفا، مهمون من؟
    به نیم رخ برجسته و مغرورش نگاه می‌کنم و زیر لب می‌غرم:
    - جوگیر نشی از اون پولا دربیاری واسم خرج کنی.من نمی‌خوام گفته باشم..
    - باشه بابا، باشه.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با عجله دنبالش راه می‌افتم، صدای تق تق کفش‌های پاشنه بلنش توی فضای نسبتا خلوت پاساژ اکو می‌شد.
    با اطمینان به سمته بوتیکی بزرگی که انتهای راهرو حرکت می‌کنه، بدون اینکه مجال بده لباس‌های توی تن مانکن رو ببینم همراه با حوریه وارد مغازه میشم‌.
    به فروشنده مرد جوونی که پشت رگال‌های لباس ایستاده بود نزدیک میشه:
    - ببخشید، خانوم لطفی نیستن؟
    مردبا عجله به طرف دیگه‌ی مغازه حرکت می‌کنه:
    - بله هستن‌، چند لحظه صبر کنید صداش می‌کنم.
    پشت حوریه می‌ایستم و اروم دستی به لباس‌های ردیف شده می‌کشم‌.
    زنی میانسال و خوش چهره‌ای از پشت پارتیشن چوبی بیرون میاد مشغول خوش و بش با حوریه میشه‌. حرف‌هاشون کمی مبهم و اطلاعاتی از طریقه اشناییشون نمی‌داد. سرگرم نگاه کردن لباس‌ها میشم.
    حوریه با وسواس رگال‌ها رو جلو عقب می‌کنه:
    - باید پرو کنی، اینطوری اصلا نمی‌تونم نظر بدم.
    بی توجه از کنارش می‌گذرم:
    - پرو لازم نیست، خودم می‌دونم چی بهم میاد.
    بین لباس‌ها شومیز زیتونی رو برمی‌دارم و دنبال دامن مناسب می‌گردم.
    حوریه با دیدن لباس توی خم ابروهای بور و پهنش توی هم گره می‌خوره:
    - جدی؟ می‌خوای اینو واسه اون شب بپوشی؟
    کلافه نگاهش می‌کنم:
    - چِشه مگه؟ بیخود ایراد نگیر، خودت می‌دونی که این رنگ بهم میاد. به جای این حرفا بیا کمک یه دامن پیدا کن.
    - دیوونه شب خواستگاریته، اصلا می‌خوای گونی تنت کنی؟
    دستم رو قوس کمرم می‌ذارم و روبه روش می‌ایستم:
    - نکنه انتظار داری دکلته بپوشم؟ بابا مگه ندیدی خواهرشو..
    انگار با یادآوری خواهر‌های حمیدرضا خیلی زود قانع میشه و با حالت رام نگاهم می‌کنه:
    - خیلی بریم، بیا بریم اونور چندتا دامن مشکی کرپ دیدم فکر کنم بشه باشومیزت سِت کرد.
    با همراهی حوریه خیلی زود لباس‌های دلخواهم رو پیدا می‌کنم، ولی در عوض نیم‌ساعتی هم معطل خرید حوریه برای خودش میشم. حساسیتش از من توی انتخاب بیشتر بود، انگار ول کن ماجرا نبود.
    بیرون مغازه می‌ایستم و به نرده‌های سرد استیل تکیه میدم، بلاخره حوریه با پاکت‌های خرید رنگارنگی که توی دستش بود از توی بوتیک بیرون می‌زنه و بانیش باز چشمکی حوالم می‌کنه:
    - بُدو بریم..
    - صبرکن ببینم، چرا نذاشتی پول لباس‌هامو حساب کنم؟!
    بی تفاوت شونه‌ای تکون میده:
    - چون از قبل حساب شده بود جونم، مزایای داداش سلبریتی داشتن همینه دیگه!
    با سماجت دنبالش می‌کنم:
    - یعنی چی از قبل حساب شده بود؟
    تو ناخودآگاهم یاد سن و سال زن صاحب مغازه بود می‌افتم که بیشتر از چهل به نظر می‌رسید، برای لحظه می‌ایستم و هاج واج می‌پرسم:
    - یه لحظه صبر کن ببینم نکنه..
    حوریه متعجب به سمتم برمی‌گرده:
    - نکنه چی؟
    - میگم نکنه این زنه شوگر مامی سیا بود، مارو فرستاده تیغ زنی؟ها؟
    صدای خنده‌ی حوریه بلند میشه و دندون‌های سفید و یک دستش رو به نمایش می‌ذاره:
    - دیوونه شدی نورا، شوگر مامی کجا بود اخه؟ سیا تو پیجش تبلیغ این بوتیک رو می‌کنه، به جا پول لطف کرده گفته بهمون لباس بده. همین!
    دوباره به قدم‌هام سرعت می‌دم:
    - پیج چی، تبلیغ چی؟
    - سیا نزدیک یه میلیون فالوور داره، همین روزاست که پارتی یه میلیونی شدنش رو بگیره.
    اصلا سراز حرف‌های حوریه در نمیارم، فهمیدن رو به وقت دیگه‌ای واگذار می‌کنم، با عجله از پاساژ بیرون می‌زنیم و کنار خیابون منتظر می‌ایستم.
    با ترمز ماشین شاسی بلند زیر پام قدمی به عقب برمی‌دارم.
    حوریه درحالی که خرید‌هارو روی صندلی عقب می‌ذاره:
    - سوارشو آرمانه..
    - چرا بهم نگفتی که قرار این بیاد دنبالمون؟ سرخود هماهنگ می‌کنی قرار می‌ذاری..
    عصبی درب ماشین رو می‌بنده:
    - این به درخت میگن‌ها، این اسم داره اسمش‌هم ارمانه بگو تا زبونت عادت کنه.
    - ببین حوریه من هنوز سرقضیه اون رفیق الدنگش هنوز ازش دلخورم‌ها، به همین سادگی نیست که بخوام کسی ببخشم و باهاش حرف بزنم‌.
    ولوم صداش رو پایین میاره:
    - اون طرف عوضی بود چه ربطی به ارمان می‌خوای تلافیشو سرش در بیاری، جون من مسخره بازی در نیار صدبار گفتم من پیش آبرو دارم.
    - ببینم بهش از داستان نامزدیم‌که چیزی نگفتی که؟
    شاکی می‌‌پرسه:
    - چرا فکر می‌کنی من همچین چیزی رو بهش میگم؟
    پوزخند عصبی می‌زنم و می‌گم:
    - چون نخود تو دهنت خیس نمی‌خوره، همه چی رو صاف میری می‌ذاری کف دستش..
    شونم رومی‌گیره و به سمت ماشین هدایتم می‌کنه:
    - اینقدر قضاوتم نکن، میریم خونه باهم حرف می‌زنیم. اینجا جاش نیست.
    باکمی مکث سوار ماشین می‌شم و با چهره‌ی خوشحال و خندون آرمان رو به رو میشم.
    آرمان - به خانوم پرستار، ستاره‌ی سهیل شدی، چه عجب ماشما رو دیدیم، ما که تو آسمون دنبالتون می‌گشتیم..
    بی حوصله از چرب زبونیش لبخندی می‌زنم و پشت صندلیش می‌خزم:
    - مرسی ممنون شما لطف داری..
    حوریه- بریم دیگه عزیزم، حسابی دیر کردیم..
    آرمان از آینه نگاهم می‌کنه و موهای عـریـ*ـان مشکیش رو به بالا هدایت می‌کنه:
    - راستی نورا جون، مبارک باشه.‌ این رفیق ما که شانسش سوخت. واقعا لیاقت شمارو نداشت
    لبخندم خشک می‌شه به حوریه خودش رو روی صندلیش جمع کرده بود و نگاهی به پشت نمی‌انداخت با حرص نگاه می‌کنم و می‌پرسم:
    - ببخشید، متوجه نشدم‌چی مبارک باشه؟
    - مگه آخر هفته نامزدیتون نیست؟
    با سختی سری تکون میدم:
    - نامزدی که نه، ولی به هرحال ممنون..
    نمی‌دونم چرا دلم نمیخواست هیچ احدی از این موضوع خبردار بشه، مخصوصا آرمان، عصبی سکوت می‌کنم حتی حوریه هم جرات حرف زدن رو نداشت، بین مسیر به بهونه‌ی مسخره‌ای از ماشین آرمان پیاده میشم و با اولین تاکسی خودم رو به خونه می‌رسونم این روزها دل و دماغ هیچ کس و هیچ کاری رو نداشتم.
    انگار روی زمین و زمان رنگ خاکستری پاشیده بودند.
    زمان روی دور تند رفته بود، همه چیز داشت زود اتفاق می‌افتاد.
    *****
    خسته و منگ از بی خوابی شب قبل لبه حوض می‌نشینم و به جعبه‌های میوه‌ که روی سکوی ایوان چیده شده بود نگاه می‌کنم.
    بابا با پا در رو باز می‌کنه و با جعبه شیرینی وارد حیاط می‌شه‌، متعجب نگاهم می‌کنه:
    - کی اومدی؟
    به سمتش میرم و جعبه شیرینی از دستش می‌گیرم:
    - همین الان..
    مامان سر از پنجره بیرون میاره و جوراب مردونه رو به سمته باباپرت می‌کنه:
    - بیا اینو بگیر پات کن، جلو مهمون‌ها همینجوری نیای بشینی‌ها، آبرومون میره.
    بابا بی تفاوت جوراب رو توی جیب شلوارش می‌ذاره:
    - ول کن حوا، مگه می‌خوان بیان خواستگاری من؟
    مامان چپ چپ نگاهی به سرتاپام می‌اندازه، حالا نوبت گیر دادن به من بود:
    - حالا چی می‌شد، یه امروز مرخصی می‌گرفتی؟ واسه من پاشدی رفتی سرکار..
    - برای چی نمی‌رفتم ؟حالا مگه چه خبر شده که بخاطرش کارو زندگیم رو تعطیل کنم
    - عیب نداره بچرخ و خوش باش که روزهای آخرته..
    بی اختیار بلند میشم:
    - یعنی چی روزهای آخرمه؟
    - فکر کردی پسره می‌ذاره بری کار کنی، یا نه اصلا اَفی جون اینا راضی میشن عروسشون بره سرکار؟ هه نخیرم جونم خونواده‌ی تعصبی هستن غیرتشون اجازه نمیده!
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    حرف‌های مامان مثله کارد تو مغزو استخونم فرو می‌ره، عصبی می‌خندم:
    - نترس امشب تکلیفمو باهاش روشن می‌کنم، که نه اَفی جون نه هیچ ننه قمر دیگه‌ای نخواد واسه زندگیم تصمیم بگیره، یه وقت غیرتشون کار دستشون نده.
    - بلبل زبونی نکن یه وقت، طرف فکر می‌کنه سرکشی، پشیمون میشه میره پشت سرشو نگاه نمی‌کنه‌ها‌‌..
    - به درک بره دیگه برنگرده.
    با صدای" الله اکبر" بابا با عجله به سمته پله‌های پشت بوم میرم، حرف زدن با مامان فقط اعصاب خوردی بودو بس
    لباس‌های خشک شده رو یکی یکی سوا می‌کنم و از روی طناب برمی‌دارم توی سبد می‌اندازم، هوا گرگ و میش بود و با دیدن رگه های رعد و برق احتمال بارش زیاد بود. مشغول جمع کردن لباس‌ها بودم که نگاهم به سمته کوچه کشیده میشه‌‌.
    ماشین شاسی بلندی درست زیر دیوار خونه‌پارک می‌کنه، با باز شدن در ماشین و پیاده شدن عطا و سیا با عجله سبد رو برمی‌دارم و به حیاط برمی‌گردم، سلام بلندی میدم.
    سیا بادیدنم نیشش باز میشه و به سمتم میاد:
    - خیلی چموشی نورا، شیطون چرا بهم نگفته بودی خواستگار داری، آخرش زدی تو کار سنتی؟
    عطا مضطرب سیا رو کنار می‌زنه و اروم می‌پرسه:
    - موسی کجاست؟
    اشاره‌ای به حموم می‌کنم:
    - رفته حموم، چطور مگه؟
    مامان سراز خونه بیرون میاره و جارو دستی و خاک انداز رو توی حیاط پرت می‌کنه:
    - نورا آب و جارو کن حیاط این برگ‌های انگور جمع کن..
    هنوز جملش کامل نشده بود که با دیدن عطا و سیا گل از گلش می‌شکفه:
    - ماشالله ماشالله، نیایین بالا تا براتون اسفند دود کنم، شدین یه پارچه آقا، با این لباس‌ها که خودتون یه پا دومادین، خدایا کی میشه اون روز من ببینم پسرامو تو دومادی ببینم..
    حق با مامان بود با کت و شلوار مارک یه دستی که عطا و سیا پوشیده بودن، حسابی خوش تیپ شده بودن. عطا که هنوز نگرانه به سمته مامان میره:
    - آبجی یه وقت موسی نیاد ببینه‌ مارو ناراحت بشه.
    مامان دستی به یقه‌ی صاف و اتوکشیده‌ی کتش می‌کشه:
    - نه قربونت برم، موسی از این اخلاق‌ها نداره. کینه کدورت‌ تو دلش جا نداره، گذشته‌ها گذشته، اصلا بعد اون قضیه حوریه چندبار اومده اینجا، چیزی نمیگه که بنده‌ی خدا.
    عطا- اصلا روم نمیشه تو چشم‌هاش نگاه کنم، واقعا شرمندم خیلی ناامیدش کردم..
    سیا از توی جیب شلوارش سیاه و جذبش موبایلش رو بیرون می‌کشه:
    - ول کن عطا، الکی فاز نگیر. موسی مثله ماهی گلیه همه چیز یادش میره، نورا بکش کنار می‌خوام لایو بگیرم.
    سبدلباس‌ها رو ایوان می‌ذارم:
    - مامان زنگ بزن ببین حوریه کجاست، چرا اینقدر دیر کرده؟
    با صدای زنگ بلبلی در با عجله به سمته در میرم:
    - نمی‌خواد زنگ بزنی فکر کنم اومد..
    به محض باز شدن در نگاهم روی قامت بلند سهراب می‌افته و باترس قدمی به عقب برمی‌دارم. خشم آلود نگاهم می‌کنه:
    -زبونتو موش خورده بچه، سلام کردن یاد رفته؟
    مامان که انگار از دیدن سهراب مثله من ترسیده با عجله می‌پرسه:
    - برای چی اومدی این‌جا؟ چی می‌خوای تو..
    سهراب گوشه‌ی لبش رو می‌خارونه:
    - شنیدم خواستگاری آبجی کوچیکست، گفتم زشته برادر بزرگش تو همچین شبی توی این خونه حضور نداشته باشه. حالا اگه ناراحتی برگردم؟
    کاپشن چرمش رو در میاره و روی نرده‌های آویزون می‌کنه:
    - چیه، چرا ماتتون بـرده، چایی نداریم؟
    مامان که حسابی شوکه شده با سرعت از پله‌ها میادو روبه‌روش می‌ایسته و انگشت لرزونش رو تهدیدوار به سمتش می‌گیره:
    - وای به حالت سهراب، یعنی وای به حالت بخوای امشب اینجا شَر بکاری و دردسر درست کنی، حالا ببین چطوری اون روی سگمو می‌بینی این خط این‌هم نشون..
    سهراب نیشخندی می‌زنه و دستش رو گردنش می‌ذاره:
    - جوش نیار، حالا باهم کنار میاییم. ببینم دوماد همون بچه پرروعَست؟ آره نورا خودشه؟ همون که اون روز تو کوچه باهام سرشاخ شده بود؟ خودمونیم عجب زوری داشت نیم وجبی..
    مامان لبش رو گاز می‌گیره:
    - بس کن بیا برو رد کارت..
    سهراب بی پروا می‌خنده:
    - حالا ببینم طرف خبر داره از راز خونوادگیمون؟
    سیا عصبی موبایلش رو کنار می‌ذاره:
    - چه رازی؟ چرا چرت و پرت می‌گی سهراب؟
    خنده‌ی سهراب شدید‌تر میشه:
    - راز گنج پیدا کردنمون، بهتره بهش نگین وگرنه اونم سهم می‌خواد..
    عطا باعجله از پله‌ها پایین میاد و سرش رو نزدیک صورت سهراب می‌بره:
    - سیاه مَسته، بیا بلندش کنیم سرشو بگیریم زیر آب تا موسی نیومده..
    عطا و سیا با تقلا و دست و پا زدن‌های سهراب کشون کشون به سمته حوض می‌برنش, حوریه که تازه از راه رسیده هاج و واج جلوی در می‌ایسته:
    - چه خبر شده، این این‌جا چیکار می‌کنه؟
    باعجله دست حوریه رو می‌گیرم:
    - بیا بریم خونه، این حالش خوب نیست. بهتره تو چشمش نباشیم.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    حوریه به زور همراهم میاد و زیر لب غُر می‌زنه:
    - این عوضی رو کی خبر کرده، بخدا امشب گند می‌زنه به همه چیز، حالا ببین کی گفتم.
    از حرف حوریه استرس می‌گیرم:
    - نگو تورو به خدا..
    مامان باعجله وارد خونه میشه:
    - حوریه چرا معطلی؟ یه دستی به سرو ریخت این بچه بکش‌. مگه نمیبینی شبیه میت شده؟ زودباش بجنب.
    - تکلیف سهراب چی میشه؟
    مامان- نگران نباش روبه راهش می‌کنم، قلقش دستمه، راستی روسریتو یه جور ببند که گوشِت معلوم نباشه..
    دنبالش راه می‌افتم و توی آشپزخونه میرم:
    - برای چی؟
    - برای این‌که سمعکتو یه وقت خدای نکرده نبینن مراسم به هم بخوره..
    - خب ببینن، آخرش که می‌فهمن گوش‌هام مشکل داره.
    شیشه‌ی آب لیمو رو از توی یخچال برمی‌داره و توی لیوان می‌ریزه:
    - اولش با آخرش کلی فرق داره، آخرش رو میشه یه کاری کرد. چند وقت جلو پسره و خانوادش روسری روی سرت باشه، تا عقد کردی خَرت از رو پلشون گذشت اونوقت دیگه کیه که گردن نگیره، نمی‌تونن بزنن زیرش. آش کشک خالشه بخوره پاشه نخوره پاشه..
    در حالی که اعتماد به نفسم ته می‌کشه، ماتم زده به مامان که با بی خیالی داشت برای رد کردنم نقشه می‌کشید نگاه می‌کنم. حوریه با عصبانیت می‌غُره:
    - بس کن مامان، یه جوری حرف نزن داری بچه رو قالب می‌کنی. نورا از سرشون زیادیه، چرا غرورشو با این حرف‌های مسخره خورد می‌کنی؟
    مامان- من غرورشو خورد کنم‌، بهتره یکی دیگه غرورشو خورد کنه، اصلا مگه دارم دروغ میگم؟ طرف میره زن سالم و بی عیب و نقص می‌گیره دوقورت و نیمش هم باقیه، اونوقت این طفل معصوم چطور می‌خواد از پسشون بربیاد، خوب گوش کن نورا من دختر عموهای باباتو می‌شناسم، مو رو از ماست بیرون می‌کشن، مراقب باش گاف ندی دارن حرف می‌زنن قشنگ حواست به لب و دهنشون باشه..
    بغض دردناکم رو قورت میدم:
    - باشه.
    حوریه ضربه‌ای به شونم می‌زنه:
    - چی رو داری واسه خودت میگی باشه، چرا خُل و چل بازی در میاری..
    مامان با عجله با لیوان آب لیمو ازکنارم می‌گذره:
    - اگه عاقل باشی به حرف‌های مادرت گوش می‌کنی.
    حوریه نا امید و عصبی از دستم از آشپزخونه بیرون میره.
    با صدای برخورد بارون به شیشه روشنی آشپزخونه سرم رو بالا می گیرم.
    ******
    آخرین دکمه ریز شومیزم رو می‌بندم و جلوی آینه می‌ایستم. پوست رنگ پریده‌ام زیر خروار کرم‌پودر مخفی شده بود، باهمه تغییراتی که کرده بودم اما هنوز خستگی چشم‌هام مشخص بود حوریه پشت سر می‌ایسته:
    - یه موقع خودتو با حرف‌های مامان نبازی..
    سری به معنی منفی تکون میدم و روسری نخی قوار بزرگ خاکستری رو روی سرم می‌اندازم و می‌اندازم و می‌گم:
    - سهراب هنوز این‌جاست، دلم مثله سیرو سرکه می‌جوشه.
    - نترس بچه‌ها حواسشون هست، اتفاقی نمی‌افته، من موندم موسی چطور راضی شده، مگه مخالف این وصلت نبود.
    کمی از رژلبم با دستمال کاغذی کم می‌کنم:
    - مامانو دست کم گرفتی، مرد بیچاره مگه می‌تونه نه بهش بگه؟
    - هرچی می‌کشیم از دست نه نگفتن باباست، راستی یه مسیج بده به این پسره ببین کجا موندن، کی میان..
    - نمی‌خواد، باهاش از اون روز که رفتم حرف زدم دیگه صحبت نکردم..
    حوریه پشت سرم می‌ایسته موهای پریشون بافته شده جمع می‌کنه:
    - یعنی چی؟ چرا؟
    - نمی‌دونم، چرا این‌جوریه..
    سیا با عجله وارد اتاق میشه:
    - سلام به دوستای گلم مااومدیم تهران گردی، یه خونه قدیمی و سنتی پیدا کردیم که میراث فرهنگی حمایتش نمی‌کنه، همین‌طور که تو تصویر می‌ببنید. خیلی اوضاعش بی‌ریخته، چون واقعا ملک با ارزشی تصمیم گرفتم یه کمپین حمایتی بذارم، شماره حسابی که شما دوستان می‌تونید با کمک‌های نقدیتون از تخریب این بنای ارزشمند تاریخی جلوگیری کنید توی کپشن براتون می‌ذارم. دوستتون دارم خیلی زیاد.
    حوریه با تاسف سری تکون میده:
    - بدبخت، لو میری همه می‌فهمن داری کلاه‌برداری می‌کنی نکن این‌کارو...
    سیا کلافه دستی به هم لَخت و خوش‌حالتش می‌کشه: - نترس بابا، از کجا می‌خوان بفهمن؟ همه منو به عنوان یه بلاگر فعال اجتماعی می‌شناسن که دستم به کار خیره‌، اینقدر انرژی منفی نده جون سیا، جذب می‌کنی بدبخت می‌شم‌ها.
    با صدای زنگ در عقب نشینی می‌کنم. سیا یقه کتش رو مرتب می‌کنه و از اتاق بیرون می‌ره.مضطرب بازوی حوریه رو می‌گیرم:
    - منم بیام؟
    در حالی که با خونسردی شال حریر سیاهش روی سرش می‌اندازه میگه:
    - بیا یه سلام علیک سنگین کن، بعد برو تو آشپزخونه وقتش شد میگم چایی بیار.
    بار دیگه به خودم تو آینه نگاه می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم و باعجله از اتاق بیرون می‌زنم.
    توی حیاط سروصدا بلند شده بود و انگار چند نفری بودن، جلوی در حال کنار حوریه برای خوش آمدگویی می‌ایستم. به آدم‌های ناشناخته که پشت سر هم از پلکان بالا می‌اومدن زیر لب سلام میدم. پنج شیش نفرمردی میانسالی که وارد خونه شده بودن با تعارف بابا توی پذیرایی می‌نشینن، افسانه و آسیه و امنه با دوتا زن جوونی که همراهشون بودن بلاخره بو کناز گذاشتن تعارف وتشریف از پله ها بالا میان. خجول لبخندی نثارشون میکنم و ناچار با هرپنج نفر روبوسی می‌کنم. نگاهم از بین آدم‌ها به حمید رضا که آخرین نفر همراه گل شیرینی با لباس دوخته میشه. کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و ساده‌اش حسابی به تنش نشسته بود. نگاهش محفوظ بود، نیم نگاهی بهم می‌اندازه و سلام آرومی زیر لب می‌ده سبد گل رو بع من میده و جعبه نسبتا بزرگ شیرینی رو توی دست حوریه میذاره، با عجله به اشپزخونه پناه می‌برم ومنتظر حوریه میشم.

     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    حوریه با تاخیر وارد آشپزخونه میشه. در حالی نگاهش به در جعبه شیرینی دوخته شده ودنبال آدرس قنادی می‌گرده زیر لب میگه:
    - از جای خوبی خریدن، دیدی اَفی رو چجوری بهم نگاه می‌کرد، گمونم ازم خوشش اومده، ببینم این افی پسر مِسَر نداره، خدارو چه دیدی شاید منم عروسش شدم،توهم شدی زن دایی شوهرم!
    با عجله قوری رو برمیدارم و زیر شیر سماور نگه می‌دارم:
    - خوش‌به حالت حوریه، چه دل خجسته‌ای داری..
    جعبه شیرینی روی یخچال می‌ذاره و متعجب می‌پرسه:
    - چرا؟
    - عین من دغدغه نداری، بدبختی نداری، اعتماد به نفست بالاست، همیشه حالت خوبه..
    صندلی ناهارخوری کنار می‌کشه:
    - بیا بشین یه لحظه.
    قوری روی سماور می‌ذارم و روی صندلی می‌نشینم:
    - چیه؟
    - به هیچ‌کدوم از حرف‌های مامان گوش نکن، تنها کاری که الان باید بکنی اینه که تکلیفت رو باخودت روشن کنی، همین.
    - میگی چی کنم؟ مگه نمی‌بینی طرف ایل و تبارشو برداشته اورده خواستگاری؟
    ابروهای طلاییش به هم گره می‌خوره:
    - مگه همین امشب می‌خوان عقدت، بابا طرف اومده یه خواستگاری ساده. یه سوال ازت می‌پرسم. بخدا مدیونی اگه بهم دروغ بگی، ببینم ازش خوشت میاد؟
    کمی مکث می‌کنم و آهسته میگم:
    - خوشم که نمیاد ولی بدمم نمیاد!
    نیشخندی می‌زنه و سری تکون میده:
    - ببین نورا تو هیچ‌وقت ادمی نبودی که با یه پسر دوست بشی وقرار مدار عاشقونه بذاری و بیرون بری، مثله من نبودی. راه منو نرفتی می‌فهمی که چی میگم؟ حالا هم با همین رویه خودت یعنی همین‌جوری سُنتی پیش برو، با یه شیرینی خوردن و نامزدی ساده به خودت فرصت بده، تجربش کن، اون‌وقت همه چیز درست میشه و تکلیفت با دل خودت روشن میشه.
    - یعنی تو میگی دُرست می‌شه؟
    - درست میشه اما به شرطی که چیزی ازش پنهون نکنی، بهش بگو گوشت مشکل داره ، بگوکه بیشتر اوقات لب‌خونی می‌کنی، نورا تو اینقدر خوب و کاملی که اصلا همچین چیز کوچیکی به چشم نمیاد.
    با تایید سری تکون می‌دم و می‌گم:
    - خودمم می‌خواستم امشب بهش بگم. بره خوب فکرهاشو بکنه، من اینم نه کمتر نه بیشتر، نمی‌خوام بی صداقت رفتار کنم.
    با نیم ساعتی انتظار و رد و بدل شدن صحبت‌های روتین بلاخره فرمان بردن چای صادر میشه، سینی سنگین استیل رو که از استکان‌های دسته طلایی پر شده رو از روی میز برمی‌دارم و "بسم‌الهی"زیر لب میگم. فقط دوهزارتا صلوات نذر کرده بودم که جلوی مهمون‌ها کله پا نشم و آبروریزی نیارم.
    از قبل کورکی چطوری و از کجا چای پخش کردنم رو کشیده بودم، که بین تعارف‌ها گیر نکنم و سرگردون نشم.
    از چندتا مهمون مردی که به ترتیب به پشتی دیواری تکیه داده بودن شروع می‌کنم و به سمت خانم‌ها میرم بدون این‌که به چهره‌هاشون نگاه کنم وفقط می‌خواستم این کارو تموم کنم. حتی نفهمیدم چطور از حمیدرضا گذشتم.
    سینی خالی رو برمی‌دارم و گوشه‌ی حال کنار حوریه کز می‌کنم و زیر چشمی به سهراب که بی تفاوت داشت خیار می‌خورد نگاه می‌کنم. خداشکر همه مشغول حرف زدن بودن توی شلوغی صدای خرچ خرچ خیار جویدنش گم شده بود، چشم می‌چرخونم حمیدرضا رو پیدا می‌کنم، اروم بی تفاوت نشسته بود هرازگاهی با حرکت سرش چیزی رو بین مکالمه‌ی اقایون تایید می‌کرد. حواسم پرت مرد کچل حدودا چهل ساله‌ای که کنارش نشسته بود می‌شه، شباهت زیادی با حمیدرضا داشت، بی شک باید عمران باشه، هنوز مشغول تشخیص هویت بودم که با فشار آرنج حوریه به خودم میام. نمی‌دونم چندبار صدام کرده بودن که مامان با حرکت چشم و ابروش داشت بهم هشدار می‌داد.
    افسانه- پاشو عزیزم، برید یه گوشه سنگ‌هاتون باهم وا بکنید..
    مامان- پاشو دخترم، برید تو اتاق..
    با کمی مکث از جام بلند میشم و جلوتر به سمت اتاق میرم.
    با دست در رو برای ورودش باز نگه می‌دارم:
    - بفرمایید..
    اروم وارد اتاق میشه وانگار قصد نشستن نداره، در رو به حالت نیمه باز راه می‌کنم و روبه روش می‌ایستم:
    - نمی‌خوای بشینی؟
    سری به معنای منفی تکون میده:
    - نه، راحتم.
    دستم رو توی بغلم قلاب می‌کنم:
    - حرفی هست که بخوای بزنی؟
    - فکر نکنم حرفی باشه، از این‌جا به بعد اگه قبول کنی همه چیز رو می‌سپریم دست زمان، می‌تونیم بیشتر همو بشناسیم.
    - قبول کردم که الان اینجایی!
    سرش رو پایین می‌اندازه و اروم می‌گـه:
    - فکر نمی‌کردم امشب اینجا ببینمش..
    - کی؟
    - برادرت، سهراب.
    شونه‌ای با تفاوتی تکون میدم:
    - خب برادرمه، اونم جزء این خونوادست، نمیشه کاریش کرد‌، یعنی خانوادگی عادت داریم زود همدیگه رو می‌بخشیم و زیاد به هم سخت نمی‌گیریم.
    ابروهای محوش توی هم گره می‌خوره:
    - چیزی هست بخوای بهم بگی..
    با تردید به چشم‌های مرموزش نگاه می‌کنم:
    - مثلا، چی؟
    سر انگشت‌هاش رو زیر فکش فشار می‌ده:
    - هرچیزی که باید امشب بهم بگی، هر چیزی که بعدا از فهمیدنش شوکه نشم و ازت نپرسم چرا تو این شب بهم نگفتی؟
    از حرفش مضطرب میشم به چشم‌های ریزو خونسردش خیره میشم، وقتش الان بود همین حالا باید می‌گفتم.
    - من یه مشکل مادرزادی دارم، کم شنوام، فقط هفتاد درصد می‌شنوم، مابقیش رو لب‌خونی می‌کنم، گاهی اصلا اوقاتم نمی‌شنوم. ممکنه سنم بره بالا از درصد شنواییم کم‌تر بشه شایدهم یه روزی کر مطلق بشم، حتی امکان داره ژن معیوبمو به بچه‌ای که قراره تو اینده به دنیا بیارم انتقال بدم..
    مابین صحبت فقط منتظر تغییر حالت صورتش بودم، منتظر بودم با تعجب ابروهاش رو بالا ببره یا با ترحم نگاهم کنه، یا حتی عصبی بشه، اما هیچ تغییری نکرده مصمم داشت نگاهم می‌کرد.
    با صدای آروم زیر میگه:
    - می‌دونستم، چیز دیگه‌ای نیست بخوای بهم بگی؟
    دهن نیمه بازم رو می‌بندم، لب تر می‌کنم و می‌پرسم:
    - از کجا می‌دونستی؟
    سرش پایین می‌اندازه و دستش رو توی جیب شلوار فرو می‌بره:
    - همون روز اول که دیدمت، جلوی در..
    مثله فیلم چندثانیه اولین باری رو که دیدمش رو بخاطر میارم، حق با او بود سرلختم رو دیده بود.
    - خانوادت چی؟ اون‌ها این قضیه رو می‌دونن؟
    - به اون‌ها ربطی نداره، چیزی مهمی نیست که بخوان خبر داشته باشن، اگه هم بفهممن هم اتفاقی نمی‌افته.
    - ولی بهتره بهشون بگی، دوست ندارم در آینده سوء تفاهمی پیش بیاد.
    - نیازی نمی‌بینم که بخوام به کسی توضیح بدم، زندگی خودمه، تنها کاری که ازشون برمیاد که به انتخابم احترام بذارن..
    عجیب ته دلم قرص شده بود، مخصوصا حرف آخرش بوی اعتماد و حمایت می‌داد. تموم چیزی که هیچ‌وقت توی عمر نداشتمش..
    *****
    به انگشتری طلایی که توی دستم بود نگاه می‌کنم. راحت‌تر از چیزی فکرش رو می‌کردم امشب گذشت.
    حوریه- چقدر کته کلفته، حداقل یه چیز ظریف انتخاب می‌کردن، حداقل یه برند معروف، به حمیدرضا بگو از این به بعد چیزی خواست برات بخره خودتو ببره نه آبجی‌هاشو..
    هوفی زیر لب میگم:
    - بد جنس نباش به این قشنگی، تازه اون بیچاره‌ها که نرفتن خرید، مگه نشنیدی یادگار مادر خدابیامرزشه.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    سری با تاسف تکون میده:
    - واقعا که برای مُرده رو که برنمی‌دارن بیارن واسه تازه عروس، چه کار خَز و چیپی، من جای تو بودم پرت می‌کردم تو صورتشون، خوبه والا تو خیلی طاقت داری!
    کلافه نگاهش می‌کنم:
    - اینقدر بد دلی نکن، بنده‌ی خدا وصیت کرده بود، اتفاق عجیب غریبی که نیست چرا بیخود بزرگش، بابا نشون خودمه دوستش دارم!
    بارونیش رو از روی چوپ رختی برمی‌داره:
    - دیگه حرف خاصی نزد؟
    - نشدراحت بشینیم حرف بزنیم مابقی حرف‌ها موند واسه فردا..
    عطا ضربه‌ای به در اتاق می‌زنه:
    - حوریه نمیای ماداریم می‌ریم!
    در حالی که با عجله بارونیش رو می‌پوشه بلند جواب میده:
    - صبر کنید دارم میام.
    دنبالش راه می‌افتم:
    - خب امشب می‌موندی اینجا؟
    پا تند می‌کنه به سمته حیاط میره:
    - نه صبح با ارمان قرار دارم سختم میشه برگردم اون سر شهر، مراقب خودت باش، خبری شد بهم بگو..
    باشه‌ای زیر لب می‌گم تاجلوی در بدرقش می‌کنم، هنوز جلوی در ایستاده بودم که صدای صحبت سهراب و مامان روی ایوان بلند میشه. سرم برمی‌گردونم و ازجام تکون نمی‌خورم.
    سهراب: همش همین؟ این کمه من نمی‌خوام..
    مامان: فقط همین رو تو خونه دارم، فردا بیا بریم بانک پول از حساب برمی‌دارم بهت میدم.
    سهراب دسته پول رو توی جیب هودیش جا میده:
    - بخدا حوا بخوای دورم بزنی، آبرو واستون نمی‌ذارم، مستقیم میرم جلوی در خونشون اون چکی که امشب باید می‌زدم تو گوشش رو فردا می‌زنم، فکر کردی بیخیالش میشم هنوز گردنکشی اون روزش رو یادم نرفته؟ نخیر من حالا حالاها بیخ ریششم ولش نمی‌کنم..
    - خیر سرت قراره شوهر خواهرت بشه، به من رحم نمی‌کنی به خواهرت رحم کن..
    با قلدری صداش رو بالا می‌بره:
    - می‌خوام صد سیاه نشه، عوضی بچه پررو..
    مامانم با حرص می‌غره:
    - صداتو بیار پایین موسی خوابه، بیدار شه بفهمه چه گندکاری کردی رحم نمی‌کنم دستشو می‌گیرم میام جلو در اون خونه مجردیت که اون زنیکه رو توش نگه می‌داری، اول زنگ می‌زنم به پلیس بعد اون روی سگمو به همه عالم و ادم نشون میدم حوا چه کارایی از دستش برمیاد، برو سهراب، برو نذار مدارا رو کنار بذارم..
    سهراب دستی به موهای کوتاهش می‌کشه و عصبی می‌خنده عقب عقب قدم برمی‌داره.
    - خیلی خوب بابا داغ نکن. فردا صبح میام دنبالت.
    از لای در بیرون میام، سهراب بی توجه به من از کنارم می‌گذره تو کوچه میره.
    در رو می‌بندم و عصبی به مامان نگاه می‌کنم:
    - بهش باج دادی که امشبو خفه خون بگیره؟
    - چی می‌کردم نورا؟ تو بگو منِ سیاه بخت چطوری باید این حیوون دوپا رو آروم می‌کردم.
    قدمی به سمتش به می‌دارم:
    - با پول؟ مامان من کاری به حلال حرومی اون پول‌ها ندارم، ولی داری بدجوری اتیش می‌زنی به مالت، هرسری مثله زالو داره خونتو می‌مکه و تیغت می‌زنه، دوباره به هفته نکشیده سروکلش پیدا میشه، مگه چندتا بسته دیگه‌ از اون پول‌های لعنتی مونده که بخوای بریزی تو حلقومش؟ اصلا این همه پولو کدوم گوری می‌بره؟
    - نمی‌دونم به والله نمی‌دونم، دیگه نگو بسه کشش نده، این دیگه اخری باری بود که بهش پول دادم، به بقیه هم نگو امشب چی دیدی، همین‌جا زیر خاک چال کن..
    دلشوره‌های لعنتی هر روز انگار بزرگ‌تر از روز قبل می‌شدن، این نشون می‌داد که قرار نیست این قائله هیچ‌وقت ختم به بخیر بشه.
    *****
    فقط چند ثانیه از باز کردن چشمم و گذاشتن سمعک توی گوشم می‌گذره که صدای جروبحث و دعوا از تو خونه بلند میشه، صدای مامان که عطا رو پشت هم زیر سوال می‌برد و عطا هم با فریاد مدام یه حرف رو تکرار می‌کرد. اروم از توی اتاق بیرون میاییم، مامان دست به کمر سرپا رو به روی عطا که روی مبل نشسته بود و عصبی پاهاش رو تکون می‌داد و وانمود می‌کرد که آرومه.
    مامان : عطا من بزرگت کردم، من اول مادرت بودم بعد خواهرت پس دروغ نگو. فقط بهم بگو چه بلایی سر اون پولای بی‌صاحاب آوردی؟ یه هفته از اون روزی که قرار بود پولم با سودش بیاد به حسابم گذشته، چرا؟
    عطا : آبجی خستم کردی بس که یه سوال تکراری صدمرتبه پرسیدی، عجب غلطی کردم ازت پول گرفتم، بد کردم خواستم پولتو چند برابر کنم، همینجوری که می‌موند تو حسابت که از ارزش می‌افتاد مگه نگفتم طرف قراره از اون ور آب جنس بیاره، وقتی جنس‌هارو لعنتی رو اورد پولتم میدم.
    مامان: بهش زنگ بزن، بگو منصرف شدیم‌ بگو نمیخواییم سود کنیم‌، بگو پول بهمون برگردن معامله تمومه.
    سیا از توی ایوان به داخل خونه سرک می‌کشه و میگه:
    - مگه الکی که معامله رو فسخ کنیم، باباقراردادنوشتیم امضا کردیم، حالا یه چند روز دیرتر بلاخره که پولو میده، وقتی نشستی اینجا اون پول و باسودش شُمردی از رفتارت الانت شرمنده میشی، حالا ببین کی کارما بیاد سراغت تو اونجا من اینجا..
    مامان با ناراحتی روی زمین می‌نشینه و می‌ناله:
    - کارما دیگه چه کوفتیه، گفتم این کار حرومه سود و نزول به ما نیومده، همون دفعه که استخاره کردم بد اومد باید خودمو کنار می‌کشیدم، حوای بیچاره دیدی چطور دستی دستی خودتو خاک برسر کردی..
    سیا نیشخندی می‌زنه و با لحن تمسخر آمیز جواب میده:
    - توهم که چقدر تو کار حلال و حروم..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    هنوز حرفش کامل نشده بود با لنگه دمپایی روفروشی که به سمتش پرتاب می‌کنه پشت در سنگر میره.
    مامان بلند میشه و به سمتش هجوم می‌بره:
    - برو عمتو مسخره کن، می‌بینی حالم خوش نیست وایسادی هی چرت و پرت میگی دلقک بازی در میاری..
    با عجله به سمت در میرم تا جلوی مامانم رو بگیرم، سیا عصبی از پله‌ها پایین میره و در حالی که کاپشن چرم مشکیش رو می‌پوشه جواب میده:
    - برو بابا، توهم اعصابت خورده سر ما خالی می‌کنی، خوبه حاله خرابیات واسه ماست، برو زورتو سر یکی دیگه خالی کن، یبار از شاه پسرت پرسیدی با اون همه پول بی زبونی که دستش دادی چه گوهی خورده، سهراب فرق داره، نه؟ فرق ما با سهراب این‌که پول برنداشتیم نبردیم تو قمار شرط بندی و مواد و کثافت کاری، فرق ما این‌که خواستیم مثله ادم بیزینس کنیم..
    مامان به نرده‌ها چنگ می‌زنه:
    - ایشالله خبرش بیاد، گند بزنم به اون بیزینستون، برید همتون گم‌شین جلوی چشمم نباشید، یه مشت مفت خور الدنگو دور خودم جمع کردم..
    سیا که هنوز دست بردار نیست ادامه میده:
    - به من نگو مفت خور، من از اولم روپای خودم وایسادم یه قرونم ازت نگرفتم، قبل این ماجرا کِی به من پول دادی تو؟! نکنه باورت شده خرج منو می‌دادی؟
    مامان در حالی از خشم صورتش سرخ شده داد می‌زنه:
    - آره من خرج تورو ندارم، تورو اون زنای پیرپاتال دوربرت بزرگ کردن خرجتو دادن، چقدر بی چشم رویی اخه تو بچه..
    سیا جلوی درحیاط می‌ایسته و باصدای بلندتری جواب میده:
    - آره، اصلا همونان که بزرگم کردن، اینقدر با شوخی و خنده باهاتون کنار اومدم که هوا برتون داشته، فکر کردی منم نمی‌تونم مثله سهراب صدامو بندازم تو سرم و روانی بازی در بیارم؟ نمی‌تونم آسایشتو ازت بگیرم؟
    عطا از پله‌ها پایین میره کفش‌هاش رو باعجله به پا می‌کنه عصبی می‌غره:
    - بس کن سیا، چه مرگت شده؟ برو بیرون بهت گفتم.
    سیا که انگار دلش حسابی پر ادامه میده:
    - اسم خودتو نذار مادر، فکر می‌کنی بین بچه‌هات فرق می‌ذاری خریم نمی‌فهمیم؟ این همه سال یه قرون دوهزار موسی رو چاپیدی دادی پی گندکاری سهراب پول دیه و دادگاه پاسگاش پول ضرر زیان این شاخه اون شاخه پریدنش، بعدش هم که شدی رییس اون پول‌ها نصف بیشترش رو دوباره تقدیمش کردی، اونوقت نورا با بیست سال سنش باید تا کمر خم شه تو کثافت و لجن که پول سقفی که تو باید این همه سال برای موسی جمع می‌کردی نگه می‌داشتی رو جور کنه..
    مامان دست روی قلبش می‌ذاره:
    - تف تو اون شرف نداشتت بیاد، اخه بی شرف..
    عطا سیا رو به سمت کوچه هول میده، سیا سمجانه خودش رو داخل می‌اندازه و میگه:
    - نورا اگه با اون یارو ازدواج کردی و بدبخت شدی، اگه اون یارو روزگارتو سیاه کرد و نذاشت یه اب خوش از گلوت پایین ببره، اگه یه روزی درموندت کرد همه وهمش تقصیر کسیه که کنارت وایساده، مسئولش اونه..
    بلاخره عطا سیا رو بیرون پرت می‌کنه، مات و مبهوت به در بسته شده حیاط خیره میشم، حرف‌های سیا هنوز هض نکرده بودم، با صدای گریه مامان برمی‌گردم.
    اروم میگم:
    - بیا بریم تو، برات آب میارم..
    مامان با عصبانیت می‌غره:
    - برید بمیرید همتون، نمک به حرومای قدرنشناس..
    صدای زنگ تلفن خونه بلند میشه، بی توجه به غرولندهاش داخل میرم، حق من شنیدن این حرف‌ها نبود.
    تلفن رو برمی‌دارم و محکم به گوشم می‌چسبونم:
    - بله بفرمایید؟
    صدای مردناشناس از پشت خط بلند میشه:
    - سلام ببخشید، منزل حاج موسی؟
    بی حوصله میگم:
    - سلام بله ولی الان خونه نیست سرکاره..
    - آره، آره، می‌دونم خونه نیست، من با شما کار دارم، شما دخترشی؟
    - بله، من دخترشم. شما؟
    - من نهاوندی‌ام همکار بابات باهم تو یه خط کار می‌کنیم، پدر ژاله..
    - بله بله به جا اوردم، امرتون؟
    با کمی وقفه جواب میده:
    - نمی‌خوام نگرانتون کنم راستیش یه چند وقتی حال پدرتون مساعد نیست چند باری مسافرارو اشتباه رسونده راهو گم کرده، حواسش انگار پرته، یه سری از چیزا رو زود فراموش می‌کنه، همین دوشب پیش یه مسیر اشتباه رفت دوتا مسافر خانم داشت فکر کردن موسی می‌خواد بدزدتشون کار داشت به دعوا و پلیس می‌کشید..
    روی مبل وا میرم و میگم:
    - از کِی اینجوری شده؟
    - یه دو سه ماهی هست این اواخر خیلی شدید شده، به خودش هم گفتم، میگه چیز مهمی نیست، به هرحال وظیفه خودم دونستم بهتون بگم چون زیاد خونه نیست گفتم شاید متوجه نشده باشین. موسی رو که می‌شناسین که مرد بی خیالیه پشت گوش می‌اندازه، شما پیگیر باشید..
    پرده اشک رو از چشم‌هام کنار می‌زنم:
    - چشم ممنون که اطلاع دادین..
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا