کامل شده رمان زندگی ام با غروب طلوع کرد | zahramousavi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahramousavi
  • بازدیدها 13,229
  • پاسخ ها 145
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahramousavi

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2019/09/18
ارسالی ها
283
امتیاز واکنش
3,435
امتیاز
582
سن
24
محل سکونت
اهواز
سرم پایین بود و داشتم با انگشت هام ور‌ می‌رفتم، قاضی، همچنان داشت برای خودش حرف میزد یا شایدم برای همه نمی دونم؛ اما من درگیر دست هام بودم که صدای قاضی رو شنیدم. از من خواست تا به جایگاه برم و اون جا قرار بگیرم. سرم رو بلند کردم و با چشمای از ترس گرد شده‌ام به آدمای دور و برم نگاه کردم.
بلند شدم و تو جایگاه قرار گرفتم، مونده بودم که چطوری بگم!؟ و از کجا بگم!؟ قاضی داشت حرف می‌زد و منم هیچی از گفته هاش متوجه‌‌ نمی‌شدم؛ چون هنوزم گیج و سردرگم بودم.
یاد حرف وکیلم افتادم که بهم گفته بود «استرس نداشته باش تو دادگاه حس نکن کسی دیگه ای هم وجود داره فکر کن داری برای خودت همه ی اون اتفاق رو با صدای بلند مرور میکنی»
به وکیلم نگاه کردم. انگار فهمیده بود به یاد حرفش افتادم و دنبال تایید یا دلگرمی ای و چیزی هستم، برای همین با دیدنم لبخند زد و سرش رو به نشونه ی‌ تایید تکون داد. که یه باره با صدای قاضی به خودم اومدم.
-خانم فرحی! حواستون به من هست؟
-آ. بله یعنی نه!
سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم.‌
-میشه یه بار دیگه بگید.
-گفتم شما این ادعا رو میپذیرید؟
کدوم ادعا؟... آخ چرا حواسم نبود!؟
هل شدم و گفتم:
-نه.
-خب دلیل، می‌‌شنویم.
دوباره سرم رو پایین انداختم. آخه چرا همچین حرفی زدم؟ من که نشنیدم اون وحید رحمانی چی گفت! اما نباید بیشتر از این سکوت می‌کردم و از قضا تا خواستم حرف بزنم، در باز شد و همون سروان بد اخلاقه وارد دادگاه شد.
همه حواسشون به سمت سروان رفت، که با یه عذرخواهی از قاضی خواست بره تا بشینه، که قاضی گفت:
-شما به چه حقی وارد شدید؟
آخیش بحث تغییر کرد!
-من سروان پرهام مومنی، مسئول این پرونده هستم...که البته عذر میخوام که دیر کردم.
-خیل خب، می‌تونید بشینید.
-ممنون.
اون رفت و توی ردیف اول و روی یه صندلی، کنار وکیلم نشست.
-خب خانم فرحی دلیلتون رو بفرمایید.
از فرصت سو استفاده کردم و گفتم:
-من خواستم بگم؛ اما بحث عوض شد و یادم رفت میشه از اول بگید.
صدای اعتراض وحید بلند شد.
-تو بگو از اصلا گوش دادی!؟
قاضی با زدن چند ضربه رو میزش سکوت رو برقرار کرد.
-حق با شماست من متوجه نشدم.
این بار به جای وحید، قاضی گفت:
-اینکه اون شب شما از عمد مقتول رو هل دادید، اونم به قصد تا سرش با جدول بتنی کنار پیاده‌رو، برخورد کنه.

شوکه، از شنیدن این تهمت، داد زدم.
-نه!
قاضی، که مسن هم بود با شنیدن داد من، شوکه و با چشمایی گرد شده، بهم نگاه کرد و این بار آروم ادامه دادم.
-نه! یعنی میشه از اول همه چیز رو بگم؟
-از اول؟
-بله از وقتی که، تنها تو ماشین بودم.
-خب بگو.
-اون شب، وقتی با عموم سوار ماشین شدیم بهم گفت که به جای خونه خودم، من رو می‌بره خونشون؛ اما وقتی تو ماشین نشستیم، حرکت نکرد! که بهش گفتم:
-عمو چرا حرکت نمی‌کنیم؟
کلافه بود انگار می‌خواست چیزی رو بگه؛ اما مانعش می شد. انگار تردید‌ داشت، نگاهش کردم و صداش زدم.
-عمو؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    مضطرب نگاهم کرد و گفت:
    -ببین شهرزاد یه چیز هست که باید...
    خواست ادامه حرفش رو بزنه، که تلفنش زنگ خورد. عمه ام تماس گرفته بود! عمو نفسش رو با حرص بیرون داد و گوشی به دست، از ماشین بیرون زد و جواب تماس رو داد. وقتی تماسش تموم شد در رو باز کرد و رو به من گفت:
    -من برم خونه فریبا، ببینم چکارم داره زودی میام...میگم یه وقت پا نشی بیای ها! خودم میام سراغت تا بریم خونه.
    و منم بی هیچ حرفی قبول کردم.
    از رفتن عمو، یه نیم ساعتی گذشت که خسته شدم و در ماشین و باز کردم و بیرون اومدم، تا کمی قدم بزنم، که صدای قهقه ی چند تا پسر رو از پشت سرم شنیدم سریع به سمت صدا برگشتم و دیدم از دور سه تا پسر وارد کوچه شدن و با دیدن من، یکیشون به سمتم اشاره کرد و به سمتم حرکت کردن. از همون فاصله هم میشید فهمید که تو حال خودشون نبودن...البته دو تاشون!
    قاضی وسط حرفم پرید و گفت:
    -کدوم از اونا؟
    -من زیاد نمی‌شناسمشون؛ اما اگه بابک اونی باشه که مرده، اون همونی بود که مـسـ*ـت بود.
    -و اون یکی؟
    نگاهی به اصلان و وحید انداختم، کدومشون بود!؟ با یاد اون اتفاق قبل از ورود به دادگاه گفتم:
    -مطمئنم که...
    انگشتم و سمت وحید گرفتم و ادامه دادم.
    -ایشون بودن.
    -خب.
    نگاه وحید کردم و پوزخندی ناخودآگاه رو لبم نشست‌. چهره ی وحید دیدنی بود، مضطرب شده بود و توی جاش کمی تکون خورد و زل زد تو چشمام. نگاهم رو ازش گرفتم و ادامه دادم.
    -داشتن به سمتم می اومدن، ترسیده بودم اون موقعه ی شب تو اون تاریکی هیچکس نبود.
    وکیل بابک بلند شد و اجازه ی صحبت خواست. یاد حرف وکیلم افتادم که گفت:
    «یه جاهایی ممکنه وکیل مقتول ازت سوال بپرسه یه وقت نترسی و هل نکنی» با صدای وکیل به خودم اومدم.
    -شما گفتید شب بوده و تاریک، ساعت چند شب بود!؟
    ساکت شده بودم و مضطرب، که آرش رو دیدم که با دیدنش حس خوبی بهم دست داد. یاد اون لحظه ای افتادم که دیدم بالا سرم ایستاده. همون حس حمایتی که باعث شد به آغوشش پناه ببرم، هرچند که کوتاه بود!
    وکیل بابک، این بار با تحکم گفت:
    -خانم فرحی جواب بدید.
    هول شدم و گفتم:
    -آ! بله...من...نمی‌دونم دقیق ساعت چند بود! چون ساعتی اون جا نبود؛ ولی یادمه وقتی از خونه‌ ز‌دم بیرون. ساعت خونه ی عمه ام، یه ربع به یک شب رو نشون میداد.
    وکیل بابک پوزخندی زد و گفت:
    -خب، پس طبق ساعتی که گفتید، هوا تاریک بوده پس چطور تشخیص دادید که وحید رحمانی مـسـ*ـت بوده، نه اصلان تهرانی!؟
    سریع جواب دادم.
    -من مطمئنم.
    -از کجا؟ دلیل بیارید؟
    نگاه به وحید و اصلان انداختم. وحید لبخندی به نشونه ی پیروزی زد؛ اما من مطمئن بودم. آها یادم اومد!
    -اون جا با نور چراغ برق کمی روشن بود؛ اما من همین امروز تازه فهمیدم که اصلان کدوم از این دو نفره و همین طور وحید؛ با این حال من یادمه اون شب این آقا یعنی اصلان تا من رو دیدن تعجب کردن و حتی من رو شناختن، پس اون لحظه نمی تونیم بگیم اون تو حال خودش نبوده! و همین طور از حرکات عجیب و غریب اون دو تا، میشه گفت که اون ها تو حال خودشون نبودن و حتی اون شب کسی که من رو از دست اون دو نفر نجات داد، آقای تهرانی بودن و من وقتی...
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    چقد برام گفتن همچین حرفی جلوی بقیه و البته آرش سخت بود. اون شب اصلان من رو تو آغوشش پناه داد. فقط برای حفاظت از من! اما من سریع از او پناهگاه فرار کردم، من پناهگاهم رو خوب می شناختم، اون آرش بود. از بچگی از هر زمان که یادمه آرش بود! هر چند اون شب آرش من رو سریع از‌ پناهگاهم روند!
    توی فکر بودم که قاضی گفت:
    -خانم فرحی ادامه بدید.
    سرم پایین بود، که صدای اصلان رو شنیدم که از قاضی، اجازه ی حرف زدن خواست. قاضی هم که انگار از توضیح های نصف و نیمه و تو فکر رفتن ها و مکث هام خسته شده بود، فرصت رو مناسب دید و بهش اجازه رو داد. اصلان اومد جای من ایستاد و من هم رفتم و سرجام نشستم. وکیل بابک با دست بهش اشاره کرد، تا صحبت کنه و بعد اصلان نگاهش رو از اون گرفت و رو به قاضی گفت:
    -میشه از اول بگم.
    قاضی با جدیت گفت:
    -بفرمایید.
    -غروب که تو خونه بودم تلفنم زنگ خورد. شماره ی بابک بود! وقتی جوابش رو دادم ازم خواست که شب باهاش برم جایی. گفت وحید هم هست! وقتی شب شد قرار شد برم خونه ی بابک، وقتی رسیدم منتظر موندم تا آماده بشه؛ اما در کمال تعجب وقتی بالا سرش رسیدم، دیدم مـسـ*ـت کرده! برای اولین بار بود که بابک مـسـ*ـت کرده رو می‌دیدم... اصلا فکر نمی‌کردم همچین آدمی باشه و همین طور وحید! ... متاسفانه اونم مـسـ*ـت کرده بود. اولش خواستم برگردم؛ اما وقتی دیدم میخوان برن بیرون، ترجیح دادم با اون حالشون تنها نرن و گفتم باهاشون باشم بهتره...چون ممکن بود بلایی سر خودشون یا بقیه بیارن...من اون شب رانندگی کردم که دیدم وسطای راه، بابک هی اشاره میکنه که سر یه کوچه وایسم. وقتی ایستادم پیاده شد و شروع کرد با تلفن با یکی حرف زدن.
    بخاطر مستیش هم با صدای تقریبا بلندی حرف می‌زد و با همون صدای سرخـوش و تقریبا نامفهموش گفت:
    -دارم میام...کجاست؟
    بعد یکم به جلو رفت و گفت:
    -آره، دیدمش.
    کنجکاو، از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم که دیدم یه دختر تنها داره کنار یه ماشین قدم می زنه یه حس بدی بهم دست داد. حال خراب بابک و وحید و البته اون دختر... اونم اون موقع شب!
    تصمیم گرفتم زودتر اون دو تا برم پیش دختره و بهش بگم که از این جا بره؛ اما وقتی به سمتش رفتم، احساس کردم بابک و وحید هم پشت سرم قهقهه زنان، دارن میان. برای همین برگشتم و به سمتشون رفتم و به بابک گفتم که؛ بایدبرگردیم!اما اون گفت که یه آهوی خوشگل این جاست... کجا برم!؟ فهمیدم که تا وقتی تو حال خودش نیست، نمیشه باهاش حرف زد! در واقع حرف زدن باهاش بی فایده بود...برای همین درمونده سرجام ایستادم و وقتی رفتنشون رو نظاره کردم، دیدم که حدسم درست و بود و اونا دقیقا به قصد مزاحمت برای اون دختر به اون جا میرن! سریع به سمتشون دویدم و دختره رو نجات دادم... اون جا بود که فهمیدم اون دختر، خانم فرحی بودن!
    چند لحظه سکوت کرد. که من در حالی که هنوز تو شوک حرفاش بودم، از ثریا خواستم که بپرسه من رو ازکجا می‌شناسه؛ اما اون بی توجه به حرفم، بهم دستمال داد!
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    -این برای چیه!؟
    -بگیر اشکاتو پاک کن، باشه ازش می‌پرسم.
    اون موقع بود که به خودم اومدم و فهمیدم این مدت داشتم بی صدا اشک می‌ریختم! ثریا از قاضی اجازه ی صحبت خواست و وقتی قاضی بهش این اجازه رو داد، رو به اصلان کرد و گفت:
    -شما خانم فرحی رو از کجا می‌شناختید؟
    -من ایشون رو بارها توی دانشگاه دیدم و البته خانم فرحی، یکی از بهترین دانشجوهای شیمی محض توی دانشگاه بودن و من بارها عکس ایشون رو توی بنر دیدم. فکر میکنم این دلیل کافی باشه!
    ثریا با تکون دادن سر حرفش رو تایید کرد و با اجازه ی قاضی نشست.
    پس من رو از دانشگاه می‌شناخت! تازه، بارها من رو دیده!؟ اما من چرا تا به حال اون رو ندیدم؟ شایدم دیدم؛ ولی یادم نیست! نمی‌دونم!
    اصلان به درخواست قاضی، به صحبت هاش ادامه داد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    -با بابک و وحید درگیر بودم و می‌خواستم حالیشون کنم که تو چه حالی هستن و همزمان وقتی خانم فرحی رو تنها و ترسیده دیدم، اون رو هم پشت‌ سرم‌ قایمش کردم! اما ایشون از من هم ترسیدن و من رو هل دادن و شروع کردن به دویدن و فرار کردن و همین باعث شد تا بابک راه براش باز بشه و دنبالش بدوه. تو این فاصله که داشتم وحید رو روی جدول می‌نشوندم، صدای جیغی رو از پشت سرم شنیدم! و وقتی برگشتم و به دنبالشون رفتم، خانم فرحی رو ترسیده بالای سر بابک دیدم و بعدم بابک! بابکی که سرش روی جدول بتنی بود و داشت ازش خون می‌اومد. من از خانم فرحی خواستم که فرار کنن. اون جا بود که حس کردم وحید به حال طبیعی خودش برگشته، اونم بخاطر همچین شوکی! وحید می‌خواست زنگ بزنه به پلیس؛ اما من مانع شدم و بهش گفتم که الان باید به اورژانس زنگ بزنیم. چون حال بابک بد بود، نمی‌خواستم پای پلیس این وسط باز بشه و وقت گرفته بشه! از طرفی می‌دونستم اگه پلیس قضیه رو بفهمه، مقصر اصلی خود بابکه و پای ما هم می اومد وسط! وقتی آمبولانس اومد از وحید خواستم که باهاشون بره. چون می‌دونستم اگه بمونه یه بلایی سر خانم فرحی میاره چون بشدت عصبی بود! برای همین من با ماشین بابک به دنبال آمبولانس رفتم. وقتی رسیدیم بیمارستان همش وحید رو زیر نظر داشتم که کاری نکنه تا همه چیز خراب شه! اما درست وقتی که؛ توی راهرو بودم دختر مجروح و بیهوشی رو دیدم که لباساش خونی بود و با تخت داشتن می‌آوردنش تو بخش. چهره اش برام آشنا بود! برای همین دنبالش رفتم و دیدم خانم فرحی هستن! گذشت تا برای یه سری کارا مجبور شدم مدتی از وحید دور شم؛ اما همه ی زمانی که پیشش بودم، حواسم بود که خانم فرحی رو نبینه و کاری نکنه که دردسر بشه؛ اما از بد ماجرا وقتی توی اتاق بابک دیدمش، بهم گفت که زنگ زده به پلیس. یکم بعد هم پلیس ها اومدن؛ اما من زیاد باهاشون در مورد اون شب صحبت نکردم و پیش بابک، تو اتاق موندم. صبح وقتی که با صدای وحید، از خواب بیدار شدم. بلافاصله من رو برد دم در نیمه بازه اتاق خانم فرحی. بعد که ایشون رو در حالی که بیهوش بودن نشونم داد، دوباره من رو برد گوشه ای و گفت که تو چنگ مونه و پلیسا رو هم از این که مجرم رو پیدا کرده، خبر دار کرده و اونا الان تو راهن! ولی من عصبی شدم و هر چی سرزنشش کردم، که چرا این کارو کردی!؟ فایده ای نداشت، چون پلیسا اومدن و همون موقع بود که فهمیدیم بابک مرد.
    اصلان بعد یک اعتراف طولانی سکوت کرد. ناراحت بود و این از لحن صداش و طرز نگاه چشماش و... همه حرکاتش، مشخص بود!
    اون گفت که همه چیز رو در عین راستی اعتراف کرده و خودش رو بی‌گـ ـناه می‌دونه و حتی از منم چند بار دفاع کرد!
    اما چرا!؟ مگه بابک دوستش نبود! چرا طرف اون رو نگرفت!؟ درسته که گناهکار اون بود؛ ولی چرا از من دفاع کرد!؟ غرق این افکار و ابهامات بودم که متوجه شدم، قاضی ادامه ی دادگاه رو واسه ی جلسه ی دیگه ای گذاشته.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    ...
    وقتی از دادگاه بیرون زدیم، استادم رو دیدم... بهنام احمدی! اما این جا چکار می کرد!؟ وقتی باهام توچشم تو چشم شد، سریع به سمتمون قدم برداشت، که سروان ‌بد اخلاقه، بهگوشه ای کشوندش و مشغول حرف زدنش کرد؛ اما استاد بهنام سرش رو به سمتم چرخوند و نگاهم کرد و همین نگاهش از چشم جناب سروان! دور نموند و سریع با دستش، صورت بهنام رو به سمت خودش برگردوند.
    بی تفاوت نگاهم رو ازش گرفتم و من به راه خودم ادامه دادم. تو این حین یاد حرفای اصلان افتادم!
    « دیدم داره با تلفن با یکی حرف میزنه!
    -دارم میام، کجاست؟
    و بعد
    -آره، دیدمش... »
    با یاد آوری حرفایی که اصلان زده بود، هنوز ذهنم درگیر بود، که عمه رو پایین راه پله ها دیدم، با بی تفاوتی روش رو ازم گرفت!
    وقتی به ماشین رسیدیم و خواستیم سوار بشیم، یه آن جرقه ای تو ذهنم زده شد! که با فکر این که درست باشه، حالم داشت بهم می‌خورد! پلیس وقتی معطلی من رو دید، از بازوم گرفت و سعی کرد، من رو تو ماشین بنشونه، اما من باید می‌رفتم سراغ ثریا. البته اگه تا الان نرفته! سریع از زیر دستش بیرون اومدم و یه قدم برنداشته بودم، که با این فکر که شاید بخوام فرار کنم، با اولین قدم من، سریع بازو هام رو گرفت و هلم داد به سمت ماشین و من رو بهش چسبوند. از درد بازو هام که کشیده شده بودم و ضربه ای که بدنم به خاطر اصابت به بدنه ی فلزی ماشین، دیده بود. ناخودآگاه فریاد بلندی زدم.
    همین باعث شد تا ثریا، صدای من رو بشنوه و هل کرده از دور خودش رو بهم برسونه. وقتی به سمتم اومد سعی کرد جو رو آروم کنه؛ اما پلیس یه حلقه ی دستبندم رو باز کرد به دست خودش بست. منم که عصبی شده بودم با حرص گفتم:
    -غلط گرفتی نمی‌خواستم فرار کنم فقط با وکیلم کار داشتم!
    ثریا که هم چنان می‌خواست همه چی آروم پیش بره، جلوتر اومد و دستم رو گرفت و گفت:
    -خب بگو چکارم داشتی!؟
    اخم ریزی کردم و جدی گفتم:
    -من یه حدسی زدم!
    با شک گفت:
    -چه حدسی!؟
    -مطمئن نیستم، حتی امیدوارم اشتباه باشه!
    نچی کرد و گفت:
    -خیل خب، بگو شاید به درد بخوره.
    نفسم رو حبس کردم و بعد کمی مکث گفتم:
    -اون لحظه ای که من اون سه نفر رو دیدم، خواستم به سمت خونه ی عمه برگردم، حتی با وجود این که از ترس و استرس پاهام انگار به زمین چسبیده بود! ولی وقتی سرم رو به سمت خونه چرخوندم، عمه رو توی اتاق آرش همون اتاقی که بهت گفتم بالکن داره، دیدم!
    -خب؟
    -دیدم که یه تلفن دستشه داره من و نگاه می‌کنه نور اتاق آرش میتونه این رو ثابت کنه که من عمه رو دیدم! و حتی اون هم من رو دید متوجه ای!؟
    ثریا اخمی کرد و با بهت گفت:
    -اما به کمکت نیومد!
    اون دستم رو که گرفته بود از دستش در آوردم و محکم مچش رو گرفتم و با هیجان گفتم:
    -یادته که اصلان چی گفت؟ گفت که‌ بابک رو دیده که با تلفن داشته حرف می زده!
    -خب!
    هیجان زده و عصبی گفتم:
    -بابک چه صحبتی میکرد!؟
    چشماش رو ریز کرد و تقریبا داد زد:
    - دارم میام، کجاست!؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    با هیجان اما جدی گفتم:
    -که بعد اصالن گفت بابک یکم حرکت کرد و گفت: آره دیدمش! اون موقع کسی جز من تو خیابون نبوده پس اون منظورش از دیدن، من بودم دیگه‌!بنظرت اینا رو داشته به کی می‌گفته پشت‌خط!؟
    ثریا با اخمی که بین دو ابروش رو چین انداخته بود، جدی گفت:
    -کسی که تو رو میشناخته!
    تاییدش کردم و ادامه دادم:
    -یادته گفتم تو ماشین بودم و هنوز حرکت نکرده، گوشی عمو زنگ خورد، عموم بعد اینکه تلفن رو قطع کرد‌برگشت خونه عمه!
    ثریا حرفم رو قطع کرد و گفت:
    -این یعنی اونی که پشت خط بوده یکی از افراد تو خونه ی عمه ات بوده، یا اصلا خود عمه ات بوده!
    سرم رو به تایید تکون دادم و ادامه دادم:
    -به نظرت این برنامه ریزی شده نبوده!؟ عمه از من بدش میاد، نمی‌خواد من با آرش ازدواج کنم! چرا باید آرش رو دنبال من بفرستن! چون من وسط یه نقشه ی پلید بودم و باید آرش شاهد ماجرا میشد! اون عوضیا نتونستن علامتی به عمه بدن که آرش رو بفرسته چون من، همه ی نقششون رو ندونسته بهم ریختم... می‌فهمی؟ با کشتن بابک به نظرت برنامشون یه جورایی بهم نخورده!
    کلافه نگاهی به اطراف کردم و ادامه‌دادم:
    -شاید منتظر یه علامت بودن که آرش رو بفرستن پایین تا برای من پاپوش درست کنن و آرش فکر کنه من اون آدمی نیستم که می‌شناخته و بشم همون تصویری که عمه از من براش ساخته بود. آژیر آمبولانس تنها نشونه ی عجیب اون شب بوده!
    ثریا گفت:
    - و چون بابک علامتی نداده، آژیر آمبولانس تنها فرصت فرستادن آرش به پایین میشه!
    -آره شاید؛ اما ما چطور ثابت کنیم!؟
    نا امید سرم رو پایین انداختم و به دستام که تو حلقه ی دستبند، اسیر بودن، زل زدم. که ثریا‌گفت:
    -فهمیدم!
    یه نگاهی به خانم پلیس کرد، که منم به تبع نگاه کردم، فهمیدیم زیادی‌ معطل کردیم و سر پا ایستادیم. که ثریا گفت:
    -اول میریم کلانتری، بعد اون جا بهت میگم.
    ...
    -خب اینا چیه؟
    -پیرینت تلفن عمه ی شما.
    -تو از کجا شماره عمه ی من رو آوردی؟
    زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:

    -از آرش، البته ببخشید نیومدم دنبالت! تو ماشین که بودم، به ذهنم رسید، وقت تلف نکنم و یه راست برم سر اصل مطلب و همه چیز رو روشن کنم. گفتم یه سره همه چیز رو آماده برات بیارم، رفتم پزشکی قانونی اون جا یه رفیق داشتم که کارم رو راه بندازه، وسایل مقتول رو دیدم، موبایلش رو نتونستم بیارم. باید از قاضی اجازه می‌گرفتم و براشون می بردم، برای همین فردا این کارو میکنم تا‌ مکالمه شون رو گوش بدیم. گوشیش رو که دیدم ضبط تماس داشت به احتمال زیاد صداش ضبط شده... حالا شایدم ضبط نشده باشه! ولی بازم فرض خوبیه؛ اما نگران نباش ازشون شماره ی بابک رو گرفتم و...
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    مکثی کرد و برگه رو سمتم گرفت و انگشتش رو گذاشت روی چند شماره ای که ردیف شده بودن و مثل هم دیگه بودن، در همون حین گفت:
    -ببین اینا همش شماره ی بابک احمدیان هستش. حدست درست بود دختر. تو واقعا باهوشی!
    سرم رو بالا آوردم و شوکه به تصویر مات و مبهم چهره ی ثریا، با حواس پرتی خیره شدم و به اشک هایی که توی چشمم حلقه بسته بود و دیدم رو تار می‌کرد، اجازه ی خروج دادم! نمی‌دوم چرا با این که خودم این قضیه رو روشن کرده بودم؛ ولی طوری شوکه شده بودم که انگار تازه و به دست یه نفر دیگه این پرده برداشته شده و من متوجه شدم که، جریان از چه قراره!
    واقعا نمی‌تونستم باور کنم عمه، تا این حد جلو رفته باشه و این نقشه ی پلید رو کشیده باشه! می تونه انقد بد باشه! ثریا خسته از آبغوره گرفتن من، نچی کرد و از توی کیف دستیش، دستمالی رو درآورد و بهم داد. و بعد برای عوض کردن روحیه ام با هیجان و خوشحالی گفت:
    -همه ی مدارکی که با ذهن و هوش خودت جمع کردیم، همشون این رو صدق می‌کنه که، کسی که پشت این نقشه ی کثیف بوده، عمته! و تو وسط یه نقشه ی کثیف بودی که تنها راه نجاتت همون بوده که انجام دادی، دفاع از خودت!... تو از خودت دفاع کردی، این قتل از اولش هم غیرعمد بوده، چه برسه به این که قاضی این ماجرا رو بدونه، درواقع الان خوده بابک، دوبله سوبله متهم به حساب میاد، هرچند که حالا مرده!.. بگذریم به هر حال، ما باید این رو فردا توی دادگاه بازگو کنیم، این طوری متهم های دیگه هم پاشون به دادگاه باز میشه.
    نفسی گرفت و ادامه داد:
    -اصلا همین الان، این رو نشون سروان مومنی میدم و تا راحت برای حکم بازداشت عمه ات اقدام کنه.
    من همچنان در بهت و ناباوری بودم، که ثریا رفت. وقتی به بازداشتگاه برگشتم، حدودا نیم ساعت بعدش دوباره در باز داشتگاه باز شد و من رو به بیرون بردن. وقتی وارد اتاق شدم، با اولین کسی که مواجه شدم خودش بود. جناب سروان! بی هیچ حرفی، روی صندلی که با دست بهش اشاره کرد، نشستم.
    -این که الان این جایی دلیلش اینه که خودت شاکی هستی.
    -شما از کجا می‌دونید!؟
    به جلو خم شد و ساعد دستاش رو روی میزش گذاشت و گفت:
    -وکیلتون این جا بود، مگه نمی‌دونستید؟
    با تعجب زیر لب زمزمه کردم.
    -پرهام مومنی این بد اخلاقست!؟
    پوزخندی زد و گفت:
    -چیزی گفتین!؟ اگه سوالی داری بپرس؟
    -سروان مومنی شمایید!؟
    با انگشت اشاره اش به تابلوی روی میزش اشاره کرد، نگاهی به تابلوی کوچک انداختم که نوشته بود، سروان پرهام مومنی!
    بعد با انگشت اشاره اش به اتیکتی که روی لباسش بود اشاره کرد. گفتم:
    -اما تو بیمارستان همش لباس شخصی تنتون بود!
    گوشه ی لبش رو کش داد و با ته خنده گفت:

    -درسته من هیچ وقت خودم رو به شما معرفی نکردم؛ اما اینا زیاد مهم نیست! گفتم بیای این جا تا دلیل این که خانم فریبا فرحی رو متهم کردید و خواستید حکم بازداشت براش بگیریم، چیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    -مگه وکیلم به شما نگفتن؟
    -چرا؛ اما باید خود شما هم دلالیتون رو بگید و این که باید شکایت نامه تنظیم کنیم.
    دیگه مثل روزای اول بابت حرف زدن درباره ی اتفاقات عجیبی که افتاده بود، استرس نداشتم! نفسم و رو حبس کردم و با قدرت بیرون دادم و گفتم:
    -خانم فریبا فرحی یا عمه ی بنده...
    شروع کردم از سیر تا پیاز ماجرا رو گفتن از این که چطور شد که شک کردم و حتی این که چرا قبلا وجود عمه پشت پنجره رو نگفته بودم! خب طبیعی بود، من وسط شوک اتفاقات بدی بودم که برام اتفاق افتاده بود. فقط یه جرقه کافی بود، تا مشعلی توی ذهن تاریک من روشن کنه، که‌ اتفاقات ریز؛ اما مهمی که خودشون رو تو تاریکی ذهنم مخفی کرده بودن رو ببینم... که البته این جرقه رو اصلان به من داد و یه جورایی مدیونشم!
    در آخر سروان مومنی با چهره ای متاثر، یه برگه جلوی من، روی میز گذاشت و گفت:
    -این رو امضا کنید.
    امضا کردم و دوباره به باز داشتگاه برگشتم و به این فکر کردم که بلاخره فردا همه چی آشکار میشه.
    به خاطر احساس خستگی که داشتم، منتظر ناهار نموندم و روی تخت دراز کشیدم و بلافاصله پلک های سنگینم روی هم رفتن و به خواب رفتم!
    ...
    همه جا تاریکی مطلق بود! حس معلق بودن داشتم، چشمام رو باز کردم و متوجه شدم روی بلندی با ارتفاع زیاد ایستادم! تعداد زیادی آدمم اون پایین ایستاده بودن و همشون داشتن من رو نگاه می کردن و با دست بهم دیگه، من رو نشون میدن! و حتی وقیحانه می خندیدن!
    نگاهی به خودم انداختم! که در کمال تعجب دیدم، روی یه چهار پایه ام و حتی ارتفاعم تا زمین نسبت به قبل، کمتر شده بود!
    یه چیزی گردنم رو اذیت میکرد، برای همین دستم رو بردم سمتش و لمسش کردم، یه طناب بود!
    طناب دار!؟ ترسیده بودم و بشدت هل کرده بودم؛ اما انگار اراده ای از خودم نداشتم، حس خفگی بهم دست داد، درست مثل زمانی که بختک می اومد سراغم!
    خدای من مگه پرستاره نگفت آدم بی‌گـ ـناه تا پای دار میره؛ اما بالای دار نه!
    من که پای دار هم رد کردم و الان بالای دارم و طناب دار دور گردنمه!
    خواستم طناب دار رو از دور گردنم در بیارم که هر چی تلاش کردم نشد! دستام از پشت به طرز عجیبی بسته شده بودن! اما من که دستام باز بود! گیج بودم و هنوز با خودم درگیر! که دیدم از بین جمعیت یه نفر داره، دونه دونه آدما رو کنار میزنه تا خودش رو از دل جمعیت بیرون بزنه.
    دقیق که شدم، دیدم همون پرستاره است! چهره ش به شدت مرموز و ترسناک شده بود. به خوبی رژ جگری رنگش رو می‌دیدم! پررنگه پررنگ! مژه های پلک پایینش بلند تر و پر تر از مژه های پلک بالایش بودن! و همین چهره اش رو ترسناک تر کرده بود.
    وقتی نزدیکم شد، رو به روی چهار پایه ایستاد و سرش رو بلند کرد و به چشمام زل زد! انگار که باد سردی به بدنم بخوره، از نگاهش ترسیده، لرزیدم! دستش رو آروم روی چهار ‌پایه کشید و بعد دستش رو بالا آورد و خاکی رو که، به انگشتاش چسبیده بود رو، تو هوا فوت کرد و بعد شروع کرد به قهقه زدن! صدای خنده اش، انگاره که پوتک باشه، به سرم ضربه میزد!
    نکنه اون می‌خواست زیر پام رو خالی کنه! اصلا اون این جا چکار می‌کرد!؟
    چرا به من دروغ گفت!؟ چرا گفت که می‌دونه من بی‌گناهم!؟ اون که خودش شده جلاد و من مجرم!؟
    خدا نه! خدا جون خودت کمکم کن ! داد زدم و با تموم وجود گفتم:
    -خدا!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    به محض این که چشمام رو باز کردم، دیدم در بازداشتگاه داره باز میشه. یه ترس و دلشوره بدی به وجودم منتقل شد، نکنه می‌خواستن اعدامم کنن! نکنه خوابم داره تعبیر میشه؟ نه هنوز که چیزی مشخص‌نشده.
    تو جام نشستم و دستی به صورت خیس از عرقم کشیدم. در کامل باز شد و من ایستادم. بی هیچ حرفی به طرفم اومد و بلافاصله به دستام دستبند زد.
    درسته که حرفی نزد؛ اما از طرز نگاهش ترسیدم، راستش عجیب نگاهم می‌کرد!
    با این فکر، گفتم:
    -اتفاقی افتاده!؟
    جدی گفت:
    -نمی‌دونم... من فقط باید همراه تو بیام!
    لبخندی زدم و معذب گفتم:
    -نه آخه یه طوری نگاهم کردید!؟
    لبخندی زد و گفت:
    - از دیروز تا الان خواب بودی!
    با این حرفش شوکه شدم و سریع‌ نگاهی به ساعت روی دیوار راهرو انداختم. خدای من! از دیروز تا حالا خوابم من؟ ساعت ده صبح بود. پس امروز روز دادگاه بود و همه چی تو دادگاه مشخص میشد.
    حتما دیروز عمه رو باز داشت کردن یا نه میخوان تو دادگاه این کارو کنن! نمی‌دونم؛ ولی باید به همه ثابت شه مقصر اصلی کیه! دلم می‌خواست حالا این من باشم که با دیدنش، روم رو ازش می‌گیرم!
    به بیرون که رسیدیم، سروان مومنی رو دیدم. یه نگاه به این ور اون ور کردم؛ اما ثریا رو ندیدم! به محض رسیدن بهش گفتم:
    -وکیلم، خانم میثاقی، نیستن!؟... الان میخوایم بریم دادگاه دیگه؟ پس...
    خواستم ادامه حرفم رو بزنم که گفت:
    -نه. دادگاه نمیریم!
    با یادآوری کابوسی که دیده بودم، بهت زده و با صدای از ته چاه در اومده گفتم:
    -پس کجا میریم؟
    اخمی ریزی کرد و جدی گفت:
    -خودت میفهمی.
    همین رو گفت و برگشت و جلو تر از ما راه افتاد. من هم به همراه اون دو تا خانم دنبالش رفتیم. وقتی به محوطه رسیدیم سروان مومنی نگاهی به اطرف انداخت و در نهایت ماشین مورد نظرش رو پیدا کرد و به سمتش رفت. سربازی کنار ماشین ایستاده بود که با دیدن سروان احترام نظامی گذاشت. من و اون دو خانم عقب ماشین و خود سروان جلو، روی صندلی شاگرد، نشست که در سمت چپ هم باز شد و اون یکی خانم هم کنار نشست، من، با حس تحقیر شدن و این که بین اون دو تا نشستم تا مبادا فرار کنم، کنار اومدم و اعتراضی نکردم.
    ماشین حرکت کرد و من نگاهی به پنجره ی سمت راستم انداختم و از پشت شیشه بیرون رو نگاه کردم و به فکر فرو رفتم. با این که مدتی گذشت؛ اما هنوز متوجه نشده بودم که کجا دارن میبرنم!؟
    برای همین سرم رو برگردوندم و به نیم رخ سروان مومنی نگاه کردم هر چند که نصف بیشتر چیزی که دیدم رو گرفته بود، پشت سرش و البته موهای مشکی و کوتاهش بود. تقریبا بلند ترین دونه ی موش شاید به دو سانت می‌رسید! عزمم رو جزم کردم و دوباره سوالم رو که توی پاسگاه، جواب نداده بود رو پرسیدم.
    -من رو کجا میبرید؟عمه ام رو دستگیر کردین؟
    جوابی نداد که دوباره لب باز کردم به حرف زدن و سوال پرسیدن.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    -دستگیر نکردین؟ چراخب؟ آها بگو پیداش نکردین!
    سریع برگشت و با من رخ به رخ شد و عصبی گفت:
    -گفتم خودت می‌فهمی.
    نمی‌دونم چرا لج کردم و عوض این که بیشتر جواب اون رو داده باشم، به خودم طعنه زدم و با عصبانیت گفتم:
    -من نفهمم نمی‌فهمم تو بگو!
    پوزخندی زد و برگشت و با تمسخر گفت:
    -بعید می‌دونم بهترین دانشجوی رشته ی شیمی محض که آوازه اش همه جا رو پر کرده نفهم باشه!
    سعی کردم این دفعه منطقی تر حرف بزنم؛ هر چند که عصبی بودم.
    -من از نظر درسی باهوشم چون یه مشت درسه که از قبل نوشته شده و هزاران نفر اون رو خوندن، باید احمق باشم که نتونم از پس اونا بربیام؛ اما این که من رو الان دارین کجا می‌برین! چیزیه که از قبل جایی نوشته نشده و هزاران نفر اون رو نمی‌دونن!
    تمام سعیم رو کردم؛ اما بازم از خودم درست و حسابی دفاع نکردم! اون آروم شده بود و این من رو عصبی تر می‌کرد!
    -اما من فکر میکنم داری بهونه میاری، چون این که عمه ی شما نقش اول یا مقصر اصلی این ماجراست رو تو فهمیدی! نکنه این رو جایی نوشته بوده که شما از پسش بر اومدید!
    باز اظهار فضل کرد! یه کلمه بگو داری منو کجا می‌بری!؟ این چرت و پرتا چیه تحویلم میدی، آخه!
    من اکثر اوقات تو زندگیم دختر ساکتی بود؛ اما کی میگه هر کی ساکته، آرومم هست!؟ الان دقیقا همون رویی رو که کسی زیاد ندیده رو نشون این آقا میدم! زدم به سیم آخر رو داد زدم:
    -میدونی چیه؟ من نمیدونم کی به تو گفته پلیسی؟ اونم سروان! نکنه بعدشم قراره سرگرد بشی!؟ خدا نکنه تو سرگرد بشی! میدونی چیه؟ آخه تو همیشه بیخودی فکر می‌کنی و بی جهت تر اظهار نظرفضل می‌کنی! نه شاید، من اصلا اشتباه می‌کردم، تو کلا فکر نمی‌کنی و تازه برعکس بیخودی جواب میدی! آخه اگه از اول بگی منو کجا می بری بهتر نبود تا این همه بحث رو کش بدی!؟
    برگشت و با صورت برافروخته و سرخ شده نگاهم کرد و گفت:
    -درسته حق با توعه؛ ولی باید بگم که قراره، اگه پرونده ی لعنتی تو رو حل کنم سرگرد بشم! شیفهم شدی یا جور دیگه باید حالیت کنم! در ضمن اون زبونت رو اگه یکم بیشتر تو حلقت نگه داری خیلی به نفعت میشه، فهمیدی!؟
    ترسیده ساکت شدم و منم مثل جو مات و مبهم زده ی توی ماشین، تو خودم رفتم. صداش از اولین کلمه ای که گفت تا آخرین کلمه اش خیلی فرق کرد و اوج گرفت! «فهمیدی» رو طوری گفت که گوشام انگار کر شد و ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع شد. این اشک از ضعف نبود! از عصبانیتم بود.
    و باز یه تنفس عصبی! صدای نفسام هر لحظه بلند تر می‌شد، که این بار با چهره ای نگران نگاهم کرد و با صدای آروم تری گفت:
    -این طوری نفس نکش! مگه یادت رفته تو بیمارستان بهت یاد دادم که وقتی عصبی هستی باید چطور نفس بکشی!؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا