سرم پایین بود و داشتم با انگشت هام ور میرفتم، قاضی، همچنان داشت برای خودش حرف میزد یا شایدم برای همه نمی دونم؛ اما من درگیر دست هام بودم که صدای قاضی رو شنیدم. از من خواست تا به جایگاه برم و اون جا قرار بگیرم. سرم رو بلند کردم و با چشمای از ترس گرد شدهام به آدمای دور و برم نگاه کردم.
بلند شدم و تو جایگاه قرار گرفتم، مونده بودم که چطوری بگم!؟ و از کجا بگم!؟ قاضی داشت حرف میزد و منم هیچی از گفته هاش متوجه نمیشدم؛ چون هنوزم گیج و سردرگم بودم.
یاد حرف وکیلم افتادم که بهم گفته بود «استرس نداشته باش تو دادگاه حس نکن کسی دیگه ای هم وجود داره فکر کن داری برای خودت همه ی اون اتفاق رو با صدای بلند مرور میکنی»
به وکیلم نگاه کردم. انگار فهمیده بود به یاد حرفش افتادم و دنبال تایید یا دلگرمی ای و چیزی هستم، برای همین با دیدنم لبخند زد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. که یه باره با صدای قاضی به خودم اومدم.
-خانم فرحی! حواستون به من هست؟
-آ. بله یعنی نه!
سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم.
-میشه یه بار دیگه بگید.
-گفتم شما این ادعا رو میپذیرید؟
کدوم ادعا؟... آخ چرا حواسم نبود!؟
هل شدم و گفتم:
-نه.
-خب دلیل، میشنویم.
دوباره سرم رو پایین انداختم. آخه چرا همچین حرفی زدم؟ من که نشنیدم اون وحید رحمانی چی گفت! اما نباید بیشتر از این سکوت میکردم و از قضا تا خواستم حرف بزنم، در باز شد و همون سروان بد اخلاقه وارد دادگاه شد.
همه حواسشون به سمت سروان رفت، که با یه عذرخواهی از قاضی خواست بره تا بشینه، که قاضی گفت:
-شما به چه حقی وارد شدید؟
آخیش بحث تغییر کرد!
-من سروان پرهام مومنی، مسئول این پرونده هستم...که البته عذر میخوام که دیر کردم.
-خیل خب، میتونید بشینید.
-ممنون.
اون رفت و توی ردیف اول و روی یه صندلی، کنار وکیلم نشست.
-خب خانم فرحی دلیلتون رو بفرمایید.
از فرصت سو استفاده کردم و گفتم:
-من خواستم بگم؛ اما بحث عوض شد و یادم رفت میشه از اول بگید.
صدای اعتراض وحید بلند شد.
-تو بگو از اصلا گوش دادی!؟
قاضی با زدن چند ضربه رو میزش سکوت رو برقرار کرد.
-حق با شماست من متوجه نشدم.
این بار به جای وحید، قاضی گفت:
-اینکه اون شب شما از عمد مقتول رو هل دادید، اونم به قصد تا سرش با جدول بتنی کنار پیادهرو، برخورد کنه.
شوکه، از شنیدن این تهمت، داد زدم.
-نه!
قاضی، که مسن هم بود با شنیدن داد من، شوکه و با چشمایی گرد شده، بهم نگاه کرد و این بار آروم ادامه دادم.
-نه! یعنی میشه از اول همه چیز رو بگم؟
-از اول؟
-بله از وقتی که، تنها تو ماشین بودم.
-خب بگو.
-اون شب، وقتی با عموم سوار ماشین شدیم بهم گفت که به جای خونه خودم، من رو میبره خونشون؛ اما وقتی تو ماشین نشستیم، حرکت نکرد! که بهش گفتم:
-عمو چرا حرکت نمیکنیم؟
کلافه بود انگار میخواست چیزی رو بگه؛ اما مانعش می شد. انگار تردید داشت، نگاهش کردم و صداش زدم.
-عمو؟
بلند شدم و تو جایگاه قرار گرفتم، مونده بودم که چطوری بگم!؟ و از کجا بگم!؟ قاضی داشت حرف میزد و منم هیچی از گفته هاش متوجه نمیشدم؛ چون هنوزم گیج و سردرگم بودم.
یاد حرف وکیلم افتادم که بهم گفته بود «استرس نداشته باش تو دادگاه حس نکن کسی دیگه ای هم وجود داره فکر کن داری برای خودت همه ی اون اتفاق رو با صدای بلند مرور میکنی»
به وکیلم نگاه کردم. انگار فهمیده بود به یاد حرفش افتادم و دنبال تایید یا دلگرمی ای و چیزی هستم، برای همین با دیدنم لبخند زد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. که یه باره با صدای قاضی به خودم اومدم.
-خانم فرحی! حواستون به من هست؟
-آ. بله یعنی نه!
سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم.
-میشه یه بار دیگه بگید.
-گفتم شما این ادعا رو میپذیرید؟
کدوم ادعا؟... آخ چرا حواسم نبود!؟
هل شدم و گفتم:
-نه.
-خب دلیل، میشنویم.
دوباره سرم رو پایین انداختم. آخه چرا همچین حرفی زدم؟ من که نشنیدم اون وحید رحمانی چی گفت! اما نباید بیشتر از این سکوت میکردم و از قضا تا خواستم حرف بزنم، در باز شد و همون سروان بد اخلاقه وارد دادگاه شد.
همه حواسشون به سمت سروان رفت، که با یه عذرخواهی از قاضی خواست بره تا بشینه، که قاضی گفت:
-شما به چه حقی وارد شدید؟
آخیش بحث تغییر کرد!
-من سروان پرهام مومنی، مسئول این پرونده هستم...که البته عذر میخوام که دیر کردم.
-خیل خب، میتونید بشینید.
-ممنون.
اون رفت و توی ردیف اول و روی یه صندلی، کنار وکیلم نشست.
-خب خانم فرحی دلیلتون رو بفرمایید.
از فرصت سو استفاده کردم و گفتم:
-من خواستم بگم؛ اما بحث عوض شد و یادم رفت میشه از اول بگید.
صدای اعتراض وحید بلند شد.
-تو بگو از اصلا گوش دادی!؟
قاضی با زدن چند ضربه رو میزش سکوت رو برقرار کرد.
-حق با شماست من متوجه نشدم.
این بار به جای وحید، قاضی گفت:
-اینکه اون شب شما از عمد مقتول رو هل دادید، اونم به قصد تا سرش با جدول بتنی کنار پیادهرو، برخورد کنه.
شوکه، از شنیدن این تهمت، داد زدم.
-نه!
قاضی، که مسن هم بود با شنیدن داد من، شوکه و با چشمایی گرد شده، بهم نگاه کرد و این بار آروم ادامه دادم.
-نه! یعنی میشه از اول همه چیز رو بگم؟
-از اول؟
-بله از وقتی که، تنها تو ماشین بودم.
-خب بگو.
-اون شب، وقتی با عموم سوار ماشین شدیم بهم گفت که به جای خونه خودم، من رو میبره خونشون؛ اما وقتی تو ماشین نشستیم، حرکت نکرد! که بهش گفتم:
-عمو چرا حرکت نمیکنیم؟
کلافه بود انگار میخواست چیزی رو بگه؛ اما مانعش می شد. انگار تردید داشت، نگاهش کردم و صداش زدم.
-عمو؟
آخرین ویرایش: