کامیار کتابهایش توی جعبه ای می چیند.لب تاب را خاموش میکند.چیزی روی قلبش سنگینی میکند.سحر تکیه داده به دیوار نگاهش میکند.حلقه اش را دور انگشتش میچرخاند:
-میدونم از ام متنفری،عشقم بهت فریب نبود.فرشادو پدرم تحمیل کرده ...
کامیار مجله ای را روی زمین پرت کرد:
-چند وقته ازدواج کردی...تو دین حالیته..شرم نداری...کثافت
سحر به گریه افتاده دو قدم به او نزدیک میشود:
-یه هفته اس عقد کردیم....
-یه هفته اس اسم مردی تو شناسنامته میای از عشقت به من میگی...خدا لیوانی را به دیوار میکوبد:
-پودرم کردی سحر...گمشو بیرون...
-تورو خدا نفرینم نکن..ببخش...دور میشود...کامیار روی زمین می نشیند..رویاهایش را به سحر پیوند زده بود ..چه دلخوش بود.زندگی سر هر پیچ آسی رومیکند وتو مبهوت تقدیر و زندگی میمانی...آی زندگی....
****
اردو یک روزه بود.بابک کوله اش را روی زمین میگذارد.کوهنوردی آخر او را چه به کوه،صنم مثل قرقی سربالایی را بالا میرود.پسرها با ابرو نشانش میدهند.موهای بور چو طلا زیر نور خورشید می درخشد.بادیدنش خنجری برقلبش حس میکند.رقیب آجیش بود،لخندی دلفریب زد و از کوله پشتی آب معدنی بیرون آورد.وتعارفش کردصنم سرخ شد ،چه قشنگ میخنده بر عکس اون بابک عنق.سرریز شدن جویی را تو دلش حس کرد.
-بگیرش دیگه دستم خشک شده!
صنم دست دراز کرد و آب را گرفت.بابک دست دراز کرد طرفش ..بجنب عقب موندیم،صنم کنار بابک حس پروانه شدن دارد که پیله اش را شکافته .دست بابک را گرفته و از کوه بالا میروند.
*****
باران نگاهش روی صورت لاغر بچه سمان است.سمان زیباست،لباس فالگیررا پوشیده وچشمان سیاهش جادوی سیاه دارد:
-خانم جان کارت سخته.آدامسی در دهان می چرخاند.
باران سر بی موی کودک را نوازش میکند:
-باباش کدوم جهنمیه؟
سمان چشم روی لباسهای باران میگرداند:
-افغانیه،رفت ولایتش زودی برگرده..حتمی تا حالا طالبانه کشتشش...
- تو کارتو درس باشه.راضیت میکنم..
-خانم بذار فالت ببینم.دستش را گرفت.باران دستش را با حرص کشید.
-عاشق یکی هستی ...هی میگی از اش متنفری ولی خانم جان هنوزم عاشقشی...
-بس کن .عوض این چرت و پرتها به غذای درست وحسابی به این بچه بده...
سمان شانه بالا می اندازد.حماقت بود بچه را نگه داشته بود.گاهی دلش میخواست ببردش دم پروشگاه ولی طاقت نمیاورد.خودخواه بود..باران لنگان رو به غروب خورشید میرفت.از خودش عصبانی بود از فرهاد..ته قلبش منظر معجزه ای بود تا مثل پایان قصه خوب تمام شه...
-میدونم از ام متنفری،عشقم بهت فریب نبود.فرشادو پدرم تحمیل کرده ...
کامیار مجله ای را روی زمین پرت کرد:
-چند وقته ازدواج کردی...تو دین حالیته..شرم نداری...کثافت
سحر به گریه افتاده دو قدم به او نزدیک میشود:
-یه هفته اس عقد کردیم....
-یه هفته اس اسم مردی تو شناسنامته میای از عشقت به من میگی...خدا لیوانی را به دیوار میکوبد:
-پودرم کردی سحر...گمشو بیرون...
-تورو خدا نفرینم نکن..ببخش...دور میشود...کامیار روی زمین می نشیند..رویاهایش را به سحر پیوند زده بود ..چه دلخوش بود.زندگی سر هر پیچ آسی رومیکند وتو مبهوت تقدیر و زندگی میمانی...آی زندگی....
****
اردو یک روزه بود.بابک کوله اش را روی زمین میگذارد.کوهنوردی آخر او را چه به کوه،صنم مثل قرقی سربالایی را بالا میرود.پسرها با ابرو نشانش میدهند.موهای بور چو طلا زیر نور خورشید می درخشد.بادیدنش خنجری برقلبش حس میکند.رقیب آجیش بود،لخندی دلفریب زد و از کوله پشتی آب معدنی بیرون آورد.وتعارفش کردصنم سرخ شد ،چه قشنگ میخنده بر عکس اون بابک عنق.سرریز شدن جویی را تو دلش حس کرد.
-بگیرش دیگه دستم خشک شده!
صنم دست دراز کرد و آب را گرفت.بابک دست دراز کرد طرفش ..بجنب عقب موندیم،صنم کنار بابک حس پروانه شدن دارد که پیله اش را شکافته .دست بابک را گرفته و از کوه بالا میروند.
*****
باران نگاهش روی صورت لاغر بچه سمان است.سمان زیباست،لباس فالگیررا پوشیده وچشمان سیاهش جادوی سیاه دارد:
-خانم جان کارت سخته.آدامسی در دهان می چرخاند.
باران سر بی موی کودک را نوازش میکند:
-باباش کدوم جهنمیه؟
سمان چشم روی لباسهای باران میگرداند:
-افغانیه،رفت ولایتش زودی برگرده..حتمی تا حالا طالبانه کشتشش...
- تو کارتو درس باشه.راضیت میکنم..
-خانم بذار فالت ببینم.دستش را گرفت.باران دستش را با حرص کشید.
-عاشق یکی هستی ...هی میگی از اش متنفری ولی خانم جان هنوزم عاشقشی...
-بس کن .عوض این چرت و پرتها به غذای درست وحسابی به این بچه بده...
سمان شانه بالا می اندازد.حماقت بود بچه را نگه داشته بود.گاهی دلش میخواست ببردش دم پروشگاه ولی طاقت نمیاورد.خودخواه بود..باران لنگان رو به غروب خورشید میرفت.از خودش عصبانی بود از فرهاد..ته قلبش منظر معجزه ای بود تا مثل پایان قصه خوب تمام شه...
آخرین ویرایش: