کامل شده رمان سطح زیرین زندگی| نارینه کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع نارینه
  • بازدیدها 6,478
  • پاسخ ها 56
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارینه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/29
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
39,880
امتیاز
975
محل سکونت
کوهستان سرد
کامیار کتابهایش توی جعبه ای می چیند.لب تاب را خاموش میکند.چیزی روی قلبش سنگینی میکند.سحر تکیه داده به دیوار نگاهش میکند.حلقه اش را دور انگشتش میچرخاند:
-میدونم از ام متنفری،عشقم بهت فریب نبود.فرشادو پدرم تحمیل کرده ...
کامیار مجله ای را روی زمین پرت کرد:
-چند وقته ازدواج کردی...تو دین حالیته..شرم نداری...کثافت
سحر به گریه افتاده دو قدم به او نزدیک میشود:
-یه هفته اس عقد کردیم....
-یه هفته اس اسم مردی تو شناسنامته میای از عشقت به من میگی...خدا لیوانی را به دیوار میکوبد:
-پودرم کردی سحر...گمشو بیرون...
-تورو خدا نفرینم نکن..ببخش...دور میشود...کامیار روی زمین می نشیند..رویاهایش را به سحر پیوند زده بود ..چه دلخوش بود.زندگی سر هر پیچ آسی رومیکند وتو مبهوت تقدیر و زندگی میمانی...آی زندگی....
****
اردو یک روزه بود.بابک کوله اش را روی زمین میگذارد.کوهنوردی آخر او را چه به کوه،صنم مثل قرقی سربالایی را بالا میرود.پسرها با ابرو نشانش میدهند.موهای بور چو طلا زیر نور خورشید می درخشد.بادیدنش خنجری برقلبش حس میکند.رقیب آجیش بود،لخندی دلفریب زد و از کوله پشتی آب معدنی بیرون آورد.وتعارفش کردصنم سرخ شد ،چه قشنگ میخنده بر عکس اون بابک عنق.سرریز شدن جویی را تو دلش حس کرد.
-بگیرش دیگه دستم خشک شده!
صنم دست دراز کرد و آب را گرفت.بابک دست دراز کرد طرفش ..بجنب عقب موندیم،صنم کنار بابک حس پروانه شدن دارد که پیله اش را شکافته .دست بابک را گرفته و از کوه بالا میروند.
*****
باران نگاهش روی صورت لاغر بچه سمان است.سمان زیباست،لباس فالگیررا پوشیده وچشمان سیاهش جادوی سیاه دارد:
-خانم جان کارت سخته.آدامسی در دهان می چرخاند.
باران سر بی موی کودک را نوازش میکند:
-باباش کدوم جهنمیه؟
سمان چشم روی لباسهای باران میگرداند:
-افغانیه،رفت ولایتش زودی برگرده..حتمی تا حالا طالبانه کشتشش...
- تو کارتو درس باشه.راضیت میکنم..
-خانم بذار فالت ببینم.دستش را گرفت.باران دستش را با حرص کشید.
-عاشق یکی هستی ...هی میگی از اش متنفری ولی خانم جان هنوزم عاشقشی...
-بس کن .عوض این چرت و پرتها به غذای درست وحسابی به این بچه بده...
سمان شانه بالا می اندازد.حماقت بود بچه را نگه داشته بود.گاهی دلش میخواست ببردش دم پروشگاه ولی طاقت نمیاورد.خودخواه بود..باران لنگان رو به غروب خورشید میرفت.از خودش عصبانی بود از فرهاد..ته قلبش منظر معجزه ای بود تا مثل پایان قصه خوب تمام شه...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    اواسط پاییزه ودرختان پر از رنگهای قرمز وزرد است.فرهاد این روزها مثل آتشفشان رو به فوران است.اردشیر دست وپایش را جمع کرده و تا آخر هفته معامله کلانی در پیش دارد.توی حیاط صنم و دلآرام باهم بازی میکنند.اردشیر شب وروز با عروسک فتانش است.زنجیرش را لمس می کند.گوشیش زنگ میخورد.شماره ای نیفتاده.آهی م یکشد.سالهای دور دلش باران میخواد.پراخم وتشر ودل نگران..عزیزم.صنم دستی برایش تکان میدهد.دلش دختر ابرکش را میخواهد.شماره ای میگیرد:
    -الو خبر جدید....
    ....
    -چی مطمئنی؟خدای من...
    .....
    -هر چی شد بهم خبر بده...دختر احمق...
    مگر دستم بهش نرسه..سرخود..بیشعور.صدای جیغی از هپروت نجاتش میدهد.
    ***
    کامیار فکر میکرد بدون سحر دوام نمیاورد.ولی زمین نه ار حرکت افتاد و نه ساعتها ایستاد.خود را با کار ودرس مشغول کرد.باران و ماهرخ بچه ها را میخواستند به مسابقه باد باکها ببرند وکامیار داوطلب شد تاببردشان.تران وآیدین با بادباک کج وکوله جیغ و داد می کنند.باران پایش را ماساژ میدهد.کامیار نگاهش روی باد بادکهای رقصان در آسمان است:
    -با من ازدواج میکنی باران؟
    نوشابه به گلویی باران می پرد وبه سرفه می افتد:
    -چی؟
    کامیار با جدیت نگاهش میکند:
    -باهام ازدواج کن...
    -شوخی بامزه ای بود.شاد شدم..
    کامیار با جدیت دست به موی بافته باران دراز میکند.باران عقب میکشد:
    -قصه من و تو ..قصه زمینه وآسمونه..
    کامیار عصبی بلند شد:
    -فرهاد به تو نارو زده و سحر به من..میتونیم با هم..
    چشمان باران گشاد شد .دستش روی قلبش مشت:
    -تو چی ازمن چی میدونی..زخم اینجا تازه اس.مرهم نمیشیم واسه هم..دوستشون داریم هر چند اونا بهمون زخم زدنند.زمان میخواد تا ترمیم بشه...
    -بذار مرحمت بشم.قلبای تنها همدیگه رو صدا میکنه...
    -ولم کن...دوید در دریای باد بادکها گم شد.چشمهایش رابست...
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    زیر پل مردها وزنها گله به گله نشسته اندومواد مصرف میکنند.چشمهای بی امید و شانه های افتاده.مردی وسایل دزدی را روی دستمال چرک آلوده چیده،سی دی و کیفهای زنانه وعروسکهای تزیینی.دنبال بتول به صورت زنها نگاه میکند.زنها خشمگین سر بر می گردانند.گوشه تاریک مردی با لنگهای دراز ولباس شندره ودو چشم یخی پوچ به دیوار تکیه داده،چشمان مرد دو چاله تو خالی است.دست راستش چو چوب خشکی درکنارش،کابوس شبهای فرهاد و سالها خودش بود...سالهایی دور انباری ته باغ متروک پناهگاهشان بود.هرچند فرهاد خیابان و زیر پل را ترجیح میداد به انباری تاریک سیاهترین خاطراتش با یاقوت عموی ناتنیش...
    ولی آن شبهای بارانی که سگ هم دنبال جان پناهی میگشت.انباری ته باغ متروک پناهشان میشد.در خیابان که زندگی کنی ،زودتر رشد میکنی وقد میکشی.درد بازی کامپیوتری و موبایل نداری...درد پناهگاهی وپنهان شدن داری وپرکردن شکم با هرچیز گرمی...
    باران وتگرگ از صبح شروع شده بود،هراز چند گاهی صدای رعد زهره ترکشان میکرد چند تکه جوراب وگل و توی دستشان باد کرده بود.فرهاد پتوی کهنه ای دور خودش پیچید.بابک خوابیده وباران مشغول حسابب کتاب بود.پلیور کهنه گشادش در تنش زار میزد:
    -پول کم داریم؟
    فرهاد سیب زمینی را لای نان گذاشت:
    -واسه چی خورد وخوراکمون کافیه!
    -کارد بخوره تو اون شکمت...واسه خریدن دفتر وکتاب میگم..
    چشمان آبی فرهاد برقی زد:
    -دفتر وکتابووللش،ممد کتونی دزدی میفروشه دس اول..
    باران دفتر کهنه اش رابست:
    -واسه تو میخوام..
    فرهاد چهار زانو نشست:
    -دوباره شروع نکن ها...نمیخوام..
    باران ضربه ای به پشت سرش زد:
    -گاگول،قدت اندازه خرسه..مخت اندازه نخود،واسه همینم اون یاقوت از ات استفاده میکنه.دفترتو پاشو بیار..
    فرهاد غر غر کنان از زیر آت وآشغالها دفتر پاره ای را بیرون میکشه و به دست باران میدهد.باران دفتر را بالا وپایین میکند،پیشرفتش عالی است..
    فرهاد نیشش شل شد:
    -بسمه دیگه..نیگاه همش نوشتم..
    -اسمتو نوشتم مدرسه شبانه..سجلتو میخوان..
    اخمهای فرهاد درم شد:
    -من نمیرم مدرسه،سجلم دست یاقوت نمیده..
    -تو غلط میکنی نمیری مدرسه، یاقوتم گ..میخوره سجلتو نمیده.
    فرهاد دهان باز میکند ولی صدایش در ضجه های دلخراش گم میشود،باران لرزید:
    -چی شده؟
    رنگ فرهاد سفید شده:
    -یاقوته..بازم یه پسرو خرکش کرده ...
    باران از کوله اش چیزی بیرون کشید.کلی براش آب خورده بود.فرهاد خود را تکان میداد:
    -اگه چیزی بگم سرمنم اون بلا رو میاره...باران نرو..
    باران از انباری بیرون زده بود.باران بر صورتش شلاق وار میکوبید.پسر لاغریتوی گل ولای جیغ میکشید.یاقوت مـسـ*ـت پای لاغرش را گرفته وبه طرف خودش میکشید:
    -خوش میگذاره...پسر جیغی دوباره کشید.
    -ولش کن..عوضی...
    یاقوت برگشته وریشخند کنان سیاحتش میکرد:
    -موش کوچولو..تو کجا بودی تا حالا...
    باران شوکر را به طرفش گرفت.دوباره...یاقوت روی زمین افتاد توی چشمان آبیش ..جنون وحیرت بود.رو به پسر تشر زد:
    گمشو...پسر وحشت زده شلپ شلپ کنان در باران گم شد.شوکر را دوباره به تن یاقوت زد.یاقوت لرزید ودستها وپایش درهم گره خورده بود.از دهانش کف بیرون می ریخت.با قلبی سنگین به انباری برگشت.فرهاد هنوز می لرزید.دلش گرفته بود از خودش ..از زمانه..از آدمها...فرهاد را به آغـ*ـوش کشیده سرش را نوازش داد:
    -جات پیش من امنه...باهاتم...
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    صدای زنی از هپروت خاطرات سالهای دور درش آورد.:
    -دنبال کی هستی خوشگله؟
    زن موهای زردش را چتری روی پیشانی ریخته،آرایش غلیظی دارد.بادست یاقوت را نشان میدهد:
    -موجود بی آزاریه..دست را دور گیجگاهش میچرخاند..یعنی کم داره..جنس میخوای..
    باران سری به افسوس برای زنهای کارتون خواب تکان میدهد:
    -بتول میشناسی؟پیرزنه..
    زن پکی به سیگار بهمنش میزند ودودش را توی صورت باران فوت میکند:
    -بتول تریاکی...صب کن یه کم فکر کنم...
    -اسمت چیه؟
    زن زیر چشماش گود رفته وسیاه است:
    -زیبا،زیبایش در پس هاله های مواد گم شده:
    -اونجوری نیگاه نکن،یه زمانی یه محل بود و زیبا...پدرم منو فرستاد خونه مرد معتاد،از چاه در اومدم افتادم مرداب..بتول چند ماه پیش پرید،قاطی موادش آشغال بود...
    باران روی زمین می نشیند.زن سیگاری آتش زده و به دستش میدهد:
    -کس وکارت بود؟
    پکی به سیگار میزنه.دودش به سرفه می اندازدش طوری که اشک به چشم میاورد،سیگار را به طرفی پرت میکند.ابروهای تتو شده زن بهم می چسبد.از سر همدردی دستی بر شانه اش میزند:
    -تو قبرستون...چالش کردند.باران صدای جیغ زنی را می شنود.منگ نگاهش را به زن کنار دیوار بر میگرداند.زن جوان است .موهایش سیاه و درهم است.چشمهایش سفید و دهانش باز مانده..زیبا داد میکشد:
    -مگه سیرکه..عاقبت هممونه..اینجوری ریق رحمتو سر میکشیم...بچشو دزدیدند..
    باران حالت تهوع دارد.توی سرش طبل میکوبد.دست بر دیوار میگیرد ودور میشود از زندگی نکبت خودش...بتول ..زیبا..کی مسئوله..خودش..خانواده ..مادرش...زمانه...
    قبر بتول میان قبرهای بی نشان وگمنام.بسته خرما را روی قبر خاکی گذاشت.کی براش گریه کرده..بسته سیگار را روی قبر گذاشت.پرنده هم پر نمیزد.جز سگ ولگردی در دور دستها کسی نبود...قلبش پر بود.پر از خون وگلایه..سر کی باید خالی میکرد.گوشیش را در آورد.شماره آشنایی نامردش را گرفت.یک بوق..دو بوق..صدای شلوغی وخنده بود.دلش پراز زهر بود..فرهاد باید میشد چاه غصه هایش...
    -الو...باران...
    دردهایش سیل شد:
    -کجایی..نامرد..بتول مرده...غصه دارم..دارم می میرم..چرا من بودم..وقتی گشنه بودی..وقتی از ترس یاقوت شبا جاتو خیس میکردی..دو روی نامرد..تو بهم بدهکاری...همتون نامردید..توهم لنگه یاقوتی...به هق هق افتاده...بارون خسته اس...
    نفسهایی از پشت تلفن به گوشش میرسد:
    -پس از شغل شریف نجات دنیا دست کشیدی..باران تسلیم شدی.خیلی دلم میخواد قیافتو ببینم...
    آشغال این دفعه ببینمت خودم میکشمت..
    بی تربیت..
    -تو گور عمو جونت بخندی..تا باران تسلیم بشه..گوشی را قطع کرد کوله اش را برداشت.پایش را بر زمین میکوبید و غر میزد: همه تون از دم بی لیاقتید..چش سفید...
    اولین ستاره های شبانگاهی از دور سو سو میزد...
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    فرهادچشمانش غرق خون بود.موبالش را بیرون آورد.سیم کارتی تویش انداخت وشماره ای خاص را گرفت:
    -الو منم...
    .....
    -خیلی فشار رومه...خستم...
    .....
    -تا آخر هفته...
    گوشی را قطع کرد سیم کارت را بیرون کشید.توی توالت انداخت وسیفون را کشید.
    اردشیر با عروسک فتانش می رقصید.رقـ*ـص نور و صدا بود.جامهایی که پیاپی خالی میشد.جامی برداشت.مایع سرخرنگ را تکانی داد .اینجا چه میکرد.سالهای دور چه خوب بود.قول داده بود دیگر آن مایع شیطانی نخورد.اولین بارسالهای دورخورده بود..
    فرامرز میان دوستان وبچه های گل فروش برایش آبرو میذاشت.عصر یه روز داغ تابستانی فرامرز میان کل کل های نوجوانی وشور وفشار بلوغ ،فرامرز شیشه ای را نشانش داده بود پیچیده در زرورق.
    فرهاد به جان جوشهای جوانی افتاده وفکرش به بطری ممنوعه بود.فرامرز چشمکی بهش زد:
    -عصری بیا گاراژ حسن کور..عشق وصفاست..
    فرهاد به چراغ های قوه کوچک وماشینهای اسباب بازیش ور میرفت.فرامرز زهرش را ریخت:
    -از ننه تم اجازه بگیر بیا!
    -باران ننه ام نیست.دوستمه...فرامرز رفته بود.دل پیچه گرفته بود.از هیجان لمس دنیای جدید و تجربه های جدید مرد شدن..
    باران ساندویچ های کالباس را توی نایلون چید.دلش شور بابک رامیزد مدرسه اش دور بود و بابک بچه.فرهاد با چوب روی زمین اشکال نامفهوم میکشید.باران با خود غر زد..اینم هی لنگاش دراز میشه.کی باز زده تو سرش..دوتا از ساندویچها را برداشتو سراغش رفت:
    -باز چی شده عین این غازای ننه مرده گردنتو خم کردی؟
    فرهاد با ساندویچ ور میرفت:
    -گشنم نیست..
    باران دست بر پیشانیش گذاشت:
    -تب کردی..چند بار گفتم از این یخمکای اسی نخور..
    فرهاد دستش را کنار زد:
    -حوصله ندارم..میرم بیرون..
    -کجا به سلامتی..نیگاه انگار دارم گل لگد میکنم...
    گاراژ تاریک بود.دختر بلند قد بود.با موهای زرد فرهاد آب دهانش را قورت داد.فرامرز معرفیش کرد:

    لیوان بوی بدی میداد.دختر خندید.هیولای درونش دهان باز کرد.بخور دیگه..لیوان را نوشید.گلویش سوخت.اشک بر چشمش آورد..تصاویر کج و کوله شده بود.صدای فریاد آشنا بود.باران بود.
    -اینجا چه خبره؟
    فرامرز به لکنت افتاد.:
    -باران خانم امشب یه ضیافته...خوش اومدی.
    صدای سیلی بود.چشمهایش را برهم زد..صدای جیغ ملکه بود:

    -خفه میشی یا خفت کنم.
    فرامرز چشم گرد کرد:
    -ببرش حوصله شر ندارم.ضربه ای به لنگهای درازش زد،
    باران زیر کتفش را گرفت. روبه فری کرد:
    -احمق.صدتا مرض میگیری...دیگه دور وبر این بچه نبینمت...دفعه بعد با چاقو ریز ریزت میکنم.منو که میشناسی...
    سرش درد میکرد.دهانش مزه تلخ میداد.چشم باز کرد.توی تکش بود.صدای خنده های بابک بود.گیج ومنگ بلند وشد وبیرون رفت.بابک با گل ور میرفت.صدایش زد:
    -بابک باران کجاست؟
    بابک دستهای گلیش را تکان داد:
    -آجی از دستت کفریه..دیشب همش آواز میخوندی..
    به طرف شیر آب رفت وسرش را زیرش گرفت.سرش طبل میزد یکی.به ته انباری رفت.باران شکل خانه اش کرده بودکمد زوار در رفته.اجاق خوراکپزی..بشقاب ولیوان.از فلاکس چای تو لیوان ریخت.باران با نان داغ آمد..فرهاد زیر لب سلامی به او داد.باران محلش نداد.سفره را باز کرد و از یخچال کره و مربا وپنیر را تویش چید.
    بابک نق میزد:
    -منم چایی میخوام؟کنار سفره نشست.تکه ای نان برداشت.خالی با چایی قورت داد.باران برای بابک لقمه درست میکرد.فرهاد هم لقمه میخواست.
    بابک دوباره نق زد:
    -لقمش کوچیکه..
    -بخور دیگه..هی نق میزنی..
    شجاعتش را جمع کرد:
    -باران دیشب من..
    باران لیوان چایش را پر کرد.بابک دوباره غرید:
    -آجی واسه منم بریز.
    . -نمیشه..لقمتو بخور...
    -نمخوام.چرا فرهاد نمیخوره..
    -گشنم نیست،نیم خیز شد تا از سر سفره بلند شه.باران توسری محکمی بهش زد.فرهاد نشست.باران نصف نان را کند و تویش پنیر و کره ومربا ریخت .لوله اش کرد و به دستش داد.دستی بر سرش کشید.باران لوان چایش را برداشت:
    -کوفت کنید..صداتون در نیاد..
    فرهاد تکه ای از لقمه را خوردآخر کدام آدمی پنیر را با مربا میخورد او دومیش باشد.
    -بابک تو دیگه مرد شدی..باران اخم کرده بود..مردی به خوردن زهر ماری نیست.مردی اینه معرفت داشته باشی و نامرد نباشی..
    جام را توی سینی برگرداند.سالهای دور خیلی وقت بود تمام شده بود.باران نامردش خوانده بود..
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    بعضی روزها دلت پره از هرچه زندگی،دلگیری از زمانه.دستت به کسی نمیرسه تا حرص دنیا رابر سرش بکوبی. باران ظرف خرما وحلوا را برداشت.شیرینی بهشتی تنها دستپخت عالیش را توی ظرف ریخت.بتول این شیرینی را دوست داشت.روی قلبش سنگینی را حس میکند.دایره آشناهای دورش کم وکمتر میشد.بابک لباس سیاهی پوشیده بود،هیچوقت رابـ ـطه آنها را درک نکرد..هوای زندگیش این روزها ابری بود.درحیاط را بست و چشم در چشم کامیارشدند.زیر چشمی به لباسهای آبیش نگاه کرد.رنگ ورخش به عاشقهای دل شکسته نمیخورد.:
    -سلام...
    -کجا به سلامتی؟
    بابک نگاهش را مثل توپ پینگ پونگ مابین خواهر واستادش میگرداند:
    - قبرستون...
    لحن کامیار سرد شد:
    --به سلامتی...انتظار این برخورد را از باران نداشت.
    باران ابرو بالا داد:
    -بتول مرده..داریم میریم سر خاکش...
    کامیار دست بر موهایش را برداشت:
    -پس میرسونمتون...
    خواهر وبرادر چشمکی برای هم زدنند.بابک در ماشین را باز کرد.باران زیر لب غر زد..عاشق مارو باش..
    کامیار از آیینه باران را دید میزد:
    -اشکال نداره بریم شرکت..من فلشمو جا گذاشتم..
    -نه..
    بابک با ضبط ور میرفت .آهنگها را جلو و عقب میکرد.باران خرمایی برداشت:
    -بسه دیگه ..این مهندسم رفت فلش بسازه..
    باشه ..بابا بداخلاق.
    باران پایش خواب رفته بود.از ماشین پیاده شد.چند بار به پایش زدو مور مورش شد.لبهای چاک خورده اش را با زبان تر کرد.چه چیزش به دختران رفته بوددغدغه زندگیش او چی بود و همسالانش چی؟باد سردی وزید.محوطه پراز برگهای زرو وقرمز بود.شال سیاهش را محکم کرد.بابک با موبایلش ور میرفت.سر بلند کرد.کامیار بود با دو مرد دیگر.نیشخندی به خاطر دلش زد.آشنایی سالهای دورش بود.ومرد قد بلند دیگر دک وپزش عالی بود.فرهاد در نظرش جنس بنجلی بود رویش جلای طلایی داده اند.بابک هم از ماشین پیاده شد:
    -این خرمگسم اینجاست..چه دمی عجب پایی...
    حالا مردها نزدیک شده بودند.فرهاد رنگ نگاهش عصبی و پر از راز بود.مرد غریبه لبخند گشادی زد:
    -سلام..
    باران چشمان جستجوگرش را به چشمان آبی فرهاد دوخت.:
    -سلام.کامیارخان کجایی ..دیرمون شده.
    کامیار اخم داشت:
    -ببخشید الان میریم..
    مرد کلاس بالا خندید:
    -معرفی نمی کنی کامیار؟
    کامیار به طرف ماشین رفت:
    -ایشون باران خانم وبرادرش بابک جان..
    مرد به طرف بابک دست دراز کرد..فرشادم..بابک دستش را فشرد.فرشاد دستی بر شانه فرهاد کوبید:
    -ایشونم شریک من مهندس فرهاد..
    بابک پقی زد زیر خنده:
    -مهندس
    فرشاد لب گزید:
    -آره..مهندس شیمی..فرهاد مگه دانشجو نیستی...
    فرهاد ابرو بالا داد:
    -آره.بابک لب ولوچه اش را جمع کرد.فرشاد با لـ*ـذت به نگاههای عصبی جمع نگاه میکرد:
    -شما همدیگه رو میشناسین؟
    بابک دستهایش را باز کرد:
    -بله ..همسایه قدیمیمونه..چند سال رفتن تورنتو کلاس بالا شدن..باطعنه به فرهاد نگاه کرد:-مگه نه مهندس!
    باران به قطرات عرق روی پیشانیش می رقصید.موبایلش توی جیبش لرزید.منوچ بود:
    -الو..چند قدم دورشد زیر درخت مجنون
    -کدوم گوری هستی؟
    ....
    -مگه من مسخره توام...چرا نرفتی؟
    ...
    -مگه تو دختر بچه ای !
    ....
    -رفتی دنبال ماهرخ رفتی...
    .....
    -سرمن داد نزن ..میام خفت میکنم
    ....
    نرفتی من دگه منوچ نمی شناسم.
    عوضی..مردک پ...
    مردها از شنیدن فحشهایش مبهوت می مانند.فرشاد چرتی پراند:
    -چقدر خشن..
    بابک چنان نگاهی حواله اش می کند به معنای خفه شو!
    باران لنگان نزدیک میشود .پایش میگیرد.مجبوری روی زمین می نشیند.پایشرا ماساژ میدهد.شلوارش را کمی بالا میدهد.بابک از پشت ماشین جعبه شیرینی را بیرون میاورد.کامیارنگران است.فرهاد سـ*ـینه اش را می مالد.بابک نزدیک خواهرش است.بند چرمی را باز میکند.پراست از چاقو های ریز و بزرگ...جعبه شیرینی را به طرفش میگیرد:
    -بخور فشارت افتاده،
    باران لنگان میاید.حوصله ندارد .توی ماشین می نشیند.افکارش در دور دستهاست.فرهاد رنگش تیره شده و مظلوم مثل آن سالهای دور..بابک با رد نگاهش جعبه را به فرهاد داد...چشمهایش را بست ..در زمزمه آهنگ غرق شد.
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    فرهاد به تابلوی رنگ وروغن نگاه میکرد.زندگیش هم مثل آن قاطی و درهم بود.فرشاد با دو لیوان چایی آمد.لیوانها را روی میز گذاشت.:-چه دختری..چاقوهاشو دیدی؟کجایی؟زنجیرش برق میزد.بادست شقیقه اش را فشرد.فرشاد خودرا روی مبل انداخت:-عاشقش بودی؟چشاش سگ داشت..فرهاد عصبی از جایش بلندشد:-فکر میکردم دوستم نداره...-تو هم رفتی سراغ پول..بلند شد وشانه اش را فشرد:-بی خیال...فرهاد موهایش را چنگ زد:-حالا از ام متنفره...-باشه..وضع تو بهتره از منه...زنم منو دوس نداره...آهی کشید.لب فرو بست.گاه باید سکوت کنی و بگذاری باد حرفهایت را با خود ببرد.*اردلان مشت
    تخمه درون دهانش چپاند:
    -خانم بدجور مشکوک میزنه ؟
    باران از روی پل عابر پیاده به پایین نگاه میکرد.ریسه لامپهای رنگی از دور چشمکی به آسمان میزدنند:
    -چطور؟
    اردلان دوباره مشتی بر دهان چپاند.جوی باریکی از دهانش جاری بود:
    -دارند دس وپاشون جمع می کنند.نوذر میگف آخر هفته معامله کلانیه...
    ماه لاغر و رنگ پریده بود.
    -خانم من نمیتونم بیشتر از این خبر بدم..
    خیلی خب..باران بسته پولی را به طرفش گرفت.
    اردلان چشم لوچش را مالید:
    -عزت زیاد.عقب گرد کرد تا برود.صدای باران متوقفش کرد:
    -لال می میری.اون گوشی درب وداغانم را بده..
    اردلان گوشی را از جیبش بیرون کشید:
    --دس خودم نیست،
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    بابک کتابهایش را زیر بغـ*ـل زد.دستی برای دوستانش تکان داد.دخترک تنها نشسته بود.عینک بزرگی روی صورتش بود.به او نزدیک شد.هق هق میکرد.دست بر عینکش بردوآن را برداشت.زیر پای چشم دخترک سیاه بود.کسی با مشت به صورتش کوبیده بود.صنم سربلند کرد.درون چشمانش دخترکی تنها سر روی زانوانش گذاشته بود.-کی زده؟صنم دست برد به صورتش:-عموم زده ،یه روزمیگه زن فرهاد شو.فرداش از اش طلاق بگیر .خستم کرده..من نمیخوام برم آمریکا...
    چیزی درونش فرو ریخت.برای بابک اوایل بازی بودولی بعد درگیرش شد.قلبش می طپید.برای صنم
    *********
    فرهاد در را نیمه باز کرد.نگاهی به اطراف انداخت.سمان در حال آرایش کردن بود.جلوی آیینه ایستاد.سمان خواست جیغی بکشد.فرهاد دست بر دهانش گرفت:-خفه ،کاریت ندارم،زمان نداریم..اردشیر تاآخر امشب می کشتت.اون
    .چشمان سمان از وحشت گرد شده:-
    با باران کجا قرار گذاشتی؟حرف اضاف بزنی ،خودم گردنتو میشکنم
    .سمان اشاره ای میکند.فرهاد دستش را بر میدارد:-مرتیکه باران کیه.ولم کن.
    .فرهاد دست بر گلویش میگذارد وفشار میدهد:-مگه من باهات شوخی دارم.
    .سمان به خر خر افتاده وبا چشمانش التماس میکند.فرهاد ولش میکند.با پا ضربه ای بر پایش میزند..باس زور بالا سرتون باشه.
    .سمان نگاه نفرت آلودی بهش کرد.
    -برو به جهنم،آدرسش رو پل...
    فرهاد نفسش را حرص آلود بیرون داد:
    -من جای تو بودم زودتر خودمم گم وگور میکردم....
    ******
    باران سردش بود.هوای آبان ماه زودتر از سالهای پیش سرد شده بود.اولین ستاره های شبانگاهی هم سو سو میزدند...پس کجا مانده این سمان وامونده..صدای قددمهای راحس کرد خواست برگرد عقبکسی محکم کوبید پس سرش..چشمهایش را بست و نالید..
    سرش درد میکرد.سعی کرد تکان بخورد.چیزی رویش بود.زمزمه ها اول نامفهوم بود ولی بعد واضنتر شدند.صدای کلفت مردی بود.
    -کارت عالی بود؟
    صدای نازک وریز آشنای نامردش بود.صدایی که قلبش با شنیدنش گرومپ گرومپ میکرد..صدای فرهاد بود..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    -از اش حساب میبری ؟
    فرهاد خندید:
    -نه بابا..تو مطمئنی همشون دستگیر کردی؟
    کسی رویش خم شده بود.صدای نفسهایش را می شنید.:
    -نمیخواهی بلند شی باران خانم؟
    چشمهایش را باز کرد وسیخ نشست دستهایش باز بود.فرهاد ومردی با چشمان سیاه ونیشخندی بر لب نگاهش میکردند.دست بر شالش کشید:
    -اینجا چه خبره؟فرهاد...
    فرهاد چشمهایش نگران بود:
    -حالت خوبه؟سردرد یا حالت تهوع نداری؟
    باران عصبی به مرد با نگاه خندانش دندان قروچه ای کرد:
    -بازیه ..اینجا چه خبره.این مردک کیه؟
    فرهاد سلقمه ای به مرد زد:
    -بنال دیگه..
    مرد با آرامش از جیب کتش کارتی بیرون آورد وبه طرف باران گرفت.باران کارت را گرفت.عکس پرسنلی مرد بود .پلیس بود.:
    -از اینا میخوای من صد تاشو برات جور میکنم.فرهاد دوباره بازیت گرفته؟
    چشمان مرد سرد وسخت شد.اینبار از کت جادویش اسلحه ای بیرون آوردو:
    -خانم کوچولو این یکی واقعیه.میخوای لمسش کنی؟
    رنگ باران پرید.فرهاد با لبخند نگاهش میکرد.حرصش را در آورده بود.مرد ادامه داد:
    -من سرگرد بهزادیم مامور مبارزه با مواد مخـ ـدر.چند ساله دنبال اردشیر بودیم بنابر دلایلی فرهاد خبرچین ما بود وکمکمون میکرد.حالا هم من باید برم.دست فرهاد را فشرد.در رابست.
    هزاران سوال در مغزش چرخ میخورد.همه چیز بازی بود.فرهاد با ابروی بالا رفته نگاهش میکرد.پای چلاقش..دلی بی آزار..نامزدیش..دستش را بلند کرد و توی سر فرهاد زد.فرهاد آخی گفت وناله کرد:
    -چرا میزنی؟باران خوشحال نیستی !
    باران اخم کرد:
    -گاگول چند سال دیونم کردی؟هی غصشو خوردم .هی گفتم کجا کم گذاشتم .راه بیفت امشب ظرفیتم پره ..فقط لطف کن خفه خون بگیر...حوصلتو ندارم..
    فرهاد ماشین را روشن کرد نا امید بود. باران چشمهایش را بسته بود.
    -باران .نمی شد بهت بگم..به خدا..
    فرهاد چی گفتم..راه بیفت..
    بداخلاق
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    وقتی کاری انجام میدهی،بازتاب کارهای ما مدتهای مدید با ماست.ولی ما میخواهیم همه چیزسرجایش باشد.ولی هیچ چیز سرجایش نمی ماند مثل چینی بند زده،باران سیگاری آتش میزند.هنوز در حیرت است.گوشیش را در میاوردتا شماره سمان را بگیرد.فرهاد از توی آیینه نگاهش میکند:-سمان را فرستادم رفت.تعجب نکردی چطوری پیدات کردم؟با افتخارمثل جوجه خروس سـ*ـینه باد کرده حرف میزد.باران به درخشش موهایش فکر کرد.شیشه را پایین داد وته سیگار را بیرون انداخت .لحنش سرداست:-چرا کتکم زدی؟
    -واسه خاطر خودت بود.اردشیر وپلیس بهت حساس شده بودند.باران ضربه ای دیگر به سرش زد.چشمان فرهاد قد هندوانه گرد شد.ماشین را متوقف کرد:-چرامیزنی؟پاشو بیا جلو بشین..باران خودش را جلو کشید ونیشگونی از بازویش گرفت:-گاگول حتمی باید چلاغم میکردی؟فرهاد آخی گفت:-خودتم با چاقو ناکارم کردی..
    -خیلی خب راه بیفت.
    کجا برم باران آدرس را داد.
    -خونه را عوض کردی؟-آره
    نصف شب بود.باران از توی کوله پشتی مابین خرت وپرت کلیدی پیدا کرد.برگشت وبه فرهاد نگاه کرد که به سیاهی شب زل زده.چقدر مظلوم شده بود.ولی دلش شکسته بود.کلید را توی در انداخت وباز کرد.داخل حیاط شد و در را بست.فردا بهش فکر میکند.تا صبح خوابش نبرد.هی از این دنده به آن دنده غلت خورد.توی عمرش از بازی خوردن بدش میامد.آنهم از فرهاد مغز فندقی،یعنی دیشب کجا رفته. نگرانش بود مثل سالهای دور.ا
    لباسهایش را پوشید ساعت 8 بود.در حیاط را باز کرد.فرهاد بود بانان گرم در دست:-
    سلام،
    باران اخم کرد:-مگه نرفتی؟
    فرهاد دستی بر موهایش کشید:-گشنت نیست.باران کوله را روی دوشش جابجا کرد.ماشینش همان جای دیشبی بود،شب توی ماشین خوابیده بود.:-باران من جای امن میخوام؟
    -به من چه برو به پلیس بگو.گویا با تمام شدن نقشش حباب محکم ظاهربش شکسته شده در ته چشمانش استیصال رادید.کلید را به طرفش پرت کرد:-جواب بابکو خودت بده؟
    -نمیایی تو
    باران دستی تکان داد:-نه کار دارم!
    در خانه روبرویی باز شد.کامیار بود.با لباسهای شیک.بادیدن فرهاد ابرو بالا داد:-سلام،شما کجا واینجا کجا؟فرهاد خندید:-به آق استاد.صبح متعالی بخیرکامیار به طرف ماشینش رفت:-بارون بیا برسونمت.فرهاد اخم کردودستش را دور کمر باران انداخت:-باران کار داره.باران ته دلش یه جوری بودخشم وسرخوشی،کامیار لبخندی زد:-خیلی خب..خدافض.فرهاد نگاهش به ماشین کامیار بود:-این پسره به چه حقی بارون صدات میکنه؟
    فرهاد بازویش را چسبید:-مگه با تو نیستم؟
    -هوی تو باز جو گرفتت.به تو چه!فرهاد در را باز کرد وبه داخل خانه کشاندش:-خجالت نکش ادامه بده..باران مشتی حواله سـ*ـینه اش کرد:-برو به زنت گیربده..فرهاد سـ*ـینه اش را مالید:-زن کجا بود بابا همش فیلم بود.یه غلطی کردم توش موندم حالا بیا یه چایی بده کوفت کنیم دستش را کشید.بابک با چشمان خون آلود نگاهش میکرد.دعوا نکرده بودند،فقط سر وصورتشان کبود شده بود.بابک می خندید:-مامور مخفی بودی.همه اش فیلم بود..داش فرهاد تو مطمئنی خبرچین پلیس بودی؟باران قندی به طرفش پرت کرد:-خفه بابا..وسطاش یه نفس بگیر.فرهاد چمدانش را توی اطاق گذاشت.بابک لیوان چابش را برداشت:-آجی میخواهد اینجا بمونه؟باران موهایش را بافت:-پس کجا بره.جونش در خطره.
    بابک صدایش را پایین آورد :-جواب مردمو چی بدیم؟
    -مردم..کدوم مردم..تو این چند سال یکی اومد بگه خرت چند؟تنها بودم..خالا گور پدر هرچی حرف مردمه ..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا