فرهادموهایش را باحوله خشک میکرد:-چی شده باران چرا دادمیزنی؟
باران اخم کرد:-دارم میرم خونه ماهرخ مریضه.دس تنهاس.بابک کتابهایش راتوی کوله اش گذاشت:-صب کن منم بیام!
فرهاد زنجیرش را به گردن انداخت:-پس منم بیام دیگه اینجا حوصلم سر میره..
بابک پقی زد زیرخنده:-آجی آی کیو حال میکنی!
باران شالش را دوباره روی سرش انداخت:-بابک اذیتش نکن!فرهاد بیا مارو برسون .
**********
بخش سوم
درجزیره سرگردانی
در دستانم خطی نیست
نه خطی که آینده ام رابگوید
نه خطی که مرا به
کسی برساند
من تمام خطوط دنیارا
در چشمان پنهان کرده ام
تا از نگاه متعجب کف بین ها
دلم خنک شود
ماهرخ چادرش را مرتب کرد.مطب خلوت بود.درخت نخل مصنوهی گوشه دیوار بود.منشی ماسکی روی صورتش بود.باران به پوستر روبان قرمز روی دیوار نگاه کرد.دختری با شکم بزرگ وموهای بیرون ریخته ازشال ،سرش توی موبایلش بود.باران پوزخندی زد:-حتمی نمیدونه اومده چه دکتری؟
ماهرخ آهی کشید:-دختر بیچاره!
باران سنگینی نگاهی راحس کرد.سرش رابالا آورد.جوانی قدبلند باموهای درهم وساعت ولباس مارکو نگاه هیز،پسر چشمکی زد.باران نگاهش به سردی یخهای قطب جنوب شد.پسر جوان رنگش پرید.منشی اسمشان را صدازد.دکتر به آزمایشها زیر ورو میکرد.عینک بزرگی بر چشم داشت.با خودکار روی کاغذ چیزی نوشت:-هنوز هیچ علائمی توشما عود نکرده.درچشمان ماهرخ نور امیدی شعله ور شد،دکتر لبخندی زد:-بهضی مواقع تا ده سال هم نشانه ای دیده میشه.ماهرخ چشمانش دریاچه شد:-خانم دکتر من دوتا بچه دارم.باران دستش رافشرد.
ماهرخ جان ناامید نباش ،متاسفانه تو ایران زنان قربانی ایدزند.بیشتر از همسرانشون میگیرند.من مریضی داشتم سه ماه ایمنی بدنش از دست رفته وسرطان گرفته.اولین نشانه هام تب طولانی وسفیدک زدن لب و تبخالهای طولانی...
باران در کوله اش رابست.روی درآسانسور کاغذی بود .مبنی بر خرابی.باران با خود غر میزد:خداتومن پول بلیتشه اینم از آسانسورش..ماهرخ خندید:-بیا دیگه رسیدیم.به طبقه همکف سدای داد وفریادی از بالای سرشان شنیده میشد.سرشان را بلند کردندهمان دختر حامله ب ود.مرد چهار شانه کچلی هم دستهایش را گرفته بود.دختر فحش میداد.فضای زهر آگینی درهوا شناور بود:-
مرد کچل عصبی بود:-تو آروم باش عزیزم..به خدا خبر نداشتم..تازه فهمیدم.زن جیغ میکشید:-
تو خدا میشناسی..ازات متنفرم من این بچم رو نمیخوام.با مشت به شکمش میکوبید.فضای خفقان بود و لحظه ها آبستن حادثه..زن ومرد گلاویز شده بودند.صدای تالاپی شنیدصدای یازهرای ماهرخ و شیون زن وناله مرد.دختر روی شکم کنار پایش افتاده بود.مرد برسرش میکوبید جوی باریکی از خون روی سطح زمین جاری بودماهرخ ومرد زیر دست وپای زن را گرفته و بردنش بیرون.باران به دیوار تکیه داد وسیگاری بیرون آورد.زن همیشه مظلوم تا کی باید چوب هوسهای مرد را میخورد.صدای از هپروت بیرونش آورد.همان پسر ساعت مارک بودکارتی به طرفش دراز کرد:-من ارسم.هردو مثل هم هستیماگه دوست داشتی باهم آشنا شیم.
باران به کارت نگاهی انداخت:-اوه طرف مهندسه..خداجون هر کی یه تختش کمه میزاری سر راه من..
ماهرخ با گوشه روسری اشکش را پاک میکرد.راننده تاکسی از آیینه نگاهشان میکرد،باران نیشخندی زد.موبایلش زنگ میخورد.از جیبش در آورد.:-الو..صدای خنده وجیغ بود از پشت خط
.....
فرهاد چی میخوای؟
........
باشه گوشی را قطع کرد.چشمانش رابست.ماهرخ به لبهای کش آمده باران را سیاحت میکرد.باران زمزمه کرد:-فرهاد بود ماهی خریده شب میاره خونه..
باران اخم کرد:-دارم میرم خونه ماهرخ مریضه.دس تنهاس.بابک کتابهایش راتوی کوله اش گذاشت:-صب کن منم بیام!
فرهاد زنجیرش را به گردن انداخت:-پس منم بیام دیگه اینجا حوصلم سر میره..
بابک پقی زد زیرخنده:-آجی آی کیو حال میکنی!
باران شالش را دوباره روی سرش انداخت:-بابک اذیتش نکن!فرهاد بیا مارو برسون .
**********
بخش سوم
درجزیره سرگردانی
در دستانم خطی نیست
نه خطی که آینده ام رابگوید
نه خطی که مرا به
کسی برساند
من تمام خطوط دنیارا
در چشمان پنهان کرده ام
تا از نگاه متعجب کف بین ها
دلم خنک شود
ماهرخ چادرش را مرتب کرد.مطب خلوت بود.درخت نخل مصنوهی گوشه دیوار بود.منشی ماسکی روی صورتش بود.باران به پوستر روبان قرمز روی دیوار نگاه کرد.دختری با شکم بزرگ وموهای بیرون ریخته ازشال ،سرش توی موبایلش بود.باران پوزخندی زد:-حتمی نمیدونه اومده چه دکتری؟
ماهرخ آهی کشید:-دختر بیچاره!
باران سنگینی نگاهی راحس کرد.سرش رابالا آورد.جوانی قدبلند باموهای درهم وساعت ولباس مارکو نگاه هیز،پسر چشمکی زد.باران نگاهش به سردی یخهای قطب جنوب شد.پسر جوان رنگش پرید.منشی اسمشان را صدازد.دکتر به آزمایشها زیر ورو میکرد.عینک بزرگی بر چشم داشت.با خودکار روی کاغذ چیزی نوشت:-هنوز هیچ علائمی توشما عود نکرده.درچشمان ماهرخ نور امیدی شعله ور شد،دکتر لبخندی زد:-بهضی مواقع تا ده سال هم نشانه ای دیده میشه.ماهرخ چشمانش دریاچه شد:-خانم دکتر من دوتا بچه دارم.باران دستش رافشرد.
ماهرخ جان ناامید نباش ،متاسفانه تو ایران زنان قربانی ایدزند.بیشتر از همسرانشون میگیرند.من مریضی داشتم سه ماه ایمنی بدنش از دست رفته وسرطان گرفته.اولین نشانه هام تب طولانی وسفیدک زدن لب و تبخالهای طولانی...
باران در کوله اش رابست.روی درآسانسور کاغذی بود .مبنی بر خرابی.باران با خود غر میزد:خداتومن پول بلیتشه اینم از آسانسورش..ماهرخ خندید:-بیا دیگه رسیدیم.به طبقه همکف سدای داد وفریادی از بالای سرشان شنیده میشد.سرشان را بلند کردندهمان دختر حامله ب ود.مرد چهار شانه کچلی هم دستهایش را گرفته بود.دختر فحش میداد.فضای زهر آگینی درهوا شناور بود:-
مرد کچل عصبی بود:-تو آروم باش عزیزم..به خدا خبر نداشتم..تازه فهمیدم.زن جیغ میکشید:-
تو خدا میشناسی..ازات متنفرم من این بچم رو نمیخوام.با مشت به شکمش میکوبید.فضای خفقان بود و لحظه ها آبستن حادثه..زن ومرد گلاویز شده بودند.صدای تالاپی شنیدصدای یازهرای ماهرخ و شیون زن وناله مرد.دختر روی شکم کنار پایش افتاده بود.مرد برسرش میکوبید جوی باریکی از خون روی سطح زمین جاری بودماهرخ ومرد زیر دست وپای زن را گرفته و بردنش بیرون.باران به دیوار تکیه داد وسیگاری بیرون آورد.زن همیشه مظلوم تا کی باید چوب هوسهای مرد را میخورد.صدای از هپروت بیرونش آورد.همان پسر ساعت مارک بودکارتی به طرفش دراز کرد:-من ارسم.هردو مثل هم هستیماگه دوست داشتی باهم آشنا شیم.
باران به کارت نگاهی انداخت:-اوه طرف مهندسه..خداجون هر کی یه تختش کمه میزاری سر راه من..
ماهرخ با گوشه روسری اشکش را پاک میکرد.راننده تاکسی از آیینه نگاهشان میکرد،باران نیشخندی زد.موبایلش زنگ میخورد.از جیبش در آورد.:-الو..صدای خنده وجیغ بود از پشت خط
.....
فرهاد چی میخوای؟
........
باشه گوشی را قطع کرد.چشمانش رابست.ماهرخ به لبهای کش آمده باران را سیاحت میکرد.باران زمزمه کرد:-فرهاد بود ماهی خریده شب میاره خونه..