کامل شده رمان سطح زیرین زندگی| نارینه کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع نارینه
  • بازدیدها 6,501
  • پاسخ ها 56
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارینه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/29
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
39,880
امتیاز
975
محل سکونت
کوهستان سرد
فرهادموهایش را باحوله خشک میکرد:-چی شده باران چرا دادمیزنی؟
باران اخم کرد:-دارم میرم خونه ماهرخ مریضه.دس تنهاس.بابک کتابهایش راتوی کوله اش گذاشت:-صب کن منم بیام!
فرهاد زنجیرش را به گردن انداخت:-پس منم بیام دیگه اینجا حوصلم سر میره..
بابک پقی زد زیرخنده:-آجی آی کیو حال میکنی!
باران شالش را دوباره روی سرش انداخت:-بابک اذیتش نکن!فرهاد بیا مارو برسون .
**********
بخش سوم
درجزیره سرگردانی
در دستانم خطی نیست
نه خطی که آینده ام رابگوید
نه خطی که مرا به
کسی برساند
من تمام خطوط دنیارا
در چشمان پنهان کرده ام
تا از نگاه متعجب کف بین ها
دلم خنک شود
ماهرخ چادرش را مرتب کرد.مطب خلوت بود.درخت نخل مصنوهی گوشه دیوار بود.منشی ماسکی روی صورتش بود.باران به پوستر روبان قرمز روی دیوار نگاه کرد.دختری با شکم بزرگ وموهای بیرون ریخته ازشال ،سرش توی موبایلش بود.باران پوزخندی زد:-حتمی نمیدونه اومده چه دکتری؟
ماهرخ آهی کشید:-دختر بیچاره!
باران سنگینی نگاهی راحس کرد.سرش رابالا آورد.جوانی قدبلند باموهای درهم وساعت ولباس مارکو نگاه هیز،پسر چشمکی زد.باران نگاهش به سردی یخهای قطب جنوب شد.پسر جوان رنگش پرید.منشی اسمشان را صدازد.دکتر به آزمایشها زیر ورو میکرد.عینک بزرگی بر چشم داشت.با خودکار روی کاغذ چیزی نوشت:-هنوز هیچ علائمی توشما عود نکرده.درچشمان ماهرخ نور امیدی شعله ور شد،دکتر لبخندی زد:-بهضی مواقع تا ده سال هم نشانه ای دیده میشه.ماهرخ چشمانش دریاچه شد:-خانم دکتر من دوتا بچه دارم.باران دستش رافشرد.
ماهرخ جان ناامید نباش ،متاسفانه تو ایران زنان قربانی ایدزند.بیشتر از همسرانشون میگیرند.من مریضی داشتم سه ماه ایمنی بدنش از دست رفته وسرطان گرفته.اولین نشانه هام تب طولانی وسفیدک زدن لب و تبخالهای طولانی...
باران در کوله اش رابست.روی درآسانسور کاغذی بود .مبنی بر خرابی.باران با خود غر میزد:خداتومن پول بلیتشه اینم از آسانسورش..ماهرخ خندید:-بیا دیگه رسیدیم.به طبقه همکف سدای داد وفریادی از بالای سرشان شنیده میشد.سرشان را بلند کردندهمان دختر حامله ب ود.مرد چهار شانه کچلی هم دستهایش را گرفته بود.دختر فحش میداد.فضای زهر آگینی درهوا شناور بود:-
مرد کچل عصبی بود:-تو آروم باش عزیزم..به خدا خبر نداشتم..تازه فهمیدم.زن جیغ میکشید:-
تو خدا میشناسی..ازات متنفرم من این بچم رو نمیخوام.با مشت به شکمش میکوبید.فضای خفقان بود و لحظه ها آبستن حادثه..زن ومرد گلاویز شده بودند.صدای تالاپی شنیدصدای یازهرای ماهرخ و شیون زن وناله مرد.دختر روی شکم کنار پایش افتاده بود.مرد برسرش میکوبید جوی باریکی از خون روی سطح زمین جاری بودماهرخ ومرد زیر دست وپای زن را گرفته و بردنش بیرون.باران به دیوار تکیه داد وسیگاری بیرون آورد.زن همیشه مظلوم تا کی باید چوب هوسهای مرد را میخورد.صدای از هپروت بیرونش آورد.همان پسر ساعت مارک بودکارتی به طرفش دراز کرد:-من ارسم.هردو مثل هم هستیماگه دوست داشتی باهم آشنا شیم.
باران به کارت نگاهی انداخت:-اوه طرف مهندسه..خداجون هر کی یه تختش کمه میزاری سر راه من..
ماهرخ با گوشه روسری اشکش را پاک میکرد.راننده تاکسی از آیینه نگاهشان میکرد،باران نیشخندی زد.موبایلش زنگ میخورد.از جیبش در آورد.:-الو..صدای خنده وجیغ بود از پشت خط
.....
فرهاد چی میخوای؟
........
باشه گوشی را قطع کرد.چشمانش رابست.ماهرخ به لبهای کش آمده باران را سیاحت میکرد.باران زمزمه کرد:-فرهاد بود ماهی خریده شب میاره خونه..
 
  • پیشنهادات
  • نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    پسرک نوجوان بودوریزه.چشمهایش دودو میزد.لباسهایش کهنه وچشمانش روی شال سیاه باران بود.باران شناسنامه را پشت ورو میکرد.نه نام مادر ونه اسم پدری!
    -چند وقته از بهزیستی بیرون اومدی؟
    پسردستهایش را درهم گره زده بود:
    -پنج ماه.
    -منو نیگاه کن
    سرش را بالاآورد.باران ته چشمانش پسر تنها وبیکس را دید.گوشه حیاط بچه ها گرگم به هوا بازی میکردند.پسر از نگاه سرد باران خود راجمع کرد.پنج ماه کتک خورده بود.برای تکه ای نان ،آدمها چه بیرحم بودند.دیروز در کتک کاری مردی با خالکوبیهای عجیب وغریب توی دستهایش نجاتش داده بود وآدرس این خانه راهدیه!بوی شعله زرد توی هواجاری بود.ماهرخ باظرف میوه ای آمد وروی تخت گذاشت:
    -بخور مادر جون!
    دست پیش برد برای برداشتن سیبی وچشمان رابست.موبایل باران بود با صدای شبیه آب.باران اخمهایش را درهم کشید:-الو مگه خونه نرفتی؟
    ......
    -آدرس اینجارو میخوای چیکار!برو خونه میخوای دردسرشی واسه بچه ها؟
    .......
    -من با تو چیکار کنم کار دارم...خدافض
    ماهرخ ابرو بالا میدهد:
    -کیه باران جان؟
    باران موبایلش را توی جیب میگذارد:
    -فرهاد دیگه ..
    ***
    فرهاد با حرص توی داشبورد میکوبد.سرگرد نیشخندی برلب دارد.فرهاد غر میزند:
    -خوشحالی..بهم میگه این خونه نیا دردسر میشی واسه بچه ها.خودش رفته خونه ماهرخ منم مقصر دلآرام میدونه!
    سرگرد لبخندی زد:-
    حالا تو برو زنگ بزن من درستش میکنم.
    نور تیر برق کم وبیش کوچه پایین شهر را روشن کرده.باران شالی روی سرش انداخته باچادر رنگی بادیدن فرهاد اخم میکند:-از کی آدرس گرفتی؟
    فرهاد پلیور سرمه ای پوشیده وموهایش به هم ریخته است:-یکی کارت داره.ماشین را نشانش میدهد.
    باران چشمهایش را تنگ میکند:
    -حوصله شوخی ندارم شعله زردم ته گرفت!
    فرهاد خشمگین بازویش را می کشد:
    -مگه من با تو شوخی دارم!
    سرگرد از ماشین پیاده می شود.لباسش تیره است.باران دستش را می کشد:-باز رفتی با ولیت اومدی!
    در عقب ماشین را باز میکند.سرگرد سلام می دهد.زیر نور کم مهتابی ماشین باران چادرش را مرتب میکند:
    -درخدمتم بفرمایید.
    سرگرد سرفه ای میکند:
    -خب فرهاد ازام خواسته یه توضیحی بدم درمورد دلآرام اون تقصیری نداره.دلارام تو بیمارستانه.
    باران به فرهاد که داخل خانه سرک میکشد نگاهی میکند:
    -واسه بچه ها خطرناکه ممکنه از اش انتقام بگیرن.
    سرگرد دستی به ابرویش میکشد:-اردشیر وگروهش فک میکنند فرهاد مرده.این چند سال خیلی زجر کشیده دوری ازشما.
    باران دستهایش را درهم گره کرد:
    -واسه یه دله دزدی شما هم ازاش سو استفاده کردی!سرگرد کاغذی به طرفش گرفت:
    -آدرس آسایشگاه دلارامه
    باران کارت را گرفت:
    -از من چی میخواین؟
    چشمان سرگرد برقی زد:
    -بذارین برگرده پیش شما؟
    باران در ماشین را بازکرد:
    -شمام نمی گفتی من ولش نمی کردم این بچه رو!
    سرگرد قهقه ای زد:-بچه 28سالشه.
    باران خندید:-به لنگاش نگاه نکن هنوز بچه اس..
    باران از کنار فرهاد گذشت.هنوز اخم داشت:
    -داری میایی درم پشت سرت ببند.
    از پنجره فرهاد را می بیند با تران وبچه ها گرم گرفته ماهرخ روی شعله زردها را تزیین میکند:
    -نظرت درباره تیر داد چیه!
    باران شانه ای بالا انداخت:
    -یه چند سال قبل دس یکی رو گرفتم حالا مثل سیریش چسبیده بهم ولم نمیکنه این تیر دادم روش...
    فرهاد از حیاط صدایش میکند.مالکانه ..
    اینم مدرک
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    باران ظرف میوه راروی میزچوبی گذاشت،حاج احمد با تسبیح اش بازی میکرد.حاج احمد بود ولبخند آسمانیش:
    -باران جان نمیخوام دخالت کنم،فقط این پسره فامیلتونه؟!
    باران سیبی برداشت وشروع کرد به پوست گرفتن:
    -بچه خوبیه!جایی رو نداره!
    -میدونم ولی ممکنه پشت سرت مردم حرف بزنند؟
    باران بشقاب راجلوی حاج احمد گذاشت:
    -حاجی حکایت زندگی ما حکایت پدر وپسر وخرشه!هر کاری هم بکنی!مردم قضاوتت میکنند!
    حاجی خندید:
    -آره،ولی یه عرفی هم هست!
    بابک با حوله ای کوچک بر سر از حمام بیرون آمد:
    -سلام،حاجی یه نفرمپیدا شده تا آجیو بگیره شمام پر بزن!
    باران چشم غره ای بهش رفت،صدای زنگ تلفن بابک بلند شد:-الو..کجایی؟
    .....
    -توی بیمارستان!
    ......
    -باشه ،میایم!
    رنگ باران پرید،بابک لباسهایش را پوشید:
    -فرهاده !تو بیمارستانه!
    *********
    بخش اورژانس شلوغ بود.پرده را کناری زد .دختری با صورت کبود گریه میکرد.کنارش هم مرد چهار شانه با رد چاقوی به صورت،متعجب سیاحتش کردند.
    -آجی اینجاست!
    باران به طرف بابک رفت.فرهاد با صورتی داغون و پایی در گچ روی تخت نشسته بود.توی دلش طوفان شد.به طرفش رفت.چشمان فرهاد گشاد شده بود.بغلش کرد:
    -چی شده ؟تصادف کردی؟
    فرهاد سرش را برگرداندطرفش:
    -باران
    مرد صورت زخمی پرده را محکم کنار کشید:
    -من زدمش !تو چیکارشی؟
    لحن باران خشن شد:
    -واسه چی لت وپارش کردی؟
    مرد چشم دراند:
    -با خواهرم تو کافه ل*ـاس میزد؟
    بارا ن چشمانش رابست و باز کرد:
    -فرهاد چی میگه!
    فرهاد ناله کرد:
    -همکلاسیمه !قرار بود جزوه واسم بیاره که این آقا رسید و..
    مرد غرید:
    -خفه بابا واسم فیلم بازی نکن من ختم این کارام!
    باران اخم کرد:
    -اوی !استپ ...
    مرد ابرو بالا داد:
    -تو چی میگی زنیکه؟
    باران ریشخندش کرد:
    -مردک میخوای خواهر ترشیدتو بندازی به این بچه کور خوندی!
    فرهاد لبی گزید:
    -باران بس کن!
    مردک دستی بر موهایش کشید:
    -میریم کلانتری.تکلیف روشن شه!
    رفت وپرده را کناری زد .باران آهی کشید:
    -مردک نسناس!راستشو بگو باهاش که صنمی نداشتی؟
    فرهاد سعی کرداز آغوشش بیرون بیاید:
    -باران تو بهم اعتماد نداری؟
    باران گوشش راپیچاند:
    -ابله !باید فکری کنیم یا نه؟
    فرهاد خندید:
    -فکر میکردم سراغم نمیایی؟
    باران پیچش محکمتری به گوشش داد:
    -کی ولت کردم!
    ********
    توی راهرو کلانتری نشسته اند،رنگ مرد زخمی ارغوانی شده،فرهاد پایش را روی نیمکت گذاشت.باران باسه تا ساندویچ برگشت.بارانی سیاهش را دورخودش محکم کرد:
    -بیا بخور جون داشته باشی.شاید رفتی زندان!
    فرهاد ساندویچ را گرفت:
    -باران اگه دختره سالم نباشه چی؟!
    باران چشمانش را باریک کرد:
    -چه جوری بود؟با کسی دوست بود؟
    فرهاد شانه بالا انداخت:
    -زیاد نمیشناسمش!
    باران دست دور شانه اش انداخت:
    -من پیشتم!هرچی بشه نگران نباش.
    دختر چشمانش اشک آلود بود.افسر نگهبانسری به علامت تاسف تکان داد.مرد صورت زخمی سرش پایین بود.
    -اگه بخواین میتونین شکایت کنید؟
    فرهاد به باران نگاهی انداخت.باران نچی کرد:
    - ما شکایتی نداریم!فقط آقای محترم این رسمش نیست .عوض کتک و دعوا محبت کنید به خواهرتون !
    *******
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    باران زیر بغـ*ـل فرهاد را گرفت.به بیرون کلانتری رفتند.باران غر زد:
    -فقط لنگ دراز کردی؟!
    فرهاد ناله ای کرد:
    -به خدا دارم می میرم!
    بیرون کلانتری مرد صورت زخمی دست خواهرش را می کشید،دختر جیغ میزد.باران آهی کشید:
    -چند لحظه بشین بیام!
    فرهاد پوفی کشید:
    باران ولشون کن !مردک عقل درست حسابی نداره!
    باران دستی برایش تکان داد.دختر گریه میکرد.باران لبش را گزید.صدای جیغ دختر روی اعصاباش بود.:
    -میشه خفه شی!
    مرد صورت زخمی وخواهرش برگشتند ونگاهش کردند.حیرت در نگاهشان موج میزد.
    باران ابروهایش رادرهم کرد:
    -به من مربوط نیست ولی یه چیزی بگم زندگی خیلی بیرحمه.!شما بیشتر از این تلخش نکن..دخترجون اون بچه صاحب داره چشمانش را تنگ کرد.رنگ دختر پرید؛حدسش درست بود:
    -بعدش کفتر جلد بوم خودمه..خشگلتر از تو خواهانش بودن ولی برگشت پیش من!قدر برادرتو بدون هیچکی مثل خانواده نمیشه!صدای فرهاد بلندشد:
    -باران!
    باران لبخندی زد ورفت..
    فرهاد پایش را روی بالش کوچکی گذاشته بود.بابک دسته بازی رابه طرفش انداخت:
    -بیا شرطی بازی کنیم!
    صدای باران ازجا پراندشان:
    -خوشم باشه دیگه چی؟!
    بابک لب ورچید:
    -آجی!
    باران با ظرفی میوه آمد.فرهاد پایش را خاراند.سر وصورتش کبود وسیاه بود.
    بابک ابرویی بالا داد:
    -راستی دختره خوشگل بود.فرهاد چرا نمی گیریش!
    فرهاد چشمان آبش پر از گدازه های آتشفشان شد:
    -بابک شوخیشم قشنگ نیست!
    باران خیاری برداشت:
    -آره برادر زن بامرامی هم داشته باشی!
    فرهاد چشمانش رابست:
    -بس کنید دیگه!
    بابک وباران خندیدند:
    -باز قهر کرد...
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    زمستان سرمایش را جلوتر از خودش فرستاده.باران با دیدن کفشهای غریبه ابرو درهم کشید.زیپ بوتش را پایین کشید.در هال را باز کرد.موج گرما صورتش را به گز گز انداخت.بادیدن غریبه هاایستاد.زن ومردی مسن وباپرستیژ روی مبل نشسته بودند.سبد گل بزرگی روی میز بود.زن صورتش مهربان بود.بالباسهای خدا تومن قیمت،روی مبل تکی همان جوانک ساعت مارک نشسته بود.اسمش چی بود..ارس اینجا چه غلطی می کرد.
    سلام..
    بابک با خنده گوش تاگوش وفرهاد با اخمی وحشتناک..
    خوش اومدید!
    زن ومرد به احترامش بلند شدند.بادست تعارفشان کرد.زن خندید:
    -بیا بشین پیش من عزیزم..
    باران ابرو بالاداد وروی مبل نشست:
    -شما کجا واینجا کجا؟
    پدر ارس خندید:
    -راستش این پسره من یه کم کاراش عجیب وغریبه!
    خوب ما اومدیم خواستگاری شما؟
    باران لبخندش عریض شد.فرهاد مثل ترقه پرید:
    -خواستگاری کی؟
    ارس مثل گوجه لهیده شد.زن مهربان به باران اشاره زد.:
    -خواستگاری خواهرتون دیگه!
    فرهاد به باران توپید:
    -نیشتو جمع کن!این زن منه شما خجالت نمی کشی میایی سراغ زن مردم!
    رنگ ارس پرید:
    -پس چرا..
    فرهاد باهمان پای گچی به طرفش یورش برد:
    -خفه شو!ندیده نشناخته میایی خواستگاری همین میشه!
    زن رنگش به سفیدی ابرهای آسمان بود.پدر ارس خجالت زده بود:
    -ببخشید تورو خدا..ارس من از دست تو چیکار کنم،دخترم مگه ارس با تو حرف نزده..
    فرهاد چشمان خونبارش را به دهانش دوخت.باران لبش را گزید:
    -من پسرتون را چند ماه پیش یه بار تو مطب دیدم...
    زن ومرد با شرمندگی رفتند.فرهاد با حرص به نیشهای باز بابک وباران نگاه میکرد:
    -حقتون بخندید خواستگار بالاشهری واست اومده خوش خوشانته!
    باران ضربه محکمی به پشت فرهاد زد..:
    -منکه بهش جواب رد دادم!
    فرهاد نفسی کشید:
    -دفعه آخرته باران واست خواستگار میاد ها!
    باران شالش رابرداشت:
    -پسره ایدز داشت تو مطب دکتر ماهرخ دیدمش!
    فرهاد چشمانش گشاد شد.بابک خندید:
    -مارو باش فک کردیم فامیل بالاشهری پیدا کردیم!
    باران زیر چشمی فرهاد رارصد میکرد.فرهاد دلتنگ دست در کمرش انداخت و دست دیگرش را به شانه بابک گذاشت:
    -جون ما دس از این کارات بردار!
    باران آهی کشید:
    -تو نگران نباش !من مراقبم...
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    صدای التماس وجیغ زنی است.مردی چهار شانه با موهای نقره ای برمی گردد صورتش غرق خون است.صدای زنگ میاید.گیج از خواب می پرد.شال بافتنی را روی شانه اش می اندازد.زنگ تلفن از هال است.در اطاق راباز می کند.فرهاد وبابک توی هال خوابیده اند.مثل سالهای دور سه پتو دور خود پیچیده،گویا سرمای آن سالها از تنش نرفته.گوشی فرهاد است.نوشته ترانه!دگمه قرمز را می زند.حوصله ندارد گیج وپریشان لگدی به هر دو میزند:
    -پاشید لنگه ظهره!
    بابک غرولندی می کند وپتو را دوباره روی سرش می کشد.تلفن فرهاد دوباره زنگ میخورد وهمان شماره است.باران لگد محکمی به پایش میزند.فرهاد گیج :خواب با چشمان گشاد توی رختخواب می نشیند:
    -چی شده؟
    باران موبایلش را توی بغلش پرت می کند.
    باران پالتو وشالش را می پوشد.فرهاد بالای سرش ایستاده:-کجا به سلامتی؟
    چشمان باران پراز خون وخشونت است همچو کشته ای در جنگ.فرهاد مبهوت نگاهش می کند از آن زمانهای است باران دور شده جایی دور از دسترس،بازویش را میگیرد.صدایش به نرمی مخمل است:-بازم کابوس دیدی؟صب کن باهم بریم!
    گورستان خلوت است.باران آب را روی خطوط ازبین رفته می ریزد.فرهاد دور شده.سر روی قبر میگذارد:
    -چرا دس از سرم بر نمیداری..چی از جونم میخوای..بابا..دیگه نیا تو خوابم..حقشون بود!
    زمزمه فرهاد است:
    -باز تو یه قبر داری!یه نشون تا بدونی پدرت کیه!ازاش چندتاخاطره داری!
    من چی تا چشم باز کردم.یه عوضی بالاسرم بود.ازننه وبابام چیزی نمیدونم.دیدن تو وبابک بهترین اتفاق زندگیم بود.واسم همه چیز شدین !یکی بود نگران خورد وخوراکم باشه!
    باران هق هق می کند:
    -توهم تنهام گذاشتی!
    فرهاد درآغوشش می کشد:
    -ببخشید عزیزم..چیزهای زیر لب زمزمه میکند.
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    باران نصف نان رالوله کرد.توی لیوان چایش فرو برد.فرهاد با پرستیژبا کارد پنیر را روی نان میکشد ومربای آلبالورا روی آن:
    -باران بابا حالم بهم خورد!
    بابک نگاهی به رنگ لیوان تغییر رنگ داده باران پقی میزنه زیرخنده،باران چشمکی به بابک میزندولحنش سرد است:-کسی زورت نکرده میتونی بری خونه اون نامزدت اسمش چی بود؟!
    بابک ابرویی بالا می اندازد:-اسمش صنم بود.صبا میبردش مهد کودک!
    فرهاد لبش را می جود:-آره موبور ویازده سالم از ام بچه تر بود!
    باران لقمه را از دستش می قاپد:
    -حالا کجاست؟
    -نمیدونم!حیف شد حالا مجبورم به دختر همسن ننه ام قانع باشم!
    بابک از سر سفره بلند میشود:
    -جای تو بودم فرار میکردم داش فرهاد!
    فرهاد از جا می پرد.رنگ باران قرمز است:
    -حالا من همسن ننه اتم.ننه ات کجا بود !من وتو همسن وسال همیم !
    فرهاد پشت بابک سنگر گرفتهو باران چشم غره ای بهش میرود:-یه حال از تو واون نامزد عزیزت بگیرم!
    بابک میخندد:
    -آجی میگم بزن شل وپلش کن کسی نیگاش نکن .اونجوری تو هم رو دست من نمی مونه!
    باداد باران هردو در رفتند
    ********
    عصر باران پولها را می شمرد.منوچ هنوز کمک خرجی به ماهرخ میداد ولی دور بود و میترسید از را هوا آلوده شود! صدای زنگ فرهاد را به حیاط کشاند.صدای مردانه کامیار وحاج عمو بود.شالش را روی سرش انداخت.چادر را روی آن..بفرمایید..
    فرهاد تعارفشان می کند.باران خوشامد می گوید.دستشان شیرینی وگل است.ابرویی بالا میدهد.
    میرود تا سینی چایی بیاورد.کتری را پرآب می کند.صدای عصبانی فرهاد است.سر بر میگرداند.فرهاد شانه هایش را گرفته:
    -هی میگم بیا بریم عقد کنیم.خانم طاقچه بالا میزاره.احمق نمی بینی بهم گره خوردیم.نمیتونم ولت کنم رفتی تو خونم!
    باران سعی می کند شانه هایش را آزاد کند:
    -چته تو؟چی میگی!آرومتر
    -میخوای دقم بدی نمیذارم زن یکی دیگه بشی!
    .باران حس میکند نفسش رفته وبا مشت روی سـ*ـینه اش می کوبد:
    -خاک تو سر گاگولت.کامیار اومده باهاش برم یه خیریه واسه ماهرخ!
    فرهاد سـ*ـینه اش را می مالد.خنده ای برلب دارد:-پس چایی بده دیگه !
    باران خنده اش میگیرد:
    - میگم فردا بریم آزمایش!
    فریاد شاد فرها حاجی وکامیار را به آشپزخانه می کشاند.
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    باران شال آبی به سر وبارانی سباه برتن دارد.نگاهش روی دخترک موبلوند وپسرک لاغر ونی قلیون است.دختر جای سوزن را نشانش میدهد.دو دختر دیگر روی نیمکت،دخترمضطرب است عرق ازسر وپیشانیش جاریست.دم به دقیقه شماره ای را میگیرد.دخترکناریش حرص آلود چیزی زیر لب زمزمه میکند.فرهاد نایلونی در دست وسرخوش که به دختر موقرمز برخورد میکند.دختر سکندری میخورد وروی زمین ولو میشودوجیغی میکشد:
    -مگه گوری؟فرهاد کیسه آبمیوه وکیک را از زمین بر میدارد:-تو سر راه ایستادی؟
    دخترک صدا بلند میکند:-یه چیزم طلبکاری!عوض عذر خواهیته!دختر لاغر زیرلب :-بسه رویا!
    رویا از زمین بلند میشود:-مردم کورند دیگه؟روزروشن چراغ لازم دارند!
    فرهاد را میشناسد حالاست دعوا راه بیندازد.:-دختره پررو!صداتو ببر!
    دختر جیغ میکشد
    باران لنگان خودش رابه فرهاد میرساند:-چه خبره!
    دختر با تحقیر براندازش میکند:-هر وقت میگن خاک انداز تو خودت جلو بنداز!
    باران چشمان سردش را به دختر میدوزد،فرهاد دست دورکمرش حلقه میکند:-چیزی نشده جانم!
    دختر پوزخندی میزند.باران صدایش را پایین میرود:
    -دستش را میکشد:
    -یه امروزم گند نمیزدن نمیشد.
    صدای زمزمه های دخترها را میشنود:-پاشو بریم خدا شانس بده!نه بر رویی داره .پسره مثل...
    دختره ناله ای میکند:
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    فرهاد کیکی باز میکند:
    -اینو بخور آروم باش.!
    باران خنده اش گرفتهبا دست توی سر فرهاد می کوبد:-نابغه هنوز آزمایش ندادیم.
    چشمان آبی فرهاد خنده سرریز میشود:
    -زنک حالمون گرفت!
    باران آهی کشید:-نمیدونم چرا عقل تو کله اینا نیست!
    یاسقطش میکنه....
    فرهاد دستش را میگیرد:-بی خیال !باران من سه تا پسر میخوام.قدشون به من بره ..چشاشون یک در میان هم بشه اشکالی نداره!بعدش بریم حلقه بخریم..
    فرهاد بازویش را ماساژ میداد:
    -قد یه شیشه ازام خون گرفتند.باران نیگاه رنگم پریده؟
    باران کیکش را خوردو رانی را به طرفش پرت کرد.:
    -لوس نکن خودتو!باید برم یه سر به دلی بزنم!
    فرهاد دوقدم به او نزدیک شد:
    -نبخشیدی منو به جان کامیار تقصیر من نبود!
    نی نی چشمانش غم بود.باران دست دراز کرد طرف صورت فرهاد.چطور فراموش کرده بود.عشق فرهاد مثل پتوی گرم در زمستان بود.فرهاد دستش را گرفت وروی صورتش گذاشت:-چی شده قربونت برم.
    صدای سرفه ای از خلسه درش آورد.دختره رویا بود.باران پرسشگر نگاهش میکرد.رویا لبی گزید:-میخواستم ببینم شما میتونی کمکمون کنی!
    فرهاد اخم کرد:-نقشه جدیدته!
    رویا روبه باران ادامه داد:-میشه یه لحظه !
    باران به طرف نیمکت رفت .دختر گریه میکرد:-چند وقتته!
    دختر از جایش پرید.صورت زیبایی داشت:
    دوماهه!
    باران روی نیمکت نشست،موبایلش را درآورد.شماره ای خواند:-اسمش جمیله اس.
    رویا شماره را تو گوشیش سیو کرد.صدای فرهاد را شنید.صدایش میزند.بیقرار واخم آلود ...
    بایدها ونبایدها..
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    فرهاد اخم کرده.پشت چراغ قرمزند،باران داشبورد را باز میکند.فرهاد روی فرمان با انگشتانش ضرب گرفته:-دنبال چی هستی؟
    -سیگار
    -من که سیگار نمیکشم!
    بارا ن عروسک وجعبه قرمزی بیرون میاورد.فرهاد اخم می کنددست جلو می برد تا از دستش بگیرد.شیطنت باران گل کرده دستش را عقب می برد :-بده من...نه..در کشاکش دستهایشان در جعبه باز می شود.دستبند طلای سفید شکوفه های ریز دارد وبا آویز دختر چتر به دست!چشمان باران پراز نور وشکوفه سفید سیب میشود:
    -مال منه!
    فرهاد خم میشود وسرش را می بـ*ـوس*د:
    -میخواستم سر عقد بهت بدم!
    -توهم هی ماچم کن! نمی بندی دستم!
    باران با دستبندش مشغول است.متوجه نمیشودفرهاد عروسک را بیرون میندازد .چراغ قرمز شده ..
    -باران جان؟
    -هوم؟
    فرهاد با خودغر میزند؛نه جانمی .نه بو*سه ای ..عاشق چی این شدم من!
    باران نگاهش میکند:-میخوای بگی دور این کارای بشر دوستانمو خط بکشم!
    فرهاد با تعجب نگاهش میکرد:
    -بارا تو فکر منو میخونی؟
    باران نیشش شل میشود:-بمیری تو..پنج سال سر هیچی خون به دلم کردی!سر یه شرطبندی با منوچ پنج سال رفتی تو دل خطر!هی گفتم کجاست چی میخوره!
    -بریم ناهار بخوریم!
    باران با دست کوبید به بازویش:
    -دوساعته داره گل لگد می کنم!بریم خونه عصری میریم خرید!
    فرهاد زیرلب می گوید:
    -قراره با یکی از دوستام بوتیک بزنم!
    -فرهاد خیلی خوشحالم از اینکه از مغزت خوب استفاده میکنی!
    کنار خیابان پارک کرده اند.فرهاد با چشمهای درخشان نگاهش میکند.سرش را جلو میبرد .در آغوشش می کشد:-جانم،خیلی دوستت دارم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا