کامل شده رمان تولد یک احساس | ریحانه لشکری کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان تولد یک احساس در چه سطحیه؟؟نظراتونو بگید حتی اگه منفی باشه

  • عالی

    رای: 7 87.5%
  • خوب

    رای: 1 12.5%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ریحانه لشکری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/11
ارسالی ها
96
امتیاز واکنش
821
امتیاز
246
محل سکونت
اهواز
نام کاربری نویسنده: ریحانه لشکری

نام رمان: تولد یک احساس

ژانر: اجتماعی ، عاشقانه

خلاصه:
این رمان درباره زندگی عجیب دختری به اسم تانیاست ... دختری دورگه با مادری فرانسوی و پدری ایرانی .. مادرش بر خلاف مادر های دیگه خوش گذران است و تصمیم میگیره که از همسر و دخترش جدا شود و به کشور خودش برگردد . بعد از جدا شدن از اشکان و تانیا ، تانیا سعی در عوض کردن وضع زندگی پدر و خود میکند و تصمیم میگیرد .........
gi9ksox20kub.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    به نام او
    سلام خدمت شما نویسنده عزیز ...
    لطفا قبل از شروع فعالیت لینک های زیر را مطالعه کنید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    ودر صورت تمام شدن کتابتان در لینک زیر اطلاع دهید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    :heart:با تشکر از فعالیت شما دوست عزیز ...:heart:

    :heart:تیم مدیر
    یتی نگاه دانلود :heart:




    Click here to view the original image of 717x497px.
    5vul_e4jpf5514ah1dik33g5t.jpg

     

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    با صدای زنگ گوشی از افکار خودم بیرون اومدم نگاهی به صحفه ی گوشی کردم سارا بود جواب دادم الو؟
    -الو سلام تانیا خوبی؟
    -اره مرسی چه خبر؟
    -سلامتی ... هییم...تانیا پاشو بیا خونمون حوصلم سر رفت
    -قربونه حوصله ی همیشه سر رفته ی تو... باشه ی نیم ساعت دیگه میام
    - خییلی ماهی بـ*ـوس بـ*ـوس خداحافط
    -خداحافظ
    بلند شدم قبل از اینکه برم خونشون ی دوش بگیرم خونه سارا ایناهم تو برج ما بود و خونه هامون به هم نزدیک بودن خونه ی سارا اینا پنت هـ*ـوس بود ماهم یه خونه 180متری تو سعادت اباد تو همون برج داشتیم.همیشه میگفتم خوش به حال سارا یه مامان ایرانی داره مهربون.. با محبت.. حتی به من هم که دخترش نیستم کلی محبت میکنه..اهی سوزناک کشیدم. کاش مامان منم ایرانی بود ... ولی مامان من فرانسوی بود و درواقع دو رگه محسوب میشم . چهره ام ترکیبی از مامان باباست ولی بیشتر شبیه بابام شدم رنگ چشمام قهوه ای بود و موهام قهوه ای تیره مایل به خرمایی.. بابام هم جذاب بود.. چشماش قهوه ای بودن و موهای خرمایی حالت دار و لب و بینی متناسب . مامان من وقتی 15سالش بود منو به دنیا اورد باباهم اون موقعه 17سالش بود آخه جریان داره وقتی بابا 16سالش بود با خانوادش برای یه سفر تفریحی به فرانسه رفت بابام اونجا با مامانم دوست میشه و بعد هم طبق گفته های مامان .. ... یه هو متوجه میشه که .. بعله مامانم روی من باردار میشه بابام هم مجبور میشه که با مامانم ازدواج کنه اخه وقتی مامان به بابا این خبر رو میده پدر بزرگم هم بوده که اون مجبورشون میکنه.. البته خیلی ناراحت بود از این اتفاق و کلی با بابام بد میشن... ولی از اونجابی که مامانم مسیحی بوده و بابام مسلمون مجبور میشن که عقد موقت(صیغه)کنن چون نه مامانم راضی میشد دینشو عوض کنه نه پدربزرگم (پدرمامانم)و به زور قبول کرد که مامانم با بابام ازدواج کنه تنها شرطش هم این بود که مامان مسلمون نشه در غیر اینصورت طرد میشه خلاصه این شد جریان ازدواج مامانو بابام ولی مادر های ایرانی یه چیز دیگه هستن.. نمیدونم چطور توصیف کنم خییلی مهربونن ولی من مامانم همش به فکر خودش و خانوادشه به فکر خوش گذرونی.. حاضره منو سال تا سال نبینه ولی با خواهراش بره خرید ...انگار نه انگار که من بچه اشم مامان سالی 1یا 2 بار میره فرانسه و به خانوادش سر میزنه ومنم باهاش میرم خانواده ی مامان همش منو تحقیر میکنن میگن تو بچه مسلمونی اخه آدم با نوه اش یا با بچه اش مثل دشمن رفتار میکنه؟بس که بهم زخم زبون زدن دیگه تصمیم گرفتم امسالو نرم وقتی میرم اونجا دلم خون میشه تا برگردم .رفتم تو حموم یه دوش گرفتم سریع اومدم بیرون و موهامو خشک کردم و رفتم از تو کمدم ی تونیک آبی آسمانی رنگ پوشیدم با شلوار اسپرت مشکی و ی شال آبی صندل های انگشتیمو پام کردم و رفتم تو آسانسور و طبقه ی 30 رو زدم و قتی رسیدم دم خونشون زنگ رو زدم و مامانش در باز کرد :سلام تانیا خانم چطوری؟
    -ممنون ببخشید مزاحم شدم
    -نه خواهش میکنم عزیزم این چه حرفیه میزنی سارا گفت قراره بیای بیا تو
    با اجازه ای گفتم و رفتم داخل سارا اومد جلومو گفت:به به رفیق بی وفای ما چطوره؟بیا بریم تو اتاقم رفتم تو اتاقش یکم باهم حرف زدیم تا سارا گفت:قراره کی بری فرانسه؟
    -من امسال نمیرم ولی مامانم قراره هفته ی دیگه بره
    -اااچرا نمیری؟
    -اصلا دوست ندارم برم تحقیر های خانواده مامانمو بشنوم و بیام دیگه خسته شدم از قدیم هم گفتن دوری و دوستی
    -یعنی مامانت چیزی بهشون نمیگه؟
    -نه بابا مامانم اتفاقا طرفداری اوناهم میگیره انگار من دشمن خونیشونم تنها کسی هم که طرفداریمو میکنه پسر خالمه
    -اوه اوه پس جالب شد حالا چند سالش هست این پسر خاله ی شما؟
    -18
    -خوشگله؟
    -آره چه جورم
    -به به پس یعنی دوستت داره؟
    -سارا بس کن این مزخرفاتو نگو الان وقت شوخیه؟
    -مگه من شوخی کردم؟
    -اگه هم نکردی ولی چرت گفتی؟
    -وااا کجای حرف من چرت بود؟
    -سارابی خیال
    -باشه باشه-
    میدونی این شانس منه که مامان بی مهر دارم وگرنه خاله هام که این طور نیستند
    -بابات چی؟
    -نه عاشق بابامم یعنی هرچی بی مهری از مامانم میبینم بابام جبران میکنه
    -میگم مامان و بابات چند سالشونه؟
    -بابام32 و مامانم30
    -چه جالب اون وقت ی دختر 15ساله دارن؟
    -دلم واسه بابام میسوزه
    -چرا؟
    -نمیدونم ولی خب از زنش شانس نیاورداین همه زن فرانسوی خوب بعد باید مامانم زنش بشه؟
    -احمق اگه بابات با مامانت ازدواج نمیکرد که تو اون دنیا بود
    -ولی عجیبه ها تا الان مامان شوهرشو تعویض نکرده ها و دوتایی زدیم زیر خنده سارا گفت چرا؟
    -خب اونجا فرهنگشون این طوری که اگه از شوهر یا زنشون خسته شدن توافقی ازهم جدا میشن یکیش مثل دختر خاله ی مامانم تا الان 3تا شوهر تعویض کرده و ازهر کدومشون هم ی یادگاری داره
    -منظورت بچه اس؟
    -آره دیگه خب من دیگه برم
    -کجا؟
    -خونه
    -حق نداری بری تا شام نخوردی
    -نه سارا باید برم دیگه الانا بابا میاد
    -نوچ نمیزارم هر وقت شام خوردی بعد میری
    -خیلی خب باشه بعد از شام رفتم خونه باباهم اومده بود از پریدم بغلش عاااااشقش بودم که گفت:دختر تو هنوزبزرگ نشدی که با این هیکلت میپری بغـ*ـل من؟
    نع بابایی من واسه تو همیشه بچه ام گونه امو کشیدو گفت:دختر کوچولوی خودمی بلند شدم رفتم تو اتاقم تا لباس هامو عوض کنم بابا با شریکش آقای محمدیان ی شرکت ساختمان سازی داشتن وضع مالی مون هم میشه گفت خوب بود نه خییلی پولدار بودیم نه متوسط رفتم تو پذیرایی بابا مشغول تلوزیون دیدن بود و مامان هم ی گوشه رو مبل نشسته بود و سرش تو لپ تابش بود منم نشستم پیش بابا و مشغول تلوزیون دیدن شدم فیلم قشنگ و هیجان انگیزی بود کم کم دیگه داشت خوابم میبرد نگاهی به ساعت کردم ساعت 1بود به بابا و مامان شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم و تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد ساعت 3 از شدت تشنگی بیدارشدم بلند شدم برم آب بخورم که صدای مامان باعث توقفم شد.
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    مامان : اشکان من تصمیم خودمو گرفتم میخوام برم تانیا هم میزارم پیش خودت
    بابا:بروکسی جلوتو نگرفته تو اگه بخوای تانیا رو با خودت ببری من نمیزارم تو کی براش مادری کردی؟بودونبودت تو زندگیش تاثیری نداره.
    -خییلی خب پس هفته ی دیگه که من خواستم برم میریم صیغه رو فسخ میکنیم
    -باشه قبوله
    دیگه به ادامه ی حرفاشون گوش ندادم دلم گرفت یعنی دیگه هیچ وقت مامانمو نمیبینم؟با اینکه همش بهم بی مهری میکرد مامانم بود ی جورایی دوستش داشتم قید آب خوردنو زدم نشستم رو تختو اشک ریختم اخه خدایااا گـ ـناه من چی بود که از مادرشانس نیاوردم؟چرا من نباید واسه مامانم تو زندگیش مهم باشم؟انقدر گریه کردمو از به خدا گله کردم تا خوابم برد صبح که از خواب بیدار شدم رفتم دست و صورتمو شستم اصلا اشتها نداشتم صبحانه بخورم رفتم تو پذیرایی مامان داشت ی فیلم خارجی نگاه میکرد دوست داشتم این 6روز آخرو پیشش باشم نگاهی بی تفاوت بهم انداخت و گفت :چشمات چرا قرمزه؟نتونستم جلوی بغضمو بگیرم بهش گفتم مامان داری میری؟-آره چطورمگه؟
    -واسه همیشه؟
    -اره
    -یعنی من دیگه نمیبینمت؟
    -نمیدونم
    -مامان میشه نری؟ حالت نگاهش عوض شد میشه گفت ی جور دلسوزی که تا حالا ازش ندیده بودم تونگاهش موج میزد گفت :نه نمیشه باید برم ولی هر وقت دلت تنگ شد میتونی باهام تماس بگیری تو دلم گفتم :همش همین؟؟؟؟فقط بهش زنگ بزنم؟؟ یعنی اون دلش واسم تنگ نمیشه؟بلند شدم رفتم تو اتاقمو درو بستم این 6روز مثل برق و باد گذشت امشب مامان ساعت 11به فرانسه پرواز داره نگاهی به ساعت کردم ساعت 8بود و مامان ساعت 9حرکت میکردبره فرودگاه با خودم گفتم بهتره این1ساعتو پیشش باشم همش به چهره اش نگاه میکردم چون این آخرین باری بود که میدمش اون که دل تنگ من نمیشه بیاد بهم سر بزنه به بودن مامان پیشم عادت کرده بودم از اینکه قراره نبینمش واهمه داشتم اشک تو چشمام جمع شده بودو بغض گلمو میفشرد بالاخره ساعت 9شد و آیفون به صدا دراومد مامان بلند شد و توی آیفون نگاه کرد و گفت : تاکسیه و،وسایلشو جمع کرد و رفت مامان رفت منم باید عادت میکردم به این زندگی و ازش دل میکندم برام سخت بود فراموشش کنم خییلی سخت بود.
    1ماه بعد
    از رفتن مامان یک ماه میگذره و حال منم بهتر شده بود بابا هم از اون موقع بیشتر بهم توجه میکرد و منو سعی میکرد با بیرون بردن سرگرمم کنه منم سعی میکردم که ناراحتیمو بروز ندم که بابا ناراحت بشه. صدای گوشی اومد بابا بود جواب دادم
    -الو سلام بابایی-سلام خوبی عزیزم؟-آره بابایی جونم تو خوبی؟-آره عزیزم زنگ زدم بهت بگم که وسایلتو جمع کن واسه 3روز قرار بریم شمال منم از خدا خواسته قبول کردم گفت:پس من منتظرتم تا نیم ساعت دیگه در خونم-باشه -فعلا-خداحافظ گوشی رو قطع کردن خوش حال بودم بالا خره قرار بود بعد از یک ماه برم سفر تو کوله ام وسایل مورد نیازو گذاشتم رفتم از تو کمدم لباسامو در آوردم ی تیپ اسپرت سبز فسفوری و سرمه ای زدم بعد از اینکه دیدم کامل وسایلمو جمع کردم رفتم تو پذیرایی نشستم که بعد از 3-4دیقه صدای آیفون اومد بابا بود بهش گفتم الان میام پایین رفتم پایین بابا توجنسیسش منتظر من نشسته بود آخی الهی بمیرم چقدر تنهاست رفتم در ماشینو باز کردم و سوار شدم
    -سلاااام بابایی خوجلم چطوره؟
    -سلااام خااانم خوبی دخترم؟
    -اره بابایی جونم بزن بریم
    بابا حرکت کرد منم دیگه سعی کرده بودم مامانو فراموش کنم و تا ی جاهایی هم موفق شده بودم یکم حالم بهتر شده بود برای اینکه جو رو عوض کنم هم بابارو بخندونم و هم بدونه من دیگه ناراحت نیستم نیستم گوشیمو در آوردم بهترین و با مزه ترین جوک هامو گفتم و بقیه راهو هم اهنگ گوش کردیم و حرف زدیم دوست داشتم به بابا بگم که ی زن دیگه بگیره
    آخه بابا چی گناهی کرده؟هم جونه هم بزنم به تخته خوشگل و خوشتیپ و وضع مالیش هم که خوبه باید ی زن بگیره که هم برای خودش زن زندگی باشه و هم بتونه برای من مادری کنه و بتونه جای مادر نداشته ام رو برام پر کنه من که مامانم باهام خوب نبود حداقل ی نا مادری خوب داشته باشم تو همین فکر بودم که بابا جلوی در ویلا نگه داشت و گفت :تانیا خانم نمیخوای پیاده بشی؟-چرا چرا الان پیاده میشم یه ویلای کوچیک جلوی دریا تو رامسر داشتیم گاهی وقتا میومدیم اینجاتصمیم گرفتم امشب یا فردا این موضوع رو به بابا بگم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    پیاده شدیم و وسایلو بردیم داخل بعد از اینکه وسایلو بردیم تو و چیدیم بابا گفت:
    -من یه یک ساعتی میرم بخوابم خسته ام
    -باش
    نگاهی به ساعت کردم ساعت 5 بود. منم توی اون موقعیت بهترین سرگرمی این بود که برم تلوزیون ببینم تلوزیون رو روشن کردم و نشستم روی مبل یه فیلم سینمایی پلیسی نشون میداد خییلی با حال بود وقتی فیلم تمام شد اومدم بزنم یه کانال دیگه که دیدم بابا از اتاق اومد بیرون گفتم:عصر بخیر بابایی دستشو گذاشت رو دهانش و خمیازه ای کشید و گفت :عصر توهم بخیر
    -باباییی؟
    -این جور صدا کردنت یعنی ی چیزی میخوای نه؟
    -نه خب خواستم بگم میای عصرونه رو بریم لب دریا بخوریم؟
    -خییلی خب پاشو برو وسایلو اماده کن تا بریم
    -اخ جون من رفتم اماده شم
    سریع رفتم بساط عصرونه رو جمع کردم بهترین موقع بود که با،باباصحبت کنم وقتی لباسامو پوشیدم رفتم تو پذیرایی و گفتم :بابامن آماده ام-پس بزن بریم رفتیم کنار دریا نشستیم و یکم شوخی کردیم و صحبت کردیم که گفتم:بابا!
    -جونم؟
    -میدونی یه مردی که پول داره،خوش تیپه،خوش پوشه ومطمعنا کلی خاطر خواه داره چی بهش پیشنهاد میکنم؟
    -چی؟
    -بره ازدواج کنه
    -آره خب پیشنهادت خوبه ولی ماجرا بو داره...بگو ببینم چی میگی؟
    -خب تو هم همه ی اون شرایط رو داری به اضافه ی اینکه یه دختر هم داری پیشنهادم اینه که ازدواج کنی
    یه هو برزخی شدو عصبانی
    -توغلط کردی زیاد از حد لوست کردم که بدون خجالت تو صورت پدرت نگاه کنی و اینو بگی
    از عصبانیتی که تو چشماش بود ترسیدم مخصوصا اینکه من مخاطبش بودم سرمو انداحتم پایین و گفتم:بابایی من الان مادر میخوام تورو خدا یکم فکر کن و به فکر منم باش منم تو زندگیت سهمی دارم من نتیجه ی اشتباه 15سال پیشت بودم اشتباهی که هرروز و هرسال بزرگ تر میشد یهو سرمو بلند کردم و تو چشمش نگاه کردم سعی کردم مظلومانه ترین نگاهمو بهش بکنم و گفتم:باباتو چند تا اشتباه کردی یکی اینکه یه مرد ایرانی زن ایرانی نیاز داره چون توی زندگی ایرانی حجب و حیا حرف اولو میزنه ولی مامان من تو زندگیش رفتاراش باب زندگی ایرانی نبود من همیشه حسرت یه مادر ایرانی رو میخوردم حداقل اگه میخواستی یه زن فرانسوی رو انتخاب کنی یکی رو انتخاب میکردی که به زندگی پایبند تر باشه اشتباه بعدیت هم من بودم هین گفتن این جمله اشکی از چشمم افتاد و من موندن رو جایز ندونستم و رفتم طرف ویلا تا آبی به دست و صورتم بزنم تو آشپزخونه رفتم و لیوان آبو گرفتم زیر آب سرد کن یخچال و یه نفس سر کشیدم و بعد هم رفتم طرف ظرفشویی آبی به سرو صورتم پاشیدم از خودم خجالت کشیدم بابا تازه بحران مامان رو پشت سر گذاشته بودحق نداشتم خودخواهانه الان این مسعله رو پیش بیارم می خواستم برم و از دلش در بیارم که یه هو به چیزی خوردم نگاه کردم بابام بود. اومدم بگم ببخشید دهنم باز شد و آروم گفتم:بابایی که بابام بغلم کرد و گفت دلم میخواد جبران کنم . از بغلش بیرون اومدم وبا بهت گفتم:واقعا؟-سرشو تکن دادو گفت آره با خوش حالی دستامو بهم کوبیدمو گفتم:
    تو می تونی بابامی تونی من فقط یه هم دم میخوام یکی که مثل مادر کنارم باشه یکی که راز دار باشه.کمکم کنه.مشورت کنم باهاش.راهنماییم کنه بابا برگشت و گفت:دخترم بزار یکم فکر کنم من دیگه از ریسمون سیاه و سفید هم میترسم
    -می دونم می دونم مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید هم میترسه
    -لپم رو کشید و گفت:آفرین دختر عاقل توکی بزرگ شدی؟
    -یه روزه
    و باهم خندیدیم
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    این سه روزی که شمال بودیم هم روحیه ی من بهتر شده بود هم بابا،بابا این چند روز هم خیلی فکر کرد.امروز رفته بود شرکت حوصله ام سر رفته بود رفتم تلفن خونه رو برداشتم و زنگ زدم به سارا:الو سلام سارا خوبی؟-سلااام خانم چه عجب یادی ازما کردی؟-آره ببخشید سارابا،بابارفته بودیم شمال الان زنگ زدم بگم اگه وقت داری بیا خونمون-باشه تا5دقیقه دیگه تو خونتونم-فعلا چند دقیقه بعد صدای زنگ اومد رفتم در رو باز کردم سارا بود
    -سلااااام تانی جوووون
    -سلام بیاتو
    اومد داخل نشست رو مبل تو پذیرایی منم واسش شربت ریختم و بردم گفت:راستی تانی مامانت رفت؟
    اهی کشیدمو گفتم:آره رفت ولی برای همیشه
    -چیییی؟یعنی قید توهم زدو رفت؟
    -متاسفانه آره با،بابارفتن صیغه رو فسخ کردن و رفت
    -چه بد
    -آره بی خیال منم دارم سعی میکنم همه چی رو فراموش کنم
    -بیچاره بابات
    -اره ولی بهش یه پیشنهاد دادم
    -چه پیشنهادی؟
    -که بره یه زن دیگه بگیره
    -چیییی !!!تو چیکار کردی؟آخه کدوم دختری دوست داره باباش زن بگیره؟
    -من
    -واقعا خییلی خری تانیا من اگه جات بودم اصلا همچین فکری نمیکردم چه برسه به پیشنهاد
    -اره ولی بابای من شرایط شو داره .درسته تو بچه گی یه اشتباهی کرده ولی حق هر آدمه که یه نفر رو داشته باشه که بهش محبت بکنه و دوستش داشته باشه. مامان من نتونست براش زن خوبی باشه برای منم نتونست مادری کنه بهش گفتم که بره زن بگیره که هم برای من مادری کنه و جای مادر نداشته ام رو پر کنه هم برای خودش بشه یه مونس و همدم
    -آره خب حرفات منتقی هستن بابات چی گفت؟
    -اولش عصبانی شد ولی بعدش که حرفامو بهش زدم گفت که روش فکر میکنه
    -کاش اون تصمیمی رو بگیره که به نفع هردوتاتون باشه
    -خداکنه
    -میگم تانی امشب قراره سارینا(خواهرسارا) با دوستاش شام رو بره بیرون میای منو تو هم باهاشون بریم؟
    -نه اگه واسه ناهار بود شاید میومدم دوست ندارم شب که بابام اومد خونه شامشو تنها بخوره
    -اووو حالا یه شب بدون بابات شام بخور
    -نمیشه ازگلوم پایین نمیره
    -خییلی خب زیاد بهت اسرارنمیکنم توکه افتخارنمیدی با ما بیای بیرون
    -نه دیونه اینطوری فکر نکن اصلا بیا یه کاری کنیم.
    -چه کار؟
    -بیا امشب منو تو و بابام بیریم بیرون بابام اهل حاله مطمعاهستم بهمون خوش میگذره
    -باااشه پس امشب با شما و بابات بیرونیم اوکی؟
    -اوکی
    -ناهاربابات میاد خونه؟
    -نه فکر نکنم
    -خب پس پاشو بریم خونه ی ما ناهار بخوریم
    -نه الان زنگ میزنم بیارن تو بمون
    -تعارف میکنی؟
    -نه بابا فکر کن من با تو تعارف کنم.درحالی که میرفتم سمت تلفن گفتم:چی میخوری؟
    -جوجه
    زنگ زدم و 2پرس جوجه واسه خودمو سارا سفارش دادم باهم حرف زدیم تا غذاهارو آوردن بعد از خوردن نهار ساراگفت:مرسی بابت غدا خوشمزه بود
    -نوش جان
    -خب من دیگه برم
    -کجا بودی حالا
    -نه دیگه میرم شب ساعت 8میام
    -باش
    -فعلا
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    سارا رفت نگاهی به ساعت کردم ساعت 3بود.باباساعت 4میومدنشستم پا تلوزیون و خودمو با تلوزیون سرگرم کردم تا بابا اومد
    -سلاااام بابایی
    -به سلام دخترلوس خودم
    -بابامن لوسم؟؟؟
    لپم رو کشید و گفت:کم نه
    -بابا برو استراحت کن قراره شب منو سارا رو ببری بیرون و بهمون حال بدی
    -چه واسه خودشون برنامه چیدن
    -یعنی نمی بریمون؟
    -مگه میشه تو بگی و من نبرمتون؟
    -آخ جون پس برو استراحت کن که شب باید خوب بگردونیمون
    -ای به چشم امر دیگه
    -نه دیگه برو بخواب
    -بچه پرو چه دستور هم میده
    بابا بلند شد رفت تو اتاقش تا بخوابه معمولا بابا 2ساعت میخوابید منم باید توی این دوساعت خودمو سرگرم میکردم بلند شدم و گفتم بهتر برم یه دوش بگیرم رفتم ی دوش نیم ساعته گرفتم اومدم بیرون و لباسامو پوشیدم و موهامو خشک کردم رفتم سمت کتابخونه ی اتاقم جدیدا چند تا کتاب رمان خارجی گرفته بودم یکی از کتاب هارو درآوردم و مشغول خوندن شدم رمان قشنگی بود اینقدر غرق رمان شدم که نفهمیدم بابا کی بیدار شده رفته دوش گرفته و اومده بیرون نگاهی به ساعت کردم وااااوساعت 7:30بود.کتاب رو بستم رفتم تو پذیرایی بابا گفت:یه نفر قراربود با دوستش ساعت8بره بیرون ولی هنوز آماده نیست
    -باباتوکی بیدارشدی؟
    -بیشتر یک ساعتی میشه ولی جنبعالی غرق در کتاب بودی
    -آره اصلا حواسم به ساعت نبود
    -خب حالا برو آماده شو که تا نیم ساعت دیگه باید تو ماشین باشی فس فس نکنی ها
    -باشه باشه
    سریع رفتم از تو کمدم لباسامو درآوردم یه مانتوی صدفی که نه کوتاه بود نه بلند پوشیدم با یه شلوار تنگ طوسی یه روسری ساتن هم که زمینه ی صدفی داشت و گل های ریز مشکی و طوسی داشت سرم کردم.گوشیمو برداشتم و شماره ی سارا رو گرفتم
    -سلام سارا آماده شدی؟
    -آره من آماده ام
    -خب پس بیا پارکینگ .
    -باشه من اومدم
    -فعلا
    رفتم از اتاق بیرون و گفتم: بابا من آماده ام به ساراهم زنگ زدم گفتم بیاد پارکینگ
    -باشه بریم
    بابام هم بزنم به تخته چه تیپی زده بودا تاحالا هیچ وقت ندیده بودم تپیش بد باشه همیشه به روز میرفت جلو رفتیم پارکینگ سارا هم اومد بابا به طرف یکی از بهترین رستوران های شهر رفت وقتی شاممون رو خوردیم بابا بردمون شهربازی و بعدش هم رفتیم پیاده روی تو پارک و بستنی خوردیم وقتی رسیدیم خونه ساعت 1بود خییلی خوش گذشت حتی ساراهم گفت فکر نمیکردم تفریح با،بابات انقدر بهمون خوش بگذره خییلی خسته شده بودم سریع رفتم لباسامو درآوردم و مسواک زدم و به بابا شب بخیر گفتم رفتم تو اتاقم تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    صبح که از خواب بیدار شدم، ساعت 10 بود . بابا رفته بود شرکت منم رفتم آبی به دست و صورتم زدوم و به خودم گفتم ، امشب باید از بابا بپرسم ببینم فکراشو کرده ، یا نه؟
    باید بهش بگم دیگه خسته ام از تنهایی... از فست فود، از غذا های آماده.. تا کی باید این جوری باشه..
    چرا مامانم باید این جور تنهام بذاره.. چرا نباید صبح ها اون منو از خواب بیدار کنه.. درد و دل کنم باهاش.. باهاش خرید برم.. من که مقصر نبودم..
    یه هو متوجه شدم گونه هام گرم از اشک شده.. واسم سخت بود دیگه تحمل این همه تنهایی...
    تو اتاقم پشت میز تحریرم در حال طراحی بودم.. یه هو گوشیم زنگ خورد به هوای اینکه ساراس پریدم رو تخت و گوشیم رو تو دست گرفتم.. ولی دیدم اولیور (پسره خاله ماری بود ) زنگ زده.. با شوق خاصی جواب دادم به فرانسوی گفتم :
    - سلام اولیور
    -سلام تانیا خوبی؟
    -مرسی اولیور عزیز ؟ تو خوبی؟ خاله خوبه؟
    - من خوبم. همه خوب هستند.. چرا با مامانت نیومدی ..
    -چون پدر و مادرم از هم جدا شدن .
    -اره خاله گفت.. خیلی ناراحت شدم..
    -راستش بابام بیشتر به فکر منه تا مامانم.. منم تصمیم گرفتم با بابام بمونم
    -اوهوم.. دوس ندارم بگم ولی انتخاب خوبی کردی.. مطمئن باش که با اینکه توی خانواده ی مادریت کسی پشتیوانت نیست ... ولی من همیشه حواسم بهت هست و هواتو دارم.
    - از اینکه منو درک کردی واسه انتخاب پدرم خوشحال شدم..
    -خب روز خوبی داشته باشی..من دیگه باید قطع کنم. خداحافظ..
    -مرسی که زنگ زدی.. خداحافظ.
    گزینه ی پایان تماس رو لمس کردم و گوشیمو انداختم روی تخت.. رفتم پشت میز تا طراحیم رو ادامه بدم..
    حقیقتش این بود از اینکه اولیور مستقیم بهم گفت اونجا توی خانواده ی مادریم کسی خواهانم نیست ناراحت شدم..
    سعی کردم از این فکر ها بیام بیرون..
    هیییییم حالا چه کار کنم... ؟ نگاه به میز کردم.. نه دیگه حوصله ی طراحی ندارم... رمان هم حسش نیست... از تلویریون و تغییر کانالا هم خسته بودم... موبایلو برداشتم و تو نت یه چرخی زدم ولی باز خسته از وب گردیگوشیمو پرت کردم گوشه تخت... چه قدر روزای من تکراری و کسل بودن.. دلم میخواست با سارا برم کوه.. بگم بخندم شیطون باشم... برم خرید ولی بابا اجازه نمیداد.. حتما باید یا راننده ی سارا اینا باشه یا مامانش... کاش میشد یواشکی بریم.... نه نه اکه بابا بفهمه روزگارم سیاهه.. دوباره نشستم پا تلویزیون... صدای چرخش کلید اومد.. قلبم ریخت... تند تند میزد ... واای چه جوری بحث رو باش باز کنم.. بابا اومد تو... یه هو ایستادم جلوش.. و گفتم :
    -سلام..
    -سلام به رنگ پریدت...
    -رنگم؟
    -بله رنگ شما... چی شده؟
    -هی .. هیچی...
    اومد نزدیکم دستاشو گذاشت رو لپام.. چشماش قرمز بود از خستگی.. با ارامش گفت:
    -دخترم چی میخواد از باباش...
    -میخواد باهاش حرف بزنه...
    -اوه .. اوه ... باید ترسید ازت
    دستشو برداشت و گفت.. من میرم دوش بگیرم تا بیام چای رو حاضر کن .. بعد حرف میزنیم ... و رفت...منم برگشتم و دست به کمر گفتم : بدون لطفا؟
    کتش رو در آورد گفت .. نه اتفاقا با لطفا و ارادت خاص ..
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    رفتم تا چای درست کنم .. تمام فکرم این بود چه جوری به بابا بگم که باز عصبانی نشه ... بعد از اینکه کتری برقی آلارم زد آب جوش رو ریختم روی کیسه ی چای توی لیوان ..
    بابا رو به روی تلویزیون نشسته بود. رفتم کنارش نشستم و نگاهش کردم.. وااای خدا چه جوری بهش بگم.....
    بابا:
    -فکر کنم این چای واسه منه..
    -واای .. آره ببخشید.. بفرمایید.
    -تانیا؟!؟!
    -بله؟
    -چی می خوای بگی که این همه استرس داری.. کم کم دارم نگران میشم.
    -.....
    - بگو چی میخواستی بگی..
    -راجب اون پیشنهادم فکراتو کردی بابا؟
    به مبل تکیه داد و لیوان رو برد سمت لبش.. و گفت کدوم پیشنهاد... میدونستم متوجه شده کدوم پیشنهاد ولی چیزی نمیگه.. شاید داره هنوز فکر میکنه ..
    -ازدواج دوباره.
    اخم کرد لیوان رو برداشت که بره توی اتاقش.. برگشت و گفت دارم فکر می کنم و رفت توی اتاقش... وااای باز ناراحت شد.. خیلی ناراحت شدم که باز ناراحتش کردم.. تازه از سر کار اومده بود و خسته.. شاید الان وقتش نبود.
    شب شد... غذا هایی که سفارش داده بودم رو آورده بودن.. دو ضربه زدم به در اتاق بابا.. و گفتم که شام آوردن..
    بابا اومد بیرون و پشت میز نشست .
    -تانیا؟
    -بله.
    -غذات رو بخور.. بعدش با هم حرف بزنیم.
    -اگه راجب حرفای عصر منه . من...
    -آره .راجب اونه .. و من فکرامو کردم ولی باید یه چیزایی بهت بگم.
    بعد از غذا بابا میز رو جمع کرد و من ظرفا رو چیدم توی ماشین ظرف شویی بعد برگشتم پیش بابا و منتظر نشستم.. وااای مطمئن بودم میگه نه و باز دعوام میکنه.. ولی چرا چیزی نمیگه.. همش داره فکر میکنه.. که یه هو نگاهم کرد.. نمیتونستم دیگه نگاهش کنم.. دستم رو نگاه کردم و با ناخن هام بازی میکردم که گفت :باشه
    سرم رو آوروم و نگاهش کردم که ببینم منظورش چیه ؟ چی باشه چیزی نگفت .
    -بابا.. چی باشه.
    -جوابم به پیشنهادت مثبته
    چشمام گشاد شده بود.. ولی نمیدونستم چی بگم.. کم کم لبخند زدم و بعد خندیدم و پریدم که بغلش کنم که یه هو گفت
    -ولی شرط داره
    -چه شرطی بابا؟ هر چی باشه قبول
    -چون من وقت این که برم بگردم دنبال کسی واسه ازدواج رو ندارم و البته خوشم هم نمیاد. شما باید دنبالش باشی..
    -شما؟ یعنی کیا؟
    -یعنی جنابعالی و مادر بزرگت
    -نه بابا خودت هرکسی رو که خوشت اومد به ما نشون بده.
    -من برم بگردم ببینم از کی خوشم میاد؟
    - اره دیگه..
    -وقت ندارم کلی کار دارم و گفتم که خوشم نمیاد.
    -اصلا یه چیز دیگه.. ما میگردیم شما هم مورد خوب دیدی به من بگو من میام و نظر میدم..
    -این هم خوبه.. حالا پاشو بریم بیرون یه گشتی بزنیم و بستنی بخوریم...
    -آخ جون بستنی.. باش بدو بریم شاید امشب کسی پیدا کردیم ..
    خندیدیم... من از خوشحالی برای تصمیم بابا.. که میدونستم بر خلاف میلشه.. و بابا از بچگانه بودن فکر و حرفم راجب پیدا کردن یه مورد اون هم امشب..
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    اشکان (پدر تانیا)
    وقتی رسیدیم خونه تانیا سریع رفت خوابید معلوم بود خسته شده رفتم تو تراس از طبقه ی بیست و دوم تقریبا میشد همه جارو دید ماشین ها زیاد رد نمیشدن خیابون ها خلوت بود..به آسمون نگاه کردم صاف بود و مهتابی . کاش زندگی تانیا هم مثه این آسمون صاف و روشن باشه حتی تو شب..امروز بخاطر تانیا تصمیم گرفتم دوباره ازدواج کنم ، اولش وقتی این پیشنهاد رو به من داد واقعاشوکه شدم بعدش هم عصبانی شدم .
    ولی برای چند لحضه خودم رو جای تانیا گذاشتم دیدم واقعا تنهاست وقتی من شرکتم خودش تو خونه تنهایی سر میکنه کسی پیشش نیست ولی من تو شرکتم و متوجه گذر وقت نمیشم واقعا نیاز به کسی داره بتونه حرف های دلش رو به بهش بزنه ، تو سن تانیا یه هم صحبت نیازه.. که از خودش بزرگتر باشه و بتونه تو سختیا راهنماش باشه.. درسته من هستم ولی یه هم جنس واسش نیازه.. اونقدر نیاز داره که خودش هم ابراز کرده.. ولی الان کمتر کسی پیدا میشه که واقعا بتونه نقش مادر واقعی رو بازی کنه همش از این میترسم اگه با کسی ازدواج کردم ممکنه بعد از ازدواج تانیا رو اذیت کنه برای همین خواستم خودش هم نظر بده.. اون معیار هایی رو که میخواد رو مد نظر بگیره.. به خاطر سختی روزگار و بی مهری مادر زود بزرگ شده.. میخوام یه بار زندگیمو بسپرم بهش تا مسیرشو عوض کنه . مثه من که مسیر زندگی اونو به اینجا کشیدم.. شاید اگه این کارو نمیکردم تانیا الان نبود .. ولی زندگیش هم پر از ناراحتی و تنهایی هم نبود..
    رفتم توی اتاقم در کمد رو باز کردم.. اینجا هنوز پره از لباسهای سوفیا ( مادر تانیا ) باید این ها رو ببخشم به نیازمند.. دلم نمیخواد اینجا باشن دیگه..
    رفتم و دو سه تا کیسه آوردم.. تمام مانتو ها و لباس های تو کمد .. کشو .. شامپو هاش و لوازم جا مونده اش رو ریختم تو کیسه ها.. و گذاشتم گوشه اتاق . رفتم دراز کشیدم ، تو فکر بودم .. به گذشته ، به آینده..نفهمیدم کی خوابم برد .
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا