بلاخره روز تولد فرارسید.لباس پروا یه لباس پرنسسی سفید با دو بال بود که خیلی زیباش میکرد.لباسای پریا و آرادم آماده کرده بودم.
تو اتاق بودم که مونسی اومد تو.
دیروز تو تلفن بهش گفته بودم که تونستم پروا رو راضی کنم و وقتی قولمو بهش گفتم از دستم عصبانی شد که چرا وعده دروغین به بچه دادم ولی من فقط به فکر شاد کردن پروا بودم.
- اِاِ...خوب شد اومدی مادر.
:آرتی...بهم بگو ببینم چطور میخوای آرام رو زنده کنی؟؟هان؟؟
- مادر...خوب یه کاریش میکنم!!!
:چیکار؟؟تو چرا سر به هوایی میکنی؟؟با وعده دروغ میخوای دل این بچه ها رو بدست بیاری!! این درسته؟؟
بهش پشت کردم.
- مادرمن هرچی دلم میگه گوش میکنم...من میخوام آرام رو بیارم به این جشن...میخوام کاری کنم بچه ها حس کنن مادرشون پیششونه...
:اما...
حرفشو بریدم
- خواهش میکنم مادر مخالفتی باهام نکنید.
مونسی اخم کرد و روشو ازم گرفت : باشه ولی فکر عواقب کارات باش...من که از کارات سر در نمیارم.
.
.
داشتم تاج سر پروا رو روی موهاش میذاشتم که یکم بهم خیره شد و گفت:قولت که یادت نرفته؟؟
- نه عزیزم.یادمه.
: ولی اگه به قولت عمل نکنی هیچ وقت باهات دوست نمیشم.
- میدونم گلم.
پروا که آماده شد منم فوری حاضر شدم تا برم کیک رو بگیرم.
"یاش"
تو حیاط بودم و مثل چند سال قبل بارون شدیدی میبارید ، دیدم آرتی داره تو کیفش دنبال چیزی میگرده و میخواد بره بیرون.صداش کردم
- کجا میرید خانم آرتی؟؟
: دارم میرم کیک رو بگیرم.( بعد بازم مشغول گشتن شد)اه...پس کلیدا کجاست؟؟
ذهنم رفت به تولد پروا که آرام رفت کیک رو بگیره ولی هیچ وقت برنگشت عصبانی گفتم
- شما لازم نیست جایی برید!!!
متعجب نگام کرد و گفت: امــا...پس کیک چی میشه؟؟
- به راننده میگم بره کیک رو بگیره.شما برید دنبال بقیه کارا.
.
.
تو اتاق بودم که مونسی اومد تو.
دیروز تو تلفن بهش گفته بودم که تونستم پروا رو راضی کنم و وقتی قولمو بهش گفتم از دستم عصبانی شد که چرا وعده دروغین به بچه دادم ولی من فقط به فکر شاد کردن پروا بودم.
- اِاِ...خوب شد اومدی مادر.
:آرتی...بهم بگو ببینم چطور میخوای آرام رو زنده کنی؟؟هان؟؟
- مادر...خوب یه کاریش میکنم!!!
:چیکار؟؟تو چرا سر به هوایی میکنی؟؟با وعده دروغ میخوای دل این بچه ها رو بدست بیاری!! این درسته؟؟
بهش پشت کردم.
- مادرمن هرچی دلم میگه گوش میکنم...من میخوام آرام رو بیارم به این جشن...میخوام کاری کنم بچه ها حس کنن مادرشون پیششونه...
:اما...
حرفشو بریدم
- خواهش میکنم مادر مخالفتی باهام نکنید.
مونسی اخم کرد و روشو ازم گرفت : باشه ولی فکر عواقب کارات باش...من که از کارات سر در نمیارم.
.
.
داشتم تاج سر پروا رو روی موهاش میذاشتم که یکم بهم خیره شد و گفت:قولت که یادت نرفته؟؟
- نه عزیزم.یادمه.
: ولی اگه به قولت عمل نکنی هیچ وقت باهات دوست نمیشم.
- میدونم گلم.
پروا که آماده شد منم فوری حاضر شدم تا برم کیک رو بگیرم.
"یاش"
تو حیاط بودم و مثل چند سال قبل بارون شدیدی میبارید ، دیدم آرتی داره تو کیفش دنبال چیزی میگرده و میخواد بره بیرون.صداش کردم
- کجا میرید خانم آرتی؟؟
: دارم میرم کیک رو بگیرم.( بعد بازم مشغول گشتن شد)اه...پس کلیدا کجاست؟؟
ذهنم رفت به تولد پروا که آرام رفت کیک رو بگیره ولی هیچ وقت برنگشت عصبانی گفتم
- شما لازم نیست جایی برید!!!
متعجب نگام کرد و گفت: امــا...پس کیک چی میشه؟؟
- به راننده میگم بره کیک رو بگیره.شما برید دنبال بقیه کارا.
.
.
آخرین ویرایش: