کامل شده رمان تولد دوباره|elina76 کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mina_s

مترجم ویژه
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/06/23
ارسالی ها
306
امتیاز واکنش
17,815
امتیاز
684
محل سکونت
ایران - تبریز
بلاخره روز تولد فرارسید.لباس پروا یه لباس پرنسسی سفید با دو بال بود که خیلی زیباش میکرد.لباسای پریا و آرادم آماده کرده بودم.
تو اتاق بودم که مونسی اومد تو.
دیروز تو تلفن بهش گفته بودم که تونستم پروا رو راضی کنم و وقتی قولمو بهش گفتم از دستم عصبانی شد که چرا وعده دروغین به بچه دادم ولی من فقط به فکر شاد کردن پروا بودم.
- اِاِ...خوب شد اومدی مادر.
:آرتی...بهم بگو ببینم چطور میخوای آرام رو زنده کنی؟؟هان؟؟
- مادر...خوب یه کاریش میکنم!!!
:چیکار؟؟تو چرا سر به هوایی میکنی؟؟با وعده دروغ میخوای دل این بچه ها رو بدست بیاری!! این درسته؟؟
بهش پشت کردم.
- مادرمن هرچی دلم میگه گوش میکنم...من میخوام آرام رو بیارم به این جشن...میخوام کاری کنم بچه ها حس کنن مادرشون پیششونه...
:اما...
حرفشو بریدم
- خواهش میکنم مادر مخالفتی باهام نکنید.
مونسی اخم کرد و روشو ازم گرفت : باشه ولی فکر عواقب کارات باش...من که از کارات سر در نمیارم.
.
.

داشتم تاج سر پروا رو روی موهاش میذاشتم که یکم بهم خیره شد و گفت:قولت که یادت نرفته؟؟
- نه عزیزم.یادمه.
: ولی اگه به قولت عمل نکنی هیچ وقت باهات دوست نمیشم.
- میدونم گلم.
پروا که آماده شد منم فوری حاضر شدم تا برم کیک رو بگیرم.
"یاش"

تو حیاط بودم و مثل چند سال قبل بارون شدیدی میبارید ، دیدم آرتی داره تو کیفش دنبال چیزی میگرده و میخواد بره بیرون.صداش کردم
- کجا میرید خانم آرتی؟؟
: دارم میرم کیک رو بگیرم.( بعد بازم مشغول گشتن شد)اه...پس کلیدا کجاست؟؟
ذهنم رفت به تولد پروا که آرام رفت کیک رو بگیره ولی هیچ وقت برنگشت عصبانی گفتم
- شما لازم نیست جایی برید!!!
متعجب نگام کرد و گفت: امــا...پس کیک چی میشه؟؟
- به راننده میگم بره کیک رو بگیره.شما برید دنبال بقیه کارا.
.
.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    طرفای ظهربود که بارونم بند اومده بود که دیدم آرتی و بچه ها به تعدادی از بچه های بهزیستی که دعوتشون کرده بودن دارن کادو میدن وباهاشون بازی میکنن.

    عصبی شدم...چرا درست کارایی که یه زمان آرام میکرد رو آرتی داره انجام میده...این منو آزار میداد.دلم نمیخواست ادای آرام رو در بیاره.

    ****

    "راوی"

    ارسلان خان(پدریاش) و سیما و ویتی و یاش تو اتاق سیمااینا بودن ودر مورد جشن صحبت میکردند.

    ارسلان:کار آرتی واقعا قابل ستایشه.راضی کردن پروا کار هر کی نیست.ولی کاش بهار هم یکم از آرتی یاد میگرفت؟همش بیرونه و حواسش به خونواده نیست!!

    سیما رو به همسرش : خیله خوب.لازم نیست امروزدر این مورد نگران باشیم.امروز میخوایم بعد مدت ها تولد پروا رو جشن بگیریم.اون خیلی خوشحاله ، پس ما باید تو خوشیش سهیم باشیم.بقیه چیزهارم میسپاریم به بعد.

    ارسلان خان از مبل بلند شد و رو به یاش:

    یاش...بریم ببینیم همه کارا روبه راهه یا نه!!!

    و هر دو اتاق رو ترک کردند.

    ویتی هم خواست اتاق رو ترک کنه که سیما خانم صداش کرد : ویتی؟؟

    ویتی: بله مادر؟؟

    : تو به عروس آرتی خیلی اعتماد داری؟نه؟؟

    - بله.ولی مادرچرا...این سوالو ازم پرسیدین؟؟

    : اِه...نه من داشتم فکر میکردم که... اگه آرتی بتونه غم وغصه یاش و بچه ها رو از بین ببره خوب...اونوقت شاید بتونه توی جایگاه آرام قرار بگیره...چرا اینطوری به من زل زدی؟؟دارم راست میگم.من برم ببینم تو آشپزخونه کم وکسری نباشه ، در ضمن خودمم باید آماده شم.

    و اتاقو ترک کرد.

    .

    .

    .
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    تو پذیرایی که همه جا تزئین شده بود و به مهمانها شیرینی داده شده بود.
    سایه خواهر سیما یه تکه از شیرینی رو خورد و رو به سیما گفت:سیما...این دقیقا مزه همون شیرینی رو میده که آرام درست میکرد.
    توجه یاش به سمت خاله و مادرش جمع شد.
    سیما: منم خودم ازش خوردم.خیلی شکه شدم.دقیقا مزه شیرینیای آرام رو میده.
    سایه: ببینم این شیرین هارو آرتی درست کرده؟
    مونس خانم به فکر رفت.
    یاش:نه...خانم آرتی درست نکرده.از بیرون خریدیم.
    سایه:خیلی جالبه.انگار آرام به کارگرقنادی یاد داده چطور شیرینی شکلاتی درست کنه!!
    همه متعجب شدن.
    سایه: این توش عوض بادوم گردو داره ، آرام هم قبلا همینطوری درست میکرد.
    مونس خانم با خودش فکر کرد که (همه جا اسم آرامه ، همه دارن در مورد اون حرف میزنن ، با شنیدن حرفاشون رنگ چهره یاش تغییر میکنه ، با این شرایط اگه آرتی هم...نه..نه...باید جلوی آرتی رو بگیرم)
    ارسلان خان رو به همسر سایه علی کرد و بحث رو عوض کرد:شما آقای کوروشی رو که اهل بوشهرهست رو میشناسید؟؟
    علی:بله..بله که میشناسم.مرد با شخصیتی.
    مونس خانم رو بقیه گفت : اِه...من الان برمیگردم...
    سیما خانم : باشه.
    تو راه پویا جلوی مونس خانم رو گرفت و گفت:خاله جون...کجا میری؟؟
    - میرم یه سر به آرتی بزنم!!
    : باشه.پس زود بیاید.
    مونس خانم راهی اتاق آرتی شد.
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    چرا کسی نقد نمیکنه؟؟فقط تشکر کافی نیست...
    من باید ایرادهای رمانمو بدونم که درستش کنم.پس نظراتونو بهم بگین.


    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    "آرتی"

    روبروی عکس آرام وایسادم.
    آرام جان...من مطمئنم هرکاری که دارم میکنم درسته ، من نمیخوام جای تو رو بگیرم اصلا هم نمیتونم.
    ولی بخاطر اینکه قلب پروا و پریا رو بدست بیارم ، بخاطراینکه بتونم تو قلبشون برای خودم یه جایی باز کنم مجبورم یکم شبیه تو بشم ، فقط اونا باید منو به عنوان مادرشون
    قبول کنن ، هیچی بیشتر از این نمیخوام...
    یهو در اتاق زده شد.
    - کیه؟؟
    مونس جون:آرتی!!؟؟منم عزیزم.
    رفتم قفل درو باز کردم ، مادر که اومد تو درو بست.
    - کی اومدین مادر؟
    دستمو کشید و برد وسط اتاق.
    : ببین...ببین چی میگم دخترم...درموردش فکر کن.این تصمیم تو غلطه!!! تو نمیتونی مثل آرام بشی عزیز دلم!
    متعجب نگاش کردم و ادامه داد
    : به عواقب کاری که داری انجام میدی خوب فکر کن.
    - مادر من دربارش فکر کردم ، تصمیممو گرفتم ، از امروز صبح همه ی کارایی که قبلا خانم آرام میکرده رو انجام دادم.الان همه تو خونه خوشحالن.درباره شادی پروا بهتون چی گفتم؟؟ تو این روز میتونم برای همیشه با دخترم یه رابـ ـطه خوب پیدا کنم.امیدوارم مادر...بتونم یه رابـ ـطه جدید با دخترم برقرار کنم.
    مادرنگران بهم چشم دوخت.نمی فهمیدم دلیل حرفاش چیه!!
    ****
    در پذیرایی پروا به همراه پریا و دوستاش دور کیک وایستاده بودند و با هم صحبت میکردند.یاش هم نگاهشون میکرد.
    کیک بزرگی بود که روش 4 عروسک به رنگای مختلف قرار داشت.
    عسل(دوست پروا): پروا چه کیک قشنگیه...سریع ببرش.!
    پروا:نه. الان نه.یه چند دقیقه دیگه.
    پروا بی قراری میکرد و همش به اطراف خونه نگاه میکرد.یاش هم متعجب به حرکاتش خیره بود.
    در این طرف مونس خانم به سمتشون میومد.
    یاش به سمت پروا رفت و کنارش ایستاد.
    یاش: چی شده پروا؟؟منتظر دوست خاصی هستی؟؟
    با این حرف یاش مونس متعجب و شوک زده ایستاد.
    پروا:نه بابا.مامان جدید قراره دوست مخصوصمو بیاره!!
    مونس نگرانتر شد.
    یاش صورت هر دو دخترش را بوسید و به فکرفرو رفت که این دوست کی میتونه باشه...
    سینا به سمت همسرش رفت.
    سینا:چی شده مونس؟چرا اینقدر پریشونی؟؟آرتی کجاست؟آمادست یانه؟؟همه مهمونا اومدن کجاست پس؟
    مونس:داره آماده میشه الان میاد.
    سینا:آهان.خیله خوب.
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    "آرتی"
    کمد یادگاری های آرام رو باز کردم.یاش وسایلایی از آرام به یادگاری گذاشته بود.
    اون موقع قرار بود لباس مدل هندی قرمزرنگ که یاش به آرام هدیه داده بود تا روز تولد پروا بپوشه رو برداشتم.(اینارو قبلا ویتی بهم گفته بود)
    همینطور النگوهای قرمز و سیاه که ست لباس بود رو هم برداشتم.
    از قبل آرایش کمی هم کرده بودم.لباس رو پوشیدم و مثل هندیا از پودر قرمزی هم که داخل ظرف بود به پیشونیم زدم.
    جواهرات رو هم به گوش و گردنم انداختم.
    در آخر ساری(دنباله لباس هندی ها)رو هم رو سرم انداختم و موهامو پوشوندم.
    روبروی عکس آرام ایستادم و به آرام گفتم:میدونم که با منی ، اگه راستشو بخوای من خیلی ترسیدم ازت خواهش میکنم بهم کمک کن.من فقط بخاطر شادی پروا خودمو شبیه شما کردم.
    بعد درد ودلم به سمت پذیرایی رفتم.
    .
    .
    "یاش"

    به قطار بازی بچه ها با پویا نگاه میکردم.خوشحال بودم از شادیشون.آقای کثیری رو اون سمت دیدم وصداش کردم
    - آقای کثیری؟؟
    به سمتش رفتم وباهاش دست دادم
    - حالتون چطوره؟
    کثیری:خوبم.
    - همه چی روبراهه؟
    :بله!
    - فکر کنم که...(نگاهم به سمت اون شیرینی ها رفت)من باید برم.ببخشید.
    :بسیار خوب.
    رفتم و یدونه از شیرینی ها رو برداشتم.
    ((یادم اومد روز تولد پروا آرام داشت تو آشپزخونه شیرینی درست میکرد منم لباس مورد علاقه آرام که مدل هندی بود رو خریده بود وپشتم قایم کرده بودم به سمتش رفتم
    - میبینم که واسه مهمونی شیرینی هم درست میکنی!
    خندون برگشت سمتم
    : آره بدون شیرینی شکلاتی به بچه ها اصلا خوش نمیگذره...
    - کاملا درست میگی.من مطمئنم که تو اصلا به خودت فکر نمیکنی؟!
    با تعجب بهم زل زد.
    - به خاطر همین مجبورم به فکرت باشم.
    لباسو از پشتم آوردم بیرون و در جعبشو باز کردم
    - این برای شماست.باید اینو امروز عصر تو مهمونی بپوشی.
    از دیدن لباس چشماش برق زد و خنده رو لباش اومد.
    ابرو بالا انداختم:خوشت میاد؟؟
    آرام: این خیلی قشنگه.ممنونم.من عاشق این مدل لباسم...(دستاشو نشونم داد)دستام شکلاتیه وگرنه همین الا تنم میکردم...))
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    از شیرینی یه گاز زدم و دیدم حق با خاله بود انگار خود آرام درستش کرده بود.
    فوری گوشیمو در آوردمو شماره شیرینی پزی رو گرفتم.
    - الو؟
    : بله بفرمایید.
    - من یاش سعیدی هستم.من شیرینی شکلاتی سفارش داده بودم.میشه بگید کی اونا رو درست کرده؟؟
    : شما سفارش داده بودید ولی یه نفراز خونتون زنگ زد وکنسلش کرد.
    بی حسی بهم دست داد
    - ممنون.
    تلفنو قطع کردم.
    کنسلش کرده؟؟کی؟پس کی اونا رو درست کرده؟
    زن داداش ویتی رو دیدم و فک کردم اون حتما میدونه.رفتم سمتش.
    - زن داداش؟کیک شکلاتی رو...
    همون موقع نیما سمتش اومد وگفت:ویتی مادر تو و بهار کار داره!!میخواد شمارو با کسی آشنا کنه.
    ویتی:باشه.برادر الان برمیگردیم.
    مادر مونس سمتم اومد.
    مونس: چی شده عزیزم...به نظرنگران میای!
    - یه نفر از تو خونه شیرینی رو کنسل کرده...هرکی که اونا و تو خونه درست کرده دقیقا همونطوری درست کرده که آرام درست میکرد.چطوری یه نفر میتونه دقیقا اونو درست کنه؟
    مادرخودش با نگرانی نگام کرد ولی من بی تفاوت گذشتم و رفتم سمت دیگه.
    .
    .
    همه دور کیک و پروا جمع شدیم و دوستای پروا اصرار میکردن که کیکو ببره ولی اون هی میگفت:الان نه ، چند لحظه دیگه.
    پدر رو به پروا: پروا جان کیکو ببرهمه بچه ها منتظرن.
    پروا : الان نه پدربزرگ.من منتظر مامان جدیدمم!!
    پدررو به من : یاش عزیزم برو ببین عروس آرتی کجاست؟همه منتظرن.
    سرمو تکون دادم.
    مادر:این عروس تا الان باید میومد!نمیدونم چرا اینقدر دیر کرده.
    - پروا...عزیزم کیکو ببر، مامان هم میاد.ببین همه منتظرن.
    ولی پروا با لجبازی گفت:نه بابا.الان نه.مامان جدید قراره بهم یه کادو بده.بعد از اون من کیک رو میبرم.
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    "راوی"

    همون موقع چراغا خاموش شد و پروژکتورها ونورپردازا فعال شد.یه نور به سمت دیگه خونه نشونه رفت و اون گوشه ثابت موند.همه متعجب به اون سمت نگاه کردن.
    پروا با دیدن آرتی که شباهت زیادی به آرام پیدا کرده بود لبخندی از ته دل زد.
    اما مونس خانم باز هم دلشوره داشت و نگران بود.
    همه آرتی رو آرام میدیدند.حتی یاش هم شگفت زده شده بود.
    آرتی آرام آرام به سمت پروا اومد و جلوش رو زانوهاش نشست.همزمان تمامی چراغ ها روشن شد.
    آرتی:تولدت مبارک پروا.
    پروا خندون جوابشو داد:ممنونم.
    آرتی پیشونی پروا رو بوسید و همراه آهنگی که یه زمانی آرام با دخترش تمرین میکرد تا روز تولدش بخواند ، همخوانی کرد وبا پروا و آراد شروع به رقصیدن کردن.
    ((آهنگ خارجی genda phool))
    که از نصفش هم همراه یاش دونفره میرقصیدند و این در حالی بود که یاش تصور میکرد این خود آرامه که باهش میرقصه.
    رقـ*ـص که تموم شد همه تشویقشون کردن و 5 نفری رفتن سمت میز و کیک رو بریدن.
    پروا یکی از برش های کیک رو برداشت و تو دستش به سمت پدر ومادر و خواهربرادرش برد و هر کدوم گازی گرفتن و به پروا تبریک گفتند.
    ارسلان خان رو به آرتی گفت:آرتی ، ویتی...بچه ها باید گرسنشون باشه برید وسایل پذیرایی رو بیارید.
    آرتی سری تکون داد داشت میرفت که یاش صداش کرد.(یاش فکر میکرد آرتی آرام هست.چون کاملا شبیهش شده بود.انگار یاش توی یه رویا بود)
    یاش آرام رو که داشت میرفت صداش کرد.
    - آرام؟
    آرام به آرامی وبا خنده به سمتش برگشت.
    یه چیزایی میگفت اونم میخندید و تایید میکرد.(در حقیقت آرتی شوک زده شده بود.)
    دستاشو گرفت و به لباش نزدیک کرد بـ..وسـ..ـه ی عمیقی روشون زد و همون حالت موند آرتی نگران بود که ممکنه کسی ببینه و دلیل این کار یاش رو نمیفهمید.
    مادر یاش این حرکتش رو دید تعجب کرد و با خودش گفت ، نمیفهمم چرا یاش امروز اینکارا رو میکنه!!؟؟
    درست همین موقع بادکنک بالای سر یاش ترکید و یاش سرشو بلند کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    میدونم باب میل خیلی هاتون نیست داستان...ولی قول دادم بعد ماجرای تولد بطور کل تغییر بدم...آخه اینارو از قبل نوشتم:aiwan_light_aggressive:
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    "یاش"

    سرمو که بلند کردم آرتی رو جای آرام دیدم.دستاشو ول کردم و خشم و عصبانیت وجودمو فرا گرفت.چشمام درشت شد...
    آرتی:آقای یاش...
    با خشم فریاد زدم:از اینجــــا بــــرو...
    و هولش دادم سمت آویز که آویز باصدای بدی به زمین خورد.آرتی ترسیده دستاشو گذاشت رو صورتش...همه متعجب زل زدن بهمون.
    با خشم حرفامو بهش زدم.
    - چطور جرئت کردی به لباسای آرام دست بزنی؟؟
    ترسیده برگشت سمتم.
    - چطور جرئت کردی به لباسای آرام دست بزنی؟؟این لباس ، این جواهرات همه متعلق به آرامه...کی به تواجازه داد؟؟
    بغض کرده بود...ولی من اهمیتی به اینکاراش نمیدادم.با خشم نگاش کردم.
    نیما:یاش...چی داری میگی؟!زشته خجالت بکش...
    دستمو به علامت سکوت بالا آوردم تا حرفشو ادامه نده.رو به آرتی ادامه دادم.
    - تو خودت خوب میدونی که من اصلا دوست ندارم کسی به لباسای آرام دست بزنه...
    نیما:یاش خودتو کنترل کن!
    توجهی به حرفش نکردم و فریاد زدم
    - چی فکر کردی؟که شبیه آرامی؟!تو هرگز نمیتونی جای آرام رو بگیری..متوجه شدی چی میگم؟
    آرتی با بغض واشک:حداقل بخاطر...
    - نمیخوام چیزی بشنوم!!حالا میفهمم که چرا از امروز صبح همش کارایی که آرام انجام میداد رو انجام میدادی... بچه های پرورشگاه رو دعوت میکنی ، شیرینی شکلاتی درست میکنی اونم مثل آرام که اونم کار توبود....توی این چند روز گذشته کلی تلاش کردی که من فکر کنم تمام اینا تصادفیه ، میخواستی تولد پروا رو جشن بگیری ، میخواستی مهمونی راه بندازی خوب من فکر کردم تموم اینکارا بخاطر پرواهه اما فکر تو چیز دیگه بود...تو میخواستی جای آرام رو بگیری!متأسفم خانم آرتی تو هیچ وقت نمیتونی جای آرام رو بگیری ، هیچکس نمیتونه جای آرام رو تو قلب و زندگیم بگیره.
    تو روز عروسی کاملا بهت واضح گفتم من این ازدواجو بخاطر بچه هام انجام میدم.
    اینکارو بخاطر خوشحالی خودم نبود...احتمالا تو هم همچین حرفی زدی نه؟یادت میاد؟
    پروا صدام کرد:بابا؟؟
    به سمتم اومد ودستمو گرفت و گفت:ببخشید بابا.
    - نیازی به معذرت نیست پروا.
    خشمگین به آرتی نگاه کردم و انگشتمو به سمتش گرفتم
    - این خانم آرتیه نه آرام.
    آرتی سرشو بهم تکون داد.با فریاد رو به همه گفتم
    - همه شما خوب گوش کنید این خانم آرتیه نه آرام...این خانم آرتــــــیه..
    آرتی سرشو به زیر انداخت.
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    آرتی: آقای یاش من هر کاری کردم فقط برای خوشحالی پروا بود.
    - بسه خانم آرتـــی...پروا دختر منه ، خودم مراقب همه چیش هستم ، من میخواستم تولدشو جشن بگیرم ولی هیچوقت قبول نمیکرد..
    پروا:بابا تو از دست من عصبانیی؟آره؟بابا نامادری بهم گفت که تو روز تولدم مامانمو میاره اینجا..
    تعجبم با حرف پروا بیشتر شد.
    پروا:بخاطر همین بود من قبول کردم تولد بگیره.تورو ناراحت کردم؟نه؟ببخشید بابا!
    رو زانونشستم وبغلش کردم.اشکاشو پاک کردم و پیشونیشو بوسیدم.با خشم آرتی رو نگاه کردم که گریه میکرد ، بلند شدم.
    - تو به پروا دروغ گفتی؟؟پس رازت این بود.میخواستی تو تولد پروا مادرشو بهش بدی!
    تو چی به من گفتی؟!آقای یاش فقط یه باز به من ایمان بدید من براش تولد میگیرم...تو از اعتماد من سوءاستفاده کردی!
    سرشو یه طرفین تکون داد...
    - اصلا فکرشم نمیکرد انقدر خودخواه باشی..برای چی اینکارو کردی خانم آرتی؟
    (فریاد زدم)بگو خانم آرتــــی.
    :آقای یاش من فقط بخاطر خوشحال کردن پروا اینکارو کردم...حتی خودم هم از دروغ گفتن بهش خوشحال نشدم...
    پروا:تو خیلی بدی...تو به من دروغ گفتی...تازه مامانمم نیاوردی...من باهات حرف نمیزنم...دیگه باهات قهرقهرم.
    پروا فرار کرد ورفت اتاقش.
    دستمو به سمت اتاقش گرفتم
    - اینجوری میخواستی خوشحالش کنی؟؟این روزو برای اینکار انتخاب کردی..حرف بزن خانم آرتی!
    :تنها خواسته من این بود که خودمو تو دل پروا وپریا جا کنم آقای یاش ، میخواستم یکم خودمو به اونا نزدیک کنم فقط همین.
    - تو میخواستی خودتو با دروغ به اونا نزدیک کنی!این اشتباهه خانم ارتی.میفهمی؟دومین و بزرگترین اشتباهت...میدونی چرا پروا تولدشو جشن نمیگرفت چون تو همین روز...
    : میدونم اقای یاش...که ارام خانم وقتی رفته بود کیک رو بگیره تصادف کرد و مرد.من میدونم!
    بهش نزدیک شدم.
    - پس چرا اینکارو کردی؟تو اینو میدونستی.
    من یه قدم جلو میرفتم واون با ترس عقب عقب میرفت.
    - ولی بازم اینکارو کردی.جوای بده خانم ارتی.(محکم فریاد زدم)چــطــورمیـــتونـــی انــقــد ســنــگـــدل باشی؟
    هجوم بردم سمتش که نیما کشیدتم عقب
    نیما:یاش...خودتو کنترل کن...
    - چطورآروم باشم؟جواب بده...
    نیما:آروم باش برادر...آروم.
    نیمارو هل دادم تا ولم کنه و رو به ارتی گفتم
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    - چطور میتونی این همه بی احساس باشی ، تو میدونستی من این لباسو برای آرام خریده بودم ولی اون هیچوقت شانس پوشیدن این لباسو پیدا نکرد و تو اونو پوشیدی...
    اونم تو این روز...چی باید اسم اینو بذارم؟احترام ، تو اصلا اهمیتی به احساس بقیه نمیدی!
    : من فقط میخواستم برای پروا جشن تولد بگیرم.شما...خودتون منو به عنوان...به عنوان مادر این بچه ها به این خونه آوردین...خوب هر مادری میخواد بچه هاش...
    - تو داری دروغ میــگـــی!!!
    گریش شدیدتر شد.
    - من هیچکدوم از حرفاتو باور ندارم.امروز خیلی از دست خودم عصبانیم که چرا یه شانس دیگه بهت دادم!تو دروغ گفتی علارغم اینکه میدونستی من چقدر از دروغ بدم میاد خانم آرتی بگو چراااا؟؟
    با خشم میزی که جلوم بود رو چپه کردم...همه ترسیدن.
    بچه ها به سمت مادر وپدراشون رفتن وخونه رو ترک کردن.فقط فامیلای نزدیک موندن.
    آرتی به سمتم اومد و گفت:خیلی متأسفم...من نمیخواستم شمارو ناراحت کنم..قصدم آزار شما نبود..اونم به مردی که به پسرم هویتشو داده!کسی که جونشو برای نجات پسرم به خطر انداخت...ههه..من قبول دارم که سعی کردم جای ارام رو بگیرم ولی به خدا قسم میخورم که تنها انگیزه من خوشحالی پروا بوده و بس اقای یاش...انگیزه من به دست آوردن دل هر دو تاشون بود ، دلم نمیخواست منو نامادریشون بدونن من فقط میخواستم مادرشون باشم ...مادر واقعیشون...فقط همینو میخواستم.من هیچ فکر دیگه ای نداشتم هرگزم نمیخوام جای ارام خانومو بگیرم...فکر کردم اگه سایه ای از ارام خانم تو این خونه بشم میتونم رضایت پروا و پریا رو بدست بیارم.حتی اعضای خانواده هم از من همین انتظارو دارن...اونا انتظار دارن من خلأ مادرو برای اون دوتا پر کنم.
    شما هم همینو میخواین ، نمیخواین؟خوب پس من چه کار اشتباهی کردم؟چرا ساکتین! یه چیزی بگین.
    خاله:درسته یاش.آرتی نه تنها اشتباه نکرده بلکه یه فداکاری بزرگم برای بچه ها کرده...
    بخاطر اینکه پروا و پریا اونو قبول کنن هویت شخص دیگه ای رو قبول کرده واین کار آسونی نیست...هرکسی اینکارو انجام نمیده!!نمیتونی بگی این کار کوچیکه.
    پدر:یاش..؟خالت درست میگه...خوب یادم میاد موقع ازدواج وقتی ما تصمیم گرفتیم اونو آرام صدا کنیم کاملا مخالف بود...امروز اگه اون سعی کرده شبیه آرام باشه فقط برای این بوده که بتونه برای بچه ها مادری کنه!من میدونم که تو ناراحت شدی اما...ارتی انگیزه بدی برای کارایی که کرده نداشته.اونو ببخش!.
    به سمت بقیه برگشتم.
    - منو ببخشین که به همتون بی احترامی میکنم اما پدر من هرگز نمیتونم خانم آرتی رو ببخشم.
    مادر:عزیزم یه بار دیگه تو آرامش فکر کن..
    بدون نگاه کردن به ارتی رو به خونواده گفتم
    - هیچ کس نباید حرفی بزنه ، اینجا کسی حق نداره طرف خانم آرتی رو بگیره.من حتی نمیخوام خانم ارتی رو واسه یه ثانیه تو این لباسا ببینم.یکی بهش بگه کل وسایل ارام رو به اونجایی که بود برگردونه !
    و پذیرایی رو ترک کنم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا