در اصل جواب منفی من به خاطر شما بود .چون حق شماس که یکی در حد خودتون رو انتخاب کنید... نمیدونم شاید ندونید.. پدر من یه قصابه دو تا خواهر و یه داداش و یه مادر شیطون دارم.. کلی شاد هستن و آرامششون رو توی شادی و سر و صدا پیدا میکنن . ولی من نه.. شای چون بزرگترم و زمان بیشتری تنهه بودم ولی مثل اونا نیستم.. واسه همین سخته واسم مخصوصا که اتاق خصوصی ای ندارم و منو دوتا خواهرم تو یه اتاقیم.. خیلی ها با خواهراشون تو یه اتاق هستن ولی من با فضا و روحیاتشون جور نیستم زندگی توی خونه ی شما یه آینده ی متفاوت پیش روم میذاره ولی جواب من ...
در اصل من جواب منفی ای که دادم از طرف شما بود.. نمیخوام خودمو کوچیک بدونی یا کم نشون بدم ولی حقایق رو نمیشه کتمان کرد .
رو کردم بهش و گفتم ..
-یعنی جواب منفی شما به خاطر سطح زندگی هامون بود؟
-تقریبا
-خب این به گذشته مربوطه و نمیشه تغییرش داد ولی آینده رو خودمون میسازیم.. من فکر میکنم شما میترسی... از اینکه در آینده من گذشته ات رو یاد آوریت کنم.... درسته؟
-این هم هست..
-خب به هر حال من از شما کامل باخبر بودم از گذشته و شغل پدرتون و در آمدتون .
-ولی نمیدونستید جواب مثبت من به خاطر فرار از اون شرایطه..
-اتفاقا واسه منی که فقط به خاطر دخترم میخوام ازدواج کنم شرایط خوبی بود.. شرایط من و تو با هم جور بود تو به دلیلی ازدواج میکردی و من هم به دلیلی
- یعنی شما مخالفتی ندارید با این موضوع؟
-نه
-خب یعنی با این شرایط منو قبول میکنی ؟
-قبول میکردم ... ولی شما جوابت رو دادی ... من هم جوابتون رو قبول کردم.
یه لحظه تعجب کرد و مات توی چشمام زل زد. یه هو بلند شد و گفت :
-پس بیشتر مزاحمتون نمیشم
-به سلامت
از در رفت بیرون یه هو صدای تانیا اومد.
-تو که گفتی با شرایطش مشکلی نداری...؟
-تو کی بیدار شدی؟
بلند شد و اومد سمتم و پشت میز ایستاد.
-بابا تو چرا گفتی تو که جوابت منفی بود؟ اون که شرایطش رو گفت اون فکر نمیکرد که از چیزی با خبر باشی.. فک میکرد اگه بفهمی جا میزنی واسه همین گفت ..
-بسه خودم میدونم..
-چرا گفتی بابا؟
-نمیدونم شاید عصبانی بودم از دیروز...
-بابا تو کینه داری؟
-بسه تانیا.. غذات رو بردار برو تو ماشین.
در اصل من جواب منفی ای که دادم از طرف شما بود.. نمیخوام خودمو کوچیک بدونی یا کم نشون بدم ولی حقایق رو نمیشه کتمان کرد .
رو کردم بهش و گفتم ..
-یعنی جواب منفی شما به خاطر سطح زندگی هامون بود؟
-تقریبا
-خب این به گذشته مربوطه و نمیشه تغییرش داد ولی آینده رو خودمون میسازیم.. من فکر میکنم شما میترسی... از اینکه در آینده من گذشته ات رو یاد آوریت کنم.... درسته؟
-این هم هست..
-خب به هر حال من از شما کامل باخبر بودم از گذشته و شغل پدرتون و در آمدتون .
-ولی نمیدونستید جواب مثبت من به خاطر فرار از اون شرایطه..
-اتفاقا واسه منی که فقط به خاطر دخترم میخوام ازدواج کنم شرایط خوبی بود.. شرایط من و تو با هم جور بود تو به دلیلی ازدواج میکردی و من هم به دلیلی
- یعنی شما مخالفتی ندارید با این موضوع؟
-نه
-خب یعنی با این شرایط منو قبول میکنی ؟
-قبول میکردم ... ولی شما جوابت رو دادی ... من هم جوابتون رو قبول کردم.
یه لحظه تعجب کرد و مات توی چشمام زل زد. یه هو بلند شد و گفت :
-پس بیشتر مزاحمتون نمیشم
-به سلامت
از در رفت بیرون یه هو صدای تانیا اومد.
-تو که گفتی با شرایطش مشکلی نداری...؟
-تو کی بیدار شدی؟
بلند شد و اومد سمتم و پشت میز ایستاد.
-بابا تو چرا گفتی تو که جوابت منفی بود؟ اون که شرایطش رو گفت اون فکر نمیکرد که از چیزی با خبر باشی.. فک میکرد اگه بفهمی جا میزنی واسه همین گفت ..
-بسه خودم میدونم..
-چرا گفتی بابا؟
-نمیدونم شاید عصبانی بودم از دیروز...
-بابا تو کینه داری؟
-بسه تانیا.. غذات رو بردار برو تو ماشین.
آخرین ویرایش: