کامل شده رمان تولد یک احساس | ریحانه لشکری کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان تولد یک احساس در چه سطحیه؟؟نظراتونو بگید حتی اگه منفی باشه

  • عالی

    رای: 7 87.5%
  • خوب

    رای: 1 12.5%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ریحانه لشکری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/11
ارسالی ها
96
امتیاز واکنش
821
امتیاز
246
محل سکونت
اهواز
در اصل جواب منفی من به خاطر شما بود .چون حق شماس که یکی در حد خودتون رو انتخاب کنید... نمیدونم شاید ندونید.. پدر من یه قصابه دو تا خواهر و یه داداش و یه مادر شیطون دارم.. کلی شاد هستن و آرامششون رو توی شادی و سر و صدا پیدا میکنن . ولی من نه.. شای چون بزرگترم و زمان بیشتری تنهه بودم ولی مثل اونا نیستم.. واسه همین سخته واسم مخصوصا که اتاق خصوصی ای ندارم و منو دوتا خواهرم تو یه اتاقیم.. خیلی ها با خواهراشون تو یه اتاق هستن ولی من با فضا و روحیاتشون جور نیستم زندگی توی خونه ی شما یه آینده ی متفاوت پیش روم میذاره ولی جواب من ...
در اصل من جواب منفی ای که دادم از طرف شما بود.. نمیخوام خودمو کوچیک بدونی یا کم نشون بدم ولی حقایق رو نمیشه کتمان کرد .
رو کردم بهش و گفتم ..
-یعنی جواب منفی شما به خاطر سطح زندگی هامون بود؟
-تقریبا
-خب این به گذشته مربوطه و نمیشه تغییرش داد ولی آینده رو خودمون میسازیم.. من فکر میکنم شما میترسی... از اینکه در آینده من گذشته ات رو یاد آوریت کنم.... درسته؟
-این هم هست..
-خب به هر حال من از شما کامل باخبر بودم از گذشته و شغل پدرتون و در آمدتون .
-ولی نمیدونستید جواب مثبت من به خاطر فرار از اون شرایطه..
-اتفاقا واسه منی که فقط به خاطر دخترم میخوام ازدواج کنم شرایط خوبی بود.. شرایط من و تو با هم جور بود تو به دلیلی ازدواج میکردی و من هم به دلیلی
- یعنی شما مخالفتی ندارید با این موضوع؟
-نه
-خب یعنی با این شرایط منو قبول میکنی ؟
-قبول میکردم ... ولی شما جوابت رو دادی ... من هم جوابتون رو قبول کردم.
یه لحظه تعجب کرد و مات توی چشمام زل زد. یه هو بلند شد و گفت :
-پس بیشتر مزاحمتون نمیشم
-به سلامت
از در رفت بیرون یه هو صدای تانیا اومد.
-تو که گفتی با شرایطش مشکلی نداری...؟
-تو کی بیدار شدی؟
بلند شد و اومد سمتم و پشت میز ایستاد.
-بابا تو چرا گفتی تو که جوابت منفی بود؟ اون که شرایطش رو گفت اون فکر نمیکرد که از چیزی با خبر باشی.. فک میکرد اگه بفهمی جا میزنی واسه همین گفت ..
-بسه خودم میدونم..
-چرا گفتی بابا؟
-نمیدونم شاید عصبانی بودم از دیروز...
-بابا تو کینه داری؟
-بسه تانیا.. غذات رو بردار برو تو ماشین.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    رفتیم خونه . تا شب موقع خواب تمان فکرم شده بود حرفای امینی. شاید آرامشی که میخواد واسه تانیا هم خوب باشه.... شاید فکر کرده من قبول نمیکنم.. .. شاید از وضع زندگیشون خجالت می کشید .. شاید بهترین فردی که شرایطم رو قبول میکنه و میفهمه چی میگم امینی باشه .
    رفتم توی اتاق تانیا تا شماره ی امینی رو ازش بگیرم ولی پشت در ماتم برد صدای گریه ی تانیا بود.. دخترم گریه میکرد.. چند دقیقه ایستادم توی دلم آشوب بود . دخترم ... امید زندگیم گریه میکرد.. زندگیم رو خودم با ه *و*س خرابش کردم... از وقتی یادم میاد پدر بودم ..... تقصیر تانیا چی بود. میتونست شاد باشه و آروم... برگشتم دیگه دلم نمیخواست اونجا باشم برگشتم تو اتاقم روی تخت نشستم و به تانیا مسیج دادم :
    فردا با من بیا شرکت میخوام یه نیلوفر شرایطم رو بگم اگر قبول کرد من هم حرفی ندارم ...
    بعد از یه دقیقه در اتاقم به صدا در اومد.. و یه هو در اتاقم باز شد.. لباش میخندید ولی چشماش اشک آلود بود.. اومد پیشم ایستاد و گفت:
    -بابا این اس ام اسی که فرستاد ی
    -آره دخترم این کار رو انجام میدم.
    آروم کنارم نشست بغلم کرد رو کردم بهش و گفتم:
    -نبینمت گریوون.. نی نی شدی؟ از اونا که چیزی که میخوان به دست نیارن گریه میکنن؟
    -آره من از همون نی نی هام... (خندید )من میرم بخوابم ولی فردا شرکت بیا نیستم..
    -چرا تو که عشق شرکت اومدن بودی.
    -عه چیزه... من.. اها من فردا با سارا میرم کوه.
    -کوه؟ تنها؟
    -نه نه مامانش هم هست
    -باشه برو
    -شب بخیر خوابای نیلوفری ببینی
    -شب بخیر شیطون
    از اتاق رفت بیرون متوجه شدم داره دروغ میگه ولی چرا شو نمیدونستم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    صبح شد .. توی شرکت امروز غوغا بود.. دو تا جلسه مهم داشتیم من و آقای محمدیان توی اتاق کنفرانس منتظر بودیم.
    خانم امینی و خانم رستمی (منشی خودم ) و آقا کاظم ( آبدارچی ) مدام در حال رفت و آمد بودن تا اوضاع رو مرتب کنن و سالن رو آماده ی جلسه کنن .. قرار بود با 2 تا پیمان کار مختلف جلسه بذاریم تا راجب به پروژه هایی هم کاری و مشورت کنیم.
    جلسه اول تمام شد و پیمانکار اول رفت قرار شد یک ساعتی استراحت کنیم و بعد برای جلسه ی دوم آماده شیم.
    امینی اومد توی سالن من و محمدیان در حال حرف زدن بودیم یه هو محمدیان با لحن عصبی گفت پس کو کاغذ و خودکارا ؟ امینی که داشت میز رو تمیز میکرد دست از کار کشید و با لبخند گفت اول وسایل پذیرایی رو می چینیم که کاغذا کثیف نشن .... محمدیان لبخندی زد و گفت پس یادتون نره... امینی یه لحظه به من نگاه کرد و سرش رو تکون داد .. من هم سرم رو تکون دادم ... سریع میز رو تمیز کرد و داشت می رفت بیرون که آقا کاظم با عجله اومد تو و بهش چیزی گفت .. امینی هم یکی زد رو پیشونیش و از در رفت بیرون.. آقا کاظم اومد و آب معدنی های کوچک رو از باکس در آورد و یکی یکی گذاشت روی میر و رفت.
    محمدیان سرش توی گوشیش بود، من هم خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم رو کردم بهش و گفتم می رو توی اتاقم... از در رفتم بیرون .. رفتم سمت اتاقم ، خانم رستمی رو دیدم که روی میزش خم شده و سرش رو گذاشته روی دستش تا صدای کفشم رو شنید سرش بلند کرد ... هول شده بود:
    اا... سلام تهرانی.. نه .. یعنی اقای تهرانی. خسته بودم ببخشید، از صبح داشتم کار میکردم توی جلسه هم یه ریز گزارش می نوشتم....
    -راحت باش..
    رفتم توی اتاق بعد از نیم ساعت رفتم بیرون رستمی هنوز داشت استراحت می کرد. زدم روی میز و گفتم 10 دقیقه ی دیگه جلسه شروع میشه یادت نره، اون هم ایستاد و گفت.. بله بله.. الان میام
    رفتم توی سالن کنفرانس همه چیز مرتب بود. صندلی ها ، گل ها، سالن ... جلوی هر صندلی برای هر نفر مقداری میوه ، شیرینی ، بطری آب کوچک ، لیوان یکبار مصرف و کاغد و خودکار هایی با ارم شرکت بود.
    سری چرخاندم ولی خبری از محمدیان نبود .. در همین حین امینی اومد توی سالن . رو کردم بهش و گفتم :
    -مهندس محمدیان کجا هستن؟
    -رفتن برای استراحت
    -شما استراحت نکردی؟
    -نه .. آقا کاظم دست تنها بود کمکش کردم
    -خوبه... خسته نباشی
    -مرسی
    رفت و از روی میز جلوی کاناپه لیوان های چای رو برداشت و رفت بیرون.. از قیافش معلوم بود خسته اس
    محمدیان و پیمانکار ها با هم وارو سالن شدن بعد هم رستمی و امینی اومدن برای گزارش نویسی..من و محمدیان چون شریک بودیم توی شرکت هر کدام جداگانه گزارش می خواستیم....
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    نیلوفر.
    وااای خدا تا کی می خوان حرف بزنن. من دارم دیگه تحلیل می رم. ضعفی توی دلم حس می کردم . از وقتی بیدار شدم فقط آب و یه لیوان چای خوردم . دیگخ نمی تونم تحمل کنم.
    با صدایی به خودم اومدم . آقای تهرانی بود که ختم جلسه رو اعلام کرد. بعد از اعلام ختم جلسه همه بلند شدن با هم دست دادند و گفتند و خندیدند آقا کاظم دوباره اومد تا چای تعارف کند.
    محمدیان با یک نفر روی کاناپه نشسته بود و حرف میزد، تهرانی هم ایستاده بود و با دو نفر حرف می زد . نگاهش کردم ، وااای چه خوشتیپه . ابن با این تیپش دست روی هر دختری بذاره طرف زود قبول می کنه اون وقت من دست دست کردم. کاش از همون اول ماجرا رو می گفتم.
    خیلی خسته بودم توان تکون خوردن نداشتم ولی نمیشد باید می رفتم مخصوصا حالا که الهه (رستمی) داشت می رفت ، بلند شدم .... با دوست به میز تیکه دادم. بعد از کمی مکث به طرف در رفتم نمی دونم اون دو قدم راه چرا این قد ناهموار و طولانی شده؟
    دستگیره در رو گرفتم و در رو باز کردم.. دوست داشتم همونجا بشینم.. رفتم بیرون .
    آقا کاظم سینی به دست منتظر بود مهان ها بیرون برن تا ظرف ها رو جمع کنه و سالن رو تمیز کنه.
    -آقا کاظم من می رم تو اتاقم بعد میام کمکتون
    -حالت خوبه؟!!؟ رنگت زرد شده
    -آره چیزی نیس یکم خسته ام
    -دستت درد نکنه اگه نبودی من از پا می افتادم.
    به روش لبخند زدم و راه افتادم که الهه رو پشت میزم دیدم
    -عه اینجایی؟
    -آره اتاق تو نزدیکتر بود.
    -باشه راحت باش
    -.....
    - الهه راستی گزارش های جلسه ی اول منو آوردی؟
    -گزارش؟
    -آره که گفتی یه جا زو حواست نبوده جا موندی.خواستی از گزارش من بنویسی
    -آهااا... تو اتاقمه
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    -نوشتی؟؟؟!
    -نه خسته بودم.
    -آخه محمدیان امشب می خواد گزارش ها رو ببره خونه بخونشون.
    -نیلوفر من حال ندارم... روی میزم پیداشون میکنی. جفت گزارش ها رو بیار.
    -من برم؟ ( با تعجب )
    - آره . آخه من خستم و کفشام خیلی پام رو میزنن. پاهام دیگه جون ندارن.
    یه نگاه به پشت میزم و کفشای الهه کردم . کفشاش رو در آورده بود.
    -اینا چیه؟؟ مگه مهمونی بود
    -واای نگو نیلوفر خودمم پشیمونم
    -باشه خودم میرم
    پشت میز الهه بودم . گزارش ها رو پیدا کردم خواستم برم بیرون که در با شدت باز شد . آقای تهرانی بود، از قیافش معلوم بود خیلی عصبی و ناراحته تا من رو دید به حالت عصبی و با صدای بلند گفت :
    -اینجا چه کار میکنی؟؟ اینا چیه داری میبری؟؟
    -ای..ای.. اینا؟؟ گزارش ها س
    گزارش ها رو از دستم کشید بیرون و برگشون زد و یه نگاه عصبی به من کرد و گفت :
    -خانم رستمی کو؟
    -توی اتاق منه
    -بهش بگو فوری بیاد و گزارش های جلسه دوم خودتون هم بهش بدید بیاره
    -چرا؟ گزارش های من برای آقای محمدیانه... قراره ببرنشون خونه
    -یعنی من دلیل کارا و تصمیم هام هم باید بهت بگم؟ شما بدون سوال باید بگی چشم، حالا هم کاری که گفتم رو انجام بده.
    یه نگاه به گزادش ها کرد و گفت :
    -گزارش دوم رستمی کوش ؟
    -من نمیدونم آقای ...
    -این گزارش ها رو کجا میبردی؟
    -برای خانم رستمی.
    - برای خانم رستمی یا آقای محمدیان ؟
    -خانم رستمی
    -بسه. دروغ نگو. من که میدونم محمدیان فرستادت .
    از این همه تحکم و خشم که تو صورتش بود و لحن عصبیش داشت اشکم در می آمد . رفتم بیرون و بدو رفتم سمت اتاقم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    الهه ایستاده بود و رنگ به صورت نداشت، کفشاش پاش نبود.. کفشاش رو برداشت و اومد سمتم و گفت :
    -وااای محمدیان اومد، خیلی عصبانی بود . وقتی دید نیستی کلی شاکی شد.. بهش گفتم اونجایی، گفت اومدی بری تو اتاقش
    -فکر میکردم مثل تهرانی داد و بیداد میکنه.. نکنه باهات دعوا کنه..
    - نه بابا محمدیان زیاد عصبی نیست. بر عکس رییس تو کلی باهام دعوا کرد. حالا هم گفت بهت بگم بری اونجا و گزارش ای جلسه ی دوم امروز من و خودت رو ببری.
    -وااای ، اون خیلی داغونه. غلط نکنم دعواشون شده
    -آره، منم همین حدس رو میزنم
    -باشه پس گزارشت رو بده
    -من جز به آقای محمدیان گزارشم رو به کسی نمیدم . گزارش اول روخودش ازم گرفت ولی این یکی رو نه
    -وااای گزارش من چی شد؟
    -اون هم دست اونه.
    -اگه ببینه گزارشم ناقصه می کشم.
    -من میرم تو اتاق محمدیان
    -منم می رم. پدرم در اومده اس می دونم.
    رفتم توی اتاق
    -سلام. با من کار راشتید
    -سلام . خانم امینی واسه شب گزارشاتون کامله که ببرم خونه؟
    -بله کامله.
    -به خانم رستمی هم بگید گزارش های اون هم لازمه..اونا هم بگیر ازش.
    یه هو در به شدت باز شد و آقای تهرانی اومد تو و رو به روی من با عصبانیت گفت:
    -چرا گزارشت رو ندادی به رستمی.
    -چون من برای آقای محمدیان گزارش می نویسم
    محمدیان :
    -خانم امینی گزارشتون رو بهش بدید . تا آخر وقت اداری، به خانم رستمی هم برای گزارش ها شون بگید
    -چشم
    -بفرمایید کاری ندارم دیگه .
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    از اتاق رییس رفتم بیرون . یک دقیقه بعد آقای تهرانی اومد بیرون و گفت
    -گزارش ها رو سریع بیار اتاقم
    و از اتاقم رفت بیرون ...
    رفتم توی اون بخش که گزارش رو بدن به تهرانی ، الهه داشت گریه می کرد.. گویا تهرانی از اینکه گزارشش کامل نبوده عصبانی بود.
    در زدم و رفتم تو.. داشت با تلفن حرف میزد.
    تهرانی:
    بس کن تانیا .. گفتم امروز میگم، هنوز وقتش نشده.. چه قدر عجولی
    -....
    -باشه آرومم
    -.....
    -بااااشه.. خدافظ
    گوشیش رو کوبید رو میز و نگاهم کرد.
    -شما چرا اینجایی
    -خودتون گفتید گزارش بیارم.
    -بذار رو میز و برو بیرون..
    ..
    رفتم توی اتاقم.. سرم درد میکرد.. گیج میرفت.. سنگین بود.. وااای کی 4 میشه .. نیم ساعت به 4 بود که محمدیان زنگ زد.
    -بله بفرمایید
    -برو گزارش ها رو بگیر.. مطمئن شو توی گزارش ها دست کاری نشده.
    -چشم
    یه نگاه توی شیشه میز کردم و مقنعه ام رو صاف کردم و رفتم..
    الهه رو دیدم چشماش قرمز یود.منو که دید خندید .
    -چی شده که میخندی؟
    - چشمای تو هم که قرمزه
    -وای نگو سر درد بدی دارم ... اومدم گزارش ها رو ببرم
    -واای اسم گزارش رو پیش من نیار.. گند بزنه به هرچی گزارشه... مرتیکه واسه دو خط اشکم رو در آورده.. برو تو اتاقشه... همیشه هم عصبانیه .
    در زدم و رفتم تو.. آروم بود انگار دیگه عصبی نبود. فقط داشت چیزی رو تند تند می نوشت . وقتی به میزش رسیدم با اشاره ی دست چپ بهم فهموند که بشینم.
    نشستم.. هنوز داشت می نوشت تند و تند .. بعد از کمی سکوت گفتم:
    - اومده بودم تا گزارش ها رو...
    نذاشت حرفم تمام شه که دست چپش رو جلوی صورتم گرفت به این معنی که صبر کن.
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    بعد از کمی گزارش ها رو داد و گفت
    -امروز می رسونمت خونه اتون.باهات کاری دارم .
    -آخه زحمت میشه.. نه مرسی خودم میرم.
    -میگم کار دارم باهات .. تعارف که نمیکنم ..
    -آخه من جایی هم کار دارم.
    -می رسونمت.
    -باشه
    رفتم و گزارش ها رو به محمدیان دادم.
    وسایلم رو جمع کردم و رفتم توی پارکینگ.. تهرانی توی ماشین منتظرم بود. درسرنشین عقب رو باز کردم و نشستم.
    -سلام .
    -چند بار سلام میکنی ؟
    -چیزه... آخه.. یعنی می خواستم
    -میدونم میخواستی اعلام حضور کنی.
    -....
    -کجا میخواید برید ؟
    -خونه
    برگشت و با تعجب نگاهم کرد...
    -کجا قبل از خونه میخواستید برید.؟
    -آها.. داروخونه.. همون نزدیک خونه امون هست.
    راه افتاد من بیرون رو نگاه می کردم و تهرانی رانندگی می کرد... جدیدا قاطی کرده بود یه بار مخاطب مفرد بودم براش یه بار مخاطب جمع..
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    اشکان .
    خب باید حرفم رو بهش بزنم . خواستم چیزی بگم..از آینه نگاهش کردم و دیدم چشماش بسته اس.
    شاید از خستگی خوابش بـرده. منم چیزی نگفتم.
    رسیدیم به دارو خانه ایستادم که دیدم چشماش رو باز کرده یه نگاه به اطراف انداخت که من بهش گفتم رسیدیم به داروخانه. پیاده شد و رفت به سمت دارو خانه
    وقتی برگشت توی ماشین یه پلاستیک دستش بود که توش چند برگه قرص های رنگا رنگ بود.
    تو آینه نگاهش کردم و گفتم :
    - خدا بد نده !
    -خدا که بد نمیده. یکم سر درد دارم واسه اون خریدم.
    -این همه..
    -آره گاهی نیاز به قرص های قوی تری دارم گاهی سبک تر..
    کمی سکوت کردیم..
    -خب واسه این قرار شد برسونمتون که چیزی بهتون بگم.
    -بله. خواهش میکنم.. بفرمایید.
    -راستش چه جوری بگم، من واسه ازدواجم یه سری شرایط دارم
    ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم و شروع کردم به گفتن شرایط و امینی با دقت گوش می کرد ولی چیزی نمی گفت.
    -خب شرایط من خاصه. قبلا ازدواج کردم و الان هم یه بچه دارم و اصلا قصد ازدواج و حوصله ی دردسراش رو ندارم.. الان هم به خاطر تانیا دارم این کار رو میکنم.. پس مهر و محبتی از من نخواهید دید.. اتاقمون جداس.. خرجی خونه با منه.. شما وظیفه ات اینکه که پیش تانیا باشی..پس سر کار نمیری...اولویت اولت تانیاس.. مثلا اگه تشنه بودی و لیوان آب به دست ... لیوان رو کنار میذاری و به تانیا می رسی..این شرایطم بود که با توجه به حرف ها و شرایط شما یر به یر میشیم .. منم اسباب آرامشتون رو فراهم میکنم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    رسیده بودیم در خونه ی امینی.
    رو کردم به امینی و گفتم :
    این بار لطفا سریع جواب ندید ، یکم فکر کنید.
    ازماشین پیاده شد و از پنجره ی شاگرد صدام زد :
    -آقای تهرانی ممنون از لطفتون چشم من جواب رو به تانیا مسیج میدم .
    -چرا تانیا؟
    -خب اخه شماره ی شما رو..
    -از تانیا شمارت رو میگیرم بهت پیام میدم.
    -باشه.
    -نه یه لحظه صبر کن.
    توی جیبم گشتم و پیداش کردم.. کارت شرکت بود.. شماره ی همراهم رو پشتش نوشتم و دادم بهش..
    -به خودم مسیج بده.
    حرکت کردم و توی راه تمام فکرم به کارم و حرفام بود... رسیدم خونه یه راست رفتم توی اتاقم که لباسم رو عوض کنم صدای اس ام اس اومد . مسیج رو باز کردم
    مسیج: قبول میکنم. نیلوفر
    گوشی به دست خودم رو روی تخت انداختم.. حسم رو نمیتونم تعریف کنم هم خوشحال بودم هم فرقی به حالم نداشت ولی راضی بودم... دوباره مسیجش رو خوندم و خطاب به نیلوفر گفتم باز که عجله کردی.

    نیلوفر.

    وقتی رسیدم خونه هیجان داشتم قلبم تند تند میزد.. بدو رفتم پیش بابا و ماجرا رو بهش گفتم ولی ناراحت شد..
    - تو واسه آرامش داری زندگیتو تباه میکنی.میدونی زن و شوهر بینشون محبت نباشه یعنی چی.. علاقه پیش نمیاد.. یعنی جهنم.
    -بابا .. پیش میاد.. اینو گفته که فوری ازش طلب عشق نکنم.. یا چه میدونم... اصلا این همه آدم بی عشق شرو کردن حالا بی هم میمیرن مگه نیستن.
    -آره زیادن... ولی هیچ کدومشون با این شرط ازدواج نکردن.
    سرم درد گرفته بود.. فک نمیکردم بابا ناراضی باشه.. بالاخره بابا راضی شد که خودم تصمیم بگیرم.. فک کنم متوجه هم شد که بی میل به این ازدواج نیستم چون هی میگفت تو تهرانی رو دوست داری ....منم هی میگفتم نه واسه تجربه میخوام ازدواج کنم واسه آرامش .. خلاصه کلی بهانه تراشیدم ولی قبول کرد.
    صدای در اومد.. واای خدا این دوقلو ها باز دارن دعوا میکنن و جیغ میزنن ، من دیگه تحمل ندارم گوشی رو در آوردم و کارت شرکت رو گرفتم دستم شماره ی تهرانی رو وارد کردم شماره رو سیو کردم بعد هم متن مسیج رو نوشتم:
    قبول میکنم . امینی
    اما پشیمون شدم دیگه من نباید امینی باشم پس تصحیحش کردم:
    قبول میکنم. نیلوفر
    و برای تهرانی فرستادم.. بعد از فرستادنش به شک افتادم.. یعنی درست بود یا نه.. کاش یکم صبر میکردم مثلا فردا میگفتم بهش..
    اگه واقعا علاقه و عشق پیش نیاد چی؟ البته من میتونم عاشق یکی مثل تهرانی شم. درسته اخلاقش یکم تنده.. ولی هم مغروره که من دوس دارم هم ظاهرش خوبه.. یعنی خیلی خوبه که باز من دوس دارم.. همین الان هم بی میل نیستم تو این چند وقت که بهش فک کردم متوجه شدم که مثل قدیم نیستم و با دیدنش حسم عوض میشه .
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا