تانیا
نیلوفر بعد از گفتن شب بخیر رفت توی اتاقش ، بابا هم فوری تلویزیون رو خاموش کرد و رفت تا مسواک بزنه.. منم رفتم سمت اتاق که بابا صدام زد
-میخوای بخوابی؟
-بله
-پس بیا مسواک بزن
-حسش نیس بابا
-آره میدونم حسش نیس.. ولی بدون دوباره دندون درد گرفتی واسه منم حسش نیس ببرمت دکتر.
-عجب آدم گیری هستی...
-چی گفتی
-میگم مرسی که به فکرمی
-دفعه ی بعدی با پدرت اینجور حرف زدی فرصت تصحیح بهت نمیدم.
-بله .. مرسی.. ممنون ار لطفتون واسه اولتیماتوم.
رفتم کنار بابا ایستادم و مشغول مسواک زدن شدم.. بعد از تمام شدن کارم رو به بابا گفتم:
-شما که این همه حس مسواک زدن داری چرا واسه خودت مسواک شارژی خریدی؟ چرا مثل من مسواک ساده استفاده نمیکنی
-چی گفتی؟
-اوووو چه زود بهت هم بر میخوره.. یکم کار کن رو خودت دیگه بابا دختر که نیستی.
با اینکه سعی کرد پنهونش کنه ولی لبخندشو دیدم.. از کنار روشویی رفتم کنار.. با حوله ی صورتم داشتم صورتن رو خشک می کردم که گفت:
-واسه وسایل شخصی انتخاب نوعش با خودته.. من که نباید برم واست مسواک بخرم.. بزرگ شدی دیگه.. اگه خیلی دلت میخواد بار بعدی مسواک شارژی بخر واسه خودت .
-باشه.. شب بخیر
-شب بخیر
صبح که بیدار شدم خیلی بی حال بودم دوس داشتم هنوز بخوابم که صدای پایه ی مبل اومد.. یادم افتاد نیلوفر خونه اس و بدو از تخت اومدم پایین..
-به به نیلوفر جو...... اینجا چه خبره؟
-صبح بخیر..تغییر دکوراسیونه.. خوب شده
-عالی شده ولی به بابا گفتید از تغییر های یه هویی بدش میاد
-بدش اومد همه چیزارو میذاره سر جاش..
-آهااای من دخترشما.
-عه خوشبختم منم خانومشم.
با هم خندیدیم میز رو نشونم داد و گفت
-برو یه چیزی بخور ولی قبلش صورتت رو بشور.
-پس تو چی
-خوردم عزیزم..
-بیا پیشم بشین..
-نه اون طرف سالن هنوز نیاز به تغییرات و گرد گیری داره
-باشه من برم دست و صورتم بشورم بعد صبحانه میام کمکت
-باشه بدو که کار داریم واسه اتاقت هم نقشه دارم.
-ای ول.. خسته شده بودم دیگه ازش..
وقتی پشت میز نشسیتم نیلوفر ددشت تابلو ها رو تمیز میکرد و بهشون نگاه میکرد.
-قدیمی هستن نیلوفر جون حد اقل واسه 15 یا 16 سال پیش
-ولی قشنگن.. هیچ وقت از تابلوی رنگ روغن خوشم نیومد.
-منم .. میخوای هصر به بابا بگم بریم تابلو بخریم بذاریم جا اینا..
-آره تغییر هم میکنه.. تابلو فرش شیک تره.
وقتی بابا اومد کلی اخم کرد.. منتظر بودم یه چیزی بگه.. مطمئن بودم حرفاش تا سر زبونش میومد و باز حرفشو میخورد..
-بابا خوب شده از صبح دور این کارا اییم اتاق منم تغییر کرده
-چی بگم.. آره خوبه.
-ولی یکم وسیله نیاز داریم مثلا چند تا تابلو.. چند تا گلدون.. اها اتاق منم چند تا وسیله تزییناتی میخواد و یه رو تختیه جدید..پارچه هم میخوام بخرم واسه پرده ی اتاقم..
- واسه اتاقت هر چی میخوای بخر ولی اینجا دیگه جای تابلو نیست که شلوغ میشه.
-نه اینا رو بر میداریم..
-بی خود.. من اینارو دوس دارم.
-قدیمی شدن دیگه.
-اینا نقاشی هاییه که عموت کشیده بچه.. قد 10 تا تابلوی نفیس واسه من با ارزشه
-خدا بیامرزتش. .. منم نگفتم که بندازیمشون
-حرف نباشه..
نیلوفر پرید تو حرف بابام و گفت
-حق با پدرته تانیا اینا یادگاری هستن..
بعد هم رو کرد به بابا و گفت
-شرمنده من نمیدونستم یادگاریه وگرنه حرفی نمیزدم که
-حالا که فهمیدی دیگه نقشه نکش واسشون.
نیلوفر ناراحت شد ولی چیزی نگفت.. بابا هم متوجه ناراحتیش شد ولی خودش بیشتر ناراحت بود.. رفت سمت اتاقش.. در اتاقش رو باز کرد و یه هو بزگشت سمتمون.
-مگه اتاق من جزء این خونه نبود همه جا رو تمیز کردید جز اینجا؟
نیلوفر -آخه خودتون نبودید من هم نمیدونستم وسایل ها رو کجا بذارم.
بابا -کار خوبی کردی منتظر بودم یه کاغذ تو اتاقم جا به جا شده باشه تا باهاتون دعوا کنم.
و رفت توی اتاق.. من و نیلوفر هم با بهت همدیگه رو نگاه کردیم و بعد یه هو زدیم زیر خنده..
-تانیا بابات همیشه اینجوری بود..
-نه والا واسه منم جدیده. انتظار داشت اتاقش رو تمیز کردهوباشیم که دعوامدن کنه.. ولی وقتی دید تمیز نشده اس بهش برخورده .
-....
-نیلوفر جون کی بریم بازار..؟
-امروز رو بی خیال
-اوکی..
-ماجرای عموت چیه؟
-بیا بریم واست تعریف کنم.
نیلوفر بعد از گفتن شب بخیر رفت توی اتاقش ، بابا هم فوری تلویزیون رو خاموش کرد و رفت تا مسواک بزنه.. منم رفتم سمت اتاق که بابا صدام زد
-میخوای بخوابی؟
-بله
-پس بیا مسواک بزن
-حسش نیس بابا
-آره میدونم حسش نیس.. ولی بدون دوباره دندون درد گرفتی واسه منم حسش نیس ببرمت دکتر.
-عجب آدم گیری هستی...
-چی گفتی
-میگم مرسی که به فکرمی
-دفعه ی بعدی با پدرت اینجور حرف زدی فرصت تصحیح بهت نمیدم.
-بله .. مرسی.. ممنون ار لطفتون واسه اولتیماتوم.
رفتم کنار بابا ایستادم و مشغول مسواک زدن شدم.. بعد از تمام شدن کارم رو به بابا گفتم:
-شما که این همه حس مسواک زدن داری چرا واسه خودت مسواک شارژی خریدی؟ چرا مثل من مسواک ساده استفاده نمیکنی
-چی گفتی؟
-اوووو چه زود بهت هم بر میخوره.. یکم کار کن رو خودت دیگه بابا دختر که نیستی.
با اینکه سعی کرد پنهونش کنه ولی لبخندشو دیدم.. از کنار روشویی رفتم کنار.. با حوله ی صورتم داشتم صورتن رو خشک می کردم که گفت:
-واسه وسایل شخصی انتخاب نوعش با خودته.. من که نباید برم واست مسواک بخرم.. بزرگ شدی دیگه.. اگه خیلی دلت میخواد بار بعدی مسواک شارژی بخر واسه خودت .
-باشه.. شب بخیر
-شب بخیر
صبح که بیدار شدم خیلی بی حال بودم دوس داشتم هنوز بخوابم که صدای پایه ی مبل اومد.. یادم افتاد نیلوفر خونه اس و بدو از تخت اومدم پایین..
-به به نیلوفر جو...... اینجا چه خبره؟
-صبح بخیر..تغییر دکوراسیونه.. خوب شده
-عالی شده ولی به بابا گفتید از تغییر های یه هویی بدش میاد
-بدش اومد همه چیزارو میذاره سر جاش..
-آهااای من دخترشما.
-عه خوشبختم منم خانومشم.
با هم خندیدیم میز رو نشونم داد و گفت
-برو یه چیزی بخور ولی قبلش صورتت رو بشور.
-پس تو چی
-خوردم عزیزم..
-بیا پیشم بشین..
-نه اون طرف سالن هنوز نیاز به تغییرات و گرد گیری داره
-باشه من برم دست و صورتم بشورم بعد صبحانه میام کمکت
-باشه بدو که کار داریم واسه اتاقت هم نقشه دارم.
-ای ول.. خسته شده بودم دیگه ازش..
وقتی پشت میز نشسیتم نیلوفر ددشت تابلو ها رو تمیز میکرد و بهشون نگاه میکرد.
-قدیمی هستن نیلوفر جون حد اقل واسه 15 یا 16 سال پیش
-ولی قشنگن.. هیچ وقت از تابلوی رنگ روغن خوشم نیومد.
-منم .. میخوای هصر به بابا بگم بریم تابلو بخریم بذاریم جا اینا..
-آره تغییر هم میکنه.. تابلو فرش شیک تره.
وقتی بابا اومد کلی اخم کرد.. منتظر بودم یه چیزی بگه.. مطمئن بودم حرفاش تا سر زبونش میومد و باز حرفشو میخورد..
-بابا خوب شده از صبح دور این کارا اییم اتاق منم تغییر کرده
-چی بگم.. آره خوبه.
-ولی یکم وسیله نیاز داریم مثلا چند تا تابلو.. چند تا گلدون.. اها اتاق منم چند تا وسیله تزییناتی میخواد و یه رو تختیه جدید..پارچه هم میخوام بخرم واسه پرده ی اتاقم..
- واسه اتاقت هر چی میخوای بخر ولی اینجا دیگه جای تابلو نیست که شلوغ میشه.
-نه اینا رو بر میداریم..
-بی خود.. من اینارو دوس دارم.
-قدیمی شدن دیگه.
-اینا نقاشی هاییه که عموت کشیده بچه.. قد 10 تا تابلوی نفیس واسه من با ارزشه
-خدا بیامرزتش. .. منم نگفتم که بندازیمشون
-حرف نباشه..
نیلوفر پرید تو حرف بابام و گفت
-حق با پدرته تانیا اینا یادگاری هستن..
بعد هم رو کرد به بابا و گفت
-شرمنده من نمیدونستم یادگاریه وگرنه حرفی نمیزدم که
-حالا که فهمیدی دیگه نقشه نکش واسشون.
نیلوفر ناراحت شد ولی چیزی نگفت.. بابا هم متوجه ناراحتیش شد ولی خودش بیشتر ناراحت بود.. رفت سمت اتاقش.. در اتاقش رو باز کرد و یه هو بزگشت سمتمون.
-مگه اتاق من جزء این خونه نبود همه جا رو تمیز کردید جز اینجا؟
نیلوفر -آخه خودتون نبودید من هم نمیدونستم وسایل ها رو کجا بذارم.
بابا -کار خوبی کردی منتظر بودم یه کاغذ تو اتاقم جا به جا شده باشه تا باهاتون دعوا کنم.
و رفت توی اتاق.. من و نیلوفر هم با بهت همدیگه رو نگاه کردیم و بعد یه هو زدیم زیر خنده..
-تانیا بابات همیشه اینجوری بود..
-نه والا واسه منم جدیده. انتظار داشت اتاقش رو تمیز کردهوباشیم که دعوامدن کنه.. ولی وقتی دید تمیز نشده اس بهش برخورده .
-....
-نیلوفر جون کی بریم بازار..؟
-امروز رو بی خیال
-اوکی..
-ماجرای عموت چیه؟
-بیا بریم واست تعریف کنم.
آخرین ویرایش: