کامل شده رمان تولد یک احساس | ریحانه لشکری کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان تولد یک احساس در چه سطحیه؟؟نظراتونو بگید حتی اگه منفی باشه

  • عالی

    رای: 7 87.5%
  • خوب

    رای: 1 12.5%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ریحانه لشکری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/11
ارسالی ها
96
امتیاز واکنش
821
امتیاز
246
محل سکونت
اهواز
تانیا
نیلوفر بعد از گفتن شب بخیر رفت توی اتاقش ، بابا هم فوری تلویزیون رو خاموش کرد و رفت تا مسواک بزنه.. منم رفتم سمت اتاق که بابا صدام زد
-میخوای بخوابی؟
-بله
-پس بیا مسواک بزن
-حسش نیس بابا
-آره میدونم حسش نیس.. ولی بدون دوباره دندون درد گرفتی واسه منم حسش نیس ببرمت دکتر.
-عجب آدم گیری هستی...
-چی گفتی
-میگم مرسی که به فکرمی
-دفعه ی بعدی با پدرت اینجور حرف زدی فرصت تصحیح بهت نمیدم.
-بله .. مرسی.. ممنون ار لطفتون واسه اولتیماتوم.

رفتم کنار بابا ایستادم و مشغول مسواک زدن شدم.. بعد از تمام شدن کارم رو به بابا گفتم:
-شما که این همه حس مسواک زدن داری چرا واسه خودت مسواک شارژی خریدی؟ چرا مثل من مسواک ساده استفاده نمیکنی
-چی گفتی؟
-اوووو چه زود بهت هم بر میخوره.. یکم کار کن رو خودت دیگه بابا دختر که نیستی.
با اینکه سعی کرد پنهونش کنه ولی لبخندشو دیدم.. از کنار روشویی رفتم کنار.. با حوله ی صورتم داشتم صورتن رو خشک می کردم که گفت:
-واسه وسایل شخصی انتخاب نوعش با خودته.. من که نباید برم واست مسواک بخرم.. بزرگ شدی دیگه.. اگه خیلی دلت میخواد بار بعدی مسواک شارژی بخر واسه خودت .
-باشه.. شب بخیر
-شب بخیر

صبح که بیدار شدم خیلی بی حال بودم دوس داشتم هنوز بخوابم که صدای پایه ی مبل اومد.. یادم افتاد نیلوفر خونه اس و بدو از تخت اومدم پایین..
-به به نیلوفر جو...... اینجا چه خبره؟
-صبح بخیر..تغییر دکوراسیونه.. خوب شده
-عالی شده ولی به بابا گفتید از تغییر های یه هویی بدش میاد
-بدش اومد همه چیزارو میذاره سر جاش..
-آهااای من دخترشما.
-عه خوشبختم منم خانومشم.
با هم خندیدیم میز رو نشونم داد و گفت
-برو یه چیزی بخور ولی قبلش صورتت رو بشور.
-پس تو چی
-خوردم عزیزم..
-بیا پیشم بشین..
-نه اون طرف سالن هنوز نیاز به تغییرات و گرد گیری داره
-باشه من برم دست و صورتم بشورم بعد صبحانه میام کمکت
-باشه بدو که کار داریم واسه اتاقت هم نقشه دارم.
-ای ول.. خسته شده بودم دیگه ازش..
وقتی پشت میز نشسیتم نیلوفر ددشت تابلو ها رو تمیز میکرد و بهشون نگاه میکرد.
-قدیمی هستن نیلوفر جون حد اقل واسه 15 یا 16 سال پیش
-ولی قشنگن.. هیچ وقت از تابلوی رنگ روغن خوشم نیومد.
-منم .. میخوای هصر به بابا بگم بریم تابلو بخریم بذاریم جا اینا..
-آره تغییر هم میکنه.. تابلو فرش شیک تره.

وقتی بابا اومد کلی اخم کرد.. منتظر بودم یه چیزی بگه.. مطمئن بودم حرفاش تا سر زبونش میومد و باز حرفشو میخورد..
-بابا خوب شده از صبح دور این کارا اییم اتاق منم تغییر کرده
-چی بگم.. آره خوبه.
-ولی یکم وسیله نیاز داریم مثلا چند تا تابلو.. چند تا گلدون.. اها اتاق منم چند تا وسیله تزییناتی میخواد و یه رو تختیه جدید..پارچه هم میخوام بخرم واسه پرده ی اتاقم..
- واسه اتاقت هر چی میخوای بخر ولی اینجا دیگه جای تابلو نیست که شلوغ میشه.
-نه اینا رو بر میداریم..
-بی خود.. من اینارو دوس دارم.
-قدیمی شدن دیگه.
-اینا نقاشی هاییه که عموت کشیده بچه.. قد 10 تا تابلوی نفیس واسه من با ارزشه
-خدا بیامرزتش. .. منم نگفتم که بندازیمشون
-حرف نباشه..
نیلوفر پرید تو حرف بابام و گفت
-حق با پدرته تانیا اینا یادگاری هستن..
بعد هم رو کرد به بابا و گفت
-شرمنده من نمیدونستم یادگاریه وگرنه حرفی نمیزدم که
-حالا که فهمیدی دیگه نقشه نکش واسشون.
نیلوفر ناراحت شد ولی چیزی نگفت.. بابا هم متوجه ناراحتیش شد ولی خودش بیشتر ناراحت بود.. رفت سمت اتاقش.. در اتاقش رو باز کرد و یه هو بزگشت سمتمون.
-مگه اتاق من جزء این خونه نبود همه جا رو تمیز کردید جز اینجا؟
نیلوفر -آخه خودتون نبودید من هم نمیدونستم وسایل ها رو کجا بذارم.
بابا -کار خوبی کردی منتظر بودم یه کاغذ تو اتاقم جا به جا شده باشه تا باهاتون دعوا کنم.
و رفت توی اتاق.. من و نیلوفر هم با بهت همدیگه رو نگاه کردیم و بعد یه هو زدیم زیر خنده..
-تانیا بابات همیشه اینجوری بود..
-نه والا واسه منم جدیده. انتظار داشت اتاقش رو تمیز کردهوباشیم که دعوامدن کنه.. ولی وقتی دید تمیز نشده اس بهش برخورده .
-....
-نیلوفر جون کی بریم بازار..؟
-امروز رو بی خیال
-اوکی..
-ماجرای عموت چیه؟
-بیا بریم واست تعریف کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    رفتیم توی اتاق نیلوفر تا از عموم بگم..
    -عمو کامران 5 سال بزرگتر از بابا اشکان بوده.. اون بر خلاف بابا آدمی احساساتی بود .. هنرمند بود.. نقاش.. این تابلو هایی که میبینی توی خونه هس چند تا کار از کارای اونه.. حتی تو خونه ی مادر بزرگ و پدر بزرگم هم همه ی تابلو ها نقاشش عموم بوده.
    -چه جالب.
    - آره .. نمیدونستی؟
    -نه کسی بهم چیزی نگفت..
    -منم تازگی ها متوجه شدم.. یعنی میدونستم یه عمو داشتم ولی نمیدونستم چه جوری مرده..
    -چه جوری؟
    -توی دعوا با پسر عموش
    -جدی؟ وااای...
    -آره . عمو اصلا اهل دعوا نبوده ولی خب میزنه و دعوا میشه و پسر عموشون که بد عصبی بوده میزنه با چاقو عمو رو مجروح میکنه.. بعدش هم که از خون ریزیه زیاد میمیره.
    -واای.. اون پسر عموشون چی میشه.
    -به اصرار عمو . عمه های بابا پدر بزرگ از خونش میگذره ولی دیگه با کل خواهر برادراش قطع رابـ ـطه میکنه.. علنا تنها میشن چون مادر بزرگ هم یه داداش داشت که اون هم فرانسه بود ..
    -آخی خیلی سخته که.. یه هویی همه از دکرشون دور میشن.
    -آره 3 تاشون افسرده میشن.. که بابا بزرگ تصمیم میگیره به عنوان یه تغییر برن فرانسه پیش دایی بابا.. دایی بابا خیلی خوش برخورد بوده ولی خب ازدواج نکرده بود اون موقعها واسه همین با بابا میرفتن بیرون و میگشتن.
    -هنوز هم ازدواج نکرده..
    -والا تا لحظه ی آخر زندگیش مجرد بود.
    -واقعا مگه از دنیا رفته..
    -آره
    -چرا؟
    - سکته ... از مادر بزرگ ، بزرگ تر بود.
    -چه بد
    -توی فرانسه بود که بابا با سوفیا دوست شد و بعدش هم صیغه کردن.
    -چرا صیغه.
    -چون دو مذهب مختلف بودن. نمیشد عقد دائم بشن.
    صدای در اومد و بعدش هم صدای بابا..
    بابا-مگه نمیخواد برید بازار؟
    -نه بابا فردا میریم
    بابا-غذا چی سفارش بدم؟
    نیلوفر -هیچی الان میام یه چیزی میپزم.
    رو کردم به نیلوفر و آروم گفتم.
    -عه ول کن خسته ایم بذا سفارش بده.. من هـ*ـوس پیتزا کردم.
    با صدای بلند گفتم..
    -بابا پیتزا سفارش بده
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    دو روزی بود که مدرسه ها باز بودن.. من و سارا با هم میرفتیم مدرسه.. امسال اول دبیرستان بودیم.. از ابنکه از امسال دبیرستانی هستم حس بزرگ بودن بهم دست داده و هی ذوق میکنم. وقتایی که برمیگشتم خونه دیگه نگران غذا و کار خونه نبودم.. نیلوفر بود.. به خاطر اختلاف سنی کم بینمون مثل خواهر بودیم.. یه خواهر بزرگ و یه خواهر کوچکتر .
    دوسش داشتم ولی میدونستم زیاد بهش خوش نمی گذره.. البته خودش میگفت که اون آرامش رو به دست آورده ولی رابطع اش با بابای یه دنده و عزیز من که با هیچ چیز کنار نمیومد میتونست بهتر باشه البته بابا هم مثل قدیم گرفته و اخمو نیس.میدیدم که نیلوفر بی حس نیس به بابام. .. نمیگم عاشق بابامه یا دوسش داره ولی بی حس نبود.. برعکس بابای من که بی حسیه مطلق بود.. یعنی این چیزی بود که ما در رابـ ـطه با نیلوفر میدیدیم وگرنه عشق و محبتش نسبت به من اثبات شده بود.
    چون اوایل مهر بود درس ام هنوز سنگین نشده بود.. تصمیم گرفتم به عنوان یه تفریح یه سفر دو روزه برنامه ی شمال بریزم.. باید به بابا میگفتم ، البته من و سارا اکثرا میرفتیم پارک پیش خونه امون ولی شماله که حال آدم رو جا میاره.
    صدای گوشیم در اومد.سارا بود
    -الو تانی سلام
    -سلام سارا خوبی؟
    -نه حوصله ام سر رفته.
    - جدی ؟ مسائل ریاضی رو حل کردی؟
    - آره بابا... فعلا که ساده بودن
    -ولی میگن سخت میشه کم کم.
    -کدوم درسه که سخت نمیشه .. بی خیال اصلا حوصله بحث راجب درس ندارم.
    -میخوای بریم پارک پیست اسکی؟
    -هیم خوبه.. به مامانم میگم خبرت میکنم.
    -باشه پس منم برم به بابام بگم.
    سارا بعد از چند دقیقه پیام داد که مامانش اجازه داده و قرار گذاشت نیم ساعت دیگه جلوی در آپارتمان باشیم .
    آمادا شدم اتاقم اومدم بیرون.. بابا نبودش حدس زدم تو اتاقش باشه.. در زدم و رفتم توی اتاقش داشت با تلفن صحبت میکرد.. کنار کمدش ایستاده بود و یه سری پرونده توی دستش بود . برگشت و منو نگاه کرد و حین حرف زدن من و لباسم رو برانداز میکرد. داشت با آقای محمدیان حرف میزد
    - بهروز جان من توی جلسه ها صدا ظبت میکنم که بعدش گزارش بنویسم این خانم رستمی همیشه سهل انگاری میکرد تو گزارش نویسی. الان من گزارشا رو به رومه... کلا خانم رستمی تو ی گزارشش از تاریخ چیزی ننوشته.. نه تاریخ شروع قرار داد نه پایان.
    -..
    - من همون اول که گفتی رستمی به جای نیلوفر بهت گفتم دقتش از نیلوفر کمتره.
    -...
    -باشه فردا میارم برات.
    -..
    -شب خوش.
    همون جور که نگاهم میکرد و گوشیش رو گذاشت روی تخت و گفت.
    -کجا به سلامتی؟
    -پارک.. با سارا میرم حوصله امون سر رفته..
    -تکالیفت رو انجام دادی
    -اول مدرسه اس تکلیف زیادی نداریم 2 تا مسئله ریاضی بود حلش کردم.
    -قبل شام برگرد.
    -باشه.. بابا یادم بنداز باهات کار مهمی دارم. -باشه... برو خوش بگذره
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    نیلوفر
    بعد از اینکه تانیا رفت بیرون، رفتم توی آشپزخونهظرفای کثیف روی میز رو گذاشتم توی ماشین ظرف شویی یه دستمال برداشتم تا میز رو تمیز کنم دستم خورد به جاقاشقی روی میز و چپ شد و یکی از چاقوها افتاد روی زمین.. خم شدو چاقو رو برداشتم موقع بلند شدن دردی رو تو سرم حس کردم ،و چون شدت ضربه ی میز با سرم زیاد بود دوباره افتادم.
    -آخ...
    دستم رو روی سرم گذاشتم.. اونموقع متوجه شدم که دستم هم خونیه.. نگاه کردم کف دستم یه زخم ایجاد شده بود.. قسمت بالایی زخم عمیق بود ولی کم کم از عمقش کم میشد..
    چشمم رو از درد بستم و توی دلم غر میزدم که یه هو یه صدا منو شوکه کرد..
    -چیزی شده؟
    -....
    -چیزیت شده؟این خون چیه؟
    -چیزی نیست سرم خورد به میز افتادم چاقو دستم رو پاره کرد..
    رفت از توی کابینت جعبه ی کمک های اولیه رو آورد و گذاشت کنارم..
    -دستت رو بیار تا زخمت رو بشورم..
    -لازم نیس میتونم خودم.
    -خونش زیاده ها
    -میدونم...
    مشغول تمیز کردن زخم شدم و بعدش یه چسب زخم زدمروی زخم
    -چسب زخم کمه.. بهتره گاز استریل بزنی و ببندیش
    - آره ولی اونجوری جلوی کار کردنم رو میگیره و راحت نمیتونم دستم رو تکون بدم..
    -اونجوری لازمه.. یا عوضش کن و پانسمانش کن یا خودم این کارو میکنم.
    نمیخواستم فک کنه ضعیفم چون احساس میکردم خودش یه کم دستپاچه شده.. با سر نایید کردم و چسب زخم رو در آوردم که باز شرو به خونریزی کرد. .. مشغول کار بودم که صداش رو شنیدم.. روی صندلی رو به روی من نشسته بود..
    -از خون نمیترسی؟
    -چرا بترسم؟
    -آخه خیلی ها با دیدن خون میترسن.. یا ضعف میکنن.
    کار پانسمان تموم شده بود .. نگاهش کردم و با لبخند گفتم.
    - بابای من قصابه، اگه قرار بود با دیدن خون بترسم روزی چند بار باید میرفتم بیمارستان.. واسه این موضوع نترسیدن هم مدیون بابام هستم.
    سرشو انداخت پایین و با حرکت آروم سرش تایید کرد.
    -ولی تو در کل دختر قوی ای هستی . این خیلی خوبه
    سرش پایین بود و من نگاهش میکردم.. اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم.. یه هو سرش رو آورد بالا و با نگاه غمگینی گفت..
    -ولی باید بترسی.. بودن آدمایی که از خون ریزی مردن
    یاد داداشش افتادم.. پس داشت به اون فکر میکرد.. منم با لبخند گفتم
    -تو بدن ما کلی خون هست (به دست پانسمان شده ام اشاره کردم و ادامه دادم ) با این زخم کوچیک هیچی نمیشه
    لبخند زد ... بعد از کمی مکث گفت
    - چه کار میخواستی انجام بدی
    - غذا رو روی گاز گذاشتم.. فقط سالاد رو باید درست کنم.
    -غذا چیه؟
    -پلو استمبولی ..
    -پس سالاد لازمه.. تو برو استراحت کن من درست میکنم..
    -نه لازم نیس میتونم..
    -نمیتونی ...
    بلند شد و رفت سمت یخچال منم تصمیم گرفتم اندازه ی یه سالاد به خودم استراحت بدم..
    از رفتار اخیرش تعجب کرده بودم.. نشده بود زیاد با هم حرف بزنیم.. یعنی من اکثرا توی اتاقم یا توی اتاق تانیا بودم.. کمتر همو میدیدیم که بخواد حرفی بزنیم.
    روی تختم دراز کشیدم و به نگاه غمگین اشکان فکر میکردم .. به نگاهی که دلیلش مرگ کامران بود.
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    تانیا اومد توی اتاق که بیدارم کنه ولی من از قبل بیدار بودم.
    -خوابالو جون.. بیدار شو شام حاضره.
    -الان میام میز رو میچینم.
    -من که از بیرون اومدم بابا داشت می چیده .. غذا هم الان داره میکشه تو دیس.. شما بیا فقط بخور و ببین بابام چه سلیقه ای تو میز چیدن داره
    پتو رو زدم کنار و نشستم تو جام که صدای تانیا بلند شد..
    -چی شده؟
    -چی شده؟
    -دستت...
    -اها.. هیچی برید.. با چاقو..
    -وای.. بد بریده؟ عمیقه؟
    -نه بابا.. چیزی نیس من خوبم بریم که گرسنه ام....
    با هم از اتاق اومدیپ بیرون.. تازه وارد آشپزخونه شده بودم که میز غذا خوری توجهم رو جلب کرد.. چه با حوصله چیده شده بود.. مثل رستوران های شیک کنار هر بشقاب توی دستمال سفره قاشق و چنگال به شکل زیبایی پیچیده شده بود.. وسط میز هم یه گلدون کریستال بود ...که قبلا توی دکور بالای فر بود.
    -خیلی خوب شده چیدمان میز .. ممنون
    اشکان -خواهش میکنم.. این هم از یه دیس پر از پلو استمبولی..
    تانیا -این هم سالاد
    نشستیم و شرو کردیم به خوردن غذا چیزی نگذشته بود که تانیا رو به اشکان گفت.
    تانیا- بابایی.. من که هنوز درسام سخت نشده.. بیا و برنامه بریزیم چهارشنبه تا جمعه مارو ببر شمال.
    اشکان چیزی نگفت ولی معلوم بود داره فکر میکنه
    تانیا -بابا بریم دیگه.. تابستون هم نرفتیم.. همه ی دوستام حد اقل یه هفته رو رفتن اونجا.. اونایی هم که ویلا نداشتن یا رفتن هتل یا کرایه کردن.. اونوقت ما که خودمون ویلا داریم نرفتیم.
    اشکان -بعد از شام حرف میزنیم.
    انگار که مخالف بود.. تانیا هم چیزی نگفت ولی منم دلم میخواست بریم شمال خیلی دریا رو دوس داشتم.. توفکر بودم که صدای تانیا رو شنیدم.
    تانیا -نیلوفر جون تو دوس نداری بریم؟
    -منم دوس دارم ولی خب تو تنها نیستی باید دید که پدرت هم سرش خلوت هست یا نه ..
    به اشکان نگاه کردم نگاهش به بشقابش بود و مشغول غذا خوردن ولی یه لحظه و کوتاه نگاهم کرد.. توی نگاهش هیچ چیز نبود .. تنها یه نگاه سرسری
    چرا تو نگاهش به من هیچی نیس .. کم کم سیر شدم.. پا شدم و بشقابم رو برداشتم تا آب بکشم و بذارم تو ظرفشویی.. وقتی تانیا هم بشقابش رو آورد اشکان بلند شد و گفت واسه چهار شنبه آماده باشید میریم شمال .. تانیا جیغی از خوشحالی کشید و اشکان رو بغـ*ـل کرد و تو بغلش هی بالا پایین میپرید.. اشکان هم با لبخند دختر شیطونش رو نگاه میکرد. بعد هم با هم از آشپزخونه رفتن بیرون.
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    تانیا.
    وسایلم رو گذاشتم توی چمدونم و در چمدون رو بستم و بابا رو صدا زدم تا بیاد ببره.. آخه از ساعت 4 که اومده بود داشت غر میزد که شما ها آروم آماده میشید.. تو سالن نشسته هی داد میزنه چی هست ببرم...
    -بابا .. لطفا بیا و زحمت اینو بکش.
    صداش از پشت در میومد..
    -چه عجب بعد 10 ساعت شما وسایلت جمع شد.
    در و باز کرد و بعد از کمی مکث با تعجب گفت..
    -این چیه..؟ مگه میخوای بری سفر قندهار.. منم بودم این همه طول میکشید ..
    -عه بابا خب وسایلم زیاد بود.
    -دو روزه ها بابا .. قرار نیس که بریم بمونیم
    -باشه حق با شماس ولی چه کار کنم..
    همینجور که داشت نگاهم میکرد به ذهنم رسید دست بذارم روی نقطه ضعفش.
    -اوکی الان بازش میکنم وسایلم رو کم میکنم میچینم تو اون کوچیکه.
    -نه .. دست نزنی ها.. همین خوبه.. حالا 10 ساعت دیگه هم باید صبر کنیم..
    بلندش کرد و رفت بیرون
    ساعت 6 بود که کم کم حرکت کردیم.. تمام راه رو خواب بودم .. یه هو تکون های شدیدی حس کردم که از خواب پریدم.. بابا داشت بیدارم میکرد..
    -بیدار شو دیگه تانیا..
    -رسیدیم.
    -با اجازه ی خانوم خوابالو.. همه ی وسایل هم گذاشتم توی نشیمن.. وسایلت رو ببر تو اتاقت ..
    -چشم. ممنون
    از ماشین پیاده شدن و رفتم و کسایلم رو بردم توی اتاقی که دو تا تخت داشت..
    ویلای ما ویلای قشنگی بود نزدیک دریا هم بود یه کوچه با دریا فاصله داشت ولی کوچیک بود... دو تا اتاق داشت .. واشه همین قرار بود نیلوفر هم توی اتاق من باشه و من از این موضوع خوشحال بودم.
    نیلوفر طبق معمول توی آشپزخونه بود.
    -نیلوفر جون.. چه کار میکنی؟
    -دارم واسه پدرت یه لیست حرید نهیه میکنم که بخره.
    -آخ جون منم باش میرم. یکم هم تنقلات بنویس.. لپ تاپ آوردم شب فیلم ببینیم..
    -ای شیطون.. باشه.
    -راستی نیلوفر.. بیا و شام بندری بخوریم.
    - باشه.. خودمم به هـ*ـوس افتادم.پس باید سوسیس و باگت هم توی لیست بنویسم.
    لیست رو کامل کرد و داد به من که ببرم برای بابا و بریم خرید..

    بعد از شام وسایل روی میز رو جمع کردم و رو به نیلوفر و بابا گفتم. من خوابم میاد شب بخیر..بابا فوری گفت شب بخیر و بلند شد و رفت توی نشیمن روی مبل نزدیک اپن نشست یه چشمک به نیلوفر زدم که اون هم سرش رو انداخت پایین و خندید .. دو باره سرش رو آورد بالا و گفت شب بخیر .. با چشم پلاستیک تنقلات رو نشون دادم.. اون هم با تکون دادن سر باشه ای گفت..
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    نیلوفر
    تانیا یه فیلم رمانتیک گذاشت که ببینیم.. خودش که خیلی خسته بود تا تیتراژ اول فیلم تمام شد خوابید.. توی خواب هم از قیافش شیطنت میبارید. شیطنتاشم دوست داشتم.. نمیدونم اونجوری که میخواد هستم یا نه ولی معلومه اون هم دوستم داره..
    مادرش.... چی شد که رفت..؟ چه طور قید همچین بچه ای رو زد...؟ قید شوهرش رو... مردی به این کاملی.. هم تیپ هم قیافه هم کار و در آمد.. شاید اخلاقش بد بود...ولی نه اشکان گفت علاقه مند بوده بهش.. پس محبتش هم بوده... چشمم رو بستم و به این فکر کردم که چه خونه و خونواده ی آرومی دارم.. آرامش توش هست..
    چشمم رو باز کردم که چشمم خورد به صفحه ی نمایش لپ تاپ یاد فیلم افتادم و ادامه ی فیلم رو تنهایی دیدم.. وسطای فیلم بود که از دست حرف های دختره گریه ام گرفت..
    صبح که بیدار شدم هنوز تانیا خواب بود.. بلند شدم و توی آینه خودم و دیدم ... وااای این منم؟ انگار زنبور صورتم رو نیش زده..
    کلی آب یخ پاشیدم به صورتم اونقدر که دیگه لرز گرفته بودم از سرما.. صورتم خیلی بهتر شده بود.. فوری مسواک زدم و رفتم توی آشپزخونه که صبحانه درست کنم.. بعد از اینکه چای دم کشید صدای در اومد... اشکان بود.
    -صبح بخیر.. تانیا بیدار نشد؟
    -صبح بخیر ... نه خوابه هنوز..
    -میرم بیدارش کنم..
    رفت سمت اتاق و بعد از چند دقیقه با تانیا اومد.. تانیا به بازوش آویزون بود .. اومدن و دور میر نشستن و مشغول صبحانه خوردن شدن... بعد از صبحانه من توی آشپزخونه موندم .. تانیا رفت توی اتاقش.. اشکان هم رفت توی نشیمن..کارای اشپزخونه رو انجام دادم و رفتم سمت تلویزیون روی کاناپه ی رو به روی تلویزیون نشستم و تلویزیون رو باز کردم برنامه ی کودک بود.. داشت کارتون نشون میداد.. منم با ذوق نشستم پای کارتون و چهار چشمی میدیدم که صدای نیشخند از پشت سرم اومد.. برگشتم نگاه کردم .. اشکان بود روی صندلی نشسته بود لپ تاپش روی پاش بود و به تلویزیون نگاه میکرد.. منم به روی خودم نیاوردم و دوباره به تلویزیون زل زدم..
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    یه هو چشمام رو باز کردم.. من چرا خوابم بـرده بود.. یه نگاهی به اطراف انداختم.. اشکان هنوز همونجا بود و مشغول کار بود.. با ایستادنم نگاهش به من افتاد.. توی صورتش اخم بود.. نمیدونم از دیدن من بود یا کلا چون مشغول کار بود داشت دقت میکرد به قول تانیا.. دوباره سرش رو خم کرد و به لپ تاپش نگاه کرد..
    -نه که دیشب دیر خوابیدم.. بازم خوابم گرفت.
    -برو بیرون.
    -چی؟
    -تانیا بیرون منتظرته.. گفت بیدار شدی بهت بگم.. کنار دریاس
    از این طرز حرف زدنش اصلا خوشم نمیاد..اه.. همین کارا رو کردی زنت ولت کرد..
    تانیا رو توی ساحل پیدا کردم..
    -چه کار میکنی؟ اینا چیه؟
    -مخفف اسما رو با صدف نوشتم خوشکله؟
    -نیلو که منم تانی هم که توای ولی اشی کیه؟
    -بابا اشکان.. اگه ببینه میکشتم..
    با صدای بلند خندیدیم.
    کمی قوم زدیم و عکس گرفتیم هوای عالی بود باد آرومی هم می وزید...
    -تانیا.. بریم بادبادک درست کنیم؟
    -بادبادک؟ بلدی مگه؟
    -آره بابا خوراکمه.
    -خب بریم... چه چیزایی میخواد؟
    -چسب و کاغذ و نخ و ماژیک .... قیچی و البته چوب
    -خب اینارو نداریم که..
    -توی آشپزخونه چسب قطره ای دیدم.. اون خوبه قیچی اشپزخونه هم هست.. نخ هم من آوردم.. چوب هم که توی ویلا پره...میمونه ماژیک و کاغذ..
    -بریم ببنیم چی هست.
    رفتیم توی ویلا .. اشکان نبودش لابد توی اتاقش بود ..
    -نیلوفر جون.. من میرم ببینم ماژیک و کاغذ داریم با نه..
    -اگه خودکار و روزنامه هم بود اشکال نداره..
    رفتم توی اشپزخونه و وسایل رو گذاشتم کنار.. واسه نهار هم هـ*ـوس کتلت کرده بودم.. موادش رو درست کردم و گذاشتم توی یخچال..
    تانیا.
    خب کاغذ کجا میتونم پیدا کنم.. کل خونه رو گشتم.. تا توی نشیمن زیر لپ تاپ بابا چند تا کاغذ آ4 دیدم.. چند تاش رو برداشتم.. ولی باید به بابا هم میگفتم شاید لازمش بود.. توی گشتنم توی خونه متوجه شدم بابا رفته دوش بگیره.. رفتم پشت در حمام ..
    -بابا .... بابا
    -بله؟
    -بابا چند تا برگه نیاز دارم از برگه های زیر لپ تاپت بردارم؟
    -آره فقط مطمئن باش که کاملا سفید باشن.یعنی توش چیزی ننوشته باشم.
    -چشم.
    برگه ها رو گرفتم دستم.. خودکارش هم برداشتم.. چون چند تا خودکار آورده بود واسه این یکی اجازه نگرفتم...
    رفتم پیش نیلوفر.. توی اشپزخونه مشغول رنده کردن سیب زمینی بود..برگه ها و خودکار رو نشونش دادم
    -اینا رو پیدا کردم.
    -عالیه.. حالا برو چند تا چوب پیدا کن سعی کن صاف باشن..
    رفتم بیرون و چند تیکه چوب صاف پیدا کردم و رفتم پیش نیلوفر.. اون هم تایید کرد و گفت وقتی کارش تمام شد میریم دور درست کردن بادبادک.
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    بادبادک رو درست کردیم.. بادبادکمون توی اون نسیم اوج گرفته بود، بعد از کمی شرو کرد به پایین اومدن
    -تانیا بدووو... بدوو.. داره می افته.
    -نمیره بالا دیگه نمیتونم بیشتر بدو ام.
    بادبادک افتاد توی دریا
    -نیلوفر..
    -تانیا.. بیا بریم توی ویلا دیگه.. باید غذا رو درست کنم..
    -تو برو من همینجام ..
    -باشه پی فعلا.
    داشت می رفت سمت ویلا که بابا رو دیدم.. .
    چشه این.. چرا عصبانیه.. از نیلوفر رد شد و اصلا نگاهش نکرد همش نگاهش به من بود.نیلوفر برگشت.. با تعجب منو نگاه میکرد.. کاملا مشخص بود هنگ کرده.. واای بابا نزدیکم شد.. چرا اینقدر عصبانیه.. رسید بهم.
    -تانیا از تو انتظار نداشتم.
    -چی شده بابا
    وااای لابد واسه کاغذاس.. ولی من مطمئنم چیزی توشون ننوشته بود.. واای بادبادک هم نیستش که بهش نشون بدم.. با لکنت گفتم...
    -ب...با. .بابا... به حدا کاغذا سفید بودن.. یه خط هم نبود توش..
    -کجاس؟
    -افتاده ...
    -کجا افتاده (باتعجب)
    -توی دریا..
    بابا لحنش آروم شد..
    -یعنی دیگه بالا نمیره..
    نیلوفر رسید بهمون و با دست بادبادک رو نشون داد که رو موج ها داشت میومد.. گفت
    -نه اون دیگه بالا نمیره.. داره میاد.
    -نامردا
    با تعجب به بابا نگاه کردیم
    -بابا چی شده چرا عصبی بودی
    با یه لحن بامزه ای گفت..
    -منم دلم میخواست بادبادک هوا کنم.. بدون من ساختید و خوش گذروندید.به من هم نگفتید.
    -بابا تو که منو کشتی.. مردم از ترس
    بلند خندید و گفت
    -از قصد این کارو کردم.. بریم دیگه کتلتا سرد میشه
    نیلوفر-کتلتا؟
    بابا-بله... چیش عجیبه؟
    نیلوفر-من که سرخشون نکردم..
    بابا-من سرخشون کردم از تو پنجره کنار گاز متوجه بادبادکتون شدم اون موقع که من اومد بالا بود.. تا رسیدم افتاد.حالا عجله کنید سرد میشن.
     
    آخرین ویرایش:

    ریحانه لشکری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/11
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    821
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    اهواز
    امروز باید برمی گشتیم.اصلاحوصله ندارم.کصلم باباقراربود تا یکشنبه نره شرکت ولی باید بفکر یه منشی باشه تا کاراش کمتر بشه فعلا انگار سرش شلوغه اخه منشی شو فرستاده واسه محمدیان کارکنه به جا نیلوفر تا دیگه نیلوفر کار نکنه وسایل رو جمع کردیم و سوار ماشین شدیم تا سوار ماشین شدیم من دراز کشیدم و حوابیدم.اصلا حوصله ی جاده رو نداشتم.
    (اشکان)
    تانیا خوابید..منم صدای ضبط رو کم کردم هوا ابری بود.گاهی نم نم بارون هم میزد نیلوفر هم اروم بود و داشت مناظر رو نگاه میکردی یه نگاه به عقب کرد تانیارو نگاه کردکتم رو که روی صندلی بود روی تانیا انداخت. برگشت شیشه سمت خودش رو اورد پایین چشماش رو بست و لبخند زد .از بادی که به صورتش می خورد لـ*ـذت می برد.
    دستش رو از پنجره بیرون برد معلوم بود داره آرامش رو از طبیعت می گیره.خوش حال بودم .آیا واقعا اون آرامشی رو که می خواست با ما داره؟!!!!
    واقعا حس خوبی داره یا نه؟
    توفکر بودم که حواسم پرت جاده شد وارد ترافیک شدیم به تانیانگاهی کردم هنوز خواب بود.به نیلوفرنگاه کردم اون هم خواب بود سرش رو به پنجره تکیه داده بود شالش عقب تر رفته بودو موهاش تو باد رها شده بودمسیر نگاهم یکم به چپ منحرف شد که دیدم راننده ی ماشین جفتی نگاهش رو نیلوفره عصبی شدم هر چقدر نگاهش کردم اصلا حواسش به من نبود دستم رو بردم جلو و به علامت چیشده چرخوندمش یه لحضه به خودش اومد و نگاهم رو که دید سرش رو برگردوند دوباره ترافیک روان شد با سرعت پایین حرکت می کردم هر چقدر سعی کردم از اون پرشیای طوسی رنگ دور بشم باز اون سعی میکرد خودش رو نزدیک کنه تنها راه این بود که نیلوفر بیدار بشه حالا چطوری بیدارش کنم؟؟یه هو ماشین جلویی حرکت کردو یه فکر به سرم زد گذاشتم بره جلو و من ایستادم تا ماشین ها بوق بزنند بلکه بیدار بشه ولی با بوق هم بیدار نشد تصمیم عوض شد یه هو پا مو گذاشتم روی گاز و بعد ترمز ..باتکون ماشین نیلوفر بیدار شد ولی صدای تانیا منو به خودم اورد
    _وااای بابا چی شد؟
    _هیچی دخترم ببخشید.
    اصلا حواسم به تانیا نبود.نیلوفر بیدارشد رو کردم بهشو گفتم پنجره رو ببر بالا
    از لحن سرم شکه شد می دونستم تند رفتم ولی مجبور بودم با ابرو بهش اشاره کردم که شالتو بکش جلو تعجب کرده بود ولی بدون هیچ حرفی اروم شالشو کشید جلو بعد هم به راهم ادامه دادم
    _داریم میرسیم دیگه نخوابید
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا