کامل شده رمان ماه شب تار من | mahla.mp کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahla.mp

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/10
ارسالی ها
445
امتیاز واکنش
7,603
امتیاز
584
محل سکونت
باغ گیلاس:)
تیام صدام کرد که همون‌موقع، آسانسور رسید و بدون توجهی وارد شدم و تیام هم پشت‌سرم اومد.
دکمه رو زد و آسانسور راه افتاد.
تیام نگاهی به خودش تو آینه کرد و دستی به پیراهنش کشید تا صاف بشه.
دست‌هام رو توی جیب شلوارم کردم و به در آسانسور خیره شدم و خطاب به تیام گفتم:
‌- کلِ شرکت رو می‌گردی پیداش می‌کنی.
- اوه اوه! چقدر ارزشمند بوده.
توجهی بهش نکردم و گفت:
- چه نازی هم می‌کنه. چندش!
- عمه‌ته.
- عمه‌ی نداشته‌م؟
- نه عشق آینده‌ت.
- نبینم به ناموسم چشم داشته باشیا.
چشم‌غره‌ای تصنعی رفت که لبخندی محو زدم و گفتم:
- برو بابا!
- باشه میرم ننه.
سری تکون دادم. هردو با بازشدن در آسانسور، بیرون پریدیم.
تیام پشت میزش نشست. بین راه برگشتم و رو به تیام گفتم:
- آقای کیوان؟
نگاهی بهم کرد و با عشـ*ـوه چند تار موهاش رو که روی پیشونیش ریخته بود، کنار زد. پلک‌هاش رو پشت‌سرهم، بهم زد و با صدایی نازک‌شده گفت:
- بله قربان امری داشتین؟
با خنده سری به طرفین تکون دادم و گفتم:
- یادت نره پیداش کنیا.
با همون صداش جواب داد:
- تو جون بخواه عزیزم.
یه دستم رو به حالت خاک تو سرت بالا آوردم که خنده‌ش هوا رفت. من هم با لبخند کم‌رنگم وارد اتاق شدم.
این پسر دیوونه بود. بیچاره جفتش! از دستش روانی میشه.
دستم رو بالا آوردم و به ساعت مچیم نگاهی انداختم. چهارونیم رو نشون می‌داد.
کش‌وقوسی به بدنم دادم و خمیازه‌ای کشیدم.
روی میز رو مرتب کردم. با خستگی از تیام خداحافظی کردم و از شرکت بیرون زدم.
با سوئیچ، قفل ماشین رو زدم و سوار شدم.
وقتی‌که از پارکینگ خارج شدم، پام رو روی پدال گاز فشردم و راه خونه رو در پیش گرفتم.
با یاد گردن‌بند، عرقی روی پیشونیم نشست و با عصبانیت تموم، پام رو روی پدال گذاشتم و با حرص، مشتی به فرمون زدم.
ای تیام خدا لعنتت کنه!
آخه به تو چه که اون گردن‌بند مالِ کیه پسر؟
پنج دقیقه‌ی بعد، جلوی در بودم.
ماشینم رو داخل باغ بردم و کسایی که تو باغ بودن، سری به نشونه‌ی احترام تکون دادن.
من هم سری واسه‌شون تکون دادم و پیاده شدم. با سوئیچ ماشین رو قفل کردم و وارد خونه شدم.
با نگاهم دنبالش می‌گشتم که رخساره جلوی روم در اومد و با لبخند، خسته نباشیدی گفت.
سری واسه‌ش تکون دادم و تشکری کردم.
دستی به موهام کشیدم و از پله‌ها بالا رفتم.
خواستم در رو باز کنم؛ ولی با صدای آهنگی که از اتاق آیسان می‌اومد، دستم روی دستگیره خشک شد و به‌سمت اتاقش رفتم.
آهنگ اسپانیایی ریمیکسی گذاشته بود. سری به طرفین تکون دادم و وارد اتاقم شدم.
لباس‌هام رو تعویض کردم و لبه‌ی تخت نشستم. آرنجم رو روی زانوم گذاشتم و کلافه دستی به صورتم کشیدم.
برای اینکه کمی خودم رو آروم کنم، به‌سمت پایه رفتم و تنظیمشون کردم. مشغول کشیدن طراحی دیشبم شدم.
ضربه‌ای که به در خورد، من رو از جا پروند.
به قدری مشغول کارم بودم که متوجه زمین و زمان نبودم.
صدام رو صاف کردم و گفتم:
- بله؟
- آقا نهار نمی‌خورید؟
دستی به چشم‌هام کشیدم و خسته اما محکم جوابش رو دادم:
- الان میام.
پایه رو همون‌طور ول کردم و به‌طرف میز رفتم.
رو کردم به زینب که مسئولیت پخت‌وپز و پذیرایی رو داشت و گفتم:
- آیسان نهارش رو خورده؟
- بله آقا.
سری تکون دادم و بعد از اتمام غذام از جام بلند شدم. از زینب تشکر کردم و خواستم وارد اتاقم بشم که در اتاق آیسان باز شد و بیرون اومد.
نگاهی بهش کردم و اون هم تو چشم‌هام زل زد.
سری تکون داد و سلام کرد. جوابش رو دادم. خواستم وارد اتاقم بشم؛ ولی نمی‌تونستم.
همون‌طور که دستم روی دستگیره بود، مجدد به آیسان نگاه کردم.
سرش رو پایین انداخت و از پله‌ها پایین رفت. آیفون به صدا دراومد.
اخمی کردم و منتظر شدم تا ببینم کیه.
دانیه جواب داد و در رو باز کرد.
از اون بالا داد زدم:
- کی بود؟
نگاهی به من که بالای پله‌ها ایستاده بودم و منتظر نگاهش می کردم، کرد و با سری زیرافتاده گفت:
- آقا... آقا... تیام.
از دستپاچگیش تعجب کردم و با سرم اشاره کردم که می‌تونه بره.
تیام با حالتی سرحال وارد شد و سلامی بلند کرد و گفت:
- صاحب‌خونه کوشی؟ بدو بیا ببینمت که دلم تنگ شده واسه‌ت عشقولی.
لبخندی زدم و از پله‌ها پایین رفتم؛ ولی هنوز نگاهش به من نیفتاده بود.
آیسان رو که رو پاگرد دید، شروع کرد:
- به‌به آیسان‌خانوم. خوبی پرنسس؟
با صدای قدم‌های من نگاهش بالا اومد و رو من قفل شد.
پرسید:
- چطوری رفیق؟
- تو بذاری عالیم.
نیم‌نگاهی به آیسان انداختم که لپ‌هاش گل انداخته بود.
تیام دست‌به‌سـینه وایساد و با لحنی طلبکارانه گفت:
- اِ؟ اگه من نباشم که زیر خاک له میشی بدبخت.
چشم‌غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- زبونت رو گاز بگیر بچه.
تیام بغـ*ـلم کرد و بعد از اینکه ازم جدا شد، زبونش رو بیرون آورد و گاز کوچیکی گرفت و گفت:
- خوب شد؟ خیالت الان راحته؟
- یه جورایی.
- ماشاءالله رو نیست که.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    نگاهم به آیسان افتاد که لبخندی رو لبش بود و به ما دوتا نگاه می‌کرد.
    نگاه خیره‌م رو که دید، سرش رو پایین انداخت وعقب‌گرد کرد تا به اتاق بره. محکم صداش زدم و با صدای من، تیام هم که داشت به‌سمت کاناپه می‌رفت، ایستاد.
    آیسان سؤالی نگاهم کرد که گفتم:
    - کجا؟ تازه از اتاقت بیرون اومدی. بیا بشین.
    خواست چیزی بگه که نذاشتم و گفتم:
    - بیا بشین، الان رخساره هم میاد.
    من و تیام روی کاناپه لم دادیم. تیام رو به آیسان گفت:
    - اگه حضورمون اذیتت می‌کنه رفع زحمت کنیم؟
    - خودشیرین!
    تیام چشم‌غره‌ای بهم رفت و منتظر به آیسان خیره شد. آیسان هول‌شده گفت:
    - نه آقاتیام این چه حرفیه؟
    - اگه این‌طوره پس بیا بشین. زود تند سریع.
    آیسان از سرناچاری روی مبلِ دونفره نشست. من هم درحالی‌که سیبی از روی میز برمی‌داشتم، گفتم:
    - اِ بلدی مؤدب هم صحبت کنی؟
    آیسان با اخم روش رو برگردوند و گفت:
    - بله. چشم نداری ببینی.
    تیام خندید. اخمی به هر دوشون کردم و گفتم:
    - خفه شو تیام.
    تیام خواست چیزی بگه؛ ولی با دیدن دانیه که داشت سینی به دست به‌طرفمون می‌اومد، لبخندش محو شد و آروم از جاش بلند شد.
    دانیه تا نگاهش به تیام افتاد، سرش رو پایین انداخت و آروم سلام کرد. تیام لبخندی زد و نرم گفت:
    - سلام به روی ماهت.
    با تعجب به تیام نگاه می‌کردیم.
    این چش شد؟
    سینی رو جلوی تیام گرفت و تعارف زد. تیام دستش رو زیر سینی گذاشت و سینی رو گرفت. دانیه چشم‌هاش گرد شد.
    ولی تیام لحظه‌ای نگاهش رو از صورت دانیه برنمی‌داشت.
    لبخندی محو زدم و انگشت اشاره‌م رو روی لبم کشیدم.
    تیام هم قاتی مرغ و خروس‌ها رفت.
    نگاهی به آیسان انداختم که لـ*تبش رو از خنده گـ*ـاز می‌گرفت.
    با کفشم روی پاش زدم که با اخم برگشت. خواست اعتراض کنه که انگشت اشاره‌م رو جلوی بینیم گرفتم و گفتم:
    - اون لـ*ـبت رو هی گـ*ـاز نگیر.
    اخمش باز شد و با تعجب نگاهم کرد.
    لبخندی کج زدم. با سرفه کردن کسی، نگاهمون از رو هم برداشته شد. به تیام که با چشم‌هایی خندون نگاهمون می‌کرد، زل زدیم.
    سینی رو جلوی آیسان گرفته بود.
    آیسان هم با لپ‌هایی گل‌افتاده، فنجون قهوه رو برداشت.
    تیام سینی رو که جلوی من گرفت. به شوخی گفتم:
    - خیلی این شغل شریف بهت میاد. اگه خواستی بگو استخدامت کنم.
    تیام دهن کجی کرد که لبخندم عمیق‌تر شد.
    سینی رو به دست دانیه که از خجالت قرمز شده بود و گوشه‌ای وایساده بود تا سینی رو بگیره، داد.
    دانیه تا رفت، نگاهم شیطون شد و با لحنی که خنده توش موج می‌زد گفتم:
    - وای تیام دهنت سرویس!
    - کوفت! خودت که وضعت از من بدتره.
    جدی نشستم و گفتم:
    - حرف الکی نزن. قهوه‌ت رو بخور که دانیه‌جون آورده.
    تیام سری تکون داد و درحالی‌که فنجونش رو از روی میز برمی‌داشت، گفت:
    - راست میگیا.
    هر جرعه‌ای که ازش می‌خورد، به‌به و چه‌چه می‌کرد و لبِ من و آیسان به لبخند وا می‌شد.
    همه سکوت کرده بودیم که با دادِ تیام، از جا پریدیم.
    - سورن راستی...
    با عصبانیت سیبی برداشتم و به‌طرفش پرت کردم که تو هوا گرفت. صدای من بلند شد:
    - ای درد بی‌درمون پسره‌ی خل‌وچل!
    خندید و سیب رو توی بشقابش گذاشت و گفت:
    - آروم باش پسرم. یه چیزی می‌خواستم بگم.
    - بگو.
    - گردن‌بند رو پیدا کردم.
    تا این رو گفت، حس کردم رنگم پرید. آیسان نگاهی به هر دومون کرد؛ ولی روی من بیشتر مکث کرد.
    دست‌های عرق‌کرده‌م رو مشت کردم و با حرص رو به تیام گفتم:
    - بعداً درباره‌ش حرف می‌زنیم.
    - نه‌خیر بعدنی در کار نیست؛ چون اگه گم‌وگور بشه دیگه من تقصیری ندارم.
    دست تو جیب کت اسپورتش که مشکی بود، کرد. من فقط نگاهم به آیسان بود.
    آیسان هم چهارچشمی به دست تیام خیره شده بود.
    تیام بیرونش آورد و زنجیرش رو بین انگشت شست و اشاره‌ش گرفت.
    چشم‌هام رو بستم و نفسی عمیق کشیدم. جیغ آیسان بلند شد.
    به‌طرف تیام دوید و تیام گردن‌بند رو توی مشتش قایم کرد و دست‌هاش رو پشتش گذاشت.
    آیسان عصبی بهم نگاه کرد و گفت:
    - گردن‌بند من دست تو چی‌کار می‌کرده؟
    - کی گفته گردن‌بند توئه؟
    - یعنی من گردن‌بند خودم رو نمی‌شناسم؟
    شونه‌ای با بی‌خیالی بالا انداختم.
    آیسان محکم گفت:
    - من مطمئنم این گردن‌بند منه.
    - من که مطمئن نیستم مالِ توئه.
    اشک رو تو چشم‌هاش دیدم و با التماس گفت:
    - سورن خواهش می‌کنم. تنها یادگاریه که از مامانم دارم. اذیتم نکن.
    با دیدن، اشکش اخمی کردم و اشاره‌ای به تیام کردم تا گردن‌بند رو بهش بده.
    تیام هم گردن‌بند رو بهش داد. آیسان با ذوق گردن‌بند رو گرفت. برق چشم‌هاش از چشمم دور نموند.
    - سورن...
    چشم‌غره‌ای بهش رفتم و داد زدم:
    - ببند.
    تیام مثلِ بچه‌ها دست‌به‌سـ*ـینه نشست و درحالی که سرش پایین بود، از بالای چشم نگاهم می‌کرد.
    آیسان از تیام خداحافظی کرد و به اتاقش رفت.
    تا از نبودن آیسان مطمئن شدم، به‌سمت تیام رفتم که با خنده بلند شد و گفت:
    - غلط کردم. خواستم ثوابی کنم تا دلِ بنده‌خدا شاد بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    به‌سمتش دویدم و گفتم:
    - تو از کی تا حالا از این ثوابا می‌کنی؟ هان؟
    - خیلی‌وقته. به قولِ آیسان چشم نداری ببینی.
    چشمکی زد. دندون‌هام رو روی هم ساییدم و غریدم:
    - تو غلط کردی عـ*ـوضـ*ـی.
    با خنده، پا به فرار گذاشت و من با عصبانیت فقط می‌خواستم به دستش بیارم.
    - از کجا می‌دونستی گردن‌بند آیسانه؟
    - قبلاً تو گردنش دیده بودم. امروز هی فکر کردم چرا این گردن‌بند انقدر واسه‌م آشناست، بعد دلیلش رو فهمیدم؛ به‌خاطر همین از عمد جلوی خودش بهت گفتم. اصلاً هم گمش نکرده بودم، الکی گفتم، توی جیبم بود.
    سر جام ایستادم.
    نفس‌نفس می زدم؛ هم از روی خشم، هم از زور خستگی.
    - الهی بمیری تیام از دستت راحت بشم!
    وقتی دید وایسادم، سر جاش ایستاد و در حالی که نفس‌نفس می‌زد گفت:
    ‌- تا اون سنگ قبرت رو با گلاب نشورم به ‌رحمت خدا نمیرم.
    با دستم، برو بابایی نشون دادم و به‌سمت کاناپه رفتم.
    یه‌دفعه با نعره به‌سمتش برگشتم و داد زدم:
    - تیام خیلی بی‌شعـوری عـ*ـوضی.
    از ترس، چند قدم عقب رفت و دست‌هاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
    - چی شد؟
    با سه قدم بلند خودم رو بهش رسوندم. یقه‌ش رو توی مشتم گرفتم و داد زدم:
    ‌- کافیه فقط یه باره دیگه از این غلطا کنی، دیگه کسی رو به اسم سورن افشار نمی‌بینی.
    با خشم بهش زل زده بودم و اون هم با ترس و ناباوری نگاهم می‌کرد.
    یقه‌ش رو ناگهانی ول کردم. به‌طرف کاناپه رفتم و عصبی نشستم.
    دست کسی روی شونه‌م نشست و صدای تیام بلند شد:
    - از دست رفتی. خاک تو سرت!
    سرم رو عصبی بلند کردم و خیره به تیام که کنارم روی دسته‌ی مبل نشسته بود، گفتم:
    - چی واسه‌ خودت بلغور می‌کنی؟
    روم رو ازش برگردوندم و زیر لب فحشی دادم.
    با خنده گفت:
    - حالا کم‌کم می‌فهمی حاج‌آقا.
    با چشم‌غره‌ای نگاهش کردم که صدای خنده‌ش بلندتر شد.
    - خیلی مردی داداش!
    - نمی‌خواد خرم کنی.
    از روی دسته‌ی مبل بلند شد و روی مبلِ روبه‌رویی نشست. پا روی پا انداخت و گفت:
    - چته؟ یه گردن‌بند بود دیگه. گریه نداره که پسرم. خوشگل‌ترش رو واسه‌ت می‌خرم.
    - کم حرف بزن بچه. پاشو برو خونه تا مامانت نگران نشده.
    تیام تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - این‌طوریه؟
    - آره.
    بلند شد و من هم سر جام ایستادم و به‌طرفش رفتم.
    به هم دست دادیم و خداحافظی کردیم.
    - مواظب خودت باش.
    همین‌طور که دستامون در دست هم بود، گفت:
    - تو هم همین‌طور و به ویژه مواظبِ...
    با چشم اشاره‌ای به سـینه‌م کرد و گفت:
    - اون عاشق باش.
    با گیجی نگاهش کردم که تنها لبخندی زد و با زدنِ چشمکی رفت.
    در رو بستم و به اتاقم رفتم.
    می‌خواستم به‌سمت تختم برم که صدای پیامِ گوشیم بلند شد.
    اخمی کردم و به‌طرف گوشیم که روی میز کامپیوترم بود، رفتم.
    گوشی رو برداشتم. پیام رو باز کردم که اسم پریزاد بالای صفحه اومد.
    دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و گوشی رو در مشتم فشردم.
    - کافیه بفهمم یه تار مو از سر آیسان کم شده! کشتمت سورن می‌فهمی؟ کشتمت!
    نفسی عمیق کشیدم تا به خودم مسلط باشم.
    با دست‌هایی لرزون به‌خاطر خشمم روی پریزاد زدم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم تا تماس وصل بشه.
    مرتیکه‌ی بی‌شـ*ـعور اصلاً دخترت رو می‌کشم می‌خوام ببینم چه غلطی می‌تونی بکنی.
    صدای روح‌خراشش که بلند شد، چشم‌هام رو سفت روی هم فشردم.
    - به‌به آقای افشار؟ چه عجب!
    از لای دندون‌هام آروم غریدم:
    - ببند دهنت رو مرتیکه! ببین من اصلاً دوست دارم دخترت رو بکشم خب؟ می‌خوام ببینم چه غلطی می‌خوای بکنی.
    صدای قهقهه‌ش که بلند شد، بدتر روی اعصابم خط کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    - آقای مهندس من که می‌دونم شما هر کاری کنی، کسی رو نمی‌کشی.
    - و این رو هم می‌دونی هر کاری که بخوام بکنم، انجام میدم.
    یه دستم رو روی لبه‌ی میز گذاشتم و تو آینه به خودم خیره شدم.
    - بگذریم مهندس. من دخترم رو می‌خوام.
    - به من چه.
    - جلوی عمارتم. بیارش.
    گوشه‌ی لبم بالا رفت و گفتم:
    - تا حالا کسی به سورن افشار دستور نداده.
    - و من این کار رو می‌کنم.
    لبم بالا رفت و کم‌کم به خنده‌ی هیستیریک تبدیل شد.
    - من هم در حدی نمی‌بینمت که به اوامرت گوش بدم پریزاد.
    بعد از مکثی، بحث رو پیچوند و گفت:
    - کاری که باهاش نکردی؟
    - مگه واسه‌ت مهمه آقای مثلاً پدر؟
    متوجه‌ی طعنه‌م شد و گفت:
    - مهمه که میگم.
    - من هم جوابت رو تو یه کلام میدم. به تو چه؟
    - هه! به من چه؟ می‌خوای بدونی به من چه؟ من پدرشم سورن، بفهم پدرشم.
    کلمه‌ی آخر رو همچین داد زد که گوشی رو کمی از گوشم فاصله دادم. مجدد روی گوشم گذاشتم و سرد گفتم:
    - ولی این دختری رو که میگی، اینجا رو به در کنار تو بودن ترجیح میده.
    پریزاد که معلوم بود عصبی و کلافه‌س، گفت:
    - برام مهم نیست کجا رو ترجیح میده. من به‌عنوان بزرگ‌ترش میگم باید پیشِ خودم باشه.
    - اِ؟ اگه تو بزرگ‌ترشی من هم بزرگ‌ترشم.
    - سورن داری کلافه‌م می‌کنی.
    - می‌تونی قطع کنی و دیگه مزاحم نشی.
    - آیسان رو بده؛ اون‌وقت میرم و پشت‌سرم رو هم نگاه نمی‌کنم.
    صاف سر جام ایستادم. پنجه‌هام رو توی موهام فرو کردم و عصبی گفتم:
    - نظرت چیه از خود آیسان بپرسیم؟ البته تو رو هم انتخاب کنه تحویلش نمیدم.
    - پس نظرش به چه دردی می‌خوره؟
    - نمی‌دونم.
    - برو بپرس، بدون اینکه تهدیدش کنی.
    پوزخندی زدم و از اتاق بیرون اومدم.
    انگشت‌هام از بس که گوشی رو از عصبانیت لای انگشت‌هام فشار داده بودم، درد می‌کرد.
    در اتاقش رو با حرص و خشم باز کردم که از جاش پرید و وحشت‌زده نگاهم کرد.
    - آیسان اگه دو مورد پیش روت باشه کدوم رو انتخاب می‌کنی؟ من رو یا پدرت رو؟
    از حالات آیسان معلوم بود که حسابی تو شوکه.
    با چشم‌های گردشده‌ش گفت:
    - چی؟
    - خونه‌ی من می‌مونی یا خونه‌ی بابات؟ زود بگو.
    گوشی رو کمی جلو گرفتم تا صدای آیسان به گوش پریزاد برسه.
    آیسان با لکنت گفت:
    - سورن خوبی؟
    کلافه، نگاهی گذرا به اتاقش انداختم و عصبی گفتم:
    - آیسان یه کلمه‌ست. بدو بگو حوصله ندارم.
    - الان بابام پشتِ خطه؟
    - آره.
    ***
    آیسان
    واقعاً هول شده بودم و نمی‌دونستم چی بگم.
    دستی به موهام کشیدم و داخل شالم فرستادمشون. به سورن نگاه کردم که کلافه و منتظر خیره‌م بود.
    اگه پیش بابام برم که من رو به اون یاسین عـ*ـوضی تحویل میده و اگه اینجا بمونم...
    صدای عصبی و کلافه‌ی سورن، رشته‌ی افکارم رو پاره کرد و باعث شد نگاهم رو از کف زمین بردارم و بهش نگاه کنم.
    - وای آیسان بگو دیگه انقدر سخته؟ اگه بابات رو هم انتخاب کنی اجازه نمیدم بری، فقط نظرت رو می‌خوام.
    اخمی کردم که سرش رو کج کرد. یکی از ابروهاش بالا پرید و منتظر نگاهم کردم.
    چشم‌هام رو بستم و سریع لب زدم:
    - تو.
    چشم‌هام رو به‌سختی باز کردم و نگاهش کردم که لبخند پیروزمندانه‌ای گوشه‌ی لبش جا خوش کرد و با همون لبخند از اتاق بیرون رفت.
    قلبم داشت از سـینه‌م بیرون می‌پرید و نفسم به‌سختی بالا می‌اومد.
    پاهام سست شد. روی تخت نشستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
    از کمر به بالام روی تخت افتاد و پاهام بیرون از تخت موند.
    فقط منتظر بودم که ببینم چی شده.
    در اتاق که باز شد، مثلِ فنر از جام پریدم و به رخساره‌ که‌ تو چهارچوب در ایستاده بود، نگاه کردم.
    لبخندی زد و گفت:
    - چطوری دختر؟ از صبح درست ندیدمت.
    لبخندی زدم و چیزی نگفتم که ادامه داد:
    - هنوز از من خجالت می‌کشی؟
    با تعجب نگاهش کردم که خندید و گفت:
    - بشین ببینم.
    روی تخت نشستم و خودش هم روی صندلی میز آرایش جا گرفت.
    منتظر نگاهش می‌کردم که بعد از لحظاتی نگاه کردن به اتاق، رو به من لبخندی زد و گفت:
    - مادر سورن می‌خواد بیاد ایران.
    با تعجب نگاهش کردم که ابروهاش بالا پرید و گفت:
    - چی شد؟
    - من... چیزه...
    نگاهم رو به ریشه‌های شالم که دور انگشت‌هام پیچیده شده بود، دوختم و مثلِ همیشه مهربون و ملایم گفت:
    - راحت باش.
    سرم رو بالا آوردم؛ ولی نگاهم رو سریع دزدیدم و به‌سختی گفتم:
    - فکر کردم مادر نداره.
    خنده‌ی زیبا و ریزی کرد و گفت:
    - نه عزیزم. به دلایلی مجبور شد بره.
    خیلی کنجکاو بودم که دلیلش رو بدونم؛ ولی درست نبود.
    - حالا چرا اینا رو به من می‌گید؟
    - تو هم جزئی از خاندان این خونه هستی گلم. باید خبردار بشی یا نه؟
    نفسی عمیق کشیدم و شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - نمی‌دونم.
    اخمِ ریزی کرد و پرسید:
    - لباسِ درست‌وحسابی داری؟
    سؤالی رو که ذهنم رو مشغول کرده بود، به زبون آوردم و بی‌توجه به سؤال قبلش گفتم:
    - رخساره‌جون؟
    همین‌طور که داشت می‌رفت سمت کمد دیواری، ایستاد و پرسشگرانه نگاهم کرد. من هم بلند شدم و گفتم:
    - می‌تونم بدونم کی میان؟
    سری تکون داد و گفت:
    - دو هفته‌ی دیگه.
    سری به نشونه‌ی فهمیدن تکون دادم و گفت:
    - بذار ببینم برای اون روز لباس مناسبی داری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    در کمد رو باز کرد و نگاه کلی بهش انداخت. در آخر سری بالا انداخت و رو به من گفت:
    - فردا با سورن می‌رید خرید. چند دست لباس خوب می‌خرید و لباس خوبی هم برای اومدن بهاره. فهمیدی دختر؟
    خندیدم و گفتم:
    - چشم.
    رخساره که بیرون رفت، روی تخت ولو شدم.
    خیلی دوست داشتم مادر این سورن گوشت‌تلخ رو ببینم.
    یعنی اخلاقش شبیه سورنه؟ وای! خدا نکنه که اون‌وقت بدبخت میشم.
    با خودم درگیر بودم و درآخر، کلافه شدم و عصبی از روی تخت بلند شدم.
    از اتاقم بیرون رفتم. نگاهم که به نرده‌ها افتاد، چیزی ته دلم رو قلقلک داد.
    با لبخند و شیطنتی بچگانه، روی نرده نشستم و دِ برو.
    یوهو!
    همین‌که به آخرش رسید و خواستم بپرم به جسم سنگینی برخورد کردم و روی همون جسم، زمین افتادم.
    قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش به‌شدت بالاوپایین می‌شد.
    از عطرش می‌تونستم حدس بزنم کیه.
    چشم‌هام رو به‌سختی باز کردم که یا حسین!
    چرا این شکلی شده؟
    دوتا چشم سرخ که انگار آماده‌ی حمله‌ست.
    تموم توانم رو جمع کردم و دوتا دست‌هام رو روی سـ*ـینه‌ش گذاشتم و به‌سختی بلند شدم. خواستم فرار کنم که مچ پام رو سفت گرفت. گفتم الان‌هاست که بشکنه.
    آخم بلند شد. جیغی کشیدم که داد زد:
    - زهرمار! ببر صدات رو!
    سرم رو برگردوندم که دست آزادش‌ رو روی زمین گذاشت. با یه حرکت بلند شد و پام رو ول کرد.
    دست‌هاش رو طوری مشت کرده بود که انگشت‌هاش به سفیدی می‌زد.
    سعی می‌کردم به چشم‌هاش نگاه نکنم.
    پیراهنش رو هم با تی‌شرتی خاکستری‌رنگ عوض کرده بود. انگاری بازوهای عضلانیش می‌خواست اون تی‌شرت جذب رو پاره کنن.
    با صدای خشمگین و پر از حرصش، سرم رو بالا گرفتم و بهش چشم دوختم.
    - دید زدنتون تموم شد خانوم؟
    اخمی کردم و گفتم:
    - چیز دیدنی نمی‌بینم.
    با یه قدم، فاصلمون رو پر کرد و خواستم قدمی به عقب بردارم که با*زوهام رو سفت توی مشتش گرفت و غرید:
    - چرا از روی نرده‌ها...
    نذاشتم حرفش رو بزنه و خونسرد گفتم:
    - وسوسه شدم. حالا ولم کن.
    پوزخندی زد و گفت:
    - تا حالا دو چیز رو که بدم میاد تو خونه‌ی من انجام دادی. اولی اینکه کارای بچگونه انجام دادی و دوم اینکه تو خونه‌ی من داد زدی.
    جمله‌ی آخرش رو فریاد زد. من رو به‌شدت تکون داد که آخی گفتم.
    مطمئن بودم که دستم حسابی کبود می‌شد.
    داشتم از درد ضعف می‌کردم؛ ولی اون ول کن نبود.
    با ناله گفتم:
    - ولم کن. آی!
    دستش رو از روی با*زوم سر داد و لای انگشت‌هام گره کرد که فوراً چشم‌هام رو باز کردم.
    سرش رو توی گـ*ـردنم فرو برد و آروم پرسید:
    - بار آخرت باشه؛ وگرنه دفعه‌ی بعدی آروم رفتار نمی‌کنم.
    از حضور نزدیکش، تپش قلب گرفته بودم و نفـ*ـس‌هام کش‌دار شده بود.
    چرا نمیره کنار؟ زبونم قفل شده بود و کلمه‌ای توی زبونم نمی‌چرخید.
    چـ*ـونه‌م روی شـ*ـونه‌ش بود و شوکه‌شده به یه جا خیره بودم.
    بعد از لحظه‌ای کنار رفت و بدون اینکه نگاهم کنه به‌سرعت به‌سمت پله‌ها رفت؛ ولی من مثل مجسمه سر جام ایستاده بودم.
    با صدای رخساره به خودم اومدم.
    - آیسان‌جان چرا اینجا وایسادی؟ چی شده؟
    سرم رو برگردوندم و به رخساره که توی پاگرد ایستاده بود، نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    رخساره جلو اومد و گفت:
    - داد سورن بود؟
    دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
    - بله.
    - چرا؟
    - هیچی.
    سری تکون داد و دستم رو گرفت. من رو به‌سمت کاناپه کشوند.
    - بیا بشین دختر. رنگ به رو نداری.
    خودم رو ولو کردم. سرم رو به لبه‌ی مبل تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. رخساره هم دانیه رو صدا زد و بعد از چند لحظه، باز صداش بلند شد.
    - دانیه‌جان آب‌قندی چیزی بیار.
    چشمم رو باز کردم و به دانیه نگاه کردم که با نگرانی خیره‌م بود.
    لبخندی زدم که اون هم متقابلاً لبخندی زد و رفت.
    رخساره کنارم نشست و دستش رو نو*ازش‌وار به موهام کشید و نگران گفت:
    - چی شده عزیزکم؟ سورن کاری کرده؟
    لبخندی زدم و رو بهش کردم و گفتم:
    - نه رخساره‌جون چیزی نشده. به‌خاطر ضعفه. نگران نباشید.
    رو صورتم خم شد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونیم زد.
    چقدر محتاج این مادرانه‌ها بودم؟ چقدر؟ چقدر دلم مادر می‌خواد؟ چقدر دلم محبت‌های مادرانه می‌خواد؟ چقدر دلم بـ..وسـ..ـه‌های مادرانه می‌خواد؟ چقدر دلم نگرانی‌های مادرانه می‌خواد؟
    لبخندی تلخ زدم که همراهش، نفسم آه‌مانند بیرون اومد. حتی پدرم کاری نکرد که عقده‌ی این مادرانه‌ها واسه‌م جبران بشه. دریغ از کمی محبت!
    با صدای رخساره به خودم اومدم که لیوانی روبه‌روم گرفته بود.
    صاف سر جام نشستم و با تشکری ازش گرفتم. نگاهم به صورت مهربون دانیه افتاد. حتماً یادم باشه یه روز باهاش صحبت کنم.
    لیوان رو سر کشیدم که ماده‌ی شیرینی، حسی تازه به گلوم بخشید.
    لیوان رو که نصفِ آب‌قند مونده بود، به دست دانیه دادم.
    دانیه با لبخندی لیوان رو گرفت و پرسید:
    - خانوم حالتون خوبه؟
    اخمی کردم و گفتم:
    - خانوم؟
    متعجب نگاهم کرد که با همون جدیت گفتم:
    - خانوم نه، آیسان. اسمم آیسانه.
    لبخندی زد و گفت:
    - این‌طوری که نمیشه.
    - حرف نباشه.
    سکوت کرد و با همون لبخند، با اجازه‌ای گفت و به آشپزخونه رفت.
    - حالت بهتره؟
    به رخساره نگاه کردم و گفتم:
    - عالیم.
    خندید و گفت:
    - الان میرم به سورن میگم که صبح باهم برید خرید. فکر کنم دلت یه هوای تازه بخواد نه؟
    راست می‌گفت. خیلی‌وقت بود که بیرون نرفته بودم و از اینکه تو این خونه مونده بودم به پوسیده شدنم چیزی نمونده بود. ولی اگه خودم تنهایی می‌رفتم بهتر بود تا با اون سورن برج زهرمار می‌رفتم.
    لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
    - شما خیلی به من لطف دارید. درسته، خیلی‌وقته بیرون نرفتم و همین‌طور خرید.
    خندید و چشمکی تحویلم داد. چقدر این زن خوب بود؟
    شبکه‌ها رو بالاوپایین کردم تا اینکه فیلم سینماییِ عاشقانه‌ای توجهم رو جلب کرد. رو همون کانال توقف کردم و کنترل رو روی دسته ی مبل گذاشتم. دستم رو زیر چونه‌م قرار دادم و مشغول دیدن شدم.
    انقدری غرق دیدن شده بودم که متوجه‌ی اطرافم نبودم و با حس حرکت چیزی رو گر*دنم، مـورمـورم شد. با جیغ از جا پریدم و نفس‌نفس می‌زدم.
    دستم رو روی قلبم گذاشتم و مثلِ ببری زخمی خیره‌ش شدم و داد زدم:
    - تو عقل نداری؟ کم داری؟ عـ*ـوضیِ آشـ*ـغال. اگه سکته می‌کردم چی؟ ها؟
    نگاهش شیطون شد و گفت:
    - از دستت راحت می‌شدم.
    پوزخند تلخی زدم.
    - کسی وادارت نکرده بود من رو بدزدی.
    دست‌هاش رو توی جیبش فرو برد و جدی به‌سمتم اومد. محکم سر جام ایستادم و تلخ نگاهش کردم. لبش رو زیرِ گوشم برد و زمزمه کرد:
    - حقم رو دزدیدم. مشکلیه؟
    دلم لرزید، قلبم به تپش افتاد، پاهام سست شد؛ ولی محکم ایستادم. عقب رفت و گفت:
    - فردا ساعت دوازده‌‌ونیم حَی و حاضر جلوی دری!
    - چرا؟
    - خرید.
    لبخندی زدم که از چشمش دور نموند. بی‌تفاوت سر جای قبلیم که نشسته بودم، نشست. به تلویزیون نگاه کرد و بداخلاق گفت:
    - چه فیلم مضخرفی.
    - مضخرف‌تر از تو که نیست.
    بدون اینکه نگاهم کنه، کنترل رو برداشت و گفت:
    - حالت رو می‌گیرما.
    - همیشه این رو میگی؛ ولی کاری از دستت ساخته نیست.
    نگاهش بالا اومد. خاص بود.
    - دوست داری تلافی کنم؟
    - به من چه؟ هر کاری دوست داری بکن.
    باز نگاهش شیطون شد گفت:
    - هر کاری؟
    اخمی کردم و گفتم:
    - آره؛ ولی نه از اون کارا.
    - کدوم کارا؟
    بازیش گرفته بود و می‌خواست اذیتم کنه.
    - هیچی.
    - پس هر کاری دلم بخواد انجام بدم دیگه؟
    - نه اینکه خیلی هم بهم گوش میدی.
    شبکه رو عوض کرد و گفت:
    - معلومه که گوش نمی‌کنم؛ ولی خواستم بدونی که خودت اجازه رو صادر کردی.
    لرزی به تنم افتاد. نکنه دست از پا خطا کنه؟
    قیافه‌ای بی‌تفاوت به خودم گرفتم و گفتم:
    - من هیچ اجازه‌ای ندادم.
    - دادی.
    - نه.
    - چرا.
    - نه‌خیرم.
    - میگم آره، بگو چشم.
    - وقتی میگم نه، قبول کن.
    - چون حق نیست قبول کنم.
    - به درک؛ ولی من اجازه‌ای ندادم.
    - دروغگو.
    - خودتی.
    - تویی.
    - عمه‌ته.
    - خاله‌ته.
    چرا کم نمی‌آورد؟
    - عموته.
    - بی‌ادب.
    - شاگردی کردیم.
    خواست جواب بده که با صدای مردی خفه شدیم و چشم بهش دوختیم. همون مردی بود که وقتی توی انبار بودم دیدمش. جلوی در ایستاده بود و منتظر به سورن نگاه می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    سورن ابرویی بالا انداخت و برخلاف چندلحظه‌ی پیش، خشک گفت:
    - چیزی شده فرزاد؟
    - سارن‌خانوم اومدن.
    چهره‌ی سورن سرخ شد. رگ پیشونیش متورم شد. چرا این شکلی شد؟ مگه سارن کی بود؟
    سورن دندون‌قروچه‌ای کرد و با عصبانیت تموم گفت:
    - به چه حقی پاش رو تو خونه‌م گذاشته؟
    - خواستم بیرونشون کنم، جیغ و داد کردن.
    سورن از جاش پرید و غرید:
    - عـ*ـوضـ*ـی فکر کرده کیه که تو خونه‌م دادوبیداد راه انداخته؟ بگو بیاد تا بهش نشون بدم.
    تا حالا این روی سورن رو ندیده بودم. خیلی عصبی بود و آدم رو به وحشت می‌انداخت.
    سورن، کلافه طول و عرض خونه رو طی می‌کرد تا خانومی وارد شد.
    زیباییش ستودنی بود. کپی برابر اصل سورن. موهای پرکلاغی و پوست سفید و چشم و ابروی مشکی. مانتوی مشکی که تا مچ پاش می‌رسید، به تن داشت و روسری قواره‌داری به رنگ سیاه-سفید هم سرش. از شباهتِ چهره و اسم، کاملاً می‌شد تشخیص داد خواهر و برادرن.
    با شرمندگی نگاهی به سورن انداخت و گفت:
    - سورن بذار حرفم رو بزنم. چرا گوش نمیدی؟
    سورن نگاهش رو از کف زمین برداشت و به دختر دوخت و گفت:
    - ببند اون دهنت رو سارن! با حضورت حالم رو به هم می‌زنی. حس می‌کنم وقتی پات رو تو این خونه می‌ذاری نجـ*ـاست خونه رو برمی‌داره. تو کی انقدر آشـ*ـغـال شدی که نفهمیدم؟
    اشکی از چشم سارن چکید و گفت:
    - سورن اون‌طور که فکر می‌کنی نیست.
    - آره نیست؛ چون حتماً کثـ*ـافـ*ـت‌تری.
    خواست چیزی بگه که با صدای سورن، دهنش رو بست و نگاهش کرد.
    - مامان این کارات رو بفهمه...
    - مگه می‌خواد برگرده؟
    قیافش متعجب و ترسیده شده بود.
    سورن پوزخندی زد و گفت:
    - آره. به نظرت چی‌کار می‌کنه؟ اون دیگه می‌بخشتت؟
    سارن مثلِ ابر بهار اشک می‌ریخت.
    - من بی‌تقصیرم.
    - مگه مادرت بهاره نبوده؟ ها؟
    سارن هق‌هق کرد و گفت:
    - بهاره همیشه تو رو دوست داشت، همیشه هوای تو رو داشت، همیشه حواسش به تو بود. بعدش هم که رفت. کِی وقت کرد برای من مادری کنه؟
    سورن اخمی کرد و گفت:
    - چون چشم نداری اون نگرانیا و مادرانه‌هاش رو ببینی. بس که چشم سفیدی. همه رو چه زود یادت رفت.
    از جام بلند شدم و به‌طرفِ پله‌ها رفتم که سورن، سفت و محکم صدام زد و ناخودآگاه سر جام ایستادم.
    سؤالی نگاهش کردم. سارن هم تازه متوجهم شده بود.
    - سورن این کیه؟
    نگاهش کردم. چشم‌هاش اشکی و کنجکاو بود.
    - به تو ربطی نداره.
    - سورن...
    - ساکت!
    لبخندی بهش زدم و گفتم:
    - آیسانم.
    متعجب نگاهم کرد. متقابلاً لبخندی زد و گفت:
    - فکر کنم من رو هم دیگه شناخته باشی.
    - آره شناخته که چه‌جور آدم رذلـی هستی.
    با اخم نگاهش کردم. سارن هم نگاهش دلخور بود.
    سورن عصبی نگاهم کرد و گفت:
    - حالِ تو رو هم می‌گیرم.
    چرا آخه؟ مگه چی‌کار کردم؟
    سؤالم رو به زبون آوردم و گفتم:
    - چرا؟
    پوزخندی زد. سؤالم رو بی‌جواب گذاشت و رو به سارن گفت:
    - سریع‌تر بگو و برو.
    - بهتر نیست جایی بشینیم؟
    - بهتره من برم. با اجازه.
    عقب‌گرد کردم که با*زوم اسیر دستِ سورن شد. صداش رو عصبی دم گوشم شنیدم.
    - بتمرگ سر جات!
    با اخم نگاهش کردم.
    - بشین زود.
    دستم رو با خشم تکون دادم که ول کنه؛ ولی زورِ من کجا و زورِ اون کجا؟
    - ولم کن لعنتی.
    صدام آروم بود؛ ولی خشمگین.
    نگاهش آروم شد و دستم رو ول کرد. به‌طرفِ مبل رفت. سارن نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد.
    اخمم رو باز کردم و جوابش رو با لبخندی دادم. باهم به‌سمت مبل‌ها رفتیم که سورن با پوزخندش گفت:
    - لبخند زدناتون تموم شد؟
    چیزی نگفتم و عصبی نشستم. ولی بد هم نبود، سر از کارهاشون در می‌آوردم. عصبانیتم از اون بود که بهم زور گفته بود و باهام بدحرف زده بود.
    - بگو.
    نگاهی به سورن و بعد به سارن که سرش پایین بود و با بندهای کیفش ور می‌رفت و اشک می‌ریخت، انداختم. این دختر پاک، کجاش ناپاکه؟
    - کسی رو از روی ظاهر قضاوت نکن.
    به سورن چشم دوختم و سؤالی نگاهش کردم که با پوزخند جوابم رو داد:
    - اینکه برخلاف گفته‌ی من، چقدر ظاهرش مظلوم و پاکه.
    چند لحظه نگاهش کردم. چه‌جوری ذهن من رو خونده بود؟ ‌بی‌تفاوت به سارن چشم دوختم که با اون چشم‌های اشکیش با‌ دقت نگاهم می‌کرد.
    - بگو سارن؟
    سارن سرفه‌ای کرد و گفت:
    - میشه آب بدید؟‌ گلوم خشکه.
    سورن، دانیه رو صدا زد و گفت:
    - یه لیوان آب.
    دانیه سری تکون داد. سریع به‌سمتِ آشپزخونه رفت و با لیوانی آب برگشت. سورن، اشاره‌ای به سارن کرد که دانیه آب رو به دستش داد. سورن با سر بهش گفت تا بره و اون هم اطاعت کرد.
    نیمی از آب رو خورد و روی میز گذاشت. خواست حرفی بزنه که صدای شلیکی بلند شد.
    من و سارن جیغی کشیدیم و از جا پریدیم. قلبم تندتند می‌زد و استرس گرفته بودم. دست‌وپام یخ بسته بود و با وحشت به اطرافم نگاه می‌کردم.
    سورن با اخم وحشتناکش به‌سمتِ در دوید. سارن به‌طرفم اومد و با*زوم رو گرفت. با انگشت‌هاش با*زوم رو نو*ازش کرد و گفت:
    - آروم باش عزیزم چیزی نیست. اینا کارشونه.
    نگاهم رو از روی در برداشتم و با چشم‌های اشکیم نگاهش کردم و نالیدم:
    - می‌ترسم بابام باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    لبخندی زد و من‌ رو تو آغـ*ـوشش کشید. دم گوشم زمزمه‌وار گفت:
    - آروم باش دختر چرا می‌لرزی؟ وقتی سورن باشه، هیچ اتفاقی نمیفته.
    ولی من هیچی نمی‌فهمیدم. چشمم به در و دست‌هام کنارم آویزون شده بود.
    ناگهانی از بغـ*ـلش بیرون اومدم و با دو به‌سمت در دویدم که سارن داد زد:
    - آیسان نرو، خطرناکه. اگه سورن بفهمه مرگت حتمیه.
    دستگیره رو که خواستم بچرخونم، سارن با*زوم رو به‌شدت گرفت و گفت:
    - دختره‌ی روانی میگم خطرناکه. صبر کنی همه‌چی معلوم میشه.
    بازهم صدای شلیک‌ها که پشت‌هم زده می‌شد به گوشم رسید. دست‌هام رو روی گوشم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم.
    صدای آشنایی که کابوس شبانه‌م بود، بلند شد و با ناباوری چشم‌هام رو باز کردم و به در خیره شدم.
    شوکه شده بودم. قلبم لحظه‌ای ایست کرد و چند دقیقه پلک نزدم. کسی با*زوم رو به‌شدت تکون می‌داد. صداها نامفهوم به گوشم می‌رسید.
    بازهم صدای مضخرفش بلند شد:
    - آیسان کجاست؟ آیسان بیا بیرون.
    سرم گیج رفت. یاسین اینجا چی‌کار می‌کرد؟
    به خودم اومدم و به سارن که کنارم ایستاده بود و نگران نگاهم می‌کرد، نگاه کردم و لب زدم:
    - بدبخت شدم.
    - چی شده مگه؟
    نا نداشتم روی پاهام وایسم. به در تکیه دادم. سر خوردم و روی زمین نشستم. پاهام رو توی شکمم جمع کردم. سرم و روی زانوم گذاشتم و دستم رو دورِ پاهام حلـقه کردم.
    - مرتـ*ـیکه میگم آیسان کجاست؟
    صدای عصبی سورن که وحشتناک بود و با فریاد، بلند شد:
    - صدات رو بلند نکن آشـ*ـغال. به تو هم هیچ ربطی نداره که زنم کجاست.
    با شنیدن زنم قلبم لرزید، دلم لرزید، تنم لرزید. سرم رو ناباور بالا آوردم و به سارن که متعجب نگاهم می‌کرد، چشم دوختم.
    - آیسان!
    دیگه چیزی نشنیدم و نتونستم کلمه‌ای حرف بزنم.
    رخساره با اخم و ترس پایین اومد و با دیدن وضعم، محکم روی لپش کوبید. با دو به‌سمتم اومد و روی زانو کنارم نشست. دستش رو روی بازوم گذاشت و با نگرانی اسمم رو زمزمه کرد؛ ولی من نمی‌تونستم حرکتی کنم و به روبه‌رو خیره بودم.
    - رخساره.
    صدای سارن بود. رخساره بهش نگاه کرد. با تعجب بلند شد و گفت:
    - سارن! خودتی؟
    سارن اشک تو چشم‌هاش جمع شد و به آغـ*ـوش هم ‌رفتن. فراموش شدم.
    چند دقیقه بعد از هم جدا شدن. رخساره دستی به زیرِ چشمش که اشکی بود، کشید و با لبخند تلخی رو به سارن گفت:
    - دخترم! خوش اومدی عزیزم!
    سارن هم لبخندی زد و دسته‌ای از موهاش رو که روی صورتش افتاده بود رو داخل روسریش فرستاد و گفت:
    - مرسی.
    کسی محکم به در کوبید. با ترس جابه‌جا شدم و خودم رو بالا کشیدم. از جا بلند شدم.
    رخساره با تعجب نگاه کرد. انگار تازه متوجه زمان و مکان شده بود.
    دستگیره رو چرخوندم که در به‌سرعت باز شد و قامت سورن پدیدار. چشم‌هاش سرخ و دست‌هاش مشت شده بود و نفس‌نفس می‌زد. آستین تی‌شرتش کمی پاره شده بود و گوشه‌ی لبش خون می‌اومد.
    - سورن! چی‌ شدی؟
    رخساره نگران بهش خیره بود.
    سورن گلدون بزرگ گرون‌قیمتی که کنارِ در ورودی بود رو برداشت و با تموم خشمش به گوشه‌ای پرت کرد.
    با ترس، قدمی عقب برداشتم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم و جیغم رو خفه کردم.
    سارن جیغی زد و به‌طرف رخساره که با چشم‌هایی گشادشده به خواهرزاده‌ش نگاه می‌کرد، رفت و بازوش رو گرفت.
    - می‌کشمت شهاب! می‌کشمت آشـ*ـغال!
    - بسه سورن! چته؟ کی بود؟
    سورن نگاهِ وحشتناکش به‌سمتم چرخید و بهم خیره موند.
    دندون‌قروچه‌ای کرد. فرزاد داخل اومد و بازوی سورن رو گرفت.
    - آقا آروم باشید! حالا که نتونسته غلطی کنه.
    - مگه می‌تونه؟!
    نگاهش به من بود و مخاطبش فرزاد.
    با ترس نگاهش می‌کردم. از نگاهِ وحشتناکش، نفسم به‌زور بالا می‌اومد.
    - تا حالا کسی تونسته که این بتونه؟
    این بار سورن نگاهش کرد. پوزخندی زد و عقب‌گرد کرد. قبل از اینکه از در خارج بشه، خطاب به من گفت:
    - الان زنگ می‌زنم عاقد بیاد. آیسان حاضر شو.
    نفسم بند اومد. با تعجب به قامتش که خارج می‌شد، نگاه کردم. چشم‌هام سیاهی رفت و داشتم نقش زمین می‌شدم که دستی د*ورم حلـ*ـقه شد.
    دستم رو روی دستش که مردونه و بزرگ بود، گذاشتم و چشم‌هام رو باز کردم و گفتم:
    - ولم کن خوبم.
    فرزاد دستش رو باز کرد و بهم خیره شد.
    - نگران نباش، گفت طلاقت میده.
    چرا این سیبِ گنده‌ی تو گلوم از بین نمی‌رفت؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    رو کردم بهش و داد زدم:
    - شما خیلی بیجا می‌کنید جای من تصمیم می‌گیرید آشـ*ـغالا. اونقدرا هم بی‌کس‌وکار نیستم. من خودم رو دارم. می‌فهمید؟ خودم رو.
    فرزاد اخمی کرد و گفت:
    - به من ربطی نداره. برو به خود آقا بگو.
    پوزخندی زدم. با کفِ دو دستم روی سـ*ـینه‌ش کوبیدم و جیغی زدم و گفتم:
    - همه‌تون یه مشت نامردید که دخترِ تنهایی رو برای پیش بردن بازیای مسخره‌تون، اسباب‌بازی می‌کنید. خودتون نمی‌تونید هیچ غلطی کنید، از ما سوءاستفاده می‌کنید. من این کار رو انجام نمیدم، بفهمید!
    خواستم برگردم تا به اتاقم برم که نگاهم به سورن خشک و جدیِ بیرون ایستاده، افتاد. من رو نگاه می‌کرد و اخمی روی پیشونیش، جا‌ خوش کرده بود.
    پوزخندی زدم. سری از روی تأسف تکون دادم و به اتاقم رفتم.
    تموم تنم از خشم و حرص می‌لرزید. خدا هیچ‌کس رو انقدر بی‌کس‌وکار نکنه.
    جون از پاهام رفت و با زانو روی زمین افتادم.
    کف دست‌هام به کفِ زمین چسبید و بافت موهام روی شونه‌م افتاد. قطره‌ای از چشمم روی گونه‌م چکید.
    چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و لـ*ـبم رو به دندون گرفتم.
    دست راستم رو مشت کردم و محکم به زمین کوبیدم که از درد، آخم بلند شد و شدت اشک‌هام بیشتر شد.
    صاف نشستم و تکیه‌م رو به در دادم.
    دستم رو بالا آوردم و نگاهی بهش انداختم.
    دست‌های یخم رو به صورتم کشیدم و کلافه، نفسم رو فوت کردم و زیر لب گفتم:
    - نه نمی‌ذارم. نمی‌ذارم ازم برای رسیدن به نقشه‌هاشون سوءاستفاده کنن. نمی‌ذارم.
    کلمه‌ی آخرم رو با داد گفتم و نفسم رو با خشم بیرون دادم.
    تقه‌ای به در خورد و با خشم گفتم:
    - برو نمی‌خوام هیچ‌کس رو ببینم.
    - سارنم. در رو باز کن.
    - گفتم هیچ‌کس. استثنائی قائل نشدم.
    تعجبش رو می‌تونستم حس کنم و خودم هم تعجب کردم که چه‌جوری تونستم باهاش این‌طوری حرف بزنم.
    - باشه عزیزم. چیزی خواستی بگو.
    پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. همه‌شون یه جور بودن. همه‌ی آدما یه جورن. همه، ما رو برای منافع خودشون می‌خوان.
    بلند شدم و جلوی آینه ایستادم.
    ***
    - دختر زیبایی هستی.
    نیم‌نگاهی از خجالت بهش انداختم و گفتم:
    - ممنون.
    - یه روزی اگه ازت بخوام، ملکه‌ی خونه‌م میشی؟
    با تعجب نگاهش کردم. معنی حرفش رو نمی‌فهمیدم. این همون یاسین متینی که من دیدم و نگاهش رو ازم می‌دزدید، بود؟
    ***
    ضربه‌ی محکمی به در خورد. من رو از جا پروند و باعث شد نگاه از آینه بردارم.
    - آیسان بیا پایین عاقد اومده.
    لحنش سرد بود و تهی از هر احساسی.
    چشم‌هام رو از زور خشم بستم و از لای دندون‌هام گفتم:
    - من نمیام.
    - باز کن در رو.
    - که چی؟
    عصبی شد و داد زد:
    - وقتی میگم باز کن؛ یعنی باز کن، سریع!
    به‌طرف در رفتم و عصبی دستگیره رو پایین کشیدم و باز کردم. گستاخ تو چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
    - ها چیه؟
    نگاهی به سرتاپام کرد و با اخم‌هایی در هم گفت:
    - مگه نگفتم حاضر شو؟ حرف تو گوشت نمیره؟
    - برای چی باید حاضر بشم؟
    لحنم طلبکار بود و با نفرت به چشم‌هاش زل زده بودم.
    بازوهام رو گرفت و به‌شدت تکونم داد که از درد، اخم‌هام توهم رفت و با دادی که کشید، چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و گفت:
    - بسه آیسان! انقدر با این اعصاب نداشته‌م بازی نکن. وقتی میگم حاضر شو؛ یعنی حاضر شو. من هر حرفی رو دو بار تکرار نمی‌کنم. الان عاقد میاد و تو فقط میگی بله. شیرفهم شدی یا نه؟
    چیزی نگفتم که هلم داد. پشتم، محکم به دیوار برخورد کرد و کمرم تیر کشید و آخم هوا رفت.
    - فهمیدی یا نه؟
    خیلی دردش بد بود و اشکم داشت درمی‌اومد. این بغض لعنتی چرا نمی‌رفت؟
    ‌با دادش، چشم‌هام رو به‌زور باز کردم.
    - جوابم رو بده. آره یا نه؟
    سری بالاوپایین کردم که زیر لب گفت:
    - زود بیا.
    راهش رو کج کرد و پایین رفت.
    دستم به کمرم و نگاهم به سقف بود تا یه وقت اشکم نریزه.
    از روی دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم. خدا ازت نگذره سورن! همه بدبختی‌هام زیر سرِ توئه.
    رخساره داشت از پله‌ها بالا می‌اومد. با دیدنم جا خورد و متعجب پرسید:
    - چرا اینجا نشستی عزیزدلم؟ خوبی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    چیزی نگفتم. نگاهم رو به کفِ زمین دوختم که کنارم نشست و دستش رو د*ورِ شونه‌م حلـ*ـقه کرد.
    نیم‌نگاهی بهش انداختم که ردی از غم روی صورتش نشست و خیره به روبه‌روش گفت:
    - راضی نمیشه.
    پوزخندی زدم. از چشمش دور نموند.
    از گوشه‌ی چشم، نگاهم کرد و گفت:
    - مادرش رو این چیزا حساسه. اگه بفهمه...
    - برام مهم نیست.
    چشم‌هاش گرد شد و ادامه دادم:
    - برام مهم نیست رخساره‌خانوم. من چیزی واسه از دست دادن ندارم.
    - چی میگی تو؟
    - هیچی. نمی‌تونید درک کنید.
    خواستم بلند بشم که کمرم تیر کشید و باز همون‌جا نشستم. رخساره نگران گفت:
    - آیسان چی شدی؟
    - خوبم.
    واقعاً خوب بودم؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - آره معلومه.
    دستم رو گرفت و کمکم کرد تا بلند بشم.
    - سورن کاری باهات کرد؟
    برای اینکه دروغ نگم، سکوت کردم و دستم رو به کمرم گرفتم.
    از پشت بازوم رو گرفت و اخم‌هام تو هم رفت. منتظر موندم تا حرفش رو بزنه؛ ولی برنگشتم.
    - آیسان‌جان؟
    سکوت کردم و چشم‌هام رو بستم.
    - حرف بزنیم؟
    - بفرمایید.
    لبخندی به روم پاشید؛ ولی من حالت صورتم تغییر نکرد. دستم رو به‌طرفِ تخت گرفتم و سرد گفتم:
    - بشینید.
    با لبخندش نشست و به من هم اشاره زد تا بشینم.
    روی تخت جای گرفتم و به روبه‌رو خیره شدم.
    - چرا انقدر با من سردی؟
    - نیستم.
    - هستی. عزیزم تو خودت می‌دونی که چقدر دوستت دارم؛ ولی این هم بدون که سورن کاری رو بدونِ دلیل انجام نمیده. باهاش خیلی حرف زدم تا منصرف بشه؛ ولی قبول نکرد. خودت هم فکر کنم تا حدی بشناسیش که یه‌دنده‌ست و حرفی رو که می‌زنه، روش می‌مونه. سورن رو این‌طوری نگاهش نکن؛ خیلی مرده، خیلی. به‌خاطر دلایلی تو رو آورده اینجا؛ وگرنه قصدِ سوءاستفاده از تو رو نداشته. فکر نکن که بعد از انجام کارش تو رو مثلِ آشـ*ـغال از زندگیش پرت می‌کنه بیرون، این‌طور نیست.
    اشکی از چشمم روی گونه‌م چکید و ملتمس بهش نگاه کردم و نالیدم:
    - برای چی می‌خواد عقدم کنه؟ به چه دلایلی؟ رخساره‌خانوم اصلاً از کجا می‌دونید بعدش با من مثلِ آشـ*ـغال رفتار نکنه؟ هان؟ از کجا می‌دونید؟
    لبخندی مهربون زد. موهام رو نوازش کرد و گفت:
    - قربون اون چشمات بشم من! پسرمه، خواهرزاده‌مه، زندگیمه، من بزرگش کردم. مادرش به‌خاطر کارایی نتونسته کاملاً کنارش باشه. مثلِ چشمام بهش اعتماد دارم.
    با تردید، نگاهش کردم که از جا بلند شد. چشمکی زد و گفت:
    - رو حرفام فکر کن. من که بدِت رو نمی‌خوام عزیزم.
    به رخساره‌خانوم اعتماد داشتم. به‌خاطر همین چشم‌هام رو بستم و سرم رو تندتند تکون دادم. صدای بسته شدن در که اومد، بازشون کردم و نفسم رو با فوت بیرون دادم. این چه زندگیه که من دارم خدا؟
    ***
    سورن
    در انباری رو با عصبانیت باز کردم که با شدت به دیوار خورد و باز خواست بسته بشه که محکم گرفتمش. سعی کردم خونسرد باشم و موفق هم شدم.
    یاسین با لباس‌هایی پاره که اثر دعوا بود، روی زمین بی‌حال نشسته بود و گوشه‌ی لبش خون می‌اومد. پایین چشمش کبود شده بود. معلوم بود فرزاد حسابی از خجالتش دراومده بود.
    لبخندی زدم. دست‌هام رو توی جیبم فرو بردم و جلو رفتم. یاسین دندون‌قروچه‌ای کرد و با خشم بهم خیره شد.
    جلوش ایستادم و از بالا بهش نگاه کردم. با تمسخر گفتم:
    - چیه آقایاسین؟ از شهاب چه خبر؟ اینجا بهت خوش می‌گذره؟
    زیر لب، عـ*ـوضـی نثارم کرد. خواست بلند بشه که آخش بلند شد و چهره‌ش توهم رفت. پاش رو گرفت و داد زد:
    - می‌کشمت مرتـ*ـیکه.
    یه‌ تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
    - بیا بکش. فعلاً که تو مثلِ مرده‌ها افتادی اینجا شاه پسر.
    می‌دونستم الان خیلی عصبیه و من هم دلم کمی بازی می‌خواست.
    - اومده بودی دنبالِ مثلاً زنت؟
    پشت‌بندش قهقهه‌ای زدم که مشتش رو روی زمین کوبید و داد زد:
    - خفه شو عـ*ـوضـ*ـی! آیسان رو بالاخره از اینجا می‌برم.
    شونه‌هام رو بالا انداختم و درحالی‌که به‌سمتِ در می‌رفتم، گفتم:
    - اگه تونستی ببرش.
    پوزخندی زدم و از انباری خارج شدم. نیم‌نگاهی هم به بادیگاردهایی که کنار در ایستاده بودن، انداختم و گفتم:
    - فردا بندازینش بیرون.
    چشمی گفتن و به‌سمتِ سالن رفتم. سارن روی مبل نشسته بود و پا روی پا انداخته بود. به کفِ زمین خیره شده بود و در افکارش غلت می‌زد.
    - سارن.
    متوجهم نشد که اسمش رو با داد گفتم. ترسیده و هول‌شده سرش رو بالا آورد و بلند شد.
    ابروهام رو بالا دادم و پرسیدم:
    - نرفتی؟
    نگاهش غمگین شد و بغض‌کرده گفت:
    - داداش بذار بمونم.
    پوزخندی زدم. عقب‌عقب رفتم و گفتم:
    - برو حوصله‌ت رو ندارم.
    - داداش...
    - خفه شو! گم شو بیرون!
    اخمی کرد و دلخور سرش رو پایین انداخت و گفت:
    - به حرفام گوش ندادی هنوز.
    - نیازی به توضیحاتِ مضخرف و دروغت ندارم.
    خیره‌م شد و گفت:
    - دروغ نیستن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا