تیام صدام کرد که همونموقع، آسانسور رسید و بدون توجهی وارد شدم و تیام هم پشتسرم اومد.
دکمه رو زد و آسانسور راه افتاد.
تیام نگاهی به خودش تو آینه کرد و دستی به پیراهنش کشید تا صاف بشه.
دستهام رو توی جیب شلوارم کردم و به در آسانسور خیره شدم و خطاب به تیام گفتم:
- کلِ شرکت رو میگردی پیداش میکنی.
- اوه اوه! چقدر ارزشمند بوده.
توجهی بهش نکردم و گفت:
- چه نازی هم میکنه. چندش!
- عمهته.
- عمهی نداشتهم؟
- نه عشق آیندهت.
- نبینم به ناموسم چشم داشته باشیا.
چشمغرهای تصنعی رفت که لبخندی محو زدم و گفتم:
- برو بابا!
- باشه میرم ننه.
سری تکون دادم. هردو با بازشدن در آسانسور، بیرون پریدیم.
تیام پشت میزش نشست. بین راه برگشتم و رو به تیام گفتم:
- آقای کیوان؟
نگاهی بهم کرد و با عشـ*ـوه چند تار موهاش رو که روی پیشونیش ریخته بود، کنار زد. پلکهاش رو پشتسرهم، بهم زد و با صدایی نازکشده گفت:
- بله قربان امری داشتین؟
با خنده سری به طرفین تکون دادم و گفتم:
- یادت نره پیداش کنیا.
با همون صداش جواب داد:
- تو جون بخواه عزیزم.
یه دستم رو به حالت خاک تو سرت بالا آوردم که خندهش هوا رفت. من هم با لبخند کمرنگم وارد اتاق شدم.
این پسر دیوونه بود. بیچاره جفتش! از دستش روانی میشه.
دستم رو بالا آوردم و به ساعت مچیم نگاهی انداختم. چهارونیم رو نشون میداد.
کشوقوسی به بدنم دادم و خمیازهای کشیدم.
روی میز رو مرتب کردم. با خستگی از تیام خداحافظی کردم و از شرکت بیرون زدم.
با سوئیچ، قفل ماشین رو زدم و سوار شدم.
وقتیکه از پارکینگ خارج شدم، پام رو روی پدال گاز فشردم و راه خونه رو در پیش گرفتم.
با یاد گردنبند، عرقی روی پیشونیم نشست و با عصبانیت تموم، پام رو روی پدال گذاشتم و با حرص، مشتی به فرمون زدم.
ای تیام خدا لعنتت کنه!
آخه به تو چه که اون گردنبند مالِ کیه پسر؟
پنج دقیقهی بعد، جلوی در بودم.
ماشینم رو داخل باغ بردم و کسایی که تو باغ بودن، سری به نشونهی احترام تکون دادن.
من هم سری واسهشون تکون دادم و پیاده شدم. با سوئیچ ماشین رو قفل کردم و وارد خونه شدم.
با نگاهم دنبالش میگشتم که رخساره جلوی روم در اومد و با لبخند، خسته نباشیدی گفت.
سری واسهش تکون دادم و تشکری کردم.
دستی به موهام کشیدم و از پلهها بالا رفتم.
خواستم در رو باز کنم؛ ولی با صدای آهنگی که از اتاق آیسان میاومد، دستم روی دستگیره خشک شد و بهسمت اتاقش رفتم.
آهنگ اسپانیایی ریمیکسی گذاشته بود. سری به طرفین تکون دادم و وارد اتاقم شدم.
لباسهام رو تعویض کردم و لبهی تخت نشستم. آرنجم رو روی زانوم گذاشتم و کلافه دستی به صورتم کشیدم.
برای اینکه کمی خودم رو آروم کنم، بهسمت پایه رفتم و تنظیمشون کردم. مشغول کشیدن طراحی دیشبم شدم.
ضربهای که به در خورد، من رو از جا پروند.
به قدری مشغول کارم بودم که متوجه زمین و زمان نبودم.
صدام رو صاف کردم و گفتم:
- بله؟
- آقا نهار نمیخورید؟
دستی به چشمهام کشیدم و خسته اما محکم جوابش رو دادم:
- الان میام.
پایه رو همونطور ول کردم و بهطرف میز رفتم.
رو کردم به زینب که مسئولیت پختوپز و پذیرایی رو داشت و گفتم:
- آیسان نهارش رو خورده؟
- بله آقا.
سری تکون دادم و بعد از اتمام غذام از جام بلند شدم. از زینب تشکر کردم و خواستم وارد اتاقم بشم که در اتاق آیسان باز شد و بیرون اومد.
نگاهی بهش کردم و اون هم تو چشمهام زل زد.
سری تکون داد و سلام کرد. جوابش رو دادم. خواستم وارد اتاقم بشم؛ ولی نمیتونستم.
همونطور که دستم روی دستگیره بود، مجدد به آیسان نگاه کردم.
سرش رو پایین انداخت و از پلهها پایین رفت. آیفون به صدا دراومد.
اخمی کردم و منتظر شدم تا ببینم کیه.
دانیه جواب داد و در رو باز کرد.
از اون بالا داد زدم:
- کی بود؟
نگاهی به من که بالای پلهها ایستاده بودم و منتظر نگاهش می کردم، کرد و با سری زیرافتاده گفت:
- آقا... آقا... تیام.
از دستپاچگیش تعجب کردم و با سرم اشاره کردم که میتونه بره.
تیام با حالتی سرحال وارد شد و سلامی بلند کرد و گفت:
- صاحبخونه کوشی؟ بدو بیا ببینمت که دلم تنگ شده واسهت عشقولی.
لبخندی زدم و از پلهها پایین رفتم؛ ولی هنوز نگاهش به من نیفتاده بود.
آیسان رو که رو پاگرد دید، شروع کرد:
- بهبه آیسانخانوم. خوبی پرنسس؟
با صدای قدمهای من نگاهش بالا اومد و رو من قفل شد.
پرسید:
- چطوری رفیق؟
- تو بذاری عالیم.
نیمنگاهی به آیسان انداختم که لپهاش گل انداخته بود.
تیام دستبهسـینه وایساد و با لحنی طلبکارانه گفت:
- اِ؟ اگه من نباشم که زیر خاک له میشی بدبخت.
چشمغرهای بهش رفتم و گفتم:
- زبونت رو گاز بگیر بچه.
تیام بغـ*ـلم کرد و بعد از اینکه ازم جدا شد، زبونش رو بیرون آورد و گاز کوچیکی گرفت و گفت:
- خوب شد؟ خیالت الان راحته؟
- یه جورایی.
- ماشاءالله رو نیست که.
دکمه رو زد و آسانسور راه افتاد.
تیام نگاهی به خودش تو آینه کرد و دستی به پیراهنش کشید تا صاف بشه.
دستهام رو توی جیب شلوارم کردم و به در آسانسور خیره شدم و خطاب به تیام گفتم:
- کلِ شرکت رو میگردی پیداش میکنی.
- اوه اوه! چقدر ارزشمند بوده.
توجهی بهش نکردم و گفت:
- چه نازی هم میکنه. چندش!
- عمهته.
- عمهی نداشتهم؟
- نه عشق آیندهت.
- نبینم به ناموسم چشم داشته باشیا.
چشمغرهای تصنعی رفت که لبخندی محو زدم و گفتم:
- برو بابا!
- باشه میرم ننه.
سری تکون دادم. هردو با بازشدن در آسانسور، بیرون پریدیم.
تیام پشت میزش نشست. بین راه برگشتم و رو به تیام گفتم:
- آقای کیوان؟
نگاهی بهم کرد و با عشـ*ـوه چند تار موهاش رو که روی پیشونیش ریخته بود، کنار زد. پلکهاش رو پشتسرهم، بهم زد و با صدایی نازکشده گفت:
- بله قربان امری داشتین؟
با خنده سری به طرفین تکون دادم و گفتم:
- یادت نره پیداش کنیا.
با همون صداش جواب داد:
- تو جون بخواه عزیزم.
یه دستم رو به حالت خاک تو سرت بالا آوردم که خندهش هوا رفت. من هم با لبخند کمرنگم وارد اتاق شدم.
این پسر دیوونه بود. بیچاره جفتش! از دستش روانی میشه.
دستم رو بالا آوردم و به ساعت مچیم نگاهی انداختم. چهارونیم رو نشون میداد.
کشوقوسی به بدنم دادم و خمیازهای کشیدم.
روی میز رو مرتب کردم. با خستگی از تیام خداحافظی کردم و از شرکت بیرون زدم.
با سوئیچ، قفل ماشین رو زدم و سوار شدم.
وقتیکه از پارکینگ خارج شدم، پام رو روی پدال گاز فشردم و راه خونه رو در پیش گرفتم.
با یاد گردنبند، عرقی روی پیشونیم نشست و با عصبانیت تموم، پام رو روی پدال گذاشتم و با حرص، مشتی به فرمون زدم.
ای تیام خدا لعنتت کنه!
آخه به تو چه که اون گردنبند مالِ کیه پسر؟
پنج دقیقهی بعد، جلوی در بودم.
ماشینم رو داخل باغ بردم و کسایی که تو باغ بودن، سری به نشونهی احترام تکون دادن.
من هم سری واسهشون تکون دادم و پیاده شدم. با سوئیچ ماشین رو قفل کردم و وارد خونه شدم.
با نگاهم دنبالش میگشتم که رخساره جلوی روم در اومد و با لبخند، خسته نباشیدی گفت.
سری واسهش تکون دادم و تشکری کردم.
دستی به موهام کشیدم و از پلهها بالا رفتم.
خواستم در رو باز کنم؛ ولی با صدای آهنگی که از اتاق آیسان میاومد، دستم روی دستگیره خشک شد و بهسمت اتاقش رفتم.
آهنگ اسپانیایی ریمیکسی گذاشته بود. سری به طرفین تکون دادم و وارد اتاقم شدم.
لباسهام رو تعویض کردم و لبهی تخت نشستم. آرنجم رو روی زانوم گذاشتم و کلافه دستی به صورتم کشیدم.
برای اینکه کمی خودم رو آروم کنم، بهسمت پایه رفتم و تنظیمشون کردم. مشغول کشیدن طراحی دیشبم شدم.
ضربهای که به در خورد، من رو از جا پروند.
به قدری مشغول کارم بودم که متوجه زمین و زمان نبودم.
صدام رو صاف کردم و گفتم:
- بله؟
- آقا نهار نمیخورید؟
دستی به چشمهام کشیدم و خسته اما محکم جوابش رو دادم:
- الان میام.
پایه رو همونطور ول کردم و بهطرف میز رفتم.
رو کردم به زینب که مسئولیت پختوپز و پذیرایی رو داشت و گفتم:
- آیسان نهارش رو خورده؟
- بله آقا.
سری تکون دادم و بعد از اتمام غذام از جام بلند شدم. از زینب تشکر کردم و خواستم وارد اتاقم بشم که در اتاق آیسان باز شد و بیرون اومد.
نگاهی بهش کردم و اون هم تو چشمهام زل زد.
سری تکون داد و سلام کرد. جوابش رو دادم. خواستم وارد اتاقم بشم؛ ولی نمیتونستم.
همونطور که دستم روی دستگیره بود، مجدد به آیسان نگاه کردم.
سرش رو پایین انداخت و از پلهها پایین رفت. آیفون به صدا دراومد.
اخمی کردم و منتظر شدم تا ببینم کیه.
دانیه جواب داد و در رو باز کرد.
از اون بالا داد زدم:
- کی بود؟
نگاهی به من که بالای پلهها ایستاده بودم و منتظر نگاهش می کردم، کرد و با سری زیرافتاده گفت:
- آقا... آقا... تیام.
از دستپاچگیش تعجب کردم و با سرم اشاره کردم که میتونه بره.
تیام با حالتی سرحال وارد شد و سلامی بلند کرد و گفت:
- صاحبخونه کوشی؟ بدو بیا ببینمت که دلم تنگ شده واسهت عشقولی.
لبخندی زدم و از پلهها پایین رفتم؛ ولی هنوز نگاهش به من نیفتاده بود.
آیسان رو که رو پاگرد دید، شروع کرد:
- بهبه آیسانخانوم. خوبی پرنسس؟
با صدای قدمهای من نگاهش بالا اومد و رو من قفل شد.
پرسید:
- چطوری رفیق؟
- تو بذاری عالیم.
نیمنگاهی به آیسان انداختم که لپهاش گل انداخته بود.
تیام دستبهسـینه وایساد و با لحنی طلبکارانه گفت:
- اِ؟ اگه من نباشم که زیر خاک له میشی بدبخت.
چشمغرهای بهش رفتم و گفتم:
- زبونت رو گاز بگیر بچه.
تیام بغـ*ـلم کرد و بعد از اینکه ازم جدا شد، زبونش رو بیرون آورد و گاز کوچیکی گرفت و گفت:
- خوب شد؟ خیالت الان راحته؟
- یه جورایی.
- ماشاءالله رو نیست که.
آخرین ویرایش توسط مدیر: